***
نمیدونم چه شده بود که امروز زن عمو خیلی آشفته بود و دائم به خونه میرسید احتمالا مهمان داشتن ولی اصلا نگفت چه کسی مهمانشونه خیلی زود شام خوردیم و منو بعد از شام فرستاد حموم و گفت خیلی خوب خودمو بشورم از حرفش متحیر شدم ولی بدون حرف دستورش رو انجام دادم..
داشتم موهام رو شونه میزد در کشو میزو باز کردم تا یه گل سر بردارم که چشم به دستبند نقره ای که اونروز خریده بودم خورد چندتا زنجیز خیلی ظریف که به هم متصل بودن و دوتا شکل D که بیشتر به چشم میخوردن و بقیه آویزا ستاره و قلب های ریز بودن تا چشمم بهش خورد زود خودمو انداختم توی مغازه و خریدمش اینقدر هیجان داشتم که اصلا متوجه نشدم بنفشه رو قال گذاشتم و وقتی بعد دیدمش کلی غرغر کرد..
لبخندی زینت لبام شد دور مچم بستمش بخاطر رنگش سفیدیه دستم بیشتر خودشو به رخم میکشید..
نگاهمو ازش گرفتم و مشغول بستن موهام شدم حالا دیگه از کمرمم گذشته بودن و شستن و مرتب کردنشون کار سختی بود..
در زده شد بعدم بنفشه اومد داخل با لبخند گفت
-سلام چطوری؟!
-خوبم گلم تو چطوری؟!
-من که عالیم..
میشد هیجان رو از صورتش خوند چشماش برق زدن و داشت با نگاهش منو میخورد
-چیزی شده؟!
-نه چطور؟!
-آخه یه جوری نگاه میکنی!
بدون حرف رفت سمت کمدم بعد از کمی جست و جو همون کت و دامنی که اونروز خریده بودیم رو بیرون آورد
-نازی بیا اینو بپوش بعد باهات کار دارم..
ابروهام رفتن بالا
-اینو؟!چرا؟!
یکم مکث کرد و بعد گفت
-امشب یه مهمونیه مهمه باید حتما یه لباس مناسب بپوشی..
با تعجب گفتم
-واقعا؟!چرا کسی چیزی به من نگفت؟!حالا چه خبره؟!
-اره عزیزم..الان که دارم بهت میگم دیگه!خودت میفهمی چخبره..
سرمو تکون دادم
-پس زن عمو برای همینه که اینقدر هوله..
خندید
-اره مامان رو که حتما دیگه میشناسی از اولم روی مهمونیا حساس بود..
رفتم سمتش لباسو ازش گرفتم"حالا این مهمونی اینقدر مهمه که من لباس به این گرونی رو بپوشم؟!" در واقع اون لباس اونقدرا هم گرون نبود ولی خب برای من و اون حقوق ناچیزم خیلی گروه به حساب میومد..
به بنفشه نگاه کردم مشتاق و منتظر داشت نگاهم میکرد"لابد دیگه!"
جلو آیینه ایستادم دوباره به لباس که به خوبی روی تنم نشسته بود نگاه کردم..
بنفشه اومد سمتم نشوندم روی صندلی و از کیفش جعبه لوازم آرایش رو درآورد شونه بالا انداختم"اصلا معلوم نیست چخبره!"چشمام رو بستم تا پایان کار همونطور بسته نگهشون داشتم وقتی گفت
-تمام شد..
پلکامو از هم باز کردم با حیرت گفتم
-بنفشه یعنی این آرایش کامل لازمه؟!
سرشو تکون داد و گفت
-آره عزیزم زیاد که غلیظ نیست!
درست میگفت ولی خب یه آرایش کامل و درعین حال مات بود ابروهام رو که چندروز پیش تمیز کرده بودم چشمام با خط چشم نقره ای و ریمل بزرگتر به نظر میرسیدن روی گونه هامم رژ گونه مات خیلی کم رنگی زده بود و رژ لب سرخ دستمالو برداشتم تا کمی اون سرخی لبام رو کمرنگ کنم ولی بنفشه اجازه نداد
-نکن نازی زیاد تو چشم نیست..
-کاش یه رنگ دیگه میزدی..
-فعلا فقط این رنگو داشتم که به لباست بیاد..
بعدم رفت سمت کیفش وسایلش رو جمع کرد
-مگه نمیخوای آماده بشی؟!
نگاهی به من انداخت و گفت
-نه میرم خونه بعدا همراه سعید میام..
-آهان..
بعد از خدافظی رفت بیرون صدای زن عمو میومد که داشت باهاش خدافظی میکرد عجیب بود که بدون مخالفت گذاشت بره رفتم از کمد یه روسری ساتن نقره ای و یه جوراب شلواری در آوردم تا لختیه پاهام رو بپوشونه..
گره پاپیونی روسری رو صاف کردم به خودم نگاه آخرو انداختم همه چی عالی بود ولی من هنوز نمیدونستم این مهمونی به چه مناسبته رفتم بیرون از اتاق تا به زن عمو کمک کنم که بهدادو دیدم وقتی دیدمش اونقدر به خودش رسیده تو دلم گفتم"نه انگار واقعا مهمه"بعد نگاهم افتاد به عمو اونم خیلی به خودش رسیده بود داشتن باهم صحبت میکردن و منو ندیدن رفتم آشپزخونه زن عمو هم یه دست کت و دامن بادمجونی خیلی شیک پوشیده بود تا منو دید چشماش برق زدن اومد سمتم گونم رو با مهربونی بـ..وسـ..ـه زد و گفت
-ماشالله چه خوشگل شدی گلم..
با خجالت از تعریفش تشکر کردم
-کمک لازم ندارید؟!
-نه عزیزم همه چیز آمادست..
سرمو تکون دادم همون موقع صدای زنگ آیفن اومد اومد زن عمو هول شده گفت
-نازی همینجا بمون تا صدات زدم چای بریز بیار..
با چشمای گشاد شده خشک سر جام ایستادم صدای زن عمو توی گوشم زنگ میزد این مراسم یه مراسم خاستگاری بود شک نداشتم وگرنه زن عمو چنین درخواستی نمیکرد روی صندلی میز غذا خوری وار رفتم چشمام پر اشک شدن خدایا!
صدای احوال پرسی از هال به گوش میرسید پاهام توان راه رفتن نداشتن حتی نمیخواستم ببینم کی اونجاست سرمو اندختم پایین چشمام رو به هم فشردم تا مانع ریختن اشکام بشم بغض داشت خفم میکرد وقتی عکس خودمو روی میز شیشه ای با اون ظاهر آراسته دیدم ناخودآگاه از خودم متنفر شدم دستام رو مشت کردم سوزشی توی کف دستم بخاطر ناخونای بلندم احساس کردم ولی قلبم بیشتر داشت میسوخت از دستشون عصبانی بودم چرا بدون اینکه نظرمو بپرسن اجازه دادن کسی برای خاستگاری بیاد..اصلا از بهداد انتظار نداشتم دلم از دستش شکسته بود..
نمیدونم چقدر نشسته بودم و داشتم از ناراحتی حرص میخوردم که با تکونای دستی به خودم اومدم سرمو بلند کردم زن عمو تا صورتمو دید با نگرانی گفت
-چرا اینقدر سرخ شدی؟..
با ناله گفتم
-زن عمو چرا اجازه دادین بیان؟!
یه لحظه بهم نگاه کرد و بعد با ناراحتی گفت
-همش تقصیر عموی سرخودته به خدا منم بهش گفتم ولی اون زودتر کار خودش رو کرده بود..
با دستش که روی شونم بود فشار آرومی بهم وارد کرد و با مهربونی گفت:
-حالا بیا چای بیار چیزی نشده که فوقش جواب رد میدی خودم بهت قول میدم اصلا کسی توی تصمیمت دخالت نکنه..
با این قول زن عمو دلم گرم شد سرمو تکون دادم ولی کاش میتونستم این کارو انجام ندم
زن عمو-من میرم بیرون تو هم چای بریز بعد از چند دقیقه بیا..
بدون حرف به رفتنش نگاه کردم..برخاستم چای ریختم سینی رو توی دستم سفت گرفتم خیلی استرس داشتم معلوم نبود با چندتا آدم قراره رو به رو بشم پامو از آشپزخونه بیرون گذاشتم و سلانه سلانه به سمت پذیرایی قدم برداشتم..
نمیدونم چه شده بود که امروز زن عمو خیلی آشفته بود و دائم به خونه میرسید احتمالا مهمان داشتن ولی اصلا نگفت چه کسی مهمانشونه خیلی زود شام خوردیم و منو بعد از شام فرستاد حموم و گفت خیلی خوب خودمو بشورم از حرفش متحیر شدم ولی بدون حرف دستورش رو انجام دادم..
داشتم موهام رو شونه میزد در کشو میزو باز کردم تا یه گل سر بردارم که چشم به دستبند نقره ای که اونروز خریده بودم خورد چندتا زنجیز خیلی ظریف که به هم متصل بودن و دوتا شکل D که بیشتر به چشم میخوردن و بقیه آویزا ستاره و قلب های ریز بودن تا چشمم بهش خورد زود خودمو انداختم توی مغازه و خریدمش اینقدر هیجان داشتم که اصلا متوجه نشدم بنفشه رو قال گذاشتم و وقتی بعد دیدمش کلی غرغر کرد..
لبخندی زینت لبام شد دور مچم بستمش بخاطر رنگش سفیدیه دستم بیشتر خودشو به رخم میکشید..
نگاهمو ازش گرفتم و مشغول بستن موهام شدم حالا دیگه از کمرمم گذشته بودن و شستن و مرتب کردنشون کار سختی بود..
در زده شد بعدم بنفشه اومد داخل با لبخند گفت
-سلام چطوری؟!
-خوبم گلم تو چطوری؟!
-من که عالیم..
میشد هیجان رو از صورتش خوند چشماش برق زدن و داشت با نگاهش منو میخورد
-چیزی شده؟!
-نه چطور؟!
-آخه یه جوری نگاه میکنی!
بدون حرف رفت سمت کمدم بعد از کمی جست و جو همون کت و دامنی که اونروز خریده بودیم رو بیرون آورد
-نازی بیا اینو بپوش بعد باهات کار دارم..
ابروهام رفتن بالا
-اینو؟!چرا؟!
یکم مکث کرد و بعد گفت
-امشب یه مهمونیه مهمه باید حتما یه لباس مناسب بپوشی..
با تعجب گفتم
-واقعا؟!چرا کسی چیزی به من نگفت؟!حالا چه خبره؟!
-اره عزیزم..الان که دارم بهت میگم دیگه!خودت میفهمی چخبره..
سرمو تکون دادم
-پس زن عمو برای همینه که اینقدر هوله..
خندید
-اره مامان رو که حتما دیگه میشناسی از اولم روی مهمونیا حساس بود..
رفتم سمتش لباسو ازش گرفتم"حالا این مهمونی اینقدر مهمه که من لباس به این گرونی رو بپوشم؟!" در واقع اون لباس اونقدرا هم گرون نبود ولی خب برای من و اون حقوق ناچیزم خیلی گروه به حساب میومد..
به بنفشه نگاه کردم مشتاق و منتظر داشت نگاهم میکرد"لابد دیگه!"
جلو آیینه ایستادم دوباره به لباس که به خوبی روی تنم نشسته بود نگاه کردم..
بنفشه اومد سمتم نشوندم روی صندلی و از کیفش جعبه لوازم آرایش رو درآورد شونه بالا انداختم"اصلا معلوم نیست چخبره!"چشمام رو بستم تا پایان کار همونطور بسته نگهشون داشتم وقتی گفت
-تمام شد..
پلکامو از هم باز کردم با حیرت گفتم
-بنفشه یعنی این آرایش کامل لازمه؟!
سرشو تکون داد و گفت
-آره عزیزم زیاد که غلیظ نیست!
درست میگفت ولی خب یه آرایش کامل و درعین حال مات بود ابروهام رو که چندروز پیش تمیز کرده بودم چشمام با خط چشم نقره ای و ریمل بزرگتر به نظر میرسیدن روی گونه هامم رژ گونه مات خیلی کم رنگی زده بود و رژ لب سرخ دستمالو برداشتم تا کمی اون سرخی لبام رو کمرنگ کنم ولی بنفشه اجازه نداد
-نکن نازی زیاد تو چشم نیست..
-کاش یه رنگ دیگه میزدی..
-فعلا فقط این رنگو داشتم که به لباست بیاد..
بعدم رفت سمت کیفش وسایلش رو جمع کرد
-مگه نمیخوای آماده بشی؟!
نگاهی به من انداخت و گفت
-نه میرم خونه بعدا همراه سعید میام..
-آهان..
بعد از خدافظی رفت بیرون صدای زن عمو میومد که داشت باهاش خدافظی میکرد عجیب بود که بدون مخالفت گذاشت بره رفتم از کمد یه روسری ساتن نقره ای و یه جوراب شلواری در آوردم تا لختیه پاهام رو بپوشونه..
گره پاپیونی روسری رو صاف کردم به خودم نگاه آخرو انداختم همه چی عالی بود ولی من هنوز نمیدونستم این مهمونی به چه مناسبته رفتم بیرون از اتاق تا به زن عمو کمک کنم که بهدادو دیدم وقتی دیدمش اونقدر به خودش رسیده تو دلم گفتم"نه انگار واقعا مهمه"بعد نگاهم افتاد به عمو اونم خیلی به خودش رسیده بود داشتن باهم صحبت میکردن و منو ندیدن رفتم آشپزخونه زن عمو هم یه دست کت و دامن بادمجونی خیلی شیک پوشیده بود تا منو دید چشماش برق زدن اومد سمتم گونم رو با مهربونی بـ..وسـ..ـه زد و گفت
-ماشالله چه خوشگل شدی گلم..
با خجالت از تعریفش تشکر کردم
-کمک لازم ندارید؟!
-نه عزیزم همه چیز آمادست..
سرمو تکون دادم همون موقع صدای زنگ آیفن اومد اومد زن عمو هول شده گفت
-نازی همینجا بمون تا صدات زدم چای بریز بیار..
با چشمای گشاد شده خشک سر جام ایستادم صدای زن عمو توی گوشم زنگ میزد این مراسم یه مراسم خاستگاری بود شک نداشتم وگرنه زن عمو چنین درخواستی نمیکرد روی صندلی میز غذا خوری وار رفتم چشمام پر اشک شدن خدایا!
صدای احوال پرسی از هال به گوش میرسید پاهام توان راه رفتن نداشتن حتی نمیخواستم ببینم کی اونجاست سرمو اندختم پایین چشمام رو به هم فشردم تا مانع ریختن اشکام بشم بغض داشت خفم میکرد وقتی عکس خودمو روی میز شیشه ای با اون ظاهر آراسته دیدم ناخودآگاه از خودم متنفر شدم دستام رو مشت کردم سوزشی توی کف دستم بخاطر ناخونای بلندم احساس کردم ولی قلبم بیشتر داشت میسوخت از دستشون عصبانی بودم چرا بدون اینکه نظرمو بپرسن اجازه دادن کسی برای خاستگاری بیاد..اصلا از بهداد انتظار نداشتم دلم از دستش شکسته بود..
نمیدونم چقدر نشسته بودم و داشتم از ناراحتی حرص میخوردم که با تکونای دستی به خودم اومدم سرمو بلند کردم زن عمو تا صورتمو دید با نگرانی گفت
-چرا اینقدر سرخ شدی؟..
با ناله گفتم
-زن عمو چرا اجازه دادین بیان؟!
یه لحظه بهم نگاه کرد و بعد با ناراحتی گفت
-همش تقصیر عموی سرخودته به خدا منم بهش گفتم ولی اون زودتر کار خودش رو کرده بود..
با دستش که روی شونم بود فشار آرومی بهم وارد کرد و با مهربونی گفت:
-حالا بیا چای بیار چیزی نشده که فوقش جواب رد میدی خودم بهت قول میدم اصلا کسی توی تصمیمت دخالت نکنه..
با این قول زن عمو دلم گرم شد سرمو تکون دادم ولی کاش میتونستم این کارو انجام ندم
زن عمو-من میرم بیرون تو هم چای بریز بعد از چند دقیقه بیا..
بدون حرف به رفتنش نگاه کردم..برخاستم چای ریختم سینی رو توی دستم سفت گرفتم خیلی استرس داشتم معلوم نبود با چندتا آدم قراره رو به رو بشم پامو از آشپزخونه بیرون گذاشتم و سلانه سلانه به سمت پذیرایی قدم برداشتم..