تماس رو قطع کردم و رادمان گفت:
- کجان؟
- گفت آدرس رو میفرسته که دیگه اونجا هم دیگه رو ببینیم.
- خیلی خب.
دوباره حرکت کردیم. توی راه حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد و من سعی کردم فکرهای آزاردهنده رو از سرم دور کنم و تمام لحظه های با رادمان بودن رو تو ذهنم ثبت کنم. دو ساعت بعد به مقصد رسیدیم و بچه ها رو منتظر دیدیم. قبل اینکه پیاده بشیم بردیا اومد سمت رادمان و گفت:
- رادمان جان این جاده رو باید بریم بالا، اونجا یه رستوران خیلی خوب هست. موافق باشید ناهارمون رو اونجا بخوریم، بعد بریم یه چرخی بزنیم.
رادمان به سردی گفت:
- باشه تو حرکت کن من پشت سرت میام.
بردیا رفت و مجددا به راه افتادیم.
- رادمان؟
- جانم آتریسا خانوم؟
- تو از بردیا بدت میاد؟
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت:
- نه، چرا باید بدم بیاد؟
- آخه رفتارت باهاش خیلی سرده.
رادمان لبخندی زد و گفت:
- خب عزیزم من تازه باهاش آشنا شدم.
با تعجب گفتم:
- خب تو با من هم دو روزه آشنا شدی ولی چرا رفتارت با من سرد نیست؟
رادمان زل زد تو چشمهام و هیچی نگفت. حواسش به جلو نبود. یه سگ از سمت چپ جاده دوید جلو ماشین و من که متوجه اش شده بودم به جلو اشاره کردم و با جیغ گفتم:
- رادمان مواظب باش. سگه...
رادمان به موقع ترمز گرفت و سگه هم زود دوید و رفت. نفسم رو از سرآسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- وای نزدیک بودا.
بعد به رادمان نگاه کردم و دوتایی خندیدیدم. رادمان حرکت کرد و من هم فراموش کردم که جواب سوالم رو نگرفتم. به رستوران مورد نظر رسیدیدم و از ماشین پیاده شدیم. همگی وارد رستوران شدیم و پشت یه میزگرد نشستیم.
سمت راستم رادان. سمت چپم بردیا و رادمان هم روبروم نشسته بود و باران هم بین بردیا و رادمان نشسته بود. دوست داشتم کنار رادمان مینشستم ولی اینطوری هم خیلی بد نشد، راحت تر میتونستم صورتش رو ببینم. گارسون اومد و منو رو دستمون داد. من و باران و رادمان شیشلیک و بردیا و رادان هم سلطانی سفارش دادن. همگی ساکت بودیم که بردیا از من پرسید:
- خب آتریسا تعریف کن ببینم، اعتمادت به اون سهیل عوضی چه خریتی بود که کردی؟
میدونستم بردیا به لطف دهن لقی باران جریان رو فهمیده. حالا نمیدونم قیافه اش رو چرا اینقدر ترسناک کرده با اون اخم هاش.
ای بابا امروز کلا همه درحال اخم کردن به آتریسای بدبخت بودن.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خودت میگی دیگه خریت. فکر نمیکردم این اتفاق ها بیفته...
با قدردانی و محبت به رادمان و رادان نگاه کردم و ادامه دادم:
- اگه الان هم زنده ام بخاطر لطف رادمان و رادانه. خیلی اذیتشون کردم. خیلی بهم محبت داشتن.
هردو با یه لبخند روی لب نگاهم میکردن که بردیا خطاب به رادمان گفت:
- حسابی مدیونتون شدیم داداش. آتریسا واسه ما خیلی عزیزه اگه خدای نکرده بلایی سرش میومد، داغون میشدیم. ازت ممنونم.
رادمان نگاه سردی به بردیا کرد و گفت:
- کاری نکردم. من فقط وظیفه ی انسانیم رو انجام دادم.
با حرف رادمان دلم گرفت. باز یادم افتاد که تمام محبت هاش به من برای اینه که از عذاب وجدانش کم کنه. وگرنه من براش ارزشی نداشتم.
با غم به رادمان نگاه کردم. با نگاهش قافلگیرم کرد و انگار که متوجه غم چشمهام شد. چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو به معنی اینکه چی شده تکون داد و من فقط با حرکت لب هام گفتم:
- هیچی.
همون موقع گارسون سفارش ها رو آورد و مشغول خوردن شدیم. بردیا حسابی حواسش به من بود. نوشابه برام تو لیوان میریخت، هی از تیکه های کباب خودش تو بشقابم میذاشت و من شوکه و خجالت زده از این کارهاش میگفتم:
- بردیا نذار من نمیتونم همه ی اینارو بخورم.
و اون هی میگفت:
- باید همش رو بخوری یه کم جون بگیری.
و به غر زدن های من هم توجه نمیکرد.
یه لحظه به صورت رادمان نگاه کردم و دیدم باز گره ی اخم هاش توهمه. دست چپش رو مشت کرده بود و روی میز گذاشته بود و با اخم به من و بردیا نگاه میکرد.
یاد حرف هاش افتادم. سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم. باران به حرف اومد و گفت:
- آتریسا چرا نمیخوری؟ خوشت نیومده؟
من هم لبخند ریزی بهش زدم و گفتم:
- نه میخورم.
و برای اینکه دروغ نگفته باشم یه قاشق از غذا به زور به دهانم گذاشتم. دوباره غرق شدم تو طوسی چشمهاش. اخم هاش هنوز کمرنگ نشده بود.
- اِ آتی کنار لبت کثیف شده.
به بردیا که من رو خطاب قرار داده بود نگاه کردم و قبل اینکه به من فرصتی بده خودش برگی از دستمال کاغذی روی میز رو برمیداره و کنار لبم رو پاک میکنه.
من از این کار ناگهانی بردیا تو شوک بودم و همینجور بهش نگاه میکردم که یدفعه رادمان عصبی از سرمیز بلند شد و بخاطر شتاب موقع بلند شدنش، چنگال کنار ظرفش زمین افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. شوک زده به رادمان نگاه کردیم.
رادان: داداش چی شده؟
رادمان که تازه متوجه کارش شده بود با شرمندگی گفت:
- معذرت میخوام.
بعد از مکثی گفت:
- چند دقیقه دیگه برمیگردم.
و بعد به سمت سرویس بهداشتی رستوران رفت. از پشت سر رفتنش رو نظاره میکردم. یدفعه چش شد؟!
***
رادمان
عصبی پا تند کردم سمت سرویس. باید یه آبی به سر و صورتم میزدم. بدجور کلافه شده بودم. جلوی روشویی ایستادم و آب سرد رو باز کردم و مشت مشت به صورتم پاشیدم. حسابی داغ کرده بودم اینجوری آروم نمیگرفتم. سرم رو کلا گرفتم زیر آب سرد و چند ثانیه بعد آب رو بستم.
همونطور که رو به جلو خم شده بودم، دست هام رو دو طرف روشویی گذاشتم و به صورت خودم تو آینه زل زدم. موهام حسابی خیس شده بودن و ازشون آب میچکید. حواسم رفت به گردنم. باز نبض گرفته بود.
دست کشیدم تو موهام و همشون رو به سمت بالا بردم. چند تار با لجاجت پایین افتادن. تو چشمهام دقیق شدم و تو ذهنم با خودم حرف زدم:
- تو چت شده پسر؟ چرا زود قاطی میکنی؟ اونا دوست های بچگی ان، حق دارن صمیمی برخورد کنن.
ایندفعه رسما مثل دیوونه ها با تصویر خودم تو آینه حرف میزدم و با حرص جواب خودم رو دادم:
- خب دوست های بچگی هستن که باشن. آتریسا الان یه دختربالغه، این پسره چطور جرات میکنه که با کمال پرروئی نگاهش به صورت آتریسا باشه و کنار لبش رو پاک کنه؟
(وجدانم): هی هی پسر چته؟! میبینم که رگ غیرتت ورقلنبیده. چیه میگفتی عاشق این دختره نیستی که. پس این رفتارهات برای چیه؟
- ای بابا باز که تو پیدات شد. هنوز هم میگم عاشقش نیستم ولی...
- ولی چی پسرم؟
پوفی کردم. به خودم که نمیتونستم دروغ بگم. میتونستم؟! به تصویر خودم تو آینه اعتراف کردم:
- ولی بد خاطرخواه چشمهای دریاییش شدم.
- به به خب...
- خب که خب. شاید عاشقش نشده باشم ولی یه حس عجیبی بهش دارم. حجب و حیاش، گل انداختن های گاه و بی گاه گونه هاش، حتی شیطنت های زیرزیرکیش، همش برام شیرینه و از همه بیشتر چشمهاش دیوونه ام کردن که غرق شدم توشون. دست خودم نیست. نمیتونم وایستم و نگاه کنم بردیا اینقدر بهش نزدیک بشه.
- زرشک! بعد میگه عاشق نشدم. تو کارت از عشق و عاشقی گذشته. مجنون شدی پسرم، مجنون.
- ای بابا کم پرچونگی کن مخم رو خوردی.
همزمان با این حرف من درباز شد و مردی وارد شد و با تعجب به من که مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم نگاه میکرد.
حق داره اگه به صلاحیت عقلم شک کنه.
از سرویس بیرون رفتم. با این موهای خیس نمیتونستم برم پیش بقیه. باید میرفتم بیرون که یه کم باد به کله ام بخوره. راهم رو به سمت محوطه بیرون درپیش گرفتم. به میزی که نشسته بودیم نگاه کردم. فقط آتریسا متوجه من شد. بعد از یه مکث کوتاه با صحنه ای مواجه شدم که باز خونم رو به جوش آورد.
آتریسا همچنان به من نگاه میکرد و من هم به اون. شال روی سرش عقب رفته بود و متوجه نشده بود و بردیا که میخ آتریسا بود دست برد و شال آتریسارو روی سرش مرتب کرد که آتریسا حواسش پرت شد و صورتش رو سمت بردیا چرخوند. با حرص چشمهام رو بستم و با قدم های بلند به سمت بیرون رفتم.
اواسط آذرماه بود و هوا نسبتا سرد شده بود. من بخاطر خیسی موهام کمی سردم شده بود ولی از درون هنوز آتیش خشمم روشن بود.
به سمت رودخونه ای که از نزدیکی اون فضا جاری بود رفتم و روی تخته سنگی نشستم. حس خوبی به بردیا نداشتم. ازش خوشم نمیومد. وقتی میدیدم اینقدر راحت با آتریسا برخورد میکنه، اذیت میشدم. نمیدونم ولی احساس خطر میکردم.
حسم میگفت بردیا حس برادرانه به آتریسا نداره. بالاخره من نگاه های همجنس خودم رو خوب میشناسم دیگه. بردیا مثل یه برادر به آتریسا نگاه نمیکنه.
همینطور تو فکر بودم که با قرار گرفتن چیزی روی شونه هام سربلند کردم و آتریسارو ایستاده کنار خودم دیدم. کتم رو روی شونه هام گذاشته بود.
چیزی نگفتم که خودش به حرف اومد. عجیب بود ولی برای اولین بار با اخم و شماتت نگاهم میکرد:
- تو این هوا چرا بدون کت اومدی بیرون؟ اون هم چی؟ با موهای خیس! نمیگی سرما میخوری آخه؟
پایین شال بلند روی سرش رو تو دست گرفت و به آرومی روی موهای خیسم کشید، همینطور هم زیرلب با خودش غر میزد:
- فکر خودش نیست که. تو این هوا گرفته سرش رو خیس کرده. این کم بود، همینجوری اومده بیرون. غذاش هم که درست حسابی نخورد.
هم خنده ام گرفته بخاطر غرغرهاش، هم بخاطر نگران شدنش و رفتار مادرانه و دلسوزانه اش غرق خوشی شدم.
همچنان داشت موهام رو خشک میکرد که دستش رو گرفتم و کمی اونورتر رفتم و بهش جا دادم که کنارم بشینه. اومد و کنارم نشست و با لحن غم گرفته و نگران گفت:
- رادمان خوبی؟ چیزی شده؟
سکوت کردم و فقط با یه لبخند نگاهش کردم.
- رادمان چی شده؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ چرا موهات...
همزمان با این حرفش دست برد سمت موهام و همونطور که نگاهش به موهام بود با سرانگشت هاش لمسشون کرد. من هم خیره خیره نگاهش میکردم. سکوتم رو که دید دستش رو پایین آورد. منتظر بود که جوابش رو بدم. نمیدونم بخاطر نوع نگاهم بود یا چیز دیگه که بیشتر طاقت نیاورد و سرش رو انداخت پایین و مشغول بازی با دست هاش شد. دست بردم و دست سردش رو تو دست گرمم گرفتم. شوک زده سرش رو بلند کرد و با چشمهای درشت شده از تعجب بهم نگاه کرد. چشمهاش لبریز از اشک بود و سراریز شدن اشک هاش به پلک زدنی بند بود. اخم هام رفت توهم. معترض صداش کردم:
- آتریسا خانوم؟ باز که این چشمها آماده ی باریدنن که.
مظلوم شد و با نازی که ناخواسته تو حرکات و حرف زدنش بود گفت:
- آخه باز ازم ناراحتی.
اشک هاش چکیدن پایین. به دست هاش که هنوز تو دستم بود فشار ریزی دادم:
- آخه من چطور میتونم از دست تو ناراحت باشم عزیزدلم؟
باز با چشمهای درشت نگاهم کرد. لحنم کاملا جدی شده بود:
- من فقط وقتی بردیا اینقدر باهات حس صمیمیت میکنه اذیت میشم. خوشم نمیاد که اینقدر باهات راحته. بنظرمن که بردیا اصلا به چشم یه برادر بهت نگاه نمیکنه.
خشمی که نسبت به بردیا داشتم تو لحنم کاملا مشهود بود:
- دوست ندارم اینقد بهت نزدیک بشه.
من هرچی که میگفتم چشمهای آتریسا درشت تر میشدن. حق داره تعجب کنه. زمان زیادی نیست که آشنا شدیم و من غیر مستقیم داشتم بهش میفهموندم که بهش حس دارم. ولی آخه چیکار کنم این چشمهاش دیوونم کردن.
من! رادمان! پسری که بعد روشان قسم خورد درگیر هیچ دختری نشه و دنبال عشق و عاشقی نره و فقط به هدفش که انتقام از اون کثافت هاست فکر کنه، اعتراف میکنم که بدجور تو اقیانوس آبی چشمهای این دختر گیر افتاده.
آتریسا چیزی نمیگفت و من از این فرصت برای بیشتر حرف زدن استفاده میکردم:
- آتریسا... شاید این حرف ها منطقی نباشن، شاید اصلا گفتنشون الان درست نباشه، شاید بگی خیلی زوده و ما هنوز خیلی هم دیگه رو نمیشناسیم ولی من...
با گذاشتن دستش رو لـ*ـب هام مانع ادامه دادنم شد. دریای نگاهش طوفانی بود. نمیدونم چرا نگاهش حسرت داره؟ چشمهاش یه غمی داشت که نمیفهمیدمشون.
وقتی لب باز کرد، یه تیکه از قلبم کنده شد واسه بغض تو صداش. چونه اش میلرزید و صداش گرفته و مرتعش ولی چشمهاش، همچنان لبالب از اشک بود:
- هیس. رادمان لطفا. توروخدا دیگه ادامه نده.
با گفتن این حرف دستش رو از رو لـ*ـب های من برداشت و بلند شد که بره اما زود بلند شدم و مچ دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم. نگاهم نمیکرد و چشمهاش به یقه پیراهنم خیره بود. صداش هنوز بغض داشت:
- رادمان توروخدا دستم رو ول کن. بذار برم.
جدی و با اخم های توهم گفتم:
- به من نگاه کن!
سرش رو تو یقه اش فرو برد. دستم رو بردم زیر چونه اش و سرش رو بلند کردم:
- تو چشمهای من نگاه کن و بذار ادامه ی حرف هام رو بزنم.
خواستم لب باز کنم که با درد چشمهاش رو بست و وقتی پلک باز کرد قطرات اشکش سراریز شدن:
- رادمان ازت خواهش میکنم. تورو مرگ آتریسا بذار برم. ادامه نده لطفا. تو داری اشتباه میکنی.
دستم دور مچش شل شد. از فرصت استفاده کرد و دستش رو از دستم رها کرد و به سرعت دوید سمت رستوران.
با غم به رفتنش خیره شدم و بعد که مطمئن شدم وارد رستوران شد، برگشتم سمت رودخونه و یه سنگ از زمین برداشتم و با حرص پرت کردم تو آب. کلافه چنگی تو موهام زدم و کشیدمشون.
زیرلب نالیدم:
- خدایا چیکار کنم. کمکم کن!
فکر نمیکردم ازم برنجه و با حرف هام اذیت بشه. البته حق داره اون تازه از یه بی اعتمادی و رابـ ـطه ی تلخ رها شده. حق داره که اعتماد نکنه و نخواد از عشق کسی نسبت به خودش بدونه. باید هرطوریه بهش ثابت کنم که من مثل سهیل بی شرف نیستم. باید از دلش دربیارم. شاید هم بهتر باشه که فعلا دست نگه دارم ولی قیدش رو نمیزنم. نه، من بیخیالش نمیشم. حالا که همچین حسی افتاده به جونم، نمیتونم چشمهام رو روش ببندم.
فقط نفهمیدم منظورش از اینکه گفت اشتباه میکنم چی بود. اشتباهم عجله کردن تو بیان حسم بود؟ شاید هم حق با آتریساست.
از دست خودم و کار عجولانه ام عصبی بودم. رفتم سمت ماشین و با مشت کوبیدم رو سقفش. دستم رو گذاشتم لبه ی ماشین و سرم رو گذاشتم روش.
با صدای آرومی غریدم:
- لعنتی!
- کجان؟
- گفت آدرس رو میفرسته که دیگه اونجا هم دیگه رو ببینیم.
- خیلی خب.
دوباره حرکت کردیم. توی راه حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد و من سعی کردم فکرهای آزاردهنده رو از سرم دور کنم و تمام لحظه های با رادمان بودن رو تو ذهنم ثبت کنم. دو ساعت بعد به مقصد رسیدیم و بچه ها رو منتظر دیدیم. قبل اینکه پیاده بشیم بردیا اومد سمت رادمان و گفت:
- رادمان جان این جاده رو باید بریم بالا، اونجا یه رستوران خیلی خوب هست. موافق باشید ناهارمون رو اونجا بخوریم، بعد بریم یه چرخی بزنیم.
رادمان به سردی گفت:
- باشه تو حرکت کن من پشت سرت میام.
بردیا رفت و مجددا به راه افتادیم.
- رادمان؟
- جانم آتریسا خانوم؟
- تو از بردیا بدت میاد؟
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت:
- نه، چرا باید بدم بیاد؟
- آخه رفتارت باهاش خیلی سرده.
رادمان لبخندی زد و گفت:
- خب عزیزم من تازه باهاش آشنا شدم.
با تعجب گفتم:
- خب تو با من هم دو روزه آشنا شدی ولی چرا رفتارت با من سرد نیست؟
رادمان زل زد تو چشمهام و هیچی نگفت. حواسش به جلو نبود. یه سگ از سمت چپ جاده دوید جلو ماشین و من که متوجه اش شده بودم به جلو اشاره کردم و با جیغ گفتم:
- رادمان مواظب باش. سگه...
رادمان به موقع ترمز گرفت و سگه هم زود دوید و رفت. نفسم رو از سرآسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- وای نزدیک بودا.
بعد به رادمان نگاه کردم و دوتایی خندیدیدم. رادمان حرکت کرد و من هم فراموش کردم که جواب سوالم رو نگرفتم. به رستوران مورد نظر رسیدیدم و از ماشین پیاده شدیم. همگی وارد رستوران شدیم و پشت یه میزگرد نشستیم.
سمت راستم رادان. سمت چپم بردیا و رادمان هم روبروم نشسته بود و باران هم بین بردیا و رادمان نشسته بود. دوست داشتم کنار رادمان مینشستم ولی اینطوری هم خیلی بد نشد، راحت تر میتونستم صورتش رو ببینم. گارسون اومد و منو رو دستمون داد. من و باران و رادمان شیشلیک و بردیا و رادان هم سلطانی سفارش دادن. همگی ساکت بودیم که بردیا از من پرسید:
- خب آتریسا تعریف کن ببینم، اعتمادت به اون سهیل عوضی چه خریتی بود که کردی؟
میدونستم بردیا به لطف دهن لقی باران جریان رو فهمیده. حالا نمیدونم قیافه اش رو چرا اینقدر ترسناک کرده با اون اخم هاش.
ای بابا امروز کلا همه درحال اخم کردن به آتریسای بدبخت بودن.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خودت میگی دیگه خریت. فکر نمیکردم این اتفاق ها بیفته...
با قدردانی و محبت به رادمان و رادان نگاه کردم و ادامه دادم:
- اگه الان هم زنده ام بخاطر لطف رادمان و رادانه. خیلی اذیتشون کردم. خیلی بهم محبت داشتن.
هردو با یه لبخند روی لب نگاهم میکردن که بردیا خطاب به رادمان گفت:
- حسابی مدیونتون شدیم داداش. آتریسا واسه ما خیلی عزیزه اگه خدای نکرده بلایی سرش میومد، داغون میشدیم. ازت ممنونم.
رادمان نگاه سردی به بردیا کرد و گفت:
- کاری نکردم. من فقط وظیفه ی انسانیم رو انجام دادم.
با حرف رادمان دلم گرفت. باز یادم افتاد که تمام محبت هاش به من برای اینه که از عذاب وجدانش کم کنه. وگرنه من براش ارزشی نداشتم.
با غم به رادمان نگاه کردم. با نگاهش قافلگیرم کرد و انگار که متوجه غم چشمهام شد. چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو به معنی اینکه چی شده تکون داد و من فقط با حرکت لب هام گفتم:
- هیچی.
همون موقع گارسون سفارش ها رو آورد و مشغول خوردن شدیم. بردیا حسابی حواسش به من بود. نوشابه برام تو لیوان میریخت، هی از تیکه های کباب خودش تو بشقابم میذاشت و من شوکه و خجالت زده از این کارهاش میگفتم:
- بردیا نذار من نمیتونم همه ی اینارو بخورم.
و اون هی میگفت:
- باید همش رو بخوری یه کم جون بگیری.
و به غر زدن های من هم توجه نمیکرد.
یه لحظه به صورت رادمان نگاه کردم و دیدم باز گره ی اخم هاش توهمه. دست چپش رو مشت کرده بود و روی میز گذاشته بود و با اخم به من و بردیا نگاه میکرد.
یاد حرف هاش افتادم. سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم. باران به حرف اومد و گفت:
- آتریسا چرا نمیخوری؟ خوشت نیومده؟
من هم لبخند ریزی بهش زدم و گفتم:
- نه میخورم.
و برای اینکه دروغ نگفته باشم یه قاشق از غذا به زور به دهانم گذاشتم. دوباره غرق شدم تو طوسی چشمهاش. اخم هاش هنوز کمرنگ نشده بود.
- اِ آتی کنار لبت کثیف شده.
به بردیا که من رو خطاب قرار داده بود نگاه کردم و قبل اینکه به من فرصتی بده خودش برگی از دستمال کاغذی روی میز رو برمیداره و کنار لبم رو پاک میکنه.
من از این کار ناگهانی بردیا تو شوک بودم و همینجور بهش نگاه میکردم که یدفعه رادمان عصبی از سرمیز بلند شد و بخاطر شتاب موقع بلند شدنش، چنگال کنار ظرفش زمین افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. شوک زده به رادمان نگاه کردیم.
رادان: داداش چی شده؟
رادمان که تازه متوجه کارش شده بود با شرمندگی گفت:
- معذرت میخوام.
بعد از مکثی گفت:
- چند دقیقه دیگه برمیگردم.
و بعد به سمت سرویس بهداشتی رستوران رفت. از پشت سر رفتنش رو نظاره میکردم. یدفعه چش شد؟!
***
رادمان
عصبی پا تند کردم سمت سرویس. باید یه آبی به سر و صورتم میزدم. بدجور کلافه شده بودم. جلوی روشویی ایستادم و آب سرد رو باز کردم و مشت مشت به صورتم پاشیدم. حسابی داغ کرده بودم اینجوری آروم نمیگرفتم. سرم رو کلا گرفتم زیر آب سرد و چند ثانیه بعد آب رو بستم.
همونطور که رو به جلو خم شده بودم، دست هام رو دو طرف روشویی گذاشتم و به صورت خودم تو آینه زل زدم. موهام حسابی خیس شده بودن و ازشون آب میچکید. حواسم رفت به گردنم. باز نبض گرفته بود.
دست کشیدم تو موهام و همشون رو به سمت بالا بردم. چند تار با لجاجت پایین افتادن. تو چشمهام دقیق شدم و تو ذهنم با خودم حرف زدم:
- تو چت شده پسر؟ چرا زود قاطی میکنی؟ اونا دوست های بچگی ان، حق دارن صمیمی برخورد کنن.
ایندفعه رسما مثل دیوونه ها با تصویر خودم تو آینه حرف میزدم و با حرص جواب خودم رو دادم:
- خب دوست های بچگی هستن که باشن. آتریسا الان یه دختربالغه، این پسره چطور جرات میکنه که با کمال پرروئی نگاهش به صورت آتریسا باشه و کنار لبش رو پاک کنه؟
(وجدانم): هی هی پسر چته؟! میبینم که رگ غیرتت ورقلنبیده. چیه میگفتی عاشق این دختره نیستی که. پس این رفتارهات برای چیه؟
- ای بابا باز که تو پیدات شد. هنوز هم میگم عاشقش نیستم ولی...
- ولی چی پسرم؟
پوفی کردم. به خودم که نمیتونستم دروغ بگم. میتونستم؟! به تصویر خودم تو آینه اعتراف کردم:
- ولی بد خاطرخواه چشمهای دریاییش شدم.
- به به خب...
- خب که خب. شاید عاشقش نشده باشم ولی یه حس عجیبی بهش دارم. حجب و حیاش، گل انداختن های گاه و بی گاه گونه هاش، حتی شیطنت های زیرزیرکیش، همش برام شیرینه و از همه بیشتر چشمهاش دیوونه ام کردن که غرق شدم توشون. دست خودم نیست. نمیتونم وایستم و نگاه کنم بردیا اینقدر بهش نزدیک بشه.
- زرشک! بعد میگه عاشق نشدم. تو کارت از عشق و عاشقی گذشته. مجنون شدی پسرم، مجنون.
- ای بابا کم پرچونگی کن مخم رو خوردی.
همزمان با این حرف من درباز شد و مردی وارد شد و با تعجب به من که مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم نگاه میکرد.
حق داره اگه به صلاحیت عقلم شک کنه.
از سرویس بیرون رفتم. با این موهای خیس نمیتونستم برم پیش بقیه. باید میرفتم بیرون که یه کم باد به کله ام بخوره. راهم رو به سمت محوطه بیرون درپیش گرفتم. به میزی که نشسته بودیم نگاه کردم. فقط آتریسا متوجه من شد. بعد از یه مکث کوتاه با صحنه ای مواجه شدم که باز خونم رو به جوش آورد.
آتریسا همچنان به من نگاه میکرد و من هم به اون. شال روی سرش عقب رفته بود و متوجه نشده بود و بردیا که میخ آتریسا بود دست برد و شال آتریسارو روی سرش مرتب کرد که آتریسا حواسش پرت شد و صورتش رو سمت بردیا چرخوند. با حرص چشمهام رو بستم و با قدم های بلند به سمت بیرون رفتم.
اواسط آذرماه بود و هوا نسبتا سرد شده بود. من بخاطر خیسی موهام کمی سردم شده بود ولی از درون هنوز آتیش خشمم روشن بود.
به سمت رودخونه ای که از نزدیکی اون فضا جاری بود رفتم و روی تخته سنگی نشستم. حس خوبی به بردیا نداشتم. ازش خوشم نمیومد. وقتی میدیدم اینقدر راحت با آتریسا برخورد میکنه، اذیت میشدم. نمیدونم ولی احساس خطر میکردم.
حسم میگفت بردیا حس برادرانه به آتریسا نداره. بالاخره من نگاه های همجنس خودم رو خوب میشناسم دیگه. بردیا مثل یه برادر به آتریسا نگاه نمیکنه.
همینطور تو فکر بودم که با قرار گرفتن چیزی روی شونه هام سربلند کردم و آتریسارو ایستاده کنار خودم دیدم. کتم رو روی شونه هام گذاشته بود.
چیزی نگفتم که خودش به حرف اومد. عجیب بود ولی برای اولین بار با اخم و شماتت نگاهم میکرد:
- تو این هوا چرا بدون کت اومدی بیرون؟ اون هم چی؟ با موهای خیس! نمیگی سرما میخوری آخه؟
پایین شال بلند روی سرش رو تو دست گرفت و به آرومی روی موهای خیسم کشید، همینطور هم زیرلب با خودش غر میزد:
- فکر خودش نیست که. تو این هوا گرفته سرش رو خیس کرده. این کم بود، همینجوری اومده بیرون. غذاش هم که درست حسابی نخورد.
هم خنده ام گرفته بخاطر غرغرهاش، هم بخاطر نگران شدنش و رفتار مادرانه و دلسوزانه اش غرق خوشی شدم.
همچنان داشت موهام رو خشک میکرد که دستش رو گرفتم و کمی اونورتر رفتم و بهش جا دادم که کنارم بشینه. اومد و کنارم نشست و با لحن غم گرفته و نگران گفت:
- رادمان خوبی؟ چیزی شده؟
سکوت کردم و فقط با یه لبخند نگاهش کردم.
- رادمان چی شده؟ چرا یهو گذاشتی رفتی؟ چرا موهات...
همزمان با این حرفش دست برد سمت موهام و همونطور که نگاهش به موهام بود با سرانگشت هاش لمسشون کرد. من هم خیره خیره نگاهش میکردم. سکوتم رو که دید دستش رو پایین آورد. منتظر بود که جوابش رو بدم. نمیدونم بخاطر نوع نگاهم بود یا چیز دیگه که بیشتر طاقت نیاورد و سرش رو انداخت پایین و مشغول بازی با دست هاش شد. دست بردم و دست سردش رو تو دست گرمم گرفتم. شوک زده سرش رو بلند کرد و با چشمهای درشت شده از تعجب بهم نگاه کرد. چشمهاش لبریز از اشک بود و سراریز شدن اشک هاش به پلک زدنی بند بود. اخم هام رفت توهم. معترض صداش کردم:
- آتریسا خانوم؟ باز که این چشمها آماده ی باریدنن که.
مظلوم شد و با نازی که ناخواسته تو حرکات و حرف زدنش بود گفت:
- آخه باز ازم ناراحتی.
اشک هاش چکیدن پایین. به دست هاش که هنوز تو دستم بود فشار ریزی دادم:
- آخه من چطور میتونم از دست تو ناراحت باشم عزیزدلم؟
باز با چشمهای درشت نگاهم کرد. لحنم کاملا جدی شده بود:
- من فقط وقتی بردیا اینقدر باهات حس صمیمیت میکنه اذیت میشم. خوشم نمیاد که اینقدر باهات راحته. بنظرمن که بردیا اصلا به چشم یه برادر بهت نگاه نمیکنه.
خشمی که نسبت به بردیا داشتم تو لحنم کاملا مشهود بود:
- دوست ندارم اینقد بهت نزدیک بشه.
من هرچی که میگفتم چشمهای آتریسا درشت تر میشدن. حق داره تعجب کنه. زمان زیادی نیست که آشنا شدیم و من غیر مستقیم داشتم بهش میفهموندم که بهش حس دارم. ولی آخه چیکار کنم این چشمهاش دیوونم کردن.
من! رادمان! پسری که بعد روشان قسم خورد درگیر هیچ دختری نشه و دنبال عشق و عاشقی نره و فقط به هدفش که انتقام از اون کثافت هاست فکر کنه، اعتراف میکنم که بدجور تو اقیانوس آبی چشمهای این دختر گیر افتاده.
آتریسا چیزی نمیگفت و من از این فرصت برای بیشتر حرف زدن استفاده میکردم:
- آتریسا... شاید این حرف ها منطقی نباشن، شاید اصلا گفتنشون الان درست نباشه، شاید بگی خیلی زوده و ما هنوز خیلی هم دیگه رو نمیشناسیم ولی من...
با گذاشتن دستش رو لـ*ـب هام مانع ادامه دادنم شد. دریای نگاهش طوفانی بود. نمیدونم چرا نگاهش حسرت داره؟ چشمهاش یه غمی داشت که نمیفهمیدمشون.
وقتی لب باز کرد، یه تیکه از قلبم کنده شد واسه بغض تو صداش. چونه اش میلرزید و صداش گرفته و مرتعش ولی چشمهاش، همچنان لبالب از اشک بود:
- هیس. رادمان لطفا. توروخدا دیگه ادامه نده.
با گفتن این حرف دستش رو از رو لـ*ـب های من برداشت و بلند شد که بره اما زود بلند شدم و مچ دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم. نگاهم نمیکرد و چشمهاش به یقه پیراهنم خیره بود. صداش هنوز بغض داشت:
- رادمان توروخدا دستم رو ول کن. بذار برم.
جدی و با اخم های توهم گفتم:
- به من نگاه کن!
سرش رو تو یقه اش فرو برد. دستم رو بردم زیر چونه اش و سرش رو بلند کردم:
- تو چشمهای من نگاه کن و بذار ادامه ی حرف هام رو بزنم.
خواستم لب باز کنم که با درد چشمهاش رو بست و وقتی پلک باز کرد قطرات اشکش سراریز شدن:
- رادمان ازت خواهش میکنم. تورو مرگ آتریسا بذار برم. ادامه نده لطفا. تو داری اشتباه میکنی.
دستم دور مچش شل شد. از فرصت استفاده کرد و دستش رو از دستم رها کرد و به سرعت دوید سمت رستوران.
با غم به رفتنش خیره شدم و بعد که مطمئن شدم وارد رستوران شد، برگشتم سمت رودخونه و یه سنگ از زمین برداشتم و با حرص پرت کردم تو آب. کلافه چنگی تو موهام زدم و کشیدمشون.
زیرلب نالیدم:
- خدایا چیکار کنم. کمکم کن!
فکر نمیکردم ازم برنجه و با حرف هام اذیت بشه. البته حق داره اون تازه از یه بی اعتمادی و رابـ ـطه ی تلخ رها شده. حق داره که اعتماد نکنه و نخواد از عشق کسی نسبت به خودش بدونه. باید هرطوریه بهش ثابت کنم که من مثل سهیل بی شرف نیستم. باید از دلش دربیارم. شاید هم بهتر باشه که فعلا دست نگه دارم ولی قیدش رو نمیزنم. نه، من بیخیالش نمیشم. حالا که همچین حسی افتاده به جونم، نمیتونم چشمهام رو روش ببندم.
فقط نفهمیدم منظورش از اینکه گفت اشتباه میکنم چی بود. اشتباهم عجله کردن تو بیان حسم بود؟ شاید هم حق با آتریساست.
از دست خودم و کار عجولانه ام عصبی بودم. رفتم سمت ماشین و با مشت کوبیدم رو سقفش. دستم رو گذاشتم لبه ی ماشین و سرم رو گذاشتم روش.
با صدای آرومی غریدم:
- لعنتی!
آخرین ویرایش: