- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
شهرام برداشتش چیز دیگری بود؛ اون زیاده روی کرد برخاست : من دیگه میرم. امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه؛ باز هم تولدتون رو تبریک میگم.
شقایق تعارف کرد: امروز با ما ناهار بخورید، اگر کسی منتظرتون نیست؟
ماندن صلاح نبود؛ به خودش اعتماد نداشت. نزدیک بودن به شقایق باعث میشد از خط قرمزها رد بشود و او نمیخواست مانع خوشبختی عشقش باشد. اگر کمی بیشتر میماند، ممکن بود به او التماس کند که از رفتن صرف نظر کند و کنارش بماند. خودش میدانست که حاضر است هزار بار التماس کند؛ اما شقایق هیچ تمایلی به ماندن و با او بودن نداشت.
موقع خداحافظی به همایونخان گفت:
- به نظر من شما باید زودتر از بقیه برید. وقتی اینقدر میترسه و عذاب وجدان داره که از خونه خودش بیرون اومده و نمیخواسته جایی باشه که یادش بیاره چه به سرش اومده؛ پس رفتن از کشور به صلاحه. شاید اگه محیط زندگیش کاملا عوض بشه، زودتر اتفاقات بد رو فراموش کنه و به زندگی عادی برگرده.
همایونخان: میدونم پسرم؛ شقایق خیلی رنج میکشه. اون خودش رو برای مرگ کریم مقصر میدونه. دکتر معالجش میگه هیچ پیشرفتی نداره. هر شب کابوس میبینه، میترسه تنها بخوابه، از هر صدای بلندی از جا میپره و کلا آدم دیگهای شده. با اینکه فرهاد توی زندانه اما هنوز هم میترسه از خونه بیرون بیاد.
شهرام پرسید: دکتر نظرش چیه؟ باید چیکار کنیم تا دیگه نترسه؟
همایونخان: راستش هر کاری اون گفته تا الان انجام دادیم؛ اما اثری نداشته.
شهرام لب باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد.
باید میرفت. دیگه طاقت نداشت بشنود که عزیزترینش چقدر رنج میکشد و او هیچکاری نمیتواند برایش انجام دهد.
شهرام: متاسفم که نمیتونم کمک کنم؛ اگه با من کاری داشتید خبرم کنید. خدا نگهدار.
شقایق که پشت در هال به صحبت او و پدرش گوش میداد با گریه به اتاق نسترن رفت و تا شب برای شام بیرون نیامد.
ساعت هفت شب از اتاق بیرون آمد و کوکب را دید که به نسترن غذا میدهد. او را بوسید و لب چرب کودک را پاک کرد و لقمهای که در دست کوکب بود را گرفت و به دهان گذاشت. نسترن از این شوخی قهقه زد و کوکب قربان صدقهاش رفت.
کنار کوروش و پدرش جلوی تلویزیون نشست.
شقایق: میشه بگی فردا همه بیان؟ میخوام در مورد یه موضوع صحبت کنم.
کوروش قبل از پدرش پرسید: چی شده عزیزم؟ چیزی لازم داری؟
شقایق برخاست: میرم آشپزخونه آب بخورم. فردا که همه اومدن میگم.
***
فصل پانزدهم ((خداحافظی))
شب بعد، همه در خانه کوروش جمع شدند. شقایق هنوز هم مشکی به تن داشت. کنار مادرش نشست و از خواهر و برادرهایش خواست:
- باید در مورد چند تا موضوع صحبت کنم و میخوام همه شما به خواستههای من احترام بذارید.
سکوت آنها نشان داد کسی قصد اعتراض ندارند. رو به داریوش کرد و بدون اینکه به چشمانش نگاه کند پرسید:
- کار نقل و انتقال کارخونه چهطور پیش میره؟
داریوش نگاهی به پدرش انداخت. از اینکه شقایق مثل یک رئیس از او بازخواست میکرد عصبانی بود؛ اما همایونخان با یک اشاره چشم، از او خواست خونسرد باشد داریوش توضیح داد:
- همونطور که میدونی قسمت اول پول، بدون مشکل واریز شده بود و قسمت دوم هم بیستم همین ماه، یعنی چهار روز پیش به حساب تو ریخته شده. خریدارها هم همونطور که خودت میدونی، مرحله به مرحله کارخونه رو تحویل میگیرن. چند تا ملکی که به نام تو بود هم به خریدارهای خوبی واگذار شد. رسولی توی این مدت ناظر همه کارها بوده.
شقایق میدانست که داریوش از بودن رسولی وکیل، در تمام معامله ها دلخور است؛ اما به روی خود نیاورد و از آقای بزرگمنش پرسید:
- عمو فریدون شما چیکار کردید؟
فریدونخان که منتظر همین سؤال بود گفت:
- با نظارت وکیل، سهم هر کس به حسابش ریخته شده. هم مرحله اول که خودت در جریان بودی و هم مرحله دوم که وکیل تمام کارها رو انجام داد. البته حسابها و مبالغ معلوم بود و ما فقط حوالهها رو صادر کردیم که وکیل، اونها رو به امضای شما رسوند. در مورد املاک هم هرکدوم که فروش میره، بلافاصله سهم هر کس به حسابش واریز میشه.
شقایق: ممنون خسته نباشید. حالا اجازه بدید در مورد موضوعی که به خاطرش خواستم اینجا جمع بشید صحبت کنم.
مکث کرد و لیوان آبی که روی میز بود را برداشت و تا آخر سر کشید. صدایش را صاف کرد: میدونم که بعضی از شما یعنی لاله و کوروش قبل از عید قرار بود از اینجا برید؛ اما مشکلات دادگاه مجبورتون کرد که سفرتون رو تا فروردین عقب بیاندازید. به هرحال وقت خداحافظی نزدیکه. دادگاه اون (منظورش فرهاد بود) تموم شده؛ پس هر کس بخواد میتونه بره و باید تاکید کنم که من به هیچ عنوان با شما نمیام؛ به همین دلیل از فردا به دنبال یه خونه مناسب میگردم.
شقایق تعارف کرد: امروز با ما ناهار بخورید، اگر کسی منتظرتون نیست؟
ماندن صلاح نبود؛ به خودش اعتماد نداشت. نزدیک بودن به شقایق باعث میشد از خط قرمزها رد بشود و او نمیخواست مانع خوشبختی عشقش باشد. اگر کمی بیشتر میماند، ممکن بود به او التماس کند که از رفتن صرف نظر کند و کنارش بماند. خودش میدانست که حاضر است هزار بار التماس کند؛ اما شقایق هیچ تمایلی به ماندن و با او بودن نداشت.
موقع خداحافظی به همایونخان گفت:
- به نظر من شما باید زودتر از بقیه برید. وقتی اینقدر میترسه و عذاب وجدان داره که از خونه خودش بیرون اومده و نمیخواسته جایی باشه که یادش بیاره چه به سرش اومده؛ پس رفتن از کشور به صلاحه. شاید اگه محیط زندگیش کاملا عوض بشه، زودتر اتفاقات بد رو فراموش کنه و به زندگی عادی برگرده.
همایونخان: میدونم پسرم؛ شقایق خیلی رنج میکشه. اون خودش رو برای مرگ کریم مقصر میدونه. دکتر معالجش میگه هیچ پیشرفتی نداره. هر شب کابوس میبینه، میترسه تنها بخوابه، از هر صدای بلندی از جا میپره و کلا آدم دیگهای شده. با اینکه فرهاد توی زندانه اما هنوز هم میترسه از خونه بیرون بیاد.
شهرام پرسید: دکتر نظرش چیه؟ باید چیکار کنیم تا دیگه نترسه؟
همایونخان: راستش هر کاری اون گفته تا الان انجام دادیم؛ اما اثری نداشته.
شهرام لب باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد.
باید میرفت. دیگه طاقت نداشت بشنود که عزیزترینش چقدر رنج میکشد و او هیچکاری نمیتواند برایش انجام دهد.
شهرام: متاسفم که نمیتونم کمک کنم؛ اگه با من کاری داشتید خبرم کنید. خدا نگهدار.
شقایق که پشت در هال به صحبت او و پدرش گوش میداد با گریه به اتاق نسترن رفت و تا شب برای شام بیرون نیامد.
ساعت هفت شب از اتاق بیرون آمد و کوکب را دید که به نسترن غذا میدهد. او را بوسید و لب چرب کودک را پاک کرد و لقمهای که در دست کوکب بود را گرفت و به دهان گذاشت. نسترن از این شوخی قهقه زد و کوکب قربان صدقهاش رفت.
کنار کوروش و پدرش جلوی تلویزیون نشست.
شقایق: میشه بگی فردا همه بیان؟ میخوام در مورد یه موضوع صحبت کنم.
کوروش قبل از پدرش پرسید: چی شده عزیزم؟ چیزی لازم داری؟
شقایق برخاست: میرم آشپزخونه آب بخورم. فردا که همه اومدن میگم.
***
فصل پانزدهم ((خداحافظی))
شب بعد، همه در خانه کوروش جمع شدند. شقایق هنوز هم مشکی به تن داشت. کنار مادرش نشست و از خواهر و برادرهایش خواست:
- باید در مورد چند تا موضوع صحبت کنم و میخوام همه شما به خواستههای من احترام بذارید.
سکوت آنها نشان داد کسی قصد اعتراض ندارند. رو به داریوش کرد و بدون اینکه به چشمانش نگاه کند پرسید:
- کار نقل و انتقال کارخونه چهطور پیش میره؟
داریوش نگاهی به پدرش انداخت. از اینکه شقایق مثل یک رئیس از او بازخواست میکرد عصبانی بود؛ اما همایونخان با یک اشاره چشم، از او خواست خونسرد باشد داریوش توضیح داد:
- همونطور که میدونی قسمت اول پول، بدون مشکل واریز شده بود و قسمت دوم هم بیستم همین ماه، یعنی چهار روز پیش به حساب تو ریخته شده. خریدارها هم همونطور که خودت میدونی، مرحله به مرحله کارخونه رو تحویل میگیرن. چند تا ملکی که به نام تو بود هم به خریدارهای خوبی واگذار شد. رسولی توی این مدت ناظر همه کارها بوده.
شقایق میدانست که داریوش از بودن رسولی وکیل، در تمام معامله ها دلخور است؛ اما به روی خود نیاورد و از آقای بزرگمنش پرسید:
- عمو فریدون شما چیکار کردید؟
فریدونخان که منتظر همین سؤال بود گفت:
- با نظارت وکیل، سهم هر کس به حسابش ریخته شده. هم مرحله اول که خودت در جریان بودی و هم مرحله دوم که وکیل تمام کارها رو انجام داد. البته حسابها و مبالغ معلوم بود و ما فقط حوالهها رو صادر کردیم که وکیل، اونها رو به امضای شما رسوند. در مورد املاک هم هرکدوم که فروش میره، بلافاصله سهم هر کس به حسابش واریز میشه.
شقایق: ممنون خسته نباشید. حالا اجازه بدید در مورد موضوعی که به خاطرش خواستم اینجا جمع بشید صحبت کنم.
مکث کرد و لیوان آبی که روی میز بود را برداشت و تا آخر سر کشید. صدایش را صاف کرد: میدونم که بعضی از شما یعنی لاله و کوروش قبل از عید قرار بود از اینجا برید؛ اما مشکلات دادگاه مجبورتون کرد که سفرتون رو تا فروردین عقب بیاندازید. به هرحال وقت خداحافظی نزدیکه. دادگاه اون (منظورش فرهاد بود) تموم شده؛ پس هر کس بخواد میتونه بره و باید تاکید کنم که من به هیچ عنوان با شما نمیام؛ به همین دلیل از فردا به دنبال یه خونه مناسب میگردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: