- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
روز و شبها رد میشدن و آدرین و سارا بدون هیچ خطری، به مرز نیگام، سرزمین گرگینهها رسیدن. پشت صخره پنهون شدن و یواشکی ده گرگینه سیاه رو دیدن که اطراف پرسه میزدن. جثه همهشون دو برابر گرگ عادی بود.
- آدرین چیکارشون کنیم؟
آدرین لبخند بدجنسی زد.
- با جاروی پرندهت میتونیم از کنارشون رد بشیم.
سارا لبخند زد و جاروش ظاهر شد. روی جارو نشستن و بعد جارو بالا اومد و جلوی چشمهای گرگینهها، از بالای سرشون رد شدن. سارا جیغی کشید و گرگینهها با زوزه به دنبالشون دویدن. هنوز از دشت خارج نشده بودن؛ ولی با این تفاوت که از پوشش گیاهی هر لحظه کاسته میشد.
هوا رو به گرمی میرفت و چمنزار کمکم به شنهای صحرا داشت تبدیل میشد. بعد از چند دقیقه وسط یه صحرای سوزناک و آتشین بودن و گرگینهها هم به دنبالشون هنوز حرکت میکردن. ناگهان جاروی پرنده از کار افتاد و روی شنها افتادن. دردی احساس نکردن و سریع از جاشون بلند شدن.
- چی شد یهو؟
سارا همونطور که شمشیرش رو از غلاف درمیآورد گفت:
- انگار نزدیک معبد هالویان هستیم. جادوی قدرتمندش نمیذاره از جادو استفاده کنیم.
آدرین اهمیتی نداد و شمشیرش ظاهر کرد. منتظر حملهای از جانب گرگینهها بودن؛ ولی دقایقی که گذشت، هیچ اتفاقی نیفتاد. سریع بالای تپه شنی رفت که مواجه شد با جسد ده گرگینه که روی زمین افتاده بود و نور خورشید، جسمشون رو میسوزوند.
- اینا کشته شدن.
به پایین تپه رفت.
- انگار حدست درست بود خواهر کوچولو! گرگینهها تو این صحرا زنده نمیمونن.
آدرین به راه افتاد و سارا هم باهاش همقدم شد. راهی رو طی نکرده بودن که عرق مثل آب دریا از صورتشون لیز میخورد.
نور آفتاب فشار زیادی رو بهشون وارد میکرد. قدمهاشون سست و ناتوان شده بود.
- پوف! کی میرسیم؟
سارا چشمهاش خمـار شده بود.
- نمیدونم. نقشه نشون داده که همینجا باید دنبالش بگردیم.
ناگهان شنها کنار رفتن و به داخل زمین پرت شدن. داد آدرین و جیغ سارا تو جایی که افتاده بودن اکو شد. روی یه سطحی رو به پایین سر میخوردن. تاریک بود و جایی دیده نمیشد. سرعتشون هر لحظه کمتر میشد و شیب سطح هم ملایمتر که بالاخره روی یه زمین سفت و محکم ایستادن.
- وای این دیگه چه بود؟
- ورودی معبد هالویان.
از جاشون بلند شدن که مشعلها به یکباره همهجا رو روشن کردن. نگاهی به اطراف انداختن. داخل غار یا کوهی بودن. یه سرسرای بزرگ که در انتهاش معبد کوچیکی وجود داشت. سرسرا با ستونهای بلند تزئین شده بود و کنار هر ستون، یه سرباز سنگی نیزه به دست ایستاده بود. سکوت مطلق، با نفسهای تند آدرین و سارا میشکست. در چند جا تارهای عنکوبت دیده میشد و نشون میداد خیلی زمان ازش میگذره.
- انگار خیلی وقته کسی اینجا نیومده.
- نباید هم بیاد.
بدون مکث بهسمت معبد کوچیک ساخته شده زیر زمین حرکت کردن. کف زمین با کفپوشهای مرمری درست شده بود. سارا با اخم به سربازهای سنگی خیره شده بود.
- حس خوبی به این سربازهای سنگی ندارم.
- آدرین چیکارشون کنیم؟
آدرین لبخند بدجنسی زد.
- با جاروی پرندهت میتونیم از کنارشون رد بشیم.
سارا لبخند زد و جاروش ظاهر شد. روی جارو نشستن و بعد جارو بالا اومد و جلوی چشمهای گرگینهها، از بالای سرشون رد شدن. سارا جیغی کشید و گرگینهها با زوزه به دنبالشون دویدن. هنوز از دشت خارج نشده بودن؛ ولی با این تفاوت که از پوشش گیاهی هر لحظه کاسته میشد.
هوا رو به گرمی میرفت و چمنزار کمکم به شنهای صحرا داشت تبدیل میشد. بعد از چند دقیقه وسط یه صحرای سوزناک و آتشین بودن و گرگینهها هم به دنبالشون هنوز حرکت میکردن. ناگهان جاروی پرنده از کار افتاد و روی شنها افتادن. دردی احساس نکردن و سریع از جاشون بلند شدن.
- چی شد یهو؟
سارا همونطور که شمشیرش رو از غلاف درمیآورد گفت:
- انگار نزدیک معبد هالویان هستیم. جادوی قدرتمندش نمیذاره از جادو استفاده کنیم.
آدرین اهمیتی نداد و شمشیرش ظاهر کرد. منتظر حملهای از جانب گرگینهها بودن؛ ولی دقایقی که گذشت، هیچ اتفاقی نیفتاد. سریع بالای تپه شنی رفت که مواجه شد با جسد ده گرگینه که روی زمین افتاده بود و نور خورشید، جسمشون رو میسوزوند.
- اینا کشته شدن.
به پایین تپه رفت.
- انگار حدست درست بود خواهر کوچولو! گرگینهها تو این صحرا زنده نمیمونن.
آدرین به راه افتاد و سارا هم باهاش همقدم شد. راهی رو طی نکرده بودن که عرق مثل آب دریا از صورتشون لیز میخورد.
نور آفتاب فشار زیادی رو بهشون وارد میکرد. قدمهاشون سست و ناتوان شده بود.
- پوف! کی میرسیم؟
سارا چشمهاش خمـار شده بود.
- نمیدونم. نقشه نشون داده که همینجا باید دنبالش بگردیم.
ناگهان شنها کنار رفتن و به داخل زمین پرت شدن. داد آدرین و جیغ سارا تو جایی که افتاده بودن اکو شد. روی یه سطحی رو به پایین سر میخوردن. تاریک بود و جایی دیده نمیشد. سرعتشون هر لحظه کمتر میشد و شیب سطح هم ملایمتر که بالاخره روی یه زمین سفت و محکم ایستادن.
- وای این دیگه چه بود؟
- ورودی معبد هالویان.
از جاشون بلند شدن که مشعلها به یکباره همهجا رو روشن کردن. نگاهی به اطراف انداختن. داخل غار یا کوهی بودن. یه سرسرای بزرگ که در انتهاش معبد کوچیکی وجود داشت. سرسرا با ستونهای بلند تزئین شده بود و کنار هر ستون، یه سرباز سنگی نیزه به دست ایستاده بود. سکوت مطلق، با نفسهای تند آدرین و سارا میشکست. در چند جا تارهای عنکوبت دیده میشد و نشون میداد خیلی زمان ازش میگذره.
- انگار خیلی وقته کسی اینجا نیومده.
- نباید هم بیاد.
بدون مکث بهسمت معبد کوچیک ساخته شده زیر زمین حرکت کردن. کف زمین با کفپوشهای مرمری درست شده بود. سارا با اخم به سربازهای سنگی خیره شده بود.
- حس خوبی به این سربازهای سنگی ندارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: