با سر و تنی خیس وارد کافه شد.
فضای نیمهروشن کافه با آن دیوارهای قهوهایرنگش آرامشبخش بود، بهخصوص گرمای شوفاژ که دلپذیرترین بود در آن بحبوحهی باران شدید در اصفهانی که بهندرت باران میبارید. احسان هم قرار خیلی مهمش را دقیقاً گذاشته بود جایی پرت از اصفهان، شاهینشهر! امین با توپ پر آمده بود که سرتاپایش را به فحش بکشد.
از آن گند زینب هم بدجوری عصبی بود، وقتی که زینب دو دقیقه بعد به او پیام داده بود:
«ببخشید امینی! باتری موبایلم تموم شد، گوشیم خاموش شد. خب میگفتی، نمیدونی اون پسره کیه؟»
بعد هم فرستاده بود:
«بیشعور سین میکنی و جواب نمیدی؟»
احسان را گوشهای، پشت میز دونفرهای یافت که کنار شیشههای رفلکس رو به خیابان نشسته بود. بهسمتش رفت. احسان حواسش نبود و مانند این آدمهای عاشق و به هیچکجا نرسیده، به خیابان نگاه دوخته و یک دستش هم زیر چانهاش بود. امین فکر کرد این تصویر، فقط یک گل سرخ و یک فنجان قهوه یا چای ناخورده و حلقهای زنانه روبهروی احسان، کم دارد.
صندلی چرم و مجلسی را از عمد با صدا عقب کشید که باعث شد احسان یکهخورده نگاهش کند و چند سری بهطرفشان بچرخد. خواست بنشیند، دید بهتر است باز هم صندلی را عقب بکشد و پایههایش را محکم به زمین سایید که این مرتبه با خشم تمام اهالی کافیشاپ نیمهتاریک مواجه شد و احسان هم صورتش مچاله شد و گوشش را بیاراده به شانهاش مالید. از اینکه احسان اذیت شده، خوشش آمد؛ ولی دیگر درست نبود؛ چون بدون شک صاحب کافه این مرتبه با لگد به بیرون پرتشان میکرد.
بالاخره نشست و پنجههایش را روی میز چوبی سیاهرنگ قرار داد.
- زحمتمون میشد به خدا اگه یه جای نزدیکتر میگفتی.
احسان که میخواست اعتراض کند، چهرهی عصبیاش به آنی متبسم شد و گفت:
- خب اینجا آشنا دارم، گفتم تخفیف بده بهمون یهکم شاد بشیم.
امین که سعی داشت تظاهر به عادیبودن بکند، با تعجبی ساختگی پرسید:
- آشنا؟
احسان نگاهی به سمت پیشخوان کرد و گفت:
- آره، خونوادهی شوهر مونا اصفهانین.
امین مثلاً باز تعجب کرد.
- مونا ازدواج کرده؟ کی؟ استوری نذاشتی.
احسان تکیه کرد و موشکافانه به امین نگاه کرد و کاملاً معمولی گفت:
- آره، دو ماهی میشه. بابا ما تو سربازی وقت سر خاروندن نداریم. این مونا هم دو سال بود الان هی قرار بود ازدواج کنن، هی یا یکی میمرد یا یکی میرفت... هی یه مصیبتی میشد و نمیتونستیم جشن بگیریم. دو ماه پیش بدون حضور من یه جشن خلوت گرفتن و رفتن سر زندگیشون.
- بهسلامتی، انشاءالله خوشبخت بشن! شوهرش آشناست یا غریبهن؟ کجاییَن؟ چهجوری آشنا شدن؟ تعریف کن.
امین با لبخند احمقانهای، تمام اینها را به زبان آورد و این مرتبه نوبت احسان بود که با نیشخند روی میز خم شود و آرام بگوید:
- باید بهت از بیست، منفی بیست بدن، مستر آرتیست!
و رفت که چیزی سفارش بدهد.
درون امین، کشمکشی وجود داشت که هیچکس قادر به درک آن نبود. او نه با نرگس، نه با احسان، نه با والدینش و نه با کیان و زینب، بلکه با خودش مشکل داشت. باید سنگهایش را با خودش وا میکند و برای خودش خطونشان میکشید که «من جان، اذیتم نکن. خودت که عقل داری، میدونی چی درسته و چی غلط؛ پس چرا هی بیقراری میکنی؟ چرا خوب نمیشی؟ چرا مثل قبل نمیشی؟»
احسان دستخالی برگشت. دست زیر چانهاش قائم کرد و امین فکر کرد که این ژست جدید، چقدر به احسان میآمد. مثل همان ساعت شیک گشاد مردانهای که در آن روزها به دست میانداخت و با خنده میگفت فقط پانزدههزار تومان آن را خریده است.
- تا حالا به درخت سیب فکر کردی؟
امین جا خورد و از خیالات خود بیرون آمد. به احسان نگاه کرد که مفهوم را بداند، در چهرهی احسان هیچچیزی نبود.
فضای نیمهروشن کافه با آن دیوارهای قهوهایرنگش آرامشبخش بود، بهخصوص گرمای شوفاژ که دلپذیرترین بود در آن بحبوحهی باران شدید در اصفهانی که بهندرت باران میبارید. احسان هم قرار خیلی مهمش را دقیقاً گذاشته بود جایی پرت از اصفهان، شاهینشهر! امین با توپ پر آمده بود که سرتاپایش را به فحش بکشد.
از آن گند زینب هم بدجوری عصبی بود، وقتی که زینب دو دقیقه بعد به او پیام داده بود:
«ببخشید امینی! باتری موبایلم تموم شد، گوشیم خاموش شد. خب میگفتی، نمیدونی اون پسره کیه؟»
بعد هم فرستاده بود:
«بیشعور سین میکنی و جواب نمیدی؟»
احسان را گوشهای، پشت میز دونفرهای یافت که کنار شیشههای رفلکس رو به خیابان نشسته بود. بهسمتش رفت. احسان حواسش نبود و مانند این آدمهای عاشق و به هیچکجا نرسیده، به خیابان نگاه دوخته و یک دستش هم زیر چانهاش بود. امین فکر کرد این تصویر، فقط یک گل سرخ و یک فنجان قهوه یا چای ناخورده و حلقهای زنانه روبهروی احسان، کم دارد.
صندلی چرم و مجلسی را از عمد با صدا عقب کشید که باعث شد احسان یکهخورده نگاهش کند و چند سری بهطرفشان بچرخد. خواست بنشیند، دید بهتر است باز هم صندلی را عقب بکشد و پایههایش را محکم به زمین سایید که این مرتبه با خشم تمام اهالی کافیشاپ نیمهتاریک مواجه شد و احسان هم صورتش مچاله شد و گوشش را بیاراده به شانهاش مالید. از اینکه احسان اذیت شده، خوشش آمد؛ ولی دیگر درست نبود؛ چون بدون شک صاحب کافه این مرتبه با لگد به بیرون پرتشان میکرد.
بالاخره نشست و پنجههایش را روی میز چوبی سیاهرنگ قرار داد.
- زحمتمون میشد به خدا اگه یه جای نزدیکتر میگفتی.
احسان که میخواست اعتراض کند، چهرهی عصبیاش به آنی متبسم شد و گفت:
- خب اینجا آشنا دارم، گفتم تخفیف بده بهمون یهکم شاد بشیم.
امین که سعی داشت تظاهر به عادیبودن بکند، با تعجبی ساختگی پرسید:
- آشنا؟
احسان نگاهی به سمت پیشخوان کرد و گفت:
- آره، خونوادهی شوهر مونا اصفهانین.
امین مثلاً باز تعجب کرد.
- مونا ازدواج کرده؟ کی؟ استوری نذاشتی.
احسان تکیه کرد و موشکافانه به امین نگاه کرد و کاملاً معمولی گفت:
- آره، دو ماهی میشه. بابا ما تو سربازی وقت سر خاروندن نداریم. این مونا هم دو سال بود الان هی قرار بود ازدواج کنن، هی یا یکی میمرد یا یکی میرفت... هی یه مصیبتی میشد و نمیتونستیم جشن بگیریم. دو ماه پیش بدون حضور من یه جشن خلوت گرفتن و رفتن سر زندگیشون.
- بهسلامتی، انشاءالله خوشبخت بشن! شوهرش آشناست یا غریبهن؟ کجاییَن؟ چهجوری آشنا شدن؟ تعریف کن.
امین با لبخند احمقانهای، تمام اینها را به زبان آورد و این مرتبه نوبت احسان بود که با نیشخند روی میز خم شود و آرام بگوید:
- باید بهت از بیست، منفی بیست بدن، مستر آرتیست!
و رفت که چیزی سفارش بدهد.
درون امین، کشمکشی وجود داشت که هیچکس قادر به درک آن نبود. او نه با نرگس، نه با احسان، نه با والدینش و نه با کیان و زینب، بلکه با خودش مشکل داشت. باید سنگهایش را با خودش وا میکند و برای خودش خطونشان میکشید که «من جان، اذیتم نکن. خودت که عقل داری، میدونی چی درسته و چی غلط؛ پس چرا هی بیقراری میکنی؟ چرا خوب نمیشی؟ چرا مثل قبل نمیشی؟»
احسان دستخالی برگشت. دست زیر چانهاش قائم کرد و امین فکر کرد که این ژست جدید، چقدر به احسان میآمد. مثل همان ساعت شیک گشاد مردانهای که در آن روزها به دست میانداخت و با خنده میگفت فقط پانزدههزار تومان آن را خریده است.
- تا حالا به درخت سیب فکر کردی؟
امین جا خورد و از خیالات خود بیرون آمد. به احسان نگاه کرد که مفهوم را بداند، در چهرهی احسان هیچچیزی نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: