کامل شده رمان تلاطم آبی یک رویا | سحر مهدی‌زاده (Sahar_mim76) کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تلاطم آبی یک رویا در چه سطحی قرار دارد؟

  • عالی

    رای: 8 53.3%
  • خوب

    رای: 4 26.7%
  • معمولی

    رای: 1 6.7%
  • ضعیف

    رای: 2 13.3%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sahar_mim76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/08
ارسالی ها
165
امتیاز واکنش
2,264
امتیاز
336
سن
27
محل سکونت
تهران
***
رادمان
رومبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. بی پناهی آتریسا، داغ روشان رو تو دلم تازه میکرد. روشان به من پناه آورد، از من کمک خواست ولی من کاری براش نکردم. نتونستم جلوی اتفاقات تلخی که برای روشان افتاد رو بگیرم.
حالا آتریسا ازم کمک میخواد، من این دفعه حتی اگه بمیرم هم نمیذارم دختر دیگه ای مثل روشانم، بازیچه دست یه مشت آشغال بشه. به شرفم قسم که نمیذارم دست اون کثافت ها بهش برسه. شاید اینجوری بتونم کمی از عذاب وجدانم کم کنم. میدونستم مادرجون هم با دیدن آتریسا یاد روشان افتاده وگرنه به هیچ وجه راضی نمیشد که تو ویلا بمونه. انگار آتریسا سر راهمون قرار گرفته بود تا ما کارهایی که نتونستیم واسه روشان بکنیم واسه اون انجام بدیم. خدایا کمکمون کن.
چشمهای آبی اشکیش تو خاطرم اومد. نمیدونم چرا ولی وقتی گریه اش رو دیدم، یه چیزی ته دلم خالی شد. وقتی التماس میکرد که تنهاش نذارم، یه چیزی تو وجودم فرو ریخت. این دختر به من پناه آورده بود و چیزی که واسم خیلی عجیب بود، من هیچ جوره تحمل دیدن چشمهای به اشک نشسته اش رو نداشتم.
باشنیدن صدای آروم وگرفته اش به خودم اومدم:
- آقا راد...نچ. رادمان میشه بیای کمک؟!
رفتم تو اتاق و دیدم که آتریسا جلوی کمد دیواریه و روی پنجه پاهاش بلند شده و سعی داره از قفسه بالایی کمد چیزی رو برداره ولی انگار دستش نمیرسه. پشت سرش وایستادم ولی هنوز متوجه حضور من نشده بود.
زیر لب با خودش غرغر میکرد و من خنده ام گرفته بود:
- وای رادمان گور به گور نشی، چرا نمیای خب؟ خوبه خودش گفت کمک خواستی صدام کنا. وای خدا این قدِ کوتاه چی بود به ما دادی آخه؟ حیف نیست اون رادمانِ زرافه، الان میومد راحت این آلبوم رو برمیداشت؟
زرافه؟! با من بود الان؟! به زور جلو خنده ام رو گرفته بودم. یدفعه دست از تقلا برداشت و تو جاش خشک شد:
- وای خدا! نکنه رفته باشه؟
درحالیکه صدام میکرد، فوری برگشت و چون توقع نداشت پشت سرش باشم با صورت خورد بهم:
- رادما...آخ!
دستش رو گذاشته بود رو دماغش و اخم هاش رو کرده بود توهم. من هم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده.
حق به جانب، مشتی بهم کوبید و گفت:
- کوفت. کی اومدی اینجا؟ نباید وارد میشی یه اِهن و اُهونی کنی؟
خنده ام شدت گرفت و گفتم:
- تا جایی که من میدونم اِهن و اُهون رو واسه ورود به جای دیگه استفاده میکنن.
صورتش سرخ شد و من کشیدمش کنار:
- حالا بیا کنار بذار جناب زرافه کارش رو بکنه.
با اتمام حرفم خندیدم. وای قیافه اش خیلی بامزه شده بود، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و دست جلو بردم و لپ سرخ شده اش رو کشیدم.
با یه قیافه مظلوم و وارفته پرسید:
- وای یعنی همه رو شنیدی؟
با لحن دلخوری گفتم:
- همه همه رو که نه، یه سری ها رو آروم گفتی نفهمیدم.
راستش رو نگفتم که بیشتر خجالت نکشه، هرچند چهره خجالت زده اش برام جذاب بود.
نفسی از سرراحتی کشید و گفت:
- خداروشکر. ببخشید فکر نمیکردم پشت سرم باشی.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
- عوضش پشت سرم حرف نزدی.
- ببخشید.
- عیبی نداره خانوم کوچولو. حالا چی میخواستی برداری؟
آهی از حسرت کشید:
- آلبوم خانوادگیمون.
- چجوری گذاشتیش اون بالا که حالا نمیتونی برداریش؟!
- آخه جاش همیشه همونجاست. من هم هروقت میخواستم برش دارم چهارپایه میذاشتم ولی آخرین بار چهارپایه شکست. الان خیلی وقته نگاهش نکردم. میخواستم این چند روز که تو ویلا ام شب قبل خواب نگاهش کنم.
- آها باشه.
دست دراز کردم و آلبوم رو برداشتم، خاک روش رو فوت کردم و گرفتم سمتش:
- بفرمایید خانوم!
با ذوق از دستم گرفتش و مثل یه شی قیمتی چسبوند به خودش:
- وای خیلی مرسی.
لبخندی به ذوق کودکانش زدم و گفتم:
- خواهش میکنم.
به ساکی که رو تخت گذاشته بود، نگاه کردم :
- برداشتی همه رو؟
- اوهوم برداشتم.
ساک رو برداشتم و گفتم:
- اوهوم نه و بله. بریم دیگه.
- خب همون دیگه. باشه بریم.
***
آتریسا
در رو قفل کردم و خواستیم بریم سمت ماشین که با صدای کبری خانوم (همسایه فضول) سر جام خشکم زد:
- واه واه واه بعضی ها حیا رو قورت دادن، یه آب هم روش. خجالت هم نمیکشن با مرد غریبه میان، با مرد غریبه میرن. دختر هم دخترهای قدیم، یه کم آبرو داشتن حداقل. دختری که پدر مادر بالاسرش نباشه همین میشه دیگه.
واقعا نمیتونستم توهین هاش رو تحمل کنم، خواستم جوابش رو بدم که رادمان زودتر از من به حرف اومد. اخم هاش رو کرده بود توهم و قیافش بدجور ترسناک شده بود. یه لحظه ازش ترسیدم. خب این اولین بار بود که عصبانیتش رو میدیدم.
- بعضی ها هم اینقدر شعور ندارن که تو زندگی مردم سرک نکشن و سرشون تو لاک خودشون باشه! درضمن این رو هم یاد بگیرید که هر دختری که پدر مادرش فوت شده دلیل بر بی کس بودنش نیست.
کبری خانوم حرصی شد و گفت:
- خوبه والا پررو پررو میره تو خونه دخترِ تنها، بعد تو روی من هم وایمیسته. آخرالزمون شده دیگه.
- وقتی شما توهین میکنی و تهمت میزنی منتظر جوابش هم باشید. اصلا شما کی باشی که تو زندگی آتریسا و آمد و رفتش دخالت کنی؟
رادمان بدجور جوش آورده بود و عصبی بود. دست هاش رو مشت کرده بود و رگ گردنش نبض میزد.
سعی کردم آرومش کنم:
- رادمان توروخدا ولش کن، من دیگه عادت کردم به این حرف ها...
کف دستش رو به سمت من گرفت که یعنی سکوت کنم:
- نه شما اجازه بده. باید این خانوم رو بنشونم سرجاش که تهمت به کسی نزنه.
کبری خانوم چشمهاش رو درشت کرد و به خودش اشاره کرد:
- من تهمت میزنم؟ با چشمهای خودم ندیده بودم که نمیگفتم. خدا و پیغمبر سرتون نمیشه، طلبکار هم هستید؟ من کی هستم؟ من تو این محل زندگی میکنم. تو این محل آبرو داریم، نمیذارم بخاطر کثافت کاری بعضی ها، اسم محله مون بیفته سرزبون ها. اصلا تو خودت کی هستی که راحت میری تو خونه این دختر دو قورت و نیمت هم باقیه؟!
رادمان یه قدم سمت کبری خانوم برداشت که وحشت زده بازوش رو گرفتم:
- رادمان توروخدا بیا بریم. هیچی نگو فقط بیا بریم.
دیگه اشکم دراومده بود. اشک هام رو جلوی چشم کبری خانوم پاک کرد و همون طور که اخم داشت با لحن آرومی گفت:
- باز که این چشمها رو اشکی کردی. باشه دو دقیقه صبر کن. الان میریم.
برگشت سمت کبری خانوم که چپ چپ بهمون نگاه میکرد و گفت:
- شما فرض کن من شوهرشم. حالا مشکل حل شد؟ اومدم وسایل زنم رو جمع کنم ببرم خونه ی خودم. ایرادی که نداره؟
با این حرف رادمان خشکم زده بود و چشمهام اندازه دوتا توپ تنیس شده بود، قیافه کبری خانوم هم دست کمی از من نداشت.
- آتریسا کِی به سلامتی شوهر کرد که ما خبردار نشدیم؟!
رادمان پوزخندی زد و گفت:
- ببخشید که از شما اجازه نگرفتیم. بعدش هم بارآخرتونه که میبینم با خانوم من اینطوری صحبت میکنید وگرنه دفعه بعد جور دیگه ای باهاتون برخورد میشه.
کبری خانوم فقط مات به رادمان نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.
رادمان دست من رو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم.
من مات و مبهوت پشت سرش کشیده شدم. راستش وقتی گفت شوهرشم یه حس شیرینی تو دلم داشتم. وقتی من رو خانومش خطاب کرد ته دلم قنج رفت. اینکه رادمان شوهرم باشه رویاش هم میتونه قشنگ باشه.
اصلا نکنه... نکنه رادمان دوستم داشته باشه؟! آتریسا باز رویابافی نکن، آخه کی دوروزه به کسی علاقه مند میشه؟! رادمان فقط میخواست دهن کبری خانوم رو ببنده، همین. پوف خیلی خب حالا.
وای حالا من چجوری دوباره برگردم تو این محل؟ بگم شوهرم چی شد؟ وای خدا آخه این چه حرفی بود که رادمان زد؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    رادمان ساکم رو گذاشت صندلی عقب و در جلو هم برای من باز کرد. سوار شدم و تشکر کردم. ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد و زود گازش رو گرفت و از کوچه خارج شد.
    هنوزم عصبی بود. آروم صداش کردم:
    - آقا رادمان؟
    چیزی نگفت انگار تو فکر بود که متوجه صدام نشد.بلندتر صداش کردم:
    - رادمان؟!
    برگشت و نگاهم کرد.
    - چرا اون حرف رو زدی آخه؟!
    - کدوم حرف؟!
    باخجالت گفتم:
    - همون که...همون که گفتی شوهرمی.
    باز اخم هاش رفت توهم:
    - نمیتونستم وایستم و ببینم اونجوری بهت تهمت میزنه. باید یه جوری دهنش رو می بستم.
    با یه قیافه زار گفتم:
    - خب من الان چجوری دوباره برگردم تو اون محل؟ فکر من رو نکردی؟!
    گره اخم هاش محکم تر و دست هاش دور فرمون مشت شد:
    - شما قرار نیست دوباره برگردی اونجا.
    چی؟ یعنی چی این حرف؟ نمیتونم زندگیم رو ول کنم که. البته خودم هم دوست نداشتم دوباره پا تو اون خونه بذارم. میترسیدم، ولی مگه چاره ای داشتم؟!
    - یعنی چی؟ من که به غیر از اون خونه جایی رو ندارم.
    - اون خونه امن نیست، وقتی یه بار وارد خونه شدن، یعنی بازهم میتونن. نمیتونم بذارم اونجا تنها باشی. پیش ما میمونی.
    حرفش رو قبول داشتم اونجا امن نبود و میدونستم که یه ساعت هم نمیتونم تو اون خونه دووم بیارم ولی نمیتونستم قبول کنم که تو ویلا بمونم.
    - میدونم امن نیست ولی چاره ای ندارم. من نمیتونم تو ویلای شما بمونم.
    اخم ریزی کرد و جدی پرسید:
    - چرا نمیتونی؟ پیش ما اذیت میشی؟ راحت نیستی؟
    درمونده گفتم:
    - نه این چه حرفیه؟ شما خیلی آدم های خوبی هستید.
    - پس چی؟
    - من فقط نمیخوام بیشترازاین واستون دردسر بشم و سربارتون باشم.
    - تو نه سرباری نه دردسر، دیگه نشنوم ها.
    علت اصرارشون برای کمک به من رو درک نمیکردم. سرم رو پایین انداختم و با صدای مرتعشی گفتم:
    - من نمیخوام با مشکلاتم کس دیگه ای رو هم گرفتار کنم. خودم حلشون میکنم.
    - فکر میکنی تنهایی میتونی مشکلاتت رو حل کنی؟!
    اشک گوشه چشمم رو قبل از پایین چکیدن پاک کردم:
    - باید بتونم. باید قبول کنم که تنهام. باید با تنهاییم کنار بیام.
    نگاه کوتاه اما عمیقی بهم انداخت:
    - هیچ آدمی مجبور نیست جلوی تنهاییش تسلیم بشه. هرکسی حق داره که حس کنه تنها نیست. این از قدرت توئه که میخوای تنهایی گلیم ات رو از آب بیرون بکشی ولی گاهی وقت ها لازمه که از دیگران هم کمک بگیری. آتریسا تو پیش ما میمونی دیگه هم بحث نکن.
    - آخه...
    لحن جدی اش به این بحث خاتمه داد:
    - آخه بی آخه.
    دیگه نتونستم اعتراضی بکنم و فقط گفتم:
    - باشه.
    چاره ای نیست. رادمان راست میگه اون خونه امن نیست. وقتی یه بار تونستن وارد خونه بشن، بازهم میتونن. یه چند روزی رو تو ویلا میمونم بعد هم که باران از سفر برگشت میرم خونه اونا. این بهترین کاره.
    باران صمیمی ترین دوستمه. از بچگی باهم دوستیم و مثل خواهریم. هم سن خودمه و یه برادر 27ساله به اسم بردیا که تنها زندگی میکنه داره. مادربزرگش تازه فوت کرده و برای خاکسپاریش رفتن اصفهان. خداکنه زودتر برگرده. هرچند که خونه ی اوناهم چند روز بیشتر نمیتونم بمونم. بعدش باید یه جایی واسه خودم پیدا کنم.
    باصدای رادمان از فکر بیرون اومدم:
    - گرسنه ات نیست؟
    وای آره بدجور گرسنمه. شکمم مدام قار و قور میکنه.
    مظلوم گفتم:
    - چرا هست.
    - خب پس بریم یه غذای توپ به بدن بزنیم بعد بریم خونه. موافقی؟
    - خب چرا یدفعه نریم خونه؟
    رادمان قیافش رو شبیه پسربچه های تخس کرد:
    - تا برسیم خونه ساعت میشه 2 ونیم. من که نمیتونم تا اون موقع تحمل کنم.
    خندیدم و گفتم:
    - باشه پس بریم.
    ***
    جلوی یه رستوران نگه داشت و هردو پیاده شدیم. این رستوران رو میشناختم. همیشه آخرهفته با مامان بابام میومدیم اینجا. یه رستوران تو فضای آزاد و سرسبز و تخت هایی که کنار رودخونه گذاشته شدن و میتونستی هم از فضای سبز و هم از صدای دلنشین آب آرامش بگیری. یه جای خیلی دنج و آروم. عاشق اینجا بودم. اینجا پراز آرامش بود.
    تخت همیشگیمون رو پیدا کردم، خالی بود. خوشحال برگشتم سمت رادمان و تخت مورد نظرم رو نشونش دادم:
    - رادمان میشه بریم اونجا بشینیم؟
    لبخند گرمی به صورتم زد و گفت:
    - بله چرا که نه!
    ذوق زده گفتم:
    - مرسی.
    رادمان به من که مثل بچه ها ذوق کرده بودم خندید و چیزی نگفت. نشستیم رو تخت و گارسون اومد که سفارش بگیره:
    - خیلی خوش آمدید آقای رادفر. چی میل دارید؟
    رادمان منو رو دستم داد و من قبل دیدن منو گفتم:
    - من شیشلیک میخورم. شیشلیک های اینجا معرکه ست!
    رادمان با تعجب ابرویی بالا انداخت و منو رو به گارسون داد:
    - دوتا شیشلیک. دوتا سالاد فصل.
    بعد رو به من پرسید:
    - دوغ یا کوکا؟
    - دوغ.
    - دوتاهم دوغ. ممنون.
    گارسون: بله. چشم. امر دیگه ای نیست قربان؟
    - نه ممنونم.
    بعد از رفتن گارسون رو به من گفت:
    - پس معلومه زیاد میای اینجا.
    ابرویی بالا انداختم:
    - شما رو هم که خوب میشناسن آقای رادفر.
    لبخند محوی زد و گفت:
    - من عاشق اینجام. همیشه میام. اینجا یه جورایی بهم آرامش میده.
    با یه صدای غمگین و ناراحت ادامه داد:
    - روشان هم اینجا رو خیلی دوست داشت.
    روشان! روشان! دختری که نفهمیدم کیه. چرا وقتی اسمش میاد همه بهم میریزن؟ اصلا کی بوده؟ الان کجاست؟ چه نسبتی با رادمان داشته؟ چرا وقتی اسم روشان میاد چشمهاش رو غم میگیره؟! سوالایی که جوابشون رو نمیدونم ولی یه چیزی رو خوب فهمیدم اینکه رادمان خیلی اون دختر رو دوست داره. نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم به خودم مسلط بشم و جو رو عوض کنم:
    - من و خانواده ام هم آخر هفته ها همیشه اینجا میومدیم. اینجا پر از آرامشه. اصلا آدم حالش خوب میشه.
    خندیدم و پرت شدم به گذشته ها:
    - یادمه همیشه میرفتم لب این رودخونه مینشستم. پاهام رو میذاشتم تو آب. زمستون و تابستون فرقی واسم نداشت. مامانم میزد به صورتش و میگفت «دختر نکن سرما میخوری.» بابام هم میگفت «چیکارش داری خانوم؟! جوونه بذار خوش باشه.» هی! چقدر دلم براشون تنگ شده.
    اشک سمج گوشه چشمم رو پاک کردم و با لبخند به رادمان نگاه کردم. او هم به من زل زده بود:
    - چی شد که فوت شدن؟
    وقتی یادش میفتم که چجوری جلو چشمهام پرکشیدن و رفتن دلم میگیره. چقدر دلم هواشون رو کرده.
    با یه چهره ی مغموم گفتم:
    - 6 سال پیش فقط 16 ساله ام بود. تولد بابام بود، میخواستیم براش جشن بگیریم و سورپرایزش کنیم. اون سال تازه ورشکست شده بود و همش تو کارخونه بود و یه کم به خودش استراحت نمیداد. میگفت باید هر طوریه سهام شرکت رو برگردونم وگرنه همه چیزمون رو از دست میدیم. مامان و بابام عاشق هم بودن، من عشق رو تو تک تک رفتارشون میدیدم. میتونم بگم حتی واسه هم میمردن. غروب بود، هوا داشت تاریک میشد. مامانم زنگ زد بهش که کاری کنه زودتر بیاد خونه و جشنمون خراب نشه. البته کسی دعوت نبود و خودمون بودیم.
    من میدونستم که بابام چقد مامانم رو دوست داره، بخاطر همین به مامانم گفتم که به دروغ به بابا بگه حالش خوب نیست و زودتر بیاد. بابام هم که تحمل نداشت خار کف پای مامانم بره میگه همین الان میام.
    آهی کشیدم و ادامه دادم:
    - کاش من به مامانم نمیگفتم که اینجوری بهش بگه. بابای مهربونم اینقدر هول میکنه که زود از شرکت میزنه بیرون، میدوئه سمت دیگه ی خیابون ولی اونقدر حواسش پرت بوده که متوجه ماشینی که با سرعت سمتش میومده نمیشه و ...
    بغض مانع شد که ادامه بدم و دونه های اشک یکی یکی رو گونه هام نشستن.
    رادمان جعبه ی دستمال رو به سمتم گرفت:
    - متاسفم. بیا اشک هات رو پاک کن. آخه دختر تو این همه اشک رو از کجا میاری؟!
    دستمالی برداشتم و اشک هام رو پاک کردم. خنده ی ریزی کردم و به چشمهای طوسیش که من رو مجذوب خودشون میکرد نگاه کردم:
    - بازم مثل بچه دماغوها شدم؟
    رادمان هم خندید و گفت:
    - اِی، یه کمی.
    دوباره جدی شد و گفت:
    - راننده رو گرفتن؟
    - نه فرار میکنه. کسی هم ندیده بودتش. میگن اینقدر سرعتش بالا بوده که حتی نتونستن پلاکش رو یادداشت کنن. بابام رو میرسونن بیمارستان ولی خب دووم نمیاره . 3 سال بعدش هم مامانم. میدیدم که روز به روز ذره ذره آب میشه. یادمه از مدرسه برمیگشتم، اون موقع سال آخر دبیرستان بودم. کلید انداختم رفتم تو خونه. مامانم رو صدا کردم ولی جوابی نمیداد.آشپزخونه رو نگاه کردم، دیدم مامانم با رنگ و روی پریده کف آشپزخونه نشسته. ترسیدم، زود رفتم سمتش، بدنش سرد بود و صورتش مثل گچ سفید. بی جون و بی حال نگاهم کرد با گریه گفتم:
    - چی شدی مامانی؟
    گفت:
    - نمیدونم مامان حالم بد شد یه دفعه. امروز آش نذری آوردن. یه کم از اون خوردم اینجوری شدم.
    دستش رو گرفتم خواستم بلندش کنم که گفت:
    - نمیتونم پاشم مامان.
    با ترس گفتم:
    - مامان جونم توروخدا پاشو من زنگ میزنم اورژانس.
    گفت:
    - چیزیم نیست آتریس...
    که بالا آورد و نتونست ادامه بده. خدای من! خون بود. خون بالا میاورد. فوری زنگ زدم اورژانس، دوباره برگشتم بالاسرش، کف زمین افتاده بود. هرچی تکونش دادم، هرچی صداش کردم، جوابم رو نداد. اورژانس رسید، بردنش بیمارستان. گفتن مسموم شده و معده اش خونریزی کرده. ولی نتونست دووم بیاره. مادرم هم تنهام گذاشت. دیگه واقعا تنهای تنها شدم. اون روز فهمیدم که قصد جون من و مادرم رو کرده بودن و میخواستن هردوی مارو بکشن. کاش من هم همراه مامانم از اون آش میخوردم و میمردم تا اینجوری تنها و بی کس نباشم.
    رادمان اومد کنارم نشست و اشک هام رو پاک کرد:
    - این حرف رو نزن. تو دیگه تنها نیستی. ما هستیم. من هستم. تنهات نمیذارم.
    به چشمهای مهربونش نگاه کردم. کاش اینقدر خوب نباشه، کاش این حرف ها رو بهم نزنه، کاش بهم محبت نکنه، من ظرفیتش رو ندارم.
    غذامون رو آوردن و رادمان از من فاصله گرفت.
    - پاشو دختر، برو دست و صورتت رو یه آب بزن و بیا.
    بلند شدم و گفتم:
    - باشه. ببخشید با حرف هام ناراحتت کردم.
    شرمنده گفت:
    - تو باید ببخشی که من با یادآوری گذشته اذیتت کردم.
    - نه عیبی نداره.
    لبخندی زد و گفت:
    - برو زود بیا که مردم از گشنگی!
    - باشه زودی میام.
    دست و صورتم رو شستم و خیلی زود برگشتم. رادمان منتظر من مونده بود.
    - تو شروع میکردی.
    لـ*ـب پایینش رو گـ*ـاز گرفت و با لحن بامزه ای گفت:
    - اختیار داری. مگه میشه بدون شما؟
    - شرمنده.
    چشمکی زد و گفت:
    - به جای این حرف ها بیا بشین که روده کوچیکه رسید به کبد و کلیه!
    خندیدم و نشستم. ظرف من رو جلوم گذاشت و خودش هم با اشتها شروع کرد به خوردن. غذامون رو که خوردیم به قصد برگشتن به ویلا بلند شدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    پشت چراغ قرمز وایساده بودیم. چشمم زوم دختر بچه ای بود که گل های رزآبی میفروخت. جیگرم واسش کباب شد.
    آخه این بچه چه گناهی کرده که الان به جای مدرسه رفتن، باید تو خیابون ها، التماس این راننده های اخمو رو کنه که محض رضای خدا یه شاخه ازش گل بخرن؟
    با صدای رادمان چشم از دختربچه برداشتم:
    - هرموقع این بچه ها رو میبینم دلم خون میشه.
    بادلسوزی گفتم:
    - آره طفلی. کسی هم ازش گل نمیخره که زودتر بتونه بره خونه اش. همه گل هاش پژمرده میشن زیر این آفتاب.
    چیزی نگفت. من هم به این بچه ها نگاه میکردم. رادمان شیشه سمت خودش رو پایین کشید و یکی از اون دختر بچه ها اومد سمت رادمان:
    - آقا گل میخوای؟
    - نه عزیزم.
    - آقا بخر دیگه، توروخدا.
    به دختر بچه نگاه کردم. اون هم بهم نگاه کرد، بهش لبخند زدم و من رو بی جواب نذاشت. دوباره گیر داد به رادمان:
    - آقا فقط یه شاخه بخر. برای خانومت بخر. ببین رز آبی هام چه خوشگلن! تازه به رنگ چشمهای خانومتون هم میان. بخر دیگه.
    خنده ام گرفته بود از دست این بچه چه زبونی هم داشت! خانوم رادمان؟! وُی چی میشد راست راستی خانومش بودم.
    (وجدانم با تعجب): جانم؟!
    (من خطاب به وجدانم): ای بابا تو از کجا پیدات شد؟! خب چیه مگه؟! حیف نیست رادمان به این مهربونی و جذابی شوهرمن نباشه وجدان جان؟!
    - آها اونوقت رادمانِ مهربونِ جذابِ خوشتیپ... بَه چه گل پسری!
    - وجدان جان چشمها درویش ها. حواست به من باشه.
    - اِهِم اِهِم، ببخشید! داشتم میگفتم، این گل پسر، عاشق چیِ تو باید بشه که بیاد بگیرتت؟
    - خب من هم کم جذاب و خوشگل نیستم که.
    - آتی جان خفه لطفا!
    - چشم.
    صدای رادمان باعث شد از درگیری با خودم دست بردارم:
    - باشه میخرم ازت.
    دختربچه خواست یه شاخه جدا کنه که رادمان گفت:
    - همش رو میخوام.
    دختر چشمهاش برق زد و کلی خوشحال شد، من هم با تعجب به رادمان نگاه کردم، این همه گل رو میخواد چیکار؟
    رادمان گل هارو گرفت و دوتا تراول به دختربچه داد:
    - آقا این زیاده.
    رادمان دستی به سرش کشید و گفت:
    - باقیش مال خودت.
    لبخندی بخاطر این مهربونیش زدم و به رفتن دختربچه نگاه کردم که خوشحال دوید سمت دوستاش و پول هارو بهشون نشون داد.
    با صدای رادمان چرخیدم سمتش:
    - آتریسا خانوم گل هات رو نمیگیری؟ دستم خسته شدا!
    با تعجب یه نگاه به گل ها که سمت من گرفته بود، کردم و یه نگاه به خودش:
    - برای منه؟
    - بله قابلتون رو ندارن.
    نیشم باز شد و گل هارو گرفتم:
    - وای مرسی. چقدر هم خوشگلن!
    رادمان نگاه عمیقی به چشمهام کرد و با لحن آرومی گفت:
    - چشمهای تو هم وقتی اینجوری میخندن، خیلی خوشگلتر میشن.
    چراغ سبز شد و رادمان پاش رو گذاشت رو پدال گاز و ماشین از جا کنده شد و ندید که آتریسا تو شوک حرفش، درست پشت همون چراغ راهنما، جا موند.
    باز مثل دیوونه ها درگیر حرف زدن با وجدانم شدم:
    - بفرما وجدان جان بعد بگو عاشق من نمیشه.
    - نه... اون عاشق تو نشده که، عاشق من که درون توام شده. اوپس، خب اینجوری یعنی من و تو الان یکی هستیم؟ تو منی یا من توام؟ یعنی من تویی هستم که تو منی یا نه؟! تو منی هستی که من توام؟! ای بابا قاتی کردم. یعنی الان...
    - وجدان جان ببند لطفا تا کار دستت ندادم.
    - اوخ! باز هاپو پاچه ات رو گرفت؟ باشه خب ببخشید، دخترِحسودِ بداخلاق. مال خودت اصلا. ایش. دیگه قهرم باهات.
    - بهتر!
    ***
    به ویلا رسیدیم و آقامحسن در رو برامون باز کرد. از ماشین پیاده شدیم و من هم رفتم که ساکم رو بردارم.
    وای خدا چقدر سنگین شده. اصلا نمیتونم بیارمش پایین. با یه دست گل هارو گرفته بودم و با دست دیگه هم دسته ی ساک رو میکشیدم و سعی میکردم تکونش بدم ولی یه میلیمتر هم جابه جا نمیشد.
    با شنیدن صدای خندون رادمان نزدیک خودم، پریدم:
    - آخه کوچولو وقتی زورت نمیرسه واسه چی بیخود تلاش میکنی؟
    بخاطر کوچولو گفتنش اخم هام رو کردم توهم. تا الان بار دومه که کوچولو صدام میکنه. حالا من قدم کوتاهه و ریزه میزه ام چیکار کنم خب؟ حرصم گرفت و دستم رو زدم به کمرم:
    - خودت کوچولویی، من باربی ام.
    - باشه من کوچولو، ببخشید خانوم بزرگ.
    با این حرفش زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند. خب حق داره بخنده دیگه با این جواب دادنت. آخه رادمان با این قد و هیکلش باید بهش بگی هرکول نه کوچولو!
    با قیافه مظلوم فقط نگاهش میکردم. سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره ولی ولش میکردی باز میخواست بخنده. با یه دستش ساک رو برداشت و با دست دیگه اش من رو هدایت کرد سمت خونه. میگم هرکوله نگو نه!
    رفتیم داخل و مادرجون اومد استقبالمون. من و رادمان سلام کردیم.
    - سلام عزیزای من. دیر کردید. چیزی خوردید یا بگم سمیه غذا رو گرم کنه؟
    رادمان: بیرون ناهار خوردیم. واسه همون یه کم دیر شد.
    - خوب کاری کردید پسرم. برید لباس هاتون رو عوض کنید بیاید.
    - چشم.
    هردو رفتیم طبقه بالا و رادمان ساکم رو تو اتاقم گذاشت:
    - چیزی لازم داشتی حتما بگو. تعارف هم نکن لطفا. اینجا راحت باش.
    - چشم. مرسی.
    - چشمهات بی بلا.
    از اتاق رفت بیرون و من گل ها رو تو گلدون کنار تختم گذاشتم و ریه هام رو ازعطر خوششون پرکردم. لباسم رو عوض کردم و لباس های خودم رو پوشیدم. یه بلوز آستین سه ربع سفید که یه جلیقه کوتاه آبی روش میخورد که به رنگ چشمهام میومد، یه شلوار سفید هم پوشیدم و خواستم شال سرکنم ولی دیدم رادمان و رادان من رو با موهای باز دیدن و دیگه شال گذاشتن مسخره به نظر میاد.
    فقط یه شونه به موهای طلایی صافم که تا کمرم میرسیدن، زدم و با کش پشت سرم بستم. تو آیینه نگاهی به خودم انداختم بعداز اینکه از ظاهرم مطمئن شدم رفتم پایین.
    رادمان هم لباسش رو با یه تیشرت و شلوار مشکی عوض کرده بود و رو مبل تک نفره کنار مادرجون نشسته بود. مادرجون که متوجه من شد گفت:
    - بیا دختر خوشگلم. بیا اینجا کنار خودم بشین.
    کنار مادرجون نشستم و نگاه کوتاهی به رادمان کردم که خیره خیره نگاهم میکرد. از نگاه خیره اش گُر گرفتم و سرم رو انداختم پایین که با صدای مادرجون نگاهش کردم:
    - ماشاالله باید بگم سمیه برات یه اسفند دود کنه دخترم.
    - لطف دارید مادرجون.
    مادرجون دستی به موهام کشید و گفت:
    - دخترم همه جای خونه رو چک کردی که این مدتی که نیستی مشکلی پیش نیاد؟
    - بله چک کردم.
    همون موقع رادمان گفت:
    - مادرجون آتریسا از این به بعد پیش ما میمونه.
    مادرجون نگاه متعجبی به رادمان انداخت:
    - من خوشحال میشم آتریسا کنارمون بمونه، ولی چطور این تصمیم گرفته شد رادمان جان؟
    قبل اینکه رادمان جوابی بده گفتم:
    - نه مادرجون من فقط تا وقتی که جای مناسب پیدا کنم اینجا میمونم. خیلی مزاحم شما نمیشم.
    به رادمان نگاه کردم که اخم هاش رو به نشونه اعتراض توهم کرده بود. مادرجون دستم رو گرفت و گفت:
    - اِ این چه حرفیه عزیزم ما رو قابل نمیدونی؟ تنها زندگی کردن واسه یه دختر تو این شهر خیلی سخته دخترکم ولی باز هرجور که خودت راحتی.
    خواستم چیزی بگم که رادمان زودتر گفت:
    - آتریسا تو فکر میکنی هرجای دیگه بری اونا نمیتونن پیدات کنن؟ وقتی خیلی راحت میان تو خونه ات و تهدیدت میکنن، فکر میکنی جای دیگه بری بیخیال میشن؟ تنها جایی که برات امنه اینجاست. اصلا من فردا میرم یه شکایت نامه مینویسم.
    حرفی برای گفتن نداشتم. راست میگفت اونا دست بردار نبودن. مادرجون اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:
    - چی شده رادمان؟!
    - تهدیدش کردن که بیخیال نمیشن و میان دوباره سراغش.
    - خدا ایشاالله لعنتشون کنه که با آبروی مردم بازی میکنن. دخترم حق با رادمانه. با این وضع بهتره یه مدت اینجا بمونی. اینجوری به نفعته.
    غمگین و آشفته سربلند کردم:
    - آخه مادرجون تا کی اینجا بمونم؟ تاکی سربار شما بشم؟
    دوباره اشک هام راه گرفتن. رادمان که گریه ام رو دید عصبی چشمهاش رو بست و بلند شد که بره ولی قبلش برگشت و با یه صدای عصبی گفت:
    - آتریسا فکر از اینجا رفتن رو از سرت بنداز بیرون. شده تا ابد هم همینجا بمونی میمونی. من نمیذارم تنها جایی بری.
    بعد از اتمام حرفش رفت تو حیاط. بخاطر تندی کلامش گریه ام بیشتر شد و مادرجون سرم رو تو آغوشش گرفت:
    - عزیزدلم از رادمان ناراحت نشو. اگه میبینی اینجوری عصبی میشه دست خودش نیست روزهای سختی رو گذرونه. خیلی تلاش کرد تا بشه اینی که الان میبینی. پسرم خیلی عذاب کشیده. بخاطر خودت میگه. نگرانه. نمیخواد بلایی سرت بیاد. به حرفش گوش بده همینجا بمون.
    اشک هام رو پاک کرد و صورتم رو بوسید:
    - پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن.
    - چشم.
    ***
    به قیافه داغون خودم تو آیینه نگاه کردم. چشمهام پف کرده بود و بینی ام قرمز شده بود. شاید هم اونا درست میگن بهتره یه مدت تنها نمونم.
    صورتم رو خشک کردم و اومدم بیرون. چشم چرخوندم که رادمان رو تو سالن ببینم ولی نبود. رفتم سمت حیاط. سمت راستم رو نگاه کردم بازم نبود. سمت چپم رو نگاه کردم و دیدمش.
    ته حیاط کنار دیوار روی زمین نشسته بود. آرنجش رو روی زانوش گذاشته و سرش هم به دستش تکیه داده بود. یه سیگار رو لبش خودنمایی میکرد.
    نتونستم طاقت بیارم که تو این وضعیت ببینمش، کنارش نشستم. چشمهاش رو بسته بود و اخم هاش تو هم. متوجه حضور من نشده بود. سیگار رو از گوشه لبش برداشتم که چشمهاش رو باز کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    با انزجار به سیگار نگاه کردم و همینطور که بین انگشت هام گرفته بودمش گفتم:
    - این چیه میکشی آخه؟!
    خواست از دستم پسش بگیره که دستم رو کشیدم عقب و گفتم:
    - نه نمیدمش.
    رادمان بیخیال پس گرفتن سیگار شد و کلافه دستی تو موهاش کشید اما چند ثانیه بعد، تحمل نکرد و پاکت سیگارش رو از جیبش درآورد و خواست یه نخ دیگه برداره که با حس سوزش انگشت شست و سبابه ام جیغم رفت هوا و سیگار از دستم افتاد:
    - آی سوختم. وای خدا، میسوزه.
    رادمان پاکت سیگار رو انداخته بود کنار و سعی داشت دست من رو که مدام تکونش میدادم، بگیره تا ببینه چی شده. دستم رو گرفت و از رو زمین بلندم کرد. بردم سمت شیر آب و دستم رو زیرش گرفت.
    - آخه دختره ی خل، سیگار روشن رو واسه چی دستت نگه داشتی؟
    لب هام رو آویزون کردم و گفتم:
    - خب نمیخواستم بکشی.
    اخم هاش کمی باز شد. سردی آب سوزش دستم رو کم کرده بود. آب رو بست و دستم رو گرفت و روی سوختگی رو فوت کرد. سرش پایین بود و من هم از خدا خواسته خیره خیره نگاهش کردم. وقتی بخاطر یه سوختگی کوچولو اینجوری نگران شد، کلی کیف کردم.
    - رادمان؟
    به چشمهام نگاه کرد و گفت:
    - جانم؟
    - از من ناراحتی؟
    با تعجب گفت:
    - نه ناراحت برای چی؟
    با یه لحن و قیافه مظلوم گفتم:
    - آخه سرم داد زدی.
    - ببخشید دست خودم نبود.
    شیطون شدم و گفتم:
    - میبخشم ولی به یه شرط.
    لبخندی زد و سوالی نگاهم کرد.
    - به این شرط که دیگه سیگار نکشی. میشه؟!
    سرم رو کج کردم و منتظر جوابش شدم. همینجور که زوم چشمهام بود گفت:
    - میشه.
    با صدای مادرجون که صدامون میکرد به خودمون اومدیم:
    - آتریسا؟ رادمان؟ کجایید؟
    - آخ بریم دنبالمون میگردن.
    خندیدم و گفتم:
    - بریم.
    دستم هنوز تو دست هاش بود و انگار خیال ول کردن نداشت. با اینکه بدم نمیومد دستم تو دست های گرمش باشه ولی خب اگه مادرجون میدید خوب نبود. برای همین ایستادم که رادمان هم با توقف من ایستاد و پرسشی نگاهم کرد.
    دست های قفل شدمون رو بالا آوردم و با چشم بهشون اشاره کردم:
    - اینجوری که نمیخوایم بریم داخل؟
    آروم دستم رو ول کرد و دستی به پشت گردنش کشید:
    - ببخشید.
    فقط به زدن یه لبخند اکتفا کردم. شونه به شونه هم قدم برداشتیم و رفتیم داخل.
    مادرجون: اِ تو حیاط بودید.
    رادمان: جانم کارمون داشتید؟
    - نه عزیزم، خواستم بگم برید یه استراحتی بکنید. دیشب که درست نخوابیدید. دخترم توهم هنوز رنگ به رو نداری برو یه کم استراحت کن.
    - باشه مادرجون.
    قدمی سمت پله ها برداشتیم که رادمان که انگار چیزی یادش افتاده باشه برگشت و گفت:
    - راستی مادرجون رادان اومده؟
    - آره مادر. اون بچه ام هم تازه از کلاس اومده گرفته خوابیده.
    - ای پسر تنبل!
    - چیکارش داری رادمانم؟
    - میخواستم بگم پانسمان دست آتریسا رو عوض کنه. عیبی نداره خودم عوض میکنم.
    من که تا اون لحظه فقط نظاره گر بودم، زود گفتم:
    - نیازی نیست خودم عوضش میکنم.
    - دخترجون تنها که نمیتونی! بذار رادمان کمکت کنه.
    سربه زیر گفتم:
    - چشم
    رادمان: تو برو من هم یه چند دقیقه دیگه میام.
    - باشه
    رادمان رفت سمت آشپزخونه و من هم رفتم سمت اتاقم. روی تختم نشستم و با یادآوری اتفاقات توی حیاط لبخند بزرگی رو لبم اومد. دستم رو که رادمان گرفته بود جلوی بینی ام گرفتم و چشمهام رو بستم و بو کشیدم. بوی عطر رادمان رو گرفته بود. مثل دیوونه ها کف دستم رو بـ*ـوس میکردم که با صدای تق تق در تو جام پریدم:
    - بفرمایید.
    رادمان با یه جعبه کمک های اولیه تو دستش اومد تو اتاق. کنارم نشست و دست زخمیم رو تو دستش گرفت. سرش پایین بود و ساکت و آروم مشغول باز کردن باند دور مچم شد. من هم زل زل نگاهش میکردم.
    سنگینی نگاهم رو حس کرد و سربلند کرد:
    - چجوری این بلا سر دستت اومد؟
    با یادآوری دیشب پکر شدم و سرم رو پایین انداختم:
    - چاقو دستشون بود و حین تقلاهام دستم اینطوری شد.
    - آسیب دیگه ای هم دیدی؟
    سر بلند کردم و نگاهش کردم. به خراش زیر گـ*ـردنم نگاه میکرد. خجالت کشیدم و دست گذاشتم روی خراش تا پنهونش کنم. نگاهش به سمت چشمهام چرخید. تاب نیاوردم و به یقه پیراهنش خیره شدم. از این خراش ها و تعدادی کبودی رو بدنم دیده میشد ولی فقط گفتم:
    - مهم نیست.
    چند دقیقه ای سکوت برقرار بود که با سوالی که پرسید باعث تعجبم شد:
    - از اعتماد به سهیل پشیمونی؟ خیلی دوستش داشتی؟
    اخم ریزی رو صورتش خودنمایی میکرد و رگ گردنش نبض میزد. به صورتم نگاه نمیکرد و با باند روی دستم مشغول بود.
    - نمیدونم. شاید پیشمون شدم ولی... نه، انگار پشیمون نیستم. راستش من فقط فکر میکردم دوستش دارم.
    صدای آرومش رو شنیدم، هنوز مصر بود که نگاهم نکنه:
    - چرا پشیمون نیستی؟
    به اجزای صورتش نگاه میکردم. بالاخره نگاهم کرد.
    - چون...
    آب دهانم رو به سختی قورت دادم، پشیمون نبودم چون این اعتماد بی جا به سهیل باعث آشناییم با مرد روبروم شد. هرچند سهیل نهایت نامردی رو در حقم کرد و من باید از هرچی مرد بود متنفر میشدم ولی... ولی رادمان، نمیدونم چرا نمیتونم با امثال سهیل مقایسه اش کنم.
    هنوز منتظر نگاهم میکرد. نتونستم دلیل واقعی ام رو بگم:
    - پشیمون نیستم چون این اعتماد اشتباه به همچین آدمی باعث شد من درس بگیرم. بنظر من آدم ها نباید بخاطر اشتباهاتشون به خودشون سرکوفت بزنن. فقط باید ازش درس بگیرن، اینا فقط تجربه میشه. مامانم همیشه میگفت روزگار معلم سخت گیریه اول امتحان میگیره بعد درس میده. من امتحان شدم و میخوام درس بگیرم. من نمیخوام پشیمون باشم، چون پشیمونی یعنی اینکه به خریتت مدام فکر کنی ولی من نمیخوام با فکر کردن مدام به این موضوع باعث بشم که از هرکی که هم جنس سهیله بترسم و فراری بشم. فقط چشمهام رو باز میکنم تا دیگه اشتباه نکنم.
    آهی کشید و زیرلب گفت:
    - کاش من هم میتونستم مثل تو باشم.
    متوجه منظورش نشدم. نتونستم حرفی که تو دلم مدام بالا پایین میشد رو به زبون نیارم، برای همین ادامه دادم:
    - اگه من به سهیل اعتماد نمیکردم و این اتفاقات نمیفتاد، هیچوقت این سعادت قسمتم نمیشد که با خانواده ی رادفر آشنا بشم. این مهم ترین دلیله که پشیمون نیستم.
    طور خاصی نگاهم کرد و حرفی نزد. کار عوض کردن باند دستم تموم شده بود. با تشکر من نگاه ازم برداشت:
    - ممنون.
    - خواهش میکنم.
    بلند شد و قصد رفتن کرد. قبل اینکه خارج بشه گفت:
    - یه کم استراحت کن. چیزی هم خواستی میتونی به سمیه خانوم بگی. دیگه توهم عضوی از خانواده ی مایی.
    باقدردانی نگاهش کردم و گفتم:
    - مرسی.
    رادمان رفت و من هم رو تخت ولو شدم. موبایلم رو که باطری خالی کرده بود با شارژری که از خونه با خودم آورده بودم به برق زدم و روشنش کردم. آخ 60 تا تماس از دست رفته از باران حتما خیلی نگران شده. بیدار شدم باید حتما بهش زنگ بزنم. الان وقت خوبی برای زنگ زدن نبود. ممکن بود خواب باشه.
    زل زدم به سفیدی سقف. حس خوبی داشتم. ته دلم قرص بود. دیگه از تنهایی نمیترسیدم.
    چشمهام رو بستم و طرح چشمهای طوسی و مهربون رادمان پشت پلک هام نقش بست. حضورش برام دلگرمیه. تا وقتی رادمان هست از هیچی نمیترسم، از هیچی!
    خیلی زود چشمهام گرم شد و خواب من رو در آغـوش گرفت.
    ***
    با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. دست دراز کردم و گوشیم رو برداشتم. با چشمهای بسته و یه صدای خواب آلود جواب دادم:
    - بله؟
    با جیغ باران پشت گوشی کامل خواب از سرم پرید:
    - دختره ی تنبلِ خیره سرِ گور به گوری الان چه وقته خوابه؟! اصلا معلوم هست کدوم گوری هستی؟ از دیروز 60 بار بهت زنگ زدم. گوشیت برای چی خاموش بود؟ نمیگی من میمیرم از نگرانی؟ اصلا چرا خونه نیستی؟ این زنیکه کبری چی میگه؟! تو کی شوهر کردی گیس بریده که من خبر ندارم؟ هان؟ چیه ؟ چرا هیچی نمیگی؟ مُردی به سلامتی؟
    نه این دختره قصد نداره بذاره من حرف بزنم. خودش یه ریز داره سوال میپرسه بعد میگه چرا ساکتی؟!
    - دختر یه کم نفس بکش. الان خفه میشی. اجازه بده من هم حرف بزنم خب.
    طلبکار گفت:
    - زود بگو ببینم چه خبر شده، مُردم از دلواپسی.
    - خیلی چیزها شده. باید حضوری برات تعریف کنم. الان خونه خودم نیستم.
    صداش رو باز برد بالا:
    - یعنی چی؟! پس کجایی؟ با بردیا اومدیم دم خونت نبودی، کبری گفت شوهرت اومد و بردت خونه خودش. چشم سفید، من یه هفته نبودما کی شوهر کردی؟!
    با خوشحالی گفتم:
    - اِ کی برگشتید؟ دلم براتون خیلی تنگ شده.
    - دو ساعتی هست رسیدیم رامسر. آتی حرف رو عوض نکن ها. نکنه راستی راستی خونه شوهرتی؟
    - نه بابا باران چه شوهری! یه آدرس بهت میدم بیا اینجا. همه چی رو برات تعریف میکنم.
    - باشه اس ام اس کن. من الان حاضر میشم.
    - باشه منتظرتم.
    - میبینمت. فعلا.
    آدرس رو برای باران اس ام اس کردم. بلند شدم تا آبی به دست و صورتم بزنم و بعد هم رفتم پایین تا به مادرجون اومدن باران رو اطلاع بدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    مادرجون رو مبل نشسته بود و گلدوزی میکرد. متوجه حضور من شد و گفت:
    - بیا دختر قشنگم. بیا اینجا بشین.
    کنارش نشستم. دستی به صورتم کشید و گفت:
    - خوب استراحت کردی عزیزم؟
    - بله ممنون.
    - خداروشکر. الان میگم سمیه دوتا قهوه خوشمزه برامون بیاره.
    سمیه خانوم رو صدا کرد و گفت که دو فنجون قهوه بیاره.
    - مادرجون؟
    - جانم دخترکم؟
    - دوستم باران، همون که مسافرت بود، امروز با برادرش برگشته رامسر.
    - اِ به سلامتی دیگه مادر.
    - مادرجون آدرس اینجا رو بهش دادم. قراره بیاد دیدنم. البته ببخشید که بدون اجازتون این کارو کردم.
    مادرجون دستش رو روی دست ها قلاب شده ام گذاشت:
    - این چه حرفیه عزیزِ مادر. اینجا خونه ی خودته. کار خیلی خوبی کردی که گفتی بیاد، اینجوری کمتر حس غریبی میکنی.
    - مرسی مادرجون.
    سمیه خانوم قهوه رو آورد و بعداز خوردن قهوه بلند شدم که برای اومدن باران حاضر بشم.
    - مادرجون با اجازتون من برم تا باران نیومده حاضر بشم.
    - برو دختر قشنگم. دوستت اومد میگم بیاد اتاقت.
    صورت نرم و چروکیده اش رو بوسیدم و رفتم سمت اتاقم.
    جلوی آینه اتاقم نشستم و تصمیم گرفتم که رنگ و رویی به صورتم بدم تا باران من رو اینطور رنگ پریده و داغون نبینه. یه کمی ریمل زدم و یه رژ کالباسی ملایم هم به لب هام زدم. موهام هم باز کردم و بعد از شونه زدنشون دوباره بستم.
    به باران اس دادم که کجایی و گفت که نزدیکم.
    رو تختم نشستم و منتظرش شدم. 20 دقیقه گذشت که در اتاقم زده شد:
    - بفرمایید!
    در اتاق باز شد و باران با یه صورت گلگون وارد شد. با ذوق اسمش رو صدا کردم و رفتم سمتش تا بغلش کنم اما هلم داد اونور و حرصی گفت:
    - برو اونور که هرچی میکشم، از دست تو میکشم. آبروم رفت جلوی پسره.
    کیفش رو انداخت رو تخت و خودش هم لبه ی تخت نشست و مثل طلبکارها زل زد به من.
    خندیدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم:
    - باز چی شده خانومِ بداخلاق؟ من چیکار کردم که خودم هم خبر ندارم؟
    پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
    - تو نباید بگی تو کدوم اتاقی که من اینجوری آبروم نره؟
    - خب من چه میدونستم تو تا بیای، میای تو اتاقم. اصلا چرا نگفتی که رسیدی اینجا؟ تازه مگه چی شده حالا؟
    - چی شده حالا؟ داشتم آب میشدم جلوی پسره. کم مونده بود بخار بشم برم هوا!
    گیج گفتم:
    - کدوم پسره؟ جریان چیه؟ بگو ببینم هنوز از راه نرسیده باز چه گندی زدی؟
    باران چشم غره ای بهم رفت و گفت:
    - نگفتم بهت که مثلا سوپرایز بشی. اومدم تو ویلا یه خانوم مسن اومد استقبالم. وقتی گفتم دوست توام خیلی گرم خوشامدگویی کرد و گفت منتظر منی و اتاقت طبقه بالاست، خودم برم پیشت. من هم اومدم بالا، دیدم یا خدا 4 تا دره! من که نمیدونستم کدوم اتاق توئه، گفتم یکی یکی اتاق ها رو نگاه میکنم، پیدات میکنم دیگه. از اولین در شروع کردم. در اول رو که باز کردم خشکم زد. پسره حوله به کمر وسط اتاق بود. زود خواستم جیم بشم که گفت:
    - وایسا ببینم تو کی هستی؟
    حالا من داشتم آب میشدم از خجالت. این پسره هم فکر کرده دزد گرفته، ول کن نیست! گفتم:
    - هیشکی ببخشید.
    خواستم دربرم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
    - نکنه دزدی؟ چجوری اومدی داخل؟
    من هم حرصی شدم گفتم:
    - دزد چیه آقا من دوست آتریسام.
    که خندید و گفت:
    - خب زودتر بگو دوست آتی ای! اشتباه اومدی که خانوم دزده، اتاق آتریسا دوتا اتاق اونورتره.
    باران حسابی از عصبانیت قرمز شده بود دستش رو جلو دهنش گرفت و گفت:
    - اِ اِ اِ پسره ی بیشعور، بهم میگه خانوم دزده.
    من که دیگه مرده بودم از خنده، رو تخت ولو شده بودم و دلم رو گرفته بودم.
    وای خدا، اشتباه رفته بوده تو اتاق رادان. باران که دید من همینطور میخندم آتیشی شد و مشتی به بازوم کوبید که آخم دراومد:
    - آی چته وحشی؟ کبود شد خب!
    بداخلاق گفت:
    - وحشی عمه بزرگته! بعدش هم حقته! من اینجوری آبروم رفته تو هرهر میخندی؟ وای آتی هم حرصم گرفته بود بهم میگفت خانوم دزده، هم داشتم از خجالت آب میشدم، نمیتونستم جوابش رو بدم.
    دوباره شروع کردم خندیدن که ایندفعه یه نیشگون ازم گرفت:
    - کوفته قلقلی. آتی بخدا سر تو خالی میکنم ها.
    درحالی که سعی میکردم خنده ام رو کنترل کنم گفتم:
    - نیست که تا الان هم سرمن خالی نکردی. حالا اینا رو ول کن، بیا بغـ*ـلم ببینم دلم واست یه ریزه شده.
    باران هم انگار تازه یادش افتاد که دلش تنگه و اومد بغـ*ـلم و لپ هام رو بـ*ـوسـید.
    همینطور که من رو بغـ*ـل گرفته بود، محکم زد پشت کمرم و من رو از خودش جدا کرد. بیا اینم از محبتش.
    - بگو ببینم دختر اینا رو از کجا تور کردی؟ وضعشون هم توپه که. اصلا تو با اجازه کی شوهر کردی؟ دو روز ولت کردم ها.
    درحالی که چپ چپ نگاهش میکردم، کمرم رو هم ماساژ میدادم:
    - رفتی اومدی دستت هرزتر شده ها! شوهر چیه دیوونه؟ بذار همه چی رو واست تعریف کنم.
    از قرارم با سهیل، بلایی که میخواست سرم بیاره، فرارم از دستشون، از حال رفتنم و بعدش هم ناجی شدن رادمان گفتم.
    باران پا به پای من گریه میکرد و سعی میکرد دلداریم بده:
    - الهی بمیرم واست خواهری. تقصیر منه. من نباید تنهات میذاشتم که این اتفاق ها بیفته. ایشاالله خدا ذلیلش کنه پسره ی عوضی رو.
    اشک هام رو پاک کردم و دستش رو گرفتم:
    - تقصیر تو چیه؟! تو هم بودی باز این اتفاق میفتاد.
    - دیگه بهش فکر نکن، دیگه من هستم. وسایلت رو جمع کن میریم پیش ما.
    - آخه رادمان نمیذاره. گفته همینجا بمونم. اینجا جام امنه.
    باران اخم هاش رو کرد توهم:
    - به رادمان چه ربطی داره؟! تو پیش ماهم جات امنه. تا مامان اینا از اصفهان برگردن، پیش بردیا میمونیم.
    سردرگم گفتم:
    - نمیدونم باران. نمیخوام مزاحم شماها هم باشم.
    باران دست رو بازوم گذاشت و هولم داد:
    - برو بابا دیوونه، چه مزاحمی؟! دیگه نشنوم از این حرف ها.
    لبم رو به دندون کشیدم:
    - پس باید اول با رادمان حرف بزنم.
    باران جلوم وایستاد و دست هاش رو به کمر زد و با چشمهای ریز شده نگاهم کرد:
    - ببینم ناقلا، نکنه راستی راستی شوهرته که ازش حساب میبری؟
    خندیدم و گفتم:
    - نه دیوونه چه شوهری؟!
    - خب چه ایرادی داره؟ اول ناجی بود، حالا میشه شوهر.
    حتی فکر کردن بهش هم قشنگ بود. باز رفته بودم تو خیال و رویا و نیشم خود به خود باز بود که با صدای باران به دنیای حقیقی برگشتم:
    - دختره ی بی حیا، چه خوشش هم اومده. نکنه خبریه کلک؟
    سرم رو انداختم پایین و آهی کشیدم:
    - باران نمیدونم ولی حس خوبی بهش دارم.
    با ذوق کنارم نشست.
    - الهی قربونت بشم. عاشق شدی؟!
    یاد روشان افتادم، خورد تو ذوقم. ولی اون که روشان رو دوست داره.
    باران که تغییر چهره ام رو دید گفت:
    - چی شد آتی؟ چرا بهم ریختی؟
    غمگین نگاهش کردم.
    - من اگه دوستش هم داشته باشم چه فایده؟! اون کس دیگه رو دوست داره.
    - تو از کجا میدونی؟
    شونه ای بالا انداختم:
    - میدونم دیگه. اسمش روشانه، وقتی ازش حرف میزنه، یه جوری میره تو خودش. اصلا نمیدونم این دختر کیه؟ الان کجاست؟! هیچی راجع بهش نمیدونم. فقط وقتی اسمش میاد همه ساکت میشن.
    - عجب. باید ته و توش رو دربیاریم. تو هم اینقدر ناامید نباش. باید کاری کنی که به چشمش بیای.
    با قیافه مظلوم گفتم:
    - آخه چطوری؟
    چشمکی بهم زد و گفت:
    - نگران نباش، خودم کمکت میکنم.
    باران یه ساعتی پیشم موند و بعد قصد رفتن کرد. باهم رفتیم پایین و مادرجون رو صدا کردم تا باران ازش خدافظی کنه.
    - دخترم تازه اومدی کجا میری به این زودی؟
    باران مثل دخترهای محجوب که ازش بعید بود، لبخند ملایمی زد و گفت:
    - نه دیگه مادر. برادرم منتظرمه. دیگه باید برم. ببخشید مزاحمتون شدم.
    - این چه حرفیه عزیزم. خیلی خوش اومدی. بازم بیا اینجا، آتریسا هم اینجا تنهاست، سرتون گرم میشه دوتایی.
    - مرسی. چشم حتما میام. با اجازتون.
    - برو به سلامت دخترم.
    باهاش رفتم تو حیاط که تا جلوی در همراهیش کنم. همون موقع رادان هم اومد. انگار که میخواست بره جایی.
    ما رو که دید گفت:
    - آتی جون معرفی نمیکنی؟
    لبخندی بهش زدم و سعی کردم یاد سوتی باران نیفتم:
    - بهترین دوستم، باران.
    بعد رو کردم سمت باران و گفتم:
    - ایشون هم آقا رادان هستن.
    رادان چشمکی به باران زد و با لحن بامزه ای گفت:
    - خوشوقتم. البته آقاش هم نگفتی نگفتی ها.
    باران پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - همچنین.
    بعد رو کرد سمت من و گفت:
    - خب دیگه آتی، من میرم. بازهم بهت سر میزنم.
    صورتش رو بوسیدم.
    - خوش اومدی عزیزم. باشه قدمت رو چشم.
    تا جلوی در با باران رفتم و رادان هم همراه ما اومد. باران بخاطر سوتی امروزش هنوز جلوی رادان معذب بود و از خجالت صورتش گل انداخته بود.
    رادان: آتی بیرون چیزی نمیخوای؟
    - نه مرسی.
    - پس من رفتم.
    - باشه به سلامت.
    رادان از کنار باران که رد میشد یه چیزی آروم کنار گوشش گفت که من نشنیدم. فقط دیدم که باران چشمهاش رو درشت کرد و زل زد به رادان.
    رادان خندید و با یه چشمک رفت بیرون. باران بدجور حرصی شده بود:
    - پسره ی بی حیای بیشعورِ خرِ گاوِ الاغ! وای دوست دارم چشمهاش رو دربیارم.
    من که از قیافه آتیشی باران خنده ام گرفته بود، با خنده گفتم:
    - مگه چی گفت بهت؟
    - اِ اِ اِ پسره ی پررو برگشته میگه «خانوم دزده خودت رو معذب نکن یه نظر حلاله.»
    من که دیگه غش کرده بودم از خنده، با دیدن حرص خوردن باران بدتر خنده ام میگرفت.
    - کوفت. توهم هی بخند!
    بین خنده هام گفتم:
    - وای دلم... خب... تقصیر خودته... تا تو باشی وقتی جایی میری... اول در بزنی... بعد وارد شی... وای خدا فکم درد گرفت.
    باران فقط مظلوم نگاهم کرد. باهم خداحافظی کردیم و من هم برگشتم تو ویلا.
    عجیبه رادمان پیداش نیست یعنی هنوز خوابیده؟ تنبل خان چقد میخوابه. اِ آتریسا طفلی پسره گـ ـناه داره، دیشب هم که خوب نذاشتی بخوابه، همش جیغ جیغ کردی.
    مادرجون تو آشپزخونه پیش سمیه خانوم بود، من هم رفتم پیششون که حوصلم سرنره.
    - خسته نباشید سمیه خانوم.
    - مرسی خانوم. بفرمایید بشینید.
    - با من راحت باشید سمیه خانوم، آتریسا صدام کنید. خانوم که میگید معذب میشم.
    - آخه اینطوری زشته که.
    - اینجوری من راحتترم.
    - باشه دخترم.
    به مادرجون که با لبخند نگاهم میکرد، نگاه کردم و بهش لبخند زدم:
    - رادمان هنوز خوابه مادرجون؟
    - نه عزیزم، این بچه ام مگه میتونه یه استراحتی کنه. از شرکت زنگ زدن بهش اونم بلند شد رفت.
    کلافه گفتم:
    - ای بابا!
    - کارش داشتی؟
    - آره میخواستم درباره ی موضوعی باهاش مشورت کنم.
    - دیگه باید پیداش بشه، خیلی وقته که رفته.
    سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. میخواستم درباره رفتنم پیش باران باهاش حرف بزنم ولی فعلا باید منتظر بمونم که بیاد.
    مادرجون بلند شد و گفت که میره یه کم کتاب بخونه. من هم همونجا تو آشپزخونه نشستم که به سمیه خانوم کمک کنم.
    - سمیه خانوم یه کاری هم به من بدید انجام بدم. این ویلا خیلی ساکته آدم حوصله اش سرمیره.
    - زحمتت میشه آخه عزیزم. آره اینجا خیلی ساکت و آرومه، از وقتی هم که روشان خانوم رفتن بدتر شد. انگار روح ویلا رفت.
    وقتی اسم روشان رو آورد با خودم گفتم فرصت خوبیه که درباره اش از سمیه خانوم بپرسم و رفع فضولی کنم.
    - روشان خانوم کجا رفتن؟ چرا حرفشون که میشه همه میرن تو خودشون؟
    اما عکس العمل سمیه خانوم باعث شد که بیشتر کنجکاو بشم. دست و پاش رو گم کرد. انگار که حواسش نبوده و اسم روشان رو آورده.
    - آتریساجان ببخش ولی بهتره تو این خونه حرف روشان خانوم رو نزنی. دخترم میشه یه لحظه حواست به این سیب زمینی ها باشه؟ من یه دقیقه برم با محسن کار دارم.
    من مات و مبهوت گفتم:
    - باشه برید.
    و به رفتنش نگاه کردم.
    عجیبه چرا هیشکی نمیخواد راجع به روشان حرف بزنه؟ خب پس من چجوری بفهمم جریان چیه؟ اَه.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    رفتم بالا سر سیب زمینی ها و تو فکر بودم. سیب زمینی های سرخ شده رو ریختم تو ظرفی که کتلت های سرخ شده توش بود و باقی سیب زمینی های خام رو ریختم تو ماهیتابه. بدجور تو فکر روشان غرق بودم. کاش میتونستم بفهمم روشان کیه.
    - به به خانوم کدبانو!
    دستم رو گذاشتم رو قلبم و ترسیده به رادمان نگاه کردم.
    - وای ترسیدم. کی اومدی؟
    - تازه اومدم. اینقدر تو فکر بودی که متوجه نشدی.
    - اوهوم. خسته نباشی.
    رادمان دستش رو برد سمت سیب زمینی های سرخ شده، در همون حال با سرخوشی گفت:
    - سلامت باشی.
    چندتا از سیب زمینی ها کش رفت که صدام دراومد:
    - اِ رادمان ناخونک نزن دیگه.
    قیافش دقیقا مثل پسربچه های تخس شده بود:
    - خب گرسنمه.
    - خب یه کم تحمل کن تا میز رو بچینیم.
    چشمک ریزی زد و گفت:
    - نه اینجوری بیشتر میچسبه.
    خواست دوباره بهشون ناخونک بزنه که زدم رو دستش. زود دستش رو کشید عقب و با مظلومیت گفت:
    - بداخلاق.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - برو دست هات رو بشور الان میزو میچینیم.
    - هرچی آتریساخانوم بگه.
    لبخندم عمیق تر شد و رادمان رفت و من هم به رفتنش نگاه کردم. یه لحظه دلم گرفت، لبخند از رو لبم پر کشید. من چجوری میخواستم اینجا رو ول کنم و برم پیش باران؟ چطور میتونستم از رادمان دور بشم و دیگه نبینمش؟ رادمان بهم امید داد برای ادامه ی زندگی.
    نفهمیدم کی ولی خودش شده امید زندگیم. چطور میتونم امیدم و ول کنم و برم؟ میتونم؟! نه نه نمیتونم، نمیتونم!
    سمیه خانوم اومد و من سیب زمینی ها رو سپردم بهش و رفتم که به باران زنگ بزنم.
    با اولین بوقی که خورد جواب داد:
    - این موبایلت رو یه لحظه هم نذاری زمین ها. لااقل میذاشتی دوتا بیشتر بوق بخوره، نگن هولی!
    - بدکاری کردم زود جوابت رو دادم؟
    خندیدم و گفتم:
    - خیلی خب حالا نزن منو! باران؟
    - جونم؟
    یه کمی من من کردم که صدای باران دراومد:
    - اِی جون بِکَنی آتی، بگو دیگه!
    - خیلی خب میگم. یعنی چیزه...
    - چی چیزه؟!
    - هان؟!
    - دختره ی خنگ اون چیزی که میگی چیزه، چیه؟!
    - بی ادب، خودت خنگی!
    - خب ببخشید خانوم باهوش. د بگو چی شده دختر؟
    سریع گفتم:
    - من نمیتونم بیام پیش شما!
    - چرا اونوقت؟
    اوخ اوخ صداش دلخور و طلبکار شده بود، با گوشه ی لباسم ور میرفتم و دور انگشتم میپیچوندمش:
    - خب نمیتونم رادمان رو ول کنم. وقتی نزدیکشم آرامش دارم.
    مظلوم سرم رو انداختم پایین انگار که از پشت گوشی من رو میبینه.
    - ای داد بیداد. عاشق شدی رفت خواهرم.
    آهی از رو حسرت کشیدم:
    - هنوز که نه ولی اگه هم بشم چه فایده؟ وقتی یه طرفه ست.
    - خدا رو چه دیدی شاید دوطرفه شد.
    آه دوم عمیق تر و از ته دل تر بود:
    - من که امیدی ندارم.
    - اینقدر ناامید نباش. اگه دوستش داری باید تلاش کنی تا به دستش بیاری. کاری کن بیشتر به چشمش بیای خب.
    - آخه چطوری؟
    لحن کلافه اش نشون میداد اگه الان کنارم بود، یه نیشگون و پس گردنی از طرفش رو شاخم بود:
    - وای دختر یه کم به مغز فندقیت فشار بیار خب. به خودت برس، واسش عـ*ـشـ*ـوه بیا یه کم.
    - وای باران تو که میدونی بدم میاد از عـ*ـشـ*ـوه اومدن. تازه اگرهم بدم نمیومد، بلد نیستم اصلا.
    - پس اینقدر بی بخار بازی دربیار که طرف عاشق یکی دیگه بشه، سرتو هم بی کلاه بمونه. حالا فعلا به اینا فکر نکن خودم یه کاری واست میکنم. من و بردیا فردا میخوایم بریم ددر دودور تا شب. پایه ای؟
    - من که از خدامه ولی شاید رادمان نذاره.
    - وای آتریسا دلم میخواد از همین پشت گوشی بکوبم تو سرت.
    متعجب گفتم:
    - خب چرا؟
    - آخه خره از الان افسارت رو نده دستش.
    - اِ باران بی تربیت نشو. خب اون بخاطر خودم سخت میگیره. من خودم هم هنوز میترسم بیرون برم.
    صدای نفس بیرون فرستاده اش تو گوشی پیچید:
    - خیلی خب باشه شوهرذلیل. خبرش رو بهم بده پس. ولی آتی هرطوریه بیای ها.
    - باشه سعی میکنم. من برم دیگه. فعلا.
    - برو خواهری. فعلا.
    بلند شدم که برم سمت اتاق رادمان تا بهش جریان بیرون رفتن رو بگم، خداکنه چیزی نگه.
    ***
    رادمان
    رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم. یاد چهره ی متفکر آتریسا افتادم. میدونم ذهنش درگیره، نگرانه که چه اتفاقی میفته ولی نمیذارم اینطور آشفته و پریشون بمونه. اجازه نمیدم که بازم داستان روشان اتفاق بیفته.
    حس عجیبی دارم، حسی که نمیتونم درکش کنم. این چه حسیه که وقتی میخنده قلبم میلرزه و وقتی اشک میریزه جونم میخواد دربیاد؟
    (وجدانم): نکنه عاشق شدی پسر؟
    (من با پوزخند): عاشق؟ من؟! دیوونه شدی؟! من هیچوقت تو زندگیم عاشق نشدم. من فقط سر قضیه روشان عذاب وجدان دارم. میخوام به آتریسا کمک کنم که یه کم آروم بگیرم.
    - خودت رو گول نزن پسرجان. چرا وقتی دست هاش رو میگیری وجودت گرم میشه؟ چرا با هر دونه ی اشکش یه چیزی تو وجودت فرو میریزه؟ چرا وقتی به چشمهاش زل میزنی نمیتونی ازشون چشم برداری؟ اینا نشونه ی عشقه.
    - نمیدونم نمیدونم. فقط میدونم عاشق نشدم.
    - باشه حالا تو یه دندگی کن.
    پوف، سعی کردم بیشتراز این به این موضوع فکر نکنم چون به نتیجه ای نمیرسیدم. لباس هام رو عوض کردم و قاب عکس روشان رو برداشتم. پایین تختم نشستم و به چهره ی خندون و شیطونش زل زدم. حتی چشمهاش هم میخندیدن. روزهای آخرش رو به یاد آوردم، بعداز بلایی که سرش اومد مثل یه مرده ی متحرک شده بود. مینشست کنج اتاقش و به یه نقطه زل میزد. دست کشیدم رو عکسش و باهاش حرف زدم:
    - قربون خنده هات بشم. چی به روزت آوردن عزیزدلم؟ چی شد که این خنده های قشنگت رو ازت گرفتن؟ چی شد که دیگه ندارمت؟ تو همه چیزم بودی، دلخوشی روزهای سختم بودی. وجودم رو به آتیش کشیدن، زنده زنده تو آتیش سوزوندنم. قلبم رو، روحم رو، کل وجودم رو سوزوندن. هنوز دارم عذاب میکشم روشان. تقصیر من شد. منِ لعنتی مقصر بودم که کاری ازم برنیومد. مقصر منم که نتونستم جلوی اون اتفاق رو بگیرم. منِ بی غیرت باورت نکردم. چقدر دیر قَدرت رو دونستم روشان. چقدر دیر! من رو ببخش. من رو ببخش روشانم.
    قاب عکسش رو بالا آوردم و صورت مثل قرص ماهش رو بـ*ـوسـ*ـیدم:
    - روشان قسم میخورم نذارم بلایی که سر تو اومد، سر آتریسا بیاد. تا جون دارم ازش محافظت میکنم. شاید اینجوری بتونم یه کم از عذابم کم کنم. من که واسه تو نتونستم کاری کنم، ولی قسم میخورم نذارم یه مو از سر آتریسا کم بشه. قسم میخورم.
    با شنیدن صدای هق هق ضعیفی از پشت در اتاقم، بلند شدم. قاب عکس رو سرجاش گذاشتم و رفتم سمت در. در اتاقم نیمه باز بود. خودم وقتی اومدم کامل نبسته بودمش. در رو باز کردم و آتریسا رو دیدم که پشتش به من بود و درحالی که اشک هاش رو پاک میکرد، آروم میرفت سمت اتاقش.
    زود رفتم سمتش و بازوش رو از پشت کشیدم و برگردوندمش سمت خودم و بازوهاش رو نگه داشتم. شوکه و ترسیده بهم نگاه کرد. هنوز اشک میریخت و هق هق میکرد.
    آخ که این چشمهای آبیش که دیوونه ام میکردن، وقتی اینطور اشکی میشدن، جونم رو میگرفتن. تقلا کرد که ولش کنم تا بره، اما دست هاش رو محکم تر گرفتم.
    - رادمان توروخدا ولم کن بذار برم.
    به خاطر اختلاف قدمون سرش رو گرفته بود بالا و با التماس نگاهم میکرد تا ولش کنم. اخم هام رو کردم توهم و زل زدم تو چشمهاش:
    - مگه نگفتم دیگه نمیخوام این چشمها رو گریون ببینم؟
    گریه اش بیشتر شد و سرش رو انداخت پایین. ناخواسته بازوهاش رو فشار دادم که آخش دراومد:
    - آی...رادمان دستم درد گرفت.
    فشار دستم رو کم کردم ولی دست هاش رو رها نکردم. با همون چهره ی اخمو سرم رو بردم پایین تا صورتش رو بهتر ببینم:
    - برای چی داری گریه میکنی؟ چی شده؟ چرا پشت در اتاق من وایستاده بودی؟
    بینی اش رو بالا کشید و گفت:
    - هیچی.
    - برای هیچی گریه میکنی؟
    - نه. فقط... دلم گرفته بود.
    با اینکه باور نکردم اما نخواستم خیلی کشش بدم. چون اگه میخواست بگه، میگفت.
    - خیلی خب نگو دلیل گریه ات چیه. با من چیکار داشتی؟
    سرش رو بلند کرد و با چشمهای درشت آبیش که از اشک برق میزدن، نگاهم کرد و مظلوم گفت:
    - میخواستم باهات صحبت کنم.
    بازوهاش رو رها و اخم هام رو باز کردم:
    - درباره چه موضوعی؟!
    - باران بهم گفت فردا باهاشون برم بیرون.
    - خب؟
    - من هم بهش گفتم اول به تو بگم بعد.
    لبخندی بخاطر این کارش زدم و گفتم:
    - خب میخوای بری؟
    یه کمی نگاهم کرد و گفت:
    - خب آره. باران گفت تا شب میگردیم.
    - تا شب؟ دوتا دختر تنها؟ امکان نداره بذارم بری.
    فوری گفت:
    - نه. تنها نیستیم که. بردیا هم هست.
    یه لنگه ابروم رو بالا بردم:
    - آها. اونوقت این آقا بردیا کی هستن؟
    آقاش رو مخصوصا با تاکید گفتم که مظلوم گفت:
    - غریبه نیست، برادر بارانه.
    سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم و جدی گفتم:
    - که اینطور!
    خوشحال گفت:
    - خب پس برم باهاشون؟
    خیلی جدی تر گفتم:
    - معلومه که نه!
    آتریسا که توقع نداشت من بازهم مخالفت کنم، چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
    - چرا؟
    - همین که گفتم. شما جایی نمیری.
    نمیدونم چرا ولی واقعا نمیتونستم اجازه بدم که بره. درسته بردیا برادر باران بود و غریبه نبود ولی دلم راضی نمیشد که آتریسا با یه پسر جوون بره جایی. دست خودم نبود یه چیزی جلوم رو میگرفت.
    اَه! خب آره، اصلا غیرتم قلنبه شده بود.
    - اِ رادمان اذیت نکن دیگه، بذار برم. دلم برای بردیا تنگ شده. خیلی وقته ندیدمش.
    با شنیدن این حرفش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و جوش آوردم:
    - بیخود که دلت براش تنگ شده. من نمیذارم بری.
    آتریسا نگاه کوتاهی به گـ*ـردنم کرد و بعدش به چشمهام خیره شد. مطمئنم رگ گردنم بیرون زده بود و به عادت همیشه نبض میزد.
    نمیدونم تو چهره ام چی دید که ادامه داد:
    - بردیا مثل برادرمه. از بچگی باهم بزرگ شدیم. بذار برم دیگه.
    یه قدم ازش فاصله گرفتم:
    - همین که گفتم. نمیری.
    دیدم که چشمهاش پراشک شد، دیدم که آه کشید، دیدم که با غم و دلخوری نگاهم کرد، ولی چرا نگاهش حسرت داشت؟
    زیرلب باشه ای گفت و با ناراحتی سمت اتاقش رفت. با حرص نفسم رو بیرون فرستادم. به اتاقم برگشتم و در رو محکم پشت سرم کوبیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    رفتم تو اتاقم به اشک هام اجازه جاری شدن دادم. خدایا یعنی تمام توجهاتش، تمام نگرانیاش، بخاطر عذاب وجدانشه؟
    اینقدر حواسش به منه، اینقدر به فکر امنیت منه، برای اینه که میخواد از عذاب وجدانش کم کنه؟
    وقتی من رو میبینه یاد روشانش، یاد عزیزدلش میفته؟
    من فکر میکردم که اون هم یه کم بهم حس داره، فکر میکردم براش مهمم که اینطور مواظبمه. ولی نه آتریسا، باز اشتباه کردی. تو فقط یه دختر خنگ و احمقی.
    تو فقط یه وسیله ای که از عذاب وجدانش کم کنی نه چیز دیگه. پس بیشتراز این واسه خودت خیالبافی نکن.
    خدایا آخه چرا؟ چرا من همیشه به آدم هایی دل میبندم که حسی بهم ندارن؟ چرا مهر کسی که مال من نیست و حسی بهم نداره رو به دلم میندازی؟ خدایا من چند بار باید بشکنم؟ چرا بهم عقل نمیدی تا دیگه اشتباه نکنم؟ بخدا چیزی ازم نمونده دیگه.
    وقتی رسیدم پشت در اتاقش و دیدم چطوری با عشق داره به اون قاب عکس نگاه میکنه و قربون صدقش میره مُردم، تنها حسی که اون لحظه داشتم حسادت به اون دختر بود. وقتی دیدم رادمان اینقدر دوستش داره، آرزو کردم کاش من جای روشان بودم.
    نمیتونم، نمیتونم اینجا بمونم. نمیتونم وایستم و ببینم چهره ی روشان رو تو صورت من ببینه. نمیدونم روشان کیه و الان کجاست و چه بلایی سرش اومده؟ فقط میدونم که تو قلب رادمان فقط جای روشانه و جایی برای من نداره. بهترین کار اینه که از اینجا برم.
    تقه ای به دراتاقم خورد و فوری اشک هام رو پاک کردم:
    - بفرمایید!
    درباز شد و سمیه خانوم اومد داخل:
    - آتریسا خانوم بیاید شام. میز رو چیدم.
    - ممنون. الان میام. ببخشید که کمکتون نکردم.
    نگاهش بهم همراه با دلسوزی بود و حدس اینکه فهمیده گریه میکردم سخت نبود:
    - این چه حرفیه دخترم؟ این کارها وظیفه ی منه.
    سمیه خانوم رفت و من هم تو آینه نگاهی به صورتم انداختم. معلوم بود که گریه کردم. چشمهام سرخ و پف کرده بود. آبی به صورتم زدم و رفتم پایین. همه دور میز نشسته بودن و منتظر من بودن.
    - ببخشید منتظر گذاشتمتون.
    مادرجون: نه عزیزم عیبی نداره بیا بشین.
    مادرجون در صدر میز نشسته بود و رادمان سمت چپ مادرجون و رادان هم کنار رادمان نشسته بود. من هم صندلی روبروی رادمان رو بیرون کشیدم و نشستم.
    یه کمی غذا برای خودم کشیدم. اشتها نداشتم دلم بدجور گرفته بود، هنوز هم دلم میخواست گریه کنم. بغض راه گلوم رو بسته بود. آخه این چه زندگیه که من دارم؟
    تو فکر بودم و با غذام بازی میکردم. رادمان هم سرش پایین بود و فقط جسمش سر میز بود. انگار اون هم حال خوبی نداشت. حتما دلش برای عشقش تنگ شده. با این فکر بغض توی گلوم سنگین تر شد.
    یه تیکه کتلت به چنگالم زدم و سعی کردم باهاش بغضم رو قورت بدم. دوباره مشغول بازی با غذام شدم که با صدای مادر جون سربلند کردم:
    - رادمان؟ آتریسا؟ معلوم هست شما دوتا چتونه؟ چرا اینقدر گرفته و تو فکرید؟
    رادمان هم به مادرجون نگاه کرد:
    - چیزی نیست مادرجون. من یه کم خسته ام.
    مادرجون بعداز شنیدن دلیل رادمان سوالی به من نگاه کرد و منتظر شنیدن دلیل من شد:
    - ببخشید مادرجون خیلی اشتها ندارم. اگه اجازه بدید برم یه کم استراحت کنم.
    مادرجون مهربون و توام با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
    - از دست شماها. باشه عزیزم برو استراحت کن. گرسنه ات شد خودت بیا غذا بخور.
    بلند شدم و تشکر کردم. لحظه آخر به رادمان نگاه کردم که با یه چهره ی متفکر بهم نگاه میکرد. نگاه ازش گرفتم و رفتم سمت اتاقم.
    ***
    رادمان
    فکر نمیکردم بخاطر یه اجازه ندادن اینقدر ناراحت بشه. من هم مقصر بودم. شاید نباید اینقدر بهش سخت میگرفتم. باید از دلش درمی آوردم. وقتی آتریسا رفت من هم چند دقیقه بعد بلند شدم و گفتم که میرم یه کم به کارهام برسم ولی دراصل میخواستم برم با آتریسا حرف بزنم. نمیتونستم صبرکنم. تحمل ناراحتی و غم نگاهش رو نداشتم.
    رسیدم به اتاقش و تقه ای به در زدم. چند ثانیه ای طول کشید که با صدای ضعیف و گرفته ای گفت:
    - بفرمایید!
    رفتم داخل. به اطراف اتاق نگاه کردم، نبود. بالاخره تو بالکن پیداش کردم. کنارش ایستادم:
    - چرا اینجا وایستادی؟
    بدون اینکه نگاهم کنه درحالی که به بیرون خیره بود، زمزمه کرد:
    - همینطوری!
    شونه اش رو گرفتم و سمت خودم چرخوندمش. با غم تو چشمهام نگاه کرد و مردمک چشمهاش لرزید.
    - از من ناراحتی آتریسا؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - نه!
    دست بردم سمت چونه اش و سرش رو بلند کردم که همزمان یه قطره اشک از چشمش افتاد رو گونه اش. آخ که یه تیکه از قلب من هم کنده شد و افتاد پایین.
    با انگشت سبابه اشک هاش رو پاک کردم:
    - پس این اشک ها واسه چیه؟ هوم؟
    حرکت سیب گلـوش رو دنبال کردم. بین بغض فرو خورده اش گفت:
    - هیچی.
    - پس دوست داری من رو اذیت کنی. آره؟
    حالت صورتش رو وقتی چشمهاش درشت میشدن، دوست داشتم.
    - من چه اذیتی کردم؟
    غرق شدم تو چشمهای دریاییش و دلم هم نمیخواست کسی نجاتم بده.
    - وقتی اینطور گریه میکنی اذیت میشم.
    نتونستم راستش رو بگم که اشک هاش رو که میبینم جونم در میره.
    هاله ای صورتی به لپ هاش رنگ داد و من رو وسوسه کرد واسه کشیدنشون.
    - ببخشید!
    چشم از نگاهش بر نداشتم و جدی گفتم:
    - میبخشم اما به یه شرط.
    متوجه تلافی و تقلید من شد و با لبخند کمرنگی گفت:
    - چه شرطی؟
    - به این شرط که دیگه این چشمها رو گریون نبینم. میشه؟
    خنده اش عمیق تر شد و گفت:
    - میشه.
    چشمهام ناخواسته رفت سمت لبخندش. دوباره به چشمهاش نگاه کردم، هنوز بهم زل زده بودن. بخاطر اختلاف قدمون سرش رو بالا گرفته بود. دست راستم رو حـ*ـلقـ*ـه کردم د*ورش و نزدیکش شدم. چشمهاش رو بست و من از کاری که میخواستم بکنم مطمئن شدم.
    لرزش دست سردش رو روی بازوم به وضوح حس میکردم اما قبل اینکه فاصله امون به صفر برسه، کف دست هاش رو روی سیـ*ـنه ام گذاشت و کمی به عقب هولم داد. چشمهام رو باز کردم. چشمهای اون هم باز بود. قلبم زیر دستش تالاپ تولوپ میکرد.
    ازش فاصله گرفتم که دست های اون هم سُر خوردن و کنار بدنش قرار گرفتن. سرش رو انداخت پایین و مثل یه نسیم از کنارم رد شد و رفت تو اتاق.
    نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم و کلافه تو موهای رنگ شبم چنگ زدم. از دست خودم بدجور عصبی شده بودم. لعنت به تو رادمان! میخواستی چه غلطی کنی؟!
    بعداز گذشت 10دقیقه رفتم تو اتاق. لبه ی تختش نشسته بود و به دست هاش که تو هم قلاب شده بودن، خیره شده بود.
    با من من گفتم:
    - بخاطر اتفاقِ چند دقیـقـ...
    اما حرفم رو نصفه گذاشت و فوری گفت:
    - نه مهم نیست.
    بی حرف رفتم سمت در که صدام کرد:
    - راد... رادمان؟
    برگشتم و نگاهش کردم. حالا اون هم ایستاده بود ولی هنوز نگاه ازم میدزدید.
    - جانم؟
    - کاری داشتی اومدی اینجا؟
    بخاطر بی حواسی ام ضربه ای به پیشونی ام زدم:
    - آخ یادم رفت. میخواستم بگم اگه خواستی میتونی فردا با دوستت بری بیرون.
    خوشحال سرش رو بالا آورد و با ذوق نگاهم کرد و انگار نه انگار که ناراحتش کرده بودم و همین چند دقیقه پیش میخواستم یه خبط بزرگ بکنم.
    قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:
    - البته تنها نمیری.
    - خب باران و بَردی...
    حالا نیست من خیلی خوشم میاد هی اسم اون پسره رو میاره.
    پریدم تو حرفش و درحالیکه سعی میکردم بخاطر یادآوری مجدد حضور بردیا حرصم رو پنهون کنم گفتم:
    - بله میدونم که باران خانوم و آقا بردیا هستن ولی تنها نمیری.
    گنگ نگاهم کرد:
    - خب یعنی چی؟
    - یعنی اینکه من هم باهاتون میام.
    با خوشحالی گفت:
    - واقعا؟
    - بله واقعا.
    - وای اینجوری خیلی خوبه. تعدادمون بیشتر باشه بیشتر خوش میگذره.
    - پس دیگه آشتی؟
    - من قهر نبودم که.
    صورت گل انداخته اش و سر پایین افتاده اش گویای انکار کردنش بود.
    - بله کاملا مشخصه.
    هول گفت:
    - نه بخدا...
    - خیلی خب. باشه دختر، قسم نخور. من دیگه برم.
    خواستم برم که باز صدام کرد:
    - رادمان؟
    - جانم عزیزم؟
    عزیزم رو بی اختیار گفتم. آتریسا سرخ شد و باز سرش رو انداخت پایین. حس کردم صورتش غمگین شد. سکوتش رو شکستم:
    - حرفت رو نمیگی؟
    سرش رو بلند کرد. نگاهش پراز توجه بود:
    - خواستم بگم برو یه چیزی بخور. گرسنه ات بود، سر میز هم چیزی نخوردی که.
    راستش رو بگم کیف کردم از این توجهش.
    - خب توهم چیزی نخوردی. خودت گرسنه ات نیست؟
    مظلوم گفت:
    - چرا خیلی.
    - پس بدو بریم یه چیزی بخوریم خانوم لجباز.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    از اتاق بیرون رفتیم. هنوز قلبم تندتند میزد و حرارت رو تو گونه هام حس میکردم.
    هر آدمی دوست داره این حس شیرین رو از طرف کسی که دوست داره تجربه کنه. من هم وقتی چشمهام رو بستم، بهش اجازه دادم ولی با یادآوری روشان، پشیمون شدم.
    چون حس کردم، چهره ی روشان رو تو صورت من میبینه و من تحمل همچین چیزی رو نداشتم. تپش بی قرار قلبش رو زیر دستم حس کردم که چطور دیوانه وار میکوبید و این واسم عذاب بود که بدونم این قلب برای روشانه که اینطور بی قرار میتپه.
    رسیدیم پایین. کسی تو سالن نبود. پس بقیه کجان؟! انگار سوالم رو بلند پرسیدم که رادمان گفت:
    - مادرجون همیشه زود میخوابه. رادان هم که حتما سر درس هاشه.
    سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم و رفتیم سمت آشپزخونه. غذاها رو گاز بود و هنوز نسبتا گرم بود. دوتا بشقاب رو میز گذاشتم و ظرف کتلت هم گذاشتم وسط. رادمان هم پارچ آب و دوتا لیوان آورد. نشستیم رو صندلی و بدون حرف شروع کردیم. انگار تازه اشتهام باز شده چندتا لقمه خوردم و بعد یاد چیزی افتادم.
    - میگم رادمان؟
    - جونم؟
    - چطوره به رادان هم بگیم فردا باهامون بیاد؟ نظرت چیه؟ بنظرت اصلا میاد؟
    - اون زلزله که از خدا خواسته ست. مطمئن باش میاد.
    باخوشی دست هام رو کوبیدم بهم:
    - وای خیلی خوب میشه پس.
    رادمان با یه لبخند مهربون نگاهم میکرد. خواستم دوباره دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که با دیدن یه موجود ترسناک مشکی بزرگ روی زمین چشمهام درشت شد و عین فشنگ پریدم رو صندلی ای که روش نشسته بودم. رادمان که از کارهای من تعجب کرده بود پرسید:
    - چی شده؟ چرا رفتی رو صندلی؟!
    درحالی که از ترس پاهام میلرزید، با دست به سمت اون موجود چندش اشاره کردم و با یه صدای جیغ مانند گفتم:
    - سو... سوسک!
    رادمان به سمتی که اشاره میکردم نگاه کرد و بعد با خنده گفت:
    - آخه آدم از سوسک میترسه؟
    وای خدا، این پسره چرا میخنده؟ من دارم سکته میکنم از ترس. تو زندگیم از هیچی به اندازه سوسک نمیترسیدم. البته اگه سهیل رو فاکتور میگرفتیم.
    سوسکه جلوی در بود و دیدم که دست و پای بلوریش که ایشاالله مادرش قربونش بره رو تکون داد و داشت میومد سمت صندلی من که جیغ کوتاهی کشیدم.
    همین طور رو صندلی ایستاده بودم و پاهام رو تکون میدادم :
    - وُی رادمان. تورو خدا بُکشش!
    اینقدر خندیده بود سرخ شده بود. لعنتی وقتی میخنده چقدر جذاب تر میشه.
    - خیلی خب دختر. اینقدر وول نخور، الان میفتی از اون بالا!
    یه لنگه دمپایی اش رو از پاش درآورد و سوسکه رو ناکار کرد. هنوز نمرده بود و بالا پایین میپرید. من هم هنوز رو صندلی ایستاده بودم و پاهام میلرزید.
    رادمان با جارو و خاک اندازی که تو آشپزخونه بود جنازه ی آش و لاش سوسکه رو جمع کرد و انداختش تو سطل. صندلی چوبی بود و جیرجیرش رو زیر پام حس میکردم. حس کردم یه کم پایه اش لق میزنه.
    - خب دیگه خانوم شجاع بیا پایین اون صندلی پایه اش...
    ولی حرف رادمان با دررفتن پایه از زیر صندلی و ولو شدن من روی زمین نصفه موند و جیغ من رفت هوا!
    - آی پام.
    نشسته بودم رو زمین و مچ پام رو دو دستی گرفته بودم. سوزشی هم روی پهلوم حس میکردم. موقع افتادن مچ پام خم شده بود و خیلی درد میکرد. پهلوم هم به تیزی لبه میز خورده بود و احتمالا خراشی رو پوستم ایجاد کرده بود.
    جای دیگه هم بخاطر افتادنم درد گرفته بود ولی نمیشد به روم بیارم. از همه بدتر درد پام بود.
    رادمان اومد سمتم و نگران گفت:
    - بذار ببینم چی شده؟!
    خواست به پام دست بزنه که جیغم دراومد:
    - رادمان نکن، خیلی درد میکنه.
    دیگه اشکم داشت درمیومد.
    - بذار نگاهش کنم شاید دررفته باشه.
    با حرص ادامه داد:
    - صدبار به محسن آقا گفتم این صندلی رو درست کنه ها باز یادش رفت.
    دست من رو از روی پام برداشت و مچ پام رو تو دستش گرفت و مشغول وارسیش شد.
    یه کم حرکتش داد که بخاطر درد دستم رو گذاشتم رو دستش:
    - درد میکنه.
    مچ پام رو ول کرد و گفت:
    - در نرفته خداروشکر.
    وایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد:
    - میتونی بلند بشی؟
    نامطمئن گفتم:
    - آره فکرکنم.
    دست رادمان رو گرفتم و بلند شدم. پای چپم آسیب دیده بود. رادمان سمت راستم ایستاده بود و من هم بهش تکیه کرده بودم.
    خودم رو صاف کردم و پای دردناکم رو روی زمین گذاشتم که از دردش صورتم جمع شد و باعث شد از پشت به لباس رادمان چنگ بزنم. لی لی کنان راه میومدم و همه وزنم تکیه به رادمان بود.
    وقتی دید به سختی راه میام فوری خم شد و دست هاش رو زیر زا*نو*هام انداخت و بلندم کرد.
    شوک زده از این کارش جیغ آرومی کشیدم. از ترس اینکه دوباره نیفتم دست هام رو قلاب کردم و محکم چسبیدمش:
    - رادمان چیکار میکنی؟ بذارم زمین!
    کمی من رو بالا کشید و حـ*ـلـ*ـقه دست هاش رو محکم ترکرد:
    - میبینی که راه رفتن برات سخته. تا اتاقت میبرمت.
    لجوجانه گفتم:
    - نه بذارم زمین، خودم میام.
    نگاه عاقل اندرسفیانه ای بهم انداخت و گفت:
    - اینقدر لج نکن دختر. بذار تا بالا میبرمت دیگه. خودت نمیتونی.
    خودم هم میدونستم که با این درد پام نمیتونم، ولی از طرفی هم از این حس نزدیکی به رادمان داشتم آتیش میگرفتم.
    قلاب دست هام رو آزاد کردم و خجالت زده گفتم:
    - آخه اذیت میشی.
    بیخیال گفت:
    - من راحتم.
    خب لعنتی من ناراحت بودم.
    رفت سمت پله ها. حواسش به جلوش بود و من هم تا فرصت بود، میخ صورتش شدم. سرم نزدیک قلبش بود و صدای تپش های تندش رو میشنیدم.
    هنوز چشم از صورت جذابش برنداشته بودم. سنگینی نگاهم رو حس کرد و همون طور که میرفت سمت اتاقم خیره چشمهام شد. نگاه از چشمهاش برنداشتم. اصلا بذار فکر کنه من حیا ندارم، فقط میخواستم لحظه های آخری که تو این خونه ام یه دل سیر نگاهش کنم. هرچند که بیشتر تشنه تر میشدم.
    جزء جزء صورتش رو نگاه میکردم. پیشونی بلند و صافش، ابروهای مشکی و مردونه ی پرش، چشمهای طوسیش که رویای شب هام شده بودن، مژه های بلند و سیاهش، بینی متناسبش و لب هاش که حسرتشون همیشه رو دلم میمونه و دوباره چشمهاش. حس میکردم چشمهاش باهام حرف میزدن.
    نفهمیدم که کی جلوی در اتاقم رسیدیم. ایستاده بود و بدون هیچ حرفی فقط نگاهم میکرد. چند ثانیه ای گذشت و بالاخره سکوت رو شکست:
    - میشه در رو باز کنی؟
    به سمت جلو خم شدم و دستگیره رو پایین کشیدم. با پاش درو هل داد و داخل اتاق شد. من رو روی تخت گذاشت.

    ***
    رادمان
    گذاشتمش رو تخت. غرق شده بودم تو دریای نگاهش. قلبم تندتند میزد و انگار درونم کوره آتیش روشن کرده بودن. باز افسار نگاهم از دستم در رفت. چشمهام رو بستم و ازش فاصله گرفتم. پوف. آخر یه کاری دست خودمون میدادم.
    چشمهام رو باز کردم. هنوز نگاهم میکرد. نمیدونم چرا چشم ازم برنمیداشت؟ چرا نمیتونستم دلیل حسرت نگاهش رو درک کنم؟
    خودم نگاه ازش برداشتم و دوباره سکوت رو شکستم:
    - الان برات یخ میارم بذاری رو پات دردش آروم میشه.
    البته خودم هم به یه استخر یخ نیاز داشتم.
    منتظرش نموندم و زود رفتم بیرون و در رو بستم. به در تکیه دادم و دستی به صورتم کشیدم. آخر این چشمهاش دیوونم نکنن، خیلیه.
    ***
    جلوی سینک آشپزخونه ایستاده بودم. شیر رو باز کردم. مشتم رو گرفتم زیر آب و پاشیدم به صورتم. یه بار دیگه! نه فایده نداشت، تنم داشت میسوخت. سرم رو گرفتم زیر آب و چند ثانیه ای نگه داشتم.
    شیر آب رو بستم و دست هام رو گذاشتم دو طرف سینک. حوله ای که کنار سینک آویزون بود رو برداشتم و کشیدم به سرم. کمی موهام رو خشک کردم و بعد رفتم سمت یخچال. چند تیکه یخ تو کیسه ریختم و رفتم بالا.
    جلوی در اتاقش که رسیدم ایستادم و دستی تو موهای مرطوبم کشیدم و همش رو دادم بالا. نفسم رو فوت مانند بیرون فرستادم و تقه ای به در زدم و قبل گفتن حرفی از جانبش وارد شدم.
    هنوز رو تخت بود و لباسش رو کمی بالا زده بود و به پهلوش نگاه میکرد. با دیدن من هول شد و زود لباسش رو مرتب کرد.
    اخم هام توهم رفته بود. پهلوش زخمی شده بود؟ پس چرا چیزی نمیگفت؟
    لبه ی تخت نشستم و دست بردم سمت لباسش تا زخم پهلوش رو ببینم اما زود دستم رو گرفت و مانع شد:
    - رادمان هیچی نشده. زخمش سطحیه.
    نخواستم بیشتر معذبش کنم پس بیخیال زخم پهلوش شدم و کیسه ی یخ رو روی پاش گذاشتم و نگهش داشتم.
    - آی!
    سر بلند کردم و نگاهش کردم:
    - بهتر نشده؟
    - چرا، یه خورده دردش کمتر شده.
    سرم رو انداختم پایین و سعی کردم خیره ی چشمهاش نشم که با حس کردن دستش لای موهای خیسم نگاهش کردم. دستش رو سریع برداشت و انگار که از کارش خجالت کشید که سرش رو انداخت پایین و تو همون حال پرسید:
    - چرا موهات خیسن؟
    تو خلسه ی شیرین کار ناگهانیش فرو رفته و سکوت کرده بودم. سکوتم رو که دید نگاهم کرد و منتظر جوابش شد.
    پلکی زدم و گفتم:
    - یه کم گرمم بود.
    نگاهش رنگ تعجب گرفت ولی چیزی نگفت. بلند شدم و کیسه ی یخ رو دادم دست خودش و گفتم:
    - یه کم دیگه رو پات بذار تا فردا بهتر میشه. من دیگه برم.
    - باشه. مرسی از کمکت.
    - خواهش میکنم. شبت بخیر.
    - شب توهم بخیر.
    رفتم سمت در ولی قبل خارج شدنم صدام کرد:
    - رادمان؟
    - جانم؟
    - میگم من فردا با این پا چطوری بیرون بیام؟
    مثل دختر بچه های لوس لب هاش رو آویزون کرده بود که دلم ضعف رفت واسش.
    - تا فردا خوب میشه نگران نباش.
    - اگه خوب نشد چی؟
    - خب یه روز دیگه میریم.
    با لحن تخسی گفت:
    - ولی من دلم میخواد فردا برم خب.
    خندیدم و گفتم:
    - باشه خانوم لوسه. اگه پات خوب هم نشد خودم فردا کولت میکنم میبرمت.
    یه جور خاصی نگاهم کرد:
    - رادمان تو خیلی مهربونی. میدونستی؟
    چشمهام رو درشت کردم و گفتم:
    - چون میخوام کولت کنم؟
    آشکارا هول کرد و دستش رو گذاشت جلو دهنش:
    - وای نه. کلا میگم.
    لب هام به لبخندی باز شد و گفتم:
    - شوخی میکنم.
    نفسی از سر آسودگی کشید و من با یه لبخند ملایم و یه لحن آروم جواب حرف اولش رو دادم:
    - ولی نه به اندازه ی تو. خوب بخوابی.
    منتظر نشدم که چیزی بگه و رفتم بیرون از اتاق.
    رو تختم دراز کشیدم. دست هام رو زیر سرم قلاب کردم و به سقف زل زدم. چشمهای آبی و زلالش رو که طوفان تو دلم به پا میکردن، به یاد آوردم.
    چشمهایی که وقتی بهشون خیره میشدم، قدرت چشم برداشتن ازشون رو نداشتم. اصلا مسخم میکردن.
    عاشقش نبودم، ولی من به این دختر حس عجیبی داشتم. حسی که برام قابل درک نبود. فقط ناخواسته به سمتش کشیده میشدم.

    تیشرتم رو درآوردم و پلک هام رو روی هم گذاشتم. چشمهام کم کم گرم شدن و خوابم برد. خوابی که همش با رویای چشمهای آبیش سر شد. چشمهایی که من دیوونشون بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    دلم واسه مهربونی هاش قنج رفت. وقتی موهای خیسش رو دیدم دلم ضعف رفت برای دست کشیدن توشون. نفهمیدم که کی دست بردم و چنگ زدم تو موهاش. فقط وقتی سربلند کرد و نگاهم کرد فهمیدم که چیکار کردم.
    چی داشت به سرم میومد؟ هرلحظه ای که میگذشت، من بیشتر داشتم دیوونه اش میشدم. اصلا چی شد که اینقدر سریع بهش دل دادم؟
    خداجونم دلم داره میترکه، چرا باید دل به کسی میدادم که درگیر یکی دیگه ست؟ چرا وقتی با اون چشمهای خوشگل طوسیش بهم نگاه میکنه، فکر میکنم که داره روشان رو میبینه؟ چرا باید از روی دلسوزی و عذاب وجدانش برای من کاری کنه یا محبتی بهم بکنه؟! خدایا چی میشد که همه رفتارها و کارهاش بخاطر خودم بود؟ بخاطر آتریسا، نه روشان!
    چطور میخوام ازش دور بشم؟ چطور میتونم دیگه چشمهاش رو نبینم؟ کمکم خدایا. کمکم کن. من که به غیر تو کسی رو ندارم.
    فردا که رفتیم بیرون به باران میگم که میرم پیششون. میخوام فردا بگذره. میخوام یه خاطره ازش تو ذهنم داشته باشم. میخوام وقتی که رفتم خاطره ای باشه که ازش به یاد بیارم. میخوام تا وقتی که فرصت دارم یه دل سیر نگاهش کنم.
    وجودم پر از حسرت شده. حسرت نداشتن کسی که خیلی زود دلبسته اش شدم و حالا خیلی زود باید ازش دل بکنم.
    لنگ لنگون رفتم سمت ساکم آلبوم خانوادگیمون رو از توش درآوردم. ورق زدم و ورق زدم. ورق زدم و اشک ریختم، ورق زدم و گلایه کردم.
    یه عکس از من و مامان بابام بود. عکسی که من وسطشون ایستاده بودم و با شیطنت لب هام رو غنچه کرده بودم و چشمهام رو عمدا چپ کرده بودم. مامان بابا هم از دوطرف صورت من رو میبوسـ*ـیدن.
    کجا رفت این خوشی ها؟ کجا رفت این روزهای خوب؟! من از کی اینقدر تنها شدم؟ زود رفتید، زود ولم کردید. مامان جونم کاش بودی و مثل همیشه برات از دردهام میگفتم، کاش بودی و میگفتم که مامان دخترت دل سپرده. دل سپرده به کسی که خیلی قبل تر به یکی دیگه دلداده بوده!
    بابایی چرا نیستی؟! چرا نیستی ببینی دخترت بالاخره خانوم شده؟ یادته میگفتی دختر بابا کم شیطنت کن کی میخوای خانوم بشی؟ بابا نیستی ببینی که وقتی از 18 سالگی مجبور شدم کار کنم و رو پای خودم وایستم، خانوم که هیچی مَرد شدم. چرا نیستید؟! چرا ولم کردید؟ چرا من رو تو این دنیای لعنتی ولم کردید و رفتید؟ بابا؟ تو که زود دلت واسه مامان تنگ شد و بردیش، چرا من رو نبردی؟! دلت واسه من تنگ نشده بود؟ آره فهمیدم، دلت واسه من تنگ نمیشه بابا! چرا من رو نمیبرید پیش خودتون؟ خسته شدم بخدا خسته شدم.
    به خودم اومدم و دیدم صورتم خیس از اشکه. کف دست هام و رو صورتم گذاشتم و از ته دل زار زدم.
    چرا؟ خدایا چرا؟ چرا هرچی بهم میدی ازم میگیریش؟ پدرم رو گرفتی، مادرم رو گرفتی، بس نبود؟ یه عشق تو دلم کاشتی، خودت نمیگیریش ولی مجبورم میکنی که خودم قیدش رو بزنم.
    مگه من ازت چی میخواستم؟ فقط یه کم آرامش، فقط یه کم خوشی، فقط یکی که دلم قرص باشه به بودنش. یکی که مال خودم باشه، یکی که دلش با من باشه. یکی که برام بمونه، خواسته ی زیادی بود؟
    به پهلو دراز کشیدم و زانوهام رو تو بغلم جمع کردم، صورتم رو تو نرمی بالشتم فرو بردم و هق هقم رو خفه کردم، اونقدر گریه کردم که بی حال شدم و بالاخره خوابم برد.
    ***
    با تابیدن نوری به پشت پلکام چشمهام رو باز کردم که نور شدید خورشید چشمم رو زد و باعث شد دوباره ببندمشون. طاق باز خوابیدم و چشمهام رو باز کردم.
    آی، سرم درد میکرد. معلومه دیگه با اون گریه هایی که من کردم باید هم سرم درد بگیره. بلند شدم و پاهام رو از تخت آویزون کردم. دستی به چشمهای خواب آلودم کشیدم و آروم بلند شدم. درد پام کمتر شده بود و میتونستم راه برم ولی یه کمی لنگ میزدم. رفتم سمت سرویس اتاقم و صورتم رو شستم. داغون داغون بودم. بهتره یه کم به خودم برسم.
    جلوی آینه ی اتاقم نشستم و شروع کردم به آرایش کردن. ریمل زدم و با مداد آبی زیر چشمم خط باریکی کشیدم که با رنگ چشمام همخونی جالبی داشت. یه رژ لب آجری ملایم هم به لب هام زدم و موهام رو شونه کردم. همش رو یه سمت آوردم و شروع کردم بافتن. بعد از تموم شدن کارم بلند شدم تا برم پایین.
    سمیه خانوم مشغول چیدن میز صبحانه بود و خبری از بقیه نبود.
    - سلام صبح بخیر.
    - سلام دخترم. صبح توهم بخیر. بیا بشین.
    - بقیه کجان؟
    - مادرجون تو حیاطن دارن گل ها رو آب میدن. آقا رادان هم هنوز خوابن.
    از اون کسی که میخواستم خبری نداد.
    درحالیکه رو صندلی مینشستم گفتم:
    - آقا رادمان چی؟
    - ایشون هم مهمون دارن.
    با تعجب گفتم:
    - مهمون؟
    - آره دخترم. دوستش آقا پرهام اومدن.
    - آها.
    همون موقع مادرجون اومد تو و سرمیز نشست.
    - سلام مادرجون. صبحتون بخیر.
    - سلام عزیزم. صبح تو هم بخیر. چرا شروع نکردی دخترم؟
    - منتظر شما بودم.
    مادرجون لبخندی بهم زد و گفت:
    - بیا ما شروع کنیم. این بچه ها حالا حالاها نمیان.
    - باشه چشم.
    شروع کردیم به خوردن و چند دقیقه بعد رادمان و یه پسر جوون دیگه که تو سن و سال رادمان بود، اومدن. احتمالا هم همون پرهام بوده.
    پرهام: بَه سلام مادرجون گل.حالتون چطوره؟
    - سلام پرهام جان. چه عجب مادر یه سربه ما زدی!
    - من که همیشه اینجام مادرجون.
    بعد نگاهی به من کرد و گفت:
    - سلام خانوم!
    یه پسر با موهای خرمایی و چشمهای سبز جنگلی و هیکل نه چندان درشت. چشمهاش حس خوبی رو بهم منتقل نمیکردن و وقتی نگاهشون میکردم، چیزی جز دلشوره ته دلم جولون نمیداد.
    آروم جواب سلامش رو دادم. پرهام رو کرد سمت رادمان و گفت:
    - آتریسا خانوم هستن دیگه؟
    رادمان هم سری به معنای تایید تکون داد. متعجب رو کردم سمت پرهام و گفتم:
    - من رو میشناسید؟
    پرهام لبخندی زد و زل زد تو چشمهام. نوع نگاهش رو دوست نداشتم.
    - رادمان خیلی تعریفتون رو میکنه.
    با اتمام حرفش چشمکی به رادمان زد. با لبخند نگاهی به رادمان کردم که بهم نگاه میکرد.
    - رادمان به من لطف داره.
    پرهام دوباره سکوت رو شکست:
    - خب دیگه با اجازتون من میرم.
    - اِ کجا مادر؟ بمون با ما صبحانه بخور.
    رادمان که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
    - حالا چه عجله ایه؟ هستی دیگه.
    پرهام دستی به شونه رادمان زد و گفت:
    - مرسی داداش. باید برم یه سر به مادرم بزنم. خیلی وقته نرفتم پیشش.
    مادرجون: پرهام اون ثریای طفلی رو با اون وضعش تنها نذار. درسته پرستار بالا سرشه ولی باز خودت کمک حالش باشی بهتره.
    پرهام دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
    - چشم.
    باز رو کرد سمت من:
    - خوشحال شدم از آشناییتون بانو.
    - همچنین.
    حس خوبی به این آدم نداشتم و دلیلش رو نمیدونستم.
    رادمان تا جلوی در همراهیش کرد و برگشت. صندلی روبرویی من رو بیرون کشید و نشست:
    - پات چطوره؟
    - بهتره.
    - هنوز درد داره؟
    - یه کم!
    مادرجون با نگرانی پرسید:
    - پات چی شده مادر؟
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - هیچی خوردم زمین. پام پیچ خورد.
    - بیشتر مراقب باش عزیزم.
    همون موقع رادان سرخوش و پرانرژی اومد:
    - به به. سلام به خانواده ی گرام.
    - بیا پسرم بیا بشین.
    رادان کنار من نشست و گفت:
    - احوال آتی خانوم؟
    - مرسی خوبم تو چطوری؟
    درحالیکه برای خودش لقمه میگرفت گفت:
    - من که توپ توپم.
    - رادان امروز کلاس ملاس که نداری؟
    رادان دست از خوردن کشید و گفت:
    - نه داداش. چطور؟
    - آتریسا اینا برنامه ریختن امروز برن بیرون یه کم تفریح کنن. من هم دارم باهاشون میرم. توهم خواستی بیا.
    رادان با شوق گفت:
    - ایول. من که شدیدا چهارپایه ام.
    رادمان رو کرد سمت من و با ابرو به رادان اشاره کرد:
    - نگفتم از خدا خواسته ست؟
    من فقط خندیدم که رادان اخم هاش رو کرد توهم و با دلخوری گفت:
    - من از خدا خواسته ام؟ من بخاطر خودتون میگم. آخه هیچ جا بدون من صفا نداره که. تازه من امروز خودم میخواستم برم جایی، بخاطر شما باید کنسلش کنم.
    با اتمام حرفش یه چشم غره به رادمان رفت. رادمان چشمکی به من زد و با لحن خونسردی که شیطنت توش موج میزد، رو به رادان گفت:
    - خب پس هیچی دیگه. کارت واجب تره، کنسلش نکن. حیف شد نمیتونی بیای.
    رادان فوری گفت:
    - نه. خیلی هم واجب نیست حالا. چون شما اصرار میکنید، نمیتونم روتون رو زمین بندازم که. میام باهاتون.
    من فقط غش غش میخندیدم. رادمان هم به من نگاه میکرد و یه لبخند خاص رو صورتش بود.
    با صدای رادان که مخاطب قرارم داده بود، دست از خندیدن برداشتم:
    - دیگه کیا هستن آتی؟
    - باران و داداشش.
    رادان نیشش باز شد و گفت:
    - بَه چه عالی!
    بعد از خوردن صبحانه بلند شدم و رفتم تا با باران هماهنگ کنم. باهاش تماس گرفتم و بعد از خوردن دوتا بوق جواب داد:
    - ها؟
    - ها چیه بی تربیت؟ مگه جواب مزاحمت رو میدی؟
    - خب مزاحم شدی دیگه. داشتم با عشقم چت میکردم. اَه!
    درحالیکه چشمهام درشت شده بود گفتم:
    - چشمم روشن. عشقتون کیه به سلامتی؟
    باران که انگار سوتی داده بود هول کرد و گفت:
    - ها؟ هیشکی هیشکی! عشق چیه بابا؟ عشقم کجا بود؟
    من چشمهام رو ریز کرده بودم و با لحن مشکوک گفتم:
    - یکی تو راست میگی، یکی چوپان دروغگو. امروز میبینمت دیگه، خودم از زیر زبونت میکشم.
    باران جیغی از خوشحالی کشید که مجبور شدم واسه حفظ سلامت شنواییم موبایل رو از گوشم دور کنم:
    - وای راست میگی؟ میای امروز؟ بخدا امیدی نداشتم بیای.
    - دختر آروم گوشم کر شد. آره میاییم.
    باران با تعجب گفت:
    - مگه قراره دیگه کی بیاد؟
    من درحالیکه نیشم شل شده بود گفتم:
    - رادمان و رادان.
    باران خوشحال شد و گفت:
    - چه عالی. اتفاقا من هم میخواستم بهت بگم بهشون بگی بیان. اینجوری بیشتر خوش میگذره.
    من هم با ذوق گفتم:
    - اوهوم.
    - پس کم کم حاضر شید که حرکت کنیم. ناهار هم بیرون بخوریم. شما بیاید سمت ما از اون طرف بریم.
    - خیلی خب باشه. میبینمتون.
    - فدات. فعلا.
    - فعلا.
    رفتم پایین تا به رادمان و رادان بگم حاضربشن. هر دو رو مبل نشسته بودن و تلویزیون میدن.
    نچ نچ نچ هرکی ببینتشون باور نمیکنه امروز قراره بریم بیرون، از بس بیخیالن. الان وقت تلویزیون دیدنه آخه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    رادان که اصلا حواسش به تلویزیون نبود و سرش تو گوشی بود. رفتم سمتشون و رو مبل کناریشون نشستم. رادمان متوجه من شد:
    - چی شد هماهنگ کردی باهاشون؟
    - آره باران گفت حاضر شیم که ناهار هم بیرون بخوریم.
    با حرف من رادان زود بلند شد و گفت:
    - پس من برم حاضر شم.
    با تعجب به عجله رادان نگاه کردم:
    - باشه برو.
    دوباره چرخیدم سمت رادمان و گفتم:
    - راستی باران گفت بریم سمت اونا و از اون طرف حرکت کنیم.
    رادمان تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
    - باشه پس بریم حاضر شیم که معطل نشن.
    هردو بلند شدیم و رفتیم بالا. دیگه پام بهترشده بود و لنگ زدنم کمتر شده بود. رفتم تو اتاقم. آرایشم رو با یه خط چشم که چشمهام رو کشیده تر نشون میداد کامل کردم و رژلبم رو تمدید کردم. موهای کوتاه جلوی پیشونیم هم کج ریختم تو صورتم.
    رفتم سراغ لباس هام. یه مانتو نسکافه ای کوتاه با شلوار همرنگش پوشیدم و یه شالی که رنگش یه درجه تیره تر از رنگ مانتوم بود سر کردم و کفش کالج مشکیم هم پام کردم. ادکلن ورساچم هم برداشتم و کمی به مچ دستم و زیر گردنم پاشیدم.
    رفتم پایین و رادمان رو حاضر و آماده دیدم که منتظر ماست. یه پیرهن مردونه جذب سفید پوشیده بود که دکمه ی اولیش رو مخصوصا باز گذاشته بود. با شلوار کتان نخودی رنگ و کفش های کالج قهوه ای. یه کت اسپرت مشکی هم روی دست چپش انداخته بود. موهای صاف و مشکیش هم به صورت کج به سمت بالا داده بود.
    پیرهنش جذب تنش بود و بازوهای عضلانیش رو به خوبی نمایش میداد و دل من ضعف میرفت واسه گرفتنشون. ایستاده بود و مشغول آنالیز کردن من بود. بعد از اینکه خوب براندازم کرد، لبخندی از روی تحسین به صورتم پاشید و گفت:
    - چه زیبا شدید خانوم!
    لبخند خجولی زدم گفتم:
    - ممنونم.
    دو دقیقه بعد رادان شاد و شیطون اومد پایین و گفت:
    - خوب بریم که دیگه دل تو دلم نیست.
    بعد خودش زودتر از ما تو حیاط رفت. من و رادمان با تعجب به عجله ی رادان نگاه میکردیم که رادمان گفت:
    - این پسره امروز یه چیزیش هستا. همیشه ما رو دق میداد تا حاضر بشه. عجیبه اینقدر عجله داره.
    - پس بریم و خیلی منتظرش نذاریم.
    - بریم.
    مادرجون منتظرمون بود به سمتش رفتیم تا ازش خداحافظی کنیم. رادان هم مشغول گذاشتن خوردنی هایی که سمیه خانوم تدراک دیده بود تو ماشین بود.
    - دخترم چه ماه شدی!
    - مرسی مادرجون.
    مادرجون به رادمان گفت:
    - پسرم مواظب خودتون باشیدا. بچه ها رو سپردم به تو.
    رادمان به نشونه ی اطمینان چشمهاش رو بست و گفت:
    - چشم مادرم. خیالتون راحت باشه.
    - چشمهات بی بلا پسرم. خب دیگه برید دیرتون نشه.
    از مادرجون خدافظی کردیم و رفتیم که سوار ماشین بشیم. رادان زودتر رفته بود صندلی عقب نشسته بود و باز سرش تو گوشی بود. رادمان پشت فرمون نشست و من هم جلو نشستم. رادمان ماشین رو حرکت داد و بعد چند دقیقه از من پرسید:
    - خب قراره کجا بریم امروز؟
    من که از خوشحالی سراز پا نمیشناختم، کمی چرخیدم سمتش:
    - باران گفته میریم سمت یکی از جنگل های اینجا. میگفت خیلی باصفاست. تازه قسمت خوبش اینه اونجا بازار هم داره.
    به خاطر ذوق کردن من لبخند عریضی رو لب هاش نشست:
    - پس حسابی خوش به حال شما خانوم هاست.
    - بله دیگه.
    - خب آتریسا خانوم این آدرس باران خانومتون رو به ما نمیگید؟
    من بخاطر بی حواسیم زدم به پیشونیم و گفتم:
    - آخ ببخشید حواسم نبود. آدرس خونه ما که خاطرت هست؟
    - بله که هست!
    - خونه باران اینا یه کوچه بالاتر از کوچه ماست.
    - آها پس حله.
    بااین حرف سرعتش رو بیشتر کرد. دیگه سکوت کردیم و من سرخوش به منظره بیرون نگاه میکردم. رادان که از اول مسیر ساکت بود به حرف اومد و گفت:
    - رادی جون تو که قصد نداری کل مسیر رو تو سکوت ما رو ببری که؟
    رادمان از آینه به رادان نگاه کرد و بعدش دست برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد و صدای خواننده فضای ماشین رو پر کرد:
    - میگن هیچ عشقی تو دنیا
    مث عشق اولین نیست
    میگذره یه عمری اما
    از خیالت رفتنی نیست
    داغ عشق هیشکی مثل
    اونکه پس میزنتت نیست
    چه بده تنهاشی وقتی
    هیچکسی هم قدمت نیست
    هیچکسی هم قدمت نیست
    میگن هیچ عشقی تو دنیا
    مث عشق اولین نیست
    میگذره یه عمری اما
    از خیالت رفتنی نیست
    داغ عشق هیشکی مثل
    اونکه پس میزنتت نیست
    چه بده تنهاشی وقتی
    هیچکسی هم قدمت نیست
    چقده سخته بدونی
    اونکه میخوایش نمیمونه
    که دلش یه جای دیگستو
    همه وجودش مال اونه
    چه بده برای اونکه
    جون میدی غریبه باشی
    بگی میخوام با تو باشم
    بگه میخوام که نباشی
    چقده سخته بدونی
    اون که میخوایش نمیمونه
    که دلش یه جای دیگستو
    همه وجودش مال اونه
    چه بده برای اون که
    جون میدی غریبه باشی
    بگی میخوام با تو باشم
    بگه میخوام که نباشی
    آهنگ عشق اول - مهدی احمدوند
    خواننده همچنان میخوند و من بیشتر غصه ام میگرفت. روم رو کرده بودم سمت خیابون و به اشک های سمجم اجازه جاری شدن داده بودم. این جمله ی آهنگ تو مغزم تکرار میشد:
    - چقده سخته بدونی اون که میخوایش نمیمونه، که دلش یه جای دیگستو همه وجودش مال اونه.
    آره من دلبسته ی رادمان شده بودم، شاید خیلی زوده واسه این حرف ها شاید عشق نباشه ولی میدونم که دوسش دارم. حمایت هاش واسه منِ تشنه، خیلی شیرینه. واسه منی که خیلی زود عشق و حمایت پدرم رو از دست دادم.
    آره من دیوونه ی چشمهای طوسی غمدارش شده بودم. منی که دیگه انگیزه ای واسه زنده بودن نداشتم. رادمان شده بود انگیزه ولی انگار خدا نمیخواد. انگار عشق و محبت رادمان حق من نیست. رادمان حق روشانشه.
    اشکم رو پاک کردم و صورتم رو برگردوندم سمت رادمان. امروز آخرین روز بود، باید جز به جز صورتش رو تو حافظه ام حک میکردم. باید یه دل سیر نگاهش میکردم.
    دلم خیلی براش تنگ میشه.
    رادمان به جاده خیره بود و حواسش به من که خیره خیره نگاهش میکردم نبود. به کوچه ی باران اینا رسیدیم. باران و بردیا کنار ماشین منتظر ما بودن. ماشین متوقف شد و قبل پیاده شدن رادمان نگاهی به صورت من کرد و اخم هاش توهم رفت. میدونم که فهمید گریه کردم.
    زود پیاده شدم تا چیزی نپرسه و به سمت باران رفتم.
    باران من رو در آغـ*ـوش کشید و گونه ام رو بـ*ـوسید و آروم کنار گوشم گفت:
    - توروخدا یه امروز رو آبغوره نگیر.
    - چشم.
    بردیا کنار ماشینش ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. با ذوق رفتم سمتش:
    - وای بردیا دلم واست یه ریزه شده بود.
    باهم دست دادیم و همینطور که دستم تو دست بردیا بود کمی نزدیکم شد و کنار گوشم گفت:
    - به به دختر چه خوشگل موشگل شدی. نمیگی میدزدنت؟ امروز از کنار من جُم نمیخوری. من هم دلم برات کلی تنگ شده بود.
    بعدش فشار آرومی به دستم وارد کرد و دستم رو رها کرد و ازم فاصله گرفت:
    - خب خانوم خانوما آقایون رو معرفی نمیکنی؟
    برگشتم سمت رادمان و رادان. یاخدا رادمان چرا اینقدر ترسناک شده؟ اخم هاش حسابی تو هم بود و زل زده بود تو چشمهای من. ترجیح دادم اول رادان رو معرفی کنم، نمیدونم چرا ولی از قیافه عصبی رادمان ترسیده بودم:
    - ایشون آقا رادان گل هستن.
    رو کردم سمت رادان با دست بردیا رو نشون دادم و گفتم:
    - بردیاجان، برادر باران. با باران هم که قبلا آشنا شدی.
    رادان با بردیا به گرمی دست داد و گفت:
    - خوشوقتم.
    - همچنین.
    رادان نگاه عمیقی به باران کرد و گفت:
    - بازم خوشوقتم باران خانوم.
    باران هم با ناز گفت:
    - همچنین آقا رادان.
    رو کردم سمت رادمان و زل زدم تو چشمهای طوسیش:
    - ایشون هم رادمان هستن.
    رادمان با مکث نگاه از چشمهام گرفت و با بردیا دست داد و سعی کرد زورکی لبخند بزنه. حس کردم رادمان از بردیا خوشش نمیاد، ولی علتش رو نمیدونستم. البته شاید هم حس من اشتباه میگفت.
    - از آشناییتون خوشوقتم.
    برعکس رادمان، بردیا لبخندی زد و با روی خوش گفت:
    - من هم همینطور.
    باران و رادمان هم سلام علیک کردن و باران گفت:
    - خب ما راه میفتیم شما پشت سرما حرکت کنید.
    خطاب به من ادامه داد:
    - آتریسا با ما نمیای؟
    بلافاصله به رادمان نگاه کردم، اون هم به من نگاه میکرد، انگار راضی نبود با باران اینا برم. خودم هم راضی نبودم. همش به خودم یادآوری میکردم که امروز آخرین روزه. میخواستم از همه لحظه های کنار رادمان بودن استفاده میکردم.
    به همین خاطر به باران گفتم:
    - نه باران جان. من با رادمان اینا میام.
    باران هم که از دل من خبر داشت، اصراری نکرد و گفت:
    - باشه خواهریم.
    رادان با شیطنت نگاهی به باران کرد و گفت:
    - حالا نمیشه به جای آتی جون من رو به فرزند خوندگی قبول کنید؟
    بردیا که از شیطنت های رادان خوشش اومده بود مثل خودش شیطون گفت:
    - معلومه که میشه پسرم، بپر تو ماشین بابایی.
    رادان هم خوشحال گفت:
    - ایول بابایی.
    به رفتارهای شیطنت بار رادان میخندیدم اما با دیدن اخم رادمان خنده از لبم پرکشید. رفتیم سمت ماشین و پشت سرماشین بردیا حرکت کردیم.
    هردو ساکت بودیم. بهش نگاه کردم. هنوز اخم هاش توهم بود. انگار که سنگینی نگاهم رو حس کرد که بهم نگاه کرد اما یه نگاه سرد و کوتاه. دلم گرفت. حس کردم ازم ناراحته.
    - رادمان؟
    حتی نگاهم هم نکرد. ناراحت شدم. چرا ازم دلخور بود؟
    از رو نرفتم و باز با لجاجت صداش کردم:
    - رادمان؟
    خیلی سرد گفت:
    - بله؟
    بله؟! رادمانی که همیشه هرکی صداش میکرد میگفت جانم، چرا به من گفت بله؟ نمیدونم چرا ولی بدجور دلم گرفت. شاید رفتارم بچگانه بود ولی دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه. روم رو کردم سمت شیشه تا رادمان اشک هام رو نبینه. متوجه توقف ماشین شدم.
    - آتریسا خانوم؟
    جوابش رو ندادم، حتی برنگشتم که نگاهش کنم و فقط گریه میکردم. متوجه شدم که کمربند ماشین رو باز کرد و خودش رو به من نزدیک کرد تا صورتم رو ببینه. با صدای مهربون تری باز صدام کرد:
    - آتریساجان؟ با شما نیستم؟ ببینم اون چشمهای اشکیت رو که باهام قهرکرده.
    با دلخوری برگشتم طرفش و گفتم:
    - من قهر کردم یا تو؟
    سکوت کرد و نگاه ازم دزدید.
    باز گریه ام بیشتر شد. این نگاه دزدیدنش ثابت میکرد که ازم ناراحته.
    سکوتش رو تاب نیاوردم و گفتم:
    - چرا ازم دلخوری آخه؟
    سرم رو که پایین گرفته بودم بلند کرد و زل زد تو چشمهام:
    - آتریسا جان. عزیزم. واسه همین داری گریه میکنی؟ شرطمون یادت رفت؟ من ازت دلخور نیستم.
    با مظلومیت گفتم:
    - آره وقتی باهام حرف نمیزنی، وقتی بهم اخم میکنی، دلم میگیره. شرطمون هم یادم نرفته، فقط نتونستم جلو اشک هام رو بگیرم. بعدش هم دروغ نگو ازم دلخوری، همش با اخم نگاهم میکنی.
    لبخند شیرینی بهم زد که دلم قنج رفت. میخ چشمهاش شده بودم. منتظر بودم جوابم رو بده. خیلی منتظرم نذاشت و به جای جواب به حرف هام پرسید:
    - چرا اینقدر با بردیا صمیمی برخورد میکنید؟
    باز که اخم هاش گره خورد. با تعجب فقط نگاهش میکردم. دستش پشت صندلی من بود و سمت من خم شده بود. بخاطر فاصله کم بینمون، حرارت رو رو گونه هام حس میکردم.
    یعنی بخاطر بردیا ازمن ناراحت شده؟
    من که نمیفهمم.
    باهمون تعجب گفتم:
    - خب من و باران و بردیا از بچگی باهم دوستیم، من مثل برادرم دوسش دارم.
    رادمان پوف کلافه ای کشید و از من دور شد. باز رگ گـردنش نبض میزد. چرا عصبی شده آخه؟ دست چپش رو روی صورتش کشید و باز به من نگاه کرد:
    - خب دوست باشید، یعنی باید باهم دست بدید یا اینقدر صمیمی باهات برخورد کنه؟
    من هرلحظه بیشتر متعجب میشدم. رادمان چش شده؟ مگه خودش به من دست نمیزنه؟
    وقتی که دید من چیزی نمیگم ادامه داد:
    - آتریساجان درسته که شما دوست های بچگی هستید و تو اون رو مثل برادرت میدونی ولی آیا بردیا هم همین حس رو به تو داره؟ شما دیگه یه خانوم بالغ هستی. باید رعایت کنی. متوجه منظورم هستی؟
    سرم رو تکون دادم ولی هنوز از رفتارهای رادمان گیج بودم. نمیفهمیدمش.
    چرا باید رو رفتارهای بردیا حساس باشه؟
    یه لحظه خوشحال شدم که شاید رادمان حسودیش شده ولی باز یاد روشان افتادم و بادم خوابید. آتریسا بس کن. باز خیالبافی نکن!
    رادمان سرش رو کج کرد و مهربون صدام کرد:
    - آتریساجان؟
    ناخواسته گفتم:
    - جانم؟
    یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت:
    - ازم ناراحت نیستی که؟
    - من که ناراحت نبودم. تو چی؟
    - من هم از تو دلخور نبودم عزیزم.
    همون موقع گوشیم زنگ خورد و من نتونستم چیزی بگم:
    - جانم باران؟
    - ...
    - ببخشید باران جان ما وایستاده بودیم. نه گمتون نکردیم. الان راه میفتیم شما آدرس رو بگید ما میایم.
    - ...
    - باشه عزیزم. میبینمتون.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا