دستهام شروع به لرزیدن کردن و پاهام یخ بست.
نه خدایا! این عکس اینجا چیکار میکنه؟!
جون از دستهام رفت. عکس از لای انگشتهام سُر خورد و روی زمین افتاد.
سرم تیر کشید. دستم رو به شقیقههام گرفتم و قدمی به عقب برداشتم.
پاهام سست شد، داشتم میافتادم که دستم رو به لبهی میزآرایش گرفتم. نگاهم لحظهای از عکس برداشته نمیشد.
دستم رو روی سـ*ـینهم گذاشتم. قلبم بیوقفه محکم به دیوارهی قفسهی سـ*ـینهم برخورد میکرد و نفسم رو میگرفت.
باز قدمی به عقب گذاشتم و درنهایت عقبگرد کردم. با مشت محکم به در کوبیدم و با صدای بلندی فریاد زدم:
- بیشـ*ـرفا! باز کنید در رو. مگه با شما نیستم؟ باز کنید این وامونده رو.
دقیقهای بعد در با ضرب باز شد و هیکل گندهی مرد جلوی دیدم رو گرفت.
عقب رفتم تا بهتر ببینمش چون قد بلندی داشت.
ابروهای پرپشتش به هم گره خورده بود و با فکی منقبضشده نگاهم میکرد. از لای دندونهاش غرید:
- چته وحشی؟ اینجا مثل اون طویلهای که توش بزرگ شدی نیست؛ پس دهنت رو ببند.
نفسم از وحشت بند اومده بود. با یاد عکس، دستهام مشت شد و عصبی گفتم:
- اونی که باید دهنش رو ببنده تویی نه من. بعدش هم فکر کردی اینجا خیلی درستدرمونه؟ والا هیچی از طویله کم نداره با این حیووناش.
با چشم سرتاپاش رو نشون دادم. چشمهاش رو ریز کرد و عصبی گفت:
- حیف که آقاباربد گفتن هیچ خطی روی صورتت نیفته؛ وگرنه الان نقاشیشده تحویلت میدادم دخترهی گستاخ.
بیتوجه به حرفش با دست عکسی رو که روی زمین افتاده بود نشون دادم و با داد گفتم:
- عکس مادر من اینجا چیکار میکنه؟
جا خورد و به عکس چشم دوخت. در همون حال متعجب گفت:
- عکسِ مادرت؟!
- آره.
با قدمهایی بلند بهسمت عکس رفتم و تو دستم گرفتم. با حرص اون رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- اینجا چیکار میکنه؟
با خشم عکس رو از دستم کشید و نگاهش روی عکس موند. بعد از چند لحظه مکث بالا اومد و مردد پرسید:
- از کجا پیداش کردی؟
تو سکوت نگاهش کردم که فریادش بالا رفت و گفت:
- کَری؟ میگم از کجا پیداش کردی؟
از ترس تکونی خوردم و با اخم مثل خودش داد زدم:
- میدون جنگه؟ صدات رو بیار پایین. از لای اون دفتر.
با سر به دفتر روی میز اشاره کردم. رد نگاهم رو دنبال کرد و خیره به دفتر لب زد:
- که اینطور.
چیزی نگفتم. همراه با عکس از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست. دو قدم با وحشت عقب رفتم و زیر لب فحشی نثارش کردم.
***
سورن
خدمتکار در رو واسهم باز کرد و بدون اینکه نگاهش کنم تنهای بهش زدم و از کنارش رد شدم.
صدای آخش رو شنیدم؛ ولی به روی خودم نیاوردم و بهسمت پلهها رفتم. صدای بهاره نگران بلند شد و گفت:
- سورن!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و دستهام رو مشت کردم. سعی میکردم از خشمم کاسته بشه تا سر بهاره خالیش نکنم.
منتظر و کلافه نگاهش کردم که کتابش رو روی میز گذاشت. از جا برخاست و پرسید:
- چیزی شده؟
پنجههام رو با خشم لای موهام کردم و کشیدم و داد زدم:
- باید چیزی شده باشه؟!
- موهات رو کندی.
ولشون کردم و حینی که از پلهها بالا میرفتم گفتم:
- کار دارم.
صداش رو نشنیدم و به اتاقم هجوم بردم.
خست و عصبی بودم و روی افکارم تمرکز نداشتم.
تقهای به در خورد. چشمهام رو از عصبانیت بستم و فریاد زدم:
- بله؟
صدای آروم اما قاطعانهی رخساره به گوشم رسید.
- باز کن در رو.
دستگیره رو با خشم کشیدم و در رو باز کردم. رخساره با اخم ایستاده بود.
سری به نشونهی چیه تکون دادم. دستهام رو باز کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
- چته؟
به داخل اتاق رفتم و کشویی رو بیرون کشیدم و گفتم:
- چیزیم نیست.
با صدای قدمهاش فهمیدم که وارد اتاق شده.
- آیسان کجاست؟
مکث کردم و تیشرت توی دستم موند. مجدد سؤالش رو تکرار کرد؛ اما این دفعه بلندتر.
- سورن با توام! آیسان کجاست؟
سرم رو بالا آوردم، بهسمتش چرخیدم و باز سکوت کردم.
مشکوک بهم خیره شده بود و به لبهای من هم انگار مهر سکوت زده بودن.
نه خدایا! این عکس اینجا چیکار میکنه؟!
جون از دستهام رفت. عکس از لای انگشتهام سُر خورد و روی زمین افتاد.
سرم تیر کشید. دستم رو به شقیقههام گرفتم و قدمی به عقب برداشتم.
پاهام سست شد، داشتم میافتادم که دستم رو به لبهی میزآرایش گرفتم. نگاهم لحظهای از عکس برداشته نمیشد.
دستم رو روی سـ*ـینهم گذاشتم. قلبم بیوقفه محکم به دیوارهی قفسهی سـ*ـینهم برخورد میکرد و نفسم رو میگرفت.
باز قدمی به عقب گذاشتم و درنهایت عقبگرد کردم. با مشت محکم به در کوبیدم و با صدای بلندی فریاد زدم:
- بیشـ*ـرفا! باز کنید در رو. مگه با شما نیستم؟ باز کنید این وامونده رو.
دقیقهای بعد در با ضرب باز شد و هیکل گندهی مرد جلوی دیدم رو گرفت.
عقب رفتم تا بهتر ببینمش چون قد بلندی داشت.
ابروهای پرپشتش به هم گره خورده بود و با فکی منقبضشده نگاهم میکرد. از لای دندونهاش غرید:
- چته وحشی؟ اینجا مثل اون طویلهای که توش بزرگ شدی نیست؛ پس دهنت رو ببند.
نفسم از وحشت بند اومده بود. با یاد عکس، دستهام مشت شد و عصبی گفتم:
- اونی که باید دهنش رو ببنده تویی نه من. بعدش هم فکر کردی اینجا خیلی درستدرمونه؟ والا هیچی از طویله کم نداره با این حیووناش.
با چشم سرتاپاش رو نشون دادم. چشمهاش رو ریز کرد و عصبی گفت:
- حیف که آقاباربد گفتن هیچ خطی روی صورتت نیفته؛ وگرنه الان نقاشیشده تحویلت میدادم دخترهی گستاخ.
بیتوجه به حرفش با دست عکسی رو که روی زمین افتاده بود نشون دادم و با داد گفتم:
- عکس مادر من اینجا چیکار میکنه؟
جا خورد و به عکس چشم دوخت. در همون حال متعجب گفت:
- عکسِ مادرت؟!
- آره.
با قدمهایی بلند بهسمت عکس رفتم و تو دستم گرفتم. با حرص اون رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- اینجا چیکار میکنه؟
با خشم عکس رو از دستم کشید و نگاهش روی عکس موند. بعد از چند لحظه مکث بالا اومد و مردد پرسید:
- از کجا پیداش کردی؟
تو سکوت نگاهش کردم که فریادش بالا رفت و گفت:
- کَری؟ میگم از کجا پیداش کردی؟
از ترس تکونی خوردم و با اخم مثل خودش داد زدم:
- میدون جنگه؟ صدات رو بیار پایین. از لای اون دفتر.
با سر به دفتر روی میز اشاره کردم. رد نگاهم رو دنبال کرد و خیره به دفتر لب زد:
- که اینطور.
چیزی نگفتم. همراه با عکس از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست. دو قدم با وحشت عقب رفتم و زیر لب فحشی نثارش کردم.
***
سورن
خدمتکار در رو واسهم باز کرد و بدون اینکه نگاهش کنم تنهای بهش زدم و از کنارش رد شدم.
صدای آخش رو شنیدم؛ ولی به روی خودم نیاوردم و بهسمت پلهها رفتم. صدای بهاره نگران بلند شد و گفت:
- سورن!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و دستهام رو مشت کردم. سعی میکردم از خشمم کاسته بشه تا سر بهاره خالیش نکنم.
منتظر و کلافه نگاهش کردم که کتابش رو روی میز گذاشت. از جا برخاست و پرسید:
- چیزی شده؟
پنجههام رو با خشم لای موهام کردم و کشیدم و داد زدم:
- باید چیزی شده باشه؟!
- موهات رو کندی.
ولشون کردم و حینی که از پلهها بالا میرفتم گفتم:
- کار دارم.
صداش رو نشنیدم و به اتاقم هجوم بردم.
خست و عصبی بودم و روی افکارم تمرکز نداشتم.
تقهای به در خورد. چشمهام رو از عصبانیت بستم و فریاد زدم:
- بله؟
صدای آروم اما قاطعانهی رخساره به گوشم رسید.
- باز کن در رو.
دستگیره رو با خشم کشیدم و در رو باز کردم. رخساره با اخم ایستاده بود.
سری به نشونهی چیه تکون دادم. دستهام رو باز کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
- چته؟
به داخل اتاق رفتم و کشویی رو بیرون کشیدم و گفتم:
- چیزیم نیست.
با صدای قدمهاش فهمیدم که وارد اتاق شده.
- آیسان کجاست؟
مکث کردم و تیشرت توی دستم موند. مجدد سؤالش رو تکرار کرد؛ اما این دفعه بلندتر.
- سورن با توام! آیسان کجاست؟
سرم رو بالا آوردم، بهسمتش چرخیدم و باز سکوت کردم.
مشکوک بهم خیره شده بود و به لبهای من هم انگار مهر سکوت زده بودن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: