یه ساعت بعد صفا که رفته بود خرید برگشت . وسیله هامو جمع کردم و گفتم: با من کاری نداری؟
-می ری؟
:اگه کار داری بمونم.
-نه برو. فقط پس فردا می تونی یه خرده زودتر بیای؟ عوضش زودتر هم برو.
:طوری شده؟
-پس فردا سال مادرمه. خواهرام می خوان شام بدن بیرون. یه خرده درگیر کارای اونام. خرید و دیگ و قابلمه بیار و از این حرفا دیگه.
:خدا رحمتش کنه. باشه. کلاس آموزشگاهمو کنسل می کنم و جبرانی می ذارم. ساعت 5 باشم اینجا خوبه؟
- عالیه!
: فعلاً.
قبل از اینکه از کافه بزنم بیرون غیرارادی سرم برگشت سمت اون میز. همچنان بی توجه به محیط اطراف داشت روزنامه می خوند!
به هر زحمتی بود یه جای پارک پیدا کردم و ساعت ده بود که رسیدم دم شرکت ونداد. شرکتش یه واحد آپارتمان قدیمی بود که همه جور خدمات کامپیوتری توش انجام می شد. تایپ و پرینت و ترجمه و طراحی و فتوشاپ و رایت و هزار تا کار دیگه. در نیمه باز رو هول دادم و رفتم تو . عملاً شرکت تعطیل بود. معمولاً ساعت 9 دیگه کارمنداش می رفتن. صدای ونداد رو شنیدم که داشت با کسی یا با تلفن حرف می زد و عجیب هم عصبانی بود! وقتی اسم مادرش رو آورد فهمیدم داره تلفنی با مادرش بحث می کنه!
خواستم برم تو اتاقش که شنیدن یه جمله پشت در میخکوبم کرد!
:من خواهری به اسم ویدا ندارم که بخوام برم فرودگاه دنبالش! به من ربطی نداره که بابا نمی تونه بره! بهش بگو برگرده همون جهنمی که بوده! نه مامان شما گوش کن! این جوری و با این نقشه ها نمی تونی رابـ ـطه ی خراب شده ی من و ویدا رو درست کنی! من کار دارم خدافظ!
بهت زده داشتم به در اتاق نگاه می کردم و تو این فکر بودم که مگه آرمان و ویدا با هم برنگشتن که در اتاق باز شد و ونداد از دیدن من جا خورد و یه قدم برگشت عقب و وقتی تونست به خودش مسلط بشه گفت: این جا چی کار می کنی؟!
سوالی نگاهش کردم و منتظر موندم خودش توضیح بده. باید از اخم توی صورتم حدس می زد که حرفاشو شنیدم! بدون توجه به نگاهم از کنارم رد شد و پرسید: چه جوری اومدی تو؟! باز ملیکا در رو کامل نبسته؟! کیه که یکی بیاد سر منو اینجا بیخ تا بیخ ببره!
رفتم سمتش و قبل از اینکه بره توی آشپزخونه بازوشو کشیدم سمت خودم و گفتم: مگه آرمان با ویدا برنگشته؟!
زل زد تو چشمام و بعد یه خرده مکث نگاهشو ازم گرفت و دستشو کشید بیرون و گفت: نه!
-چرا؟!
: چه می دونم! آرمان زودتر اومده که کارا رو راست و ریس کنه!
-دروغ می گی!
: دروغ نمی گم!
-داری دروغ می گی که تو چشمام نگاه نمی کنی! داری دروغ می گی که این جوری هوار می کشی!
برگشت سمتم و گفت: داداش تواِ می تونی بری ازش بپرسی چرا زنشو ول کرده تو غربت و زودتر از اون و تنها اومده!
وا رفتم از چیزی که شنیدم! از چیزی که حدس زدم! از حدسی که به ذهنم خطور کرد! کیفمو که حس می کردم رو دوشم سنگینی می کنه انداختم رو مبل و پرسیدم: جدا شدن از هم؟!
صدام اونقدر مرتعش و آروم بود که شک داشتم ونداد شنیده باشه! یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: بر فرض که آره! به تو چه؟!
نگاه خیره ام رو که به خودش دید عصبی تر از قبل داد زد: آبان به مرگ مادرم ، به جان خودم اگه به ذهنت هم خطور کنه که راهی واسه برگشتت به این عشق هست خودم با دستام آتیشت می زنم!
با توام! هوی!
رفتم نشستم روی مبل گوشه ی سالن و زل زدم به زمین. نمی دونستم چه مرگم شده! نمی فهمیدم چرا اینقدر از شنیدن یه همچین خبری به هم ریختم! اصلاً نمی تونستم احساسمو درک کنم! ناراحت بودم از اینکه ویدا تو عشقش شکست خورده ؟! خوشحال بودم که دیگه با آرمان نیست؟! آروم شده بودم که آرمان خوشبخت نیست؟!
حس می کردم سرم تیر می کشه. دستی به پیشونیم مالیدم و آروم گفتم: پس چرا آرمان خونه ی شماست؟!
-خونه ی ما نیست!
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و اون هم اومد روبروم نشست و گفت: قبل از اینکه بیاد خونه خریده! تو خونه ی خودشه! چند تا کوچه پایین تر از خونه اتون!
- پس ... پس سر چی از خونه زده بودی بیرون؟! سر چی با بابات حرفت شده بود؟!
:سر برگشتن ویدا!
- توقع داری تنهایی تو غربت بمونه چون تو باهاش قهری؟!
:هه! می بینم که ازش دفاع هم می کنی؟!
-دفاع نکردم! بی طرف حرف زدم!
:در مورد کسی که بهت خــ ـیانـت کرده نمی تونی بی طرف باشی!
- در مورد دختردایی و خواهر عزیزترین رفیقم حرف می زنم!
: یا شاید در مورد عشق دوران گذشته ات که حالا دست یافتنی به نظر می رسه؟!
-خفه شو ونداد!
: خفه شم وجود اون حلقه رو دور گردنت واسه ام توجیه می کنی؟!
- یه بار بهت گفتم. اون واسه
:شر و ور بود اونی که گفتی! در ضمن خیلی هم تنها نیست! یه پسر 2 ساله هم داره!
از اون همه خبر اون هم اون جور یه دفعه بدجوری ریختم به هم!
ونداد از جاش بلند شد و اومد بالای سرم و دست انداخت زنجیر دور گردنم رو کشید بیرون و همون جوری که رینگ توی دستش بود با تحکم گفت: درش بیار اینو!
سرمو بلند کردم و زل زدم به چشمای قرمزش. یه خرده دیگه گردبند رو کشید سمت خودش و گفت: یا درش بیار یا اونقدر می کشمش که پاره شه!
بی حرکت فقط نگاهش می کردم. اونقدر عصبانی بود که مطمئناً دنبال بهونه ای می گشت تا عصبانیتشو سر یکی خالی کنه! وقتی دید دستم واسه باز کردن زنجیر تکون نخورده محکم کشیدش! پوست گردنم سوخت اما برام مهم نبود. کاری رو که خودم نمی تونستم انجام بدم واسه ام انجام داده بود! از شر اون زنجیر و اون حلقه خلاص شده بودم.
زنجیر و حلقه رو پرت کرد توی سطل و رفت تو اتاقش و چند ثانیه بعد وقتی برگشت یه پاکت سیگار و یه فندک دستش بود. یه دونه آتیش زد و داد دست من و یکی هم واسه خودش روشن کرد و بعد یکی دو پک محکم گفت: امشب می یاد! مامان خواسته برم فرودگاه دنبالش! می دونم واسه این می گـه که مثلاً ما رو تو یه موقعیت کنار هم قرار بده تا مجبور شیم با هم هم کلام شیم و آشتی و از این حرفا! بهش گفتم که نمی رم!
-خواهرته!
: به کسی که مثل برادرم بوده خــ ـیانـت کرده! آبرو و شرف خونواده امونو زیر پا گذاشته!
- از اون ماجرا 7 سال گذشته. الآن مادر یه بچه است به قول خودت!
: حرف حسابت چیه آبان؟! می خوای تو پاشی بری دنبالش؟!
-من علاقه ای ندارم ببینمش!
:مطمئنی؟!
از جام پاشدم! از طعنه های ونداد اعصابم خردتر شده بود! رفتم جلوش وایسادم و گفتم: نگرون چی هستی؟! تو این چند روز واسه این بهم ریخته بودی که درست موقعی که من دارم از این عذاب و کابوس خلاص می شم دوباره بیافتم تو دام عشق ویدا؟!
- من باور نمی کنم که از این کابوس خودتو خلاص کرده باشی! گواهشو همین الآن از گردنت پاره کردم و انداختم تو سطل آشغال!
: اشتباه داری فکر می کنی!
- امیدوارم!
: نگرون منی؟!
-نگرونم دوباره یه جنجال جدید راه بیافته!
: من نرجیح می دم از صد فرسخی جایی که ویدا یا آرمان هستن رد نشم!
- منم ترجیح می دادم اون دو تا آشغال خوش و خرم تو همون خراب شده ای که بودن با هم زندگی می کردن نه اینکه جدا شن و آوار شن دوباره سر زندگی هامون!
: از بابت من خیالت راحت باشه اجازه نمی دم آواری بریزه روی ساختمون نیمه کاره ای که دارم تازه می سازمش! پاشو جمع کن بریم.
-شب همین جا هستم!
ته سیگارمو تو زیر سیگاری روی اپن خاموش کردم و برگشتم سمتش و گفتم: این چند روز هم دروغ بود که با بابات آشتی کردی؟! شبا رو اینجا می موندی؟!
-نه می رفتم خونه! امشب حوصله ی اون تحفه که داره می یاد رو ندارم!
: تا ابد که نمی تونی نری خونه!
- امشب نمی خوام ببینمش!
:پس پاشو بریم خونه ی ما.
دستی به چشماش کشید و گفت: زشته بابا! چیه هر شب هر شب پاشم بیام اونجا!
کیفمو از روی اپن برداشتم و همون جوری که می رفتم سمت در گفتم: تو خونه منتظرتم. فعلاً
اما قبل از اینکه برم بیرون برگشتم و پرسیدم: همه از موضوع جدایی این دو تا خبر دارن جز من، آره؟!
کلافه نگاهم کرد و با اخم سری به علامت مثبت تکون داد. زدم از شرکت بیرون و این در حالی بود که همه ی وجودم شده بود پر تناقض! گیج بودم! گیج و گنگ و کلافه از بازی جدید روزگار!
درست موقعی که دست از این عشق شسته بودم و می خواستم یه زندگی جدید رو شروع کنم باید سر و کله ویدا پیدا می شد؟! اون هم بدون هیچ تعهدی؟! تنها؟! بدون اینکه دستش تو دست آرمان باشه؟!
با خودم درگیر شده بودم و هیچ حسی بدتر از این نیست که احساس کنی ته قلبت یه صدای اشتباهی داره تو رو به سمت راه غلط پیش می بره!
-می ری؟
:اگه کار داری بمونم.
-نه برو. فقط پس فردا می تونی یه خرده زودتر بیای؟ عوضش زودتر هم برو.
:طوری شده؟
-پس فردا سال مادرمه. خواهرام می خوان شام بدن بیرون. یه خرده درگیر کارای اونام. خرید و دیگ و قابلمه بیار و از این حرفا دیگه.
:خدا رحمتش کنه. باشه. کلاس آموزشگاهمو کنسل می کنم و جبرانی می ذارم. ساعت 5 باشم اینجا خوبه؟
- عالیه!
: فعلاً.
قبل از اینکه از کافه بزنم بیرون غیرارادی سرم برگشت سمت اون میز. همچنان بی توجه به محیط اطراف داشت روزنامه می خوند!
به هر زحمتی بود یه جای پارک پیدا کردم و ساعت ده بود که رسیدم دم شرکت ونداد. شرکتش یه واحد آپارتمان قدیمی بود که همه جور خدمات کامپیوتری توش انجام می شد. تایپ و پرینت و ترجمه و طراحی و فتوشاپ و رایت و هزار تا کار دیگه. در نیمه باز رو هول دادم و رفتم تو . عملاً شرکت تعطیل بود. معمولاً ساعت 9 دیگه کارمنداش می رفتن. صدای ونداد رو شنیدم که داشت با کسی یا با تلفن حرف می زد و عجیب هم عصبانی بود! وقتی اسم مادرش رو آورد فهمیدم داره تلفنی با مادرش بحث می کنه!
خواستم برم تو اتاقش که شنیدن یه جمله پشت در میخکوبم کرد!
:من خواهری به اسم ویدا ندارم که بخوام برم فرودگاه دنبالش! به من ربطی نداره که بابا نمی تونه بره! بهش بگو برگرده همون جهنمی که بوده! نه مامان شما گوش کن! این جوری و با این نقشه ها نمی تونی رابـ ـطه ی خراب شده ی من و ویدا رو درست کنی! من کار دارم خدافظ!
بهت زده داشتم به در اتاق نگاه می کردم و تو این فکر بودم که مگه آرمان و ویدا با هم برنگشتن که در اتاق باز شد و ونداد از دیدن من جا خورد و یه قدم برگشت عقب و وقتی تونست به خودش مسلط بشه گفت: این جا چی کار می کنی؟!
سوالی نگاهش کردم و منتظر موندم خودش توضیح بده. باید از اخم توی صورتم حدس می زد که حرفاشو شنیدم! بدون توجه به نگاهم از کنارم رد شد و پرسید: چه جوری اومدی تو؟! باز ملیکا در رو کامل نبسته؟! کیه که یکی بیاد سر منو اینجا بیخ تا بیخ ببره!
رفتم سمتش و قبل از اینکه بره توی آشپزخونه بازوشو کشیدم سمت خودم و گفتم: مگه آرمان با ویدا برنگشته؟!
زل زد تو چشمام و بعد یه خرده مکث نگاهشو ازم گرفت و دستشو کشید بیرون و گفت: نه!
-چرا؟!
: چه می دونم! آرمان زودتر اومده که کارا رو راست و ریس کنه!
-دروغ می گی!
: دروغ نمی گم!
-داری دروغ می گی که تو چشمام نگاه نمی کنی! داری دروغ می گی که این جوری هوار می کشی!
برگشت سمتم و گفت: داداش تواِ می تونی بری ازش بپرسی چرا زنشو ول کرده تو غربت و زودتر از اون و تنها اومده!
وا رفتم از چیزی که شنیدم! از چیزی که حدس زدم! از حدسی که به ذهنم خطور کرد! کیفمو که حس می کردم رو دوشم سنگینی می کنه انداختم رو مبل و پرسیدم: جدا شدن از هم؟!
صدام اونقدر مرتعش و آروم بود که شک داشتم ونداد شنیده باشه! یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: بر فرض که آره! به تو چه؟!
نگاه خیره ام رو که به خودش دید عصبی تر از قبل داد زد: آبان به مرگ مادرم ، به جان خودم اگه به ذهنت هم خطور کنه که راهی واسه برگشتت به این عشق هست خودم با دستام آتیشت می زنم!
با توام! هوی!
رفتم نشستم روی مبل گوشه ی سالن و زل زدم به زمین. نمی دونستم چه مرگم شده! نمی فهمیدم چرا اینقدر از شنیدن یه همچین خبری به هم ریختم! اصلاً نمی تونستم احساسمو درک کنم! ناراحت بودم از اینکه ویدا تو عشقش شکست خورده ؟! خوشحال بودم که دیگه با آرمان نیست؟! آروم شده بودم که آرمان خوشبخت نیست؟!
حس می کردم سرم تیر می کشه. دستی به پیشونیم مالیدم و آروم گفتم: پس چرا آرمان خونه ی شماست؟!
-خونه ی ما نیست!
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و اون هم اومد روبروم نشست و گفت: قبل از اینکه بیاد خونه خریده! تو خونه ی خودشه! چند تا کوچه پایین تر از خونه اتون!
- پس ... پس سر چی از خونه زده بودی بیرون؟! سر چی با بابات حرفت شده بود؟!
:سر برگشتن ویدا!
- توقع داری تنهایی تو غربت بمونه چون تو باهاش قهری؟!
:هه! می بینم که ازش دفاع هم می کنی؟!
-دفاع نکردم! بی طرف حرف زدم!
:در مورد کسی که بهت خــ ـیانـت کرده نمی تونی بی طرف باشی!
- در مورد دختردایی و خواهر عزیزترین رفیقم حرف می زنم!
: یا شاید در مورد عشق دوران گذشته ات که حالا دست یافتنی به نظر می رسه؟!
-خفه شو ونداد!
: خفه شم وجود اون حلقه رو دور گردنت واسه ام توجیه می کنی؟!
- یه بار بهت گفتم. اون واسه
:شر و ور بود اونی که گفتی! در ضمن خیلی هم تنها نیست! یه پسر 2 ساله هم داره!
از اون همه خبر اون هم اون جور یه دفعه بدجوری ریختم به هم!
ونداد از جاش بلند شد و اومد بالای سرم و دست انداخت زنجیر دور گردنم رو کشید بیرون و همون جوری که رینگ توی دستش بود با تحکم گفت: درش بیار اینو!
سرمو بلند کردم و زل زدم به چشمای قرمزش. یه خرده دیگه گردبند رو کشید سمت خودش و گفت: یا درش بیار یا اونقدر می کشمش که پاره شه!
بی حرکت فقط نگاهش می کردم. اونقدر عصبانی بود که مطمئناً دنبال بهونه ای می گشت تا عصبانیتشو سر یکی خالی کنه! وقتی دید دستم واسه باز کردن زنجیر تکون نخورده محکم کشیدش! پوست گردنم سوخت اما برام مهم نبود. کاری رو که خودم نمی تونستم انجام بدم واسه ام انجام داده بود! از شر اون زنجیر و اون حلقه خلاص شده بودم.
زنجیر و حلقه رو پرت کرد توی سطل و رفت تو اتاقش و چند ثانیه بعد وقتی برگشت یه پاکت سیگار و یه فندک دستش بود. یه دونه آتیش زد و داد دست من و یکی هم واسه خودش روشن کرد و بعد یکی دو پک محکم گفت: امشب می یاد! مامان خواسته برم فرودگاه دنبالش! می دونم واسه این می گـه که مثلاً ما رو تو یه موقعیت کنار هم قرار بده تا مجبور شیم با هم هم کلام شیم و آشتی و از این حرفا! بهش گفتم که نمی رم!
-خواهرته!
: به کسی که مثل برادرم بوده خــ ـیانـت کرده! آبرو و شرف خونواده امونو زیر پا گذاشته!
- از اون ماجرا 7 سال گذشته. الآن مادر یه بچه است به قول خودت!
: حرف حسابت چیه آبان؟! می خوای تو پاشی بری دنبالش؟!
-من علاقه ای ندارم ببینمش!
:مطمئنی؟!
از جام پاشدم! از طعنه های ونداد اعصابم خردتر شده بود! رفتم جلوش وایسادم و گفتم: نگرون چی هستی؟! تو این چند روز واسه این بهم ریخته بودی که درست موقعی که من دارم از این عذاب و کابوس خلاص می شم دوباره بیافتم تو دام عشق ویدا؟!
- من باور نمی کنم که از این کابوس خودتو خلاص کرده باشی! گواهشو همین الآن از گردنت پاره کردم و انداختم تو سطل آشغال!
: اشتباه داری فکر می کنی!
- امیدوارم!
: نگرون منی؟!
-نگرونم دوباره یه جنجال جدید راه بیافته!
: من نرجیح می دم از صد فرسخی جایی که ویدا یا آرمان هستن رد نشم!
- منم ترجیح می دادم اون دو تا آشغال خوش و خرم تو همون خراب شده ای که بودن با هم زندگی می کردن نه اینکه جدا شن و آوار شن دوباره سر زندگی هامون!
: از بابت من خیالت راحت باشه اجازه نمی دم آواری بریزه روی ساختمون نیمه کاره ای که دارم تازه می سازمش! پاشو جمع کن بریم.
-شب همین جا هستم!
ته سیگارمو تو زیر سیگاری روی اپن خاموش کردم و برگشتم سمتش و گفتم: این چند روز هم دروغ بود که با بابات آشتی کردی؟! شبا رو اینجا می موندی؟!
-نه می رفتم خونه! امشب حوصله ی اون تحفه که داره می یاد رو ندارم!
: تا ابد که نمی تونی نری خونه!
- امشب نمی خوام ببینمش!
:پس پاشو بریم خونه ی ما.
دستی به چشماش کشید و گفت: زشته بابا! چیه هر شب هر شب پاشم بیام اونجا!
کیفمو از روی اپن برداشتم و همون جوری که می رفتم سمت در گفتم: تو خونه منتظرتم. فعلاً
اما قبل از اینکه برم بیرون برگشتم و پرسیدم: همه از موضوع جدایی این دو تا خبر دارن جز من، آره؟!
کلافه نگاهم کرد و با اخم سری به علامت مثبت تکون داد. زدم از شرکت بیرون و این در حالی بود که همه ی وجودم شده بود پر تناقض! گیج بودم! گیج و گنگ و کلافه از بازی جدید روزگار!
درست موقعی که دست از این عشق شسته بودم و می خواستم یه زندگی جدید رو شروع کنم باید سر و کله ویدا پیدا می شد؟! اون هم بدون هیچ تعهدی؟! تنها؟! بدون اینکه دستش تو دست آرمان باشه؟!
با خودم درگیر شده بودم و هیچ حسی بدتر از این نیست که احساس کنی ته قلبت یه صدای اشتباهی داره تو رو به سمت راه غلط پیش می بره!
دانلود رمان های عاشقانه