- هرچی. دیگه واسهم مهم نیست. نمیخوام دیگه ببینمت، میفهمی؟
بارشِ اشکهاش بیشتر شد و داد زد:
- چرا انقدر سنگی تو؟ چرا یه طرفه قاضی میری؟ بذار من هم حرفم رو بزنم، اونوقت هرچی میخوای بگو.
عقبگرد کردم و درحالیکه از پلهها بالا میرفتم، گفتم:
- خداحافظ! امیدوارم دیگه نبینمت.
هقهقش رو میشنیدم و روی اعصابم میرفت.
در اتاقم رو با کلید باز کردم. وارد شدم و با پا بستمش.
سارن، یه روزی همهی امیدم بود؛ ولی الان به نفرتانگیزترین موجود تو زندگیم تبدیل شده بود.
نفسم بهزور بالا میاومد و عرق از روی پیشونیم سر میخورد.
دستم رو روی سـ*ـینهم مشت کردم و بهسمت دستشویی رفتم. آب رو باز کردم که با فشار از لوله بیرون اومد. دستهام رو زیر آب گرفتم و مشتم رو پر آب کردم و یهدفعه به صورتم پاشیدم.
حالم که کمی جا اومد از دستشویی بیرون اومدم. در کمد دیواری رو باز کردم. پیراهنی فیلی بیرون کشیدم و با شلوار جین مشکی پوشیدم.
موهام رو آرایش دادم. ادکلن تلخم رو برداشتم و به گردن و مچم زدم. ساعت مچیم رو که بندش چرمی بود، دورِ مچم بستم و کت تک مشکیم رو هم به تن کردم. گوشیم رو برداشتم و با انداختن نگاهی سرسری به خودم تو آینه از اتاق بیرون زدم.
عاقد نشسته بود و منتظر ما بود. اخمی کردم و روی مبل منتظر آیسان نشستم. بعد دقایقی، صدای بسته شدن در اتاقش اومد.
نگاهم بالا کشیده شد. پیراهنی خاکستری که آستینهاش بلند و پوشیده بود، شلوار جین مشکی هم به پا داشت.
از جا بلند شدم که نگاهش بهم افتاد. ثانیهای نگاهش روم قفل شد و بعد از چند لحظه، با پوزخند روش رو برگردوند.
شال خاکستری-سفیدش رو کمی جلو کشید و به اتاقی که توش عاقد منتظر بود، راهنماییش کردم.
سری واسهی عاقد تکون دادم و سلامی کردم. رخساره روی صندلی گوشهی اتاق نشسته بود. پا روی پا انداخته بود و تکونش میداد. آیسان بدون هیچ حرفی بهسمتِ دوتا صندلی که کنار هم بودن رفت و روی صندلی چپی جای گرفت. نگاهش رو به کفِ زمین دوخت.
با اخم همیشگیم کنارش نشستم و رو به عاقد گفتم:
- سریعتر لطفاً.
آیسان سرش رو بالا آورد و رو به من کرد.
نگاهش رو حس میکردم؛ ولی نگاهش نکردم.
صدای ریزش بلند شد و گفت:
- مگه نباید پدرم حتماً باشه؟
پوزخندی زدم و خیره به عاقد گفتم:
- با پول همه کاری میشه کرد.
اخمش رو حس میکردم و همین پوزخندم رو بیشتر میکرد.
عاقد شروع به خوندن خطبه کرد. هیچ حسی نداشتم. نگاهی به دستهای آیسان انداختم که انگشتهای خیس از عرقش رو با استرس گره کرده بود.
با اخم نگاهم رو برداشتم. عاقد منتظر جواب آیسان بود؛ ولی آیسان تو این دنیا نبود.
سلقمهای به پهلوش زدم که با اخم بهم نگاه کرد. اشارهای به عاقد کردم. نیمنگاهی به عاقد انداخت و با چشمغرهای نگاهش رو ازم برداشت و گفت:
- بله.
لبخند پیروزمندانهای زدم و من هم بله رو گفتم.
بعد از اینکه امضاهای کلافهکننده رو با فرزاد و رخساره که شاهد بودن زدیم، همراه با عاقد از اتاق بیرون اومدیم.
آیسان بهسمت پلهها میرفت که اسمش رو جدی صدا زدم و ایستاد.
با عاقد خداحافظی کردم و بهسمت آیسان اخمالو و منتظر برگشتم. با اخم گفتم:
- برو ناهارت رو بخور.
- نمیخورم.
خواست باز بره که با داد، اسمش رو صدا زدم.
- بله؟
برنگشته بود.
- عادت ندارم حرفی رو دو بار تکرار کنم.
برگشت و عصبی گفت:
- ولم کن. دست از سرم بردار. نمیخورم میفهمی؟
بهسمتش قدم برداشتم و بلندتر از خودش داد زدم:
- صدات رو تو خونهی من بلند نکن.
پوفی کرد و یه پله بالا رفت که از پشت با*زوش رو گرفتم و با خشم برگردوندمش و تو یهسانتی صورتش غریدم:
- روی سگم رو بالا نیار.
سعی میکرد دستش رو از لای مشتم آزاد کنه؛ ولی در آخر که دید نمیتونه، گفت:
- تو که همیشه سگی.
رخساره عصبی شده بود و سعی داشت به این جدال خاتمه بده. خشم تموم وجودم رو گرفت. دستم رو بالا بردم تا توی صورتش بکوبم که دستش رو حصار صورتش کرد.
چشمهام رو عصبی بستم و دستِ بالارفتهم رو مشت کردم و پایین آوردم. تا حالا هیچکس نتونسته بود چپ بهم نگاه کنه؛ اونوقت این دختر چطور تونست بهم بگه سگ؟
- کافیه یه بارِ دیگه از این غلطا کنی؛ اونوقته که جای سالمی تو بدنت نمیذارم.
اخمی کرد و صاف ایستاد. دستش رو وقتی که خواستم بزنم توی صورتش، ول کرده بودم.
با اخم روش رو برگردوند که گفتم:
- اونطوری نگاهم نکنا. فکر میکنی کی هستی؟ یه بیکسوکاری که...
با خشم برگشت. نگاهم کرد و ادامه دادم:
- هیچکاری جز زبوندرازی بلد نیست. کسی که باباش قاچـ*ـاقچیه و خواستگاراش درپیتی و معـ*ـتاد. کسی که دزدیده هم بشه کسی ککش نمیگزه.
با دادش ساکت شدم و متعجب نگاهش کردم:
- خفه شو! خودت فکر کردی کی هستی؟ یه خلافکاری که جز تهدید، کارِ دیگهای بلد نیست و فقط بلده دختر بدزده و بهزور عقدشون کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چی گفتی؟ بهم گفتی خفه شو؟ خلافکار؟ دزد؟
نگاهش رنگِ ترس گرفت؛ ولی زود با همون تخسیش بهم زل زد و چیزی نگفت.
اخمم رو پررنگتر کردم و داد کشیدم:
- هان؟ چی گفتی؟ بزنم اون دندونات رو خورد کنم؟
بارشِ اشکهاش بیشتر شد و داد زد:
- چرا انقدر سنگی تو؟ چرا یه طرفه قاضی میری؟ بذار من هم حرفم رو بزنم، اونوقت هرچی میخوای بگو.
عقبگرد کردم و درحالیکه از پلهها بالا میرفتم، گفتم:
- خداحافظ! امیدوارم دیگه نبینمت.
هقهقش رو میشنیدم و روی اعصابم میرفت.
در اتاقم رو با کلید باز کردم. وارد شدم و با پا بستمش.
سارن، یه روزی همهی امیدم بود؛ ولی الان به نفرتانگیزترین موجود تو زندگیم تبدیل شده بود.
نفسم بهزور بالا میاومد و عرق از روی پیشونیم سر میخورد.
دستم رو روی سـ*ـینهم مشت کردم و بهسمت دستشویی رفتم. آب رو باز کردم که با فشار از لوله بیرون اومد. دستهام رو زیر آب گرفتم و مشتم رو پر آب کردم و یهدفعه به صورتم پاشیدم.
حالم که کمی جا اومد از دستشویی بیرون اومدم. در کمد دیواری رو باز کردم. پیراهنی فیلی بیرون کشیدم و با شلوار جین مشکی پوشیدم.
موهام رو آرایش دادم. ادکلن تلخم رو برداشتم و به گردن و مچم زدم. ساعت مچیم رو که بندش چرمی بود، دورِ مچم بستم و کت تک مشکیم رو هم به تن کردم. گوشیم رو برداشتم و با انداختن نگاهی سرسری به خودم تو آینه از اتاق بیرون زدم.
عاقد نشسته بود و منتظر ما بود. اخمی کردم و روی مبل منتظر آیسان نشستم. بعد دقایقی، صدای بسته شدن در اتاقش اومد.
نگاهم بالا کشیده شد. پیراهنی خاکستری که آستینهاش بلند و پوشیده بود، شلوار جین مشکی هم به پا داشت.
از جا بلند شدم که نگاهش بهم افتاد. ثانیهای نگاهش روم قفل شد و بعد از چند لحظه، با پوزخند روش رو برگردوند.
شال خاکستری-سفیدش رو کمی جلو کشید و به اتاقی که توش عاقد منتظر بود، راهنماییش کردم.
سری واسهی عاقد تکون دادم و سلامی کردم. رخساره روی صندلی گوشهی اتاق نشسته بود. پا روی پا انداخته بود و تکونش میداد. آیسان بدون هیچ حرفی بهسمتِ دوتا صندلی که کنار هم بودن رفت و روی صندلی چپی جای گرفت. نگاهش رو به کفِ زمین دوخت.
با اخم همیشگیم کنارش نشستم و رو به عاقد گفتم:
- سریعتر لطفاً.
آیسان سرش رو بالا آورد و رو به من کرد.
نگاهش رو حس میکردم؛ ولی نگاهش نکردم.
صدای ریزش بلند شد و گفت:
- مگه نباید پدرم حتماً باشه؟
پوزخندی زدم و خیره به عاقد گفتم:
- با پول همه کاری میشه کرد.
اخمش رو حس میکردم و همین پوزخندم رو بیشتر میکرد.
عاقد شروع به خوندن خطبه کرد. هیچ حسی نداشتم. نگاهی به دستهای آیسان انداختم که انگشتهای خیس از عرقش رو با استرس گره کرده بود.
با اخم نگاهم رو برداشتم. عاقد منتظر جواب آیسان بود؛ ولی آیسان تو این دنیا نبود.
سلقمهای به پهلوش زدم که با اخم بهم نگاه کرد. اشارهای به عاقد کردم. نیمنگاهی به عاقد انداخت و با چشمغرهای نگاهش رو ازم برداشت و گفت:
- بله.
لبخند پیروزمندانهای زدم و من هم بله رو گفتم.
بعد از اینکه امضاهای کلافهکننده رو با فرزاد و رخساره که شاهد بودن زدیم، همراه با عاقد از اتاق بیرون اومدیم.
آیسان بهسمت پلهها میرفت که اسمش رو جدی صدا زدم و ایستاد.
با عاقد خداحافظی کردم و بهسمت آیسان اخمالو و منتظر برگشتم. با اخم گفتم:
- برو ناهارت رو بخور.
- نمیخورم.
خواست باز بره که با داد، اسمش رو صدا زدم.
- بله؟
برنگشته بود.
- عادت ندارم حرفی رو دو بار تکرار کنم.
برگشت و عصبی گفت:
- ولم کن. دست از سرم بردار. نمیخورم میفهمی؟
بهسمتش قدم برداشتم و بلندتر از خودش داد زدم:
- صدات رو تو خونهی من بلند نکن.
پوفی کرد و یه پله بالا رفت که از پشت با*زوش رو گرفتم و با خشم برگردوندمش و تو یهسانتی صورتش غریدم:
- روی سگم رو بالا نیار.
سعی میکرد دستش رو از لای مشتم آزاد کنه؛ ولی در آخر که دید نمیتونه، گفت:
- تو که همیشه سگی.
رخساره عصبی شده بود و سعی داشت به این جدال خاتمه بده. خشم تموم وجودم رو گرفت. دستم رو بالا بردم تا توی صورتش بکوبم که دستش رو حصار صورتش کرد.
چشمهام رو عصبی بستم و دستِ بالارفتهم رو مشت کردم و پایین آوردم. تا حالا هیچکس نتونسته بود چپ بهم نگاه کنه؛ اونوقت این دختر چطور تونست بهم بگه سگ؟
- کافیه یه بارِ دیگه از این غلطا کنی؛ اونوقته که جای سالمی تو بدنت نمیذارم.
اخمی کرد و صاف ایستاد. دستش رو وقتی که خواستم بزنم توی صورتش، ول کرده بودم.
با اخم روش رو برگردوند که گفتم:
- اونطوری نگاهم نکنا. فکر میکنی کی هستی؟ یه بیکسوکاری که...
با خشم برگشت. نگاهم کرد و ادامه دادم:
- هیچکاری جز زبوندرازی بلد نیست. کسی که باباش قاچـ*ـاقچیه و خواستگاراش درپیتی و معـ*ـتاد. کسی که دزدیده هم بشه کسی ککش نمیگزه.
با دادش ساکت شدم و متعجب نگاهش کردم:
- خفه شو! خودت فکر کردی کی هستی؟ یه خلافکاری که جز تهدید، کارِ دیگهای بلد نیست و فقط بلده دختر بدزده و بهزور عقدشون کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چی گفتی؟ بهم گفتی خفه شو؟ خلافکار؟ دزد؟
نگاهش رنگِ ترس گرفت؛ ولی زود با همون تخسیش بهم زل زد و چیزی نگفت.
اخمم رو پررنگتر کردم و داد کشیدم:
- هان؟ چی گفتی؟ بزنم اون دندونات رو خورد کنم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: