فرزام که از رفتارهای امیربهادر گیج شده بود، شانهای بالا انداخت و حرفی نزد. امیربهادر چنگی به موهایش زد. سرش را برگرداند و به لیلی که بیتوجه به تمام سروصداهای چند لحظه قبل، هنوز با همان حالت قبل، گوشهی بالکن نشسته بود، نگاه کرد. کلافه از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. فرزام نفسش را بهسختی بیرون فرستاد. نگاهش را از جای خالی امیربهادر گرفت و با قدمهای آرام سمتِ لیلی رفت.
- لیلی!
لیلی با شنیدن صدای فرزام از پشت سرش نگاه بیحس و سردش را به زمین دوخت و آرام چشمهایش را بست.
کنار لیلی ایستاد و به منظرهی سرسبز و پر درخت حیاط عمارت نگاه کرد.
- وقتی میخواستم با امیربهادر بیام به این مأموریت، مامانم راضی نمیشد. اون حتی راضی نمیشد که امیربهادر هم بیاد. از روزی که شنید تا روزی که قرار بود بیایم، هرشب گریه میکرد و به امیربهادر التماس میکرد که این مأموریت رو نریم. با اینکه امیر روی مامانم حساس بود و با دیدن هراشکش صدبار میمرد و زنده میشد؛ اما قبول نکرد. قبول نکرد که نیاد، میدونی چرا؟
لیلی در سکوت به نیمرخ فرزام نگاه میکرد که فرزام بهسمتش برگشت. لبخند مهربونی به روی لیلی زد و گفت:
- چون بحث فقط یه مأموریت و چندتا آدم خلافکار نبود لیلی. بحث تو بودی و هم جنسهای تو. امیربهادر به مامان قول داده بود دیگه مأموریتهای خارج از کشور نره؛ اما روزی که سرهنگ در مورد این مأموریت گفت، امیربهادر اولین کسی بود که قبول کرد.
لیلی بغضش را قورت داد و با صدای لرزان و خشدار گفت:
- برای چی اینها رو به من میگی؟
کامل بهسمتش برگشت. با لحنی جدی و آرام گفت:
- میگم که بدونی تنها نیستی لیلی! میگم که نترسی از خالد، از کامران، از هیچکس لیلی. از هیچکس نترس! چون امیربهادر هست. نمیگم خودم؛ چون منم اگه اینجام، بهخاطر اینه که به بودن امیربهادر دلخوشم. به داداش خودم ایمان دارم. امیربهادر خودش رو نهتنها به من، بلکه به همه نشون داده. نشون داده که میتونه تنهایی و با ارادهی قویش هرکاری کنه.
لیلی غیرارادی میان گریه خندید و گفت:
- منظورت همون گرگ و ارتش یک نفرهست؟
فرزام با خنده سری تکان داد. بشکنی در هوا زد و گفت:
- دقیقاً همینی که گفتی.
لیلی آرام خندید؛ اما با یادآوری اتفاقات افتاده، کمکم لبخند از روی لبش محو شد. فرزام که متوجهی این تغییر حالت شد، سکوت کرد. برگشت و نگاهش را به پایین انداخت. در دلش فرصتی به لیلی داد تا حرفهای دلش را جمع کند و او را بهعنوان یک همراز ببیند و حرفهایی که او را به این روز درآوردهاند، به او بگوید. لیلی با استرس دستانش را محکم به هم میسابید و گوشهی آستین پیراهنش را میان دو انگشتش به جلو میکشید. درحال کلنجار با خودش بود که حرف دلش را بزند یا نه. در آخر با حرص چشمهایش را بست و بهسختی لب زد:
- کسرا.
فرزام با کنجکاوی بهسمت لیلی برگشت.
- کسرا؟
لیلی نفسش را بیرون فرستاد و تندتندگفت:
- اون پسری که اون شب توی کلوپ بهم حمله کرد. کسرا.
- خب؟
نگاه مضطربش رو بالا گرفت و به فرزام چشم دوخت. آروم لب زد:
- اون...
- اون چی لیلی؟
کلافه سرش را به اطراف گرداند و دستی در صورتش کشید. دستانش از فرط استرس یخ بسته بودند و تمام تنش میلرزید. از اینکه بحث را باز کرده بود، پشیمان بود. از این میترسید که فرزام بعد از فهمیدن حقیقت، همهچیز را به امیر بهادر بگوید. نگاه نگرانش را به نگاه منتظر فرزام دوخت. فرزام سرش را به معنی «بگو» تکان داد. لیلی نگاه سردرگمش را از فرزام گرفت. چنگی در موهایش زد. به دیوار تکیه داد که فرزام با لحن نگرانی گفت:
- لیلی! د حرف بزن! جون به لبم کردی.
چشمهایش را بست و آرام گفت:
- من کسرا رو میشناسم.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- از کجا؟
***
- چرا بهم نگفتی اون دختره رو فروختی؟ ها؟
با دادی که زد، خالد در جایش تکانی خورد و یک قدم عقب رفت. به مِنمِن افتاد:
- کد... کدوم... دخ... دختره... آقا؟
پوزخند عصبیای زد و بیهوا بهسمت خالد خیز برداشت. دستانش را جای میان گردن و فک خالد قرار داد و محکم به دیوار کوباندش. داد زد:
- که کدوم دختره؟ ها؟ من رو مسخره کردی خالد؟ ها؟ احمق بیشعور! دارم در مورد لیلی صحبت میکنم.
مشتی به فک خالد زد که به روی زمین افتاد. بیرحمانه لگدی به پهلویش زد که صدای نعرهی پر دردش در فضا پیچید.
- به چه اجازهای لیلی رو فروختی به اون مرتیکهی احمق خر؟ ها؟
خالد که از درد به خودش میپیچید، گفت:
- آقا به خدا من کاری نکردم. اونا خودشون... آخ...
با دردی که در پهلویش پیچید، حرفش را قطع کرد که کامران خم شد و وحشیانه فک خالد را میان پنجههایش گرفت و غرید:
- اونا خودشون چی؟ حرف بزن.
چشمهایش را از درد بست که با سیلی برقآسای کامران بهسرعت چشمانش را باز کرد. کامران اسلحهاش را درآورد و روی شقیقهی خالد گذاشت و با لحنی آمیخته با خشم و حرص، گفت:
- حرف بزن!
وحشتزده روی زمین خزید و خود را عقب کشید.
- چ... چش... چشم آق... آقا... می... میگم.
- لیلی!
لیلی با شنیدن صدای فرزام از پشت سرش نگاه بیحس و سردش را به زمین دوخت و آرام چشمهایش را بست.
کنار لیلی ایستاد و به منظرهی سرسبز و پر درخت حیاط عمارت نگاه کرد.
- وقتی میخواستم با امیربهادر بیام به این مأموریت، مامانم راضی نمیشد. اون حتی راضی نمیشد که امیربهادر هم بیاد. از روزی که شنید تا روزی که قرار بود بیایم، هرشب گریه میکرد و به امیربهادر التماس میکرد که این مأموریت رو نریم. با اینکه امیر روی مامانم حساس بود و با دیدن هراشکش صدبار میمرد و زنده میشد؛ اما قبول نکرد. قبول نکرد که نیاد، میدونی چرا؟
لیلی در سکوت به نیمرخ فرزام نگاه میکرد که فرزام بهسمتش برگشت. لبخند مهربونی به روی لیلی زد و گفت:
- چون بحث فقط یه مأموریت و چندتا آدم خلافکار نبود لیلی. بحث تو بودی و هم جنسهای تو. امیربهادر به مامان قول داده بود دیگه مأموریتهای خارج از کشور نره؛ اما روزی که سرهنگ در مورد این مأموریت گفت، امیربهادر اولین کسی بود که قبول کرد.
لیلی بغضش را قورت داد و با صدای لرزان و خشدار گفت:
- برای چی اینها رو به من میگی؟
کامل بهسمتش برگشت. با لحنی جدی و آرام گفت:
- میگم که بدونی تنها نیستی لیلی! میگم که نترسی از خالد، از کامران، از هیچکس لیلی. از هیچکس نترس! چون امیربهادر هست. نمیگم خودم؛ چون منم اگه اینجام، بهخاطر اینه که به بودن امیربهادر دلخوشم. به داداش خودم ایمان دارم. امیربهادر خودش رو نهتنها به من، بلکه به همه نشون داده. نشون داده که میتونه تنهایی و با ارادهی قویش هرکاری کنه.
لیلی غیرارادی میان گریه خندید و گفت:
- منظورت همون گرگ و ارتش یک نفرهست؟
فرزام با خنده سری تکان داد. بشکنی در هوا زد و گفت:
- دقیقاً همینی که گفتی.
لیلی آرام خندید؛ اما با یادآوری اتفاقات افتاده، کمکم لبخند از روی لبش محو شد. فرزام که متوجهی این تغییر حالت شد، سکوت کرد. برگشت و نگاهش را به پایین انداخت. در دلش فرصتی به لیلی داد تا حرفهای دلش را جمع کند و او را بهعنوان یک همراز ببیند و حرفهایی که او را به این روز درآوردهاند، به او بگوید. لیلی با استرس دستانش را محکم به هم میسابید و گوشهی آستین پیراهنش را میان دو انگشتش به جلو میکشید. درحال کلنجار با خودش بود که حرف دلش را بزند یا نه. در آخر با حرص چشمهایش را بست و بهسختی لب زد:
- کسرا.
فرزام با کنجکاوی بهسمت لیلی برگشت.
- کسرا؟
لیلی نفسش را بیرون فرستاد و تندتندگفت:
- اون پسری که اون شب توی کلوپ بهم حمله کرد. کسرا.
- خب؟
نگاه مضطربش رو بالا گرفت و به فرزام چشم دوخت. آروم لب زد:
- اون...
- اون چی لیلی؟
کلافه سرش را به اطراف گرداند و دستی در صورتش کشید. دستانش از فرط استرس یخ بسته بودند و تمام تنش میلرزید. از اینکه بحث را باز کرده بود، پشیمان بود. از این میترسید که فرزام بعد از فهمیدن حقیقت، همهچیز را به امیر بهادر بگوید. نگاه نگرانش را به نگاه منتظر فرزام دوخت. فرزام سرش را به معنی «بگو» تکان داد. لیلی نگاه سردرگمش را از فرزام گرفت. چنگی در موهایش زد. به دیوار تکیه داد که فرزام با لحن نگرانی گفت:
- لیلی! د حرف بزن! جون به لبم کردی.
چشمهایش را بست و آرام گفت:
- من کسرا رو میشناسم.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- از کجا؟
***
- چرا بهم نگفتی اون دختره رو فروختی؟ ها؟
با دادی که زد، خالد در جایش تکانی خورد و یک قدم عقب رفت. به مِنمِن افتاد:
- کد... کدوم... دخ... دختره... آقا؟
پوزخند عصبیای زد و بیهوا بهسمت خالد خیز برداشت. دستانش را جای میان گردن و فک خالد قرار داد و محکم به دیوار کوباندش. داد زد:
- که کدوم دختره؟ ها؟ من رو مسخره کردی خالد؟ ها؟ احمق بیشعور! دارم در مورد لیلی صحبت میکنم.
مشتی به فک خالد زد که به روی زمین افتاد. بیرحمانه لگدی به پهلویش زد که صدای نعرهی پر دردش در فضا پیچید.
- به چه اجازهای لیلی رو فروختی به اون مرتیکهی احمق خر؟ ها؟
خالد که از درد به خودش میپیچید، گفت:
- آقا به خدا من کاری نکردم. اونا خودشون... آخ...
با دردی که در پهلویش پیچید، حرفش را قطع کرد که کامران خم شد و وحشیانه فک خالد را میان پنجههایش گرفت و غرید:
- اونا خودشون چی؟ حرف بزن.
چشمهایش را از درد بست که با سیلی برقآسای کامران بهسرعت چشمانش را باز کرد. کامران اسلحهاش را درآورد و روی شقیقهی خالد گذاشت و با لحنی آمیخته با خشم و حرص، گفت:
- حرف بزن!
وحشتزده روی زمین خزید و خود را عقب کشید.
- چ... چش... چشم آق... آقا... می... میگم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: