یه ماه دیگه هم گذشته و کسی هنوز نتونسته منو وادار کنه که برم محضر و ویدا رو طلاق بدم. توی این یه ماه همش جنگ بوده و بحث و جدل! در درسام عقب افتادم! دانشگاه نمی رم! کار نیمه وقتمو ول کردم و اکثر مواقع چپیدم توی اتاقم. مامان بیست و چهار ساعته داره زیر گوشم می خونه که کارم اشتباهه و باید برم و ویدا رو طلاق بدم! یه وقتایی هم دست به دامن آتنا می شه و اونو می فرسته تو اتاق که باهام حرف بزنه! می ترسم که پا پیش نمی ذارم یا شاید هنوز امید دارم که ویدا رو از دست ندم! یه ماهه ندیدمش! دایی حسابی به حرفش عمل کرده و حتی نمی ذاره تلفنی باهاش حرف بزنم. از خواب و خوراک افتادم اما واسه همه مهم اینه که برم محضر! چند باری با آقاجون دعوام شده! چند باری ازش کشیده های آبداری خورده ام!اما این میون یه چیز دیگه ای هم بد آزارم می ده و اونم سکوت باباست! هر وقت می رم باهاش حرف بزنم فقط یه جمله می گـه: اگه اومدی خودتو واسه اون دختر خوار و خفیف کنی من حاضر نیستم به حرفات گوش بدم!
حتی دیگه ونداد رو هم خیلی خیلی کم می بینم. اصلاً حوصله هیچ کاری رو ندارم. دارم سعی می کنم با مقاوت و با از خود گذشتن ویدا را به خودم برگردونم!
درست یه ماه از اون دعوای جانانه توی خونه باغ می گذره! یه ماهه که دستم تو گچه! یه ماهه که دستمو که می بینم حرصی می شم از اینکه چرا آرمان داره هنوز نفس می کشه و چرا همون موقع با همین دستام خفه اش نکردم! آقاجون پیغوم می ده همه جمع شن خونه باغ! شور گذاشته واسه وضعیت پیش اومده و می خواد حکم صادر کنه! می رم اما مصمم هستم که زیر بار کاری رو که می خواد، کاری که همه می خوان انجام بدم، نمی رم!
از در که می رم تو همه هستن جز آتنا و احسان و آفاق. ویدا سرش تا جایی که امکان داره پایینه! مامان یه گوشه بغ کرده و زن دایی چشماش از گریه پف کرده است. ونداد از رو مبل پا می شه و می گـه: نگرون شدیم! کجا موندی پس؟!
بهش توجهی نمی کنم و همون دم در می شینم رو زمین! عین مادر مرده ها! ونداد می یاد زیر بازومو می گیره و می گـه :پاشو بیا رو مبل بشین!
دستمو می کشم از دستش بیرون و زل می زنم تو چشمای آقاجون و می گم: آقای رئیس جلسه رو شروع نمی کنین؟!
مامان می توپه: آبان!
ونداد همون گوشه کنار من روی زمین می شینه و شروع می کنه با دستاش بازی کردن. آقاجون گلوشو صاف می کنه و رو به بابا می گـه: جفتشون پسراتن! می دونم یه ماهه که پسر بزرگتو از خونه انداختی بیرون! می دونم واسه یه پدر سخته ببینه هابیل و قابیلش افتادن به جون هم! واسه اینکه این قائله ختم بشه یه ماه پیش تو همین خونه گفتم باید چی کار کنیم! تو پدر این پسری! وظیفه اته به راه راست هدایتش کنی! وظیفه اته بهش بفهمونی وقتی چشم برادرش دنبال این دختره نمی تونه خوشبخت بشه! چشماشو که عشق کور کرده تو وظیفه داری باز کنی! می دونم پروانه خیلی تو این مدت سعی کرده پسرش سر به راه بشه و این چشم سفیدو طلاق بده! می دونم تو هم دلت می خواد این بی آبرویی زودتر پاک بشه از دامن این خونواده! همه اتون همینو می خواین! همه اتون هم خوب می دونین که تنها راهش اینه که صیغه طلاق جاری بشه و بعد این دو تا عقد کنن و گورشونو از این مملکت گم! بهم گفتین سکوت کنم! گفتین بذار خود آبان به نتیجه برسه که چی به صلاحشه! یه ماه دم نزدم! یه ماه پاشنه خونه ی منو از جا درآورده بس که التماسمو کرده! این چند وقته اگه قرار بود بفهمه می فهمید! اگه قرار بود به صلاح خودش و این خاندان عمل کنه می کرد! طاهر! پدر این بچه هایی و باید زندگیشونو سر و سامون بدی! باید این قائله رو ختم کنی! فردا می یایم خونه ات! دست پسرتو می گیری و می ریم محضر و اون برگه ها رو امضا می کنه و چند ماه بعد می ریم محضر و این دو تا با هم عقد می کنن! الحمدالله هم که از قبل فکر رفتن از ایرون تو مغز خرابشون بوده و کاراشو راست و ریس کردن! فردای عقد هم گم می شن! می شنوی طاهر؟! پسر کوچیکتو از این لجن بکش بیرون! این وظیفه ی تواِ!
آقاجون یه کله تخته گاز رفته! اصلاً مهلت نداده کسی حرفی بزنه! سرم پایینه و دارم پوست لبمو با دست می کنم که می گـه: آبان!
تکون نمی خورم. ونداد دستشو می ذاره رو پام. سرمو بلند و نگاهش می کنم. اشاره می کنه به آقاجون. اهمیتی نمی دم. اصلاً نمی خوام چشمم به چشمش بیافته! صداشو می شنوم که می گـه: آبان حرفی هم می مونه واسه زدن؟! چیزی داری بگی؟!
خنده ام می گیره! خودش بریده و خودش دوخته و خودش حکم نادرشاه داده حالا نظر هم می پرسه! نظر می پرسه که من لب وا کنم و اونم شروع کنه به موعظه!
به زور سرمو می یارم بالا و تک تکشونو نگاه می کنم. بابا زیر چشمی داره نگاهم می کنه. آرمان که کلاً سرش تو یقه اشه از خجالت! زن دایی داره اشک می ریزه بی صدا! دایی اخم کرده و تو خودشه و داره با دستاش ور می ره! نگاهم می افته به آقاجون. روشو بر می گردونه و سمت بابا و می گـه: من دیگه حرفی ندارم!
از جام بلند می شم. امید دارم که لااقل ویدا یه اعتراضی بکنه اما عین ماست نشسته! نگاهش می کنم! روشو ازم می گیره و زل می زنه به پنجره! احتمالاً اون هم راضیه که سکوت کرده! دارم دیوونه می شم و می زنم از اون مجلس ختم بیرون! همون شبه که تا صبح راه می رم و راه می رم و گریه می کنم و سیگار می کشم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم جز اینکه نمی تونم از ویدا بگذرم و نمی تونم بذارم مجبور شه با کسی که بهش دست درازی کرده ازدواج کنه!
حتی دیگه ونداد رو هم خیلی خیلی کم می بینم. اصلاً حوصله هیچ کاری رو ندارم. دارم سعی می کنم با مقاوت و با از خود گذشتن ویدا را به خودم برگردونم!
درست یه ماه از اون دعوای جانانه توی خونه باغ می گذره! یه ماهه که دستم تو گچه! یه ماهه که دستمو که می بینم حرصی می شم از اینکه چرا آرمان داره هنوز نفس می کشه و چرا همون موقع با همین دستام خفه اش نکردم! آقاجون پیغوم می ده همه جمع شن خونه باغ! شور گذاشته واسه وضعیت پیش اومده و می خواد حکم صادر کنه! می رم اما مصمم هستم که زیر بار کاری رو که می خواد، کاری که همه می خوان انجام بدم، نمی رم!
از در که می رم تو همه هستن جز آتنا و احسان و آفاق. ویدا سرش تا جایی که امکان داره پایینه! مامان یه گوشه بغ کرده و زن دایی چشماش از گریه پف کرده است. ونداد از رو مبل پا می شه و می گـه: نگرون شدیم! کجا موندی پس؟!
بهش توجهی نمی کنم و همون دم در می شینم رو زمین! عین مادر مرده ها! ونداد می یاد زیر بازومو می گیره و می گـه :پاشو بیا رو مبل بشین!
دستمو می کشم از دستش بیرون و زل می زنم تو چشمای آقاجون و می گم: آقای رئیس جلسه رو شروع نمی کنین؟!
مامان می توپه: آبان!
ونداد همون گوشه کنار من روی زمین می شینه و شروع می کنه با دستاش بازی کردن. آقاجون گلوشو صاف می کنه و رو به بابا می گـه: جفتشون پسراتن! می دونم یه ماهه که پسر بزرگتو از خونه انداختی بیرون! می دونم واسه یه پدر سخته ببینه هابیل و قابیلش افتادن به جون هم! واسه اینکه این قائله ختم بشه یه ماه پیش تو همین خونه گفتم باید چی کار کنیم! تو پدر این پسری! وظیفه اته به راه راست هدایتش کنی! وظیفه اته بهش بفهمونی وقتی چشم برادرش دنبال این دختره نمی تونه خوشبخت بشه! چشماشو که عشق کور کرده تو وظیفه داری باز کنی! می دونم پروانه خیلی تو این مدت سعی کرده پسرش سر به راه بشه و این چشم سفیدو طلاق بده! می دونم تو هم دلت می خواد این بی آبرویی زودتر پاک بشه از دامن این خونواده! همه اتون همینو می خواین! همه اتون هم خوب می دونین که تنها راهش اینه که صیغه طلاق جاری بشه و بعد این دو تا عقد کنن و گورشونو از این مملکت گم! بهم گفتین سکوت کنم! گفتین بذار خود آبان به نتیجه برسه که چی به صلاحشه! یه ماه دم نزدم! یه ماه پاشنه خونه ی منو از جا درآورده بس که التماسمو کرده! این چند وقته اگه قرار بود بفهمه می فهمید! اگه قرار بود به صلاح خودش و این خاندان عمل کنه می کرد! طاهر! پدر این بچه هایی و باید زندگیشونو سر و سامون بدی! باید این قائله رو ختم کنی! فردا می یایم خونه ات! دست پسرتو می گیری و می ریم محضر و اون برگه ها رو امضا می کنه و چند ماه بعد می ریم محضر و این دو تا با هم عقد می کنن! الحمدالله هم که از قبل فکر رفتن از ایرون تو مغز خرابشون بوده و کاراشو راست و ریس کردن! فردای عقد هم گم می شن! می شنوی طاهر؟! پسر کوچیکتو از این لجن بکش بیرون! این وظیفه ی تواِ!
آقاجون یه کله تخته گاز رفته! اصلاً مهلت نداده کسی حرفی بزنه! سرم پایینه و دارم پوست لبمو با دست می کنم که می گـه: آبان!
تکون نمی خورم. ونداد دستشو می ذاره رو پام. سرمو بلند و نگاهش می کنم. اشاره می کنه به آقاجون. اهمیتی نمی دم. اصلاً نمی خوام چشمم به چشمش بیافته! صداشو می شنوم که می گـه: آبان حرفی هم می مونه واسه زدن؟! چیزی داری بگی؟!
خنده ام می گیره! خودش بریده و خودش دوخته و خودش حکم نادرشاه داده حالا نظر هم می پرسه! نظر می پرسه که من لب وا کنم و اونم شروع کنه به موعظه!
به زور سرمو می یارم بالا و تک تکشونو نگاه می کنم. بابا زیر چشمی داره نگاهم می کنه. آرمان که کلاً سرش تو یقه اشه از خجالت! زن دایی داره اشک می ریزه بی صدا! دایی اخم کرده و تو خودشه و داره با دستاش ور می ره! نگاهم می افته به آقاجون. روشو بر می گردونه و سمت بابا و می گـه: من دیگه حرفی ندارم!
از جام بلند می شم. امید دارم که لااقل ویدا یه اعتراضی بکنه اما عین ماست نشسته! نگاهش می کنم! روشو ازم می گیره و زل می زنه به پنجره! احتمالاً اون هم راضیه که سکوت کرده! دارم دیوونه می شم و می زنم از اون مجلس ختم بیرون! همون شبه که تا صبح راه می رم و راه می رم و گریه می کنم و سیگار می کشم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم جز اینکه نمی تونم از ویدا بگذرم و نمی تونم بذارم مجبور شه با کسی که بهش دست درازی کرده ازدواج کنه!
دانلود رمان های عاشقانه