کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
نام رمان: آرامشی غریب
نویسنده: ر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ضیه درویش‌زاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

ناظر: @دختران من

ویراستاران: @nadia.seif , @غزاله*H ، @زهرانادرزاده

خلاصه:
ﻟﯿﻠﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺧﯿﺎﻝ‌ﭘﺮﺩﺍﺯ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍﮐﺮﺩﻥ ﺁﺭامشی ﺑﯽ‌ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽکنه. هموﻥ ﺷﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺨﯽ می‌افته ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﺗﻠﺨﯽ ﻣﯽﮐﺸﻮﻧﻪ ﻭ ﻟﯿﻠﯽ به ﻣﻨﺠﻼﺑﯽ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ کشیده میشه ﮐﻪ...

241172_ramsh-ghrb.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    121375


    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    , تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - وایسا لیلی! صبر کن بهت میگم.
    بی‌توجه به صدازدن‌های مهدی ‌به‌سرعت از خونه بیرون اومدم. در رو بستم. با قدم‌های بلند و سریع ازخونه دور شدم. هرچندلحظه یک‌بار بر‌می‌گشتم تا ببینم مهدی دنبالم اومده یا نه. سرم رو برگردوندم که با دیدن کسرا نیشم باز شد. به قدم‌‌هام سرعت دادم که دستم ‌‌به‌شدت از پشت کشیده شد. تا برگشتم، درد سیلی محکمی رو روی صورتم حس کردم. ضربه دست مهدی این‌قدر محکم بود که به دیوار خوردم و کیفم روی زمین افتاد. خم شد و به کیفم چنگ زد و نعره کشید:
    - وقتی اسم نحست رو صدا ‌می‌زنم، جون بکن و جواب بده، نه که مثل خر راهت رو بری!
    با حرص کیف رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم:
    - نحس خودتی و وجودت حیوون! چه خبرته؟
    مهدی با حرص یک قدم جلو اومد و غرید:
    - دهنت رو گل بگیر تا خودم گل نریختم رو وجودت بی‌صاحاب!
    بی‌توجه به نگاه خیره‌ی اهالی محله، با دهن صدای زرتی درآوردم.
    - مال این حرفا نیستی! یکی بزنی دوتا ‌می‌خوری.
    با عصبانیت خیز برداشت سمتم که ‌به‌سرعت عقب رفتم. داد زدم:
    - بابا! بابا! بیا این حیوون رو بردا...
    مهدی دستش رو بلند کرد تا دوباره بزنه که در خونه باز شد و بابا با عصبانیت بیرون اومد. تا مهدی بخواد برگرده، چنگی به پشت یقه مهدی زد و به عقب کشیدش. شاکی گفت:
    - چند دفعه گفتم تو کاربه کار این دختره‌ی زبون‌‌دراز نداشته باش؟!
    مهدی درحالی‌‌که نگاه غضب‌آلودش رو به نگاه پرجرئت من دوخته بود، گفت:
    - آخه معلوم نیست هر روز کدوم قبرستونی میره.
    - هر قبرستونی که میرم، صددرصد اون قبرستونی که تو دوست‌ دخترای خرابت رو ‌می‌بری، نمیرم.
    بابا برگشت سمتم و غرید:
    - لیلی! خفه‌شو و برو! مهدی تو هم برو تو ببینم. برو داخل!
    - اما بابا...
    - گفتم برو داخل.
    دور از چشم بابا برای مهدی زبون درآوردم که قرمزی صورتش صدبرابر شد. با خنده شونه‌ای بالا انداختم و برگشتم سمتِ کسرا که با مهربونی نگاهم ‌می‌کرد. چشمک نامحسوسی براش زدم و با سر اشاره کردم که بیاد کوچه پشتی. بی‌صدا لب زد:
    - چشم عزیزم!
    قدم تند کردم. از کنارش که رد شدم، درحالی‌‌که خودش رو مشغول باز کردن در ماشین کرده بود، آروم گفت:
    - زبون‌دراز خودمی تو.
    با این حرفش لبخندی روی لبم نشست. سر برگردوندم که چشمکی بهم زد و باز قلب بی‌جنبه‌م رو به بازی گرفت. بی‌طاقت به قدم‌‌هام سرعت دادم.
    ‌‌‌هم‌زمان که من رسیدم، ماشین کسرا جلوی پام ایستاد. سریع سوار ماشین شدم.
    - بدو حرکت کن کسرا.
    اما بدون هیچ حرکتی به سمتم برگشته بود و فقط نگاهم ‌می‌کرد. با نگرانی از آینه‌ی بغـ*ـل به انتهای کوچه نگاه کردم و رو به کسرا گفتم:
    - حرکت ک...
    - لیلی!
    این‌قدر با احساس صدام زد که واسه لحظه‌ای غرق چشم‌های مهربونش شدم. آروم لب زدم:
    - جانم؟
    بی‌هوا خودش رو جلو کشید و من رو تو آغـ*ـوش کشید. بـ..وسـ..ـه‌ی نرم و آرومی روی شقیقه‌م زد و دم گوشم آروم زمزمه کرد:
    - دلم برات تنگ شده بود لیلی!
    لبخند عمیقی روی لبم نشست. با هیجانی که تو صدام نشسته بود، جواب دادم:
    - همین دیروز هم رو دیدیم؛ ولی با این حال منم دلتنگت بودم.
    عقب رفت. نگاه مهربون و پر احساسش رو تو چشم‌‌هام دوخت.
    - لیلی! می‌خوام دوباره بیام جلو.
    با این حرفش اخم‌‌هام تو هم رفت. کلافه وعصبی گفتم:
    - وای کسرا! دوباره...
    با لحنی کلافه‌‌تر از من گفت:
    - اما لیلی آخه من چی‌کار کنم که خواهر بزرگ‌‌ترت خواستگار نداره؟
    از حرفش و لحن عاجزانه‌‌‌ش خنده‌م گرفت. سرم رو به‌سمت پنجره برگردوندم که به شونه‌م زد و با حرص گفت:
    - آره، بخند! بخند! تو که جای من نیستی.
    برگشتم سمتش. با جدیت گفتم:
    - جای تو نیستم؛ اما جای من بدتر از توعه. حرکت کن کسرا! یهو یکی میاد ‌می‌بینتمون.
    بی‌هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد. ‌می‌دونستم کجا ‌می‌خواد بره. مثل همیشه بام تهران. لبخندی روی لبم نشست. دقیقاً یک سال قبل بود که بام تهران با کسرا آشنا شدم. برای اولین‌بار وقتی دیدمش که بستنی توی دستم اشتباهی از بالای تپه‌ای که نشسته بودم، روی پیراهن کسرا افتاد. اون لحظه اصلاً فکرش رو ‌نمی‌‌کردم که رابـ ـطه‌‌‌مون این‌قدرعمیق بشه که شش‌‌ماه بعدش، یه دل نه، صددل عاشق کسرا بشم. کسرا هم بی‌قرار بود و ‌می‌گفت ‌می‌خواد بیاد خواستگاریم. با اینکه ‌می‌دونستم بابا تا لادن ازدواج نکنه محاله که با ازدواج من موافقت کنه، قبول کردم کسرا بیاد؛ اما همون‌جور که حدس ‌می‌زدم، بابا قبول نکرد و گفت تا لادن که پنج‌سال از من بزرگ‌‌‌تره ازدواج نکنه، لیلی حقِ ازدواج کردن رو نداره. کسرا پا پس نکشید. موند. گفت بازم میاد. اون‌قدر که بابا قبول کنه؛ اما من بابا، مهدی و مامان رو خوب ‌می‌شناختم که اجازه ندم کسرا دوباره بیاد خواستگاری. تا امروز که لادن هنوز نه ازدواج کرده نه خواستگاری داره که دلخوش بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    مامان ‌میگه بخت بچه‌م رو بستند. همیشه وقتی این حرف رو ‌می‌زنه دلم ‌می‌خواد بهش بگم یه نفر بخت لادن رو بسته، شما هم دارید بخت من رو با این رسم و افکار قدیمیتون می‌بندید؛ اما حیف که هر حرفی تو خونه‌ی ما باعث به‌پاشدن یه جنگ میشه. نفسم رو با آه بیرون دادم که متوجه شدم کسرا ‌به‌سمتم برگشت؛ اما برنگشتم که دستش روی دستم نشست. آروم صدام زد:
    - لیلی؟
    بدون اینکه برگردم، جواب دادم:
    - بله؟
    با لحن ناراحت و مظلومی گفت:
    - از دستِ من دلخوری؟
    حرفی نزدم که گفت:
    - باشه. لیلی! معذرت ‌می‌خوام! حق با توعه. اصلاً تا وقتی خودت نگفتی من دیگه حرفی از خواستگاری نمی‌زنم. قول میدم.
    دوباره حرفی نزدم که یهو ماشین رو گوشه‌ی خیابون هدایت کرد و نگه داشت. کامل ‌به‌ سمتم برگشت.
    - لیلی!
    اون‌قدر عجزتو صداش بود که ناخوداگاه برگشتم سمتش.
    - مگه من ‌می‌تونم از تو دلخور باشم آخه؟
    نگاه غم‌‌آلودم رو به کف ماشین دوختم.
    - من از خانواده‌م ناراحتم که دارن زندگی من رو پای لادن نابود ‌می‌کنن.
    - لیلی! ببینم تو رو.
    سرم رو بالا نگرفتم. انگشت اشاره‌ش رو زیر فکم گذاشت و سرم رو بالا آورد. لبخندی به روم زد. من رو تو آغوشش کشید.
    - آخه فسقلی! تو که ‌می‌دونی من طاقت ناراحتی تو رو ندارم. چرا این‌جوری ‌می‌کنی با من؟
    با شیطنت عقب رفتم و گفتم:
    - ‌می‌خوام تو رو دیوونه کنم.
    خندید و با انگشت اشاره آروم زد روی بینیم.
    - من که خودم دیوونه‌ت هستم. نیاز به این کارا نیست.
    با ناز خندیدم که اخم‌هاش رو توهم کشید و با لحن مثلاً جدی گفت:
    - روسریت رو بکش جلو ببینم. اون رژت رو هم کم کن دختره‌ی خیره‌سر.
    با شنیدن حرف و لحن گفتنش ‌قهقهه‌م هوا رفت. کسرا با خنده سری تکون داد و حرکت کرد.
    - خب، به‌نظرت کجا بریم؟
    متعجب نگاهش کردم که قیافه‌ش جمع شد و گفت:
    - تو رو خدا نگو بام تهران که کم‌کم وقتی اسم بام یا تهران میاد حالت تهوع می‌گیرم، چه برسه به اینکه بگی بریم بام تهران.
    و حالت عق‌زدن درآورد. با خنده گفتم:
    - باشه. هرجا ‌می‌خوای برو. فقط یه‌‌جای خلوت باشه.
    با شیطنت نگاهش رو از جاده گرفت و برگشت سمتم.
    - خلوت؟ واسه چی؟
    با حرص مشتی به بازوش زدم و جیغ زدم:
    - عه! کسرا! بی‌ادب!
    خندید. دستم رو کشید و تو همون حال رانندگی بـ..وسـ..ـه‌ای به‌ روی دستم زد.
    - آخ که چقدر خوشمزه‌ای تو.
    ریز خندیدم و دیوونه‌ای نثارش کردم.
    - اونجا چه خبره؟ چرا ماشینا رو نگه ‌می‌دارن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کنجکاو به جایی که اشاره کرده بود، نگاه کردم که هم‌زمان پلیسی که کنارِ جاده بود به کسرا اشاره کرد که ماشین رو نگه داره. کسرا نگه داشت و پلیس به‌‌سمت ماشین اومد. با رسیدن پلیس کسرا شیشه رو پایین کشید. پلیسه که از ستاره‌های روی پیراهنش مشخص بود سروانه، رو به کسرا گفت:
    - ایست بازرسی ماشین‌هاست. لطفاً پیاده شید.
    کسرا متعجب نگاهی به من و بعد به سروان انداخت.
    - بازرسی ماشین من؟
    - نه آقا! دنبالِ یه قاچاقی هستیم و…
    حرفش رو ادامه نداد و گفت:
    - پیاده شید لطفاً! چند دقیقه بیشتر زمان نمی‌بره.
    کسرا سری تکون داد و رو به من گفت:
    - پیاده شو.
    پیاده شدم. رو به کسرا گفتم:
    - من میرم از اون کیوسک یه شارژ بخرم. الان برمی‌گردم.
    - باشه برو. فقط بعد بیا پایین پُل. منتظرتم!
    و نامحسوس به ماشین گشتی که اون‌طرف خیابون بود، اشاره کرد.
    با دیدن ماشین گشت رنگ از رخم پرید و بدون اینکه جوابِ کسرا رو بدم، به‌‌سمت کیوسک قدم تند کردم.
    - آقا! یه شارژ دوتومنی لطفاً!
    - بیا دخترجان.
    شارژ رو گرفتم. هم‌زمان که برگشتم، ماشین کسرا حرکت کرد.
    راه افتادم تا برم اون سمتِ خیابون و هم‌زمان سرم رو تو گوشی بردم تا شارژ رو وارد کنم که صدای داد بلندی فضا رو پر کرد:
    - خانوم! مواظب باش!
    سریع برگشتم. با دیدن ماشین قرمزرنگی که به‌سرعت به‌سمتم می‌اومد، وحشت‌زده سرجام خشکم زد. صدای فریادها رو می‌شنیدم؛ اما از ترس نمی‌تونستم کاری بکنم. ماشین داشت نزدیکم می‌شد که دستم به‌سرعت کشیده شد. چشم‌هام رو از ترس بستم. هم‌زمان با کشیده شدنم پام پیچ خورد و به‌سمت زمین کج شدم.
    هر دو بی‌تعادل روی زمین افتادیم و من روی شخصی افتادم که نجاتم داده بود. صدای آروم و جدی‌ای توی گوشم پیچید.
    - خانوم؟ خوبید؟
    چشم‌هام رو باز کردم که برای چندثانیه مات نگاه مشکی و اخم‌های درهمش شدم. آروم و با لحن سرد و جدی لب زد:
    - خوبید؟
    تازه متوجه وضعی که توش بودیم شدم. دستم رو تخت سـ*ـینه‌ش زدم و به‌سرعت بلند شدم.
    - خوبم. ممنون!
    سربازی به‌سمتمون دوید و وحشت‌زده کنارِ من ایستاد. رو به پلیسه که دوباره از ستاره‌های لباسش فهمیدم سرگرده، گفت:
    - امیربهادر؟ خوبی؟
    سرگردی که تازه فهمیده بودم اسمش امیربهادره، نگاه غضب‌آلودی به سرباز انداخت. از جاش بلند شد و با جدیت و تحکم گفت:
    - اگه می‌خوای برات شیش‌ماه اضافه خدمت بزنم، یه‌بار دیگه حینِ ماموریت من رو داداش یا امیربهادر صدا بزن.
    و درحالی‌‌که از کنارم می‌گذشت، چپ‌چپی به سرباز رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهم رو از سرباز گرفتم و برگشتم. این‌بار با احتیاط‌‌تر از قبل از جاده رد شدم و به‌سمت ماشین کسرا رفتم.
    - خانوم؟
    کنارِ ماشین ایستادم و برگشتم که هم‌زمان کسرا هم از ماشین پیاده شد. همون سربازی که داداش سرگرد بود. با قدم‌های بلند خودش رو به من رسوند و کارت شارژ رو سمتم گرفت.
    - بفرمایید! افتاده بود زمین.
    و نگاه کوتاهی به کسرا انداخت. کارت شارژ رو ازش گرفتم و گفتم:
    - مرسی ممنون!
    - خواهش می‌کنم.
    لحظه‌ی آخر که داشت برمی‌گشت، نگاهم رو به اسمش که روی لباسش نوشته بود، انداختم. «فرزام‌افرا»
    شونه‌ای بالا انداختم و برگشتم سمتِ کسرا که اخم‌هاش توهم بود. چشمکی زدم و با شیطنت گفتم:
    - حسودیت شد؟
    به کارت شارژ تو دستم اشاره کرد و گفت:
    - چرا تو دستِ اون بود؟
    درحالی‌‌که سمتِ ماشین می‌رفتم، گفتم:
    - حتماً حواسم نبوده از دستم افتاده.
    نمی‌خواستم بفهمه که نزدیک بود تصادف کنم و الکی نگران بشه. تو ماشین نشستم. کسرا هم سوار شد؛ اما نگاهش رو ازم نگرفت. برگشتم سمتش و شاکی گفتم:
    - چیه؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟
    لبخندی رو لبش نشست. سری تکون داد و بی‌هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد.
    ***
    - لیلی!
    نگاهم رو از بستنی تو دستم گرفتم و سر برگردوندم به‌سمتش.
    - جانم؟
    سرش رو پایین انداخت.
    - می‌دونم قول داده بودم که حرفی نزنم؛ اما…
    منتظر چشم دوختم بهش تا بقیه حرفش رو بزنه. چند لحظه سکوت کرد و در آخر با صدای آروم و گرفته‌ای گفت:
    - خسته شدم لیلی! از این وضع، از این پنهون‌کاری‌ها.
    سرش رو بالا گرفت. با دیدن اشک تو چشم‌هاش، ناباورانه لب زدم:
    - کسرا!
    لبخند تلخی روی لبش نشست. دست پیش آورد و بستنی تو دستم رو گرفت و همراه بستنی خودش داخل سطل زباله‌ای که یه‌کم اون طرف‌تر بود انداخت. دستم رو تو دستش گرفت.
    - میگم خسته شدم، منظورم از تو نیست. من هیچ‌وقت از تو خسته نمیشم لیلی! هیچ‌وقت! خسته شدم از اینکه نمی‌تونم راحت عشقم رو به همه نشون بدم. نمی‌تونم دستت رو بگیرم و برای یکه روز هم که شده بدون هیچ استرس و اضطرابی کنار هم قدم بزنیم.
    سکوت کرد. سرش رو پایین انداخت. با بغضی که تو گلوم بود، گفتم:
    - منم دلم می‌خواد کسرا. دلم تمام چیزایی که گفتی و خیلی چیزای دیگه رو با تو می‌خواد؛ اما…
    قطره‌ی اشکی روی گونه‌م سُر خورد. دستم رو از زیر دستِ کسرا بیرون کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم.
    چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد که سرش رو بالا آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - بذار دوباره بیام خواستگاریت.
    با عجز چشم‌هام رو بستم و صداش زدم:
    - کسرا!
    با تمام احساس و صدای لرزون جواب داد:
    - جان کسرا؟
    چشم‌هام رو باز کردم.
    - می‌دونی که قبول نمی‌کنن کسرا. حتی اگه بابا هم قبول کنه، مهدی قبول نمی‌کنه.
    حرص‌آلود نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
    -‌‌ای تو روح مهدی!
    و عصبی گفت:
    - پس چی‌کار کنیم لیلی؟ من دیگه واقعاً طاقت ندارم. من تو رو می‌خوام! به هر قیمتی که شده.
    و با لحنی مصمم و جدی لب زد:
    - حتی اگه مجبور بشم با تو فرار کنم.
    چشم‌هام از فرط تعجب گشاد شد و ناباورانه لب زدم:
    - کسرا!
    کلافه از جاش بلند شد و گفت:
    - کافیه لی…
    ساکت شد. به ثانیه نکشید که رنگ نگاهش تغییر کرد و رنگ از رخش پرید. آروم زمزمه کرد:
    - لیلی! مهدی.
    با شنیدم اسم مهدی وحشت‌زده از روی نمیکت بلند شدم که هم‌زمان صدای نعره‌ی مهدی تو فضای پارک پیچید.
    - لیلی!
    دادش رعشه به تنم انداخت. چشم‌هام رو بستم و تو دلم خدا رو صدا زدم. دستم از پشت کشیده شد. برگشتنم همانا و خوردن سیلی محکمی از مهدی همانا. اون‌قدر محکم زد که روی نمیکت پرت شدم. صدای فریادش بلند شد:
    - اینجا با این مرتیکه چه غلطی می‌کنی لیلی؟ ها؟
    برگشت سمتِ کسرا و یقه‌ش را چنگ زد. بدون هیچ تردیدی مشتی حواله‌ی صورت کسرا کرد و فریاد زد:
    - مگه بابام تويِ کثافت رو رد نکرد، ها؟
    وحشت‌زده به مهدی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود، نگاه کردم. آروم لب زدم:
    - کسرا!
    مهدی بی‌هوا برگشت و پشت دستی تو دهنم زد و نعره زد:
    - خفه‌خون بگیر دختره‌ی احمق! امروز جنازه‌تو از اون خونه ی بی‌صاحاب شده نفرستم بیرون مهدی نیستم.
    با تن و بدنی لرزون از روی نیمکت بلند شدم و با گریه گفتم:
    - مهدی! تو رو خدا صبر کن! تو...
    - خفه شو لیلی! خفه شو!
    بازوم رو کشید و با عصبانیت گفت:
    - راه بیفت.
    کسرا به‌سرعت خودش رو به مهدی رسوند و گفت:
    - وایسا! کجا می‌بریش؟
    مهدی با خشمی کنترل نشده برگشت و محکم تخت سـ*ـینه‌ی کسرا زد که دو قدم به عقب پرت شد. با خشم غرید:
    - فعلاً گورت رو گم کن تا همین‌جا نکشتمت. نترس! بعداً به حساب تو هم می‌رسم. راه بیفت لیلی!
    کسرا لجوجانه جلوی مهدی ایستاد و با لحنی حق‌به‌جانب گفت:
    - گفتم کجا می‌بری لیلی رو!
    مهدی چشم‌هایش را با حرص بست. بی‌هوا بازوم رو رها کرد و یقه‌ی کسرا رو چسبید. مشت محکمی به صورتِ کسرا زد و بی‌اینکه اجازه‌ای به کسرا بده تا از جاش بلند بشه، مشت و لگدهای بعدی رو نثار کسرا کرد. جیغ می‌زدم و التماسش می‌کردم ولش کنه؛ اما انگار کر شده بود. بالاخره چندتا مرد تونستن کسرا رو از زیر مشت و لگداش بیرون بکشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    درحالی‌‌که نفس‌نفس می‌زد و از تحرک زیاد عرق روی پیشونیش نشسته بود، برگشت. نگاه به‌خون نشسته‌ش رو به من دوخت وغرید:
    - راه بیفت.
    نگران به کسرا که روی نیمکت بی‌جون افتاده بود، نگاه می‌کردم که با حرص بازوم رو کشید و به جلو هولم داد.
    - برو تا همین بلا رو سر خودت نیاوردم لیلی.
    به ناچار راه افتادم و همراهش رفتم.
    ***
    لگد محکمی به در زدم و با حرص داد زدم:
    - باز کن درو مهدی.
    با مشت به جون در افتادم. می‌دونستم مهدی زیاد طاقت نداره و برخلاف دستور بابا که گفته بود به‌هیچ‌وجه در رو باز نکنن، الانه که حمله کنه سمته در.
    مشت محکمی به در زدم که دستم درد گرفت؛ اما کوتاه نیومدم.
    - باز کنید درو! چی از جونم می‌خواید، ها؟ به من چه که لادن خواستگار نداره! به من چه که شما هنوز تو دوره‌ی قجر موندید و…
    در به‌شدت باز شد و محکم تو صورتم خورد. جیغ از ته‌دل و پر دردی کشیدم. دردِ بدی تو بینیم پیچید. از درد جیغ‌های ممتدی می‌کشیدم. مهدی که ترسیده بود، همون جلوی در خشکش زده بود. هجوم خون از بینیم رو حس کردم. مامان وحشت‌زده وارد اتاق شد.
    - چی شده؟ مهدی چی‌کار کردی؟
    دوید سمتم. از درد تمام بدنم سست شد. بی‌حال به دیوار تکیه زدم و آروم ناله می‌کردم. دستم از روی بینیم بی‌جون پایین افتاد. نمی‌دونم تو چه حالی بودم که مامان تا صورتم رو دید جیغ بنفشی کشید. برگشت و خیز برد سمت مهدی. داد زد:
    - خدا از روی زمین برت داره مهدی! چی‌کارش کردی، ها؟ چه بلایی سرش آوردی؟
    به‌سمتم اومد. با صدایی که از نگرانی و ترس می‌لرزید، گفت:
    - پاشو مادر! پاشو قربونت برم! پاشو بریم صورتت رو بشور.
    زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم. از اتاق بیرون اومدیم که لادن درحالی‌‌که نگاه غمگینش رو به من دوخته بود، دستمال‌کاغذی رو سمتم گرفت؛ اما حتی جون نداشتم دست‌هام رو بلند کنم. بینیم به طرز وحشتناکی تیر می‌کشید و خون به‌سرعت ازش میومد.
    - خودت بذار رو بینیش لادن.
    مامان من رو تو برد تو حموم و خودش آروم آب زد تو صورتم. بغض توی گلوم سنگین‌تر شد. چشم‌هام یک‌لحظه از اشک خالی نمی‌شد. مامان نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
    - الان خوب میشی. فکر نکنم شکسته باشه. بیا بریم یه‌کم بشین. رنگ از روت پریده.
    دستش رو پس زدم. بدون اینکه نگاهی به مامان بندازم، خم شدم دستمال‌کاغذی رو از روی میز برداشتم. آروم گفتم:
    - میرم تو اتاق خودم.
    یه قدم برداشتم که گفت:
    - بابات قبول کرد.
    سرجام ایستادم، با شک سر برگردوندم سمتِ مامان و آروم لب زدم:
    - چی رو؟
    مامان نگاه گرفته‌ای به لادن انداخت و گفت:
    - که ازدواج کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با شنیدن همین یکه جمله انگار که تمام دردهام یک‌باره پر کشید. دستمال از دستم افتاد و با هیجان دست‌هام رو به هم کوبیدم و گفتم:
    - مامان؟ جدی میگی؟
    - دل‌خوش نکن خانوم زرنگ! بابا قبول کرد که ازدواج کنی؛ اما نه با کسرا.
    به ضرب به‌سمت مهدی برگشتم. لبخند تمسخرآمیزی روی لبش بود که حرصم می‌داد و باعث شد نتونم جلوی خودم رو بگیرم و عصبی گفتم:
    - داری دروغ میگی!
    نیش‌خندی زد و گفت:
    - من دروغ میگم؟ باشه. مامان! تو بهش بگو.
    نگاه شک‌آلود و منتظرم رو به مامان انداختم که سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
    - مهدی راست میگه.
    با شنیدن جوابش از کوره در رفتم داد زدم:
    - چی میگی مامان؟ یعنی چی بابا قبول کرده ازدواج کنم؛ اما با کسی جز کسرا؟
    مهدی با همون لحن قبلی گفت:
    - آخه نه که خیلی عشقِ ازدواجی، واسه همین می‌خواد زود شوهرت بده که یهو هوست رو…
    نذاشتم حرفش رو ادامه بده. بی‌هوا برگشتم و سیلی محکمی تو صورتش زدم که صدای هین بلند مامان و لادن بلند شد. با نگاهی غضب‌آلود تو چشم‌های به خون نشسته‌ی مهدی زل زدم. با صدای خش‌دار و حرص‌آلود گفتم:
    - این رو زدم که یادت نره حرف زدن درست رو.
    مهدی با خشم فکم رو میون پنجه‌هاش گرفت و با عصبانیت گفت:
    - بد کردی لیلی! تا چند دقیقه قبل می‌خواستم جلوی بابا رو بگیرم تا تو رو به سردار معتاد نده؛ اما انگار همون سردار هم از سرت زیادیه.
    دستم رو روی دستِ مهدی گذاشتم و به سختی از فکم جداش کردم. با لحنی شبیه به لحن غضب‌آلود خودش گفتم:
    - هر غلطی می‌خوای بکنی، بکن مهدی! فقط این رو بدون می‌میرم؛ اما زنِ اون مفنگی نمیشم.
    محکم تخت سـ*ـینه‌ش زدم و فریاد زدم:
    - من هرکاری کردم و هرچی هستم، حداقلش این شعور رو داشتم و یه سال تموم جلوی احساسات خودم رو گرفتم و اجازه ندادم کسرا جز همون یه‌بار، بار دیگه‌ای بیاد خواستگاری. حاضر بودم هزارسال دیگه پنهانی و با دنیایی از استرس با کسرا مخفیانه بیرون برم؛ اما برای بارِ دوم غم رو تو چشم‌های لادن نبینم؛ اما شما نذاشتید.
    به شونه‌ی مهدی زدم و با لحن دلخوری گفتم:
    - حاشا به غیرتت مهدی! حاشا! تو چشم‌هام زل نزنی و بگی می‌ترسم هوست آبرومون رو ببره. حاشا به این غیرت که دم به ثانیه ازش دم می‌زنی؛ اما من تا حالا توی وجودِ تو ندیدمش.
    صدای عصبی و شاکی مامان بلند شد.
    - عه! لیلی! بسه! احترام داداشت رو نگه دار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تو چشم‌های خشم‌آلود مهدی زل زدم. نیش‌خندی زدم و زمزمه کردم:
    - احترام؟!
    از کنار مهدی رد شدم و رفتم تو اتاقم. تا خودِ شب تو اتاق موندم و در رو از پشت قفل کردم. ساعت هشت بود که بابا اومد خونه. از صدای عصبی و شاکیش و حرف‌هایی که می‌زد، فهمیدم کسرا دوباره رفته دم شرکت. با شنیدن حرف‌های بابا لبخندی روی لبم نشست؛ اما با یادآوری دیشب، اینکه کسرا اومده بود دم در و مهدی با کتک‌کاری و داد و فریاد مجبورش کرد بره، لبخنده تلخی روی لبم نشست. دستم رو زیر کمد بردم و تنها عکس دونفره‌ی خودم و کسرا رو بیرون کشیدم. چهره‌ی کسرا رو که تو عکس دیدم، تازه دلتنگیم رو به یاد آوردم. اشک‌هام بی‌صدا روی گونه‌م سُرخورد. حرف‌هایی که روزِ آخر زد رو به یاد آوردم. می‌دونستم با فهمیدن مهدی و بابا دیگه هیچ راهی نیست جز اینکه به کسرا برسم. سرم رو بالا آوردم و تو آیینه نگاه کردم. آروم لب زدم:
    - فرار؟
    ***
    دانای کل

    - داداش!
    سرش رو بالا گرفت و نگاه جدی و غضب‌آلودی به فرزام انداخت. حرفش رو به‌سرعت تصحیح کرد و گفت:
    - آخ ببخشید! جناب سرگرد.
    پرونده‌ی توی دستش رو روی میز انداخت و جواب داد:
    - بگو فرزام.
    فرزام با شیطنت تای ابرویش را بالا و گفت:
    - فرزام؟
    با حرص برگشت و انگشت تهدیدش رو بالا گرفت و گفت:
    - به خدا قسم رحم نمی‌کنم داداشمی وپنج ماه اضافه خدمت می‌زنم واسه‌‌ت و همین یه ماه آخر رو می‌کنم شیش ماه.
    فرزام با خنده دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:
    - باشه. ببخشید سرگرد!
    - خب بگو. چی‌کار داشتی؟
    به ساعت مچیش اشاره کرد و گفت:
    - ساعت یازده شبه.
    - خب که چی؟
    در اتاق رو بست و کنارِ امیربهادر روی مبل تک نفره‌ نشست و گفت:
    - یعنی اینکه فردا حرکتمون به دبی هست. مامان هم…
    با سنگینی نگاه امیربهادر حرفش رو خورد. بدون اینکه به روی خودش بیاره، آروم از روی مبل بلند شد. احترام نظامی داد و گفت:
    - من بیرون منتظرتونم.
    به‌سمت در رفت که با صدای امیربهادر سر جاش میخکوب شد.
    - قرار نیست تو هیچ کجا بیای فرزام!
    به‌سرعت برگشت و گفت:
    - آخه چرا امیر؟
    جدی نگاهی به فرزام انداخت.
    - چون من میگم.
    با حرص گفت:
    - اما سرهنگ این اجازه رو داده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا