پست پنجاهونهم
همش جلوم نقشبازی میکرده. از خودش یه اسطوره برام ساخت، یه اسطورهی شیطانی، یه اسطورهی حیوانی.
بدجور به نفسنفس افتاده بودم و دلم میخواست جیغ بکشم؛ اما صدام درنمیاومد.
دلم میخواست سرم رو محکم به دیوار بکوبم تا همهی اون صحنهها، همهی چیزای زشت و کثیف از مغزم به بیرون پرت شه؛ اما توانش رو نداشتم.
دلم میخواست اون مرد رو با همین دوتا دستام خفه کنم.
دلم میخواست وجود خودم رو از هستی نیست و نابود کنم.
دلم میخواست نباشم. دلم میخواست نفهمم، نبینم، کر باشم، خر باشم.
دستام رو دوباره روی گوشام گذاشتم و محکم فشارشون دادم.
خفه شید لعنتیا. خفه شید لعنتیا. خفه شید، خفهخون بگیرید.
دوباره عق زدم؛ اما چیزی بالا نیاوردم؛ چون دیگه هیچی توی معدم نمونده بود.
دستم رو روی گلوم گذاشتم. خیس عرق شده بودم. عرق سرد از کمرم چکه میکرد.
زیرلبی اصوات نامفهمومی رو زمزمه میکردم.
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم. من کی گریه کردم؟ قطرات اشک مثل بارون روی گونههام چکه میکرد، بدون اینکه فشاری به خودم بیارم.
بیهدف و بیرمق بهزور از جام برخاستم. پیشونیم رو روی سرامیک دیوار که خیلی سرد بود و تضاد زیادی با پیشونی داغم داشت، چسبوندم.
چشمامو بستم و آروم با پیشونیم یه ضربه به دیوار زدم.
خدا این امتحانه؟
یه ضربهی آروم دیگه.
این دیگه چه امتحانیه؟ چرا این شکلی؟
یه ضربهی دیگه.
چیکار کنم؟
اون مرد بابامه. همون که تنها کسمه تو این دنیا. اون مرد بابامه، بابای من، بابام، همون که خیلی پاک بود. بابایی، پدر، پدرم... چرا خدا؟چرا؟
من بابا ندارم. من بیپدرم. چرا خدا؟ چرا؟ من بابا دارم؟ نه، ندارم. من بیکسم، من هیچم، من پوکم.
بابام کجاست؟ اون مردی که خیلی پاک بود، کجاست؟ اینا کین تو خونمون؟ چرا خدا؟ اون مرده که شبیه بابامه، کیه؟ باباییم کجاست؟ من بیبابام. من بیبابام؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
توی ضربهی آخر همچین پیشونیم رو به دیوار کوبیدم که از شدت درد بیحال شدم و روی زمین سقوط کردم. خون مثل فواره از سرم بیرون میجهید. از درد توی خودم جمع شده بودم و میلرزیدم.
سرامیکای سفید، رنگشون سرخ شده بود، رنگ خون من، خونی که از اون مرد بود.
این زندگی رو نمیخواستم، نمیخواستم. زندگی با این خون آلوده رو نمیخواستم.
بیحالتر از قبل شدم و جون توی تنم نمونده بود. کاشکی میشد بمیرم.
از جام بهسختی بلند شدم. باید میرفتم، نمیتونستم توی این خونهی کثیف نفس بکشم. داشتم خفه میشدم. اگر قرار بود که بمیرم باید دور از اینجا میمردم، شده حتی تو خیابون ولی توی این خونه، نه.
یه قدم برداشتم. پاهام تحمل وزنم رو نداشت و نزدیک بود روی زمین بیفتم که دستم رو به چمدون گرفتم.
یه قدم دیگه برداشتم. پاهام بیحس شده بود و باعث میشد که اصلاً تعادل نداشته باشم. با هزار بدبختی بهسمت اتاقک نگهبانی رفتم و سوییچ ماشینم رو برداشتم.
دکمهی در حیاط رو زدم تا باز بشه. توی ماشین نشستم و روشنش کردم. در که کامل باز شد، پامو ر محکم روی پدال گاز فشردم.
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
(قیصر امین پور)
من میرم، میرم تا جایی که دیگه چیزی برای بودن وجود نداشته باشه. میرم از پیش همهی این آدمایی که توی همه تصوراتم گند زدن. میرم و خودم رو میکشم و روحم رو از این جسم کثیف بیرون میکشم.
من باید بمیرم، باید. کسی من رو نمیخواد. من هم بیکسم؛ پس میرم.
سرعت زیاد ماشین غیرقابلکنترل شده بود.
زیر لب فقط زمزمه میکردم.
- باید برم. من میرم.
اشکام تمومی نداشتن. هقهقای بیصدام سکوت دردآور تنهاییهام رو به روم میاورد.
با حرص روی پخش ماشین کوبیدم. حال خودم رو نمیفهمیدم و بدجور سردرگم بودم، بدجور. صدای ویولن امید که توی فضا پخش شد، فریاد کشیدم و محکم با مشت به فرمون زدم.
فلش رو درآوردم و از پنجره به بیرون پرت کردم. امید هم یه مَرده و برای من مُرده. دیگه نمیخوام ریخت کسی رو ببینم، نمیخوام.
بلند فریاد زدم.
- نمیخوام عوضیا، نمیخوام. همتون برید به درک. حالم از همتون بهم میخوره. دست از سرم بردارید. ولم کنید، ولم کنید.
روی ترمز زدم، جوری که اگه دستم روی فرمون بهعنوان تکیهگاه عمل نمیکرد، از توی شیشه به پایین پرت میشدم. نمیدونستم کجام، آفتاب داشت طلوع میکرد. انگار از شهر بیرون اومده بود. یه جاده بود، یه جادهی خاکی و خلوت.
از ماشین خارج شدم و به آسمون نگاه کردم. به کاپوت تکیه دادم و به هوای گرگومیشی خیره شدم.
درد پیشونیم هی داشت بدتر میشد؛ اما بدتر از اون درد قلبم بود، درد شکستهشدن، درد تنهاشدن، درد آوارشدن همهی زندگیت روی سرت.
اون صحنهها مثل یه نوار از جلوی چشمام رد میشدن. با همهی وجود فریاد زدم.
- بسه. نمیخوام بهش فکر کنم. بسه.
یه چک محکم توی گوشم زدم. اون تصاویر ضبطشده توی ذهنم داشت آزارم میداد. بازهم فریاد گوشخراشم بود که سکوت اونجا رو شکافت.
- ولم کنید. دست از سرم بردارید.
روی زانو افتادم و با همهی توان ضجه زدم، با همهی قدرت صدایی که توی وجودم بود.
- خدا!
دستام روی زمین مشت شد، اونقدر محکم که رگهای روی دستام به شدت باد کرده بودن.
- خدا!
همش جلوم نقشبازی میکرده. از خودش یه اسطوره برام ساخت، یه اسطورهی شیطانی، یه اسطورهی حیوانی.
بدجور به نفسنفس افتاده بودم و دلم میخواست جیغ بکشم؛ اما صدام درنمیاومد.
دلم میخواست سرم رو محکم به دیوار بکوبم تا همهی اون صحنهها، همهی چیزای زشت و کثیف از مغزم به بیرون پرت شه؛ اما توانش رو نداشتم.
دلم میخواست اون مرد رو با همین دوتا دستام خفه کنم.
دلم میخواست وجود خودم رو از هستی نیست و نابود کنم.
دلم میخواست نباشم. دلم میخواست نفهمم، نبینم، کر باشم، خر باشم.
دستام رو دوباره روی گوشام گذاشتم و محکم فشارشون دادم.
خفه شید لعنتیا. خفه شید لعنتیا. خفه شید، خفهخون بگیرید.
دوباره عق زدم؛ اما چیزی بالا نیاوردم؛ چون دیگه هیچی توی معدم نمونده بود.
دستم رو روی گلوم گذاشتم. خیس عرق شده بودم. عرق سرد از کمرم چکه میکرد.
زیرلبی اصوات نامفهمومی رو زمزمه میکردم.
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم. من کی گریه کردم؟ قطرات اشک مثل بارون روی گونههام چکه میکرد، بدون اینکه فشاری به خودم بیارم.
بیهدف و بیرمق بهزور از جام برخاستم. پیشونیم رو روی سرامیک دیوار که خیلی سرد بود و تضاد زیادی با پیشونی داغم داشت، چسبوندم.
چشمامو بستم و آروم با پیشونیم یه ضربه به دیوار زدم.
خدا این امتحانه؟
یه ضربهی آروم دیگه.
این دیگه چه امتحانیه؟ چرا این شکلی؟
یه ضربهی دیگه.
چیکار کنم؟
اون مرد بابامه. همون که تنها کسمه تو این دنیا. اون مرد بابامه، بابای من، بابام، همون که خیلی پاک بود. بابایی، پدر، پدرم... چرا خدا؟چرا؟
من بابا ندارم. من بیپدرم. چرا خدا؟ چرا؟ من بابا دارم؟ نه، ندارم. من بیکسم، من هیچم، من پوکم.
بابام کجاست؟ اون مردی که خیلی پاک بود، کجاست؟ اینا کین تو خونمون؟ چرا خدا؟ اون مرده که شبیه بابامه، کیه؟ باباییم کجاست؟ من بیبابام. من بیبابام؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
توی ضربهی آخر همچین پیشونیم رو به دیوار کوبیدم که از شدت درد بیحال شدم و روی زمین سقوط کردم. خون مثل فواره از سرم بیرون میجهید. از درد توی خودم جمع شده بودم و میلرزیدم.
سرامیکای سفید، رنگشون سرخ شده بود، رنگ خون من، خونی که از اون مرد بود.
این زندگی رو نمیخواستم، نمیخواستم. زندگی با این خون آلوده رو نمیخواستم.
بیحالتر از قبل شدم و جون توی تنم نمونده بود. کاشکی میشد بمیرم.
از جام بهسختی بلند شدم. باید میرفتم، نمیتونستم توی این خونهی کثیف نفس بکشم. داشتم خفه میشدم. اگر قرار بود که بمیرم باید دور از اینجا میمردم، شده حتی تو خیابون ولی توی این خونه، نه.
یه قدم برداشتم. پاهام تحمل وزنم رو نداشت و نزدیک بود روی زمین بیفتم که دستم رو به چمدون گرفتم.
یه قدم دیگه برداشتم. پاهام بیحس شده بود و باعث میشد که اصلاً تعادل نداشته باشم. با هزار بدبختی بهسمت اتاقک نگهبانی رفتم و سوییچ ماشینم رو برداشتم.
دکمهی در حیاط رو زدم تا باز بشه. توی ماشین نشستم و روشنش کردم. در که کامل باز شد، پامو ر محکم روی پدال گاز فشردم.
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
(قیصر امین پور)
من میرم، میرم تا جایی که دیگه چیزی برای بودن وجود نداشته باشه. میرم از پیش همهی این آدمایی که توی همه تصوراتم گند زدن. میرم و خودم رو میکشم و روحم رو از این جسم کثیف بیرون میکشم.
من باید بمیرم، باید. کسی من رو نمیخواد. من هم بیکسم؛ پس میرم.
سرعت زیاد ماشین غیرقابلکنترل شده بود.
زیر لب فقط زمزمه میکردم.
- باید برم. من میرم.
اشکام تمومی نداشتن. هقهقای بیصدام سکوت دردآور تنهاییهام رو به روم میاورد.
با حرص روی پخش ماشین کوبیدم. حال خودم رو نمیفهمیدم و بدجور سردرگم بودم، بدجور. صدای ویولن امید که توی فضا پخش شد، فریاد کشیدم و محکم با مشت به فرمون زدم.
فلش رو درآوردم و از پنجره به بیرون پرت کردم. امید هم یه مَرده و برای من مُرده. دیگه نمیخوام ریخت کسی رو ببینم، نمیخوام.
بلند فریاد زدم.
- نمیخوام عوضیا، نمیخوام. همتون برید به درک. حالم از همتون بهم میخوره. دست از سرم بردارید. ولم کنید، ولم کنید.
روی ترمز زدم، جوری که اگه دستم روی فرمون بهعنوان تکیهگاه عمل نمیکرد، از توی شیشه به پایین پرت میشدم. نمیدونستم کجام، آفتاب داشت طلوع میکرد. انگار از شهر بیرون اومده بود. یه جاده بود، یه جادهی خاکی و خلوت.
از ماشین خارج شدم و به آسمون نگاه کردم. به کاپوت تکیه دادم و به هوای گرگومیشی خیره شدم.
درد پیشونیم هی داشت بدتر میشد؛ اما بدتر از اون درد قلبم بود، درد شکستهشدن، درد تنهاشدن، درد آوارشدن همهی زندگیت روی سرت.
اون صحنهها مثل یه نوار از جلوی چشمام رد میشدن. با همهی وجود فریاد زدم.
- بسه. نمیخوام بهش فکر کنم. بسه.
یه چک محکم توی گوشم زدم. اون تصاویر ضبطشده توی ذهنم داشت آزارم میداد. بازهم فریاد گوشخراشم بود که سکوت اونجا رو شکافت.
- ولم کنید. دست از سرم بردارید.
روی زانو افتادم و با همهی توان ضجه زدم، با همهی قدرت صدایی که توی وجودم بود.
- خدا!
دستام روی زمین مشت شد، اونقدر محکم که رگهای روی دستام به شدت باد کرده بودن.
- خدا!
آخرین ویرایش توسط مدیر: