چشمام رو باز كردم و به دور و اطرافم نگاه كردم؛ يه جاي جديد، يه خونهي خيلي شيك. ست تمام مشكي اتاق و عكس قدي دختري فوقالعاده زيبا، چشمهاي درشت مشكي با پوست سفيد و اندامي كمي پر، توجهم رو جلب كرد.
از جام بلند شدم. نگاهي به لباسام كه چروك شده بود، انداختم. در اتاق رو باز كردم و خارج شدم. حدسم درست بود. شاديار روبهروي تلویزيون و روي كاناپه خوابش بـرده بود. نگاهي به اطراف خونه كردم.
چند عكس از خودش كه به در و ديوار خونه وصل بود.
ست مشكي طلايي خونهش خيلي تو چشم بود. يه عالمه ليوان و ظرف كثيف روي كانتر و ظرف شويي، كلي جعبهي پيتزا و كنتاكي و لباساش تماماً روي مبلها ريخته بود. وحشتناك بود. نميدونستم وسايلش كجاست.
پلاستيكي كه همونجا افتاده بود رو برداشتم و آشغالها رو داخلش ريختم. خونه كاملاً مجردي بود؛ اما كامل از همهچي بود.
ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتم. لباساش رو داخل ماشين لباسشويي گذاشتم و روشنش كردم. چايي درست كردم و دنبال قند يا شكلات گشتم.
قندون رو پر از قند كردم و روي ميز گذاشتم.
- ميگما... اشتباه اومدم؟
بهطرف صدا برگشتم. واي خداي من قيافهش ديدني بود. تيشرتش نصفش بالا بود و نصفش پايين، موهاش حسابي توي صورتش ريخته بود. دستش رو داخل موهاش كرده بود.
با صدا خنديدم. چشماش رو ريز كرد.
- به چي ميخندي؟
بعدم جوري كه انگار خودش متوجه شده باشه، گفت:
- خب، بچه خستهست ديگه.
لبخندم بيشتر شد.
از جام بلند شدم. نگاهي به لباسام كه چروك شده بود، انداختم. در اتاق رو باز كردم و خارج شدم. حدسم درست بود. شاديار روبهروي تلویزيون و روي كاناپه خوابش بـرده بود. نگاهي به اطراف خونه كردم.
چند عكس از خودش كه به در و ديوار خونه وصل بود.
ست مشكي طلايي خونهش خيلي تو چشم بود. يه عالمه ليوان و ظرف كثيف روي كانتر و ظرف شويي، كلي جعبهي پيتزا و كنتاكي و لباساش تماماً روي مبلها ريخته بود. وحشتناك بود. نميدونستم وسايلش كجاست.
پلاستيكي كه همونجا افتاده بود رو برداشتم و آشغالها رو داخلش ريختم. خونه كاملاً مجردي بود؛ اما كامل از همهچي بود.
ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتم. لباساش رو داخل ماشين لباسشويي گذاشتم و روشنش كردم. چايي درست كردم و دنبال قند يا شكلات گشتم.
قندون رو پر از قند كردم و روي ميز گذاشتم.
- ميگما... اشتباه اومدم؟
بهطرف صدا برگشتم. واي خداي من قيافهش ديدني بود. تيشرتش نصفش بالا بود و نصفش پايين، موهاش حسابي توي صورتش ريخته بود. دستش رو داخل موهاش كرده بود.
با صدا خنديدم. چشماش رو ريز كرد.
- به چي ميخندي؟
بعدم جوري كه انگار خودش متوجه شده باشه، گفت:
- خب، بچه خستهست ديگه.
لبخندم بيشتر شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: