کامل شده رمان اون روی زندگی|نویسنده malihe2074 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 11,408
  • پاسخ ها 76
  • تاریخ شروع

تا چه حد از رمان راضی هستید?

  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • ضعیفه

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بده

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
دستشو گذاشت رو دستم اروم پرسیدم :
_میشه بگی چی شده بابا جون?
اما انگار مهر سکوت زده بود به لب هاش… هیچی نمی تونست بشکن قفلیو که از رازی درد اور محافظت میکرد.
_از ایهان بشنوی راحت تره… من… من نمیتونم بگم باربد. من نمیتونم…
_بابا داری میترسونیم اینقدر دست دست نکن تورو روح مامان بگو چته…
_بیا بریم داغون تر از اونیم که بتونم توضیحش بدم…
و باز من موندم و یه دنیا ابهامات و یه دنیا سوال. استین پیرهنمو تا زدم و نشستم پشت فرمون. نگاهی به دورو برم کردم جاده ی درازی بود . ماشین ها هر کدوم راهشونو به مقصدشون ادامه میدادن.. باید سکوت میکردم باید تحمل میکردم تا زمان خودش فاش کنه که چه اتفاقی افتاده. استارت زدمو راه افتادم و با سرعت متوسطی میرفتم. بابا به بیرون خیره شده بود دستمو بردم سمت ضبط رو روشنش کردم. اهنگ هوای گریه دار فضای ماشینو پر کرد:
بی تو قدم میزنم تو غربت ِ خیابون تو نیستی و می خونم دوباره زیر ِ بارون
نیستی بیای ببینی با این چشای ِ خیسم
دوباره از تو میگم واسه تو مینویسم
نیستی و بیتو این شبا بغضی نشست توی ِ صدام می خونماتز خاطره روزای ِ بارونیما
ببین چشای ترم و دلخوشی و باورم و
نزار که از یادت بره خاطره ی آخرم و
خاطره ی آخرم و
خاطره ی آخرم و
منو تو زیر بارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
منو تو زیر ِبارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
دوباره دستامو بگیر دوباره با دلم بمون یه بار دیگه خط بکش رو فاصله میونمون
تو این روزای بارونی.تو این هوای گریه دار
بخند و خندیدن و باز یه بار دیگه یادمن بیار
منو تو زیر ِبارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
منو تو زیر ِ بارون شونه به شونه ی
هم وقتی قدم زدیم
بابا دست برد و ضبط رو خاموش کرد. چشماشو بستو تکیه داد به صندلی. سه ساعت راه داشتیم.تا برگردیم خونه...کم کم ابرای سیاهی راهشونو در پهنه اسمان پیش گرفتنو صدای غرش ابرهای خشمگین هیاهوی ماشین های در حال حرکتو در هم می شکست. اونقدر غرید تا دل تنگ ابرا شکست و قطرات بارون بی طاقت باریدن روی زمین...برف پاکن رو روشن کردم. سرم داشت نبض میزد زدم کنار و سرمو گذاشتم رو فرمون. یکم چشمامو بستم تا حالم جا بیاد. حالم که بهتر شد خواستم استارت بزنم که نگاهم به یه کاغذ تو کت بابا افتاد که روش چاپ شده بود باربد راد. چشمام ریز شد تا بفهمم دقیقا این برگه که گوشش از جیب داخلی کت بابا بیرون زده و اسم من روشه چیه! فوضولی داشت میکشتتم!
خواستم دست کنم آروم از جیبش بکشم بیرون که تکون ارومی خوردو باعث شد سریع دستمو پس بکشم چشماشو باز کردو دوروبرش رو نگاه کرد
_چرا وایسادی؟
از نظرم گذروندمش چشماش لبای پهنش و دماغ کوچیکش و موهای سفیدی که رو شقیقه هاش بیشتر از هر چیزی خود نمایی میکرد تو نگاه هم حل شدیم یادم اومد روزاییو که تو قلبم ازش متنفر بودمو حالا بودنشو بیشتر از هر چیزی تو دنیا د وست داشتم . حرکت کردیم. کوه ها هم با جاده ها پیچ میخوردن و من حین رانندگی مسحور عظمت کوه ها و مهمتر از همه عظمت خدا بودم. بی اراده لبخندی زدم و گفتم:
_خدایا شکرت...
به خونه که رسیدیم با دیدن ایهان چشام گرد شد و بعد ازینکه مبهوت نگاهش کردم نگاهم به مامانی افتاد که چشمهای قرمزش نشون میداد انگار اونم خبر داره!
نگاهام بین هر سه نفرشون چرخید و بعد روی چشمهای میشی ایهان ثابت موند. لبخندی زد و گفت:
_بریم اتاقت تا برات بگم اینجا چه خبره.
مبهوت پرسیدم
_اینجا چی می کنی
لبخند دندون نمایی زدو گفت:
_بزور دکترو راضی کردم ولم کنه!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
_باشه
نگاهم رو.دست تو آتل گردنیش ثابت موند پوفی کشیدمو و سری به نشونه تأسف تکون دادم:
_نترس خوبم! من ادم جون سختیم باری...
و چقدر هم جون سخت بود. از دست گلوله و تصادف و هزار بدبختی دیگه زندگی ش جون سالم بدر بـرده بود!لباسمو با یه تیشرت قهوه ای و شلوار گرمکن مشکی عوض کردم جلوی ایهان روی تخت نشستم و زل زدم بهش.
_میشنوم...
چشمهاش رو یدور دوره فرش و طرح هاش چرخوند. اب دهنشو قورت داد و گفت:
_میدونی باری گاهی موقعیتهایی پیش میان که توضیحش جان فرساس. نمیدونم از چیو از کجا شروع کنم.
و تو چشمهام نگاه کرد تا شاید من راه شروع بحثو نشونش بدم...و.وقتی سکوتم رو دید اروم گفت:
_باربد ،ما ....، ما... علت سر دردهاتو فهمیدیم
بی اختیار زدم زیر خنده و گفتم:
_همین یعنی واسه همین عزا گرفتین؟!خب اینکه...
و جمله ای که حرفمو قطع کرد اب یخی بود که روم ریخته شد!
_مشکلت تومور مغزیه باری
لبخند رو ل*ب*هام ماسید و بعد عصبی شروع کردم به خندیدن... بعد از اینکه خنده هام ته کشید گفتم:
_خیلی باحالی آیهان! جدی جدی شوخی می کنی!
زل زد به چشمهام و سرشو تکون داد:
_ولی من جدی گفتم باربد!
نفسم تو سـ*ـینه ام گیر کرد. لبخند تلخی زدمو گفتم:
_داری از چی حرف میزنی! نمی فهمم!
عصبی و بیقرار پوست لبش رو شروع کرد به جویدن. اخم هام تو هم گره خورد و غریدم و گفتم:
_آیهان!
مثل همیشه که وقتی هول بود و میخواست چیزی رو توضیح بده چشماشو می بیست و یه دم حرف میزد چشماشو بستو شروع کرد!
_ببین ... ببین باربد گاهی اوقات اتفاقاتی تو زندگی میفتن که خارج از کنترل هستن و ما مجبور به پذیرشیم مثل مرگ عزیز و بیماری و تصادف و هزاران اتفاق دیگه ولی مهم اینکه ما مقاوم باشیم و نشکنیم! تو هم الان درگیر یه بیماری ناخواسته ای که موظفی باهاش بجنگی!
حین. حرف زدن دستاش رو هوا حرکت می کرد و یه نفس حرف میزد و اونقدر تند گفت که چشم هام قده نعلبکی گرد شد!
چشماشو باز و گردنشو کج کرد و نگاهم کرد! دهنمو که باز مونده بود بستم و زل زدم بهش که گنگ ازم پرسید:
_نکنه اصلا نفهمیدی چی گفتم!
لبمو گاز گرفتم و خنده تلخی کردمو گفتم:
_من ...من فهمیدم فقط باورم نمیشه که مریض باشم و مشکل به این حادی باشه..
_ببین باری
از جام پاشدم و چنگی زدم.تو موهام!نگاهی از پنجره به خیابون بارون خورده کردم...




 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    سریع از جاش بلند شد و.پشتم.قرارم گرفت. لرزش محسوسی به جونم افتاد... با دست چپش منو به سمت خودش برگردوند و زل زد به چشم هام. اروم اومدجلو و با ارامش منو به اغوش کشید! عطر تلخش به ریه هام نفوذ و کردو هرچی احساس امنیت بود به وجودم سرازیر شد!
    آروم دم گوشم زمزمه کرد:
    _وقتی تو منجلاب زندگی داشتم غرق میشدم وقتی رو به نابودی رفتم این تو بودی که دستتو به سمتم دراز کردی و منو نجات دادی در حالی که همه رهام کردن.... باری من مرام و معرفت و ایمان و اعتقاد به خدا رو با تو شناختم... باربد باور کن اگه بخودش ایمان داشته باشی خدا خوش مریضیتو خوب میکنه و من مطمئنم تو عاشق خدایی... میدونم سربلند بیرون میای ازین امتحان. داداشی من تا اخرش باهاتم.تا ابد!
    حس اطمینان قشنگی تو صداش موج میزد. بی اراده لبخندی زدم. از اغوشش بیرون اومدم و لبخند اطمینان بخشی بهش زدم.
    _مرسی که هستی.
    چشماشو به ارومی فشار داد و گفت:
    _راه سختی در پیشه ولی وقتی منو تو باهمیم سختی معنی نداره.
    دوتامون دست هامون رو مشت کردیم و کوبیدیمش بهم. تو سبزه زار چشماش غرق بودم که گوشیم رو میز عسلی کنار تخت چرخید و لرزید! فکرم معطوف شد که کی میتونه باشه این موقع از روز!
    با دیدن اسم سهند ماتم برد... آیهان به دقت حرکاتم رو می پایید ! سنگینی نگاهشو حس میکردم!
    _چرا جوابشو نمیدی؟ کیه پشت خط؟
    نمیدونستم واکنشش چیه اگه بگم سهند پشت خطه! اما ترجیح دادم حقیقتو بگم....
    _سهند پشت خطه
    چشماش غم عمیقی گرفت و کلافه نگاهی به دیوار روبروش کرد!
    _جوابشو بده...
    سری تکون دادم و دکمه اتصال تماسو زدم:
    _الو....
    و چندی بعد صدای مردونه ی سهند پیچید تو گوشی...
    _سلام باربد جان چطوری ؟
    نگاهی به آیهان کردم چشماش پر شده بود. خوب میدونستم چقدر دلتنگ و ازرده خاطره ازینکه خواهرش کنارش نیس.
    _خوبم شکر!
    _چه خبر؟ آیهان خوبه؟
    حس میکردم نفس کشیدن تو هوای اتاق برای ایهان سخت شده، پنجزه رو وا کردم و هوای تازه به اتاق سرازیر شد .
    اره خوبه بیا با خودش صحبت کن من خداحافظ!_
    آیهان تیز نگاهم کرد! تعجب تو چشماش باعث شد گوشیو بگیرم طرفشو بگم:
    _باهاش حرف بزن اینطوری بهتره!
    اروم گوشیو گرفت و به وضوح لرزش دستاشو دیدم.
    _جانم....
    صدای سهند از اون ور گوشی انعکاس پیدا کرد:
    _جانت سلامت عزیزم. مشتاق دیدار خبرای خوبی برات دارم...
    صدای ایهان عین دستهاش لرزید و قلب من ازین لرزش فشرده شد.
    _بفرمایید گوش میدم
    ما داریم میایم ایران و ناتاشا هم همراهم میاد!_
    قطره اشکی بیقرار از چشمهای ایهان سقوط کردو لباشو گاز گرفت
    _جدی میگی؟
    _اره جدی میگم... ما فردا میایم. ناتاشا میخواد داداششو ببینه.
    لبخند زدم پس همه چی یادش اومده بود.
    ایهان بیقرار تر نالید:
    _دارم پر پر میزنم ببینمش دلم براش اب شده
    چشمه اشکاش رها شد رو صورتش و صورتشو شست...
    احساس خوبی داشتم ازینکه اشکاش از سر ذوقن. به خودم که اومدم مکالمش تموم شده بود و با عشق زل زده بود بهم. کی صورت خودم خیس شد که نفهمیدم؟
    سرمو تکون دادم وگفتم:
    _خیلی عالیه.... تبریک میگم
    بین گریه هاش لبخند زد:
    _خیلی عشقی باربد!
    لبخند زدم :
    _باید به مامانی بگیم مهمون داریم...
    _اوهوم.
    رفتم تو پذیرایی مامانی بیصدا اشک میریخت. میدونستم چه عذابی میکشه. از پشت بغلش کردم و گونمو بوسید و اروم با غمی وصف نا پذیر تو صداش گفت:
    _باربد جان...باربد من...
    در حالی که هق هق میزد روش رو.ازم گرفت....نشستم دو زانو جلوش چشمهای قهوه ایشو دوخت به چشمهام. یه لحظه فکر کردم تا چی بگم که باعث تسلی خاطرش شم.
    _هنوز که اتفاقی نیفتاده که مادر من بعدم.کی گفته مریضی همیشه اخرش مرگ و نیستیه؟؟؟درضمن من هنوز قصد کوتاه اومدن و باختن ندارم.
    اشکاشو پاک.کرد و.گفت:
    _به هر حال این یه عذابه هم واسه تو هم واسه همه اطرافیات نمیشه بیخیال شد میدونی چقدر
    سخته درمان مریضیت؟
    سرمو انداختم پایین میدونستم حق داره میدونستم مثل شکنجس درمان تومور و سرطان...
    _میدونم ولی چاره ای نیس!باید تحمل کرد باید ساخت باهاش!
    فقط سرشو تکون داد برای اینکه ازون حال و هوا خارجش کنم گفتم:
    _خواهره ایهان داره با سهند میاد اینجا!
    همون موقع ایهان با قدمهای اهسته اومد بیرون.
    _اره ایهان؟؟؟ ناتاشا داره میاد؟؟
    لبخند محو ایهان مهر تاییدی بر پاسخ سوال مامانی بود. از جام بلند شدم و گفتم:
    _تا فردا چیزی نمونده باید دست به کار شیم!
    _شما دست به کار نمیشی بقیه میشن!
    صدای مردانه بابا باعث شد برگردم سمتش! پی حرف شو بی معطلی گرفت:
    _شما تشریف میبری بستری میشی!
    با اعتراض یه قدم بسمتش رفتم:
    _بابا!
    نگاه جدی ای کرد که ترجیح دادم یکه به دو نکنم...!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    نگاه خالی از احساسی به ایهان کردم ابروهاشو انداخت بالا و خندید ساکت نشستم رو مبل کرم رنگ سه نفره و به یه جا خیره شدم. بابا که فهمید چجوری زده پنچرم کرده با بیخیالی گفت:
    _عزا نگیر به خاطر خودت میگم!
    چشم غره ای بهش زدم و روم رو ازش گرفتم.
    _دفترچه بیمه تو وردار بیا بریم پیش متخصص بینم چه خاکی به سر خودم باید بریزم!
    بی حرف از جام پاشدم و بی اراده مسافت حال تا اتاق رو غر زدم!
    _اه ! حالا که رسیدیم به موقعیت حساس من باید تشریف ببرم بیمارستان! ای تو روحت متخصص! که امروز وقت دادی. اخه لامروت اینجوری پام که یه هفته لنگ بیمارستان میشه!
    _کمتر آه و ناله کن!
    چشم تو چشم ایهان شدم و با حرص گفتم:
    _تو یکی تورو خدا لال شو!
    خندید و گفت:
    _وزغ بی اعصاب!
    حرصی شدم و با بالش کوبیدم تو ملاجش! زبونشو انداخت بیرون و ادای گیج زدن درآورد. چشمای لوچ شده ش و ادای گیجی ش حسابی باعث شد بخندم !
    _نکن همینجوری میمونی! برو میخوام لباس عوض کنم!
    عشـ*ـوه ای به صورتش داد و با ناز گفت:
    _جوووون هیکلتو...
    اخم کردم و گفتم:
    _این کارا چیه عین دخترهای خراب!
    لباشو گاز گرفت و خندید:
    _من دخترم یا تو که عین دخترا جلو مردها هم خجالت میکشی که حتی لباس عوض کنی !!
    _ایهان اعصاب ندارما گمشو دیگه اه
    خندید و ادامو درآورد و گفت:
    _باشه میرم خانم جون داد نزن!
    پامو بلند کردم که یه اردنگی نثارش کنم که جا خالی داد و در رفت ! لباسم رو با یه تیشرت مشکی و یه جین یخی عوض کردم و جلو اینه وایسادم نگاهی به قیافه بی روح و رنگ پریدهم کردم و گفتم:
    _خدا بزرگه!
    یهو در باز شدو ایهان با اوقات تلخی اومد تو! عین برج زهر مار نشست رو تخت متعجب براندازش کردم! شونه ای که تو دستم بود رو گذاشتم رو میز توالت که نیم نگاهی بهم کرد و با قیض گفت:
    _هاوین اومده! داشتم میپریدم از اتاقت بیرون ندیدمش خوردم بهش محکم!
    ابروهام از تعجب بالا رفت!
    هاوین
    به هر بهانه ای میخواستم با آیهان روبرو شم. مامان کمو کان به رفتارام مشکوک شده بود! به بهونه احوال پرسیه بابا از باربد منم خودمو انداختم وسط و گفتم:
    _منم میام!
    مامان مشکوک نگاهم کردو سام نگاه کنجکاوانه ای بهم کرد!
    _چیه خب؟
    سام یتای ابروشو داد بالا و گفت:
    _تازگی ها زیاد دوره باربد میپلکیا! باز چه نقشه ای داری!
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    _نگران شم عیبی داره؟؟
    سام سری به نشونه تأسف تکون داد. دعا دعا میکردم الان که میریم اونجا آیهان هم باشه! رفتم دستشویی و ارایشم رو از صورتم پاک کردم. رفتم سمت کمد. همه مانتو هام کوتاه و تا بالای زانو بودن! پوست لبمو جوییدم و به خودم غر زدم:
    _ای بابا یه لباس در خور علاقه آیهان ندارم!
    چشم دوختم به دره کمد و با خودم فکر کردم:
    _سخته ولی همونی میشم که اون دوست داره! من اون نگاه های سبز مخمورو مسحور خودم میکنم اره..
    فقط یه مانتو داشتم که چند سانت پایین زانو بود. همونو پوشیدم. شال هام همه رنگ روشن بودن و مطمئنن آیهان نمی پسندید! رفتم پیش مامان! جلوی میز ارایشش رو یه چهار پایه چوبی بلند نشسته بود و موهای های لایت شده کاهی و طلایی رنگشو سشوار میکشید. مامان من هم خداییش خوشگل بود چشمای روشن صورت گرد و گونه های برجسته موهای عـریـ*ـان و لبای کوچولوی سرخ و دماغ عروسکی...ولی همیشه حجاب داشت با اینکه شوهرش که بابای من باشه مقید این حرفها نبود! خندیدم و رفتم بوسیدم ش و گفتم:
    _قصد کشتن بابامو کردی امشب؟؟
    آرایش ملایم صورتی کمرنگش و خط چشم نازک ش جدا دل ادمو میبرد!همش چهل و پنج سالش بود. از تو اینه نگاهم کردو گفت:
    _چیزی میخواستی مامانی؟
    مامان همیشه با مهربونی باهام حرف میزد.
    نگاهی به اتاق سفید و قهوه ایش کردم و گفتم:
    _یه شال تیره لطفا اگه داری مرحمت کن!
    نگاه ناباورانه ای بهم کردو گفت:
    _هاوین تو چته؟؟؟؟!
    الان وقت حرف زدن راجع به کسی که با یه نگاه شد ملکه قلبم نبود!
    _باربد دفعه پیش که رفتیم خونه مامانبزرگ به نوع پوششم توپید!
    سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
    _اخه اون بچه معتقد و پاکیه تو رو مثل خواهرش میدونه ازش دلگیر نشو!
    _اوهوم
    یهو چرخید طرفم و گفت:
    _راستی هاوین!
    شال مشکی پولک دوزی شده شو از روی چوب لباسی برداشتم و گفتم:
    _جانم؟
    _اون پسره که چشماش زیتونی روشن بود چقدر خوش سیما و مودب و محجوب بود!
    چهره آرام و زیبای آیهان با حجب و حیای قشنگش جلوم جون گرفت...چال های لپش که نفس ادمو می گرفت وقتی می خندید. قلبم لرزید.از هپروت دراومد م و گفتم:
    _اره جذاب بود.
    و برای اینکه چشام عشقم به این پسره خوش تیپ و با حجب و حیا رو به مامان لو نده سریع شال رو برداشتم و از اتاقش بیرون رفتم.
    بابا نگاه خریدارانه ای بهم کردو اغوششو برام باز کرد تو اغوشش خودمو جا کردم:
    _چطوری نفس بابا؟
    خندیدم و گفتم:
    _خوبم.
    بابا زل زد به نیم رخم که باعث شد نگاهش کنم:
    _هاوین؟ تو به دوسته باربد علاقه داری؟؟
    چشام گرد شد و با دهن باز گفتم:
    _منظورت چیه؟؟
    بابا با چشمهای مشکیش نگاهم کردو بعد گفت:
    _زوم کرده بودی روش فکر نکن نفهمیدم ...یه پدر همه حالات دخترش رو میشناسه عزیزم.
    گونه هام رنگ گرفتن و خودمو از بغلش بیرون کشیدم. اره عاشقش بودم و شدی بود ناخواسته همه ی جونم! اما الان زود بود برای اعتراف!
    _علاقه نیست فقط برام جذابه همین...
    بابا فقط سرشو تکون داد. مامان که اومد همه حاضر شدیم که بریم خونه مامانبزرگم. دل تو دلم نبود. سوار پرادوی سفیدمون که شدیم سام دست بردو ضبط رو روشن کرد اهنگی که خیلی دوستش داشتم پلی شد:
    هی فلانی تو هنوز مال منی
    هنوز به یاد قدیم می کشم سیگارو سی بار
    تو با همه بدیات مال منی
    آره گیجم یه کمی بگو دلت منو میخواد
    من با کسی نمیرم مال کسی
    نمی شم گیره دلم پیش دلم الان تا صد سال
    بگو بر میگردی بگو تو هم دلت منو میخواد
    بی زارم از نبودنت با اینکه تو میدونی
    نذاشتی عاشقت باشم نذاشتی بم مدیونی
    بزار بگم که بعد تو با خودمم قهر میشم
    نمیخواستم ولی آخر تو این هوا غرق میشم
    حال منو این ابرایه تیره اون کسی که میره
    از پیش من خوب میدونه چقدر برش میمردم
    دل منو باش چه ساده باهاش
    جون گرفت هر روزو
    وقتی که رفت از پیشمو آروم دود میخوردم
    هی فلانی تو هنوز مال منی
    هنوز به یاد قدیم می کشم سیگارو سی بار
    سیگارو سی بار
    من با کسی نمیرم مال کسی
    نمی شم گیره دلم پیش تو الان تا صد سال
    بگو بر میگردی بگو تو هم دلت منو میخواد
    بی زارم از نبودنت با اینکه تو میدونی
    نذاشتی عاشقت باشم نذاشتی بم مدیونی
    بزار بگم که بعد تو با خودمم قهر میشم
    نمیخواستم ولی آخر تو این هوا غرق میشم
    هی فلانی تو هنو مال منی
    هنوز به یاد قدیم می کشم سیگارو سی بار
    تو با همه بدیات مال منی
    آره گیجم یه کمی بگو دلت منو میخواد
    من با کسی نمیرم مال کسی
    نمی شم گیره دلم پیش تو الان تا صد سال
    بگو بر میگردی بگو تو هم دلت منو میخواد
    با اهنگ زمزمه میکردم و خودمو نرم سرجام تکون میدادم. وقتی رسیدیم چشام دنبال ایهان می گشت. مامانی رو که بوسیدم یهو از اتاق بغلی با عجله اومد و محکم خورد بهم...!
    لبخند از رو لباش پرید و با اخم سرشو انداخت پایین و زیر لب ببخشیدی گفت و دوباره برگشت اتاقو درم بست...!




     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    از گرمای تنش که ناگهانی بهم خورد انگار یه برق با فاز بالا از بدنم رد شد! مبهوت به دری که پشت سرش بست خیره شدم. چه عطر تلخی زده بود!هوش از سره ادم میبرد! نگاهم به نگاه بابا گره خورد لبخندی زد و دستش رو گذاشت رو کمرم و منو هدایت کرد طرف مبل تا بشینم. بازم آیهان بهم اخم کرد ولی کم کم مجبورش میکنم تسلیم شه! چیزی نگذشت که در اتاق باز شد و باربد حاضر و لباس پوشیده اومد بیرون!باربدم خدایی خیلی جذاب بود. نگاه سردی بهم انداخت! پس آیهان بهش گفته خورده بهم! چشم غره ای براش رفتم. انگار من رفتم خوردم به آیهان!! با همه که احوالپرسی کرد جلوی من قرار گرفت!صاف زل زد تو چشمهام و دقیق شد بهم! منم پررو پررو زل زدم بهش و گفتم:
    _چطوری باربد؟ میبینم که روبراهی!
    پوزخند محوی زد و گفت:
    _خوبم! تو خوبی؟
    و به دنبالش جدی و خشن نگاهم کرد! منم پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    _خوبم ممنون از احوال پرسیت!
    مشغول خط و نشون کشیدن با چشمهامون بودیم که مامانی با یه سینی چایی اومد بیرون و گفت:
    _سعید کلا مبلارو عوض کردیم خوب شده؟؟
    باربد رفت روبرو نشست و منو بابا باهم نگاهی به مبلهای کرم با گلهای قهوه ای کردیم راحتو قشنگ بودن.
    _اره خوب شده مامان مبارکه!
    مامانی رو به باربد کردو گفت:
    _مادر دستت درد نکنه برو شیرینی رو از آشپزخونه بیار. هاوینم ببر اتاقت سام تو هم دوست داری برو!
    چشام برق زد! باربد نگاهی به مامانی کرد که مامانی حساب کار دستش اومد:
    _آها یادم نبود ایهان اونجاست!
    ای لعنت بازم نشد! همون موقع آیهان اومد بیرون. مامانی از روی میز فلزی کوچیک کنار دستش یه کاغذ کوچیک برداشت و گفت:
    _پسرم داری میری بیرون؟
    آیهان لبخند قشنگی زدو گفت:
    _بله خانم مهاجر!
    مامانی یه نگاه به باربد یه نگاه یه ایهان کردو گفت:
    _خیلی خب تو و باربد برین اینارو بخرین بیاین سعید و بچه ها شب شام میمونن
    سام سریع پرید و گفت:
    _نه مامانی! زحمت نکش! ما یه ربع دیگه میریم!
    باربد خندید و با خشونت ساختگی گفت:
    _بشین سرجات بابا! هی میریم میریم!
    بابا گفت :
    _مامان زحمت میفتی پاهاتم درد میکنه
    عمو عارف دستی رو شونه بابا گذاشت و با مهربونی گفت:
    _پسرا الان میرن خرید خانما هم به مامان کمک.میکنن دیگه سعید خیلی وقت هست که اینجا چیزی نخوردی!
    آیهان که تا اون لحظه ساکت ایستاده بود و به مکالمات گوش میداد گفت:
    _باشه عمو عارف ما میریم زود برمیگردیم بیا بریم باربد
    اون مشغول خطاب کردن باربد بود و من محو تماشای حرف زدنه شمرده شمرده و با طمأنینه ش!
    باربد که داشت شیرینی هارو میزاشت رو میز رو به آیهان کردو گفت:
    _برو کفشاتو بپوش الان میام...
    _خداحافظ همگی!
    ایهان که از در بیرون رفت با خودم گفتم کاش میشد منم باهاش برم!
    آیهان
    از در که زدم بیرون نگاهی به کفش هام کردم ای لعنت زیر کفشم نابود شده! باری که اومد بیرون کفشمو گرفتم طرفش و گفتم:
    _اینجارو !
    با دیدنش چشماش گرد شد و خندید!
    _وای این چیه! آش و لاش شده که!
    کمد دم در که کفشاشو میزاشت توش باز کرد و گفت:
    _سایز پات چنده؟
    _40
    خندیدو در حالی کفش کتونیه سفید رنگ تمیزیو از کمد می کشید بیرون گفت:
    _هم سایز منی! بیا اینو بپوش! مال خودت!
    با خجالت گفتم:
    _نمیخواد خودم.میخرم!
    با عشق نگاهم کرد و گفت:
    _آیهان منو تو داداشیم! مال منوتو نداره که!
    همیشه از اینکه مادی کمکم کنه کسی شرمنده و خجالت زده میشدم. با شرم کفشو گرفتم و گذاشتم جلو م و مشغول پوشیدنش شدم و با خودم گفتم فردا یه کفش میگیرم و کفششو بهش پس میدم. تا اون موقعشم کلی خودش و پدرش و مامان بزرگش جورم رو.کشیده بودن و برام زحمت کشیده بودن... از ساختمون که بیرون رفتیم باربد سکوت رو شکست و گفت:
    _ایهان؟
    در حالی که به رو برو نگاه میکردم گفتم:
    _جانه آیهان؟
    مکث کوتاهی کردو گفت:
    _کشاورز بزودی دادگاه و محاکمه ش شروع میشه ادم نفوذ داریه جنگ بزرگی در راهه...تکلیفت رو باهاش مشخص کردی؟
    لبامو گزیدم و گفتم:
    _راستش من دو دلم! ولی خب بیشتر میشه گفت مصمم هستم برای انتقام!
    ایستاد و برگشت سمتم. یه کوچه مونده بود تا برسیم به بازار اصلی انزلی. نگاه موشکافانه ای به چشمهام کرد و گفت:
    _تو بخشش و انتقام گیر کردی؟
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _اوهوم
    راهشو به سمت بازار ادامه داد و منم شونه به شونه ش راه میرفتم:
    _آیهان یچیزایی رو میخوام برادرانه بگم خوب تمرکز کن و گوش بده چی میگم!
    _بگو گوش میکنم
    _ببین آیهان... میدونم چقدر عذاب از دست این زندگی و توطئه های کشاورز کشیدی. الکلی و سیگاری شدی همه ی داشته هات به باد رفت مجبور شدی اینور اونور کار کنی و زندگی تو بکشی بالا و هزارتا معضل دیگه! الان حقوق و استقلال خودتو داری اما اینا همه میتونن یه پوئنت مثبت باشه نسبت به کسانی که همیشه تو ناز و نعمت و رفاه بودن و سختی نکشیدن! مسلما تو بهتر مشکلاتو حل میکنی و دشواری های زندگی رو هموار میکنی!میدونی ایهان خدا با سختی دادنبه ادمها می خواد که اونارو اب دیده و بنده ی خاص خودش کنه! دوست داره صدای بنده های خوب خودشو بشنوه برای همین هر چی ازش بخوای دیر میده! ولی چون دوست نداره صدای بنده های بدشو بشنوه هر چی که بخوان زود بهش میده!
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _پس یعنی الان منو خیلی دوست داره?
    لبخند زدو گفت:
    _شک نکن!
    نگاه نافذی بهم کردو ادامه داد:
    _درسته که کشاورز یه ادم فوقالعاده بد و مضر برای جامعس اما اگه بخوای انتقام بگیری یا به عبارتی قصاصش کنی باید به این فکر کنی که ایا بعداً پیش خودتو خدات راحتی?! فکرشو کردی?
    اره فکرشو کرده بودم! اون عزیزترین افراد زندگیمو ازم گرفته بود. مامان بابای من مظلومانه مرده بودن! و مسلما روحشون ارامش پیدا نمی کرد اگه من راضی می شدم ببخشمش!
    سکوتمو شکستم و گفتم:
    _ببین باربد من قسم خوردم انتقام مرگ مامان و بابامو بگیرم که به ناحق کشته شدن! باربد جرم کشاورز فقط قتل مامان و بابای منو این حرفا نیست! هزاران گـ ـناه و خطای دیگه مرتکب شده در ضمن به قول خودت ادم فوق العاده بد و خطرناکیه! پس اگه ببخشمش و ولش کنم دو فردا دیگه چندین نفر دیگه رو مثل من بیچاره میکنه و به خاک سیاه می نشونه! اگه بخشش به خرج بدم اونوقت فقط زندانی میشه و بعد می تونه خیلی راحت باز ازاد شه و تو جامعه بگرده! اما اگه ادمی بود که اولین خطاش بودو بعد توبه می کرد می شد بخشیدش ولی خودت میدونی نیست و نمیشه!
    باربد به دقت به حرفام گوش می کرد حرفام که تموم شد لبخند زدو گفت:
    نود نه درصد حقو به تو میدم ولی حالا جدا ازین ماجرا سعی کن که دیگرانو ببخشی نه بخاطر اینکه اونا محتاج بخشش تو هستن بلکه بخاطر اینکه تو به ارامش احتیاج داری…. درست میگم?
    دیگه رسیده بودیم به بازار.
    _اره درسته! حالا اینا رو ولش ببین من دستم تو اتله! ولی با این حال می تونم با اون دستم چهار پنج تا بسته رو بیارم
    _نمی خواد خودم میارم… .
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    فصل پنجم
    خودمم خوب می دونستم زخمم هنوز بسته نشده و باید مراعات کنم اما خواهر کوچولوم داشت میومد و مراعات دیگه جایی نداشت! لبخند گله گشادی زدمو به لیست نگاهی کردم. میوه و حبوبات. باربد عین زنـ*ـا مدام قیمت هارو می پرسید و ازین ور بازار به اونور بازار میرفت! طفلک مجبور بود بخاطر من ده دوازده کیلو رو دنبال خودش بکشه و من فقط سه چهار کیلو تو دست سالمم بود. چون مسافت نزدیک بود ماشین نیاورده بودیم. تو راه برگشت هر دو ساکت بودیم تا اینکه وقتی نزدیک کوچه شدیم باربد گفت:
    _الآن به بابا میگم بیاد وسایلو ببره تو… من باید جایی برم زود میام!
    متعجب نگاهی بهش کردم و گفتم:
    _کجا میری منم میام!
    خندید و گفت:
    _تو مگه دم منی شاید یه کار خصوصی داشته باشم!
    خندیدم و گفتم :
    _باشه ولی منم بیرون یه کاری دارم که باید انجام بدم!
    سرشو کج کردو زل زد به چشمام تا از چشمام بخونه که کارم چیه!
    _کجا به سلامتی?!
    ابروهامو انداختم بالا و بد جنس خندیدم و گفتم:
    _خب همونقدر که تو کاره خصوصی داری خب منم دارم برادر من دیگه!
    قیافه دلخوری به خودش گرفت و به اسفالت خیره شد و بعد گفت:
    _ایهان منو تو این حرفارو نداشتیم!
    دست روی شونش گذاشتم و گفتم:
    _نترس نمیخوام خودمو تو دردسر و مرگ بندازم ولی قول میدم بعدا بگم جریان چیه!
    لبخندی زدو در حالی که گوشیو از جیبش میکشید بیرون گفت:
    _قول دادیها!
    برای اینکه دوباره حرف از همراهی نشه سریع گفتم:
    _باشه من خداحافظ!
    و به دنبالش چرخیدم که برم که پشت سرم گفت:
    _خدا به همرات!
    قدمهامو تند کردم و پیچیدم تو یه خیابون فرعی و پشتم رو نگاه کردم تا مطمئن شم دنبالم نیومده! راه ساحلو پیش گرفتم و بین راه یه شاخه گل رز گرفتم و راه افتادم طرف پارک ساحلی. به نزدیکی صندلی های پارک که رسیدم با دیدن شخصی که روی صندلی نشسته بود لبخند زدم و رفتم طرفش. گل رزمو از پشتم در اوردم و جلوی صورتش گرفتم! با دیدن گل کامل به سمتم برگشت و با دیدنم چشمای عسلیش برق زدو با خوشحالی گفت:
    _اومدی???
    و با دیدن دستم تو اتل پرسید :
    _وای خدا ایهان چه بلایی سرت اومده??
    با عشق نگاهش کردم و گفتم:
    _من خوبم ریحان! بشین!
    سرجاش نشست و منم نشستم کنارش و دستمو دورش حلقه کردم که گفت:
    _چهار روزه ندیدمت دو روزم که ناپدید بودی! داشتم دق میکردم ایهان!
    دست گذاشتم زیر چونشو و صورت گرد و بامزه شو چرخوندم طرف خودمو گفتم:
    _اون دوروز تو چنگال کشاورز بودمو دو روزم درگیر بیمارستان بودم
    نگاهشو از دریا گرفت و نگاهم کرد برق اشک تو چشمهاش باعث شد قلبم فشرده شه! با ناراحتی گفتم;
    _تورو خدا گریه نکن! بخدا الان حالم خوبه!
    اشکشو که اماده چکیدن بود با انگشت گرفتمو سرش رو گذاشتم رو شونم…
    _خیلی دوستت دارم ریحان… خیلی..
    _من بیشتر!
    دستشو تو دستم فشار نرمی دادم و گفتم:
    _حال مادرت چطوره?
    سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:
    _شب تا صبح مدام پای چرخ خیاطیه و سفارشات مردم رو اماده میکنه.
    ریحان وقتی خیلی کوچیک بود پدرش قند گرفت و مرد و خیلی زود بدبختی رو زندگیه اونو مادرش سایه انداخت! مادرش هر کاری انجام میداد تا ریحان مشکلی نداشته باشه… خوب یادم اومد اولین باریو که با ریحان روبرو شدم. من مـسـ*ـت و پاتیل با چند نفر در حال قهقهه زدن بودم که چشمم به دختری افتاد که مرد بلند و شروری کنار دیوار چپ و راست بهش سیلی میزد و ریحان تو اون کوچه خلوت جیغ میزد و کمک می خواست…! رگ غیرتم باد کرد و رفتم طرفش مردی رو که چشماش از فرط خشم پره خون بود از پشت به عقب کشیدم و با عصبانیت گفتم:
    _هی ایکبیری مظلوم گیر اوردی میزنی!
    غرید :
    _به تو چه ربطی داره گوساله?? راه تو کج برو! دختر خالمه غلط اضافی کرده باید ادب شه!
    مـسـ*ـتی از سرم پریده بودو بخوبی به محیط اطرافم واقف بودم نگاهی به ریحان کردم که گوشه لبش پاره شده بود و هق هق میزد هر خطایی هم کرده بود نباید یه زن یا دخترو زد!
    پوزخند زدم و با لحنی تحقیر امیز گفتم:
    _نرم چه غلطی میکنی!
    چیزی نگذشت که دوستامم پشتم قرار گرفتن و شدیم پنج نفر به یه نفر! اما مرده از رو نرفت و بسمتم هجوم اورد. مشت اول رو جا خالی دادم همزمان با لگد زدم شکمش که از درد به خودش پیچید و بقیه ریختن سرش تا می خورد کتکش زدن! یقمو صاف کردم و چرخیدم طرف دختری که کز کرده بود گوشه خیابون با دیدنم ترس ورش داشت و تو خودش جمع شد. فاصلمو باهاش حفظ کردم و گفتم:
    _نترس کاریت ندارم اونم دیگه نمیتونه اسیبی بهت بزنه…
    یه دستمال کوچیک سفید دور دوزی شده که متعلق به بابا بود و حالا سهم من شده بود از جیبم کشیدم بیرون و گرفتم طرفش… میترسید ازم بگیرتش برای همین یه زانوم رو زمین گذاشتم و نشستم جلوش و دستمال رو بردم سمت پارگی لبش مه صورتشو چرخوند اروم گفتم:
    _لبت پاره شده قصد بدی ندارم میخوام کمکت کنم
    خیره شد به چشمهام. نمیدونم چی دید که گذاشت دستمال رو بزارم رو پارگیش. از جام بلند شدم و گفتم:
    _نمیدونم جریان چیه ولی سعی کنین دیگه با اون مرد رو برو نشین!
    خواستم برم که گفت:
    _اقا خیلی ممنون… لطفا صبر کنین الان مادرم میاد تشریف بیارین حداقل یه چایی بخورین…
    و اینجوری شد که من با ریحان و مادرش و زندگی سختشون اشنا شدم….
    از گذشته بیرون اومدم و دست کردم تو جیب شلوار لی مو چهارصد تومنی رو که همون روز حقوق گرفته بودم گرفتم طرفش:
    _ریحان اینو بگیر میدونم کمه ولی…
    وسط حرفم پرید و با تندی گفت:
    _ایهان تموم کن این کاراتو هر ماه داری منو خجالت میدی!
    انگشت اشاره مو گذاشتم رو ل*ب*هاش و گفتم:
    _هیـــــــــــــس! تو عزیز منی دوست دارم! وظیفمه تامینت کنم! پس حرف بی حرف!
    پولو گذاشتم تو دستشو پیشونیشو بوسیدم و به شرم و حیای دخترانش لبخندی زدم. صورتشو کامل برانداز کردم از موهاش که چیزی بین خرمایی و قهوه ای روشن بود. پیشونی بلندش دماغ عروسکیش و لبای کوچیک قلوه ایش . بودن در کنارش بهم ارامش میداد. سوز سردی شروع به وزیدن کرد کم کم زمستون داشت جولان دادن رو شروع میکرد. من بیست سالم بود و اون فقط چهار ماه ازم کوچیکتر بود. نگاهی به لباساش کردم .
    _عزیزم?
    با ناز گفت;
    _جانم?
    خندیدم و گفتم:
    _این کفشا کفشای باربد گلم! بریم الان یه کفش بگیرم!
    اما تمام فکرم این بود که ببرمش پاساژ معروف انزلی و براش مانتو و شال بخرم…
    خندید و گفت:
    _خیلی مایلم این اقا باربد رو ببینم
    سری تکون دادم و گفتم:
    _اونم به موقعش…

     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    از جامون که بلند شدیم یه آن نگاهم کشیده شد به سمت بستنی فروشی اونور خیابون! باربد و ارمان هر کدوم یه طرف میز نشسته بودن و باربد به ارمان گوش میداد! روی میز به علاوه بر بستنی یه چندتا پلاستیک و خرید هم بود. ریحان رد نگاهمو گرفت و با خنده گفت:
    _به چی عین گربه ها اینطوری زل زدی!
    همونطور که رو از ارمان و باربد می گرفتم گفتم:
    _اونا ارمان و باربدن!
    ریحان پرسشگرانه نگاهی کردو گفت:
    _اینجا چکار میکنن? مگه تو نمیدونستی قراره بیاد اینجا?
    سری تکون دادم و گفتم:
    _نه ! بهم گفت یه کاره خصوصی داره!
    همون آن حس کردم نگاهه باربد گیر کرد بهم فاصله زیاد بود برای همین بخوبی نمی تونست تشخیص بده یکم خودشو تکون داد تا درست تشخیص بده که منم سریع ولی جوری که شک برانگیز نباشه دست ریحانو گرفتم و از پله ها پایین رفتیم. کفش ریحان کتونی نبود و باعث شد شن بره تو کفشش!
    _ایهان صبر کن هر چی شن بود رفت تو کفشم!
    _باشه فقط یکم زودتر
    بعد ازینکه شن های کفششو خالی کرد گفت:
    _تو گفتی باربد بچه مذهبی و ادم معتقدیه نه?
    لبمو گزیدم و گفتم;
    _اره چطور مگه!
    _پس بهش نگفتی my friend داری!
    لبمو با زبونم تر کردمو گفتم :
    _راستش یبار گذرا بهش گفتم ولی یهو توپش پر شد و بدش اومد. منم مجبور شدم بگم شوخی کردم !
    _اره خب اینجور ادمها اینکارو گـ ـناه می دونن میدونی ایهان منم تا اون موقع که تو رو ندیده بودم همین فکرو میکردم که گناهه ادم با یه نامحرم باشه و اجازه بده اون هر کاری بخواد باهاش بکنه واقعا هم نادرسته ولی اگه طرفت مثل تو یه مرد خوب باشه و حد و حدودشو رعایت کنه هیچ عیبی نداره اوایل بهت احساس خاصی نداشتم اما تو هر بار مردونگیتو ثابت کردیو منی رو که هیچکی نمیتونست دلشو به دست بیاره عاشق کردی!
    از اینکه اونم بهم علاقه داشت به وجد اومدم… رسیدیم به پاساژ جلوی مغازه مانتو فروشی وایسادیم با تعجب نگاهم کردو گفت:
    _اینجا چکار داری?!
    تصمیم گرفتم یکم شوخی کنم و سربسرش بزارم! در حالی که خندمو کنترل میکردم گفتم :
    میخوام برای خودم مانتو بگیرم بشم خوشگل خانم!
    پخی زد زیر زیر خنده و برای اینکه صدای خندهش بلند نشه ریز ریز نخودی خندید… زل زدم به خنده هاش چقدر لـ*ـذت بخش بود برام! عشقو از نگاهم خوند و سرشو به زیر انداخت. نگاه های بابا به مامان وقتی می خندید جلوم جون گرفت وقتی مامان می خندید بابا همیشه و هر دفعه محو تماشای خندیدنش میشد و با عشق نگاهش میکرد. با یاد اوری خاطرات گذشته غم دوباره به دلم سرازیر ضد اما به روی خودم نیاوردم و دست ریحان رو گرفتم تا بریم تو که گفت:
    _ایهان بخدا مانتو نمیخوام میگم مامان بدوزه!
    اخمی کردم و گفتم:
    _مادره بیچارت چقدر جون داره که بخواد مانتوی تورو هم بدوزه!
    با ناراحتی گفت:
    _اخه اگه مانتوی جدیدمو ببینه خجالت میکشه و شرمنده میشه… تو رو روح بابات کاری نکن که جلوم خجالت بکشه خواهش میکنم! میدونم برات مهمم ولی لطفا بزار این چیزارو خودم بگیرم.
    حرفش درست بود و حق داشت…
    _باشه هر چی تو بخوای…
    نگاهش به مغازه ی بغـ*ـل مانتو فروشی بود کفش های کتونی مردونه پشت ویترین خود نمایی می کردن رد نگاهشو گرفتم یه کفش کتونی خاکستری با نوارهای زرد که خیلی جمع و جور و شیک بود.
    دست گذاشت رو بازوم و گفت:
    _عزیزم ازون خوشت میاد?
    سریع گفتم :
    _اره قشنگه!
    گنگ نگاهم کردو گفت:
    _اصلا فهمیدی کدومو گفتم?
    _اره دیگه اون خاکستری زرده رو میگی که بند داره !
    ابروهاشو داد بالا و گفت:
    _عجب ادم تیزی هستیا!!
    کفشو که خریدیم گفت :
    _ایهان داره دیر میشه باید برگردم خونه مامان نگران میشه منتظره
    _باشه عزیزم
    تا ایستگاه تاکسی همراهیش کردم و تا زمانی که تاکسی از جلو چشام دور شد بدرقش کردم.که گوشیم زنگ خورد.
    _جانم باربد?
    _سلام کجایی?
    لحنش یجوری سرد و خشک بود!
    _دارم میام یه ربع دیگه اونجام!
    فقط گفت باشه و قطع کرد!!! نگاهی به گوشیم کردمو سرمو تکون دادم پس ی چیزایی حالیش شده! قدمهامو تیزتر و تندتر کردم تا برسم خونه که جای زخمم تیر کشید و حس کردم یچیزی پیرهنمو خیس کرده پیرهنمو از رو کتفم کنار زدمو با پاسمانی که پر خون شده بود. دستمال رو از جیبم دراوردم و گذاشتم روشو فشار دادم
    _اخ
    نگاهی به دورو برم کردم سره کوچه بودم. خودمو جمع و جور کردم تا کسی متوجه نشه. اگه از در میرفتم نگاه همه بهم معطوف میشد. اروم کلید انداختم تو دره ورودی و وارد حیاط شدم دستم بدجور درد میکرد. حیاطو دور زدم و رفتم طرف پنجره اتاقم بازش کردم و رفتم تو. درد تو تموم تنم پیچید. جعبه ی کمک های اولیه روی دیوارو باز کردم و بانداژ و بتادین رو برداشتم و یه پارچه تمیز! لباسمو به سختی از تنم در اوردم و پارچه رو گلوله کردم و گذاشتم تو دهنم تا وقتی بتادین زدم و سوخت صدام بلند نشه! یه پارچه تمیز دیگه رو اغشته به بتادین کردم و بی هوا چشامو بستمو گذاشتمش روی جای گلوله. نفسم گرفت سوزش وحشتناکی باعث شد تا کمر خم شم و بشدت دندونامو به پارچه فشار بدم. چهرم مچاله شده بود که یهو در باز شدو باربد اومد تو! با دیدنم تو اون حالت و پارچه ی خونی چشماش گرد شد و ظرف میوه ای که تو دستش بود از دستش افتاد و میوه ها پخش زمین شد! اومده بود تا از جعبه پرتقالهایی که تو اتاقم بودن پرتقال برداره!
    دیگه رمقی برام نمونده بود سریع خودشو جمع کرد و دویید طرفم و گفت:
    _این چه وضعشه! داری چکار میکنی!!!
    دستمو از رو زخمم کشید کنار و با وحشت گفت:
    _روانی زخمت باز شده باید بریم دکتر!
    اومد پاشه بره اماده شه که دستشو کشیدم و عین فنر کشیده شد طرفم!
    _نمی خواد! بند اومد
    با عصبانیت گفت:
    _ممکنه عفونت کنه بمیری!
    فقط نگاهش کردم که کوتاه اومد و نشست رو تخت و سرشو گرفت تو دستاش.خودم خودمو پانسمان کردم. بغض تو گلوم جا خشک کرد بازم طفلک سر درد گرفته بود. احساس گـ ـناه کردم. چند بار شقیقه شو مالید و بعد چشماشو بزور باز کرد. لباش باز شد چیزی بگه اما نگفت و سریع از جاش بلند شد رفت بیرون درم بست!
    دلم گرفت… نمی خواستم خونه بمونم دلم هوای بابا و خاک مامانو کرد. هشت و نیم شب بود ولی دلتنگی که ساعت نمی شناسه… نمیتونی دلتو قانع کنی که لامصب سره این ساعت و این روز تنگ نشو! لباس پوشیدم و دوباره از پنجره پریدم پایین .
    قبرا رو یکی یکی رد کردم. چقدر جوون اسیر دل خاک شده بودن… اروم نالیدم و گفتم:
    _خدایا کاش منم ببری کاش خلاصم کنی! خسته شدم ازین زندگی . خدا جون نمیخوام بنده ی خاص ت باشم نمیخوام فقط خلاصم کن . تو که میدونی هیچ احدی نمیتونه جای خانواده امو پر کنه دارم از دلتنگی می میرم… خدایا چهارسال گذشته چهار ساله تنهام. باربد که برام خانواده م نمیشه…
    سرمو رو سنگ قبر مامان گذاشتم و اشکهای گرمم رو سنگ سردش ریخت:
    _مامان دلم برای جیغ زدنات غر زدنات تنگ شده واسه خونمون که همیشه بوی غذات می پیچید توش تنگ شده مامان بیا و یبار دیگه بهم بگو پسرم بهم بگو ایهان جان… تورو خدا مامان… مامان دیگه به خوابمم نمیای. مامان نگو آیهانتو فراموش و رها کردی اخه من چی بگم از دلتنگیام اخه چی بگم از حال بده هر روزم… مامان جونم آیهانت ازین زندگی خسته شده آیهانت بریده ازین زندگی.
    به هق هق افتاده بودم و زجّه میزدم دستمو گذاشتم رو سنگ بابا و عکسشو لمس کردم :
    _بابا پسره بی عرضتو ببخش که تموم چیزایی رو که یه عمر براش زحمت کشیدی به باد داد بابا دلم تنگ شده واسه دراز کشیدنات کنارم واسه حرفی که همیشه بهم میزدی و بهم می گفتی نفس بابا! چطوری نفستو تنها گذاشتی رفتی خدایا چطور دلت اومد باباجونمو ازم بگیری. هر دوتاشونو یجا خدایا دیگه نمیکشم اونارو گرفتی باربدم داری می گیری??چه گناهی کردم به درگاهت که همه رو داری ازم می گیری. بهم بگو چه کارت کردم که اینقدر باهام بد شدی بی رحم شدی. خدایا بیا پایین و بگو چرا…!
    اونقدر زجه زدم و گریه کردم که چشم هام بسته شدن… انگار تو یه جای شبیه برزخ بیدار شدم! دو نفر نشسته بودن لب یه نهر که میخروشید و میرفت تا جایی بی نهایت. یه زن و یه مرد. خانم روشو از نهر گرفت و رو به من کردو گفت:
    _بیا اینجا ایهانه من!
    با دیدن چهرهش از خوشحالی جیغ زدمو گفتم:
    _مامــــــان!
    و بابا اغوش شو برام باز کرد و من تو اغوشش گم شدم تو اغوشش محکم منو بخودش فشارم میداد. چقدر دلم هوای این اغوشو کرده بود. مامان دستشو لای موهام برد. هنوز همون طور زیبا و با وقار بود اشکامو پاک کردو با صدایی که کمی اکو داشت با مهربونی گفت:
    _شنیدن هر چیو که سره خاکم گفتی منم دلم هرروز برات تنک میشه پسرم منم اینجا بهونه تو می گیرم من همیشه و تا ابد هوای تو و ناتاشا رو دارم هر جایی که باشین… هیچوقت فکر نکن تنهایی من به همه چی اگاهم و همیشه باهاتم.
    بابا دستشو دورم حلقه کردو گفت:
    _دیگه هیچوقت ارزوی مرگ نکن نفس بابا…. صبوری کن خدا خیلی صبوره… تو هم صبور باش مطمئنم که این روزا هم تموم میشن و تو از هر کسی خوشبخت تر میشی… فقط صبور باشو سعی کن دیگه خطا نری. قدر ادمهایی که تو زندگیت هستنو براشون عزیزی بدون… نگران باربدم نباش اون خوب میشه
    با ذوق پریدمو گفتم :
    _راست میگی بابا?
    لبخندی زدو گفت:
    _اره نفس بابا… خب دیگه وقتشه که برگردی…
    _نه نمی رم!
    بابا خندید و گفت:
    _باربد نگرانته داره دنبالت می گرده اذیتش نکن! خدا به همرات پسرم!
    باربد
    خیلی ازش دلخور بودم که راجع به دوس دخترش چیزی نگفته بود. خب منم برام خوشایند نبود شاید واسه این تفکر که میدونست خوشم نمیاد ازم مخفیش کرد فردای اون روز تولد بیست یک سالگیش بود و من رفته بودم علاوه بر حرف زدن با ارمان درباره اینکه ایهان چه تصمیمی برای پرونده ی کشاورز گرفته براش کادو بگیرم که با صحنه ای روبرو شدم که اصلا انتظار نداشتم! با اینکه دور بود اما از رو پیراهنش شناختمش که با یه دختر. گرم گرفته بود! اوقاتم تلخ شد برای همین بی اختیارم باهاش پشت تلفن سرد شدم. تصمیم گرفته بودم توبیخش کنم اما با دیدن وضع خون ریزیش و دردی که میکشید همه چی یادم رفت بعد از ممانعت از رفتنش به دکتر با حس اینکه احتیاج داره تنها باشه بی هیچ حرفی تنهاش گذاشتم. رفتم تو پذیرایی همه داشتن بساط شامو میچیدن که مامانی گفت:
    _باربد جان ایهان چرا نیومده نگرانشم دیر کرده!
    خودمو زدم به اون راه و گفتم :
    _میاد یه پنج دیقه دیگه!
    و رفتم که صداش کنم و بگم بیا که با پنجره باز و اتاق خالی روبرو شدم! یه ساعت دو ساعت سه ساعت گذشت ناچارا همه همون ساعت اول شامشونو خوردن ولی من تموم فکرم این بود که ایهان کجاست و چکار میکنه! مامانی هم هی ساعت رو نگاه میکرد یازده شب شده بود از جام بلند شدم و گفتم:
    _جایی نداره بره کجا مونده اخه!
    هاوین چرخید طرفم و گفت :
    _شاید رفته سره خاک مامان باباش
    چشام برق زد بی هیچ حرفی دوییدم سمت درو گفتم:
    _میرم دنبالش!
    لی لی کنان بند کفشامو بستم و با سرعت از خونه دوییدم بیرون بی اراده با سرعت بالا داشتم میدویدم! به قبرستون که رسیدم به حالت سر خوردن توقف کردم. قبراشون نزدیک بود چشمهامو ریز کردم تا ایهانو پیدا کنم. بی حال افتاده بود روی سنگ قبر باباش! رفتم طرفشو با ترس تکونش دادم:
    _ایهان?!
    سرشو ازرو سنگ برداشت و برگشت سمتم… تمام صورتش شوره زده بود. ازینکه از فرط گریه بی حال شده بود دلم سوخت…
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    دستشو گرفتم و از جاش بلندش کردم. چشمهاش بی روح و سرد بودن!
    _نگرانت بودیم هممون! حالت خوبه?!
    نگاهی به سنگ قبرا کردو گفت:
    _خوب نبودم اما شدم
    لبخند زدم :
    _خدارو شکر… بیا برگردیم خونه منتظرمونن!
    و چرخیدم که برم تا اون همراهم بیاد ولی بجاش منو خطاب کرد;
    _ممنونم باربد ممنون که همیشه تو هر شرایطی هوامو داریو تنهام نمیزاری!
    خندیدم و گفتم:
    _خیلی خب به جای هندونه گذاشتن زیر بغـ*ـل من راه بیفت!
    و اروم راه افتاد پشتم.
    _باری?
    در حالی که سعی میکردم تعادلمو حفظ کنم و رو قبرایی که با فاصله کم بنا شده بودن زمین نخورم گفتم:
    _هوم?
    مکث کردو ایستاد اخرین قبرو که پامو از روش بلند کردم وایسادم تا علت مکثشو بفهمم.
    جلوم ایستاد و گفت:
    _قول دادم به خاطر وقایع امروز بهت توضیح بدم و حالا زمان اون رسیده که توضیح بدم!
    نگاهی به دورو برم کردم و گفتم:
    _بین ارواح و مرده ها فکر نکنم کاره درستی باشه توضیح دادن!
    سرشو خاروند و با خنده گفت:
    _اره خب…
    در سکوت کنار هم قدم میزدیم..چیزی به ذهنم رسید و بلافاصله به زبونش اوردم:
    _آیهان حس میکنم هاوین بهت علاقه مند شده و در جهت رضای تو سعی میکنه خودشو عوض کنه…
    _برام اهمیت نداره که چی میخواد نه تنها بهش علاقه ای ندارم بلکه ازون تیپ ادمها بدم میاد که باد پرچم تشریف دارن! این علاقه ها زود گذرن و فرجامی جز شکست و افسردگی ندارن…
    نیم نگاهی به نیم رخش کردم و گفتم:
    _ولی اگه جدا بهت علاقه مند شده باشه چی?
    جدی نگاهم کردو گفت:
    _اونوقت منم جداً کاری میکنم که از عاشقیش پشیمون شه!
    با حرفش به فکر فرو رفتم هاوین دختری لجوج و یه دنده بود و من بخوبی می دیدم چطور ایهانو نگاه میکنه . یه نوع عشق با حسرت ادغام شده بودن تو نگاهش !شایدم به قول ایهان شاید یه عشق زودگذر بود ولی اینو باید زمان و گذشتش مشخص میکرد! از طرفی پای دختری که امروز با ایهان دیده بودم هم وسط کشیده شده بود و از روی حرکات و رفتار های ایهان میشد فهمید که آیهان بشدت بهش دل باخته و قصد داره اونو برای خودش نگه داره حتی ساپورت مالیشم میکرد! پس قضیه خیلی جدی بود! و مسلما بازنده ی بازی عاشقانه این داستان هاوین بود! بخودم اومدم جلوی در خونه بودیم هیچ کدوم کلید نیاورده بودیم زنگ درو زدیم. صدای پای دویدن کسی تو حیاط به گوش رسید و چیزی نگذشت که هاوین جلو در قرار گرفت و یه راست چشماش دوخته شد به چشمهای سبز و یخ ایهان! با دیدن چشماش که بیروح زل زدن تو چشمهای عسلیش عین بادکنکی که بهش سوزن زده باشن بادش خالی شد و تازه یادش افتاد که شالش از سرش افتاده و دکمه های مانتوش بازه! ایهان این نوع لباس پوشیدنو بی بند باری میدونست. خب، هر کی یه نظر و سلیقه ای داره… سری به نشونه تاسف تکون داد و رو به من کردو گفت:
    _بریم اتاقت کارت دارم…
    به هاوین نگاهی کردم چشماش غمگین و لرزون بودن کم کم باید میفهمید که تلاشش بیهوده و بی اثره! از کنارش رد شدم ولی برگشتم سمتش و گفتم:
    _دست ازین کارات بردار کسی دیگه جای تو تو قلبش فرمانروایی میکنه
    و نگاه متعجب و شوک زده شو بی جواب گذاشتم. ایهان مشغول جواب پس دادن به همه بخاطر تاخیر چند ساعتش بود. رفتم سمت مایکرویو و مقداری آش و کشک بادمجون و کتلتی رو که تو سه ظرف بود گذاشتم توشو گرم کردم. کمی سبزی ریختم تو یه پیش دستی و بردم اتاق ایهان. داشت تیشرتشو با احتیاط تنش میکرد. سینی غذارو که گذاشتم رو میز گفتم :
    _می دونم دیر وقته ولی حتما گشنته
    سرشو تکون داد و گفت :
    _اره خیلی… دستت طلا…
    نشست پشت میز اول یکم کتلت گذاشت تو نون و گذاشت دهنش و بعد با رضایت گفت خوشمزس! لبخند موزیانه ای زدمو گفتم:
    _هاوین درستش کرده!
    یهو غذا پرید تو گلوشو و به سرفه افتاد بچه داشت خفه میشد ! سریع پریدم زدم پشتش و با تعجب گفتم:
    _چت شد یهو??
    خودشو جمع کردو گفت
    _اصلا هم خوشمزه نبود!
    و بدنبالش ظرف کتلت رو گذاشت بیرون سینی ! از دیدن حرکتش بشدت خندم گرفت و زدم زیر خنده! حتی از خوردن دست پخت هاوینم بیزار بود!
    _مرض!! چته?!
    خندهم بند نمیومد! وسط خنده هام گفتم:
    _تو حتی خوردن غذای هاوین رو هم خــ ـیانـت به خانمی که دوسش داری میدونی?
    لبخند محوی زد و گفت:
    _هر چیزی که دست زنه دیگه غیر از ریحان بهش خورده باشه به چشم خیانته!
    لبامو فشار دادم و گفتم:
    _پس اسمش ریحان…
    _هم اسم مادرمه… . ریحانه ولی من ریحان صداش میکنم….
    گوشیشو از جیبش کشید بیرون و عکسی رو باز کرد و گرفت جلوم:
    _ببینش…
    به چهرش دقیق شدم دختر ظریفی بود با چهره ای معصوم که غم چشماش دل ادمو به درد می اورد حس چشماش مشترک بود با حس چشمهای ایهان… هر دو رنج و درد کشیده از جفا و بازیه روزگار…
    دختری نبود که جای اعتراض بزاره برام که بخوام داداشی مو برای نبودن باهاش تشویق کنم… پس جای مخالفتی نبود فقط با لبخند گفتم:
    _مبارکه ایشالا تا ابد سهم هم باشین داداشی!
    چشماش قد بشقاب های جلو دستش گرد شد!
    _همین?! انتظار داشتم الان هوار بزنی منو محکوم به گـ ـناه و بی دین و پیغمبری کنی و بگی گمشو دیگه نبینمت!!
    و اینبار نوبت من بود که کپ کنم! این بشر راجع من چی فکر کرده! یعنی واقعا فکر میکرد من اینقد خشک و متعصب دینی و کورم که باهاش سره دختری که مشخصه هفت رنگ و خائن نیست باهاش مخالفت کنم?!!!!
    ولی ترجیح دادم به یه جمله اکتفا کنم:
    _اره همین!
    در سکوت غذاشو خورد تموم که شد گفتم:
    _چند وقته میشناسیش
    در حالی که ته مونده سبزی شو می خورد گفت:
    _یک سالو نیم!
    دیگه جایز نبود گله کنم که چرا هیچی بهم نگفته! خب بمنم مربوط نبود و از طرفی حتما صلاح ندیده که بهم بگه!
    _فردا باید بری بیمارستان بگیر بخواب.
    غمم گرفت… مبارزه ی سختی با بیماریم تو راه بود ولی من امیدوار بودم به خودم به اینکه از پس مریضیم بر میام. خانواده ی عمو رفتن دوتامون نشستیم تو پذیرایی جلوی بابا. کلافه چنگی به موهاش زد و با چشمهای عسلیش به چشام نگاه کرد:
    _خوب گوش کن چی میگم باربد
    سرتا پا گوش شدم تا ببینم چی میخواد بگه!
    نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده شروع کرد با تن صدای ارومی به حرف زدن!
    _با دکترت تلفنی صحبت کردم گفت اول باید عمل و بعد شیمی درمانی بشی…! بیماریت پیشرفتس و تو باید واسه هر چیزی اماده بشی! باربد من حتی یه لحظه هم نمیتونم فکر کنم تو رو از دست بدم ولی عمل مغز عوارض جبران ناپذیری داره که ممکنه تا اخر عمر باهاش در گیر باشی
    پوفی کشیدم ایهان دستشو روی دستم گذاشت و فشار خفیفی داد. این یعنی اینکه پشتت به من گرم باشه! لبخندی زدم و گفتم:
    _من برای هر چیزی امادم من راضیم به رضا و مصلحت خدا دلم روشنه که اتفاق ناگواری پیش نمیاد… خوب میشم اگه تو بهم ایمان داشته باشی!
    لبخند تلخی زدو گفت:
    _دارم بیشتر از همیشه!خب دیگه برین بخوابین ایهانم فردا صبح با عمو سعیدِت بره دنبال ناتاشا!
    دوتامون از جامون بلند شدیم و برگشتیم به اتاق. تو افکار خودم گم شدم.. ایهان جز من هیشکی رو نداره اگه من چیزیم شه چه قدر برای همه سخت میشه ولی خدا خودت میدونی راضیم به هرچی تو مصلحت میدونی… ولی فقط یه خواهش قلب ایهانو دیگه نشکن. من کسی نیستم که تعیین تکلیف کنم اما حداقل می تونم ازت خالصانه تقاضا کنم خودت میدونی چقدر پره درد و رنجیده خاطره بخاطر ادمهات ولی قلب بزرگ و پاکی داره. میدونم خیلی دوسش داری ولی منم جز اون کسیو ندارم. درسته سره سجاده نیستم ولی من همیشه باهات حرف زدم و تو هم همیشه ی همیشه بهم گوش میدی. خدا جون من هیچوقت بخودم فکر نکردم و همیشه تنها دغدغم آیهان بوده. چون بیشتر از بابا و مامانی همراه دلو تنهاییام بوده. خدایا کمکم کن کمکش کنم خدا رونو زمین نزار….
    چشمانم باز کردم ایهان رو بروم نبود یکم دورو برمو نگام کردم… تو اتاق رو برو نشسته بود سره سجاده… چشمهاشو بسته بود و داشت دعا میکرد… سرشو رو به اسمون گرفته بود و رد اشک روی گونه هاش منظره ی ارامش بخش عجیبیو ایجاد کرده بود بدجور لـ*ـذت بردم. ازینکه به راه راست برگشته بود لبخند بزرگی زدمو گفتم:
    _الهی شکرت… !
    فکرم دوباره معطوف شد به اینکه چه قدر تازگیا بی بهونه گریه میکنه… چقدر نازک نارنجی شده. خب اونم انسانه بقول خودش گریه که فقط مال دخترا نیس و هر کیم گریه میکنه چه بخواد مرد باشه چه زن ضعیف نیس! تسبیحشو زد و ذکرشم که گفت نگاه کرد بهم که نگاهمو به نگاهش دوختم و گفتم:
    _قبول باشه داداشی
    _قربونت
    نمیدونم چرا ولی بی اراده آه کشیدم! سجادشو که جمع کرد نشست رو تختش روبروم.
    _چرا آه میکشی!
    خندیدم و گفتم:
    _ژست دعا کردنت قشنگ بود رفتم تو خلسه! اها ی چیزی یادم اومد! هی یارو تو چرا راه به راه میری گریه میکنی?!
    نگاهش رنگ غم گرفت و گفت:
    _دلم ازین زندگی پره باربد…. داغ عزیز داغیه که هیچوقت التیام پیدا نمیکنه.. من ازین اتیش میگیرم که اونا طبیعی نمردن و به قتل رسیدن و حق یه زندگی خوب با بچه هاشون ازشون گرفته شده…
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _حق داری… میدونم سخته ولی گریه زیاد ادمو افسرده میکنه هر چند میدونم غم عظیم دلت بی اراده وادارت میکنه تا خودتو با گریه اروم کنی! البته کسی جز من تا حالا گریه هاتو ندیده حتی مامانی یا بابا…!
    سکوت کردو ترجیح دادم دعوتش کنم به خوابیدن!
    _شب بخیر ایهان..
    روتختش دراز کشید و گفت:
    _شب بخیر…
    خوابم نمیبرد دست بردم زیر بالشم و گوشی و هندزفری مو کشیدم بیرون و یه اهنگ پلی کردم… این اهنگو خیلی دوست داشتم..
    رفتی از پیشم چی میشه حال و روزه من
    بی خیال اصلا
    میشناسی منو به حال و روز من نخند
    منو یادت رفت اخ چه جوری میتونی زندگی کنی بدون من
    منو یادت هست لحظه های آخر گریه دار حال و روز من
    ساده از دلم گذشتی من با یاد تو شبا رو بیدارم
    توی تنهاییم نبودی اما باز تو رو نبینم بیمارم
    این همه با من قهر و جنگ نکن
    کاش میگفتی نبودی تو مال من
    چند سال باید بگذره تا من صبر کنم تا بمونی پای من
    حتی از تو هم ندارم انتظار
    میشکنه دلم واسه یه اشتباه
    بگذر از من و این قلبه کاغذی
    که دستای تو پاره کرد
    از هر نفر میپرسم حالتو
    هر شب دارم میبینم خوابتو
    برای این دلم که بوده مال تو
    باید یه فکر چاره کرد
    ساده از دلم گذشتی من با یاد تو شبا رو بیدارم
    توی تنهایی نبودی اما باز تو رو نبینم بیمارم
    این همه با من قهر و جنگ نکن
    کاش میگفتی نبودی تو مال من
    چند سال باید بگذره تا من صبر کنم تا بمونی پای من
    حتی از تو هم ندارم انتظار
    میشکنه دلم واسه یه اشتباه
    بگذر از من و این قلبه کاغذی
    که دستای تو پاره کرد
    از هر نفر میپرسم حالتو
    هر شب دارم میبینم خوابتو
    برای این دلم که بوده مال تو
    باید یه فکر چاره کرد
    حتی از تو هم ندارم انتظار
    میشکنه دلم واسه یه اشتباه
    بگذر از من و این قلبه کاغذی
    که دستای تو پاره کرد
    از هر نفر میپرسم حالتو
    هر شب دارم میبینم خوابتو
    برای این دلم که بوده مال تو
    باید یه فکر چاره کرد
    اینقدر پشت هم پلی شد که سر اخر چشام گرم شد و خوابم برد…

     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    با تکون تکونای کسی چشامو بزور کردم نور چراغ بدجوری زد تو چشمم و چشامو بستم و بعد که باز کردم به نور عادت کردم ایهان رو تختم کنارم نشسته بود .
    _پاشو باری پاشو باید اماده شیم
    رو تخت نشستم و چشمامو با یکی از دستام مالیدمو گفتم :
    _ساعت چنده?!
    در حالی که سعی میکرد با دست پشتم رو ماساژ بده تا حالم جا بیاد گفت:
    _ساعت پنجه داداشی.
    چشماش قرمز شده بودن نگاه دقیقی بهش کردم:
    _نخوابیدی?!
    لبخند تلخی زدو گفت:
    _به فکر من نباش! پاشو اماده شو دیر میشه ها!
    پاشدم و تختمو مرتب کردم صورتمو شستم و حولم رو سر جاش اویزون کردم.. مامانی و بابا هر کدوم مشغول کاری بودن که من وارد اشپزخونه شدم. ایهان مشغول روشن کردن کتری با فندک بود صندلی رو گذاشتم عقب و نشستم روش. نیمچه لبخندی زدو دوباره مشغول انجام کارش شد. پنیر و مربای پرتقال و مربای هویج رو گذاشت رو میز و بعد کمی کره… تا داغ شدن چایی نشست ساکت روی صندلی دستاشو به هم روی میز قفل کردو زل زد به میز و منم زل زدم به صورت قشنگش که حالا از حالت پسرانه ش خارج شده بود و شکل و شمایلی مردانه گرفته بود. خندیدم و گفتم:
    _مبارک باشه!
    تمام وجودش شد یه علامت سوال! طفلکی خودشم به یاد نداشت که اون روز تولدشه شایدم بود ولی براش بی اهمیت شده بود!
    _تولد بیس یک سالگیته ایهان!
    سرشو انداخت پایین و گفت :
    _ممنون که یادت بود
    پا شدم و بوسیدمش و گفتم:
    _ایشاﺀالله صدوبیست ساله شی و سایه ت تا ابد بالا سره هممون باشه!
    سرشو انداخت پایین و زیر لب مرسی ای گفت و ساکت شد میدونستم بخاطر اینکه از اون روز تا مدتها قرار بود درگیر بیمارستان باشم غمگین و پکره. بسته کادو پیچی شده ای که قایمکی پشتم گذاشته بودم رو اوردم و گذاشتم جلوش. متعجب نگاهم کرد که گفتم:
    _قابلتو نداره… بازش کن.
    اروم دست برد طرف بسته اب دهنشو قورت داد و یهو همزمان هردو گفتیم:
    _ایهان
    _باربد!
    خندمون گرفت با خنده گفتم :
    _اول تو بگو!
    _نه تو بگو!
    زدم رو دستش!
    _مسخره نشو ایهان بگو!
    اب دهنشو با صدا قورت دادو گفت:
    _ممنون که کادو گرفتی ولی کادوی من میتونه بدست اوردن سلامتیت باشه این بزرگترین کادوی عمرمه…
    سرمو انداختم پایین و آه کشیدم. با وسواس چسبهای کاغذ کادو شو باز کرد و پیرهن ابی پریده شو بیرون کشید لبخند و زیرش کادوی دیگه ای بود که اونم باز کرد. تلفن همراه گلکسی اس شیش تمام لمسی رو که دید با حس قدردانی نگام کرد و با ذوق گفت:
    _ممنونم بهترین رفیق دنیا… ممنون!
    خرسندانه گفتم :
    _قابل بهترین داداش دنیارو اصلا نداره!
    محو تماشای با لـ*ـذت همدیگه بودیم که سوت کتری مارو به خودمون اورد. مامانی و بابا زودتر صبونه خورده بودن دوتا چایی خوشرنگ ریختم و مشغول خوردن صبونه شدیم.
    _چقدر ته ریش بهت میاد…
    لبخند تلخی زد… پاشدم و گوشیمو از روی میز برداشتم و عکسی که قدیمی بود و تو گوشیم بود باز کردم. گذاشتم جلوش. نگاهش کشیده شد به عکس. هر دومون نگامون بهش دوخته بود. تو چشمهاش اشک جمع شد. منم همینطور. تو عکس هر دومون کم سن و سالتر و خوشحالتر بودیم.
    _یادت هست?
    سرشو تکون دادو گفت;
    _اره اولین جشن تولدی که تو به عنوان دوستم توش اومدی و چقدر خاطره انگیز شد.
    سرمو تکون دادم در حالی که چشمام برای باریدن بخاطر اون خاطره خوش بیقراری میکرد لبخند زدمو گفتم:
    _یادته چه ارزویی کردی وقتی شمعاتو فوت کردی?
    روشو ازم گرفت و بیقراری گفت:
    _بس کن باری بس کن! تورو خدا بس کن! محض رضای خدا بس کن!
    خم شدم رومیز دستمو گذاشتم زیر چونشو صورتشو برگردوندم طرف خودم:
    _من یادمه ! یادمه که تو ارزو کردی منو تو با هم دوست باشیم تا ابد! داداش باشیم تا لحظه ای که مرگ هر دومون رو از هم جدا کنه! یادته چی بهت گفتم?! گفتم حتی اگه در حالت مرگ باشم رهات نمیکنم! من باهات قسم برادری بستم تو هم قسم خوردی که هیچی منو تو رو که در نهایت تنهایی همو پیدا کردیم از هم جدا نکنه…. اون موقع تازه سه ماه بود که منو تو همو پیدا کرده بودیم و الان پنج ساله که باهمیم!
    با خشونت صندلی رو زد عقب و با عصبانیت گفت :
    _خب که چی! که چی شه!
    صدام رفت بالا و داد زدم:
    _که بهم ترحم نکنی! جلوم غمبرک نزنی! بهم لبخند تلخ نزنی که منو از الان منو جز مرده ها حساب کنی!! حالم بدتر میشه وقتی تو هم اینطوری باهام رفتار میکنی! خوده تو هم کم برام دردسر درست نکردی کم باعث عذابم نشدی کم جیگرمو خون نکردی!
    و محکم تر فریاد زدم:
    _فکر میکنی برای خودمم اسونه?!
    متحیر زل زد بهم و سرشو چپ و راست تکون داد:
    _باری چی داری میگی?! به روح بابام ترحم نکردم به مرگ ایهان نکردم! به مولا درد تو درده منه به ابالفضل عباس وقتی سرت درد میگیره منم درد میکشم!
    بابا اومد وررودی اشپزخونه!
    _چخبرتونه اول صبحی! صداتون کوچه رو برداشته!!!
    دوتامون ساکت شدیم. خیلی زود پشیمون شدمو حس کردم تند رفتم. با تموم ظاهر نمایی هام به خوب بودن منفجر شدم. بخودم اومدم ایهان سرشو بین دستاش محصور کرده بودو تکیه داده بود به گاز. حق نداشتم منت بزارم و داد بزنم .پشیمون رفتم و جلو با ندامت گفتم;
    _من…. من عذر میخوام
    از جاش بلند شد و بی هیچ حرفی از کنارم رد شد و رفت لباس پوشید. حرف هام خیلی بد بودن میدونم چقدر دلخور شد. رفتم اتاق لباسشو تنش کرده بود و پشت به من داشت دکمه ی استینشو می بست.
    _ایهان داری میری فرودگاه?
    و فقط سکوت کرد. ترجیح دادم نپیچم پرو پاچش تا اروم بگیره.
    _اره دارم میرم بعد از دیدن ناتاشا میام پیشت
    با شرمندگی گفتم:
    _بخشیدی منو?
    لبخند زدو گفت:
    _اره نادیده و نشنیده میگیرم حرفاتو البته این بار!
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    _مرسی
    _ پس میبینمت بعداز ظهر
    _اوهوم
    همدیگه رو بغـ*ـل کردیم که ایهان گفت:
    _راستی بابت کفشهای کتونی سفیدت ممنون دیروز یکی خریدم!
    لبامو فشار دادم و گفتم;
    _من دادم مال خودت باشه! پس نمیگیرمش
    _نه دیگه اینجوری دوست ندارم.
    اصرار بی فایده بود پس گفتم :
    _باشه هر جور مایلی!
    بغلش کردم و گفتم:
    _بسلامت
    طرف در که رفت برگشت و لبخند زد بهم منم لبخند زدمو به بابا نگاه کردم…
    _بریم?
    _بریم پسرم
    نگاهم وقتی ماشین حرکت کرد به درختا دوخته شد… بابا اروم اهنگ غمگینی رو زمزمه میکرد. بعد ساکت شد.
    _می ترسی?!
    نگاهش کردم…. تنها چیزی که حس نمی کردم ترس بود.
    _ترس?! نه! ترس برای چی!
    سرشو تکون داد و گفت:
    _هیچی همینجوری!
    پوفی کشیدم. دست تو موهام کردم که گفت:
    _موهاتو باید بتراشی…
    فقط سرمو تکون دادم . یاده حرف ایهان افتادم که همیشه میگفت:
    _موهات خیلی خوشگل و خوشرنگه. حالت صافیشو دوس دارم…
    لبخند زدم. یاده حرف دیگش افتادم…
    _بهترین کادوت بمن میتونه سلامتیت باشه.
    _پیاده شو باربد
    نگاهمو از نقطه مقابلم گرفتمو دادم به بیمارستان. پیاده شدم لبامو گزیدم. هر چی بیشتر به راه پله های جلوی در نزدیک میشدم ته دلم بیشتر خالی میشد!
    دم پذیرش وایسادم بابا سراغ اتاق متخصص رو گرفت و خانمی ادرس شو تو طبقه ی دو داد…
    دکتر با دیدنم با روی گشاده اومد طرفم گنگ بودم و گیج! انگار تازه داشت مزه مزه میشد بهم که چه بلایی سرم اومده و داره میاد. فقط حرکات لبهای دکتر بودن که میدیدم! هیچ صدایی نمی شنیدم!
    بابا دست گذاشت رو دستم و گفت:
    _اقای دکتر با تو هستن باربد!
    هول شدم و دستپاچه گفتم:
    _هان !بله ?!چیه?!
    بخودم اومدم و گفتم:
    _ببخشید تو خودم نبودم.
    دکتر محسنی که مرده سی و هفت هشت ساله ای بود و ظاهرا یکی از بهترین متخصصهای تهران و گیلان تک خنده ای کردو گفت :
    _حق هم داری! پرسیدم تازگیا خون دماغ شدی? !
    سرمو تکون دادم نمیدونم چرا زبونم نمی چرخید… دکتر انگار فهمید حالمو که گفت:
    _اقای راد میشه تشریف ببرین بیرون چند کلام مردونه میخوام با اقا پسر گلت حرف بزنم.
    با نگاهی به دوتامون کردو گفت:
    _البته…
    و به دنبالش رفت بیرون. بی اراده نفس عمیقی کشیدم. صندلیشو دنبالش کشید و اورد جلوم و نشست:
    _درک میکنم که با فهمیدن اینکه چی دقیقا برات پیش اومده و بیمارستان برات ازار دهنده س گیج و شوکه شدی باربد اقای خوش تیپ
    فقط لبام باز شد و پرسیدم :
    _سخته?!
    لبخند ملیحی زد:
    _هر کار بزرگی سخته باربد جان یعنی سختیای خودشو داره. میدونی مریضی غول نیس و اگه قبول کنی که میتونی شکستش بدی راحت از پسش برمیای حتی اگه تموم دکترای دنیا بگن تو میمیری اگه حرفشونم گیرم درست باشه باز تو میتونی با امیدواری واقعا باهاش بجنگی و سالم بشی!
    حرفاش ارامش بخش بودن… از بلا تکلیفی در اومدم. ولی همینجوری زل زده بودم تو چشمهای عین شب سیاهش! حس کرد هنوز قانع نشدم… !
    _زنده موندنت تو عمل نود درصده ولی عوارض هم صددرصد داره چون تومور جای حساسیه و مغز هم جای بسیار مهمه اگه به خودت و خدات اطمینان داشته باشی اونم به کمترین درصدش میرسه.
    حس کردم نفسم تنگ شده و لبام خشک شده. با صدایی که بزور شنیده میشد گفتم:
    _مثلا چه عوارضی?!
    یکم تو فکر رفت تا بتونه طوری بهم بگه تا بیشتر ازین ازرده و دستپاچه نشم!
    _میدونی اصولا این چیزا رو نباید به بیمار گفت چون تو روحیش تاثیر می زاره…. ولی الان یه هفته بستری میشی تا اماده شی واسه جراحیت
    منم ترجیح دادم چیزی نپرسم…. بعد از حرف زدن با دکتر راهنمایی شدم به اتاقم… بالشمو بغـ*ـل کردم و رو به اسمون کردم و گفتم:
    _توکل به خودت خدا جون…
    ایهان
    نمیدونستم ناتاشا رو ببینم چه واکنشی خواهم داشت… نمیدونستم چی پیش میاد برامون همراه با عموی باربد وایساده بودم و به خروجی ها نگاه میکردم چشام مداوم در نوسان بود تا شاید بتونم خودم خواهر کوچولومو که نزدیک چهار سال از هم دور افتاده بودیمو پیدا کنم تو دلم انقلاب بود. چه واکنشی بهم میده چیا بهم میگه! تو افکارم گم بودم که چشمم افتاد به کسی !یه آن حس کردم انگار مامانه که داره از پله ها میاد پایین از بس ناتاشا شبیهش شده بود! قلبم عین طبل جنگی تو سینم می کوبید. نگاه اونم چرخید و یهو ثابت موند روم. نفسم حبس شد. دست سهند رو کشید و با عجله حرکت کرد سمتم. بی اراده اغوشمو باز کردم و خودشو بیتاب پرت کرد بغلم! صورتشو قاب گرفتم با دستم! چشمام باریدن!
    _ناتاشا… ابجی کوچولوی من تو واقعا خودتی?!
    سرشو فرو کرد تو سینم و با گریه گفت:
    _اره خودمم داداشی اره ابجی کوچولوت اومده
    و بعد با مشت کوبید به سـ*ـینه ام.. یه بار دو بار سه بار….
    _خیلی بدی خیلی بی معرفتی چرا نیومدی فرانسه پیشم چرا نگشتی دنبالم چرا رهام کردی?! چرا?!
    همش سیزده سالش بود… دستاش هنوز کوچیک بودن… دستاشو که مدام کوبیده می شدن رو سینم گرفتم و بوسیدم:
    _نزن گلم نزن دردت میگیره…
    کشیدمش تو بغلم هر دومون عین ابر بهار میباریدیم تموم صورتشو غرق بـ..وسـ..ـه کردم. عمو سعید با خنده گفت:
    _خب اگه فیلم هندیتون تموم شده بیاید بریم خونه
    ناتاشا با لبخند گفت:
    _معرفی نمیکنی?!
    _اقا سعید عموی باربد هستن.
    رفتیم سوار ماشین شدیم. سرشو گذاشت رو شونم و گفت:
    _یه دنیا توضیح بهم بدهکاری…
    پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
    _چشم روی جفت چشام هر چی بخوای توضیح میدم…..





     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    عمو سعید چرخید طرفمون :
    _میری پیش باربد یا میخوای اول بری خونه?!
    دلم یهویی براش تنگ شد… تصمیم گرفتم اول برم پیش باری که ناتاشا گفت:
    _مگه باربد کجاست داداش ایهان?!
    داداش ایهان… چقدر شیرین بود برام شنیدن این جمله!
    _بستریه عزیزم… عمو اول بریم بیمارستان
    چشماش هم رنگ غم گرفت هم متاسف شد:
    _سهند جون گفته بود بهم… طفلکی باربد خیلی مهربون و اقاس همون اوایل که مامان بابا فوت شدن یکی دوماه مهمونشون بودم….
    نگاهی به سهند کردم قیافه ی جذابی داشت. لبخند قشنگی بهم زد. یه دنیا ازش ممنون بودم که خواهرمو ترگل ورگل تحویلم داد. نگاهی به دستهای ناتاشا که تو دستهام بود کردم با اینکه خودش لاغر بود اما دستهاش عین مامان کپلی بود. همه چیزش به مامان رفته بود جز ل*ب.ه*ا و ابروهاش…. اونا به بابا رفته بودن. اهی از سره حسرت کشیدم که از چشماش دور نموند:
    _چیه داداشی?!
    _بدجور شبیه مامان شدی.
    سرشو انداخت پایینو سکوت کرد. دستمو کردم زیر شالش و مشغول نوازش موهاش شدم… همینطور که نوازشش میکردم گفت:
    _میخوای با قاتل مامان بابا چکار کنی?? شنیدم گرفتینش…
    خودمو برای این سوال اماده کرده بودم…
    _قصاص که میدونی چیه?
    سرشو تکون داد و گفت:
    _اره وقتی یکی خطا میکنه و جرمی انجام میشه مثل همونیو که مرتکب شده رو خودش اجرا میکنن اگر قتل باشه میکشنش درسته ?!
    نفس عمیقی کشیدم:
    _درسته و من تصمیم دارم قصاصش کنم… نظر تو چیه?!
    یکم فکر کرد و گفت:
    _با اینکه سنم کمه و شاید درک درستی نداشته باشم اما منم با نظرت موافقم اون ادم خطرناکیه زنده گذاشتنش ریسکه!
    سرمو تکون دادم و به بیرون خیره شدم. با دیدن تابلوی بیمارستان دره ماشینو باز کردم و پیاده شدیم. شماره اتاقو از پذیرش پرسیدم و منو ناتاشا در حالی که ناتاشا دستمو گرفته بود راه افتادیم سمت اتاقش. در زدم که با صدای مردونه ی خاصش گفت:
    _بفرمایید تو…
    درو باز کردمو ناتاشا رو فرستادم تو باربد که تا اون لحظه پشتش به ما بود و از پنجره بیرونو نگاه میکرد با صدای ناتاشا متعجب برگشت سمتمون!
    _اقای راد!
    چشمهای باربد از ذوق برق زد:
    _وای خدا اینجارو ببین تو چقدر بزرگ شدی قدو بالاشو ببین.. انگار همین دیروز بود مهمون ما بودی
    و بعد نگاهش کشیده شد بمن:
    _خیلی خوشحالم برات آیهان….
    چشمامو اروم بستمو بعد باز کردم. نشستم گوشه تختش و گفتم:
    _خب دکتر چیا گفت:?!
    دستی به صورت اصلاح شدهش کشید و گفت:
    _جراحی رو باهاش مشکلی نیست ولی خب
    عوارض داره…
    پوست لبمو جوییدمو ساکت شدم که ناتاشا گفت:
    _تا جاییکه من میدونم عوارضش می تونه
    فقط ضعیف شدن عصب یه طرف بدنتون باشه که اونم خداروشکر با فیزیوتراپی حل میشه!
    دوتامون با شک نگاهش کردیم که گفت!:
    _جدی میگم!
    و از کیفش یه چندتا ورق بیرون کشید یه مقاله درباره جراحی و تومور مغزی بود! گرفت طرف باربد باربد یه نگاه به ناتاشا و یه نگاه به مقاله کردو مشغول خوندن شد. منم رفتم نشستم کنارش تا ببینم چی نوشته اطلاعات دقیقی راجع به لوب پس سری مغز که مربوط به واکنش های دست و پاست نوشته بود. درست گفته بود فقط ممکنه بعده عمل یه دست یا یه پا فلج شه یا اعصاب اون عضو ضعیف شه و درست نتونه کار کنه. دست گذاشتم رو شونه شو گفتم:
    _خدا بزرگه فکر اینجاها شو نکن.
    _اره… امیدم به خودشه خواهرتو ببر خونه مطمئنم خیلی حرفا دارین که بزنین.
    تو همین هنگام پرستاری اومد تو و گفت:
    _اقای راد باید یکی از اقایون پرستار موهاتونو بتراشه به کل.
    هم دیگه رو نگاه کردیم.. نگاهمو چرخوندم روی موهای عـریـ*ـان خوشرنگش.. دلم واسه این موها تنگ میشه… خیلیم زیاد تنگ میشه.. باری از جاش بلند شد نگاهی به پرستار کردم که خیلی به نظر میومد مهربون باشه…
    رفتم جلوشو گفتم :
    _خانم میتونم شخصا با اقایی که قراره موهاشو بتراشه صحبت کنم?
    لبخند گرمی زد و گفت:
    _البته که میشه… تشریف ببرید اتاق طبقه سوم از سمت چپ سومی
    تشکر کردمو و رو به ناتاشا گفتم: "
    _ابجی بیا باهامون.
    ناتاشا کیف شو برداشت و بلند شد…
    همون اتاقو پیدا کردیم و رفتم جلوی مردی که داشت ماشین اصلاح رو اماده میکرد.
    _ببخشید اقا…
    چشمهای ریزشو اورد بالا و گفت:
    _بله بفرمایید…
    با دست اشاره کردم به باربد و گفتم:
    _میشه من موهای برادرمو براش بتراشم?!
    باربد نگاهش رنگ تعجب گرفت ولی بعد سرشو انداخت پایین.
    _اگه دوست داری باشه مشکلی نیس….
    جلوی باربد توقف کردم:
    _بیا بشین اینجا روی صندلی
    مرد اتاقو ترک کرد و منو ناتاشا و باربد تنها شدیم…
    ناتاشا پیش بند ارایشگری رو بست دورش و من ماشین اصلاح رو روشن کردم. داشتم کنترل مو از دست میدادمو اشک تو چشام جمع میشد اما خودمو کنترل کردم و از پشت به باربد که از تو اینه غمگین نگاهم میکرد لبخند زدم اما واقعا نمیتونستم احساساتمو کنترل کنم! دستگاه رو از جلو موهاش کشیدم تا پشت سرش و دسته ای از موهای طلایی و بورش به زمین ریخت یبار دو بار سه بار…. حسابی کچل شد. قیافش عوض شده بود اینجوری هم بهش میومد… .لبخند تلخی زدم و گفتم:
    _تموم شد
    موقع در اوردن شونه ی اصلاح ماشین چشمهام رو پاک کردم که حس نکنه الانه که اشکم بچکه!
    نگاهی به موهاش کرد و گفت:
    _ ممنون داداش…
    ناتاشا معنی دار نگام کرد. خوب می فهمید انگار که چه حالیم…
    _خواهرتو بردار برو خونه موندنت اینجا فایده نداره…
    میخواست بیشتر ازین غضه نخورم... منم بنظرش و خواستش احترام گذاشتم.
    برگشتیم خونه حسابی زل زده بودم به ناتاشا و مشغول براندازش بودم در حالی که اون با مامانی حرف میزد و از زندگیش توضیح میداد و من چقدر حسرت خوردم که این سالها کنارش نبودم. رفتیم اتاقم. بعد از چند دقیقه سکوت گفتم;
    _پرسیدی چرا رهات کردم… . خب توضیح میدم. میدونی ناتاشا شدت تصادف بقدری بود بود که مامان بابا در جا کشته شدن و من چندین ماه در کما بودم تو اون سه ماهم تو احتیاج به سرپرستی کسی داشتی! حتما اینارو سهند بهت گفته!
    سرشو تکون دادو گفت:
    _زیاد چیزی نمیدونم یعنی نگفتن بهم
    با تعجب نگاهش کردم:
    _تو که حافظت پریده بود پس چطوری یادت اومد من برادرتم?!
    لبخند زد:
    _دو ماه پیش بود که اتفاقی یادم اومد همه چیو. یعنی انگار خدا خواست. خوابیدم و یه خواب عجیب دیدم و بعد اون یهو همه چی یادم اومد… خیلی درد ناک بود برام.
    بی اراده گفتم:
    _الهی بمیرم…
    سرشو گذاشت رو شونم;
    _خب میگفتی…
    ادامه دادم :
    _خودمو باختم و هرچی که تو زندگیمون داشتیم و نداشتیم سهل انگاری کردمو به باد دادم معتاده الـ*کـل شدم و داشتم به راه های بدتر کشیده میشم که خدا باربد رو حفظ کنه اون بدادم رسید! اگرم نیومدم دنبالت فقط واسه اینه که من شرایط نگه داری از تو رو نداشتم تو اینقدر پیش من خانم و ترگل ورگل نمی شدی. ولی حالا دارم روزا تو یه مرغ فروشی کار میکنم روزا وبه زودی میرم دانشگاه و اوضاعم روبراه میشه اونوقت تصمیم با توعه بخوای با من بمونی یا سهند و سونیا
    در حالی که گوشه ناخنشو میجوید گفت:
    _نظر خودت چیه?!
    سرمو انداختم پایین و گفتم:
    _راستشو بگم?!
    قهقهه زد و گفت:
    _تو مگه ازین عرضه ها هم داری?! از همون بچگیتم نداشتی… !
    خودمم خندم گرفتکه گفت:
    _بنظر من فرانسه برای دختر خوشگل و باهوشی مثل تو بهتره چون ایران هیچ امکاناتی برای پیشرفت نداره!
    با دلخوری گفت:
    _ولی من میخوام کنار تو باشم…
    موهاشو ناز کردم و گفتم;
    _به دل سهند و سونیا هم فکر کن اونا تورو دختر خودشون میدونن اگه تا حالا نیومدم دنبالت واسه این بود که تو با اونا راحتتر بود زندگیت تا با من. وگرنه خدا شاهده چه شب هایی که از زوره دلتنگی و ندامت از سرنوشت شوم دوتامون گریه ها نکردم و با تو و قاب عکست حرف نزدم… خبرهاتو از باربد می گرفتم تا با روبرو شدن باهام دچار دوگانگی نشی!
    گونمو بوسیدو گفت:
    _هنوزم خیلی دوستت دارم داداشی حالا که پیدا کردمت نمیتونم دیگه ازت دور باشم تو رو روح بابا دیگه تنهام نزار من با همه چیت میسازم داداشی تورو خدا دیگه ولم نکن خب سهند و سونیا رو به عنوان دوست خانوادگی نگه میداریم…
    پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و زل زدم تو چشماش:
    _داداشیت حاضره جونشو برات بده ولی من به فکر ایندتم نفس داداش جیـ*ـگر گوشه من من نمیخوام تو مثل من در جا بزنی و عقب بمونی ولی بازم امر امر مطاع بانو ی کوچولوی خودمه و با جونو دل اطاعت میشه…
    خمیازه کشید و چشماش نشون میدادن خستس. کش موهای خرمایی شو باز کردمو پشت گوششو بوسیدم که گوشیم زنگ زد. ریحان بود با خوشحالی جوابشو دادم.
    _سلام عزیزم
    _سلام ایهان خوبی ?!خواهرت اومد?!
    دستی به موهای ناتاشا کشیدم و گفتم:
    _اره عزیزم نشسته جلوم!
    با ذوق گفت:
    _تبریک میگم سلام برسون!
    خندیدم و گفتم :
    _خب بگم کی سلام رسوند?!
    خندید و گفت:
    _این که سوال نداره بگو خانم ایندت سلام رسوند!
    رو به ناتاشا گفتم:
    _خانمم سلام رسوند
    یهو از جاش پرید و جیغ زد :
    _نـــــــــه! مگه ازدواج کردی?!
    منو ریحان هردو قهقهه زدیم و به ریحان گفتم:
    _ممنون که زنگ زدی شب بهت اس میدم!
    _باشه عشقم بـ*ـوس بای
    _بای نفسم
    ناتاشا همینجوری زل زده بود با چشمهای قد نعلبکی بهم! سریع پرید و یه نیشگون ازم گرفت که آخم به هوا رفت!
    _اخ!
    _زود باش زود باش بگو این کی بود!
    گفتم
    _ با اینکه بداموزی داه ولی میگم! دوست دخترمه! یعنی عشقمه و من عاشقشم!
    پشت چشمی نازک کردو گفت:
    _که اینطور! ولی بابا ازین کارا خوشش نمیومد.
    سرمو انداختم پایین… نالیدم:
    _حالا که بینمون نیس ولی خودمم هیچ علاقه ای به این جور کارا نداشتم ولی ریحان دختر معصوم و مهربونیه با بقیه فرق داره
    لباشو بهم فشار داد و گفت:
    _نمیدونم ولی مواظب باش… .
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    بدجور خوابم میومد ناتاشا دستی به موهام کشید و گفت:
    _خسته ای بخوابیم?
    گونمو خاروندم و گفتم:
    _تو خوابت میاد? !
    تقریبا چهار و پنج بعداز ظهر بود منکه صبح زود پاشده بودم اونم که مسافر بود و خسته از مسافرت… ناهارم نخورده بودیم اومدم بگم که اول ناهار که یهو صدای کسی باعث شد میخکوب شم.
    _اره بابا فرستادم سه هفته مهمونتون باشم اخه گفتن مسافرت کاریه
    سریع زمزمه کردم هاوین! ناتاشا نگام کرد و گفت:
    _چیه داداش چرا بهم ریختی?!
    کلافه چنگ زدم تو موهام و گفتم:
    _دختر عموی باربده! یه چند وقتیه پیچیده پرو پاچم. و هی یجورایی نگام میکنه ولی من ازین تیپ دخترا خوشم نمیاد چون مشخصه هر دم بیلی مزاجه فهمیدی که من ریحان رو دوست دارم!
    با شک پرسید:
    _خب اینجا خونه مادربزرگشه مگه نه?
    سری تکون دادم و گفتم:
    _اره خب…
    مهربون نگام کرد و گفت:
    _خب چرا ازینجا نمیری که فرصت برای اذیت کردن نداشته باشه?!
    خندیدم و گفتم:
    _کجا برم?! زشته اخه الان که باربد نیس بخوام بخاطر یه دختر دم دمی مزاج جا خالی کنم!
    ابروهاشو انداخت بالا:
    _خود دانی!
    _بیا بریم یچی بخوریم ناتاشا دارم از گشنگی هلاک میشم!
    لبخند زد و گفت:
    _مثل همون موقع ها شکمویی هنوز?!
    لپشو کشیدم و گفتم:
    _نه دیگه نیستم وقت غذا خوردن ندارم که خواهر من!
    دستمو از بازوم گرفت و باهم از اتاق بیرون رفتیم روشو بمن کردو. چشمک با لبخند خبیثانه ای زدو گفت:
    _خب میگفتی اقامون!
    یهو عین خر شِرِک نگاهش کردم ولی سریع دستم اومد که قصدش چیه! خندم گرفت ولی به روم نیاوردم. ظاهرا تنها کسی که از اومدن ناتاشا بیخبر بود هاوین بود! قیافش دیدنی بود وقتی ناتاشا بهم با ناز گفت اقامون! منه بیست یک ساله و ناتاشا ی سیزده ساله که ضایع بود نمیتونستیم دوس دختر و پسر باشیم. ناتاشا اروم گونم رو بوسید و بعد رو به هاوین گفت:
    _سلام!
    به وضوح دیدم هاوین تو مرز سکته س!بزور گفت:
    _سلام!
    و بعد یه نگاه عاجزانه بمن کردو از جاش بلند شد و با ناتاشا دست داد. یه استین کوتاه صورتی و یه دامن تا پایین زانوی چین دار پوشیده بود اندامش خوب و موزون بود…. چشماش غم بزرگی گرفت ولی تو دلم پوزخند زدمو گفتم:
    _بکش هاوین خانم… بکش... حالا که این خواهرمه اون اصلیه رو ندیدی!
    خندیدم و گفتم:
    _ابجی ناتاشا ناهار بخوریم دیگه?
    چشمهای هاوین کم مونده بود از حدقه بیرون بزنه…
    _برم بخوریم داداش…
    _برم اشپزخونه تو سینی غذا بزارم بریم بالا بزنیم تو رگ
    و ناتاشا رو با هاوین تنها گذاشتم. رفتم اشپزخونه و با خوش رویی گفتم;
    _ســــــــلام بر خانم مهاجر عزیزم!
    با اینکه بخاطر باربد گرفته و پکر بود لبخند زدو با صدایی که می لرزید گفت:
    _سلام ایهان جان خوبی مادر?
    نشستم سره میزو گفتم:
    _شکر خدا بد نیستم. خانم مهاجر از ناهار ظهر چیزیم مونده?
    موهای کوتاهش رو پشت گوش زدو گفت:
    _اره مامان جان مونده غذای مورد علاقه توعه مرغ ترشه
    دهنم اب افتاد:
    _مرسی خانم مهاجر واقعا مرسی
    _بزارم گرم شه بعد میدم ببری.
    سرمو تکون دادم که گفت:
    _ایهان جان?
    مهربون نگاش کردمو گفتم:
    _جانم خانم مهاجر
    نشست رو صندلی و گفت;
    _پسرم تو دیگه عضوی از خانواده ما هستی رو چشم ما جا داری…
    با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم:
    _اختیار دارین…
    _پسرم منو دیگه خانم مهاجر صدا نکن فکر کن منم جای مادر یا مادربزرگ تو! بهم بگو مامانی یا مامان بزرگ!
    از خجالت سرخ شدم و حیا کردم! از سرخ و سفید شدنم ته دلی خندید و گفت:
    _قربون حجب و حیات پسرم چه خجالتیم کشید بچم!
    خندیدم و گفتم:
    _من با همین خانم مهاجر گفتن راحتتر هستم…
    در حالی که غذاها رو تو ظرفای چینی قشنگش میریخت گفت:
    _ولی من راحت نیستم عزیزم.
    دستمو رو گونم گذاشتم که از خجالت سرخ شده بود.
    _نگاهش کن عین دخترا میمونی هی سرخ و سفید میشی… !پسرم اینقدر ناز نازو و خجالتی?! بالاخره صدام کن مامانی .
    سکوت کردم! بعد با خنده گفتم:
    _گیر دادینا!
    دستی به شونم گذاشت وبا خنده گفت:
    _خیلی خب پاشو اینارو ببر تا از خجالت اب نشدی جلوم!
    سریع از جام بلند شدم و با سری بزیر انداخته و لبخند سینی رو قاپیدم و پا به فرار گذاشتم که شلیک قهقهه ش فضای خونه رو پر کرد…. ناتاشا و هاوین بی سرو صدا بهم. دیگه خیره شده بودن و حتی یه کلمه هم حرف نمیزدن! در حالی که داشتم به نوعی رو پله ها میدوییدم گفتم:
    _ناتاشا بیا نفس داداش
    به دنبالش از جاش بلند شد و بعد ازینکه پشت چشمی برای هاوین نازک میکرد اومد طرفم و دنبالم راه افتاد.
    سفره رو پهن کردم و همه چیو چیدم روش:
    _چی میخوری بکشم ابجی قورمه یا مرغ ترش…
    _قورمه داداشی.
    اونم شبیه مامان قورمه دوست داشت! یهو دستم لرزید و قاشقی از برنج پخش شد رو سفره! حالمو فهمید! قاشق رو ازم گرفت و مهربون نگام کرد فهمید چه حالیم… به یه طرف خیره شدم برای هر دومون برنج کشید برای خودش قورمه و برای من خورشت مرغ ترش کشید.
    _یادته?
    با صداش خیره شدم به چشمهای روشنش و گفتم:
    _چیو?!
    لبخند محزونی زد…
    _سه هفته قبل از اینکه اون اتفاق بیفته که مامان و بابا….
    پریدم وسط حرفش:
    _خب ?!
    _اونروز قورمه سبزی مامان یهو بخاطر اینکه زیادی ترشی غذا از دستش در رفت ترش شد و توهم لج کردی که نمیخوری
    پوست لبمو جویدم و نفس عمیقی کشیدم…
    _اون وقت مامانم لج کردو گفت هیچی درست نمیکنه و تو باید همینو بخوری
    یهو قیافش مچاله شدو اشکاش ریختن. تمام اشتهام ازبین رفت خودمو کشیدم طرفشو سرشو گذاشتم رو سینم وسط بی تابی هاش گفت:
    _دلم براشون یه ذره شده خیلی هواشونو کردم…
    در حالیکه موهاشو میبوسیدم گفتم:
    _میبرمت پیششون… منم دلم تنگ شده ولی یبار تو خوابم خودشون گفتن تا ابد باهامونن خوده مامان گفت….
    کمی که ارومتر شدیم بخاطر اینکه بتونه راحت تر غذاشو بخوره بزور تموم غذامو خوردم. یه هفته از اومدنش میگذشت میرفتیم و می گشتیم و بعد می رفتیم پیش باربد. و تو این مدت هاوین بی تفاوت و ساکت و گاها با غم تو چشماش نگاهمون میکرد. طرز لباس پوشیدنش برام خوشایند نبود درسته که خونه مادربزرگش بود ولی ساعاتی که جلوم بود که میتونست رعایت کنه چون بهش نامحرم بودم و منم که محرم و نامحرم بشدت برام مهم بود. همه چی داشت خوب میرفت تا اینکه اون شبه نحس فرا رسید..
    کنار ناتاشا دراز کشیده بودم که یه پیام از شماره ی ناشناخته به گوشیم اومد…. پیامو باز کردم:
    _هر کاری میکنم به چشمت بیام اما فایده نداره تو بهم توجه نمی کنی!
    و پیام دوم:
    _من عاشقتم ایهان! اگه تا پنج دقیقه دیگه نیای اتاقم هشتاد تا قرصی که خوردم اثر میکنه و میمیرم!
    کنترم پرید! هاوین بود! از جام نیم خیز شدم با دیدن جمله ای که نوشته بود قرص خوردم! ناتاشا حسابی خوابش بـرده سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرف اتاقش رو تختش دراز کشیده بود پتو رو که کشیدم جیغ بنفش زدو من از دیدن چیزی. که جلوم بود سره جام میخکوب شدم! تو بدترین لباس خواب ممکن بود چیزی نگذشت که تمومیه اهالیه خونه جمع شدن تو اتاق و با تعجب و شوک زدگی نگاهمون میکردن!
    پدر باربد با اخم و عصبانیت گفت:
    _اینجا چه خبره?!
    شوکه میخکوب شده بودم سره جام و قفسه سینم از خشم بالا پایین می رفت….
    چرخیدم سمتش که هاوین گفت:
    _خوابیده بودم که ایشون اومدن اتاقم و… بقیشم که مشخصه…. .!
    تو بد مخمصه ای افتاده بودم تو دام کثیف هاوین! خانم مهاجر ناباورانه نگام کردو سریع به نشونه تاسف تکون داد! هیچی نمی تونستم بگم!
    پدره باربد، اقا عارف اومد سمتم… و به فاصله ی کسری از ثانیه صورتم سوخت…. .. پتویی که گوشه ای ازش تو دستم از شدت خشم بر اثر فشار مچاله شده بود از دستم رها شد و به زمین افتاد… جای سیلی می سوخت که عمو عارف داد زد:
    _فکر میکردم دوسته بچه ی من یه ادمه و تو با اینکارت نشون دادی یه هـ*ـر*زه ای! یبار شنیدم با باربد راجع به یه دختر حرف میزدی!! ادمی که فکرش دخترا باشه یه کثافت بی همه چیزه و تو امشب ثابت کردی هستی ادم که بی پدر مادر باشه همین میشه! ماتورو رو چشامون گذاشتیم و حالا تو به ناموس ما دس درازی میکنی?! واقعا خاک برسر باربد که دوستی مثل تو داره!
    دندونام از زور خشم بهم سابیده میشدن چه راحت بی ابرو و پلید شدم خانم مهاجر غمزده نگام میکرد و ناتاشا با تاسف ،جلو خواهرمم کوچیک شدم همه از دورم پراکنده شدن چرخیدم سمت هاوین دلم میخواست دست بلند کنم بزنم تو دهنش دندوناش بریزه شکمش! اما حیف…. !
    عین سگ مچاله شده بود تو خودش از ترس! با نفسهایی که از سر عصبانیت می کشیدم غریدم:
    _واقعن هـ*ـر*زه ای واقعا… حالا ببین بدجور تقاص میدی از امشب زندگیمو جهنم کردی صبر کنو ببین یه چنون جهنمی برات بسازم اون سرش ناپیدا…. .!به روح پدرم قسم میخورم که نفس تو میگیرم جوری که هر لحظه کنارم ارزوی مرگ کنی… !
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا