کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
فرزام که از رفتارهای امیربهادر گیج شده بود، شانه‌ای بالا انداخت و حرفی نزد. امیربهادر چنگی به موهایش زد. سرش را برگرداند و به لیلی که بی‌توجه به تمام سروصداهای چند لحظه قبل، هنوز با همان حالت قبل، گوشه‌ی بالکن نشسته بود، نگاه کرد. کلا‌فه از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. فرزام نفسش را به‌سختی بیرون فرستاد. نگاهش را از جای خالی امیربهادر گرفت و با قدم‌های آرام سمتِ لیلی رفت.
- لیلی!
لیلی با شنیدن صدای فرزام از پشت سرش نگاه بی‌حس و سردش را به زمین دوخت و آرام چشم‌هایش را بست.
کنار لیلی ایستاد و به منظره‌ی سرسبز و پر درخت حیاط عمارت نگاه کرد.
- وقتی می‌خواستم با امیربهادر بیام به این ‌مأموریت، مامانم راضی نمی‌شد. اون حتی راضی نمی‌شد که امیربهادر هم بیاد. از روزی که شنید تا روزی که قرار بود بیایم، هرشب گریه می‌کرد و به امیربهادر التماس می‌کرد که این ‌مأموریت رو نریم. با اینکه امیر روی مامانم حساس بود و با دیدن هراشکش صدبار می‌مرد و زنده می‌شد؛ اما قبول نکرد. قبول نکرد که نیاد، می‌دونی چرا؟
لیلی در سکوت به نیم‌رخ فرزام نگاه می‌کرد که فرزام به‌سمتش برگشت. لبخند مهربونی به روی لیلی زد و گفت:
- چون بحث فقط یه ‌مأموریت و چندتا آدم خلافکار نبود لیلی. بحث تو بودی و هم جنس‌های تو. امیربهادر به مامان قول داده بود دیگه ‌مأموریت‌های خارج از کشور نره؛ اما روزی که سرهنگ در مورد این ‌مأموریت گفت، امیربهادر اولین کسی بود که قبول کرد.
لیلی بغضش را قورت داد و با صدای لرزان و خش‌دار گفت:
- برای ‌چی این‌ها رو به من میگی؟
کامل به‌سمتش برگشت. با لحنی جدی و آرام گفت:
- میگم که بدونی تنها نیستی لیلی! میگم که نترسی از خالد، از کامران، از هیچ‌کس لیلی. از هیچ‌کس نترس! چون امیربهادر هست. نمیگم خودم؛ چون منم اگه اینجام، به‌خاطر‌‌ اینه که به بودن امیربهادر دلخوشم. به داداش خودم ایمان دارم. امیربهادر خودش رو نه‌تنها به من، بلکه به همه نشون داده. نشون داده که می‌تونه تنهایی و با اراده‌ی قویش هرکاری کنه.
لیلی غیرارادی میان گریه خندید و گفت:
- منظورت همون گرگ و ارتش یک نفره‌ست؟
فرزام با خنده سری تکان داد. بشکنی در هوا زد و گفت:
- دقیقاً همینی که گفتی.
لیلی آرام خندید؛ اما با یادآوری اتفاقات افتاده، کم‌کم ‌لبخند از روی لبش محو شد. فرزام که متوجه‌ی این تغییر حالت شد، سکوت کرد. برگشت و نگاهش را به پایین انداخت. در دلش فرصتی به لیلی داد تا حرف‌های دلش را جمع کند و او را به‌عنوان یک هم‌راز ببیند و حرف‌هایی که او را به این روز درآورده‌اند، به او بگوید. لیلی با استرس دستانش را محکم به هم می‌سابید و گوشه‌ی آستین پیراهنش را میان دو انگشتش به جلو می‌کشید. درحال کلنجار با خودش بود که حرف دلش را بزند یا نه. در آخر با حرص چشم‌هایش را بست و به‌سختی لب زد:
- کسرا.
فرزام با کنجکاوی به‌سمت‌‌ لیلی برگشت.
- کسرا؟
لیلی نفسش را بیرون فرستاد و تندتندگفت:
- اون پسری که اون شب توی کلوپ بهم حمله کرد. کسرا.
- خب؟
نگاه مضطربش رو بالا گرفت و به فرزام چشم دوخت. آروم لب زد:
- اون...
- اون چی لیلی؟
کلافه سرش را به اطراف گرداند و دستی در صورتش کشید. دستانش از فرط استرس یخ بسته بودند و تمام تنش می‌لرزید. از اینکه بحث را باز کرده بود، پشیمان بود. از این می‌ترسید که فرزام بعد از فهمیدن حقیقت، همه‌چیز را به امیر بهادر بگوید. نگاه نگرانش را به نگاه منتظر فرزام دوخت. فرزام سرش را به معنی «بگو» تکان داد. لیلی نگاه سردرگمش را از فرزام گرفت. چنگی در موهایش زد. به دیوار تکیه داد که فرزام با لحن نگرانی گفت:
- لیلی! د حرف بزن! جون به لبم کردی.
چشم‌هایش را بست و آرام گفت:
- من کسرا رو می‌شناسم.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- از کجا؟
***
- چرا بهم نگفتی اون دختره رو فروختی؟ ها؟
با دادی که زد، خالد در جایش تکانی خورد و یک قدم عقب رفت. به مِن‌مِن افتاد:
- کد... کدوم... دخ... دختره... آقا؟
پوزخند عصبی‌ای زد و بی‌هوا به‌سمت‌‌ خالد خیز برداشت. دستانش را جای میان گردن و فک خالد قرار داد و محکم به دیوار کوباندش. داد زد:
- که کدوم دختره؟ ها؟ من رو مسخره کردی خالد؟ ها؟ احمق بی‌شعور! دارم در مورد لیلی صحبت می‌کنم.
مشتی به فک خالد زد که به روی زمین افتاد. بی‌رحمانه لگدی به پهلویش زد که صدای نعره‌ی پر دردش در فضا پیچید.
- به چه اجازه‌ای لیلی رو فروختی به اون مرتیکه‌ی احمق خر؟ ها؟
خالد که از درد به خودش می‌پیچید، گفت:
- آقا به خدا من کاری نکردم. اونا خودشون... آخ...
با دردی که در پهلویش پیچید، حرفش را قطع کرد که کامران خم شد و وحشیانه فک خالد را میان پنجه‌هایش گرفت و غرید:
- اونا خودشون چی؟ حرف بزن.
چشم‌هایش را از درد بست که با سیلی برق‌آسای کامران به‌سرعت‌‌ چشمانش را باز کرد. کامران اسلحه‌‌اش را درآورد و روی شقیقه‌ی خالد گذاشت و با لحنی آمیخته با خشم و حرص، گفت:
- حرف بزن!
وحشت‌زده روی زمین خزید و خود را عقب کشید.
- چ... چش... چشم آق... آقا... می... میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    چشم‌غره‌ای به خالد رفت و خود را عقب کشید.
    - بنال ببینم!
    خالد که از کامران ترس بدی در جانش افتاده بود، بی‌وقفه شروع به حرف زدن کرد.
    - آقا! والا من لیلی رو مثل همه‌ی دخترا تو اون اتاق گذاشتم؛ اما... اما چون مهمونی داشتیم، دخترا رو آوردیم تو سالن که...
    ساکت شد. با وحشت به کامران نگاه کرد. می‌ترسید حرفش را بزند و کامران را عصبی‌تر کند. چشم‌هایش را بست و غرید:
    - که چی خالد؟ ادامه بده!
    - که من زودتر از اینکه جنسم رو بخرم، طعمش رو چشیدم.
    کامران به‌سرعت‌‌ به‌سمت‌‌ امیربهادر که پشت سرش بود، برگشت.
    - چی؟
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - هیچ. گفتم که وقتی لباس هم بخوای بخری باید اول پروش کنی ببینی به تنت میاد یا نه. مثلاً تنگه، گشاده یا اصلاً‌ تو خودت خوشت میاد نه اون‌وقت بخری.
    کامران که از این‌همه ‌طفره رفتن امیربهادر عصبی و کلافه شده بود، گفت:
    - برو سر اصل مطلب امیربهادر.
    تای ابروش رو بالا داد و با تمسخر گفت:
    - اصل مطلب اینکه کامران‌خان! از من به تو به نصحیت!
    رو‌به‌روی کامران ایستاد. دستی به شانه‌ی کامران زد و گفت:
    - حالا می‌خوای این نصحیت رو به‌عنوان یه نصحیت برادرانه بگیر یا دوستانه یا رقیبانه؛ اما بهتر دیدم که از همین اولش بهت بگم؛ چون قراره من و تو یا بهتره بگم ما، با هم خیلی راه رو بریم پس بهتره از اولش یه چیزی رو خوب تو گوشت فرو کنی. البته نه فقط گوش، بلکه تو مغزت هم فرو کن.
    خم شد و صورتش رو به صورت کامران نزدیک کرد. تو چشم‌های غضب‌آلود کامران به سردی چشم دوخت و گفت:
    - فکرِ لیلی رو از سرت بیرون کن کامران؛ چون تا من هستم محاله بذارم یه انگشتت به لیلی بخوره.
    کامران لب‌هایش را که از فرط خشم به چسبانده بود، از هم باز کرد تا حرفی بزند که امیربهادر به‌سرعت انگشت اشاره‌‌اش را روی لب کامران گذاشت و گفت:
    - هیس! به‌نظر‌‌م حرفی نزنی بهتره. بهتره بذاری این معامله بدون ضرر دیدن هیچ‌کدوم از ما تمام بشه.
    کامران در سکوت، با نگاهی خشم‌آلود به امیربهادر نگاه می‌کرد و تمام حرصش را در مشت گره شده‌‌اش خالی کرد. چشمکی به روی کامران زد. برگشت و درحالی‌که ‌لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبش بود، از سالن بیرون زد. هم‌زمان انگشت اشاره‌‌اش را آرام پشت گوشش کشید و بلندگوی ردیاب را روشن کرد.
    - چه خبر سرگرد؟
    وارد اصطبل شد. نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از خالی بودن اصطبل مطمئن شد، با صدای آرامی گفت:
    - همه‌چیز آرومه قربان. فقط اینکه قراره معامله توی ایران برگذار بشه.
    - چی شد که این تصمیم رو گرفتن؟
    - خالد گفت چون تموم جنس‌ها توی ایرانن و تموم شرکا و کله‌گنده‌ها هم قراره بیان ایران.
    - باشه. پس من به بچه‌ها می‌سپارم که همه‌چیز رو آماده کنن. به‌محض اینکه فهمیدی توی ایران کجا قراره مستقر بشید، خبرم کن.
    - چشم قربان! امرِ دیگه‌ای نیست؟
    - نَ... چرا چرا سرگرد! باید یه پرونده رو با خودت بیاری ایران. دقیق نمی‌دونیم دستِ کیه و کجاست؛ اما بچه‌ها تحقیق کردن. فهمیدن که تو همون عمارته.
    - باشه قربان. پیدا می‌کنم.
    - سروان و فرزام چه کار می‌کنن؟
    - هردو کنارمن. کارا داره خوب پیش میره.
    با صدای بسته شدن در اصطبل به‌سرعت‌‌ برگشت. با دیدن تبسم که لباس خدمتکارها رو پوشیده، نفس راحتی کشید؛ اما با یادآوری موقعیتشان اخم‌هایش درهم رفت و عصبی گفت:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی تبسم؟
    تبسم لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
    - ببخشید جناب سرگرد؛ اما باید بهتون می‌گفتم که پست جدید گرفتم. انقدر خوب نقشِ آدم‌های آسمی رو در آوردم که خالد گفت به‌جای رفتن پیشِ شیخ‌ها توی آشپزخونه کار کنم.
    و با خنده ادامه داد:
    - به‌قول خالد شیخ‌های عرب هوری مریض نمی‌خوان.
    امیربهادر با جدیت گفت:
    - باشه تمام. می‌تونی بری.
    تبسم اشاره‌ای به گوشِ امیربهادر کرد و گفت:
    - داشتی با سرهنگ صحبت می‌کردی؟
    امیربهادر که نگرانِ آمدن کسی بود، زیر لب با خشم غرید:
    - تبسم! برو دیگه!
    تبسم سریع گفت:
    - چشم جن...
    امیربهادر به‌سرعت‌‌ میان حرفش پرید و با لحن جدی و تحکم‌آمیزی گفت:
    - یادمه همون اولش بهت گفتم پا که گذاشتی توی این عمارت، تو یادت میره من جناب سرگردم و من یادم میره تو سروانی.
    تبسم سری تکان داد و گفت:
    - چشم. ببخشید!
    - برگرد سرکارت. تو یه موقعیت مناسب در مورد حرف‌های سرهنگ صحبت می‌کنیم.
    - چشم.
    ***
    فرزام کلافه چنگی در موهایش زد و گفت:
    - چرا از اولش نگفتی لیلی؟
    بینی‌اش را بالا کشید و با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد.
    - می‌ترسیدم.
    - آخه از چی؟
    - از اینکه امیربهادر کمکم نکنه. آخه ممکن بود اگه بهش می‌گفتم که من از خونه به‌خاطر‌‌ یه نفر دیگه فرار کردم و اون یه نفر همون کسراست، محال بود بهم کمک کنه تا اینجا بمونم و...
    با صدای شکستنی که در فضا پیچید. هردو وحشت‌زده به‌سمت‌‌ در بالکن خیز برداشتند. به درگاه در که رسیدند، با دیدن امیربهادر که وسطِ اتاق ایستاده بود، وحشت‌زده سرجایشان ایستادند. نگاه اخم‌آلود و جدی امیربهادر میان فرزام و لیلی در گردش بود. لیلی بی‌جان عقب رفت. به دیوار تکیه زد و چشم‌هایش را با عجز بست. زیر لب زمزمه کرد:
    - ‌ای وای!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    لیلی

    منتظر بودم امیربهادر شروع به داد و فریاد کردن کنه. لحظه‌ها به‌سختی می‌گذشت. چشم‌هام رو باز کردم
    که امیر بهادر نگاه شک‌آلودی به من و فرزام انداخت و گفت:
    - شما دوتا چتونه؟ چرا‌رنگتون پریده؟ اتفاقی افتاده؟
    تا این حرف رو زد، فرزام کامل به‌سمتم برگشت و ناباورانه، بی‌صدا لب زد:
    - نفهمید.
    غیرارادی لبخندی روی لبم نشست. نگاه مشکوک امیربهادر هنوز روی ما بود که فرزام گفت:
    - هیچ. فکر کردیم دوباره کامران اومد تو اتاق.
    امیربهادر که باور کرده بود، سری تکون داد. رو به فرزام گفت:
    - کارت تموم شد. بیا کارت دارم. تو هم وسایلت رو جمع کن بیار اتاق من.
    خواست بره بیرون که با تعجب پرسیدم:
    - اتاق تو برای چی؟
    بدون اینکه کامل برگرده سمتم، نیم‌رخش رو به‌سمتم گرفت و گفت:
    - اگه می‌دونی می‌تونی شب‌ها تنها بمونی و ترسی از ورود ناگهانی کامران به اتاقت نداری، می‌تونی همین‌جا بمونی.
    با این حرفش ترس بدی به جونم افتاد. حق داشت. نباید تو این اتاق می‌موندم. خنده‌دار بود که از کامران می‌ترسیدم. کی فکرش رو می‌کرد تو این وضعی که من دارم، به‌جای خوش‌حال شدن از وجود کامران، باید ازش بترسم و به یه غریبه دل‌خوش کنم. امیر بدون اینکه منتظر جوابِ من بمونه، از اتاق بیرون رفت. نفسم رو با صدا بیرون فرستادم. فرزام دستی روی شونه‌م گذاشت و گفت:
    - به‌نظر‌‌م کاری که امیربهادر میگه رو انجام بده. تو اون اتاق بیشتر تو امنیتی. داداش حواسش بهت هست.
    اخم‌هام رو به تقلید از امیربهادر جمع کردم. صدام رو بم کردم و گفتم:
    - اگه می‌خوای برات 6ماه اضافه خدمت بزنم یه‌بار دیگه تو ‌مأموریت من رو داداش یا امیربهادر صدا بزن.
    هر دو با هم زدیم زیر خنده.
    - ایول! خیلی دقیق اداش رو درآوردی.
    دوباره صدای خنده‌مون بالا رفت که در باز شد. امیربهادر بود که سرش رو آورد داخل. نگاه جدی‌ای به فرزام انداخت.
    - خنده‌هات تموم شد یا نه؟
    فرزام سرفه‌ای مصلحتی‌ کرد و درحالی‌که ‌سعی می‌کرد نخنده، گفت:
    - آره داداش. اومدم.
    چشمک نامحسوسی به من زد و همراه امیربهادر از اتاق بیرون رفت.
    ***
    آخرین لباس رو توی کمد گذاشتم و در رو بستم. تقه‌ای به در خورد. لب باز کردم تا بگم بیا تو؛ اما با فکرِ این که شاید خالد یا کامران به‌سرعت‌‌ برگشتم. با قدم‌های بلند سمتِ در رفتم و در رو قفل کردم. بلند گفتم:
    - کیه؟
    - خانوم! مهمون دارید.
    چشم‌هام از تعجب گشاد شد. در رو باز کردم و رو به طاهره گفتم:
    - من مهمون دارم؟ کی هست؟
    - بله خانوم. والا نمی‌دونم.
    با تعجب نگاهی به طاهره انداختم. با شک و دودلی لب زدم:
    - اُکی باشه. الان میام.
    سری به معنی باشه تکون داد و پایین رفت. شونه‌ای بالا انداختم و وارد اتاق شدم. جلوی آیینه ایستادم. شال روی سرم رو درست کردم. لباس‌هام پوشیده بود و نیاز به تعویض نداشت. از اتاق بیرون اومدم. نگاهی به نگهبانی که امیربهادر برای محافظت از من گذاشته بود، انداختم. یه قدم رفتم؛ اما ترسی که تو دلم بود، باعث شد سرجام وایسم. رو به نگهبان گفتم:
    - میشه همراه من بیای پایین؟ امیر نیستش؟
    سریع از جاش بلند شد و گفت:
    - چشم خانوم. حتماً‌! نه، آقا امیربهادر نیستن؛ اما آقا فرزام هستن، بگم بیان؟
    درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌رفتم، گفتم:
    - نه. اول صبر کن ببینم مهمونم کیه.
    - چشم.
    وارد سالن شدیم. نگاهم رو اطراف سالن گردوندم تا رسیدم به مردی که پشت به من رو به روی تابلو فرش ایستاده بود و داشت سیگار می‌کشید. چند قدم رفتم که از بوی سیگارش حالم بد شد. دستم رو جلوی دهنم گرفت و تک سرفه‌ای کردم که به‌سمتم برگشت. با دیدن شخص روبه‌روم، چشم‌هام گرد شد. لبخند کریهی به روم زد و گفت:
    - به! لیلی‌خانوم! انتظار من رو نداشتی، نه؟
    با پاهای سست‌شده از ترس و اضطراب، یه قدم عقب رفتم و آروم لب زدم:
    - کسرا؟
    خندید.
    - آها. خوبه پس. اسمم رو یادته.
    صدای آروم نگهبان تو گوشم پیچید:
    - به آقا فرزام بگم بیان؟
    سرم رو خیلی آروم به نشانه‌ی آره تکون دادم که سریع بیرون رفت. تا در بسته شد، کسرا چند قدم نزدیکم شد که خیلی سریع عقب رفتم و داد زدم:
    - جلو نیا.
    دستاش رو به‌حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
    - باشه. هرچی تو بگی.
    آب گلوم رو به زور قورت دادم. یه قدم عقب رفتم و با صدای آروم و لرزون لب زدم:
    - برو عقب.
    - باشه. تموم. رفتم عقب. نترس! کاریت ندارم.
    بغضم سر باز کرد و اشک‌هام آروم روی گونه‌م سُر خورد که دوباره یه قدم جلو اومد. جیغ زدم:
    - گفتم جلو نیا!
    به هق‌هق افتادم. دست‌هام رو جلوم گرفتم.
    - ازت متنفرم کسرا! برو عقب. جلو نیا.
    - باشه لیلی. من اومدم اینجا که حقیقت رو بهت بگم.
    از پشت پرده‌ی نگاه اشک‌آلودم با نفرت نگاهش کردم. با صدای پر از کینه و حرص گفتم:
    - حقیقت؟ چه حقیقتی؟ حقیقتی بیشتر از این که تو خیلی آدم رذل و آشغالی هستی، مگه هست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - هست.
    - نیست کسرا. حقیقتی جز این نیست.
    کسرا بی‌هوا به‌سمتم خیز برداشت. وحشت‌زده جیغ بلندی زدم و خودم رو عقب کشیدم؛ اما دست‌هاش دور بازوهام نشست. وحشت‌زده شروع به تقلا کردم. داد زدم:
    - ولم کن! برو عقب. گفتم برو عقب. فرزام!
    تکونم داد و عصبی گفت:
    - خفه شو لیلی! بذار حرف بزنم. لیلی...
    با مشت به سـ*ـینه‌‌ش می‌زدم.
    - نمی‌خوام. برو عقب کسرا.
    بازو‌هام رو از دستش بیرون کشیدم.
    - دست کثیفتو به من نزن گفتم.
    دوباره خواست بازوهام رو بگیره که در سالن به‌شدت باز شد. فرزام و امیربهادر وارد شدن. با دیدن امیربهادر بغضم ترکید و زدم زیر گریه کسرا رو به‌شدت پس زدم و دویدم سمتِ امیر بهادر که با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و من رو در آغـ*ـوش کشید. دستش که دور کمرم حلقه شد، تموم ترسم از بین رفت و به یک‌باره آرامش و اطمینان تمام جونم رو گرفت. نفس راحتی کشیدم. صدای حرص‌آلود فرزام تو فضا پیچید:
    - حرومزاده‌ی عوضی! گمشو بیرون! یالا!
    صدای قدم‌های بلند کسرا اومد. به‌سرعت‌‌ از کنارمون رد شد که امیر بهادر به‌سرعت‌‌ من رو به عقب فرستاد و تا به خودم بیام و جلوش رو بگیرم، برگشت بازوی کسرا رو گرفت و برگردوندش. بی‌هوا مشتی به صورتش زد که صدای فریاد پر درد کسرا تو فضا پیچید. نمی دونم از ترس بود یا خستگی که به یک‌باره تموم تنم بی‌جون شد. چشم‌هام بسته شد و بی‌جون روی زمین افتادم و تنها صدای نگران فرزام تو گوشم پیچید:
    - امیر! بگیر لیلی رو.
    با صدای آروم صحبت‌کردن فرزام به هوش اومدم؛ اما چشم‌هام رو باز نکردم.
    - امیربهادر؟
    - چیه؟
    - اون مشت رو به کی زدی؟
    - چی؟
    - میگم اون مشت رو به کی زدی؟
    - به کسرا. چطور؟
    - پس چرا لیلی غش کرد؟
    صدای خنده‌آلود امیربهادر اومد که گفت:
    - زهرمار! فرزام بیچاره ضعف رفت.
    - آها. خب چرا به‌هوش نمیاد؟
    - نمی‌دونم. فرزام ول کن اونو. یه قضیه‌ای هست باید بهت بگم.
    - چی؟
    - تبسم اون پرونده رو پیدا کرد.
    فرزام حیرت‌زده گفت:
    - جدی؟ کجا؟
    - تو اتاق کامران؛ اما برداشتنش یه‌کم سخته.
    - یعنی چی؟
    با حرص گفت:
    - مارمولک در اتاقش رو همیشه قفل می‌کنه.
    - خب مگه تبسم به‌عنوان خدمت...
    - نمیشه. به اون هم اجازه نمیده وارد اتاقش بشه. آخرین‌دفعه هم پنهونی رفت داخل اتاقش و فهمید که پرونده توی گاو صندوق اتاقشه؛ اما تا خواسته برداره، کامران سر رسیده.
    - خب حالا باید چی‌کار کنیم؟
    - نمی‌دونم. دارم فکر می‌کنم.
    - راستی... کی برمی‌گردیم ایران؟
    - آخر هفته. فرزام! آروم. الان دیگه به‌هوش میاد، باز می‌فهمه که تبسم هم با مائه. پاشو بریم بیرون.
    - اما الان به‌هوش میاد.
    - میگم تبسم بیاد بالا سرش.
    و یه‌کم بعد صدای بسته شد در اتاق اومد. به‌سرعت‌‌ چشم‌هام رو باز کردم و ناباورانه به سقف زل زدم.
    تبسم؟ یعنی تبسمم پلیسه؟ پس اون حالت‌هاش؟ آسم؟ خری لیلی! خب معلومه که همه‌ش ‌نقشه بود. ای تو روحت تبسم! چه قشنگ هم نقش بازی می‌کرد؛ ولی من بهتر نقش‌بازی کردم. ریز خندیدم و آروم گفتم:
    - دیدی فهمیدم سرگرد جون!
    اما امیربهادر چی گفت؟ پرونده؟
    ***
    از لای در اتاق به کامران نگاه کردم. داشت در اتاقش رو باز می‌کرد. در رو باز کرد. قدمی به داخل اتاق برداشت که نگهبان از پشت سر صداش کرد.
    - آقا کامران! یه لحظه تشریف میارید؟
    - چی شده؟
    - تو حیاط اتفاقی افتاده.
    کامران پوفی کرد. بیرون اومد و در رو بست؛ اما قفل نکرد. حتماً‌ یادش رفته و این یعنی یک هیچ به‌نفعِ من.
    سریع به‌سمتِ دستگاه‌ها رفتم. خداخدا می‌کردم که نگهبان این اتاق فعلاً نیاد. به مانیتور کامپیوتر نگاه کردم و از بین اون‌همه دوربین، به‌سختی دوربین اتاق کامران رو پیدا کردم و قطعش کردم. از اتاق بیرون اومدم. به اطراف نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی نیست و کسی بالا نمیاد. به‌سمتِ اتاق کامران رفتم و وارد شدم. قلبم داشت تندتند می‌زد و کف دستم از اضطرب و ترس عرق کرده بود. توی فیلم‌ها دیده بودم که این آدم‌های خلافکار همیشه گاو صندوقشون رو توی کمد کوچیک کنار میز آرایش می‌ذارن، برای همین بدون تلف کردن وقت، به‌سمتِ کمد کنار میز آرایش رفتم. در کمد رو باز کردم. با دیدن گاوصندوق، نیشم باز شد؛ اما با درک این موضوع که قفلش رو بلد نیستم، نیشم بسته شد. با ترس به در بسته نگاه کردم. دست‌های لرزونم رو سمتِ دکمه‌های گاوصندوق بردم. بلاتکلیف به دکمه‌ها نگاه می‌کردم. تو ذهنم دنبال یه عدد بودم که بزنم.
    - بگو خالد بیاد اتاقم!
    وحشت‌زده سرم رو به‌سمتِ در برگردوندم. از جام بلند شدم. پاهام می‌لرزید و به‌زور خودم رو نگه داشته بودم.
    صدای قدم‌های کامران که هرلحظه بیشتر به اتاق نزدیک می‌شد، مثل ناقوس مرگی در گوشم می‌پیچید. چشم‌هام رو بستم. یه قدم عقب رفتم که به در کمد خوردم. بدون هیچ تردیدی برگشتم در کمد رو باز کردم و رفتم تو کمد. خداروشکر انقدر بزرگ بود که راحت جا بشم. در رو بستم که هم‌زمان در اتاق باز شد. قلبم به‌سرعت‌‌ می‌تپید و هرلحظه سرعتش بالا‌تر می‌رفت به‌زور و آروم نفس می‌کشیدم.صدای قدم‌هاش درست پشت در کمد متوقف شد. نگاه وحشت‌زده‌م رو به در کمد دوختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    چشم‌هام رو بستم که صدای جیرجیر در کمد که حاکی از باز شدنش بود، تو گوشم پیچید. چشم‌هام رو که از فرط ترس گشاد شده بود، باز کردم و به کفش‌های مشکی براقش زل زدم.
    - بیا بیرون لیلی.
    با شنیدن صدای امیربهادر، به‌سرعت‌‌ سرم رو بالا گرفتم. با نگاهی به خون نشسته و ابروهایی درهم نگاهم می‌کرد. وحشیانه بازوم رو کشید. نزدیک بود بیفتم که خودم رو به در گرفتم. من رو به‌سمت‌‌ در کشوند و غرید:
    - بیا ببینم!
    از اتاق بیرون رفتیم. به‌سمتِ اتاق خودش رفت و من رو هم به‌دنبال خودش می‌کشوند. مچ دستم درد گرفته بود؛ اما جرئت نداشتم حرفی بزنم. خوب می‌دونستم الان چقدر عصبیه، پس بهتر دیدم ساکت بمونم و حرفی نزنم.
    در اتاق رو باز کرد و بی‌هوا دستم رو کشید و من رو به جلو فرستاد که پرت شدم تو اتاق و اگه خودم رو به میز نگرفته بودم، روی زمین می‌افتادم. با نگاهی ترس‌آلود و نگران نگاهش کردم. وارد اتاق شد و پشت سرش در رو به‌شدت به هم کوبید که ازصدای در وحشت‌زده تو جام یه وجب پریدم و عقب رفتم. صدای نفس‌های حرص‌آلودش تو فضای اتاق پیچیده بود و هنوز هم داشت با نگاهی غضب‌آلود نگاهم می‌کرد.
    - تو اون اتاق چی‌کار می‌کردی؟
    جرئت اینکه حرفی رو بزنم، نداشتم. آب گلوم رو به‌زور قورت دادم و تا خواستم لب باز کنم و حرفی بزنم، مشت محکمی به میز آرایش زد و نعره زد:
    - لیلی! گفتم تو اون اتاق چه غلطی می‌کردی؟
    چشم‌هام رو بستم و با ترس و صدای لرزون گفتم:
    - من... من...
    داد زد:
    - تو چی لیلی؟ حرف بزن!
    نگاه ترسیده‌م رو به چشم‌های خشنش دوختم و با عجز و صدای بغض‌آلود، گفتم:
    - داد نزن امیر! به خدا میگم! فقط داد نزن. کامران می‌شنوه.
    دندون‌هاش رو از فرط خشم به هم چسبوند که با اتمام حرفم چشماش رو گرد کرد و با لحنی متعجب گفت:
    - کامران می‌فهمه؟ مگه تو از کامران هم می‌ترسی؟
    مضطرب نگاهی به در بسته انداختم.
    - امیربهادر! خواهش می‌کنم!
    انگشت تهدیدش را بالا گرفت و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - خواهش نکن لیلی! خواهش نکن! فقط مثل آدم بگو تو اون اتاق چی‌کار می‌کردی.
    کلافه و خسته نگاهم رو اطراف اتاق گردوندم. آخه چی بهش بگم؟ حقیقت رو می‌گفتم که شک به یقین بدتر از این رفتار می‌کرد؛ اما می‌موند دروغ که تو این لحظه هیچ‌چیزی به ذهنم نمی‌رسید. با لحنی عصبی، کلافه گفت:
    - لیلی؟ حرف می‌زنی یا نه؟
    آب گلوم رو به‌زور قورت دادم و گفتم:
    - رفتم برای اون پرونده.
    تای ابروش رو بالا داد و با شک لب زد:
    - پرونده؟
    سرم رو پایین انداختم و درحالی‌که ‌با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم گفتم:
    - همون پرونده‌ای که گفتی تبسم...
    - بسه!
    سرم رو بالا گرفتم. امیربهادر به‌سمتِ در برگشت. در رو باز کرد. بیرون رفت و نگاهی به اطراف انداخت و دوباره اومد داخل. با چند قدم بلند جلو اومد و روبه‌روم ایستاد.
    با جدی و تحکم گفت:
    - خوب گوش کن ببین چی میگم لیلی! این دفعه آخری باشه که سرخورد کاری می‌کنی. دفعه بعد قید همه‌چیز رو می‌زنم و می‌سپارمت دستِ کامران.
    با این حرفش یاد تهدیدهای چند روز قبلش افتادم که دقیقاً همین حرف‌ها رو زد؛ اما عمل نکرد. بی‌فکر با لحنی شیطنت‌آمیز گفتم:
    - مثل اون دفعه که گفتی؟
    با این حرفم اخم عمیقی روی پیشونیش نشست. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت:
    - می‌تونی امتحان کنی.
    کنجکاو پرسیدم:
    - چی رو؟
    درحالی‌که به‌سمتِ حموم داخل اتاق می‌رفت، گفت:
    - اینکه حرفم رو الکی گفتم یا جدی.
    و رفت داخل حموم. آروم با خودم گفتم:
    - انقدر خر هستی که جدی باشی.
    نیم‌تنه‌ش رو از درگاه در حموم بیرون آورد و گفت:
    - چیزی گفتی؟
    هول شدم و تندتند گفتم:
    - نه‌نه! با تو نبودم.
    - آها خوبه. در رو ببند.
    برگشتم که در رو ببندم؛ اما یهو با درک اینکه تو اتاق با امیربهادر تنهام، سریع برگشتم و گفتم:
    - نه، بذار باز بمونه.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - یعنی چی؟
    - یعنی چی نداره دیگه. در باز بمونه.
    چشم‌غره‌ای بهم رفت و از حموم بیرون اومد، هم‌زمان آخرین دکمه‌ی پیراهنش رو باز کرد. با دیدن سـ*ـینه‌ی عریانش، برای لحظه‌ای نفس کشیدن رو فراموش کردم. هیچ صدایی رو نمی‌شنیدم و تنها نگاهم روی امیر بهادر بود که داشت به‌سمتم می‌اومد. هم زمان هم لباسش رو درآورد و هم من رو روی تخت انداخت. روبه‌روم ایستاد. سرم رو یه‌کم بالا گرفتم تا بتونم درست صورتش رو ببینم. با چشم‌های درشت‌شده از کنجکاوی، نگاهش کردم.
    خم شد سمتم. وای خدا! این داره چی‌کار می‌کنه؟ لیلی یه کاری کن دختر! صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. خم‌تر شد. جوری که دقیقاً تو بغلش بودم. خواستم برم عقب که زودتر از من عقب رفت و با حرص گفت:
    - لیلی! خب برو عقب. می‌خوام در رو ببندم کمرم شکست از بس خم شدم.
    گیج نگاهم رو بین چشم‌هاش گردوندم و لب زدم:
    - چی؟
    خیلی نرم من رو عقب زد به در اشاره کرد و گفت:
    - می‌خواستم در رو ببندم. جلوم ایستاده بودی.
    و در رو بست. بی‌هیچ حرفی برگشت و سمت حموم رفت. خداروشکر نفهمید که من چه فکری کرده بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    با حس نزدیکی کسی بهم و خوردن نفس‌های داغش به صورتم، وحشت‌زده چشم‌هام رو باز کردم. سرم رو از روی بالشت بلند کردم تا بلند شم که با دیدن صورت امیربهادر که با فاصله‌ی چندسانت از صورتم بود، کم‌کم‌رنگ نگاهم تغییر کرد. غیرارادی سرم دوباره روی بالشت نشست. با نگاهی خیره به امیربهادر که خواب بود، نگاه می‌کردم.
    دستم رو زیر گونه‌م گذاشتم. نمی‌دونستم این چه حالیه که باعث می‌شد به‌جای رفتن و فاصله گرفتن دوست داشتم بمونم و نگاهش کنم. شاید چون تنها زمانی که می‌تونم چهره‌‌ش رو درست ببینم الانه. نگاهم رو بین اجزای صورتش گردوندم. ابروهایش که حتی تو خواب هم تو هم بود و مژه‌های بلندش که روی هم بود و چشم‌های شب‌رنگش رو میون خودشون پنهون کرده بود. بینی کشیده و خوش‌فرمش. نگاهم روی لب‌هاش ثابت موند. انگشت اشاره‌م رو جلو بردم و آروم پایین لبش کشیدم. انگشتم رو آروم و نرم حرکت دادم تا روی گونه‌ش... لبخند غیرارادی‌ای روی لب‌هام نشست. ته‌ریشش مثل ته‌ریش کسرا زبر نبود. یه‌جوری بود که دلم رو بیشتر به نوازشِ گونه و ته‌ریشش ترغیب می‌کرد.
    نگاهم رو به انگشتم که روی گونه‌‌ش حرکت می‌کرد، دوختم.
    - پسندیدی؟
    انگشتم ثابت موند. کم‌کم ‌نگاهم رو بالا گرفتم. با دیدن چشم‌های باز امیربهادر، جیغ بلندی زدم و خودم رو به عقب فرستادم که امیربهادر بلند گفت:
    - عه! نیفتی.
    خیز برداشت سمتم. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به‌سمت‌‌ خودش کشوند. کامل تو بغلش رفتم. سرم روی شونه‌‌ش نشست. با دهنی باز و چشم‌های گرد شده از تعجب، به دیوار روبه‌روم خیره شدم. قلبم از روی هیجان و یا شاید ترس، تندتند می‌زد. صدای آرومش تو گوشم پیچید:
    - نزدیک بود از روی تخت بیفتی.
    حرفی نزدم. نمی‌دونم من احساس می‌کردم و یا واقعاً گرمی دستش که پشت کمرم بود، داشت کمرم رو می‌سوزند. چرا دستاش رو برنمی‌داره دیگه؟ چرا هنور تو بغـ*ـل گرفتتم؟ چشم‌هام رو بستم. نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شده بود و با جون‌کندن داشتم نفس می‌کشیدم.
    دست‌های یخ کرده‌م رو روی بازوش نشوندم که لرزید. دستاش رو از دور کمرم باز کرد و آروم عقب رفت. بدون اینکه نگاهم کنه، از روی تخت بلند شد و رفت توی دست‌شویی. با بسته شدن در دست‌شویی، هم‌زمان نفسم رو به‌سختی بیرون دادم. سریع از جام بلند شدم. تموم تنم داغ شده بود و حال عجیبی داشتم. یه احساس غریبی که نمی‌دونم از کجا و چی سرچشمه می‌گرفت.
    جلوی آیینه ایستادم. گونه‌هام سرخ شده بود. دستم رو روی گونه‌م گذاشتم. «خیز برداشت سمتم. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به‌سمت‌‌ خودش کشوند. کامل تو بغلش رفتم. سرم روی شونه‌‌ش نشست.» غیرارادی لبخندی روی لبم نشست و کم‌کم ‌به خنده تبدیل شد. صورتم رو بین دستام پنهون کردم و آروم خندیدم. از اتاق بیرون اومدم. در رو بستم که هم‌زمان نعیمه از اتاق خالد بیرون اومد. نیشش باز بود. حلقه‌ی آستینش رو که روی بازوش افتاده بود، درست کرد. پوزخندی روی لبم نشست. خالد از این استفاده نکنه، از کی استفاده کنه؟ سرش رو بالا گرفت. من رو که دید، لبخند از روی لب‌هاش پاک شد. پشت چشمی نازک کرد و رفت. از رفتارش خنده‌م گرفت. دختره‌ی احمق با یه مرد هـ*ـوس‌باز و بی‌ریخت رفته توی رابـ ـطه، اون‌وقت برای من قیافه می‌گیره.
    - لیلی!
    با صدای فرزام یه وجب پریدم که سریع گفت:
    - نترس! منم فرزام!
    با حرص نگاهش کردم.
    - عه! من فکر کردم کامرانی.
    لب گزید. چشمکی زد و گفت:
    - نمی‌خوای یه بلانسبتی بگی؟
    انقدر حرفش رو با لحن باحالی گفت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند زدم زیر خنده.
    با خنده گفتم:
    - خدا خفه‌ت نکنه فرزام!
    دستش رو روی سـ*ـینه‌‌ش گذاشت و به حالت احترام یه‌کم خم شد.
    - شما لطف داری بانو!
    چپ‌چپی بهش رفتم و با ته‌خنده‌ی تو صدام گفتم:
    - بسه فرزام! کم اذیت کن.
    جدی شد و صاف ایستاد.
    - چشم بانو! فقط بانو، حضرت والا تو اتاق هستن.
    هم‌زمان با این حرفش در باز شد و امیربهادر بیرون اومد. برای لحظه‌ای نگاهم میخ موهای خیسش شد که چند تارش روی پیشونیش افتاده و قطره‌ی آب از موهاش روی صورتش می‌چکید. با ضربه‌ای که فرزام به شونه‌م زد، از فکر بیرون اومدم.
    - آها! اینم حضرت والا. خودش سر رسید.
    دستی به روی شونه‌ی امیربهادر که متعجب و گیج به من و فرزام نگاه می‌کرد، زد و گفت:
    - حضرت وا...
    با نگاهی که امیربهادر بهش انداخت، لب گزید و با لحنی مظلوم گفت:
    - ببخشید سرورم! کاری کردم که سزا...
    امیربهادر میون حرفش پرید و با حرص گفت:
    - فرزام! خواب حریم سلطانو دیدی؟
    فرزام با درماندگی جواب داد:
    - بله سرورم!
    سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. امیربهادر ضربه‌ای به کمر فرزام زد و با ته‌خنده‌ی توی صداش گفت:
    - سرورمو زهرمار! بیا داخل ببینم چی‌کار داری.
    - چشم سر...
    با چشم‌غره‌ای که امیربهادر بهش رفت، حرفش رو تصحیح کرد:
    - چشم!
    با خنده سری تکون دادم.
    - پس من برم پایین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برگشتم که امیربهادر گفت:
    - مواظب باش!
    فرزام اضافه کرد:
    - که حیوون‌های درنده دامنت رو نگیرن.
    با خنده گفتم:
    - دامن که پام نیست؛ اما چشم! حواسم هست.
    نگاه آخری به امیربهادر که داشت نگاهم می‌کرد، انداختم و رفتم پایین. با سرخوشی زیر لب آهنگ می‌خوندم. هـ*ـوس کردم که یه امروز رو خودم صبحانه آماده کنم. هرچند محال بود نعیمه بذاره. راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم. برای رفتن تو آشپزخونه از کنار در سالن اصلی گذشتم. به در سالن رسیده بودم که صدای عصبی کامران از داخل بلند شد:
    - کسرا! لال میشی و حرفی نمی‌زنی به لیلی.
    اسم خودم رو که شنیدم، کنجکاو شدم و بی‌خیالِ رفتن تو آشپزخونه شدم. کسرا با لحن تمسخر‌آمیزی گفت:
    - چرا؟ نکنه می‌ترسی؟
    - خفه شو کسرا!
    صدای پوزخند بلند کسرا اومد و گفت:
    - و اگه نشم؟
    با ضربه‌ای که به در سالن خورد، وحشت‌زده تو جام پریدم. انگار که کامران کسرا رو به در کوبیده بود و این صدای بلند منشأش همین بود. کامران فریادزنان گفت:
    - دهنت رو ببند کسرا! تو هیچ حرفی به لیلی نمی‌زنی.
    - چرا؟
    - چون من میگم.
    - چرا نمیگی؛ چون می‌ترسم من به لیلی نگم که تو باعث بدبختی مادرشی؟کچون تو از لیلی می‌ترسی من به لیلی نگم که تو باعث شدی اون شک به جون پدرتون بیوفته؛ چون از لیلی می‌ترسی. نگم که تو پس افتاده‌ی یک شبِ کثیفی؛ چون می‌ترسی که...
    صدای فریاد کامران و نعره‌ی پر درد کسرا تو فضا پیچید. از ناله‌های کسرا مشخص بود که کامران داره می‌زنتش؛ اما تنها مسخ‌شده به در خیره شده بودم. پلک نمی‌زدم. نفس نمی‌کشیدم. انگاری تمام علائم حیاتیم رو از دست داده بودم. قلبم نمی‌زد. تنم یخ بسته بود. سـ*ـینه‌م از حجم عظیمی از اکسیژن پر شده بود. سعی می‌کردم نفس بکشم یا اشک بریزم؛ اما نمی‌شد. پاهام بی‌جون شد و اگه به موقع خودم رو به دسته‌ی مبل نمی‌گرفتم، محکم زمین می‌خوردم. چشم‌هام داشت بسته می‌شد و پاهام بی‌جون‌تر. کنار مبل تکیه زدم و دو زانو روی زمین نشستم. تقلا می‌کردم برای نفس کشیدن؛ اما نمی‌شد.
    صدای شکستن چیزی از پشت سرم اومد؛ اما حتی صدای بلند هم باعث نشد از اون حال دربیام.
    - خدا مرگم بده! لیلی‌خانوم؟ خانوم...
    طاهره کنارم زانو زد. بی‌جون و بی‌رمق پلک می‌زدم.
    صدا‌های نامفهوم و گنگ.
    - لیلی! لیلی!
    صدای کسرا و تک‌تک کلماتش توی سرم می‌پیچید.
    با ضربه‌ی محکمی که به صورتم خورد، به ضرب نفسم رو بیرون فرستادم. مات‌ومبهوت به امیربهادر که احتمالاً‌ با صدای داد و فریاد‌های طاهره اومده بود پایین، نگاه کردم. محکم در آغـ*ـوش گرفتتم. تو بغلش با صدای بلند گریه می‌کردم. چهره‌ی مامان و تمام اشک‌هاش و التماس‌هاش به بابا. قسم‌هایی که خورد که هیچ کاری نکرده. جلوی چشم‌هام زنده شد. امیربهادر از روی زمین بلندم کرد و درحالی‌که ‌محکم گرفته بودتم، کمک کرد که برم بالا. سعی کردم به کامران و کسرا نگاه نکنم. شاید وقتش نبود که بفهمن من حقیقت رو فهمیدم.
    ***
    - لیلی؟
    - هوم؟
    فرزام بالشتی که رو محکم تو بغلم گرفته بودم، با یه حرکت از تو بغلم بیرون کشید و محکم زد روی تخت.
    با حرص گفت:
    - نمی‌خوای حرفی بزنی؟
    نگاه بی‌خیالی بهش انداختم و این‌بار به‌جای بالشت، زانو‌هام رو تو بغـ*ـل گرفتم.
    - حرفی ندارم.
    - که حرفی نداری؟
    - نچ.
    - چرا اون‌جوری شدی؟
    نگاه مثلاً گیج و متعجبی بهش انداختم و با شک پرسیدم:
    - چه‌جوری؟
    نگاه عاقل‌اندرسفیهی بهم انداخت که حساب کار اومد دستم. ابرویی بالا انداختم.
    - آها! اون حال رو...
    با لحن تمسخر‌آمیزی گفت:
    - آها! اون حال رو.
    جدی شد.
    - تعریف کن لیلی!
    زدم به در شوخی و گفتم:
    - اوهو! فرزام‌خان چه ژست بازپرس‌ها رو گرفتی.
    معلوم بود خنده‌‌ش گرفته؛ اما به‌زور جلوی خنده‌ش رو گرفت و با لحنی که جون می‌کند تا جدی باشه، گفت:
    - جدی باش و حرفت رو بزن.
    با خنده زدم تو پاش و گفتم:
    - پاشو پاشو! هرکاری هم کنی نمی‌تونی من رو بترسونی.
    تای ابروش رو بالا داد.
    - آها! پس می‌خوای امیربهادر رو صدا بزنم. شاید اون...
    هم‌زمان بلند شد که سریع خیز برداشتم و آستین لباسش رو گرفتم.
    - باشه. تمام. میگم؛ اما الان نه، فردا.
    - پس یه چیزی شده.
    سرم رو به معنی تأیید تکون دادم.
    - آره؛ اما خواهش می‌کنم الان درموردش حرف نزنیم. فردا... قول میدم فردا بگم.
    با تردید نگاهم کرد. با مکث کوتاهی گفت:
    - باشه، تمام. فردا صحبت می‌کنیم.
    لبخند مهربونی به روش زدم.
    - مرسی فرزام!
    با شوخ‌طبعی و لحن لوتی گفت:
    - چاکریم آبجی.
    با خنده دیوونه‌ای نثارش کردم. با اومدن امیر بهادر هردو ساکت شدیم. فرزام بیرون رفت و من هم برای اینکه امیربهادر ‌سؤال‌پیچم نکنه، سریع دراز کشیدم که یعنی می‌خوام بخوابم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    چشم‌هام رو باز کردم و تو سیاهی شب و تاریکی مطلق اتاق، به دیوار روبه‌روم زل زدم. ‌سؤالات زیادی تو ذهنم بود که کل ذهنم رو درگیر خودشون کرده بودند و خواب رو از چشم‌هام گرفته بودند. کاش به فرزام گفته بودم. شاید اون می‌تونست راه چاره‌ای برام پیدا کنه. با این فکر آروم سرجام نشستم. سر برگردوندم و نگاهی به امیربهادر انداختم. خواب بود. بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنم، از اتاق بیرون رفتم. از اینکه یهو سروکله‌ی کامران پیدا بشه، می‌ترسیدم؛ اما نمی‌تونستم بی‌خیال صحبت کردن با فرزام بشم. دست یخ‌زده‌م رو از دستگیره جدا کردم. قدم تند کردم سمتِ اتاق فرزام. بدون ذره‌ای مکث وارد شدم و در رو آروم بستم. نفس راحتی کشیدم و به در تکیه زدم. نگاهم به ساعت که 1 رو نشون می‌داد، افتاد. ای وای! ساعت 1؟ فرزام هم که خواب بود. از خودم حرصم گرفت که چرا همون موقع که فرزام ازم پرسید، باهاش حرف نزدم. برگشتم تا برم بیرون.
    - لیلی!
    با صدای متعجب فرزام برگشتم. با دیدنش که روی تخت نشسته بود، با ذوق گفتم:
    - عه! بیداری؟
    پتو رو کنار زد و از جاش بلند شد.
    - آره، بیدارم؛ ولی تو اینجا چکار می‌کنی؟
    با یادآوری موضوع، دوباره استرس گرفتم. آروم گفتم:
    - باید حرف بزنیم فرزام.
    درحالی‌که مشخص بود نگران شده، با شک پرسید:
    - در مورده؟
    به تخت اشاره کردم:
    - بشینم؟
    - حتماً‌! بشین.
    ***
    - امیر! خواهش می‌کنم!
    جلوش ایستادم و با لحن ملتمسی گفتم:
    - لطفاً!
    با جدیت گفت:
    - نه! نه!
    آروم بازوم رو گرفت و عقب فرستادتم.
    - انقدر هم تکرار نکن لیلی!
    از کنارم رد شد. با حرص پام رو به زمین کوبیدم و چرخیدم سمتش.
    - آخه چرا؟
    - چون شما نامزد دردونه‌شی.
    رو به فرزام که تازه رسیده بود، با لحن کلافه و عصبی گفتم:
    - فرزام! تو یه چیزی بهش...
    با برگشتن یهویی امیربهادر، حرف تو دهنم ماسید. امیربهادر چند قدم رفته رو برگشت و جلوم ایستاد.
    با لحن جدی و محکمی گفت:
    - لیلی؟
    با نگاهی ترس‌آلود و گیج نگاهش کردم.
    - گفتم نه، یعنی...
    مکث کرد تا من ادامه بدم که فرزام دستم رو کشید و درحالی‌که ‌عقب می‌بردتم، با لحنی آروم و مهربون گفت:
    - یعنی نه.
    کامل به‌سمتم برگشت و دور از چشم امیربهادر لب زد:
    - ادامه بده.
    خنده‌م گرفته بود. فرزام که متوجه شد، بی‌صدا غرید:
    - اصلاً‌ لیلی! اصلاً‌ نخند!
    یهو امیربهادر یه قدم جلو اومد و به‌سمتِ فرزام چرخید. انقدر حرکتش یهویی بود که فرزام از هول به سرفه افتاد. امیربهادر با شک به من و فرزام نگاهی انداخت و گفت:
    - شما دوتا...
    فرزام سرفه‌‌ش رو بالا برد که امیربهادر حرفش رو قطع کرد. ضربه‌ای به کمر فرزام زد و گفت:
    - خب بابا! نَمیری.
    - آقا!
    امیربهادر به‌سمت‌‌ نعیمه برگشت.
    - بله؟
    - آقا خالد و کامران توی سالن منتظرتونن.
    ***
    دانای کل

    - خالد؟
    - بله؟
    نگاه جدیش رو از تی‌وی گرفت و به خالد نگاه کرد.
    - امیربهادر...
    - خب؟
    - چقدر می‌شناسیش؟
    خالد درحالی‌که ‌از ‌سؤال کامران گیج شده بود، با شک سری تکون داد.
    - به چی می‌خوای برسی کامران؟
    با خشم به روی دسته‌ی مبل زد و غرید:
    - گفتم چقدر می‌شناسیش!
    - خیلی‌وقته آقا. پسرِ مطمئنیه.
    سری به نشونه‌ی رضایت تکون داد.
    - اگه تو قبول داری، پس حتماً‌ همین‌طور‌ه.
    سرش را به‌سمتِ خالد برداگراند. با مکث کوتاهی گفت:
    - اما من خوشم نیومده.
    - یعنی...
    از جایش بلند شد.
    - یعنی امشب به‌جای تو، امیربهادر میره سر قرار برای معامله.
    خالد با شک نگاهی به کامران انداخت و پرسید:
    - خب؟
    چرخید و درحالی‌که متفکرانه به میز وسط سالن زل زده بود، آروم، با لحنی که لرزه به تن خالد می‌انداخت، گفت:
    - پلیس‌ها رو خبر می‌کنیم.
    با شنیدن حرفِ کامران، شوکه‌شده و آروم لب زد:
    - چی؟
    - همین که شنیدی. نعیمه! نعیمه!
    نعیمه دوان‌دوان خودش را به کامران رساند و درحالی‌که ‌نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - جانم آقا؟
    - به امیربهادر بگو بیاد.
    - چشم آقا!
    نعیمه که رفت، خالد با لحنی گیج گفت:
    - کامران! چی‌کار می‌خوای بکنی؟ فردا داریم می‌ریم ایران ممکنه امیربهادر لو...
    برگشت و با جدیت نگاهی به خالد انداخت که ساکت شد. نفسش را با حرص بیرون داد و عقب رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    لیلی
    - فرزام؟
    - بله؟
    - امیربهادر داره کجا میره؟
    - کامران فرستادش برای یه قرارداد کاری.
    - چه قرار داد کاری‌ای؟
    شونه‌ای بالا انداخت.
    - نمی‌دونم. امیربهادر حرفی نزد.
    نمی‌دونم چرا؛ اما با شنیدن حرف‌های فرزام، ترس و اضطراب نامعلومی تو وجودم ریخته شد. با نگرانی به امیربهادر که سوار ماشین شد، نگاه کردم. یه حسی بهم می‌گفت جلوش رو بگیر لیلی.نذاره بره؛ اما رفت.
    آخرین لحظه برگشت و نگاهی بهم انداخت. لب‌هام غیرارادی به لبخند نصف‌ونیمه‌ای باز شد.
    - لیلی؟
    بی‌رمق به فرزام که با نگرانی صدام زد، نگاه کردم.
    نمی‌دونم چه‌جوری شده بودم که وحشت‌زده بلند شد. هردو بازوم رو گرفت و با نگرانی پرسید:
    - لیلی؟ خوبی؟ چی شد؟
    چشم‌هام رو بستم و نفسم رو به‌سختی بیرون دادم. برای اینکه بیشتر از این نترسونمش، سعی کردم به خودم بیام.
    - خوبم فرزام. چیزی نیست. یهو فشارم افتاد.
    - می‌خوای بگم برات آب...
    - نه نه! خوبم! یه‌کم دراز بکشم بهتر میشم.
    بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه، رفتم داخل اتاق.
    یه‌ساعتی از رفتنِ امیربهادر می‌گذشت؛ اما هنوز همون حال اول رو داشتم و هرلحظه بدتر می‌شد. توی دلم آشوب بود. آشوبی که برام یه زنگ خطر محسوب می‌شد. نمی‌دونم قرار چه اتفاقی بیفته؛ اما مطمئن بودم که اتفاق خوبی نیست. با تقه‌ای که به در خورد، به خودم اومدم. روی تخت نشستم و بلند گفتم:
    - بیا تو!
    در باز شد و طاهره با ظرف غذا وارد شد.
    - آقا فرزام گفتن بیارم اتاقتون.
    لبخند کم‌جونی تحویلش دادم.
    - مرسی طاهره!
    - نوشِ جان خانوم!
    از اتاق بیرون رفت. به سینی غذا که رو‌به‌روم بود، نگاه کردم. با اینکه ظرف غذا خیلی با سلیقه چیده شده بود؛ اما حتی بوی معرکه‌ی غذا هم نمی‌تونست میلم رو زنده کنه. بی‌حوصله از جام بلند شدم. سینی رو بلند کردم و از اتاق بیرون اومدم. صداهای خنده‌ای که از داخل سالن می‌اومد، معلوم بود که کامران و خالد تو سالن هستن. نگاه نفرت‌آلودی به در بسته انداختم و رفتم تو آشپزخونه. خداروشکر طاهره نبودش که بخواد گیر بده که چرا غذا رو نخوردم. از آشپزخونه بیرون اومدم که هم‌زمان تبسم با‌ رنگی پریده و نگاهی وحشت‌زده از سالن بیرون اومد. با دیدنش برای لحظه نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شد؛ اما خیلی سریع به خودم اومدم. سمتش دویدم.
    - چی شد تبسم؟ کامران یا خالد کاری کردن؟
    حرفی نمی‌زد و تنها با وحشت به دیوار روبه‌روش زل زده بود. کم‌کم ‌داشتم نگران می‌شدم. محکم تکونش دادم و عصبی گفتم:
    - تبسم! د حرف بزن!
    ***
    دانای کل

    دانه‌ای از انگور را در دهانش گذاشت و گفت:
    - فرزام! وقتی اومدیم حرف می‌زنیم.
    - باشه. برو.
    - فعلاً.
    گوشی را قطع کرد و روی میز وسط آشپزخانه گذاشت. نگاهش را به سبد بزرگ روی میز انداخت. دست پیش برد. سیبی برداشت و هم‌زمان برگشت و بدون اینکه گوشی‌اش را بردارد، از آشپزخانه بیرون زد. لیلی به‌سرعت‌‌ وارد اتاق شد. گوشی را از روی میز چنگ زد و با دست‌های لرزان و یخ‌زده سعی کرد شماره‌ی امیربهادر را بگیرید. نگاه نگران و پر اضطرابش را به تبسم انداخت و گفت:
    - تو مطمئنی قراره خالد پلیس‌ها رو صدا بزنه؟
    تبسم با لحن مضطربی جواب داد:
    - آره لیلی!
    عصبی گوشی را از گوشش فاصله داد. دوباره شماره‌ی امیربهادر را گرفت و زیر لب التماس می‌کرد که جواب دهد.
    - جواب بده امیر. جواب بده.
    - بله بفرمایید؟
    با صدای مردی که در گوشی پیچید. لیلی بی‌جان روی تخت نشست و زیر لب زمزمه کرد:
    - ‌ای وای!
    تبسم وحشت‌زده کنارِ لیلی نشست و پرسید:
    - چی شد لیلی؟
    مرد دوباره تکرار کرد:
    - بفرمایید؟ شما با کی کار دارید خانوم؟
    لیلی که توان حرف زدن را نداشت، تنها نجواکنان لب زد:
    - امیربهادر!
    - امیربهادر؟ خانوم! گوشی رو اینجا پیدا کردم، بذارید یه لحظه برم صاحبش رو پیدا کنم.
    تبسم که حالِ بد لیلی را دید، گوشی را از دستش بیرون کشید و رو به مرد گفت:
    - آقا اونجا کجاست؟
    - خونه یکی از دوستانه. چطور خانوم؟ گفتم که یه لحظه صبر کنید برم صاحب گوشی رو پیدا کنم.
    با این حرفش تبسم نفس راحتی کشید و دست یخ‌زده‌ی لیلی را فشرد و آرام لب زد:
    - اتفاقی نیفتاده.
    لیلی با شنیدن این حرف جان تازه‌ای گرفت و آرام گفت:
    - بده من.
    مرد گوشی را از گوشش فاصله داد. برگشت که دستی جلو امد و گوشی را از دستش بیرون کشید. نگاه نفرت‌آلودش را به گوشی انداخت و تماس را قطع کرد.
    مرد متعجب به شخص روبه‌رو‌یش نگاهی انداخت و گفت:
    - چرا قطع کردی؟ گوشی برای شماست؟
    - نه. برو بیرون.
    - اما...
    با نگاه غضب‌آلودی که به کارکن بیچاره انداخت، باعث شد بی‌هیچ حرفی بیرون برود. گوشی را روی میز انداخت و بیرون رفت. لیلی متعجب به گوشی نگاه کرد.
    - چرا قطع کرد؟
    - حتماً‌ رفت امیربهادر رو صدا بزنه. دوباره زنگ بزن.
    دستی به جیبش زد که با جای خالی گوشی‌اش مواجه شد. با یادآوری اینکه آخرین‌بار در آشپزخانه جایش گذاشته، رو به مرد روبه‌رویش گفت:
    - ببخشید! یه لحظه با اجازه.
    و سمتِ آشپزخانه رفت وارد شد؛ اما هنوز قدم دوم را برنداشته بود که صدای بسته شدن در آشپزخانه و چرخش کلید در فضا پیچید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با تعجب برگشت. دستگیره‌ی در را کشید؛ اما در قفل بود. داد زد:
    - در رو باز کنید! من...
    با بلند شدن صدای گوشی‌اش، حرفش را ناتمام رها کرد. با حرص مشتی به در زد. برگشت و به‌سمتِ گوشی رفت.
    جواب داد:
    - بله؟
    لیلی با شنیدن صدای امیربهادر، بدون هیچ مکثی گفت:
    - امیربهادر! از اون خونه بزن بیرون. پلیس... قراره پلیس اون خونه رو محاصره کنه.
    با اتمام جمله‌ی لیلی، صدای آژیر پلیس در فضا پیچید. امیربهادر وحشت‌زده سرش را بالا گرفت و به در بسته آشپزخانه خیره شد. لیلی وحشت‌زده بلند شد و داد زد:
    - امیر بهادر؟ امیربهادر؟ چی شد؟
    فرزام با لبخند روی لبش وارد اتاق شد و درحالی‌که ‌سرش توی گوشی بود، گفت:
    - لیلی! ببین این رو...
    لیلی گوشی را که قطع شده بود، روی تخت انداخت. با قدم‌های بلند به‌سمت‌‌ فرزام رفت و با لحنی نگران و آمیخته به بغض گفت:
    - فرزام! یه کاری کن.
    متعجب سرش را بالا گرفت. نگاه نگران لیلی و تبسم را که دید، با لحنی متعجب و آمیخته به ترس پرسید:
    - لیلی؟ چی شده؟
    لیلی مختصر برای فرزام توضیح داد. فرزام چنگی در موهایش زد و درحالی‌که ‌سعی می‌کرد، آرام باشد، با لحنی آرام و مطمئن گفت:
    - باشه لیلی. نگران نباش! اتفاقی نمیفته. امیربهادر خودش حواسش هست.
    با گریه و عجز گفت:
    - فرزام! چی‌چی رو حواسش هست؟ دارم میگم پلیس اونجا رو محاصره کرد. این یعنی امیر بهادر رو می‌گیرن و می‌فهمن که...
    فرزام خیز برداشت و جلوی دهن لیلی را گرفت. با حرص آرام گفت:
    - هیس! ساکت لیلی! اونجا نفهمن، تو اینجا سرمون رو به باد میدی.
    لیلی چشم‌های گریانش را بست و یک قدم عقب رفت. در دلش غوغایی به پا بود که هیچ‌چیز، حتی حرف‌های پر امید فرزام نمی‌توانست آرامش کند. از جایش بلند شد و از اتاق بیرون آمد که هم‌زمان کامران و خالد وارد سالن شدند. کامران با نگاه هیز و پر هوسش، سرتاپای لیلی را از بر کرد و با لحنی ‌سؤالی و کنجکاو پرسید:
    - لیلی! امیربهادر زنگ نزد بهت؟
    با این حرفش گویی اسپند به روی آتش ریخته‌اند. لیلی که تا این لحظه قصد داشت کامران را نادیده بگیرد، با غضب به‌سوی کامران برگشت و درحالی‌که ‌با لحن تیز و تلخش کامران را مخاطب گرفته بود، گفت:
    - خیلی آدم رذل و کثیفی هستی! حالم به هم می‌خوره حتی به صورت کثیفت نگاه کنم عوضی!
    کامران که دلیل این رفتار و عصبانیت را نمی‌دانست، متعجب نگاهش را میان لیلی و خالد گرداند و پرسید:
    - خب، حالا این‌همه ‌فحش رو مدیون چه کار نکرده‌ای هستم؟
    لیلی که با هرکلمه‌ی که از دهان کامران بیرون می‌آمد، عصبی‌تر می‌شد، چند قدم را به‌سرعت‌‌ برداشت و داد زد:
    - کار نکرده، هان؟ مگه تو کاری هست که انجام نداده باشی؟ هان؟ از چشم دوختن به خواهر خودت تا...
    - لیلی! لیلی!
    حرفش را نصفه رها کرد و به‌سمت‌‌ فرزام که با عجله از اتاق بیرون می‌آمد، برگشت. فرزام که قصدش ساکت کردن لیلی برای نگفتن حقیقت بود، درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، کنار لیلی ایستاد و گفت:
    - چی شده لیلی؟
    کامران نیش‌خندی زد و با تمسخر گفت:
    - وقتی سوپرمن نیستش، برادرش به جاش میاد.
    و با صدای بلندی زد زیر خنده و به شانه‌ی خالد زد. خالد نگاه خندانی به کامران انداخت. نگاه نفرت‌آلودش را به کامران دوخت و درحالی‌که ‌از خشم به خودش می‌لرزید، آرام زیر لب زمزمه کرد:
    - فرزام! تا این نکبت رو نکشتم من رو ببر تو اتاقم.
    فرزام بدون هیچ وقفه‌ای بازویش را گرفت و به‌سمت‌‌ پله‌ها کشاند.
    چند پله را که بالا رفتند، فرزام شاکی گفت:
    - لیلی! خیلی دهنت لق شده‌ها! چی می‌خواستی بگی بهش؟
    - می‌خواستم بگم مثل خودش خر نیستیم و با مشت بزنم تو سرش بلکه بره به‌درک.
    به آخرین پله رسیده بودند که صدای بوق‌های پی‌درپی در ماشینی در فضا پیچید. لبخندی به روی لبِ فرزام نشست و آرام لب زد:
    - اومد.
    لیلی که صدای آرام فرزام را شنیده بود، غیرارادی لبخندی روی لبش نشست و آرام با هیجان لب زد:
    - کی؟ امیربهادر؟
    سری به نشانه تآیید تکان داد. کم‌کم ‌لبخندش به خنده‌ای از ته دلی تبدیل شد و بدون اینکه متوجه کارهای غیرارادی و پر هیجانش باشد، چرخید و به‌سمت در سالن دوید. در مقابل نگاه گیج و متعجب کامران و خالد که درحالِ پایین آمدن از پله‌ها بودند، رد شد. با خستگی از ماشین پیاده شد. سوئیچ را سمتِ نگهبان گرفت و گفت:
    - ببر تو پار...
    - امیربهادر!
    برگشت. با دیدن لیلی که به‌سرعت‌‌ سمتش می‌دوید، متعجب نگاهش را به فرزام که کنار درگاه در سالن ایستاده بود و با لبخند نظاره‌گر لیلی بود، انداخت. لیلی بدون لحظه‌ای درنگ، خود را در آغـ*ـوش امیربهادر که هنوز در بُهت و تعجب به سر می‌برد، انداخت. کمی خود را عقب کشید و دستانش را دور صورت امیر قاب کرد و با صدایی که از فرط هیجان می‌لرزید، گفت:
    - خداروشکر! خدا رو شکر که برگشتی!
    امیربهادر با نگاهی گیج و متعجب به لیلی چشم دوخت و آروم لب زد:
    - لیلی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا