***
رادمان
رومبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. بی پناهی آتریسا، داغ روشان رو تو دلم تازه میکرد. روشان به من پناه آورد، از من کمک خواست ولی من کاری براش نکردم. نتونستم جلوی اتفاقات تلخی که برای روشان افتاد رو بگیرم.
حالا آتریسا ازم کمک میخواد، من این دفعه حتی اگه بمیرم هم نمیذارم دختر دیگه ای مثل روشانم، بازیچه دست یه مشت آشغال بشه. به شرفم قسم که نمیذارم دست اون کثافت ها بهش برسه. شاید اینجوری بتونم کمی از عذاب وجدانم کم کنم. میدونستم مادرجون هم با دیدن آتریسا یاد روشان افتاده وگرنه به هیچ وجه راضی نمیشد که تو ویلا بمونه. انگار آتریسا سر راهمون قرار گرفته بود تا ما کارهایی که نتونستیم واسه روشان بکنیم واسه اون انجام بدیم. خدایا کمکمون کن.
چشمهای آبی اشکیش تو خاطرم اومد. نمیدونم چرا ولی وقتی گریه اش رو دیدم، یه چیزی ته دلم خالی شد. وقتی التماس میکرد که تنهاش نذارم، یه چیزی تو وجودم فرو ریخت. این دختر به من پناه آورده بود و چیزی که واسم خیلی عجیب بود، من هیچ جوره تحمل دیدن چشمهای به اشک نشسته اش رو نداشتم.
باشنیدن صدای آروم وگرفته اش به خودم اومدم:
- آقا راد...نچ. رادمان میشه بیای کمک؟!
رفتم تو اتاق و دیدم که آتریسا جلوی کمد دیواریه و روی پنجه پاهاش بلند شده و سعی داره از قفسه بالایی کمد چیزی رو برداره ولی انگار دستش نمیرسه. پشت سرش وایستادم ولی هنوز متوجه حضور من نشده بود.
زیر لب با خودش غرغر میکرد و من خنده ام گرفته بود:
- وای رادمان گور به گور نشی، چرا نمیای خب؟ خوبه خودش گفت کمک خواستی صدام کنا. وای خدا این قدِ کوتاه چی بود به ما دادی آخه؟ حیف نیست اون رادمانِ زرافه، الان میومد راحت این آلبوم رو برمیداشت؟
زرافه؟! با من بود الان؟! به زور جلو خنده ام رو گرفته بودم. یدفعه دست از تقلا برداشت و تو جاش خشک شد:
- وای خدا! نکنه رفته باشه؟
درحالیکه صدام میکرد، فوری برگشت و چون توقع نداشت پشت سرش باشم با صورت خورد بهم:
- رادما...آخ!
دستش رو گذاشته بود رو دماغش و اخم هاش رو کرده بود توهم. من هم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده.
حق به جانب، مشتی بهم کوبید و گفت:
- کوفت. کی اومدی اینجا؟ نباید وارد میشی یه اِهن و اُهونی کنی؟
خنده ام شدت گرفت و گفتم:
- تا جایی که من میدونم اِهن و اُهون رو واسه ورود به جای دیگه استفاده میکنن.
صورتش سرخ شد و من کشیدمش کنار:
- حالا بیا کنار بذار جناب زرافه کارش رو بکنه.
با اتمام حرفم خندیدم. وای قیافه اش خیلی بامزه شده بود، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و دست جلو بردم و لپ سرخ شده اش رو کشیدم.
با یه قیافه مظلوم و وارفته پرسید:
- وای یعنی همه رو شنیدی؟
با لحن دلخوری گفتم:
- همه همه رو که نه، یه سری ها رو آروم گفتی نفهمیدم.
راستش رو نگفتم که بیشتر خجالت نکشه، هرچند چهره خجالت زده اش برام جذاب بود.
نفسی از سرراحتی کشید و گفت:
- خداروشکر. ببخشید فکر نمیکردم پشت سرم باشی.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
- عوضش پشت سرم حرف نزدی.
- ببخشید.
- عیبی نداره خانوم کوچولو. حالا چی میخواستی برداری؟
آهی از حسرت کشید:
- آلبوم خانوادگیمون.
- چجوری گذاشتیش اون بالا که حالا نمیتونی برداریش؟!
- آخه جاش همیشه همونجاست. من هم هروقت میخواستم برش دارم چهارپایه میذاشتم ولی آخرین بار چهارپایه شکست. الان خیلی وقته نگاهش نکردم. میخواستم این چند روز که تو ویلا ام شب قبل خواب نگاهش کنم.
- آها باشه.
دست دراز کردم و آلبوم رو برداشتم، خاک روش رو فوت کردم و گرفتم سمتش:
- بفرمایید خانوم!
با ذوق از دستم گرفتش و مثل یه شی قیمتی چسبوند به خودش:
- وای خیلی مرسی.
لبخندی به ذوق کودکانش زدم و گفتم:
- خواهش میکنم.
به ساکی که رو تخت گذاشته بود، نگاه کردم :
- برداشتی همه رو؟
- اوهوم برداشتم.
ساک رو برداشتم و گفتم:
- اوهوم نه و بله. بریم دیگه.
- خب همون دیگه. باشه بریم.
***
آتریسا
در رو قفل کردم و خواستیم بریم سمت ماشین که با صدای کبری خانوم (همسایه فضول) سر جام خشکم زد:
- واه واه واه بعضی ها حیا رو قورت دادن، یه آب هم روش. خجالت هم نمیکشن با مرد غریبه میان، با مرد غریبه میرن. دختر هم دخترهای قدیم، یه کم آبرو داشتن حداقل. دختری که پدر مادر بالاسرش نباشه همین میشه دیگه.
واقعا نمیتونستم توهین هاش رو تحمل کنم، خواستم جوابش رو بدم که رادمان زودتر از من به حرف اومد. اخم هاش رو کرده بود توهم و قیافش بدجور ترسناک شده بود. یه لحظه ازش ترسیدم. خب این اولین بار بود که عصبانیتش رو میدیدم.
- بعضی ها هم اینقدر شعور ندارن که تو زندگی مردم سرک نکشن و سرشون تو لاک خودشون باشه! درضمن این رو هم یاد بگیرید که هر دختری که پدر مادرش فوت شده دلیل بر بی کس بودنش نیست.
کبری خانوم حرصی شد و گفت:
- خوبه والا پررو پررو میره تو خونه دخترِ تنها، بعد تو روی من هم وایمیسته. آخرالزمون شده دیگه.
- وقتی شما توهین میکنی و تهمت میزنی منتظر جوابش هم باشید. اصلا شما کی باشی که تو زندگی آتریسا و آمد و رفتش دخالت کنی؟
رادمان بدجور جوش آورده بود و عصبی بود. دست هاش رو مشت کرده بود و رگ گردنش نبض میزد.
سعی کردم آرومش کنم:
- رادمان توروخدا ولش کن، من دیگه عادت کردم به این حرف ها...
کف دستش رو به سمت من گرفت که یعنی سکوت کنم:
- نه شما اجازه بده. باید این خانوم رو بنشونم سرجاش که تهمت به کسی نزنه.
کبری خانوم چشمهاش رو درشت کرد و به خودش اشاره کرد:
- من تهمت میزنم؟ با چشمهای خودم ندیده بودم که نمیگفتم. خدا و پیغمبر سرتون نمیشه، طلبکار هم هستید؟ من کی هستم؟ من تو این محل زندگی میکنم. تو این محل آبرو داریم، نمیذارم بخاطر کثافت کاری بعضی ها، اسم محله مون بیفته سرزبون ها. اصلا تو خودت کی هستی که راحت میری تو خونه این دختر دو قورت و نیمت هم باقیه؟!
رادمان یه قدم سمت کبری خانوم برداشت که وحشت زده بازوش رو گرفتم:
- رادمان توروخدا بیا بریم. هیچی نگو فقط بیا بریم.
دیگه اشکم دراومده بود. اشک هام رو جلوی چشم کبری خانوم پاک کرد و همون طور که اخم داشت با لحن آرومی گفت:
- باز که این چشمها رو اشکی کردی. باشه دو دقیقه صبر کن. الان میریم.
برگشت سمت کبری خانوم که چپ چپ بهمون نگاه میکرد و گفت:
- شما فرض کن من شوهرشم. حالا مشکل حل شد؟ اومدم وسایل زنم رو جمع کنم ببرم خونه ی خودم. ایرادی که نداره؟
با این حرف رادمان خشکم زده بود و چشمهام اندازه دوتا توپ تنیس شده بود، قیافه کبری خانوم هم دست کمی از من نداشت.
- آتریسا کِی به سلامتی شوهر کرد که ما خبردار نشدیم؟!
رادمان پوزخندی زد و گفت:
- ببخشید که از شما اجازه نگرفتیم. بعدش هم بارآخرتونه که میبینم با خانوم من اینطوری صحبت میکنید وگرنه دفعه بعد جور دیگه ای باهاتون برخورد میشه.
کبری خانوم فقط مات به رادمان نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.
رادمان دست من رو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم.
من مات و مبهوت پشت سرش کشیده شدم. راستش وقتی گفت شوهرشم یه حس شیرینی تو دلم داشتم. وقتی من رو خانومش خطاب کرد ته دلم قنج رفت. اینکه رادمان شوهرم باشه رویاش هم میتونه قشنگ باشه.
اصلا نکنه... نکنه رادمان دوستم داشته باشه؟! آتریسا باز رویابافی نکن، آخه کی دوروزه به کسی علاقه مند میشه؟! رادمان فقط میخواست دهن کبری خانوم رو ببنده، همین. پوف خیلی خب حالا.
وای حالا من چجوری دوباره برگردم تو این محل؟ بگم شوهرم چی شد؟ وای خدا آخه این چه حرفی بود که رادمان زد؟!
رادمان
رومبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. بی پناهی آتریسا، داغ روشان رو تو دلم تازه میکرد. روشان به من پناه آورد، از من کمک خواست ولی من کاری براش نکردم. نتونستم جلوی اتفاقات تلخی که برای روشان افتاد رو بگیرم.
حالا آتریسا ازم کمک میخواد، من این دفعه حتی اگه بمیرم هم نمیذارم دختر دیگه ای مثل روشانم، بازیچه دست یه مشت آشغال بشه. به شرفم قسم که نمیذارم دست اون کثافت ها بهش برسه. شاید اینجوری بتونم کمی از عذاب وجدانم کم کنم. میدونستم مادرجون هم با دیدن آتریسا یاد روشان افتاده وگرنه به هیچ وجه راضی نمیشد که تو ویلا بمونه. انگار آتریسا سر راهمون قرار گرفته بود تا ما کارهایی که نتونستیم واسه روشان بکنیم واسه اون انجام بدیم. خدایا کمکمون کن.
چشمهای آبی اشکیش تو خاطرم اومد. نمیدونم چرا ولی وقتی گریه اش رو دیدم، یه چیزی ته دلم خالی شد. وقتی التماس میکرد که تنهاش نذارم، یه چیزی تو وجودم فرو ریخت. این دختر به من پناه آورده بود و چیزی که واسم خیلی عجیب بود، من هیچ جوره تحمل دیدن چشمهای به اشک نشسته اش رو نداشتم.
باشنیدن صدای آروم وگرفته اش به خودم اومدم:
- آقا راد...نچ. رادمان میشه بیای کمک؟!
رفتم تو اتاق و دیدم که آتریسا جلوی کمد دیواریه و روی پنجه پاهاش بلند شده و سعی داره از قفسه بالایی کمد چیزی رو برداره ولی انگار دستش نمیرسه. پشت سرش وایستادم ولی هنوز متوجه حضور من نشده بود.
زیر لب با خودش غرغر میکرد و من خنده ام گرفته بود:
- وای رادمان گور به گور نشی، چرا نمیای خب؟ خوبه خودش گفت کمک خواستی صدام کنا. وای خدا این قدِ کوتاه چی بود به ما دادی آخه؟ حیف نیست اون رادمانِ زرافه، الان میومد راحت این آلبوم رو برمیداشت؟
زرافه؟! با من بود الان؟! به زور جلو خنده ام رو گرفته بودم. یدفعه دست از تقلا برداشت و تو جاش خشک شد:
- وای خدا! نکنه رفته باشه؟
درحالیکه صدام میکرد، فوری برگشت و چون توقع نداشت پشت سرش باشم با صورت خورد بهم:
- رادما...آخ!
دستش رو گذاشته بود رو دماغش و اخم هاش رو کرده بود توهم. من هم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده.
حق به جانب، مشتی بهم کوبید و گفت:
- کوفت. کی اومدی اینجا؟ نباید وارد میشی یه اِهن و اُهونی کنی؟
خنده ام شدت گرفت و گفتم:
- تا جایی که من میدونم اِهن و اُهون رو واسه ورود به جای دیگه استفاده میکنن.
صورتش سرخ شد و من کشیدمش کنار:
- حالا بیا کنار بذار جناب زرافه کارش رو بکنه.
با اتمام حرفم خندیدم. وای قیافه اش خیلی بامزه شده بود، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و دست جلو بردم و لپ سرخ شده اش رو کشیدم.
با یه قیافه مظلوم و وارفته پرسید:
- وای یعنی همه رو شنیدی؟
با لحن دلخوری گفتم:
- همه همه رو که نه، یه سری ها رو آروم گفتی نفهمیدم.
راستش رو نگفتم که بیشتر خجالت نکشه، هرچند چهره خجالت زده اش برام جذاب بود.
نفسی از سرراحتی کشید و گفت:
- خداروشکر. ببخشید فکر نمیکردم پشت سرم باشی.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
- عوضش پشت سرم حرف نزدی.
- ببخشید.
- عیبی نداره خانوم کوچولو. حالا چی میخواستی برداری؟
آهی از حسرت کشید:
- آلبوم خانوادگیمون.
- چجوری گذاشتیش اون بالا که حالا نمیتونی برداریش؟!
- آخه جاش همیشه همونجاست. من هم هروقت میخواستم برش دارم چهارپایه میذاشتم ولی آخرین بار چهارپایه شکست. الان خیلی وقته نگاهش نکردم. میخواستم این چند روز که تو ویلا ام شب قبل خواب نگاهش کنم.
- آها باشه.
دست دراز کردم و آلبوم رو برداشتم، خاک روش رو فوت کردم و گرفتم سمتش:
- بفرمایید خانوم!
با ذوق از دستم گرفتش و مثل یه شی قیمتی چسبوند به خودش:
- وای خیلی مرسی.
لبخندی به ذوق کودکانش زدم و گفتم:
- خواهش میکنم.
به ساکی که رو تخت گذاشته بود، نگاه کردم :
- برداشتی همه رو؟
- اوهوم برداشتم.
ساک رو برداشتم و گفتم:
- اوهوم نه و بله. بریم دیگه.
- خب همون دیگه. باشه بریم.
***
آتریسا
در رو قفل کردم و خواستیم بریم سمت ماشین که با صدای کبری خانوم (همسایه فضول) سر جام خشکم زد:
- واه واه واه بعضی ها حیا رو قورت دادن، یه آب هم روش. خجالت هم نمیکشن با مرد غریبه میان، با مرد غریبه میرن. دختر هم دخترهای قدیم، یه کم آبرو داشتن حداقل. دختری که پدر مادر بالاسرش نباشه همین میشه دیگه.
واقعا نمیتونستم توهین هاش رو تحمل کنم، خواستم جوابش رو بدم که رادمان زودتر از من به حرف اومد. اخم هاش رو کرده بود توهم و قیافش بدجور ترسناک شده بود. یه لحظه ازش ترسیدم. خب این اولین بار بود که عصبانیتش رو میدیدم.
- بعضی ها هم اینقدر شعور ندارن که تو زندگی مردم سرک نکشن و سرشون تو لاک خودشون باشه! درضمن این رو هم یاد بگیرید که هر دختری که پدر مادرش فوت شده دلیل بر بی کس بودنش نیست.
کبری خانوم حرصی شد و گفت:
- خوبه والا پررو پررو میره تو خونه دخترِ تنها، بعد تو روی من هم وایمیسته. آخرالزمون شده دیگه.
- وقتی شما توهین میکنی و تهمت میزنی منتظر جوابش هم باشید. اصلا شما کی باشی که تو زندگی آتریسا و آمد و رفتش دخالت کنی؟
رادمان بدجور جوش آورده بود و عصبی بود. دست هاش رو مشت کرده بود و رگ گردنش نبض میزد.
سعی کردم آرومش کنم:
- رادمان توروخدا ولش کن، من دیگه عادت کردم به این حرف ها...
کف دستش رو به سمت من گرفت که یعنی سکوت کنم:
- نه شما اجازه بده. باید این خانوم رو بنشونم سرجاش که تهمت به کسی نزنه.
کبری خانوم چشمهاش رو درشت کرد و به خودش اشاره کرد:
- من تهمت میزنم؟ با چشمهای خودم ندیده بودم که نمیگفتم. خدا و پیغمبر سرتون نمیشه، طلبکار هم هستید؟ من کی هستم؟ من تو این محل زندگی میکنم. تو این محل آبرو داریم، نمیذارم بخاطر کثافت کاری بعضی ها، اسم محله مون بیفته سرزبون ها. اصلا تو خودت کی هستی که راحت میری تو خونه این دختر دو قورت و نیمت هم باقیه؟!
رادمان یه قدم سمت کبری خانوم برداشت که وحشت زده بازوش رو گرفتم:
- رادمان توروخدا بیا بریم. هیچی نگو فقط بیا بریم.
دیگه اشکم دراومده بود. اشک هام رو جلوی چشم کبری خانوم پاک کرد و همون طور که اخم داشت با لحن آرومی گفت:
- باز که این چشمها رو اشکی کردی. باشه دو دقیقه صبر کن. الان میریم.
برگشت سمت کبری خانوم که چپ چپ بهمون نگاه میکرد و گفت:
- شما فرض کن من شوهرشم. حالا مشکل حل شد؟ اومدم وسایل زنم رو جمع کنم ببرم خونه ی خودم. ایرادی که نداره؟
با این حرف رادمان خشکم زده بود و چشمهام اندازه دوتا توپ تنیس شده بود، قیافه کبری خانوم هم دست کمی از من نداشت.
- آتریسا کِی به سلامتی شوهر کرد که ما خبردار نشدیم؟!
رادمان پوزخندی زد و گفت:
- ببخشید که از شما اجازه نگرفتیم. بعدش هم بارآخرتونه که میبینم با خانوم من اینطوری صحبت میکنید وگرنه دفعه بعد جور دیگه ای باهاتون برخورد میشه.
کبری خانوم فقط مات به رادمان نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.
رادمان دست من رو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم.
من مات و مبهوت پشت سرش کشیده شدم. راستش وقتی گفت شوهرشم یه حس شیرینی تو دلم داشتم. وقتی من رو خانومش خطاب کرد ته دلم قنج رفت. اینکه رادمان شوهرم باشه رویاش هم میتونه قشنگ باشه.
اصلا نکنه... نکنه رادمان دوستم داشته باشه؟! آتریسا باز رویابافی نکن، آخه کی دوروزه به کسی علاقه مند میشه؟! رادمان فقط میخواست دهن کبری خانوم رو ببنده، همین. پوف خیلی خب حالا.
وای حالا من چجوری دوباره برگردم تو این محل؟ بگم شوهرم چی شد؟ وای خدا آخه این چه حرفی بود که رادمان زد؟!
آخرین ویرایش: