کامل شده رمان زندگی دلناز | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
***
نمیدونم چه شده بود که امروز زن عمو خیلی آشفته بود و دائم به خونه میرسید احتمالا مهمان داشتن ولی اصلا نگفت چه کسی مهمانشونه خیلی زود شام خوردیم و منو بعد از شام فرستاد حموم و گفت خیلی خوب خودمو بشورم از حرفش متحیر شدم ولی بدون حرف دستورش رو انجام دادم..
داشتم موهام رو شونه میزد در کشو میزو باز کردم تا یه گل سر بردارم که چشم به دستبند نقره ای که اونروز خریده بودم خورد چندتا زنجیز خیلی ظریف که به هم متصل بودن و دوتا شکل D که بیشتر به چشم میخوردن و بقیه آویزا ستاره و قلب های ریز بودن تا چشمم بهش خورد زود خودمو انداختم توی مغازه و خریدمش اینقدر هیجان داشتم که اصلا متوجه نشدم بنفشه رو قال گذاشتم و وقتی بعد دیدمش کلی غرغر کرد..
لبخندی زینت لبام شد دور مچم بستمش بخاطر رنگش سفیدیه دستم بیشتر خودشو به رخم میکشید..
نگاهمو ازش گرفتم و مشغول بستن موهام شدم حالا دیگه از کمرمم گذشته بودن و شستن و مرتب کردنشون کار سختی بود..
در زده شد بعدم بنفشه اومد داخل با لبخند گفت
-سلام چطوری؟!
-خوبم گلم تو چطوری؟!
-من که عالیم..
میشد هیجان رو از صورتش خوند چشماش برق زدن و داشت با نگاهش منو میخورد
-چیزی شده؟!
-نه چطور؟!
-آخه یه جوری نگاه میکنی!
بدون حرف رفت سمت کمدم بعد از کمی جست و جو همون کت و دامنی که اونروز خریده بودیم رو بیرون آورد
-نازی بیا اینو بپوش بعد باهات کار دارم..
ابروهام رفتن بالا
-اینو؟!چرا؟!
یکم مکث کرد و بعد گفت
-امشب یه مهمونیه مهمه باید حتما یه لباس مناسب بپوشی..
با تعجب گفتم
-واقعا؟!چرا کسی چیزی به من نگفت؟!حالا چه خبره؟!
-اره عزیزم..الان که دارم بهت میگم دیگه!خودت میفهمی چخبره..
سرمو تکون دادم
-پس زن عمو برای همینه که اینقدر هوله..
خندید
-اره مامان رو که حتما دیگه میشناسی از اولم روی مهمونیا حساس بود..
رفتم سمتش لباسو ازش گرفتم"حالا این مهمونی اینقدر مهمه که من لباس به این گرونی رو بپوشم؟!" در واقع اون لباس اونقدرا هم گرون نبود ولی خب برای من و اون حقوق ناچیزم خیلی گروه به حساب میومد..
به بنفشه نگاه کردم مشتاق و منتظر داشت نگاهم میکرد"لابد دیگه!"
جلو آیینه ایستادم دوباره به لباس که به خوبی روی تنم نشسته بود نگاه کردم..
بنفشه اومد سمتم نشوندم روی صندلی و از کیفش جعبه لوازم آرایش رو درآورد شونه بالا انداختم"اصلا معلوم نیست چخبره!"چشمام رو بستم تا پایان کار همونطور بسته نگهشون داشتم وقتی گفت
-تمام شد..
پلکامو از هم باز کردم با حیرت گفتم
-بنفشه یعنی این آرایش کامل لازمه؟!
سرشو تکون داد و گفت
-آره عزیزم زیاد که غلیظ نیست!
درست میگفت ولی خب یه آرایش کامل و درعین حال مات بود ابروهام رو که چندروز پیش تمیز کرده بودم چشمام با خط چشم نقره ای و ریمل بزرگتر به نظر میرسیدن روی گونه هامم رژ گونه مات خیلی کم رنگی زده بود و رژ لب سرخ دستمالو برداشتم تا کمی اون سرخی لبام رو کمرنگ کنم ولی بنفشه اجازه نداد
-نکن نازی زیاد تو چشم نیست..
-کاش یه رنگ دیگه میزدی..
-فعلا فقط این رنگو داشتم که به لباست بیاد..
بعدم رفت سمت کیفش وسایلش رو جمع کرد
-مگه نمیخوای آماده بشی؟!
نگاهی به من انداخت و گفت
-نه میرم خونه بعدا همراه سعید میام..
-آهان..
بعد از خدافظی رفت بیرون صدای زن عمو میومد که داشت باهاش خدافظی میکرد عجیب بود که بدون مخالفت گذاشت بره رفتم از کمد یه روسری ساتن نقره ای و یه جوراب شلواری در آوردم تا لختیه پاهام رو بپوشونه..
گره پاپیونی روسری رو صاف کردم به خودم نگاه آخرو انداختم همه چی عالی بود ولی من هنوز نمیدونستم این مهمونی به چه مناسبته رفتم بیرون از اتاق تا به زن عمو کمک کنم که بهدادو دیدم وقتی دیدمش اونقدر به خودش رسیده تو دلم گفتم"نه انگار واقعا مهمه"بعد نگاهم افتاد به عمو اونم خیلی به خودش رسیده بود داشتن باهم صحبت میکردن و منو ندیدن رفتم آشپزخونه زن عمو هم یه دست کت و دامن بادمجونی خیلی شیک پوشیده بود تا منو دید چشماش برق زدن اومد سمتم گونم رو با مهربونی بـ..وسـ..ـه زد و گفت
-ماشالله چه خوشگل شدی گلم..
با خجالت از تعریفش تشکر کردم
-کمک لازم ندارید؟!
-نه عزیزم همه چیز آمادست..
سرمو تکون دادم همون موقع صدای زنگ آیفن اومد اومد زن عمو هول شده گفت
-نازی همینجا بمون تا صدات زدم چای بریز بیار..
با چشمای گشاد شده خشک سر جام ایستادم صدای زن عمو توی گوشم زنگ میزد این مراسم یه مراسم خاستگاری بود شک نداشتم وگرنه زن عمو چنین درخواستی نمیکرد روی صندلی میز غذا خوری وار رفتم چشمام پر اشک شدن خدایا!
صدای احوال پرسی از هال به گوش میرسید پاهام توان راه رفتن نداشتن حتی نمیخواستم ببینم کی اونجاست سرمو اندختم پایین چشمام رو به هم فشردم تا مانع ریختن اشکام بشم بغض داشت خفم میکرد وقتی عکس خودمو روی میز شیشه ای با اون ظاهر آراسته دیدم ناخودآگاه از خودم متنفر شدم دستام رو مشت کردم سوزشی توی کف دستم بخاطر ناخونای بلندم احساس کردم ولی قلبم بیشتر داشت میسوخت از دستشون عصبانی بودم چرا بدون اینکه نظرمو بپرسن اجازه دادن کسی برای خاستگاری بیاد..اصلا از بهداد انتظار نداشتم دلم از دستش شکسته بود..
نمیدونم چقدر نشسته بودم و داشتم از ناراحتی حرص میخوردم که با تکونای دستی به خودم اومدم سرمو بلند کردم زن عمو تا صورتمو دید با نگرانی گفت
-چرا اینقدر سرخ شدی؟..
با ناله گفتم
-زن عمو چرا اجازه دادین بیان؟!
یه لحظه بهم نگاه کرد و بعد با ناراحتی گفت
-همش تقصیر عموی سرخودته به خدا منم بهش گفتم ولی اون زودتر کار خودش رو کرده بود..
با دستش که روی شونم بود فشار آرومی بهم وارد کرد و با مهربونی گفت:
-حالا بیا چای بیار چیزی نشده که فوقش جواب رد میدی خودم بهت قول میدم اصلا کسی توی تصمیمت دخالت نکنه..
با این قول زن عمو دلم گرم شد سرمو تکون دادم ولی کاش میتونستم این کارو انجام ندم
زن عمو-من میرم بیرون تو هم چای بریز بعد از چند دقیقه بیا..
بدون حرف به رفتنش نگاه کردم..برخاستم چای ریختم سینی رو توی دستم سفت گرفتم خیلی استرس داشتم معلوم نبود با چندتا آدم قراره رو به رو بشم پامو از آشپزخونه بیرون گذاشتم و سلانه سلانه به سمت پذیرایی قدم برداشتم..
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    همونطور که سرم پایین بود وارد پذیرایی شدم کف دستام بدجور عرق کرده بودن و لرزش نامحسوسی هم داشتن آب دهنمو قورت دادم سرمو بلند کردم تا سلام کنم که..نگاهم روی آدمایی که نشسته بودن خشک شد و حیرت زده همونطور ایستادم ولی خوشبختانه گرم صحبت بودن و هیچکس حواسش به منِ خشک شده نبود نگاهم رو روی تک تکشون گردوندم و گیج با خودم فکر میکردم"خوابم؟!اینا اینجا چیکار میکنن؟!"میخواستم دستمو بلند کنم یه سیلی به خودم بزنم تا شاید از خواب بیدار بشم ولی دیدم سینی دستمه ، لرزش دستام بیشتر شد نفسام تند شده بودن و با بیقراری نگاهمو ازشون گرفتم تا کمی به خودم مسلط بشم.. شاید اینطور بتونم به خودم بیام نفس عمیقی کشیدم با همون نگاهی که به فرش روی زمین دوخته شده بود و صدای لرزون گفتم
    -سلام..
    با صدای من سکوت همه جا رو فرا گرفت و کارو برام سختتر کرد..حالا دیگه حواس همه به من معطوف شده بود و منم حسابی دست و پام رو گم کرده بودم اول از همه نگین خانم با خوشحالی برخاست..اومد سمتم دیگه عصایی توی دستش نمیدیدم بنظرم جوونتر شده بود!! منو توی آغـ*ـوش گرفت و با صدای گرمی گفت
    -سلام عزیزم خوبی؟!..
    منکه از شوک هنوزم خارج نشده بودم لبخند کج و کوله ای بهش زدم و گفتم
    -ممنونم..
    حس کردم یه قطره عرق سرد از ستون فقراتم لیز خورد و رفت پایین..وقتی برخورد صمیمی نگین خانم رو دیدم یکم راحتتر شدم منو با خودش برد سمتی نشست ولی من جلوش ایستادم و بهش چای تعارف کردم و بعد از اون به بقیه حاضرین یکی یکی چای تعارف کردم نفر یکی مونده به آخر بهداد بود وقتی داشتم بهش تعارف میکردم چشم ابرو اومد برام که منو به خنده واداشت با لحن مسخره ولی آرومی گفت
    -ببند نیشتو عروسم اینقدر جلف..
    پشتم چشمی نازک کردم و مثل خودش آروم گفتم
    -زود بردار بقیه موندن..
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت
    -منظور از بقیه احتمالا اونیه که از موقع وارد شدنت تا حالا زومه روت؟!
    با این حرف بهداد گونه هام داغ شدن و حس خوبی زیر پوستم دوید .. حس میکردم روی ابرام..بالاخره رضایت داد چای رو برداشت و من با حسی متفاوت به سمت مخالف رفتم .. دوباره هیجانزده شده بودم جلوش ایستادم از وقتی وارد شدم درست نگاهش نکرده بودم سرمو بلند کردم باهم چشم تو چشم شدیم حالا مگه میشد از اون آسمون شب چشم برداشت؟!سینی رو گرفتم جلوش و با صدای خجالت زده ای گفتم
    -بفرمایید
    نگاهی تحسین برانگیزی به سرتا پام انداخت و من از نگاهش غرق خوشی شدم همینطور توی نگاه هم دیگه غرق شده بودیم که با صدای سرفه بهداد چشم از هم برداشتیم چاییش رو برداشت و زیر لب ازم تشکر کرد منم به همون آرومی "خواهش میکنمی" گفتم عقب گرد کردم سینی رو گذاشتم روی میز جلو مبلا و تنها جایی که خالی کنار بهداد روی مبل نشستم درست رو به روی دادمهر!
    سرمو چرخوندم و تک تک آدمایی که بودن رو نگاه کردم خانم و آقای مولایی ، نگین خانم و دادمهر به دادمهر نگاه کردم و درکمال حیرت دیدم لباسامون باهم ست شده اونم کت شلوار خاکستری و پیراهن سفید پوشیده بود و در آخر با کروات خاکستری تیپ جذابش کامل میشد انگار سنگینی نگاهمو حس کرد چون برگشت سمتم هول شدم نمیدونستم چیکار کنم.. از طرفی هم نمیتونستم ازش چشم بردارم همینطور اون به من خیره بود منم به اون ، که دردی توی پام پیچید سرم انداختم پایین دیدم بهداد پامو لگد کرد البته خیلی نامحسوس اینکارو کرد نگاهش کردم با حرکت لب گفت
    -از دست رفتی!
    لبمو گاز گرفتم و سرم چرخوندم دیدم دادمهر داره خیلی عصبی به بهداد چشم غره میره ته دلم مالش رفت..داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم ولی سرمو انداختم پایین تا کسی چشمش به چهره ذوق مرگ شدم نیوفته و آبروم بره .. صدای زمزمه بهداد اومد گفت
    -اوه چه نگاهی میکنه..
    تو دلم گفتم"حقته!" پس اینا کی میرن سر اصل مطلب؟!واقعا خودم از هول بودنم خجالت کشیدم همونطور که سرم پایین بود با انگشتای دستم بازی میکردم که صدای آقای مولایی اومد که بیت شعری گفت
    - خواجه ای گفت که جز غم چه هنر دارد این عشق؟! گفتم ای خواجه ی غافل هنری خوشتر از این!؟
    و پس از نگاهی که به من و دادمهر ادامه داد:
    -خب آقای سعادت غرض از مزاحمت و اینکه خودتون و هم میدونید که ما برای امر خیر اومدیم و اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب..
    با این حرف نگاها برگشت سمت منو دادمهر از اینکه الان نقل مجلس بودم خیلی خجالت زده میشدم عمو نگاهی به من انداخت و پاسخ آقای مولایی رو داد..
    سرمو انداختم پایین به حرفاشون گوش دادم از سوالایی که عمو از دادمهر میپرسید و اون با تسلط و متانت پاسخ میداد متوجه شدم از قبل با هم ملاقات داشتن ولی کجاش رو نمیدونم ممکن نبود اونروز جلو در بوده باشه!وقتی عمو تمام سوالاتش رو پرسید آقای مولایی گفت
    -اگه اجازه بدید تنهاشون بزاریم شاید حرفی با هم داشته باشن..
    عمو سرش رو تکون داد و رو به من گفت
    -نازی جان آقای معینی رو ببر اتاقت!
    با تعجب به عمو نگاه کردم دادمهرو ببرم اتاقم؟!این واقعا عمو ناصر متعصبه!بنفشه میگفت روزی که سعید اومد خاستگاریش عمو فرستادشون توی حیاط روی همون تخت گوشه حیاط نشستن حرفاشون رو زدن!!..وقتی دید دارم نگاهش میکنم گفت
    -منتظر چی هستی؟!
    با کمی تأمل برخاستم ، دیدم دادمهر منتظرمه لبمو گاز گرفتم رفتم سمتش راهنماییش کردم تا اتاق در اتاقمو باز کردم خدارو شکر آدم منظمی بودم و دلهره شلخته بودن اتاقو نداشتم.. منتظر موندم بره داخل که دستشو با فاصله پشتم گرفت ، زودتر رفتم داخل روی تخت نشستم اونم درو بست نگاهی به اتاق انداخت نگاهش میخ دلنوشته ای که خطاطی کرده بودم و روی دیوار زدم موند رفت سمتش و زیر لب نوشته رو خوند و گفت
    -اینو تو نوشتی؟!
    با صدای لرزونی پاسخ دادم
    -آره ولی زیاد جالب نشده..
    سرشو تکون داد و گفت
    -‌چرا اتفاقا خیلی زیباست..
    لبخند محوی لبام رو زینت داد برگشت سمتم نگاهی بهم انداخت و رفت روی صندلی میزتحریر نشست جدی گفت:
    -خب خانم هر سوالی داری من درخدمتم..
    کلا یادم رفته بود برای چی اومدیم توی اتاق هول شدم اصلا نمیدنستم چی بگم..سرمو انداختم پایین و با صدای خجالت زده ای گفتم
    -نمیدونم..
    کمی سکوت بود که دوباره خودش گفت
    -نمیخوای بدونی چرا این مدت ازت سراغی نگرفتم؟!
    این واقعا سوالی بود که طی این چند ماه توی سرم چرخ میخورد و جوابم این بود که اون هیچ علاقه ای به من نداره و لازم نیست دنبالم بگرده ولی حالا الان اینجا جلوم نشسته و خودش داره همون سوالو از من میپرسه و میخواد بدونه من دنبال جوابم یا نه..آب دهنمو قورت دادم سرمو بلند کردم و گفتم
    -چرا؟!
    نگاهش توی تک تک اعضای صورتم چرخید و روی چشمام موند ، این نگاه خیرش قلبمو گرم کرد باعث شد با سرعت بیشتری خودشو بکوبه به دیواره سینم.. همونطور خیره به چشمام شروع به حرف زدن کرد
    -وقتی به هوش اومدم خیلی گیج میزدم و از اتفاقات اطرافم فقط رفت آمد بقیه رو متوجه میشدم تا اینکه متوجه شدم تو نیستی با خودم میگفتم لابد عمارتی ولی وقتی مرخص شدم رفتم اونجا نبودی دیگه نتونستم ساکت باشم از دامون و کسرا سراغت رو گرفتم و اونا اظهار بی اطلاعی کردن با خودم گفتم لابد به ساره گفتی اون خیلی باهات صمیمی بود ولی اونم نمیدونست کم کم از نبودنت حس بدی بهم دست داد .. یه روز پری اومد گفت:وقتی داشتی از عمارت خارج میشدی گفتی خواهرت زنگ زده ، تو هم با عجله رفتی و حتی به التماسای پرنوشم توجه نکردی وقتی گفت حالت بد و پریشون بودی با خودم گفتم شاید اتفاقی برای یکی از نزدیکانت افتاده باشه ، برمیگردی ولی بازم خبری ازت نشد و نگرانی من بیشتر شد دامون رو فرستادم سراغت انگار اون میدونست خونه خالت کجاست ولی دست خالی برگشت..
    به اینجا که رسید کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو از روم برداشت و ادامه داد
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -دیگه واقعا عصبی و نگران شده بودم از طرفیم حال جسمیم اونقدر خوب نبود که خودم دنبالت بگردم برای اینکار از کسرا خواستم کمکم کنه کسرا تمام سعیش رو میکرد تا اطلاعاتی ازت به دست بیاره توی همین گیر و دار تو با ساره تماس میگیری با یه شماره ناشناس و
    نگاهی به من انداخت که وجودم زیر رو شد و گونه هام گل انداختن لب باز کرد:
    -و حال منو ازش میپرسی و بعدم بدون اینکه از جایی که هستی اونو مطلع کنی تماس قطع میشه خوشبختانه از روی اون تماس تونستیم ردت رو بزنیم خواستم بیام دنبالت ولی کسرا گفت بهتره همونجا بمونی .. من اصلا اینو درک نمیکردم ازش پرسیدم ولی اون منو هر دفعه دور میزد تا اینکه..
    نفس رو داد بیرون و گفت
    -تا اینکه متوجه شدم هنوز نتونستن شیفته رو دستگیر کنن اون عوضی دم به تله نداد و بعد از همون تماسش با شریف فرار کرد و تا الانم کسی ازش خبر نداره ولی مطمئنیم هنوز از کشور خارج نشده..کسرا هم گفت: بهتره خونه عموش بمونه جاش امنه ممکنه شیفته بخواد بهش صدمه بزنه..
    با شنیدن اسم شیفته تمام وجودم لرزید حس کردم بی جون شدم با ترس گفتم:
    -چطور تا الان دستگیر نشده شاید از کشور قاچاقی خارج شده..
    سرش رو تکون داد
    -تمام ادمای وابسته به شریف دستگیر شدن و کسی نمونده که شیفته بخواد بهش اعتماد کنه و باهاش از کشور خارج بشه..
    نفش رو عصبی فوت کرد بیرون ادامه داد:
    تازه اون مار افعی رو من میشناسم تا زهرش رو به من و تو نریزه از کشور خارج نمیشه حتی به قیمت جونش..
    آب دهنمو قورت دادم با ترس بهش نگاه کردم اگه..اگه شیفته بلایی سر دادمهر بیاره من نمیتونم دیگه نفس بکشم نمیدونم حالم چطور شده بود که اومد کنارم نشست دست سردمو گرفت توی دستش با نگرانی گفت:
    -چرا دستات یخ شده عزیزم..
    با حال خرابی گفتم:
    -دادمهر؟!
    دستمو فشرد و گفتم:
    -جان؟!
    قطره اشکی از چشمم خارج شد و ریخت روی گونم با شست دستش اشکمو پاک کرد گفت:
    -چرا اشک میریزی خانومی؟!
    -اگه..اگه..اون..بلایی سرت بیاره..
    دیگه نتونستم ادامه بدم و گریم شدت گرفت منو کشید سمت خودش سرمو گذاشتم رو سینش درست روی قلبش چه قدر تند میکوبید..با صدای مهربونی گفت
    -عزیزم..عزیزم..نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته..
    -ولی..
    دستاش دورم محکمتر شدن
    -‌هیششش..آروم من بهت قول میدم..منو که قبول داری؟!
    بدون مکث گفتم:
    -اهوم..
    لرزیدن شونه هاش رو حس کردم داشت میخندید با صدایی که ته مونده خنده داشت گفت:
    -اینو به حساب جواب بله بزارم؟!
    با مشت کوبیدم به بازوی سنگیش دستم مشت شدمو گرفت و بـ..وسـ..ـه ریزی رویش نشاند گفت:
    -آخه جوجه تو زورت به من میرسه؟!
    بعد از مکث طولانی در حالی که مچ دستمو نوازش میکرد با نجوا گفت:
    -این چیه؟؟!
    سرمو چرخوندم نگاهم به دستبند نقرم افتاد دادمهر نگاهش رو از اون برداشت به من دوخت بازم زمان ایستاد و من غرق اون گوی های جادویی مشکی شدم .. اونم همینطور ، فاصله داشت کم و کمتر میشد..
    تازه یادم اومد کجام با هول ازش جدا شدم گونه هام باز سرخ شدن خدایا آخه من چقدر بی جنبم!!..با تعجب گفت
    -چی شده؟!
    چپ چپ نگاهش کردم گفتم
    -حالا من حالم خوب نبود تو رعایت کن..
    -چی رو؟!
    دستمو کلافه تکون دادم
    -ما نامحریم!
    یه لحظه گیج نگاهم کرد ولی بعد به سمتم خیز برداشت قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم بازم بین بازوهاش اسیر شدم در حالی که تقلا میکردم گفتم:
    -وای دادمهر خواهش میکنم تو که میدونی من حساسم چرا اذیت میکنی؟!
    بازم وقتی حرف زد صداش ته مونده خنده داشت.. نه انگار خوشش میاد اذیتم کنه!! درمونده گفتم:
    -دادمهر!
    دادمهر-جانم!..کی گفت ما نامحرمیم هان‌؟!
    -چی میگی؟! خب نامحرمیم!.
    دادمهر-انگار یادت رفته صیغه خوندیم..
    تقلا کردم از دستش خلاص بشم ولی بی فایده بود مگه میشد؟!
    -میدونی چند ماه از اون گذشته؟!باطل شده!
    -کی گفت؟!هنوز یک سال تمام نشده!
    با حیرت گفتم:
    -چی؟!
    منو از خودش جدا کرد خیره به چشمای حیرت زدم گفت:
    دادمهر-چرا تعجب کردی خب یکساله بود..
    -دادمهر شوخیت گرفته؟!یکساله!!
    سرشو تکون داد
    -اره..
    لبمو گاز گرفتم یه حسی قلبمو قلقلک داد پس هنوز محرمش بودم!بی مقدمه گفت:
    -بلند شو بریم بیرون خیلی وقته اینجاییم!!
    خوشم میومد حواسش به همه چیز هست..
    -الان که رفتیم جواب بله رو بده..
    با ترس گفتم
    -الان؟!عمو ممکنه عصبانی بشه!
    اخم کرد
    -نخیر عصبی نمیشه!
    با حال زار گفتم:
    -عمو رو نمیشناسی!
    -منو که میشناسی؟!
    سرمو تکون دادم
    دادمهر-پس زود باش!
    -آخه اگه من بگم جوابم مثبنه عمو میخود صیغه بخونه خیلی حساسه.. بعد ما الان محرمیم..وای عجب وضعی!
    دستمو کشید بلندم کرد رو به روش ایستادم..
    -الان باطلش میکنم ولی رفتیم بیرون اون کاری رو بکن که گفتم..
    میدونستم دوست نداره یه حرفو عیناً دو بار تکرار کنه..شروع کرد یه چیزایی گفتن منم باهاش همراهی کردم وقتی تمام شد نگاهی بهم انداخت:
    -دادمهر اینو از کجا یاد گرفتی؟!
    ابرو بالا انداخت دستی به کرواتش کشید مرتبش کرد و گفت
    -دیگه دیگه!
    گاهی حس میکردم اصلا نمیشناسمش هر روز یه روی جدیدش رو میدیدم یه روز جدی حالام که شیطنتش گل کرده.. وقتی داشتیم میرفتیم بیرون نگاهی به صورتم انداختم یه وقت در اثر گریه آرایشم خراب نشده باشه ولی خدارو شکر خراب نشده بود..فقط زیر چشمام یکم سیاه شده بود که با دستمال مرطوب پاکش کردم و با هم از اتاق خارج شدیم..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    وارد پذیرایی شدیم تو رو خدا مارو داشته باش بخاطر کیا اومدیم بیرون اصلا حواسشون با ما نبود رفتیم نشستیم تازه نگاهشون بهمون افتاد نگین خانم با مهربونی گفت'
    -خب عزیزم جوابت چیه؟!
    نگاهی به عمو بعدم به دادمهر انداختم و با خجالت گفتم:
    -هرچی بزرگترا بگن!
    نگین خانم اومد سمتم صورتمو با محبت بوسید:
    -قربونت برم پس جوابت مثبته؟!
    خجالت زده نگاهش کردم عمو وقتی دید من جوابم مثبته رو به بقیه گفت:
    -از اونجایی که من الان دارم جای برادر خدا بیامرزم تصمیم میگیرم..
    همه زیر لب خدا رحمتش کنه گفتن چشمام پر از اشک شد چقدر جاشون رو خالی میدونستم..همیشه مامانم آرزو داشت منو توی لباس عروسی ببینه ولی فرصت نشد و منو دل آرام رو تنها گذاشتن..
    عمو-خدا رحمت کنه همه رفتگان رو ..داشتم میگفتم:
    نگاهی به جمع کرد
    -من قبلا با دادمهرجان ملاقات داشتم و طی تحقیقاتی که به عنوان پدر وظیفم بود انجام بدم متوجه شدم ایشون از هر نظر میتونن ایده آل باشن..خداروشکر میکنم که میتونم دخترمو به چنین آدم خوشنامی بسپارم..
    فکر کنم عمو رو چند وقته چیزخورش کردن چه روشنفکر شده!!!!!همه حاضرین داشتن با خوشحالی دست میزدن که آقای مولایی همه رو به سکوت وا داشت
    -اگه اجازه بدین ما توی همین جلسه مهریه رو هم تعیین کنیم و این دوتا جوون زودتر به عقد هم دربیان..چون راه ما دوره و ممکنه این امر به درازا بکشه!
    عمو موافقت کرد همونقدر که برای بنفشه و مهسا مهریه تعیین شده بود برای منم همون قدر تعیین کردن خوشحال بودم که عمو و زن عمو اینقدر منو دوست دارن و تونستم براشون جای فرزندشون باشم عمو از من خواست کنار دادمهر بشینم تا بینمون صیغه بخونه که بهداد زودتر برخاست و از دادمهر خواست بیاد کنارم وقتی عمو صیغه رو خوند صدای دست بلند شد خانما هم گاهی کِل میکشیدن این وسط بهداد مسخره سوت بلبلی میزد!! یکی یکی همه بهمون تبریک میگفتن نگین خانم اومد سمتمون اول منو بعدم دادمهرو بوسید به هردومون تبریک گفت بعدم یه جعبه داد دست دادمهر وقتی بازش کرد توش یه انگشتر ظریف و گردنبند ستش بود اول دستمو بین دستای گرمش گرفت حلقه رو انداخت دستم بعدم گردنبند برداشت از جعبه بهم نزدیک شد طوری که نفساش به صورتم میخوردن و بازم ظربان قلبم رفت بالا داشت با قفل کلنجار میرفت ولی از چشماش که شیطنتش ازشون میریخت متوجه شدم از قصد این کارو میکنه زیر چشمی به اطراف نگاه میکردم همه گرم صحبت بودن بهدادم خدارو شکر داشت با گوشیش ور میرفت معلوم بود مهساست که سرش یه لحظه هم بالا نمیاد خدارو شکر کردم وگرنه تا مدتها سوژش میشدم بالاخره دادمهر گردنبند رو بست دستمو گرفت کنار خودش نشاند زیر گوشم گفت:
    -چندروز دیگه شرعا و قانونا مال همدیگه میشیم!
    لبخندی که روی لبم شکل گرفت از خوشحالی و همچنین هیجانم بود..نگاهش کردم داشت بازم تمام سرتاپام رو اسکن میکرد از نوک پا تا صورتم بعد با مهربونی گفت:
    -بهت گفتم چقدر خوشگل شدی؟!
    سرمو تکون دادم یعنی نه..
    -پس حالا میگم امشب فوق العاده شدی..لباسمونم که ست شده!
    لبمو گاز گرفتم نجوا کرد:
    -گرچه همیشه خوشگل بودی..
    گرمم شده بود از نگاهای بی پرواش جلو بقیه با خجالت گفتم:
    -زشته دادمهر جلو بقیه..
    با شیطنت گفت
    -منکه کاری نکردم!
    بقیه رو نگاه کردم کسی حواسش به ما نبود..دادمهر دستمو گرفت فشرد نگاهم روی دستش ثابت موند همون حلقه ای که برای نقشمون انداخته بود دستش ناخودآگاه دستم رفت سمت گردنم و زنجیرو در آوردم وقتی حلقه رو دید بهم نگاه کرد نگاهش تب دار شده بود من از اون بدتر.. زیر گوشم گفت
    -بریم تو اتاقت..
    برخاستم باهم رفتیم توی اتاقم تا درو بست با یه حرکت نرم هلم داد سمت دیوار با فاصله کمی ازم ایستاد یجورایی گیرم انداخته بود دستش رفت سمت روسریم اون رو در آورد انداخت یه گوشه گل سرم رو باز کرد موهام ریختن دورم سرش رو فرو کرد بینشون و نفس عمیقی کشید گفت
    -اوم چه بویی میدن این ابریشما..
    خندیدم وقتی عکس العملم رو دید بازم همون کارو کرد با صدای که بیشتر از همیشه بم شده بود گفت:
    -چیه خوشت اومده؟!
    و بازم تکرارش کرد
    -وای دادمهر بسه صدای خندم میره بیرونا..
    شروع کرد قلقلک دادنم دیگه سرپا بند نبودم از خنده اشکام سرازیر شدن با مشتای بی جونم میزدم به کتفش..ازم جدا شد نگاهش روی صورت سرخم در گردش بود تا رسید به چشمام و مکث کرد خیره موند روشون.. با لحن عاشقانه ای گفت:
    -عاشقتم دلنازم!
    دیگه رسما درحال غش بودم همینقدر ساده حسش رو بیان کرد ولی اون لحن منو به اوج برد..چه کرد با من آن "میم" مالکیتی که به آخر اسمم چسباند!! لبمو گاز گرفتم منم باید میگفتم انگار روی دوشم مثل یه وزنه سنگینی میکرد!!دستامو انداختم دور گردنش روی پنجه پاهام بلند شدم تا بتونم فاصله قدی ای که بینمون بود رو پر کنم با شیفتگی زل زدم به چشمایی که دنیام درشون خلاصه میشد و اعتراف کردم
    -عاشقتم مرد من!
    چشمام رو بستم ، باورم نمیشد این منم که الان توی آغـ*ـوش دادمهر دارم این لحظات شیرین رو میگذرونم چشمام از اشک پر شدن با نگرانی گفت:
    -چی شده عزیزم؟!
    با بغض گفتم
    -باورم نمیشه دادمهر!
    لحظه ای فقط نگاهم کرد بعد حلقه دستاش محکمتر شدن سرمو روی سینش گذاشتم:
    -باور کن چون از امشب تا سالیان سال قراره اینطور کنار هم باشیم!! روی تختم نشستیم دستش دور شونم حلقه شده بود و منم تکیه دادم بودم بهش..سرمو چرخوندم طرفش در حالی که خیره به چشماش بودم پرسیدم:
    -دادمهر چه حسی داری؟!
    نگاهش بین اجای صورتم در حرکت بود ، طره ای از موهام رو دور انگشتش پیچاند صادقانه گفت:
    -رو ابرام!!
    با خنده گفتم
    -پس همو مبینیم چون منم تو آسمونام..
    هر دو با هم خندیدیم از خدا خواستم همیشه تا آخر عمر اینطور شاد باشیم مثل امشب..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ***
    با تکونای دستی چشمام رو به زور باز کردم دیدم چهار جفت چشم با غضب دارن نگاهم میکنن با صدای خسته ای گفتم:
    -چیه؟!
    اول از همه مانی گفت
    -والا تو خوبی
    بنفشه ادامه داد:
    -از خواب سیر نمیشی!!
    مهسا:
    -بابا تو دیگه کی هستی؟!
    دل آرام هم چشم غره رفت..
    -خب حالا بیدارم کردین طلبکارم هستینا؟!
    مانی-خاک بابا من روز عروسیم شب تا صبح از استرس خواب نداشتم حالا تو افتادی بلندم نمیشی؟!
    نگاهی به ساعت انداختم:
    -خنگولا قرار نیست برم آرایشگاه!
    با تعجب زل زدن به من و با هم گفتن:
    -چی؟!
    قیافشون عین اسکار شده بود وقتی شوکه میشه:)
    با خنده گفتم:
    -سیمین یکی از دوستامه میاد اینجا کارامو انجام میده..
    بنفشه-خدا شانس بده ما رو بگو نگرانی کی بودیم..
    برخاستم یه حوله از کمد درآوردم رفتم سمت حموم یه هفته برای انجام کارام زودتر اومدم خونه خاله مهلا دیشب هم همراه بنفشه و دل آرام و مهسا اومدیم توی همون آپارتمان کذایی چون عمو اجازه نمیداد قبل از عروسی پامو بزارم توی عمارت و حتی یه شبم که شده تا صبح اونجا باشم!!.. یک ماه از اون شب خاستگاری گذشته چند روز بعدش رفتیم محضر و عقد کردیم و حالا امشب عروسیمون بود توی این مدت اتفاقی خاصی نیوفتاد فقط اینکه دادمهر از من خواشت امسال بیخیال کار کردن بشم و از سال بعد شروع کنم.. ولی خودم کلا ترجیح دادم درسمو ادامه بدم..و آماده بشم برای امتحان ارشد!!یه دوش گرفتم اومدم بیرون دیدم سیمین توی هال نشسته و بچه ها دارن ازش پذیرایی میکنن وقتی چشمش به من افتاد با خوشحالی اومد سمتم و منو در آغـ*ـوش گرفت:
    -وای نازی جان خیلی دلم برات تنگ شده بود آخه دختر تو کجا بودی؟؟!
    با لبخند نگاهش کردم بازم مثل همیشه با اون صدای پر انرژیش منو به وجد آورد:
    -منم خیلی دلم برات تنگ شده بود..
    سرشو تکون داد دیدم بچه ها زل زدن به ما و با کنجکاوی نگاهمون میکنن حالا جواب اینا رو چی بدم؟!..
    لبخند کج و کوله ای زدم و با درموندگی به سیمین نگاه کردم اونم وقتی چهره منو دید گفت:
    -من همسر دوست آقای معینیم.. چندباری که با هم رفت و آمد داشتیم دلناز جانو ملاقات کردم و حسابی با هم جور شدیم..
    سرشون رو هماهنگ با هم تکون دادن و گفتن"آهان" سیمین رو به من گفت:
    -خیلی خب ، خیلی خب من اینجا دست تنهام باید هر چه زودتر شروع کنیم!!..
    منو هل داد سمت اتاق و نشوندم روی صندلی و وسایلش رو آماده کرد دیگه ظهره شده بود حسابی دلم مالش میرفت سیمین موهام با بیگودی حالت دار کرده بود و گفت: نمیخواد رنگشون کنه چون خودشون رنگ فوق العاده ای دارن اصلاح صورت و ابروهام تمام شده بود ولی نمیذاشت خودمو ببینم نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
    -نمیدونی چقدر دوست داشتم خودم برای عروسیت کارات رو انجام بدم..هیچوقت به این کار که یه عروسو آماده کنم علاقه نداشتم و فقط کارم گریم بود ولی وقتی تو رو دیدم دلم خواست اگه یه روز عروس شدی من اینکارو انجام بدم..مطمئنم شکل عروسکا میشی..
    از تعریفش خجالت زد تشکر کردم.. زنگ در به صدا در اومد بعد از دقایقی دل آرام با بسته های غذا وارد شد نگاهش که به من که افتاد اشک توی چشنای قشنگش حلقه زد و با بغض گفت:
    -داری عروس میشی!
    خودمم از حرفش بغض کردم برخاستم رفتم سمتش گرفتمش توی بغلم داشتم خفه میشدم ولی نمیتونستم حرف بزنم سیمین حالمو دید رو دل آرام گفت‌:
    -برو براش آب بیار نمیتونه نفس بکشه..
    دل آرام هول شده رفت بیرون و بعد با یه لیوان آب سرد برگشت گرفت جلو دهنم یکم که خوردم از التهابم کم شد و تونستم نفس راحتی بکشم قطره های اشک از چشمام سرازیر شدن دستمو گرفت و با مهربونی گفت:
    -معذرت میخوام آجی!
    روی موهاشو بوسیدم
    -این چه حرفیه گلم!..من معذرت میخوام که دارم تنهات میزارم..
    با خنده ای که معلوم بود برای بیرون کردنه من از اون حال و هواست گفت
    -حالا یه خاستگار هم اومده برات بیا بپرونش تا دیگه کلا بترشی..
    با هم خندیدم سیمین گفت:
    -خب خانما بیایید غذامون رو بخوریم که کلی هنوز کار مونده..
    دل آرام سرشو تکون داد با هم رفتیم نشستیم به غذا خوردن بقیه هم به جمعمون اضافه شدن مانی وقتی دید اونطور با اشتها دارم غذا میخورم گفت:
    -نازی جان من اصلا تو استرس داری؟!
    سرمو تکون دادم
    -نه برای چی؟!
    همشون باز قیافشون شوک شد
    -چرا اینطور نگاه میکنید آخه؟!
    مهسا-یعنی هیچی؟؟حتی یه ذره؟!
    چشمام رو چپ کردم
    -استرس دارم همش میترسم یوقت پام پیچ بخوره جلو مهمونا بیوفتم آبروم بره!
    مانی کف دستشو گرفت بالا سر و به معنی خاک!آوردش پایین ولی قبل از اینکه بزنه تو فرق سرم صدای جیغ سیمین اومد
    -موهاش خرااااب میشه!
    که مانی بیچاره هنگ کرد و صاف نشست..درواقع میدونستم منظورشون چیه.. مگه میشه استرس نداشت ولی من جنس این جانورا رو میشناختم میخواستن یکم خودمو نگران نشون بدم اونوقت کلا کاری میکردن تا آخر شب روی ویبره باشم بخاطر همین به روی خودم نمی آوردم.. نقشم گرفت و دیگه هیچ کدوم حرفی نزدن..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بعد از ناهار دوبار سیمین بچه ها رو بیرون کرد و گفت، کم کم آماده بشن برن آریشگاه کاراشون رو انجام بدن و فقط من موندم و خودش وقتی کارش تمام شد بازم اجازه نداد برم جلو آیینه خودمو ببینم رفت از بیرون جعبه لباسم رو آورد کمک کرد بپوشم لباس عروسم دکلته ، دامنش پف دار پرنسسی بود که روی سینش کلی سنگ کاری شده بود و دامنش جنسش طوری بود که برق میزد ولی اونقدر نبود که خیره کننده باشه تور و تاجمو رو روی موهام کار گذاشت .. رفت عقب و با یه نگاه خریدارانه سر تا پام رو برانداز کرد .. لبخند زد:
    -عالی شدی!
    بعدم بردم جلو آیینه وقتی خودمو دیدم فقط میتونم بگم ذوق زده شدم با اون ابروهای هلالی و مژه هایی که در اثر ریمل بلندتر شده بودن و چشمام رو هم خط چشم مشکی زیبایی زینت داده بود و با رنگ چشمام تضاد فوق العاده ای درست کرده بود رژ گونه مات طلایی و در آخر لبایی که به سرخیه انار شکافته شده بودن همونطور براق و چشمگیر وقتی نگاهم به سرشونه برهنم خورد با خودم گفتم چه خوب که عمو از دادمهر خواست عروسی جدا باشه اینطور لازم نبود تا آخر شب خودمو با شنل یا کت روی لباس خفه کنم..صدای در اومد که باز شد بعدم صدای های و هوی دخترا همشون داشتن میمودن سمت اتاق سیمین رفت دم در گفت:
    -برین توی هال الان میارمش بیچاره خفه شد از صبح تا الان همش تو اتاق..
    صدایی ازشون نشنیدم بعدم اومد داخل کمک کرد کفشام رو بپوشم چه مسخره که بازم داشتم کفش پاشنه تخت میپوشیدم ولی دیگه حاضر نبودم اون درد طاقت فرسا رو تحمل کنم ..باهم رفتیم بیرون.. سرمو پایین انداختم.. وقتی وارد شدیم خونه رو سکوت فرا گرفت سرمو بلند کردم ببینم چه خبره دیدم هر چهار نفرشون با لباس فیروزه ای یک شکل ایستادن و دارن با لبخند گشاد نگاهم میکنن بعدم با صدای جیغاشون حسابی خونه رو گذاشتن روی سرشون چنان به سمتم هجوم آوردن سمتم.. ترسیدم الان از پشت پخش زمین بشم..
    بنفشه-چه ناز شدی!!
    مانی-قربونت برم تو اینقدر خوشگل بودی؟!اگه میدونستم خودم میگرفتمت..
    با خند نگاهشون کردم..
    مهسا-شکل فرشته ها شدی چه معصوم!
    صدایی از دل آرام خارج نمیشد نگاهش کردم خیلی خوشگل شده بود با اون لباس فیروزه ای و آرایش دخترونه روی صورتش ، رفتم سمتش توی آغوشم فرو رفت..
    دل آرام-دختر ترشیده قشنگ..
    خندم گرفت
    سیمین-دل آرام جان خواهرت همش ۲۳ سالشه کجاش ترشیده؟!
    دل آرام با خنده گفت:
    -بیست رو رد کرده دیگه باید به حالش گریست .. گرچه دادمهر ریسک کرده داره از ترشیدگی درش میاره!
    همه زدن زیر خند همون موقع صدای زنگ در اومد مانی رفت دمِ در بنفشه هم تور رو انداخت روی صورتم بعد از برداشتن کیفش همراه بقیه از در خارج شد یکم استرس گرفته بودم تمام وجودم شده بود گوش و به صدای قدم های محکمی که به سمتم برداشته میشد گوش میدادم تا اینکه درست جلوی من متوقف شد سرمو که هنوز پایین بود کم کم بالا آوردم کفشای چرم مشکی شلوار مشکی بالا تر اومدم کت مشکی خوش دوخت پیراهن سفد براق مردونه و پاپیون مشکی و در آخر اون چشمای مشکی که برق میزدن مطمئن بودم.. چشمای خودم هم براق شده بودن.. چون صورتم زیر تور بود درست نمیدید دستش رو بالا آورد ضربان قلبم رفت بالا از هیجان داشتم پس می افتادم به نرمی تور رو از روی صورتم بالا کشید و حالا بدون هیچ مرزی توی چشمای هم خیره شده بودیم دستمو بین دستش گرفت و لبش رو گذاشت یه حس خوب بهم تزریق شد لب باز کرد و گفت:
    -ماه شدی!
    فقط همین دو کلمه کافی بود چشمام رو بستم تا با تمام وجود حسش کنم..تو خوابم نمیدیم یه روز جلو دادمهر ایستاده باشم و اون با اون نگاه جادوییش ازم تعریف کنه.. با صدای فیلم بردار به خودمون اومدیم و من متوجه شدم یک نفر دیگه هم اینجا حضور داشته دادمهر دست گل رو ازش گرفت داد دستم بعدم شنلمو از روی مبل برداشت دورم انداخت و کشیدش روی سرم بعدم دست ظریفمو بین دستای بزرگش گرفت با هم رفتیم بیرون ، فیلم بردار پایین منتظرمون بود.. با کمک دادمهر سوار ماشین شدم لحظه ای که داشت دامنم رو جمع میکرد نگاهش افتاد به کفشای پاشنه تختم تک خنده مردونه ای کرد و گفت:
    -پس بگو چرا یه اینچم بهت اضافه نشده!
    با خجالت گفتم
    -اِ ..دادمهر میخوای باز پا در بگیرم؟!
    چشمکی که زد دلم زیر و رو شد گفت:
    -منکه حاضرم ماساژت بدم..
    لبخند خجولی زدم و در پاسخش فقط سکوت کردم اونم بعد از بستن در سوار شد لبخندی زد .. راه افتادیم سمت آتلیه..بعد از ثبت کردن چندین عکس یادگاری در ژست های مختلف رفتیم تالار با دیدن اون جمعیتی که منتظرمون بودن یه لحظه گرخیدم دادمهر دستمو فشرد:
    -خب آماده ای؟!
    خندیدم گفتم:
    -مگه میخواییم مسابقه بدیم!
    با حالت متفکری گفت:
    -با اون قیافه ای که تو به خودت گرفتی فکر کنم اینطور بنظر میاد..
    یکم ریلکستر شده بودم ، از ماشین پیاده شد اومد سمت من در رو باز کرد دستمو گرفت با کمکش پیاده شدم دامنم رو صاف کردم دستی به شنلم کشیدم جاییم معلوم نباشه بعدم دست در دست راه افتادیم سمت جمعیتی که برامون یه راهرو درست کرده بودن که هر دو طرفش رو آدما تشکیل داده بودن یکی یکی بهمون تبریک میگفتن ما هم تشکر میکردیم تا رسیدیم به جایی که سالن خانما و آقایون از هم جدا میشد رفتیم در جایگاهی که برای عروس و داماد در نظر گرفته بودن دادمهر دقایقی کنارم نشست بعدم از سالن خارج شد با رفتنش اون چهار نفر که حکم ساقدوشام رو داشتن هجوم آوردن سمتم مانی شلنم رو باز کرد انداخت روی مبلی که نشسته بودم بعدم دستمو گرفت بلندم کرد:
    -بریم برقصیم من پر از هیجانم امشب!
    بهش لبخند زدم ، صدای جیغ جیغ یه نفر میومود نگاه کردم دیدم ساره با آرایشی زیبا و لباسی نباتی رنگ داره به سمتم میاد وقتی رسید بهم با هیجان گفت:
    -وای نازی ببینمت چه خوشگل شدی ورپریده!!
    شاکی نگاهم کر:د
    -کجا بودی؟!دلم برات تنگ شده بود!
    پرید بغلم کرد زیر گوشم گفت
    -اون دادمهر بیچاره رو هم حسابی دق دادی تا پیدات کرد!
    ازم جدا شد
    -برای عروسیمم که نبودی
    با حیرت گفتم:
    -ازدواج کردی؟!
    سرشو تکون داد و با هیجان گفت:
    -بالاخره کسرا رو خر کردم بیاد بگیرتم!!‌
    بعدم زد زیر خنده منم همراهش خندیدم دستشو فشردم
    -مبارک باشه..
    -مرسی گلم..
    شروع کرد اینور اونورش رو نگاه کردن کلافه گفت:
    -این بچه کجاست؟!از صبح خون جیگرم کرد از بس دلنازجون دلنازجون کرد..
    صدای نگین خانم اومد
    -اینجاست با منه!!
    نگاهش کردم دیدم دست پرنوش رو گرفته دارن میان سمتم پرنوش یه لباس عروسی پفی کوتاه پوشیده بود موهاشم بالای سرش با تاج نقره ای رنگش جمع شده بودن روی موهاش تور زیبایی رو پوشونده بود..الهی مثل فرشته های کوچولو شده بود.. وقتی رسید کنارم با تعجب گفت:
    -دلنازجون؟!
    با لبخند گفتم:
    -جانم عزیزم؟!
    -چقدر عوض شدی؟!
    -زشت شدم؟!
    سرشو به چپ و راست تکون داد
    -نه خوشگل شدی..
    خم شدم صورتش رو ماچ کردم زیر گوشش گفتم:
    -دوست داری به جای دلنازجون بهم بگی مامان؟!
    سرش برد عقب و مظلومانه گفت:
    -اجازه میدی؟!
    انگشت کوچیکم رو بردم سمتش و گفتم:
    -از الان تا همیشه اجازه داری فقط بهم بگی مامان..
    با شوق انگشت ظریف و کوچکش رو با انگشتم گره زد و همونطور برام بـ*ـوس فرستاد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن با لبخند نگاهمون میکنن تو چشمای نگین خانم اشک جمع شده بود اومد سمتم دستاش رو دورم حلقه زد و گفت:
    -خوشحالم که چنین فرشته ای نصیب دادمهرم شده!
    ازش جدا شدم
    -دارین منو با این حرفتون خجالت زده میکنید!
    با مهربونی گفت:
    -من فقط حقیقتو گفتم..
    بعد از این حرفش ازمون دور شد .. نگاهمو ازش گرفتم و دادم به پرنوش دست ظریفش رو گرفتم دست گلم رو کوبیدم توی سـ*ـینه مانی تا ازم بگیرتش گفتم:
    -برید اونور میخوام با دخترم برقصم..
    همشون زدن زیر خنده چپ چپ نگاهشون کردم و بدون توجه به تیکه هایی که می انداختن رفتم سمت پیست.. وسطش ایستادم پرنوشم رو به روم بود یه آهنگ شاد داشت پخش میشد شروع کردیم خودمو تکون دادن اونم هماهنگ با من حرکاتمو تکرار میکرد بقیه دخترا هم دورمون بودن داشتن هماهنگ با ما می رقصیدن بعد از اون چندتا آهنگ پشت سر هم همراهیشون کردم همراه دل آرام رفتم سمت جایگاه نشستم روی مبل رو به آرام گفتم:
    -آجی برام یه لیوان آب بیار..
    چشمی گفت ازم دور شد دیدم فیلم بردار اومد سمتم گفت:
    -عزیزم بیا بریم اونجا الانم آقا داماد میاد میخوام از غذاخوردنتون فیلم بگیرم!
    با چشمای گشاد شده نگاهش کردم"ای وای من الان مثل یه گرگ گرسنم هی باید به دستورات این عمل کنم؟!"صدای دادمهر اومد رو بهش گفت:
    -لازم نیست..
    فیلم بردا‌ر-ولی..
    اجازه نداد حرفش رو بزنه
    -ولی نداره شما میتونید فعلا استراحت کنید ممنون..
    با اون لحنش کی میتونست دیگه چیزی بگه؟!اومد دستمو گرفت با هم رفتیم توی اتاقی که یه میز گذاشته بودن روش پر از غذا بود تا بوشون به بینیم خورد دلم مالش رفت
    -آخ مردم از گشنگی..
    رفتم صندلی رو کنار کشیدم نشستم دادمهر اومد سمتم غذا کشید توی یه بشقاب بزرگ بعدم کنارم روی اون یکی صندلی نشست قاشق برداشتم تا خواستم فرو کنم توی غذا دادمهر بشقابو کنار کشید:
    -دلناز؟!
    برگشتم سمتش سرمو تکون داد
    -جان؟!
    -میخوام خودم بزارم دهنت..
    ابروهام رفتن بالا خواستم بگم"بیخیال بزار غذامون رو بخوریم!"ولی دلم نیومد..سرمو تکون دادم اولین قاشق رو آورد سمت دهنم سرمو بردم جلو لبام رو باز کردم اولین قاشق رو خوردم که صدای در اومد..برگشتیم سمت در پرنوش بود دادمهر رو بهش گفت:
    -عزیزم مگه نگفتم خواستی وارد جایی بشی اول در بزن..
    سرشو تکون داد
    -معذرت میخوام..
    برخاستم رفتم سمتش دستشو گرفتم
    -بیخیال دادمهر!
    دادمهر جدی گفت:
    -اینطور عادت میکنه!
    بدون توجه به حرفش دست پرنوش رو گرفتم بردمش سمت میز متأسفانه فقط یه صندلی بود دمغ و بلاتکلیف ایستادم تا اینکه دادمهر بغلش کرد روی پای خودش نشوندش غر زد
    -خواستیم شام بخوریما..
    خندم گرفت رو به پرنوش گفتم:
    -چی میخوری عزیزم برات بزارم..
    دستش رو کشید سمت جوجه کباب و گفت:
    -از اون میخوام مامان!
    با لبخند گشادی بهش نگاه کردم دادمهر با حیرت گفت:
    -اینو کی بهش یاد داد..
    چشمام رو لوچ کردم کردم گفتم
    -من!
    از حرکتم خندش گرفت سعی کرد جدی باشه تا حدی هم موفق بود گفت:
    دادمهر-تو که با این مشکل نداری؟!
    پشت چشم نازک کردم
    -نخیر..من وقتی تو رو قبول کردم یعنی وجود پرنوشم پذیرفتم پس وقتی تو پدرشی منم مادرشم..
    با قدردانی به چشمام خیره شدم منم پلک زدم.. بعدم سه نفری با هم اولین شام خانوادگیمون رو خوردیم و چقدرم چسبید!!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بعد از شام همراه هم رفتیم بیرون نگین خانم اومد سمتمون با خوشحالی گفت:
    -این بهترین شب زندگیمه..
    بعد با بغض رو به دادمهر گفت:
    -پدرت آرزو داشت عروسیه تو و دامون رو ببینه ولی..
    نفس عمیقی کشید دیگه ادامه نداد و به ما خیره شد دادمهر رفت سمتش روی سرشو بوسید گفت:
    -خودت رو ناراحت نکن عزیزم..
    نگین خانم صورت دادمهرو بوسید بعدم اومد طرف من پیشونیم رو بوسید بعدم پرنوش رو..
    وقتی داشت میرفت دست پرنوش رو گرفت با خودش برد قبل از اینکه برن گفت:
    -کاش این پسره هم سر عقل بیاد زن بگیره..
    برگشتم سمت دادمهر
    -منظورش دامونه؟!
    سرشو تکون داد دستمو گرفت و گفت:
    -حالا دیگه موقع رقـ*ـص دونفرمونه..
    بعدم منو با خودش سمت پیست برد وقتی رو به روی هم جای گرفتیم یه آهنگ عاشقانه آروم پخش شد دادمهر دستاشو دورم حلقه کرد و من اسیر اون دستای قدرتمندش شدم.. هماهنگ با ریتمش تاب خوردیم ، زمان رو از یا بـرده بودم فقط خودم و دادمهرو میدیدم بدون توجه به افرادی دورمون رو احاطه کرده بودن...
    وقتی آهنگ تموم شد صدای جیغ دخترا که داشتن حلق خودشون رو پاره میکردن به گوشم رسید و با اون خواسته شرم ورشون گونه هام داغ شدن ، خجالت زده چشم از دادمهر برداشتم ولی اون سرش رو آورد جلو با خودم گفتم"خدای من جلو این همه آدم؟!"خواستم عقب بکشم ولی کمرمو سفت گرفت زیر گوشم با خنده زمزمه کرد:
    -چیه ترسیدی؟!
    چنگ زدم به بازوش
    -دادمهر میخوای چیکار کنی؟!
    نفسش رو فوت کرد توی صورتم و گفت:
    -نترس..حسرتش رو به دلشون میزارم..
    بعدم دستمو گرفت به تک تکشون چشم غره رفت همشون سکوت کردن بعدم متفرق شدن..تو دلم گفتم:"قربون جذبه آقامون!!"با هم رفتیم به جایگاه عروس داماد بازم تا دادمهر منو تنها گذاشت اون ورپریده ها دوباره ریختن سرم بالاخره زن عمو: اومد ازم دورشون کرد رو بهش گفتم
    -ممنون زن عمو کچلم کردن!
    با خنده گفت
    -میدونم عزیزم اینا که درک ندارن..تو الان حتما خیلی خسته ای..
    -وای گفتین نمیدونم کی این مراسم تمام میشه از شر این لباس و آرایش راحت بشم..
    زن عمو کنارم نشست..شروع کرد حرف زدن منم دائم سرخ و سفید میشدم از حرفاش..
    خلاصه بعد از کلی راهنمایی.. زن عمو راحتم گذاشت و رفت گوشه ای...
    بعد از اون خاله مهلا اومد و شروع کرد نه انگار اینا ول کن نیستن بابا من این همه کنارتون بودم حالا باید امشب بیایید این حرفا رو بزنید؟؟!!خاله مهلا گونم رو بوسید و گفت
    -خب عزیزم اگه مشکلی داشتی من تا صبح بیدارم زنگ بزن باشه گلم؟!همراه نهال اینا میرم خونشون عزیزم دیگه همینجا ازت خداحافظی میکنم..
    سرمو تکون دادم ازش تشکر کردم..بعدش هم رفت نگاهمو دوختم به دست گلم با گلای رزش مشغول شدم.. دستمو روی گلبرگاشون کشیدم نوازششون کردم فکر آشفته بود دستی روی شونم قرار گرفت از جا پریدم دیدم دادمهره با تعجب گفت:
    -چی شده؟!..
    سرمو تکون دادم
    -نه..چیزی..نیست!
    انگشت شستش رو نوازش گونه روی صورتم کشید زیر گوشم زمزمه کرد:
    -نگران به نظر میای!
    آهی کشیدم نمیتونستم بگم نگران چه چیزیم واقعا سخت بود!!..خدارو شکر ساره به موقع رسید..
    -بلند شید موقع خداحافظی از مهموناست..
    سرمو تکون دادم شنلم رو پوشیدم کنار دادمهر سرپا ایستادم مهمونا یکی یکی میومدن تبریک میگفتن و میرفتن آخر همه پدرام همراه دختری بلوند که بنظر اصلا ایرانی نبود به سمتمون اومدن با دادمهر دست داد بعد دستش رو گرفت سمت من چه انتظاری داشت اینکه باهاش دست بدم؟!دادمهر با جدیت گفت:
    -تو که میدونی دلناز با غریبه ها دست نمیده..
    ابروهاش رفتن بالا پوزخندی زد گفت:
    -فکر میکردم فامیل شدیم..
    جوابم بهش تنها سکوت بود نمیخواستم شبمون خراب بشه هنوز اونروز رو به خاطر داشتم که میخواست جلو پرنوش چه حرکتی رو انجام بده.. من همیشه حس خوبی نسبت بهش نداشتم.. بعد از اون روز کلا ازش بیزار شدم.. وقتی پاسخی نشنید راهش رو کشید و رفت..رفتیم سوار ماشین شدیم عروس کشون رو انجام بدیم.. واقعا خندم گرفته بود یعنی چی یه مشت آدم توی خیابون بیوفتن پشت هم هی کورس بزارن و جیغ و داد کنن..دادمهر کلافه سرش رو تکون داد و گفت:
    -از این قسمتش متنفرم..
    خندیدم چه تشابهی..ولی حرفی نزدم .. مطمئناً الان دل آرام تو هواست نگاهی به بیرون انداختم.. دیدم تک افتاده تعجب کردم صداش زدم برگشت سمتم .. با حالت زاری اومد طرف ماشین و نق زد:
    -بهداد احمق منو جا انداخت..
    -مانی کجاست؟!با اون برو..
    سرشو تکون داد
    آرام-من نمیفهمم مگه اونا نباید پشت شما بیان چرا جلوتر رفتن؟!
    صدای دامون اومد کنار ماشین سمت من ایستاده بود
    -چی شده چرا راه نمیوفتین؟
    دادمهر رو بهش گفت:
    -دامون اگه جا داری آرامم با خودت ببر مثل اینکه جا مونده..
    سرش رو تکون داد گفت:
    -منکه تنهام..
    بعد رو به آرام گفت
    -بفرمایید از این طرف..
    آرام با چهره ای زار زیر گوشم نق زد:
    -حالا مگه میشه جلو این برج زهرمار جیغ بزنم..
    رو بهش گفتم:
    -رو دروایسی نکن خودتو خالی کن..
    لبشو مثل من گاز گرفت و گفت:
    -زشته..
    با خنده گفتم:
    -برو ایراد نداره..
    دیگه حرفی نزد و رفت ماهم راه افتادیم.. البته تا برسیم من عاصی شدم .. وقتی دیدم راهی که میریم به عمارت نمیره .. رو به دادمهر گفتم:
    -کجا میریم؟!این که راه عمارت نیست!
    برگشت سمتم دستمو گرفت پشتو بوسید و گفت:
    -نه داریم میریم آپارتمان..
    سرمو تکون دادم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.. تنها گاهی تو سکوت دستم توسط دادمهر فشرده میشد و حس خوبی زیر پوستم میدوید از این کارش..بالاخره رسیدیم همه از ماشینشون پیاده شدن..تنها آشنایان خیلی نزدیکمون بودن که باهامون همراه شدن خاله شهلا و همسرش هم اومده بودن همینطور پسرش!! ازم خداحافظی کردن بعدم رفتن..آرام بهم نزدیک شد.. خودش رو انداخت توی بغلم زد زیر گریه:
    -دلم برات تنگ میشه..
    منم سفت فشردمش اشکم داشت باز میریخت با بغض گفتم:
    -آرامی منکه اینجا بهت نزدیکترم تا اون موقع که خونه عمو بودم..
    فین فین کرد
    -اون موقع شوهر نداشتی!!
    -فدای خواهر کوچولوم بشم..
    زیر گوشش بخاطر اینکه از اون حال و هوا درش بیارم گفتم:
    -خوب جیغ کشیدی؟!
    ریز خندید و گفت:
    -آره تازه این پسره اخمو رو هم از راه به در کردم همش منوهمراهی میکرد..
    زدم پشتش و با شیطنت گفتم:
    -بد نگذره..
    ازم جدا شد و هول شده گفت:
    -چی؟!
    خواستم سر به سرش بزارم که همون موقع بهداد آرامو کنار زد و گفت:
    -برو اونطرف جغجغه بزار با خواهرم خداحافظی کنم..
    آرام پشت چشمی نازک کرد رفت سمت دادمهر...
    بهداد-اوا خواهر؟!تو همون نازی ترشیده خودمونی؟!چه خوشگل کردی ورپریده..
    خندیدم
    -بهداد امشبم ول کن نیستی؟!
    سرشو تکون داد بعد برگشت سمت مهسا که کنار مهبد ایستاده بود گفت:
    -هی عیال بیا اینور ببینم ناسلامتی تو زن منیا رفتی چسبیدی تنگ اون نره غول که چی؟!
    بیچاره مهسا هی سرخ و سفید میشد بقیه هم به بهداد میخندیدن بنفشه زد پشتش و با تشر گفت:
    -بهداد کم این دخترو عذاب بده آخه چه گناهی به درگاه خدا کرده که تو همسرش بشی؟!
    ابرو بالا انداخت بی توجه به بنفشه رو به عمو گفت:
    -حاجی میای اینور یا خودم دست این دوتا رو بزارم تو دست هم براشون آرزوی خوشبختی کنم؟!
    عمو از اون نگاهاش کرد که بهداد خفه شد رفت کنار"قربون جذبت عموجان!"دادمهر همونطور که میخندید گفت:
    -خدای من اگه دختری داشتم که سنش به بهداد میخورد عمرا به چنین آدمی میدادمش..
    زدم به شونش
    -دلتم بخواد مگه چشه داداشم؟!
    -به قول بعضیا چش نیست گوشه..
    خندیدم سعی کردم صدام بالا نیاد..وگرنه بهداد برام دست میگرفت..میگفت:عروسم ، عروسای قدیم..
    عمو همراه زن عمو ویدا اومدن کنارم زن عمو بغلم کرد گونم رو بوسید
    -انشالله همیشه لبخند رو لبت باشه و خوشبخت باشی..
    دستش رو فشردم
    -ممنون زن عمو..
    لبخندی زد و رفت سمت دادمهر و بهش تبریک گفت عمو هم بعد از تبریکات پیشونی منو بوسید و دادمهرو بغـ*ـل کرد بعدم دستمون رو گذاشت توی دست هم و پس نصیحت های پدرانه ازمون دور شد و رفت واقعا چرا من یه روزایی از اون خوشم نمی یومد؟؟!حالا که چند ماهی رو باهاش زندگی کردم متوجه شدم تمام تصوراتم درموردش اشتباه بودن درسته مرد متعصبی بود ولی اونقدر باهام مهربون بود که منو یاد پدر می انداخت بغییر از اون اوایل که از دستم عصبی بود .. هیچ رفتاری نداشت که ازش دلگیر و ناراحت بشم..با فشرده شدن دستم از فکر بیرون اومدم و دیدم همه رفتن و فقط من و دادمهر تنها ایستادیم وقتی نگاهمو دید گفت:
    -بریم بالا؟!
    سرمو تکون دادم با هم به سمت ساختمون راه افتادیم..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    درو باز کرد دستشو گذاشت پشتم هدایتم کرد به طرف داخل اول من رفتم وقتی وارد شدم نگاهمو دور تا دور خونه چرخوندم شنلم رو درآوردم گذاشتم روی مبل دست گلمم روی عسلی ، وقتی صاف ایستادم دادمهر دستمو کشید با هم رفتیم سمت اتاق خوابی که تا حالا داخلش رو ندیده بودم درو باز کرد رفتیم داخل اتاق کاملا تاریک بود همینطور که داشتم جلو میرفتم پام به جسمی گیر کرد افتادم.. همینطور سقوط میکردم جیغ زدم"دادمهر"همزمان با جیغ زدنم روی یه جسم خیلی نرم فرود اومدم..لامپو روشن شد اطرافمو نگاه کردم پر از گلای رز پرپر شده بود .. خودمم روی تخت در اثر افتادن دراز کشیده بودم..چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم چه عطری درست کرده بودن اون رزها..عطرشون مدهوش کننده بود.. دادمهر با تعجب اطرافو نگاه کرد:
    -اینا از کجا اومدن..
    شونه بالا انداختم..وقتی چهره منو دید زد زیر خنده..
    -رنگت پریدس!
    چپ چپ نگاهش کردم
    -خب..ترسیدم بخورم زمین!
    هنوز درازکش بودم دستمو گرفت نشستم اونم پشتم نشست گفت:
    -بزار موهاتو باز کنم..
    بعدم دستش رفت سمت سرم و شروع کرد به در آوردن پنس هایی که موهام باهاشون جمع شده بودن..فکر کنم یه نیم ساعتی دورشون بود تا بالاخره گفت:
    -خدارو شکر تمام شدن..
    برگشتم سمتش زل بهش .. صورتامو فقط یه اینچ فاصله داشت که......
    ***
    -دلی؟!دلناز!!
    با برداشتن سبدی که برای پیک نیک آماده کرده بودم از آشپزخونه رفتم بیرون رو بهش گفتم
    -اوه دادمهر چخبرته؟!!
    چشم غره مصنوعی رفت گفت:
    -دو ساعته منو معطل کردی..
    سبدو گذاشتم کنار پاش صاف ایستادم
    -اینو بردار خیلی سنگینه..
    دست کرد مثل پرکاه بلندش کرد .. منم توی دلم قربون صدقش میرفتم.. یه دستشم انداخت دور شونه هام و با هم از ویلا خارج شدیم.. وقتی توی ماشین نشستیم راه افتاد رو بهش گفتم:
    -دادمهر میشه فردا برگردیم؟!
    اخماش رفتن تو هم
    -دلناز مگه نگفتم بحثش رو پیش نکش؟!
    دستمو گذاشتم روی دستش و با آرامش گفتم:
    -الان نزدیک به دو هفتس اومدیم اینجا دیگه وقتشه برگردیم..
    -بسه..
    -دادمهر چرا متوجه نیستی؟! از دیروز همش دلشوره دارم خواهش میکنم..
    لباش رو به هم فشرد نفس رو حرصی از بینیش داد بیرون گفت:
    -دلشورت بی مورده...احتمالا دلتنگ شدی داری بهونه میگیری!!
    آهی کشیدم بحث باهاش بی فایدست الان نزدیک به دو هفته از عروسیمون میگذره فردای شب عروسی اومدیم توی ویلای جنگلی.. ولی از دیروز یه دلشوره بد به دلم افتاده و هرچه به دادمهر اصرار میکنم برگردیم گوشش بدهکار نیست روم رو برگردوندم و زل زدم به جاده سرسبزی که طی میکردیم
    -دلناز؟!
    سکوت کردم
    -دلی؟!
    بازم جوابش رو ندادم حرصی شد با دست آزادش چونمو گرفت سرمو به سمت خودش چرخوند
    -چرا اوقات خودت و منو تلخ میکنی؟!
    با تخسی گفتم:
    -تو به حرف من اهمیت نمیدی!
    -این چه حرفیه؟!
    با التماس زل زدم به چشماش..
    -فردا برمیگردیم نه؟!
    بازم اخم کرد یه چشمش به من بود یه چشمش به جاده..
    -از دیروز کلافم کردی آخه عزیزمن ..مگه الان داره بهت بد میگذره؟!
    سرمو تکون دادم
    -البته که نه فقط دلشوره دارم..
    کمی سکوت کرد بعد گفت:
    -باشه فردا برمیگردیم..
    با خوشحالی دستامو به هم کوبیدمو گفتم:
    -کاش امروز برمیگشتیم..
    یه نگاه چپ بهم انداخت:
    -دیگه روت رو زیاد نکن..حالا هم جایزه منو بده..
    زدم به شونش و با شرم گفتم:
    -حواست به رانندگیت باشه..
    یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    -زود باش..وگرنه یه هفته دیگه اینجا موندگاریم..
    حرصی نگاهش کردم..اونم منتظر بهم چشم دوخت"نه انگار بیخیال بشو نیست!.."رفتم جلو روی گونه بــ..وسـ...ید..بعدم صاف نشستم و به بیرون زل زدم صدای خنده دادمهر اومد
    -اونطوری که قبول نیست..
    با خجالت گفتم:
    -بسه دادمهر..
    لپم رو کشید گفت:
    -قربونت برم جوجه خجالتیم..
    لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم خدا رو شکر کردم..بقیه راه رو توی سکوت طی کردیم..تا موقعی که دادمهر ماشین رو نگه داشت گفت:
    -رسیدیم پیاده شو بقیه راهو باید پیاده روی کنیم..
    از ماشین خارج شدم اطرافو نگاه کردم همه جا پر از درخت بود ولی از دور صدای آب به گوش میرسید..چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم و هوای مطبوع رو استشمام کردم..وقتی دستم اسیر دستای دادمهر شد به خودم اومدم نگاهش کردم
    دادمهر-کلی راه مونده باید از این دره بریم پایین..
    بعدم منو با خودش همراه کرد.. نگاهی به تیپش انداختم کفش اسپرت سفید-مشکی ، شلوار جین یخی ، رکابی جذب آسمونی و پیراهنی مردونه سفید که دکمه هاش کاملا باز بودن آستیناشم تا آرنج تا زده بود موهاشم مثل همیشه به طرف بالا شونه زده بودن..لبخندی زدم که با نگاهش غافلگیرم کرد
    -تموم شدم به خدا..
    پر رو ، پر رو ابرو بالا انداختم اون یکی دستمم دور بازوش حلقه کردم..حق به جانب گفتم:
    -شوهر خودمه به کسی چه؟!
    بعد از تموم شدن حرفم قهقه اش بلند شد منم سرخوش همراهیش کردم..نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم پایین دره ولی وقتی اونجا رو دیدم با خودم گفتم ارزش این همه پیاده روی رو داشت با ذوق گفتم:‌
    -وای اینجا چقدر قشنگه..
    با رضایت به من نگاه کرد
    -خوشحالم که خوشت اومده!
    سرمو تکون دادم بعدم زیر انداز رو پهن کردم با کمک هم وسایل رو چیدیم روش..نشستم اطرفمو نگاه کردم .. یه دره که از درخت و بوته های وحشی پر شده بود .. از وسطشم یه رودخونه نسبتا عریض رد میشد.. صدای آب آرامش عجبی به آدم منتقل میکرد.. چشمام رو بستم وبه صدای ملودی آب که با صدای پرنده ها درآمیخته بود گوش دادم .. همینطور تو حس و حال بودم که ضربه آرومی که به کتفم زده شد.. منو به خودم آورد چشمام رو باز کردم دیدم دادمهر داره با خنده نگاه میکنه وقتی چشمای بازمو دید گفت:
    -کجایی؟!دوساعته دارم صدات میزنم..
    لبخندی به روش زدم
    -اینجا یه آرامش خاصی داره که منو تو خودش غرق میکنه..
    سرش تکون داد اطرافو نگاه کرد
    -آره درست میگی..
    بعد دوباره به من نگاه کرد دستاشو آورد بالا..با تعجب دیدم قلاب ماهیگیری تو دستشه؟!پرسیدم
    -اینا کجا بودن؟!
    -من آوردمشون..تو که تو فضا سیر میکردی اصلا حواست نبود..
    -حالا یعنی قراره ماهی بگیریم؟!
    -پس چی؟!ما که ناهار باهامون نیاوردیم..
    دمغ گفتم:
    -پس احتمالا از گشنگی تو این دره میمیریم!
    با تعجب گفت:
    -چرا؟!
    -مگه من بلدم ماهی بگیرم اصلا؟!
    با خنده ای که کرد صورتش ده برابر جذابتر شد طوری که منم لبخند روی لبم اومد..ولی حرصم گرفت..
    -چرا میخندی؟!
    -عزیزم تو بلد نیستی منکه بلدم؟!
    با هیجان گفتم:
    -واقعا؟!پس به منم یاد بده!
    سرشو تکون داد یکی از اون قلابا رو داد به من و باهم رفتیم سمت رود خونه کمی ازم فاصله گرفت..دستشو نشونم داد
    -هر کاری که من انجام دادم تو هم انجام بده..
    سرمو تکون دادم تمام حواسم بهش بود ببینم چیکار میکنه..
    قرقره ای که به چوب قلاب وصل بود رو آزاد کرد..خب اینکه آسون بود منم همون کارو کردم..بعد با هر دو دستش دسته قلاب رو گرفت کمی برد عقب و بعد با تمام قدرت پرت کرد جلو و قلاب افتاد درست وسط رودخونه..آب دهنمو قورت دادم دستمو بردم عقب درست مثل دادمهر و بعد با تمام توانم آوردم جلو داشتم به دور دست نگاه میکردم که حس کردم چیزی افتاد جلو پام سرمو بردم پایین..با دیدن قلابی که جلو پام افتاده بود آهی کشیدم..با صدای دادمهر که میگفت:
    -بازم امتحان کن..
    سرمو تکون دادم و بازم همون کارو انجام دادم ولی بی فایده بود..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بازم انجام دادم اونقدر که دیگه کلافه شدم و جیغ کشیدم که صدام توی دره منعکس شد و خودمم از صدام ترسیدم..همونطور که در اثر تلاش بی فایدم نفس نفس میزدم روی یه صخره که کمی از رود فاصله داشت نشستم و با لبای برچیده به دادمهر نگاه کردم .. قلابش رو ثابت روی یه چوب که سرش ۷ شکل بود گذاشت.. داشت به سمتم میومد وقتی رسید کنارم دستمو گرفت برخاستم با جدیت طوری که اخم ریزی بین ابروهاش دیده میشد گفت:
    -هیچوقت ناامید نشو..
    بعدم با هم رفتیم کنار رودخونه پشتم ایستاد گفت:
    -خب با دوتا دستت سفت بگیرش
    سرمو تکون دادم کاری که گفت رو انجام دادم
    -حالا دستت رو بیار عقب باید دوتا دستت به یه سمت بیان..هر طرف که راحتی چپ یا راست..
    دستامو بردم سمت راستم اینطور راحتتر بودم..
    -حالا با تمام نیروت دستات رو همراه با دسته قلاب پرت کن به سمت جلو ولی اول یه نشونه برای خودت تعیین کن..
    با تمام قدرتم اینکارو کردم من وسط رودخونه رو نشونه گرفتم ولی بازم افتاد جلو پام با ناراحتی برگشتم سمتش
    -همش اینجوری میشه..
    اومد پشتم.. منو صاف برگردوند به سمت رود خونه دستاشو آورد جلو گذاشت روی دستام سرمو چرخوندم که گفت:
    -حواست به کارت باشه..
    اوه اوه بازم صحبت کار اومد وسط دادمهر جدی شد..نگاهمو دادم به سمت جلو دستامو کشید به سمت عقب به صورتی که قلاب رفت پشت سرمو سرشو آورد کنار گوشم زمزمه کرد:
    -دقت کن..
    سرمو تکون دادم نگاهمو دادم به جلو.. که یه دفعه دستام به جلو پرتاب شدن و قلاب درست افتاد وسط رودخونه با خوشحالی گفتم:
    -بالاخره افتاد..
    ازم جدا شد دست به سـ*ـینه کناری ایستاد ، جدی گفت:
    -حالا خودت امتحان کن..
    با دوتا دستم قلاب رو بردم عقب بعد از یه مکث کوتاه پرتش کردم جلوم که افتاد توی رود خونه با شادی شروع کردم جیغ جیغ کردن..دادمهرم داشت بهم میخندید..یه تکیه گاه برای دسته قلابم آورد و ثابت نگهش داشتیم .. رفت سمت قلاب خودش بعد از لحظاتی گفت:
    -دلناز اون سطل رو بیار من اولی رو گرفتم..
    با شوق رفتم یه سطل آوردم دادمهر ماهی بیچاره رو انداخت توش..یک ساعت بعد دادمهر سه تا ماهی نسبتا بزرگ گرفت سهم منم شد یه نایلون که آدمای "با فرهنگ" میریختن تو رود خونه و یه ماهی ریزه که آزادش کردم رفت..ولی خب تجربه جالبی بود برام..ماهی هایی که دادمهر گرفت رو کباب کردیم و البته که چه مزه ای هم داشتن مطمئن بودم تا مدت ها مزشون زیر دندونم میمونه..هر دو دراز کشیده بودیم و به آسمون صاف و آفتابی نگاه میکردیم..یه دفعه با دیدن آبیه آسمون فکرم رفت سمت پرنوش و چشمای آبیش یعنی حالا داره چیکار میکنه؟!
    -دادمهر؟!
    با صدای آرومی گفت:
    -جانم؟!
    لبخند زدم..
    -بنظرت الان پرنوش داره چیکار میکنه؟!
    برگشت سمتم توی فاصله کمی از من دراز کشیده بود و دستاش زیر سرش قلاب شده بودن
    -حالا چرا به فکر اون افتادی؟!
    نفس عمیقی کشیدم همونطور خیره به آسمون گفتم:
    -آبیه آسمون منو یاد چشماش انداخت..
    هیچی نگفت..بعد از لحظاتی یه دفعه گفت
    -چرا هیچوقت نپرسیدی پرنوش از کجا سروکلش تو زندگی من پیدا شد؟!
    برگشتم سمتش دستمو تکیه گاه سرم قرار دادم گفتم:
    -چون منتظرم خودت برام تعریف کنی!
    سرشو برگردوند و خیره به آسمون شروع کرد تعریف کردن..
    -چند سال پیش برای یه سمینار رفته بودم آمریکا ولی کارم اونجا فقط دو هفته بود و درست بعد از اون باید میرفتم تهران برای یه سمینار دیگه میدونستم اگه مامان متوجه بشه مثل همیشه منو بازخواست میکنه که همش تو سفری و اصلا به زندگیت توجه نداری..از امریکا باهاش تماس گرفتم که این دفعه کارم بیشتر از همیشه طول میکشه و طبق پیش بینیه من باز شروع کرد گله کردن..
    نفس عمیقی کشید چشماش رو بست انگار تو گذشته غرق شده بود
    -از امریکا با یه پرواز مستقیم رفتم تهران..چند روز اونجا بودم یه شب داشتم بر میگشتم به سوییت کوچکی که اجاره کرده بودم نصف شب بود.. دیدم یه نفر خودش رو انداخت جلو ماشین شانس آوردم که سرعتم کم بود از ماشین پیاده شدم بهش بتوپم .. دیدم یه زنه یه نوزادم توی بغلشه با صورت کبود و خونی با دیدنش وحشت زده سوارش کردم رسوندمش بیمارستان حالش اصلا مساعد نبود فورا بردنش اتاق عمل چون جراحی اون موقع نبود و طول میکشید تا بیاد خودم رفتم اتاق عمل..
    چشماش رو به هم فشرد
    -اولین بار بود که عملم نتیجه ای نداشت..بر اثر ضربه هایی که خورده بود خون ریزی داخلی کرد..فقط بعد از اون که به هوش اومد تنها تونست با حال خرابی بگه مراقب دخترش باشم..
    صورتش عرق کرده بود و اخماش تو هم بودن..با گوشه شالم صورتش رو خشک کردم دستشو گرفتم
    -دادمهر داری اذییت میشی بسه..
    سرشو تکون داد
    -نه بزار خودمو خالی کنم..
    نمیدونستم بعدش قرار بود چی تعریف کنه که اونقدر در عذاب بود دستمو کشیدم به صورتش با بغض گفتم:
    -منتظرم..
    نفس عمیقی کشید
    -بعد از مرگش هیچکس سراغش رو نگرفت..و خودم براش یه مزار خریدم و کارای تشیعش رو انجام دادم..
    زبونش رو روی لبای خشک شدش کشید..
    -بعدم سعی کردم پدر اون نوزاد رو پیدا کنم..به هر حال من نمیتونستم مسؤلیت بچه مردم رو به عهده بگیرم..برای این کار کسرا کمک خواستم و اونم مثل همیشه کمکش رو دریغ نکرد..وقتی پدرش رو پیدا کردم توی زندان بود..
    دیگه چیزی نگفت..ولی اخماش بدجور تو هم بودن..منم داشتم برای اون زن بیچاره که اینطور غریب از دنیا رفت هنوز گریه میکردم که شنیدن ادامه ماجرا گریم بیشتر شد..
    -اون..اون..خودش زنش رو اونقدر زده..بود که..خون ریزی داخلی کرد..و..مرد..زن بیچاره..بخاطر جون ..بچش با اون حال از..خونه..فرار میکنه تا بتونه بچش رو از دست پدر معتادش نجات بده و یه وقت تو عالم خماری..صدمه ای بهش وارد نشه...
    دیگه هق هق میکردم..بیچاره پرنوش اگه یه روز این چیزا رو بشنوه معلوم نیست چه به روزش بیاد..با گریه گفتم:
    -دادمهر..پرنوش..پرنوش هیچوقت نباید بفهمه..هیچوقت..
    چشماش رو باز کرد با دیدن حال من نشست دستاشو دورم حلقه کرد و گفت‌:
    -هیششش..خودتو عذاب نده..
    به سختی گفتم:
    -بعدش چی شد؟!
    -وقتی اون مردو دیدم بهش گفتم حضانت بچش رو میخوام..تو همون مدت یه حس وابستگی بهش پیدا کردم..به نوزادی که هیچ رابـ ـطه با من نداشت ولی خودشو تو دلم جا کرد..حتی نمیدونستم اسمش چیه خودم براش اسم انتخاب کردم..
    نفس عمیقی کشید..
    بگذریم پدرش که دیگه نه راه پس داشت نه راه پیش.. قبول کرد..بعد از یه مدتم متوجه شدم..که..که..
    سرمو بلندم کردم
    -که چی؟!
    چشماش رو از ناراحتی بست
    -اعدامش کردن..
    با حیرت گفتم:
    -کی ازش شکایت کرده بود؟!
    -متأسفانه اون خودش توی یه باند ، ساقیه مواد بود.. با قتل همسرش و همدستی با یه گروه قاچاق مواد مخـ ـدر این حکم براش صادر شد..
    با شوک نگاهش کردم"خدای من!"همینطور نگاه یخ زدم به یه گوشه بود و داشتم حرفای دادمهر رو تجزیه میکردم
    -دادمهر تو که نمیخوای وقتی پرنوش بزرگ شده بهش بگی!
    سرش رو تکون داد
    -‌نه..اون قرار نیست هیچوقت متوجه بشه..
    آب دهنمو قورت دادم
    -اون میدونه من مادر واقعیش نیستم..اگه وقتی بزرگ شد ازت پرسید..
    -میگم فوت شده..میبرمش سرمزارش ولی درمورد پدرش چیزی بهش نمیگم..ضربه بدی بهش وارد میشه..
    سرمو تکون دادم رفتم تو فکر"خدا کنه هیچوقت متوجه نشه!!" صدای زنگ گوشیه دادمهر منو از فکر بیرون آورد... پاسخ داد
    -بگو کسرا..
    نمیدونم چی شنید که رنگش پرید و خیره موند یه گوشه..قلبم داشت میمود توی دهنم..
    یعنی چی شده؟!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    نگاهم روی صورتش که از ناراحتی و ترس رنگ پریده بود در گردش بود.. تماسو که قطع کرد با حال خرابی گفت:
    -وسایلو جمع کن باید برگردیم..
    با ترس آب دهنمو قورت دادم گفتم:
    -‌چی شده؟!چرا اینقدر پریشونی؟!
    فریاد کشید:
    -زود باش..
    با چشمای گشاد شده بهش نگاه کردم داشت وسایلو میریخت تو سبد منم خشک شده به حرکات آشفتش نگاه میکردم نمیتونستم تکون بخورم..نگاهش که به من افتاد با شرمندگی گفت:
    -معذرت میخوام عزیزم..ولی بهتره الان به من کمک کنی..
    سرمو تکون دادم با هم وسایلو جمع کردیم تو دلم گفتم"عجب پیک نیکی!"..
    سبدو گذاشت صندوق عقب بعدم سریع سوار شد راه افتادیم چند بار ازش پرسیدم چی شده ولی جوابش فقط سکوت بود..قلبم داشت میومد تو دهنم دستام از استرس یخ زده بودن و میلرزیدن..با بغض گفتم:
    -چرا نمیگی چی شده؟!
    نگاهی کلافه بهم انداخت گفت:
    -خواهش میکنم دلناز باید تمرکز کنم..نمیخوام حواسم پرت بشه وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته خواهش میکنم درک کن...
    با هق هق سرمو چسبوندم به شیشه و دیگه حرفی نزدم حتی دلداریمم نداد .. حالش از منم بدتر بود فقط گریه نمیکرد!!
    اونقدر گریه کردم که بی حال شدم ، به خواب رفتم...
    با توقف ماشین از خواب پریدم ، با دیدن بیمارستان روح از تنم جدا شد..دادمهر از ماشین پرید بیرون اصلا متوجه من نبود..منم پشت سرش دویدم با هم رفتیم داخل..رفت سمت پذیرش رو به خانمی که اونجا بود گفت:
    -ببخشید خانم بیماری به اسم دامون معینی آوردن اینجا؟!
    خانمه نگاهی به دادمهر و من که شوک شده نگاهش میکردم انداخت و با خونسردی گفت :
    -چه نسبتی با بیمار دارین؟!..
    دادمهر کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
    -من برادرشم..
    با خونسردی سرشو تکون داد و گفت:
    -صبر کنید..
    از چهر عصبی دادمهر معلوم بود میخواد سرش داد بکشه ولی شنیدن صدای کسرا دیگه چیزی نگفت..
    کسرا اومد سمتمون ، دستشو گذاشت رو شونه دادمهر..
    -بیا بریم از این طرف..
    بعدم با هم رفتیم سمت مراقبت های ویژه..قدمام سست شده بود خدایا اینجا چه خبره؟؟!!اشکام بازم بی محابا ریختن با اینکه نمیدونستم چه خبره!..نگین خانم و دل آرام رو دیدم نشستن دارن گریه میکنن..رفتم سمتشون آرام تا منو دید خودشو انداخت تو بغلم ، با صدای بلند شروع کرد گریه کردن..
    -آجی..
    با خودم گفتم اون اینجا چیکار میکنه؟!با صدای خشداری گفتم:
    -چرا کسی به من نمیگه اینجا چخبره؟!
    با این حرفم نگین خانم گریش شدت گرفت .. رفتم سمتش سعی کردم آرومش کنم ، حالش خیلی بد بود..دادمهر رو به کسرا گفت:
    -دکترش کیه باید باهاش صحبت کنم..
    کسرا سرش رو تکون داد و باهم از ما دور شدن..رو به آرام گفتم:
    -تو بگو چی شده؟!
    همونطور که گریه میکرد بریده بریده گفت:
    -پرنوش امروز خیلی بهونه شما رو میگرفت..من و آقا دامون بردیمش بیرون تا کمتر بی قراری کنه..همه چی خوب بود تا اینکه داشتیم از پارک خارج میشدیم اونا جلوتر از من داشتن میرفتن..
    هق هقش اوج گرفت نگین خانمم بیشتر بی تابی کرد
    -یه دفعه ماشینی به سرعت اومد سمتشون پرنوش رو کشیدن توی ماشین رفتن .. آقا دامونم حواسش نبود وسط جادست دنبالشون دوید..که...که...یه ماشین.. زد بهش و....
    دستاش رو گذاشت روی صورت سرش رو تکون داد ، منم خشک شده حرفاش رو تحلیل میکردم پرنوش..دامون .. تصادف..آدم دزدی..با دست زدم تو سر خودم و زدم زیر گریه خدا!!اینا کار کی میتونه باشه جز ... جز..نه..امکان نداره..بالاخره زهر خودش رو ریخت بدم ریخت!!..
    دادمهر ما رو به زور فرستاد خونه..گفت مراقب مادرش باشیم یه وقت حالش بد نشه چون فشار خونش بالا بود و حتی قبل از رسیدن ما بهش سرم وصل کرده بودن..
    به نگین خانم کمک کردم بره روی تختش دراز بکشه خودمم کنارش روی صندلی نشستم اگه یه وقت چیزی خواست بهش بدم بیچاره تو خوابم چهرش آشفته بود و روی پیشونیش قطرات ریز عرق به وضوح دیده میشد..همونطور داشتم نگاهش میکردم که در باز شد و آرام اومد داخل نگاهی به نگین خانم انداخت و با صدای آرومی پرسید:
    -حالش چطوره؟!
    سرمو با تأسف تکون دادم و مثل خودش به ارومی گفتم:
    -حتی تو خوابم آشفتست..
    با بغض گفت:
    -حق داره..
    بعدم دوباره اشکاش از چشماش سرازیر شدن رفتم سمتش بغلش کردم..با هم رفتیم بیرون میترسیدم از صدامون بیدار بشه..توی نشیمن کنار هم نشستیم..با دیدن توپ رنگین کمانی پرنوش که یه گوشه افتاده بود دوباره یادم افتاد که چه اتفاقی براش افتاده.. زدم زیر گریه..طوری که آرام ترسیده نگاهم کرد..
    -آجی..آجی..آروم باش..
    با هق هق گفتم:
    -چطوری هان...معلوم نیست الان بچم تو چه حالیه..
    نمیدونم حالم چطور شده بود که آرام وحشت زده دستمو گرفت تکون داد:
    -آجی تو رو خدا الان سکته میزنی..تو رو خدا آروم باش..
    سرمو گذاشتم رو شونش اونقدر گریه کردم تا چشمام سیاهی رفت.. تنها لحظه آخر صدای جیغ آرام که گفت:
    -نازی..
    تو گوشم پیچید و دیگه هیچ..
    چشمام رو که باز کردم تو یه اتاق بودم گیج اطرفمو نگاه کردم هیچی یادم نمیومد حتی نمیدونستم کجام..سرم از درد داشت میترکید..با صدای آرام نگاهمو بهش دادم چهرش آشفته بود..چشماش در اثر گریه پف کرده بودن..تازه یادم افتاد چی شده و بازم اشکام ریختن.. در باز شد دادمهر اومد داخل تا دید دارم گریه میکنم اخم کرد..اومد سمت تخت رو به آرام گفت:
    -آرام جان بهتره بری استراحت کنی ازت ممنونم که مراقبش بودی..
    آرام سرشو تکون داد و بی حرف از اتاق خارج شد..دادمهر نگاهشو از در بسته گرفت و به من داد..نشست کنارم .. حالا میدونستم توی اتاق دادمهرم..دستمو گرفت گفت:
    -خوبی؟!
    ‌با صدای خشداری گفتم:
    -باید خوب باشم؟!پرنوش کجاست؟!
    با چشمایی که غم و نگرانی توشون دیده میشد گفت:
    -هنوز خبری ازش نیست..
    با شنیدن این حرف از کوره در رفتم شروع کردم داد و بیداد کردن..
    -خبری نیست؟!یعنی چی؟!یعنی چی خبری نیست دادمهر؟!چرا پیداش نمیکنی؟!
    با بهت به چهره عصبانیم نگاه کرد
    -‌دلناز..من..
    نذاشتم حرفشو بزنه با پرخاش گفتم:
    -دیدی؟! دیدی دلشورم الکی نبود؟! چقدر گفتم برگردیم هان!..چندبار بهت گفتم ولی گوش ندادی؟!چرا همش باید حرف تو باشه‌؟!اگه ما برمیگشتیم اون بی قراری نمیکرد که دامون و آرام ببرنش بیرون و اون بلا به سرشون بیاد..همش تقصیر توِ..تو..
    دیگه ادامه ندادم و فقط با مشتا میزدم به سینش اونم سعی داشت آرومم کنه ولی بی نتیجه بود تلاشش..
    -هیششش آروم باش عزیزم..قول میدم پیداش کنم قول میدم گلم..
    -تقصیر توِ دادمهر .. اگه بر میگشتیم..
    و بازم هق هق و سیل اشکایی که انگار قصد بند اومدن نداشتن..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا