کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
روز و شب‌ها رد می‌شدن و آدرین و سارا بدون هیچ خطری، به مرز نیگام، سرزمین گرگینه‌ها رسیدن. پشت صخره پنهون شدن و یواشکی ده گرگینه سیاه رو دیدن که اطراف پرسه می‌زدن. جثه همه‌شون دو برابر گرگ عادی بود.
- آدرین چی‌کارشون کنیم؟
آدرین لبخند بدجنسی زد.
- با جاروی پرنده‌ت می‌تونیم‌ از کنارشون رد بشیم.
سارا لبخند زد و جاروش ظاهر شد. روی جارو نشستن و بعد جارو بالا اومد و ‌جلوی چشم‌های گرگینه‌ها، از بالای سرشون رد شدن‌. سارا جیغی کشید و گرگینه‌ها با زوزه به دنبالشون دویدن. هنوز از دشت خارج نشده بودن؛ ولی با این تفاوت که از پوشش گیاهی هر لحظه کاسته می‌شد‌.
هوا رو به گرمی می‌رفت و چمن‌زار کم‌کم به شن‌های صحرا داشت تبدیل می‌شد. بعد از چند دقیقه وسط یه صحرای سوزناک و آتشین بودن و گرگینه‌ها هم به دنبالشون هنوز حرکت می‌کردن. ناگهان جاروی پرنده از کار افتاد و روی شن‌ها افتادن. دردی احساس نکردن و سریع از جاشون بلند شدن.
- چی شد یهو؟
سارا همون‌طور که شمشیرش رو از غلاف درمی‌آورد گفت:
- انگار نزدیک معبد هالویان هستیم. جادوی قدرتمندش نمی‌ذاره از جادو استفاده کنیم.
آدرین اهمیتی نداد و شمشیرش ظاهر کرد. منتظر حمله‌ای از جانب گرگینه‌ها بودن؛ ولی دقایقی که گذشت، هیچ اتفاقی نیفتاد. سریع بالای تپه شنی رفت که مواجه شد با جسد ده گرگینه که روی زمین افتاده بود و نور خورشید، جسمشون رو می‌سوزوند.
- اینا کشته شدن.
به پایین تپه رفت.
- انگار حدست درست بود خواهر کوچولو! گرگینه‌ها تو این صحرا زنده نمی‌مونن‌.
آدرین به راه افتاد و سارا هم باهاش هم‌قدم شد. راهی رو طی نکرده بودن که عرق مثل آب دریا از صورتشون لیز می‌خورد.
نور آفتاب فشار زیادی رو بهشون وارد می‌کرد. قدم‌هاشون سست و ناتوان شده بود.
- پوف! کی می‌رسیم؟
سارا چشم‌هاش خمـار شده بود.
- نمی‌دونم. نقشه نشون داده که همین‌جا باید دنبالش بگردیم.
ناگهان شن‌ها کنار رفتن و به داخل زمین پرت شدن. داد آدرین و جیغ سارا تو جایی که افتاده بودن اکو شد. روی یه سطحی رو به پایین سر می‌خوردن. تاریک بود و جایی دیده نمی‌شد. سرعتشون هر لحظه کمتر می‌شد و شیب سطح هم ملایم‌تر که بالاخره روی یه زمین سفت و محکم ایستادن.
- وای این دیگه چه بود؟
- ورودی معبد هالویان‌.
از جاشون بلند شدن که مشعل‌ها به یک‌باره همه‌جا رو روشن کردن. نگاهی به اطراف انداختن. داخل غار یا کوهی بودن. یه سرسرای بزرگ که در انتهاش معبد کوچیکی وجود داشت. سرسرا با ستون‌های بلند تزئین شده بود و کنار هر ستون، یه سرباز سنگی نیزه به دست ایستاده بود‌. سکوت مطلق، با نفس‌های تند آدرین و سارا می‌شکست. در چند جا تار‌های عنکوبت دیده می‌شد و نشون می‌داد خیلی زمان ازش می‌گذره.
- انگار خیلی وقته کسی اینجا نیومده‌.
- نباید هم بیاد.
بدون مکث به‌سمت معبد کوچیک ساخته شده زیر زمین حرکت کردن. کف زمین با کف‌پوش‌های مرمری درست شده بود. سارا با اخم به سرباز‌های سنگی خیره شده بود.
- حس خوبی به این سربازهای سنگی ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین ‌نگاهی بهشون انداخت.
    - اون‌ها فقط یه مجسمه تزئینی هستن.
    - من این‌طور فکر نمی‌کنم.
    - این‌قدر بدبین بودن هم خوب نیست خواهر عزیزم.
    به راهشون ادامه دادن و صحبت دیگه‌ای نکردن. بالاخره به معبد رسیدن. داخل شدن و روی یه جعبه، یه شیشه کوچیک که حاوی مواد زرد بود دیدن.
    - خودشه!
    آدرین سریع معجون رو برداشت و کمی نگاهش کرد و به‌سمت سارا گرفت. سارا معجون رو ناپدید کرد و به آدرین خیره شد.
    - حسم میگه که بدبخت شدیم.
    در صدم ثانیه، همه‌جا به لرزه در اومد. تعادلشون به هم خورد و نزدیک بود روی زمین بیفتن‌.
    - بیا بریم. بدو!
    از معبد خارج شدن و به بالا سرشون نگاه کردن که شن داخل ریخته می‌شد.
    - داداش اونجا رو نگاه کن!
    آدرین سرش رو پایین آورد و سرباز‌های سنگی رو دید که تکون می‌خورن. از حرکت ایستادن و با تعجّب نگاهشون کرد. سرباز‌های سنگی کنار هم ایستادن و نیزه‌هاشون رو به‌طرف آدرین و سارا گرفتن و مانع از خروجشون شد.
    - بهت که گفتم بهشون حس خوبی ندارم.
    آدرین آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    - ازاین‌به‌بعد به حس‌هات اعتماد می‌کنم.
    در اون بین خندیدن. شن از بالای سرشون ریخته می‌شد و سرباز‌های سنگی هم مانعشون شده بود. تنها کاری که باید می‌کرد، این بود که تبدیل بشه.
    چشم‌هاش رو بست و اژدهاش رو تجسم و فراخوند. بدنش کشیده شد و پولک‌های سفید و سخت از رو پوستش بیرون زد. بعد از دقایقی به اژدهای سپید تبدیل شد. کمی این مکان براش کوچیک بود؛ ولی مهم نبود.
    - بیا روم بشین.
    سارا به خودش اومد و از پای آدرین بالا رفت و خودش رو به گردن آدرین رسوند.
    - همیشه می‌خواستم سوارت بشم.
    آدرین تک‌خنده‌ای کرد و رو به سرباز‌های سنگی که تعدادشون به شصت یا پنجاه‌تا می‌رسید غرشی کشید. سرباز‌ها تکون نخوردن. آدرین پوزخندی زد و پاش روی اون‌ها گذاشت که شکستن. یا پرتشون می‌کردن و یا لهشون می‌کرد‌.
    - خیلی هم سخت نبود.
    آدرین بال‌هاش رو تکون داد و از زمین بلند شد. بالای سرش سقفی از شن بود؛ پس به‌راحتی می‌تونستن بیرون برن‌.
    - من رو محکم بگیر سارا!
    - باشه‌.
    آدرین با یه خیز رو به بالا پرواز کرد و از شن‌ها عبور کرد. کمی خاک وارد دهنش شد. از معبد که بیرون اومدن، آدرین پرواز کرد و کمی جلوتر فرود اومد.
    - این هم خیلی آسون بود. آنابلا فقط داشت جو می‌داد.
    آدرین خندید که ناگهان صدای مهیبی از داخل تپه شن شنیده شد. سارا از روی اژدها پایین پرید و با تعجّب اطراف رو نظارگر شد‌.
    - فکر می‌کنم که یه دردسر جدید داریم.
    دست‌های سارا جرقه‌ای زد. از آدرین فاصله گرفت و اطراف رو نگاه کرد. آدرین هم در جسم اژدهاییش موند تا اگه خطری بود، به‌راحتی باهاش مقابله کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    ثانیه‌ای نکشید که شن‌ها کنار رفتن و جسم سیاه و غول‌پیکری که نصف اژدهای سپید بود، بیرون اومد. یکی دیگه هم روبه‌روی سارا از دل خاک بیرون اومد. فس‌فسی از خودشون خارج کردن.
    - نه، آنابلا راست می‌گفت. هرکدوم محافظ داره.
    دو عقرب غول‌پیکر در فاصله سی متری اون‌ها ایستاده بودن. نیش این نوع عقرب‌ها به‌شدت خطرناک بود‌.
    - سارا مواظب خودت باش! چیزیت بشه من می‌دونم با تو.
    سارا نیشخندی زد.
    - حالا می‌بینیم که کی آسیب می‌بینه.
    سارا صبر نکرد و به‌سمت عقرب دوید. آذرخش کم‌جون قرمزش رو به‌طرف عقرب فرستاد که عقرب جای خالی داد. دوباره آذرخش فرستاد؛ ولی عقرب که ماهر بود، از زیر آذرخش فرار کرد. خیلی تندوتیز و فرز بود، به‌سختی کشته می‌شد.
    سارا وقتی به عقرب رسید، دوباره آذرخش بزرگ‌تری فرستاد؛ ولی قبل از اون عقرب با پاهاش اون رو پرت کرد. سارا روی شن قل می‌خورد. از جاش بلند شد و دندون‌هاش رو روی هم سایید.
    - این دفعه می‌کشمت.
    هر دو دست‌هاش بالا اومدن و آذرخش قرمز بزرگ‌تری رو به‌سمتش فرستاد. خوشبختانه عقرب نتونست جای خالی بده و با برخورد با آذرخش، بدنش تیکه‌پاره شد و مایع سبز لجزی ازش بیرون زد.
    از طرف دیگه اژدهای سپید هم درگیر بود. نیش عقرب رو با دندونش از بدنش جدا کرد و بعد پاهاش رو روی سرش گذاشت که له شد. هر دو عقرب به شکل فجیعی کشته شدن. سارا نفس آسوده‌ای کشید که ناگهان دورتادورشون پر شد از عقرب‌های بزرگ و غول‌پیکر.
    - اوه اوه! انگار زیاد طول می‌کشه که از اینجا خلاص شیم.
    - بهتره یه‌کم سرگرم بشیم.
    این حرف کافی بود تا سارا آذرخش‌های قدرتمندی به عقرب‌ها بفرسته و آدرین تو قالب اژدهاش، یخ رو از دهنش خارج کنه و عقرب‌‌ها رو تو صحرای سوزان به یخ تبدیل کنه.
    بعد از ساعاتی که عقرب‌ها از دل خاک بیرون می‌ریختن، همگی از بین رفتن. شب شده بود و صحرا محل جسد عقرب‌ها شده بود.
    - خیلی زیاد بودن.
    آدرین به قالب انسان دراومد. از خستگی کنار خواهرش دراز کشید. کمی احساس درد می‌کرد؛ اما براش مهم نبود. نمی‌خواست سارا رو نگران‌ کنه.
    - یعنی با یه ارتش قدرتمند جنگیدیم. خیلی خسته شدم.
    آدرین با صدای ضعیفی گفت:
    - آره! بهتره بخوابیم‌. صبح حرکت می‌کنیم‌.
    - باشه داداش.
    چشم‌هاش رو بست و سریع به خواب عمیقی فرو رفت. سارا هم کمی به ستاره‌های داخل آسمون نگاه کرد و بعد پلک‌هاش سنگین شد و روی هم افتاد.
    ***
    با تابیدن نور سوزان خورشید از جاش بلند شد؛ اما سایه‌ای روش افتاد. چشم‌هاش رو بازوبسته کرد و یه پسر جوون رو دید که بالا سر آدرین ایستاده بود‌. سریع از جاش بلند شد و شمشیرش رو از غلاف درآورد و با خشم به‌طرفش گرفت.
    - تو کی هستی؟
    پسر از ترس یه قدم عقب رفت و روی شن افتاد. این کار ناگهانی سارا ترسوندش.
    - م... من دا... داشتم رد می‌ش... شدم.
    - خب؟
    ترسش از بین رفت و سرش رو به‌طرف آدرین کشوند و ادامه داد:
    - حالش خوب نیست. زهر عقرب تو خونشه‌. چه بلایی سرش اومده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سارا به اطرافش نگاه کرد که خبری از عقرب‌های کشته شده نبود، انگار از اول جنگی اتفاق نیفتاده بود‌. مغزش یک‌دفعه سوت کشید. عقرب آدرین رو نیش زده؟
    چشمش رو کف دست آدرین ثابت موند. رگ‌هاش متورم و سیاه شده بودن. شمشیر از دستش افتاد. کنار آدرین نشست و تکونش داد.
    - داداش بیدار شو.
    چهره سارا وحشت‌زده شد. از ترس نمی‌دونست چی‌کار کنه‌.
    - داداشی شوخی نکن، بیدار شو.
    مدام تکونش می‌داد؛ اما آدرین بلند نشد. اشک از چشم‌هاش چکید.
    - آدرین چرا بیدار نمیشی؟
    - تا وقتی‌ که زهر تو خونشه، بیهوش می‌مونه.
    سارا با چشم‌های اشکی به پسر جوون روبه‌روش نگاه کرد. هلال ماهی رو وسط پیشونیش وجود داشت؛ پس یه گرگینه بود.
    - می‌تونم کمک کنم، بهم اعتماد کن.
    پوزخندی زد.
    - ما به خیلی‌ها اعتماد کردیم؛ اما خــ ـیانـت دیدیم.
    پسره که‌ کم‌سن‌وسال بود، سرش رو به‌ طرفین تکون داد.
    - قسم می‌خورم که من آدم قابل اعتمادی هستم. اگه خــ ـیانـت کردم، من رو بکش.
    سارا کمی تو چشم‌هاش خیره شد.
    - اگه عجله نکنیم برادرت می‌میره.
    سارا سری تکون داد.
    - باشه بهت اعتماد می‌کنم.
    لبخند محوی رو لب‌های پسر جوون نشست. آدرین رو سریع بلند کرد و پشت ارابه‌ش گذاشت. سارا هم سریع پشت ارابه کنار برادرش نشست. دستش رو روی پیشونی آدرین گذاشت که تبش بالا بود. پوفی کشید و اشکش رو پاک کرد.
    - کجا می‌ریم؟
    پسره سوار اسب سفیدش شد و به راه افتاد.
    - به خونه‌م می‌ریم. اونجا یه چیزهایی واسه درمان دارم‌.
    - امنه؟
    اسب با سرعت حرکت کرد‌.
    - اره امنه، نگران نباش‌.
    دیگه چیزی نگفتن‌. سارا از ترس فکر‌های ناجوری می‌کرد. دعا می‌کرد که زود به خونه پسرک جوون برسه‌. دوست نداشت که آدرین رو مثل پدر و مادرش از دست بده؛ چون اون‌وقت تنها‌ترین موجود عالم می‌شد. تموم جونش به آدرین بند بود‌‌. اصلاً متوجّه نشده بود که چطوری نیش عقرب به بدنش برخورد کرد.
    - اسمتون چیه؟
    سارا به پسره‌ نگاه کرد.
    - من سارا هستم، برادرم هم آدرین‌.
    - من هم جیک هستم. به خونه‌م رسیدیم.
    سرش رو به اطراف چرخوند، داخل جنگل بودن. اصلاً متوجّه گذرزمان و تغییر مکان نشده بود. جیک کنار یه کلبه ایستاد و سریع از اسبش پایین پرید. به‌طرف آدرین اومد و روی کولش انداخت‌. در کلبه‌ش رو با پا باز کرد و داخل شد. آدرین رو روی تختش گذاشت و سریع به‌سمت کمد کوچیک داخل کلبه‌ش رفت. کلبه‌ای ساده که مثل کلبه آدرین تو امازیا بود‌.
    یه ماده آبی‌رنگ تو شیشه داشت. دوید و کنار آدرین ایستاد. شیشه رو روی لب آدرین گذاشت و چند قطره داخل دهنش ریخت.
    شیشه رو برد و جای قبلش گذاشت و دوباره کنار آدرین ایستاد‌. سارا که ناخن‌هاش رو می‌جوید، گفت:
    - حالش خوب میشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    جیک شنلش رو از تنش درآورد و روی میز پرت کرد.
    - باید تا الان سیاهی رگ‌هاش محو می‌شد؛ اما نمی‌دونم چرا خوب نمیشه!
    سارا دل‌شوره بدی به جونش افتاد.
    - ولی یه راهی هست.
    - چه راهی؟
    جیک به سارا‌ نگاه کرد. چشم‌هاش سیاه و چهره‌ش کمی تیره بود. موهای سرش زرد و کوتاه بود.
    - زهر رو از بدنش بیرون بکشم.
    سارا اخم‌ کرد.
    - پس زود انجامش بده.
    جیک سری از تأسف تکون داد. به‌سمت شومینه داخل کلبه‌ش رفت. میله کوچیکی رو از آتیش بیرون کشید و به‌طرف آدرین رفت. بازوی راستش سیاه شده بود. زهر آروم‌آروم داشت پیشروی می‌کرد. سارا چشم‌هاش گرد شد.
    - چی‌کار داری می‌کنی؟
    - می‌خوام زهر رو از بدنش بیرون می‌کشم.
    - این‌جوری؟
    جیک نگاه تمسخر‌آمیزی بهش انداخت.
    - پس چه‌جوری؟ راهی بلدی؟
    سارا به معنای نه سری تکون داد.
    - پس بذار کارم رو انجام بدم.
    برگشت و به بازوی آدرین رو نگاه کرد. نقطه‌ای از بازوش به‌شدت سیاه بود. میله داغ رو نزدیک اون کرد و فشار داد. پوستش باز شد و زهر سیاه با فشار بیرون ریخت. چهره آدرین تو حالت بیهوشی تو هم رفت، انگار درد رو حس می‌کرد. فشار میله رو بیشتر کرد و زهر هم بیشتر بیرون می‌زد. میله رو بیرون کشید و دوباره توی شومینه گذاشت‌.
    رگ‌ها از سیاهی دراومدن و بعد از اینکه زهر کامل بیرون اومد، دست آدرین هم به حال قبل برگشت. هر دو نفس حبس‌شده‌شون رو بیرون فرستادن.
    - الان حالش کاملاً خوبه. دو هفته طول می‌کشه که بهوش بیاد.
    چشم‌های سارا که گریون بود، گرد شد.
    - چی؟ دو هفته؟
    جیک روی صندلی نشست و به سارا خیره شد.
    - آره دو هفته طول می‌کشه. نگران نباش.
    ***
    سه روز بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت. سارا از چشم‌های جیک می‌خوند که حرفی برای گفتن داره. بالاخره روبه‌روی جیک ایستاد و تو چشم‌هاش خیره شد.
    - حس می‌کنم که حرفی داری.
    جیک لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت:
    - کی؟ من؟ نه بابا! اشتباه گرفتی.
    - من احمق نیستم، بگو چی می‌خوای بگی.
    جیک آب دهنش رو قورت داد.
    - این‌قدر ضایع بودم؟
    سارا سرش رو با اخم تکون داد.
    - خب حرفت رو بزن.
    جیک بی‌مقدمه گفت:
    - من می‌دونم شما‌ها کی هستین.
    سارا اول خشکش زد، شوکه شد. ناگهان به خودش اومد و خنجرش رو از پشتش درآورد و روی گردن جیک گذاشت.
    - تو جاسوس اهریمنی؟
    جیک که از این حرکت ناگهانی ترسیده بود، رنگش پرید.
    - نه به خدایان قسم! من جاسوس اون پلید نیستم.
    - من زیاد تجربه داشتم. هر کی از راه رسید از پشت بهمون خنجر زد و از اعتمادمون سوءاستفاده کرد.
    جیک سرش رو به‌طرفین تکون داد. به‌شدت ترسیده بود، نمی‌دونست چطور ثابت کنه که آدم مطمئنیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    - نه نه! من قبلاً که بچّه بودم شما‌ها رو دیدم. به اژدهای سپید قسم طرف شما هستم. اگه کار اشتباهی از من سر زد، بی‌بروبرگرد من رو بکشید.
    سارا کمی مردد شد. دوست نداشت که دوباره طعم خــ ـیانـت رو بچشه. خنجر رو کمی فشار داد و زیر لب غرید:
    - اگه فقط یه ذره، یه ذره بهت شک کنم، حتماً با دست‌های خودم می‌کشمت.
    خنجر رو از روی گردنش برداشت و پشتش گذاشت. لبخند محوی رو لب جیک بود. دستی به گردنش کشید و گفت:
    - مطمئن باش پشیمون نمیشی.
    سارا با نگاه چپی گفت:
    - امیدوارم.
    سارا که یه چیز یادش افتاده بود، چهره‌ش عادی شد.
    - می‌دونی شیره درخت حیات کجاست؟
    جیک با تعجّب نگاهش کرد.
    - آره! می‌خوای چی‌کار؟ نکنه می‌خوایش؟
    سارا سرش رو تکون داد. چشم‌های جیک گرد شد.
    - دیوونه شدی؟ مگه الکیه؟
    سارا پوکر نگاهش کرد. جیک صداش رو پایین آورد.
    - به دست آوردنش‌ سخته.
    - چطور؟
    صداش رو بیشتر پایین آورد.
    - چون یه نگهبان سخت داره. کسی هم نتونسته شکستش بده، تنها یه نفر.
    - اهریمن.
    جیک سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.
    - خب راهش رو نشون بده، می‌خوام برم به دستش بیارم.
    جیک دوباره شوکه شد. جیک وقتی قیافه جدی سارا رو دید، مطئمن شد باید راه رو نشون بده؛ اما کمی بیشتر نگاهش کرد.
    - دنبالم بیا.
    جیک از کلبه خارج شد و سارا به دنبالش راه افتاد. به‌سمت دل جنگل حرکت کردن. شاخ و برگ‌های انبوهی راهشون رو سخت می‌کردن؛ اما سد راهشون نمی‌شدن.
    دو ساعت تو راه بودن و تاریکی تو این نقطه از جنگل بیشتر شده بود. وقتی از درخت‌ها عبور کردن، با یه درخت بسیار بزرگی مواجه شدن که نور خورشید از شاخ و برگ‌ها عبور کرده بود و درخت رو روشن نگه می‌داشت. درخت همه‌جاش می‌درخشید و اطراف رو هم درخشان کرده بود.
    - این هم از درخت حیات. درختی که زندگی میده به تمامی درخت‌های این سرزمین.
    سارا فاصله خودش رو با درخت حیات کم کرد که ناگهان دورتادور خودش و درخت حیات، حصاری کشیده شد. حصاری از جنس طلا که توانایی فرار کردن از فرد رو می‌گرفت. جیک سریع گفت:
    - سارا باید بجنگی! بدون جنگ نمی‌تونی از اینجا خلاص بشی.
    جیک تا خواست دستش رو روی حصار بذاره، به عقب پرتاب شد. سارا نزدیک حصار شد‌.
    - حالت خوبه؟
    جیک از جاش بلند شد. لبخند زد.
    - آره من خوبم. حصار نمی‌ذاره بهت نزدیک بشم.
    - نزدیک نشو. همون عقب بمون.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سارا به‌طرف درخت حیات چرخید. نگاه کوتاهی به اطراف انداخت که صدای یکی رو شنید.
    - برای کشته شدن اومدی دختر جوان؟
    سارا بعد از مکثی، پورخند زد.
    - بهتر نیست رودررو صحبت کنیم؟
    ناگهان گرگ بزرگ سفیدی از بالای درخت به پایین پرید و روبه‌روش وایساد‌. هلال ماه سیاه رو وسط پیشونیش وجود داشت. چشم‌های طلاییش می‌درخشید. قدم جلو اومد که سارا بی‌اختیار یه قدم عقب رفت.
    - چرا ترسیدی؟
    - نترسیدم.
    سارا آب دهنش رو قورت داد.
    - ضربان قلبت تند شده. می‌فهمم که ترسیدی.
    - این‌طور نیست. من از تو قوی‌ترم. تو من رو نمی‌شناسی.
    پوزخند گرگ رو شنید.
    - برای چی اینجایی؟
    سارا لحظه‌ای سکوت کرد و بعد جواب داد:
    - برای شیره درخت حیات اومدم.
    خرناسی از ته گلو گرگ سفید شنیده شد. دندون‌های تیزش رو به سارا نشون داد.
    - کسی حق نداره شیره درخت حیات رو داشته باشه.
    سارا هم اخم کرد.
    - من برای کار درستی می‌خوامش.
    گرگ سفید چیزی نگفت. انگار می‌خواست حقیقت رو یه‌جوری از چشم‌هاش بفهمه.
    - چرا نمی‌تونم تو ذهنت نفوذ کنم؟
    سارا پوزخندی زد‌ و گفت:
    - بهت که گفتم من قدرتمندم.
    - تو چی هستی؟
    - تا شیره رو نداشته باشم نمیگم.
    گرگ سفید به سارا نزدیک شد؛ اما سارا با اخم سر جاش ایستاد.
    - می‌دونی می‌تونم همین‌الان بکشمت؟
    - می‌دونی من هم می‌تونم جلوت رو بگیرم و بهت آسیب بزنم؟
    سارا با لج‌بازی، حرص گرگ سفید رو درآورده بود. به‌شدت کلافه شده بود؛ اما کنجکاوی گرگ سفید نسب به سارا خیلی زیاد بود. دوست داشت بفهمه هدف و نژادش چیه؛ بالاخره کنجکاوی به گرگ سفید غلبه کرد و گفت:
    - شیره درخت حیات رو میدم.
    سارا لبخندی زد که گرگ سفید ادامه داد:
    - اما هدفت رو باید بگی، نژادت رو باید بدونم، اگه برام قابل قبول نباشه، شیره رو پس می‌گیرم.
    سارا سری تکون داد و باشه‌ای گفت. گرگ سفید به‌سمت درخت رفت و نفس داغش روی تنه درخت نشست. تنه درختی کمی باز شد و حالت گردی رو ایجاد کرد. داخل اون، یه شیشه با محلول سفیدی وجود داشت.
    شیشه رو به دندون گرفت و درخت به حالت قبل برگشت. گرگ سفید نزدیک سارا شد و بهش داد. بهش عمیق خیره شد و گفت:
    - مطمئنی که شیره درخت حیات بود؟
    - بله مطمئنم.
    سارا شیره رو ناپدید کرد که خرناس گرگ سفید دراومد. سارا اهمیتی بهش نداد و گفت:
    - من سارا، آخرین ساحره تراگوس و نوه مرلین بزرگم. برگشتم تا انتقامم رو از اهریمن بگیرم.
    لرزی به بدن گرگ بزرگ افتاد. اون می‌تونست دروغ و راست رو تشخیص بده. حرفش راست بود. کم‌کم چشم‌هاش گرد شد و گفت:
    - اما شماها بیست سال پیش کشته شدین.
    - من زنده موندم.
    گرگ سفید سرش رو به نشونه تعظیم پایین برد. حصار طلایی کنار و بعد گرگ سفید ناپدید شد.
    - مرلین دوست و همراه من بود. باعث افتخارمه که بهتون کمک کنم. اگه نیازی به من داشتین، گرگ سفید رو صدا بزنید. امیدوارم موفق باشید بانوی جوان.
    سارا لبخند از رو لبش کنار نمی‌رفت، حالا متحد جدید پیدا کرده بود. به‌سمت جیک چرخید که اون هم شگفت‌زده شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تو راه بازگشت به خونه بودن که جیک گفت:
    - یعنی اهریمن برای همیشه کشته میشه؟
    - درسته.
    جیک هم ناراحت بود، هم خوش‌حال!
    - چرا ناراحت و خوش‌حال میشی؟
    چهره‌ش تو هم رفت.
    - اون اهریمن بدذات پدر و مادرم رو کشت.
    - اوه متأسفم!
    - بی‌خیال! کنار اومدم؛ اما می‌خوام انتقام بگیرم. باید اون اهریمن کشته بشه.
    سارا دستش رو روی شونه جیک گذاشت و فشرد.
    - پدر و مادر من رو هم اهریمن کشت.
    - می‌دونم‌ چه اتفاقی افتاده. هنوز برام سخته که اژدهای سپید زنده‌ست.
    سارا لبخند تلخی زد.
    - اون یه پسر مرده‌ست. اهریمن کشته بشه، اون تازه زنده میشه.
    سری تکون داد و به راهشون ادامه دادن.
    - اژدهای سپید اگه بهوش بیان، باید یه هفته دیگه رو هم استراحت کنن.
    سارا پوف بلندی کشید.
    - خیلی طول می‌کشه، باید خودم دست‌به‌کار بشم.
    جیک بالاخره سؤالی نگاهش کرد.
    - مواد بعدی که باید به دست بیاری چیه؟
    سارا کمی فکر کرد تا مواد بعدی رو به ذهنش بیاره. وقتی یادش اومد گفت:
    - گل ناتاشانیا تو دره مه و خون سیمرغ تو قله پگینتون. اینا تو سرزمین اورک‌ها هستن.
    دید که جیک از ترس لرزید. آب دهنش رو قورت داد.
    - چرا ترسیدی؟
    - می‌دونی چی میگی؟ اینایی که تو گفتی عمراً بتونی به دستشون بیاری. خیلی خطرناکه. به‌غیراز اون، باید بری سرزمین اورک‌ها! یعنی سرزمین مرگ!
    سارا که از بیست سال پیش ترسش ریخته بود، هیچ حس ترسی پیدا نکرد. فقط پوکر نگاهش کرد.
    - نترسیدی نه؟ معلومه خب، وقتی بین خون‌آشام‌ها زندگی کنی نترس میشی.
    - من به فکر هدفم هستم. انگیزه‌م به‌خاطر این هدفم خیلی زیاد شده. تنها ترس زندگیم، برادرمه.
    جیک سرش رو تکون داد.
    - هنوز هم برام قابل درک نیست، خیلی وحشتانکه‌!
    - فکر می‌کردم برای نابودی اهریمن هر کاری می‌کنی.
    - هنوز هم میگم؛ اما وحشتناکه که بری سرزمین اورک‌ها، اونا واقعاً کریه و ترسناکن.
    سارا حرفش رو تأیید کرد.
    - من باید برم این دو ماده رو به دست بیارم.
    جیک سر جاش ایستاد و گنگ نگاهش کرد.
    - دوباره بگو.
    - می‌خوام برم سرزمین اورک‌ها.
    جیک سرتاپای سارا رو نگاه کرد.
    - حتماً تنهایی می‌خوای بری؟
    - آره!
    جیک چشم‌هاش گرد شد و بعد شروع به خندیدن کرد. انقدر خندید که دیگه جایی برای خنده دوباره نداشت. سارا هم با اخم نگاهش کرد.
    - خنده‌ت تموم شد؟
    - دلم می‌خواد شب و روز بهت بخندم.
    سارا دست‌به‌سـ*ـینه با شکایت گفت:
    - اون‌وقت چرا؟
    جیک با ته خنده‌ش سری از تأسف تکون داد.
    - انگار چیزی از اورک‌ها نمی‌دونی.
    سارا با پوزخند جواب داد:
    - انگار تو نمی‌دونی من چه ساحره‌ی قدرتمندی هستم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    جیک تو فکر فرو رفت.
    - درست میگی؛ اما باز هم هیچی نمی‌دونی. اون وحشی‌ها خیلی از مرز‌هاشون محافظت می‌کنن. بوی غریبه‌‌ها رو زود می‌فهمن. باید یه اورک باشی تا توی سرزمین اورک‌ها زندگی کنی‌
    سارا لحظه‌ای مکث کرد که یک‌دفعه از خوش‌حالی سرازپا نشناخت.
    - ایول جیک! ایول! فهمیدم چه‌جوری به سرزمین اورک‌ها برم‌.
    جیک از این خوش‌حالی سارا کمی تعجّب کرده بود؛ اما لبخند زد.
    - چطوری؟
    - خودم رو شبیه اورک‌ها می‌کنم.
    - یعنی خودت رو تزئین می‌کنی؟
    سارا خنده‌ش از بین رفت و دوباره جدی نگاهش کرد.
    - من ساحره‌م، بلدم معجون درست کنم. بهترین کاری هم که بلدم، می‌تونم تغییر شکل بدم.
    جیک که این موضوع رو فراموش کرده بود، گفت:
    - راست میگی؛ ولی خون اورک نداری.
    سارا لبخند مرموزی زد.
    - این به عهده توئه.
    ***
    سارا قاشق چوبی رو سریع داخل لیوان چرخوند. معجون در حال آماده شدن بود؛ ولی جیک نیومده بود. یک‌دفعه در کلبه باز شد و جیک با سرووضع خسته و خونی، تو چارچوب در نمایان شد. سریع یه شیشه پر از خون رو به سارا داد. رنگش پریده به‌نظر می‌رسید، انگار زیادی ترسیده بود. سارا به حال جیک خندید.
    - به چی‌ می‌خندی؟
    - خیلی باحال شدی، باید قیافه‌ت رو می‌دیدی.
    جیک با لبخند دستپاچه سرش رو خاروند. سارا چند قطره خون رو داخل معجون لجز سبزش ریخت. حباب‌هایی ترکید و بعد به رنگ سیاه و سفید دراومد.
    - حاضر شد‌.
    - خوبه! کی راه میفتی؟
    سارا معجون رو دوباره با قاشق هم زد و بعد رهاش کرد.
    - الان‌ اگه راه بیفتم تا شب به فانگل می‌رسم.
    جیک سرش رو تکون داد. سارا با چشم‌های ریز و لبخند به لب ادامه داد:
    - چطوری خون آوردی؟
    جیک با اخم گفت:
    - مجبور شدم واسه یه ذره خون، با ده‌تا اورک بجنگم.
    سارا دوباره خندید.
    - زیاد نخند.
    - نمیشه.
    جیک با حالت بامزه‌ای سرش رو برگردوند. سارا با خنده به‌سمت برادرش رفت‌. رنگش پریده بود؛ اما خواب بود. جیب‌هاش رو گشت و سوت رو پیدا کرد و داخل جیب خودش گذاشت.
    - چی بود؟
    - یه سوت که بتونم سیمرغ رو بیهوش کنم. شانس آوردم که یادم افتاد!
    آهان کم‌صدایی از دهن جیک خارج شد. سارا برای حفظ ظاهر نمی‌خواست وسایلی با خودش ببره، فقط یک سوت و شمشیر.
    جدی به‌سمت جیک رفت و روبه‌روش قرار گرفت. جیک می‌دونست وقتی سارا این‌طور نگاهش می‌کنه، یعنی قراره صحبت بی‌شوخی بکنه.
    - جیک هر وقت برادرم بهوش اومد همه‌چیز رو بهش بگو. بگو که نخواستم با حال بدت بیای. اگه خواست دنبالم بیاد، بهش بگو که هروقت هر دو ماده رو پیدا کردم خودم برمی‌گردم. باشه؟
    جیک سرش رو تکون داد.
    - باشه. حل‌شده بدون.
    - آفرین پسر خوب!
    هر دو لبخند زدن. حالا وقت رفتن بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    یه روز رو با پاهای پیاده تا مرز سرزمین فانگل، سرزمین سیاه و کریه اورک‌ها حرکت کرد. جنگلی که داخلش بود، نمی‌شد اسمش رو جنگل گذاشت. درخت‌ها خشکیده و بدون برگ و میوه‌ای بود. شاخه‌ها خاردار و سیاه و درهم‌پیچیده بود. به‌جای پرنده‌های بهشتی که سوت‌هاشون دل‌نواز بود، صدای قارقار کلاغ به گوش می‌رسید. سارا معجون رو نوشیده بود و شکل یکی از اورک‌ها دراومده بود. بدن استخوونی و سفید، با دندون‌های تیز سیاه. چشم‌هاش سفید و یه خط در وسط صورتش وجود داشت. چهره بسیار کریهی به دست آورده بود. بااینکه خودش رو ندیده بود؛ اما حس چندشی داشت. به لطف جیک یه زره از اورک‌ها داشت. باید حسابی از جیک که براش زحمت کشیده، تشکّر کنه.
    -‌ ای خدا! پس کی می‌رسم؟؟
    آسمون آبی رو ابر‌های سیاه باران‌زایی احاطه کرده بود و جنگل خشکیده رو ترسناک می‌کرد. چند قدم که حرکت کرد، صدای خنده چندین نفر از اورک‌‌ها رو پشت‌سرش شنید. به عقب برگشت و با ده اورک مواجه شد که چندین آهو رو کولشون بود. بی‌تفاوت از کنار سارا گذشتن؛ اما یکی از اون‌ها داد زد:
    - هی عوضی! زود بیا بریم. گروه بعدی از مرز محافظت می‌کنن.
    سارا جوابی نداد و پشت‌سر اون‌ها حرکت کرد. نفس آسوده‌ای کشید که تونست به‌آسونی وارد سرزمین فانگل بشه. حالا مونده بود تا یه‌جوری خودش رو به دره مه برسونه. فاصله‌ی زیادی با دره مه نداشت. نمی‌دونست چه چیزی در انتظارشه. تنها کاری باید بکنه اینه که زنده بره و زنده برگرده.
    کم‌کم فضای اطرافش تغییر کرد و خودش رو وسط سیل عظیمی از اورک‌ها تو شهری در نزدیکی پایتخت این سرزمین دید. قانونی وجود نداشت، خوبی و مهربونی و مهمون‌‌نوازی وجود نداشت. تاریکی تو این سرزمین تا سطح اومده بود. راه‌زنان، دزدها، مزدور‌ها و قاتل‌ها همگی دست‌به‌دست هم داده بودن تا این سرزمین رو درست کنن. بوی کثیف و تهوع‌آوری، حال سارا رو بد کرد. بارون نم‌نم می‌بارید. از بین خونه‌های چوبی که زیاد مقاوم نبودن عبور کرد. زمین زیر پاش رو گِل تشکیل داده بود. دود از همه خونه‌ها بیرون می‌زد. صدای خرناس‌های اورک‌ها و در تکاپو بودنشون، این مکان رو ترسناک می‌کرد. حس تنهایی و بی‌سرپناه بودن تا ته وجودش رخنه کرد.
    از جمع اون ده اورک جدا شد و راه دیگه‌ای رو در پیش گرفت. جمعیت اورک‌ها تو این شهر زیاد بود. همون‌طور که اطراف رو نگاه می‌کرد، یکی بهش تنه زد و روی زمین افتاد. سرش رو بالا گرفت که با یه اورک بسیار چاق مواجه شد. اورک رو به سارا غرید:
    - هی عوضی جلو پات رو نگاه کن‌.
    سارا که می‌دونست در افتادن با اورک‌ها کار عاقلانه‌ای نیست، بی‌هیچ حرفی از جاش بلند شد و راه خودش رو ادامه داد. سعی می‌کرد حواسش رو جمع کنه تا با اورکی برخورد نکنه. صدای فحاشی و ناسزاگویی‌های زیادی رو می‌شنید و تو ذهنش با خودش گفت:
    - چه انتظاری از این موجودات زشت و ظالم داری؟
    شونه‌ای بالا انداخت و طبق نقشه راه دره مه رو در پیش گرفت. از طرفی به‌خاطر اینکه دره مه به سیمرغ نزدیک بود، خوش‌حال شد. از طرفی معجون تغییر شکل محدود بود.
    فاصله خودش رو با اورک‌ها رعایت کرد و خوشبختانه کسی به اون اهمیت نداد. همین‌که از خیابونی که شبیه به خیابون نبود حرکت می‌کرد، یه اورک از داخل کلبه‌ای به بیرون، دقیقاً جلوی پای سارا پرت شد و بعد از اون یه اورک روی اون پرید و خنجری رو وسط پیشونی اون فرو کرد. اورک با ناله‌ی خفه‌ای کشته شد. سارا که خشکش زده بود، با پوزخند اورک قاتل به خودش اومد.
    - هی! به چی نگاه می‌کنی؟ گورت رو گم‌ کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا