کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
شهرام برداشتش چیز دیگری بود؛ اون زیاده روی کرد برخاست : من دیگه میرم. امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه؛ باز هم تولدتون رو تبریک میگم.
شقایق تعارف کرد: امروز با ما ناهار بخورید، اگر کسی منتظرتون نیست؟
ماندن صلاح نبود؛ به خودش اعتماد نداشت. نزدیک بودن به شقایق باعث میشد از خط قرمزها رد بشود و او نمی‌خواست مانع خوشبختی عشقش باشد. اگر کمی بیشتر می‌ماند، ممکن بود به او التماس کند که از رفتن صرف نظر کند و کنارش بماند. خودش می‌دانست که حاضر است هزار بار التماس کند؛ اما شقایق هیچ تمایلی به ماندن و با او بودن نداشت.
موقع خداحافظی به همایون‌خان گفت:
- به نظر من شما باید زودتر از بقیه برید. وقتی این‌قدر می‌ترسه و عذاب وجدان داره که از خونه خودش بیرون اومده و نمی‌خواسته جایی باشه که یادش بیاره چه به سرش اومده؛ پس رفتن از کشور به صلاحه. شاید اگه محیط زندگیش کاملا عوض بشه، زودتر اتفاقات بد رو فراموش کنه و به زندگی عادی برگرده.
همایون‌خان: می‌دونم پسرم؛ شقایق خیلی رنج می‌کشه. اون خودش رو برای مرگ کریم مقصر می‌دونه. دکتر معالجش میگه هیچ پیشرفتی نداره. هر شب کابوس می‌بینه، می‌ترسه تنها بخوابه، از هر صدای بلندی از جا می‌پره و کلا آدم دیگه‌ای شده. با اینکه فرهاد توی زندانه اما هنوز هم می‌ترسه از خونه بیرون بیاد.
شهرام پرسید: دکتر نظرش چیه؟ باید چی‌کار کنیم تا دیگه نترسه؟
همایون‌خان: راستش هر کاری اون گفته تا الان انجام دادیم؛ اما اثری نداشته.
شهرام لب باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد.
باید می‌رفت. دیگه طاقت نداشت بشنود که عزیزترینش چقدر رنج می‌کشد و او هیچ‌کاری نمی‌تواند برایش انجام دهد.
شهرام: متاسفم که نمی‌تونم کمک کنم؛ اگه با من کاری داشتید خبرم کنید. خدا نگهدار.
شقایق که پشت در هال به صحبت او و پدرش گوش میداد با گریه به اتاق نسترن رفت و تا شب برای شام بیرون نیامد.
ساعت هفت شب از اتاق بیرون آمد و کوکب را دید که به نسترن غذا می‌دهد. او را بوسید و لب چرب کودک را پاک کرد و لقمه‌ای که در دست کوکب بود را گرفت و به دهان گذاشت. نسترن از این شوخی قهقه زد و کوکب قربان صدقه‌اش رفت.
کنار کوروش و پدرش جلوی تلویزیون نشست.
شقایق: میشه بگی فردا همه بیان؟ می‌خوام در مورد یه موضوع صحبت کنم.
کوروش قبل از پدرش پرسید: چی شده عزیزم؟ چیزی لازم داری؟
شقایق برخاست: میرم آشپزخونه آب بخورم. فردا که همه اومدن میگم.
***
فصل پانزدهم ((خداحافظی))
شب بعد، همه در خانه کوروش جمع شدند. شقایق هنوز هم مشکی به تن داشت. کنار مادرش نشست و از خواهر و برادرهایش خواست:
- باید در مورد چند تا موضوع صحبت کنم و می‌خوام همه شما به خواسته‌های من احترام بذارید.
سکوت آن‌ها نشان داد کسی قصد اعتراض ندارند. رو به داریوش کرد و بدون اینکه به چشمانش نگاه کند پرسید:
- کار نقل و انتقال کارخونه چه‌طور پیش میره؟
داریوش نگاهی به پدرش انداخت. از اینکه شقایق مثل یک رئیس از او بازخواست می‌کرد عصبانی بود؛ اما همایون‌خان با یک اشاره چشم، از او خواست خونسرد باشد داریوش توضیح داد:
- همون‌طور که میدونی قسمت اول پول، بدون مشکل واریز شده بود و قسمت دوم هم بیستم همین ماه، یعنی چهار روز پیش به حساب تو ریخته شده. خریدارها هم همون‌طور که خودت می‌دونی، مرحله به مرحله کارخونه رو تحویل می‌گیرن. چند تا ملکی که به نام تو بود هم به خریدارهای خوبی واگذار شد. رسولی توی این مدت ناظر همه کارها بوده.
شقایق می‌دانست که داریوش از بودن رسولی وکیل، در تمام معامله ها دلخور است؛ اما به روی خود نیاورد و از آقای بزرگ‌منش پرسید:
- عمو فریدون شما چی‌کار کردید؟
فریدون‌خان که منتظر همین سؤال بود گفت:
- با نظارت وکیل، سهم هر کس به حسابش ریخته شده. هم مرحله اول که خودت در جریان بودی و هم مرحله دوم که وکیل تمام کارها رو انجام داد. البته حساب‌ها و مبالغ معلوم بود و ما فقط حواله‌ها رو صادر کردیم که وکیل، اون‌ها رو به امضای شما رسوند. در مورد املاک هم هرکدوم که فروش میره، بلافاصله سهم هر کس به حسابش واریز میشه.
شقایق: ممنون خسته نباشید. حالا اجازه بدید در مورد موضوعی که به خاطرش خواستم این‌جا جمع بشید صحبت کنم.
مکث کرد و لیوان آبی که روی میز بود را برداشت و تا آخر سر کشید. صدایش را صاف کرد: می‌دونم که بعضی از شما یعنی لاله و کوروش قبل از عید قرار بود از اینجا برید؛ اما مشکلات دادگاه مجبورتون کرد که سفرتون رو تا فروردین عقب بیاندازید. به هرحال وقت خداحافظی نزدیکه. دادگاه اون (منظورش فرهاد بود) تموم شده؛ پس هر کس بخواد می‌تونه بره و باید تاکید کنم که من به هیچ عنوان با شما نمیام؛ به همین دلیل از فردا به دنبال یه خونه مناسب می‌گردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    همهمه گنگی صحبتش را قطع کرد؛ اما بالاخره یکی یکی خاموش شد.
    وقتی آن‌ها آرام شدند ادامه داد:
    - می‌خوام دنبال کار بگردم. اگه کسی می‌تونه در این مورد کمک کنه، حاضرم بشنوم.
    پدرش که شوکه شده بود پرسید: کار؟ یعنی چی که می‌خوای کار کنی؟
    داریوش در ادامه صحبت پدرش گفت:
    - عزیزم کار کردن برای دیگران اصلا راحت نیست. بخصوص که تو الان هیچ مهارتی نداری. قبلا تو برای خودت کار می‌کردی، رئیس بودی، پدربزرگ همه مسئولیت‌ها رو برات مشخص کرده بود، چند ماه به تو تعلیم داده بود. حالا اگه بخوای بدون هیچ اطلاعاتی برای کسی کار کنی، ممکنه دچار دردسر بشی.
    شقایق یک نفس عمیق کشید:
    - خوب یه‌کاری پیدا کن که مهارت خاصی نخواد. تو بهتر می‌دونی که من به پول احتیاج ندارم؛ فقط می‌خوام توی اجتماع باشم. خسته کننده اس تمام عمرم توی خونه بشینم و در و دیوار رو نگاه کنم یا برم کلاس‌های مختلف.
    داریوش سکوت کرد. شقایق جدی تر از آن بود که بتوان تصمیمش را عوض کرد. خود شقایق هم می‌دانست هیچ‌کس قصد مخالفت با او را ندارد؛ همه از خشمش می‌ترسیدند. آن‌ها با هم متحد شده بودند تا او را مجبور کنند کارخانه را بفروشد و موفق شدند. او این خطایشان را بخشیده بود؛ اما معلوم نبود خطاهای دیگرشان را ببخشد. به هرحال پول آن‌ها دست او بود و امکان داشت مخالفت با تصمیماتش عواقب بدی داشته باشد. حالا نوبت او بود آن‌ها را مجبور کند تا کارهایی را که می‌خواست انجام دهند.
    نگاهی به جمع انداخت و گفت: بهتره از قسط سوم کارخونه یه آپارتمان برای کوکب بخرید. یه جایی که بتونه اجاره بده و اموراتش رو بگذرونه. انتظار ندارید که حاج مرتضی خرج اونم بده؟
    داریوش به جای همه جواب داد: این فکر خوبیه. یه دوطبقه براش می‌خرم که توی یکیش زندگی کنه و یکی رو هم اجاره بده. هم مستقله و هم سربار برادرش نیست. البته کوکب حقوق بازنشستگی داره؛ اما باید یه سرپناه از خودش داشته باشه و آواره نشه.
    همایون‌خان سـ*ـینه‌اش را صاف کرد و گفت:
    - چرا اون سه تا واحدی که توی لاله داریم رو به‌نامش نمی‌کنی؟ اون‌ها خالیه. موعد مستاجرها که تمام شد. تمیزش کردیم و گذاشتیم برای فروش ...حاج مرتضی اجاره نشینه؛ از کوکب دور نباشه بهتره. این پیرزن بیچاره آخر عمری تنها نمی‌تونه زندگی کنه. یکی باید مراقبش باشه. این‌جوری دوتا واحدش رو می‌شینن و یکی رو هم اجاره میدن.
    و زیر لب زمزمه کرد: ما به این خانواده خیلی مدیون هستیم.
    شقایق نمی‌دانست خوشحالی‌اش را چه‌گونه نشان دهد. این تنها کاری بود که آن‌ها می‌توانستند برای تشکر از کوکب و برادرش انجام دهند. برخواست و پدرش را بغـ*ـل کرد: ممنون بابا جون. این‌طوری دیگه نگران کوکب نیستم.
    خیالش راحت شد. از جمعشان خارج شد و به اتاق نسترن رفت. روی تخت نشست. نگاهی به گوشی همراهش انداخت؛ نمی‌دانست چرا انتظار دارد شهرام با او تماس بگیرد.
    تقه ای به در خورد.
    شقایق: بفرمایید.
    گوشی را روی میز تحریر کوچک نسترن گذاشت.
    نرگس با یک جعبه طرح حصیر زیبا وارد شد. جعبه را روی زمین گذاشت.
    نرگس: این‌ها مال تو هست.
    شقایق به پاهای او زل زد؛ دلش نمی‌خواست به صورتش نگاه کند. نرگس خم شد بغلش کرد.
    نرگس: معذرت می‌خوام. لطفا اگه می‌تونی من رو ببخش.
    شقایق چشم‌هایش را بست. هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
    نرگس به او پشت کرد؛ انتظار بخشش بی شرمی بود. از اتاق بیرون رفت.
    شقایق کف اتاق روی فرش هِلو کیتی صورتی رنگ نسترن نشست. به جعبه قهوه ای با طرح حصیر نگاه کرد. کنجکاوی بر نفرتش غلبه کرد و در جعبه را باز کرد.
    یک کیف بزرگ دستی چرم، طرح بری بری، روی جعبه بود.
    شقایق آن را برداشت سنگین بود.

    شقایق: پس این همون کیفی هست که دزدیده شد؟
    کیف را روی پایش گذاشت و زیپ آن را باز کرد. گوشی موبایل، آی پد، کیف پول(ست کیف دستی)که شامل چند تراول، چند کارت بانکی و کارت‌های شناسایی، از جمله گواهینامه رانندگی و کارت ملی بود. یک کیف آرایش آن هم ست کیف دستی، محتوی یک رژ و یک آینه کوچک، پنکیک و... .شناسنامه و نامه‌ای که دادگاه به او داده بود تا بتواند با شهرام بدون اجازه پدرش ازدواج کند.
    به داخل جعبه نگاه کرد. تعدادی کتاب و سی دی و فلش و یک هارد بزرگ، چند قاب عکس در اندازه های مختلف از عکس‌های او و شهرام. عکس‌هایی که دیدنشان، لبخند روی لب‌هایش نشاند.
    گوشه جعبه یک کیف کوچک مخمل قرمز رنگ دید. آن را برداشت و باز کرد. حلقه زیبایی از آن بیرون آورد؛ یک نگین درشت و چند باگت مستطیل که اطراف نگین بود و نام او و شهرام که روی پایه حلقه حک شده بود. آه بلندی کشید و با اشتیاق حلقه را به دست کرد. شهرام راست گفته بود؛ آن‌ها حلقه را در بیمارستان از دستش بیرون آورده بودند.
    گوشی قدیمی‌اش را برداشت ؛ خاموش بود. شارژر را کنار تخت نسترن دید و گوشی را به شارژ زد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    هفته آخر اسفند، داریوش وقت سر خاراندن نداشت. قرار بود بعد از تعطیلات،کارخانه را رسما به خریداران جدید تحویل دهد. از طرفی فروش املاکی که پدربزرگ در گوشه و کنار داشت وقت گیر بود. داریوش گاهی شمال و گاهی تهران بود و هر بار شقایق فقط برای امضای سندها به دفتر خانه می‌رفت و بلافاصله، سهم هر کس به حسابش واریز میشد.
    برای هر یک از آن‌ها آپارتمان کوچکی باقی ماند تا قبل از رفتن روزهای آخر را در آن سکونت کنند و اگر به دلیلی مجبور شدند به ایران باز گردند، در مورد محل سکونت مشکلی نداشته باشند.
    کوکب به منزل جدیدش نقل مکان کرد و با اینکه حاج مرتضی راضی نبود تا در خانه ای که سردارها دادند اقامت کند؛ اما زیور خانم او را مجبور کرد به خاطر کوکب این تحفه را قبول کند.
    شقایق قبل از فروش آپارتمان‌های پدر بزرگ، آن‌ها را بررسی کرد؛ اما هیچ یک را برای اقامت خود نپسندید تا اینکه لاله پیشنهاد داد آپارتمانی را درخیابان امیر، در اقدسیه بازدید کند. آن آپارتمان را زمانی که قرار بود هدیه تولد بیست و پنج سالگیش را بگیرد دیده بود؛ اما بعد آپارتمان فعلی خودش را پسندید. شقایق عاشق آپارتمان و محله آن شد. بخصوص که ساختمان در یک کوچه بن بست قرار داشت و دو نگهبان شیفتی، شبانه روز سر کوچه ورود و خروج افراد را کنترل می‌کردند. به نوعی کوچه یک مجتمع خصوصی بود و هیچ‌کس بجز ساکنین و مهمانانی که از قبل ورودشون اعلام شده بود، نمی‌توانستند وارد کوچه شوند. دلیل آن همه احتیاط، سکونت یک دیپلمات در آن کوچه بود. خیلی زود خانه به نام شقایق شد و او توانست برای عید منزلش را تحویل بگیرد؛ اما مبله کردن آن به بعد موکول شد.
    ***
    از شهرام خبری نبود. همه پیام‌های گوشی قدیمی‌اش را با اشتیاق خوانده و شنیده بود. عشق زیبای شهرام در آن پیام‌ها او را به زندگی در ایران امیدوار کرد. با این حال هنوز هم برای داشتن او باید می‌جنگید.
    اردشیر چند بار از او خواست که به بهانه‌ای به ملاقات شهرام برود و هر بار شقایق طفره می‌رفت تا بالاخره، مورد عکسی که روی گوشی شهرام دیده بود به برادرش گفت.
    اردشیر: تو مطمئنی شهرام خواهر نداره؟
    شقایق: تا اون‌جا که می‌دونم پدر و مادرش سال آخر جنگ شهید شدن. اون‌ها پزشک بودند و همزمان برای ماموریت احظار می‌شن. قرار بوده ماموریت مادرش به خاطر شهرام لغو بشه؛ اما نامه لغو روز شهادتشون به جبهه میرسه. مادرش که برای اولین بار مجبور بوده با همسرش به جبهه بره، شهرام رو به خواهرش میسپره. بعد عموش حضانت اون رو به عهده می‌گیره. اون زمان شهرام فقط پنج سالش بوده. عموش هم که ازدواج نکرده؛ پس دختر عمویی که به جای خواهرش باشه هم نداره.
    اردشیر با تعجب پرسید: تو این همه اطلاعات رو از کجا اوردی؟
    شقایق خندید: لادن این روزها خیلی به دیدنم میاد. خیلی چیزها در مورد خودم و بقیه تعریف می‌کنه و بیشترین صحبتش در مورد شهرام و امیر دوستش هست.
    اردشیر: امیر همون آقایی نیست که لادن قصد ازدواج باهاش رو داشت؟ فکر می‌کردم نرگس اون آقا رو کاملا از زندگی لادن بیرون کرده!
    شقایق: خوب انگار خود نرگس هم همین فکر رو می‌کنه.
    اردشیر خندید. لادن حسابی مادرش را گول زده بود.
    صحبت آن‌ها در مورد شهرام بهپور بود و اردشیر نمی‌خواست شقایق از بحث اصلی منحرف شود؛ لذا به صحبت قبلی‌شان برگشت. او که باورش نمیشد شهرام عکس یک دختر غریبه را روی گوشی خود داشته باشد گفت: شاید تو اشتباه کردی و عکس بک گراند بوده و مربوط به تماس گیرنده نبوده. می‌تونسته عکس جوونی‌های مادرش باشه.
    شقایق تلخ خندید: خوب گیریم که این‌طوراست، همکلاسیم رو چی‌میگی که با چشم خودش یک دختر بلوند رو توی ماشینش دیده؟ بازم شک داری؟
    اردشیر صادقانه گفت: نه؛ اما مطمئنم که شهرام بهپور my friend نداره.
    شقایق چشم‌هایش را ریز کرد.
    - منظورت اینه‌که من دروغ میگم؟
    اردشیر: نه عزیزم تو دورغ نمیگی. با چیزهایی که من در مورد اون شنیدم، مطمئنم این خانم اگه از بستگان درجه یک اون نباشه...
    اردشیر مکث کرد. گفتن این حرف ممکن بود شقایق را آزار دهد؛ اما مزیت زندگی در اروپا و آمریکا این بود که او یادگرفت حتی برای مصلحت دروغ نگوید.
    - این خانم حتما نامزد شهرام و یا شاید همسرش باشه.
    شقایق لرزید: شاید نه! حتما! ... شاگرد تعمیرگاهش آب پاکی رو ریخت روی دست دختر همکلاسیم و گفت که رئیسش نامزد داره.
    اشکی که اختیارش دست شقایق نبود از چشمان سیاه او سرازیر شد. اردشیر خواست او را آرام کند که شقایق گفت: داداش میشه یه وقت دیگه حرف بزنیم؟ من باید یه‌کمی فکر کنم.
    اردشیر بدون هیچ بحثی تلفن را قطع کرد و شقایق کف دستش را روی قفسه سـ*ـینه گذاشت و تا می‌توانست قلبش را فشرد تا از تپیدن بایستد.
    ***
    عید سرد و بدون شادی تمام شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق به همراه مادر و پدرش به شمال رفت تا برای آخرین بار وسایل ویلای پدربزرگ را چک کند و اگر چیزی برای یادگاری می‌خواهد بردارد؛ زیرا مالک جدید، ویلا را همان‌طور مبله خرید و فقط اجازه داد آن‌ها لوازم شخصی‌شان را بردارند.
    فقط سه روز شمال ماند. او ترجیح می‌داد هرچه زودتر آپارتمانش را روبه‌راه کند و از منزل کوروش برود.
    شهرام یک پیام تبریک برای عید فرستاد و حال او را پرسید. شقایق جواب را خیلی رسمی و کوتاه داد. از اینکه با او روبه‌رو شود واهمه داشت و خجالت می‌کشید. پس دعوت او برای دیدن عمویش را رد کرد.
    زمان مثل گرد باد می‌گذشت. ساعتها به روزها و روزها به هفته ها تبدیل می‌شدند. کوروش آپارتمان بزرگش را فروخت و به آپارتمان کوچکی نقل مکان کرد. منزل پدرش قبل از منزل کوروش فروخته شد. فروش لوازم منزل پدر، سخت‌ترین کاری بود که داریوش و خواهرهایش انجام دادند. تمام روزهایی که شقایق در منزل کوروش عزا داری می‌کرد، آن‌ها لوازم منزل قدیمی را می‌فروختند. شقایق فقط یک آینه قدی عتیقه و یک دراور از چوب گردو که جهیزیه‌ی مادرش بود را برداشت. او حتی مبلمان جدیدی که داریوش برای اتاقش خرید را نخواست. آن‌ها او را به یاد شب جهنمی‌اش می انداختند. پدر و مادرش به خانه داریوش رفتند و شقایق با همه‌ی اصرار آن‌ها به آپارتمان نیمه مبله خود رفت. شب اول تمام چراغ‌های خانه را روشن گذاشت و تا صبح راه رفت؛ اما دم دمای صبح که خسته روی تخت دراز کشید به خودش قول داد ترس را کنار بگذارد و تا می‌تواند به این زندگی جدید عادت کند.
    فروردین و اردیبهشت تمام شد و خرداد گرم از راه رسید. یک ماه بود که شقایق در آپارتمان خودش زندگی می‌کرد و از آن‌جا که نمی‌خواست شهرام از این موضوع خبردار شود، اتومبیلی خرید تا رفت و آمدش به خانه برادرها و خواهرهایش نامحسوس باشد. او تصمیم نداشت تا وقتی خانواده‌اش در ایران هستند، هیچ اقدامی برای نزدیک شدن به بهپور انجام دهد. البته هیچ‌کدام از افراد خانواده هم قصد نداشتند شهرام را از این موضوع با خبر کنند؛ زیرا شقایق تهدید کرد که اگر کسی به گوش شهرام برساند او قصد رفتن از کشور را ندارد، پرداخت‌ها را متوقف خواهد کرد و از آن‌جایی که آن‌ها نمی‌توانستند همه پولشان را یک‌جا از کشور خارج کنند و قرار بود که شقایق هر چه را باقی می‌ماند به حساب آن‌ها واریز کند، عصبانی کردن او ریسک بزرگی بود.
    اواسط اردیبهشت ماه بود که بالاخره لاله و هومن به ایتالیا رفتند و ده روز بعد از آن‌ها کوروش کشور را ترک کرد. رفتن کوروش از رفتن لاله سخت‌تر بود. پدر و مادرش قرار بود دو هفته بعد به همراه نرگس به ایتالیا بروند تا تدارکات عروسی لاله را بچینند؛ اما کوروش با یک توقف کوتاه در سوئیس به آمریکا می‌رفت. او با پدر و مادرش برای بدرقه کوروش به فرودگاه رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    کنار مادرش روی صندلی رو به ورودی نشسته بود که یاس همان‌طور که نسترن را در آغـ*ـوش داشت وارد شد. بعد از او رز با یک چمدان و یک ساک کودک وارد سالن شد.
    نسترن یک لباس سفید با گل‌های کوچک نارنجی و صورتی به تن داشت. کفش سفید و جورابی با تور صورتی، پاهای کوچکش را پوشانده بود. لب‌هایش سرخ و صورتش رنگ هلو بود. موهای طلایی مجعدش تا روی شانه ریخته بود و یک گیره زیبا قسمتی از آن را که جلوی چشمش بود مهار می‌کرد. شقایق دیگر تاب نیاورد به سمت یاس دوید و کودک را از او گرفت و شروع به بوسیدن کرد. نسترن که از دیدن او به وجد آمده بود هر بـ..وسـ..ـه‌اش را با بـ..وسـ..ـه‌ای جواب می‌داد. اما وقتی اشک‌های شقایق را دید، خنده روی لب‌هایش یخ بست. شقایق آن‌قدر درمیان اشک او را بویید و بوسید که رز را به گریه انداخت؛ اما همایون‌خان به این تراژدی پایان داد.
    همایون‌خان: بچه‌ها شما برید چمدون‌هاتون رو تحویل بدید. ما همین‌جا منتظر میمونیم.
    داریوش و آرش، به کوروش کمک کردند تا چمدان‌ها را تحویل دهد.
    شقایق از کوروش خواست بماند و یک کیف زیبا به او داد.
    شقایق: این فقط یه یادگاریه، یه قالیچه ابریشمی. فکر می‌کنم هر وقت ببینیش به یاد من میافتی.
    کوروش ساک را از دست او گرفت و زمین گذاشت. بغلش کرد و گفت: لازم نبود زحمت بکشی...دوری از تو به اندازه کافی سخت هست. خواهش می‌کنم کاری نکن بیشتر از این دچار عذاب وجدان بشم.
    شقایق از بغـ*ـل او بیرون آمد و گفت:
    - خیلی پشیمونم که چرا قبل از تصادف این اتفاق نیفتاد. حداقل اون موقع خاطرات بیشتری از شما به یاد داشتم. من هیچ چیزی از قبل به یاد ندارم و خاطرات این چند ماه هم برام کافی نیست تا درد دوری رو تحمل کنم.
    کوروش برای آخرین بار پرسید: چرا با من نمیای تا خیالم راحت بشه؟
    شقایق او را بوسید و گفت: خودت میدونی چرا!
    داریوش به آن‌ها نزدیک شد: کوروش باید چمدون‌ها رو تحویل بدی؛ بیا.
    وقتی آن‌ها برای تحویل چمدان‌ها رفتند، رز به شقایق گفت: ما رو ببخش که تنهات می‌ذاریم. دلمون برات تنگ میشه.
    رز می‌خواست قبل از رفتن کدورت بین خودش و شقایق را برطرف کند و برای اینکار دست و پا میزد.
    رز: ممنونم که بالاخره رضایت دادی. دلم می‌خواد بدونی این کار تو بزرگترین لطف به ما بود و به خاطرش از تو خیلی ممنونم. شما الان متوجه نیستی که من چرا این‌قدر برای رفتن اصرار داشتم. اگه مثل من پنج سال پدر و مادرت رو نمی‌دیدی الان من رو درک میکردی.
    شقایق جواب داد: بله می‌فهمم. به لطف بعضی ها من هم بزودی این تجربه رو به دست خواهم اورد.
    رز که متلک او را دریافت گفت: این بسته به میل خودته . می‌تونی هر چه زودتر تصمیم بگیری و همراه پدر و مادرت به آمریکا بری. من مطمئنم یک سال دیگه از اینکه همین امروز اقدام نکردی پشیمون میشی.
    شقایق نفس بلندی کشید: بهتره صبر کنیم تا ببینیم یه‌سال دیگه چه اتفاقاتی می‌افتده.
    شقایق با اینکه از او و یاس برای اصرارشان به رفتن دلخور بود؛ اما آن‌قدر منصف بود که تنها آن‌ها را مقصر نداند؛ پس رز را بغـ*ـل کرد و کلام آخر را با محبت گفت:
    - مراقب خودت باش. لطفا مراقب کوروش و نسترن هم باش. این رو یادت نره این‌جا خونه اصلی شماست و هر وقت دلتون خواست می‌تونید برگردید؛ بدون هیچ شرمندگی.
    نسترن که از صحبت‌های آن‌ها سردر نمی‌آورد گفت: تو با ما نمیایی؟
    شقایق: نه عزیزم.
    نسترن پرسید: اردلان گفت تو این‌جا تنها می‌مونی.
    شقایق: تنهای تنها.
    نسترن دست او را گرفت: دیگه نمی‌ترسی؟
    شقایق نخواست کودک را نگران کند: نه نمی‌ترسم .
    نسترن خوشحال شد و گفت: پس دیگه موقع خواب دست مامان بزرگ رو نمی‌گیری؟
    شقایق بغض کرد کودک باهوش نگران او بود.
    شقایق: نه، نمی‌گیرم. تو بهتره دیگه نگران من نباشی؛ چون من حالا دیگه حالم خوب خوبه.
    اردلان و آرمان که به همراه پدرشان برای تحویل چمدان‌ها رفته بودند، دوان دوان به سمت آنها آمدند. اردلان خود را زودتر به جمع آن‌ها رساند و به آرمان که کندتر بود گفت: تو باختی تنبل.
    یاس به او تشر زد: چند بار بگم نباید برادرت رو مسخره کنی؟
    اردلان ناراحت شد و از آرمان عذر خواهی کرد: ببخشید.
    شقایق به موهای آرمان دست کشید و گفت: کلوچه من از داداشش دلخور نمیشه مگه نه؟
    داریوش جاخورد و گفت: گاهی حرف‌هایی میزنی که آدم شک میکنه تو حافظه‌ات رو از دست دادی یا نه؟
    شقایق کنجکاو شد: مثلا چه حرفی؟
    یاس به جای او گفت:
    - مثلا همین کلوچه. وقتی آرمان به دنیا آمد تو برای دیدنش به بیمارستان اومدی و همون موقع تا دیدیش گفتی که اون شبیه کلوچه است و بعد از اون همیشه کلوچه صداش می‌زدی.
    شقایق که اصلا این موضوع را نمی‌دانست گفت: خیالتون راحت من هنوز هم چیزی از گذشته به یاد ندارم.
    اردلان نسترن را بغـ*ـل کرد و گفت: عمه فقط شما نیستید که این را می‌گید، همین الان عمو کوروش می‌خواست به جای ساک، تحویلش بده به قسمت بار.
    همه از این شوخی خندیدند و یاس یک‌بار دیگر با چشم اردلان را توبیخ کرد.
    بالاخره شماره پرواز آن‌ها خوانده شد و کوروش با اشک از همه خداحافظی کرد. وقتی آنها از گیت بازرسی می‌گذشتند، نسترن یک بـ..وسـ..ـه کف دستش گذاشت و با فوت برای آن‌ها فرستاد. شقایق زودتر از بقیه از سالن خارج شد و توی پارکینگ منتظر مادر و پدرش ماند.
    اشک چشمانش را تار کرده بود که دستمالی جلوی صورتش گرفته شد. سرش را برگرداند و شهرام را کنار خود دید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شهرام: سلام.
    شقایق دستمال دیور شیری رنگ را از او گرفت: سلام. شما ...
    شهرام: لادن خانم به امیر گفته بود که برادرتون امروز میره. از اون‌جایی که شما به کوروش و دخترش خیلی علاقه دارید، حدس زدم شاید دلتون بخواد با یه نفر درد و دل کنید.
    شقایق از اینکه لادن در مورد رفتن کوروش با امیر صحبت کرده بود عصبانی شد؛ اما به روی خود نیاورد و در عوض گفت:
    - فقط کوروش و خانواده‌اش نیستن؛ بلکه داریوش، نرگس، نیلو، لاله و لادن هم از ما جدا میشن. نمی‌دونم در جریان هستید یا نه؛ اما هر کدوم از اون‌ها به یه کشور جداگونه میرن. حتی کوروش و اردشیر هم که در آمریکا هستند توی یه شهر زندگی نمی‌کنن.
    شهرام با نگرانی گفت: اما گریه هیچ مشکلی رو درست نمی‌کنه.
    شقایق دوباره بغض کرد. با دستمال معطر او اشک گوشه چشمش را گرفت: شما نمی‌دونید.
    شهرام: خوب می‌دونم دوری از اون‌ها چقدر برای شما سخته؛ اما مگه قرار نیست که شما هم به آمریکا برید؟
    شقایق به خودش آمد. نباید او را مشکوک می‌کرد: چطور مگه؟
    شهرام: خب حداقل شما همراه پدر و مادرتون با اردشیرخان زندگی می‌کنید و حتی می‌تونید کوروش رو بیشتر از بقیه ببینید.
    شقایق در دل گفت: کاشکی این‌طور بود.
    بالاخره پدر و مادرش رسیدند. شهرام با همایون‌خان و مریم خانم دست داد؛ اما وقتی دید که داریوش و نرگس به همراه بقیه از ساختمان خارج می‌شوند به آن‌ها گفت: با اجازه شما من مرخص میشم. لطفا اگر کاری داشتید من رو خبر کنید.
    و قبل از رسیدن دیگران از آن‌جا دور شد. شقایق به پشت سر او نگاه کرد و گردنبند هدیه‌اش را در مشت فشرد.
    داریوش که رفتن او را دید به شقایق گفت: آقای بهپور این‌جا چی‌کار میکرد؟ پس چرا به این زودی رفت؟
    شقایق نخواست لادن را جلوی نرگس لو دهد؛ لذا گفت: برای بدرقه کسی اومده بود و ما رو تصادفی دید. این‌طور که گفت عجله داشت و باید می‌رفت.
    لادن از ابروهای گره کرده شقایق، همه چیز را فهمید. دست شقایق را گرفت و کشید و حین رفتن، سویچ ماشین پدرش را قاپ زد و گفت: بابا شما با، بابا بزرگ بیایید.
    وقتی از آن جمع دور شدند شقایق غر زد: من رو نکش، خودم میام. چون می‌خوام خدمتت برسم.
    فریدون خان دست نرگس را گرفت و به پدر زنش گفت: پدر بذارید من رانندگی کنم.
    در راه بازگشت لادن توضیح داد:
    - امیر خیلی اصرار کرد بدونه حال و روز تو چطوره؛ منم بهش گفتم که تو برای رفتن دایی کوروش خیلی ناراحتی.
    بعد گوشی تلفنش را از کیفش بیرون آورد و شماره امیر بخت برگشته را گرفت.
    امیر: سلام خانمی. جای دایی جونت خالی نباشه.
    لادن جواب داد: یه هفته نه زنگ بزن نه پیام بده.
    امیر شوکه شد: چرا عزیزم چی شده؟
    لادن هیچ جوابی نداد و گوشی را قطع کرد و تا خانه شقایق، التماس کرد تا خاله عصبانی‌اش او را ببخشد و قسم خورد که دیگر هیچ خبری از او، به امیر نخواهد داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    کوروش و اردشیر در دو شهر جدا ساکن بودند. کوروش قرار بود یک هفته توی هتل بماند. اردشیر سه روز بعد از رسیدنشان به آن‌ها سر زد و کمک کرد تا زودتر به کارهای ثبت نامش در دانشگاه برسند و با یک جستجوی کوتاه، خانه‌ای مناسب نزدیک دانشگاه خریدند.
    اردشیر همان شب به منزل خود بازگشت و شقایق و مادرش را در جریان اتفاقات قرار داد.
    امتحان‌های لادن هم تمام شد. او و نرگس همراه همایون‌خان و همسرش به ایتالیا رفتند تا به لاله کمک کنند. فریدون‌خان باید تا پایان حساب و کتاب‌ها می‌ماند. چشم‌های شقایق از گریه به اندازه بالش شده بود. مریم خانم در تضاد شادی رفتن نزد اردشیر و جدا شدن از شقایق فشارش بالا رفت و مجبور شد از دکتر شهیدی دارو بگیرد.
    شقایق فرودگاه نرفت؛ چون پرواز آنها ده و نیم شب بود و مادرش با التماس خواست که همان‌جا در منزل با او خداحافظی کنند.
    پدرش لحظه آخر، یک وکالتنامه از جیب خود در آورد و در دست شقایق گذاشت.
    - با این برگه تو به راحتی میتونی بدون اجازه من ازدواج کنی و هر زمان که دلت خواست از کشور خارج بشی.
    شقایق اشکش را پاک کرد تا وکالتنامه را بهتر ببیند.
    همایون‌خان او را به سـ*ـینه فشرد و ادامه داد:
    - عزیزم این آخرین خواسته من از توست. خدا می‌دونه که آیا ما باز هم همدیگه‌رو می‌بینیم یا نه. پس به من پیرمرد قول بده اگه آقای بهپور تا خارج شدن برادرت از اینجا، هیچ اقدامی برای اصلاح این رابـ ـطه نکرد. تو هم همراه اون بیای و به ما ملحق بشی.
    شقایق می‌دانست که این زمان برای اثبات خودش به شهرام کافی نیست با این‌حال قصد نداشت پدرش را ناراحت کند پس جواب داد: سعی میکنم.
    همایون خان ادامه داد: از تو می‌خوام قول بدی، به هر کسی که سر راهت قرار گرفت اعتماد نکنی. هیچ‌کس رو به خانه‌ات نیار، و به هیچ کس نگو که تنها زندگی می‌کنی.
    او درک میکرد که چرا پدرش آن‌قدر نگران است و برای آرام کردن او گفت: قول میدم.
    بالاخره آن‌ها رفتند و شقایق مثل بچه‌ای که گم شده تا صبح گریه کرد. تنها دل‌خوشی‌اش این بود که بتواند به شهرام بهپور ثابت کند، اگرچه حافظه‌اش را از دست داده، اما همان دختری است که او سه سال تمام عاشقش بود و هیچ فرقی با آن زمان ندارد؛ جز اینکه خاطراتش را فراموش کرده. برای این کار باید هر طور بود دوباره به زندگی عادی باز می‌گشت. بالاخره به خودش آمد؛ باید روی هدفش تمرکز می‌کرد.
    مدت‌ها بود که به خانه داریوش نمی‌رفت. البته داریوش هم مشغول فروش املاک پدربزرگ بود و ترجیح می‌داد هر چه زودتر سهم خواهر و برادرهایش را بدهد تا بتواند به برنامه‌ای که برای خود و خانواده‌اش ریخته برسد. او مردی نبود که همه چیز را بگذارد و برود و از راه دور، پیگیر قضایا شود. داریوش از بچگی عادت کرده بود هیچ کاری را ناتمام نگذارد.
    شقایق در خانه‌ی خودش تنها بود. تنها کسانی که از خانواده پر جمعیتش هنوز نرفته بودند، داریوش و خانواده‌اش، نیلوفر و آرش، به همراه فریدون‌خان که قرار بود قبل از عروسی لاله کارهایش را تمام کند و روز عروسی کنار دخترش باشد، بودند.
    یک روز گرم آخر خرداد، داشت لباس‌هایش را در کوچکترین اتاق از چهار اتاق آپارتمانش که به اتاق لباس اختصاص داده بود، مرتب می‌کرد که داریوش زنگ خانه‌اش را به صدا در آورد.
    شقایق از دیدن چهره او در مانیتور آیفون تعجب کرد. داریوش تنها آمده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق در ورودی را باز کرد و داریوش را که مثل همیشه خوش پوش و زیبا بود جلوی در دید.
    - سلام خوش اومدی.
    داریوش نگاهی به دستان او انداخت: داری چی‌کار می‌کنی؟
    شقایق بلوز سفیدش را که برای آویزان کردن در دست داشت روی مبل انداخت و همانطور که به آشپزخانه می‌رفت گفت:
    - بالاخره چمدون‌ها رو باز کردم. دارم لباس‌هام رو توی اتاق لباس میذارم.
    داریوش لیوان آب پرتغال را از او گرفت و گفت: همون اتاق کوچیکه؟ آره جای خوبی برای این‌کاره.
    شقایق: بیا ببین. آینه و دراور مادر رو هم گذاشتم خیلی خوب شده.
    تازه اتاقی که پنجره‌اش دایره‌ای بود رو اتاق کار کردم.
    داریوش: وقت نداریم؛ برو لباس بپوش بریم یه جایی.
    شقایق: کجا؟ چیزی شده؟
    داریوش نوشیدنی خنک را سر کشید و گفت: برات کار پیدا کردم؛ زود باش.
    شقایق خشکش زد: کار پیدا کردی؟ چه کاری؟
    داریوش: میگم. لباس بپوش بیا توی راه برات تعریف می‌کنم.
    بعد با صدای بلند به شقایق که برای پوشیدن لباس به اتاق رفته بود گفت:
    - من میرم پایین. جای پارک نبود نگهبان اجازه داد توی کوچه پارک کنم به شرطی که زیاد نمونم. با ماشین من می‌ریم تو ماشین نیار.
    نیم ساعت بعد هردو جلوی بیمارستان دوست داریوش از اتومبیل پیاده شدند. شقایق هیجان زده بود. داریوش بازویش را گرفت و به نگهبان جلوی در بیمارستان گفت: با دکتر شهیدی قرار دارم.
    قسمت اداری بیمارستان، ساختمانی جدا از بخش اصلی بود. با آسانسور به طبقه دوم رفتند و خود را به دفتر ریاست رساندند.
    منشی اخم آلود دکتر با دیدن داریوش برخاست. شقایق شکم برامده‌اش را دید.
    منشی: خیلی خوش اومدید آقای سردار، دکتر منتظر شماست.
    بعد مثل پنگوئن به سمت دفتر بهروز رفت و در زد و هم زمان در اتاق را باز کرد. شقایق و داریوش هنگام ورود از او تشکر کردند.
    بهروز، دوست قدیمی‌اش را بغـ*ـل کرد: کم پیدایی؟
    با شقایق دست داد: خب خواهر کوچولوی ما چطوره؟ بهتر شدی؟
    داریوش روی مبل چرمی نشست و شقایق تشکر کرد.
    شقایق: ممنون بد نیستم.
    بهروز مبل روبروی خودش را به او تعارف کرد و خودش کنار داریوش نشست.
    بهروز: منظورت چیه که بد نیستی؟ دیگه دکتر امامی رو نمی‌بینی؟
    شقایق: نه، اینطور نیست. هفته‌ای یه بار ایشون رو می‌بینم. راستش این‌بار یه‌کمی بیشتر طول می‌کشه تا روبه‌راه بشم.
    مستخدم در زد و بهروز اجازه ورود داد. مرد سفید مویی با قد و هیکل متوسط وارد شد و سلام کرد. هرسه جواب او را دادند.
    بهروز پرسید: چی می‌خورید؟ قهوه، چای یا آب میوه؟
    داریوش منتظر شد تا شقایق اول سفارش دهد. او گفت: ممنون من فقط آب می‌خورم.
    بهروز به دوستش نگاه کرد: تو هم که همون همیشگی؟
    داریوش سرش را تکان داد: فرقی نمی‌کنه.
    بهروز هم به مرد سفید موی گفت: سه تا قهوه، برای خانم آب هم بیار.
    و به شقایق گفت: داریوش میگه می‌خوای بری سر کار.
    شقایق: درسته؛ اما به خاطر پولش نیست.
    بهروز خندید و به داریوش گفت: خواهر کوچولوی ما رو ببین. کی گفته تو به خاطر نیاز مالی می‌خوای مشغول به کار بشی؟
    شقایق فهمید که داریوش او را توجیح کرده؛ پس بی رو دربایستی گفت:
    - شما بهتر می‌دونید که من یه دختر بیست و شش ساله هستم که شناختم از مردم به اندازه یه بچه دبستانیه. این مسئله باعث شده که من با هیچ کس خارج از خانواده ارتباط برقرار نکنم.
    شقایق مکث کرد. نگاهی به داریوش و بهروز که با دهان باز به او چشم دوخته بودند انداخت و ادامه داد:
    - من دختر باهوشی نیستم. مردم رو هم خوب نمی‌شناسم. از زندگی اجتماعی هم که هیچ چیز نمی‌دونم. در تمام مدتی که از اون تصادف می‌گذره، خانواده‌ام سعی کردن اون‌چه از نظر خودشون صحیح بود به من آموزش بدن؛ اما حالا من تنها هستم. هر روز دو ساعت به کلاس میرم. کلاس زبان انگلیسی و کلاس کامپیوتر. افراد کمی توی اون کلاس‌ها حضور دارن و فرصت من برای آشنایی با اون‌ها خیلی محدوده. من می‌خوام توی اجتماع باشم، با مردم معاشرت کنم و خودم خوب و بد رو تشخیص بدم. برای همین دلم می‌خواد شغلی داشته باشم تا آدم‌های بیشتری رو ببینم و از اون‌ها چیزهای بیشتری یاد بگیرم. من حاضرم هر کاری انجام بدم؛ سختی کار برام مهم نیست. فقط دلم می‌خواد از خونه بیرون بیام و به اجبار، با آدم‌هایی که اصلا من رو نمی‌شناسن آشنا بشم.
    سکوت کرد و منتظر شد تا دکتر حرفی بزند و چون او را مبهوت دید پرسید: تونستم منظورم رو برسونم؟
    بهروز نگاهی به داریوش کرد و گفت: راست میگی. طوری حرف میزنه که آدم فکر می‌کنه حافظه‌اش برگشته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    بعد رو به شقایق گفت: داریوش نمی‌خواد تو برای غریبه‌ها کار کنی. از طرفی هر کاری شایسته دختر سردارها نیست.
    شقایق جواب داد: من یک دختر معمولی‌ام. اون شقایق که شما می‌شناختید شش ماه پیش گم شده و این کسی که جلوی شما نشسته، تافته جدا بافته نیست؛ پس اگه امکان داره، من رو به‌عنوان خواهر کوچک دوستتون نگاه کنید؛نه دختر کوچک خانواده سردار.
    بهروز مکثی کرد و گفت: من و داریوش دیشب در مورد تو حسابی صحبت کردیم. درسته که تو دختر شش ماه پیش نیستی؛ اما هنوز هم برای ما همون شقایق سردار کوچک و شکننده هستی که برای حفاظت از تو هر کاری می‌کردیم و برای اینکه بدونی به تصمیمت احترام میذارم، دو تا پیشنهاد دارم. اول مطب هما همسرم، آدم‌های زیادی اون‌جا نمیان؛ اما همه جور آدمی رو می‌تونی ببینی. در ضمن هما حواسش بهت هست و می‌تونی مثل یه خواهر روش حساب کنی.
    شقایق از کلمه خواهر پلک چپش پرید. منتظر شد تا پیشنهاد بعدی را بشنود.
    همین وقت مستخدم قهوه‌ها و بطری آبی برای شقایق آورد. آن‌ها را روی میز جلوی مهمانان گذاشت و خارج شد.
    دکتر فهمید که شقایق منتظر پیشنهاد دوم است: خوب پیشنهاد دوم یه‌کمی سخت‌تره. اگه از محیط بیمارستان بدت نمیاد، بیا اینجا پیش خودم.
    شقایق با تعجب پرسید: این‌جا توی بیمارستان؟ آخه من اینجا چی‌کار می‌تونم بکنم؟
    بهروز قهوه داریوش را که هنوز ساکت بود به دستش داد و گفت: منشی من بارداره و بزودی مرخصی زایمانش شروع میشه. می‌تونی کار اون رو انجام بدی. توی این مدت هم برای دانشگاه آماده میشی. مطمئنم وقتی دانشگاه قبول بشی سرت اون‌قدر شلوغ میشه که نه تنها اینجا، بلکه هیچ جای دیگه هم کار نمی‌کنی.
    شقایق مخالف بود: نه نمی‌تونم. من از پس همچین کاری بر نمیام.
    داریوش سکوتش را شکست: پس بهتره مثل قبل فقط کلاس بری.
    شقایق: آخه چرا؟
    داریوش: چون نگرانتم. تو خودت گفتی که معلوماتت در حد یک بچه دبستانیه. خب کی یه بچه دبستانی رو می‌فرسته جایی که نمی‌شناسه کار کنه؟ به نظر من از این فکر منصرف شو. می‌خوای وقتت پر بشه توی چند تا کلاس اسم بنویس. کلاس کنکور برو. این‌طوری با آدم‌های زیادی آشنا میشی.
    شقایق فکری کرد و گفت: تو می‌ترسی که کسی به من صدمه بزنه؟
    داریوش جواب داد: آفرین زدی به هدف. من به تنها کسایی که اطمینان دارم بهروز و هما هستن. حالا یا برای یکی از این دو نفر کار کن یا از این تصمیمم منصرف شو.
    شقایق دست‌هاش را بهم کوبید: باشه، قبوله.
    داریوش تعجب کرد: قبوله؟ یعنی واقعا می‌خوای کار کنی؟ پیش هما؟
    شقایق: نه. می‌دونم که هما جون خیلی به من لطف داره؛ اما من محیط وسیع‌تری می‌خوام. پس همین‌جا توی بیمارستان، اولین کارم رو شروع می‌کنم.
    بهروز با آرنج به پهلوی داریوش کوبید: نظرت چیه؟
    داریوش: ترجیح می‌دادم جای خلوت تری کار می‌کرد؛ اما حالا که خودش این‌طور می‌خواد منم حرفی ندارم.
    بهروز دستش را به سمت شقایق دراز کرد: پس مبارکه.
    شقایق دست دکتر را فشرد و گفت: ممنون ولی دوتا خواهش دارم.
    دکتر: هر چی بخوای.
    شقایق: اول می‌خوام خواهش کنم با من هم مثل بقیه کارکنان رفتار کنید؛ یعنی نمی‌خوام هیچ مزیتی به بقیه داشته باشم و اگه کار اشتباهی انجام دادم حتما هم تذکر بدید و هم طبق ضوابط رفتار کنید.
    بهروز خندید: چیه کوچولو؟ تصمیم داری خودت رو تزکیه کنی؟ برای اینکار باید بری صومعه. این‌جا کارکنان رو به خاطر اشتباهاتشون تنبیه نمی‌کنیم؛ همون‌طور که گفتی فقط بهشون تذکر میدیم.
    شقایق: نه دکتر برای تزکیه شدن همچین چیزی نمی‌خوام؛ فقط می‌خوام چیزهای بیشتری یاد بگیرم. اگه همیشه از خطاهام چشم پوشی بشه چطور بفهمم که چه کاری درسته و چه کاری غلط؟
    داریوش مداخله کرد: خب خواهش دوم چیه؟
    شقایق: برای آشنایی با کاری که می‌خوام انجام بدم یه هفته یا بیشتر به‌صورت آزمایشی تو بخش‌های مختلف کار کنم.
    بهروز مکثی کرد و گفت: نه عزیزم. فکر نکنم تو طاقت دیدن مریض‌ها رو داشته باشی. همه مریض‌ها که سردرد ندارن! بهتره کارت رو از همون روز اول توی دفتر خودم شروع کنی.
    شقایق فکری کرد و پرسید: امکانش هست بدون اینکه با مریض‌ها برخورد کنم در مورد بخش‌ها اطلاعات به دست بیارم؟
    بهروز جواب داد: فکر کنم منظورت رو متوجه شدم. درسته؛ تو می‌تونی توی هر بخش، فقط کارهای دفتری انجام بدی؛ اما فقط یه هفته از هفته دوم باید بیای توی دفتر خودم.
    شقایق ذوق زده گفت: خب از کی شروع کنم؟
    بهروز: هر وقت دوست داشتی. الان برو از منشی بخواه ببردت کارگزینی. اون‌ها بهت میگن چه مدارکی لازمه برای پرونده استخدامی بیاری. اون‌ها رو تهیه کن و هر وقت خواستی، بیا و کارت را شروع کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    فصل شانزدهم ((دنیای جدید))
    بعد از نامزدی لاله و آن اتفاق وحشتناک، شقایق کلاس‌هایش را تعطیل کرد و دیگر به آموزشگاه نرفت؛ اما حالا که شغل خوبی پیدا کرده بود، باید تا آنجا که می‌توانست کارش را بدون نقص انجام دهد. برای این منظور، تصمیم داشت تا آنجا که در توان دارد سطح معلومات خود را بالا ببرد. روز بعد، صبح اول وقت برای نام نویسی به آموزشگاه رفت. از اینکه مجبور نبود همکلاسی‌های قدیمی‌اش را ببیند خوشحال بود؛ بخصوص گروه کوچک طرفداران شهرام بهپور. اطراف آموزشگاه هیچ‌وقت جای پارک نبود؛ اما شقایق از این موضوع خبر نداشت چون با تاکسی به کلاس می‌رفت و نیازی به جای پارک نداشت.
    اتومبیل‌هایی که برای استفاده از مزایای گارانتی به شرکت بهپور می آمدند، از اتومبیل‌هایی که در نمایشگاه قرار داشتند بیشتر بودند. به همین علت همیشه اطراف محل کار او شلوغ بود و به طبع جای پارک هم پیدا نمیشد.
    شقایق قبلا با این معظل روبرو نشده بود. اوهیچ‌وقت برای پیدا کردن جای پارک این‌قدر جستجو نکرده بود. کم کم وقتش تمام میشد؛ آخرین مهلت ثبت نام آن روز بود. همین‌طور باید مدارک خود را به کارگزینی بیمارستان تحویل می‌داد. مهم‌تر اینکه دلش نمی‌خواست دکتر شهیدی فکر کند که او در کارش جدی نیست. برای اینکه زودتر خود را به دفتر آموزشگاه برساند و بعد از آنجا به بیمارستان برود در نزدیکترین محل به آموزشگاه پارک کرد یعنی دقیقا جایی که اتومبیل‌ها برای بازدید به داخل تعمیرگاه می‌رفتند و به سرعت خود را به دفتر آموزشگاه رساند.
    مدیر از دیدنش ابراز خوشحالی کرد و برای ثبت نام او را به معاون خونسردش سپرد. به یاد روز اولی که با لادن برای نام نویسی آمده بود افتاد؛ آقای احمدی معاون آموزشگاه، آن روز هم مراحل نام نویسی شقایق را انجام داد و آن‌قدر آهسته این کار را کرد که لادن اسمش را گذاشت شِلمان.
    از این یاد آوری خندید و معاون با کنجکاوی به او نگاه کرد.
    در این وقت جوانی وارد دفتر شد و گفت: آقای احمدی یک سراتو مشکی جلوی تعمیرگاه پارک شده و راه ورود ماشین‌ها رو به تعمیرگاه بسته. میشه بپرسید شاید مال یکی از شاگردهای شما باشه!
    و برگه‌ای که شماره ماشین روی آن نوشته شده بود را جلوی او گذاشت.
    شقایق به کیفش چنگ زد. باورش نمیشد ماشین او جلوی راه مشتری‌های شهرام را سد کرده باشد.
    شلمان با بلندگو شماره ماشین را خواند و اضافه کرد هر چه زودتر مالکش ماشین را از جلوی تعمیر گاه بردارد.
    شاگرد تعمیرگاه از او تشکر کرد و از دفتر خارج شد.
    با رفتن جوان، شلمان کارت بانکی شقایق را به او داد و گفت: شنبه کلاس ها شروع میشه. همون‌طور که خواستید شما رو در کلاس عصر گذاشتم؛ هفته‌ای سه روز.
    شقایق از او تشکر کرد و برخاست. برای رفتن تردید کرد اگر از آموزشگاه خارج میشد و شهرام یا امیر را جلوی در می‌دید چه می‌کرد؟ یا اگر آن‌ها را اطراف ماشینش می‌دید که برای اعتراض منتظر او بودند چه؟ حتما فکر می‌کردند او عمدا ماشین را آن‌جا پارک کرده تا آن‌ها را متوجه حضور خودش کند.
    آهی از تاسف کشید و به خودش لعنت فرستاد که چرا کمی دورتر پارک نکرده. با شرمندگی از آموزشگاه بیرون آمد. از همان‌جا که ایستاده بود ماشین را دید. هیچ‌کدام از آن دو نفر آن اطرف نبودند. دقت کرد، فقط کمی جلوی پل بود.
    با خودش گفت: خیلی هم سد راهشون نیستم؛ پس چرا این‌قدر شلوغش کردند؟
    عینک آفتابیش را زد و شالش را کمی بیشتر جلوی صورتش کشید. خیلی سریع خود را به ماشین محبوبش رساند و قبل از آنکه هیچ کدام از کارکنان تعمیرگاه او را ببینند از آنجا دور شد. غافل از اینکه مجید برای خرید کیک و شیر به سوپر روبه‌رو رفته و در حال بازگشت او را دید که چطور سعی داشت بدون دیده شدن فرار کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا