دستشو گذاشت رو دستم اروم پرسیدم :
_میشه بگی چی شده بابا جون?
اما انگار مهر سکوت زده بود به لب هاش… هیچی نمی تونست بشکن قفلیو که از رازی درد اور محافظت میکرد.
_از ایهان بشنوی راحت تره… من… من نمیتونم بگم باربد. من نمیتونم…
_بابا داری میترسونیم اینقدر دست دست نکن تورو روح مامان بگو چته…
_بیا بریم داغون تر از اونیم که بتونم توضیحش بدم…
و باز من موندم و یه دنیا ابهامات و یه دنیا سوال. استین پیرهنمو تا زدم و نشستم پشت فرمون. نگاهی به دورو برم کردم جاده ی درازی بود . ماشین ها هر کدوم راهشونو به مقصدشون ادامه میدادن.. باید سکوت میکردم باید تحمل میکردم تا زمان خودش فاش کنه که چه اتفاقی افتاده. استارت زدمو راه افتادم و با سرعت متوسطی میرفتم. بابا به بیرون خیره شده بود دستمو بردم سمت ضبط رو روشنش کردم. اهنگ هوای گریه دار فضای ماشینو پر کرد:
بی تو قدم میزنم تو غربت ِ خیابون تو نیستی و می خونم دوباره زیر ِ بارون
نیستی بیای ببینی با این چشای ِ خیسم
دوباره از تو میگم واسه تو مینویسم
نیستی و بیتو این شبا بغضی نشست توی ِ صدام می خونماتز خاطره روزای ِ بارونیما
ببین چشای ترم و دلخوشی و باورم و
نزار که از یادت بره خاطره ی آخرم و
خاطره ی آخرم و
خاطره ی آخرم و
منو تو زیر بارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
منو تو زیر ِبارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
دوباره دستامو بگیر دوباره با دلم بمون یه بار دیگه خط بکش رو فاصله میونمون
تو این روزای بارونی.تو این هوای گریه دار
بخند و خندیدن و باز یه بار دیگه یادمن بیار
منو تو زیر ِبارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
منو تو زیر ِ بارون شونه به شونه ی
هم وقتی قدم زدیم
بابا دست برد و ضبط رو خاموش کرد. چشماشو بستو تکیه داد به صندلی. سه ساعت راه داشتیم.تا برگردیم خونه...کم کم ابرای سیاهی راهشونو در پهنه اسمان پیش گرفتنو صدای غرش ابرهای خشمگین هیاهوی ماشین های در حال حرکتو در هم می شکست. اونقدر غرید تا دل تنگ ابرا شکست و قطرات بارون بی طاقت باریدن روی زمین...برف پاکن رو روشن کردم. سرم داشت نبض میزد زدم کنار و سرمو گذاشتم رو فرمون. یکم چشمامو بستم تا حالم جا بیاد. حالم که بهتر شد خواستم استارت بزنم که نگاهم به یه کاغذ تو کت بابا افتاد که روش چاپ شده بود باربد راد. چشمام ریز شد تا بفهمم دقیقا این برگه که گوشش از جیب داخلی کت بابا بیرون زده و اسم من روشه چیه! فوضولی داشت میکشتتم!
خواستم دست کنم آروم از جیبش بکشم بیرون که تکون ارومی خوردو باعث شد سریع دستمو پس بکشم چشماشو باز کردو دوروبرش رو نگاه کرد
_چرا وایسادی؟
از نظرم گذروندمش چشماش لبای پهنش و دماغ کوچیکش و موهای سفیدی که رو شقیقه هاش بیشتر از هر چیزی خود نمایی میکرد تو نگاه هم حل شدیم یادم اومد روزاییو که تو قلبم ازش متنفر بودمو حالا بودنشو بیشتر از هر چیزی تو دنیا د وست داشتم . حرکت کردیم. کوه ها هم با جاده ها پیچ میخوردن و من حین رانندگی مسحور عظمت کوه ها و مهمتر از همه عظمت خدا بودم. بی اراده لبخندی زدم و گفتم:
_خدایا شکرت...
به خونه که رسیدیم با دیدن ایهان چشام گرد شد و بعد ازینکه مبهوت نگاهش کردم نگاهم به مامانی افتاد که چشمهای قرمزش نشون میداد انگار اونم خبر داره!
نگاهام بین هر سه نفرشون چرخید و بعد روی چشمهای میشی ایهان ثابت موند. لبخندی زد و گفت:
_بریم اتاقت تا برات بگم اینجا چه خبره.
مبهوت پرسیدم
_اینجا چی می کنی
لبخند دندون نمایی زدو گفت:
_بزور دکترو راضی کردم ولم کنه!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
_باشه
نگاهم رو.دست تو آتل گردنیش ثابت موند پوفی کشیدمو و سری به نشونه تأسف تکون دادم:
_نترس خوبم! من ادم جون سختیم باری...
و چقدر هم جون سخت بود. از دست گلوله و تصادف و هزار بدبختی دیگه زندگی ش جون سالم بدر بـرده بود!لباسمو با یه تیشرت قهوه ای و شلوار گرمکن مشکی عوض کردم جلوی ایهان روی تخت نشستم و زل زدم بهش.
_میشنوم...
چشمهاش رو یدور دوره فرش و طرح هاش چرخوند. اب دهنشو قورت داد و گفت:
_میدونی باری گاهی موقعیتهایی پیش میان که توضیحش جان فرساس. نمیدونم از چیو از کجا شروع کنم.
و تو چشمهام نگاه کرد تا شاید من راه شروع بحثو نشونش بدم...و.وقتی سکوتم رو دید اروم گفت:
_باربد ،ما ....، ما... علت سر دردهاتو فهمیدیم
بی اختیار زدم زیر خنده و گفتم:
_همین یعنی واسه همین عزا گرفتین؟!خب اینکه...
و جمله ای که حرفمو قطع کرد اب یخی بود که روم ریخته شد!
_مشکلت تومور مغزیه باری
لبخند رو ل*ب*هام ماسید و بعد عصبی شروع کردم به خندیدن... بعد از اینکه خنده هام ته کشید گفتم:
_خیلی باحالی آیهان! جدی جدی شوخی می کنی!
زل زد به چشمهام و سرشو تکون داد:
_ولی من جدی گفتم باربد!
نفسم تو سـ*ـینه ام گیر کرد. لبخند تلخی زدمو گفتم:
_داری از چی حرف میزنی! نمی فهمم!
عصبی و بیقرار پوست لبش رو شروع کرد به جویدن. اخم هام تو هم گره خورد و غریدم و گفتم:
_آیهان!
مثل همیشه که وقتی هول بود و میخواست چیزی رو توضیح بده چشماشو می بیست و یه دم حرف میزد چشماشو بستو شروع کرد!
_ببین ... ببین باربد گاهی اوقات اتفاقاتی تو زندگی میفتن که خارج از کنترل هستن و ما مجبور به پذیرشیم مثل مرگ عزیز و بیماری و تصادف و هزاران اتفاق دیگه ولی مهم اینکه ما مقاوم باشیم و نشکنیم! تو هم الان درگیر یه بیماری ناخواسته ای که موظفی باهاش بجنگی!
حین. حرف زدن دستاش رو هوا حرکت می کرد و یه نفس حرف میزد و اونقدر تند گفت که چشم هام قده نعلبکی گرد شد!
چشماشو باز و گردنشو کج کرد و نگاهم کرد! دهنمو که باز مونده بود بستم و زل زدم بهش که گنگ ازم پرسید:
_نکنه اصلا نفهمیدی چی گفتم!
لبمو گاز گرفتم و خنده تلخی کردمو گفتم:
_من ...من فهمیدم فقط باورم نمیشه که مریض باشم و مشکل به این حادی باشه..
_ببین باری
از جام پاشدم و چنگی زدم.تو موهام!نگاهی از پنجره به خیابون بارون خورده کردم...
_میشه بگی چی شده بابا جون?
اما انگار مهر سکوت زده بود به لب هاش… هیچی نمی تونست بشکن قفلیو که از رازی درد اور محافظت میکرد.
_از ایهان بشنوی راحت تره… من… من نمیتونم بگم باربد. من نمیتونم…
_بابا داری میترسونیم اینقدر دست دست نکن تورو روح مامان بگو چته…
_بیا بریم داغون تر از اونیم که بتونم توضیحش بدم…
و باز من موندم و یه دنیا ابهامات و یه دنیا سوال. استین پیرهنمو تا زدم و نشستم پشت فرمون. نگاهی به دورو برم کردم جاده ی درازی بود . ماشین ها هر کدوم راهشونو به مقصدشون ادامه میدادن.. باید سکوت میکردم باید تحمل میکردم تا زمان خودش فاش کنه که چه اتفاقی افتاده. استارت زدمو راه افتادم و با سرعت متوسطی میرفتم. بابا به بیرون خیره شده بود دستمو بردم سمت ضبط رو روشنش کردم. اهنگ هوای گریه دار فضای ماشینو پر کرد:
بی تو قدم میزنم تو غربت ِ خیابون تو نیستی و می خونم دوباره زیر ِ بارون
نیستی بیای ببینی با این چشای ِ خیسم
دوباره از تو میگم واسه تو مینویسم
نیستی و بیتو این شبا بغضی نشست توی ِ صدام می خونماتز خاطره روزای ِ بارونیما
ببین چشای ترم و دلخوشی و باورم و
نزار که از یادت بره خاطره ی آخرم و
خاطره ی آخرم و
خاطره ی آخرم و
منو تو زیر بارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
منو تو زیر ِبارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
دوباره دستامو بگیر دوباره با دلم بمون یه بار دیگه خط بکش رو فاصله میونمون
تو این روزای بارونی.تو این هوای گریه دار
بخند و خندیدن و باز یه بار دیگه یادمن بیار
منو تو زیر ِبارون شونه به شونه ی هم وقتی قدم زدیم
خاطره های خوب و واسه
همین روزامون ساده رقم زدیم
منو تو زیر ِ بارون شونه به شونه ی
هم وقتی قدم زدیم
بابا دست برد و ضبط رو خاموش کرد. چشماشو بستو تکیه داد به صندلی. سه ساعت راه داشتیم.تا برگردیم خونه...کم کم ابرای سیاهی راهشونو در پهنه اسمان پیش گرفتنو صدای غرش ابرهای خشمگین هیاهوی ماشین های در حال حرکتو در هم می شکست. اونقدر غرید تا دل تنگ ابرا شکست و قطرات بارون بی طاقت باریدن روی زمین...برف پاکن رو روشن کردم. سرم داشت نبض میزد زدم کنار و سرمو گذاشتم رو فرمون. یکم چشمامو بستم تا حالم جا بیاد. حالم که بهتر شد خواستم استارت بزنم که نگاهم به یه کاغذ تو کت بابا افتاد که روش چاپ شده بود باربد راد. چشمام ریز شد تا بفهمم دقیقا این برگه که گوشش از جیب داخلی کت بابا بیرون زده و اسم من روشه چیه! فوضولی داشت میکشتتم!
خواستم دست کنم آروم از جیبش بکشم بیرون که تکون ارومی خوردو باعث شد سریع دستمو پس بکشم چشماشو باز کردو دوروبرش رو نگاه کرد
_چرا وایسادی؟
از نظرم گذروندمش چشماش لبای پهنش و دماغ کوچیکش و موهای سفیدی که رو شقیقه هاش بیشتر از هر چیزی خود نمایی میکرد تو نگاه هم حل شدیم یادم اومد روزاییو که تو قلبم ازش متنفر بودمو حالا بودنشو بیشتر از هر چیزی تو دنیا د وست داشتم . حرکت کردیم. کوه ها هم با جاده ها پیچ میخوردن و من حین رانندگی مسحور عظمت کوه ها و مهمتر از همه عظمت خدا بودم. بی اراده لبخندی زدم و گفتم:
_خدایا شکرت...
به خونه که رسیدیم با دیدن ایهان چشام گرد شد و بعد ازینکه مبهوت نگاهش کردم نگاهم به مامانی افتاد که چشمهای قرمزش نشون میداد انگار اونم خبر داره!
نگاهام بین هر سه نفرشون چرخید و بعد روی چشمهای میشی ایهان ثابت موند. لبخندی زد و گفت:
_بریم اتاقت تا برات بگم اینجا چه خبره.
مبهوت پرسیدم
_اینجا چی می کنی
لبخند دندون نمایی زدو گفت:
_بزور دکترو راضی کردم ولم کنه!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
_باشه
نگاهم رو.دست تو آتل گردنیش ثابت موند پوفی کشیدمو و سری به نشونه تأسف تکون دادم:
_نترس خوبم! من ادم جون سختیم باری...
و چقدر هم جون سخت بود. از دست گلوله و تصادف و هزار بدبختی دیگه زندگی ش جون سالم بدر بـرده بود!لباسمو با یه تیشرت قهوه ای و شلوار گرمکن مشکی عوض کردم جلوی ایهان روی تخت نشستم و زل زدم بهش.
_میشنوم...
چشمهاش رو یدور دوره فرش و طرح هاش چرخوند. اب دهنشو قورت داد و گفت:
_میدونی باری گاهی موقعیتهایی پیش میان که توضیحش جان فرساس. نمیدونم از چیو از کجا شروع کنم.
و تو چشمهام نگاه کرد تا شاید من راه شروع بحثو نشونش بدم...و.وقتی سکوتم رو دید اروم گفت:
_باربد ،ما ....، ما... علت سر دردهاتو فهمیدیم
بی اختیار زدم زیر خنده و گفتم:
_همین یعنی واسه همین عزا گرفتین؟!خب اینکه...
و جمله ای که حرفمو قطع کرد اب یخی بود که روم ریخته شد!
_مشکلت تومور مغزیه باری
لبخند رو ل*ب*هام ماسید و بعد عصبی شروع کردم به خندیدن... بعد از اینکه خنده هام ته کشید گفتم:
_خیلی باحالی آیهان! جدی جدی شوخی می کنی!
زل زد به چشمهام و سرشو تکون داد:
_ولی من جدی گفتم باربد!
نفسم تو سـ*ـینه ام گیر کرد. لبخند تلخی زدمو گفتم:
_داری از چی حرف میزنی! نمی فهمم!
عصبی و بیقرار پوست لبش رو شروع کرد به جویدن. اخم هام تو هم گره خورد و غریدم و گفتم:
_آیهان!
مثل همیشه که وقتی هول بود و میخواست چیزی رو توضیح بده چشماشو می بیست و یه دم حرف میزد چشماشو بستو شروع کرد!
_ببین ... ببین باربد گاهی اوقات اتفاقاتی تو زندگی میفتن که خارج از کنترل هستن و ما مجبور به پذیرشیم مثل مرگ عزیز و بیماری و تصادف و هزاران اتفاق دیگه ولی مهم اینکه ما مقاوم باشیم و نشکنیم! تو هم الان درگیر یه بیماری ناخواسته ای که موظفی باهاش بجنگی!
حین. حرف زدن دستاش رو هوا حرکت می کرد و یه نفس حرف میزد و اونقدر تند گفت که چشم هام قده نعلبکی گرد شد!
چشماشو باز و گردنشو کج کرد و نگاهم کرد! دهنمو که باز مونده بود بستم و زل زدم بهش که گنگ ازم پرسید:
_نکنه اصلا نفهمیدی چی گفتم!
لبمو گاز گرفتم و خنده تلخی کردمو گفتم:
_من ...من فهمیدم فقط باورم نمیشه که مریض باشم و مشکل به این حادی باشه..
_ببین باری
از جام پاشدم و چنگی زدم.تو موهام!نگاهی از پنجره به خیابون بارون خورده کردم...
آخرین ویرایش: