کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
دست‌هام شروع به لرزیدن کردن و پاهام یخ بست.
نه خدایا! این عکس اینجا چی‌کار می‌کنه؟!
جون از دست‌هام رفت. عکس از لای انگشت‌هام سُر خورد و روی زمین افتاد.
سرم تیر کشید. دستم رو به شقیقه‌هام گرفتم و قدمی به عقب برداشتم.
پاهام سست شد، داشتم می‌افتادم که دستم رو به لبه‌ی میزآرایش گرفتم. نگاهم لحظه‌ای از عکس برداشته نمی‌شد.
دستم رو روی سـ*ـینه‌م گذاشتم. قلبم بی‌وقفه محکم به دیواره‌ی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م برخورد می‌کرد و نفسم رو می‌گرفت.
باز قدمی به عقب گذاشتم و درنهایت عقب‌گرد کردم. با مشت محکم به در کوبیدم و با صدای بلندی فریاد زدم:
- بی‌شـ*ـرفا! باز کنید در رو. مگه با شما نیستم؟ باز کنید این وامونده رو.
دقیقه‌ای بعد در با ضرب باز شد و هیکل گنده‌ی مرد جلوی دیدم رو گرفت.
عقب رفتم تا بهتر ببینمش چون قد بلندی داشت.
ابروهای پرپشتش به هم گره خورده بود و با فکی منقبض‌شده نگاهم می‌کرد. از لای دندون‌هاش غرید:
- چته وحشی؟ اینجا مثل اون طویله‌ای که توش بزرگ شدی نیست؛ پس دهنت رو ببند.
نفسم از وحشت بند اومده بود. با یاد عکس، دست‌هام مشت شد و عصبی گفتم:
- اونی که باید دهنش رو ببنده تویی نه من. بعدش هم فکر کردی اینجا خیلی درست‌درمونه؟ والا هیچی از طویله کم نداره با این حیووناش.
با چشم سرتاپاش رو نشون دادم. چشم‌هاش رو ریز کرد و عصبی گفت:
- حیف که آقاباربد گفتن هیچ خطی روی صورتت نیفته؛ وگرنه الان نقاشی‌شده تحویلت می‌دادم دختره‌ی گستاخ.
بی‌توجه به حرفش با دست عکسی رو که روی زمین افتاده بود نشون دادم و با داد گفتم:
- عکس مادر من اینجا چی‌کار می‌کنه؟
جا خورد و به عکس چشم دوخت. در همون حال متعجب گفت:
- عکسِ مادرت؟!
- آره.
با قدم‌هایی بلند به‌سمت عکس رفتم و تو دستم گرفتم. با حرص اون رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- اینجا چی‌کار می‌کنه؟
با خشم عکس رو از دستم کشید و نگاهش روی عکس موند. بعد از چند لحظه مکث بالا اومد و مردد پرسید:
- از کجا پیداش کردی؟
تو سکوت نگاهش کردم که فریادش بالا رفت و گفت:
- کَری؟ میگم از کجا پیداش کردی؟
از ترس تکونی خوردم و با اخم مثل خودش داد زدم:
- میدون جنگه؟ صدات رو بیار پایین. از لای اون دفتر.
با سر به دفتر روی میز اشاره کردم. رد نگاهم رو دنبال کرد و خیره به دفتر لب زد:
- که این‌طور.
چیزی نگفتم. همراه با عکس از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست. دو قدم با وحشت عقب رفتم و زیر لب فحشی نثارش کردم.
***
سورن
خدمتکار در رو واسه‌م باز کرد و بدون اینکه نگاهش کنم تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.
صدای آخش رو شنیدم؛ ولی به روی خودم نیاوردم و به‌سمت پله‌ها رفتم. صدای بهاره نگران بلند شد و گفت:
- سورن!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و دست‌هام رو مشت کردم. سعی می‌کردم از خشمم کاسته بشه تا سر بهاره خالیش نکنم.
منتظر و کلافه نگاهش کردم که کتابش رو روی میز گذاشت. از جا برخاست و پرسید:
- چیزی شده؟
پنجه‌هام رو با خشم لای موهام کردم و کشیدم و داد زدم:
- باید چیزی شده باشه؟!
- موهات رو کندی.
ولشون کردم و حینی که از پله‌ها بالا می‌رفتم گفتم:
- کار دارم.
صداش رو نشنیدم و به اتاقم هجوم بردم.
خست و عصبی بودم و روی افکارم تمرکز نداشتم.
تقه‌ای به در خورد. چشم‌هام رو از عصبانیت بستم و فریاد زدم:
- بله؟
صدای آروم اما قاطعانه‌ی رخساره به گوشم رسید.
- باز کن در رو.
دستگیره رو با خشم کشیدم و در رو باز کردم. رخساره با اخم ایستاده بود.
سری به نشونه‌ی چیه تکون دادم. دست‌هام رو باز کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
- چته؟
به داخل اتاق رفتم و کشویی رو بیرون کشیدم و گفتم:
- چیزیم نیست.
با صدای قدم‌هاش فهمیدم که وارد اتاق شده.
- آیسان کجاست؟
مکث کردم و تی‌شرت توی دستم موند. مجدد سؤالش رو تکرار کرد؛ اما این دفعه بلندتر.
- سورن با توام! آیسان کجاست؟
سرم رو بالا آوردم، به‌سمتش چرخیدم و باز سکوت کردم.
مشکوک بهم خیره شده بود و به لب‌های من هم انگار مهر سکوت زده بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    چشم‌هام می‌سوخت. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. عصبی پرسید:
    - منتظر جوابتم.
    - می‌دونی همیشه از چی بدم میومد؟
    چشم‌هام رو باز کردم. با ابروهای بالاپریده منتظر خیره‌م بود. ادامه دادم و گفتم:
    - از اینکه کسی تو کارام دخالت کنه.
    از صریح‌بودنم جا خورد؛ اما من همیشه رُک بودم.
    با سر به در اشاره کردم و آروم گفتم:
    - کار دارم.
    - آزادش نذاشتی؛ چون می‌دونم این کار از سورنِ افشار بعیده.
    جلوی آینه ایستادم و با پوزخند گفتم:
    - اگه نمیری من برم؟
    اخمش غلیظ‌تر شد. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زد و در رو با حرص بست. نگاهم به مردِ توی آینه افتاد. چشم‌های سرد و موهایی که پریشون بودن. تکه‌ای از موهام روی پیشونیم جا خوش کرده. پیراهنم که چروکیده شده بود و نیمی از اون از شلوارم بیرون زده بود، من رو خسته‌تر و پریشون‌تر نشون می‌داد.
    نفسم رو بیرون دادم. باید هر طور شده آیسان رو می‌دیدم.
    بدون اینکه سرووضعم رو درست کنم، از اتاق بیرون رفتم و بی‌توجه به نگاه‌ کنجکاو بهاره و نگاه عصبی رخساره از خونه خارج شدم.
    پشت فرمون نشستم. با دیدن فرزاد که به‌سمت ماشین می‌اومد شیشه رو پایین دادم. کمی سرش رو به داخل خم کرد و خسته نباشیدی گفت و ادامه داد:
    - آقا، حالتون اگه خوب نیست من بیام پشت فرمون؟
    سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و فرزاد جام رو گرفت. کنارش نشستم و گازش رو گرفت و از ویلا بیرون زد.
    نیم‌نگاهی بهم انداخت. من از پنجره به بیرون خیره شدم و با لحن آرومی صدام زد:
    - آقا؟
    نا نداشتم جوابش رو بدم و فقط سرم رو تکون دادم و پرسید:
    - کجا می‌خواید برید؟
    - شرکت تاج‌فر.
    چشمی گفت.
    معده‌م تیر کشید و خدای من نه!
    دستم نامحسوس روی شکمم رفت و فشار دادم؛ ولی فرزاد دید و خواست چیزی بگه که بی‌حوصله گفتم:
    - تو به رانندگیت ادامه بده.
    - آخه...
    - نشنیدی چی گفتم؟
    - چشم.
    صورتم از درد جمع شده بود و لـ*ـبم رو گـ*ـاز می‌گرفتم؛ تا اینکه ماشین جلوی شرکت توقف کرد. تک زنگی به باربد زدم و بعد از دو دقیقه خودش تماس گرفت.
    - سلام.
    - به به جنابِ افشار. پارسال دوست، امسال آشنا!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - اگه خسته نمیشی یه تُکِ پا بیا پایین.
    متعجب گفت:
    - چرا؟ چیزی شده؟
    حوصله جواب‌دادن نداشتم. داد زدم:
    - پاشو بیا.
    قطع کردم. بعد از دقایقی شیک و مرتب از شرکت بیرون زد. نگاهی به دوروبرش انداخت. شیشه رو پایین کشیدم و بلند صداش زدم.
    رد صدا رو دنبال کرد و با دیدنم دستی به لبه‌ی کتش کشید. اشاره‌ای به بادیگاردش کرد تا همون جا منتظر باشه و به‌سمت ماشین اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    به فرزاد اشاره کردم که پیاده شد. باربد عقب جا گرفت و با خنده گفت:
    - سر به نیستمون نکنی حاجی.
    از آینه نگاهی بی‌روح بهش انداختم. سرم رو چرخوندم و جدی گفتم:
    - باید آیسان رو ببینم.
    تردید تو نگاهش موج می‌زد. کلافه نگاهم رو چرخوندم و گفتم:
    - چته؟
    جدی شد و با اخم پرسید:
    - دلیل بایدش؟
    لحظه‌ای تو سکوت نگاهش کردم و جواب دادم:
    - تو فرض کن دلم براش تنگ شده.
    بعد از حرفم پوزخندی رو صورتم جا خوش کرد. باربد با لبخند سر تکون داد و گفت:
    - بهتره طعم دل‌تنگی رو بچشی.
    - به نظرت نچشیدم؟
    نگاهش بالا اومد. به چشم‌هام نگاه کرد و همین‌طور به هم نگاه کردیم تا لب از لب باز کرد و گفت:
    - نه اون‌طوری که ساحل کشید.
    قلبم از حرکت ایستاد. ابروهام رو بیشتر به هم گره زدم؛ این معده‌درد هم عجب دردی شده این وسط.
    - بحث ساحل خیلی وقته تموم شده.
    متقابلاً پوزخندی زد و به‌سمتم خم شد. دستش رو به صندلی گرفت و با فکی منقبض‌شده نگاهم کرد و غرید:
    - نه، هیچ‌وقت! نه تموم میشه، نه فراموش. همون‌طور که ساحل رو داغون کردی داغونت می‌کنم.
    ابرویی بالا انداختم و با تمسخر گفتم:
    - چطوری؟ با دزدیدنِ آیسان حتماً؟
    سری تکون داد و عقب کشید و گفت:
    - درسته.
    - فکر کردی اون دختر واسه‌م مهمه؟
    جا خورد و پرسید:
    - می‌خوای بگی نیست؟
    برگشتم و درحالی‌که به فرزاد نگاه می‌کردم، جواب دادم:
    - نیست.
    - پس چرا این‌همه واسه‌ش سگ‌دو می‌زنی؟
    از تو آینه‌ی جلو با پوزخند نگاهش کردم و گفتم:
    - چیزی رو دو بار تکرار نمی‌کنم؛ ولی باز میگم، امانت بود.
    دستش به‌سمت دستگیره رفت و خیره به چشم‌هام از تو آینه گفت:
    - بهت نشون میدم سورن، نشون میدم که مهمه واسه‌ت.
    لحنم محکم و جدی بود.
    - کجا ببینمش؟
    - فردا بیا خونه‌ی ولنجک.
    - به‌سلامت.
    نگاهم به روبه‌رو بود. بعد از مکثی طولانی در باز شد و از ماشین پیاده شد.
    فرزاد داخل ماشین نشست و درحالی‌که استارت می‌زد پرسید:
    - کجا برم قربان؟
    - شرکت.
    جا خورد و با تعجب خیره به نیم رخم گفت:
    - ولی معده‌تون...
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم که از ادامه‌ی حرفش منصرف شد و دستش به‌سمت سوئیچ رفت. من فقط از زورِ درد، معده‌م رو فشار می‌دادم و تا جای ممکن سعی می‌کردم حالتی از درد توی صورتم پیدا نباشه.
    در شرکت رو باز کردم. با دیدن تیام که خسته سرش رو روی میز گذاشته بود و دستش زیر سرش قرار داشت، لبخندی محو رو لبم نشست. چقدر دلم واسه‌ش تنگ شده بود.
    آروم به‌سمت اتاقم راه افتادم. سعی کردم در رو با کمترین صدای ممکن باز کنم تا تیام بیدار نشه.
    تا در رو باز کردم، تلفن زنگ خورد و تیام از ترس سیخ نشست. نگاهی به دوروبرش انداخت و با دیدنم چشم‌هاش گرد شد و لب زد:
    - سورن!
    خندیدم و به تلفن اشاره کردم. به خودش اومد و تلفن رو برداشت.
    سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم و وارد اتاقم شدم. روی صندلیم ولو شدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. چشم‌هام رو بستم و دستم رو روی معده‌م گذاشتم.
    بعد از دو دقیقه در به‌شدت باز شد و تنها چشم‌هام رو باز کردم. تیام با دیدن وضعم متعجب شد و با خنده به‌سمتم اومد. تیکه پروند و گفت:
    - عاشق شدی نکنه؟!
    چشم‌هام نیمه‌باز بود و بی‌حوصله نگاهش می‌کردم.
    روی صندلی روبه‌روم نشست. با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - اولاً سلام؛ دوماً خوبم، نگرانم نباش!
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    بی‌خیال پا روی پا انداخت و گفت:
    - اولاً سلام؛ دوماً به من چه!
    چشم‌‌غره‌ای رفتم که گفت:
    - به‌سلامتی داری می‌میری؟
    چشم‌هام رو مجدد بستم و گفتم:
    - خفه شو!
    - تو جون بخواه.
    صدایی باعث شد چشم‌هام رو باز کنم که دیدم پاهاش رو روی میز گذاشته. با دیدن اخمم گفت:
    - ها؟ بعد مدتی اومدی نه بغـ*ـلی، نه ماچی، گرفتی خوابیدی و میگی خفه شو! بعدش هم مثل برج زهرمار بهم خیره میشی؟!
    صاف نشستم؛ ولی دستم هنوز روی معده‌م بود. به‌خاطر میز تیام نمی‌تونست ببینه.
    - تا حالا دیدی من ماچ و بـ*ـوس راه بندازم؟
    نگاهش شیطون شد و گفت:
    - اگه جای من آیسان بود.
    با شنیدن اسمش دستم رو بالا گرفتم و عصبی گفتم:
    - اسمش رو نیار.
    جا خورد و پاهاش رو از روی میز برداشت. متعجب به جلو خم شد و با صدایی تحلیل‌رفته پرسید:
    - چرا؟ چیزی شده سورن؟
    دستی به پیشونیم کشیدم. عجیب چشم‌هام از بی‌خوابی می‌سوخت.
    - چیزی باید شده باشه؟
    زیرچشمی نگاهی بهش انداختم که به‌سمت میز اومد. دستم رو از معده‌م برداشتم. کف دست‌هاش رو روی میز گذاشت و جدی گفت:
    - ببینمت.
    تکونی نخوردم و محکم صدام زد:
    - سورن!
    دستم رو از روی پیشونیم برداشتم و تو چشم‌هاش زل زدم.
    با دیدنم اخمی کرد و گفت:
    - چرا رنگت پریده پسر؟
    سری به طرفین تکون دادم. نگاهم به هر جایی بود به‌جز تیام.
    - خوبم.
    - میگم چته؟!
    اصلاً جدی‌شدن بهش نمی‌اومد. اخمی کردم و بلند شدم. هم‌زمان معده‌م تیر کشید و باعث شد با درد روی معده‌م خم بشم. دستم رو روش گذاشتم که تیام نگران به‌سمتم اومد. دست روی شونه‌م گذاشت و ناراحت صدام زد.
    دستم رو تکونی دادم تا دستش رو از روی شونه‌م برداره. خشک گفتم:
    - خوبم، ولم کن.
    پوزخندِ صداداری زد و گفت:
    - مشخصه! غریبه شدیم انگار.
    تیز نگاهش کردم و چشم‌غره‌ای رفتم و گفتم:
    - چرت نگو!
    - هر غلطی خواستی بکن.
    با حرص به‌سمت در رفت و در همون حین ادامه داد:
    - اصلاً بمیر!
    در رو باز کرد و نفسم رو از سر خشم و کلافگی بیرون فرستادم. در بسته شد و به لحظه نکشید که دوباره باز شد. سرش رو داخل آورد و با ابروهایی بالارفته گفت:
    - بیا پایین، منتظرتم بریم دکتر.
    در رو بست. لبخندی کوتاه زدم و زیرِ لب دیوونه‌ای نثارش کردم.
    با وضع داغونم از ساختمون بیرون زدم. فرزاد ماشین رو از اون سمت خیابون به این طرف آورد. تیام در رو باز کرد و من عقب نشستم. تیام هم کنارم جا گرفت.
    فرزاد با سرعت به‌سمت بیمارستان رفت. سرد و خشک گفتم:
    - برو بیمارستانِ عرفان.
    سنگینی نگاه پر از معنای تیام رو حس می‌کردم؛ ولی به روی خودم نیاوردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
    ***
    پرستاری همراه دکتر وارد اتاق شد. نگاهم روی پرستار قفل شد که قیافه‌ش عجیب گرفته بود.
    دکتر با اخمی که روی پیشونیش بود پرسید:
    - چرا انقدر عصبی میشی؟ می‌دونی که واسه‌ت خوب نیست و باز لجبازی می‌کنی!
    نگاه بی‌روحم رو از روی پرستار که خشک نگاهم می‌کرد، برداشتم و بی‌حس گفتم:
    - اگه تموم شد، سریع مرخصم کن. نیازی به نصیحت ندارم!
    دکتر اخمش پررنگ‌تر شد و جواب داد:
    - واسه سلامتیِ خودته، من که زخم معده ندارم.
    بی‌توجه به دکتر، به تیام نگاه کردم و بی‌حوصله گفتم:
    - برگه‌ی ترخیص رو بگیر بریم.
    دکتر با حرص سری تکون داد و به‌طرف در رفت. اون دختر هم خواست بره که تند صداش زدم:
    - هی خانوم!
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    دکتر و پرستار هم‌زمان ایستادن و سؤالی به‌سمتم چرخیدن. خیره به پرستار، خطاب به دکتر گفتم:
    - با پرستار کار دارم.
    دکتر نفسش رو بیرون داد و بیرون رفت. پرستار متعجب نگاهش بین من و تیام در گردش بود.
    جمع‌وجورتر روی تخت نشستم و اشاره‌ای به پرستار کردم تا جلوتر بیاد.
    جلوم ایستاد. سرتاپاش رو برانداز کردم و نفسم رو کلافه بیرون دادم. نگاهی گذرا تو اتاق انداختم و درنهایت خیره تو چشم‌هاش جدی پرسیدم:
    - اسمت؟
    جا خورد و لحظه‌ای بعد اخم‌هاش رو درهم کشید و گفت:
    - واسه چی باید جواب بدم؟
    عصبی بودم و حوصله نداشتم.
    دستی به موهام کشیدم و با لحنی محکم تکرار کردم:
    - گفتم اسمت؟
    پرونده رو لای مشتش فشار داد و ناراضی جواب داد:
    - صلاحی.
    تو چشم‌هاش نگاه کردم و منتظر گفتم:
    - خب؟
    سری تکون داد و گفت:
    - خب؟
    هوفی کردم و بلند شدم. دست به‌سـینه جلوش ایستادم و سرد لب زدم:
    - اسمت؟
    - نگین.
    صداش می‌لرزید. باعث شد اخمی کنم و گفتم:
    - صدات می‌لرزه.
    آب دهنش رو به‌زور قورت داد و با صدایی آروم و گرفته گفت:
    - سؤالات تموم شد؟
    - پریزاد دوستِ توئه؟
    بدنش به‌وضوح تکون خورد. مبهوت نگاهم کرد و لب زد:
    - می‌شناسیش؟
    پوزخندی زدم و دست‌هام رو کنارم انداختم و گفتم:
    - دوستته یا نه؟
    سرش رو تندتند تکون داد و نگران گفت:
    - آره. چیزی شده؟
    - اینجا فقط با تو صمیمی بود؟
    سکوت کرد که داد زدم:
    - مگه با تو نیستم؟
    تیام بازوم رو گرفت و آروم گفت:
    - سورن.
    بی‌توجه به تیام منتظر و عصبی به نگین زل زدم. نگین سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - یه نفر دیگه هم هست.
    از نوع جواب‌دادنش خسته شدم و گفتم:
    - مثل آدم جواب بده. خب کی؟
    اخمی کرد و گفت:
    - درست حرف بزن!
    - هرجور دوست داشته باشم حرف بزنم.
    قدمی جلو گذاشتم و داد زدم:
    - فهمیدی؟
    از ترس تکونی خورد. تیام معترض صدام زد. سرم رو محکم تکون دادم و گفتم:
    - بگو.
    به‌طرف در رفت و داد زد:
    - شایان موسوی.
    با تعجب به نگینِ عصبی نگاه می‌کردم که بیرون رفت.
    از اتاق بیرون زدم. صدای قدم‌های تند تیام رو پشت‌سرم می‌شنیدم.
    کنارم ایستاد و با خنده گفت:
    - حاج‌آقا اصلاً ما رو نمیبینیا.
    عکس‌العملی نشون ندادم و جلوی استیشین ایستادم. با صدام منشی سرش رو بالا آورد و گفتم:
    - با شایانِ موسوی کار دارم.
    تعجب کرد و گفت:
    - صبر کنید خبر بدم.
    سری تکون دادم. عقب‌تر و به‌سمت دیوار روبه‌رو رفتم. تیام گفت:
    - میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم.
    چیزی نگفتم و تیام به‌سمت پذیرش رفت. به دیوار تکیه دادم و هم‌زمان با صدای منشی تیام هم پیداش شد.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    - آقا!
    به‌سمتش رفتم، منتظر نگاهش کردم و گفتم:
    - بله؟
    به پشت‌سرم اشاره زد و گفت:
    - ایشون آقای موسوی هستن.
    مکثی کردم و به عقب چرخیدم. با دیدن پسری که بیست‌وهشت-نه‌ سال سن داشت، ابروهام بالا رفت. سرد گفت:
    - شما با من کار داشتید؟
    دستی به موهام کشیدم. بالا فرستادمشون و گفتم:
    - آره. اگه میشه بریم تو حیاط.
    سری تکون داد و گفت:
    - حتماً.
    به در خروجی اشاره کرد و درحالی‌که نگاهش به در بود ادامه داد:
    - بفرمایید.
    پسر بدی نمی‌رسید؛ ولی از اینکه دوست آیسان بود...
    پوفی کردم. به تیام نگاه کردم که پشت‌سرم اومد و گفت:
    - مشکلی نداره بیام؟
    ابرویی بالا انداختم و سه‌نفری به حیاط رفتیم. شایان گفت:
    - اگه می‌خواید بشینیم...
    میون کلامش پریدم و خشک گفتم:
    - نه، همین‌طوری خوبه.
    سری تکون داد. روبه‌روی هم قرار گرفتیم و تیام کنارم ایستاد.
    شایان منتظر نگاهم می‌کرد، دستم رو تو جیبم کردم و گفتم:
    - دوستِ آیسانی دیگه؟
    چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت و موشکافانه پرسید:
    - که چی؟
    چشم‌هام رو با انگشت اشاره و شست فشار دادم و مجدد پرسیدم:
    - دوستشی یا نه؟
    دستم رو برداشتم و بی‌حال نگاهش کردم. با تردید جواب داد:
    - فراتر از یه دوست. چطور؟
    اخمی کردم و گفتم:
    - فراتر! یعنی چی؟
    - سؤال رو با سؤال جواب نمیدن.
    - اعصاب ندارم، درست جواب بده.
    پوزخندی زد و گفت:
    - مثلاً چی‌کار می‌خوای بکنی؟
    ابرویی بالا انداختم و با لبخندِ مرموزی گفتم:
    - دوست داری امتحان کنی؟
    تیام به شایان نگاه کرد. چشم‌هاش می‌خندید و گفت:
    - تو هنوز این آدم رو نمی‌شناسی! اگه بدونی کیه جوابش رو میدی.
    شایان هم هر دو دستش رو تو جیبش برد و گفت:
    - چه نسبتی با آیسان داری؟
    با صدای خش‌دار و گرفته‌ای گفتم:
    - شوهرشم.
    دهنش از تعجب باز شد و بهت‌زده خیره‌م شد. تهی از هر حسی نگاهش کردم و گفتم:
    - خب؟ چیزی واسه گفتن داری؟
    حس کردم رنگش پریده. تیام تکونش داد و گفت:
    - داداش! حالت خوبه؟
    شایان دستش رو جلوی تیام گرفت و با پوزخند رو به من گفت:
    - اگه شوهرش بودی ما رو بی‌خبر نمی‌ذاشت.
    صورتم رو کمی جلو بردم و گفتم:
    - مدرک می‌خوای؟
    چیزی نگفت. عقب کشیدم و گوشیم رو از جیب بیرون آوردم و شماره‌ی فرزاد رو گرفتم. به ثانیه نکشید که جواب داد و گفت:
    - بله آقا؟
    - توی داشبورد یه پاکت هست، اون رو بیار.
    - چشم.
    گوشی رو قطع کردم و سرد به چشم‌های مبهوتِ شایان خیره شدم تا اینکه فرزاد با قدم‌هایی بلند به‌سمتمون اومد و پاکت رو به‌طرفم گرفت.
    با پوزخند پاکت رو از دستش کشیدم و با چشم اشاره کردم که بره.
    شناسنامه‌ی آیسان رو بیرون کشیدم، به‌طرف شایان گرفتم و با تمسخر گفتم:
    - بیا ببین.
    با تردید شناسنامه رو از دستم گرفت و بعد از چند لحظه ورق زد. شوکه به نوشته‌هاش خیره موند و بعد از لحظه‌ای آروم سرش رو بالا آورد. با لکنتی که از شوکش بود، گفت:
    - پس چرا... چرا نگفت؟
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    تلخ شده بودم و گفتم:
    - واسه چی بگه؟
    نگاهش غمگین شد. تا حرفی نزده سریع‌تر گفتم:
    - خب منظورت از فراتر چی بود؟
    سکوت کرد. عاقبت به‌زور لب باز کرد و گفت:
    - برادر خواهری.
    ابرویی بالا انداختم، همراهش لبخندی زدم و با تیکه گفتم:
    - چه برادری که از ازدواجِ خواهرش خبر نداره!
    چشم‌های متعجبِ تیام رو می‌تونستم تصور کنم. شایان با دلخوری نگاهم کرد و ادامه دادم:
    - شاید بعداً همدیگه رو باز دیدیم.
    قدمی به عقب برداشتم و با لبخند پیروزمندانه نگاهی بهش کردم. دست‌های مشت‌شده‌ش عجیب تو چشم بود. بی‌توجه عقب‌گرد کردم و به‌سمت خروجی رفتم. تیام کنارم قرار گرفت و با اخم و جدیت پرسید:
    - این کارا یعنی چی؟ جعلیه؟‌
    نگاهی عاقل‌اندرسفیهانه حواله‌ش کردم که راهم رو سد کرد. همین‌طور که سعی می‌کرد صدای عصبیش رو کنترل کنه گفت:
    - می‌دونی اگه آیسان بفهمه و شکایت کنه چی میشه؟!
    با لبخندی محو ضربه‌ای روی شونه‌ش زدم و از کنارش رد شدم. مجدد کنارم راه افتاد و گفتم:
    - جعلی نیست.
    مشکوک پرسید:
    - منظورت چیه؟
    نیم‌نگاهی همراه با لبخندی شیطون بهش انداختم که تعجبش بیشتر شد و زیر لب گفت:
    - والا من که از کارات سر در نمیارم.
    چیزی نگفتم و فرزاد در ماشین رو واسه‌مون باز کرد. اول تیام سوار شد و پشتِ‌سرش من.
    ***
    آیسان
    تقه‌ای به در خورد. اخم‌هام رو توهم کشیدم و عصبی گفتم:
    - ها؟ چیه!؟
    در با شدت باز شد. همون مردی که دیروز عکسِ مادرم رو بهش داده بودم، وارد شد. با اخمی ترسناک و با صدای کلفت و جدیش گفت:
    - پاشو حاضر شو.
    - اون‌وقت واسه چی؟!
    نگاه تند و تیزی بهم انداخت که ترسیدم؛ ولی به روی خودم نیاوردم. از جام بلند شدم و گفتم:
    - برو بیرون تا حاضر شم.
    چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.
    به‌طرف کمد رفتم و درش رو باز کردم. بی‌حوصله مانتوی مشکی‌رنگی رو بیرون کشیدم که ساده بود و تا بالای زانو می‌رسید. شلوارم مناسب بود و شال مشکی‌رنگی هم روی سرم انداختم. بدونِ اینکه کیف یا وسایلِ دیگه‌ای بردارم از اتاق بیرون زدم.
    از پله‌ها پایین می‌رفتم که نگاهم به باربد افتاد.
    متعجب نگاهم می‌کرد. تا نگاهم رو روی خودش دید، چشم‌هاش رو به‌سمت همون مرد کشید و گفت:
    - یاسر همه چی آماده‌ست؟
    - بله آقا.
    کنار باربد ایستادم و پرسیدم:
    - کجا می‌ریم؟
    باربد بهم چشم دوخت و با طعنه گفت:
    - جایی نیست که دوست نداشته باشی.
    اخم کردم و جدی گفتم:
    - منظور؟!
    دستم رو گرفت و با شدت به‌سمت در کشید. جیغم از درد هوا رفت و داد زدم:
    - هوی وحشی، چه خبرته؟
    برگشت، نگاهی برنده بهم انداخت و عصبی گفت:
    - حیف! حیف اگه تو نبودی و یه نفر دیگه بود، با این حرفی که بهم می‌زد زنده به گورش می‌کردم.
    اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم؛ ولی چیزی نگفتم و خشک‌شده بهش نگاه کردم که نگاهش آروم شد. سرش رو جلو آورد و دم گوشم زمزمه کرد:
    - یه‌کم عصبیم، این رفتارام دست خودم نیست. تو نادیده بگیر.
    اخم کردم. یه معذرتِ خشک‌و‌خالی هم نمی‌تونست بکنه؟
    چیزی نگفتم که دستم رو کشید؛ اما آروم.
    راننده در رو برامون باز کرد و به من اشاره کرد تا اول بشینم.
    تا نشستم باربد هم کنارم قرار گرفت، سرش رو به صندلی تکیه داد و نفسش رو آه‌مانند بیرون فرستاد.
    راننده تا نشست راه افتاد و خیره به روبه‌رو خطاب به باربد پرسیدم‌:
    - چته؟
    سنگینی نگاه متعجبش رو حس می‌کردم. تنها اخمی کردم و نگاهم رو از روبه‌رو برنداشتم.
    خنده‌ای بی‌رمق کرد و گفت:
    - همیشه انقدر خشنی؟!
    مچم رو که کبود شده بود بالا آوردم و جلوی صورتش گرفتم، بدون اینکه نگاهش کنم سرد گفتم:
    - نه خشن‌تر از تو.
    پوفی کرد و صاف نشست. اون هم از پنجره به بیرون خیره شد و گفت:
    - گفتم که.
    عصبی به نیم‌رخش نگاه کردم و با لحنی تند گفتم:
    - انقدر یه معذرت‌خواهی کوچیک واسه‌ت سخته؟
    اخمو به‌سمتم برگشت و عمیق نگاهم کرد. عاقبت خسته شدم و نگاهم رو به خیابون دوختم.
    ***
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    کلید رو توی قفل انداخت. در رو هُل داد و کنار کشید تا وارد بشم.
    پا به داخل گذاشتم. باربد از پشت‌سرم گفت:
    - برو تو دیگه.
    کمی جلوتر رفتم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم. باربد با یاسر وارد شدن و یاسر در رو بست.
    جلوشون ایستادم و منتظر گفتم:
    - خب؟‌
    باربد شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - به جمالت.
    اخمی کردم و خواستم جوابش رو بدم که صدایی از پشت‌سرم بلند شد. نفسم تو سـ*ـینه‌م حبس شد.
    - سلام.
    چشم‌هام بی‌حرکت روی باربد که نگاهش به پشت‌سرم بود، مونده بود.
    شخصی محکم تکونم داد. به خودم اومدم و بی‌درنگ برگشتم. با دیدنش بغضی تو گلوم نشست.
    اشک پشت پلک‌هام جمع شد؛ ولی جلوی ریزششون رو گرفتم. قدمی به جلو گذاشت، اخمی کرد و گفت:
    - خوبی؟
    سرم رو محکم به نشونه‌ی آره تکون دادم. صدای پوزخند باربد روی اعصابم خط کشید.
    - مطمئنی؟
    لبخندی از ته دل روی لبم نشست و لب زدم:
    - مطمئنم.
    نگاهم به لباسش افتاد که چروک بود. نیمیش از پیراهن بیرون زده و نیمیش داخل بود.
    لبخندی دندون‌نما زدم و با ابروهایی بالارفته نگاهش کردم. گفتم:
    - شکستِ عشقی خوردی مگه؟!
    اخم بانمکی کرد و کاملاً روبه‌روم قرار گرفت. سرم رو بالاتر گرفتم تا بتونم چشم‌هاش رو ببینم.
    - زبونت رو گاز بگیر دختر، خدا نکنه!
    دل و روده‌م با این حرفش پیچید. اخمی کردم و دلیلِ این ناراحتیم چی بود؟
    از یه طرف داشتم از شدتِ بوی سیگاری که سورن می‌داد خفه می‌شدم.
    دستش زیرِ چونه‌م نشست. پر از سؤال بهش خیره شدم که با خنده گفت:
    - اخم نکن زشت میشی.
    با ناز، نگاهم رو برداشتم که باربدِ تکیه به دیوار و پوزخند به لب رو دیدم.
    سورن رد نگاهم رو دنبال کرد. با اخم رو برگردوند و دستش رو از زیر چونه‌م برداشت و لب زد:
    - ولش کن.
    سری تکون دادم. قیافه‌م رو جمع کردم و گفتم:
    - بوی بدی میدی.
    جا خورد و پرسید:
    - چرا؟
    بازهم لبخند.
    - از بوی سیگار متنفرم.
    - اوه لیدی! دیگه تکرار نمیشه.
    بی‌صدا خندیدم و سورن مات خیره‌م شد. در آخر سرش رو کلافه به طرفین تکون داد و دست لای موهاش برد. خسته و یواش، طوری که باربد نشنوه گفت:
    - ببین آیسان!
    تا این رو گفت استرس گرفتم و مضطرب منتظر بودم تا ادامه‌ی حرفش رو بزنه.
    نظری کوتاه به خونه انداخت و با همون لحن گفت:
    - یه سری پرونده هست تو ویلای باربد.
    گیج نگاهش کردم و گفتم:
    - خب؟ من باید چی‌کار کنم؟
    نفسش رو به‌سختی بیرون داد و گفت:
    - باید پیداشون کنی. یه سری مدرک هست که حتماً باید دستم باشه تا یه چیزایی بهم ثابت بشه.
    گیج نگاهش کردم که بی‌حوصله گفت:
    - اصلاً دوست ندارم توی دردسر بیفتی؛ اما مجبوریم. همکاری می‌کنی باهام؟
    می‌دونستم از پسش برنمیام؛ اما توانِ نه گفتن به سورن رو هم نداشتم. چشم‌هام رو بستم و به‌سختی لب زدم:
    - هستم.
    - تا تهش؟
    خندیدم و چشم‌هام رو باز کردم. با لحنی اطمینان‌بخش و آروم گفتم:
    - تا تهش.
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    با رضایت سری تکون داد و جدی گفت:
    - اول اعتمادش رو جلب می‌کنی؛ بعد هر جور که تونستی، وارد اتاق کارش میشی و می‌گردی دنبال یه پوشه‌ی مشکی‌رنگ.
    خواستم چیزی بگم که صدای باربد مانع شد.
    - بسه دیگه! ادامه پیدا کنه کار به جاهای باریک کشیده میشه.
    سورن کنارم ایستاد و رو به باربد جواب داد:
    - جناب تاج‌فر همه رو انگار مثل خودتون فرض کردید!
    باربد جلومون دست به جیب قرار گرفت. نگاهی پرمعنا بین من و سورن کرد و گفت:
    - خیر. شما زیادی حواس‌پرت شدی.
    سورن با خشم نگاهش کرد و باربد دستش رو با خنده بالا آورد. از کنار سورن گذشت و دست روی دستگیره گذاشت و گفت:
    - نترس، چیزی رو لو نمیدم.
    با تعجب نگاهشون می‌کردم که سورن بازوی باربد رو با خشم کشید، طوری که باربد برگشت. یاسر خواست به‌سمتش هجوم بیاره که باربد مخاطبش رو، یاسر قرار داد و بی‌تفاوت گفت:
    - ولش کن! بذار عقده‌هاش خالی شه.
    ترس تموم وجودم رو فرا گرفته بود. به‌سمتشون رفتم. سورن یقه‌ی باربد رو توی دستش گرفت و داد زد:
    - هرچی بهت نمیگم پررو نشو! من بخوام همین الان می‌تونم آیسان رو بزنم زیرِ بغلم و از این خراب‌شده ببرمش؛ اما...
    نگاهی عجیب بهم انداخت. رو به باربد که اخم روی پیشونی نشسته بود، ادامه داد:
    - سورنِ افشار کاری رو بدون فکر انجام نمیده.
    یقه‌ش رو ناگهانی ول کرد. با حرص به عقب هلش داد که کمرش محکم به در خورد.
    از درد صورتش رو جمع کرد؛ ولی چیزی نگفت. سورن قاطع گفت:
    - کافیه فقط یه تار مو از سر آیسان کم بشه، زندگیت رو به آتیش می‌کشم آشـ*ـغال.
    باربد با اخم خودش رو جمع‌و‌جور کرد و دستی به یقه‌ش کشید. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و گفت:
    - حتماً پیشِ تو جاش امنه!
    سورن بهم نگاهی کرد. من هم متقابلاً نگاهی بهش انداختم. سورن رو به باربد گفت:
    - از خودش بپرس.
    باربد ناراحت نگاهم کرد و گفت:
    - خونه‌ی سورن راحت‌تری؟
    اخم کردم، قدمی عقب رفتم و عصبی گفتم:
    - چی فکر کردید پیشِ خودتون؟
    جا خوردن و چشم‌های متعجبشون به‌سمتم چرخید و ادامه دادم:
    - هیچ آدمی تو زندان راحت نیست.
    باربد بی‌حس نگاهم کرد که گفتم:
    - می‌خوام از اینجا برم.
    باربد سری تکون داد و گفت:
    - بریم.
    محکم به‌سمتش رفتم. یاسر کنارم راه افتاد و باربد جلوم.
    برگشتم و د‌‌ل‌تنگ به سورن نگاه کردم. سورن لبخند بی‌جونی زد و دستش رو به نشونه‌ی خداحافظی بالا آورد.
    نفسی دردناک کشیدم و از خونه بیرون زدیم.
    ***
    سرد به بیرون نگاه می‌کردم که دستی مردونه روی دستم نشست و من رو از جا پروند.
    با تعجب به باربد نگاه کردم. سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو به‌طرفم چرخوند. با لبخندی مهربون نگاهم کرد.
    باید باهاش کمی بهتر می‌شدم و اعتمادش رو جلب می‌کردم تا کاری رو که سورن گفته بود، انجام بدم.
    چیزی نگفتم و ماشین جلوی ویلا توقف کرد.
    دستم به‌سمت دستگیره رفت که راننده زودتر در رو واسه‌مون باز کرد.
    نگاهی بهش انداختم و پا به زمین گذاشتم. باربد هم پشت‌سرم پیاده شد.
    ***
    سورن
    روی کاناپه‌ی توی اتاقِ شرکتم نشسته بودم. ساعدم روی زانوهام بود و نگاهم روی سرامیک حرکت می‌کرد.
    صدای نفس عمیق تیام رو شنیدم و گفت:
    - نمی‌خوای چیزی بگی؟
    نگاهم بالا کشیده شد و با اخم نگاهش کردم. گرفته پرسیدم:
    - چی بگم؟
    تیام هم مثل من نشست و کمی به جلو خم شد. با جدیت بهم خیره شد و گفت:
    - آیسان رو چطور از خونه‌ی باربد بیرون می‌کشی؟
    پوزخندی رو لبم نشست، تکیه‌م رو کاملاً به کاناپه سپردم و گفتم:
    - خیلی راحت.
    موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
    - چطور؟
    - وقتی که مدارک رو پیدا کرد.
    جا خورد و صاف نشست. متعجب گفت:
    - مدارک؟
    سری تکون دادم و ادامه داد:
    - کدوم مدارک؟
    - یه سری چیزا که باید از حقیقی‌بودنش مطمئن بشم.
    - دِ لعنتی درست بگو ببینم چه خبره!
    دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا آوردم و سرد گفتم:
    - بعداً می‌فهمی.
    - به فکر آیسان بیچاره نیستی؟
    گرفته نگاهش کردم. با پوزخند رو لبم پرسیدم:
    - چطور؟
    - مگه باربد رو نمی‌شناسی که چه بی‌وجودیه؟ نمیگی اگه بفهمه، جونِ آیسان به خطر میفته؟
    اخمی کردم. از جا بلند شدم و درحالی‌که سعی می‌کردم صدام بلندتر از حد معمول نباشه، عصبی گفتم:
    - تو هنوز من رو نشناختی؟!
     

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    متعجب برخاست و مبهوت گفت:
    - شناختم.
    پوزخندی زدم و روبه‌روش دست در جیب ایستادم. تیز به چشم‌هاش خیره شدم، نچی کردم و گفتم:
    - نشناختی؛ چون اگه شناخته بودی می‌دونستی که سورنِ افشار کاراش بدونِ برنامه‌ریزی نیست.
    نگاهش گیج شد. چشم‌هاش تو چشم‌هام دودو می‌زد. بی‌توجه میز رو دور زدم و روی صندلی گَردونم نشستم.
    ***
    آیسان
    از الان که کارم رو شروع نکرده بودم، استرس تو جونم رخنه کرده و دست‌بردار نبود.
    روی تخت نشسته بودم و سرم رو با کفِ دست‌هام پوشونده بودم که ضربه‌ی در من رو از جا پروند.
    دست‌هام رو از صورتم سُر دادم و زیرِ چونه‌م گذاشتم. سرد و بلند گفتم:
    - بیا تو.
    در باز شد. باربد با لبخندی جذاب پا به اتاق گذاشت و در رو پشت‌سرش بست.
    سؤالی نگاهش کردم. کنارم روی تخت نشست و خیره به روبه‌رو، بی‌مقدمه و آروم گفت:
    - از من بدت میاد؟
    تعجب کردم و با پوزخند پرسیدم:
    - چرا باید خوشم بیاد؟!
    نگاهم کرد، نفسش رو بیرون داد و گفت:
    - چرا خب؟
    من هم نگاهش کردم و گفتم:
    - من رو دزدیدی.
    دستش روی بازوم گذاشت و باعث شد تکونِ شدیدی بخورم. مستقیم به چشم‌هام زل زد و ناراحت گفت:
    - ببین آیسان، بعداً نسبتمون رو می‌فهمی و مطمئنم اگه بفهمی بیشتر از من بدت میاد. این رو هم بدون که من نگاهِ بدی به تو ندارم و اگه داشتم زودتر از اینا...
    حرفش رو قطع کرد و ابروم بالا رفت و مشکوک گفتم:
    - منظورت چیه؟ چه نسبتی داری؟
    دستش رو برداشت و جواب داد:
    - نسبت خیلی نزدیک، نمی‌تونی حدس بزنی.
    عصبی شدم و صدام ناخودآگاه بالا رفت:
    - درست حرف بزن ببینم چی میگی.
    - گفتم که، بعداً می‌فهمی.
    نفسم رو با خشم فوت کردم و سعی کردم چیزی نگم. فقط باید کاری می‌کردم تا به اتاقش نفوذ کنم.
    بلند شد تا از اتاق بیرون بره که با صدام ایستاد. متعجب دست در جیب به‌سمتم برگشت.
    - باربد؟
    - چیزی شده؟
    تندتند سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - نه، خواستم بپرسم میشه از اتاقم بیرون بیام؟
    خندید، جذاب و دوست‌داشتنی.
    - چرا نمیشه! اینجا خونه‌ی خودته.
    نگاهش بد نبود، لحنش بد نبود، رفتارش بد نبود.
    لبخندی کم‌رنگ زدم و گفتم:
    - سؤال دیگه‌ای هم می‌تونم بپرسم؟
    به حالتِ تفکر، چشم‌هاش رو به صورت بامزه‌ای بالا داد و گفت:
    - اوم! اگه بتونم جواب بدم، حتماً.
    خندیدم و گفتم:
    - شغلت چیه؟
    جا خورد و مبهوت نگاهم کرد. من هم با التماس و منتظر خیره‌ش بودم.
    اخمی کرد و گفت:
    - سؤال بعدی.
    - خب بگو! من که می‌دونم تو حولِ خلافه.
    نفسِ عمیقی کشید و کوبنده جواب داد:
    - الان وقتش نیست.
    ناراضی نگاهش کردم و درحالی‌که سعی می‌کردم لحنم محکم باشه گفتم:
    - باشه، هر جور راحتی.
    لبخند کوچیکی زد، عقب‌گرد کرد و از اتاق خارج شد.
    بعد از دو دقیقه که باربد از اتاق بیرون رفت، من هم بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.
    نگاهی به دوروبرم انداختم. عمارت توی سکوتِ عمیقی سر می‌کرد.
    پا روی پله‌ای گذاشتم که صدای درِ اتاقی باعث شد از ترس، کمی تکون بخورم. با تردید به‌طرفِ صدا چرخیم.
    باربد با تعجب درحالی‌که دستش روی دستگیره بود نگاهم می‌کرد.
    خونسرد نگاهش کردم و خوش‌حال بودم که فهمیدم کدوم اتاقِ خودشه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا