کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست پنجاه‌ونهم
همش جلوم نقش‌بازی می‌کرده. از خودش یه اسطوره برام ساخت، یه اسطوره‌ی شیطانی، یه اسطوره‌ی حیوانی.
بدجور به نفس‌نفس افتاده بودم و دلم می‌خواست جیغ بکشم؛ اما صدام درنمی‌اومد.
دلم می‌خواست سرم رو محکم به دیوار بکوبم تا همه‌ی اون صحنه‌ها، همه‌ی چیزای زشت و کثیف از مغزم به بیرون پرت شه؛ اما توانش رو نداشتم.
دلم می‌خواست اون مرد رو با همین دوتا دستام خفه کنم.
دلم می‌خواست وجود خودم رو از هستی نیست و نابود کنم.
دلم می‌خواست نباشم. دلم می‌خواست نفهمم، نبینم، کر باشم، خر باشم.
دستام رو دوباره روی گوشام گذاشتم و محکم فشارشون دادم.
خفه شید لعنتیا. خفه شید لعنتیا. خفه شید، خفه‌خون بگیرید.
دوباره عق زدم؛ اما چیزی بالا نیاوردم؛ چون دیگه هیچی توی معدم نمونده بود.
دستم رو روی گلوم گذاشتم. خیس عرق شده بودم. عرق سرد از کمرم چکه می‌کرد.
زیرلبی اصوات نامفهمومی رو زمزمه می‌کردم.
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم. من کی گریه کردم؟ قطرات اشک مثل بارون روی گونه‌هام چکه می‌کرد، بدون اینکه فشاری به خودم بیارم.
بی‌هدف و بی‌رمق به‌زور از جام برخاستم. پیشونیم رو روی سرامیک دیوار که خیلی سرد بود و تضاد زیادی با پیشونی داغم داشت، چسبوندم.
چشمامو بستم و آروم با پیشونیم یه ضربه به دیوار زدم.
خدا این امتحانه؟
یه ضربه‌ی آروم دیگه.
این دیگه چه امتحانیه؟ چرا این شکلی؟
یه ضربه‌ی دیگه.
چیکار کنم؟
اون مرد بابامه. همون که تنها کسمه تو این دنیا. اون مرد بابامه، بابای من، بابام، همون که خیلی پاک بود. بابایی، پدر، پدرم... چرا خدا؟چرا؟
من بابا ندارم. من بی‌پدرم. چرا خدا؟ چرا؟ من بابا دارم؟ نه، ندارم. من بی‌کسم، من هیچم، من پوکم.
بابام کجاست؟ اون مردی که خیلی پاک بود، کجاست؟ اینا کین تو خونمون؟ چرا خدا؟ اون مرده که شبیه بابامه، کیه؟ باباییم کجاست؟ من بی‌بابام. من بی‌بابام؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
توی ضربه‌ی آخر همچین پیشونیم رو به دیوار کوبیدم که از شدت درد بی‌حال شدم و روی زمین سقوط کردم. خون مثل فواره از سرم بیرون می‌جهید. از درد توی خودم جمع شده بودم و می‌لرزیدم.
سرامیکای سفید، رنگشون سرخ شده بود، رنگ خون من، خونی که از اون مرد بود.
این زندگی رو نمی‌خواستم، نمی‌خواستم. زندگی با این خون‌ آلوده رو نمی‌خواستم.
بی‌‌حال‌تر از قبل شدم و جون توی تنم نمونده بود. کاشکی می‌شد بمیرم.
از جام به‌سختی بلند شدم. باید می‌رفتم، نمی‌تونستم توی این خونه‌ی کثیف نفس بکشم. داشتم خفه می‌شدم. اگر قرار بود که بمیرم باید دور از اینجا می‌مردم، شده حتی تو خیابون ولی توی این خونه، نه.
یه قدم برداشتم. پاهام تحمل وزنم رو نداشت و نزدیک بود روی زمین بیفتم که دستم رو به چمدون گرفتم.
یه قدم دیگه برداشتم. پاهام بی‌حس شده بود و باعث می‌شد که اصلاً تعادل نداشته باشم. با هزار بدبختی به‌سمت اتاقک نگهبانی رفتم و سوییچ ماشینم رو برداشتم.
دکمه‌ی در حیاط رو زدم تا باز بشه. توی ماشین نشستم و روشنش کردم. در که کامل باز شد، پامو ر محکم روی پدال گاز فشردم.
حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود!
(قیصر امین ‌پور)
من میرم، میرم تا جایی که دیگه چیزی برای بودن وجود نداشته باشه. میرم از پیش همه‌ی این آدمایی که توی همه تصوراتم گند زدن. میرم و خودم رو می‌کشم و روحم رو از این جسم کثیف بیرون می‌کشم.
من باید بمیرم، باید. کسی من رو نمی‌خواد. من هم بی‌کسم؛ پس میرم.
سرعت زیاد ماشین غیرقابل‌کنترل شده بود.
زیر لب فقط زمزمه می‌کردم.
- باید برم. من میرم.
اشکام تمومی نداشتن. هق‌هقای بی‌صدام سکوت دردآور تنهایی‌هام رو به روم میاورد.
با حرص روی پخش ماشین کوبیدم. حال خودم رو نمی‌فهمیدم و بدجور سردرگم بودم، بدجور. صدای ویولن امید که توی فضا پخش شد، فریاد کشیدم و محکم با مشت به فرمون زدم.
فلش رو درآوردم و از پنجره به بیرون پرت کردم. امید هم یه مَرده و برای من مُرده. دیگه نمی‌خوام ریخت کسی رو ببینم، نمی‌خوام.
بلند فریاد زدم.
- نمی‌خوام عوضیا، نمی‌خوام. همتون برید به درک. حالم از همتون بهم می‌خوره. دست از سرم بردارید. ولم کنید، ولم کنید.
روی ترمز زدم، جوری که اگه دستم روی فرمون به‌عنوان تکیه‌گاه عمل نمی‌کرد، از توی شیشه به پایین پرت می‌شدم. نمی‌دونستم کجام، آفتاب داشت طلوع می‌کرد. انگار از شهر بیرون اومده بود. یه جاده بود، یه جاده‌ی خاکی و خلوت.
از ماشین خارج شدم و به آسمون نگاه کردم. به کاپوت تکیه دادم و به هوای گرگ‌ومیشی خیره شدم.
درد پیشونیم هی داشت بدتر می‌شد؛ اما بدتر از اون درد قلبم بود، درد شکسته‌شدن، درد تنهاشدن، درد آوارشدن همه‌ی زندگیت روی سرت.
اون صحنه‌ها مثل یه نوار از جلوی چشمام رد می‌شدن. با همه‌ی وجود فریاد زدم.
- بسه. نمی‌خوام بهش فکر کنم. بسه.
یه چک محکم توی گوشم زدم. اون تصاویر ضبط‌شده توی ذهنم داشت آزارم می‌داد. بازهم فریاد گوش‌خراشم بود که سکوت اونجا رو شکافت.
- ولم کنید. دست از سرم بردارید.
روی زانو افتادم و با همه‌ی توان ضجه زدم، با همه‌ی قدرت صدایی که توی وجودم بود.
- خدا!
دستام روی زمین مشت شد، اون‌قدر محکم که رگ‌های روی دستام به شدت باد کرده بودن.

- خدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصتم
    با مشت روی زمین کوبیدم. سنگ‌ریزه‌ها توی پوست دستم فرو رفت. دوباره کوبیدم و خدا رو صدا زدم. اون‌قدر مشت توی زمین کوبیدم و اون‌قدر جیغ زدم که همه‌ی توانم رو از دست دادم. گلوم به شدت خراشیده شده و دیگه صدایی برام نمونده بود. از دستام خون جاری شده و گلوم به جای اینکه از بغض خالی شه، سنگین‌تر شده بود.
    با هق‌هق همون‌‌جور نشسته به سپر ماشین تکیه دادم و دستام رو توی موهام فرو بردم.
    با صدای آرومی زمزمه کردم:
    - پر گشودیم و به دیوار قفس‌ها خوردیم
    وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم
    یه انسان مقدس یه شبه برات یه گند کشیده بشه، چه احساسی داری؟
    فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
    نیمه‌جانی که ز چنگال خزان در بردیم
    اون مرد به گند کشیده شده پدرت باشه، چه احساسی داری؟
    مشت حسرت به نوازش نرسیده، خشکید
    ناتمامیم که در غنچه‌ی خود پژمردیم
    اون پدر تنها هم‌دمت باشه توی این دنیای به این بزرگی، چه احساسی داری؟
    سهم خاکیم لبی از نممان‌ تر نشده
    خود گرفتم می‌صافیم و گرفتم دُردیم
    بفهمی که ازاین‌به‌بعد دیگه خودتی و خودت، تنها و بی‌کس با یه نفرت عمیق، چه احساسی داری؟
    تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
    جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم
    همه‌ی آرمان‌هات، هویتت، آرزوهات دود بشه بره هوا، چه احساسی داری؟
    - خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
    گرچه با تیشه‌ی توفان ز کمر تا خوردیم
    در اوج جوونی به وسیله‌ی عزیزترین کست کمرت بشکنه، چه احساسی داری؟
    زهرخندی که نچید از لبمان دوزخ نیز
    آه از این میوه‌ی تلخی که به بار آوردیم
    «حسین منزوی»
    بفهمی پدری که همیشه انسانیت‌هاش، خوبی‌هاش، پاکی‌هاش، مهربونی‌هاش ورد زبونت بود، حالا یه زن‌بازه. چه احساسی پیدا می‌کنی؟ چی کار می‌کنی؟
    - چی کار کنم خدا؟
    گلوم زخمی‌تر شد و به هق‌هق بیشتری افتادم. هر قدر فریاد می‌زدم، بیشتر عصبی می‌شدم.
    پذیرش این قضیه سخت بود و هنوز نتونسته بودم باورش کنم، چه برسه به پذیرش!
    یه عمر رو ابرا سیر می‌کردم و حالا فهمیدم که زمین‌خوردن و شکستن چه زجری داره! مثل یه ماهی که مجبوره بیرون از آب نفس بکشه.
    ***

    صدای خواننده‌ی سنتی‌ای که شعرهای حافظ رو می‌خوند و بوی خوش اسپند مثل همیشه باعث شد که زانوهام رو توی آغوشم جمع کنم و چشمام رو ببندم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و توی خلسه فرو رفتم.
    مثل این چند وقته به هیچ فکر کردم و خودم رو سپردم به دست مکانی که توش حضور داشتم.
    شیرینی تک‌تک ابیات حافظ رو توی دهنم مزه‌مزه می‌کردم و چشم از این جهان و آدماش فرو می‌بستم.
    صدای دف بلند شد و خواننده پرشورتر از هر زمان دیگه‌ای هنرنمایی می‌کرد؛ البته این‌جور آدما بیشتر درویش‌ بودن و برای دل خودشون همچین محافلی رو درست می‌کردن، نه برای نگاه و تحسین خلق...
    تنها جایی که می‌تونه من رو به مرز بودن برسونه، همین حافظیه‌ست، همین جایی که نگاه خیلیا پر از عشقه، یه عشق عمیق و عارفانه.
    - خیلی وقته که می‌بینمت میای اینجا و برای ساعت‌ها چشمات رو می‌بندی و از این دنیا جدا میشی...
    چشمام رو از هم گشودم و به مرد مسن روبه‌روم نگاه کردم، به موها و ریش‌های بلند و سفیدش. نشسته بود و مثل من تکیه‌ش رو به دیوار داده بود.
    لب باز کردم و با لحن آرومی که این روزا یه جورایی باهام خو گرفته بود، گفتم:
    - خیلیا میان اینجا و بدون اینکه بفهمن چند ساعت یه‌جا می‌شینن و تو حال خودشونن.
    لبخند پرمهری زد و با لحن مهربون‌تری گفت:
    - اما جنس تو فرق می‌کنه دختر. غم تنهاییت دل رو به درد میاره.
    لبخند تلخی زدم و صادقانه گفتم:
    - دل خودم هم بدجوری درد می‌کنه، اون‌قدر زیاد که نمی‌تونم بهش عادت کنم. کم‌کم داره توانم رو می‌گیره.
    - دنیا بالا و پایین زیاد داره. زندگی‌ای که سختی نداشته باشه، دیگه شادی‌هاش هم بی‌معناست. تو پاکی و یه روزی خدا این روزا رو به‌خاطر همین معصومیتت جبران می‌کنه، اون روز خیلی دور نیست.
    شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم. راستش دیگه چیزی برام مهم نیست. زندگی اون‌قدر ارزش نداره که بخوام خودم رو درگیرش کنم. هر بلایی که می‌خواد نازل بشه اشکالی نداره؛ چون من همه‌ی زندگیمو باختم.
    - زندگی ارزشمنده؛ اما برای کسی که معنای زیست‌کردن رو فهمیده باشه بابا جان.
    به کمک عصای چوبیش ایستاد و ادامه داد.
    - امیدتو به خدا و همین‌طور به زندگی از دست نده.
    دستش رو توی جیبش کرد، تسبیح عقیق دونه‌درشتی درآورد و به‌سمتم گرفتش.
    با تعجب نگاهش کردم که با همون لبخند نورانی گفت:
    - یاهو دخترم. بگیرش.
    لب باز کردم تا چیزی بگم که دستش رو جلوتر آورد. با تردید تسبیح رو گرفتم.
    - تو یه برگزیده‌ای. حواست به خوبیات باشه.
    و با آرامش خاصی رفت و من رو توی بهت گذاشت. این یعنی چی؟
    به تسبیح قرمزرنگ و شفاف توی دستم خیره شدم.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - یاهو.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصت‌ویکم
    بند کفش‌های اسپرتم رو محکم بستم و مقنعه‌م رو صاف کردم. کوله‌پشتی رو روی دوشم انداختم و از خونه بیرون زدم. محمود دم در با لبخند گشادی منتظرم ایستاده بود.
    با دیدنش من هم لبخند زدم و گفتم:
    - چطوری تو؟ خیلی معطل شدی؟
    وقتی که من رو دید تکیه‌ش رو از روی دیوار برداشت و سر جاش صاف ایستاد. پیرهن کهنه ولی مرتبش رو صاف کرد و با لحن مؤدبی گفت:
    - ممنونم. حال شما خوبه؟ اتفاقاً من هم تازه رسیدم.
    به حالت نوازش دستی به سرش کشیدم.
    - من عالیم. آماده‌ای بریم به کارمون برسیم؟
    چشماش رنگ تردید گرفت و نگرانی و اضطراب صورتش رو پر کرد.
    - خانوم، مطمئنید که می‌تونید راضیش کنید؟ تا حالا چندبار می‌خواسته این کار و بکنه؛ اما هر دفعه بدتر شده.
    دستم رو دور گردنش انداختم و همون‌جور که راه می‌رفتم، اون هم مجبور کردم که باهام راه بیاد، در همون حال گفتم:
    - شک به دلت راه نده. اگه خدا بخواد همه‌چیز حله. می‌خوام بسپرمش دست بهترین متخصصا. دیگه نمی‌تونه در بره؛ البته باید خودش هم بخواد که می‌دونم از خداشه. کدوم پدریه که به‌خاطر بچه‌هاش دوست نداره درمان شه؟
    سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم و غم‌زده‌ای گفت:
    - خانوم شما تا حالا تو همچین جاهایی نبودی و نمی‌دونی آدماش چجورین. خیلی از همین پدرمادرا بچه‌هاشون رو می‌فروشن تا جنس خودشون جور شه. شما فکر می‌کنی که همه عین بابا و مامان خودتونن.
    نیشخندی زدم و نفسم رو بیرون دادم. کمی مکث کردم. پدر من لجن بود؛ اما پدر محمود فقط یه معتاد بود. سر راه یه تاکسی گرفتیم و به‌سمت کلینیکی که قرار بود پدر محمود توش بستری شه، رفتیم. یه کلینیک خصوصی و لوکس، جایی که مطمئنا بیماری معتادان رو درمان می‌کرد. با یه آمبولانس به‌سمت خونه‌ی محمود اینا رفتیم.
    پدرش رو چندباری دیده بودم یا در حال‌ چرت‌زدن بود یا سیگارکشیدن. مادرش هم که برای یه لقمه نون حلال همه‌ش خونه‌ی این و اون کار می‌کرد. محمود هم با اینکه بچه‌مدرسه‌ای بود؛ اما در کنارش حسابی کار می‌کرد و خرج زندگیشون رو درمیاورد. واکس می‌زد، تو پارکا سیگار می‌فروخت. پشت چراغ‌قرمزا شیشه پاک می‌کرد و خلاصه هر کاری از دستش برمی‌اومد بی‌دریغ انجام می‌داد. یه خواهر کوچولوی پنج‌ساله هم داشت و بیشتر از همه دلم برای اون می‌سوخت. نمی‌خواستم آیندش رو تباه‌شده ببینم. با محمود هم توی همون پارکی که سیگار می‌فروخت آشنا شدم. از اون روز به بعد هر روز می‌رفتم تو پارک و همه‌ی سیگاراش رو به قیمت بیشتری می‌خریدم و بعدش همشون رو توی سطل‌آشغال می‌انداختم. کم‌کم من رو شناخت، کم‌کم باهاش صحبت کردم. باهام دردودل کرد و یه جورایی رفیقم شد. پسر خوب و تودل‌برویی بود. با اینکه تو محیط مناسبی رشد نکرده بود؛ اما هیچ‌وقت لاتی حرف نمی‌زد و کثیف و چرک نبود. وقتی گفت با این اوضاعش شاگرد اول مدرسشونه، یه جورایی حس کردم که باید بهش کمکش کنم، هم به خودش و هم به خونواده‌ش.
    وارد خونه که شدیم، طبق معمول پدرش یه گوشه از اتاق کز کرده و در حال چرت‌زدن بود. مددکارا دم خونه موندن. من و محمود داخل شدیم. مادرش نبود و فاطمه رو هم با خودش بـرده بود. خبر نداشت که می‌خوایم شوهرش رو به کلینیک ببریم. محمود می‌گفت مادرش دیگه امید به خوب‌شدن شوهرش نداره و می‌دونه که باز از اونجا فرار می‌کنه.

    به محمود گفتم بره بیرون و در رو ببنده. با تردید نگاهم کرد که با لبخند بهش اطمینان دادم که ترسی نداشته باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصت‌ودوم
    وقتی رفت، چند قدم برداشتم و بهش نزدیک شدم. سرش توی سـ*ـینه‌ش رفته بود و خرناس می‌کشید. یه پیژامه‌ی راه‌راه با یه رکابی سفید تنش بود. صداش زدم، محکم و جدی و با لحنی که به نیاز چند ماه پیش خیلی شباهت داشت.
    - آقا غلام، بیدار شو.
    تکون نخورد و به خروپف‌کردنش ادامه داد.
    بلندتر گفتم:
    - آقا غلام؟
    تو جاش پرید و هراسون چشماش رو باز کرد. دقیقاً جلوش ایستاده بودم. به پاهام نگاه کرد و به کندی بالا اومد.
    با چشمایی که به‌زور باز می‌شدن و صدایی که به شدت کشیده می‌شد، گفت:
    - شمایی خانوم مهندس؟ بفرما بشین، الان مریمو صدا می‌زنم تا ازتون پذیرایی کنه.
    با همون لحنم گفتم:
    - لازم نکرده. بلند شو.
    با بی‌حالی نگاهم کرد.
    با صدای جدی‌تری گفتم:
    - معطل چی هستی؟ بهت گفتم بلند شو.
    دستش رو روی زمین گذاشت و به‌زور از جاش بلند شد. نی قلیون که میگن همینه، پاره استخون شده بود. صافم که نمی‌تونست بایسته، به شدت قوز می‌کرد. کی می‌تونست باور کنه که یه زمانی این مرد توی زورخونه ورزش می‌کرده؟ اخمام به شدت تو هم رفت.
    با لحنی که پر از سستی و خواب‌آلودگی بود، گفت:
    - چیزی شده خانوم مهندس؟
    همیشه بهم می‌گفت خانوم مهندس. البته من هم زیاد برام مهم نبود. چی کار داشتم که چی صدام می‌کنه؟
    توی چشماش زل زدم و با بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن ازش پرسیدم:
    - دوست داری ارزشت از لجن هم برای بچه‌هات پایین‌تر باشه؟
    چشماش هی روی هم میفتاد؛ اما حالیش بود که چی میگم. معتادها می‌فهمن، خیلی هم خوب می‌فهمن و بهشون برمی‌خوره؛ اما اون‌قدر بی‌انگیزه‌ن که دیگه این حرف‌ها روشون اثری نداره. غرورشون شکسته میشه؛ اما دیگه مهم نیست.
    مات و بی‌حال نگاهم می‌کرد، بی‌حرف، بی‌جواب.
    ادامه دادم.
    -دوست داری یه روزی برسه که زنت از خونه بیرونت کنه؟ دوست داری همین محمود هم فردا بشه یکی لنگه‌ی خودت؟ دوست داری اون فاطمه‌ی معصوم آینده‌ش تباه بشه؟ دوست داری؟
    سرش رو پایین انداخت.
    - مریم فرستادت که راضیم کنی برم ترک کنم؟
    - زنت خبر نداره. اون دیگه از تو قطع امید کرده؛ اما تو نمی‌خوای به خودت بیای؟ اون‌قدر بی‌غیرت شدی که به راحتی می‌ذاری زنت بره خونه‌ی هر کس و ناکسی کار کنه؟ ظرف کثیفاشون رو بشوره؟ خونه‌هاشون رو تمیز کنه؟ آره؟ اون‌قدر بی‌غیرتی که می‌ذاری پسر نوجوونت بره تو پارکا سیگار بفروشه و کفشای مردمو واکس بزنه؟ تو چجور آدمی هستی؟ نمی‌خوای برای خونواده‌ت دست از این مواد کوفتی برداری؟
    روی زمین نشست. تکیه‌ش رو به دیوار داد و سرش رو پایین انداخت. یکی از دستاش رو روی زانوش گذاشت و گفت:
    - هر چی از دهنت دراومد، بارم کردی. حالا می‌تونی بری، هری!
    - یه نگاه تو آینه به خودت بنداز. تویی که یه زمانی پهلوون محل بودی، حالا حتی نمی‌تونی یه جمله رو کامل بگی. مثل اسکلت لاغر و مردنی شدی. یه زمانی بازوهات نشون می‌داد که ورزشکار ماهری هستی. چرا نمی‌خوای به زندگیت برگردی؟ چرا نمی‌خوای زن و بچه‌ت رو از این بدبختی نجات بدی؟ آخه اونا چه گناهی کردن؟
    چشماش رو بست. جوابم فقط سکوت بود.
    روبه‌روش روی دو زانو نشستم و با لحن آرومی گفتم:
    - می‌ترسی که بازم نتونی؟ که بازم سرافکنده شی؟ آره؟
    چشماش رو باز کرد؛ اما هنوز سرش پایین بود.

    - نمی‌تونم ترک کنم، نمی‌تونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصت‌وسوم
    - نگران این قضیه نباش و فقط قبول کن آقا غلام. این دفعه میری تو یه کلینیک تخصصی. درد هم خیلی کم می‌کشی. بذار کمکت کنم. فقط بخواه و بهم اعتماد کن. ببینم مگه تو زن و بچه‌تو دوست نداری؟ نمی‌خوای خوشبخت بشن؟ نمی‌خوای تکیه‌گاهشون بشی؟ نمی‌خوای دومادی محمود رو ببینی و اون به تو افتخار کنه؟ ها؟
    اشکی از گوشه‌ی چشمش بیرون چکید. سرش رو به دیوار کوبید و چشماش رو بست.
    با بغض گفت:
    - من نمی‌خـواستم مریمو بدبخت کنم. من خاطرشونو می‌خوام، هم زنمـو و هم بچه‌هامو. اما این مـواد لعنتی دست از سرم برنمی‌داره. نمی‌تـونم دردشو تحمـل کنم، نمی‌خوام همه‌ی عضلاتم کـش بیان. نمی‌تـونم خماری رو تحمل کنـم.
    - تو فقط با من بیا و فقط بهم اعتماد کن. بهت قول میدم که این دفعه رو ضرر نمی‌کنی. آخه لامصب، آخه مشتی یه‌خرده به فکر اون فاطمه کوچولو باش. نمی‌خوای براش بابای خوبی باشی؟ تو با من بیا، قول میدم که چند وقت دیگه سرحال و قبراق برگردی پیش زن و بچه‌ت و دوباره بشی پهلوون محل. دوباره بری زورخونه و ذکر یاعلی از زبونت نیفته. محمود تعریف می‌کنه، میگه از وقتی که چشماشو باز کرده و تو رو دیده، یاعلی همش ورد زبونت بوده. الان هم یاعلی بگو و بلند شو، یا علی بگو و زندگیتو از نو بساز.
    از جا برخاستم و گفتم:
    - الان همه بیرون منتظرتن تا ببرنت به کلینیک و درمانت رو شروع کنن. یاعلی بگو آقا غلام. بلند شو و بد به دلت راه نده.
    چشماش رو باز کرد و چند قطره اشک از چشماش بیرون جهید. منتظر نگاهش کردم.
    - میام؛ اما بذار لباسامو عوض کنم.
    لبخندی روی لبم جا خش کرد. سرم رو به نشونه‌ی موافقت تکون دادم و به بیرون رفتم.
    محمود توی حیاط منتظر ایستاده بود، با دیدن من سریع به‌سمتم و با اضطراب پرسید:
    - چی شد خانم؟ قبول نکرد؟
    لبخند پرمهری زدم و با اطمینان گفتم:
    - چرا قبول نکنه؟ بهت که گفتم، اون یه پدره و زندگیش رو دوست داره. به‌خاطر شماها حاضر شد که دوباره به زندگیش برگرده.
    چند لحظه با بهت نگام کرد. آخه اصلاً امیدی نداشت که پدرش راضی به انجام این کار بشه. چشمای درشت تیره‌رنگش لبالب از اشک شد.
    - خانم تا ابد مدیونتم و تا ابد این لطفتون رو یادم نمیره. بذارید دستتون و ببوسم.
    به‌سمت دستم خم شد. سریع دستم رو عقب کشیدم و با اخم گفتم:
    - لازم نکرده محمود. این حرکات چیه؟ هیچ‌وقت دست کسیو نبوس، هیچ‌وقت.
    صدای گرومپ بلندی از بیرون باعث شد که ساکت بشم، بلافاصله بعد از اون صدای ناله‌های یه مرد به گوش رسید. من و محمود به سرعت از خونه خارج شدیم تا ببینیم چی شده. با دیدن آقا غلام که حدود سه-چهار متر اون‌ورتر از در حیاط روی زمین افتاده بود و از درد داشت ناله می‌کرد، چشمام گرد شد. اینکه تو خونه بود، حالا چرا اینجا افتاده؟ دوتا از بچه‌های کلینیک که بیرون منتظر ما بودن، به‌سمتش رفتن تا معاینهش کنن. رو به محمود که با حالت غمگین و شرمنده‌ای به پدرش زل زده بود، کردم.
    نگاهم رو که روی خودش حس کرد، با چشمایی که پر از دل‌گرفتگی شده بود، نگاهم کرد و گفت:
    - می‌خواسته فرار کنه انگار.
    با تعجب گفتم:
    - فرار؟ آخه چرا؟ اون که به راحتی و با کمی حرف‌زدن قبول کرد که درمان بشه. درضمن چجوری اومده بیرون؟ ما که تو حیاط بودیم و ندیدیم دربیاد.
    آه عمیقی کشید.
    - از توی خود خونه به پشت‌بوم راه داره. حتماً از پشت‌بوممون رفته روی بوم همسایه و بعدش پریده پایین تا در بره.
    اخمام تو هم رفت. من اسم امام علی رو آوردم؛ اما آدم معتاد انگار دیگه دین‌وایمون حالیش نمیشه. همه‌چیزش حتی ناموسش رو هم به مواد می‌فروشه.
    به‌سمتشون رفتم. هنوز داشت ناله می‌کرد.

    رو به یکی از مددکارا گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصت‌وچهارم
    - چیزیش شده؟
    سرش رو به علامت مثبت تکون داد و گفت:
    - آره. پاش ضرب دیده، گمون کنم مو برداشته. خودشه که داشته فرار می‌کرده؟
    نفسم رو به بیرون فوت کردم.
    - آره خودشه. بهتره ببرینش کلینیک که هم به وضع جسمانیش برسید و هم به وضع...
    سرش رو تکون داد. رفت و از توی آمبولانس برانکارد رو بیرون کشید. آقا غلام خیلی سعی کرد که ممانعت کنه و دائم فریاد می‌کشید و فحش می‌داد، خصوصاً به من. اما کسی بهش توجه نمی‌کرد. دوست نداشتم که این کار با زور انجام بشه؛ اما خودش همه‌چیز رو خراب کرد. در تمام مدت محمود ساکت یه گوشه به دیوار تکیه داده بود و این صحنه‌ها رو نظاره می‌کرد، نگاه پر بغضش جیگرم رو آتیش می‌زد. وقتی آمبولانس رفت، به‌سمتش برگشتم. به یه نقطه‌ی نامعلومی زل زده بود. به‌سمتش رفتم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم.
    - محمود جان؟
    نگاهم کرد و یه دستش رو محکم به صورتش کشید.
    سر جاش صاف ایستاد و با صدای آرومی گفت:
    - جانم خانم؟
    شونه‌ش رو فشردم و دستم رو برداشتم.
    با لحنی که می‌دونستم هیچ ترحمی نداره، گفتم:
    - می‌تونم درک کنم که دیدن این صحنه‌ها چقدر می‌تونه برات سخت و دردناک باشه؛ اما به این فکر کن که وقتی بابات سالم برگرده خونه، اون شادابی و سلامتی به همه‌ی این ناراحتیا می‌چربه؛ پس غصه نخور و مثبت‌نگر باش پسر.
    لبخند تلخی زد و هیچی نگفت. خب به‌هرحال محمود هم پسر بود و غرور داشت، اون هم تو این دوره‌ی حساس نوجوانی. مطمئناً توی این شرایط خیلی احساس شکست و غریبی می‌کرد.
    نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:
    - امروز چیکاره‌ای؟
    شونه‌ای انداخت بالا و گفت:
    - کار خاصی ندارم. باید با مامان صحبت کنم که بابا رفته کمپ؛ اما قبلش میرم سرکار. صاب‌کارم بهم گفته زود برگردم و زیاد مرخصی ندارم.
    - میری کفاشی؟
    - بله.
    - برای فردا درس نداری؟
    - چرا دارم؛ اما می خونم. خیالی نیست.
    - چجوری می‌خوای بخونی؟ تا شب که سرکاری، بعد برمی‌گردی خونه و یه چیزی می‌خوری و بعدش هم باید بخوابی.
    - حالا یکم دیرتر می‌خوابم. اشکالی نداره، من عادت کردم.
    دست‌به‌سیـنه زدم و با اخم گفتم:
    - یعنی چی؟ دیگه این‌جوری جون توی تنت نمی‌مونه.
    خنده‌ی کوتاهی کرد و دستش رو توی موهاش کشید.
    - آدم اگه یه هدفی رو دنبال کنه، تاوان سختی‌هاش هم میده، خودتون گفتید خانم.
    چند لحظه‌ای نگاهش کردم و لبخند روی لبم اومد. موهاش رو با دستم بهم ریختم و گفتم:
    - همین مونده که توی فسقلی بیای حرفامو به خودم پس بدی.
    بازم خندید و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - چـاکریم.
    خنده‌م گرفت؛ اما به جاش اخم کردم و با تشر گفتم:
    - این‌جوری مثل آدمای لات صحبت نکن محمود.
    با خنده دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
    - چشم. شوخی کردم. دیگه تکرار نمیشه.
    - خیله‌خب، این‌قدر زبون نریز. درضمن لازم نیست دیگه کار کنی. امشب هم آماده باش، با هم می‌ریم صفاسیتی.
    با تعجب نگام کرد و گفت:

    - ولی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصت‌وپنجم
    - ولی نداره محمود. حرف رو حرف من نیار. بهت گفتم دیگه حق نداری کار کنی. نگران مخارجتونم نباش، با من.
    حالت نگاهش تغییر کرد و سرش رو پایین انداخت.
    - ما نیازی به صدقه نداریم خانم.
    نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم:
    - هی هی هی! صدقه چیه؟ من هیچ‌وقت به هیچ‌کس صدقه ندادم و نمیدم. می‌خواستم بهت یه پیشنهاد بدم که هم به نفع تو باشه و هم به میل من.
    با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
    - چه پیشنهادی؟
    - من اینجا یه نمایشگاه دائمی نقاشی و آثار هنری باز کردم، موقع مدارس، پنجشنبه، جمعه‌ها و تابستونا روزای زوج از ساعت هشت صبح تا دو بعد از ظهر. تو اونجا حواست باشه که کسی به چیزی دست نزنه، یه جورایی مثل یه نگهبان باش.
    با گنگی پرسید:
    - یعنی فقط به مردم نگاه کنم که به نقاشی‌ها و مجسمه‌ها دست نزنن؟
    - اوهوم. البته به این آسونیا هم که فکر می‌کنی نیست. باید چارچشمی مواظب همه باشی.
    گرچه نمایشگاه پر از دوربین مداربسته بود و آثار به کمک لیرز محافظت می‌شدن؛ یعنی اگه کسی می‌خواست بهشون دست بزنه، صدای آژیر بلند می‌شد؛ اما خب محمود که اینا رو نمی‌دونست. من می‌خواستم بهش کمک کنم؛ چون جوهر این پسر رو کشف کرده بودم. نمی‌خواستم غرورش بشکنه، نمی خواستم بره کارای سخت بکنه و از درسش عقب بیفته. کی می‌دونه؟ شاید این پسر یه نخبه برای فردای همین کشور بود.
    - وای خانم، موقع مدارس اگه فقط در هفته دو روز بیام که نمیشه. حقوق...
    دوباره نذاشتم حرفش رو کامل بزنه و گفتم:
    - تو نگران حقوق نباش. همون دو روز رو بیا، همه‌چیز حله.
    - آخه این‌جوری که نمیشه.
    انگشت اشاره‌م رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
    - دیگه داری زیادی ناز می‌کنی. یالا برو تو خونه بشین و درستو بخون بچه.
    به انگشت اشاره‌م نگاهی انداخت و سرش رو تکون داد.
    - شما تنها می‌رید خونه؟
    - من میرم. تو نگران نباش.
    - آخه ظهره. می‌خواید برسونمتون؟
    جغله رو نگاه، می‌خواد مواظب من باشه.
    خنده‌ی کوتاهی کردم و با لحنی که جای حرفی باقی نمی‌ذاشت، گفتم:
    - لازم نکرده. ساعت هفت میام دنبالت، اگه فاطمه هم دوست داشت بیاد، با خودت بیارش. حالا هم برو داخل.
    ***

    حوله رو دورم پیچیدم و از حموم خارج شدم. جلوی آینه رفتم و به موهام سرم زدم. بوی خوش سرم بینیم رو نوازش داد. وقتی که به همه‌ی بدنم لوسیون زدم، یه تی‌شرت و شلوار راحتی آبی‌ آسمونی تنم کردم و موهای بلندم که حالا دیگه تقریباً تا باسنم می‌رسید رو رها و خیس دورم انداختم تا با گذر زمان خشک بشه. عطر تام‌فوردم هم روی لباسام خالی کردم و وقتی که از خودم فارغ شدم، به‌سمت قوری رفتم تا یه فنجون چایی اعلا برای خودم بریزم؛ اما صدای زنگ آیفون باعث شد که راهم رو کج کنم. متأسفانه آیفون تصویری نبود و نمی‌تونستم ببینم که کسی که زنگ زده کیه.
    - بله؟
    - سلام خانم از شهرداری هستم. اومدم مزد ماهیانمو بگیرم.
    - باشه. یه لحظه صبر کنید، الان میام.
    درختای پیاده‌روی خونه‌م جزء مناطقی که شهرداری باید هرسش می‌کرد، نبود و برای همین با یکیشون قرار گذاشته بودم که به این درختا هم برسه و هر ماه بیاد پولش رو ازم بگیره.
    کیف پولم رو برداشتم و یه چادر گل‌گلی که از مادربزرگم به جا مونده بود رو روی سرم انداختم.

    در رو که باز کردم، باهاش سلام‌ و علیک مختصری کردم و پولش رو دادم. مثل همیشه یه عالمه تشکر کرد و سوار ماشینشون شد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصت‌وششم
    اومدم در رو ببندم که دستی روی دستم نشست و مانع کارم شد. این کی بود؟ چون نگاهم پایین بود، اول کفشای مردونه و مشکی سفید آدیداس شیکش رو دیدم. اومدم بالاتر، یه شلوار جین مشکی، بالاتر... چقدر گنده بود! تی‌شرت جذب مشکی و سفیدش داشت توی تنش جر می‌خورد. بالاتر، زنجیر سفیدی توی گردن سبزه‌ش می‌درخشید. همون جا ایستادم. از کجا من رو پیدا کرده؟ اصلاً چرا پا شده اومده اینجا؟
    دروغه که بگم بوی عطر خنکش به مشامم خورد و دلتنگ‌تر نشدم. دروغه که بگم دلم برای چشمای سیاهش پر نمی‌کشه. دروغه که بگم توی این شش ماه یه ثانیه هم بهش فکر نکردم. دروغه...
    اما من محکوم به تنهایی‌ام، محکوم به دردکشیدن.
    تو یه تصمیم ناگهانی به عقب رفتم و خواستم در رو ببندم که این دفعه پاش رو لای پاشنه‌ی در گذاشت و هلم داد و داخل شد.
    در رو با صدای بلندی بست و فریاد زد:
    - این چه رفتاریه؟ چرا این‌جوری می‌کنی تو؟
    دستم رو روی دیوار گذاشتم تا نیفتم. هنوز هم مثل شش ماه پیش کوبنده و وحشی بود.
    چند قدم به عقب رفتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم، با لحن سردی گفتم:
    - از خونه‌ی من برو بیرون.
    انگار با شنیدن این حرفم دیوونه شد و به کله‌ش زد، همچین فریاد کشید که چهار ستون بدنم رو ویبره رفت.
    - نیاز حرف مفت نزن. چرا یهو رفتی؟ چرا این شکلی شدی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ هان؟ چرا؟
    با اینکه از فریاد نعره‌مانندش ترسیده بودم؛ اما باز خودم رو نباختم و با همون لحن قبلی و درحالی‌که به گردنش زل زده بودم، جواب دادم.
    - به شما ربطی نداره. مسئله‌ی من کاملاً شخصیه. حالا هم بفرمایید بیرون وگرنه مجبور میشم پلیس رو خبر کنم.
    صداش خش‌دار شد و با تشر گفت:
    - چرا به چشمام نگاه نمی‌کنی؟
    روم رو یه طرف دیگه کردم و لپام رو از داخل گاز گرفتم. د آخه لعنتی می‌دونم که اگه به اون شب‌های تیره‌ت نگاه کنم، اختیار از کفم میره و تو بغلت می‌پرم.
    چونه‌م به‌شدت به‌سمت خودش کشیده شد، جوری که حس کردم گردنم رگ‌به‌رگ شد. اخمام تو هم رفت و یه چیزایی تو مایه‌های آخ زمزمه کردم. اما چشمام رو بستم.
    چونه‌م رو بیشتر فشرد و با صدایی که معلوم بود حسابی حرصیه، گفت:
    - بهت میگم نگام کن لعنتی. چشماتو باز کن و نگام کن.
    بدجور داشت به چونه‌م فشار میومد، می‌دونستم تا به خواسته‌ش گوش نکنم، ول‌کن نیست. برای همین با درد چشمام رو گشودم و محو اون یه جفت آتش‌فشان سوزان شدم. آخ خدا! چی آفریدی؟ این‌همه سیاهی، این‌همه رمز، این‌همه... نمی‌دونستم در توصیف اون چشمای بی‌نظیر چی بگم. عظمت اون نگاه زیبا تو کلام نمی‌گنجید. وقتی چشماش رو دیدم، فهمیدم از همیشه دلتنگ‌ترم. دلتنگ آغـ*ـوش گرم و مردونه‌ش که یه شب تا صبح من رو در خودش حل کرد و آرامشی رو که هیچ‌وقت توی زندگیم احساس نکرده بودم، بهم هدیه داد.
    اون هم محو چشمام بود. اون هم حالت نگاهش یه‌جوری بود، خشم، عصبانیت، کلافگی و حتی دلتنگی.
    با حرکتی که کرد، برق از سرم پرید و صورتم کج شد و یه طرف صورتم ریخت. چادر از دستم لیز خورد و روی زمین افتاد.
    با بهت دستم رو روی گونه‌م گذاشتم و بهش نگاه کردم. امید به من سیلی زد؟ نفس‌هام به‌زور بالا میومد؛ مثل خودش که از شدت خشم سـ*ـینه‌ی ستبرش به‌شدت بالا و پایین می‌شد. همین‌جور مات نگاهش می‌‌کردم که فریادش دوباره به افلاک رسید.
    - به چه حقی بی‌خبر رفتی؟ می‌دونی تو این شیش ماه چقدر دنبالت گشتم؟ می‌دونی پدرت داره نابود میشه؟ دختر تو عقل تو کله‌ت نیست؟ چه مرگت شد که ناگهانی برگشتی ایران، بدون اینکه به کسی چیزی بگی؟

    گونه‌م می‌سوخت، ضرب دست محکمی داشت و بعد از شش ماه این‌جوری ازم استقبال کرد. وقتی داشت سرم هوار می‌کشید، کم‌کم از حالت بهت دراومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصت‌وهفتم
    اخمام تو هم فرو رفت. دستم رو از روی صورتم برداشتم و صدام رو پس کله‌م انداختم.
    - هی یارو ترمز بگیر و این‌قدر تند نرو. تو کی هستی که تو خونه‌ی من داری صداتو برام بالا می‌بری؟ تو به چه حقی منو می‌زنی؟ بذار روشنت کنم که از اشتباه دربیای.
    انگشت اشاره‌م رو به‌سمتش گرفتم و با صدای بلندتری گفتم:
    - نه تو و نه اون پدر لعنتی که شرمم میاد بگم اسمش پدره، هیچ نقشی توی زندگیم ندارید.
    با همه‌ی توانم جیغ زدم.
    - حالا هم از خونه‌م گمشو بیرون. گمشو.
    هر لحظه صورتش خشمگین‌تر و کبودتر می‌شد. من هم به سیم آخر زده بودم. حق نداشت که توی گوشم بزنه.
    فاصله‌ی بینمون رو از بین برد و توی صورتم غرید:
    - خفه‌خون بگیر نیاز. نذار دونه‌ به‌ دونه دندونات رو توی دهنت خرد کنم. د آخه دختره‌ی کج‌عقل تو چی می‌تونی بفهمی از نگرانی؟ از بی‌خوابی؟ از تشویش دائم داشتن؟ ها؟ توی این شش ماه می‌دونی که مجبور شدم چه جاهایی دنبالت بگردم؟
    همچین نعره زد که دستام رو روی گوشام گذاشتم و چشمام رو بستم.
    - توی واشنگتن، توی تهران، توی بیمارستانا، توی پزشک‌ قانونیا تا حداقل جنازتو پیدا کنم. می‌فهمی؟ من دیگه امیدی به زنده‌بودنت نداشتم.
    دستام رو از روی گوشام برداشت و با همون لحنش غری:
    - حالا میگی هیچ نقشی توی زندگیت ندارم؟ تو حق نداری که این حرف رو بزنی نیاز، حق نداری لعنتی.
    چشمام رو باز کردم و چند قطره اشک خودسرانه از چشمام روی صورتم چکید.
    با مشت به سـ*ـینه‌ش زدم و با بغض گفتم:
    - چه نقشی؟ اینکه بعد از شش ماه منو پیدا کنی و بزنی تو گوشم؟
    یه مشت دیگه کوبیدم و اشکام بیشتر روی گونه‌هام چکید.
    - اینکه همش سرم داد بزنی؟
    دوباره زدم و این دفعه به هق‌هق افتادم. دستش پشت گردنم رفت و سرم رو به سـ*ـینه‌ش چسبوند.
    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و با لحن گله‌مندی گفتم:
    - فقط بلدی هوارهوار کنی سرم. فقط می‌خوای زورت رو به رخم بکشی. این‌جوری هم منو ناراحت می‌کنی و هم خودتو.
    دستاش دور کمرم حلقه شد و من رو به خودش چسبوند. چشمام رو بستم و سرم رو توی سـ*ـینه‌ش قایم کردم. اون توی موهام و من هم توی سـ*ـینه‌ش نفس‌های تندتند می‌کشیدم.
    سرش و توی گردنم فرو برد و اسمم رو صدا زد. دستم رو توی موهای پرپشتش فرو بردم و با صدایی که حالا دورگه و بم شده بود، توی گردنم زمزمه کرد:
    - اون سیلی حقت بود، باید می‌فهمیدی که بدون من حق نداری جایی بری. اگه دفعه‌ی دیگه همچین کاری کنی، به‌جای یه سیلی، چند تا محکم‌تر می‌خوری .
    از شنیدن حرفاش عصبی شدم و خواستم ازش جدا شم؛ اما محکم‌تر به خودش فشردم و سرش رو بیشتر توی گردنم فرو کرد.
    نفس عمیق و بلندی کشید و به من که داشتم تکون می‌خوردم تا ولم کنه، گفت:
    - این‌قدر ورجه‌وورجه نکن. به‌اندازه‌ی کافی عصبی هستم از دستت نیاز. نذار اختیار از دستم بره.
    سر جام موندم. یعنی چی نذارم که اختیار از دستش بره؟
    با حرص توی شونه‌ش کوبیدم و گفتم:
    - یعنی چی؟ اصلاً دلیل این کار و حرفا چیه امید؟ منظورت چیه؟
    توی همون حالت بدون اینکه تغییری توی لحنش ایجاد کنه، گفت:
    - تو فکر کن دلتنگی برای یه دوست لجباز و کوچولو.
    فکم رو روی هم فشردم و سعی کردم که به عقب هلش بدم.
    با لحن پر حرصی گفتم:
    - همه‌ی دوستای زنتو این‌جوری تو بغلت می‌چلونی؟
    احساس کردم که خندید؛ چون شونه‌هاش خفیف لرزید.

    نفس عمیق دیگه‌ای کشید و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست شصت‌وهشتم
    - نه فقط یه دختر کوچولوی لجباز، این‌قدر ظریف و چلوندنیه! وقتی حسود میشه، دوست دارم توی بغلم لهش کنم.
    از شنیدن این حرفش یه حس شیرینی توی دلم پیچ خورد. لبخند روی لبم اومد و سرم رو رو شونش گذاشتم. دستام هم دور گردنش حلقه شد، حلقه‌ی دستای اون هم محکم‌تر دور کمرم پیچیده شد.
    چند لحظه که خیلی هم طولانی بود، توی آغوشش بودم. اون هم هیچی نمی‌گفت، فقط سرش رو توی موهام فرو بـرده بود و نفس عمیق می‌کشید.
    کم‌کم که عقب کشید و از هم جدا شدیم، توی چشمام خیره شد و گفت:
    - موهای بلند بهت میاد.
    لبخندی زدم و دستم رو تو موهام بردم تا یکم از این حالت پریشون درشون بیارم.
    - نمی‌خوای دعوتم کنی بیام داخل؟
    سرم رو به علامت نفی تکون دادم.
    اخماش تو هم رفت و گفت:
    - چرا؟
    - منکر این قضیه نیستم که خیلی دلتنگت بودم؛ اما رک میگم که امید من دیگه برنمی‌گردم سر جای سابق، همه‌چیز عوض شده. بهتره منو فراموش کنی و دنبال یه مدیر برنامه‌ی ثابت دیگه‌ای باشی.
    اخماش عمیق‌تر شد و با لحنی که سعی می‌کرد بالا نره، گفت:
    - باز می‌خوای عصبیم کنی نیاز؟ این پرت‌وپلاها چیه که داری میگی؟
    - هر جوری می‌خوای فکر کن، فکر کن این حرفای من یه مشت چرت‌وپرته؛ اما من همه‌چیزو پوست‌کنده بهت گفتم. برو پی زندگیت. من محاله که به آمریکا برگردم. کشور من ایرانه و من تونستم خود واقعیم رو توی شیراز پیدا کنم. همه‌ی هدف و زندگیم شده کارکردن و نقاشی‌کشیدن، حافظیه‌رفتن و شعرخوندن. از این وضع هم خیلی راضیم و خیلی هم احساس آرامش می‌کنم. برو و آرامش منو بهم نریز.
    دستش رو توی موهاش فرو برد و نفسش رو به بیرون فرو کرد. دوباره آمپر چسبونده بود؛ اما برعکس دفعه‌ی قبل داشت خودش رو کنترل می‌کرد. بعد از چند ثانیه سکوت، نگاهش رو توی چشمام کوبوند.
    نیشخندی زد و در کمال خونسردی که تفاوت بزرگی با خشم چند لحظه‌ی قبلش داشت، گفت:
    - باشه، من میرم.
    لبخند روی صورتم با شنیدن این حرفش یه آن خشک شد. انتظار نداشتم که به این راحتی قبول کنه.
    برو. همه‌ی مردها رفتنین، تو هم برو. تو هم مردی و حق رفتن داری. برو و انکار کن که نمی‌دونی زن‌ها اون چیزی رو که به زبون میارن، دقیقاً برعکس حرف دلشونه. برو.
    انگشت اشاره‌ش رو به‌سمتم گرفت، تکونش داد و گفت:
    - اما فردا برمی‌گردم. وسایلت رو هم باید جمع کرده باشی، می‌ریم تهران خونه‌ی خودم.
    چشمام چهارتا شد. آقا چه برای خودشون می‌برن و می‌دوزن و فرت تن آدم می‌کنن!
    با اعتراض گفتم:
    - چه دلیلی داره که من پا شم بیام خونه‌ی تو؟ خونه‌ی من اینجاست، همین خونه‌ی کوچیک و آجری. خیلی هم توش راحتم و نیازی ندارم که بیام توی قصر سنتی تو.
    نیشخندش هنوز روی لباش بود. به‌سمت در رفت و در همون حال گفت:
    - کاری نکن که فردا عصبی بشم. با آرامش چمدونتو ببند نیاز.
    دهنم باز شد که این دفعه یه دری‌وری نثارش کنم که در محکم بسته شد.
    چادرم رو از روی زمین برداشتم و با غرغر داخل شدم. چی میگه این یارو؟ چه صنمی باهام داره که راه‌به‌راه داره دستور میده؟ هه! بیام خونه‌ی تو؟ چشم حتماً. امر دیگه سرورم؟ سرورم؟ نه بابا یه‌ورم.
    خودم رو روی مبل انداختم و با صدای بلندی گفتم:
    - تا من نخوام هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی وحشی خودخواه.
    مگه شهر هرته که بخواد به‌زور من رو به خونش ببره؟ اون هم تهران؟ چشم حتماً چمدونم هم پر از لباسای تابستونه و زمستونه می‌کنم که یه وقت اذیت نشم.
    خجالت هم نمی‌کشه، بعد یه قرنی من رو پیدا کرده و سیلی که نثارم کرده، هیچ. مثل همیشه هم بازوهام رو کبود کرده
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا