کامل شده رمان آبان ماه اول زمستان است ! |رهایش* کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 9,695
  • پاسخ ها 163
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
یه ماه دیگه هم گذشته و کسی هنوز نتونسته منو وادار کنه که برم محضر و ویدا رو طلاق بدم. توی این یه ماه همش جنگ بوده و بحث و جدل! در درسام عقب افتادم! دانشگاه نمی رم! کار نیمه وقتمو ول کردم و اکثر مواقع چپیدم توی اتاقم. مامان بیست و چهار ساعته داره زیر گوشم می خونه که کارم اشتباهه و باید برم و ویدا رو طلاق بدم! یه وقتایی هم دست به دامن آتنا می شه و اونو می فرسته تو اتاق که باهام حرف بزنه! می ترسم که پا پیش نمی ذارم یا شاید هنوز امید دارم که ویدا رو از دست ندم! یه ماهه ندیدمش! دایی حسابی به حرفش عمل کرده و حتی نمی ذاره تلفنی باهاش حرف بزنم. از خواب و خوراک افتادم اما واسه همه مهم اینه که برم محضر! چند باری با آقاجون دعوام شده! چند باری ازش کشیده های آبداری خورده ام!اما این میون یه چیز دیگه ای هم بد آزارم می ده و اونم سکوت باباست! هر وقت می رم باهاش حرف بزنم فقط یه جمله می گـه: اگه اومدی خودتو واسه اون دختر خوار و خفیف کنی من حاضر نیستم به حرفات گوش بدم!
حتی دیگه ونداد رو هم خیلی خیلی کم می بینم. اصلاً حوصله هیچ کاری رو ندارم. دارم سعی می کنم با مقاوت و با از خود گذشتن ویدا را به خودم برگردونم!
درست یه ماه از اون دعوای جانانه توی خونه باغ می گذره! یه ماهه که دستم تو گچه! یه ماهه که دستمو که می بینم حرصی می شم از اینکه چرا آرمان داره هنوز نفس می کشه و چرا همون موقع با همین دستام خفه اش نکردم! آقاجون پیغوم می ده همه جمع شن خونه باغ! شور گذاشته واسه وضعیت پیش اومده و می خواد حکم صادر کنه! می رم اما مصمم هستم که زیر بار کاری رو که می خواد، کاری که همه می خوان انجام بدم، نمی رم!
از در که می رم تو همه هستن جز آتنا و احسان و آفاق. ویدا سرش تا جایی که امکان داره پایینه! مامان یه گوشه بغ کرده و زن دایی چشماش از گریه پف کرده است. ونداد از رو مبل پا می شه و می گـه: نگرون شدیم! کجا موندی پس؟!
بهش توجهی نمی کنم و همون دم در می شینم رو زمین! عین مادر مرده ها! ونداد می یاد زیر بازومو می گیره و می گـه :پاشو بیا رو مبل بشین!
دستمو می کشم از دستش بیرون و زل می زنم تو چشمای آقاجون و می گم: آقای رئیس جلسه رو شروع نمی کنین؟!
مامان می توپه: آبان!
ونداد همون گوشه کنار من روی زمین می شینه و شروع می کنه با دستاش بازی کردن. آقاجون گلوشو صاف می کنه و رو به بابا می گـه: جفتشون پسراتن! می دونم یه ماهه که پسر بزرگتو از خونه انداختی بیرون! می دونم واسه یه پدر سخته ببینه هابیل و قابیلش افتادن به جون هم! واسه اینکه این قائله ختم بشه یه ماه پیش تو همین خونه گفتم باید چی کار کنیم! تو پدر این پسری! وظیفه اته به راه راست هدایتش کنی! وظیفه اته بهش بفهمونی وقتی چشم برادرش دنبال این دختره نمی تونه خوشبخت بشه! چشماشو که عشق کور کرده تو وظیفه داری باز کنی! می دونم پروانه خیلی تو این مدت سعی کرده پسرش سر به راه بشه و این چشم سفیدو طلاق بده! می دونم تو هم دلت می خواد این بی آبرویی زودتر پاک بشه از دامن این خونواده! همه اتون همینو می خواین! همه اتون هم خوب می دونین که تنها راهش اینه که صیغه طلاق جاری بشه و بعد این دو تا عقد کنن و گورشونو از این مملکت گم! بهم گفتین سکوت کنم! گفتین بذار خود آبان به نتیجه برسه که چی به صلاحشه! یه ماه دم نزدم! یه ماه پاشنه خونه ی منو از جا درآورده بس که التماسمو کرده! این چند وقته اگه قرار بود بفهمه می فهمید! اگه قرار بود به صلاح خودش و این خاندان عمل کنه می کرد! طاهر! پدر این بچه هایی و باید زندگیشونو سر و سامون بدی! باید این قائله رو ختم کنی! فردا می یایم خونه ات! دست پسرتو می گیری و می ریم محضر و اون برگه ها رو امضا می کنه و چند ماه بعد می ریم محضر و این دو تا با هم عقد می کنن! الحمدالله هم که از قبل فکر رفتن از ایرون تو مغز خرابشون بوده و کاراشو راست و ریس کردن! فردای عقد هم گم می شن! می شنوی طاهر؟! پسر کوچیکتو از این لجن بکش بیرون! این وظیفه ی تواِ!
آقاجون یه کله تخته گاز رفته! اصلاً مهلت نداده کسی حرفی بزنه! سرم پایینه و دارم پوست لبمو با دست می کنم که می گـه: آبان!
تکون نمی خورم. ونداد دستشو می ذاره رو پام. سرمو بلند و نگاهش می کنم. اشاره می کنه به آقاجون. اهمیتی نمی دم. اصلاً نمی خوام چشمم به چشمش بیافته! صداشو می شنوم که می گـه: آبان حرفی هم می مونه واسه زدن؟! چیزی داری بگی؟!
خنده ام می گیره! خودش بریده و خودش دوخته و خودش حکم نادرشاه داده حالا نظر هم می پرسه! نظر می پرسه که من لب وا کنم و اونم شروع کنه به موعظه!
به زور سرمو می یارم بالا و تک تکشونو نگاه می کنم. بابا زیر چشمی داره نگاهم می کنه. آرمان که کلاً سرش تو یقه اشه از خجالت! زن دایی داره اشک می ریزه بی صدا! دایی اخم کرده و تو خودشه و داره با دستاش ور می ره! نگاهم می افته به آقاجون. روشو بر می گردونه و سمت بابا و می گـه: من دیگه حرفی ندارم!
از جام بلند می شم. امید دارم که لااقل ویدا یه اعتراضی بکنه اما عین ماست نشسته! نگاهش می کنم! روشو ازم می گیره و زل می زنه به پنجره! احتمالاً اون هم راضیه که سکوت کرده! دارم دیوونه می شم و می زنم از اون مجلس ختم بیرون! همون شبه که تا صبح راه می رم و راه می رم و گریه می کنم و سیگار می کشم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم جز اینکه نمی تونم از ویدا بگذرم و نمی تونم بذارم مجبور شه با کسی که بهش دست درازی کرده ازدواج کنه!
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    - کجای داستانی؟!
    ونداد با سوالش از افکارم جدام کرد. بی ربط گفتم: خیلی سرم درد می کنه!
    - مال نخوردن و نخوابیدن و حرص خوردن و دیوونه بازی درآوردنا و البته پک به پک سیگار کشیدناته! داری هی فکر می کنی و هی فکر می کنی عاقبت خل و چل می شی و از دستمون می ری!
    :بذار یه زنگ به آتنا بزنم و بگم که داریم می ریم اونجا
    -بزن.
    شماره آتنا رو گرفتم. فوری گوشی و برداشت. انگار منتظر بود. همینکه گفتم الو گفت: نزدیک آبان جان؟!
    -خبرا رسیده بهت؟! دارم رو سرت خراب می شم!
    : این چه حرفیه آبان! منتظرتونم.
    -ونداد نمی یاد.
    :چرا؟!
    - می گـه موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمش می بست!
    : نه تو موشی نه اون جارو و نه خونه ی من سوراخ! بهش بگو اگه نیاد ناراحت می شم!
    -باشه می گم ولی فکر نمی کنم خیلی ناراحتی تو واسه اش مهم باشه!
    :گوشیو بده به خودش.
    گوشیو گرفتم سمت ونداد و گفتم: باهات کار داره.
    هر چقدر آتنا تعارف کرد ونداد راضی نشد و گفت باید بره خونه. دم در اومدم پیاده شم که گفت: فردا عصر بیا شرکت.
    -واسه چی؟!
    :یه کار عظیم ترجمه هست که باید ببری!
    -خوب می یاوردیش امروز!
    :فردا صبح طرف تازه می یاره!
    -باشه! مطمئنی واسه ترجمه باید بیام دیگه؟!
    :اگه دوست داری بگم که واسه دیدن ترمه بیا رک بگو!
    -گمشو خدافظ!
    از آسانسور که رفتم بیرون احسان دم در واحدشون منتظرم بود. با لبخند باهام دست داد و خوش آمد گفت. رفتم تو خونه و سراغ رها رو گرفتم. آتنا هم از آشپزخونه اومد بیرون و سلام کرد و باهام دست داد و گفت: خوابید. توقع نداری که تا نصفه شب بیدار باشه!
    صدامو آوردم پایین و گفتم: می تونم ببینمش؟
    آتنا رفت سمت آشپزخونه و گفت: بشین واسه ات یه چایی بیارم! نه نمی تونی! دختر من دایی بی معرفت نمی خواد!
    کیف و بند و بساطمو گذاشتم رو زمین و گفتم: بی معرفت نیستم، درگیرم!
    آتنا از تو آشپزخونه گفت: در گیر نیستی، خوددرگیری داری!
    -ول کن آتنا اگه قراره تو هم حرفای تکراری بزنی بگو برم بخوابم که خیلی خسته ام!
    با یه سینی چایی اومد بیرون و گفت: حرفای تکراری اگه قراره شنیده نشه، باید صد بار و هزار بار گفته بشه تا تو گوش امثال تو بره!
    -اینم تکراری بود! بابا امروز یه چیزی تو همین مایه ها بهم گفته!
    :احسان تو یه چیزی بهش بگو!
    احسان لبخندی زد و گفت: خانم بذار یه امشب که بعد قرنی بوقی اومده خونه ما راحت باش!
    قدردون نگاهش کردم و چایی رو برداشتم و گفتم: مرسی!
    آتنا کنار احسان نشست و گفت: کجا بودی از صبح؟! مامان از ناراحتی و نگرونی دق کرد!
    -همین نیم ساعت پیش باهاش حرف زدم! حالش خوب بود! ته صداش خوشحال بود از دیدن پسر بزرگش!
    :آبان! مادر نیستی! اونم پسرشه خب!
    -می دونم!
    : بخور چایی تو. خرما هم وردار.
    - شنیدم بابا اومده همه اتونو بیرون کرده؟!
    :غلط کردی! ما یه ساعت بعد ماجرا اومدیم خونه! فقط آرمان و ویدا رو بیرون کرد! اگه دلت هم خنک می شه بگم که حرفای خیلی خیلی بدی هم بهشون زد!
    تو سکوت چاییمو خوردم و بعد گفتم: صبح می رم دانشگاه. اگه بیدار نشدم و اگه بیدار بودی ساعت 7 بیدارم کن. باشه؟
    - می خوای بخوابی؟
    :خیلی خسته ام.
    - الآن جاتو می ندازم.
    پایین تخت رها واسه ام تشک انداخت و یه بالشت و یه پتو هم داد دستم. از احسان عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق. بالا سر رها که عین فرشته ها خوابیده بود وایسادم و یه خرده نگاهش کردم و یواشکی یه بـ*ـوس انداختم رو صورت نرم و کوچولوش و تو جام دراز کشیدم. حیف که نمی شد تو اتاقی که یه بچه خوابه سیگار کشید!
    ساعدمو گذاشتم رو چشمام و برگشتم به 7 سال پیش!
    ***
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    سه هفته ی لعنتی دیگه هم گذشت. تقریباً بیشتر شب و روزا رو خونه ی صفا هستم. از جریان عشق و عاشقیم خبر داره اما از جریان خیانتی که دیدم نه! هیچی از نامردی برادر نامردم نمی دونه. خیال می کنه خونواده ها راضی به این ازدواج نیستن و واسه همینه که قهر کردم و زدم از خونه بیرون! یه روز که همراه صفا داریم از دانشگاه می یایم بیرون بابا رو می بینم که جلوی ورودی دانشگاه وایساده و داره نگاهم می کنه. می رم سمتش و سرمو می ندازم پایین و سلام می کنم. در ماشینشو وا می کنه و می گـه: بشین!
    با سر از صفا خداحافظی می کنم و می شینم تو ماشین و در رو می بندم. بابا هم پشت رل می شینه و استارت می زنه و راه می افته و در همون حال می گـه: خوبی؟!
    سوالش بیشتر از اینکه نگرونی از حال من رو نشون بده عصبانیت و کلافگی توش موج می زنه! وقتی می بینه جواب نمی دم می پرسه: خونه اومدنو کلاً بی خیال شدی آره؟!
    -تو خونه ای که همه شمشیرشونو از رو بستن واسه ام جایی ندارم!
    :شمشیرایی که ازش حرف می زنی یه مشت حرف حقه!
    - دلم نمی خواد حرفای حقِ تلخو به زور فرو بدم! دلم می خواد دروغ بشنوم اما شیرین!
    :فلسفه نباف آبان!
    -کجا داریم می ریم؟!
    :خونه!
    - بیام خونه که یک کله هی طلاق طلاق کنین همه اتون؟!
    :بیای خونه که فردا بریم محضرو این کار نیمه تمومو به سرانجام برسونیم و تو دیگه این حرفای تلخو نشنوی!
    -ویدا رو طلاق نمی دم بابا!
    :چند وقته ندیدیش؟!
    ساکت می شم و می رم تو فکر. از اون جلسه ی کذایی که حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخته دیگه ندیدمش! چند باری رفته ام دم در خونه اشون و مدتها وایسادم شاید بیاد بیرون، چند باری رفتم محل کار دایی و التماسشو کردم که بذاره ویدا رو ببینم و هزاران بار هم به موبایلش زنگ زدم که خاموش بوده!
    بابا که می بینه جواب نمی دم می گـه: آبان این راهی که داری می ری راه به جایی نمی بره! اشتباه می کنی که داری فرار می کنی! با فرار کردن فقط زمانو دور می زنی!
    -اجازه نمی دم ویدا بدبخت بشه بابا! نمی ذارم با کسی که ازش متنفره، با کسی که بهش تعـ*رض کرده، بهش دست درازی کرده، روحشو نابود کرده، ازدواج کنه!
    :ویدا هم دلش با آرمانه!
    کلمه ی دروغه اونقدر محکم و با صدای بلند از دهنم می یاد بیرون که بابا جا می خوره. بعد یه ذره سکوت می گـه: اگه تو بگی دروغه، دروغ می شه؟! دروغ نیست تو می خوای باور نکنیش! اگه بهت ثابت بشه که حقیقت داره چی؟! می یای محضر و کارو تموم می کنی؟!
    -کار رو تموم کنم خودمم تموم می شم!
    :باهاش بمونی تا ابد زجر می کشی آبان!
    -چه جوری قراره بهم ثابت بشه که خود ویدا آرمانو می خواد؟! چرا خودش نگفته؟! چرا این همه مدت ساکت بوده اگه همچین چیزی حقیقت داره؟! چرا قبل از عقد حرفی نزده؟!
    :ترسیده لابد! نمی دونم چه فکر احمقانه ای کرده! ولی اینقدر بهت بگم که مطمئنم اونم می خواسته آرمانو!
    -اینا همش حرفه! اینا رو می گین که منو راضی به طلاق کنین!
    :این حرفا رو می تونم بهت ثابت کنم!
    -چه جوری؟! ویدا رو بشونین جلوم که عین طوطی حرفایی که یاد گرفته رو تکرار کنه؟! که گولم بزنه و باور کنم که منو نمی خواسته هیچ وقت؟!
    : نه! راه دیگه ای واسه اثباتش هست! البته اگه تو بخوای باور کنی و بخوای قبول کنی که همه ی خاندان دوره نیافتادن واسه بدبخت کردن تو می تونم بهت ثابت کنم! آبان خیلی سخت نیست که بفهمی کسی دلش باهات بوده یا نه! بشین خاطرات با هم بودنتونو مرور کن و ببین اونقدری که تو بهش محبت می کردی بهت توجه داشته؟! بشین و فکر کن و ببین مطمئنی که عشق کورت نکرده؟!
    ***
    دیر به حرف بابا رسیدم! حتی بعد رفتن ویدا هم نخواستم بشینم و روزای با هم بودنمون رو بدون پیش داوری و بدون در نظر گرفتن عشقم به اون دوره کنم! فقط و فقط به روزای خوب با هم بودنمون ، به لـ*ـذت هایی که از با اون بودن می بردم، فکر کرده بودم و به خشمم! به عصبانیتم! به بلایی که سرم آورده بودن این خاندان!
    تو اون سفر ترکیه خودش گفته بود که عاشق رفتن و زندگی کردن بیرون ایرونه! مگه نه اینکه اینم یه قسمت از نقشه اشون بوده؟! مگه نه اینکه می خواسته دورم بزنه و با آرمان بره از ایرون؟!
    سر جام نشستم. مغزم داشت می ترکید از اون همه فکر و خیال. ساعتها بود که دراز کشیده بودم و از این پهلو به اون پهلو شده بودم و خوابم نبرده بود. رفتم از اتاق بیرون و پاکت سیگارمو از تو جیب پالتوم در آوردم و رفتم توی بالکن و روشنش کردم و زل زدم به شهر!
    دستی نشست سر شونه ام. برگشتم و دیدم احسانه. اشاره ای به سیگار دستم کرد و آروم گفت: شانس بیاری آتنا نیاد و دستت نبینه!
    لبخندی و بعدش پک محکمی به سیگار زدم و گفتم: اگه به شانس منه که همین الآن بابا و مامانم هم از راه می رسن!
    -نخوابیدی؟
    :خوابم نبرد! خسته ام اما ذهنم نمی ذاره بخوابم.
    -یه توصیه ای بهت می کنم آبان هر چند که در حد این کار نیستم. واسه یه عشق نافرجام یه سال گریه و زاری کافیه! بعدش باید بایگانیش کنی! بعدش باید برگردی به زندگی و دوباره دوست داشتنو تجربه کنی! می گم عشق نافرجام یعنی عشقی که دو طرفه باشه اما نشه! بهم نرسین! عشق تو که یه طرفه بوده ارزش این همه پیر کردن خودتو نداره!
    -می دونم!
    :پس چرا می ذاری همه این جوری نگرونت بشن؟!
    - اومدن آرمان بهمم ریخته! مگه تو این هفت سال حرفی از من شنیدین از این عشق، از این خــ ـیانـت؟!
    :بازمونده ای که سر خاک مرده اش گریه نمی کنه وضعش بدتر از اونیه که جیغ می کشه، خودشو می زنه، هوار می کشه و ناله و زاری راه می ندازه!7 سال تموم اجازه ندادی حتی کسی کوچکترین حرفی از این ماجرا بزنه! 7 سال فقط یه آتیش زیر خاکستر بودی که حالا با برگشتن آرمان شعله گرفتی! بیا یه مقدار آب بریز روی این آتیش و خاموشش کن!
    -دارم همین کارو می کنم! فقط زمان می خوام!
    :چقدر؟! چند سال؟! تو حسرت روزای خوب جوونیت می مونی ها!
    -دیگه داره به آخر می رسه! دیگه دارم تمومش می کنم!
    :منظورت چیه؟!
    -همین ماجراها رو! تو این هفت سال فقط به بعضی از قسمتاش که دلم خواسته فکر کردم! الآن دارم از بالا، از بیرون گود نگاهش می کنم! الآن دارم همه چیو می بینم!
    :هیچ وقت بهت نگفتم که شاهد عقد آرمان و ویدا بودم! ترسیدم ازم برنجی! ولی حاج طاهر ازم خواسته بود! اون روز تو محضر دیدم که دل ویدا با آرمانه!
    - می دونم! الآن دیگه می دونم!
    :متأسفم!
    اومدم یه حرفی بزنم اما بغض اونقدر گلومو فشار می داد که جرأت نکردم لب وا کنم. می ترسیدم بشکنه و نمی خواستم این اتفاق جلوی احسان بیافته! پک محکمی به سیگارم زدم و بغضمو همراه دودش دادم بیرون. احسان نفس عمیقی کشید و گفت: مثل برادر نداشتم عزیزی واسه ام. وقتی هم که می بینم آتنا همه ی غصه ی زندگیش شده برادر عزیزکرده اش ناراحت می شم! برو پی زندگیت آبان! بذار بهار بیاد واسه ات! دختری رو که ونداد ازش حرف می زنه من دیدم! خودم معرفیش کردم به ونداد! دختر دوست بابامه! لیاقتشو داری، اون هم لایقته! بری ببینیش پشیمون نمی شی!
    برگشتم سمت احسان و با چشمای دراومده زل زدم بهش!پس توطئه اشون خونوادگی بود! لبخندی زد و گفت: فقط من می دونم و ونداد! به آتنا هم حرفی نزدم که بخواد الکی واسه خودش نقشه بکشه!
    لبخندی به صورتش زدم و گفتم: برو بخواب! فکر کنم خیلی خسته ای!
    خندید و گفت: تو که می دونی ونداد اگه به یه کاری گیر بده تا انجامش نده ول نمی کنه! خوب آدمی رو انداختم جلو! می دونم این بار دیگه گیر می افتی! شب به خیر!
    نشستم روی صندلی گوشه ی بالکن و زل زدم به آسمون.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    ***
    به سختی چشمامو باز می کنم اما میل شدیدی به خواب دارم. همه جا سبز و سفیده. سر می گردونم و می فهمم تو بیمارستانم. دستمو آروم می یارم بالا. تا وسطای ساعدم باندپیچیه. هر دو تا دستم! پس نمرده ام! پس زنده ام بعد این همه خفت و خواری! متن نامه ها هیچ جوری از مغزم بیرون نمی ره! ته ته ذهنم یه صدایی می گـه دروغن! می گـه واسه راضی کردن من نوشته شدن! نمی شه که ویدا هم توی به لجن کشیدن من دست داشته باشه! اون پاکه! اون بی گناهه!
    دیروز یا نمی دونم اون روزی رو یادم می یاد که لشکر قوم مغول نشسته بودن توی هال خونه ی ما و منتظر بودن که برم و امضا بزنم اون طلاق نامه ی کوفتی رو! وقتی پامو کرده بودم تو یه کفش که محضر نمی یام! وقتی آقاجون و دایی داد و بیداداشونو کرده بودن و دیده بودن که بی اثره، آقاجون به بابا گفته بود: اون جعبه رو بیار!
    نگاه نگرون مامان و وندادو می دیدم اما درک نمی کردم از چی انقدر پریشونن! بابا دودل وایساده بود و تکون نمی خورد. آقاجون صداشو بالا بـرده و گفته بود: مگه نمی گم طاهر اون جعبه رو بیار؟!
    بابا که کنارم وایساده بود رفت تو اتاق خواب و با یه جعبه اومد بیرون. یه جعبه ی کفش که با کاغذ کادوی قرمزی جلد شده بود.
    جعبه رو که گذاشت روی میز عصبی تر و درهم تر از قبل رفت و نشست روی مبل. نگاهم از جعبه رفت روی قیافه ی بقیه! تو فکر این بودم که مگه سر بریده توی اون جعبه است که انقدر همه از دیدنش آشفته شدن! صدای ونداد رو کنار گوشم شنیدم که گفت: آبان بی خیال! بیا برو همه چیو تموم کن! در اون جعبه رو وا کنی از اینی که هستی شکسته تر می شی ها!
    نگاهمو از جعبه به اون از اون به جعبه سوق دادم و یه قدم به میز نزدیک شدم. دستام به وضوح می لرزید. شاید دلم فهمیده بود قراره چه اتفاقی بیافته بعد باز شدن در اون جعبه!
    در جعبه رو که برداشتم نگاهم افتاد به محتویات توش. یه سری هدیه های کوچولو که فقط نامزدا یا my friend دوست پسرا و عشاق بهم هدیه می دن! یکی دو تا کاکائوی دست نخوره توی زرورق، چند تا برگ از تقویم که احتمالاً یادآور خاطرات موندگاری بوده، یه قوطی آب پرتقال که احتمالاً تو یه روز خوب خورده شده، یه زنجیر و یه مشت کاغذ!
    زانو زدم کنار میز و دست بردم و اول اون زنجیرو برداشتم! یه پلاک شیشه ای ازش آویزون بود که توش دو تا دونه برنج توی یه مایع بی رنگ معلق بودن! روی یکی از برنجا نوشته شده بود، ویدا! یکی دیگه آرمان!
    هنوز زنجیر گردنبند دور دستم بود که یکی دو تا از کاغذا رو ور داشتم و باز کردم! نامه بودن! یه سری نامه ی عاشقونه! دست خط رو خوب می شناختم! دست خط کسی بود که تو بچگیم وقتی بهم املا می گفت،دیکته ی درست کلمه هایی رو که غلط نوشته بودم روی برگه می نوشت تا یاد بگیرم! دست خط آرمانه!
    کلمه های واضحی رو تو نامه ها دیدم! عاشق، می ریم خارج! آبان نمی تونه کاری کنه! تو فقط اجازه بده به بقیه بگیم! دوستت دارم! بدون تو نمی تونم زندگی کنم!
    ضربه نهایی رو وقتی خوردم که برگه های زیری نامه های ویدا بود به آرمان! نامه های عاشقونه و پر از نقشه واسه به هم رسیدن و زندگی!
    روی تخت دراز کشیدم و زل زده ام به سرم و یادم می یاد که برگه ها از دستم افتاد! بدون توجه به اطراف رفتم سمت در و نشستم تو ماشین بابا! با همون لباس تو خونه! رفتم و نشستم منتظر موندم که اون بزرگترایی که با یه مشت رفتار اشتباه نابودم کردن بیان و بریم محضر! تو ذهنم اما فقط یه چیز بود تو اون لحظه! فقط داشتم به اون جعبه ابزار توی خونه باغ فکر می کردم و اون کاتری که یه بسته تیغ نو و دست نخورده هم کنارشه!
    ونداد بی موقع رسیده و نجاتم داده! با اینکه از نیمه راه اون دنیا برگشته ام اما هنوز پشیمون نیستم از کاری که کردم! دلخورم از ونداد که تو کاری که بهش مربوط نبوده دخالت کرده! عصبانیم ازش که نجاتم داده!
    در که باز می شه چشمامو می بندم! حتی نمی خوام کسی رو ببینم! خجالت نمی کشم از اینکه می خواستم خودمو نابود کنم و نشده! ناراحتم از هموشون و بیشتر از همه از خودم که این قدر احمق بودم!
    ونداد آروم اما دلخور سلام می کنه. چشمامو وا می کنم اما نگاهش نه! می یاد جلو و دست می ذاره رو دستم و می گـه: خیلی بی معرفتی! خیلی احمقی که به خاطر دو تا کثافت داشتی خودتو به کشتن می دادی!
    می گـه و می گـه و می گـه و وقتی می بینه هیچ عکس العملی نشون نمی دم می ره بیرون!
    چند روز بعد مرخص می شم از بیمارستان و این در حالیه که هر کاری می کنن نمی تونن راضیم کنن که با یه روانشناس یا روانپزشک صحبت کنم! بر می گردم به دنیای بیرون اما دیگه آبان نیستم! دیگه پاییز نیستم! دیگه برگای زردم هم ریخته! حالا دیگه زمستونم! ماه اول زمستون سردی که هنوز روزای سردترش مونده!
    تو همون روزاست که ذهنم واسه آروم کردنم می شینه و توهم می زنه که نامه ها دروغ بوده! اون جعبه دروغی و ساختگی بوده واسه اینکه راضی شم به طلاق! تو همون روزاست که بازم فکرم باور خــ ـیانـت ویدا رو پس می زنه! تو همون روزاست که کم کم تو اوج جوونی پیر می شم! تو همون روزاست که مرتب زیر لب زمزمه می کنم:
    مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز
    جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی!
    تو همون روزاست که روح خسته و مریضم پی فرصتی می گرده واسه دوباره از بین بردن جسمم! تو همون روزاست که منتظر یه فرصت می شینم تا وقتش برسه و یه بار دیگه خودمو از بین ببرم! تو همون روزاست که طناب دار خودمو تو ذهنم تجسم می کنم!
    ***
    یه سیگار دیگه روشن کردم و دست بردم سمت گردنم و گردنبندمو گرفتم توی دستم! رینگی که بهش آویزون بود رو تو مشتم گرفتم و یه پک دیگه به سیگار زدم! می دونستم این یه بسته سیگار که تموم بشه باید خاطرات این عشق اشتباهی هم همراهش دود بشه و بره هوا! فقط به اندازه یه شب تا صبح وقت داشتم که تموم کنم این فضاحتو تو خودم! تو وجودم، توی ذهنم، توی روحم و توی دنیام!
    ***
    ساعتهاست وایسادم دم در محضر! می دونم که امروز می یان واسه عقد! می دونم اما نمی تونم درک کنم چطور می تونن اجازه بدن اون آرمان به مراد دلش برسه! نمی تونم بفهمم چرا مجازات خیانتی که به من و در حق آبروی کل خونواده کرده خوشحال شدن و خوشحال موندنشه!
    پر کینه ام! پر بغضم! ماشین آرمانو می بینم که کمی جلوتر از محضر پارک می کنه و بعد ویدا و آرمان و دایی و زن دایی و آقاجون رو می بینم که ازش پیاده می شن و می رن تو ساختمون! قلبم داره از دهنم می یاد بیرون! توی این 4 ماه ذهنم فقط فکر خــ ـیانـت ویدا رو پس زده! فقط تو توهم توطئه مونده! خیال می کنم ویدا رو دارن می برن به مسلخ! خیال می کنم از ته دل داره زجر می کشه و به زور تن به این وصلت داده! کاری از دستم بر نمی یاد! بغضمو به زور فرو می دم و راه می افتم که برم اما دیدن ماشین احسان و اینکه همراه دو نفر دیگه از ماشین پیاده می شه و می ره تو محضر در جا می خکوبم می کنه!
    واسه این توطئه ی فامیلی فقط وجود دامادم کم بوده که اون هم پا تو ماجرا گذاشته! همین می شه که کم کم ازش فاصله می گیرم! همین باعث می شه که بیشتر مهمونی های خونه اشونو نمی رم و خیلی باهاش هم کلام نمی شم!
    نمی ایستم که بیرون اومدنشونو ببینم! می زنم به خیابونا و راه می رم و راه می رم! نمی ایستم که دست ویدا رو تو دست آرمان ببینم، که اگه می موندم شاید لبخند از روی رضایت ویدا رو روی لبش می دیدم و 7 سال عمرمو به باد نمی دادم!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    حالا که خوب فکر می کردم می دیدم خیلی تلاش کرده بودم واسه نگه داشتن این عشق. واسه حفظ این رابـ ـطه و این در حالی بود که هیچ تلاشی از طرف ویدا ندیده بودم. وقتی بعد یه ماه که التماسشو کردم، باهاش حرف زدم، دلیل و برهان آوردم و خواهش کردم این رازو به بزرگترا نگه، لب وا کرد و همه چیو لو داد باید می فهمیدم که نمی خواد با من بمونه! حالا که با چشم باز گذشته رو نگاه می کردم می دیدم اون روز توی فرودگاه اونی که داشت تا مرز سکته پیش می رفت من بودم نه ویدا!
    * * *
    یه هفته از عقد ویدا و آرمان گذشته. دم در خونه ی دایی منتظرم که ببینم کی می یان بیرون و می رن فرودگاه. وجود ماشین آرمان دم در خونه ی اونا نشون داده که شب رو اونجا گذروندن و از در اون خونه می یان بیرون. از بابا شنیدم که با اصرار اون جشنی برگزار نشده و اونا امروز از ایرون می رن!خودم نمی فهمم دنبال چی هستم! دارم از خستگی و ضعف از پا می افتم ولی اصرار دارم که تا ته این داستان رو ببینم!
    از خونه می زنن بیرون. با چند تا چمدون! ویدا یه مانتوی سفید تنشه با یه شال سفید روی سرش! احتمالاً کفن منو پوشیده! توی فرودگاه با فاصله ازشون وایسادم و دارم رفتنشون رو نگاه می کنم. ونداد دیرتر از بقیه رسیده و بغ کرده و عصبانی و درهم روی صندلی نشسته! بلندگو پروازو اعلام می کنه! با صداش روحم از تنم جدا می شه! عرق کردم! به زور نفس می کشم و به زور روی پاهام وایسادم!
    دلم می خواد گریه های ویدا رو به پای نارضایتی واسه رفتنش بذارم! ذهنم دوست داره باور کنه واسه دوری از منه که گریه می کنه!
    اونقدر صبر می کنم تا هواپیما از رو زمین بلند شه! بر می گردم سمت خونه و ذهنم فقط به یه چیز فکر می کنه! ویدا که رفته واسه همیشه، موندن من فایده ای نداره! نمی خوام زنده باشم! نمی خوام زندگی کنم! می رسم خونه و بدون توجه به حضور مامان و آتنا و آفاق که توی هال هستن و بدون توجه به چی شده ی با دلهره ی مامان می رم تو اتاقم و در رو قفل می کنم! دلا می شم زیر تخت و طنابی رو که چند وقتیه قایم کردم اون زیر در می یارم و می رم روی صندلی و می بندم به سقف! اتاقم شده یه میدون اعدام در سایز کوچیک!
    یکی مشت می کوبه به در! اهمیت نمی دم! ونداد هوار می کشه و صدام می کنه! می ایستم بالای صندلی و طنابو می ندازم دور گردنم و چشمامو می بندم! فقط دستای ویدا که تو دست آرمانه جلوی چشممه! صدای گریه ی مامان می یاد، صدای جیغهای آتنا و آفاق و وقتی با یه پام به صندلی ضربه می زنم و روی هوا معلق می شم و دارم خر خر می کنم، صدای بد شکسته شدن در رو می شنوم و بعد ونداده که پاهامو گرفته و هولم می ده سمت سقف و داد می کشه: یه چاقو بیارین! یکی یه چاقو بیاره!
    اونقدر بهم شوک و استرس وارد شده که هوشیاریمو از دست بدم. چشم که باز می کنم تو اتاق آفاق روی تخت خوابوندنم! گردنم بدجوری درد می کنه و گلوم بدجوری خشک شده. سعی می کنم بشینم، ونداد شونه هامو هول می ده به سمت تخت و با یه صدای دورگه و عصبی می گـه: دراز بکش!
    سرمو می گردونم سمتش و نگاهش می کنم. تو چشماش فقط دلخوریه! سری به تأسف تکون می ده و می گـه: جز تأسف هیچی ندارم برات آبان! اگه جای تو بودم از خودم خجالت می کشیدم! احمق نرسیده بودم مرده بودی! ندیده بودمت تو فرودگاه، نمی اومدم دنبالت که بفهمم چه غلطی داری می کنی! نبودم تو این خونه امروز مامانت و آتنا نمی تونستن اون در صاحب مرده رو بشکنن و بکشنت پایین! آبان واقعاً خیال می کنی ارزششو داره؟! خیال می کنی خواهر بی شرف من و برادر نامرد و ناکس تو ارزش اینکه خودتو بکشی دارن؟! دلت واسه مادرت نمی سوزه؟! کم کشیده این چند وقت؟! دلت واسه بابای بدبختت نمی سوزه؟! نمی بینی چقدر پیر شده تو این چند ماه؟! خواهراتو نمی بینی که روز و شب دارن غصه می خورن؟! منو نمی بینی که با اینکه غیرت داره بی چاره ام می کنه به خاطر تو دم نمی زنم و به روی خودم نمی یارم و همه چیو می ریزم تو خودم؟! آبان بسه دیگه! رفتن! گورشونو واسه همیشه گم کردن از زندگیمون! بلند شو! دوباره از نو شروع کن! اگه واسه خودت نمی تونی واسه خاطر بقیه! واسه خاطر من خودتو جمع و جور کن!
    در باز می شه و آتنا آروم می یاد تو با یه سینی سوپ و چشمایی که از گریه ورم کرده و خیسه. سینی رو می ده دست ونداد که عصبانی وسط اتاق وایساده و می گـه: بابام اومد. مامان نمی خواد الآن چیزی بهش بگیم! اینو بده بخوره.
    نگاهی هم به من می ندازه که اون هم پر از شماتت و دلخوریه و می ره بیرون. غذا رو نمی خورم. می رم زیر پتو و فکر می کنم و فکر می کنم و این می شه که 7 سال تموم تظاهر می کنم به خوب بودن و فراموش کردن و زندگی کردن!
    بعد اون روز، بعد رفتن ویدا و آرمان، سعی کردم دیگران خیال کنن که دارم زندگی می کنم، سعی کردم خیال کنن ویدا رو فراموش کردم، خودمو تو کار غرق کردم که خیالمو گم کنم! فکرمو مشغول کنم که برنگرده به گذشته و دوره اش نکنه! که یادم نیاد چی به روزم آورده این روزگار!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    سپیده زده بود که از خونه ی آتنا زدم بیرون. اونقدر سیگار کشیده بودم که بوی گند گرفته بود کل هیکلم. قبل از اینکه برم دانشگاه باید حتماً یه دوش می گرفتم. وقتی رسیدم خونه همه خواب بودن. یه دوش گرفتم و آماده شدم و اومدم برم بیرون که آقاجون گفت: سلام!
    برگشتم سمتش و نگاهش کردم. یه قدم دیگه برداشت و بهم نزدیک شد و گفت: امروز بر می گردم خونه باغ! نیازی نیست به خاطر من از خونه ات فراری باشی!
    سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چرا پاهام پیش نمی رفت که برم. اگه تا دیروز بود مطمئناً بی حرف می ذاشتم و می رفتم اما حالا، انگار دیگه زیاد نسبت به آقاجون کینه به دل نداشتم. انگار می دیدم اون همه تلاشی که واسه جدایی من و ویدا کرده خیلی هم به ضررم نبوده!
    سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و گفت: می ذاری باهات حرف بزنم؟!
    سرمو انداختم پایین و شروع کردم با پام روی زمین طرح کشیدن که دوباره گفت: می ذاری حرفامو بهت بزنم؟!
    کیفمو گذاشتم روی اپن و رفتم نشستم روی مبل. اومد روبروم نشست و گفت: خیلی عوض شدی! وقتی دیدمت جا خوردم!
    -7 سال گذشته! بزرگ شدم!
    : مرد شدی! درست عین جوونی های خودمی! همون قدر غد و یه دنده و سرسخت! خیلی به این و اون پیغوم دادم که بهت بگن می خوام ببینمت!
    -نمی خواستم بیام تو اون باغ!
    : خیال می کردم نمی خوای منو ببینی!
    -اون هم بود! نمی خواستم ببینمتون!
    : بابت گذشته فقط می تونم بگم متأسفم! از اولش هم اشتباه بود که اسم تو رو انداختیم روی ویدا! حق انتخابی برات نبود و یاد گرفتی و با این فکر که زن آینده ات ویداست و باید عاشقش باشی بزرگ شدی! نباید این اتفاق می افتاد!
    - دوست داشتن ویدا انتخاب خودم بود!
    :حرفایی که ما از بچگی تو گوشت خوندیم هم بی تأثیر نبوده مطمئناً.
    - خودم خواستم که عاشقش باشم! اگه پای زور بود هیچ وقت تن به همچین چیزی نمی دادم!
    :می دونم! حلالم کن آّبان! خیلی در حقت ظلم شد اما ظلمی که من بهت کردم ناخواسته بوده! به همین خدایی که قبولش داری من پا به پای تو توی این آتیش سوختم! به قرآن محمد منم خیلی زجر کشیدم، شاید نه به اندازه ی تو ولی عذاب وجدان یه لحظه هم ولم نکرد! وقتی می شنیدم که چه بلاهایی سر خودت داری می یاری و وقتی می شنیدم که به چه زاری داری سعی می کنی با اون ماجرا کنار بیای روزی صد بار آرزوی مرگ می کردم! آبان حقت این نیست! باید زندگی کنی! باید جوونی کنی! مامانت خیلی غصه اتو می خوره! پدرت پیر تو شده!
    - می دونم!
    :اگه می دونی پس چرا به خودت نمی یای؟!
    - به خودم اومدم! به خودم اومدم که الآن اینجا جلوی شما نشستم!
    آقاجون از جاش پاشد و اومد سمتم و سرمو کشید تو بغلش و گفت: حلالم کن پسر! به خاطر عمری که هدر اشتباه من کردی حلالم کن که راحت سر بذارم زمین و بمیرم!
    از جام پاشدم و روبروش وایسادم. تو چشماش نگاه کردم و بعد یه مکث گفتم: از این کینه خسته ام! دیگه نمی خوام به گذشته فکر کنم!
    لبخندی که نشست رو لبای آقاجون نشون از رضایتش بود گرچه که حرفی از حلال کردنش نزده بودم.
    نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: دیرم شده.
    کیفمو از روی اپن برداشتم و رفتم سمت در که گفت: بر می گردم خونه باغ، هر وقت دوست داشتی بیا ببینمت. بیا بشینیم یه دل سیر حرف بزنیم.
    از در که می رفتم بیرون گفتم: کاش نمی ذاشتین اون درختا خشک بشن! حیف اون باغ بود که اونجوری نابود بشه! خدافظ.
    ***
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    رفتم دانشگاه و از اون ور هم آموزشگاه و عصری هم پیش صفا. از در که رفتم تو نگاهشو بهم دوخت و وقتی سلام کردم کنجکاو پرسید: خوبی؟!
    اخمی به چهره ام نشست و گفتم: مگه قرار بود بد باشم؟!
    -آخه ونداد یه چیزایی می گفت!
    :چی مثلاً؟!
    -گفت با بابات دعوات شده اساسی و زده لت و پارت کرده سر کار کردنت اینجا!
    لبخندی زدم و گفتم: می بینی که خوبم!
    -یعنی الکی گفت؟!
    :می خوای برم گواهی پزشکی قانونی بیارم واسه ات؟!
    دستی به موهاش کشید و گفت: مطمئنی مشکلی نداره بیای اینجا؟! آخه ونداد می گفت...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: ونداد علاقه ی خاصی داره این ساعتی رو که بی کارم و می یام پیش تو برم شرکت اون! واسه همینه که اومده چاخان کرده!
    از جاش پاشد و گفت: پس بیا بشین پشت دخل که من برم چند تا خرده کار دارم انجام بدم و بیام.
    باشه ای گفتم و نشستم سر جاش و نگاهی به کافی شاپ و آدمایی که پشت میزا نشسته بودن انداختم و بعد سرگرم ور رفتن با موبایلم شدم. از پریروز کلی اس ام اس و میس کال روش بود که باید چک و پاک می کردم.
    صفا اول سری به پشت بار زد و بعد اومد و گفت: یه ساعت دیگه بر می گردم. اگه ونداد باز اومد و خواست ببردت بهم زنگ بزن!
    سری تکون دادم و چشمکی زد و رفت.
    نیم ساعت بعد موبایلم زنگ خورد. ونداد بود! الو نگفته داد کشید: مرتیکه اگه بگی پیش صفا هستی می یام سر و صورت جفتتونو چنان صفایی می دم که خودتون خودتونو نشناسین!
    - پیش صفا نیستم!
    :کجایی پس؟!
    - کافی شاپ صفام!
    :تو که می گی اونجا نیستی؟!
    -خب صفا اینجا نیست! این یعنی پیش صفا نیستم! این چرت و پرتا چی بود به این پسره گفتی؟! بابام منو زده لت و پار کرده؟!
    :خودم می یام دخلتو می یارم که خیلی بی راه نگفته باشم! نباید می یومدی این ترجمه ها رو ببری؟!
    - ترجمه ها رو باید می یومدم می بردم یا ترمه خانم شما رو باید می یومد می دیدم؟!
    :واقعاً که بی لیاقتی!
    - خیلی فکر نمی کنم آشی که تو و احسان واسه من پخته باشین خوشمزه باشه!
    :هم تو غلط کردی! هم اون احسان دهن لق! ترجمه ها رو چی کار کنم؟!
    - شب بیار خونه امون.
    :چشم! امر دیگه ای ندارین؟!
    - با آقاجون حرف زدم!
    از جمله ی بی مقدمه و یهوییم جا خورد و این از سکوتش معلوم بود. وقتی گفتم الو! صداشو صاف کرد و گفت: چی کار کردی؟!
    -با آقاجون حرف زدم.
    :کی؟!
    -صبح.
    :تلفنی؟!
    -نه حضوری!
    :تو که خونه ی آتنا بودی؟!
    - صبح رفتم دوش بگیرم دیدمش.
    :الآن یعنی توی صلح هستین یا باز بینتون جنگه؟!
    -تو آتش بسیم!
    :خوبه! چی می گفت؟!
    - حلالیت خواست ازم!
    :تو چی گفتی؟!
    -گفتم حیف درختای باغ بود که گذاشتی خشک بشن!
    :به به! چقدر با ربط!
    -گفتم خسته ام از اون همه کینه!
    :پس بخشیدیش!
    - نمی دونم!
    :ته دلت بخشیدیش! اینو مطمئنم! پس سیگار دود کردنای دیشب تا صبحت نتیجه داده!
    - تو از کجاخبر داری؟!
    :حالا!
    -از کی تا حالا با احسان اینقدر چیک تو چیک شدی؟!
    :از وقتی که تو سعی کردی برادر خانم خوبی براش نباشی!
    -خوبه!
    :شب می یام خونه ی شما واسه خوابیدن.
    -هنوز آواره ای؟!
    :تا وقتی اون داداش الدنگ تو کنگر خورده و لنگر انداخته خونه ما! من آواره ی این خونه و اون خونه ام!
    - من برادری ندارم!
    :ببخشید منظورم پسر بزرگ مامان و بابات بود!
    -این جوری بهتره! پس شب می بینمت. ترجمه ها رو هم بیار.
    :می یومدی پشیمون نمی شدی!
    -خدافظ!
    تلفنمو قطع کردم و سرمو آوردم بالا تا جواب مشتری که تازه اومده و جلوی پیشخون وایساده بود رو بدم که گفت: منم از کینه خسته ام!
    متعجب نگاهش کردم ! اصلاً نفهمیده بودم اون همه وقته که جلوی پیشخون وایساده! یه دختر ریزه میزه و لاغر بود با یه پوشش معمولی اما مرتب. وقتی دید متعجب نگاهش می کنم گفت:آقا صفا نیستن؟
    دلخور از اینکه وایساده و به حرفای من گوش داده اخمی کردم و گفتم: نخیر!
    زل زد تو چشمام و گفت: یه قهوه ترک همراه شیر و شکر لطفاً.
    بعد برگشت و رفت نشست پشت یه میز کنج دیوار.
    تو کامپیوتر روبروم سفارشو تایپ کردم که تو آشپزخونه بگیرنش و آماده کنن و دوباره زل زدم به صفحه موبایلم اما جمله دختره بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود! " منم از کینه خسته ام"!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    محمد، یکی از بچه های کافی شاپ سفارش رو آورد و پرسید: سفارش کدوم میزه؟! شماره میزو ننوشتی.
    با سر به میز اشاره کردم و گفتم:شماره شیش
    نیم ساعت بعد سرم توی موبایلم بود که اول صفا و پشت سرش ونداد اومدن تو! از جام پاشدم و با ونداد دست دادم و گفتم: این ورا؟!
    همون جوری که منوی نوشته شده روی یه تخته سیاه پشت سرمو می خوند گفت: کارم زود تموم شد گفتم یه سر بهت بزنم!
    نشستم سر جام و گفتم:شب قرار بود همو ببینیم!
    دلا شد روی پیش خون و زیر گوشم گفت:اومدم ببینم گارسون بودن بهت می یاد یا نه!
    یه خفه شوی آروم بهش گفتم و اون هم رفت نشست پشت نزدیک ترین میز به پیشخون و زل زد به من. می تونستم شرط ببندم یه چیزیش شده این روزا و مشکوک می زنه!
    صفا رفت تو آشپزخونه و منم پاشدم رفتم کنار ونداد نشستم و گفتم:طوری شده ونداد؟!
    خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:آره!
    در حالی که داشتم از کنجکاوی می مردم پرسیدم: چی شده؟!
    -تو با آقاجون آشتی کردی!
    :گمشو! دارم جدی حرف می زنم!
    -مگه آشتی کردنت با آقاجون، اونم بعد 7 سال شوخیه؟!
    :یه دردیت هست این روزا اما نمی خوای بگی! ملیکا خانم دورت زده؟!
    -خفه! قرار نیست همه ی عشقا به خــ ـیانـت ختم بشه!
    :حالا تو عاشق ملیکایی واقعاً؟!
    -نه! عشقی در کار نیست! دوستش دارم! به عنوان همسر آینده ام واسه ام ایده آله!
    :پس مبارکه!نگفتی چته!
    - بذار به پای اوضاع قاراشمیش خونه امون!
    :چرا قاراشمیش؟! یکی یک دونه خواهر و دوماد عزیزت بعد مدتها اومدن پیشتون مگه بده؟!
    ونداد چنان چشم غره ای بهم رفت که حس کردم اگه تنها بودیم سرمو حتماً از تنم جدا می کرد. از جام پاشدم و آروم گفتم: مرد بودی راهش نمی دادی تو خونه اتون!
    -من چی کاره ام تا وقتی بابام هست؟!
    :تو برادر دختری هستی که به صمیمی ترین رفیقت خــ ـیانـت کرد!
    -هر وقت اومدن خونه ی من و راهشون دادم، ازم این توقع رو داشته باش!
    :چرا نمی رن خونه باغ؟!
    -آقاجون راهشون نمی ده!
    :چرا نمی رن هتل؟!
    -چون بابای من راهشون داده!
    پوفی کشیدم و برگشتم پشت پیش خون. صفا هم اومد و نشست کنارم و گفت: اگه می خوای بری برو.
    سری به علامت منفی تکون دادم که گفت: وندادو الکی علاف نکن!
    بعد آروم زیر گوشم گفت: خیلی سگه!
    ونداد لبخندمو که دید از جاش پاشد و اومد دستاشو گذاشت روی پیش خون و چشماشو ریز کرد تو صورتم و بعد رو کرد به صفا و گفت: حالم بد می شه وقتی می بینم شما دو تا اینقدر با هم صمیمی هستین!
    صفا خندید و گفت: حسود!
    پرسیدم: چی می خوری واسه ات سفارش بدم؟!
    نگاهی به بیرون انداخت و گفت: مهمون تو؟!
    :به چه مناسبت؟!
    -به مناسبت آشتی کنونت با آقاجون!
    : شاید بهتر باشه تو شیرینی بدی واسه برگشت ...
    -خفه! یه قهوه واسه من بیار! تلخ باشه!
    ونداد که نشست سر جاش نگاهم ناخودآگاه افتاد به اون دختره. داشت یه مجله ای رو ورق می زد. قهوه اشو خیلی وقت بود که خورده بود. شاید منتظر کسی بود. دوست پسری، نامزدی، شوهری! سرمو چرخوندم و دیدم ونداد نگاهش به منه. یه کمی زل زد بهم و بعد خط نگاهمو دنبال کرد و دختره رو دید و دوباره خیره شد به من. با اشاره ی چشم و ابرو و سر پرسیدم:چیه؟!
    دو تا ابروهاشو انداخت بالا و نگاهشو ازم گرفت و زل زد به بیرون!
    قهوه ی ونداد که آماده شد بلند شدم و نشستم روبروش و گفتم: تا کی می خوای نری خونه؟
    - تا وقتی برادر عزیزت خونه بخره!
    :برگشتن که بمونن؟!
    -آره!
    پوزخندی زدم و ساکت شدم. ونداد یه خورده از قهوه اش خورد و گفت: با خودت کنار اومدی؟!
    -آره!
    :باورت شد که ویدا بهت خــ ـیانـت کرده؟!
    -آره!
    :فهمیدی که کل فامیل بدتو نمی خواستن و حق داشتن که پاشو از زندگیت ببرن؟!
    - آره!
    :پس چرا اون حلقه هنوز تو زنجیر دور گردنته؟!
    سرمو آوردم بالا و نگاهمو دوختم بهش. دستشو آورد جلو و زنجیر رو از بلوزم آورد بیرون و حلقه رو گرفت تو دستش و گفت: بازم برگشتی به 7 سال پیش؟! بازم رو آوردی به تظاهر کردن؟!
    -نه!
    :پس این چیه آبان؟!
    - خواستم درش بیارم ولی...
    :ولی چی؟! دلت نیومد؟!
    -نه!
    :نه؟!
    -منظورم اون نه نیست! ربطی به دلم نداشت! گذاشتم که حماقتام هیچ وقت یادم نره!
    زنجیر رو ول کرد و فنجونش رو بالا برد و قبل از اینکه بخوره گفت: نیازی به این حلقه نیست! دستاتو که ببینی یاد حماقتات می افتی خود به خود!
    -از چی عصبانی هستی ونداد؟!
    :عصبانی نیستم!
    -چرند نگو! باهات بزرگ شدم! می دونم وقتی پریشونی اینجوری تلخ حرف می زنی و یه ریز متلک می گی!
    :گفتم که از اوضاع خونه ناراحتم!
    - تو آدمی نیستی که یه همچین چیزی این جوری پریشونت کنه!
    :از برگشتن آرمان ناراحتم آبان!
    - باشه! قبول! اگه دوست داری دروغ بگی اصراری ندارم حرف بزنی اما ... تو آدمی نیستی که واسه یه موضوعی بیشتر از یکی دو روز ناراحتیتو بروز بدی!
    :ناراحت نیستم! خسته ام! دیشب خونه باغ خیلی سرد بود، درست نتونستم بخوابم!
    با بهت زل زدم بهش و پرسیدم: شبو اونجا بودی؟!
    -می خواستم یه چیزایی رو یادم بیاد!
    با ببخشید دختر میز شماره شیش سرم بر گشت سمتش اما همه ی ذهنم پیش ونداد بود! انگار متوجه این موضوع شده بود که دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت: حواستون با منه؟!
    از جام پاشدم و برگشتم دیدم صفا پشت دخل نیست. رفتم پشت پیش خون و اون هم اومد جلوم وایساد و پول قهوه رو گذاشت روی میز. یه مرسی زیرلبی گفتم و پول رو گذاشتم توی دخل و اون رفت. تا بره بیرون داشتم نگاهش می کردم! یاد حرفش افتاده بودم! از کینه خسته بود! درست مثل من!
    برگشتم پیش ونداد. داشت نگاهم می کرد و وقتی نشستم کنارش سرشو برگردوند و زل زد به خیابون.
    آروم پرسیدم: نبش قبر خاطرات واسه تو نتیجه اش معکوس بوده گویا!
    سوالی نگاهم کرد که گفتم: بهم ریخته تر از دیروزی! یا شاید هنوز تو گذشته موندی؟!
    سری به علامت منفی به دو طرف تکون داد و گفت: از آینده می ترسم! از فردا!
    وقتی می گفتم عجیب شده خودش قبول نمی کرد! ونداد و این حرفا؟! ونداد و این همه فلسفی بودن؟!
    از جاش پاشد و گفت: کی می یای خونه؟!
    همراهش بلند شدم و گفتم: برو منم می یام پول قهوه ات رو هم مهمون من باش!
    رفت سمت در و گفت: شیرینیِ تلخی بود واسه آشتی کنون! تو خونه اتون می بینمت! از صفا هم خدافظی کن!
    تا از در بره بیرون و تا بشینه پشت رل و تا راه بیافته داشتم نگاهش می کردم. یه چیزیش بود و نمی دونستم چشه! شاید هم واقعاً حضور آرمان و ویدا اینقدر پریشونش کرده بود!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    نیم ساعتی موندم و بعد زدم از کافی شاپ بیرون. ذهنم درگیر ونداد بود اما یه چیز دیگه ای هم آزارم می داد. اومدن و موندن آرمان تو ایرون مطمئناً خیلی خوشحال کننده نبود برای من!
    وارد هال که شدم مامان و بابا و آفاق و ونداد پشت میز شام نشسته بودن. ساعت ده و نیم شب بود. سلامم برعکس روزای قبل با جواب گرمی از طرف مامان همراه بود و احتمالاً نتیجه ی آشتی کردنم با آقاجون بود!
    بعد شستن دست و روم وقتی کنار ونداد نشستم، بابا گفت: کافی شاپ بودی؟
    فقط تو دلم خدا خدا می کردم نخواد موعظه کنه و بحث راه بندازه چون واقعاً خسته بودم و گرسنه. سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم و بی حوصله سری تکون دادم به معنی بله. همون جوری که غذاشو می خورد گفت: می تونی از فردا یکی دو ساعت بیای حجره و به حساب کتابا برسی اگه بی کاری!
    -آرمان هست! می تونین از اون بخواین!
    دست از خوردن کشید و با اخم محسوسی نگاهم کرد و گفت: از تو می خوام!
    -جمعه وقتم خالیه.
    :گفتم هر روز! روزی یکی دو ساعت!
    -چه اصراری دارین که نرم پیش صفا؟!
    :نمی خوام کارگر مردم باشی!

    -کارگر شما باشم ایرادی نداره؟! تو اون بازار که حتی پشیزی آبرو ندارم برم و بیام ایرادی نداره؟!
    :کی گفته تو توی بازار آبرو نداری؟!
    -نگاه های مردم! پچ پچاشون! حرفاشون! متلکاشون!
    : گور بابای حرف مردم!
    - با کارگری واسه صفا هم به خاطر همین حرف مردم مخالفین دیگه؟! گور بابای حرف مردم!
    : تو به کی رفتی که اینقدر حاضر جواب و خودسر و یه دنده ای من نمی دونم!
    -آقاجون که امروز می گفت به اون رفتم!
    مامان با اعتراض گفت: آبان!
    نگاهمو از بابا گرفتم و دوختم به مامان و گفتم: خودش گفت! خوب که فکر می کنم می بینمم پر بی راه هم نگفته!
    بدون اهمبت به چشم غره مامان شروع کردم به خوردن و تو فکر این بودم که ماشاالله ونداد چقدر یکی دو روزه عوض شده! حالت عادی بود نمی تونست این همه مدت ساکت بمونه اما الآن حدود 10 دیقه ای می شد که تو سکوت داشت غذا می خورد.
    برگشتم سمتش و گفتم: زنده ای ونداد؟!
    سرشو بلند کرد و گفت: نمی بینی؟! مرده غذا می خوره؟!
    -پس چرا ساکتی؟!
    :دارم از جر و بحث پدر و پسر فیض می برم! البته با اجازه ی حاج طاهر!
    اومدم چیزی بگم که مامان گفت: عمه کار درستی نمی کنی که با بابات قهر کردی!
    ونداد بدون اینکه سرشو از تو بشقاب بیاره بالا و مامان رو نگاه کنه گفت: بابا کار درستی نکرده که رو همه چی چشم پوشیده!
    - پدره! باید بهش حق بدی!
    :حاج طاهر هم پدره! حق رو ناحق نکرده ولی!
    - به هر حال باید یکی برای گذشت پا پیش بذاره!
    :با شما موافق نیستم عمه! نه با شما و نه با برادرتون!
    از زیر میز آروم زدم به پاش. دست از خوردن کشید و از جاش پاشد و یه تشکر زیرلبی کرد و رفت تو اتاق من. نگاه متعجب بقیه به سمتش چرخید و آفاق آروم گفت: این چشه؟!
    شونه امو به نشونه ندونستن بالا انداختم و گفتم: دو روزی می شه این ریختیه! هر چی هم می گم چی شده حرف نمی زنه!
    از جام پاشدم و رفتم دنبالش. رو تخت دراز کشیده بود و ساعدشو گذاشته بود روی چشماش. نشستم لبه ی تخت و صداش کردم:ونداد؟!
    -هوم؟!
    : نمی خوای بگی چی شده؟!
    -نه!
    :ونداد!
    - چیزی نشده! اتفاق جدیدی نیافتاده یعنی!
    : پاشو کارت دارم. ونداد!
    به پهلو دراز کشید و زل زد به صورتم و وقتی دید حرفی نمی زنم گفت: بگو دیگه!
    -چته؟!
    :زهرمار! می گم هیچی!
    - ونداد به جون مامان اگه حرف نزنی به وقتش یه جایی همچین تلافی می کنم که حسابی بخوره تو ذوقت!
    :باشه! تلافی کن. الآن دلم می خواد بخوابم! برو مزاحم استراحت من نشو!
    یه مسخره گفتم و واسه خوردن چایی رفتم از اتاق بیرون. اگه قرار بود حرف بزنه و می خواست بگه چه مرگشه باید خودش می گفت و اصرارای من بی فایده بود!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    سه روز از اون شب گذشت و توی این سه روز وندادو ندیدم. شبا رو دیگه خونه ما نمی یومد. مامان می گفت مشکلش با دایی حل شده! ترجمه ای که دستم بود رو هم وقتی خونه نبودم رفته بود و از آفاق گرفته بود. یکی دو باری با هم تلفنی حرف زده بودیم و گفته بود که خوبه!
    نشسته بودم پشت پیشخون کافی شاپ و داشتم تند تند واسه بچه های کلاس آموزشگاه سوال طرح می کردم که زنگوله ی بالای در به صدا در اومد. سرمو بلند کردم و دیدم همون دختر میز شماره شش و این بار شیک تر از دفعه قبل اومد تو.
    اول نگاهشو انداخت به میز شماره شش و بعد به من و بعد به برگه ها و کتاب جلوی دستم و اومد و وایساد جلوی پیشخون و گفت: سلام.
    جواب سلامش رو دادم. به برگه ها اشاره کرد و گفت: درس می خونین؟!
    -نه!
    :مشق می نویسین؟!
    -نمونه سوال طرح می کنم.
    :معلمین؟!
    -استادم!
    :آهان. یه قهوه ترک با...
    قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه گفتم: شیر و شکر؟!
    عملاً اخمی به صورتش نشست و خیلی محکم گفت: تلخ باشه لطفاً!
    متعجب از عکس العملش سفارش رو تو کامپیوتر تایپ کردم! رفت و نشست پشت همون میز. برگه هامو مرتب کردم و گذاشتم یه کنار و پاشدم رفتم تو آشپزخونه و گفتم: سفارش میز شماره شش رو بدین خودم می برم.
    بدون اهمیت دادن به نگاه متعجب محمد و 2 نفر دیگه سینی رو گرفتم و رفتم سمت میز شماره شش. نمی دونستم چیه که منو به سمتش می کشونه؟! کنجکاو بودم بدونم چرا عین من پر از کینه است هر چند که دلیلی نداشت با اون قیافه جدیش بشینه و واسه من درد و دل کنه و بگه که از چی کینه به دل داره!
    فنجون رو گذاشتم روی میز جلوش. سرش رو از توی روزنامه بلند کرد و اومد بگه مرسی و وقتی دید من وایسادم کنار میز یه ابروشو داد بالا و پرسید: شما چرا استاد؟!
    حس کردم تو لحنش تمسخر خاصیه! بی اهمیت به سوالش پرسیدم: چیز دیگه ای نمی خواین؟!
    -اگه می خواستم سفارش می دادم!
    : دلیلی واسه این رفتار تندتون هست؟! نکنه اونی که پر از کینه اتون کرده منم و خودم خبر ندارم؟!
    -خیر ولی یکی از هم جنسای شماست و فکر نمی کنم خیلی با هم فرق داشته باشین!
    :آهان همون جریان فمینیست بازی و این حرفا!
    - هر جور دوست دارین می تونین برداشت کنین!
    سری تکون دادم و اومدم برگردم که گفت: در ضمن خوشم نمی یاد کسی منو حدس بزنه!
    برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم که به قهوه اش اشاره کرد! حالا فهمیده بودم چرا این بار خواسته قهوه رو تلخ بخوره!
    برگشتم تو آشپزخونه و ظرفای شیر و شکر رو برداشتم و دوباره رفتم سر میزش و گذاشتمشون جلوش و گفتم: آدم خوب نیست به خاطر لج بازی زندگی رو به خودش تلخ کنه! قهوه بدون شیر و شکر واسه کسی که تلخ نمی خوردش غیرقابل تحمله!
    نایستادم که حرفی بزنه. برگشتم سر جام و سرمو کردم تو کتاب و سرگرم سوالا شدم اما همه ی حواسم ناخودآگاه به اون بود.
    سرمو که بلند کردم دیدم از روی گردن برگشته و داره نگاهم می کنه. دوباره فرو رفتم توی کتاب! معذب بودم زیر اون نگاه! یه ربع گذشته بود که موبایلم زنگ خورد. ونداد بود. بعد این چند روز دمغ بودن اولین باری بود که خودش تماس می گرفت. الو که گفتم، گفت: سلام.
    -علیک! چه عجب! اون موقع که آدم دلش نمی خواد تو ور دلش باشی عین چسب آکواریوم به آدم می چسبی! یه وقتی هم که بودنت مشکلی ایجاد نمی کنه کلاً نیست و نابود می شی!
    :چسب آکواریوم هفت جد و آبائته! این یک، دو هم اینکه حضور من هرگز و هیچ وقت و هیچ جا مشکلی ایجاد نمی کنه و سه هم اینکه اینقدر حرف بی خود نزن! کی می ری خونه؟
    -ساعت 11. چطور؟!
    :یه ترجمه است که باید بیارم واسه ات. یه سری توضیح داره.
    - می یای اینجا؟
    :نه شب می یارم خونه اتون.
    -باشه. پس می بینمت.
    :فعلاً
    تماس که قطع شد، زیرچشمی نگاهی به میز شماره شش انداختم. محو خوندن روزنامه ی توی دستش بود. ترجیح دادم سرمو به طرح کردن سوالا گرم کنم و تصمیم گرفتم زودتر از کافه برم که یه سر به ونداد هم بزنم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا