فصل هشتم: غلاف
- قانون میگه جرمه.
مرکا چشم چرخاند:
- اون اگه از قانون میترسید که الان فلش رو بهمون پس داده بود.
ریوزو گفت:
- من موافقم. میتونیم از چیزی که گفته علیه خودش استفاده کنیم.
احمد لبش را خیس کرد:
- بههرحال اون با یه مجرم فراری در ارتباطه و تا حالا چیزی در موردش به دادگستری نگفته. باید طبق قانون ژاپن باهاش برخورد بشه.
تارو روی صندلیاش عقب رفت:
- شاید توی چند مورد پولشویی دست داشته.
ساچا کف دستهایش را به هم زد:
- حسابهای بانکیش رو بررسی میکنیم.
مرکا گارد گرفت:
- نمیشه با اماواگر پیش رفت.
تارو گفت:
- چیزی که مسلمه اینه که اون با برادرش همکاری میکنه.آقای هاشیما حتماً چندتا تماس تلفنی با اون داشته، نه؟
احمد گفت:
- پرینتِ مکالماتش و حسابهای بانکیش و حتی ایمیلهاش، چیزای زیادی رو رو میکنن. اگه واقعاً دستش با اون توی یه کاسه باشه...
تارو لبخند زد:
- میشه جلوش رو گرفت. باید تا دیر نشده شروع کنیم.
- رییس، کار سختیه.
احمد اخم کرد:
- اینقدر غر نزن مرکا.
***
صبح، وقتی پایش را در شبکهی حفاظت گذاشت، ساچا به طرفش آمد. عصبی به نظر میرسید. تارو سرجایش ایستاد. گفت:
- چی شده؟
ساچا نفس عمیقی کشید:
- یه خانم توی دفترتون منتظر شماست. احساس میکنم که...
حرفش را خورد. تارو منظورش را گرفت. ساچا احساس میکرد همان کسی بود که قبلاً در موردش به او گفته بود. تارو زمزمه کرد:
- موهاش...
- قرمزه.
نوبت او بود که هوا را در ریههایش بفرستد. پس توهم نبود. گفت:
- ممنونم که خبر دادی.
ساچا اینپاوآنپا کرد:
- میخواین...
تارو بیحرف از کنارش رد شد و پلههای سالن اصلی را بالا رفت. باید خیلی چیزها را به او میگفت، باید به او می گفت که هیچچیز مثل قبل نمیشود. باید میگفت که آن آمدن، رفتنِ بیموقعش را جبران نمیکرد. باید میگفت که 23 سالِ تمام درد کشیده بود.
دستگیرهی در را خواباند. وقتی در را باز کرد و او را دید که پاهایش را روی هم انداخته و به او نگاه میکرد، مکث کرد. چند ثانیهی بعد، از کنارش گذشت و امیدوار بود که کسی به سرش نزده باشد، برای فضولی پشت آن در بسته بایستد.
پنجره را باز کرد. هوای سرد صبحگاهی به داخل جهید. صورتش از سوزش عجیب ریههایش جمع شد و ناچار پنجره را بست.
برگشت و به او نگاه کرد:
- روزی که تصمیم گرفتی دیگه نباشی، باید فکر برگشتن رو میکردی، زودتر از الان.
جینو جا خورد. انتظار نداشت که اینقدر صریح بحث را به گذشته بکشاند.گفت:
-باید بگم متأسفم؟
تارو حرفش را قطع کرد:
- نباش. برای من مهم نیست.
جینو دوست نداشت که سرش منت بگذارد و بگوید به خاطر خودش آن کار را کرد. گانگ شین معتقد بود که دوربودن، زندهنگهشان میداشت، هم او و هم تارو را.
آهسته گفت:
- من برای تو ارزش زیادی قائل بودم.
تارو حتی پوزخند هم نزد. گفت:
- ارزش...
جینو آه کشید. میخواست به سردی نگاهش کند و همانی باشد که همیشه بود؛ اما نمیتوانست. تارو با شان، آلن، رایکا و حتی کینزو خیلی فرق میکرد. گفت:
- لازم بود که بمیرم تا ثابت کنم یه زمانی زنده بودم.
- حالا هم برگشتی تا ثابت کنی که یه زمانی مرده بودی؟ جینو، آخرین کسی که تو کشتی خودت نبودی. آخرین گلولهت رو به قلب من شلیک کردی.
جینو پلک زد. دستش را به صورتش کشید:
- من فقط اومدم تا ازت کمک بخوام.
تارو دستش را مشت کرد:
- کمک؟ مطمئنم حتی یه ذره هم نمیفهمی که چی داری میگی.
زن فقط برای این هنوز روی صندلی نشسته بود که تلاشهایش برای نگهداشتن تکههای غرورش به بنبست نخورده بود. هنوز روی زمین آوار نشده بود.
- اگه تو بهم کمک نکنی، دخترم میمیره.
پس دختر داشت و پس ازدواج کرده بود. پس فراموش کرده بود. خوب بود. این هم یک راه برای ادامهی زندگی بود.
وقتی هجدهساله بود هم ازدواج کرده بود. تارو خیلی دیرتر از چیزی که به نظر میآمد، به تایوان رسیده بود و جینو با هیکا هوماچی ازدواج کرده بود. آن روز تمام آنچه که ساخته بود خراب شده بود؛ اما حالا دیگر پانزدهساله نبود، یک مرد میانسال بود که هرگز مثل سابق نمیشد.
تارو در چشمهایش نگاه کرد:
- جینو، من ایمان دارم که تو چیزی به اسم قلب نداری. لطفاً از اینجا برو و هرگز برنگرد.
جینو قلب داشت. هرگز به لاوا و کینزو نگفت؛ اما دوست داشت به تارو بگوید که دارد. که داشت و اگر زنده بود، به خاطر این بود که میدانست یک جای دنیا تارو میساکی هنوز زنده بود و حالش خوب بود.
-اگه بهت التماس کنم، چی؟
این تنها زمانی بود که آرزو میکرد، جواب سؤالش همان چیزی باشد که میخواست بشنود.
تارو صدایش لرزید؛ اما میخواست جینو را مثل تمام این 23 سال نداشته باشد. حداقل نه حالا که خیلی دیر شده بود:
- اگه بهم التماس کنی، جلو میام و بهت دستبند میزنم و از دادستانی میخوام که همونطور که یه ارشد یاکوزا باید مجازات بشه، مجازاتت کنن. شاید این بار واقعاً حلقآویز بشی.
حالا دیگر آن قلب تکهپاره را هم نداشت. جینو دیگر هیچچیز نداشت و باید با همهچیز خداحافظی میکرد. چقدر از خداحافظی متنفر بود!
ایستاد. تنها یکبار دیگر آن اتاق را از نظر گذراند و بدون اینکه نگاهش کند، به طرف در رفت. فقط همین یکبار به التماس رسیده بود؛ اما از این به بعد فقط کیمارا بود. یک کیمارای خونخوار ترسناک.
در را بست. تارو دستش را به گردنش کشید. میدانست جینو به این راحتیها پا پس نمیکشید. باید منتظر میماند، مواظب میبود.
***
- قانون میگه جرمه.
مرکا چشم چرخاند:
- اون اگه از قانون میترسید که الان فلش رو بهمون پس داده بود.
ریوزو گفت:
- من موافقم. میتونیم از چیزی که گفته علیه خودش استفاده کنیم.
احمد لبش را خیس کرد:
- بههرحال اون با یه مجرم فراری در ارتباطه و تا حالا چیزی در موردش به دادگستری نگفته. باید طبق قانون ژاپن باهاش برخورد بشه.
تارو روی صندلیاش عقب رفت:
- شاید توی چند مورد پولشویی دست داشته.
ساچا کف دستهایش را به هم زد:
- حسابهای بانکیش رو بررسی میکنیم.
مرکا گارد گرفت:
- نمیشه با اماواگر پیش رفت.
تارو گفت:
- چیزی که مسلمه اینه که اون با برادرش همکاری میکنه.آقای هاشیما حتماً چندتا تماس تلفنی با اون داشته، نه؟
احمد گفت:
- پرینتِ مکالماتش و حسابهای بانکیش و حتی ایمیلهاش، چیزای زیادی رو رو میکنن. اگه واقعاً دستش با اون توی یه کاسه باشه...
تارو لبخند زد:
- میشه جلوش رو گرفت. باید تا دیر نشده شروع کنیم.
- رییس، کار سختیه.
احمد اخم کرد:
- اینقدر غر نزن مرکا.
***
صبح، وقتی پایش را در شبکهی حفاظت گذاشت، ساچا به طرفش آمد. عصبی به نظر میرسید. تارو سرجایش ایستاد. گفت:
- چی شده؟
ساچا نفس عمیقی کشید:
- یه خانم توی دفترتون منتظر شماست. احساس میکنم که...
حرفش را خورد. تارو منظورش را گرفت. ساچا احساس میکرد همان کسی بود که قبلاً در موردش به او گفته بود. تارو زمزمه کرد:
- موهاش...
- قرمزه.
نوبت او بود که هوا را در ریههایش بفرستد. پس توهم نبود. گفت:
- ممنونم که خبر دادی.
ساچا اینپاوآنپا کرد:
- میخواین...
تارو بیحرف از کنارش رد شد و پلههای سالن اصلی را بالا رفت. باید خیلی چیزها را به او میگفت، باید به او می گفت که هیچچیز مثل قبل نمیشود. باید میگفت که آن آمدن، رفتنِ بیموقعش را جبران نمیکرد. باید میگفت که 23 سالِ تمام درد کشیده بود.
دستگیرهی در را خواباند. وقتی در را باز کرد و او را دید که پاهایش را روی هم انداخته و به او نگاه میکرد، مکث کرد. چند ثانیهی بعد، از کنارش گذشت و امیدوار بود که کسی به سرش نزده باشد، برای فضولی پشت آن در بسته بایستد.
پنجره را باز کرد. هوای سرد صبحگاهی به داخل جهید. صورتش از سوزش عجیب ریههایش جمع شد و ناچار پنجره را بست.
برگشت و به او نگاه کرد:
- روزی که تصمیم گرفتی دیگه نباشی، باید فکر برگشتن رو میکردی، زودتر از الان.
جینو جا خورد. انتظار نداشت که اینقدر صریح بحث را به گذشته بکشاند.گفت:
-باید بگم متأسفم؟
تارو حرفش را قطع کرد:
- نباش. برای من مهم نیست.
جینو دوست نداشت که سرش منت بگذارد و بگوید به خاطر خودش آن کار را کرد. گانگ شین معتقد بود که دوربودن، زندهنگهشان میداشت، هم او و هم تارو را.
آهسته گفت:
- من برای تو ارزش زیادی قائل بودم.
تارو حتی پوزخند هم نزد. گفت:
- ارزش...
جینو آه کشید. میخواست به سردی نگاهش کند و همانی باشد که همیشه بود؛ اما نمیتوانست. تارو با شان، آلن، رایکا و حتی کینزو خیلی فرق میکرد. گفت:
- لازم بود که بمیرم تا ثابت کنم یه زمانی زنده بودم.
- حالا هم برگشتی تا ثابت کنی که یه زمانی مرده بودی؟ جینو، آخرین کسی که تو کشتی خودت نبودی. آخرین گلولهت رو به قلب من شلیک کردی.
جینو پلک زد. دستش را به صورتش کشید:
- من فقط اومدم تا ازت کمک بخوام.
تارو دستش را مشت کرد:
- کمک؟ مطمئنم حتی یه ذره هم نمیفهمی که چی داری میگی.
زن فقط برای این هنوز روی صندلی نشسته بود که تلاشهایش برای نگهداشتن تکههای غرورش به بنبست نخورده بود. هنوز روی زمین آوار نشده بود.
- اگه تو بهم کمک نکنی، دخترم میمیره.
پس دختر داشت و پس ازدواج کرده بود. پس فراموش کرده بود. خوب بود. این هم یک راه برای ادامهی زندگی بود.
وقتی هجدهساله بود هم ازدواج کرده بود. تارو خیلی دیرتر از چیزی که به نظر میآمد، به تایوان رسیده بود و جینو با هیکا هوماچی ازدواج کرده بود. آن روز تمام آنچه که ساخته بود خراب شده بود؛ اما حالا دیگر پانزدهساله نبود، یک مرد میانسال بود که هرگز مثل سابق نمیشد.
تارو در چشمهایش نگاه کرد:
- جینو، من ایمان دارم که تو چیزی به اسم قلب نداری. لطفاً از اینجا برو و هرگز برنگرد.
جینو قلب داشت. هرگز به لاوا و کینزو نگفت؛ اما دوست داشت به تارو بگوید که دارد. که داشت و اگر زنده بود، به خاطر این بود که میدانست یک جای دنیا تارو میساکی هنوز زنده بود و حالش خوب بود.
-اگه بهت التماس کنم، چی؟
این تنها زمانی بود که آرزو میکرد، جواب سؤالش همان چیزی باشد که میخواست بشنود.
تارو صدایش لرزید؛ اما میخواست جینو را مثل تمام این 23 سال نداشته باشد. حداقل نه حالا که خیلی دیر شده بود:
- اگه بهم التماس کنی، جلو میام و بهت دستبند میزنم و از دادستانی میخوام که همونطور که یه ارشد یاکوزا باید مجازات بشه، مجازاتت کنن. شاید این بار واقعاً حلقآویز بشی.
حالا دیگر آن قلب تکهپاره را هم نداشت. جینو دیگر هیچچیز نداشت و باید با همهچیز خداحافظی میکرد. چقدر از خداحافظی متنفر بود!
ایستاد. تنها یکبار دیگر آن اتاق را از نظر گذراند و بدون اینکه نگاهش کند، به طرف در رفت. فقط همین یکبار به التماس رسیده بود؛ اما از این به بعد فقط کیمارا بود. یک کیمارای خونخوار ترسناک.
در را بست. تارو دستش را به گردنش کشید. میدانست جینو به این راحتیها پا پس نمیکشید. باید منتظر میماند، مواظب میبود.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: