آروم روی صندلی نشستم و پرهام به طرفم اومد وگفت:
-چرا تنهایی اومدی زندان؟
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
-تعقیبم میکردی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-این چند روز خیلی نگرانت بودیم. مادر هم که اصرار داشت همش مواظبت باشم اون فکر میکنه رابـ ـطه ی من و تو خوبه!
-من هنوزم مدیونتونم.
پوزخندی زد و طرف دیگهای رو نگاه کرد.
-آره بعنوان شهرازد فرحی!
با نگاهش به جایگاه خالی عمه اشاره کرد و گفت:
-چی میگفت که انقدر بهمت ریخته بود؟
چی باید بهش میگفتم؟ میگفتم به خاطر اشتباهی که سال ها پیش در حقم کردین، من دارم تاوان پس میدم! میگفتم چون سرراهی بودم بهم میگن حروم زاده! یعنی همه ی این سالها اون به این چشم من رو نگاه میکرد!؟ با این حال گله کردن به پرهام چه سودی داشت؟
-هیچی.
پوزخند صداداری زد و گفت:
-واسه هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟
ایستادم و خوب نگاهش کردم و گفتم:
-لطفا دیگه تعقیبم نکن! من نیازی به مواظبت ندارم.
از کنارش رد شدم که گفت:
-بچه ای شهرزاد، به خدا بچه ای!
تو صداش بیشتر از اون که لحن تحقیر باشه کلافگی و التماس بود. سرجام ایستادم که اومد و رو به روم قرار گرفت.
-شهرزاد، خواهر من...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
-نه!
-چرا؟ من خودم شنیدم که به اون زن چی گفتی؟ گفتی من خانوادمو پیدا کردم! غیر اینه!؟
با یادآوری چند لحظه پیش اخمی کردم و گفتم:
-اشتباه شنیدی!
نچی کرد و گفت:
-نه! درست شنیدم. چرا لج میکنی؟ آره ما در حقت کوتاهی کردیم...باشه قبول؛ ولی امیدوارم درک کنی ما چاره ای نداشتیم. آره شاید فکر کنی دارم بهونه میارم. ولی اون لحظات شرایط ایجاب میکرد... میدونم قانع نمیشی؛ اما این قایم موشک بازیا چیه؟ باور کن خود خدا تو رو انداخت تو دامن ما.
ملتمسانه نگاهم کرد و ادامه داد.
-بسه خواهش میکنم.
سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم. اون سعی داشت قانعم کنه که بپذیرمشون؛ اما تلاشی برای جبران این همه سال دوری نمیخواست بکنه؛ با این وجود به حرفاش فکر کردم. راه فراری نبود! اگه هم بود، به کجا؟ من کسی رو نداشتم! انگار که خدا میخواست حالا که خانواده ام رو از دست دادم باز هم بهم این شانس رو بده.
یعنی باید قبول میکردم؟ من تو عصبانیت به عمه چی گفتم؟ یعنی پذیرفته بودم که اونا خانوادهی منن و من فقط داشتم روی احساساتم سرپوش میذاشتم؟
-من به زمان احتیاج دارم.
کلافه تر شد و گفت:
-آخه تا کی؟ یه هفته! دو هفته؟ یه سال؟ شهرزاد این روزا میگذره. تو نباید انقدر دور خودت غم بپیچی! آره من تو همین مدت کوتاه متوجه شدم که چه اتفاقات تلخی رو تجربه کردی!
-چرا تنهایی اومدی زندان؟
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
-تعقیبم میکردی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-این چند روز خیلی نگرانت بودیم. مادر هم که اصرار داشت همش مواظبت باشم اون فکر میکنه رابـ ـطه ی من و تو خوبه!
-من هنوزم مدیونتونم.
پوزخندی زد و طرف دیگهای رو نگاه کرد.
-آره بعنوان شهرازد فرحی!
با نگاهش به جایگاه خالی عمه اشاره کرد و گفت:
-چی میگفت که انقدر بهمت ریخته بود؟
چی باید بهش میگفتم؟ میگفتم به خاطر اشتباهی که سال ها پیش در حقم کردین، من دارم تاوان پس میدم! میگفتم چون سرراهی بودم بهم میگن حروم زاده! یعنی همه ی این سالها اون به این چشم من رو نگاه میکرد!؟ با این حال گله کردن به پرهام چه سودی داشت؟
-هیچی.
پوزخند صداداری زد و گفت:
-واسه هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟
ایستادم و خوب نگاهش کردم و گفتم:
-لطفا دیگه تعقیبم نکن! من نیازی به مواظبت ندارم.
از کنارش رد شدم که گفت:
-بچه ای شهرزاد، به خدا بچه ای!
تو صداش بیشتر از اون که لحن تحقیر باشه کلافگی و التماس بود. سرجام ایستادم که اومد و رو به روم قرار گرفت.
-شهرزاد، خواهر من...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
-نه!
-چرا؟ من خودم شنیدم که به اون زن چی گفتی؟ گفتی من خانوادمو پیدا کردم! غیر اینه!؟
با یادآوری چند لحظه پیش اخمی کردم و گفتم:
-اشتباه شنیدی!
نچی کرد و گفت:
-نه! درست شنیدم. چرا لج میکنی؟ آره ما در حقت کوتاهی کردیم...باشه قبول؛ ولی امیدوارم درک کنی ما چاره ای نداشتیم. آره شاید فکر کنی دارم بهونه میارم. ولی اون لحظات شرایط ایجاب میکرد... میدونم قانع نمیشی؛ اما این قایم موشک بازیا چیه؟ باور کن خود خدا تو رو انداخت تو دامن ما.
ملتمسانه نگاهم کرد و ادامه داد.
-بسه خواهش میکنم.
سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم. اون سعی داشت قانعم کنه که بپذیرمشون؛ اما تلاشی برای جبران این همه سال دوری نمیخواست بکنه؛ با این وجود به حرفاش فکر کردم. راه فراری نبود! اگه هم بود، به کجا؟ من کسی رو نداشتم! انگار که خدا میخواست حالا که خانواده ام رو از دست دادم باز هم بهم این شانس رو بده.
یعنی باید قبول میکردم؟ من تو عصبانیت به عمه چی گفتم؟ یعنی پذیرفته بودم که اونا خانوادهی منن و من فقط داشتم روی احساساتم سرپوش میذاشتم؟
-من به زمان احتیاج دارم.
کلافه تر شد و گفت:
-آخه تا کی؟ یه هفته! دو هفته؟ یه سال؟ شهرزاد این روزا میگذره. تو نباید انقدر دور خودت غم بپیچی! آره من تو همین مدت کوتاه متوجه شدم که چه اتفاقات تلخی رو تجربه کردی!
آخرین ویرایش: