از جام بلند شدم و بهسمت در رفتم.
- كجا؟
بهطرف مامانم برگشتم، متعجب نگاهش كردم و گفتم:
- ناهار ديگه، مامي گرسنمه.
چپچپ نگاهم كرد و گفت:
- اينجوري؟
متعجب نگاهي به لباسام كردم؛ خوب بودم كه.
حرفم رو به زبون آوردم.
- مگه چشه؟!
عصبي نگاهم كرد و گفت:
- بيا برو يهكم آرايش كن، موهات رو مرتب كن و بعد برو ناهار.
به حرفش گوش كردم؛ چون اصلاً حوصلهي ادامهي بحث رو نداشتم.
جلوي آينه ايستادم و موهام رو باز كردم و دوباره بستم. يهکم از آرايش صبحم مونده بود.
بدون توجه به بقيهی حرفاش از اتاق خارج شدم.
آروم از پلهها پايين رفتم.
ساعت، چهار بعدازظهر رو نشون ميداد.
- عزيزم، خب يهكم كار واسهم پيش اومده، ميام ديگه.
اين صداي شاديار بود كه داشت مياومد. آروم پشت ديوار ايستادم.
- واي سايه انقدر گير نده! بهت گفتم ميام، پس تا دو-سهروز ديگه میام.
- پوف، منم دوست دارم عشقم.
گوشام از شنيدن اين حرف داغ كردن. اگر با ديگرانش بود ميلي، چرا جام مرا بشكست ليلي. خرچفرضشدن ديگه بسه. از پشت ديوار كنار اومدم و جلوش ايستادم. ريلكس نگاهم كرد و گفت:
- عليك سلام.
تصميم گرفتم بيتفاوت باشم. بيتوجه بهش راهي آشپزخونه شدم و واسه خودم غذا آماده كردم و روي ميز گذاشتم.
- بد نگذره. منم كه كوفت بخورم، آره؟
بدون اينكه بهش نگاه كنم، گفتم:
- خورد و خوراكت به من ربطي نداره.
عصبي نگاهم كرد و دستوري و شمردهشمرده گفت:
- بلند شو واسه منم غذا بكش!
يه تاي ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- اولاً كه نوكر بابات غلام سياه، ثانیاً...
پوزخندي زدم و ادامه دادم:
- بگو هموني كه دوسش داري برات غذا حاضر كنه.
متعجب نگاهم كرد.
- چي ميگي؟
عصبي دستم رو روي ميز كوبيدم و گفتم:
- بسه ديگه بس كه خر فرضم كردي!
روبهروش ايستادم و گفتم:
- دوست دارم واسهت يه تيكهكلامه؟ نه؟
چونهم رو محكم گرفت و گفت:
- اولاً كه صدات رو پایین بيار، ثانیاً لطفاً چيزي كه نميدوني رو بيخود جوسازي نكن.
نگاه بيتفاوتي بهش كردم.
- واسه من اهميت نداره كه بدونم اون كسي كه باهاش حرف ميزني كيه و چيكارته. فقط اين رو بدون...
كمي صدام رو بالا بردم و ادامه دادم:
- من خر نميشم.
هنگ نگاهم ميكرد. سرش رو به نشونهي تاسف تكون داد و آشپزخونه رو ترك كرد.
نگاهي به غذاي روي ميز انداختم. اشتهام كور شده بود.
غذا رو همونجور ول كردم و از آشپزخونه خارج شدم.
براي بار هزارم به دريا پناه بردم. دريا تنها چيزي بود كه آرومم ميكرد. آفتاب بدي بود؛ اما دريا ارزش اين رو داشت. كنار ساحل نشستم و به دريا زل زدم.
***
- نريز وروجك، سرما ميخورم ميافتم رو دستت ها.
مشتام رو پر از آب ميكنم و بدوبدو بهسمتش ميرم. قبل از اينكه آبا رو روش بريزم، بين زمين و آسمون معلق ميشم.
صداي جيغ و خندهم كل ساحل و برميداره. مردَم از شوق دست ميزنه و ميخنده. مردونه و بلند ميخنديد و ميگفت:
- رو من آب ميريزي وروجك؟ آره؟
از ته دل ميخندم و مشتاي كوچولوم رو بِه پشتش ميزنم.
زبونم ميگه «منو بذار پايين»؛ اما ته دلم هيچوقت نميخوام پايين بیام، ميخوام هميشه اين بالا بمونم و بدونم كه تو واسه مني.
- داد بزن بگو عاشقمي.
از ته دل ميخندم. فريادم گوش فلك رو كَر ميكنه:
- عاشقتم آترين!
- داد بزن، بگو زندگيتم.
شيطنتم گل ميكنه.
- زندگيتم.
ميخنده و ميگه: «من زندگيتم ديوونه.»
- نميگم، نميگم، نميگم.
تهديدوار ميگه: «نميگي؟!»
دوباره فرياد ميزنم:
- زندگيتم.
تو آب درياي سرد فرود ميايم. تو بـغلش تو آباي سرد. جفتمون از خنده داريم منفجر ميشيم.
همون لحظه هم دستبردار نيستيم و روي هم آب ميريزيم. وسط همون آبا شروع به بـ*ـوسيدنم میکنه.
***
- كجا؟
بهطرف مامانم برگشتم، متعجب نگاهش كردم و گفتم:
- ناهار ديگه، مامي گرسنمه.
چپچپ نگاهم كرد و گفت:
- اينجوري؟
متعجب نگاهي به لباسام كردم؛ خوب بودم كه.
حرفم رو به زبون آوردم.
- مگه چشه؟!
عصبي نگاهم كرد و گفت:
- بيا برو يهكم آرايش كن، موهات رو مرتب كن و بعد برو ناهار.
به حرفش گوش كردم؛ چون اصلاً حوصلهي ادامهي بحث رو نداشتم.
جلوي آينه ايستادم و موهام رو باز كردم و دوباره بستم. يهکم از آرايش صبحم مونده بود.
بدون توجه به بقيهی حرفاش از اتاق خارج شدم.
آروم از پلهها پايين رفتم.
ساعت، چهار بعدازظهر رو نشون ميداد.
- عزيزم، خب يهكم كار واسهم پيش اومده، ميام ديگه.
اين صداي شاديار بود كه داشت مياومد. آروم پشت ديوار ايستادم.
- واي سايه انقدر گير نده! بهت گفتم ميام، پس تا دو-سهروز ديگه میام.
- پوف، منم دوست دارم عشقم.
گوشام از شنيدن اين حرف داغ كردن. اگر با ديگرانش بود ميلي، چرا جام مرا بشكست ليلي. خرچفرضشدن ديگه بسه. از پشت ديوار كنار اومدم و جلوش ايستادم. ريلكس نگاهم كرد و گفت:
- عليك سلام.
تصميم گرفتم بيتفاوت باشم. بيتوجه بهش راهي آشپزخونه شدم و واسه خودم غذا آماده كردم و روي ميز گذاشتم.
- بد نگذره. منم كه كوفت بخورم، آره؟
بدون اينكه بهش نگاه كنم، گفتم:
- خورد و خوراكت به من ربطي نداره.
عصبي نگاهم كرد و دستوري و شمردهشمرده گفت:
- بلند شو واسه منم غذا بكش!
يه تاي ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- اولاً كه نوكر بابات غلام سياه، ثانیاً...
پوزخندي زدم و ادامه دادم:
- بگو هموني كه دوسش داري برات غذا حاضر كنه.
متعجب نگاهم كرد.
- چي ميگي؟
عصبي دستم رو روي ميز كوبيدم و گفتم:
- بسه ديگه بس كه خر فرضم كردي!
روبهروش ايستادم و گفتم:
- دوست دارم واسهت يه تيكهكلامه؟ نه؟
چونهم رو محكم گرفت و گفت:
- اولاً كه صدات رو پایین بيار، ثانیاً لطفاً چيزي كه نميدوني رو بيخود جوسازي نكن.
نگاه بيتفاوتي بهش كردم.
- واسه من اهميت نداره كه بدونم اون كسي كه باهاش حرف ميزني كيه و چيكارته. فقط اين رو بدون...
كمي صدام رو بالا بردم و ادامه دادم:
- من خر نميشم.
هنگ نگاهم ميكرد. سرش رو به نشونهي تاسف تكون داد و آشپزخونه رو ترك كرد.
نگاهي به غذاي روي ميز انداختم. اشتهام كور شده بود.
غذا رو همونجور ول كردم و از آشپزخونه خارج شدم.
براي بار هزارم به دريا پناه بردم. دريا تنها چيزي بود كه آرومم ميكرد. آفتاب بدي بود؛ اما دريا ارزش اين رو داشت. كنار ساحل نشستم و به دريا زل زدم.
***
- نريز وروجك، سرما ميخورم ميافتم رو دستت ها.
مشتام رو پر از آب ميكنم و بدوبدو بهسمتش ميرم. قبل از اينكه آبا رو روش بريزم، بين زمين و آسمون معلق ميشم.
صداي جيغ و خندهم كل ساحل و برميداره. مردَم از شوق دست ميزنه و ميخنده. مردونه و بلند ميخنديد و ميگفت:
- رو من آب ميريزي وروجك؟ آره؟
از ته دل ميخندم و مشتاي كوچولوم رو بِه پشتش ميزنم.
زبونم ميگه «منو بذار پايين»؛ اما ته دلم هيچوقت نميخوام پايين بیام، ميخوام هميشه اين بالا بمونم و بدونم كه تو واسه مني.
- داد بزن بگو عاشقمي.
از ته دل ميخندم. فريادم گوش فلك رو كَر ميكنه:
- عاشقتم آترين!
- داد بزن، بگو زندگيتم.
شيطنتم گل ميكنه.
- زندگيتم.
ميخنده و ميگه: «من زندگيتم ديوونه.»
- نميگم، نميگم، نميگم.
تهديدوار ميگه: «نميگي؟!»
دوباره فرياد ميزنم:
- زندگيتم.
تو آب درياي سرد فرود ميايم. تو بـغلش تو آباي سرد. جفتمون از خنده داريم منفجر ميشيم.
همون لحظه هم دستبردار نيستيم و روي هم آب ميريزيم. وسط همون آبا شروع به بـ*ـوسيدنم میکنه.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: