کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
- هرچی. دیگه واسه‌م مهم نیست. نمی‌خوام دیگه ببینمت، می‌فهمی؟
بارشِ اشک‌هاش بیشتر شد و داد زد:
- چرا انقدر سنگی تو؟ چرا یه طرفه قاضی میری؟ بذار من هم حرفم رو بزنم، اون‌وقت هرچی می‌خوای بگو.
عقب‌گرد کردم و درحالی‌که از پله‌ها بالا می‌رفتم، گفتم:
- خداحافظ! امیدوارم دیگه نبینمت.
هق‌هقش رو می‌شنیدم و روی اعصابم می‌رفت.
در اتاقم رو با کلید باز کردم. وارد شدم و با پا بستمش.
سارن، یه روزی همه‌ی امیدم بود؛ ولی الان به نفرت‌انگیزترین موجود تو زندگیم تبدیل شده بود.
نفسم به‌زور بالا می‌اومد و عرق از روی پیشونیم سر می‌خورد.
دستم رو روی سـ*ـینه‌م مشت کردم و به‌سمت دست‌شویی رفتم. آب رو باز کردم که با فشار از لوله بیرون اومد. دست‌هام رو زیر آب گرفتم و مشتم رو پر آب کردم و یه‌دفعه به صورتم پاشیدم.
حالم که کمی جا اومد از دست‌شویی بیرون اومدم. در کمد دیواری رو باز کردم. پیراهنی فیلی بیرون کشیدم و با شلوار جین مشکی پوشیدم.
موهام رو آرایش دادم. ادکلن تلخم رو برداشتم و به گردن و مچم زدم. ساعت مچیم رو که بندش چرمی بود، دورِ مچم بستم و کت تک مشکیم رو هم به تن کردم. گوشیم رو برداشتم و با انداختن نگاهی سرسری به خودم تو آینه از اتاق بیرون زدم.
عاقد نشسته بود و منتظر ما بود. اخمی کردم و روی مبل منتظر آیسان نشستم. بعد دقایقی، صدای بسته شدن در اتاقش اومد.
نگاهم بالا کشیده شد. پیراهنی خاکستری که آستین‌هاش بلند و پوشیده بود، شلوار جین مشکی هم به پا داشت.
از جا بلند شدم که نگاهش بهم افتاد. ثانیه‌ای نگاهش روم قفل شد و بعد از چند لحظه، با پوزخند روش رو برگردوند.
شال خاکستری-سفیدش رو کمی جلو کشید و به اتاقی که توش عاقد منتظر بود، راهنماییش کردم.
سری واسه‌ی عاقد تکون دادم و سلامی کردم. رخساره روی صندلی گوشه‌ی اتاق نشسته بود. پا روی پا انداخته بود و تکونش می‌داد. آیسان بدون هیچ حرفی به‌سمتِ دوتا صندلی که کنار هم بودن رفت و روی صندلی چپی جای گرفت. نگاهش رو به کفِ زمین دوخت.
با اخم همیشگیم کنارش نشستم و رو به عاقد گفتم:
- سریع‌تر لطفاً.
آیسان سرش رو بالا آورد و رو به من کرد.
نگاهش رو حس می‌کردم؛ ولی نگاهش نکردم.
صدای ریزش بلند شد و گفت:
- مگه نباید پدرم حتماً باشه؟
پوزخندی زدم و خیره به عاقد گفتم:
- با پول همه‌ کاری میشه کرد.
اخمش رو حس می‌کردم و همین پوزخندم رو بیشتر می‌کرد.
عاقد شروع به خوندن خطبه کرد. هیچ حسی نداشتم. نگاهی به دست‌های آیسان انداختم که انگشت‌های خیس از عرقش رو با استرس گره کرده بود.
با اخم نگاهم رو برداشتم. عاقد منتظر جواب آیسان بود؛ ولی آیسان تو این دنیا نبود.
سلقمه‌ای به پهلوش زدم که با اخم بهم نگاه کرد. اشاره‌ای به عاقد کردم. نیم‌نگاهی به عاقد انداخت و با چشم‌غره‌ای نگاهش رو ازم برداشت و گفت:
- بله.
لبخند‌ پیروزمندانه‌ای زدم و من هم بله رو گفتم.
بعد از اینکه امضاهای کلافه‌کننده رو با فرزاد و رخساره که شاهد بودن زدیم، همراه با عاقد از اتاق بیرون اومدیم.
آیسان به‌سمت پله‌ها می‌رفت که اسمش رو جدی صدا زدم و ایستاد.
با عاقد خداحافظی کردم و به‌سمت آیسان اخمالو و منتظر برگشتم. با اخم گفتم:
- برو ناهارت رو بخور.
- نمی‌خورم.
خواست باز بره که با داد، اسمش رو صدا زدم.
- بله؟
برنگشته بود.
- عادت ندارم حرفی رو دو بار تکرار کنم.
برگشت و عصبی گفت:
- ولم کن. دست از سرم بردار. نمی‌خورم می‌فهمی؟
به‌سمتش قدم برداشتم و بلندتر از خودش داد زدم:
- صدات رو تو خونه‌ی من بلند نکن.
پوفی کرد و یه پله بالا رفت که از پشت با*زوش رو گرفتم و با خشم برگردوندمش و تو یه‌سانتی صورتش غریدم:
- روی سگم رو بالا نیار.
سعی می‌کرد دستش رو از لای مشتم آزاد کنه؛ ولی در آخر که دید نمی‌تونه، گفت:
- تو که همیشه سگی.
رخساره عصبی شده بود و سعی داشت به این جدال خاتمه بده. خشم تموم وجودم رو گرفت. دستم رو بالا بردم تا توی صورتش بکوبم که دستش رو حصار صورتش کرد.
چشم‌هام رو عصبی بستم و دستِ بالارفته‌م رو مشت کردم و پایین آوردم. تا حالا هیچ‌کس نتونسته بود چپ بهم نگاه کنه؛ اون‌وقت این دختر چطور تونست بهم بگه سگ؟
- کافیه یه بارِ دیگه از این غلطا کنی؛ اون‌وقته که جای سالمی تو بدنت نمی‌ذارم.
اخمی کرد و صاف ایستاد. دستش رو وقتی که خواستم بزنم توی صورتش، ول کرده بودم.
با اخم روش رو برگردوند که گفتم:
- اون‌طوری نگاهم نکنا. فکر می‌کنی کی هستی؟ یه بی‌کس‌وکاری که...
با خشم برگشت. نگاهم کرد و ادامه دادم:
- هیچ‌کاری جز زبون‌درازی بلد نیست. کسی که باباش قاچـ*ـاقچیه و خواستگاراش درپیتی و معـ*ـتاد. کسی که دزدیده هم بشه کسی ککش نمی‌گزه.
با دادش ساکت شدم و متعجب نگاهش کردم:
- خفه شو! خودت فکر کردی کی هستی؟ یه خلافکاری که جز تهدید، کارِ دیگه‌ای بلد نیست و فقط بلده دختر بدزده و به‌زور عقدشون کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چی گفتی؟ بهم گفتی خفه شو؟ خلافکار؟ دزد؟
نگاهش رنگِ ترس گرفت؛ ولی زود با همون تخسیش بهم زل زد و چیزی نگفت.
اخمم رو پررنگ‌تر کردم و داد کشیدم:
- هان؟ چی گفتی؟ بزنم اون دندونات رو خورد کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    عقب‌عقب رفت و دستش رو به نرده گرفت.
    رخساره دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:
    - پسرم! آروم...
    حرفش رو قطع کردم و به‌سمت آیسان هجوم بردم که جیغی زد و چند پله بالا رفت.
    رخساره هم دادی کشید و سعی در آروم کردنم داشت.
    با صدای باز شدنِ در، ایستادم و کنجکاو و با احتیاط سرم رو به‌سمت در چرخوندم.
    با دیدنش نفسم بند اومد و آروم کمرم رو صاف کردم.
    متعجب ایستاده بود و ما رو نگاه می‌کرد. در آخر نگاهش روی من قفل شد و اشک توی چشم‌هاش جمع شد.
    زیرِ لب اسمش رو زمزمه کردم:
    - مامان!
    رخساره لبخندی زد و اشکی از چشم‌هاش روی گونه‌ش چکید.
    بهاره قدمی به جلو برداشت. فرزاد چمدون‌هاش رو جلوی در گذاشت و منتظر به من و مامان نگاه کرد.
    با دستم بهش اشاره کردم که بره و زیر لب، با اجازه‌ای گفت و رفت.
    بهاره سیلِ اشک‌هاش روی گونه‌هاش راه افتاد. به‌سمتش رفتم. کیفش رو روی زمین پرت کرد و به‌طرفم دوید. تو آغـ*ـوش نرم و گرمش که حسابی دل‌تنگش بودم، فرو رفتم.
    سرم رو روی شو*نه‌هاش گذاشتم و عطر همیشگیش رو با تموم وجودم استشمام کردم. بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهام نشوند و از هم جدا شدیم. پلکی زد و خیره بهم گفت:
    - پسرم، سورنم خوبی؟
    لبخندی محو زدم و باز هم رو بغـ*ـل گرفتیم. بعد از چند دقیقه، به لطف رخساره از هم جدا شدیم.
    - سورن می‌ذاری ما هم خواهرمون رو بغـ*ـل کنیم یا نه؟
    بدون هیچ حرفی ازش جدا شدم. لبخندی از ته دل بهم زد و رخساره رو بغـ*ـل کرد. دوتایی، شروع به ریختن اشک دل‌تنگی کردن.
    من که سال‌ها بود اشک، مهمونِ چشم‌هام نبود و حتی بغض هم نمی‌کردم.
    نگاهم رو دورتا‌دور سالن چرخوندم و بی‌توجه، نگاهم رو به بهاره و رخساره دوختم؛ ولی ناگهانی باز صورتم رو چرخوندم و به پله‌ها نگاه کردم. خبری از آیسان نبود. اخمی کردم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
    ***
    آیسان
    به تاجِ تخت تکیه دادم و دست هام رو دور زانوهام حلقه کردم. به روبه‌رو چشم دوختم.
    باورم نمی‌شد که به عقد سورن دراومدم و الان شرعاً و قانوناً زنِ اونم. از فکرش لبخندی روی لبم نشست؛ اما با یاد زورگویی‌هاش و اینکه می‌خواست من رو بزنه، اخمم روی پیشونیم برگشت و نفسم رو فوت کردم.
    با فکرِ اون زن که اومده و نگاه متعجبش رو به ما دوخته بود، ابرویی بالا انداختم. یعنی اون کی بود؟ چمدون دستش بود. یعنی مامان سورن بود؟
    تقه‌ای به در خورد. از ترس اینکه سورن باشه پرسیدم:
    - کیه؟
    صدای دانیه باعث شد لبخندی بزنم.
    - خانوم گفتن که آماده بشید و بیاید پایین.
    - باشه.
    دیگه صدایی نیومد. کلافه چنگی به موهام زدم و پاهام رو از تخت بیرون بردم. اصلاً دلم نمی‌خواست با سورن روبه‌رو بشم؛ ولی چون رخساره گفته بود، تو رودربایستی بودم.
    نگاهی به تیپم انداختم. کامل بود و لازم به تعویض نداشت.
    رژم رو تجدید کردم و عطری زدم.
    از اتاق بیرون اومدم و خانومانه از پله‌ها پایین رفتم. با صدای پاشنه‌ی بلند کفشم نگاه‌ها به‌سمتم چرخید.
    چشمم به همون زن ناشناس افتاد که با کنجکاوی کنکاشم می‌کرد. لبخندی به روش زدم و به‌طرفشون رفتم.
    سلامی زیر لبی کردم و دستم رو به‌سمتش گرفتم.
    لبخند مهربون و دل‌نشینی زد. از جاش بلند شد و دستم رو به‌گرمی فشرد.
    - سلام عزیزم.
    صداش گرم و لطیف بود.
    ته‌چهره‌ی سورن شبیه این خانوم بود و می‌شد حدس زد که مادرشه.
    ‌رخساره، خنده‌ی بی‌صدایی کرد و گفت:
    - ایشون دخترم، آیسان‌جانه.
    اون خانوم با همون لبخندش، ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - خوشبختم گلم.
    حتی نپرسید از کجا اومدم. هر کسی بود با اخم‌وتخم می‌پرسید که تو کی هستی و تو خونه‌ی من چی‌کار می‌کنی؟
    رخساره، خطاب به من گفت:
    - آیسانم، ایشون هم مادرِ سورنن، بهاره.
    لبخندم عریض‌تر شد و گفتم:
    - خیلی‌خیلی خوشوقتم بهاره‌خانوم.
    سری تکون داد و با دست اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و گفت:
    - بشین عزیزم.
    با همون لبخندم نشستم و پا روی پا انداختم.
    بهاره هم نشست و با لبخندِ خاصی، لیوان شربتش رو برداشت و جرعه‌ای سر کشید.
    نگاهم به سورن افتاد. اخم همیشگیش روی پیشونیش بود. سنگینی نگاهم رو حس کرد. سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. پوزخندی زد و به مادرش خیره شد.
    مادرش چهره‌ی جوونی داشت. موهایی به رنگ صدفی و چشم و ابروهای کشیده‌ی مشکی شبیهِ سارن. قد بلند و هیکلی متناسب با انگشت‌های کشیده و لاک‌زده‌ش.
    موهاش رو داخل شالش گذاشت و لبخندی مهربون و خاصی رو لبش نشوند. بر خلاف تصوراتم، زنی نبود که خودش رو بگیره.
    متقابلاً لبخندی زدم. صدای پاشنه‌ی کفش کسی باعث شد سرم رو بچرخونم و به اون شخص که از پله‌ها به‌سرعت پایین می‌اومد، نگاه کنم.
    سرش پایین بود و کیفش رو لای مشتش گرفته بود و به‌طرف در می‌رفت.
    صدای بهاره میخکوبش کرد:
    - سارن!
    سارن ناباور چرخید و به مادرش نگاه کرد. چشم‌هاش گرد شد و دستش رو جلوی دهنش گذاشت. با صدای خفه‌ای گفت:
    - مامان بهاره.
    اخم غلیظ سورن به‌خوبی حس می‌شد و سرش رو عصبی پایین انداخت.
    بهاره چنگی به دسته‌ی مبل زد و خودش رو به‌سختی بالا کشید. چشم‌هاش پر شد و لبخندی تلخ زد.
    سارن به‌سمتش دوید و هم رو به‌سختی بغـ*ـل کردن. صدای هق‌هقشون تا صد کوچه اون‌ورتر هم می‌رفت.
    رخساره هم لحظه‌ای لبخند از روی لب‌هاش کنار نمی‌رفت.
    لبخندی به این صحنه زدم و بلند شدم. با صدای سورن ایستادم و سؤالی نگاهش کردم.
    - کجا؟
    جدی بود؛ ولی نه عصبی.
    با چشم‌هام اشاره به بالا کردم و گفتم:
    - اتاق.
    سری تکون داد. چیزی نگفت و روش رو برگردوند.
    شالم رو برداشتم و روی تخت پرت کردم.
    پوفی از سر کلافگی کشیدم و به کارم فکر کردم و همین‌طور به دوست‌هام؛ نگین، شایان، لعیا.
    سورن بهم اجازه داده بود برم سرکار اما یادم رفته بود. امشب که نمیشه باهاش صحبت کنم؛ چون هم عصبیه، هم باهم قهریم.
    سری تکون دادم و به‌طرف دری که برای تراس بود، رفتم. پرده رو کنار زدم و پا به تراس گذاشتم. دست‌هام رو روی نرده‌ی محافظ گذاشتم و کمی به جلو مایل شدم. هوا تاریک بود و به لطف چراغ‌ها فضا رنگ ملایمی گرفته بود.
    به آسمون چشم دوختم. ماه هم کمی مونده بود تا کامل بشه. لبخندی زدم. باید فردا حتماً تماسی با لعیا می‌گرفتم. آهی کشیدم. نگاهم رو از آسمون برداشتم و به پایین دوختم که ماشین آشنایی به چشمم خورد. اخم‌هام توهم رفت و با دقت به پلاکش نگاه کردم. استرس گرفتم و دست‌وپاهام تو یک‌آن یخ‌ بستن. با دیدن بابام که از ماشین پیاده شد، نفسم بند اومد و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
    صاف ایستادم. با قدم‌هایی محکم به‌سمت خونه اومد و پشت‌بندش هم...
    چشم‌هام تا حد ممکن گشاد شد. هینی کشیدم و دستم رو محکم جلوی دهنم گرفتم. قدمی به عقب برداشتم.
    بابا با سوئیچ، ماشین رو قفل کرد و تیام هم دوید و کنارش قرار گرفت. باهم به‌سمت خونه راه افتادن.
    به چشم‌هام اعتماد نداشتم.
    بابا لحظه‌ای ایستاد و بعد از چند لحظه مکث، سرش رو بالا آورد.
    هول شدم و به داخل خونه رفتم. در رو هراسون بستم و بهش تکیه دادم. دستم رو روی سـ*ـینه‌م گذاشتم. قلبم حسابی تند می‌زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    دست و پاهام می‌لرزید و حس می‌کردم تمام محتویات معده‌م به‌سمت دهنم داره هجوم میاره.
    از اتاق بیرون زدم و از بالای پله‌ها مشغول تماشا شدم؛ ولی کسی نفهمید اونجام.
    زنگ رو زدن. نفسم تو سـینه‌م حبس شد. خدا به‌خیر کنه!
    سورن سرفه‌ای مصلحتی کرد و به‌طرف آیفون رفت. به دانیه با چشم اشاره زد تا بره.
    - بله؟
    صداش، آخر وحشت بود. مادرش با چشم‌هایی ریزشده و منتظر نگاهش می‌کرد و رخساره هم با ابروهایی بالارفته بهش چشم دوخته بود.
    دکمه رو زد و به‌طرف در بزرگِ ورودی رفت. بازش کرد. دستم هنوز روی قلبم بود.
    تیام وارد شد. چهره‌ش سخت و جدی بود و اخمی روی پیشونیش کاشته بود. منتظر نگاه می‌کردم تا بابام هم بیاد؛ ولی خبری ازش نمی‌شد.
    تیام دستش رو به‌طرف سورن دراز کرد و سرسخت و جدی باهم دست دادن.
    تیام نگاهش به بهاره افتاد. رنگش پرید و متعجب نگاهش کرد.
    بهاره از جا بلند شد و لبخندی محو، گوشه‌ی لبش نشوند و گفت:
    - سلام پسر گلم. خوبی تیام‌جان؟
    تیام لبخندی هول‌هولکی زد. دستی به صورتش کشید و شوکه گفت:
    - وای خاله خوش اومدید! غافلگیرمون کردید. آخه گفته بودید دو هفته دیگه میاید.
    بهاره خندید و گفت:
    - ناراحتی برگردم؟
    - نه نه. بنده غلط بکنم. فقط شوکه شدم.
    بهاره بی‌صدا خندید و سرش رو تکون داد. با اشاره به مبل‌ها گفت:
    - نمی‌خوای که تا صبح اونجا وایسی.
    پریشون بودن تو چهره‌ش کاملاً مشهود بود.
    لبخندی نگران زد و گفت:
    - می‌شینم.
    تیام نگاهی به بیرون انداخت و در رو بست. دم گوش سورن چیزی گفت که سورن سرش رو به‌شدت عقب کشید و عصبی داد زد:
    - چی؟
    تیام لبخندی تصنعی به بهاره و رخساره‌ی متعجب زد و رو به سورن شونه‌ای بالا انداخت.
    سورن کلافه قدمی به عقب برگشت و عقب‌گرد کرد. چنگی به موهاش زد و دستش رو مشت کرد. از روی موهاش پایین کشید و روی گردنش گذاشت و نگاهش بالا اومد. تا به خودم بیام و بپرم تو اتاقم، با نگاهش دستگیرم کرد. سخت اخم درهم کشیده بود و تو نگاهش تعجب موج می‌زد.
    دست‌هام رو توی هم گره کرده بودم. چشم‌هام دودو می‌زد.
    اخمش غلیظ‌تر شد و به‌سمت تیام برگشت. تیام نگاهی پریشون به من و سورن انداخت که در باز شد و قلبم هری ریخت.
    بابا با همون چهره‌ی سخت و جدی همیشگیش وارد شد و نگاهش رو از کف زمین برداشت و نیم‌نگاهی به تیام انداخت و رو سورن قفل شد.
    پاهام به زمین چسبیده بود و نمی‌تونستم کوچک‌ترین حرکتی کنم و به اتاقم برم. چشم‌هام سوخت. چقدر دل‌تنگش بودم.
    انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که چشم‌هاش بالا اومد و روم قفل شد. لبخند محوی زد و خاص نگاهم کرد که ته دلم رو لرزوند. سرم رو پایین انداختم و برگشتم. خواستم وارد اتاقم بشم که با صداش متوقف شدم.
    - آیسان؟
    پلک‌هام روی هم افتاد. چیزی بین گلوم گیر کرد و راه تنفسم رو بند آورد. لـ*ـبم رو لای دندونم گرفتم و باز صداش اومد:
    - آیسان؟
    برگشتم؛ ولی نگاهم به زمین بود تا چشمه‌ی اشکم رو نبینه.
    - کاری باهات کردن؟
    صداش جدی بود؛ ولی همین که حالم رو پرسید، واسه‌ی خودش غنیمتی بود.
    سنگینی نگاه سورن رو اعصابم بود.
    - نه، اینجا کاری باهام ندارن.
    صداش رو دیگه نشنیدم. سرم رو بالا آوردم که دیدم نگاه بابا و بهاره، ناباور قفل همن.
    بهاره اشکی روی گونه‌ش افتاد و لب زد:
    - شهاب!
    بابا دهنش رو که از زور تعجب باز شده بود به‌سختی بست. سیب گلوش رو از همون‌جا دیدم که به‌سختی بالاوپایین می‌شد.
    سرفه‌ای کرد و با سعی و تلاش حالت جدیش رو حفظ کرد.
    اخم‌هاش رو توی هم کشید و گفت:
    - تو؟
    سورن پوزخندی زد و گفت:
    - تو نه و شما.
    بابا توجهی به سورن نکرد و قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - زود اومدی.
    بهاره تو سکوت نگاهش کرد. دل‌تنگی توی نگاهش فریاد می‌زد.
    از پله‌ها پایین رفتم و با فاصله‌ی زیادی کنار سورن ایستادم.
    - نکنه باید از تو اجازه می‌گرفت؟
    بابا نیم‌نگاهی بی‌خیال بهش انداخت و خیره به بهاره، خطاب به سورن گفت:
    - بچه‌ها بهتره تو کارای بزرگ‌ترشون دخالت نکنن.
    دست سورن مشت شد و غرید:
    - تو توی خونه‌ی من حق انتخاب نداری. فقط منم که دستور میدم.
    بابا نگاهی سرد بهش انداخت و به‌سمت سورن اومد. به همون سردی نگاهش گفت:
    - پسر، تو خیلی چیزا واسه از دست دادن داری؛ ولی من...
    نگاهش خیلی سرد بود و آدم رو به لرزه می‌انداخت.
    نیم‌نگاهی به‌سمتم پرتاب کرد و باز خیره به سورن گفت:
    - بهتره پا رو دمم نذاری پسر. من اهل ریسکم و ریسک می‌کنم. چرا؟ چون چیزی واسه از دست دادن ندارم و راحتم.
    پوزخندی کنجِ لبش نشست و عقب‌تر رفت.
    سورن با چشم‌هایی ریزشده نگاهش کرد. صورتش مثلِ لبو قرمز شده بود.
    حتی من هم واسه‌ی بابام مهم نبودم؛ چون گفت چیزی واسه از دست دادن نداره.
    نگاهی گذرا به همه‌مون کرد و آخر سر نگاهش روی بهاره، کمی بیشتر شد و خواست از خونه بیرون بزنه که بی‌هوا صداش کردم:
    - بابا؟
    صدام، دلِ تنگم رو داد می‌زد. با چشم‌هایی پرشده به قامتش نگاه کردم.
    با کمی مکث برگشت و بهم نگاه کرد. نه اخمی داشت و نه اون صورت سخت چند دقیقه‌ پیش رو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    بی‌تفاوت بود و سرد.
    سری واسه‌م تکون داد و گفت:
    - بالاخره از اینجا می‌برمت.
    نگاهش رو ازم برداشت و به سورن دوخت. با جدیتِ تموم گفت:
    - بهتره دست از سر دخترم برداری وگرنه...
    سورن کلامش و برید و عصبی گفت:
    - چی؟ وگرنه چی؟ می‌خوای چه غلطی کنی؟
    بابا پوزخندی زد. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    - سارن!
    سورن با همون اخم بهش نگاه کرد. خونه تو سکوت عمیقی فرو رفت.
    شونه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:
    - بهتره پات رو روی دم شیر نذاری؛ وگرنه خیلی بد می‌بینی...
    با لحن مسخره‌ای ادامه داد:
    - جناب سورن افشار.
    صدای بهاره توجه‌ ما رو به خودش جلب کرد.
    - چه خبره اینجا؟
    نگاهش بین شهاب و سورن دودو می‌زد.
    جلوتر اومد و کنارمون قرار گرفت و گفت:
    - سورن چه خبره؟
    - بعداً صحبت می‌کنیم.
    بهاره جدی بهش نگاه کرد و داد زد:
    - همین الان.
    سورن با اخم نگاهش کرد و مثلِ خودش داد زد:
    - گفتم بعداً.
    بهاره دندون‌هاش رو روی هم سایید و گفت:
    - پای سارن رو...
    - بسه!
    با دادی که بابا زد با ترس نگاهش کردم. سورن با اخم و بهاره با دهنی باز و رخساره با تعجب.
    سورن خواست چیزی بگه که حرف بابا مانعش شد.
    - یاسین رو الان بذار بره؛ چون اون واسه‌م مهم نیست. من فقط می‌خوام آیسان رو ببرم که مطمئناً تا چند روز دیگه، روی آیسان هم نمی‌تونی ببینی.
    بابا عقب‌گرد کرد بره که سورن با عصبانیت به‌سمتش هجوم برد. جیغی زدم و عقب رفتم.
    بهاره خواست به‌سمتشون بره که بابا سریع برگشت. کلتش رو از جیبش بیرون کشید و به‌سمتش گرفت.
    سورن سر جاش خشک شد و با چشم‌هایی قرمز نگاهش کرد. بابا با همون پوزخند همیشه روی لبش، شمرده گفت:
    - گفتم پا رو دم شیر نذار سورن. یه بار دیگه هم تکرار می‌کنم. من چیزی واسه از دست دادن ندارم. نذار بی‌خانواده‌ت کنم.
    - هه! یه چیزی بگو که بهت بیاد پریزاد.
    بابا با پوزخندش، یه تای ابروش رو بالا داد و کلتش رو پایین آورد و گفت:
    - دوست داری امتحانش کنی؟
    - من هر چیزی رو که از طرف توئه دوست ندارم.
    بابا قهقهه‌ای زد. ما با تعجب نگاهش کردیم؛ ولی سورن بی‌تفاوت دست تو جیب فرو برد.
    - یعنی آیسان رو هم دوست نداری؟
    چشم‌هام تا حد ممکن گشاد شد. متحیر به سورن نگاه کردم که چهره‌ش تغییری نکرده بود.
    - روان‌شناس شدی.
    بابا زبونش رو دور دهنش چرخوند و گفت:
    - آره، از اون خوباش.
    پوزخند سورن واضح‌تر شد و بدون توجه به موضوع بحثشون، گفت:
    - چطور شد که آیسان واسه‌ت مهم شد؟
    - نیازی به فضول ندارم.
    - پس منی که صاحبشم نمی‌ذارم دستت هم بهش بخوره. مفهومه؟
    بابا پوزخندش عمیق‌تر شد و گفت:
    - همچین میگی صاحب، انگار آیسان با اختیارِ خودش بله رو گفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    سورن، موشکافانه نگاهش کرد و بابام با لبخندی پیروزمندانه.
    کلافه شدم. دست‌هام رو مشت کردم و با همه‌ی توانم داد زدم:
    - کافیه! یعنی چی هی صاحب صاحب می‌کنید؟ من صاحب نمی‌خوام، می‌خوام واسه خودم باشم. نمی‌خوام سرم معامله کنید. به هیچ‌کدومتون احتیاجی ندارم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - اگه کسی رو ندارم، خودم رو که دارم؛ می‌تونم تصمیم‌گیری کنم. ممنون. احتیاجی به سرخر ندارم.
    بابا با تحسین نگاهم کرد و سورن عصبی بهم زل زد.
    می‌دونستم بابا همیشه از افراد جسور و شجاع خوشش می‌اومد و سعی داشت که من رو هم اون‌طور تربیت کنه؛ ولی اون‌طور که می‌خواست نشدم و تو این چند هفته‌ای که اینجا بودم، خیلی گستاخ شده بودم.
    بابا کلتش رو توی جیبش گذاشت و رو به تیام، سرد گفت:
    - بریم.
    تیام نگاهی به همه‌مون کرد و باهم از خونه بیرون‌ رفتن.
    سورن کاملاً روبه‌روم ایستاد و پوزخندی صدادار زد و گفت:
    - که صاحب نمی‌خوای؛ ولی خودت بله رو دادی آیسان‌خانوم.
    توی بدنم زلزله‌ای برپا شد. نوک انگشت‌هام یخ بست.
    آب دهنم رو به‌زور پایین فرستادم و لرزون گفتم:
    - زورم کردی...
    رشته کلامم رو برید و گفت:
    - می‌تونستی مرگ رو انتخاب کنی. زوری نبوده.
    چیزی نگفتم و تو سکوت به صورتی که دیگه اثری از عصبانیت چند دقیقه پیشش نبود، نگاه کردم.
    - خب پس بدون که صاحبتم و زنمی. لازم باشه مدرک هم دارم.
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم؛ ولی نشد. تلاش کردم صدام لرزون نباشه؛ ولی موفق نبودم و گفتم:
    - شبت به‌خیر.
    چشم‌هام رو باز کردم و به‌سمت پله‌ها رفتم که قطره‌ای اشک از چشم‌هام چکید.
    دوتا پله رو بالا رفتم که یاد لعیا افتادم.
    دستم رو روی سـ*ـینه‌م گذاشتم و آروم و لرزون گفتم:
    - می‌خوام به دوستم زنگ بزنم.
    - الان؟
    صداش خشک بود. برگشتم. خواستم بگم نه فردا که با صدای بهاره، دهنم بسته شد.
    - باشه عزیزم، زنگ بزن. مشکلی نداره.
    چشم‌هام رو از روی سورن برداشتم و به بهاره نگاه کردم. لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم:
    - خیلی ممنون. فردا می‌خوام زنگ بزنم. اگه میشه به خدمه‌تون بگید تا در جریان باشن.
    با لبخندش، چشم‌هاش رو بست و سری تکون داد. سارن بیشتر شبیهش بود تا سورن.
    - برو بخواب عزیزم. می‌دونم فشار زیادی روت بوده.
    لبخندم تلخ شد و پشت‌بندش سورن گفت:
    - می‌برید و می‌دوزیدا.
    بهاره با اخم نگاهش کرد و توپید:
    - یعنی چی؟
    سورن سعی کرد پوزخندش رو پاک کنه و گفت:
    - من هنوز اجازه ندادم آیسان زنگ بزنه.
    - من اجازه دادم.
    سرم درد می‌کرد و گاهی چشمم سیاهی می‌رفت.
    - بهاره!
    - هیس! همین‌که گفتم.
    سورن، کلافه پوفی کشید و همون‌طور خیره به مادرش، من رو مخاطبش قرار داد و گفت:
    - فقط همین یه بار آیسان‌خانوم. خوشی نره زیر دندونت.
    پوزخندی زدم، از اون تلخ‌ها.
    - خوشی؟ چی هست اصلاً؟
    نگاه مامانش رنگ غم گرفت و سرش رو پایین انداخت.
    سورن بهم نگاه کرد. نه اخمی داشت و نه پوزخندی.
    رخساره هم لبخندی تلخ زد و روش رو برگردوند.
    سری تکون دادم و همون‌طور عقب‌عقب دوتا پله بالا رفتم و در آخر چرخیدم. تند پله‌ها رو بالا رفتم و به اتاقم هجوم بردم.
    دستم رو به گلوم گرفتم و چشم‌هام رو بستم.
    روی تختم افتادم. شالم رو از روی سرم کشیدم و پایینِ تخت، کنارِ پام انداختم.
    نگاهم بالا اومد و روی دختری تو آینه قفل شد.
    پوزخندی زدم. به دختری که هیچ‌کس رو تو این دنیای خاکی نداره و می‌تونن انقدر راحت بدزدنش و از من به‌خاطر کارهای بابام، انتقام بگیرن. بابام هم تو چشم‌هام زل بزنه و بگه که چیزی واسه از دست دادن نداره. پدری که دخترش رو به‌خاطر کار و ثروتش، به‌زور می‌خواد سر سفره عقد بنشونه. پدری که تا حالا ازش یه جو محبت ندیدم. خدایی که من رو هم فراموش کرده و به من حتی نگاهی نمی‌اندازه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    دستی روی گونه‌م کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. نگاهم رو از آینه برداشتم. روی تخت دراز کشیدم و پتوم رو روم کشیدم. سعی کردم بدون فکر و خیال خوابم ببره.
    ***
    سورن
    چشم‌هام رو باز کردم که نور آفتاب، مستقیم توی صورتم خورد و چشم‌هام رو به ثانیه نکشیده، بستم.
    دستم رو روی صورتم گذاشتم و با پام پتو رو کنار زدم و بلند شدم. بعد از اینکه صورتم رو شستم و مسواک زدم، از دست‌شویی بیرون اومدم و با همون رکابی و گرمکن مشکیم از اتاق بیرون زدم. به‌‌سمت میز ناهارخوری رفتم. صندلی رو بیرون کشیدم و روش جای گرفتم و نگاه بی‌میلی به صبحونه انداختم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم که صدای آیسان بلند شد:
    - سورن؟
    کنجکاو سرم رو بالا آوردم و سؤالی نگاهش کردم.
    کنار میز ایستاده بود و برای پرسیدن سؤالی این پا و اون پا می‌کرد.
    با غرور همیشگیم، تکیه‌ی کاملم رو به صندلیم دادم و با انگشت‌های راستم روی میز ضرب گرفتم و اون یکی دستم رو هم روی پام گذاشتم.
    ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم:
    - سؤالت رو بپرس.
    جا خورد و سرفه‌ای کرد. با صدای خشک و خش‌داری گفت:
    - قبلاً... قبلاً بهم گفته بودید که...
    کلافه شدم. پوفی کردم و عصبی گفتم:
    - بگو دیگه چته؟
    اخمی کرد و نگاهش رو به سرامیک دوخت و گفت:
    - گفته بودید که می‌تونم برم سرکارم و الان می‌خوام برم.
    کمی فکر کردم تا یادم بیاد که بهش کی همچین قولی دادم.
    - یادم نمیاد.
    سرش رو بالا آورد و متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - وا! خودتون گفتید. پرسیدم می‌تونم برم شما هم گفتید که با بادیگارد و اینا می‌تونم برم.
    لبخندی محو که اصلاً دیده نمی‌شد، زدم. اشاره‌ای به صندلی همیشگیش زدم و گفتم:
    - بشین فعلاً صبحونه‌ت رو بخور.
    - نمی‌خورم.
    - نخوری نمی‌ذارم بری.
    کلافه نگاهم کرد و آروم روی صندلیش نشست. زیر لب جوری که انگار داره با خودش حرف می‌زنه گفت:
    -آخه صبحونه خوردن من به تو چه؟ حالا خوبه به‌خاطرِ کارمه وگرنه عمراً گوش به فرمانت باشم.
    لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
    - کم غر بزن.
    از جا پرید و متعجب و ترسیده نگاهم کرد و گفت:
    - چی؟
    شونه‌ای بالا انداختم و فنجونم رو توی دستم گرفتم و گفتم:
    - میگم خیلی غر می‌زنی.
    جرعه‌ای ازش خوردم. آیسان دهن‌کجی کرد و مشغول خوردنِ صبحونه‌ش شد.
    دو لقمه که خورد با ذوقی بچگونه رو به من کرد و گفت:
    - می‌تونم برم؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - می‌رسونمت.
    دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
    - پس برم حاضر شم.
    سری تکون دادم. اون هم به‌سرعت صندلیش رو عقب کشید و از جا بلند شد و به اتاقش رفت.
    چاییم که تموم شد، بلند شدم.
    در کمد دیواری رو باز کردم و نگاهی بهشون کردم.
    پوفی کردم که تقه‌ای به در خورد. پشت‌بندش صدای معترض آیسان بلند شد:
    - سورن؟ چی‌کار می‌کنی؟ بدو بیا دیگه.
    به‌سمت در رفتم و بازش کردم. آیسان هم دستش مشت شده بالا موند و متعجب سرتاپام رو نگاهی انداخت. دستش رو که برای در زدن بالا اومده بود، پایین آورد و گفت:
    - تو که هنوز آماده نشدی.
    شونه‌هام رو بالا انداختم و به‌طرف کمد دیواری رفتم و در همون حال گفتم:
    - بیا داخل.
    اومد و گفت:
    - واسه چی؟
    برگشتم و نگاهش کردم که نگاهش بین بازو و هیکلم می‌چرخید.
    لبخندی شیطون زدم و با طعنه گفتم:
    - خوبم یا نه؟
    هول‌شده نگاهم کرد و لـ*ـبش رو گـ*ـاز گرفت که لبخندم کمی کش اومد و گفتم:
    - حالا اشکال نداره، یه نظر حلاله؛ البته اگه قبلاً هم دید نزده باشی.
    چشم‌غره‌ای رفت و با لبخند گفت:
    - داشتم فکر می‌کردم که یه آدم چقدر می‌تونه خودشیفته باشه که هیکل پرنقصش رو بیرون بریزه.
    به‌سمت کمد چرخیدم. دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
    - خب بابا حرص خوردن نداره که. حسود رو بردن جهنم.
    با اخم، چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - اگه زحمت نمیشه، پارچه‌ای چیزی ببندید به خودتون تا بریم.
    اشاره‌ای به کمد کردم و گفتم:
    - بیا انتخاب کن.
    چشم‌هاش گرد شد و متعجب داد زد:
    - چی؟
    دستم رو جلوی بینیم گرفتم و با حرص گفتم:
    - پیچ‌پیچی! ولومت رو بیار پایین.
    خندید و کنارم ایستاد. دستش رو زیر چونه‌ش زد و متفکر به لباس ها نگاه کرد.
    - اوم! ماشاءالله چقدر لباس.
    اون به لباس‌ها خیره بود و من به نیم‌رخش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    چقدر خوب بود که مثلِ بچه ها بود و رفتارهای دیشبم رو نادیده می‌گرفت.
    با صدای پر از هیجانش پریدم و اخمی از روی حرص کردم. با دست به لباسی اشاره زد و با ذوق‌ و هیجان گفت:
    - اون خوبه‌ها. شیکه.
    هدف دستش رو دنبال کردم و به لباس‌هایی که اشاره زده بود، نگاه کردم. کنج لبم بالا رفت.
    پیراهن آستین‌کوتاه خاکستری با شلواری که از پیراهن پررنگ‌تر بود، همراه کراواتی هم‌رنگ شلوار.
    منتظر بهم خیره بود که سری تکون دادم و گفتم:
    - عطرم هم انتخاب کن. کدوم رو بزنم؟
    با چشم‌هایی ریزشده نگاهم کرد که شونه‌ای بالا انداختم و سرم رو به نشونه‌ی چیه تکون دادم.
    هوفی کرد و به‌سمت میزتوالت رفت. یکی‌یکی در ادکلن‌ها رو باز می‌کرد و بو می‌کشید.
    کلافه بهم نگاه کرد و گفت:
    - اینا که همه‌شون خوش‌بوئن.
    - بدو یکی رو انتخاب کن دیگه.
    چشم‌غره‌ای رفت و زیر لب با حرص گفت:
    - همه‌ش بلدی زور بگی.
    - تو هم همه‌ش بلدی غر بزنی.
    محل نذاشت و در آخر با چشم‌هایی که برق می‌زد، شیشه ادکلنی رو به‌سمتم گرفت و گفت:
    - این.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - برو بیرون آماده بشم.
    اخمی درهم کشید و با حرص درحالی‌که به‌سمت در می‌رفت، گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    - وظیفه‌ت بود.
    با حرص و خشم، به‌سمتم برگشت و گفت:
    - خوش‌خیال شدی جناب افشار.
    چشمکی زدم و گفتم:
    - به درد خدمتکار مخصوص شدن هم می‌خوریا.
    نفسش رو فوت کرد و پاش رو روی زمین کوبید. به ساعت روی دیوار که پشتش بود، اشاره‌ای زدم. با کمی مکث برگشت و به ساعت نگاه کرد. هینی کشید و دستش رو روی گونه‌ش کوبید و گفت:
    - ای وای!
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - همه‌ش تقصیر توئه.
    لبخندی خبیثانه زدم و اون هم با چشم‌غره‌ای عصبی از اتاق بیرون رفت.
    پیراهنی سفید با کتی مشکی به تن کردم‌ با شلواری هم‌رنگ کتم. همون عطری رو که آیسان انتخاب کرده بود به گردن و مچ و ته‌ریشم زدم و بعد از اینکه موهام رو حالت دادم، سوئیچ و گوشیم رو از روی میزتوالت برداشتم و بیرون زدم.
    از خونه که بیرون اومدم، آیسان رو دیدم که کلافه کنار فرزاد ایستاده بود و از حرص با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.
    از همون‌جا با سوئیچ قفل ماشین رو زدم که ماشین صدایی داد و سر هر دوشون به‌طرفم چرخید. بی‌توجه بهشون به‌طرف ماشین رفتم و سوار شدم. شیشه رو پایین دادم و بهش اشاره زدم که بیاد سوار بشه.
    دوید و به‌سرعت سوار شد. درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - توروخدا زودتر برو فقط.
    فرمون رو چرخوندم و گفتم:
    - مطمئنی تا الان اخراجت نکردن؟
    به‌سمتم برگشت و نگاهم کرد؛ ولی من نگاهم به روبه‌رو بود.
    - نمی‌دونم؛ ولی فکر نکنم. یکی از پرستارای مورد قبولشون بودم.
    به شیشه‌ی پنجره‌ی کنارش نگاه کرد که ناگهانی به‌سمتم چرخید و متعجب به لباسم نگاه کرد.
    اخمی کردم. پرسشگرانه بهش نگاه کردم و گفتم:
    - طوری شده؟
    با چشم اشاره‌ای به لباسم کرد و گفت:
    - چرا ازم نظر خواستی؟
    آرنجم رو لبه‌ی پنجره گذاشتم. انگشت سبابه‌م رو روی لبم قرار دادم و خیره به روبه‌رو گفتم:
    - خودت داری میگی نظر کوچولو. من هم که نباید حتماً اطاعت کنم.
    نگاه حرصیش رو بهم دوخت و من هم بی‌خیال به خیابون خیره بودم. با دست راستم هم فرمون رو می‌چرخوندم، هم دنده رو عوض می‌کردم.
    بعد از چند ثانیه نگاهش رو برداشت و زیر لب چیزهایی گفت که نشنیدم.
    جلوی بیمارستان ایستادم. برق نگاه آیسان رو دیدم.
    از آینه‌ی جلو نگاهی به عقب انداختم. ماشینی مشکی‌رنگ پشتم پارک کرد.
    با لبخند سری تکون دادم. بادیگاردها بودن برای محافظت از آیسان.
    دستش به‌سمت دستگیره رفت که با*زوش رو گرفتم. آیسان خشک‌شده سر جاش نشست. آروم سرش رو به‌سمتم چرخوند و سؤالی نگاهم کرد.
    کمی روی صورتش خم شدم و با جدیت تموم گفتم:
    - کافیه دست از پا خطا کنی؛ اون‌وقته که حتی نمی‌ذارم از اون اتاق بیرون بیای. خوش‌حال هم نباش؛ چون محافظا اینجان و اگر کاری کنی، به ثانیه نکشیده به گوشم می‌رسه و...
    تندتند سرش رو تکون داد و کلافه گفت:
    - خیله‌خب.
    عقب کشیدم؛ ولی چشم‌هام به صورتش دوخته شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    زیر لب فعلاً گفت و پیاده شد و به‌سمت بیمارستان رفت.
    به‌سمت شرکت حرکت کردم. دستم رو روی آینه جلو گذاشتم و تنظیمش کردم. چشمم به ماشین سمند مشکی‌رنگ مشکوکی افتاد که از خونه تعقیبم می‌کرد.
    دنده رو عوض کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم و از فرعی و کوچه پس‌کوچه‌ها می‌رفتم تا گمم کنه و وقتی جلوی شرکت توقف کردم، اون هم چند متر اون‌ورتر ایستاد.
    پوزخندی زدم و گوشیم رو درآوردم. شماره‌ی پریزاد رو گرفتم.
    بعد از شش بوق صداش پیچید:
    - بله؟
    - پات رو خیلی داری از گلیمت درازتر می‌کنی.
    - چطور؟
    پوزخندم غلیظ‌تر شد و گفتم:
    - این گوسفندات چرا من رو تعقیب می‌کنن؟ چیزی به دست میاری؟
    صدای پوزخندش رو شنیدم و باعث شد گره‌ی اخمم رو سفت‌تر کنم. پریزاد گفت:
    - بالاخره باید ببینم با دخترم چی‌کار می‌کنی.
    - دخترت که الان پیش من نیست.
    - خب به‌هرحال...
    - به نفعته به حرفم گوش کنی و بگی برن.
    - اوه اوه! ترسیدم.
    دندون‌هام رو روی هم ساییدم و غریدم:
    - پس هرری!
    قهقهه‌ای زد و گفت:
    - منتظر دستور تو بودم.
    گوشی رو با خشم از گوشم دور کردم و قطعش کردم. با پوزخندی عصبی به سمند مشکی، نگاه کردم و به‌سرعت از ماشین پیاده شدم و وارد شرکت شدم.
    ***
    کنار پنجره‌ی قدی ایستاده بودم و دست‌به‌سـینه به دیوار کنارِ پنجره، تکیه زده بودم. به بیرون نگاه می‌کردم. دیگه خبری از سمند نبود.
    تقه‌ای به در خورد. تکیه‌م رو از دیوار برداشتم. صاف ایستادم و با صدای نیمه بلند گفتم:
    - بیا تو.
    در به‌شدت باز شد و منشی با چهره‌ای نگران تو چهارچوب در ظاهر شد.
    اخم‌هام رو بیشتر توهم کشیدم و سؤالی نگاهش کردم.
    پوشه‌ای رو با دست‌های لرزونش به‌سمتم گرفت.
    ابرویی بالا انداختم و قدمی به جلو برداشتم. پوشه رو گرفتم و پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده که انقدر پریشونید؟
    چند بار دهنش بازوبسته شد که کلافه بهش نگاه کردم و عصبی گفتم:
    - چی شده؟
    - آقا چیزه... امم یعنی اینکه... اینکه آقای تاج‌فر گفتن تا پس‌فردا مهلت دارید چک رو پاس کنید.
    اخمم غلیظ‌تر شد و دندون‌هام رو تا جایی که می‌تونستم، روی هم فشار دادم. پوشه رو با عصبانیت روی میز پرت کرد و رو به منشی داد زدم:
    - یعنی چی؟ مرتیکه خیلی بیجا کرده.
    مبلغ کمی نبود و نمی‌تونستم تا پس‌فردا جورش کنم.
    منشی سری پایین انداخت و غریدم:
    - برو بیرون.
    سری تکون داد و برگشت تا بره که گفتم:
    - صبر کن.
    برگشت و منتظر نگاهم کرد. به پوشه اشاره زدم و گفتم:
    - این دیگه چیه؟
    - نمی‌دونم آقا.
    - برو.
    با اجازه‌ای گفت و بیرون رفت.
    روی صندلی ولو شدم و خشمگین به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم.
    گوشی رو توی دستم چرخوندم. دکمه‌ی پاورش رو فشار دادم و صفحه‌ش روشن شد. به مخاطبین رفتم و روی اسم تاج‌فر زدم.گوشی رو دم گوشم گذاشتم و منتظرِ وصل تماس شدم تا اینکه بعد از پنج بوق، صداش بلند شد:
    - بله؟
    جدی بود و مغرور.
    اخم‌هام رو توهم کشیدم و غریدم:
    - این چه وضعشه؟ قرار ما این نبود.
    صدای پوزخندش رو شنیدم و حرصی‌ترم کرد.
    - قرار؟ کدوم قرار آقای افشار؟
    چرخی به صندلیم دادم. پشتم رو به میز کردم و گفتم:
    - آقای تاج‌فر انگاری بازیتون گرفته.
    - من فعلاً انقدر مشغله دارم که فکر بازی کردن به سرم نمی‌زنه.
    - والا این‌طوری نشون می‌دید که بدجوری هم بازیتون گرفته. ولی این رو بدونید که حریف خوبی انتخاب نکردید.
    - انتظار نداری که بترسم؟
    - نه، از شما انتظاری نمیره.
    قهقهه‌ای زد و گفت:
    - من هم همچین حسی رو به شما دارم. ببینم می‌تونی تا پس‌فردا جورش کنی یا نه. اون‌وقت بیا از انتظار حرف بزن سورن‌جان.
    دندون‌گرد کردم و گفتم:
    - بچرخ تا بچرخیم باربدجان.
    - تا پس‌فردا بای.
    گوشی رو به‌سرعت از گوشم دور کردم و خاموشش کردم. چرخیدم و روبه‌روی میز قرار گرفتم. گوشی رو روی میز پرت کردم و سرم رو با دست‌هام پوشوندم.
    ***
    آیسان
    با ضربه‌ای که به پهلوم خورد، نفسم رفت و دستم رو روی پهلوم گذاشتم. با دهنی باز به‌طرف نگین برگشتم و لب زدم:
    - چته وحشی؟
    نگین اخمی کرد. دهنش رو کج کرد و گفت:
    - زهرمار! معلوم هست کجایی؟ یک ساعته دارم صدات می‌زنما. بعد از عمری پیدات شده، حالا حواست گم‌وگور شده.
    لبخند کم‌رنگی زدم و دستم رو از روی پهلوم برداشتم. خودکار رو لای انگشت‌هام گرفتم و خیره به برگه‌ی روبه‌روم گفتم:
    - همین جام.
    صدای پوزخندش رو شنیدم. به روی خودم نیاوردم که با طعنه گفت:
    - آره عزیزم، می‌دونم. معلومه وقتی پیش یه پسرِ جذاب و ناز زندگی می‌کنی که هیچی کم نداره و...
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم و صورتم رو به‌سمت مخالفِ نگین چرخوندم و ریزریز خندیدم.
    حرصی‌تر شد و این تو لحنش کاملاً معلوم بود.
    - مرض! رو آب بخندی بی‌شعور! به چی می‌خندی؟
    آب دهنم رو پایین فرستادم و سعی کردم که نخندم.
    مجدد به برگه‌ی روی میز خیره شدم و لـ*ـبم رو گـ*ـاز گرفتم و گفتم:
    - نخندیدم.
    - پس شونه‌هات از گریه بود که می‌لرزید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    نیم‌نگاهی پر از خنده بهش انداختم. چشم‌غره‌ای رفت. نگاهم لحظه‌ای به در ورودی خورد که باز شد و شخصی پا به داخل گذاشت.
    بی‌توجه نگاهم رو ازش برداشتم که به لحظه نکشید، چشم‌هام تا حد ممکن گرد شد و باز به اون شخص خیره شدم. محکم به‌سمتمون می‌اومد و انگاری هنوز من رو ندیده بود.
    لبخندی رو لبم نشست و بلند شدم که نگین تعجب کرد و هدف نگاهم رو دنبال کرد.
    شایان دستش رو بالا آورد و به ساعتش نگاهی انداخت.
    به ما که رسید، نگاهش هنوز بالا نیومده بود و کیف سامسونتش رو روی میز پرت کرد. درش رو باز کرد و درحالی‌که تو داخل کیفش دنبال چیزی می‌گشت، بی‌تفاوت پرسید:
    - سلام، خوبی نگین؟ چه خبر؟
    نگین هم خشک جوابش رو داد. چشم‌هام از خشکی لحنِ نگین گرد شد و به نگین خیره موندم.
    نگین بدون توجه به ما، برگه‌هاش رو برداشت و از کنار شایان رد شد و رفت.
    شایان بالاخره نگاهش رو از توی کیف بالا آورد. با دیدنم سر جاش خشک شد و دست‌هاش همون‌طور لبه‌ی کیف موند.
    با لبخند، سری تکون دادم و گفتم:
    - خوبی شایان؟
    ولی شایان حتی پلک هم نمی‌زد. مردمکش حرکتی نمی‌کرد.
    سرفه‌ای مصلحتی کردم و دستم رو جلوش تکون دادم و آروم اسمش رو صدا کردم. به خودش اومد و اخمی کرد. صاف سر جاش ایستاد.
    همون‌طور که نگاهش به من بود، در کیفش رو بست و متعجب لب زد:
    - آیسان؟
    با خنده سری تکون دادم و گفتم:
    - درست حدس زدی. از اول هم باهوش بودیا.
    اخمی کرد و گفت:
    - این چند وقت کجا بودی؟
    - مفصله.
    - چرا خبری بهمون ندادی؟ نگفتی که از نگرانی سر به بیابون می‌ذاریم؟
    هوم کشیده‌ای گفتم و با ابروهایی بالارفته گفتم:
    - چی؟ اون هم کی؟ تو؟
    سری به طرفین تکون داد و بی‌حوصله گفت:
    - آیسان الان وقت شوخی نیست.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - کجا بودی؟
    - باشه واسه وقتِ دیگه.
    اخمش کورتر شد و گفت:
    - چرا خبر ندادی؟
    - نمی‌تونستم.
    - چرا؟
    - گفتم بعداً.
    از لحنِ محکمم جا خورد و چیزی نگفت. کیفش رو برداشت و به‌سمت اتاق رفت.
    پوفی کشیدم و روی صندلیم ولو شدم.
    صدای پیام گوشیم بلند شد و با بی‌حوصلگی از روی میز برداشتم. به قسمت پیام‌ها رفتم که شماره‌ای ناشناس به چشمم خورد.
    «آیسان؟ هستی؟»
    چشم‌هام ریز شد و تایپ کردم:
    «سلام. شما؟»
    به دقیقه نکشید که پیامش اومد.
    «سارنم.»
    لبخندی رو لبم نشست و با ذوق نوشتم:
    «اِ. خوبی سارن؟»
    «ممنون، تو چی؟»
    «خوبم.»
    «شکر. می‌تونم بهت زنگ بزنم؟»
    نگاهی به دوروبرم انداختم که شایان رو دیدم به‌سمتم می‌اومد و نگاهش با اخم به من بود.
    لـ*ـبم رو گـ*ـاز گرفتم و برای سارن تایپ کردم:
    «بزن.»
    شایان کنارم روی صندلی نشست و گوشیم رو روی میز پرت کردم. نگاهی به من انداخت و نگاهی به گوشی و با پوزخند، سری تکون داد و مشغول نوشتن چیزی شد که گوشیم زنگ خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    شایان مکثی کرد و نگاهی زیرزیرکی به صفحه‌ی گوشی انداخت. گوشی رو از روی میز برداشتم و نیم‌نگاهی به شایان انداختم. تماس رو وصل کردم و با لبخند گفتم:
    - سلام عزیزم.
    شایان جا خورد و صدای ذوق‌زده‌ی سارن بلند شد:
    - سلام خوشگلِ من. چطوری؟
    خنده‌ای ریز کردم و نگاهم رو از روی شایان که با اخم چیزی می‌نوشت، برداشتم و گفتم:
    - خوبِ خوب. تو چی؟
    -‌ اوم عالیم.
    لبخندی خبیثانه روی لبم ناخودآگاه نشست و گفتم:
    - دلم واسه‌ت تنگ شده عشقم.
    سارن صداش متعجب شد و گفت:
    - جدی؟
    لب‌هام غنچه شد و گفتم:
    - آره. بهم نمیاد دلم واسه عشقم تنگ بشه؟
    قهقهه‌ای زد و گفت:
    - گم شو بی‌شعور! من رو سرکار می‌ذاری؟
    از گوشه‌ی چشم به شایان نگاه کردم که خودش رو مشغولِ نوشتن کرده بود؛ ولی می‌شد فهمید که همه‌ی حواسش پی حرف‌های منه.
    - نه عزیزم.
    - اوق! گم شو ببینم. حالم رو به هم زدی. از وقتی زنگ زدم هی میگی عزیزم عشقم.
    خندیدم و گفتم:
    - آخی خوشت نمیاد؟
    - وقتی یه شخص مذکر دوست‌داشتنی بهم بگه چرا که نه؟
    بعد از حرفش، بلند زد زیر خنده. لـ*ـبم رو به دندون کشیدم تا خنده‌م بلند نشه و با حرص گفتم:
    - ببند عزیزم.
    - مرض و عزیزم.
    - فدات بشم که.
    - الهی!
    - بعداً بهت زنگ می‌زنم، الان کار دارم.
    خندید و با لحنی مسخره و کشیده گفت:
    - باشه عزیزم.
    خندیدم و گفتم:
    - فعلاً.
    - یادت نره زنگ بزنیا.
    - نچ. فعلاً.
    - گم شو عزیزم.
    هر دو خندیدیم و تماس رو قطع کردم. گوشی رو توی کیفم پرت کردم که شایان پرونده‌ای رو جلوم پرت کرد و تکیه‌ش رو کامل به صندلی داد. درحالی‌که به روبه‌روش نگاه می‌کرد، گفت:
    - مادمازل اگه حرف زدناتون با عشقتون تموم شد، لطفاً این رو انجام بدید.
    متعجب نگاهی میونِ پرونده و شایان انداختم و پرونده رو توی دستم گرفتم. بازش کردم و بعد از اینکه نگاهی به پرونده انداختم، بستم و خیره به نیم‌رخ شایان پرسیدم:
    - چته؟
    صداش آروم‌تر شد و گفت:
    - هیچی. باید چیزی شده باشه؟
    - پس اون شایان شیطون کجاست؟ چرا انقدر سرد و خشک شدی؟
    پوزخندی زد و چیزی نگفت.
    اخمی کردم و اسمش رو حرصی‌تر صدا زدم که برگشت و نگاهم کرد. غم تو چشمش، دلم رو بدجوری لرزوند و من رو مبهوت گذاشت و تلخ گفت:
    - بله؟
    ناراحت و ملایم گفتم:
    - حرف بزن. خودت رو خالی کن.
    سری به طرفین تکون داد و از جاش بلند شد و رفت.
    چشم‌هاش لحظه‌ای از جلوی چشم‌هام تکون نمی‌خورد و حالم رو بدتر می‌کرد.
    پوفی کردم و سرم رو لای دست‌هام گرفتم. این چه زندگیه که ما داریم؟
    - خانوم پریزاد؟
    سؤالی سرم رو بالا آوردم و با دیدن دکتر حیدری از جام پریدم و هول‌شده گفتم:
    - ببخشید بله؟
    حیدری ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - خوبی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - مرسی.
    - مرسی هم شد جواب آخه؟
    لبخندی از روی خجالت زدم که اخم تصنعی کرد و گفت:
    - خوبی دیگه؟
    سری بالاوپایین کردم و جواب دادم:
    - بله.
    - اکی.
    پرونده‌ای جلوم گذاشت و ادامه داد:
    - مالِ مریض اتاق دویست‌وسی‌و‌هشته.
    پرونده رو گرفتم و گفتم:
    - بله دکتر.
    لبخندی کوتاه زد و گفت:
    - من دیگه برم.
    ابروهام از تعجب بالا رفت و متعجب گفتم:
    - انقدر زود؟
    خندید که سریع گفتم:
    - ببخشید قصد فضولی نداشتم، آخه بی‌سابقه‌ست.
    با همون لبخند کوتاهش گفت:
    - باید برم خونه‌ی خواهرم.
    آهانی کشیده گفتم و ادامه دادم:
    - به‌سلامت دکتر.
    خداحافظی کرد. منتظر جواب نموند و با قدم‌هایی شمرده به‌طرف اتاقش رفت.
    پرونده رو تو دستم گرفتم و به همون اتاقی که حیدری گفته بود، رفتم که حیدری از اتاقش با لباس بیرونیش خارج شد. با دیدنم لبخندی زد و به‌سمت خروجی رفت.
    وارد اتاق شدم و بیمار بی‌حال به‌سمتم چرخید. لبخندی گشاد زدم و پرانرژی گفتم:
    - چطوری خانوم علیزاده؟
    لبخندی کوتاه روی لب‌های سفیدش نشوند و گفت:
    - می‌بینید که.
    با خنده سری تکون دادم و رگ‌گیر رو دور دست بیمار پیچوندم. بعد از یه دقیقه که رگش رو پیدا کردم، سوزن رو تو رگش فرو کردم. کمی اخم‌هاش رو تو هم کرد. سریع سوزن رو بیرون آوردم و گفتم:
    - خب خب این هم از این. من دیگه برم.
    سری تکون داد. پرونده رو لای دست‌هام گرفتم و بیرون اومدم که همون موقع گوشیم تو جیبم لرزید و صدای زنگش بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا