کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
فصل هشتم: غلاف
- قانون میگه جرمه.
مرکا چشم‌ چرخاند:
- اون اگه از قانون می‌ترسید که الان فلش رو بهمون پس داده بود.
ریوزو گفت:
- من موافقم. می‌تونیم از چیزی که گفته علیه خودش استفاده کنیم.
احمد لبش را خیس کرد:
- به‌هرحال اون با یه مجرم فراری در ارتباطه و تا حالا چیزی در موردش به دادگستری نگفته. باید طبق قانون ژاپن باهاش برخورد بشه.
تارو روی صندلی‌اش عقب رفت:
- شاید توی چند مورد پول‌شویی دست داشته.
ساچا کف دست‌هایش را به هم زد:
- حساب‌های بانکیش رو بررسی می‌کنیم.
مرکا گارد گرفت:
- نمی‌شه با اماواگر پیش رفت.
تارو گفت:
- چیزی که مسلمه اینه که اون با برادرش همکاری می‌کنه.آقای هاشیما حتماً چندتا تماس تلفنی با اون داشته، نه؟
احمد گفت:
- پرینتِ مکالماتش و حساب‌های بانکیش و حتی ایمیل‌هاش، چیزای زیادی رو رو می‌کنن. اگه واقعاً دستش با اون توی یه کاسه باشه...
تارو لبخند زد:
- می‌شه جلوش رو گرفت. باید تا دیر نشده شروع کنیم.
- رییس، کار سختیه.
احمد اخم کرد:
- این‌قدر غر نزن مرکا.
***

صبح، وقتی پایش را در شبکه‌ی حفاظت گذاشت، ساچا به طرفش آمد. عصبی به نظر می‌رسید. تارو سرجایش ایستاد. گفت:
- چی شده؟
ساچا نفس عمیقی کشید:
- یه خانم توی دفترتون منتظر شماست. احساس می‌کنم که...
حرفش را خورد. تارو منظورش را گرفت. ساچا احساس می‌کرد همان کسی بود که قبلاً در موردش به او گفته بود. تارو زمزمه کرد:
- موهاش...
- قرمزه.
نوبت او بود که هوا را در ریه‌هایش بفرستد. پس توهم نبود. گفت:
- ممنونم که خبر دادی.
ساچا این‌پاوآن‌پا کرد:
- می‌خواین...
تارو بی‌حرف از کنارش رد شد و پله‌های سالن اصلی را بالا رفت. باید خیلی چیزها را به او می‌گفت، باید به او می گفت که هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شود. باید می‌گفت که آن آمدن، رفتنِ بی‌موقعش را جبران نمی‌کرد. باید می‌گفت که 23 سالِ تمام درد کشیده بود.
دستگیره‌ی در را خواباند. وقتی در را باز کرد و او را دید که پاهایش را روی هم انداخته و به او نگاه می‌کرد، مکث کرد. چند ثانیه‌ی بعد، از کنارش گذشت و امیدوار بود که کسی به سرش نزده باشد، برای فضولی پشت آن در بسته بایستد.
پنجره را باز کرد. هوای سرد صبحگاهی به داخل جهید. صورتش از سوزش عجیب ریه‌هایش جمع شد و ناچار پنجره را بست.
برگشت و به او نگاه کرد:
- روزی که تصمیم گرفتی دیگه نباشی، باید فکر برگشتن رو می‌کردی، زودتر از الان.
جینو جا خورد. انتظار نداشت که این‌قدر صریح بحث را به گذشته بکشاند.گفت:
-باید بگم متأسفم؟
تارو حرفش را قطع کرد:
- نباش. برای من مهم نیست.
جینو دوست نداشت که سرش منت بگذارد و بگوید به خاطر خودش آن کار را کرد. گانگ شین معتقد بود که دوربودن، زنده‌نگه‌شان می‌داشت، هم او و هم تارو را.
آهسته گفت:
- من برای تو ارزش زیادی قائل بودم.
تارو حتی پوزخند هم نزد. گفت:
- ارزش...
جینو آه کشید. می‌خواست به سردی نگاهش کند و همانی باشد که همیشه بود؛ اما نمی‌توانست. تارو با شان، آلن، رایکا و حتی کینزو خیلی فرق می‌کرد. گفت:
- لازم بود که بمیرم تا ثابت کنم یه زمانی زنده بودم.
- حالا هم برگشتی تا ثابت کنی که یه زمانی مرده بودی؟ جینو، آخرین کسی که تو کشتی خودت نبودی. آخرین گلوله‌ت رو به قلب من شلیک کردی.
جینو پلک زد. دستش را به صورتش کشید:
- من فقط اومدم تا ازت کمک بخوام.
تارو دستش را مشت کرد:
- کمک؟ مطمئنم حتی یه ذره هم نمی‌فهمی که چی داری میگی.
زن فقط برای این هنوز روی صندلی نشسته بود که تلاش‌هایش برای نگه‌داشتن تکه‌های غرورش به بن‌بست نخورده بود. هنوز روی زمین آوار نشده بود.
- اگه تو بهم کمک نکنی، دخترم می‌میره.
پس دختر داشت و پس ازدواج کرده بود. پس فراموش کرده بود. خوب بود. این هم یک راه برای ادامه‌ی زندگی بود.
وقتی هجده‌ساله بود هم ازدواج کرده بود. تارو خیلی دیرتر از چیزی که به نظر می‌آمد، به تایوان رسیده بود و جینو با هیکا هوماچی ازدواج کرده بود. آن روز تمام آنچه که ساخته بود خراب شده بود؛ اما حالا دیگر پانزده‌ساله نبود، یک مرد میان‌سال بود که هرگز مثل سابق نمی‌شد.
تارو در چشم‌هایش نگاه کرد:
- جینو، من ایمان دارم که تو چیزی به اسم قلب نداری. لطفاً از اینجا برو و هرگز برنگرد.
جینو قلب داشت. هرگز به لاوا و کینزو نگفت؛ اما دوست داشت به تارو بگوید که دارد. که داشت و اگر زنده بود، به خاطر این بود که می‌دانست یک جای دنیا تارو میساکی هنوز زنده بود و حالش خوب بود.
-اگه بهت التماس کنم، چی؟
این تنها زمانی بود که آرزو می‌کرد، جواب سؤالش همان چیزی باشد که می‌خواست بشنود.
تارو صدایش لرزید؛ اما می‌خواست جینو را مثل تمام این 23 سال نداشته باشد. حداقل نه حالا که خیلی دیر شده بود:
- اگه بهم التماس کنی، جلو میام و بهت دست‌بند می‌زنم و از دادستانی می‌‌خوام که همون‌طور که یه ارشد یاکوزا باید مجازات بشه، مجازاتت کنن. شاید این بار واقعاً حلق‌آویز بشی.
حالا دیگر آن قلب تکه‌پاره را هم نداشت. جینو دیگر هیچ‌چیز نداشت و باید با همه‌چیز خداحافظی می‌کرد. چقدر از خداحافظی متنفر بود!
ایستاد. تنها یک‌بار دیگر آن اتاق را از نظر گذراند و بدون اینکه نگاهش کند، به طرف در رفت. فقط همین یک‌بار به التماس رسیده بود؛ اما از این به بعد فقط کیمارا بود. یک کیمارای خون‌خوار ترسناک.
در را بست. تارو دستش را به گردنش کشید. می‌دانست جینو به این راحتی‌ها پا پس نمی‌کشید. باید منتظر می‌ماند، مواظب می‌بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    سارا پاهایش را به هم چسبانده بود و به دارمینا نگاه می‌کرد که هر وقت سروکله‌اش آنجا پیدا می‌شد اعصابش به هم می‌ریخت، برای اینکه مطمئن بود از او کودن‌تر در تمام کائنات پیدا نمی‌شد و نمی‌دانست چرا رییسش او را وارد گروهشان کرده بود. شاید برای اینکه حماقت‌های دارمینا آن مرد عصبی و نسبتاً افسرده را به خنده می‌انداخت.
    دارمینا گفت:
    - جینو رفته سراغ میساکی.
    سارا خواست بگوید «این رو خودمون هم می‌دونستیم»؛ اما وقتی مرد شروع به حرف‌زدن کرد، ترجیح داد ساکت بماند.
    - اگه به سرش زد که بره سراغ خانواده‌ی تارو و با اون‌ها گروکشی کنه، بکشش.
    آهان. پس آن مرد هم اگر میخواست، می‌توانست قهرمان باشد. لاوا فکر کرد که جینو عجب بیچاره‌ای بود که رفته بود سراغ همان کسی که نباید می‌رفت! مادرش ادعا می‌کرد که تایوان را روی انگشتش می‌چرخاند؛ ولی حالا خلافش ثابت شده بود.
    دارمینا شانه بالا انداخت:
    - هر طور مایلی. راستی جرالد با ماشین من چه غلطی می‌کرده که الان لاشه‌ش رو نزدیک ساگا پیدا کردن؟
    مرد لبخند کم‌رنگی زد و سارا گفت:
    - تارو ردش رو زده بود. مجبور شد بسوزونش و البته دیر شده بود؛ چون اون‌ها گرفتنش.
    دارمینا عصبی کف دست‌هایش را به هم کوبید:
    - هلندی خنگ.
    سارا زمزمه کرد:
    - ژاپنی بی‌مغز.
    لاوا خنده‌اش گرفت و وقتی آن مرد به او خیره شد، خنده‌اش را خورد. مرد به‌سرعت نگاه از او گرفت و به دارمینا گفت:
    - خیله‌خب، می‌تونی بری.
    سارا از اینکه همیشه این‌طوری بیرون انداخته می‌شد، خوشش می‌آمد. دارمینا برای آن‌ها شبیه یک مهره‌ی نیمه‌سوخته بود که فعلاً به کارشان می‌آمد و می‌توانست هر وقت دلش خواست به آن کله‌ی پوکش شلیک کند و ککش هم نگزد.
    تا وقتی صدای استارت‌خوردن ماشینش را نشنید، در را قفل نکرد. لاوا زمزمه کرد:
    - ازش متنفرم.
    مرد پوزخند زد:
    - منم همین‌طور.
    ***

    اولین مأموریت جدی‌ای که به هوچی در ژاپن داده بود، درست انجام شده بود و او توانسته بود که در عرض دوساعت، بفهمد که غیر از کارمندان شبکه‌ی حفاظت، چه کسانی به آن ساختمان رفت‌وآمد می‌کردند و دقیقاً ربطشان به تارو چه بود. پانیو کاتا، نوه‌ی لیگوشا، کسی بود که به خاطر مرگ‌ نخست‌وزیرِ تحت‌حفاظتش در دردسر افتاده بود و از شبکه‌ی حفاظت درخواست کمک کرده بود. هوچی آدرس محل اقامتشان در توکیو را برایشان فرستاده بود و جیند فکر می کرد این هتل بیشتر به درد تبدیل‌شدن به مرغ‌داری می‌خورد تا هتل.
    در لابی، کنار شومینه نشسته بود و منتظر بود تا سروکله‌ی نوه‌ی لیگوشا پیدا شود. تصویرِ محوی از هشت‌سالگی او به یاد داشت، پسربچه‌ای لاغر اما خوش‌چهره. امیدوار بود که مجبور نشود، به او بفهماند که اوضاع برای دختر او چقدر خطرناک است!
    ده دقیقه گذشت و جینو مرد جوانی را دید که احتمالاً سی‌ساله بود. بیشتر از چیزی که فکر می‌کرد عوض شده بود؛ اما هنوز هم خوش‌قیافه بود.
    پانیو تا چشمش به آن زن با موهای قرمز افتاد، لیگوشا را به یاد آورد که همیشه از زنی با چشم‌های عجیب و موهای قرمز تعریف می‌کرد و نمی‌دانست چرا برای یک لحظه به خودش لرزید. شاید این زن، همان بود. شاید یاکوزا برگشته بود؛ اما تا آنجایی که او می‌دانست، همه‌ی ارشدها مرده بودند، هر پنج‌ نفرشان.
    روبه‌رویش ایستاد:
    - گفتن که شما می‌خواین من رو ببینین.
    جینو متوجه ته‌لهجه‌ی انگلیسی‌اش شد. لبخند زد:
    - بشین.
    با اینکه هیچ از لحنش خوشش نیامده بود؛ اما روی مبلِ مقابل او نشست. جدی و سرسخت به نظر می‌رسید. جینو گفت:
    - من جینو کیمارا هستم. ارشد سابق یاکوزا.
    پس حدس پانیو درست بود. یک نفر از آن پنج نفر زنده بود.
    جینو ادامه داد:
    - پانیو کاتا، تو بادیگارد نخست‌وزیر کانادا بودی، درسته؟
    پانیو سرش را تکان داد:
    - سرپرست گارد امنیتی.
    - و اومدی سراغ تارو.
    حس خوبی به آن زن نداشت. فقط گفت:
    - چطور مگه؟
    جینو گفت:
    - تو سیاست نداری پانیو. شاید برای همین گرفتار شدی. جایی که احتمالاً ازش بیزاری.
    پانیو خونسرد شانه بالا انداخت:
    - که چی؟
    - ما باید یه راه پیدا کنیم که شبکه‌ی حفاظت چاره‌ای جز کمک‌کردن بهمون نداشته باشه.
    پانیو فکر کرد که باید تبدیل بشود به همان سرپرست خشکِ گارد امنیتی:
    - مایی وجود نداره خانم کیمارا.
    جینو خونسرد بود، یک خونسردِ ترسناک.
    - اگه نتونی قاتلین نخست‌وزیر رو پیدا کنی...
    پانیو خندید:
    - مثل اینکه یه چیزی رو اشتباه متوجه شدین. حتی اگه به زندان برم، مهم اینه که کسی من رو یه جنایت‌کار نشناسه.
    جنایت‌کار را با طعنه ادا کرد. جینو نفسش را به بیرون فوت کرد. اهل تسلیم‌شدن نبود، اهل تحقیرشدن هم نبود.
    - تو یه دختر داری، هوم؟
    پانیو می‌دانست که اگر گارد می‌گرفت، جینو راحت دست روی نقطه‌ضعف هایش می‌گذاشت و راه را می‌بست.
    سرش را تکان داد:
    - ساریکا.
    جینو لبش را خیس کرد:
    - لاوا نوزده‌سالشه و خب، قبل از گم‌شدنش به حد مرگ از من متنفر بود.ا گـه دیر پیداش کنم، ممکنه هیچ‌وقت نتونم بهش ثابت کنم اونی نبودم که فکر می‌کرده. ساریکا از تو متنفر نیست؛ چون تو پانیو کاتایی نه جینو کیمارا.
    پانیو لبخند زد:
    - ساریکا چهارسالشه.
    جینو توی چشم‌هایش نگاه کرد. از لیگوشا قابل‌تحمل‌تر بود. شاید ورژن مثبت لیگوشا بود، یک مرد مهربان و جدی.
    جینو گفت:
    - هر دو نفر ما به تارو نیاز داریم.
    پانیو سعی کرد که آرام باشد:
    - راهش این نیست. باید صبر کنیم.
    جینو بغض کرد. چرا از وقتی به آن توکیوی لعنتی پا گذاشته بود، این‌قدر احمق و احساساتی شده بود؟
    محکم گفت:
    - من صبر کردم. از این بیشتر اگه صبر کنم، انگار من ماشه رو کشیدم. لاوا تمام اون چیزیه که برای من باقی مونده. همون چیزی که تو و تارو میساکی بهش میگید خانواده.
    پانیو متأثر شده بود. بعضی آدم‌ها برای زندگی‌کردنی که فقط نفس‌کشیدن نباشد، به هر دری می‌زدند. جینو احتمالاً همان کسی بود که زیر آب فریاد می‌زد تا شاید کسی به دادش می‌رسید.
    پانیو پرسید:
    - تو به چی اعتقاد داری؟
    جینو ایستاده بود و می‌خواست برود. جینو شعله‌های آتش شومینه را نگاه می‌کرد که زمین را روشن کرده بودند و چشم‌های پانیو را برق می‌انداختند. لب‌هایش را از هم فاصله داد:
    -به هیچی.
    پانیو صدای تق‌تق پاشنه‌ی چکمه‌هایش را شنید که دور و دورتر می‌شدند. امیدوار بود که تارو میساکی درست انتخاب کند، قبل از ازدست‌رفتن همه‌چیز.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    تارو نمی‌توانست نگاه از پرینت حساب‌های بانکی هاشیما بگیرد که با یک فیل**تر رمزگذار حفاظت شده بود و او مجبور شده بود ده کدِ بیست‌ر‌قمی برای بازکردنش بنویسد. کاملاً واضح بود که مقدار زیادی پول به دلار و یورو بین هزاران حساب بانکی چرخیده بود و ردگیری‌اش عملاً غیرممکن بود؛ اما همه‌ی آن پول‌ها که سه‌بار از حسابِ توکیوی هاشیما خارج شده بودند، در انتها به یک حساب بانکی وارد شده بودند، یک حساب در یکی از بانک‌های سوئیس.
    بودجه‌ی پلیس منطقه‌ای از حساب دولتی آن به حساب هاشیما واریز شده بود؛ اما هنوز به مسیرهای دیگر راه پیدا نکرده بود. چیزی حدود سه هزار میلیارد یِن. تازه این تمامِ ماجرا نبود. از حساب بانکی سوئیس حدود 70درصد آن پول‌ها به حساب هایکا هاشیما واریز شده بود. این خودش مدرک محکمی برای اثبات دست‌داشتن هاشیما در ماجرای اختلاس برادرش بود.
    نمی‌دانست واقعاً باید ناراحت باشد یا خوش‌حال. پیشانی‌اش را به کف دستش تکیه داد و آرزو کرد که قبل از اینکه مجبور به روکردن مدارک به دادگاه شود، هاشیما با شبکه‌ی حفاظت راه بیاید. چیزی که احتمالاً محال بود.
    ساچا در زد و وارد شد. تارو به او نگاه کرد و ساچا گفت:
    - آیکاما کوسومه می‌خواد باهاتون حرف بزنه. وکیلش انصراف داده و اون احتمالاً می‌خواد معامله کنه.
    خندید:
    - معامله؟ چه معامله‌ای؟ دو روز دیگه زمان دادرسیِ اونه.
    ساچا شانه بالا انداخت. تارو امیدوار بود که نخواهد به سبک هاشیما، تاس بیندازد.
    ***

    صندلی را عقب کشید و نشست. آیکاما کوسومه زمین تا آسمان با آن مرد شیک‌پوش دو روز قبل فرق داشت. بیشتر از هر چیزی لاغری‌اش به چشم می‌آمد. شاید دست‌پختِ خوب اِنجی، مسئول سالن غذاخوری، به او نساخته بود.
    - من شنیدم تو می‌خوای باهام معامله کنی، آیکاما.
    آیکاما کوسومه لبخند زد، یک لبخند تصنعی و زشت.
    - انگار توی مغز همه‌ی مجرم‌های اینجا دوربین یا میکروفون کار گذاشتید.
    تارو مکث کرد و گفت:
    - حرفت رو بزن. من وقت ندارم.
    آیکاما اخم کرد:
    - یه سری اطلاعات هست، اطلاعات خیلی مهم. چیزهایی که کله‌گنده‌ها رو به هم وصل می‌کنه و کلی تبهکار رو از توی سوراخ‌هاشون می‌کشه بیرون.
    لبش را خیس کرد. ادامه داد:
    - مسئله اصلی این نیست که اون اطلاعات چیَن، مهم هویت قاچاقچی‌هاست. کره‌ی زمین یه شبکه‌ی پر از جنایت‌کاره که هویت 90درصدشون معلوم نیست. اون 10درصد... شاید اون 10درصد هیچ‌کدوم الان زنده نباشن.
    تارو داشت بی‌حوصله می‌شد:
    - خب؟
    آیکاما گفت:
    - میشا اون‌ها رو پیدا کرده بود. رابـ ـطه‌ها رو هم فهمیده بود .می‌دونی میساکی، اون همکارت اشتباه به عرضت رسونده بود. من نمی‌خوام معامله کنم، می‌خوام بازی کنم، یه بازیِ قشنگ.
    احتمالاً آیکاما از ماندن در بازداشتگاه خسته شده بود و نیاز داشت کسی با او حرف بزند. حتی اگر قرار بود با حرف‌هایش سر تارو میساکی را به درد بیاورد.
    - جناب میساکی، اگه من زندان برم یا حتی حکم مرگم صادر بشه، خیلی چیزها باهام دفن می‌شه.تو می‌تونی برای همیشه قید پرونده‌ت رو بزنی یا اینکه آدم‌هایی رو پیدا کنی که هیچ‌کس به ذهنش نمی‌رسیده که وجود دارن.
    آهان. پس بازی‌اش این بود. اطلاعات و یک سری اسمِ احتمالاً به‌دردنخور به شبکه‌ی حفاظت می‌داد که آن هم اگر از دادگاه پیروز بیرون می‌آمد. تارو پوفِ کلافه‌ای کشید:
    - اطلاعاتت رو برای خودت نگه‌دار و سعی کن از دو روز باقی‌مونده‌ی بیرون از زندانت لـ*ـذت ببری.
    آیکاما ‌کم نیاورد:
    - حتماً پشتت به اون فلش مموری‌ها گرمه. اون‌ها چیز زیادی رو رو نمی‌کنن.
    تارو به طرفش خم شد:
    - نیازی نیست همه‌چی رو بدونم. من فقط می‌خوام بدونم چی یه تاجر خوش‌نام رو به قاتل همسر و فرزندش تبدیل کرد.
    آیکاما خندید. تارو صندلی به عقب هل داد و ایستاد. گفت:
    - برش گردونین بازداشتگاه.
    وقتی مرکا وارد اتاق بازجویی شد، تارو اولین کسی بود که بیرون رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ساعت هشت‌ونیم بود که به خانه رسید. از روشن‌بودن چراغِ اتاق نشیمن تعجب کرد. بعد حدس زد که شاید ریو آمده بود. احتمالاً برای فضولی آمده بود و تارو با خودش پیمانِ سامورایی بست که یک کلمه هم نم پس ندهد.
    خنده‌اش گرفت. پیمان‌های سامورایی‌اش با ریو را معمولاً خودش نقض می‌کرد و اگر واقعاً یک سامورایی بود، باید شمشیرش را توی قلب خودش فرو می‌کرد.
    کلید انداخت و در را باز کرد. از توی آشپزخانه سروصدا می‌آمد. کریدور ورودی را طی کرد و میوری را دید که چای سبز می‌ریخت و گرفته به نظر می‌آمد.
    - چیزی شده؟
    میوری اول نشنید؛ اما وقتی سایه‌اش را روی کابینت‌های آشپزخانه دید سرش را برگرداند:
    - اِه. چقدر زود اومدی!
    تارو نفس عمیقی کشید و دوباره گفت:
    - چیزی شده؟ مهمون داریم؟
    میوری سینی چای را به‌زور در دست‌هایش گذاشت و تقریباً به طرف اتاق نشیمن هلش داد:
    - یه خانمه، با تو کار داره. وقتی بهش گفتم که کیه، خندید و بهم گفت منتظرت می‌مونه. خیلی...
    آه کشید. حساس نبود؛ اما نگران، چرا. اینکه آن زن غریبه به نظرش یک تهدید می‌آمد، ربطی به این نداشت که فکر می‌کرد تا حالا او را در شبکه‌ی حفاظت ندیده بود.
    تارو جمله‌اش را کامل کرد:
    - عجیب بود؟
    میوری سرش را تکان داد. تارو لبخند خسته‌ای زد:
    - بچه‌ها...
    - رفتن بیرون. کاسوتو فکر می‌کرد که نیتا داره دیوونه می‌شه.
    نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد:
    - تو هم این‌طوری فکر می‌کنی؟
    میوری لبخند مضطربی زد و به اتاق نشیمن اشاره کرد:
    - برو، منتظرته.
    سرش را تکان داد. از آشپزخانه تا اتاق نشیمن را با سه قدم بلند طی کرد و وقتی جینو را روی مبل، روبه‌روی در دید، سرش گیج رفت:
    - اینجا...
    جینو به سینی چای سبز اشاره کرد:
    - توش چی ریختی؟
    تارو بی‌حوصله جلو رفت و در را بست:
    - مرگ موش.
    جینو تحقیرش را نادیده گرفت. بعد به این فکر کرد که هوچی لایق دستمزد بیشتری بود، حداقل برای اینکه مو لای درز آدرس پیداکردنش نمی‌رفت.
    روی مبل نشست. نگران بود. اینکه جینو می‌دانست که کجا زندگی می‌کند، نشانه‌ی خوبی نبود. عصبی دستی به پلک‌هایش کشید و گفت:
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    جینو ابروهایش را بالا داد:
    - اومدم برات یه داستان تعریف کنم.
    تارو هیستریک خندید:
    - فکر می‌کردم که فقط بلدی شلیک کنی.
    جینو به سردی گفت:
    - دارزدن هم بلدم. یادت رفته؟
    تارو توی چشم‌هایش نگاه کرد. هنوز هم زیباترین زنی بود که می‌شناخت.
    - من زمانی برای شنیدن داستان‌های یه جنایت‌کارِ عقده‌ای ندارم.
    - باید بشنوی.
    تارو لحن تهدیدآمیزش را حس کرد، با تک‌تک سلول‌هایش. دستش را به‌سمت لیوان چای برد؛ اما پشیمان شد. جینو عقب رفت و پاهایش را روی هم انداخت.
    ***

    23 سال قبل-سئول
    - نمی‌تونم، نمی‌تونم... اینو از من نخواه مادر.
    گانگ شین راه می‌رفت. عصبی بود. داد زد:
    - اگه این کار رو نکنی، اون فقط مجبوره تحملت کنه. بهت گفته بودم که تا وقتی کسی تو رو نمی‌خواد، نباید توی زندگیش فقط یه موجود اضافه باشی‌.
    جینو ایستاده و به دیوار تکیه داده بود. اولین‌بار بود که به نظر خودش، خوار و حقیر می‌آمد.
    زمزمه کرد:
    - تو یه وارث می‌خوای، تو اینو به خاطر خودت می‌گی.
    روی زمین آوار شد. زانوهایش می‌لرزیدند. نمی‌خواست گریه کند؛ اما مجبور بود. اگر گریه نمی‌کرد، می‌مرد‌. اگر گریه نمی‌کرد، آن‌وقت به آن تلخیِ گنگ اجازه داده بود که دست‌هایش را دور گردنش حلقه کند و او را به خفگی بکشاند.
    گانگ شین پوزخند زد. به طرز وحشتناکی دلش می‌خواست که تارو را به درک واصل کند؛ اما می‌دانست که جینو بعد از آن هرگز با او راه نمی‌آمد. می‌خواست اهرم فشارش را به کار بگیرد. می‌خواست جینو، دخترش باشد و تارو جلوی دست‌وپایش نباشد.
    گانگ شین گفت:
    - جینو، به من نگاه کن.
    جینو سرش را بالا گرفت. اشک‌هایش را پاک کرد و به‌سختی ایستاد. صدایش در گوشش زنگ خورد:
    - اگه جوابت نه باشه، من بهش شلیک می‌کنم. قسم می‌خورم که این کار رو می‌کنم. اون‌وقت نه تنها آزارش دادی؛ بلکه تارو میساکی به خاطر احساسات بچگانه‌ی تو مرده.
    مرده... مرده... مرده! تازه داشت عمق سیاه‌بودن یک انسان را می‌فهمید. تازه داشت باورش می‌شد که جنایت هیچ سنخیتی با عشق نداشت. تازه داشت حس می‌کرد که قلبش در حال کنده‌شدن بود و انگار گانگ شین، گلوله را درست توی قلبش شلیک کرده بود.
    لب‌هایش باز شدند:
    - نه...
    شل‌وول‌تر از آن بود که گانگ شین جدی‌اش بگیرد. آخرین قطره‌ی اشک‌ روی پیراهن سیاه‌رنگش افتاد و جینو درد کشید. خودش را جمع کرد. ته‌مانده‌ی انسانیتش را توی سیاه‌چالِ تنهایی تف کرد.
    گانگ شین به او خیره شد:
    - نامه رو بنویس. وقت نداریم.
    جینو جلو رفت. فقط پرسید:
    - اون جسد...
    -یه جسد پیدا کردم. مطمئن باش تارو حتی جلو نمیاد تا بهش نگاه کنه.
    جینو نفس سردش را فوت کرد. ایمان داشت که از آن شب به بعد، هرگز یک زن نبود.
    او فقط یک اسلحه بود که بی‌وقفه شلیک می‌کرد. جینو کیمارا هرگز نتوانست چیزی را فراموش کند که گانگ شین فکر می‌کرد تا چند ماه بعد از یاد خواهد برد‌.
    ***

    زمانِ حال-توکیو
    41 سالش بود و 23سال گذشته بود و آن‌قدر دور بود که دیگر به خاطر آن شب، گریه‌زاری نکند.
    تارو بی‌هیچ‌حسی لیوان چای سبز را نگاه می‌کرد. جینو سکوت کرده بود. چکمه‌هایش کثیف و گلی بودند و میوری لابد به خاطر ظاهر عجیبش گفته بود که حق ندارد با آن وضعیت پایش را در خانه‌ی او بگذارد.
    - الان باید ازت ممنون باشم؟
    اولین چیزی بود که تارو بعد از شنیدنِ تراژدی عجیب جینو گفت.
    جینو اخم کرد:
    - انتظار ندارم که تشکر کنی.
    تارو خندید، عصبی و با صدای بلند:
    - تو و مادرت فکر می‌کنید همین که به قلب یه نفر شلیک کنید، برای کشتنش کافیه. گاهی یه نفر آرزو می‌کنه که قلبش از کار بیفته تا از مردن راحت بشه.
    هر دویشان ساکت ماندند. دو آدم غمگین و تنها بودند که هیچ‌کس حرفشان را نمی‌فهمید. جینو لبخند تلخی زد:
    - لاوا هم فکر می‌کرد که من قلب ندارم.
    تارو سرش را به پشتی مبل تکیه داد:
    - مگه داری؟
    سکوت کرد. چند لحظه بعد، ایستاد و نفس عمیقی کشید:
    - من برای زندگی تو، خطر نیستم. از اولش همیشه من بودم که می‌رفتم.
    تارو زمزمه کرد:
    - انتخاب خودت بود.
    جینو راهش را به‌طرف در کج کرد:
    - انتخاب هیچ‌کس تنهایی نیست. حتی اگه قلب نداشته باشه.
    قلب نداشته‌اش عمیقاً شکسته بود. قلب نداشته‌اش درد می‌کرد و از درد به خود می‌پیچید.
    جینو کیمارا وقتی از خانه‌ی تارو بیرون آمد، آرزو کرد که کاش گانگ شین زنده باشد و خودش بتواند به او شلیک کند!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    این تارو میساکی بود که وقتی میوری وارد اتاق نشیمن شد، سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و چشم‌هایش را بسته بود؛ اما نخوابیده بود. سعی می‌کرد با دردش کنار بیاید، با درد عجیب قفسه‌‌ی سـ*ـینه‌اش. چیزی که یاد گرفته بود این بود که هیچ‌کس به دردهایش عادت نمی‌کرد. درد همیشه کمر به کشتن کسی می‌بست که برای تمام‌کردنش می‌جنگید.
    میوری به شانه‌اش زد:
    - تارو؟
    پلک‌هایش را از هم فاصله داد و سعی کرد راست بنشیند. میوری با چشم‌های گشادشده پرسید:
    - اون رفت؟ تو می‌شناختیش؟
    نمی‌خواست دروغ‌گو باشد؛ اما خوب می‌دانست که گفتنِ حقیقت فقط سؤال‌های مزخرف دیگری را به دنبال داشت. آن شب از آن شب‌هایی بود که دلش سکوت دل‌نشین توکیو را می‌خواست.
    آهسته گفت:
    - تقریباً.
    میوری اخم کرد. سینی چای سبزِ دست‌نخورده را برداشت و گفت:
    - ریو زنگ زد. باهات کار داشت.
    بدون هیچ حرف اضافه‌ای سلانه‌سلانه به‌طرف آشپزخانه رفت. میوری بیشتر از هر وقت دیگری احساس اضافه‌بودن می‌کرد. یک زن بود با تمام زنانگی‌ها و آن زن که روبه‌روی تارو، روی مبل نشسته بود به طرز عجیبی شبیه رقیبی به نظر می‌رسید که برای کنارزدنش راهی نداشت و می‌ترسید که به خاطر او، مجبور شود چمدانش را جمع کند. نفس عمیقی کشید. برای تارو، احتمالاً میوری فراتر از مادر فرزندانش نبود. شاید هنوز توی ذهنش او را مادر دوقلوها صدا می‌زد.
    تارو سعی کرد خودش را قانع کند، زنگ‌زدن به ریو مساوی بود با تخلیه‌ی اطلاعاتی شدن و تارو نمی‌خواست که پای جینو را به زندگی بقیه باز کند، وقتی هنوز معلوم نبود که در آن مغز ترسناکِ لعنتی‌اش چه می‌گذشت. اما باید با کسی حرف می‌زد، باید تلاش می‌کرد تا این سرطان را درمان کند.
    به او پیام داد:
    - ساحل، میام اونجا.
    ریو حتماً به حرف‌هایش گوش می‌داد. ریو حتماً می‌فهمید که ردی از گذشته امتداد پیدا کرده و به حال رسیده. نمی‌خواست اوضاع به هم بریزد‌. نمی‌خواست جینو را به‌زور پس بزند.
    ***

    هوای نسبتاً آرام آن شب، فرصت خوبی بود برای اینکه کنار ساحل قدم بزنند و ریو چرت‌وپرت تحویلش بدهد. آ‌‌ن‌قدر حرف منطقی شنیده بود که دلش تمام آن خزعبلات تکراری‌ای را می‌خواست که احتمالاً بقیه را به خنده می‌انداخت.
    مسیر ماشین رو یخ‌ بسته بود. چرخ‌های ماشین سر می‌خوردند. بخاری روشن بود؛ اما بخار دهانش روی شیشه‌ی کناری رد انداخته بود.
    وقتی در ساحل ایستاد، موج‌های بی‌رمق دریا را دید که به ساحل نمی‌رسیدند و صخره‌ها را هدف گرفته بودند. ریو سیگار می‌کشید و سعی می‌کرد تارو را تحویل نگیردو صد البته موفق نبود.
    تارو صدای خش‌خش نرم ماسه‌های یخ‌زده‌ی زیر پایش را شنید و در تاریکی عجیبی به‌طرف ریو می‌رفت. تنها تیر چراغی روی صخره‌ها پِت‌پِت می‌کرد و این یعنی به‌زودی تاریکی مطلقی ساحل را دربرمی‌گرفت. فکر کرد که بهتر بود چراغ ماشین را روشن می‌گذاشت؛ اما نمی‌خواست تمام راه‌آمده را برگردد. زمزمه کرد:
    - کچلِ لعنتی!
    امیدوار بود که ریو نشنیده باشد.
    ریو سیگارش را در ساحل رها کرد و کف کفشش را به نوک آن مالید:
    - نیفتی.
    تارو خنده‌اش گرفت:
    - فکر نمی‌کردم که این‌قدر تاریک بشه.
    ریو بی‌حوصله گفت:
    - شیشه‌های نورافکن‌ها رو دزدیدن. احتمالاً تا یه مدت وضع همین‌طوریه جناب رییس.
    طعنه می‌زد. تارو جلو رفت و به سپر جیپ سیاه‌رنگ ریو تکیه زد.
    - چه حسی داره؟
    ریو گفت:
    - چی؟
    تارو مطمئن بود که هرگز در این کار مهارت پیدا نمی‌کرد:
    - شبیه یه ماشین بخار شده بودی.
    ریو خندید:
    - من که چیزی یادم نمیاد. ماشین بخار دیگه چیه؟
    تارو ساکت ماند. هیچ‌وقت در قانع‌کردن دیگران موفق نبود.
    ریو بهش نگاه کرد:
    - از دست میوری فرار کردی؟
    تارو زمزمه کرد:
    - من از اون فرار نمی‌کنم.
    ریو چشم چرخاند:
    - باشه فهمیدم که تو فقط ازش خسته می‌شی. حوصله نداری‌. باهاش حرف نمی زنی. اون‌قدر کار می‌کنی که چشمات از کاسه دربیان‌. آره تو ابدا از میوری فرار نمی‌کنی، فقط نمی‌دونم چرا همه این فکر رو می‌کنن.
    نفس عمیقی کشید. دست‌هایش را درهم قفل کرد. دلش می‌خواست که مثل قبل‌ترها بخار دهانش را نگاه کند که شیک و تمیز پیچ می‌خورد و به هوا می‌رفت و دلش می‌خواست دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو کند و روی ماسه‌ها بنشیند و هیچ‌کس هم فکر نکند که افسرده و بدبخت شده. بعد آن‌قدر آنجا بنشیند که زمستان تمام و یخ ماسه‌ها آب شده باشد و بهار رسیده باشد.
    - با من چی کار داشتی؟
    این اولین حرف جدی‌ای بود که ریو بالاخره زد و اولین‌بار در آن شب بود که تارو از قرارگذاشتن با او ابراز پشیمانی نکرد.
    بهش نگاه کرد:
    - جینو برگشته.
    ریو اخم کرد:
    - دیوونه‌ی بی‌مزه.
    حدس زده بود. برای همین فکر کرد که بهتر بود اصلاً نمی‌گفت.
    زمزمه کرد:
    - باور نکن.
    ریو کامل به‌طرفش چرخید:
    - باور نمی‌کنم، معلومه که باور نمی‌کنم.
    نفس‌هایش تند و عمیق شده بود. تارو پلک‌هایش را روی هم گذاشت و گفت:
    - بهتر از هرکسی می‌تونم به چشمام اعتماد کنم. اون‌قدری آدم زنده و مرده دیدم که بفهمم توهم زدم یا نه.
    - تو حتی توی مراسمش نبودی. حتی...
    آه کشید. گفت:
    - بس کن. اون جینوئه. اومده سراغ من، نه برای اینکه دلش برام تنگ شده یا یاد زمانی افتاده که جفتمون دلمون می‌خواست که یاکوزا بره به جهنم. دخترش رو می‌خواد، انگار گم شده.
    - دخترش؟
    تارو بی‌حوصله گفت:
    - حالم داره از تعجب‌کردنت به هم می‌خوره.
    ریو به پشتش زد:
    - خب پس امنیت ملی چی می‌شه؟
    لحنش جدی بود؛ اما تارو دوست داشت که شوخی برداشت کند، یک شوخیِ لوس واقعی.
    - امنیت ملی آخرین چیزی بود که برام مهم بود.
    ریو دوباره به سپر ماشین تکیه داد و برای مدتی طولانی زمین را نگاه کرد. تارو گفت:
    - فکر نکنم که خطرناک باشه.
    اخم غلیظ ریو، یعنی گاف بزرگی داده بود. سعی کرد لبخند بزند؛ ولی نتوانست.
    - تو شنیدی که تایپه 101 منفجر شده؟ و شنیدی کسی که جسد سوخته‌ش پیدا شده، رقیب سرسخت گانگ شین بوده؟ یه چیزی رو باید بفهمی. تمام این 23 سال، جینویی که من و تو فکر می‌کردیم مرده، به اسم گانگ‌ شین وحشتناک‌ترین کارها رو انجام داده، از انفجار تا آدم‌کشی و قاچاق.
    تارو می‌خواست تمام آن چند ثانیه‌ای را که ریو آن جملات را گفته بود، از زندگی اش، از عمر لعنتی‌اش و از مغز لعنتی‌ترش پاک کند. جینو را با موهای دُم‌اسبی شده و بارانی سیاه‌رنگ و نگاه تلخ و مهربانش می‌شناخت. جینو را با رفتنِ زودهنگامش شناخت. جینو را هنوز همان دختری می‌دانست که در حیاط دبیرستان، وقتی که تصور کرده بود تارو مُرده، دستش را به تنه‌ی آن درخت تکیه داده بود و گریسته و شانه‌هایش لرزیده بود. جینو این زنی نبود که ریو بی‌رحمانه توصیفش می‌کرد.
    گفت:
    - هیچ‌وقت به من شلیک نمی‌کنه. طرف من نمیاد، اگه بیاد...
    ریو پوزخند زد:
    - لابد می‌کشیش، شاید هم دارش می‌زنی. تو هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شی.
    تارو در چشم‌هایش خیره شد:
    - حواسم رو جمع می‌کنم.
    می‌خواست قانعش کند که یک احمق دست‌ودل لرزیده نیست.
    ریو فقط گفت:
    - حواستو جمع کن و اسلحه‌ت رو پر نگه‌دار. به بچه‌ها هم بگو پشت‌سرشون رو نگاه کنن.
    تارو برای چندمین بار آه کشید. جینو واقعاً آن کار را می‌کرد؟ واقعاً شلیک می‌کرد؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    پانیو برای آن ایمیل مزخرفی که از طرف وزارت امنیت کانادا آمده بود، حسابی عصبی و شاید اندوه‌گین بود. دِیو به شانه‌اش زد:
    - سرپرست...
    لئو و رت اگر می‌توانستند، می‌رفتند و به تک‌تک آینه‌های هتل مشت می‌زدند. سایمون و تونی سعی می‌کردند آرام باشند و فقط سعی می‌کردند.
    - خیلی تلخه، نه؟
    کتفش درد می‌کرد. دیو گفت:
    - خیلی.
    پانیو چیزی را به ژاپنی زمزمه کرد که هیچ‌کس در اتاق نفهمید. بعد دوباره به انگلیسی گفت:
    -باید زودتر شلیک می‌کردم.
    دیو گفت:
    - دوباره داریم به همون نقطه‌ای می‌رسیم که نباید می‌رسیدیم.
    پانیو فکر کرد که هرکس تصور می‌کند او مقصر نبوده، یک احمقِ بی‌خیال بی‌مغز است. به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
    - توی کانادا و هر قبرستون دیگه‌ای که فکرش رو می‌کنید، همه‌ی رسانه‌ها علیه ما جبهه گرفتن. الان هم که شنود مکالمات خیلی مضحک‌تر از اون چیزیه که به نظر میاد.
    لئو سعی کرد که لبخند بزند:
    - خب این شاید باعث بشه تا اونا بفهمن که اشتباه فکر می‌کردن. بهتر نبود که خودمون هر شب پرینت مکالمات رو براشون می‌فرستادیم؟
    پانیو عصبی خندید:
    - تو خیلی کودنی لئونارد.
    رَت و تونی تأیید کردند:
    - موافقم.
    سایمون به پشتش زد. دیو گفت:
    - لئو، نظرت چیه حالا که این‌قدر کودنی، برامون شام بگیری؟
    لئو به طرفش حمله کرد:
    - هی!
    پانیو زمزمه کرد:
    - بس کنید.
    لئو اخم غلیظی تحویل دیو داد و روی میز، گوشه‌ی اتاق نشست. پانیو هنوز دلش می‌خواست که کشته‌شدن نخست‌وزیر یک دروغ یا شوخیِ جلف از طرف اعضای گارد امنیتی باشد. همان کسانی که آن لحظه در اتاق سعی می‌کردند که تظاهر کنند اوضاع عوض نشده؛ اما عوض شده بود، خیلی عوض شده بود.
    ***

    هوچی به او ایمیل داده بود. وقتی پیام را دید فکر کرد که کاش به جای کینزو با هوچی ازدواج کرده بود که حتی توی دستشویی‌های توکیو هم آدم داشت و هم هزار چشم هوشیار و تیزبین!
    - شبکه‌ی حفاظت فقط یه پرونده‌ی باز داره. یه متهم هست که به یه یارویی پول داده تا زنش رو بکشه. زنش باردار بوده و احتمالاً از اون خبرنگارایی که خیلی تنش می‌خاریده. اسمش آیکاما کوسومه‌ست، دو روز دیگه دادگاهشه. حواستونو جمع کنید، اینا خطرناکن. هوچی.
    خنده‌اش گرفت. مختصر و مفید. نوشت:
    - ممنونم. حواسم رو جمع می‌کنم، جینو.
    با یک ذره فکر می‌شد فهمید که لابد کلی معادله در مورد انگیزه‌ی قتل آن زن باردار وجود داشت که احتمالاً به خبرنگاربودنش وصل می‌شد. آیکاما کوسومه برای چیزهایی همسر باردارش را کشته بود که شاید تارو هنوز نفهمیده بود.
    اگر توی پرونده چیزِ بیشتری وجود داشت، هوچی تا الان بو بـرده بود. جینو باید به دو روز دیگر فکر می‌کرد. روزی که آیکاما از شبکه‌ی حفاظت به دادگاه منتقل می‌شد، او باید آن‌قدر سریع می‌بود که تارو فرصت شلیک‌کردن پیدا نکند. چندتا آدم می‌خواست، شاید سه نفر که درست‌وحسابی و تروتمیز آیکاما کوسومه را بیاورند و جینو بتواند بازی کند. آن هم بازی‌ای که قرار نبود کسی در آن بمیرد.
    ***

    تارو کنار میز بزرگ اتاق کنفرانس ایستاده بود و طبق معمول، احمد تنها گوینده‌ی جمع بود.
    - پرینت مکالمات به ما داده نمی‌شد. منم موبایل آقای هاشیما رو رمزگشایی کردم و پیام‌ها و تماس‌های حذف‌شده رو با ریکاوری برگردوندم. اون از یه رمز پیچیده برای پیام‌هایی که به یه شماره موبایل بی‌نام‌ونشون داده می‌شد استفاده کرده بود، برای همین مجبور شدم رد اون شماره رو بزنم. به نظر می‌رسید که متعلق به برادرش باشه. البته هویت صاحب تماس هایکا هاشیما نیست؛ ولی من پیگیری کردم و با بازکردن دیتابیس‌ها متوجه شدم که کسی که صاحب خط تماسه درحقیقت وجود خارجی نداره. برای همین احتمالاً یه هویت جعلی برای ردگم‌کنی بوده.
    مرکا درحالی‌که متفکرانه به احمد نگاه می‌کرد، گفت:
    - خب درواقع این یه چیز دیگه رو هم ثابت می‌کنه و اون اینه که هاشیما و برادرش جعل هویت‌ کردن. بین ایمیل‌هایی که به برادرش داده بود، زیاد می‌شد از این پیام‌ها دید. اونا با هم دیگه ارتباط دارن و وقتی که کدها رو باز کردیم، فهمیدیم پای یه اختلاس دیگه هم در میونه، احتمالاً مربوط به صندوق بین‌الملل پول.
    تارو گفت:
    - حساب‌های بانکیش پر از گردش‌های بیهوده‌ی مالیه. اون پول‌ها رو توی حساب‌های مختلف می‌گردونه و بعد به حساب خودش در یکی از بانک‌های سوئیس واریز می‌کنه و بخش اعظمش رو به حساب هایکا هاشیما می‌فرسته.
    ساچا کف دست‌هایش را به هم مالید:
    - اینترپل هنوز توی دادگاه‌های لاهه پرونده رو مختومه اعلام نکرده. این یعنی اگه ما بخوایم، ممکنه بشه قانعشون کرد که برن سراغ هایکا هاشیما.
    تارو رک‌وراست گفت:
    - فعلاً اولویت ما نیست.
    بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
    - تا دیر نشده باید به هاشیما بفهمونیم‌، اگه فلش رو بهمون پس نده، همه‌چی رو میشه.
    احمد لبخند زد:
    - من فکر می‌کنم که به اندازه‌ی کافی فهمیدیم.
    ریوزو که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
    - شاید حتی بیشتر.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    هوا به طرز فجیعی ابری بود و باران، کج می‌بارید و لاوا را می‌ترساند. پنجره بسته بود؛ اما نرده‌های شل‌وول پنجره و ترک‌های فراوان روی شیشه‌ها، نمی‌توانستند قطره‌های ریزودرشت آب را مهار کنند. سارا پارچه‌ی چرک سیاهی را در یکی از سوراخ‌های پنجره فرو کرد و گفت:
    - رییس، کی می‌تونیم از اینجا بریم؟
    مرد نیم‌نگاهی بهش انداخت:
    - هر زمان که خطر نزدیک بشه.
    سارا خندید؛ اما چیزی نگفت. این یعنی باید دعا می‌کرد تا خطر نزدیک شود که از آن اتاق تنگ و کوچک رهایی پیدا کنند؟
    لاوا آهسته پرسید:
    - حال مادرم خوبه؟
    مرد اخم کرد. گفت:
    - فکر می‌کردم اصلاً برات مهم نیست که چه بلایی سرش میاد.
    وقتی سکوت لاوا را دید شانه بالا انداخت:
    - خوبه؛ البته فعلا.
    لاوا به تهدیدهای زیرپوستی آن مرد عادت کرده بود. سارا گفت:
    - اون میساکی تیزتر از این حرف‌هاست که اجازه بده جینو توی زندگیش دخالت کنه.
    - و جینو هم دیوانه‌تر از این حرف‌هاست که براش مهم باشه.
    مرد این را گفت. لاوا سرش را به دست‌های قفل‌شده‌اش چسباند:
    - من...
    مرد گفت:
    - تا هر وقت که من بخوام باید اینجا بمونی.
    سرش را تکان داد. هنوز هم دلش می‌خواست که اسلحه‌ی مرد را از گوشه‌ی اتاق بردارد و انتقام پدرش را بگیرد؛ اما نمی‌دانست که چرا نمی‌توانست. شاید آن مرد آن‌قدرها هم که به نظر می‌آمد تاریک نبود، شاید هنوز یک قلب در گوشه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌تپید.
    ***

    تنها یک‌بار در تمام عمرش وقتی می‌خواست دستور بدهد، تردید کرده بود و آن هم وقتی بود که برای اولین‌بار به الینا گفته بود که به سراغ یک نفر برود و انگشت قطع‌شده‌اش را برایش بیاورد.
    آن زمان الینا هجده‌ساله بود و جینو هنوز برای تبدیل‌کردنش به یک ماشین آدم‌کشی تردید داشت. برای همین تا جایی که امکان داشت، آن دختر را به مراقبت از گانگ شین می‌فرستاد و در عمارت سردِ او قدم می‌زد.
    کینزو فکر می‌کرد که جینو دیوانه شده؛ ولی جینو بیشتر از اینکه دیوانه شده باشد، اندوهگین بود و بعد از جداشدن از تنها کسی که واقعاً دوستش داشت، اولین‌باری بود که عذاب‌وجدان بیخ گلویش را چسبیده بود و رهایش نمی‌کرد. اولین‌باری بود که دلش می‌خواست خودش را از بالکن اتاق خوابِ مشترکش با کینزو پایین بیندازد.
    هر سه نفری که هوچی برایش فرستاده بود، تیراندازهای ماهری بودند و جینو ایمان داشت که به گرد پای گانگ شین هم نمی‌رسیدند؛ به‌هرحال از هیچی بهتر بود. گفت:
    - یه زندانی توی ماشین انتقالِ مجرمه. باید حواستونو جمع کنید و تیر اضافی هم شلیک نکنید. هیچ‌کس نمی‌میره؛ چون در اون صورت شما هم باهاش می‌میرید.
    یکی که از بقیه جوان‌تر به نظر می‌آمد، گفت:
    - ممکنه خیلی شلوغ‌بازی بشه.
    جینو یک قدم به‌طرفش رفت:
    - اگه به کسی شلیک نکنید، هیچ شلوغ‌بازی‌ای اتفاق نمیفته. حواستونو جمع کنید.
    دو نفر دیگر سرهایشان را تکان دادند و جینو به مرد جوان که به نظر مرددتر از خودش بود، نگاه کرد.
    - چیه؟
    - شاید بمیریم. من شنیدم که میساکی کم نمیاره.
    جینو لبخند زد:
    - میساکی مجبوره که کم بیاره؛ چون ما کسی رو داریم که اون بهش نیاز داره.
    ***

    دو روز بعد-توکیو
    تارو آه کشید:
    - یعنی چی؟
    ساچا دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو کرد. بینی‌اش سرخ شده بود:
    - راننده نیست. اون‌ها ماشین رو با یه جرثقیل تا اینجا آوردن و گفتن یکی از شبکه‌ی حفاظت پشت فرمون بشینه. به نظر میاد که عمدی باشه. شاید هم واقعاً راننده واسه زایمان همسرش غیبش زده باشه.
    احمد گفت:
    - من می‌شینم. به‌هرحال باید دونفر باشیم، نه؟
    تارو خندید:
    - نفر اول رو انتخاب کردی؟
    ریوزو با تعجب گفت:
    - حتماً خودتون هم میاین. پرونده‌ی به این مهمی رو تا دادگاه هستین دیگه.
    تارو به مرکا اشاره کرد. مرکا کاپشنش را پوشید و موهایش را محکم بست:
    - بریم.
    احمد اعتراض کرد:
    - رییس، شما همیشه فکر می‌کردین که اون حتی بلد نیست اسلحه رو توی دستش نگه‌ داره.
    مرکا محکم به پهلویش زد:
    - من رانندگیم حداقل از تو بهتره.
    احمد اخم کرد. ریوزو سوت بلندی کشید و خودش را کش‌وقوس داد:
    - خوش بگذره رییس.
    مرکا زبانش را درآورد.تارو گفت:
    - خودم رانندگی می‌کنم. ریوزو، احمد و ساچا، پشت‌سر ما بیاین، حواستون رو جمع کنید. احمد به راهداری خبر دادی؟ خیابان‌های منتهی به دادگاه رو باید ببندن.
    احمد سرش را تکان داد:
    - آره. گفتن این کار رو می‌کنن.
    - خوبه. بریم.
    ساعت‌دیواری سالن11:10دقیقه را نشان می‌داد. مرکا روی صندلی شاگرد جا گرفت و کمربندش را بست. تارو برای آخرین‌بار محفظه‌ی عقبِ ون را نگاه کرد و چهره‌ی خونسرد آیکاما را از نظر گذراند. قفل در را چک کرد. ساچا گفت:
    - حواسمون هست.
    تارو بدون اینکه نگاهش کند، گفت:
    - می‌دونم.
    پشت فرمان نشست. استارت زد و آینه را تنظیم کر‌د. روی اسلحه‌ی غلاف دور کمرش دستی کشید و گفت:
    - بریم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    خیابان را دور زد. گفت:
    - احمد، هستی؟
    - بله رییس.
    مرکا عرق کرده و مضطرب بود. شلیک می‌کرد، بی‌وقفه و بدون اینکه به آن وَن ترسناک نگاه کند. تارو از آینه فقط چهار صورت پوشیده‌شده را می‌دید که به نظر می‌آمد عزمشان را برای به‌دست‌آوردن آیکاما جزم کرده بودند.
    - شلیک نکن. با پلیس تماس بگیر.
    احمد پایش را روی ترمز گذاشت:
    - باشه اما اول جلوشون رو می‌گیریم.
    ریوزو در ماشین خودش بود و سعی می‌کرد به سوراخ‌سوراخ‌شدن شیشه‌ها توجهی نکند. توکیو آن‌قدر بی‌دروپیکر بود که چهار آدم با یک مسلسل و سه اسلحه‌ی کمری در خیابان به ماشین انتقال مجرم حمله کرده بودند و می‌خواستند عوضی‌ترین مجرم شبکه‌ی حفاظت را فراری بدهند یا حتی بدتر، بدزدند. ریوزو به ساچا گفت:
    - شلیک کن.
    ساچا گوشیِ در گوشش را جابه‌جا کرد:
    - رییس میگه نه.
    تارو سعی کرد که فقط گاز بدهد. آن‌قدر پایش را روی پدال گاز فشار می‌داد که مطمئنش کند هیچ‌کس دستش به آیکاما نمی‌رسید. مرکا گفت:
    - اونا دارن به قفل شلیک می‌کنن.
    تارو گفت:
    - احمد، پلیس چی شد؟
    - اونا دارن خودشون رو می‌رسونن.
    تارو برگشت و عقب را نگاه کرد. هنوز صدای شلیک گلوله شنیده می‌شد و خیابانِ خلوت شبیه میدان جنگ شده بود. دنده را عوض کرد و مرکا هم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد:
    - نمیشه رییس.
    تارو اسلحه‌اش را بیرون کشید. داد زد:
    - نقشه عوض شد.
    احمد لبخند کجی زد و خشاب اسلحه‌اش را عوض کرد:
    - خوب شد.
    تارو شلیک کرد، آن‌قدر بی‌دقت که فقط چراغ جلوی ون شکست و او نمی‌دانست چرا چنین چیزی را پیش‌بینی نکرده بود. یکی از آن چهار نفر سرش را از پنجره بیرون آورده بود. هیچ‌کس مطمئن نبود که ضدگلوله‌‌بودن ماشین انتقال مجرم تأثیری روی بازنشدن قفل درِ محفظه داشت یا نه.
    در خیابانی دیگر پیچید. احمد پشت فرمان نشست و ریوزو زودتر از ساچا و او راه افتاد. مرکا گفت:
    - رییس، باید بایستیم. این‌طوری نمیشه.
    - آیکاما کوسومه رو می‌گیرن.
    یک گلوله‌ی دیگر شلیک کرد. مرکا نفس‌نفس می‌زد.
    - رییس...
    تارو داد زد:
    - اگه نمی‌تونی تحمل کنی، پیاده شو.
    مرکا ساکت ماند. قفل محفظه باز شده بود. احمد و ریوزو پشت‌سر ون، مهاجم بودند و از ایستادنش تعجب کردند؛ اما ساچا مطمئن بود که چیزی را که می‌خواست به دست آورده بودند.
    شلیک کرد؛ ولی بی‌فایده بود. آیکاما بالاخره از دستشان دررفته بود.
    جینو خودش را به انتهای ون رساند و سعی کرد به تایر ماشین احمد شلیک کند؛ ولی هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. شیشه‌ها در سرمای عجیب توکیو بخار گرفته بودند.
    مرکا گفت:
    - چی کار کنیم رییس؟
    سرعت ماشین کم شده بود. به تایر شلیک کرده بودند و پنچری، درست در بی‌موقع‌ترین زمان دامن‌گیرشان شده بود. تارو نفسش را حبس و بعد آزاد کرد:
    - پیاده می‌شم. تو همین‌ جا بمون.
    مرکا لب باز کرد؛ اما چیزی نگفت. حتی نمی‌توانست جلوی رییس را بگیرد. درمانده و نگران بود و بیشتر از آن خسته از شلیک‌های بی‌فایده‌ای که یکی از آن‌ها به‌دردبخور نبود. صدای گلوله و رگبار روی مغزش رژه می‌رفت.
    ماشین ایستاد. ریوزو و ساچا هم ایستاده بودند و احمد به ون که مانع بین خودشان و ماشین انتقال مجرم بود، نگاه می‌کرد. تارو ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد. صدای شلیک گلوله کمتر و کمتر می‌شد تا جایی که سکوت عجیبی خیابان را دربرگرفت، شبیه آرامش قبل از طوفان.
    تارو پیاده شد. احمد گفت:
    - رییس...
    ساچا اجازه نداد که جلوتر برود:
    - باید ببینیم که چی میشه.
    یکی از آن سه نفر پیاده شده بود. نفر چهارم به درستی دیده نمی‌شد.
    تارو به قفل سوراخ‌سوراخ محفظه نگاهی انداخت و سعی کرد محکم باشد. آیکاما با دست‌های دستبندخورده، ترسیده و مضطرب به او نگاه می‌کرد. تارو اخم کرد و به‌طرف ون چرخید.
    در چشم‌های مردی که صورتی پوشانده شده و لباس‌هایی کاملاً سیاه داشت چیزی دیده نمی‌شد. تارو اسلحه‌اش را بالاتر گرفت:
    - اگه یه قدم جلو بیای، مغزتو داغون می‌کنم.
    مرد پوزخند زد. جینو آرزو می‌کرد که تارو کوتاه بیاید و قبل از هر اتفاق بدی خودش را کنار بکشد.
    مرد چیزی نگفت. تارو آیکاما را پیاده کرد و او را به‌طرف مرکا که تازه پیاده شده بود، هل داد:
    - ببرش دادگاه.
    مرد جلو آمد و روی یک زانویش نشست. تارو فقط دلش می‌خواست که صدای آژیر پلیس را بشنود.
    احمد جلوتر رفت. پشت و پنهان شده بود. می‌خواست به مرد شلیک کند؛ اما نمی‌توانست، واقعاً نمی‌توانست.
    تارو سرسخت در چشم‌های مرد نگاه می‌کرد. گفت:
    - گورت رو گم کن.
    و انگشتش را روی ماشه لغزاند.
    تارو داد زد:
    - مرکا چه غلطی می‌کنی؟
    مرکا مطمئن بود که هرگز به دادگاه نمی‌رسند. آن ون می‌توانست تعقیبش کند. خیابان به اندازه‌ی کافی وسیع بود و وسیع‌بودنش پیروز را مشخص می‌کرد. آیکاما را روی صندلی جلو پرت کرد و خودش به‌طرف رییس برگشت.
    مرد دیگری از ون پیاده شد و این بار او شلیک کرد، شلیک کرد و تارو درد شدیدی را در زیر قفسه‌ی سـ*ـینه و پهلویش حس کرد. خونِ روی دستش نشانه‌ی خوبی نبود. گلوله خورده بود و به طرز وحشتناکی درد داشت.
    دوباره همه به تکاپو افتادند. احمد و ساچا دویدند؛ اما مرکا به یک طرف هل داده شده بود و آیکاما درحالی‌‌که از پیشانی‌اش خون می‌آمد، برای رهایی از دست‌های قدرتمند کسی که موهای قرمز داشت، تقلا می‌کرد.
    تارو او را ندید؛ چون به دیواره‌ی ماشین انتقال مجرم تکیه زده بود. ساچا تمام کاری که توانست بکند، به‌خاطرسپردن بلاک هر چند جعلی ون بود. وقتی آیکاما دوباره به ون مهاجمان برگشت، بوی خون تازه به زیر دماغ تارو میساکی رفته بود و آخرین تلاشش را برای یک شلیک دقیق کرد؛ اما دیر شده بود و ون در انتهای خیابان، دور و دورتر می‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    سرش را به فرمان ماشین تکیه داده بود. خون‌ریزی داشت و شاید هنوز کسی نمی‌دانست.
    دوباره همه‌جا شلوغ شده بود. پلیس و تیم تشخیص هویت و هزاران آدم دیگر آمده بودند و او همهمه‌هایشان را می‌شنید. فکر کرد که کاش شلوغ‌بازی‌ها را قبل از دزدیده‌شدنِ آیکاما (یا فرار کردنش) موکول کرده بودند، آن‌وقت این‌قدر راحت آن قاتل از دستش سر نمی‌خورد.
    کسی به شیشه‌ی ماشین زد. سرش را بلند کرد:
    - بله؟
    ساچا بود. شلخته بود و صورتش حسابی قرمز شده بود:
    - باید بیاین پایین. انگار دوربین یه مغازه روشن بوده.
    به‌سختی جابه‌جا شد. لبه‌های کاپشنش را روی جای گلوله انداخت و درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد.
    ساچا کنار رفت و گفت:
    - اونجا. اون اسلحه‌فروش، انگار پلیس‌ها باهاش حرف‌ زدن؛ ولی اون زیر بار نرفته. احمد می‌دونه چرا.
    به‌طرف احمد که با مأموری که به نظر می‌رسید از پلیس منطقه باشد، حرف می‌زد، رفت. مأمور ادای احترام کرد و احمد گفت:
    - فقط یه شاهد داریم، به‌علاوه‌ی پلاکی که ساچا یادش مونده.
    تارو پرسید:
    - همه‌شون مجهول‌الهویه بودن؟
    احمد با تردید گفت:
    - مطمئن نیستیم.
    اخم کرد. احمد فوراً به مغازه‌ی اسلحه‌فروشی آن‌سوی خیابان اشاره کرد:
    - وقتی از راهداری گفتن که خیابون‌های منتهی به دادگاه باید بسته بشه، درِ مغازه‌ش رو بسته؛ ولی دوربین جلوی در رو روشن نگه داشته.
    تارو دستش را روی پهلویش فشار داد. سرش گیج می‌رفت و به‌سختی خودش را سرپا نگه داشته بود:
    - چرا همکاری نمی‌کنه؟
    احمد به پلیس اشاره کرد و با رفتن مأمور، به چشم‌های رییس نگاه کرد:
    - اون میگه که پسرش رو ما فرستادیم زندان و توی زندان خودکشی کرده. واسه همین حتی حاضره شبکه‌ی حفاظت رو آتیش بزنه. از چیزی که به نظر می‌اومد، عصبانی‌تره.
    تارو سرش را تکان داد. احمد گفت:
    - چی کار کنیم؟
    به نظر می‌رسید که اتفاق امروز از اطمینان همیشگی کارمندان شبکه‌ی حفاظت نسبت به تصمیماتشان کم کرده بود. تارو پلک‌هایش را روی هم فشار داد:
    - باهاش حرف می‌زنم.
    احمد به دست خون‌آلودش اشاره کرد:
    - شما زخمی شدین؟
    آهسته گفت:
    - مهم نیست.
    نگاه از احمد گرفت و به مرکا که گونه‌اش کبود شده بود؛ اما آسیب جدی‌ای ندیده بود. حداقل گلوله نخورده بود.
    به‌طرف مغازه رفت. ریوزو هم به دنبالش رفت؛ اما پشیمان شد. ایستاد و به‌طرف احمد برگشت.
    تارو امیدوار بود مردی که شبکه‌ی حفاظت را قاتل پسرش می‌دانست، آن‌قدرها هم کله‌خراب و کینه‌ای نباشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    پيرمرد کلاه‌گيس فرفري‌اي را روي سرش گذاشته بود و حتي اگر دائم دست نمي‌برد که مرتبش کند، باز هم تارو مي‌فهميد که کلاه گيس است. نگاهش تلخ بود، حتی نگاهش هم به تارو پوزخند می‌زد. تارو بي‌معطلي گفت:
    - ما فيلم دوربين مغازه‌ي شما رو مي‌خوايم.
    مرد زيرچشمي نگاهي به آن مرد جوان پررو انداخت و گفت:
    - هر وقت پسرمو بهم برگردوندي منم کمال همکاري رو به همه‌تون نشون ميدم.
    تارو عصبي گفت:
    - خودکشیِ پسر شما ربطی به شبکه‌ی حفاظت نداره.
    پيرمرد به تندي حرفش را قطع کرد. دستمال چرکي که تا لحظاتي قبل با آن مشغول تميزکردن لوله‌ی یک زیگ زاور ایرلندی بود، روی کانتر چوبی و تقریباً رنگ‌ورورفته انداخت و گفت:
    - پس به کدوم خری ربط داره؟
    بعد آرام‌تر گفت:
    - معلوم نيست که توي اون زندان‌ها چه بلايي سرش اومده که خودش رو خلاص کرده.
    تارو سعی کرد شمرده‌شمرده حرف بزند:
    - پسرِ شما با این حرف‌ها برنمی‌گرده.
    پیرمرد حالا دیگر نه حرف می‌زد و نه به تارو که لب‌هایش خشک شده بود، نگاه می‌کرد. حالا فقط به‌آرامی نوک انگشتش را روی بدنه‌ی سرد و فلزیِ اسلحه می‌کشید.
    - مي‌تونم بشينم؟
    پيرمرد بی‌ميل شانه بالا انداخت. از پشت پيشخوان کنار آمد و چهارپايه‌ي چوبي کوچکي برايش گذاشت و با دست اشاره‌ي کوتاهي به او کرد. تارو نشست و زمزمه کرد:
    - متشکرم.
    - برو درمانگاه؛ وگرنه ميفتي مي‌ميري و من رو خوش‌حال مي‌کني.
    تارو حس کرد که ديگر زبانش تلخ نيست. حالا پيچ‌وخم مذاکره از سياهي مطلق به خاکستري نسبتاً روشن رسيده بود.
    - اگه حس کني که تب کردي، معنيش اينه که زخمت عفونت کرده.
    داشت زيگ زاور را سر جايش می‌گذاشت. اين بار هفت‌تير جمع‌وجوري برداشت و نگاه کوتاهي به او کرد و پوزخندي زد.
    تارو گفت:
    - مي‌تونم روي شما حساب کنم؟
    پيرمرد دندان‌هايش را به هم فشار داد. دستش را مشت و بعد باز کرد. نمي‌‌خواست سفيد باشد، خاکستري خوب بود؛ اما او از سفيد گريزان بود.
    دلش نمي‌خواست چراغ سبز نشان بدهد و آن‌ها فکر کنند مردنِ تنها فرزندش را فراموش کرده و يادش مثل خودش براي او مرده، مرده، مرده، مرده. چندبار با خودش اين واژه‌ي شوم را زمزمه کرد. زيرچشمي جناب ميساکي را مي‌پاييد که معلوم بود درد اذيتش مي‌کرد؛ ولي به روي خودش نمي‌آورد. منتظر نگاهش مي‌کرد، منتظر و خسته.
    بالاخره لب از لب باز کرد:
    - صبر کن تا بيارم.
    تارو لبخند کم‌رنگي زد. پيرمرد يک‌بار ديگر هم دستي به کلاه‌گيس فرفري‌اش کشيد. بعد پيشخوان را دور زد و از پله‌هايي که به طبقه‌ي بالاي مغازه مي‌رسيدند، بالا رفت. تارو نگاهش را به هفت‌تير کوچک دوخت. جايي کنار ماشه‌ي اسلحه، دقيقاً همان جا که هيچ‌کس نمي‌توانست ببیند، حروف طلایی‌رنگی حکاکی شده بود:
    - برای پسر، برای شجاعت.
    ***
    فلش مموري سياه‌رنگ را به دست مرکا داد. بعد به ساچا گفت:
    - مي‌شه يه تماس با ميوري بگيرم؟ يا هنوز خط‌ها قطعن؟
    - نه قطع نيستن؛ ولي فکر کنم که بهتر باشه بهشون بگين امشب رو يه جاي ديگه غير از خونه بمونن، به خاطر مسائل امنيتي.
    سر تکان داد و موبايل به دست کنار ماشين پليسي که آژير مي‌کشيد؛ رفت. عميق نفس کشيد و بعد از سه- چهار بوق گفت:
    - الو؟ميوري؟
    - تارو من خیلی ترسیدم، من الان اخبارو شنيدم. اونجا اوضاع خطرناکه؟ تو خودت خوبي؟
    دهانش خشک شده بود. به‌سختي لب‌هايش را از هم فاصله داد و گفت:
    - نگران نباش. امشب با دوقلوها برو پيش ريو يا پدرومادرت، خونه نمون. خب؟
    ميوري تقريباً جيغ زد:
    - چرا؟
    تارو مختصر و مفيد گفت:
    - مسائل امنيتي.
    - همين؟ خيلي کامل بود. من که همه‌چيز رو فهميدم. ممنونم همسر عزيزم.
    با حرص حرف مي‌زد. تارو بي‌حوصله گفت:
    - بحث نکن. به بچه‌ها چيزي نگو.
    - طرف رو فراري دادن؟
    مردد جواب داد:
    - فعلاً که اين‌طور فکر نمي‌کنيم. احتمال آدم‌ربايي هست. فرصت نداشت که برای اين برنامه‌ريزي کنه.
    موبايل را بي‌خداحافظي قطع کرد. نمي‌دانست ميوري را وادار کرده که براي اين کارش فحش خوبي به او بدهد.
    - رئيس!
    بالاخره سروکله‌ي احمد هم پيدا شده بود. شاید رفته بود تا اوضاع رفت‌وآمدهای خیابان بسته‌شده را جمع‌وجور کند.
    - بله؟
    -بياين اين رو ببينين.
    تارو دنبالش رفت. احمد چند متر جلوتر رفت و توي ماشين ساچا که نگاهش ماتِ مانیتور لپ‌تاپی شده بود که مرکا گذاشته بود، روي پاهايش نشست. مرد سرش را از پنجره‌ي ماشين داخل برد و پرسيد:
    - چي شده؟
    مرکا لپ‌تاپ را به‌طرفش چرخاند. تارو به‌دقت تصاوير را يکي پس از ديگري نگاه مي‌کرد.
    سرش سوت کشید. احساس کرد دارند با چاقو تکه‌تکه‌‌اش مي‌ کنند، احساس کرد دستي دورگلويش آمده و بي‌رحمانه فشار مي‌دهد. آن زن را مي‌شناخت، زني که به‌زور آيکاما کوسومه را از ماشين بيرون کشید و در ون سیاه‌رنگ برد. زني که حتي با وجود کيفيت پايين دوربينِ مغازه، مي‌شد چشم‌هاي براقش را تشخيص داد. واقعاً نابغه بود، اين زن يک احمق نابغه بود.
    توانش رفت. فقط زمزمه کرد:
    - جينو!
    و روي زمين افتاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا