کامل شده رمان فصل نرگس | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
با سر و تنی خیس وارد کافه شد.
فضای نیمه‌روشن کافه با آن دیوارهای قهوه‏‌ای‌رنگش آرامش‎بخش بود، به‌خصوص گرمای شوفاژ که دلپذیرترین بود در آن بحبوحه‌ی باران شدید در اصفهانی که به‎ندرت باران می‎بارید. احسان هم قرار خیلی مهمش را دقیقاً گذاشته بود جایی پرت از اصفهان، شاهین‌شهر! امین با توپ پر آمده بود که سرتاپایش را به فحش بکشد.
از آن گند زینب هم بدجوری عصبی بود، وقتی که زینب دو دقیقه بعد به او پیام داده بود:
«ببخشید امینی! باتری موبایلم تموم شد، گوشیم خاموش شد. خب می‏‌گفتی، نمی‎دونی اون پسره کیه؟»
بعد هم فرستاده بود:
«بی‎شعور سین می‎کنی و جواب نمیدی؟»
احسان را گوشه‎ای، پشت میز دونفره‎ای یافت که کنار شیشه‎های رفلکس رو به خیابان نشسته بود. به‎سمتش رفت. احسان حواسش نبود و مانند این آدم‏‌‌های عاشق و به هیچ‌کجا نرسیده، به خیابان نگاه دوخته و یک دستش هم زیر چانه‎ا‌ش بود. امین فکر کرد این تصویر، فقط یک گل سرخ و یک فنجان قهوه یا چای ناخورده و حلقه‎ای زنانه روبه‎روی احسان، کم دارد.
صندلی چرم و مجلسی را از عمد با صدا عقب کشید که باعث شد احسان یکه‌خورده نگاهش کند و چند سری به‌طرفشان بچرخد. خواست بنشیند، دید بهتر است باز هم صندلی را عقب بکشد و پایه‎هایش را محکم به زمین سایید که این مرتبه با خشم تمام اهالی کافی‏‌شاپ نیمه‌تاریک مواجه شد و احسان هم صورتش مچاله شد و گوشش را بی‎اراده به شانه‎اش مالید. از اینکه احسان اذیت شده، خوشش آمد؛ ولی دیگر درست نبود؛ چون بدون شک صاحب کافه این مرتبه با لگد به بیرون پرتشان می‎کرد.
بالاخره نشست و پنجه‎هایش را روی میز چوبی سیاه‎رنگ قرار داد.
- زحمتمون می‎شد به خدا اگه یه جای نزدیک‎تر می‎گفتی.
احسان که می‎خواست اعتراض کند، چهره‎ی عصبی‌اش به آنی متبسم شد و گفت:
- خب اینجا آشنا دارم، گفتم تخفیف بده بهمون یه‏‌کم شاد بشیم.
امین که سعی داشت تظاهر به عادی‌بودن بکند، با تعجبی ساختگی پرسید:
- آشنا؟
احسان نگاهی به سمت پیشخوان کرد و گفت:
- آره، خونواده‎ی شوهر مونا اصفهانین.
امین مثلاً باز تعجب کرد.
- مونا ازدواج کرده؟ کی؟ استوری نذاشتی.
احسان تکیه کرد و موشکافانه به امین نگاه کرد و کاملاً معمولی گفت:
- آره، دو ماهی میشه. بابا ما تو سربازی وقت سر خاروندن نداریم. این مونا هم دو سال بود الان هی قرار بود ازدواج کنن، هی یا یکی می‎مرد یا یکی می‌رفت... هی یه مصیبتی می‎شد و نمی‎تونستیم جشن بگیریم. دو ماه پیش بدون حضور من یه جشن خلوت گرفتن و رفتن سر زندگیشون.
- به‌سلامتی، ان‌شاءالله خوشبخت بشن! شوهرش آشناست یا غریبه‎ن؟ کجاییَن؟ چه‏‌جوری آشنا شدن؟ تعریف کن.
امین با لبخند احمقانه‌ای، تمام این‎ها را به زبان آورد و این مرتبه نوبت احسان بود که با نیشخند روی میز خم شود و آرام بگوید:
- باید بهت از بیست، منفی بیست بدن، مستر آرتیست!
و رفت که چیزی سفارش بدهد.
درون امین، کشمکشی وجود داشت که هیچ‎کس قادر به درک آن نبود. او نه با نرگس، نه با احسان، نه با والدینش و نه با کیان و زینب، بلکه با خودش مشکل داشت. باید سنگ‎هایش را با خودش وا می‎کند و برای خودش خط‌ونشان می‌کشید که «من جان، اذیتم نکن. خودت که عقل داری، می‎دونی چی درسته و چی غلط؛ پس چرا هی بی‎قراری می‎کنی؟ چرا خوب نمیشی؟ چرا مثل قبل نمیشی؟»
احسان دست‌خالی برگشت. دست زیر چانه‎اش قائم کرد و امین فکر کرد که این ژست جدید، چقدر به احسان می‎آمد. مثل همان ساعت شیک گشاد مردانه‎ای که در آن روزها به دست می‎انداخت و با خنده می‎گفت فقط پانزده‌هزار تومان آن را خریده است.
- تا حالا به درخت سیب فکر کردی؟
امین جا خورد و از خیالات خود بیرون آمد. به احسان نگاه کرد که مفهوم را بداند، در چهره‎ی احسان هیچ‌چیزی نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    آهسته گفت:
    - نه.
    احسان فکش را فشرد و دستش را از زیر چانه‌اش برداشت.
    - بی‎خیال! خواستم مثل فیلما صحبتمون رو شروع کنم. الان که می‎بینم، فکر کنم جواب نمیده.
    پسر جوانی آمد و دو فنجان چای و یک کیک شکلاتی جلویشان گذاشت و پرسید:
    - امر دیگه‎ای نیست؟
    و رفت. احسان ادامه داد:
    - الان هم که تو رو می‌بینم، میگم کلاً کاش نمی‎گفتم بیای.
    امین در دلش گفت «پس مرض داشتی؟» احسان ادامه داد:
    - وقت واسه فحش‎دادن هم داری؛ ولی می‎خواستم بگم که من می‌دونم تو چه مرگته.
    امین نیشخندی زد و فنجان چای را در دستش گرفت.
    - می‎دونی؟ من فکر می‎کنم به تو اگه بخوان از بیست نمره بدن، بیست و پنج میدن، مستر اکتر استار! (Mr. Actor star)
    احسان با چنگال تکه‎ای از کیک را در دهان گذاشت و بی‎توجه گفت:
    - آخه خودم یه دوره‎ای دقیقاً همین حالتا رو داشتم.
    امین عصبی شد و حرفش را زد:
    - و می‏‌خوای بشی آدم خوبه‎ی این قصه و منی رو که دارم غرق میشم نجات بدی.
    احسان اجازه نداد.
    - و فکر می‎کنم بهتر باشه خودت رو با خودت روبه‎رو کنی که حالت بهتر...
    امین از اینکه هر کسی که از راه می‎رسید این را خواسته یا ناخواسته به رویش می‌آورد، عصبی شده بود. لجوجانه سر صحبت خودش ماند و اجازه نداد احسان حرفش را کامل کند، کمی کنترل‌نشده گفت:
    - الان هم داری سعی می‎کنی وانمود کنی که خیلی خونسردی و هیچی برات هیچ اهمیتی نداره.
    احسان چنگال را لبه‎ی پیش‌دستی گذاشت و گفت:
    - آ آ، اشتباه نکن. این تویی که داری این کار رو انجام میدی، نه من.
    امین خواست چیزی بگوید و احسان بدتر از او بود.
    - تویی که می‎خوای وانمود کنی حالت خوبه و هیچی نشده و هیچی برات اهمیتی نداره، وگرنه الان اوضاعت این نبود.
    امین دیگر چیزی نگفت و به میز طرح چوب خیره‌خیره نگاه دوخت.
    - تو یه آدم احمقی، نفهمی، غد و لجبازی! در برابر فهمیدن مقاومت می‎کنی و مغروری.
    امین به اعتراض، شدید گفت:
    - من مغرور نیستم احسان.
    و آن لحظه امین درک کرد احسان همیشه خندان اگر عصبی شود، به خودی‌ خود می‎تواند تبدیل به یک اژدها شود.
    - هستی، خوبش هم هستی. میگی نیستی؛ چون خودت هنوز خودت رو نشناختی. از بس از بچگی بهت گفتن قدت بلنده، خوشگلی و چشمات رنگیه، درسِت و صدات خوبه و باادبی و جنتلمنی، دور برداشتی. فکر کردی هر موقع هرچی شد همه باید بله ‎قربانگو به‌ صف جلوت بایستن و تعظیم کنن. خونواده‎ت پول‌دارن و وضعتون خوبه، پول و آزادی داری و تو بهترین دانشگاه کشور داری بهترین رشته رو می‎خونی. تو بهترین خونه‌ها زندگی می‎کنی، شیک‎ترین لباسا رو می‌پوشی و ماشین زیر پاته، سرمایه‎داری و آینده‏‌ت تضمینه. نه ‌گفتن رو یاد گرفتی؛ ولی نه ‌شنیدن رو هنوز نه! دست خودت نیست، عادت کردی هر موقع هر توقعی از هر کسی داشتی، برات فراهم کنه. از یه جواب سلام تا اون گنده‎گنده‎هاش. برای همینه که یه ‌بار از یکی نه بشنوی، یه نفر خواسته یا ناخواسته بزنه تو ذوقت یا مثل الانِ من بشینه حقیقت رو برات سفره کنه، ازش متنفر میشی؛ چون بلد نیستی مقابل مخالفتای بقیه چطور برخورد کنی. باید یه ‌بار، یه نفر تو رو با خودت آشنا کنه که با جنبه‎های منفی خودت هم آشنا بشی؛ چون...
    با هر کلمه‌اش، یک ‌بار آهسته و تأکیدوار روی میز می‎کوبید.
    - تو همه‌چیزتموم نیستی. چند بار شده پیش خودت بشینی و فکر کنی که من آدم خوبیم یا نه؟ اخلاقم ایرادی داره یا نه؟ فلان روز که فلان حرف رو به فلانی زدم ناراحت شد یا نه؟ اصلاً اجازه بده یه‌ جور دیگه بهت بگم، تو مغروی؛ چون واسه به‎دست‎آوردن چیزایی که می‎خوای، تلاش نکردی.
    نتوانست دربرابر این جمله‏‎ی آخر ساکت بماند و خیلی آرام گفت:
    - برام اهمیتی نداره چی درباره‎م فکر می‎کنی یا عقیده‎ت درباره‎م چیه؛ اما من واسه هر چیزی که بهش رسیدم، تلاش کردم. اگه الان پول‌داریم، به‌خاطر اینه که پدرومادرم جوونیشون رو پای کارکردن گذاشتن. اگه من دارم تو بهترین دانشگاه کشور بهترین رشته رو می‏‌خونم، به‌خاطر تلاش خودمه و خودم خواستم که به اینجا رسیدم. احسان اینکه من تصمیم بگیرم دور تموم تفریحاتم رو خط بکشم و مثل آدم زندگی کنم، کار شاقی نیست و عملی‎کردنش جیـگر می‎خواد که من کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    فکش را فشرد. باید با خودش روبه‎رو می‌شد؟
    - خیلیا حتی جرئتش رو ندارن که بگن خودشون رو نمی‎شناسن؛ ولی من لااقل جرئتش رو دارم که بگم خودم رو نمی‎شناسم. فقط من نیستم و خیلیا توی این دنیا خودشون رو نمی‎شناسن.
    درست است. خیلی‌ها در این دنیا خودشان را نمی‎شناسند و با یک «من دل‌پسند» پیمان زندگی می‎بندند و زندگی می‎کنند و خیلی‎ها خود را ناقص می‎شناسند، تنها خوبی‎های خود را می‎شناسند و از بدی‎های خود آگاه نیستند. امین لااقل از این محدوده‎ها خارج بود و خود را هرچند ناقص، می‏‎شناخت یا به عبارت دیگر، فقط می‎دانست که خود را نمی‎شناسد.
    احسان با لبه‎ی استکانش بازی کرد و تحت ‌تأثیر صدای آرام امین، آرام‎تر از پیش گفت:
    - تلنگری که باعث شد من به خودم بیام، بحثم با طاهر بود که خودت جریانش رو می‎دونی. خوشم نمیاد دوباره تکرارش کنم؛ چون تجربه‎ی خیلی تلخی بود؛ اما همون باعث شد به خودم بیام. امین ذات همه‎ی آدما پاکه، فقط باید ذات خودشون رو پرورش بدن و مراقبش باشن. یه کسی مثل طاهر، خود حقیقیش رو به‌خاطر پدرش از دست داده، دیدیش که چقدر بددهن و خشنه؛ پس این یعنی طاهر خیلی زودتر از امثال ما به این دوراهی و تردید رسیده؛ ولی کسی نبوده که راهنماییش کنه و خودش هم عرضه نداشت گلیمش رو از آب بکشه بیرون.
    امین چشم بست و خنده‎ای آرام کرد.
    - هر چی خواستی نثارم کردی.
    احسان هم خندید.
    - خدا رو شکر کن نزدم تو گوشت، از این اخلاقای سگیت هیچ خوشم نمیاد.
    کاپشنش را از پشت صندلی برداشت، امین هم از جا بلند شد و باران هنوز می‎بارید. از کافه‏‌ی نیمه‎تاریک بیرون رفتند و احسان با دیدن سمند امین به او گفت:
    - راستی ماشین بابات مبارک!
    امین فکر کرد داستر را می‎گوید، درحالی‌که به‌سمت ماشینش می‌رفت گفت:
    - ماشین بابامه، به من چه!
    احسان خندید.
    - اون شاسی‌بلندِ عینکی هم مبارک؛ ولی من منظورم این سمنده بود که اون موقع‎ها باهاش می‌رفتی ددر دودور!
    امین هم لبخند زد و تعارفی کرد که او را برساند و احسان هم آن را روی هوا قاپید.
    فنجان چای سرد لب‌خورده‎ای، روبه‌روی فنجان چای سرد نیم‎خورده‎ای بود و کیک شکلاتی‎ای که فقط یک‌ تکه از آن خورده شده بود و پولی که بدون کوچک‎ترین تخفیفی پرداخته شد.
    ***
    پس از هفتم مادر کیان، کیان درس امین را بهانه و بسیار از آمدنش تشکر کرد. امین هم بازگشت و چه بازگشتی که برایش مملو از دلهره و اضطراب بود. دوست داشت احسان هم همراهش می‌آمد؛ اما روی درخواست نداشت. بالاخره آن‎ها هم آمده بودند نزد فامیل و خویشانشان و این درخواست درست نبود. پدرومادرش هم ماندند، می‎خواستند سیاحتی هم کرده باشند و آقای عارف شریعتی، به‌هیچ‎عنوان قصد جدایی از دوست گرمابه و گلستانش، پدر کیان را نداشت و این شد که امین به شیراز برگشت. یک هفته از فرجه امتحانی‎اش دود شد و رفت، کل فرجه، 12 روز بود. با فکر به اینکه چند روز دیگر باز باید راهی جاده و مقصدش یعنی غربت شود، حالش گرفته می‎شد، درس‎خواندنش به جهنم!
    شب را در حالی گذراند که زینب تا ساعات دو-دو و نیم، مدام منتش را می‎کشید و امین می‎خندید و صبح را در حالی آغاز کرد که دقیقاً رأس ساعت نه و نیم، زنگ خانه خورد و دو دخترعمه‎اش همراه با قابلمه‎ای از آش داغ، آمدند.
    او که نه دست‌ و رویش را شسته بود و نه لباس مناسبی به تن داشت، به‎شدت خجالت کشید. پیراهن مردانه‎ی آبی‌رنگی تن کرد و شلوارش، همان شلوار خانگی مشکی بود. شهناز طبق معمول آرام و ساکت و چه‎ بسا آرام‎تر و ساکت‌تر و شهرزاد طبق معمول پرحرف و پرکنایه و چه ‎بسا این مرتبه پرحرف‌تر و پرکنایه‌تر!
    شهرزاد روی یکی از صندلی‎های میز غذاخوری شیشه‌ای‎شان در وسط آشپزخانه نشسته بود و شهناز آش می‌کشید و خطاب به امینی که با کتری برقی ور می‎رفت، گفت:
    - دوست موست پیدا نکردی تو تهران امین؟ از اون داف خوشگل ‌موشگلای سانتی‌مانتال!
    امین درحالی‎که سیم کتری‌برقی را سه‎باره در پریز برق می‎کرد، خندید و گفت:
    - زیاده اونجا.
    شهرزاد با شیطنت خندید و شهناز نگاه زیرچشمی‎ای به امین انداخت. شهرزاد گفت:
    - اوه اوه! شهناز تحویل بگیر، آقا امین هم اومد تو خط.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    و بلندتر خندید. امین که از صحت کتری ‌برقی مطمئن شد، اجازه داد آب را جوش بیاورد و در فلاسک دو قاشق چای ریخت. شهناز که دید خنده‎ی شهرزاد آرام‎تر شده، آرام و شمرده‌شمرده گفت:
    - آقا امین آشتون سرد نشه.
    امین نگاه بی‎خیالی به کاسه‌ی مملو از آش و پیازهای سرخ‌شده‌ی رویش انداخت و گفت:
    - الان.
    صدای تیک کتری آمد، آب جوش‌آمده را در فلاسک ریخت و درش را سفت کرد. اجازه داد تا کمی دم بکشد و سپس پشت میز، روبه‎روی شهناز نشست و اندکی آشش را هم زد. خطابش با شهرزاد بود.
    - حالا چی شده سمت ما اومدید؟ پدرومادرم اصفهاننا!
    شهرزاد با طمأنینه آشش را هم زد و درحالی‎که به کاسه‎اش نگاه دوخته بود، با اطوار گفت:
    - زن‎دایی دستور دادن تشریف بیاریم خونه شما، آقا امینشون حالش خوب نیست، واسه‌ش صبحونه بیاریم.
    شهناز کمی رنگش‌ پریده بود. امین خندید.
    - اوه! چه دلت پره بچه‌پررو!
    آرام‎تر و درحالی‎که آش می‎خورد، ادامه داد:
    - دستشون درد نکنه؛ ولی باید برم زنگ بزنم ببینم آدم بهتر از شما دوتا نبود اینجا بفرستن.
    شهناز دستش لرزید و استکان چای داغ روی پایش مغلوب شد. جیغ کوتاهی کشید و شهرزاد هم تند و فرز یک دستمال در سینک خیس کرد و روی ران پای شهناز گذاشت. امین که همان‎طور مبهوت نگاهشان می‎کرد، به خودش آمد و دستمال خیس را از دست شهرزاد کشید. با خشم گفت:
    - پدرش در میاد این‎طوری!
    از توی یخچال یک پماد ضدسوختگی درآورد و به شهناز که تمام صورتش قرمز بود و داشت اشک می‎ریخت، داد و گفت:
    - برو تو اتاقم بزن. پمادش خوبه.
    شهناز گریه‎اش به هق‌هق تبدیل شد. امین آرام‎تر گفت:
    - چاییه بابا چیزی نیست که. شهناز خانم؟ پاشو برو پماده رو بزن به پات که هم درد سوختگیت بخوابه، هم جاش نمونه. پاشو!
    شهرزاد با تعجب و ترس فراوانی گفت:
    - جاش می‎مونه؟!
    امین معمولی گفت:
    - خب آبش تازه جوش اومده بود.
    شهرزاد اول فحشی سمت امین ردیف کرد و سپس خودش به‌طرف خواهرش رفت و به‌آهستگی درون اتاق امین خزیدند و امین، هنوز درک درستی از هیچ رخدادی نداشت.
    چای روی پایش ریخته بود. چایی که آبش هنوز دو دقیقه از جوشیدنش نگذشته بود و امین می‎گفت چیزی نیست؟
    وخامت اوضاع، خیلی بیشتر از آن چیزی بود که فکرش را می‎کرد. اعصابش به هم ریخت، یک روز آرامش نداشت. این دختر دست‎وپاچلفتی...
    باید به بیمارستان می‎رفتند و باید آن‎ها را می‎برد. سوئیچ را برداشت و موتور ماشین را روشن گذاشت تا کمی گرم شود. بازگشت و در هال دید شهناز با زمزمه و گریه چیزی به شهرزاد می‎گوید و شهرزاد در سکوت، فقط شانه‎اش را مالش می‎دهد. امین نگران پرسید:
    - چیزی شده؟
    شهرزاد تلخ شده بود.
    - نه هیچی نشده، برو به کارت برس.
    امین سوئیچ را سمت شهرزاد پرت کرد.
    - سوار شید تا من لباس عوض کنم.
    کارشان فقط به‌خاطر تأیید تأمین اجتماعی تا ساعت '12:20 طول کشید و بعد آن‎ها را به خانه‎شان رساند. شهناز آهسته می‌خواست پیاده شود که امین آرام گفت:
    - شهناز؟
    دستش لرزید. رو به‌سمت آینه‎ی وسط ماشین که زمردهای امین را در خود داشت، کرد و منتظر ماند. شهرزاد داشت در خانه‌ی ویلایی‎شان را باز می‎کرد. گفت:
    - اگه به‌خاطر حرف من دستپاچه شدی، ببخشید. داشتم شوخی می‌کردم و فکر نمی‎کردم جدی بگیری.
    شهناز پلک زد، حس خوبی زیر پوستش دویده بود. تشکر کرد و به‌آرامی از ماشین پیاده شد و از پنجره‎ی شاگرد برای امینی که راننده بود، دست تکان داد.
    امین هم سری به خداحافظی تکان داد و بوقی زد و راند به‌سمت...
    با خودش عهد کرد که این مرتبه، آخرین باشد. این ارتباط درست نبود، خب نباشد. همین یک‎ بار که به جایی برنمی‎خورد و حتماً می‎آمد. حسی در قلبش بود که با اطمینان می‎گفت «امروز او حتماً می‌آید.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    تا ایستگاه خط واحد داستان‎دارشان فاصله‎ای نبود.
    پنج دقیقه را طی کرد و رسید. این بار شلوغ نبود؛ یعنی اصلاً شلوغ نبود و ماشین‎ها به میل خودشان هر کاری می‎کردند؛ ولی باز هم ماشین را دورتر پارک کرد. پیش از آنکه پیاده شود به گل‎های خشکیده‎ی روی داشبورد نگاه دوخت و به خاطر آورد که اصلاً دل دور انداختنشان را نداشت و حالا هم که خشکِ خشک شده بودند، همچنان زیبایی داشتند و همچنان جذاب و سرحال به نظر امین می‎آمدند. امین آرام بود و بی‎قراری نمی‌کرد، تک‌خنده‌ای به حال بد قبلش کرد و از ماشین پیاده شد.
    نرگس برای امین مثل یک مخـ*ـدر شده بود. تا او را می‎دید و در دسترسش بود، آرامش داشت و اگر می‎رفت، دیوانه می‌شد. نتیجه‎ی دیوانگی‎هایش هم شده بود عین همان رسید جریمه‎ی شاخی که در اصفهان به دستش رسید و اعتیاد به این تخدیرکننده، پیچکی شده بود که دور قلب امین بالا رفته و ریشه دوانده بود و ریشه‎ای را ریشه‎کن‌کردن، کار ساده‎ای نبود. باید خاک قلبش را می‌کند و درون قلب خود را ویران می‎کرد که بتواند ریشه‎ی این پیچک محکم و قدیمی را از جا بکند و اهلی‎شدن یعنی همین! [1]
    زینب می‎گفت «اغلب مردم، حتی خود زنان فکر می‎کنند زن‎‎ها موجودات پیچیده‎ای هستند و فکر می‎کنند پر از راز و سرشار از کینه و بدون فکر هستند؛ اما حقیقت این است که زن‎ها فقط بی‎اندازه احساساتی هستند. برای حفظ آرامش کودکشان هر کاری می‎کنند و کافیست دل حیوانی از آن‎ها غمگین شود که خود را به آب و آتش بزنند تا دوباره دلش را به دست آورند. این‌ها پیچیدگی ندارد. اینکه زن بدی‎ها را هرگز فراموش نمی‎کند؛ چون حساس است. اغلب مردان در جروبحث‎ها حرف‌هایی می‎زنند که خارج از عرف است و حقیقت ندارد و زنان از این مسئله ناراحت می‎شوند.»
    زینب می‎گفت «اگر با تو صحبت نمی‎کند، اگر به تو اجازه‌ی نزدیک‌شدن نمی‎دهد، بدون ‎شک از مذهبش یا شاید ترس از آن راننده‌ی پراید است و تو اگر حس می‎کنی که دوستش داری و دوستت دارد؛ دیگر مانعی نیست، پیش برو! مرگ یک ‌بار است و شیون هم یک بار. شانست را امتحان کن، مهم نیست می‎بری یا می‌بازی، فقط خودت را محک بزن و ببین چند مرده حلاجی.»
    اما امین برای این چیزها نیامده بود. نه آمده بود که اتمام حجت کند و نه آمده بود که چیزی بگوید، فقط به یاد آن روزهای خیلی دور، می‎خواست دو قطره آرامش از نرگس بستاند. خودش هم می‎دانست فکرکردن به این موضوعات یا برنامه‎چیدن برای چگونه صحبت‎کردنش، فایده‎ای ندارد؛ چون زمانی ‎که نرگس بیاید، تمام مغزش سفید خواهد شد و این‎گونه هم نشود، دیگر رویش نمی‎شود صحبت کند و امین همیشه در حرف‎زدن عقب می‌ایستد.
    روی صندلی خودش دست‌به‎سیـنه نشست و نگاه به دیوار آبی مدرسه‎ی شاهد دوخت. امروز اصلاً شلوغ نبود، بلکه خلوت‌تر هم بود. فرم دخترها تغییر کرده بود و سرآستین‎های همان مانتوهای سورمه‎ای را نوارهای طلایی‎رنگ زده بودند و دکمه‎هایشان را هم و امین را یاد مهماندارهای هواپیما می‎انداخت.
    حوصله‌اش سر رفت، هنوز نیامده بود. دست روی جیبش گذاشت و برآمدگی شلوارش را که حس نکرد، متوجه شد موبایلش را نیاورده است. روی صندلی اندکی لمید و سرش را به لبه‌ی صندلی یخ‌زده‎ی ایستگاه تکیه داد و چشم بست، هنوز خستگی از تنش در نیامده بود. پیش‎بینی می‎کرد که با این اوضاع هر واحدش را با 10/25 پاس می‎کند؛ اما این آخرین مرتبه بود، هرچه می‎خواست بشود، بشود.
    دیگر این عهد مانند تعهدهای پیشینش نبود که از قبل شکسته‎شدن آن‌ها تعیین شده باشد. شک و تردیدی درش نبود؛ اما همین یک ‎بار، همین آخرین ‎بار.
    [1] معنای این، در کتاب شازده کوچولو آمده و به منظور وابسته‎ی کسی‌ شدن است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    نرگس نیامد اما...
    پراید هاچ‎بک سفید صدویازدهی که پشتش با حروف بزرگ انگلیسی نوشته شده بود «MOHAMMAD» جلوی ایستگاه ایستاد. امین که دست‌به‌سیـنه بود، نگاه به‌سمت چپ خود کرد و جز دو-سه نفر در انتظار خط واحد، کسی را ندید. سر که برگرداند، جوان راننده را مقابل چشم خود دید. با تعجب به او نگاه کرد. بیشتر از تعجب و بهت، قلبش تپیده و جا خورده بود.
    به‌هیچ‎عنوان توقع چنین دیداری را نداشت و او که نشسته بود و محمدنامی مقابلش مانند شیر ایستاده و خشمگین به نظر می‌آمد، احساس کرد یک مورچه است و روبه‎رویش یک فیل ایستاده.
    بااین‌حال از تک‎وتا نیافتاد. چشم‎های سیاه‎رنگ جوان، غمگین و عصبی ولی صدایش آرام و پوستش روشن بود و مژه‎های بلند و ابروهای کشیده‎ای داشت و نسخه‌ی مرد نرگس بود. آرام و سرکوب‌شده گفت:
    - سوار شو، کارت دارم.
    امین مقابلش ایستاد. قد امین بلندتر اما صدای جوان محکم‎تر بود و همین برای فروانداختن ستون‎های تن امین کافی بود.
    بدون حرفی، ماشین را دور زد و جلو نشست. با خود فکر می‎کرد که هرچه بادا باد. این مرد اگر برادر نرگس است، بالاخره امروز با او به یک نتیجه‎ای خواهند رسید، نتیجه‎ای که این دو سال را برای امین روشن کند. امین بداند چه خبر بوده است. او از سر ناآگاهی و علاقه‌ی بی‎دلیلش، دل‌بسته‎ی دختری شده بود که هیچ از او نمی‎دانست و اشتباهش همین بود. اگر این جوان قرار بود امین را ببرد و بزند، خب بزند. آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب.
    ماشین بوی گلاب می‎داد، امین یاد فضای امامزاده افتاد. اورکت مشکی‎اش که بوی عطر سرد و شیرینی داشت، تناقض شدیدی در بوی ماشین ایجاد می‎کرد و همین، رفته‎رفته سردرد امین را شدت می‎بخشید.
    پسر جوان یک پیراهن سرمه‎ای با یک شلوار لی مشکی به تن داشت.
    به نظر 25 ساله می‎آمد؛ اما استیل بدنش از امین کوچک‎تر بود. مردانه بود؛ اما امین درشت‎تر بود. صورتش مثل تمام این دو سال ته‌ریش منظمی داشت و چشم‎هایش، قیر خالی و مژه‎هایش، جنگل انبوه بودند و امین با آسودگی می‎توانست چشم‎ها و مژه‎های نرگس را در نظر خود مجسم سازد، دقیقاً عین چشم‌های این جوان بود.
    امین نمی‎دانست کجا می‎روند و چرا سکوت کرده است و چرا اگر حرفی داشته، همان‎جا به او نگفته است؟! ساکت بود، چیزی بیضی‌شکل و طلایی‎رنگ هم که رویش «و ان یکاد» نوشته شده بود، از آینه‎ی وسط آویزان بود. صاحب ماشین خیلی معنوی به نظر می‎آمد. امین یک لحظه از تمام کرده‎هایش پشیمان شد و دنیای پاکی را از خود خیلی دور می‏‎دید.
    تا آخر خیابان مدارس را رفت و دور زد، دوباره خیابان مدارس را برگشت و روبه‎روی سمند امین متوقف شد. امین ماشینش را همان‎ جای پارک قبلی متوقف کرده بود، روبه‎روی مدرسه‌ی بزرگسالان! جوان درحالی‌که کمربندش را باز می‎کرد، به بهت امین گفت:
    - پیاده شو.
    امین تحت هیچ‎عنوانی تصور نمی‎کرد که مقصد پسر، مدارس بزرگسالان باشد. افکار بدی گریبانش را گرفته بودند و رهایش نمی‎کردند. نمی‎خواست اصلاً یک ‌لحظه هم اجازه‎ی پیشروی به فرضیه‎های مغزش بدهد؛ اما دست خودش نبود و نمی‎توانست آرام بگیرد. دهانش خشک‌ خشک شده بود و نبض محکمی در معده‎اش احساس می‌کرد، مدت‎ها بود این‎چنین مضطرب نشده بود.
    پسر، محکم و استوار وارد شد و امین آرام و مردد. هیچ‎گاه خود را این‌‎چنین خواروخفیف حس نکرده بود، دلش می‎خواست فرار کند؛ اما از چه؟ از حقیقت؟ چیزی که این‌همه مدت به‌خاطرش جان کند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    از حیاطش عبور کردند. در حقیقت، حیاطی وجود نداشت و فقط یک فضای ورودی بدون سقف بود.
    چشم امین به کفش‌های چرم پسر بود که آرام و استوار مسیرش را به داخل جهنم طی می‎کرد و امین آن‎طور مسـ*ـتانه...
    راهروی باریکی بود و چند در داشت. بالای هر در هم روی تابلوهای آبی‎رنگ به خط خوانا و سفید، مکان آن اتاق را مشخص نموده بود. اولی دفتر دبیران، دومی اتاق سرایداری، سومی ناشنوایان1، چهارمی نابینایان1، پنجمی... ششمی...
    امین زمزمه کرد:
    - اینجا مگه مدرسه‎ی بزرگسالان نیست؟
    پسر جوان که با خشم و آهستگی به‌سمت کلاس ناشنوایان2 می‎رفت، ایستاد و سمت امین رو گرداند. چشم‎هایش را ریز کرد.
    - می‌خوای بگی تو خبر نداشتی؟
    امین که سرتاپایش تعجب و بهت شده بود، صادقانه و مظلوم فقط سر نفی تکان داد. محمد بر جای خود ماند، با کلافگی دستی به موهای سیاه خود کشید و به دیوار خیره ماند. ناگهان به‎سمت امین جهید و بازویش را کشید.
    - بریم بیرون پس.
    پشت ساختمان یک بن‌بست تاریک بود، امین خبر نداشت. مدرسه‎اش آن‎سو بود و حال که محمد او را با خود می‎کشاند، نمی‎فهمید این پسر چه مرگش شده است. خشمگین و عصبی بازویش را کشید و گفت:
    - د ول کن. چی می‎خوای از من؟
    محمد بی‎درنگ یقه‌اش را چسبید.
    - تو چی می‎خوای از خواهر من؟
    و مشتی که زیر چشمش فرود آمد. درد این مشت، امین را به یاد کلاس چهارم ابتدایی‌اش انداخت؛ زمانی ‎که عینکی بود و توپ بسکتبال در زنگ ورزش، صاف خورد توی صورتش و تا نیم ساعت فقط گریه می‎کرد. درد زجرآوری بود، تعادلش را از دست داد و چند قدم عقب رفت.
    محمد صدایش خیلی محکم بود.
    - این رو به‌خاطر این زدم که فکر نکنی مینا بی‌صاحبه.
    و بار دیگر در فکش.
    - این هم به‌خاطر اینکه فکر نکنی من هالوام!
    عقب رفت و امین دست روی صورتش گذاشته بود و به این فکر می‌کرد که مینا به زیبایی نرگس نیست. هیچ اسمی به زیبایی نرگس نمی‌شود «مینا؟!»
    - از همون دو سال پیش چشمم بهت بود، از قیافه‌ت شر می‎بارید. مینا نمی‎فهمه شماها چه‎جور پدرسـ...
    حنجره‌اش را پاره کرد:
    - به پدرم توهین نکن.
    محمد اما حرفش را ادامه داد:
    - فکر کرده واقعاً عاشق چشم و ابروشی. هه! ما رو ببین با کیا می‌ریم سیزده.
    عصبی گفت:
    - ولی فکر نکن چون استثنائیه و نمی‎تونه درست صحبت کنه کسی مراقبش نیست.
    با انگشت به نشانه‌ی تهدید چند مرتبه روی سـینه‌اش کوبید.
    - یه ‌بار دیگه، فقط یه ‌بار دیگه تو این ایستگاه کوفتی ببینمت، دمار از روزگارت درمیارم بی‎شرف.
    و رفت.
    تا زمانی‎ که طلیعه‌های خورشید، کم‌کم سایه‎ی خود را از شهر بکاهند و ستاره‌ی اعظم قصد غروب کند، امین همان‌جا ماند و آن‌قدر چشم به دیوار ساختمان کرم‎رنگ دوخت که طرح آجرهایش را از بر شد و ترتیب خاک‎ریزه‌های پشت ساختمان را هم.
    ***
    موبایلش را به شارژ زد، روشن شد. زینب پیام داده بود.
    «سلام وحشی!»
    «نیستی انسان همواره آنلاین؟»
    «مثل اینکه شب بیداری دیشب خوب بهت چسبیده که تا الان خوابی.»
    «الوووووو؟»
    پدر هم چند مرتبه تماس گرفته بود؛ مادر هم.
    پیامی نوشت برای پدرش نوشت:
    «خواب بودم.»
    چندتا از دوست‎های اینترنتی‎اش هم چیزهایی برایش نوشته بودند.
    قفل موبایلش را زد و آن را روی میز گذاشت و جوراب‎های سیاهش و اورکتش را درآورد. چند دکمه‎ی اول پیراهن و کمربندش را هم باز کرد. سراغ قفسه‌ی کتاب‎هایش رفت و کتاب استاتیک و جزوه‎اش را بیرون کشید و آن‎ها را روی میز گذاشت، روبه‎روی پنجره‎ی رو به باغ پر از جیرجیرکشان پشت میز نشست و مدادی از جاقلمی اداری گوشه‎ی میزش برداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    مداد نو و بلند را میان انگشت‎هایش جای داد و شروع به خواندن و نگاه‎کردن به حروف کرد.
    چیزی متوجه نمی‎شد؛ ولی خط ‎به‎ خط را طی می‎کرد و ورق می‌زد و چیزهایی روی برگه باطله‎ی کنارش می‎نوشت.
    به خشم آمد، مداد را آهسته پرت کرد و صورتش را با دو دست پوشاند. پیش خود مدام تکرار می‎کرد «چرا این‎جوری شد؟»
    ***
    «نرگس عزیز، سلام!
    سال نو با شدت مبارک جانم!
    عذرخواهی می‎کنم که به دیدنت نیامدم، نتوانستم. اصلاً دلم نمی‎خواهد با خود فکر کنی چون استثنایی هستی یا اینکه اوضاع مالی ما خیلی بهتر است و این‎طور چیزها، به دیدنت نیامدم. نه، اشتباه نکن و با این افکار، گل زیبای دلت را پرپر مکن. من نمی‎خواستم که به دیدنت بیایم که مرا ببینی و تو را ببینم. بانو، آرزوی من این است تو را در کنار خود داشته باشم، چرا که به زیبایی سیاه چشم‎هایت و آن جنگل تیره‎ی اطرافش، هیچ نگاهی ندیده‎ام و صدای هیچ پرستویی به ملایمت صدای آرام و کم‌یاب تو نیافتم و افسوس و هزاران افسوس!
    افسوس که ندارمت دختر شب‎های مهتابی. کجا را می‎توانم پیدا کنم که... بی‏‌خیالش.
    مردم در کافه عاشق می‎شوند و در کافه دلشان می‎میرد. مردم در پارک دل می‎دهند و در دانشگاه آشنا می‎شوند، توی فامیل شرط ازدواج می‎بندند و در خیابان به زیبایی یکدیگر اعتراف می‎کنند. ما اما... من و تو اما در یک ایستگاه اتوبوس فکسنی، جلوی مدرسه‎هایمان... حالا که فکر می‎کنم، کمی عجیب است، نه؟
    من هیچ‎گاه برای نبودنت نگریستم. پس از تو، خود را در اتاق حبس نکرده و هر وعده‎ی غذایم را خورده‎ام. آن ترمی که فرجه‎اش به گند کشیده شده بود، واحدهایش را با بهترین نمرات پاس کرده‎ام و دلم را به آواز پرنده یا شب‎های مهتابی خوش نکرده‎ام. نه بانو، هیچ بلایی سر من نیامده است، نه روحی و نه جسمانی. سالم و سرحال‎تر از همیشه به زندگی ادامه می‎دهم و باکی هم ندارم از حادثه‎ای، رخدادی، چیزی. روابطم هم معمولی‎ست.
    البته دوست دانشگاهی خیلی ندارم؛ ولی با همان دوستان سابقم ادامه می‎دهم. همان احسان و کیان و شاهین هم که او را نمی‌شناسی‌؛ فرصت نشد او را به تو معرفی کنم؛ ولی او تو را می‎شناسد و وقتی راجع به تو صحبت می‎کردم، گفت می‎خواهد عکست را ببیند و وقتی به او گفتم که عکسی ندارم، از فرط تعجب، چند ثانیه بی‎حرکت فقط نگاهم کرد.
    شاهین، خودش است. خودِ خودِ منحصربه‌فردش. شخصیت جذابی دارد و گاهی که شارژ باشد، چنان تو را می‎پیچاند که خودت هم نمی‎فهمی چه‌کار می‎کنی. بارها سرکارم گذاشته است؛ مثلاً یکی از کارهایی که با همه در دیدار اول می‎کند این است که دست می‎گذارد روی پیراهنت و می‎گوید:
    - اه اه، کثیف شده.
    و تو تا سرت را خم می‌کنی که ببینی دقیقاً چه چیزی پیراهنت را کثیف کرده، انگشتش را به دماغت می‌کوبد. این کار را شاید هزار بار با من کرد و من هر بار از او رودست می‎خوردم. ترم‎های آخر دیگر روش کار دستم آمده بود و گاهی خودم هم سرکارش می‎گذاشتم؛ ولی او به همین راحتی زیر بار نمی‎رفت و نمی‏‌دانم چطور از چشم‎هایم می‎خواند که قصدم چیست! این شگفت‎انگیزترین موضوع درباره‌ی شاهین است. شاهین به طرز عجیبی از همه‎چیز خبر دارد و دانشگاه که بودیم، همه را می‎شناخت و گاهی هم می‎دیدم یک سری آدم او را «مسعود» و «مرتضی» صدا می‎کنند.
    یک روده‎ی راست در شکم این بشر نیست؛ ولی خب، بچه‎ی خوبی است؛ بااین‎حال حتی حالا که مشغول کار هستیم، حتی نوه‎های سرایدار پیرمان را هم می‌شناسد و با او بگوبخند می‎کند. روابط اجتماعی‎اش عالی‎ست و هرچند که خیلی دروغ می‎بافد، محبوب همه است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    البته این حرف‌ها را از بیکاری نمی‌زنم‌ها، فقط یادی از آن قدیم‎ها می‎کنم. از آن سال‎هایی که در ایستگاه با فاصله‎ی یک صندلی می‏‌نشستیم و با هم صحبت می‎کردیم؛ البته فقط من صحبت می‎کردم و تو با نگاهت با من حرف می‌زدی. می‎دانی نرگس، من حتی کلمات حرف‎هایت را می‎خواندم. مانند کسی که به‌تازگی حروف الفبا را می‎خواهد یاد بگیرد، اوایل چیز زیادی از چشمان تو نمی‎فهمیدم؛ اما رفته‎رفته آنچنان مدهوش حرکات و لبخندها و چشم‎های زیبا و حتی حرکت ریز پلک‏‌هایت می‎شدم که خواسته یا ناخواسته یادت می‎گرفتم و می‎فهمیدمت.
    مثل آن مرتبه‎ای که پس از هفت-هشت ماه ندیدنت، به ایستگاه آمدم و تو از جا برخاستی و مثل کتابی که هزارهزار مرتبه آن را خوانده باشم، دقیقاً توانستم بفهمم که در نگاهت هجی می‎کنی «دلم برایت تنگ شده بود بی‎معرفت!»
    یا روزی که به تو گفتم «زین پس نرگس صدایت می‎کنم؛ چون عاشق گل نرگسم.»
    و تو فقط سر فرو انداختی و وقتی برادرت پی‌ات آمد، سکندری خوردی. من این‎ها را می‎فهمیدم جانم.
    می‎گفتم دختر شب‌های مهتابی، زندگی‏‌ام روی روالش می‌گذرد و حالا هم برای خود مردی شده‎ام. اوایل فکر می‎کردم باید به تو فکر نکنم و فراموشت کنم و باید هیچ خاطره‎ای را در ذهنم از تو به جا نگذارم. تمام این بایدها را تا چند ماهی، دست‌شکسته و پابسته تا حدودی اجرا می‎کردم؛ ولی یک ‌بار که بدجور از دختر نرگس‎فروش توی چهارراه عصبی شده بودم، با خودم گفتم اصلاً چرا نباید به تو فکر کرد؟ من که تمام مغزم پی دختری که چادر می‌پوشید، کتاب‎هایش را با حرکت لب‌هایش می‌خواند که بتواند سریع‌تر صحبت‌کردن خود را روان کند و سؤالات ریاضی هندسه را حل می‏‎کرد، می‌چرخید. چرا باید از تو دوری می‎کردم؟ من هر لحظه‎ام را به تو فکر می‌کنم و زندگی‎ام را می‎گذرانم و تلاشم بر این است که هیچ‌کجا کوتاهی نکنم؛ اما نرگس شک نکن که تنهاییِ بعد از تو، تنهایی قبل از تو نبود عزیزم. من پیش از تو هم تنها بودم؛ اما نه این‎گونه، نه این‎طور. پس از تو من ویران شدم نرگس، تنها ویران شدم. به‌تنهایی ویران شدم و چه بسا که پیش از تو من فقط تنها بودم و خبر از ویرانی نبود.
    حالا هم در آستانه‎ی سی‌سالگی، همکاری داریم و خیلی خوش برخورد است. به‌هیچ‎عنوان شبیه تو نیست. البته من شناخت کاملی از تو ندارم؛ ولی تا آ‌نجا که می‌شناسمت، دختری نیستی که بخواهی با کلمات بازی کنی و زیبا حرف بزنی. البته که تو با آن ملودی آرامش‎بخشت اصلاً با من صحبت نکردی و من فقط یک جمله از تو شنیدم که به مرد مزاحم گفته بودی «میشه روی یه صندلی دیگه بشینید؟» و همین زیباترین ترانه‎ی گوش‎نواز من شد.
    نمی‎دانم چرا این‎قدر پرحرف شده‎ام! می‏‌گفتم شاهین درباره‎ی این همکارمان اظهارنظر می‎کند که عاشقم شده است. این حرف را شاهین از سمت هزار دختر به من گفته؛ اما احساس می‏‌کنم این یکی کمی تفاوت دارد. انرژی‎هایی که از چشم‎هایش دریافت می‎کنم، محسوس‎اند. دردمند، دردمند را از هزار فرسخی می‎شناسد و عاشق، عاشق را! من که به دوست‎داشتن تو دچار بودم، می‎توانم احساس کنم این زن هم ضربان قلبش کمی تق‌ولق می‌زند و نیاز به سفت‎کردن پیچ‎های قلبش با پیچ‌گوشتی دارد.
    فکر می‎کنم فهمیده باشی که انتخابش کرده‎ام. به‎هرحال زن فهمیده‎ای به نظر می‎رسد و با اینکه در شرکتمان 98درصد مرد هستند، نجیب و سرش توی کار خودش است؛ یعنی این‎جور که من از او شناخت پیدا کرده‎ام، خوش‌برخورد و نجیب و تیز است و مسئولیت‎هایش را درست انجام می‎دهد. این‎ها فقط در حیطه‎ی‎ کاریست. شاید بیشتر هم ادامه دادیم و شاید هم نه؛ چون پدرم می‌گوید «با دختری که مادرش فوت کرده ازدواج نکن؛ چون اخلاقش مردانه است.» و این همکار ما، ده سالی می‎شود که مادرش را از دست داده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    البته پدرم چنین اعتقادی دارد و نمی‌دانم از کجا؛ اما من می‌خواهم به او بگویم که کاری به اخلاق و خانواده و ملیت و وضع مالی و تحصیلات و سنت ندارم و اگر می‎توانی آرامش و درستکاری را در زندگی‌مان حفظ کنی، می‎شوی بانوی خانه‎ام؛ وگرنه بهتر است از همین حالا ارتباطی نداشته باشیم. نرگس من واقعاً گنجایش یک شکست دیگر را ندارم و توانایی‎اش را در خودم نمی‎بینم.
    فردا ساعت سه ظهر در یک پارک کوهستانی قرار داریم. کمی پرت از خود تهران است؛ اما دوست‏‌داشتنی و خیلی سرسبز است. تا ببینیم خدا چه می‎خواهد. خودم که بدمدل از این تنهایی خسته و نالانم و با تمام وجود آرزو می‎کنم که بی‎نتیجه به خانه برنگردم. بدتر از شکست‎خوردن، تنهایی‎ است که آدم را از پای درمی‎آورد!
    زینب، دختر اهل اهواز پردودوغبار ازدواج کرد. با تمام نه‎‎هایی که به او گفتم از بابت سن کم و حیف‏‎شدنش؛ اما انگار آن پسر را دوست داشت. دیپلم را که گرفت، ازدواج کردند و چند سالی هست که از او خبر ندارم. دختر خوبی بود و امیدوارم خوشبخت شده باشد! البته که تو زینب را نمی‎شناسی، یک دوست مجازی بود، دختر گلی بود.
    نمی‎دانم، شاید اگر دانشگاه می‎رفت و کار می‎کرد، فرصت‎های بهتری برایش پیش می‎آمد و آینده‎اش تأمین‏‌تر بود؛ چون اون هم خیلی خوش‎صحبت و مؤدب بود.
    می‌بینی نرگس؟ من دقیقاً به‌خاطر اینکه به سرنوشت زینب دچار نشوی، بازی را واگذار کردم و کنار کشیدم. اگر می‏‌خواستیم با هم و در کنار هم ادامه دهیم، نشد نداشت و می‎توانستم، می‏‌توانستم پی ماشین برادرت را بگیرم و پاشنه‏‌ی درتان را از جا بکنم و هزارویک لات‎بازی دیگر که فقط تو را به دست بیاورم؛ اما خودت بگو، این درست بود؟
    من سوار ماشین برادرت که شدم به عمق اعتقادات خانواده‎ات پی بردم و درست نبود که این‌همه اعتقاد خوب و کارآمد، برای منی که اصلاً سمت این مسائل نرفته‎ام، حیف و شکسته شوند. می‎دانستم آبرو چقدر برای برادر و خانواده‎ات اهمیت دارد.
    این‎طوری، اگر ادامه نمی‌دادم بهتر بود. من حتی به این فکر کردم که تو ممکن است از برادرت هم سیلی خورده باشی. نمی‌دانم؛ ولی وقتی دو مشت پدرومادردار توی صورت من کوبید که غذا را هم نمی‌توانستم درست بجوم، تصور کردم که یک گوشمالی‏‎ای هم به تو داده باشد و از این بابت از تو عذر می‏‌خواهم، تقصیر من بود. تقصیر من بود؛ همان روز اولی که رفتی و آن‎سوی ایستگاه ایستادی، نباید ادامه می‎دادم؛ ولی‎خب بچه بودم و تو به بزرگی قلبت ببخش بانو.
    خنده‏‌ام می‎گیرد. آن روزها همیشه فکر می‎کردم که تو در شاهد درس می‎خوانی، آخر همیشه چادر به سر داشتی و من مانتویت را نمی‏‌دیدم. آن روز که برادرت مرا درحالی‎که پاهایم را به زمین می‎سابیدم، به آن ساختمان کرم‌رنگ برد، دیوانه شدم. هرگز تصور نمی‌کردم مدرسه‎ی استثنایی هم در همان ساختمان باشد. البته گاهی با خودم فکر می‎کردم که چه خبر است چهار طبقه به آن بزرگی و بلندی؛ ولی هیچ‌گاه مغزم به آن سمت و سو نمی‏‌رفت که دو مدرسه در یک ساختمان باشد. این‎طور که پرس‎وجو کردم، می‎گویند از کل استان فارس برای درس‎خواندن به آن مدرسه می‎آیند.
    با تمام وجودم برایت آرزوی موفقیت می‎کنم. نرگس من به شیوه‎ی حیرت‎انگیزی تو را معلم می‌بینم؛ یعنی منظورم این است که حالا که از یکدیگر هیچ خبری نداریم و هرکداممان یک ‎سو از این دنیا داریم زندگی خودمان را می‎کنیم، حدس می‎زنم یک معلم شده باشی، معلم ریاضی! آخر تو خیلی خوب حل می‎کردی. بااینکه از من کوچک‎تر بودی؛ اما گاهی در دفترت یک سری سؤال‎ها بود که من حتی از خواندنشان عاجز می‎ماندم و تو مثل رعد حلشان می‎کردی.
    راستی، دلش را ندارم که مینا صدایت کنم. به مینا که فکر می‎کنم، برایم غریبه می‎شوی و نمی‎خواهم نرگس خودم را از دست بدهم. می‎دانی نرگس، شاید تو اصلاً آن چیزی که من تصور می‎کنم نباشی و یک آدم دیگری باشی و من تو را پیش خودم، آن چیزی ساخته‎ام که دلم خواسته؛ اما من نرگس را دوست دارم، گل نرگس را هم دوست دارم و زمستان، فصل نرگس را هم بی‎اندازه عاشقم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا