رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
از جام بلند شدم و به‌سمت در رفتم.
- كجا؟
به‌طرف مامانم برگشتم، متعجب نگاهش كردم و گفتم:
- ناهار ديگه، مامي گرسنمه.
چپ‌چپ نگاهم كرد و گفت:
- اين‌جوري؟
متعجب نگاهي به لباسام كردم؛ خوب
بودم كه.
حرفم رو به زبون آوردم.
- مگه چشه؟!
عصبي نگاهم كرد و گفت:
- بيا برو يه‌كم آرايش كن، موهات رو مرتب كن و بعد برو ناهار.
به حرفش گوش كردم؛ چون اصلاً حوصله‌ي ادامه‌ي بحث رو نداشتم.
جلوي آينه ايستادم و موهام رو باز كردم و دوباره بستم. يه‌کم
از آرايش صبحم مونده بود.
بدون توجه به بقيه‌ی حرفاش از اتاق خارج شدم.
آروم از پله‌ها پايين رفتم.
ساعت، چهار بعدازظهر رو نشون مي‌داد.
- عزيزم، خب يه‌كم كار واسه‌م پيش اومده، ميام ديگه.
اين صداي شاديار بود كه داشت مي‌اومد. آروم
پشت ديوار ايستادم.
- واي سايه انقدر گير نده! بهت گفتم ميام، پس تا دو-سه‌روز ديگه میام.
- پوف، منم دوست دارم عشقم.
گوشام از شنيدن اين حرف داغ كردن. اگر با ديگرانش بود ميلي، چرا جام مرا بشكست ليلي. خرچفرض‌شدن ديگه بسه. از پشت ديوار كنار اومدم و جلوش ايستادم. ريلكس
نگاهم كرد و گفت:
- عليك سلام.
تصميم گرفتم بي‌تفاوت باشم. بي
توجه بهش راهي آشپزخونه شدم و واسه‌ خودم غذا آماده كردم و روي ميز گذاشتم.
- بد نگذره. منم كه كوفت بخورم، آره؟
بدون اينكه بهش نگاه كنم، گفتم:
- خورد و خوراكت به من ربطي نداره.
عصبي نگاهم كرد و دستوري و شمرده‌شمرده گفت:
- بلند شو واسه‌ منم غذا بكش!
يه تاي ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- اولاً كه نوكر بابات غلام سياه، ثانیاً
...
پوزخندي زدم و ادامه دادم:
- بگو هموني كه دوسش داري برات غذا حاضر كنه.
متعجب نگاهم كرد.
- چي ميگي؟
عصبي دستم رو روي ميز كوبيدم و گفتم:
- بسه ديگه بس كه خر فرضم كردي!
روبه‌روش ايستادم و گفتم:
- دوست دارم واسه‌ت يه تيكه‌كلامه؟ نه؟
چونه‌م رو محكم گرفت و گفت:
- اولاً كه صدات رو پایین بيار، ثانیاً لطفاً
چيزي كه نمي‌دوني رو بيخود جوسازي نكن.
نگاه بي‌تفاوتي بهش كردم.
- واسه من اهميت نداره كه بدونم اون كسي كه باهاش حرف مي‌زني كيه و چي‌كارته. فقط
اين رو بدون...
كمي صدام رو بالا بردم و ادامه دادم:
- من خر نميشم.
هنگ نگاهم مي‌كرد. سرش رو به نشونه‌ي تاسف تكون داد و آشپزخونه رو ترك كرد.
نگاهي به غذاي روي ميز انداختم. اشتهام
كور شده بود.
غذا رو همون‌جور ول كردم و از آشپزخونه خارج شدم.
براي بار هزارم به دريا پناه بردم. دريا تنها چيزي بود كه آرومم مي‌كرد. آفتاب
بدي بود؛ اما دريا ارزش اين رو داشت. كنار ساحل نشستم و به دريا زل زدم.
***
- نريز وروجك، سرما مي‌خورم مي‌افتم رو دستت‌ ها.

مشتام رو پر از آب مي‌كنم و بدوبدو به‌سمتش ميرم. قبل از اينكه آبا رو روش بريزم، بين زمين و آسمون معلق ميشم.
صداي جيغ و خنده‌م كل ساحل و برمي‌داره. مردَم
از شوق دست مي‌زنه و مي‌خنده. مردونه و بلند مي‌خنديد و مي‌گفت:
- رو من آب مي‌ريزي وروجك؟ آره؟
از ته دل مي‌خندم و مشتاي كوچولوم رو بِه پشتش مي‌زنم.
زبونم ميگه «منو بذار پايين»؛ اما
ته دلم هيچ‌وقت نمي‌خوام پايين بیام، مي‌خوام هميشه اين بالا بمونم و بدونم كه تو واسه مني.
- داد بزن بگو عاشقمي.
از ته دل مي‌خندم. فريادم
گوش فلك رو كَر مي‌كنه:
- عاشقتم آترين!
- داد بزن، بگو زندگيتم.
شيطنتم گل مي‌كنه.
- زندگيتم.
مي‌خنده و ميگه: «من زندگيتم ديوونه.»
- نميگم، نميگم، نميگم.
تهديدوار ميگه: «نميگي؟!»
دوباره فرياد مي‌زنم:
- زندگيتم.
تو آب درياي سرد فرود ميايم. تو
بـغلش تو آباي سرد. جفتمون از خنده داريم منفجر مي‌شيم.
همون لحظه هم دست‌بردار نيستيم و روي هم آب مي‌ريزيم. وسط همون آبا شروع به بـ*ـوسيدنم می‌کنه.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - باز كه داري گريه مي‌كني؟
    ديگه واسه‌م طبيعي شده بود. انقدر
    جلوش گريه كرده بودم كه اونم عادت كرده بود. بدون اينكه اشكام رو پاك كنم و بدون اينكه نگاهش كنم، از جام بلند شدم. نمی‌خواستم باهاش صحبت كنم، نمي‌خواستم همه‌ش ضعفم رو ببينه. بلند شدم که مچ دستم رو گرفت.
    بازم بهش نگاه نكردم. بدون
    مقدمه‌چيني گفت:
    - مي‌خوام راجع به سايه توضيح بدم.
    - هه!
    پوزخند زدم، با تحقیر نگاهش كردم و گفتم:
    - واقعاً چرا فكر مي‌كني واسه‌م مهمه؟
    سرش رو پايين انداخت.
    - ولي ناراحتي تو واسه‌ من مهمه.
    چشمام رو بستم.
    - مي‌خواي ناراحت بشي هم ناراحت شو؛ ولي
    من دوست دارم اين مهموني رو برم، تو هم نمي‌توني جلوم رو بگيري.
    سرم رو تكون دادم و رام كنارش ايستادم.
    اونم بدون اينكه بهم نگاه كنه، گفت:
    - اون موقع‌ها تازه بابام فوت كرده بود. من
    به هيچ دختري حتي نگاه هم نمي‌كردم. خيلي دخترا كنارم بودن كه خب، بدشون نمي‌اومد از خيلي چيزا. يكي از دلايلي كه از تو خوشم اومد همين بود؛ چون سمتم نيومدي، يه كاري كردي كه من دنبالت بیام. يه دختر دست‌نيافتني، يه دختري كه يه غم بزرگ تو عمق چشماش بود، يه دختري كه با یه حرف كوچيك مي‌شكست، دختري كه سختي زيادي كشيده بود. نفس، اون موقع‌ها حال‌ و روز خوبي نداشتم؛ بابام فوت كرده بود، بابام دنيام بود. شايد ندوني؛ ولي من با بابام زندگي مي‌كردم، با صداش مي‌خوابيدم و با صداش بيدار مي‌شدم؛ ولي ديگه نبود.
    كنار ساحل نشست.
    - ديگه كسي نبود كه پشت‌وپناهم باشه. همون
    روزا بود که يه روز خیلی نوشیدنی خورده بودم و اصلا تو حال خودم نبودم. حتي رانندگي واسه‌م سخت بود. با سايه تو همون مهموني آشنا شده بودم. نرفتم خونه، رفتم شركت. هنوز دليلش رو نمي‌دونم؛ اما اون روز خيلي آرومم كرد. رفتيم شركت و...
    - هه چه سرنوشت مشابهي!
    بهم
    نگاه كرد و خنديد:
    - اون چيزي كه فكر مي‌كني نيست ديوونه.
    سرش رو پايين انداخت.
    - من با هيچ دختري از اون خاطره‌ها ندارم. تنها
    دليلي هم كه سايه رو ول نمي‌كنم، به‌خاطر اينكه اگه اون بره، ديگه هيچ‌كسي نيست كه آرومم كنه. زندگيم فقط ميشه كار و كار.
    سرم رو پايين انداختم. چقدر بايد چوب قضاوت زودم رو بخورم؟
    از جاش بلند شد و به قلبش اشاره كرد و گفت:
    - به فكر اينم باش.
    لبخند زدم، سرم رو تكون دادم و ازم دور شد.
    - شاديار!
    سريع به طرفم برگشت؛ جوري
    كه انگار مي‌دونست مي‌خوام صداش كنم. چشمكي زد و گفت:
    - جون شاديار؟
    ته دلم يه جوري شد.
    - آترين با من اين‌جوري حرف نمي‌زد.
    نفهميدم چرا اين رو گفتم؛ اما... .
    - خوش‌حالم كه خدا يه نفر رو سره راهم گذاشته كه مي‌تونه خوش‌حالم كنه.
    سرم رو پايين انداختم. لبخند
    مردونه‌اي زد و جلو اومد.
    دستش رو زير چونه‌م گذاشت و سرم رو بالا آورد.
    توي چشماي هم عميق نگاه كرديم. قطره‌
    بارونی روي صورتم ريخت، لبخندي زدم. سرش رو جلو آورد و كنار گوشم گفت:
    - منم خوش‌حالم كه خانوم كوچولو...
    شيطون نگاهم كرد و ادامه داد:
    - قراره همه‌ي زندگيم بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    به حلقه‌ي توي انگشتم نگاه كردم. حلقه‌اي كه مامان شاديار دستم كرده بود و گفته بود كه مادرشوهرش اولين بار دستش كرده؛ انگشتري برليان كه نگينش ياقوت بود. انگشتر فوق‌العاده‌اي بود. نمي‌دونم كار درستي كرده بودم يا نه؛ اما اين تصميمي بود كه خدا برام گرفته بود. شايد ديگه حقم بود كه يه مدتي زندگي خوبي داشته باشم، شايد ديگه گريه و زاري و آه و ناله براي آترين بس بود، شايد شاديار تنها كسي بود كه مي‌شد بهش اعتماد كرد.
    شاديار براي مني كه از همه نارو ديده بودم، تنها كسي بود كه مي‌تونستم از اين به بعد در كنارش بمونم. شايد اين سرنوشت من بود!
    - به چي فكر مي‌كني؟
    از فكر بيرون اومدم و سرم رو
    به پشتي صندلي تكيه دادم و گفتم:
    - بِه اينكه مجرد اومدم شمال، متأهل دارم برمي‌گردم.
    مردونه خنديد و چشمكي زد و آروم گفت:
    - خوابنا‌.
    برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم. مامان
    خودم و مامان شاديار خواب بودن، البته خودشون رو به خواب زده بودن تا ما راحت حرف بزنيم.
    شاديار خوابش مي‌اومد و اين كاملاً مشخص بود.
    - اگه خوابت مياد، پياده شو من بشينم.
    شيطون خنديد و گفت:
    - نگرانمي؟
    سريع گفتم:
    - نه، نگران خودمم؛ نه كه جوونم و خوشگل.
    يه تاي ابروش رو بالا داد و گفت:
    - اون‌وقت من چیَم؟!
    شونه‌م رو بالا انداختم و گفتم:
    - در حد من كه نيستي.
    چپ‌چپ نگاهم كرد و نااميد گفت:
    - همسر آينده‌ي ما رو ببين!
    بي‌خيال و ريلكس گفتم:
    - حالا اگه خسته‌اي من بشينم.
    چيزي نگفت و به روبه‌رو خيره شد.
    - هوم؟
    بازم چيزي نگفت. خنديدم و مثل اين بچه‌ها كمي
    صداي موزيك رو زياد كردم و آروم گفتم:
    - الان مثلاً قهري؟
    بازم چيزي نگفت و محلي نداد.
    دست ديگه‌ش رو كه بي‌كار بود گرفتم. دستش رو بي‌حال و بدون اينكه حتي تكوني بده، نگه داشت. لبخندي
    زدم و دستم رو توي دستش جا دادم و انگشتاش رو قفل كردم. لبخند روي لبش اومد؛ اما بازم چيزي نگفت.
    - من مي‌خوابم، هروقت آشتي كردي بيدارم كن.
    بعدشم لبخند ژكوندي تحويلش دادم.
    اخماش توي هم رفت و دستش رو با حرص بيرون كشيد. خنديدم
    که عصبي نگاهم كرد و گفت:
    - يه وقت منت نكشيا! چه هرهري هم مي‌كنه!
    بازم خنديدم و بهش نگاه كردم‌.
    - دستم رو بگير.
    با لجبازي گفتم؛
    - خودت دستت رو كشيدي، ديگه از اين خبرا...
    دستم رو محكم گرفت و روي پاش گذاشت. حرفم نصفه موند. نفس
    عميقي كشيدم و به لبخند روي لبش چشم دوختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بعد از صرف ناهار، شاديار اعتراف كرد كه خوابش مياد و رانندگي رو به من سپرد.
    پشت رُل نشستم و شاديار هم خودش رو به دست خواب سپرد.
    مامانش داشت راجع به مادرشوهرش صحبت مي‌كرد كه چقدر زن خوبي بوده و چقدر تو بزرگچكردن شاديار بهش كمك كرده و وقتي كه فوت كرده، چقدر ناراحت شده. از مرگ شوهرش مي‌گفت، از
    افسردگي شاديار، از اينكه چقدر مجبورش كرده که پيش روانپزشك بره.
    بهش نگاه كردم؛ چقدر مظلوم خوابيده بود. موهاش توي صورتش ريخته بود و چشماش رو آروم بسته بود. براي چند لحظه ذهنم پرواز كرد و ديگه از حرفاي مامان شاديار چيزي نمي‌شنيدم و ديگه شاديار رو نمي‌ديدم.
    ***
    بعد از ديدن مسيج‌هاي يه دختر توي گوشيش، براي هميشه باهاش قهر كردم. بهش
    گفتم ديگه نمي‌خوامت آترين، بهش گفتم ازت بيزارم، گفتم مگه چي كم گذاشتم؟ گفتم ديگه نمي‌خوام ببينمت؛ اما بعد از دوهفته نديدنش، بعد از دوهفته بي‌توجهيش، بعد از دوهفته غم و غصه، بهم زنگ زد و با هم قرار گذاشتيم. دلم براش پر مي‌كشيد و فراموش كرده بودم كه چي ازش ديدم؛ اما بهم ثابت شده بود كه هيچ علاقه‌اي به اون نداره.
    نمي‌دونم چه‌جوري حاضر شدم. فقط رفتم، بيست طبقه‌ رو بدون آسانسور دويدم و توجهي به نفس‌نفس‌زدنم نمي‌كردم، توجهي به خشكي گلوم نمي‌كردم، توجهي به ضربان تند قلبم نمي‌كردم. فقط و فقط پله‌ها رو يكي پس از ديگري طی مي‌كردم. به محض ديدنش، همه‌چي رو فراموش كردم و به آغـ*ـوشش پرواز كردم. محكم بـغلم كرد؛ جوري كه نفسم براي چند ثانيه قطع شد. سرش رو توي موهام مي‌كرد و نفس مي‌كشيد. هيچي نمي‌گفت، فقط نمي‌ذاشت ازش دور بشم.
    دستم رو به سـينه‌ش فشار دادم و به صورتش نگاه كردم. اشك توي چشماش حلقه زده بود و بي‌انتها نگاهم مي‌كرد.
    روي مبل نشستم، سرش رو
    روي پام گذاشت.
    - مي‌دوني چند وقت که منتظرتم؟ مي‌دوني چند روز چيزي نخوردم؟ مي‌دوني چند روز نخوابيدم؟
    با ريختن قطره‌ي اشكم به خودم اومدم، اشكم رو آروم پاك كردم و به شاديار نگاه كردم.
    عصبي بهم زل زده بود. سرم رو پايين انداختم. چي بايد مي‌گفتم؟ مگه جايي واسه حرف‌زدن داشتم؟ مگه مي‌تونستم بهش چيزي بگم؟
    ***
    - بزن كنار، اين‌طرف بشین.
    بهش نگاه كردم.
    خيلي عصبي بود، اخماش عجيب توي هم بود. به حرفش گوش كردم و ماشين رو نگه داشتم.
    از ماشين پياده شدم، اون هم پیاده شد. بدون حرفی از كنارم گذشت و پشت فرمون نشست.
    صداي لاستيكاي ماشين همه رو به وحشت انداخت.
    - شاديار مادر، آروم، چه خبره؟
    تلخ و كوتاه گفت:
    - شركت كار دارم، ديرم شده.
    ماشين پرواز مي‌كرد. نگاهي
    به سرعت ماشين كردم
    ١٨۰... ١٨۵... .
    - شاديار؟!
    نگاه وحشتناكش رو بهم انداخت و پاش رو محكم‌تر روي پدال گاز فشار داد. ديگه
    واقعاً ترسيده بوديم؛ مامانم، مامانش و من.
    - چه خبرته بچه؟ مگه نميگم آروم برو!
    نفسش رو با حرص فوت كرد و ماشين رو كنار زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ماشين جلوي خونه‌مون متوقف شد.
    - خب خانم آريان‌نژاد، خيلي‌خيلي خوش‌حال شدم كه تشريف آورديد و...
    نگاهي به شاديار كردم؛ عصبي
    بود و اين از چهره‌ش مشخص بود. به ادامه‌ي تعارف‌ها توجهي نكردم و از ماشين پياده شدم. صندوق عقب رو باز كردم و چمدون رو برداشتم؛ اما دستي مردونه و گرم روي دستم قرار گرفت و مانع از برداشتنم شد. دستم رو كشيدم و اونم چمدون رو پايين گذاشت.
    زير لب گفت:
    - برات سنگينه.
    اين حرف يعني بازم بخشيدم و بازم دوست دارم.
    سرم رو به نشونه‌ي تشكر تكون دادم و لبخندي بهش زدم؛ اما
    جواب لبخندم تكون‌دادن سر با اخماي درهم‌گره‌خورده بود.
    از مامانش هم خداحافظي كردم و اونم حسابي من رو تو بـغلش گرفت و گفت كه حسابي خوش‌حاله كه من عروسش شدم.
    منتظر مونديم تا برن و بعد از رفتنشون در خونه رو باز كرديم.
    آخ كه واقعاً هيچ‌جا خونه‌ي آدم نميشه، حتي
    همون ويلا كه بازم واسه خودمون بود.
    چمدون رو بالا بردم و روي تختم نشستم و نگاهي به دور و اطراف خونه انداختم. قبل از اينكه برم، توي اين اتاق براي آترين ساعت‌ها اشك ريختم. قبل اينكه برم، اين خونه نقش زنداني رو داشت كه آترين زندان‌بانش بود.
    به حلقه‌ي درون انگشتم نگاه كردم؛ اما از اين به بعد حتي فكركردن به آترين هم گناهه، خيانت و نامرديه.
    - انگشتر قشنگيه، نه؟
    چشمم رو از انگشتر گرفتم و به مامانم دوختم‌. سرم رو
    تكون دادم و نااميد گفتم:
    - دعا كن بختم قشنگ باشه.
    كنارم نشست.
    - نفس، شاديار پسر خوبيه. آروم‌
    آروم عاشقش ميشي و مي‌فهمي كه عشق‌هاي قبل اون، همه سوء‌تفاهم بوده.
    بي‌توجه به حرفش گفتم:
    - به نورا زنگ زدي؟ خبري ازش داري؟
    از جاش بلند شد و گفت:
    - آره، گفت مياد اينجا كه ببينتمون. نفس، من
    ميرم يه‌كم بخوابم.
    سرم رو تكون دادم و به ساعت نگاه كردم؛ ٨:٣٥ دقيقه‌ي شب رو نشون مي‌داد. روي تخت دراز كشيدم و گوشيم رو برداشتم. توی تلگرام آنلاين شدم و ناخودآگاه به پروفايل شاديار سر زدم.
    دوباره عكساش رو نگاه كردم. عكساش
    رو عوض نكرده بود و آخرين بازديدش 5:07 دقيقه‌ي بعدازظهر بود.
    ترلان اكانتش رو پاك كرده بود و...
    واي خدا، باورم
    نمي‌شد! هول شدم و سريع روي تخت نشستم.
    مگه ميشه؟ آترين... آترين... آنلاين... بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اشك‌هاي پشت‌سرهمم و حلقه‌اي كه توي انگشتم بود، بهم اجازه نداد که بهش زنگ بزنم، بهم اجازه نداد نامردي كنم، اجازه نداد بي‌معرفت باشم.
    دلم گرفته بود، گريه مي‌كردم. دلم براي شنيدن صداش پر مي‌زد؛ ولي نمي‌شد. براي يه بارم كه شده غرورم رو حفظ كردم. براي اينكه بهش زنگ نزنم، گوشيم رو توي اتاق گذاشتم و به اتاق مامان رفتم.
    به محض بلند‌شدن از روي تخت، چشمام سياه شد؛ اما بي‌توجه به‌سمت اتاقش رفتم. هنوز نخوابيده بود و داشت تلويزيون مي‌ديد.
    به زور حرف زدم:
    - مامان ميشه من اينجا بخوابم؟
    نيم‌خيز شد و پشتش رو به تخت تكيه داد.
    - چي شده؟
    كنترل حفظ‌كردن اشكام از دستم خارج شد. نگران
    بلند شد.
    - نفس، چي شده؟
    بغضم تركيد و زير گريه زدم. وصف
    حالم غيرممكن بود، احساس مي‌كردم آترين رو دارم تو وجودم مي‌كشم. شعله‌ي عشقش دامنم رو گرفته بود‌.
    نه، من نمي‌تونم فراموشش كنم. نه، من بايد فراموشش كنم.
    اون لحظه تنها چيزي كه مي‌ديدم، چهره‌ي مات و نگران مامانم بود. اون لحظه تنها چيزي كه مي‌دونستم، قولي بود كه به شاديار داده بودم.
    دستم رو گرفت و اشكام رو پاك كرد.
    - بازم آترين؟
    از شنيدن اسمش دوباره گريه‌م شدت گرفت.
    - خدايا بسه!
    فرياد زدم:
    - خدايا بسه!
    سرم رو توي بـغلش گرفت. از
    شدت گريه به نفس‌نفس افتاده بودم و لرزم گرفته بود.
    بعد از چند دقيقه ديگه گرمم شد، بي‌حس شدم و چيزي نفهميدم و به خوابي طولاني فرو رفتم.
    ***
    نمي‌دونم چندساعتي بود که خواب بودم؛ اما
    هوا روشن شده بود.
    چشمام رو باز كردم، نور خورشيد چشمم رو زد. از تخت بلند شدم؛ اما چشمام سياه شد و دوباره روي تخت افتادم. دوباره سعي كردم؛ اما بازم پاهام توان نگه‌داشتن وزنم رو نداشت. اين‌بار آروم‌آروم بلند شدم و دستم رو به لبه‌ي تخت گرفتم و سعي در بلندشدن و حفظ تعادلم كردم.
    پام رو روي زمين كشيدم و لنگ‌لنگان از اتاق خارج شدم. دوست نداشتم که اتاق خودم برم.
    راهي آشپزخونه شدم. مامان داشت چيزي درست مي‌كرد. آروم وارد آشپزخونه شدم، پام به صندلي خورد و باعث شد كه مامان به طرفم برگرده.
    از شنيدن صداي فريادش بار ديگه چشمام سياهي رفت و روي زمين افتادم.
    - يا فاطمه زهرا خودت كمكم كن. نفس مادر! نفس
    !
    چشمام تار بود؛ اما مي‌شنيدم. حس حرف‌زدن و تكون‌خوردن رو نداشتم. توي سرم صدا بود، حرف‌ها اكو مي‌شد. براي چند لحظه مامان رو نديدم و صداش رو نشنيدم.
    نمي‌دونم چند دقيقه به همون حالت بودم كه يه عطر آشنا، يه بوي آشنا، يه آغـ*ـوش گرم من رو در خودش كشيد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشمام رو باز كردم و به دور و اطرافم نگاه كردم؛ اتاق سفيدرنگ و پرده‌ي آبي و سرم توي دستم.
    چشمام تار مي‌ديد. يه مرد بلندقد سفيدپوش كه دكتر به‌نظر مي‌رسيد، داخل برگه‌اي چيزي مي‌نوشت.
    تنها چيزي كه شنيدم، صداي همون مرد بود.
    - خيلي ضعيفه، انگار دوماهه چيزي نخورده، قند
    خونشم پايينه.
    دوباره نشنيدم، دوباره نديدم و دوباره سياهي مطلق.
    ***
    داناي كل
    در اون شهر دختري بود كه قلبش رو براي كسي داده بود كه شايد حتي يادي از اون نمي‌كرد. دختري ساده و تنها با دلي شكسته. دختري
    كه هيچ‌كسي و هيچ‌چيزي رو جز او نمي‌ديد. دختري كه شايد درست فكر مي‌كرد؛ اما اجازه‌ي تصميم‌گيري نداشت.
    در اون شهر مادري و خواهري رنج كشيده بودند كه از تنهايي و غم دختر و خواهرشون عذاب مي‌ديدن. خواهري بود كه به‌خاطر زندگي خودش، زندگي خواهرش رو به منجلاب گـ ـناه كشيد. خواهري كه چشم روي گـ ـناه همسرش بست و خواهرش رو طعمه‌ي گرگ‌درنده كرد.
    در اون شهر پسري بود كه قلبش رو به دختري باخته بود كه قلبش براي اون نبود. پسري كه شايد لياقت بهترين‌ها رو داشت. پسري كه شايد لياقت عشق اول بودن رو داشت. پسري كه چشم روي داشته‌هاي خودش و نداشته‌هاي عشق زندگيش بست و به او علاقه‌مند ماند.
    در اون شهر دختري بود كه با حسادت‌هاي بي‌شمارش، لطمه‌هاي بزرگي به دختر بي‌گـ ـناه قصه‌ی ما وارد مي‌كرد. دختري كه گرگي در لباس بره بود.
    و در همون شهر پسري غم‌ديده و نا‌اميد بود كه شايد به اشتباه، همه ازش به بدي ياد مي‌كردن. پسري كه شايد به واسطه‌ي سختي‌هاي روزگار سنگ‌دل شده بود. پسري كه شايد بي‌گـ ـناه بود. پسري كه شايد، واقعاً عاشق دختر قصه‌ي ما بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    نفس
    با احساس بدن‌درد شديدي، چشم‌هام رو باز كردم.
    سرم توي دستم آخراش بود. واي خدا، بازم همون بوي عطر آشنا، ديگه
    داشت كلافه‌م مي‌كرد.
    نگاهي به كنارم كردم. كسي سرش رو روي دستش گذاشته بود و دست منم توي دستش بود.
    تكوني به دستم دادم، سرش رو
    بلند كرد و بهم نگاه كرد. از تعجب هيني كشيدم. باورم نمي‌شد. نه، اين... اين... اينجا چي‌كار مي‌كرد؟!
    با لكنت و با دهن باز گفتم:
    - آت... آترين؟!
    دستم رو كمي فشار داد و مهربون گفت:
    - جون آترين؟ جونم
    عزيز دلم؟
    تعجبم هرلحظه بيشتر مي‌شد.
    اين الان با من بود؟ ناباورانه
    گفتم:
    - تو كي اومدي؟!
    سرم رو تكون دادم و گيج گفتم:
    - يعني چه‌جوري، يعني از كجا اومدي؟!
    دستي به ريش بلندش كشيد و سرش رو پايين انداخت و گفت:
    - شايان بهم زنگ زد.
    اخمي كرد و ادامه داد:
    - البته يه پسر ديگه هم اينجا بود.
    نمي‌دونم چرا؛ ولي يه احساس خاصي نسبت بهش داشتم؛ يه احساس سرد، يه احساس دل‌خوري، شايد... شايد... شايد الان شاديار رو بهش ترجيح مي‌دادم.
    خدا آه دلم رو شنيد و همون موقع در اتاق زده شد.
    با كنجكاوي به در نگاه كردم. با ديدن قامت شاديار گل از گلم شكفته شد. با ديدن چشماي بازم لبخندي زد و جلو اومد؛ اما يه دفعه اخماش عجيب توي هم پيچيد. رد نگاهش رو دنبال كردم، داشت به دستاي گره‌خورده‌ي من و آترين نگاه مي‌كرد. نمي‌دونم چرا؛ ولي دستم رو محكم از دست آترين بيرون كشيدم. آترين هنگ نگاهم كرد؛ اما متوجه منظور من نشد. شاديار كنار تخت ايستاد، توي چشمام نگاه كرد و گفت:
    - بهتري؟
    ته عمق چشماش يه غم خاصي بود. توي چشماش غرق شدم. باورم نمي‌شد اين غم به‌خاطر من بود. لبخندي بهش زدم و مهربون نگاهش كردم.
    آترين پوزخندي زد و گفت:
    - هه، چه خبره؟
    شاديار سرش رو پايين انداخت و گفت:
    - هيچي.
    بعدشم آروم ادامه داد:
    - هيچي، هيچي نيست.
    آترين بي‌خيال نگاهم كرد و چشمكي زد و گفت:
    - چي‌كاره‌ته؟
    به شاديار نگاه كردم. نذاشت من چيزي بگم؛ قبل اينكه حرفي بزنم آروم گفت:
    - من؟! من پسرعموشم.
    با تعجب بهش نگاه كردم. سرش رو پايين انداخت و چيزهايي كه خريده بود رو روي ميز كنار تخت گذاشت.
    با ناراحتي و با بغض گفت:
    - خب نفس جان، خوش‌حالم كه بهتري. اگه با من كاري نداري، من ديگه برم.
    واي خدا، من چم شده؟ چرا نمي‌تونم اين غم رو توي نگاهش تحمل كنم؟
    دلم گرفت. آترين از جاش بلند شد، دستي روي موهام كشيد؛ پيشونيم رو بـ*ـوسيد و گفت:
    - منم بايد برم ديگه خانومم.
    به‌وضوح دست مشت‌شده‌ي شاديار رو ديدم. مي‌دونستم كه چرا آترين اين‌طوري مي‌كنه.
    صدای شاديار دراومد و با خشمي كه سعي در كنترل‌كردنش داشت گفت:
    - می‌خوای نفس رو تنها بذاري؟
    آترين كتش رو برداشت و بي‌حوصله بهش گفت:
    - مامانش داره مياد.
    شاديار دوباره گفت:
    - خب تا همون موقع؟
    آترين كلافه شد؛ عصبي نگاهش كرد و گفت:
    - من كار دارم. شما اگه خيلي نگراني، خودت بمون.
    شاديار سرش رو پايين انداخت. آروم و زير لب و با ناراحتي گفت:
    - دوست داره شما بموني.
    به‌سمت در رفت. آترين هم بی‌خيال كتش رو دوباره روي صندلي گذاشت. ناخودآگاه صداش زدم.
    - شاديار!
    به طرفم برگشت و با همون غم تو چهره‌ش گفت:
    - جانم؟
    چشمام رو بستم و فراموش كردم که عاشق آترينم. به غم توي چهره‌ش فكر كردم.
    - ميشه خواهش كنم... پيشم بموني؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    آترين پوزخندي زد و گفت:
    - نه، همچين هم بدش نمياد که شما بموني!
    بي‌توجه به حرف آترين به شاديار چشم دوختم. فكر
    مي‌كردم با زدن اون حرف حالش خوب ميشه؛ اما... اما بازم غم چهره‌ش از بين نرفت.
    صداي بغض‌دارش رو شنيدم:
    - باشه. اگه نفس بخواد من مي‌مونم.
    مهربون نگاهم كرد و ادامه داد:
    - من كاري مهم‌تر از نفس ندارم.
    آترين بدون اينكه حتي عصباني هم بشه دوباره كتش رو برداشت و نگاهي به من كرد و از اتاق خارج شد؛ اما
    جاي خاليش اصلاً احساس نشد. جاش رو توي قلبم به كسي ديگه‌ای داده بود.
    شاديار كنار تخت، روي صندلي نشست.
    - چيزي مي‌خوري؟
    لبخند زدم.
    - نه.
    اشاره‌اي به صورتش كردم.
    - ته‌ريش بهت مياد.
    بي‌توجه به حرفم گفت:
    - سه روزه اينجايي، مي‌دونستي؟
    با تعجب بهش نگاه كردم و تقريباً با فرياد گفتم
    :
    - سه روزه؟!
    سرش رو پايين انداخت، در
    همون حال گفت:
    - فكر نمي‌كردم که تحمل من، انقدر برات زجرآور باشه كه به اين حال بيفتي.
    با چشماي گردشده بهش نگاه كردم.
    - شاديار...
    رك گفت:
    - ادامه نده نفس! بذار با خودم كنار بيام.
    چقدر دلم براي اين پسر لوس و ننر تنگ شده بود؛ يعني
    واقعا شاديار جاي آترين رو گرفته؟
    بي‌توجه به اين حرفا و اين حساس، دستش رو گرفتم. دستش لرزش خفيفي داشت.
    صدام رو پايين آوردم؛ بهش زل زدم و مهربون گفتم:
    - كي گفته اين حال من به‌خاطر توئه؟
    باز هم سرش پايين بود و نگاهم نمي‌كرد.
    با لحن بچگونه‌اي گفتم:
    - انقدر زشت شدم كه نگام نمي‌كني؟
    سرش رو بالا آورد و ميون
    قطره اشك‌هايي كه از چشماش پايين مي‌اومد، لبخندي زد.
    باورم نمي‌شد، اين اشكا واسه من بود؟
    با تعجب بهش نگاه كردم. سرش رو اون‌طرف گرفت و نگاهش رو ازم دزديد. چشماي منم باروني شد. با بغض بهش گفتم:
    - گريه مي‌كني منم گريه‌م مي‌گيره ها.
    كه باعث شد صدام بلرزه و بغضم بشكنه. قطره‌
    ي اشكم روي دستش چكيد. متوجه گريه‌م شد و نگاهم كرد. تو همون حالش گفت:
    - آخه من چه‌جوري از تو بگذرم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    تو چشماش نگاه كردم.
    - مگه قراره از من بگذري؟
    از جاش بلند شد و كلافه دستي توي موهاش كرد.
    - نمي‌تونم نفس. نمي‌تونم ببينم تو، كسي‌كه عاشقشم، كسي كه دوسش دارم به عشق يه نفر ديگه نفس مي‌كشه.
    سرم رو پايين انداختم. چه‌جوري
    بايد بهش مي‌گفتم كه اين‌جوري نيست، وقتي خودمم حرف خودم رو قبول نداشتم. چه‌جوري مي‌گفتم اون برام مهم نيست، وقتي خودمم باورم نميشه كه بخوام اين حرف رو بزنم‌.
    چرا اين‌جوري شد؟ مگه من از عشق آترين نمي‌مردم؟
    چرا الان كنارش بودن رو نمي‌تونم تحمل كنم؟ چرا كنار شاديار بودن رو ترجيح مي‌دادم؟
    سرم رو بالا آوردم، شاديار نبود. مامانم كجاست؟ نورا؟ شايان؟
    نفس عميقي كشيدم و همون موقع در باز شد و پرستاري وارد شد.
    - سلام خانوم خوشگل.
    - سلام، خسته نباشيد.
    نگاهي به سرمم كرد و گفت:
    - بهتري؟
    سرم رو تكون دادم.
    سرمم رو كشيد و گفت:
    - خب ديگه عزيزم، سرمتم كه تموم شده. مامانت اينا كجان؟ فكر
    كنم مرخصي.
    پوزخندي زدم. بازم معرفت پسراي مردم! خانواده‌ي ما رو ببين!
    - نمي‌دونم. باهاشون تماس بگيرين.
    سرش رو تكون داد و از در بيرون رفت.
    ***
    چندساعتي گذشت؛ اما
    خبري از مامانم يا حتي نورا نبود. ديگه داشتم نگران مي‌شدم. نه تلفن خونه، نه موبايلشون و نه حتي تلفن خونه‌ي نورا رو جواب نمي‌دادن. دكترا و پرستارا با ترحم نگاهم مي‌كردن؛ ترحمي كه دليلش رو نمي‌دونستم. يعني مامانم حالش خوب نيست؟ يعني حال نورا خوب نيست؟ آترين از كجا فهميد من بيمارستانم؟ شايان چرا بايد به آترين زنگ بزنه؟
    ذهنم پر بود از سوال‌هايي كه حتي جوابشون رو نمي‌دونستم. تنها فكري كه به ذهنم رسيد، اين بود كه به شاديار زنگ بزنم و بگم كه اون دنبالم بیاد. شايد حداقل از شر اين نگاه‌هاي پرترحم راحت مي‌شدم.
    به كمك پرستار وسايلم رو جمع كرده بودم و لباس پوشيدم و آماده روي تخت نشستم.
    بعد از نيم‌ساعت شاديار اومد و من رو مرخص كرد.
    در ماشين رو برام باز كرد و سوار شديم. ازش
    خجالت مي‌كشيدم. بهش مي‌گفتم مامانم يادش رفته دخترش بيمارستانه كه بياد دنبالش؟ مي‌گفتم خواهرم خواهر كوچيكش رو فراموش کرده؟
    سرم پايين بود، اونم حرفي نمي‌زد.
    نزديكاي خونه بوديم. همون‌جور كه سرم پايين بود، صدام دراومد و گفتم:
    - ممنونم از اينكه حداقل تو تنهام نذاشتي.
    سنگيني نگاهش رو حس كردم؛ اما بازم نگاش نكردم،
    ادامه دادم.
    - هزينه‌ي بيمارستان هم هرچقدر شده، بهم بگو تا شب تمام و كمال پرداخت مي‌كنم. ممنونم.
    چونه‌م رو بالا گرفت و سرم رو به‌طرف خودش چرخوند و از بين دندوناش غريد:
    - اگه اون مرتيكه هم بود، همين‌جوري بهش مي‌گفتي؟
    گنگ نگاهش كردم. سرم رو
    ول كرد و با خودش گفت:
    - نه، معلومه كه اين كار رو نمي‌كردي؛ چون تو فقط قراره من رو زجر بدي.
    بعدشم عصبي داد زد و دستش رو روي فرمون كوبيد‌.
    - توي لعنتي! فقط... فقط مي‌خواي من رو عذاب بدي.
    چشمام رو بستم. تحمل
    شنيدن دادوفرياد نداشتم.
    جلوي خونه‌مون ماشين رو نگه داشت.
    - ازت بابت همه‌چي متشكرم.
    سرش رو با اخم تكون داد. حتي
    نگاهم نكرد.
    در ماشين رو باز كردم. صبر كرد تا داخل برم. وقتي كه در باز شد، صداي لاستيكاش مثل جيغي تو سرم كشيده شد. در رو بستم، وارد حياط خونه شدم و از حياط گذشتم و در چوبي داخل خونه رو باز كردم. همه‌جا ساكت و سوت‌وكور بود. تو اون همه سوت‌وكوري، صداي بلند مامانم توجهم رو جلب كرد.
    - كي تو رو اينجا راه داده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا