کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,230
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
آروم روی صندلی نشستم و پرهام به طرفم اومد وگفت:
-چرا تنهایی اومدی زندان؟
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
-تعقیبم می‌کردی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-این چند روز خیلی نگرانت بودیم. مادر هم که اصرار داشت همش مواظبت باشم اون فکر می‌کنه رابـ ـطه ی من و تو خوبه!
-من هنوزم مدیونتونم.
پوزخندی زد و طرف دیگه‌ای رو نگاه کرد.
-آره بعنوان شهرازد فرحی!
با نگاهش به جایگاه خالی عمه اشاره کرد و گفت:
-چی می‌گفت که انقدر بهمت ریخته بود؟
چی باید بهش می‌گفتم؟ می‌گفتم به خاطر اشتباهی که سال ها پیش در حقم کردین، من دارم تاوان پس میدم! می‌گفتم چون سرراهی بودم بهم میگن حروم زاده! یعنی همه ی این سال‌ها اون به این چشم من رو نگاه می‌کرد!؟ با این حال گله کردن به پرهام چه سودی داشت؟
-هیچی.
پوزخند صداداری زد و گفت:
-واسه هیچی انقدر داد و بیداد می‌کردی؟
ایستادم و خوب نگاهش کردم و گفتم:
-لطفا دیگه تعقیبم نکن! من نیازی به مواظبت ندارم.
از کنارش رد شدم که گفت:
-بچه ای شهرزاد، به خدا بچه ای!
تو صداش بیشتر از اون که لحن تحقیر باشه کلافگی و التماس بود. سرجام ایستادم که اومد و رو به روم قرار گرفت.
-شهرزاد، خواهر من...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
-نه!
-چرا؟ من خودم شنیدم که به اون زن چی گفتی؟ گفتی من خانوادمو پیدا کردم! غیر اینه!؟
با یادآوری چند لحظه پیش اخمی کردم و گفتم:
-اشتباه شنیدی!
نچی کرد و گفت:
-نه! درست شنیدم. چرا لج می‌کنی؟ آره ما در حقت کوتاهی کردیم...باشه قبول؛ ولی امیدوارم درک کنی ما چاره ای نداشتیم. آره شاید فکر کنی دارم بهونه میارم. ولی اون لحظات شرایط ایجاب می‌کرد... می‌دونم قانع نمیشی؛ اما این قایم موشک بازیا چیه؟ باور کن خود خدا تو رو انداخت تو دامن ما.
ملتمسانه نگاهم کرد و ادامه داد.
-بسه خواهش می‌کنم.
سکوت کرده بودم و چیزی نمی‌گفتم. اون سعی داشت قانعم کنه که بپذیرمشون؛ اما تلاشی برای جبران این همه سال دوری نمی‌خواست بکنه؛ با این وجود به حرفاش فکر کردم. راه فراری نبود! اگه هم بود، به کجا؟ من کسی رو نداشتم! انگار که خدا می‌خواست حالا که خانواده ام رو از دست دادم باز هم بهم این شانس رو بده.
یعنی باید قبول می‌کردم؟ من تو عصبانیت به عمه چی گفتم؟ یعنی پذیرفته بودم که اونا خانواده‌ی منن و من فقط داشتم روی احساساتم سرپوش میذاشتم؟
-من به زمان احتیاج دارم.
کلافه تر شد و گفت:
-آخه تا کی؟ یه هفته! دو هفته؟ یه سال؟ شهرزاد این روزا می‌گذره. تو نباید انقدر دور خودت غم بپیچی! آره من تو همین مدت کوتاه متوجه شدم که چه اتفاقات تلخی رو تجربه کردی!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    مکثی کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:
    -اما اینو یادت باشه زندگی هنوز جریان داره. چرا به این دید نگاه نمی‌کنی که این همون آسونیه بعد هر سختیه!؟ ها؟ ما هم از این همه سال دل نگرونی و عذاب وجدان در میایم... مادر واقعا نگرانته، همیشه بوده! حتی الان که جلو چشمشی بیشتر نگرانته.
    سرم رو پایین انداختم. حرفاش هم داشت اذیتم می‌کرد و آزادی عمل رو ازم می‌گرفت، هم انقدر امیدوار کننده بود که نمیذاشت حرفاش رو نصفه نیمه ول کنم و برم.
    -همین حالا تصمیم بگیر، تو دختر بالغی هستی. فقط خواهش می‌کنم احساسی نشو و کینه رو از دلت پاک کن.
    سکوت کرد و اجازه داد که فکر کنم؛ اما با این که سکوت کرده بود هنوز صداش تو سرم می‌پیچید و تکرار می‌شد. من باید منکر می‌شدم؟ یا باید می‌پذیرفتمشون و این اتفاق رو معجزه ای تو زندگیم می‌دیدم! یعنی واقعا زندگی من هم داشت روزای خوبش رو نشونم می‌داد؟
    نگاهش کردم. به عنوان یه غریبه آدم محترمی برام بود؛ اما نمی‌دونستم با اون خاطراتی که تعریف کرد، می‌تونم به چشم یه برادر حامی بهش نگاه کنم! با نگاهش بهم فهموند که نظرت!؟ بلاخره لب باز کردم.
    -به یه شرط!
    کلافه دستش رو به صورتش کشید و گفت:
    -چه شرطی؟
    -من شناسنامه ام رو با نام پدر و مادرم حفظ می‌کنم، چون اونا بودن که بزرگم کردن.
    اخمی کرد و گفت:
    -منظورت چیه؟ ما هنوز شناسنامه ات رو نگه داشتیم.
    -به هرحال شرط من اینه. من شهرزاد فرحی ام نه مومنی.
    دستش رو محکم لای موهاش کشید و گفت:
    -یه دنده ای! محض رضای خدا تو زندگیت دنبال یه راه حل دیگه هم باش. همین دیدگاه رو داری که دو بار خواستی خودکش...
    یه باره سکوت کرد. خودش هم متوجه شد که داشت حرفی رو میزد که نباید! اخمی کردم و از کنارش به سرعت رد شدم.
    ...
    هوا تاریک شده بود و برای بار هزارم داشتم نگاهی به سایت های استخدامی می‌انداختم؛ اما بازم نمی‌تونستم اون شغلی که می‌خوام رو پیدا کنم. کلافه گوشی رو کنارم رو زمین گذاشتم و زانو هام رو بغـ*ـل کردم و سرم رو روش گذاشتم و به حرفایی که صبح پرهام بهم زد، فکر کردم.
    یعنی من آدم غیرمنطقی بودم؟ اما من فقط یه شرط ساده گذاشته بودم. چه اهمیتی داشت که من از کدوم شناسنامه ام استفاده کنم؟ من که، این همه سال تمام مدارک تحصیلیم با اون شناسنامه ام بود. من فقط می‌خواستم بهش ثابت کنم هنوز خودم رو به عنوان شهرزاد فرحی می‌شناسم نه مومنی! اما مثه این که اون درست متوجه نشده بود.
    سرم رو بلند کردم و به در چشم دوختم. چه اهمیتی داشت که اون چه برداشتی کرده؟ مهم اینه که خودم می‌دونستم چی میخوام. اون بود که غیرمنطقی برخورد کرد. نمی‌دونم چرا دوست داشتم برم پایین و از خودم دفاع کنم و بهش بگم اونی که غیر منطقیه خودتی.
    تو همین فکرا بودم که صدای پا از راه پله شنیدم و کمی بعد صدای تقه ای به در. از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم و با این فکر که شاید پرهام باشه، از تو کمدم چادر نمازم رو درآوردم و سرم کردم. خودم هم از این احساس و رفتار های دوگانه ی خودم گیج شده بودم. پرهام داداشم بود یا پسر صاحب خونه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سرم رو به طرفین تکون دادم و تا از فکر بیرون بیام. به سمت در رفتم و بازش کردم. یه دسته گل، اولین چیزی بود که تمام دیدم رو گرفت و بعد سر پرهام از کنارش بیرون اومد و مظلوم نگاهم کرد و گفت:
    -معذرت میخوام.
    مات و مبهوت فقط نگاهش کردم، که گل رو پایین آورد و اون دستش که پشت سرش قایم کرده بود رو بیرون آورد و یه جعبه ی کادویی صورتی سفید رنگ، به طرفم گرفت و با نگاهش به جعبه اشاره کرد و گفت:
    -دستم افتاد!
    به خودم اومدم و فوری از دستش گرفتم و در جعبه رو برداشتم و با شگفتی و هیجان از چیزی که دیدم گفتم:
    -کیک توت فرنگی!
    قدرشناسانه نگاهش کردم و به این فکر کردم که این شیرینی می‌تونست تلخی امروز رو از بین ببره؟ پرهام که هیجان من رو دید لبخندی زد و با طعنه گفت:
    -میگن راه ورود به قلب مردا از شکمشونه! بنظرم باید رو این قانون یه تجدید نظر کنن.
    بعد با لحنی عذرجویانه گفت:
    -معذرت میخوام. من، صبح یکم غیرمنطقی شدم. حق با توعه من فقط فکر می‌کردم باید همه‌ی تلاشم رو کنم.
    ...
    دو روز از اون شب می‌گذشت و من بیشتر با پایین رفت و آمد می‌کردم. هنوز نتونسته بودم به پایین نقل مکان کنم و اون ها هم اصرار نمی‌کردن. هنوز سخت بود برام به خانم مومنی بگم مامان! شایدم نباید می‌گفتم؛ اما اون دقیقه ای نبود به بهونه ای من رو دخترم صدا نزنه!
    پرهام؛ اما همچنان شهرزاد صدام میزد و من هم که پرهام!
    قرار بود ناهار رو پایین باشم؛ ولی هنوز نه پرهام از سرکار اومده بود و نه خانم مومنی از بازار. هر چند که ساعت ده صبح بود و تا ناهار وقت زیاد بود. آگهی استخدامی که کنارم بود و رو برداشتم و مچاله اش کردم و از جام بلند شدم تا به سطل آشغال بندازمش، که صدای بلندی از توی حیاط اومد. سریع به سمت پنجره رفتم و به حیاط نگاه کردم.
    در حیاط باز شده بود و خانم مومنی داشت لنگ لنگون وارد حیاط می‌شد. هیچ وقت این‌طوری در رو با شدت باز نمی‌کرد! چشمام رو ریز کردم و تا خوب ببینمش، حالش به نظر خوب نمی‌اومد. دستش رو به زانوش گرفت و فشارش داد، صورتش از درد مچاله شد.
    نمی‌دونم چه چیزی درونم احساس خطر و نا‌ امنی کرد، که کاغذ مچاله شده توی دستم رو، روی زمین پرت کردم و به سمت در رفتم و به دو از خونه بیرون زدم و پله ها رو با سرعت پایین اومدم و داد زدم.
    -مامان!
    سریع سرش رو بالا آورد و شوکه نگاهم کرد. همون جا ایستادم و دیگه جلو نرفتم. تازه متوجه شدم که چی گفتم! یه دستم رو به نرده ی راه پله گرفتم و سریع برگشتم تا برگردم که، صداش رو شنیدم.
    -جان مامان!
    احساس می‌کردم کاری از دستم برنمیاد، جز تسلیم شدن. مامان لیلا من رو ببخش. به طرفش برگشتم و بدون لحظه ای تامل خودم رو بهش رسوندم و یه قدمیش ایستادم و دستاش رو که برای بغـ*ـل کردنم باز شده بود رو بی جواب گذاشتم و سرم رو پایین انداختم.
    خودمم نمی‌دونستم چی باعث می‌شد که جلوتر نرم.
    همون طور که سرم پایین بود، دیدم داره زانوهاش شل می‌شه واسه افتادن. سریع به خودم اومدم و قبل افتادن، زیر بغلش رو گرفتم و هردو آروم رو زمین نشستیم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    بالا تنه اش تو بغلم بود و خوب که نگاه به پاهاش کردم، دیدم سر زانوش و کمی هم از چادرش خاکیه، با نگرانی گفتم:
    -چه اتفاقی افتاده!؟

    نفس هاش سنگین شده بوده با این حال به سختی گفت:
    -هیچی... فقط موقع اومدن سر همین کوچه یه دوچرخه ای از کنارم با سرعت گذشت منم هول کردم که بکشم کنار؛ اما افتادم و خریدامم همش پخش و پلا شد.
    کمی خودش رو ازم جدا کرد و نگاهم کرد و گفت:
    -خوب شد با دستام رو زمین فرود اومدم وگرنه بدتر میشد.
    نگاهی به دستاش انداختم و تو دستم گرفتمشون، کف دستاش خراش برداشته بود و اطراف زخم ها هم کمی خون خشک شده بود. اخمی کردم و سرزنش گر بهش گفتم:
    -آخه چرا هول کردی!؟
    جوابی نداد، متوجه نگاه سنگینش شدم و همین باعث شد دوباره ب چشماش نگاه کنم. نگاهش حرف داشت انگار که می‌خواست چیزی بگه و بلاخره زیر لب زمزمه کرد.
    -شیما.
    -چی!؟
    انگار که یاد چیزی افتاده باشه، لبخندی زد.
    - اسم پرهام رو باباش انتخاب کرد. اسم تو رو هم من ... شیما و شهرزاد.
    تازه فهمیدم منظورش چی بود! لبخندی زدم و گفتم:
    -اسمم رو دوست دارم.
    اونم به تبع لبخندی زد و نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
    -شب مهمون داریم.
    اخمی ریزی کردم و با کنجکاوی گفتم:
    -کی!؟
    کمی تو جاش صاف تر شد و با خوشی که ته صداش نشسته بود، گفت:
    -بهنام و خانواده اش ... کمک کن بلند شم تا برم به پرهام زنگ بزنم کمی خرید کنه... چیزایی که من خریدم دیگه به درد جلوی مهمون نمی‌خورن.
    سری به تایید تکون دادم و کمکش کردم تا بلند شه.
    ...
    صدای زنگ در اومد و پرهام داشت هنوز به موهاش برس می‌کشید. نگاهی به هم انداختیم که با نگاهش اشاره داد که در رو باز کنم. سرم رو به تاسف تکون دادم و به سمت در رفتم که گفت:
    -تو برو منم الان پشتت میام.
    شونه ای به بیخیالی بالا انداختم و به سمت در حیاط رفتم و در رو باز کردم. بهنام به همراه خانم وآقایی، که به نظر مادر و پدرش می‌اومدن، دم در بودن و البته دست بهنام یه دسته گل بود! نگاهی به هر سه شون انداختم و با لبخند و خوش رویی گفتم:
    -بفرمایین تو... خوش اومدین.
    همزمان صدای پرهام هم از پشت سرم اومد.
    -بفرمایین... بفرمایین.
    از جلوی در کنار رفتم و اول مادر بهنام وارد حیاط شد. زن خوش چهره و میان سالی بود که بهش می‌خورد از مامان، هم کم سن تر باشه. با خوش رویی بهم دست داد و گفت:
    -سلام جانم. شما باید شهرزاد جان باشید درسته؟
    طرز نگاهش، من رو یاد نگاه های بهنام می‌انداخت. برای همین، با همون حس معذبی که بهم دست داده بود، لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
    -بله.
    با دست به داخل اشاره کردم، که دوباره صورتم رو از نظر گذروند و با یه لبخند، به داخل رفت. پدر بهنام هم فقط سلامی کرد و به سراغ پرهام رفت و بهنام آخرین نفر وارد حیاط شد و در رو بست و یه قدم به سمتم اومد و دسته گل رو به طرفم گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهی به دسته گل انداختم. ترکیبی از گلای صورتی و بنفش با گلای ریز سفید بود. دسته گل رو ازش گرفتم و گفتم:
    -واقعا زیباست!

    نگاهی قدرشناسانه بهش انداختم و متوجه برق خوشی تو چشماش شدم؛ به داخل دعوتش کردم که گفت:
    -قابل نداره.
    نگاهی دوباره به من انداخت و به سمت پرهام، که دستاش رو برای استقبال از رفیق شفیقش باز کرده بود، رفت. بدون توجه به خوش و بش اون دو تا وارد خونه شدم. به محض ورودم با نگاه سنگین و لبخند کش اومده روی لب های پدر و مادر بهنام مواجه شدم و این باعث می‌شد احساس کنم چقدر معذبم!
    به تبع لبخندی زدم و دسته گل رو کمی بالا گرفتم و گفتم:
    -واقعا قشنگن، ممنونم.
    با اومدن مامان از آشپزخونه میشه گفت تقریبا از زیر نگاه سنگین و خیره شون نجات پیدا کردم. مامان با خوش رویی به طرفمون اومد و با ذوق گفت:
    -خیلی خوش اومدین. قدم سر چشم ما گذاشتین.
    اون ها مشغول روبوسی و احوال پرسی شدن و من فرصت رو مناسب دیدم تا پذیرایی رو ترک کنم. به طرف آشپزخونه رفتم و گلدون روی اپن رو برداشتم و گل های خشک شده ی توی گلدون رو درآوردم و با حوصله، مشغول چیدن گل های دسته گل، توی گلدون شدم. تمام حواسم به رنگ و نرمی برگای گل بود و اصلا گذر زمان رو حس نمی‌کردم. هرچند علاقه ای به جمع نداشتم. همیشه یا تو خلوت خودم بودم یا با آرش! از بچگی آدمای زیادی دورم نبود، حتی دانشگاه! همیشه خودم رو لای کتاب ها و فرمولای شیمی غرق می‌کردم و حالا نمی‌دونستم می‌تونم با این سبک زندگی جدید کنار بیام؟یا نه! یعنی ممکنه فامیل هایی که هیچ وقت ندیدمشون یه باره این جا سرازیر بشن! هرچند که تا الان درباره شون حرفی نزدن باهام.
    تو حال و هوای خودم بودم و داشتم آب توی گلدون می‌ریختم و همزمان بوی خوش گل ها رو نفس می‌کشیدم که؛
    -خوشبوعه؟
    از گل ها فاصله گرفتم و نگاهش کردم، پرهام بود.
    -اهوم.
    به پذیرایی اشاره کرد و گفت:
    -به خاطر تو اومدن ها! نمیخوای بیای؟
    به گلدون اشاره کردم و گفتم:
    -یه دقیقه داشتم اینا رو میذاشتم تو گلدون میام حالا.
    لبخند کجی گوشه لبش نشست و به طعنه گفت:
    -حواست کجاست دختر؟ بالای ده دقیقه است نیستی.
    باورم نمیشد. من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم! هول کرده دستی به شالم کشیدم و گفتم:
    -خیل خب تو برو منم میام.
    پرهام سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون زد؛ اما دوباره برگشت و گفت:
    -اگه زحمتت نیست چایی ها رو تو بیار.
    لبخندی بزرگی تحویلم داد و رفت. بنظرم بد نمی‌اومد که به بهونه ی چایی به جمعشون اضافه بشم. برخلاف گل چیدنم تو گلدون؛ چای ها رو سریع تو استکان های کمر باریک ریختم و تو سینی گذاشتم. به محض این که خواستم از آشپزخونه بیرون بزنم؛ شنیدن صدای مادر بهنام باعث شد سرجام بایستم و کمی برای رفتن تعلل کنم.
    -خب هر چی بحثه باید بذاریم کنار و بریم سراغ اصل مطلب.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سکوتی برقرار شد و دوباره مادر بهنام گفت:
    -می‌خواستم بگم ما اگه امشب خدمت رسیدیم هم بخاطر عرض تبریک برای پیدا شدن دخترتون، هم این که اومدیم برای یه امر خیر!
    بلافاصله صدای مامانم اومد.
    -خیره ان شاالله بفرمایین.
    مادر بهنام خنده ای کرد و گفت:
    -معلومه که خیره اونم تو همچین شبی، چیزی جز خیر نمیتونه باشه.
    مکثی کرد و ادامه داد.
    -راستش این پسر ما که در جریان دلباختگیش هستید؟
    برای لحظاتی سکوت برقرار شد. هنوز سرجام ایستاده بودم و داشتم گوش می‌دادم. حسی بهم می‌گفت ته این حرفا به من میرسه.
    -بله. در جریانیم!
    صدای مامان بود که، به نظر خیلی سرخوش می‌اومد.
    -باور کنید این چیزی جز سرنوشت نیست. این که دقیقا شهرزاد جان دانشجوی بهنام ما باشه و این پسر ما چپ بره راست بره ازش حرف بزنه و اونم از قضا و قدر بشه دختر شما. بنظرتون چی میتونه باشه؟
    توی دلم گفتم «یه سری تصادف»؛ اما مامان گفت:
    -تقدیر.
    این یعنی موافق بود!؟ یاد روزی افتادم که صداشون رو از پشت در شنیدم؛ اما اون موقع من مستاجر خونه اش بودم نه دخترش! اونم دختری که تازه پیداش کرده بود. با این حال بازم موافق ازدواج بود! پس نظر من چی!؟ به عقب برگشتم و سینی چایی رو روی کابینت گذاشتم. نمی‌دونستم برم یا نه؟ این خبر و اتفاق خیلی برام یهویی بود. تو فکر بودم که با صدای مامان که از پذیرایی می‌اومد به خودم اومدم.
    -اتفاقا بهنام جان عزیز منه و قبل این ماجرا هم من خودم می‌خواستم با شهرزاد حرف بزنم؛ ولی حالا...
    سکوت کرد که مادر بهنام گفت:
    -حالا چی؟ بنظرم هیچی عوض نشده بهنام همون بهنامه، تازه شهرزاد جان هم دختر خودتون شده و اختیارش رو دارید.
    با ناباوری زیرلب تکرار کردم؛ اختیار!
    -بله درست میگید حق با شماست؛ ولی اجازه بدید این دو تا جوون با هم صحبت کنن. وگرنه که بهنام جان که سال هاست پیش خودمه و میشناسمش، عزیز کرده است.
    سکوتی برقرار شد و من مردد سرجام ایستاده بودم، که دوباره صدای مامانم اومد.
    -شهرزاد جان... مادر چایی ها رو میاری؟
    نمی‌دونستم دقیقا از چی این اتفاق ناراحت شده بودم؛ با این حال به خودم حق می‌دادم. مامان می‌گفت بهنام سال هاست پیش خودمه و عزیز کرده است؛ اما این من بودم که دور انداخته شده بودم و بعد که مدعی شد من عزیز دلشم؛ الان داره موافقتش رو با ازدواج، انقدر راحت اعلام میکنه!
    دستی به پیشونیم کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، چایی ها رو عوض کردم و به پذیرایی رفتم. باید طوری رفتار می‌کردم که انگار چیزی نشنیدم و به اعصابم مسلط باشم. سینی چایی رو اول سمت مامان گرفتم که به پدر و مادر بهنام اشاره کرد به سمتشون رفتم و سینی رو طوری چرخوندم تا بهنام آخرین نفر باشه. مقابلش ایستادم که برخلاف انتظارم، که منتظر اون نگاهش بودم؛ اما اون نگاهش به سینی بود و سریع استکان چاییش رو برداشت. نگاهی به جمع انداختم و به سمت مبل تک نفره ی کنار پرهام رفتم و نشستم.
    اول از همه مادر بهنام شروع کرد به حرف زدن و یه جورایی تو حرفاش می‌خواست بهم بفهمونه پسرمون اینه و اونه! به هرحال می‌خواست من رو حالی کنه که؛ دختر خوب خواستگاریته!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    اما نمی‌دونستن که من تو آشپزخونه همه چیز رو شنیدم. مادر بهنام بعد کلی صغری کبری چیدن، لبخندی زد و خیلی واضح گفت:
    -شهرزاد جان، به هرحال هر دختری یه روزی باید بره خونه بخت، امیدوارم دونسته باشی که چرا اینجاییم.
    خب فکر می‌کنم حالا نوبت من بود که حرف بزنم و خودم برای خودم تصمیم بگیرم. من اون شهرزاد توی قنداق نیستم که دوباره از آرامش دورم کنن. هر چند که احساس می‌کردم تازه دارم اون روی خانواده ام رو می‌بینم. نگاه پرهام و مامان بدجوری خوشحال به نظر می‌رسید.
    -بله متوجه علت حضورتون شدم؛ اما باید بگم من هنوزم عزادارم.
    بعد از این حرفم یه باره همه ی جمع، در سکوت فرو رفت؛ تا این که پرهام جو رو عوض کرد.
    -حالا چایی بخوریم... وقت واسه این حرفا هست.
    با دستش بهم اشاره کرد و به شوخی و با ته خنده ای که توی صداش داشت، ادامه داد.
    -شهرزاد هم همین جاست جایی در نمیره.
    با این حرفش جو سنگین شکست؛ اما این بار این من بودم که منزوی شدم. این که هنوز جایگاهم رو تو جمعشون پیدا نکرده بودم، برام سخت بود. می‌تونستم از رفتار های امشبشون بفهمم که چقدر این دو خانواده بهم نزدیکن!
    نگاهی تلخ و دلخور به پرهام که داشت چایی می‌خورد انداختم؛ اما وقتی دیدم تو حال و هوای دیگه ای سیر می‌کنه، نگاهم رو ازش گرفتم و به تنها استکان چایی که توی سینی بود، چشم دوختم. بعد خوردن چایی کمی بحث درباره ی روزمرگی ها کشیده شد و فقط من و بهنام بودیم که سکوت کرده بودیم. نگاهش رو مثل همیشه روی خودم، حس می‌کردم و دیگه تحمل این نگاه رو نداشتم و بلاخره سر بلند کردم و نگاهش کردم.
    چشماش غم زده بود و بدون این که نگاهش رو بدزده، با دلخوری هنوز داشت نگاهم می‌کرد. می‌دونستم که بهنام می‌تونه گزینه ی مناسبی برای من باشه، اونم بعد این اتفاقات تلخ؛ اما باز هم نمی‌تونستم به ازدواج فکر کنم! هم ترسیده بودم هم از ذوق و شوق پرهام و مامان حرصم گرفته بود. ترس از این که اینم منجر به یه تجربه ی تلخ بشه! این که من هر آن منتظر یه اتفاق بد بودم...
    نمی‌دونم چقدر تو اون حالت بودم که دوباره بحث به ما کشیده شد. پدر بهنام که در تمام این مدت سکوت کرده بود، تو جاش صاف تر نشست و نظر همه به سمت خودش جلب کرد. نگاهی به من و بهنام کرد و گفت:
    -من فکر می‌کنم این دو تا جوون با هم حرف بزنن خیلی بهتره. مثل اینکه حرف هایی هم دارن!
    نگاهم رو به زمین دوختم که مامان پرسشگر اسمم رو صدا زد.
    -شهرزاد جان!؟
    نگاهش کردم. اصلش هم همین بود مامان! از اول هم باید نظر من رو می‌پرسیدید.
    -بله بنظرم اینطوری به صلاح تره.
    بهنام هم با سر تایید کرد. پرهام به سمتم خم شد و گفت:
    -می‌تونی از اتاقم استفاده کنی.
    زیر لب باشه ای گفتم و از جام بلند شدم و جلوتر از بهنام به سمت اتاق پرهام راه افتادم. در رو باز کردم و وارد اتاق شدم، این اولین باری بود که اتاق پرهام رو می‌دیدم. خیلی ساده و بی آلایش بود. به سمت تخت رفتم و روی لبه اش نشستم. بهنام هم دور ترین نقطه از من روی تخت نشست. نباید میذاشتم زمان با معذب شدن و سکوت بی فایده ی اولیه، هدر بره. کمی توی جام، به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم که باعث شد نگاهم کنه.
    -خب؟ فکر می‌کنم حرفی برای گفتن دارید؟
    لبش رو تر کرد و شونه هاش رو عقب داد و گفت:
    -راستش، همه حرفا رو زدن.
    اخمی ناخودآگاه روی پیشونیم جا خوش کرد و گفتم:
    -من فکر می‌کردم شما برای خواستگاری من اومدید و حرفی برای گفتن دارید؛ اما مثه این که اشتباه می‌کردم.
    هول کرد و گفت:
    -نه! منظورم اینه...راستش نمی‌دونم چرا انقدر دستپاچه شدم؟ سر کلاسا همیشه دو ساعت سخنرانی می‌کنم.
    خنده ای کرد و ادامه داد.
    -والا خودمم تو کارم موندم.
    بهش حق می‌دادم! این من بودم که داشتم گارد می‌گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -معذرت می‌خوام همش تقصیر من شد... راستش من بخاطر اتفاقات اخیر یکم نسبت به همه چی و همه کس بدبین شدم و نسبت بهش گارد می‌گیرم. به هر حال دوست دارم بدونید شما محترمید برام؛ اما من قصد ازدواج ندارم.
    شونه ای بالا انداختم.
    -بابت صریح بودنمم، عذر می‌خوام.
    -نه حق میدم بهتون؛ ولی بهتر نیست به زندگیتون یه سر و سامون بدین؟
    کمی سرم رو کج کردم و با شک گفتم:
    -اونوقت چرا فکر می‌کنید سر و سامون من میشه ازدواج با شما!؟
    به خودش اومد و سریع گفت:
    -منظورم اینه که... معذرت می‌خوام. نمی ‌دونم چرا این رو گفتم!
    هر دو لحظاتی سکوت کردیم. نمی‌دونستم دقیقا چه حرفی بزنم که حرمت استادی روزای دانشگاه و رفاقتش با پرهام حفظ بشه. برای همین گفتم:
    -راستش من به زمان احتیاج دارم، دلم می‌خواد خودم رو با یه کاری سرگرم کنم بلکه یکم به این شرایط جدید عادت کنم.
    کمی فکر کرد و گفت:
    -دنبال کاری؟
    شونه ای بالا انداختم و لب ورچیدم.
    -آره؛ اما هنوزکاری پیدا نکردم.
    -آدم باهوشی مثه تو بعید بدونم بیکار بمونه.
    با شک نگاهش کردم و گفتم:
    -شما کاری برام سراغ دارید؟
    -مسئول آموزشگاه خانم صمندری رو یادتونه که! اون بخاطر کار همسرش میخواد از تهران بره. بنظرم گزینه ی خوبی هستی، نظرت؟
    باورم نمی‌شد انقدر یهویی و اتفاقی وسط مراسم خواستگاریم صاحب یه شغل بشم! برای لحظاتی جو سنگین چند دقیقه قبل رو فراموش کردم. لبخندی زدم و با هیجان گفتم:
    -عالیه. وای باورم نمیشه!
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با ناباوری نگاهش کردم. اونم به تبع با خوشحالی نگاهم کرد. با این که می‌دونستم این شغل یعنی؛ نزدیک تر شدن به بهنام؛ ولی نمی‌خواستم این فرصت رو از دست بدم. بعد آرش نمی‌تونستم یه نفررو به این راحتی جایگزین کنم؛ ولی می‌دونستم بهنام کسیه که میشه بهش اعتماد کرد!
    با یاد آرش لبخند کم کم از لبم پاک شد. دستم رو روی لبه ی تخت گذاشتم و نگاهم رو از بهنام گرفتم و به زمین دوختم که گفت:
    -باور کن من بخاطر این که جواب مثبت بگیرم همچین پیشنهادی ندادم!
    نگاهش کردم و با دلخوری گفتم:
    -اینطور به نظر میام؟ کسی ام که با یه شغل جواب مثبت بدم!؟
    به خودش اومد و گفت:
    -معذرت می‌خوام منظورم این بود که... آخه یهو رفتید تو فکر!
    شونه ای بالا انداختم و برای عوض کردن جو لبخند زورکی زدم و به دروغ گفتم:
    -هیچی، فقط داشتم فکر می‌کردم از پس شغل برمیام یا نه!
    این بار طوری نگاهم کرد که احساس کردم همون استاد دانشجویی هستیم که با هر بار موفقیتم، با ذوق بهم چشم می‌دوخت. لحظاتی همون طور نگاهم کرد تا بلاخره لب باز کرد و گفت:
    -معلومه که بر میای، تو دختر باهوشی هستی.
    بی هیچ فکری، یه باره گفتم:
    -پسر باهوش کیه؟
    با چشمای گرد شده نگاهم کرد، تازه فهمیدم چی گفتم!
    -معذر...
    -فکر کنم رو به روتون باشه!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سرم رو پایین انداختم، که گفت:
    -خب...
    نگاهش کردم.
    -چیزی هم تا پاییز نمونده، اگه میخوای این هفته یا هفته بعد بریم دانشگاه تا هم با خانم صمندری صحبت کنیم هم...
    مکثی کرد که گفتم:
    -هم کارای استخدام رو انجام بدیم.
    لبخندی روی لبش نشست و دستش رو به زانوش زد و گفت:
    -هم همین که شما میگید.
    ...
    پرهام و مامان تا دم در حیاط برای بدرقه رفتن؛ اما من توی خونه موندم تا سریع وسایل پذیرایی رو جمع کنم و به بالا برم. حالا که تنها شده بودم دوباره همون حس بد طرد شدن به سراغم اومده بود. اون خوشحالی توی صدا و نگاه پرهام و مامان هنوز تو ذهنم بود. یعنی دوباره می‌خواستن من رو از خودشون دور کنن؟
    اصلا حواسم سرجاش نبود و تند تند پیش دستی ها رو روی هم میذاشتم، بدون این که خالیشون کنم و خیلی نامنظم روی هم قرار گرفته بودن به سمت آشپزخونه رفتم تا توی سینک بذارمشون. توی افکار خودم بودم که با شنیدن صدای پرهام از پشت سرم، یه باره هول کردم و پیش دستی ها از دستم افتادن و با صدای بد و بلندی، خرد شدن!
    محکم چشمام رو بستم و دستام رو جلوی صورتم گرفتم. برای لحظاتی خونه در سکوت فرو رفت و کسی حرفی نزد. دست پرهام رو روی دستام احساس کردم، با دستاش دستام رو گرفت و آروم آروم چشمام رو باز کردم. اخم کرده بود و با چشمای نگرانش بهم نگاه می‌کرد.
    -خوبی!؟
    یه باره بغض کردم و دستام رو آزاد کردم و بغلش کردم و زدم زیر گریه. دستاش رو دورم حلقه کرد، که با همون صدای بغض کرده و خش دارم گفتم:
    -من می‌خوام برم بالا.
    یه باره من رو از خودش جدا کرد با نگرانی که توی صداش بود گفت:
    -نمیخوای بگی چی شده؟ بهنام حرفی زده!
    شونه ای بالا انداخت و با شک ادامه داد.
    -که بعید می‌دونم؛ اما اگه چیزی گفته که...
    -نه...اون چیزی نگفته.
    با دلخوری نگاهش کردم و خواستم بگم من از شما دلخورم، نه اون!
    اما منصرف شدم و سرم رو تکون دادم تا بتونم رو خودم مسلط بشم. دستام رو گذاشتم رو ساعد دستش و کامل ازش جدا شدم و نگاهی به مامان که اون طرف مبل ها ایستاده بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد، انداختم و گفتم:
    -میرم بالا.
    پرهام به شونه ام زد و گفت:
    -باشه هر جور راحتی؛ اما بعدا حرف میزنیم، باشه؟
    باشه ای گفتم و قدم اول رو با احتیاط برداشتم و حواسم بود که پام روی تکه های خرد شده و تیز پیش دستی ها نره. به هر راهی بود از خونه بیرون زدم و به سرعت پله ها رو بالا رفتم و به محض این که وارد خونه ام شدم در رو پشت سرم بستم و همون جا رو زمین نشستم و زدم زیر گریه. انگار که اون عقده ی طرد شدن حالا سرباز کرده و باعث این حال خرابم شده بود. هر چند که از این احساساتم سر در نمی‌آوردم هنوز نمی‌تونستم به کسی دلیل قانع کننده ای بدم که چرا نمیخوام ازدواج کنم. هم به اصلان، هم به بهنام، همین حرف رو زده بودم، « من هنوز عزادارم ».
    نفسم رو سنگین بیرون دادم و زیر لب زمزمه کردم.
    فقط به تو گفتم:
    -آره.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    در اتاق رو با پشت پاش بست و به طرفم اومد و ظرف پفیلا رو به دستم داد و کنارم روی تخت نشست و به بالشت ها تکیه داد و کمی به سمتم متمایل شد و با صدای آرومی گفت:
    -فیلم عاشقانه است.
    یه دونه پفیلا تو دهنم انداختم و نگاهش کردم و مثل خودش با صدای آرومی گفتم:
    -خب؟
    -تهش پسره به دختره میگه که خیلی وقته عاشقشه.
    -خب؟
    -اوممم دیگه فیلم تو اوج تموم میشه.
    چینی به بینیم انداختم.
    -همین!؟
    -آره دیگه، مگه با عشق تموم بشه، بده!؟
    کمی ازش فاصله گرفتم. با این که مردد بودم؛ اما گفتم:
    -ولی با عشق تازه همه چی شروع میشه.
    برای لحظاتی هر دو سکوت کرده بودیم با این فکر که نکنه حرف بی جایی زدم، دوباره نگاهش کردم تا حرفم رو یه جور دیگه توجیح کنم که دیدم فقط داره خیره نگاهم می‌کنه. منم به تبع فقط نگاهش کردم. نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که یه باره با همون لحن آرومش انگار که می‌خواست جز خودمون کسی نشنوه گفت:
    -دوست دارم شهرزاد... تو هم منو دوست داری!؟
    اون اولین باری بود آرش به احساساتش نسبت به من اعتراف می‌کرد. من تازه هجده سالم شده بود؛ اما می‌دونستم از این نزدیکی و ارتباط با آرش چی میخوام و در عین حال هم می‌دونستم آرش صرفا به من، به چشم یه دختر دایی دوست داشتنی که از بچگی باهاش بزرگ شده دیگه نگاه نمی‌کنه و دیدگاهش به من عوض شده.
    اون شب، اون لحظات، تو دلم آشوب بود. به عمرم انقدر هیجان رو تجربه نکرده بودم. می‌دونستم هر آن ممکنه دوباره از حال برم؛ ولی باز مثل خودش با همون لحن آروم گفتم:
    -آره.
    با چشمای خودم دیدم که آرش با چشماش خندید. هردو مون انقدر هیجان زده شدیم که دستامون رو روی دهنمون گذاشته بودم و ریز می خندیدم.
    برعکس همه پنج شنبه شب ها، توی اتاق آرش فیلم ندیدیم و هردومون شروع کردیم به حرف زدن درباره ی همه چی و شیرین ترینش همون اعتراف به عشق بود.
    با حرص از جام بلند شدم. فکر کردن به اون خاطرات، اونم وقتی که چهره ی واقعی آرش رو دیدم هیچ سودی نداشت. اون دیگه علاقه ای به من نداشت و مادرش رو انتخاب کرده بود. خودمم نمی‌دونستم چرا داشتم به آرش فکر می‌کردم و حتی نمی‌دونستم چی شد که سر و کله ی آرش وسط افکار بهم ریخته ام پیدا شد! من از خودم مطمئن بودم و دیگه هیچ احساسی به اون نداشتم ... هیچ!
    ...
    دو روزی رو به همون سر سنگینی گذروندم، مامان ناراحتیم رو پای بی خبر گذاشتنم برای ماجرای خواستگاری گذاشت و چند بار غیر مستقیم سعی داشت خودش رو توجیح کنه؛ ولی پرهام درست مثل وقتایی که به شهرزاد متهم به قتل خیره میشد، نگاهم می‌کرد. تا این که امروز بعد ناهار گفت که میخواد کمکم ظرف ها رو آبکشی کنه و این یعنی میخواد جواب سوالاتش رو بگیره!
    لیوان رو کفی کردم و به دستش دادم. چند لحظه ای خیره نگاهم کرد و دوباره به شستن مشغول شد؛ اما من دیگه طاقتم طاق شده بود، کلافه و سریع دستکش ها رو از دستم درآوردم و توی سینک پرت کردم؛ اونم به تبع دست از شستن کشید و به پهلو، به سینک تکیه داد و به کلنجار من با پیش بند خیس نگاه می‌کرد.
    بلاخره پیش بند رو هم درآوردم و خواستم اونم پرت کنم که با نگاه متحیر و چشمای گرد شده ی پرهام مواجه شدم. لباش رو جمع کرده بود و داشت به زور خنده اش رو می‌خورد. پیش بند و تو دستم نگه داشتم و با حرص گفتم:
    -چیه؟ اگه چیزه خنده داریه بخند جلو خودت رو نگیر.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا