احسان که معرف حضورت هست؟
یک بار، خیلی شدید به تو دچار شده بودم و تو خیلی شدید، مثل یک مخـ*ـدر در رگم رخنه کرده بودی و هیچ خلاصیای از تو نداشتم. بدتر آنکه با وجود فرجهمان، شیراز نبودم و در یک کلام، مریضت شده بودم. همان روزی که من رفتم دستهگل نرگست را که توی ماشین گذاشته بودم، برایت بیاورم و وقتی برگشتم تو نبودی، زمین زیر پای من لغزنده شده بود، همان روز عجیب! یادت هست دیگر؟
احسان مرا به یک مکانی که اصطلاحش «کافیشاپ» است و در اصل، مکانی برای نیو اندیشمندان و لایتفکران محسوب میشود که دور یک میز بنشینند و... آه بیخیال! به انحراف نرویم. آن روز در شاهینشهر باران میبارید و همین باعث شده بود فضای کافه که به خودی خود تاریک بود، تاریکتر شود. بهخاطر همین آن چراغهای کمرنگ طلایی زیبا را روشن کرده بودند و فضای نیمهتاریک جذابی که دل میبرد و خیلی خوب بود، بهخصوص با صدای باران.
پس از آن چندین مرتبه آنجا رفتم؛ ولی آخرین بار که دی ماه همین سالی که گذشت بود، خواستم بروم، دیدم یک فستفودی شده و خب، خیلی احساس بدی بود.
احسان آنجا که از حال بد من آگاه بود و خیلی با من حرف زد؛ ولی پیش از آنکه حرفهایش را بزند، خواست مثلاً مثل این فیلمها که آدم خوبه میآید و با آدم شکستهخورده صحبت میکند و آدم شکستخورده از تأثیر حرفهای آدم خوبه یهو مثل کاپیتان پاپای که اسفناج میخورد و قوی میشد، بُکند و پرسید:
- تا حالا به درخت سیب فکر کردی؟
راستش را بخواهی من آن لحظه جا خوردم. درخت سیب چه ربطی داشت به حضور من در این شهر باراندیده؟ ولی احسان دیگر ادامهاش نداد و بحث را در مسیر دیگری روان کرد و من هم از خاطر بردم؛ ولی چند سال قبل، یک بار از او پرسیدم که ماجرای این سؤالی که پرسیدی چه بود؟ چه ربطی داشت؟ حقیقتش را بخواهی توقع داشتم مسخرهام کند و با خنده بگوید:
- فیلم بود بابا چقدر جدی میگیری!
اما گفت:
- درخت سیب، درخت عجیبیه. بعد از سی سال اگه دیگه ثمر نده و عمرش رو بکنه، دیگه بهش آب نمیدن و یکی-دو سال بعد که تنهش کاملاً خشک شد، اون رو از ریشه میکنن و میسوزونن و وقتی هم که میسوزه، بوی زغال و گاز و اینا نمیده، عطر سیب داره و بوش تا چند روز همهجا رو پر میکنه.
نرگس من، هر کجا که هستی، حالت خوش، دلت پرنور و آسمانت رنگی!
با عشق، امین شریعتی»
***
یک بار، خیلی شدید به تو دچار شده بودم و تو خیلی شدید، مثل یک مخـ*ـدر در رگم رخنه کرده بودی و هیچ خلاصیای از تو نداشتم. بدتر آنکه با وجود فرجهمان، شیراز نبودم و در یک کلام، مریضت شده بودم. همان روزی که من رفتم دستهگل نرگست را که توی ماشین گذاشته بودم، برایت بیاورم و وقتی برگشتم تو نبودی، زمین زیر پای من لغزنده شده بود، همان روز عجیب! یادت هست دیگر؟
احسان مرا به یک مکانی که اصطلاحش «کافیشاپ» است و در اصل، مکانی برای نیو اندیشمندان و لایتفکران محسوب میشود که دور یک میز بنشینند و... آه بیخیال! به انحراف نرویم. آن روز در شاهینشهر باران میبارید و همین باعث شده بود فضای کافه که به خودی خود تاریک بود، تاریکتر شود. بهخاطر همین آن چراغهای کمرنگ طلایی زیبا را روشن کرده بودند و فضای نیمهتاریک جذابی که دل میبرد و خیلی خوب بود، بهخصوص با صدای باران.
پس از آن چندین مرتبه آنجا رفتم؛ ولی آخرین بار که دی ماه همین سالی که گذشت بود، خواستم بروم، دیدم یک فستفودی شده و خب، خیلی احساس بدی بود.
احسان آنجا که از حال بد من آگاه بود و خیلی با من حرف زد؛ ولی پیش از آنکه حرفهایش را بزند، خواست مثلاً مثل این فیلمها که آدم خوبه میآید و با آدم شکستهخورده صحبت میکند و آدم شکستخورده از تأثیر حرفهای آدم خوبه یهو مثل کاپیتان پاپای که اسفناج میخورد و قوی میشد، بُکند و پرسید:
- تا حالا به درخت سیب فکر کردی؟
راستش را بخواهی من آن لحظه جا خوردم. درخت سیب چه ربطی داشت به حضور من در این شهر باراندیده؟ ولی احسان دیگر ادامهاش نداد و بحث را در مسیر دیگری روان کرد و من هم از خاطر بردم؛ ولی چند سال قبل، یک بار از او پرسیدم که ماجرای این سؤالی که پرسیدی چه بود؟ چه ربطی داشت؟ حقیقتش را بخواهی توقع داشتم مسخرهام کند و با خنده بگوید:
- فیلم بود بابا چقدر جدی میگیری!
اما گفت:
- درخت سیب، درخت عجیبیه. بعد از سی سال اگه دیگه ثمر نده و عمرش رو بکنه، دیگه بهش آب نمیدن و یکی-دو سال بعد که تنهش کاملاً خشک شد، اون رو از ریشه میکنن و میسوزونن و وقتی هم که میسوزه، بوی زغال و گاز و اینا نمیده، عطر سیب داره و بوش تا چند روز همهجا رو پر میکنه.
نرگس من، هر کجا که هستی، حالت خوش، دلت پرنور و آسمانت رنگی!
با عشق، امین شریعتی»
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: