کامل شده رمان تلاطم آبی یک رویا | سحر مهدی‌زاده (Sahar_mim76) کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان تلاطم آبی یک رویا در چه سطحی قرار دارد؟

  • عالی

    رای: 8 53.3%
  • خوب

    رای: 4 26.7%
  • معمولی

    رای: 1 6.7%
  • ضعیف

    رای: 2 13.3%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sahar_mim76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/08
ارسالی ها
165
امتیاز واکنش
2,264
امتیاز
336
سن
27
محل سکونت
تهران
تماس رو قطع کردم و رادمان گفت:
- کجان؟
- گفت آدرس رو میفرسته که دیگه اونجا هم دیگه رو ببینیم.
- خیلی خب.
دوباره حرکت کردیم. توی راه حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد و من سعی کردم فکرهای آزاردهنده رو از سرم دور کنم و تمام لحظه های با رادمان بودن رو تو ذهنم ثبت کنم. دو ساعت بعد به مقصد رسیدیم و بچه ها رو منتظر دیدیم. قبل اینکه پیاده بشیم بردیا اومد سمت رادمان و گفت:
- رادمان جان این جاده رو باید بریم بالا، اونجا یه رستوران خیلی خوب هست. موافق باشید ناهارمون رو اونجا بخوریم، بعد بریم یه چرخی بزنیم.
رادمان به سردی گفت:
- باشه تو حرکت کن من پشت سرت میام.
بردیا رفت و مجددا به راه افتادیم.
- رادمان؟
- جانم آتریسا خانوم؟
- تو از بردیا بدت میاد؟
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت:
- نه، چرا باید بدم بیاد؟
- آخه رفتارت باهاش خیلی سرده.
رادمان لبخندی زد و گفت:
- خب عزیزم من تازه باهاش آشنا شدم.
با تعجب گفتم:
- خب تو با من هم دو روزه آشنا شدی ولی چرا رفتارت با من سرد نیست؟
رادمان زل زد تو چشمهام و هیچی نگفت. حواسش به جلو نبود. یه سگ از سمت چپ جاده دوید جلو ماشین و من که متوجه اش شده بودم به جلو اشاره کردم و با جیغ گفتم:
- رادمان مواظب باش. سگه...
رادمان به موقع ترمز گرفت و سگه هم زود دوید و رفت. نفسم رو از سرآسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- وای نزدیک بودا.
بعد به رادمان نگاه کردم و دوتایی خندیدیدم. رادمان حرکت کرد و من هم فراموش کردم که جواب سوالم رو نگرفتم. به رستوران مورد نظر رسیدیدم و از ماشین پیاده شدیم. همگی وارد رستوران شدیم و پشت یه میزگرد نشستیم.
سمت راستم رادان. سمت چپم بردیا و رادمان هم روبروم نشسته بود و باران هم بین بردیا و رادمان نشسته بود. دوست داشتم کنار رادمان مینشستم ولی اینطوری هم خیلی بد نشد، راحت تر میتونستم صورتش رو ببینم. گارسون اومد و منو رو دستمون داد. من و باران و رادمان شیشلیک و بردیا و رادان هم سلطانی سفارش دادن. همگی ساکت بودیم که بردیا از من پرسید:
- خب آتریسا تعریف کن ببینم، اعتمادت به اون سهیل عوضی چه خریتی بود که کردی؟
میدونستم بردیا به لطف دهن لقی باران جریان رو فهمیده. حالا نمیدونم قیافه اش رو چرا اینقدر ترسناک کرده با اون اخم هاش.
ای بابا امروز کلا همه درحال اخم کردن به آتریسای بدبخت بودن.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خودت میگی دیگه خریت. فکر نمیکردم این اتفاق ها بیفته...
با قدردانی و محبت به رادمان و رادان نگاه کردم و ادامه دادم:
- اگه الان هم زنده ام بخاطر لطف رادمان و رادانه. خیلی اذیتشون کردم. خیلی بهم محبت داشتن.
هردو با یه لبخند روی لب نگاهم میکردن که بردیا خطاب به رادمان گفت:
- حسابی مدیونتون شدیم داداش. آتریسا واسه ما خیلی عزیزه اگه خدای نکرده بلایی سرش میومد، داغون میشدیم. ازت ممنونم.
رادمان نگاه سردی به بردیا کرد و گفت:
- کاری نکردم. من فقط وظیفه ی انسانیم رو انجام دادم.
با حرف رادمان دلم گرفت. باز یادم افتاد که تمام محبت هاش به من برای اینه که از عذاب وجدانش کم کنه. وگرنه من براش ارزشی نداشتم.
با غم به رادمان نگاه کردم. با نگاهش قافلگیرم کرد و انگار که متوجه غم چشمهام شد. چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو به معنی اینکه چی شده تکون داد و من فقط با حرکت لب هام گفتم:
- هیچی.
همون موقع گارسون سفارش ها رو آورد و مشغول خوردن شدیم. بردیا حسابی حواسش به من بود. نوشابه برام تو لیوان میریخت، هی از تیکه های کباب خودش تو بشقابم میذاشت و من شوکه و خجالت زده از این کارهاش میگفتم:
- بردیا نذار من نمیتونم همه ی اینارو بخورم.
و اون هی میگفت:
- باید همش رو بخوری یه کم جون بگیری.
و به غر زدن های من هم توجه نمیکرد.
یه لحظه به صورت رادمان نگاه کردم و دیدم باز گره ی اخم هاش توهمه. دست چپش رو مشت کرده بود و روی میز گذاشته بود و با اخم به من و بردیا نگاه میکرد.
یاد حرف هاش افتادم. سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم. باران به حرف اومد و گفت:
- آتریسا چرا نمیخوری؟ خوشت نیومده؟
من هم لبخند ریزی بهش زدم و گفتم:
- نه میخورم.
و برای اینکه دروغ نگفته باشم یه قاشق از غذا به زور به دهانم گذاشتم. دوباره غرق شدم تو طوسی چشمهاش. اخم هاش هنوز کمرنگ نشده بود.
- اِ آتی کنار لبت کثیف شده.
به بردیا که من رو خطاب قرار داده بود نگاه کردم و قبل اینکه به من فرصتی بده خودش برگی از دستمال کاغذی روی میز رو برمیداره و کنار لبم رو پاک میکنه.
من از این کار ناگهانی بردیا تو شوک بودم و همینجور بهش نگاه میکردم که یدفعه رادمان عصبی از سرمیز بلند شد و بخاطر شتاب موقع بلند شدنش، چنگال کنار ظرفش زمین افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. شوک زده به رادمان نگاه کردیم.
رادان: داداش چی شده؟
رادمان که تازه متوجه کارش شده بود با شرمندگی گفت:
- معذرت میخوام.
بعد از مکثی گفت:
- چند دقیقه دیگه برمیگردم.
و بعد به سمت سرویس بهداشتی رستوران رفت. از پشت سر رفتنش رو نظاره میکردم. یدفعه چش شد؟!
***
رادمان
عصبی پا تند کردم سمت سرویس. باید یه آبی به سر و صورتم میزدم. بدجور کلافه شده بودم. جلوی روشویی ایستادم و آب سرد رو باز کردم و مشت مشت به صورتم پاشیدم. حسابی داغ کرده بودم اینجوری آروم نمیگرفتم. سرم رو کلا گرفتم زیر آب سرد و چند ثانیه بعد آب رو بستم.
همونطور که رو به جلو خم شده بودم، دست هام رو دو طرف روشویی گذاشتم و به صورت خودم تو آینه زل زدم. موهام حسابی خیس شده بودن و ازشون آب میچکید. حواسم رفت به گردنم. باز نبض گرفته بود.
دست کشیدم تو موهام و همشون رو به سمت بالا بردم. چند تار با لجاجت پایین افتادن. تو چشمهام دقیق شدم و تو ذهنم با خودم حرف زدم:
- تو چت شده پسر؟ چرا زود قاطی میکنی؟ اونا دوست های بچگی ان، حق دارن صمیمی برخورد کنن.
ایندفعه رسما مثل دیوونه ها با تصویر خودم تو آینه حرف میزدم و با حرص جواب خودم رو دادم:
- خب دوست های بچگی هستن که باشن. آتریسا الان یه دختربالغه، این پسره چطور جرات میکنه که با کمال پرروئی نگاهش به صورت آتریسا باشه و کنار لبش رو پاک کنه؟
(وجدانم): هی هی پسر چته؟! میبینم که رگ غیرتت ورقلنبیده. چیه میگفتی عاشق این دختره نیستی که. پس این رفتارهات برای چیه؟
- ای بابا باز که تو پیدات شد. هنوز هم میگم عاشقش نیستم ولی...
- ولی چی پسرم؟
پوفی کردم. به خودم که نمیتونستم دروغ بگم. میتونستم؟! به تصویر خودم تو آینه اعتراف کردم:
- ولی بد خاطرخواه چشمهای دریاییش شدم.
- به به خب...
- خب که خب. شاید عاشقش نشده باشم ولی یه حس عجیبی بهش دارم. حجب و حیاش، گل انداختن های گاه و بی گاه گونه هاش، حتی شیطنت های زیرزیرکیش، همش برام شیرینه و از همه بیشتر چشمهاش دیوونه ام کردن که غرق شدم توشون. دست خودم نیست. نمیتونم وایستم و نگاه کنم بردیا اینقدر بهش نزدیک بشه.
- زرشک! بعد میگه عاشق نشدم. تو کارت از عشق و عاشقی گذشته. مجنون شدی پسرم، مجنون.
- ای بابا کم پرچونگی کن مخم رو خوردی.
همزمان با این حرف من درباز شد و مردی وارد شد و با تعجب به من که مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم نگاه میکرد.
حق داره اگه به صلاحیت عقلم شک کنه.
از سرویس بیرون رفتم. با این موهای خیس نمیتونستم برم پیش بقیه. باید میرفتم بیرون که یه کم باد به کله ام بخوره. راهم رو به سمت محوطه بیرون درپیش گرفتم. به میزی که نشسته بودیم نگاه کردم. فقط آتریسا متوجه من شد. بعد از یه مکث کوتاه با صحنه ای مواجه شدم که باز خونم رو به جوش آورد.
آتریسا همچنان به من نگاه میکرد و من هم به اون. شال روی سرش عقب رفته بود و متوجه نشده بود و بردیا که میخ آتریسا بود دست برد و شال آتریسارو روی سرش مرتب کرد که آتریسا حواسش پرت شد و صورتش رو سمت بردیا چرخوند. با حرص چشمهام رو بستم و با قدم های بلند به سمت بیرون رفتم.
اواسط آذرماه بود و هوا نسبتا سرد شده بود. من بخاطر خیسی موهام کمی سردم شده بود ولی از درون هنوز آتیش خشمم روشن بود.
به سمت رودخونه ای که از نزدیکی اون فضا جاری بود رفتم و روی تخته سنگی نشستم. حس خوبی به بردیا نداشتم. ازش خوشم نمیومد. وقتی میدیدم اینقدر راحت با آتریسا برخورد میکنه، اذیت میشدم. نمیدونم ولی احساس خطر میکردم.
حسم میگفت بردیا حس برادرانه به آتریسا نداره. بالاخره من نگاه های همجنس خودم رو خوب میشناسم دیگه. بردیا مثل یه برادر به آتریسا نگاه نمیکنه.
همینطور تو فکر بودم که با قرار گرفتن چیزی روی شونه هام سربلند کردم و آتریسارو ایستاده کنار خودم دیدم. کتم رو روی شونه هام گذاشته بود.
چیزی نگفتم که خودش به حرف اومد. عجیب بود ولی برای اولین بار با اخم و شماتت نگاهم میکرد:
- تو این هوا چرا بدون کت اومدی بیرون؟ اون هم چی؟ با موهای خیس! نمیگی سرما میخوری آخه؟
پایین شال بلند روی سرش رو تو دست گرفت و به آرومی روی موهای خیسم کشید، همینطور هم زیرلب با خودش غر میزد:
- فکر خودش نیست که. تو این هوا گرفته سرش رو خیس کرده. این کم بود، همینجوری اومده بیرون. غذاش هم که درست حسابی نخورد.
هم خنده ام گرفته بخاطر غرغرهاش، هم بخاطر نگران شدنش و رفتار مادرانه و دلسوزانه اش غرق خوشی شدم.
همچنان داشت موهام رو خشک میکرد که دستش رو گرفتم و کمی اونورتر رفتم و بهش جا دادم که کنارم بشینه. اومد و کنارم نشست و با لحن غم گرفته و نگران گفت:
- رادمان خوبی؟ چیزی شده؟
سکوت کردم و فقط با یه لبخند نگاهش کردم.
- رادمان چی شده؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ چرا موهات...
همزمان با این حرفش دست برد سمت موهام و همونطور که نگاهش به موهام بود با سرانگشت هاش لمسشون کرد. من هم خیره خیره نگاهش میکردم. سکوتم رو که دید دستش رو پایین آورد. منتظر بود که جوابش رو بدم. نمیدونم بخاطر نوع نگاهم بود یا چیز دیگه که بیشتر طاقت نیاورد و سرش رو انداخت پایین و مشغول بازی با دست هاش شد. دست بردم و دست سردش رو تو دست گرمم گرفتم. شوک زده سرش رو بلند کرد و با چشمهای درشت شده از تعجب بهم نگاه کرد. چشمهاش لبریز از اشک بود و سراریز شدن اشک هاش به پلک زدنی بند بود. اخم هام رفت توهم. معترض صداش کردم:
- آتریسا خانوم؟ باز که این چشمها آماده ی باریدنن که.
مظلوم شد و با نازی که ناخواسته تو حرکات و حرف زدنش بود گفت:
- آخه باز ازم ناراحتی.
اشک هاش چکیدن پایین. به دست هاش که هنوز تو دستم بود فشار ریزی دادم:
- آخه من چطور میتونم از دست تو ناراحت باشم عزیزدلم؟
باز با چشمهای درشت نگاهم کرد. لحنم کاملا جدی شده بود:
- من فقط وقتی بردیا اینقدر باهات حس صمیمیت میکنه اذیت میشم. خوشم نمیاد که اینقدر باهات راحته. بنظرمن که بردیا اصلا به چشم یه برادر بهت نگاه نمیکنه.
خشمی که نسبت به بردیا داشتم تو لحنم کاملا مشهود بود:
- دوست ندارم اینقد بهت نزدیک بشه.
من هرچی که میگفتم چشمهای آتریسا درشت تر میشدن. حق داره تعجب کنه. زمان زیادی نیست که آشنا شدیم و من غیر مستقیم داشتم بهش میفهموندم که بهش حس دارم. ولی آخه چیکار کنم این چشمهاش دیوونم کردن.
من! رادمان! پسری که بعد روشان قسم خورد درگیر هیچ دختری نشه و دنبال عشق و عاشقی نره و فقط به هدفش که انتقام از اون کثافت هاست فکر کنه، اعتراف میکنم که بدجور تو اقیانوس آبی چشمهای این دختر گیر افتاده.
آتریسا چیزی نمیگفت و من از این فرصت برای بیشتر حرف زدن استفاده میکردم:
- آتریسا... شاید این حرف ها منطقی نباشن، شاید اصلا گفتنشون الان درست نباشه، شاید بگی خیلی زوده و ما هنوز خیلی هم دیگه رو نمیشناسیم ولی من...
با گذاشتن دستش رو لـ*ـب هام مانع ادامه دادنم شد. دریای نگاهش طوفانی بود. نمیدونم چرا نگاهش حسرت داره؟ چشمهاش یه غمی داشت که نمیفهمیدمشون.
وقتی لب باز کرد، یه تیکه از قلبم کنده شد واسه بغض تو صداش. چونه اش میلرزید و صداش گرفته و مرتعش ولی چشمهاش، همچنان لبالب از اشک بود:
- هیس. رادمان لطفا. توروخدا دیگه ادامه نده.
با گفتن این حرف دستش رو از رو لـ*ـب های من برداشت و بلند شد که بره اما زود بلند شدم و مچ دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم. نگاهم نمیکرد و چشمهاش به یقه پیراهنم خیره بود. صداش هنوز بغض داشت:
- رادمان توروخدا دستم رو ول کن. بذار برم.
جدی و با اخم های توهم گفتم:
- به من نگاه کن!
سرش رو تو یقه اش فرو برد. دستم رو بردم زیر چونه اش و سرش رو بلند کردم:
- تو چشمهای من نگاه کن و بذار ادامه ی حرف هام رو بزنم.
خواستم لب باز کنم که با درد چشمهاش رو بست و وقتی پلک باز کرد قطرات اشکش سراریز شدن:
- رادمان ازت خواهش میکنم. تورو مرگ آتریسا بذار برم. ادامه نده لطفا. تو داری اشتباه میکنی.
دستم دور مچش شل شد. از فرصت استفاده کرد و دستش رو از دستم رها کرد و به سرعت دوید سمت رستوران.
با غم به رفتنش خیره شدم و بعد که مطمئن شدم وارد رستوران شد، برگشتم سمت رودخونه و یه سنگ از زمین برداشتم و با حرص پرت کردم تو آب. کلافه چنگی تو موهام زدم و کشیدمشون.
زیرلب نالیدم:
- خدایا چیکار کنم. کمکم کن!
فکر نمیکردم ازم برنجه و با حرف هام اذیت بشه. البته حق داره اون تازه از یه بی اعتمادی و رابـ ـطه ی تلخ رها شده. حق داره که اعتماد نکنه و نخواد از عشق کسی نسبت به خودش بدونه. باید هرطوریه بهش ثابت کنم که من مثل سهیل بی شرف نیستم. باید از دلش دربیارم. شاید هم بهتر باشه که فعلا دست نگه دارم ولی قیدش رو نمیزنم. نه، من بیخیالش نمیشم. حالا که همچین حسی افتاده به جونم، نمیتونم چشمهام رو روش ببندم.
فقط نفهمیدم منظورش از اینکه گفت اشتباه میکنم چی بود. اشتباهم عجله کردن تو بیان حسم بود؟ شاید هم حق با آتریساست.
از دست خودم و کار عجولانه ام عصبی بودم. رفتم سمت ماشین و با مشت کوبیدم رو سقفش. دستم رو گذاشتم لبه ی ماشین و سرم رو گذاشتم روش.
با صدای آرومی غریدم:
- لعنتی!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    شوکه بودم. اصلا حالم رو نمیفهمیدم. نمیدونستم خوشحال باشم و بخندم یا برای حال خرابم زار زار گریه کنم؟
    خدایا اگه رادمان حرف هاش رو ادامه میداد، نمیدونستم چه بلایی سرم میومد. شاید اینجوری فقط بیشتر وابسته اش میشدم. ولی این حقیقت هم باید قبول کنم که رادمان آتریسا رو دوست نداره. اون فقط روشانی رو که تو صورت آتریسا میبینه دوست داره. اون اشتباه میکنه. اون فکر میکنه من رو دوست داره چون با حضور من یاد عشق خودش میفته.
    روشان، تو کی هستی؟ الان کجایی؟! چرا تا اسمی ازت میاد حرف رو عوض میکنن؟ چه بلایی سرت اومده که رادمان رو اینقدر داغون کرده؟ چه اتفاقی افتاده که رادمان عذاب وجدان داره؟ یعنی اون حرف مادر جون که میگفت رادمان روزهای سختی رو گذرونده ربطی به روشان داره؟
    نمیدونم، نمیدونم. فقط این رو خوب میدونم که رادمان عاشق روشانه نه آتریسا.
    قبل اینکه وارد رستوران بشم، اشک هام رو پاک کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. البته چشمهام لوم میدادن که گریه کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و وارد رستوران شدم. بچه ها پای صندوق بودن و داشتن حساب میکردن. باران متوجه من شد و زود اومد سمتم. دست های سردم رو تو دستش گرفت و به صورت غمگینم نگاه کرد.
    با صدای آروم طوری که فقط خودمون بشنویم گفت:
    - چی شده خواهریم؟ چیزی شده؟ با رادمان دعوا کردید؟ حرفی بهت زده؟!
    بغضم رو با فرو خوردن بذاق دهانم قورت دادم:
    - نه آجی جونم چیزی نشده.
    - چیزی نشده و گریه کردی؟
    - نه باران. بخدا چیزی نیست. فقط یه کم دلم گرفته بود.
    باران که باور نکرده بود گفت:
    - باشه نگو ولی من هم خر فرض نکن!
    سکوت کردم و چیزی نگفتم. بردیا و رادان هم سمت ما اومدن و از رستوران خارج شدیم. رادان سمت چپم و باران هم سمت راستم راه میومد.رادان آروم پرسید:
    - آتی رادمان کجاست؟
    - یه کم پایین تر لب آب نشسته بود.
    سکوت برقرار شد اما لحظه ای بعد با لحن جدی ای پرسید:
    - آتریسا با رادمان حرفتون شده؟!
    نگاه ازش دزدیدم و آهسته گفتم:
    - نه ما مشکلی نداریم.
    - اوهوم، باشه.
    بعد که انگار با خودش حرف بزنه، بی حواس گفت:
    - حتما باز یاد روشان افتاده. امروز کلا اخم هاش تو هم بود.
    یه کم که جلوتر رفتیم رادمان رو کنار ماشینش دیدیم. رادان زودتر رفت پیشش و دست گذاشت رو شونه اش و آروم چیزی بهش گفت که از رو لب های رادمان فهمیدم که زمزمه کرد:
    - چیزی نیست.
    من و باران هم بهشون رسیدیم.
    چهره اش غمگین بود و با پشیمونی نگاهم میکرد. تحمل غم نگاهش رو نداشتم سرم رو پایین انداختم ولی هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
    همه ساکت بودیم. نگاه باران و رادان بین من و رادمان در رفت و آمد بود. بردیا، تنها کسی که انگار چیزی براش سوال نشده بود، سکوت بینمون رو شکست و گفت:
    - خب دیگه بریم سمت بازارچه تا خانوم ها خریدهاشون رو بکنن.
    همه سری به تایید تکون دادیم و رادمان پشت فرمون نشست. باز زل زد به من و من روم رو ازش برگردوندم. به رادان که سمت ماشین بردیا میرفت گفتم که با رادمان بره و من با باران اینا میام. بدون مخالفت سوار ماشین رادمان شد و من موقع سوار شدن تو ماشین بردیا، به رادمان نگاه کردم و دیدم که با چهره ای غمگین آهی کشید و سرش رو انداخت پایین.
    بغض گلوم رو گرفته بود. زود سوار ماشین شدم و پیشونیم رو به شیشه ی سرد ماشین چسبوندم. آسمون ابری بود. اون هم مثل چشمهای غمبارم آماده باریدن بود. به سمت بازار حرکت کردیم.
    درطول مسیر سنگینی نگاه بردیا رو حس میکردم. میدونستم متوجه حال خرابم شده ولی چیزی نمیپرسید. به محوطه بازار رسیدیم و ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم تا بقیه مسیر رو پیاده بریم.
    سعی کردم فکرهای ناراحت کننده رو از سرم دور کنم و این لحظه های آخر رو با خاطره های خوش بگذرونم. لبخند زورکی رو لب هام نشوندم و از ماشین پیاده شدم.
    باران زود اومد پیش من و بازوم رو گرفت و با ذوق من رو سمت بازار کشوند. همونطور که دنبال باران کشیده میشدم، سرم رو به عقب چرخوندم تا فرد موردنظرم رو ببینم. سرش پایین بود و رادان با هیجان چیزی براش تعریف میکرد و اون بی حواس فقط سرش رو تکون میداد.
    با صدای شاد و ذوق زده باران به خودم اومدم:
    - وای آتی این گردنبندها رو ببین چقدر خوشگلن!
    سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم. به سمت بساط بدلیجات فروشی رفتیم و باران با ذوق به گردنبندها نگاه میکرد. یه گردنبند دست ساز سنتی با سنگ قرمز یاقوتی توجهم رو جلب کرد خیلی خوشگل بود. با دستم لمسش کردم ولی شور و شوقی برای خریدنش نداشتم. خواستم بیخیال بشم که صدای خش دار و مهربونش رو نزدیک گوشم شنیدم:
    - قشنگه. ازش خوشت اومده؟!
    بدون اینکه بهش نگاه کنم آروم گفتم:
    - نه.
    زود سمت باران رفتم تا رادمان حرف دیگه ای نزنه. نمیتونستم، نمیتونستم غم تو نگاهش رو تاب بیارم. دلگیر بودم. نه از دست رادمان! از دست خودم که زود دل بهش بستم. از دست خودم که باعث شدم رادمان اینجوری بهم بریزه. که باعث شدم اتفاق های تلخش براش زنده بشه. دلگیر بودم. از دست خدا، از دست این سرنوشت.
    باران که یه گردنبند خریده بود حرکت کرد و من هم ساکت کنارش راه میرفتم که آخر تحملش تموم شد و گفت:
    - اَه آتریسا شما دوتا چتونه؟ چرا اینقدر بهم ریختید یهو؟
    - هیچی نشده.
    باران با دلخوری گفت:
    - باشه نگو! اصرار نمیکنم چون اگه خودت بخوای میگی ولی توروخدا اینجوری پکر نباش دلم میگیره. سعی کن یه امروز رو خوش بگذرونی.
    لبخند کم جونی بهش زدم و گفتم:
    - باشه خواهرم.
    تو بساط های مختلف چشم میچرخوندم. دنبال یه چیز خاص بودم. دلم میخواست برای رادمان یه هدیه کوچیک میگرفتم. دوست داشتم یه یادگاری ازم براش بمونه. امروز روز آخری بود که میدیدمش تصمیمم رو گرفته بودم، میخواستم وقتی برگشتیم سپیده نزده و بی خبر از ویلا برم.
    میدونم بی معرفتیه ولی چاره ای نیست. اینجوری برای همه بهتره. حداقل رادمان از حضورم ناراحت نمیشه و یاد روشانش نمیفته. هرچند که واسه خودم خیلی سخته ولی مجبورم.
    من و باران جلوجلو راه میرفتیم و رادمان و بقیه پشت سرمون میومدن. همینطور که به اطرافم نگاه میکردم، بساط دستبند فروشی توجهم رو جلب کرد. دستبند های چرم پسرونه ی قشنگی داشت. بدون اینکه کسی متوجه بشه جهتم رو به اون سمت تغییر دادم. از بین دستبندها یکی انتخاب کردم و به فروشنده گفتم که داخل جعبه بذاره. یه دستبند با بند چرم قهوه ای که یه پلاک بینهایت طلایی وسطش به چشم میخورد.کسی متوجه من نشده بود و بعد از حساب کردن پولش جعبه دستبند رو تو کیفم گذاشتم.
    یه کم دیگه تو بازار چرخیدیم. هوا بدجور ابری شده بود و چیزی به باریدنش نمونده بود. واسه همین قصد برگشتن کردیم. ایندفعه رادمان اینا جلو راه میرفتن و من و باران پشت سرشون.
    رادمان هراز گاهی سربرمیگردوند و به ما نگاه میکرد. حواسش به ما بود که عقب نمونیم. رادان و بردیا گرم صحبت بودن و رادمان عقب تر ازشون راه میومد. باران پا تند کرد که به رادمان برسیم. من بین باران و رادمان بودم و یه کم بعد باران دستم رو ول کرد و رفت بازوی بردیا رو گرفت.
    فهمیدم از قصد اینکار رو کرد که من و رادمان رو تنها بذاره ولی ما هردو سکوت کرده بودیم. آسمون شروع به غرش کرده بود و یه قطره بارون رو گونه ام نشست.
    من عاشق وایستادن بدون چتر زیر بارون بودم. همیشه بی دلیل باعث خوشحالیم میشد و لبخند رو لب هام میاورد. با ذوق چرخیدم سمت رادمان و میخواستم ازش بخوام که آهسته تر قدم برداره که از بارون لـذت ببرم که دیدم اخم هاش توهمه و باز رگ گردنش بیرون زده و دست هاش رو مشت کرده. اونقدر محکم که به سفیدی میزنن.
    طاقت ناراحتیش رو نداشتم. دست بردم سمت دست های مشت شده اش اما قبل اینکه لـمـ*ـسشون کنم، دستم رو عقب کشیدم و فقط یه کم بهش نزدیک شدم که همون موقع رد و برقی زد و بارون تند شد و شنیدم که زیر لب گفت:
    - لعنت به این بارون!
    قدم هاش رو تند کرد و انگار حواسش به من نبود که ازشون عقب افتاده بودم. بارون به شدت میبارید و سرتا پام خیس شده بود. اهالی بازار به سرعت مشغول جمع کردن بساطشون بودن و مردم با سرعت میدوییدن تا خودشون رو از خیس شدن نجات بدن.
    من اما مثل دیوونه ها زیر بارون وایستاده بودم و چشمهام رو بسته بودم و از خوشی میخندیدم. رادمان چطوری میتونست به این نعمت زیبا لعنت بفرسته؟!
    مردم از کنارم رد میشدن و هرکی یه چیزی بهم میگفت. همینطور چشمهام رو بسته بودم و دست هام رو به دو طرف باز کرده بودم که با کشیدن دستم و رفتن تو سـ*ـینه ی کسی با ترس چشمهام رو باز کردم.
    رادمان با اخم درحالی که از موهاش آب میچکید نگاهم میکرد. از همیشه جذاب تر شده بود.
    بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
    - چه بانمک شدی رادمان!
    ولی اون همچنان با اخم نگاهم میکرد که لبخند از لب هام پرید.
    - مگه دیوونه شدی دختر؟ برای چی تو این بارون وایستادی؟
    مثل بچه ها با ذوق خندیدم و گفتم:
    - خب من عاشق بارونم. همیشه دوست دارم زیر بارون...
    که با عطسه ای که کردم حرفم نصفه موند. لرزم گرفته بود و دندون هام بهم میخورد. خودم رو کمی جمع کردم. رادمان من رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و درحالیکه خودش هم از سرما فکش میلرزید گفت:
    - دختره ی بی عقل. ببین داری سرما میخوری.
    ولی من همچنان میخندیدم:
    - نه بابا چیزیم نیست، خوبم. فقط یه کم لرزم گرفته.
    رادمان با همون اخمی که به چهره داشت سری از تاسف تکون داد و گفت:
    - دیوونه ای بخدا.
    من رو از خودش جدا کرد و کت چرمش رو ازتنش درآورد و تن من کرد. دوطرف یقه کت رو گرفتم و جمع کردم. سرم رو بینشون فرو کردم و عطر خوشش رو به مشام کشیدم.
    رادمان شونه ام رو گرفت و به خودش چسبوند و به راه افتادیم. بدجور لرزم گرفته بود و هی عطسه میکردم و از یه طرف هم بدنم گر گرفته بود. بی رمق بودم. نمیتونستم تند تند راه برم انگار تب داشتم. امروز صبح هم کمی گلوم میسوخت.
    رادمان با حرص گفت:
    - لعنت به این بارون بی موقع. آتریسا یه کم تند تر راه بیا دیگه، مثل موش آب کشیده شدیم.
    بی انرژی و با صدایی تحلیل رفته گفتم:
    - خب چه ایرادی داره؟ بارون حال من رو خوب میکنه.
    فشاری به شونه ام وارد کرد و با لحنی که عصبانیت چاشنیش بود گفت:
    - ولی من از بارون متنفرم. همیشه حالم رو خراب میکنه. اگه الان بخاطر تو نبود، یه دقیقه هم زیرش واینمیستادم.
    دقیقا چی گفت؟ داشت سرکوفت میزد و منت میذاشت سرم؟
    با دلخوری وایستادم و با چشمهای خمـار شده از تب نگاهش کردم که گفت:
    - آتریسا بچه نشو بیا بریم.
    به من میگفت بچه؟!
    آره خب، من بچه بودم. یه بچه بی عقل احمق که چشم بسته عاشق میشه.
    ناراحت بودم، بی حال بودم، گلوم درد میکرد، تنم داشت میسوخت، ولی همچنان میلرزیدم. حساس شده بودم، اخم هام تو هم رفته بود و چرت و پرت میگفتم:
    - کسی مجبورت نکرده بمونی، میتونی بری. من خودم میام. مجبور نیستی بخاطر من تو این بارون وایستی.
    با کلافگی چنگی تو موهاش زد و دست های تب دارم رو گرفت:
    - آتریساجان الان وقت لجبازی نیست. راه بیفت بریم بقیه منتظرمونن. تب داری، حالت خوب نیست. بیا بریم.
    بی رمق دست هاش رو پس زدم و با لجبازی ادامه دادم:
    - نمیخوام. اصلا نمیام. من لجباز نیستم. حالم هم خوبه. تو خودت برو. اصلا میدونی چیه؟ نمیخوام با تو بیام.
    نگاهش کدر شد. چشمهای من هم تار شد. راهم رو کج کردم و سمت مخالف مسیر به راه افتادم. چند باری صدام کرد و محل نذاشتم. حتی دنبالم هم نیومد.
    ناراحت شدم و شروع کردم به دوییدن. بازار خلوت بود و هیشکی نبود. گریه ام گرفته بود و دیدم تار بود. حالم خوب نبود. سردم بود.
    ناراحت بودم از اینکه با اخم باهام حرف میزد. از اینکه مجبور بوده بخاطر من زیر بارون بایسته.
    ناراحت بودم از اینکه دیگه قرار نبود ببینمش. از اینکه دیگه نمیتونستم صداش رو بشنوم.
    ناراحت بودم چون باید قیدش رو میزدم.
    ناراحت بودم چون خدا نمیخواست مال من باشه.
    حالم بد بود. چشمهام تار میدید و سرم گیج میرفت. بدون اینکه بدونم کجا میرم، بی هدف میدوییدم. هوا داشت تاریک میشد. خسته شدم و ایستادم. اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و اطرافم رو نگاه کردم. یه لحظه ترسیدم.
    وسط جنگل بودم. نمیدونم چجوری سراز اینجا درآوردم. اشک هام شدت گرفتن. پشیمون بودم که لجبازی کردم و با رادمان نرفتم.
    سرگردون و ترسیده دورخودم چرخ میزدم. گوشیم رو درآوردم. آنتن نمیداد. رادمان؟ رادمان کجایی؟ بی معرفت حتی نیومدی دنبالم.
    زیر یه درخت نشستم و یقه کت رو بیشتر جمع کردم. عطر تلخ رادمان پیچید تو دماغم. زدم زیر گریه...
    چند دقیقه تو همون حالت موندم. نمیشد یه گوشه بشینم، اینجوری یخ میزدم. بی جون بلند شدم و سعی کردم مسیر رو پیدا کنم. صدای پارس سگ میومد. به شدت وحشت کرده بودم و ناخواسته اسم رادمان رو صدا میکردم. با گریه اسمش رو فریاد میزدم ولی جوابی نمیشنیدم:
    - رادمان؟ رادمان کجایی؟ رادمان توروخدا بیا!
    باصدای آرومتر و با هق هق گفتم:
    - رادمان توروخدا من رو اینجا تنها ول نکن. من میترسم.
    باز فریاد زدم:
    - رادمان؟
    گریه امونم نداد و رو زانو نشستم. سردم بود. بارون بی وقفه میبارید. ناامید شده بودم که با حال خرابم همینجا میفتم و کسی پیدام نمیکنه.
    سرم رو گذاشتم زمین و زانوهام رو تو آغوشم جمع کردم. زخم دستم میسوخت و گزگز میکرد. قرمزی خون رو روی پانسمانش میدیدم. چشمهام داشت بسته میشد که صدای آشنایی رو از دور شنیدم.
    بین چشمهای نیمه بازم رادمان رو دیدم که ترسیده میدویید سمتم. چشمهام بسته شدن و خیالم راحت شد که رادمان پیدام کرد. ته دلم قرص شد که نرفته بود.
    فهمیدم که روی دست بلندم کرد و شروع کرد تندتند قدم برداشتن. با صدای لرزون و گرفته مدام صدام میکرد:
    - آتریسا؟ آتریسا جان، عزیزم؟ صدای من رو میشنوی؟!
    رمقی برای حرف زدن نداشتم. گلوم خیلی درد میکرد و حتی آب دهانم رو به سختی قورت میدادم. خیلی سردم بود. دلم میخواست بخوابم. توانی برای بازکردن چشمهام نداشتم.
    صداش ترسیده بود:
    - عزیزدلم یه چیزی بگو توروخدا. جان رادمان چشمهات رو باز کن بذار چشمهای خوشگلت رو ببینم.
    عزیزدلش بودم؟
    چشمهای یخ و بی روحم براش خوشگل بودن؟
    چشمهام باز نمیشد و جونی برای حرف زدن نداشتم. فقط تونستم دستم رو با بی حالی بلند کنم و تپش قلب بی قرارش رو حس کنم. اون هم فقط بخاطر اینکه جون عزیزم رو قسم داد. صداش تو گوشم پیچید:
    - الان میریم بیمارستان. نمیذارم بلایی سرت بیاد.
    باورم نمیشد، صداش بغض داشت؟! باهرجون کندنی بود چشمهام رو باز کردم و گفتم:
    - راد... رادمان؟!
    من رو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
    - جانم عزیزم؟! هیچی نگو بذار الان میرسیم.
    بی اهمیت به حرفش لبخند بی جونی زدم و گفتم:
    - تو... نرفتی. تنهام نذاشتی. فکر کردم... من رو اینجا ول کردی و رفتی.
    سرعت قدم هاش رو تندتر کرد.
    - مگه میشه عزیزم رو ول کنم و برم؟ مگه میشه تنهات بذارم؟ من هیچوقت تنهات نمیذارم، هیچوقت. قول میدم.
    دیگه خیالم راحت شده بود. رادمان قول داد. چشمهام رو بستم و دیگه نفهمیدم چی شد. چیزی جز سیاهی و بی خبری نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    رادمان
    حالم رو نمیفهمیدم. هول بودم. وحشت کرده بودم. نمیخواستم بذارم آتریسا هم مثل روشان از دستم بره. با سرعت میدویدم و دیگه بارون هم برام مهم نبود.
    وقتی فکر کرده بود که ولش کردم و رفتم دلم گرفت. چطور دلم اومده بود که عصبانیتم رو سر این دختر خالی کنم؟! بهش قول دادم، قول دادم که هیچوقت ولش نکنم. بی خبر از اینکه روزگار قراره چه اتفاقاتی رو برامون رقم بزنه.
    به ماشین رسیدیم. بچه ها نگران زیر بارون ایستاده بودن و از گوشی ای که کنار گوش رادان بود متوجه شدم که سعی داشته با من تماس بگیره. اولین نفر، باران متوجه من و جسم بی جون آتریسا در آغـ*ـوشم شد و از ترس جیغ کشید. با صدای جیغش رادان و بردیا هم متوجه اوضاع شدن و بردیا عصبی و هراسون سمت من دوید:
    - چه بلایی سرش آوردی تو؟
    سعی داشت که آتریسا رو از من بگیره که مقاومت کردم و بی حرف از کنارش رد شدم و رفتم سمت ماشین خودم. رادان شوکه در عقب ماشین رو باز کرد و من آتریسا رو روی صندلی خوابوندم.
    هنوز در ماشین رو نبسته بودم که دستی از پشت رو شونه ام قرار گرفت و من رو با خشونت به سمت خودش برگردوند و یقه پیراهنم رو گرفت.
    بردیا: جواب من رو بده چه بلایی سر آتریسا اومده؟ آخرین بار با تو بود. فهمیدم که ناراحتش کرده بودی و ازت فرار میکرد. بگو چیکارش کردی عوضی؟
    کلافه دستش رو از یقه لباسم جدا کردم و با عصبانیت سرش داد زدم:
    - الان حال این دختر خوب نیست، باید بردش بیمارستان، اونوقت تو وایستادی اینجا از من حساب پس میگیری و دری وری بارم میکنی؟
    ساکت شد. انگار تازه فهمید که الان آتریسا از هرچیزی مهم تره ولی هنوز اخم هاش تو هم بود. سری از روی تاسف براش تکون دادم و رفتم سمت ماشین. من اصلا از این پسر خوشم نمیومد، به هیچ وجه.
    بی حرف پشت رل نشستم و آدرس نزدیکترین بیمارستان رو تو جی پی اس پیدا کردم و گازش رو گرفتم. حتی منتظر بقیه هم نموندم.
    ***
    آتریسا
    به محض بازکردن پلک هام، نور سفیدی چشمهام رو زد و من رو وادار به بستن مجددشون کرد. گوش هام رو تیز کردم تا بلکه بفهمم کجام:
    - آقای دکتر مهدوی به بخش زنان و زایمان.
    با تعجب چشمهام رو باز کردم. به آزار اون نور مزاحم هم اهمیتی ندادم.
    بخش زنان و زایمان؟! من کی باردار شدم؟! اطرافم رو نگاه کردم. به یه دستم سرم وصل بود و دست دیگه ام تو دست کسی بود که سرش رو گذاشته بود لبه تخت. انگار خواب بود. اِوا نکنه بابای بچمه؟!
    شناخت این مرد با موهای سیاه مرطوب و عطر تلخ و خاصش برام سخت نبود.
    رادمان!
    صدای نفس های منظمش نشون دهنده این بود که خوابش بـرده.
    تازه یاد اتفاقاتی که پیش اومده بود افتادم و به بی حواسی خودم و فکری که کرده بودم خندیدم. بارون میومد. من لج کردم و دویدم. آخرش هم که رو دست های رادمان از حال رفتم.
    رادمان بازم تو ناجی من بودی. یاد قولی که داده بود افتادم و دلم قیلی ویلی رفت.
    دست بردم سمت موهاش و آروم لمـ*ـسشون کردم. زود سرش رو بلند کرد و دستم رو محکم تر گرفت. چقدر خوابش سبک بود.
    با صدای گرفته ای گفت:
    - بالاخره بهوش اومدی. تو که من رو کشتی دختر! حالت بهتره؟!
    با لبخند بی جون گفتم:
    - خوبم. فقط گلوم درد میکنه. ببخش نگرانت کردم.
    بی توجه به حرف من با نگرانی دست روی پیشونیم گذاشت و ادامه داد:
    - سرت گیج نمیره؟ سردت نیست؟ بذار الان دکترت رو خبر میکنم.
    خواست بلند شه که دستش رو گرفتم:
    - رادمان نمیخواد من خوبم. چم شده بود؟
    برزخی نگاهم کرد و گفت:
    - دختره ی لجباز، فشارت خیلی پایین بود و بخیه دستت باز شده بود. تبت هم خیلی بالا بوده. این گلو دردت هم نشونه اینه که یه سرما خوردگی افتادی و تا یه هفته باید سوپ بخوری.
    بعد از اتمام حرفش خودش چندبار عطسه کرد که باعث خنده من شد.
    - به چی میخندی دختر؟
    با همون خنده عمیق روی لبم گفتم:
    - اینجور که معلومه تا یه هفته قرار نیست، تنهایی سوپ بخورم.
    رادمانم خندید و گفت:
    - دختر شیطون!
    رفت دنبال دکتر و گفت:
    - زود برمیگردم.
    بعد از معاینه دکتر و گرفتن داروهام با کمک رادمان لباس هام رو مرتب کردم و از بیمارستان خارج شدیم. تازه یاد بقیه بچه ها افتادم:
    - رادمان؟
    - جانم؟
    - بردیا اینا کجان پس؟
    ناخواسته اسم بردیارو آوردم و نمیدونستم که رادمان عصبانی میشه.
    با پوزخند گفت:
    - چیه دلت براش تنگ شده؟!
    ای بابا برای چی اینجوری رفتار میکرد؟
    گیج گفتم:
    - برای کی؟
    خشک گفت:
    - همون که الان اسمش رو آوردی.
    خدایا رادمان چه فکری کرده؟
    شوکه بخاطر حرفش گفتم:
    - نه رادمان، من فقط...
    پرید وسط حرفم و به سردی گفت:
    - آدرس رو بهشون دادم، نزدیکن الان میرسن. نگران نباش وقتی اومد قشنگ رفع دلتنگی کن.
    سکوت کردم و فقط با ناراحتی بهش نگاه کردم. بهم نگاه نمیکرد و با اخم به روبرو خیره بود. نمیفهمیدم چرا اینقدر رو بردیا حساسه. من فقط بی منظور اسمش رو گفتم.
    همین که به ماشین رسیدیم، ماشین بردیا که معلوم بود سرعت بالایی داره، جلو پامون ترمز کرد. قبل از اینکه به من برخورد کنه، از ترس یه قدم پریدم عقب و دست انداختم به بازوی رادمان. بچه ها هراسون پیاده شدن. دورم رو گرفتن و جویای حالم شدن و من به گفتن یه حالم خوبه، چیزی نیست اکتفا کردم.
    بردیا به دست من که قفل بازوی رادمان بود خیره بود و اخم هاش حسابی توهم. دستم رو با خجالت پایین انداختم که با پوزخند به من خیره شد.
    ای بابا، این دو تا پسر چشونه امروز؟!
    صدای جدی رادمان من رو از فکر بیرون آورد:
    - آتریسا سوارشو برمیگردیم خونه.
    بعد رادان رو مخاطب قرار داد و گفت:
    - بجنب پسر!
    قدمی سمت ماشینش برداشتم اما عکس العمل و حرف یک باره ی بردیا باعث تعجب هممون شد و من قدم رفته رو برگشتم:
    - آتریسا دیگه نیازی نیست خونه دوتا غریبه بمونی، میریم خونه ما.
    رادمان کلافه دستی به صورتش کشید و لبخندی برای حفظ ظاهر زد که من جنس عصبی اون خنده رو خیلی خوب درک کردم. حتم داشتم که به سختی داره خودش رو کنترل میکنه.
    با صدای آرومی گفت:
    - جناب بردیا خان اونجا خونه دوتا غریبه نیست، خونه خود آتریساست. آتریسا هم خودش این رو میدونه که عضوی از خانواده ماست.
    بردیا آتیشی بود و خواست حرفی بزنه که رادمان پرید وسط حرفش و گفت:
    - درضمن آتریسا با من اومده، پس با من هم برمیگرده. شما هم اگه دوست داشتید آتریسا رو ببینید میتونید تشریف بیارید منزل جدیدش. خوشحال میشیم از دیدنتون.
    بعد من رو مخاطب قرار داد:
    - خدافظی کن بریم.
    برای باران سری به معنای خدافظی تکون داد و با نیشخند به بردیا نگاه کرد و با اشاره ی سر منتظر من شد تا زودتر خداحافظی کنم.
    اینقدر عصبی بود که از ترس اینکه ترکش هاش به من هم اصابت نکنه چاره ای جز اطاعت نداشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    با باران روبـ*ـوسی کردم و باران کنار گوشم گفت:
    - چرا اینقدر بداخلاق شده؟ ترسیدم ازش.
    - نمیدونم، داداش تو که بدتره.
    منتظر جواب باران نشدم و درحالی که از جلوی بردیا رد میشدم با سر پایین افتاده گفتم:
    - خداحافظ.
    که با تمسخر گفت:
    - خوش باشید آتریسا خانوم.
    صدای پوزخندش رو شنیدم. ناراحت شدم از برخوردش و بدتراز همه نمیتونستم درکش کنم. چرا به رادمان و رادان گفت غریبه؟ اون ها جونم رو نجات داده بودن و این حقشون نبود.
    به ماشین رادمان رسیدم. هنوز منتظر من بیرون ایستاده بود. همزمان با نشستن من داخل ماشین، او هم نشست و پاش رو گذاشت رو پدال گاز و ماشین از جاش کنده شد.
    چند دقیقه بعد پاکت سیگارش رو برداشت و خواست یه نخ بیرون بکشه که دلخور و با صدای خیلی آروم گفتم:
    - شرطمون یادت رفت؟!
    یه لحظه نگاهم کرد. نوع نگاهش لرز خفیفی به تنم انداخت. بی حرف پاکت سیگارش رو از پنجره ماشین پرت کرد بیرون که صدای شیطون رادان بلند شد:
    - اِ رادی جون این بی فرهنگ بازی ها چیه پسرم؟ آدم آشغال رو میندازه تو خیابون؟ نمیگی...
    که با صدای داد رادمان ساکت شد:
    - اسم من رو کامل صدا کن، این هزار بار!
    رادان مظلوم گفت:
    - خب نزن من رو. چرا پاچه میگیری؟! مگه من...
    با داد دومش من هم پریدم. چرا اینقدر عصبانی بود آخه؟!
    - رادان!
    رادان در حالی که با دست جلوی دهنش ادای بستن زیپ رو درمیاورد گفت:
    - خیلی خب بداخلاق، بیا ساکت شدم.
    دیگه واقعا هم ساکت شد. من هم ساکت بودم. درواقع میترسیدم حرفی بزنم و سر من هم داد بزنه. زیرچشمی نگاهش میکردم. پنجره رو کامل کشیده بود پایین و آرنجش لبه پنجره بود و پنجه دستش لای موهاش. باد موهاش رو به بازی گرفته بود و عطر تلخ و خاص روی پیراهنش به سمت ریه های من هجوم میاورد و من با جون و دل تنفسش میکردم.
    هوا دیگه تاریک شده بود و آسمون ابری و سکوت ماشین فضا رو دلگیر کرده بود. سکوت رو شکستم و گفتم:
    - سرما خوردگیت بدتر میشه، شیشه رو بزن بالا لطفا!
    شیشه رو بالا نبرد. حتی به صورتم هم نگاه نکرد. لبخند تلخی زدم بخاطر این همه توجهش. صورتم رو برگردوندم سمت پنجره و بغضم بی صدا ترکید. دلیل عصبانیتش من بودم. ازم دلخور بود؟ باید هم باشه. من حتی جلو بردیا ازشون دفاع نکردم ولی حقم نیست نگاهش رو ازم بگیره. امروز روز آخر بود آخه. اینجوری دلتنگش میموندم.
    چند دیقه گذشت که متوجه شدم شیشه سمت خودش رو کشید بالا و ضبط رو روشن کرد:
    - روبروم شب و سیاهی/بی کسی پشت سرم
    نمیتونم که بمونم/باید از تو بگذرم
    دارم از نفس میفتم/تو هجوم سایه ها
    کاشکی بشکنه دوباره/بغض این گلایه ها
    اونکه میشکنه تو چشمای تو تصویر منه
    گم شدن توی این شب برهنه تقدیر منه
    آره دنیای من عین شبه. آره آتریسا همیشه بی کسه. همیشه هیچی سهمش نیست. دیگه عادت کردم که داشته هام رو زود از دست بدم. آره باید برم چون مجبورم. چون سهم من نیستی رادمان. چون قلبت رو جای دیگه جا گذاشتی. آره ازت میگذرم. میرم گم میشم انگار که هیچوقت نبودم ولی دلم برات خیلی تنگ میشه، خیلی زیاد.
    دست هام رو گذاشتم جلو دهنم و هق هقم رو خفه کردم. چشمهام رو بستم و به بقیه آهنگ گوش سپردم:
    - روبروم شب و سیاهی/ بی کسی پشت سرم
    نمیتونم که بمونم/باید از تو بگذرم
    دارم از نفس میفتم/تو هجوم سایه ها
    کاشکی بشکنه دوباره/بغض این گلایه ها
    اونکه میشکنه تو چشمای تو تصویر منه
    گم شدن توی این شب برهنه تقدیر منه
    آهنگ شب برهنه/شادمهر
    با لالایی آهنگ چشمهام گرم شد و خیلی زود به عالم خواب رفتم.
    ***
    رادمان
    یه کم آرومتر شده بودم ولی هزارجور فکر تو سرم چرخ میخوردن. نمیتونستم آتریسا رو بفهمم چرا امروز نذاشت حرفم رو ادامه بدم؟ چرا گفت اشتباه میکنم؟ نکنه... نکنه دلش هنوز پیش سهیله؟ اصلا نکنه بردیا رو دوست داره؟
    نه نه، پسر آروم باش. زده به سرت ها! این فکرها چیه؟ سهیل بعد اون کارش، از چشم هردختر دیگه ای بود میفتاد. بردیا هم که خود آتریسا گفت مثل برادر میبینتش. پس مشکل تو چیه آتریسا؟!
    خنده داره! خب معلومه دیگه پسره احمق، ازت خوشش نمیاد. اون فقط رو حمایتت حساب کرده، اونوقت تو چی؟ به دختره نظر داری. احمق! احمق! احمق!
    رادمان به خودت بیا! تو همچین پسری بودی؟ مگه بعد روشان قول ندادی دیگه دور هرچی دختره خط بکشی؟! یادت رفت بخاطر حماقت تو چه بلایی سر روشانت آوردن؟ یادت رفت؟! دیگه حق نداری به آتریسا حرفی بزنی یا بهش نزدیک بشی. میخوای حمایتش کنی؟ میخوای مواظبش باشی؟ باشه، از دورهم میشه مراقب کسی بود مگه نه؟! آره آره میشه. حتما میشه. باید بشه. اصلا این حس تو زود گذره، تموم میشه میره. آدم دوروزه که عاشق نمیشه، مگه نه؟
    سکوت کردم. واقعا یه حس زودگذر بود؟
    نه نه نه، نیست! نمیتونم خودم رو گول بزنم. آتریسا برام با ارزشه. هنوز اونقدر بیشرف نشدم که فکر یه خوشی زودگذر بزنه به سرم.
    خدایا کمکم کن. من هیچی نمیفهمم. با صدای آروم و مظلومش از جدال با خودم دست برداشتم:
    - سرما خوردگیت بدتر میشه، شیشه رو بزن بالا لطفا.
    لعنتی اگه من رو نمیخوای پس این توجهات برای چیه؟ داری با من چیکار میکنی دختر؟ چرا وقتی بهت زل میزنم چشمهای دریاییت یه چیز دیگه بهم میگن؟
    زیرچشمی و برای لحظه کوتاه نگاهش کردم. سرش پایین بود. همزمان که سرش رو بلند میکرد، چشمهام رو به جاده دوختم. حرفش رو گوش ندادم، میخواستم باهاش سرد برخورد کنم. میخواستم ازش دوری کنم. زیرچشمی باز پاییدمش. هوا تاریک بود و متوجه نمیشد. صورتش رو سمت پنجره چرخونده بود. بخاطر بی توجهی من ناراحت بود و این رو خیلی خوب میفهمیدم. طاقت نیاوردم و شیشه رو زدم بالا و ضبط رو روشن کردم.
    ***
    به ویلا رسیدیم. حسابی خسته شده بودم. هم جسمی هم روحی و حتی روانی. به محض توقف ماشین، رادانِ خواب آلود زود پیاده شد و رفت داخل ویلا. کمربندم رو باز کردم و چرخیدم سمت آتریسا. آروم صداش کردم. خوابش بـرده بود. عکس العملی نشون نداد.
    خم شدم سمتش و موهاش که جلوی صورتش ریخته بود رو کنار زدم. خیره بهش مونده بودم. به خودم نهیب زدم که قولت یادت نره باید ازش دوری کنی. چشمهام رو با درد بستم و باز کردم.
    خودم رو کشیدم عقب و نفسم رو بیرون فرستادم. چند ضربه آروم به شونه اش زدم:
    - آتریسا پاشو رسیدیم.
    تکونی خورد و سرش رو بلند کرد. برگشت و با گیجی نگاهم کرد. بدون نگاه بهش از ماشین پیاده شدم و باز گفتم:
    - رسیدیم ویلا.
    هنوز تو ماشین بود. در ماشین رو بستم و بی اهمیت بهش رفتم سمت ویلا. صدای بستن در ماشین رو شنیدم و همونجور که راه میرفتم از پشت سر ریموتش رو زدم.
    صداش رو شنیدم:
    - رادمان؟
    جانم تا نوک زبونم اومد اما هلش دادم عقب. اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم. باز صدام کرد. از لرزش صداش مشخص بود که داشت میدوید:
    - رادمان یه لحظه وایسا خب، کارت دارم.
    ایستادم ولی برنگشتم. بهم رسید و خودش روبروم ایستاد.
    درحالی که نفس نفس میزد، بااخم نگاهم کرد:
    - تو چته؟
    سرد نگاهش کردم. چشمهاش رو غم گرفت. لعنت بهت رادمان که همش باعث ناراحتیشی، لعنت!
    با لحن سردی گفتم:
    - من خوبم. چیزی نیست. کارت رو بگو خسته ام.
    سرش رو انداخت پایین و با انگشت هاش بازی میکرد:
    - معذرت میخوام.
    تعجب کردم:
    - برای چی؟
    نگاهم کرد. باز چشمهاش پراشک بود:
    - بخاطر اینکه امروز جلو بردیا ازتون دفاع نکردم. ببخشید. ازم ناراحت نباش دیگه. لطفا!
    یه قطره اشکش چکید. قبل اینکه باز نرم بشم از کنارش رد شدم:
    - مهم نیست.
    بازوم رو از پشت کشید و نگه ام داشت. لحظه ای چشمهام رو بستم و بعد برگشتم و نگاهش کردم. عین ابربهار اشک میریخت.
    اخم هام رو کردم توهم و ناخواسته سرش داد زدم که به خودش لرزید:
    - باز زدی زیر شرطتمون؟
    ترسیده نگاهم کرد. سریع اشک هاش رو پاک کرد و تند تند گفت:
    - ببخشید ببخشید.
    عصبی تر شدم:
    - اینقدر معذرت خواهی نکن. بسه!
    ساکت شده بود ولی اشک هاش هنوز میریخت. چشمهام رو کلافه بستم و باز کردم. پوف، رادمان امشب دیگه شورش رو درآوردی با این داد زدنات.
    با دیدن چشمهای طوفانیش باز نرم شدم. دستم رو جلو بردم و صورت خیسش رو با کف دست پاک کردم:
    - بار آخره که جلو من گریه میکنی.
    مظلوم گفت:
    - چشم.
    - بی بلا.
    خواستم باز برم داخل که دوباره صدام کرد:
    - رادمان وایستا!
    - باز چیه؟
    خدا لعنتت کنه پسر این چه وضع جواب دادنته آخه؟
    لبخند نصفه نیمه ای زد. یه جعبه کوچیک تو دستش بود که گرفتش سمت من. با تعجب گفتم:
    - این چیه؟
    - برای تو گرفتم.
    جعبه رو گرفتم و باز کردم. یه دستبند چرم اسپرت با یه پلاک طرح بینهایت. توقع نداشتم که واسم هدیه ای بخره. بخاطر این محبتش لبخند محوی زدم:
    - ممنونم قشنگه.
    - خوشحالم که خوشت اومد.
    با همون لبخند روی لبم گفتم:
    - خب دیگه بریم داخل دیروقته. باید استراحت کنی.
    در سکوت هم قدمم شد. آخ آتریسا با این کارهات من رو دیوونه تر از اینی که هستم نکنی خیلیه دختر. خدایا کمکم کن از سردرگمی دربیام.
    داخل ویلا شدیم و بی حرف تا طبقه بالا رفتیم. اول به اتاق من رسیدیم. جلو در ایستادم و به رفتن آتریسا که با سر پایین به سمت اتاق خودش می رفت نگاه کردم:
    - آتریسا؟
    ایستاد و نگاهم کرد:
    - بله رادمان؟
    شرمنده گفتم:
    - ببخشید امشب یه کم عصبی بودم. نمیخواستم سرت داد بزنم.
    لبخند عمیقی زد و گفت:
    - نه عیبی نداره ولی بیشتراز یه کم بودا (تک خنده ای کرد) برو بخواب خسته شدی. بابت امروز ممنون روز خوبی بود.
    خنده کوتاهی کردم و گفتم:
    - آره خیلی هم روز خوبی بود.
    متوجه تیکه کلامم شد و با صدا خندید. یهو یاد چیزی افتادم:
    - اوه راستی داروهات رو یادت نره.
    لبخند غمگینی زد و چشمهاش باز برقی از اشک داشت:
    - نه یادم نمیره. توهم مراقب خودت باش بهتر بشی.
    - چشم. شبت بخیر، خوب بخوابی خانوم دماغو.
    با دلخوری گفت:
    - من دماغوام؟
    شیطون شدم. یاد وقتی افتادم که بهش گفتم کوچولو و گفت کوچولو خودتی. با خنده گفتم:
    - اوه میبخشید باربی خانوم، دماغو منم.
    اون هم شیطون گفت:
    - نه تو هرکولی.
    ابروهام پرید بالا و گفتم:
    - اوه پس واسه همونه وقتی تو بـغـ*ـلم میگیرمت مثل گنجیشک کوچولویی.
    صورتش گل انداخت و من تو دلم قربون صدقه حجب و حیاش رفتم.
    - خب دیگه شبت بخیر.
    آروم شب بخیری گفت و زود رفت تو اتاقش. من هم وارد اتاقم شدم و بعد از بستن در نفسم رو بیرون فرستادم. بدنم بی حال بود و حس میکردم داره تو کوره میسوزه.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    با جمله آخرش گر گرفته بودم و زود رفتم داخل اتاق. آره رادمان وقتی بـغـ*ـلم میکنی، قلبم هم مثل یه گنجشک میزنه. جلو آینه رفتم و به صورتم نگاه کردم. رنگِ پریده، لب هایی که به سفیدی میزد، چشمهای بی رمق که از زور گریه پف کرده بود. خنده ام گرفت. رادمان حق داشت، دقیقا مثل بچه دماغوها بودم.
    رفتم تو فکر امروز و اعتراف نصفه نیمه رادمان. دلم گرفت. رادمان اشتباه میکرد، دلتنگ روشانشه و نمیدونم چرا ولی اون رو تو صورت من میبینه. شاید هم واسه همین داشت احساسی برخورد میکرد. وگرنه چرا باید از یه دختر افسرده بی کس و کار که فقط مدت کوتاهیه میشناسه خوشش بیاد؟ تمام توجهات و محبت هاش فقط بخاطر حس عذاب وجدانیه که داره نه چیز دیگه.
    خب آتریسا خانوم امشب هم تموم شد. دیگه باید بار و بندیلت جمع کنی و بری. وقت رفتن رسیده.
    باهمون لباس ها سمت تخت رفتم و کنار تخت، روی زمین نشستم. اشک های داغم رو گونه های تب دارم جاری شدن. کشوی کنار تخت رو بیرون کشیدم. یه قلم و کاغذ که از خونه همراه خودم آورده بودم تا اوقات بیکاریم طراحی کنم برداشتم و با اشک شروع کردم به نوشتن:
    - الان که شما این نامه رو میخونید من کنارتون نیستم. میدونم بی معرفتیه که بیخبر رفتم ولی گاهی اجبار کاری با آدم میکنه که باید چشمش رو روی همه چیز ببنده. لطف و محبت شما خانواده ی دوست داشتنی رو هیچ وقت از یاد نخواهم برد و فقط امید دارم که یه روز بتونم تمام خوبی هاتون رو جبران کنم.
    امیدوارم که کم لطفی من رو ببخشید و حلالم کنید. این چند روز بهترین روزهایی بود که گذروندم. بعد چند سال حس کردم که باز هم خانواده دارم ولی خب یه چیزهایی سهم آدم نیست. مثل من که باید با تنهایی و بی کسیم کنار بیام. میرم، کجاش رو نمیدونم. فقط میدونم تنها کار و بهترین کار همینه که برم. من رو ببخشید. دلم براتون تنگ میشه. خدانگهدار. با احترام آتریسا.
    سرم رو گذاشتم رو زانوهام و ازته دل زار زدم. گله کردم از خدا. از بخت سیاهم. از تنهاییم.
    گوشیم رو برداشتم و برای باران تایپ کردم و از حسم و تصمیمی که گرفته بودم نوشتم و ازش خواستم که بیخبر از بردیا بیاد جلو ویلا دنبالم و من رو با خودش ببره. باران بی هیچ حرفی پذیرفت و گفت خیلی زود خودش رو میرسونه.
    وسایلم رو داخل ساک جمع کردم. قبل رفتن سمت اتاق رادمان رفتم که برای بار آخر ببینمش. میدونستم که تا الان باید خواب باشه. فقط از همون جلوی در میبینمش و میرم.
    جلو در اتاقش رسیدم. مکثی کردم. اگه بیدار باشه چی؟ گوشم رو چسبوندم به در اتاقش صدایی نمیومد. آروم در رو باز کردم و از لای در سرک کشیدم.
    روی تخت دراز کشیده بود و عمیقا خواب بود. بدون کوچکترین صدایی نزدیکش رفتم. میدونم همین چند لحظه پیش گفتم فقط از جلو در میبینمش ولی خب لعنتی نمیشه.
    پایین تختش نشستم. باز عطر تلخش بود که تو اتاق پیچیده بود. از عمق وجود نفس کشیدم و عطرش رو تو سـ*ـینه حبس کردم.
    رادمان دلم برات خیلی تنگ میشه. چشمه ی اشکم جوشید. همزمان که یه قطره اشک از چشمم چکید صدای ناله شنیدم.
    صدای رادمان بود، انگار که تو خواب ناله میکرد. نور مهتاب صورتش رو روشن کرده بود. روی پیشونیش قطره های عرق نشسته بود و چندتار مو روی پیشونیش چسبیده بود. میدونستم خوابش خیلی سبکه ولی معلوم بود خیلی هشیار نیست. دست گذاشتم رو پیشونیش، بدجوری داغ بود. الهی بمیرم براش تب کرده بود.
    با صدای بی حال و گرفته اش پریدم:
    - رو... شان... روشانم!
    بغض کردم. هذیون میگفت و حتی تو عالم مریضی هم من رو جای روشانش میدید.
    بلند شدم تا برم یه کاری کنم تبش بیاد پایین که با چشمهای نیمه بازش نگاهم کرد و دستم رو بی حال گرفت:
    - روشان نرو. عزیزدلم پیشم بمون. من رو ببخش. تنهام نذار!
    دیگه رسما گریه میکردم. دستش رو فشردم و با بغض گفتم:
    - زود برمیگردم رادمان، باید تبت رو بیارم پایین.
    رمقی نداشت. چشمهاش بسته شد و دستم رو رها کرد. با وجود تب بالا لرز داشت. بارون امروز کار خودش رو کرده بود. زود دویدم و رفتم پایین. یه دستمال خیس برداشتم تو یه ظرف آب ولرم پر کردم به سمت اتاقش پاتند کردم.
    هنوز ناله میکرد. دستمال خیس رو روی پیشونی تب دارش گذاشتم که لرز خفیفی کرد. دستمال رو روی گـ*ـردنش و تن بـ*ـرهـ*ـنه اش کشیدم و بعد مشغول پاشویه اش شدم.
    هنوز لباس های بیرون تنم بود. گوشیم تو جیب مانتوم لرزید و این یعنی که باران رسیده و منتظر من جلوی در ویلا بود. چجوری میتونستم رادمان رو با این حالش ول کنم و برم؟ نه نمیتونم. هنوز اینقدر بی رحم نشدم.
    گوشیم رو برداشتم و برای باران نوشتم:
    - پشیمون شدم بارانی. ببخش من رو خواهری. امشب نمیتونم برم بعدا حرف میزنیم. فعلا.
    که باران فقط به گفتن «باشه عزیزم. میدونستم دلت طاقت نمیاره.» اکتفا کرد.
    حرارت بدن رادمان پایین تر اومده بود و دیگه ناله نمیکرد. پتو رو روی بدنش مرتب کردم و دست گذاشتم رو پیشونیش و موهای نم دارش رو نوازش کردم. وقتی اینجور ضعیف و مریض میدیدمش دلم آتیش میگرفت.
    رادمان تو چشم من یه پسر محکم و مقتدر بود. یه کوه که میشد بدون ترس از سقوط و با خیال راحت بهش تکیه کرد و طعم حمایتش رو چشید. رادمانی که مهربون بود و شیطنت های زیرزیرکی داشت. خدا میدونه که برای همون اخم هاش، سرد بودن ها و دادهای گاه و بی گاهش دلم ضعف میرفت. شاید گاهی ازش میترسیدم ولی ته دلم از این تعصب و قدرتمندیش قرص میشد و حس میکردم من هم یه حامی دارم که حمایتم کنه.
    ولی وقتی اینجوری ضعیف میدیدمش، غم تمام وجودم رو پر میکرد. چشمهام پراشک شده بودن. رادمان دیدی؟! اومده بودم خدافظی کنما ولی انگار خواست خدا بود که بیام و متوجه حالت بشم.
    هنوز موهاش رو نوازش میکردم که چشمهاش رو با بی حالی باز کرد و صدای خش دارش تو فضا پیچید:
    - آتریسا؟
    متوجه کلامم نبودم، خیلی نگران شده بودم وقتی اینجوری بی حال دیدمش.
    - جانم عزیزم؟
    رادمان درحالی که به صورتم خیره بود گیج پرسید:
    - تو اینجا چیکار میکنی؟
    دستم رو از سرش جدا کردم و گفتم:
    - تب و لرز داشتی تبت رو آوردم پایین.
    انگار تازه به خودش اومده بود با همون صدای گرفته اما جذابش ادامه داد:
    - آخ ببخشید. تو رو هم اذیت کردم پس. ممنونم.
    - این چه حرفیه کاری نکردم که. الان بهتری؟سردت نیست؟ میخوای برات پتو بیارم؟ چیزی لازم داری؟
    لبخند بی جونی زد و دستم رو که کنار دستش روی تخت بود گرفت و گفت:
    - خوبم فرشته کوچولو. نه سردم نیست. فقط یه کم تشنمه.
    فوری از پارچ کنار تختش یه لیوان براش آب ریختم و رادمان هم نشست و تکیه داد به تاج تخت.
    لیوان آب رو دستش دادم و یه نفس سر کشید. بلند شدم و سمت در رفتم که گفت:
    - کجا میری؟
    - زودی برمیگردم.
    اول رفتم سمت اتاق خودم و قرص هایی که دکتر برای سرماخورگی داده بود برداشتم و بعد رفتم پایین و یه کمی آب پرتغال گرفتم و بعد برگشتم اتاقش. چشمهاش بسته بود و سرش رو به تاج تحت تکیه داده بود. با صدای پای من چشمهاش رو باز کرد و مهربون نگاهم کرد.
    آب پرتغال و قرص ها رو بی حرف ازم گرفت و خورد. همینجور با غم بهش زل زده بودم که با بی حالی چشمک ریزی زد و گفت:
    - چی شده خانوم پرستار؟
    با چشمهای لبریز از اشک لبخندی زدم که با جمع شدن چشمهام اشک ها چکیدن پایین.
    صدای اعتراضش بلند شد:
    - ای بابا، باز که این دختر ما اشکش دم مشکشه که. یه بار دیگه قولت رو بشکنی تنبیه میشی ها.
    همزمان با این حرفش انگشتش هم به معنای تهدید تکون میداد. بیشتر گریه ام گرفت و شونه هام لرزید. رادمان اخمهاش رفت تو هم و به تختش اشاره کرد و گفت:
    - اِ اِ اِ دختر نریز اون اشک ها رو. بیا اینجا ببینم.
    لب تخت نشستم و صورتم رو با دست پوشوندم که تو همون حال شـ*ـونه ام رو گرفت و سرم رو در آغـ*ـوش کشید. سرش رو نزدیک گوشم آورد و با لحن جدی پرسید:
    - چرا گریه میکنی آتریسا؟
    با هق هق گفتم:
    - هیچ... هیچوقت مریض نشو. توروخدا. قول بده!
    سرم همچنان تو بـ*ـغلش بود که دیدم بدنش داره تکون میخوره. باورم نمیشد، داشت میخندید؟ من اینجا از مریضیش جونم به لبم رسید، اونوقت داره به من میخنده؟!
    ازش جدا شدم و دلخور نگاهش کردم. دیگه گریه ام بند اومده بود و فقط فین فین میکردم. تا قیافه من رو دید، پقی زد زیر خنده که با حرص یه مشت کوبیدم تو شکم شش تیکه اش:
    - کوفته قلقلی. واسه چی میخندی؟!
    سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه ولی باز نیشش باز بود. دست آوردجلو و لُپم رو کشید:
    - دخترِ لوس بابایی واسه همین داره اینجوری گریه میکنه؟! وای آتریسا باید قیافه ات رو ببینی.
    باز زد زیرخنده. با اخم و قهر روم رو برگردوندم:
    - رادمان واقعا که. من دلم طاقت نمیاره مریض ببینمت، اونوقت تو داری مسخره ام میکنی؟
    صورتم رو برگردوند سمت خودش و باز شیطون گفت:
    - الهی من قربون دختر نازنازوم برم که فکر باباییشه.
    باز ریز ریز خندید. از یه طرف بخاطر حرف هاش خجالت کشیدم و از طرفی هم از این مسخره کردنش و خنده هاش شدیدا حرصم گرفته بود. اخم هام حسابی رفت توهم و بی حرف بلند شدم از اتاق برم بیرون که دستم رو کشید و وادار به نشستنم کرد.
    حالا جدی شده بود و دیگه اثری از خنده روی صورتش نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    منتظر نگاهش میکردم که به حرف اومد:
    - آتریساجان. عزیزم. این از قلب مهربون و رئوفته که طاقت دیدن مریضی کسی رو نداری...
    تو دلم گفتم:
    - من طاقت دیدن مریضی تو رو ندارم فقط.
    ادامه داد:
    - ولی فرشته خانوم مهربون این همه دلرحمی هم خوب نیست ها. اینجوری بیشتر به خودت صدمه میزنی. باید همیشه قوی باشی. این فقط یه مریضی سادست ولی زندگی اتفاق های بدتر از مریضی و سرماخوردگی داره. وقتی شما اینقدر نسبت به یه سرماخورگی حساسی و اینجور اشک میریزی، چجوری میخوای جلوی اتفاقات بزرگتر مقاومت کنی؟
    حرف هاش رو قبول داشتم. شاید یه کمی یا نه، زیادی لوس بودم ولی آخه لعنتی من فقط جلو تو اینقدر ضعیف و حساسم.
    بی حرف بهش نگاه میکردم و اون عین یه پدر مهربون که دخترکوچولوش رو نصیحت میکرد، حرف میزد:
    - هرانسان محکمی هم ضعف هایی داره. کوچکترینِ این ضعف ها هم بیماریه. نیچه میگه «از آدم ها بت نساز! این خیانته، هم به خودت، هم به اونا. چون خدایی میشن که خدایی کردن نمیدونن و توهم درآخر میشی، سرتا پا کافرِ خدای خودساخته ات.» از آدم ها بت نساز آتریسا. باشه؟
    از درون آهی کشیدم و تو دلم باهاش حرف زدم:
    - ولی تو بت من شدی رادمان. من از تو بت ساختم، همون شب که از دست سهیل فرار کردم و کنار ساحل از حال رفتم.
    همون لحظه ای که تو اوج بی خبری عطرت مسیر ورود اکسیژن به شش هام رو پر کرده بود.
    همون وقتی که شب از خواب پریدم و برای اینکه خیالم راحت بشه کل خونه رو گشتی.
    همون وقتی که بهم قول دادی نذاری کسی اذیتم کنه که گفتی هیچوقت تنهام نمیذاری.
    همون وقتی که تو جنگل بازم تو ناجیم شدی. من، تشنه حمایت بودم و حالا تویی که حامی زندگیم شدی. من چجوری میتونم ازت بت نسازم؟
    بخاطر بلایی که داشت سرم میومد، باید از جنس مرد میترسیدم. باید از تو میترسیدم رادمان ولی نمیدونم چرا هیچ جوره نمیتونم تورو فقط بخاطر اینکه هم جنس سهیلی بهش تشبیه کنم.
    همیشه دخترها از پدرشون یه قهرمان میسازن، یه بت. منی که زود پدرم تنهام گذاشت و حالا تو طعم حمایت رو به من چشوندی، مثل یه پدر برام مقدسی. ازم نخواه که ازت بت نسازم.
    همه اینارو تو دلم میگفتم. بهش خیره بودم و اون هم منتظر تایید من بود.
    لبخندی بهش زدم و برای اینکه فکر نکنه نسبت به حرف هاش بی توجه بودم گفتم:
    - باشه.
    تو دلم ادامه دادم:
    - ولی تو استثنایی.
    بلندشدم تا به اتاقم برگردم. رادمان هم باید استراحت میکرد. دستم رو دستگیره در بود که صدام کرد:
    - آتریسا؟
    - بله؟
    یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت:
    - مرسی که امشب بالاسرم بودی و ممنون از پرستاریت.
    لبخند گرمی زدم و گفتم:
    - وظیفه ام بود. خوب بخوابی.
    خواستم خارج بشم که باز صدام کرد:
    - آتریسا؟
    بی حرف نگاهش کردم:
    - راستی چرا لباس هات رو عوض نکردی؟ جایی میخواستی بری؟
    رنگم به وضوح پرید. وای خدای من، حالا چی بگم بهش؟
    مِن مِن کنان درحالی که گوشه شالم رو تو دستم می پیچوندم گفتم:
    - نه. خب...
    مکث کردم که گفت:
    - خب...
    یاخدا چرا باز اخم هاش تو همه آخه؟
    هولزده گفتم:
    - خب میخواستم یه کمی برم کنار ساحل!
    - آها. حتما هم تنها؟ اون هم این وقت شب! شجاع شدی!
    خاک توسرت آتریسا با این دلیل آوردنت. آخه تو تو خونه با این همه آدم میترسی، بعد تنها میخواستی بری ساحل؟ اون هم شبونه؟
    - نه، خب میخواستم با تو برم. واسه همین اومده بودم اتاقت که بعدش دیدم حالت خوب نیست.
    بر آدم دروغگو لعنت!
    بخاطر دروغ هام سرم پایین بود و نگاهش نمیکردم. انگار قصد بیخیال شدن نداشت:
    - خب چرا همون موقع که تو حیاط بودیم نگفتی؟
    حالا به جای شالم افتاده بودم به جون ناخون هام.
    - نکن!
    متعجب گفتم:
    - ها؟!
    - میگم ول کن ناخون هات رو!
    دست هام رو انداختم پایین و بیخیال جویدن ناخون هام شدم.
    - نگفتی؟
    - خب تو اون موقع بداخلاق شده بودی.
    زیرچشمی نگاهش کردم که گفت:
    - درسته.
    انگار باورش نشده بود چون یه جوری نگاهم میکرد. خب دختره ی خل و چل، معلومه باور نمیکنه. آخه این هم شد دلیل؟! تو دلم خودم رو مسخره کردم:
    - اون موقع بداخلاق شده بودی.
    با صداش دست از توبیخ کردن خودم برداشتم:
    - خیلی خب برو بخواب. شبت زیبا.
    آروم گفتم:
    - شب تو هم.
    زود در رو بستم و رفتم سمت اتاقم. به محض وارد شدن تو اتاقم محکم کوبیدم تو سر خودم و گفتم:
    - دختره ی خنگ!
    میدونم رادمان حرف هام رو باور نمیکرد ولی تو اون لحظه دلیل دیگه ای به ذهنم نمیرسید. لباس هام رو عوض کردم و نامه ای که نوشته و کنار تخت گذاشته بودم، برداشتم و داخل کشو روی بقیه ی کاغذ سفیدها گذاشتم. رو تخت نشستم و سرم رو گرفتم تو دست هام:
    - خداجونم میخوای بامن چیکارکنی؟ من که میخواستم برم. تصمیمم جدی بود برای رفتن. ولی الان...الان مطمئن نیستم که میخوام چیکار کنم. منی که حتی طاقت دیدن مریضی اش هم ندارم، چجوری میخوام دوری و نبودنش رو تحمل کنم؟ خدایا آخه کِی رادمان اینقدر برام مهم شد که خودم هم نفهمیدم؟ اصلا این عشقه؟ یا فقط یه وابستگی؟ نمیدونم نمیدونم.
    اون شب با هرکلنجاری بود به خواب رفتم و تصمیم به موندن گرفتم تا یه کمی از بلاتکلیفی دربیام.
    ***
    رادمان
    تو فکربودم. چرا وقتی دلیل عوض نکردن لباس هاش رو پرسیدم اینقدر هول کرد؟ چشمهاش ترسیده بود وهمین که نگاهم نمیکرد، یعنی داشت چیزی رو مخفی میکرد. یعنی واقعا میخواسته بره کنار ساحل؟ نمیدونم تو سراین دختر چی میگذره، نمیتونم بفهممش.
    نمیدونم شاید هم من بیخودی حساس شدم. قانع نشده بودم ولی سعی کردم بیخیال این موضوع بشم. چشمهام رو بستم و خیلی زود خوابم برد.
    ***
    صبح با تابیدن نور خورشید تو صورتم چشمهام رو باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم. هنوز کرخت بودم و سرحال نیومده بودم. بدمریض بودم و کم پیش میومد که مریض بشم و وقتی هم که مریض میشدم از پا مینداختم.
    لب تخت نشسته بودم که در اتاقم زده شد. همون جور که با دست موهای بهم ریخته ام رو مرتب میکردم با صدای گرفته گفتم:
    - بیا تو!
    آتریسا با یه سینی از بساط صبحانه وارد شد. سرش رو پایین انداخت و من سریع تیشرتم رو تنم کردم.
    - سلام صبحت بخیر. ببخشید بیدارت کردم؟
    با خوشرویی جوابش رو دادم:
    - سلام صبح شماهم بخیر بانو. نه بیدار شده بودم.
    نزدیک شد و سینی رو کنارم گذاشت با نگرانی گفت:
    - حالت بهتره؟
    - با وجود پرستاری مثل شما، مگه میشه بهتر نباشم؟
    - خداروشکر که خوبی.
    به سینی اشاره کرد:
    - صبحانت رو آوردم بالا که تا پایین نیای و بیشتر استراحت کنی.
    - ممنونم ازت. خیلی اذیتت کردم.
    بااخم ساختگی گفت:
    - نه بابا چه اذیتی!
    ایستاده بود. به کنار خودم اشاره کردم:
    - چرا وایستادی بیا بشین!
    کنارم نشست و لیوان شیر رو دستم داد و بعد مشغول لقمه گرفتن شد. یه کمی از شیرگرم چشیدم و لقمه ای که سمتم گرفته بود از دستش گرفتم:
    - مرسی مامان کوچولو.
    با همین محبت های کوچیکش دلم بیشتر براش پر میزد. با خجالت خندید و سرش رو انداخت پایین:
    - نوش جان.
    نذاشتم بیشتر خجالت بکشه و گفتم:
    - خودت صبحونه خوردی؟
    - نه هنوز. بعد میخورم.
    لیوان آب پرتغال رو دادم دستش:
    - بخور اینا برای یه نفر زیاده.
    بی حرف لیوان رو گرفت و کمی ازش مزه مزه کرد. به تلافی یه لقمه واسش گرفتم که با تشکر گرفت:
    - مرسی بابایی.
    خندیدم و گفتم:
    - نه خوشم اومد، راه افتادی.
    خندید و باز لپ هاش گل گلی شد. بعد از اتمام صبحونه در کنارهم. قصد رفتن کرد که صداش کردم:
    - آتریسا؟
    - بله رادمان؟
    نمیدونستم چه واکنشی نشون میده ولی خب دیگه وقتش بود و تا الان هم زیادی پشت گوش انداخته بودیم. میدونستم روز سختی براش خواهد بود.
    - یه کم دیگه حاضر شو باید بریم جایی.
    با تعجب گفت:
    - کجا؟ تو هنوز کامل حالت خوب نشده.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - من خوبم دختر. باید بریم اداره پلیس.
    - پلیس واسه چی؟
    - باید بریم شکایت نامه بنویسم.
    سربه زیر گفت:
    - ولی آخه...
    - آخه بی آخه. تا الان هم دیر شده. زود حاضر شو.
    با تردید نگاهم کرد:
    - رادمان بهتر نیست بیخیال بشیم؟ اونا هم دیگه کاری نمیکنن.
    بااخم گفتم:
    - یادت رفت اومده بودن خونه ات؟ یادت رفت تهدیدشون؟
    غمگین گفت:
    - نه!
    - تو تنهایی میتونی بری جایی؟
    - نه!
    - جایی امنیت داری؟
    با اطمینان گفت:
    - آره اینجا!
    لبخندی بخاطر اینکه اینجا رو امن میدونست زدم و گفتم:
    - اینجاهم تاوقتی پیدات نکردن امنه دخترخوب.
    مردمک چشمهاش لرزید:
    - ولی تو گفتی...
    پریدم وسط حرفش:
    - آره آتریسا من حرف هام یادم نرفته. هنوز هم میگم که نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه ولی باید از پلیس هم کمک گرفت.
    ساکت بود و من ادامه دادم:
    - آتریسا جان، میدونم ممکنه اذیت بشی. احتمالا حتی ببرنت...
    نگران واکنشش بودم که حرفم رو نصفه قطع کردم. اما انگار برای شنیدن ادامه جمله ام اصرار داشت:
    - احتمال داره کجا ببرنم؟!
    با تردید جمله ام رو ادامه دادم:
    - ببرنت پزشکی قا...
    سریع حرفم رو قطع کرد و ترسیده گفت:
    - رادمان من هیچ جا نمیام. شکایتم ندارم.
    از تخت بلند شدم و نزدیکش رفتم. دست هاش رو تو دست گرفتم:
    - باورکن این بهترین راهه که اونا بیخیالت بشن. من نمیدونم اونا دنبال چی هستن ولی هرچی که هست هدفشون تنها سواستفاده و آزار از سر خوش گذرونی نیست. وگرنه به تهدیداتشون ادامه نمیدادن.
    با شوک نگاهم کرد و حرفی نزد. با اطمینان گفتم:
    - آتریسا نترس. قول دادم نذارم یه مو از سرت کم بشه و همیشه کنارت باشم، پس توهم به من اعتماد کن و همراه من بیا. باید این موضوع رو با پلیس در میون گذاشت.
    فشار آرومی به دستش وارد کردم:
    - به من اعتماد داری؟
    منتظر بهش چشم دوختم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    من به رادمان اعتماد داشتم؟ من از رادمان بت ساخته بودم. پس بیشتراز هرکسی بهش اعتماد داشتم. وقتی رادمان میگه این بهترین راهه یعنی هست. با اطمینان کامل تو چشمهاش زل زدم:
    - معلومه که اعتماد دارم.
    لبخندی از رضایت زد و گفت:
    - پس زود حاضر شو پایین منتظرتم.
    - باشه.
    به اتاقم برگشتم. مشغول لباس پوشیدن شدم. حتی حوصله آرایش کردن هم نداشتم. صدای رادمان مدام تو گوشم میپیچید:
    - هدفشون تنها سواستفاده و آزار از سر خوش گذرونی نیست.
    خدایا سهیل کی بود؟ از من چی میخواست؟ چرا من؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ تقاص کدوم کار نکرده رو قراره پس بدم؟
    ذهنم پرکشید به 4 سال پیش. آش نذری مسموم، مرگ مامان عزیزم، چقدر زود یادم رفت که 4 سال پیش قصد جون من و مادرم رو داشتن. این دشمن پنهون کی بود؟ سهیل؟! یعنی دشمن من سهیل بود؟ اصلا سهیل کی بود؟
    آه آتریسا چقدر ساده بودی. چقدر بچه بودی که اینقدر زود تو حیله این آدم ها افتادی.
    تو سرم بازار مس گرها بود و تو دلم رخت میشستن. هرچی فکر میکردم جوابی برای سوال هام پیدا نمیکردم و سوال های جدید تو ذهنم شکل میگرفتن.
    رادمان راست میگفت. رفتن پیش پلیس بهترین تصمیم بود. انگار تازه فهمیده بودم که این ماجرا زیادی جدیه.
    بی دلیل وجودم پر از کینه شده بود. خودم مهم نبودم ولی مادرم... مادرم رو، همه زندگیم رو، تنها دارایی ای که برام مونده بود، به راحتی کشتن و من 4 سال قبل چقدر احمق بودم که پیگیر این موضوع نشدم. کاش 4 سال پیش کسی رو داشتم که بهم بگه نباید ساده از کنار مرگ عزیزترینم بگذرم ولی هنوز دیر نشده، الان رادمان رو دارم. الان دیگه بی کس نیستم، پشتوانه دارم. قاتل مادرم و دشمن زندگیم رو پیدا میکنم.
    اون روز برای من یه روز جدید بود. بعد 4 سال تازه به خودم اومده بودم. تازه بزرگ شده بودم. اون روز به خودم قول دادم همون جوری که رادمان ازم خواست قوی باشم تا بتونم جلوی اتفاقاتی که بعد از این قراره سرم بیاد قدعلم کنم. کیفم رو برداشتم و با عزم راسخ رفتم پایین.
    رادمان حاضر و آماده رو مبل راحتی نشسته و منتظرمن بود. بادیدن من از رو مبل بلند شد و گفت:
    - بریم.
    قبل رفتن مادرجون صدام کرد. به سمتش رفتم که در آغو*شم کشید. حتما رادمان بهش دلیل رفتنمون رو گفته:
    - دختر قشنگم نگران چیزی نباش. سرهنگ ناصری از آشناهای قدیمی ماست، کاربلده. حتما اون بیشرف ها رو پیدا میکنه. ما هم کنارتیم. اجازه نمیدیم کسی بهت آسیب بزنه. نگران هیچی نباش.
    دلگرم شدم از محبت بی اندازه این خانواده. صورت چروکیده مادرجون رو بـ*ـوسیدم و گفتم:
    - مرسی که هستید. مرسی که من بی کس رو تو خانوادتون پناه دادید.
    - دیگه نگو بی کس تو دیگه عضوی از خانواده مایی. دیگه دخترمنی.
    با قدردانی ازش تشکر کردم.
    - پسرم مراقب خودتون باشید.
    - چشم مادرم.
    مسیر رو بی هیچ کلامی طی کردیم و خیلی زود به اداره پلیس رسیدیم. دقایقی منتظر بودیم و بعد با اجازه سربازی، همراه با رادمان وارد اتاقی شدیم. یه مرد جا افتاده با موها و ته ریشی که گرد خاکستری اون ها رو مزین کرده بود، با سر پایین پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود.
    سلام کردیم که جوابمون رو داد. سربلند کرد و بادیدن رادمان از جاش بلند شد:
    - این طرف ها پسر! چه عجب یادی از ما کردی؟
    به گرمی باهم دست دادن و رادمان با لبخند عمیقی گفت:
    - شرمنده ام نکن حاج محسن. گرفتارم بخدا.
    بعد از حال و احوال پرسی. دعوت به نشستنمون کرد. رادمان خلاصه ای از موضوع رو برای حاج محسن تعریف کرد و حاج محسن رو کرد سمت من:
    - خب دخترم این برگه رو بگیر و اول تمام جریان رو با جزییات بنویس. بعدش هم باید بری بخش چهره نگاری و بعد هم پزشکی قانونی.
    باز با شنیدن واژه پزشکی قانونی، لرز خفیفی به تنم نشست. با دست های سردم برگه ای که به سمتم گرفته بود گرفتم و تشکر کردم.
    ***
    رادمان
    حاج محسن مشغول خوندن نوشته های آتریسا بود و آتریسا شدیدا تو فکر بود. حتی تو مسیر هم ساکت بود و غرق فکر. نمیدونستم چی ذهنش رو درگیر کرده. با صدای سرهنگ ناصری هردو به او خیره شدیم:
    - خب دخترم اینجا درباره مرگ مادرت هم نوشتی. تو فکر میکنی اونایی که قصد آزارت رو داشتن ربطی به قتل مادرت دارن؟
    شوکه از شنیدن کلمه قتل گفتم:
    - چی؟ قتل؟!
    آتریسا که ساکت بود خطاب به من گفت:
    - یادته اون روز تو رستوران راجع به مرگ مامان بابام برات گفتم؟ گفتم آش نذری آورده بودن و مامانم مسموم شده بود...
    آخ منِ بی حواس چطور فراموش کردم؟ اون روزی که آتریسا این موضوع رو تعریف کرد اینقدر فکرم درگیر خاطراتم با روشان شده بود که همچین مسئله مهمی رو از یاد بردم.
    شرمنده گفتم:
    - آره یادمه. منِ احمق چطور به این موضوع حساس فکر نکرده بودم؟
    آتریسا با لحن غمگینی گفت:
    - نه رادمان من احمق بودم که 4 سال پیش پیگیر این موضوع نشدم و حالا اونا اومدن سراغ من. من اینقدر بچه و بی عقل بودم که ساده از کنار مرگ مامان مهربونم گذشتم. من چیکار کردم؟
    با دست هاش صورتش رو پوشوند و شروع به گریه کرد. بی طاقت شدم و کنارش نشستم. سرش رو در آغـ*ـوش کشیدم و اون از عمق وجود گریست. سرهنگ جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و من چند برگ بیرون کشیدم و دست آتریسا دادم. صورتش رو خشک کرد و سرهنگ مخاطب قرارش داد:
    - دخترجان واقعا متاسفم برای این اتفاق. توهم خودت رو سرزنش نکن. کم سن و سال بودی و عزادار ولی هنوزم دیر نشده. شک تو بی مورد نیست. سهیل ممکنه بی ربط به مرگ مادرت نباشه.
    بعد رو کرد سمت من و گفت:
    - پسرم الان برید بخش چهره نگاری تا کارها زودتر انجام بشن. چون از رو نام و فامیل نمیشه پیداشون کرد و احتمال داره اسم ها جعلی باشن.
    - باشه حتما.
    دست آتریسارو گرفتم و بلندش کردم:
    - بریم آتریسا.
    از سرهنگ تشکر کردیم و بعد از انجام کارهای چهره نگاری به سمت پزشکی قانونی رفتیم.
    ***
    دقیقا 45 دقیقه ای گذشته بود. تو راهرو منتظرش نشسته بودم. با بازشدن در اتاق آتریسا با رنگ و روی پریده و چشمهای سرخ از گریه بیرون اومد. سرش پایین بود و تو خودش جمع شده بود. نگران رفتم سمتش و شونه هاش رو گرفتم:
    - خوبی؟
    با غم نگاهم کرد. رنگش پریده بود و میفهمیدم چه روز سختی رو گذرونده. روشان هم همچین روزهایی رو شاید هم بدتر گذرونده بود و من با تک تک حالت های الان آتریسا آشنا بودم. با سوال من بغضش ترکید و دست هاش رو دورم انداخت و سرش رو تو آغـ*ـوشم پنهون کرد. آخه این دختر این همه اشک رو از کجا میاره؟
    همینجور که با یه دست موهاش و از روی شال سرش نـ*ـوازش کردم گفتم:
    - هیس. تموم شد. دیگه تموم شد. ببخشید اذیت شدی، ببخشید.
    دقایقی تو همون حالت موند و وقتی کم کم آروم شد ازم جدا شد.
    - ببخشید.
    با تعجب گفتم:
    - چی رو ببخشم؟
    لب هاش آویزون شد و گفت:
    - باز زدم زیر قولم.
    بااخم و تهدید گفتم:
    - بار آخرت بود دماغوی من.
    خنده ی دلبرانه ای کرد که دلم براش ضعف رفت و دوست داشتم همونجا... لا اله الا الله! بگذریم. چون همچین اجازه ای نداشتم پس تنها به زدن چشمک ریزی اکتفا کردم:
    - خب بریم دیگه.
    - بریم.
    نگرانش بودم. زیادی حساس و شکننده بود. غمگین و تو فکر بود و من سعی میکردم با خنده و شوخی از فکر درش بیارم. امید داشتم که با این شکایت همه چی حل بشه و آرامش به زندگیش برگرده، غافل از اینکه زندگی به این زودی ها روی خوشش رو به کسی نشون نمیده.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    امروز خیلی روز سختی برام بود. بدترین قسمتش هم معاینات پزشکی قانونی بود. شرم، ترس، اضطراب، کینه و خشم، حس هایی بود که تو اون لحظه داشتم. احساس سرما میکردم و میدونستم فشارم پایینه. وقتی از در بیرون رفتم و رادمان با نگرانی جویای حالم شد، فهمیدم که متوجه وخاومت حالم شد.
    دلم پر بود و منتظر تلنگر بودم و شاید هم منتظر منبع آرامشم بودم که قلبم رو از هرچی حس بد خالی و از آرامش وجودش پر کنم. چند لحظه ای که در آغـ*ـوشش بودم کافی بود تا نیرو بگیرم و وجودم آروم بشه.
    به سمت خیابون رفتیم. ماشین رادمان اون طرف خیابون پارک بود.
    قبل رفتن به اون سمت رادمان گفت:
    - تو برو تو ماشین من یه چیزی برات بگیرم، رنگت پریده.
    - نه رادمان. چیزی نگیر. میل ندارم.
    اخم غلیظی کرد و گفت:
    - اِ فقط بگو چشم.
    مظلوم نگاهش کردم:
    - خب چشم.
    - آفرین دخمل بابا.
    ریموت ماشین رو زد و من درحالی که به زورگویی ها و شیطنت هاش میخندیدم بی حواس به سمت ماشین قدم گذاشتم که صدای مراقب باش گفتن رادمان، کشیده شدن بازوم، جیغ کوتاه من، بسته شدن چشمهام از ترس، چرخیدنم و پرت شدنم تو آغـ*ـو*ش گرم کسی، بوی عطر خاص محبوبم و باز شدن چشمهام و دیدن ماشین سیاه رنگی که با سرعت سرسام آور از چند سانتی متری من عبور کرد، همه و همه تو یه لحظه اتفاق افتاد.
    قلبش زیرگوشم به شدت خودش رو به قفسه سـ*ـینه اش میکوبید، قلب من از اون بدتر!
    لحظه ای بعد من رو از خودش جدا کرد و درحالی که سرم داد میزد گفت:
    - حواست کجاست؟ نباید یه نگاه به خیابون بندازی؟
    عصبی بود و رگ گـ*ـردنش نبض میزد. باز شده بود همون رادمانی که ازش میترسیدم. بغض کردم ولی گریه نه:
    - ببخشید خب. سرم داد نزن!
    مظلوم شده بودم. واقعا وقتی داد میزد عین موش میشدم.
    ***
    رادمان
    مثل بچه کوچولوها مظلوم شده بود و لب هاش رو از ترس جمع کرده بود. خنده ام گرفته بود ولی ظاهر اخم آلودم رو حفظ کردم. دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش:
    - بیا بامن بریم ببینم. تا بلایی سرخودت نیاری دست بردار نیستی.
    صدای خنده ریزش و بعد صدای خودش که حالا هم قدمم شده بود شنیدم. لحنش شیطون بود:
    - ولی خودمونیما داد میزنی آدم میخواد تو خودش خرابکاری کنه.
    بااخم نگاهش کردم که خنده رو لبش ماسید و ساکت شد و لحظه ای بعد نوبت من بود که به قیافه بامزه اش بخندم.
    - هرکولِ بداخلاقِ خوش خنده.
    با صدای آرومی گفت طوری که من نشنوم ولی شنیدم. گوش هام تیزتر از این حرف هاست. خنده ام عمیق تر شد. به یه ویتامینه فروشی رسیدیم و با خنده گفتم:
    - خب این هرکول بداخلاق خوش خنده چی برای خانوم ریزه ی بی حواس بخره؟
    مشت آرومی به بازوم زد و با چشمهای درشت شده گفت:
    - گوش هات هم که تیزن. بعدش هم من ریز نیستم، تو گنده ای.
    با لودگی جای مشتی که زده بود مالیدم و گفتم:
    - آخ آخ خانوم موشه عجب زوری هم داره. دستت هرز شده ها.
    با اخم گفت:
    - همینه که هست.
    خندیدم و با خنده هام وادار به خندیدن شد.
    - خب چی دوست داری بخرم؟
    با ذوق دست هاش رو کوبید به هم و گفت:
    - بستنی.
    مثل بچه ها شده بود. لپش رو کشیدم و گفتم:
    - ای به چشم.
    یه بستنی معجون براش گرفتم و یه قهوه هم برای خودم. چون دست هام پر بود، بازوم رو به سمتش گرفتم که دستم رو گرفت و به سمت ماشین رفتیم.
    داخل ماشین نشستیم و من حرکت کردم. با لــذت بستنیش رو میخورد و به به و چه چه میکرد و من با لبخند نگاهش کردم.
    - میخوری؟
    - نه نوش جونت.
    سرش رو به حالت بامزه ای به دو طرف تکون داد و باز با بستنیش مشغول شد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت که سوالی که خیلی وقت پیش ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم:
    - آتریسا خانواده پدری و مادریت کجان؟
    جوابی نداد. سر چرخوندم که دیدم غمگین به روبرو خیره شده. خواستم حرفی بزنم که خودش به حرف اومد:
    - نمیدونم.
    اخمی کردم و به جاده خیره شدم:
    - یعنی چی نمیدونی؟ رفت و آمدی نداشتید؟
    - واقعا نمیدونم. من هیچوقت ندیدمشون. همیشه وقتی از مامان یا بابام میپرسیدم چرا من مثل بقیه بچه ها دایی و خاله یا عمو و عمه ندارم، میگفتن همین که ما یه خانواده ایم و هم دیگه رو داریم کافیه. من حتی مثل تو که مادرجون رو داری، مادربزرگ یا پدربزرگی نداشتم. از وقتی چشم باز کردم فقط مامان بابام رو دیدم. تو خونه ی ما فقط دوست های پدر یا مادرم رفت و آمد داشتن نه فامیل و آشنای نزدیک.
    آهی از روی حسرت کشید و مشغول بازی با بستنیش شد.
    با صدای آرومی گفتم:
    - ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم فقط از رو کنجکاوی پرسیدم.
    لبخند کمرنگی زد:
    - نه اشکالی نداره.
    ذهنم درگیر شده بود. مگه میشه که کسی فامیلی نداشته باشه؟ یعنی واقعا پدر مادرش خانواده ای نداشتن؟!
    - یعنی هیچ وقت از پدر مادرت حرفی دربارشون نشنیدی؟
    - چرا. گاهی تصادفا حرفاشون رو میشنیدم که اسم آدم هایی رو میاوردن که من نمیشناختم. حتی یه بار که باهم مشغول حرف زدن بودن، شنیدم که گفتن عموی آتریسا ولی به محض دیدن من حرفشون رو عوض میکردن. این اواخر مادرم میگفت من و پدرت پشتوانه ای نداشتیم، رو هیچ فامیل و آشنایی حساب باز نکردیم. وقتی هم ازش میپرسیدم که چرا هیچ فامیلی نداریم میگفت بازی روزگار. همین! هیچوقت توضیحی به من نمیدادن.
    متفکر سر تکون دادم که ادامه داد:
    - میدونی رادمان، مامان بابای من هیچوقت من رو درگیر مشکلات نمیکردن. غم و غصه هاشون رو میدیدم ولی وقتی ازشون از دردهاشون میپرسیدم، میگفتن تو فکر هیچی نباش ما حلش میکنیم. تو فقط به دَرست فکر کن. اونا هیچوقت نذاشتن من نگرانی ای رو حس کنم.
    نگاهش کردم که لب هاش به لبخند غمگینی باز شد:
    - واسه همینه اینقدر لوس شدم و به قول تو اشکم دم مشکمه.
    چشمهاش لبالب پر از اشک، روی لبش ولی لبخند بود. دست بردم و دماغش رو کشیدم که آخش دراومد. یه کمی صدام رو خشن کردم:
    - این دوتا دریای آبیت باز طوفانی شدن که. خانوم لوسه دلش تنبیه میخواد آره؟
    با اخم و جدیدت حرف میزدم ولی اون میخندید.
    - نخند ببینم. تنبیه شدی اونوقت میفهمی.
    دست هاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و با همون خنده که سعی بر کنترلش داشت گفت:
    - باشه باشه آقا بداخلاقه. تنبیه ام رو با جون و دل میپذیرم.
    خبیث شدم و گفتم:
    - آتریسا پذیرفتی ها. نزنی زیرش ها.
    - نه، قول!
    با لحن شیطونی گفتم:
    - باوشه.
    ماشین رو کنار خیابون متوقف کردم. اون ساعت از روز خیابون خلوت بود و پرنده پرنمیزد. چرخیده بود سمت من و با تعجب نگاهم میکرد:
    - چرا وایسادی پس؟
    - وقت تنبیهه!
    چشمهاش از تعجب درشت شد:
    - بی انصاف اینقدر زود؟
    - من کلا وقت شناسم آخه.
    کمربند خودم رو باز کردم و نزدیکش شدم. جا خورد و کمی خودش رو کشید عقب. انگشتم رو به نشونه تهدید گرفتم جلو صورتش:
    - قول دادی زیرش نزنی.
    نامطمئن گفت:
    - باشه قول دادم.
    تو چشمهاش زل زدم و نزدیکش شدم. به چشمهام خیره بود. باز نزدیکتر شدم. نگاهم تغییر مسیر داد. باز به چشمهاش نگاه کردم. نی نی چشمهاش میلرزیدن. دوباره نگاهم چرخید. بخاطر نشستن نفس هام رو صورتش لپ هاش سرخ شده بود و بدجور تو صورت سفیدش خودنمایی میکرد.
    تکون نمیخورد. قول داده بود. بدون نگاه دوباره به چشمهاش، بسته شدنشون رو متوجه شدم. خنده بی صدایی کردم. رفتم سمت لُپ گل انداخته اش و بدجنسانه به دندون کشیدمش. جیغ بلندی کشید و با مشت های کوچیکش کوبید به بازوم تا لُپش رو رها کنم.
    لُپش رو رها کردم و ازش فاصله گرفتم. هنوز جیغ جیغ میکرد و اخم هاش حسابی توهم گره خورده بود. من هم ریسه رفته بودم از خنده. درحالی که با مشت به بازوهای عضلانیم میکوبید میگفت:
    - بدجنس بدجنس بدجنس.
    همچنان میخندیدم و اون حرصی شده بود:
    - نخند رادمان. آتریسا نیستم اگه تلافی نکنم.
    به لُپش نگاه کردم. آخ بمیرم جای دندون هام مونده بود. آخه لامصب وقتی لُپ هاش گل گلی میشه، نمیشه ازشون گذشت که.
    درحالی که هنوز خنده رو لبم بود، دست بردم سمت لپش و جای گـ*ـازم رو نـ*ـوازش کردم:
    - آخ ببخشید. خیلی دردت گرفت؟
    دستم رو پس زد و با اخم روش رو برگردوند و دست به ســینه و خیره به روبرو نشست:
    - نخیر، اصلا هم درد نگرفت.
    باز با شیطنت رفتم سمتش و جدی گفتم:
    - پس تنبیه قبول نیست، بیا یه بار دیگه!
    با این حرفم جیغ زد و چسبید به در و با کف دست دوتا لُپ هاش رو گرفت:
    - قبوله قبوله. کلی هم درد گرفت.
    خنده ی دیگه ای سر دادم:
    - خب پس حله. یادت باشه دیگه گریه نکنی که تنبیه ها هردفعه سخت تر میشن.
    - هرکول ظالم. توقع نداشتم این کار رو کنی.
    بخاطر حرفی که بی فکر زده بود، جور خاصی نگاهش کردم که سرش رو چرخوند سمت پنجره و هول گفت:
    - خب برو دیگه هوا گرمه.
    آخی فنچ کوچولو بخاطر حرفش هول کرده و با وجود فصل پاییز و بستنی ای که خورده بود میگه هوا گرمه. ولی آره درست میگفت، شاید یه جورایی همدرد بودیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتریسا
    تازه فهمیدم چی گفتم. یعنی خاک توسرت ها آتریسا، خاک! یعنی چی توقع نداشتم؟ توقع داشتی چیکار کنه پس؟ هین! دختره ی بی حیا! اَه خب من چیکار کنم؟ تقصیر خودشه با این کارش. اصلا به من چه.
    با گفتن خب برو دیگه هوا گرمه، اومدم گندی که زدم درست کنم ولی بیشتر خراب کردم. آخه دیگه نزدیک زمستونیم چه گرمایی؟ تازه یه بستنی هم نوش جان کرده بودم. وای نمیدونم، پس چرا من گرمم بود؟ اَه لال بمیری آتی.
    روم سمت پنجره بود تا حالت چهره رادمان بخاطر حرف هام رو نبینم و کمتر خجالت بکشم. هرچند همینجوریش داشتم بخار میشدم میرفتم هوا. رادمان بی حرف راه افتاد و دیگه هم خبری از خنده هاش نبود. دقایقی بعد سکوت رو شکست:
    - خب ناهار بیرون بخوریم یا بریم خونه؟
    عاشق این درک کردنش بودم که به روی آدم نمیاورد و جو رو عوض میکرد. کم کم خجالتم یادم رفت. اصلا من از کی اینقدر خجالتی شدم؟
    - نه دیگه نزدیکیم. بریم خونه.
    - باشه.
    به ویلا رسیدیم و داخل رفتیم. سرخوش به سمت اتاقم رفتم و لباس هام رو عوض کردم. جلوی آینه بودم و به لُپم نگاه میکردم.
    وقتی دیدم نگاهش تغییر جهت داد، نفس تو سـ*ـینه ام حبس شده بود و باز فراموش کرده بودم که رادمان عاشق روشانه.
    سعی کردم این فکرها رو پس بزنم و حال خوشم و خراب نکنم. باید با این موضوع کنار بیای آتریسا.
    از اتاق بیرون اومدم. همزمان بامن هم رادمان از اتاقش خارج شد. چشمکی زد که خنده ام گرفت. منتظر موند تا بهش برسم و باهم پایین رفتیم.
    سمیه خانوم مشغول چیدن میز ناهار بود و مادرجون هم پشت میز نشسته بود. خبری از رادان نبود. من و رادمان هم پشت میز نشستیم. با مادر جون کمی درباره امروز و روند شکایت حرف زدیم.
    - پریچهر خانوم این زلزله کجاست؟ امروز که کلاس نداشت.
    مادرجون که انگار منتظر بود رادمان از رادان بپرسه شروع به گلایه کرد:
    - وای رادمان من نمیدونم این پسر چیکار میکنه. نگرانشم بخدا. امروز که تو نبودی، از نبودت استفاده کرده بود یه ریز این گوشیش دم گوشش بود، هی پچ پچ میکرد. هی میگفت عشقم، خانومم، قربونت برم، فدات بشم. الان هم که به قول خودش رفته سرقرار. رادمان جان شما جوونید حرف هم دیگه رو بهتر میفهمید، باهاش حرف بزن از این کار هاش دست برداره مادر.
    من بخاطر لحن بامزه مادرجون خنده ام گرفته بود و رادمان هم درحالی که سعی میکرد خنده اش رو پنهون کنه اخم ساختگی کرد و گفت:
    - غلط کرده پسره ی خیره سر. بیاد خونه خودم به خدمتش میرسم. از اون موهای ژیگول کرده اش آویزونش میکنم. حالا با کدوم پدرسوخته ای حرف میزد؟
    مادرجون آهی کشید:
    - نه مادر با خشونت بدتر لج میکنه بچه ام. نمیدونم که، ازش میپرسیدم میگه این فرق داره، میخوام بگیرمش. یه وقت دعواش نکنی مادر.
    رادمان با شوخی حرف میزد ولی مادرجون جدی گرفته بود. با لبخند شیرینی دست مادرجون رو فشردم:
    - مادرجونی رادمان شوخی میکنه.
    رادمان هم خنده ای کرد و گفت:
    - مادرم خیالت راحت کاریش ندارم. پس انگار این پسره بالاخره یه بار جدی تصمیم گرفته. حتما باهاش حرف میزنم. نگران نباش.
    - خدا حفظت کنه پسرم.
    - چاکرتم.
    لبخندی به محبت بين اين خانواده زدم و مشغول ناهار شديم. هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود که مادرجون گفت:
    - رادمان پسرم؟
    - جانم؟
    - تو نميخوای فکر زن گرفتنت باشي؟ ديگه داره 30 سالت ميشه مادر. این رادان که با این شيطنت هاش آخر يکي رو پيدا ميکنه و ميره سرزندگيش ولي تو چي؟ اصلا فکر خودت نيستی.
    رادمان لبخندی زد:
    - مادرجون ما بارها درباره اين موضوع صحبت کرديم مگه نه؟ من کلا بعد اون جريان بيخيال ازدواج شدم. ميخوام تمام وقت و توجه ام صرف شماها بشه.
    - آخه تا کی ميخوای بخاطر جريان روشان خودت رو سرزنش کنی؟ بسه اينقدر خودت رو درگير ما و کارت کردی. يه کم هم به فکر خودت باش آخه. هميشه که جوون نيستی. ميدونم بعد روشان داغون شدی ولی اينقدر خودت رو مقصر ندون. تو فقط خام و بی تجربه بودی پسرم.
    ساکت بودم و فقط به حرف هاشون گوش ميکردم. با شنيدن اسم روشان شديدا کنجکاو شده بودم. مگه جريان روشان چی بوده؟ چرا رادمان خودش رو مقصر میدونسته؟ چه بلايی سر روشان اومده؟ الان کجاست؟ یعنی اينقدر روشان رو دوست داشته که حالا نميخواد کسی جاش رو بگيره؟ حال و هوام ابری شد.
    رادمان از حرف های مادرجون کلافه بود ولی سعی بر آروم بودن داشت:
    - مادرجونم. عزیزمن. باز اين حرف های تکراری رو شروع نکنیم لطفا. من از زندگی الانم راضی ام، کمبودی هم حس نميکنم. من نميتونم بيخيال گذشته بشم. حماقت هام يادم نميره. تا به چيزی که ميخوام نرسم نميتونم بيخيال بشم.
    مادرجون عصبی شد و صداش کمی بالا رفت:
    - رادمان روشان ديگه رفته. ميخوای به چی برسی؟ مگه ديگه فرقی هم داره؟ ها؟!
    بغض بین صداش رو به خوبی درک کردم. رادمان چشمهاش رو بسته بود و با حرص پنجه در خرمن موهای سیاهش میکشید. روشان رفته بود؟! یعنی رادمان رو ترک کرده بود؟
    حتما رادمان هم منتظر برگشتنش بود و هنوز به رسيدن به روشانش اميد داشت که نميتونه بيخيال بشه. آتریسا شنيدی؟ نميتونه بيخيال عشقش بشه. هیشکی نميتونه جای روشان رو براش پر کنه.
    رادمان پوف کلافه ای کشید:
    - مادرجون خواهشا تمومش کنيم. لطفا!
    صداش گرفته بود و مطمئنا پشت تارهای صوتی اين صدای خش دار، دريايی از بغض مردانه پنهون بود.
    مادرجون چشمهاش از اشک درخشيد و خیلی زود گونه هاش تر شد:
    - من فقط نميخوام ذره ذره نابوديت رو به چشم ببينم.
    رادمان از جاش بلند شد و نزدیک مادرجون رفت:
    - الهی دورت بگردم. گریه نکن دیگه. من چیزیم نمیشه، هوم؟ باورکن از زندگيم راضی ام. همين که شادی شماها رو میبينم و وجودتون رو کنارم دارم برای من ته خوشبختيه.
    مادرجون همینطور که اشک ميريخت دستی به صورت رادمان کشید و به تاييد سرش رو تکون داد. رادمان هم سرش رو بـ*ـوسید و با گفتن ببخشيدی به سمت اتاقش رفت. حتی غذاش هم نخورد.
    مادرجون همینطور که اشک میریخت و زیرلب زمزمه کرد:
    - این پسر تا ابد خودش رو مقصر میدونه. من فقط نگرانشم، کاش بفهمه.
    غمگین و گرفته بلند شدم و کنارش رفتم. دست های چروکیده اش رو نـ*ـوازش کردم:
    - مادرجونی اون چیزی که من تو این مدت کوتاه فهمیدم، این بود که رادمان جونش به جون شما و رادان بسته ست. مطمئن باشيد اون نگرانی شما رو درک ميکنه. من نميدونم چی بهتون گذشته ولی این رو خوب ميدونم که رادمان به وجود شما در کنارش دلگرمه. اون شماها رو خیلی دوست داره.
    لبخند غمگينی زد:
    - آره دختر قشنگم، رادمان خیلی به ما وابسته ست. ماهم همینطور ولی من دلم میخواست قبل مردنم سروسامون گرفتن بچه هام رو ببینم.
    - اِ مادرجون ایشاالله 120 سال سایه اتون بالاسر ما باشه. من مطمئنم که اون روزها رو میبینید.
    با محبت دستی به سرم کشید:
    - قربونت برم دخترکم.
    یهو پکر شد:
    - خدا ازم نگذره. سر نهار غذا رو کوفت بچه ام کردم.
    - نگران نباشید من غذاش رو براش میبرم اتاقش، یه کم هم باهاش حرف میزنم آروم تر بشه، هوم؟!
    - ممنون چلچراغم. خیر ببینی مادر.
    بـ*ـوسیدمش و غذای گرم برای رادمان ریختم و رفتم بالا. پشت در اتاقش نفسی تازه کردم و تقه آرومی به در زدم. جوابی نشنیدم و دوباره به در زدم و این بار صداش کردم:
    - رادمان؟
    صدای بم و خش دارش به آرومی به گوش رسید:
    - آتریسا بعدا لطفا.
    پکر شدم. رادمانم غمگین بود. نتونستم بی تفاوت بگذرم، باید باهاش حرف میزدم شاید کمی آروم میشد. بی توجه به حرفش در رو باز کردم و به محض ورودم به اتاق، بوی گس سیگار حس بویاییم رو تحـریـ*ـک کرد.
    با اخم بهش نگاه کردم که سیگار به دست کنار پنجره باز اتاقش و پشت به من ایستاده بود.
    با صدای دلخوری گفتم:
    - واسه اینکه نبینم زیر قولت زدی گفتی بعدا بیام؟
    درحالیکه هنوز پشتش به من بود سیگار نصفه اش رو لب پنجره خاموش کرد.
    - چیکارم داری؟
    بی حوصله بود. از لحن سردش دلخور شدم ولی اهمیتی ندادم:
    - غذات رو نخوردی برات آوردم بالا.
    - میل ندارم.
    سینی غذا رو کنار تختش گذاشتم و کنارش رفتم. نگاه کوتاهی بهم کرد و دوباره به بیرون خیره شد.
    - رادمان دوست ندارم اینجوری ببینمت...
    پرید وسط حرفم:
    - قرار بود بت نسازی.
    نمیتونم لعنتی، نمیتونم غمگین ببینمت. دلم میخواد بترکه. کاش میتونستم اینا رو بهت بگم.
    آهی کشیدم:
    - رادمان میخوای باهم صحبت کنیم کمی آروم بشی؟
    - نه!
     
    آخرین ویرایش:

    Sahar_mim76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    165
    امتیاز واکنش
    2,264
    امتیاز
    336
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    دلگیر شدم. حتی نمیتونستم مثل یه دوست، همدمش باشم.
    لبخند غمگینی زدم:
    - باشه مزاحمت نمیشم. میرم پایین ولی لطفا باز بشو همون رادمان همیشگی. اینجوری غمگین میبینمت دلم میگیره.
    جوابی نداد که سرم رو پایین انداختم و قصد رفتن کردم اما مچ دستم رو گرفت. برگشتم و نگاهش کردم. حالا دیگه رو به من چرخیده بود و نگاهم میکرد. چشمهاش یه دنیا غم داشت و دل من با هر بار دیدن این غم هزار تکه میشد.
    - آتریسا از من بت نساز. من اونقدرها هم که فکر میکنی خوب نیستم. قول بده همیشه رادمان واقعی رو ببینی. خود رادمان رو بشناسی نه بتی که ازش تو ذهنت درست کردی. من هم ضعف هایی دارم، همیشه نمیتونم محکم باشم.
    - رادمان جان، ما اگه حرفی میزنیم برای اینه که تحمل دیدن غمت رو نداریم. ما ازت بت نساختیم ولی بهت تکیه کردیم چون به قدرتت ایمان داشتیم. من تو این چند روز شاید مدت زیادی نباشه ولی کمی شناختمت. من از رادمان چیزی که دیدم و شناختم رو تو ذهنم ثبت کردم. میدونم که غمی تو دلت داری و قبول دارم که هرکسی هم اجازه داره غمگین و ضعیف باشه ولی به تو ضعیف بودن نمیاد. تو شخصیت قوی ای داری ولی شاید هنوز خودت رو باور نکردی.
    - ممنونم که سعی داری با حرف هات آرومم کنی آتریسا ولی من باید یه سری چیزها رو تو خودم حل کنم. هنوز خودم رو نبخشیدم. من اشتباه زیاد داشتم.
    - هرآدمی تو زندگیش اشتباهای بزرگ و کوچیک داشته. خود من که ساده از مرگ مادرم گذشتم، چشم بسته به سهیل اعتماد کردم ولی مهم الانه. گذشته تموم شده و رفته. رادمان؟ اگه اشتباها قابل جبرانن، جبرانشون کن. اگرهم نه ازشون درس بگیر و دیگه تکرارشون نکن. نه اینکه با مدام مقصر دونستن خودت زندگی رو به کام خودت تلخ کنی.
    لبخند گرمی زد و گفت:
    - مرسی آتریسا. ممنون بابت حضورت.
    لبخندش رو بی جواب نذاشتم:
    - ما دوستیم دیگه، یه دوست هم باید همیشه حواسش به دوستش باشه.
    به شیوه خاص خودش چشمکی زد که دل من رو برد:
    - دوست مهربون بابایی دیگه.
    آخ که وقتی میشد همون رادمان شرو شیطون جون میگرفتم. خجول خندیدم و از اتاق خارج شدم. همونطور که میرفتم پایین، متوجه حضور رادان شدم که مثل همیشه مشغولِ سربه سر گذاشتن مادرجون بود.
    مادرجون رو مبل نشسته بود و رادان هم از پشت مبل دست هاش رو انداخته بود رو شونه مادر جون و گوشیش رو جلو مادرجون نگه داشته بود. آروم آروم از پله ها پایین میومدم و به حرف های رادان گوش میدادم:
    - نگاه کن پری جون این رفیقم رو ببین چه جیگریه، دنبال یه مورد خوب واسه ازدواجه. بهش گفتم یه گل دختر داریم مثل پنجه آفتاب، ماه، خوشگل، خانه دار، تحصیل کرده، خب نظر تو چیه پرپری؟!
    مادرجون متفکر گفت:
    - پسرم نظر من که مهم نیست، باید نظر آتریسا رو بپرسی. اصلا ببینم این دوست هات شناخته شده هستن که آتریسا رو بهشون معرفی میکنی؟ من دختر دسته گلم رو به هرکسی نمیدم ها.
    دیگه به پایین پله ها رسیده بودم. اینجا چه خبره؟ رادان واسه من داره شوهر پیدا میکنه؟ یعنی چی این کار؟! ناخواسته اخم هام رفته بود تو هم. نزدیکشون شدم. با همون اخم ها گفتم:
    - من قصد ازدواج ندارم ها، گفته باشم.
    رادان که متوجه حضور من شده بود با حرفم پقی زد زیر خنده و در همون حال که میخندید گفت:
    - بَه سلام آتی ریزه.
    باز شروع کرد خندیدن. اخم هام غلیظ تر شدن.
    - کوفت، رو آب بخندی. چیز خنده داری گفتم مگه؟!
    بین خنده هاش گفت:
    - آخه... کی... تو رو میگیره... که... خودت رو... میندازی وسط؟! وای دلم!
    خجالت کشیدم ولی باز اون روی پررو و شیطونم غالب شد. دست هام رو زدم به کمر و گفتم:
    - مگه من چمه به این خوشگلی و خانومی!
    رادان باز خندید و با تمسخر گفت:
    - بر منکرش لعنت.
    بخاطر شیطنت ذاتیش و رفتار خونگرمش، هرکسی خیلی زود باهاش صمیمی میشد. من هم برعکس رادمان، جلو رادان کمتر معذب بودم بنابراین اون روی آتریسای شیطون رو نشون دادم و یه دونه محکم زدم پس کله اش که دادش دراومد:
    - آی مامان جون! خدا خفه ات نکنه آتریسا، چقدر دستت سنگینه! آخ!
    مشغول ماساژ گردنش بود و حالا نوبت خندیدن من بود. مادرجون که به کل کل من و رادان میخندید، لحظه ای ساکت شد و بعد با تعجب به رادان خیره شد. لحظه ای بعد پس گردنی جانانه ای بود که از سمت مادرجون روانه کله ی رادان بیچاره میشد. من هم با تعجب نگاه میکردم.
    - آی پریچهر، تو دیگه واسه چی میزنی؟
    - خیرندیده، آتریسا رو نمیخوای شوهر بدی پس کی رو به دوستت معرفی کردی؟ ها؟! ما دختر دیگه ای نداریم که.
    رادان با شیطنت لبخندی زد که ردیف دندون هاش معلوم شد. دست برد لپ مادر جون رو کشید و گفت:
    - دختر به این خوشگلی اینجا داریم، حیف نیست شوهر رو بدیم به این دختره زشتوئه؟
    با گفتن کلمه زشت به من اشاره کرد و چینی به بینی اش انداخت که ابروهام پرید بالا. به من میگه زشتو؟!
    مادرجون دستش رو برای زدن پس گردنی بعدی بلند کرد که رادان جا خالی داد و دوید رفت سمت پله ها.
    - برو دعا کن دستم بهت نرسه ولوله.
    من هم با چشم غره بهش گفتم:
    - از دست من هم فرار کن آقا رادان وگرنه نشونت میدم زشت کیه.
    رادان پررو پررو برای ما زبون درآورد و درحالی که عقب عقب میرفت گفت:
    - اوم. دستتون به من نمیرسه که.
    همینجور شکلک درمیاورد و عقب عقب میرفت که یهو خورد به کسی.
    - اوخ!
    برگشت و قیافه اخم آلود رادمان رو دید. رادمان با عصبانیت ساختگی گفت:
    - چتونه خونه رو گذاشتید رو سرتون؟ صدا خنده هاتون کل ویلا رو برداشته.
    رادان باز شروع به مسخره بازی درآوردن کرد و درحالیکه دست انداخته بود گردن رادمان گفت:
    - رادی جون بخدا من بی تقصیرم، هرچیه زیر سر این دوتا دختراست.
    قیافش رو مظلوم کرد و رادمان هم چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو تکون داد:
    - که زیر سر این دختراست آره؟
    رادان به طور نمایشی آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    - آره به جان تو!
    تو یه لحظه رادمان گوش رادان رو تو دست گرفت و محکم پیچوند:
    - که اینطور. بیا بریم اتاق من، الان معلوم میشه. که دختر میخوای شوهر بدی، آره؟! ببینم به کی گفتی زشت؟ ها؟! تازه باید درباره خانومتون هم یه توضیحی بدی.
    - آی ول کن گوشم رو، وای مظلوم گیر آوردید مگه؟! ای خدا، آی فلک، به دادم برسید کشتن جوون مردم رو.
    رادمان گوشش رو بیشتر پیچوند و گفت:
    - زود باش ببینم، اینقدر کولی بازی درنیار!
    - وای نه! ولم کن. غلط کردم. نه بابا، چه شوهر دادنی؟! زشت؟! دختر به این نازی کجا زشته. من نگفتم به جان رادی. خانومم کجا بود آخه؟! پریچهر باز چغولیم رو کردی؟! این دیو الان من رو میخوره. کمک!
    من و مادرجون از خنده رو مبل ولو شده بودیم و رادمان هم حسابی خنده اش گرفته بود و تلاش میکرد حفظ ظاهر کنه. همونجوری که گوش رادان رو میکشید بردش سمت اتاقش. چقدر کیف کردم وقتی رادمان باز شده بود همون رادمان شیطون دوست داشتنی. این نشونه عزت نفسش بود که اینقدر زود خودش رو جمع و جور میکرد و من بیشتر شیفته شخصیتش میشدم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا