رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
چشمام رو باز كردم و به دور و اطرافم نگاه كردم؛ يه جاي جديد، يه خونه‌ي خيلي شيك. ست تمام مشكي اتاق و عكس قدي دختري فوق‌العاده زيبا، چشم‌هاي درشت مشكي با پوست سفيد و اندامي كمي پر، توجهم رو جلب كرد.
از جام بلند شدم. نگاهي به لباسام كه چروك شده بود، انداختم. در اتاق رو باز كردم و خارج شدم. حدسم درست بود. شاديار روبه‌روي تلویزيون و روي كاناپه خوابش بـرده بود. نگاهي به اطراف خونه كردم.
چند عكس از خودش كه به در و ديوار خونه وصل بود.
ست مشكي طلايي خونه‌ش خيلي تو چشم بود. يه
عالمه ليوان و ظرف كثيف روي كانتر و ظرف شويي، كلي جعبه‌ي پيتزا و كنتاكي و لباساش تماماً روي مبل‌ها ريخته بود. وحشتناك بود. نمي‌دونستم وسايلش كجاست.
پلاستيكي كه همونجا افتاده بود رو برداشتم و آشغال‌ها رو داخلش ريختم. خونه كاملاً مجردي بود؛ اما كامل از همه‌چي بود.
ظرف‌ها رو داخل ماشين ظرف‌شويي گذاشتم. لباساش رو داخل ماشين لباس‌شويي گذاشتم و روشنش كردم. چايي درست كردم و دنبال قند يا شكلات گشتم.
قندون رو پر از قند كردم و روي ميز گذاشتم.
- ميگما... اشتباه اومدم؟
به‌طرف صدا برگشتم. واي
خداي من قيافه‌ش ديدني بود. تيشرتش نصفش بالا بود و نصفش پايين، موهاش حسابي توي صورتش ريخته بود. دستش رو داخل موهاش كرده بود.
با صدا خنديدم. چشماش رو ريز كرد.
- به چي مي‌خندي؟
بعدم جوري كه انگار خودش متوجه شده باشه، گفت:
- خب، بچه خسته‌ست ديگه.
لبخندم بيشتر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    روبه‌روم، روي صندلي ميز صبحانه نشست و گفت:
    - خودمونيما، خونه‌داري هستي واسه خودت.
    خنديدم و گفتم:
    - خودمونيما، تو هم شلخته‌اي هستي واسه خودت.
    خنديد و گفت:
    - از يه پسر انتظار تميزبودن نداشته باش.
    سرم رو تكون دادم. آترين هم
    هميشه شلخته بود.
    - ديشب راحت خوابيدي؟
    از فكر بيرون اومدم و بهش چشم دوختم.
    - آره، مرسي.
    سرم رو پايين انداختم.
    - ببخشيد كه مزاحمت شدم.
    اخم شيريني كرد و بهم زل زد.
    - ديگه اين حرف رو نزن، باشه؟
    لبخندي زدم و سوالي كه خيلي ذهنم رو درگير كرده بود به زبون آوردم.
    - تو اينجا تنهايي زندگي مي‌كني؟
    چهره‌ش گره خورد و توي هم رفت.
    زير لب گفت:
    - سه ساله.
    بعدشم توي چشمم نگاه كرد و گفت:
    - آره، سه ساله كه تنها زندگي مي‌كنم.
    خيلي دوست داشتم بدونم قبلش با كي بوده؛ اما فضولي نكردم و به جاش پرسيدم:
    - چرا با مامانت زندگي نمي‌كني؟ اونم كه تنهاست.
    خنديد و گفت:
    - خب نميشه.
    متعجب گفتم:
    - چرا؟!
    شيطون نگاهم كرد.
    - اينجا هميشه كه انقدر خلوت نيست.
    با خنده بهش نگاه كردم. با همون لبخندش گفت:
    - نه، حالا دور از شوخي نميشه با مامانم زندگي كنم؛ يعني
    كلاً نميشه با مامانا زندگي كرد.
    شب دير مياي نگرانه، زود مياي نگرانه، نمياي نگرانه. ظهر زياد مي‌خوابي ميگه تن لشه. كم مي‌خوابي ميگه همه‌ش به فكر پوله. ظهر مياي خونه ميگه اصلاً كار نمي‌كنه، نمياي خونه ميگه باز معلوم نيست خونه‌‌ی کی رفته.
    تمام مدتي كه حرف مي‌زد مي‌خنديدم؛ قيافه‌ش ديدني بود.
    دست از حرف‌زدن كشيد و گفت:
    - به چي مي‌خندي وروجك؟
    خنده‌م باصدا شد.
    - به اينكه فقط يه كيلو سبزي كم داري.
    قهقهه‌ي بلندي کرد. منم
    خنديدم و كمي از چاييم رو خوردم. جدي شد و گفت:
    - راستي نفس، كسي قرار نيست بدونه تو اينجايي، منم قرار نيست به مامانم بگم. تا هر وقتم كه دلت بخواد مي‌توني اينجا بموني.
    بهم زل زد.
    - فقط...
    بهش نگاه كردم.
    - فقط چي؟
    بهم زل زد.
    - اينكه بهم بگي که چرا از خونه بيرونت كردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    عصبي بهش زل زدم. اون حق نداشت به روم بياره، حق نداشت با احساساتم بازي كنه.
    توي چشماش زل زدم و شمرده‌شمرده گفتم:
    - كسي من رو از خونه بيرون نكرده آقاي محترم، حرف دهنت رو بفهم!
    از جام بلند شدم و به‌سمت خروجي آشپزخونه گام برداشتم. مچ
    دستم رو گرفت. سرم داغ كرد، دستم لرزيد و ذهنم پرواز كرد، پرواز كرد به اولين روز آشناييم با آترين. اون روزي كه از مدرسه تا نزديك خونه دنبالم اومد. همون روزي كه دستم رو گرفت، همون روزي كه بدبختي‌هام، بي‌كسي‌هام و تنهايي‌هام شروع شد. همون روزي كه روي همه تعهدهاي زندگيم پا گذاشتم. اشك‌هام بازم جاري شدن.
    خدايا مگه من چي‌كار كرده بودم؟ مگه
    چه گناهي به درگاهت كرده بودم.
    عصبي دستش رو مشت كرد.
    - خيله‌خب نمي‌خواد بگي، گريه نكن.
    اشكام بي‌معطلي پايين مي‌ريختند. صورتم رو
    توي دستاش گرفت، توي چشمام زل زد و مهربون گفت:
    - نفس، غلط كردم، باشه؟ گريه نكن.
    عصبي شد.
    - د لامصب اين‌جوري نگاهم نكن! مگه نميگم گريه نكن؟
    روي مبل نشستم. به زمين زل زدم و آروم گفتم:
    - مي‌خواي بشنوي؟
    بهش نگاه كردم.
    - باشه، ميگم.
    چشمام رو بستم.
    - من هیجده‌سالم بود كه با آترين آشنا شدم. اینکه چطور
    و چه‌جوري مهم نيست. آترين با همه فرق داشت؛ يه پسر خاص، يه پسر مهربون در عين حال غيرتي. به لباس‌پوشيدنم، به آرايش‌کردنم گير مي‌داد. مي‌گفت حق ندارم رژ قرمز بزنم، مي‌گفت حق ندارم مانتوي كوتاه بپوشم. مي‌گفتم اين چيزا چه ربطي داره؟ مي‌گفت دوست ندارم.
    چشمام رو باز كردم.

    - من تنها بودم، خيلي تنها، تمام توجه خانواده‌م روي نورا بود. اون موقع مي‌خواست ازدواج كنه؛ اما بابام نمي‌خواست دخترش رو بده بره. گريه مي‌كرد؛ چون مامانم راضي نبود. كسي به من كاري نداشت. دير مي‌رفتم خونه، زود مي‌رفتم كسي نمي‌فهميد. اصلاً نمي‌پرسيدن كجايي، نمي‌پرسيدن چي‌كار مي‌كني. مدرسه نمي‌رفتم. صبح پيش آترين بودم و ظهر آترين من رو مي‌ذاشت خونه.
    به دوردست خيره شدم.
    - برام خريد مي‌كرد، شهربازي
    مي‌رفتيم، مهموني و حتي...
    بهش نگاه كردم عصبي بود؛ اما خودش مي‌خواست که بدونه. ادامه دادم:
    - حتي باهاش شمالم رفتم. من شده بودم زن و اون شده بود شوهر. همهجا با هم بوديم.
    اشكام ريختن.
    - همه‌ي دوستاش من رو زن‌داداش صدا مي‌زدن. چشم
    باز كردم ديدم نورا خونه‌ش رفته.
    ميون گريه خنديدم.
    - تازه يه‌كم توجه خانواده‌م بهم برگشته بود كه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - كه يه شب زندگيم سياه شد.
    بهش نگاه كردم. اخماش
    ناجور توي هم بود. دست مشت‌شده‌ش و صورت پر از خشمش آماده شنيدن بقيه حرفام بود؛ اما من ادامه ندادم؛ چون نمي‌تونستم بگم رفتم مهموني، نمي‌تونستم بگم عشق زندگيم تو حال خودش نبود، نمي‌تونستم بگم صـ*ـيغه‌ي عشق زندگيم شدم. ساكت شدم و بهش چشم دوختم.
    چشماي قرمزش رو بهم دوخت و با صداي گرفته‌ای گفت:
    - پس حسابي خاطره داري باهاش، پس حسابي دوسش داري؟
    دهن باز كردم كه حرف بزنم. عصبي از جاش بلند شد و روبه‌روم ايستاد. يقه‌ي لباسم رو گرفت و توي چشمام زل زد و عصبي و با فرياد از بين دندوناش غريد:
    - تو... توي لعنتي هنوز اون رو دوسش داري!
    سرم رو پايين انداختم. دستش رو
    وحشيانه زير چونه‌م برد.
    - آره؟
    توي چشماش زل زدم. چند
    ثانيه نگاهم كرد و بعدش ولم كرد و به‌سمت اتاقش رفت. دنبالش نرفتم؛ شايد احتياج داشت كمي تنها داشته باشه. براي من ديگه طبيعي بود. من... من از عشق زندگيم، از پدرم و از مادرم گذشتم. من از همه گذشتم. شايد قرار بود از شاديارم هم بگذرم.
    روي كاناپه دراز كشيدم. اشكام بدون معطلي مي‌ريختند. نمي‌دونم چم بود. يه حس عجيبي داشتم. به تنها چيزي كه فكر مي‌كردم اين بود كه كاش، اي كاش آترين آدم بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشمام رو باز كردم. روي كاناپه خوابم بـرده بود و بدنم كرخت شده بود. به دور و اطرافم نگاه كردم؛ هوا تاريك شده بود. نگاهم روي عكس شاديار ثابت موند. روي صورت مردونه‌ی استخونيش، روي چشماي مشكيش كه بيشترين شباهتش با آترين بود و روي هيكل ورزشكاريش.
    نيم‌خيز شدم. آه از نهادم بلند شد. گردنم گرفته بود. دستي به گردنم كشيدم و از جام بلند شدم. دنبال كليد برق گشتم و روشنش كردم. با چشم دنبالش گشتم؛ اما نبود.
    نگاهم رو روي ساعت ديواري كنار آينه انداختم؛ ساعت
    ٧:٠٠ شب رو نشون مي‌داد. به تك‌تك درها سر زدم؛ در اول دستشويي، در كنارش حمام، در روبه‌رويش همون اتاقي بود كه ديشب خوابيدم و در بعدي... اتاق شاديار. كليد رو زدم و همه‌جا روشن شد؛ اما اينجا هم نبود.
    دوست نداشتم فكر كنه فضولي كردم؛ چراغ و خاموش كردم و در رو بستم؛ اما ست اتاقش توي ذهنم نقش بست. ست مشكي؟! چرا همه‌جاي خونه‌ش مشكيه؟! شونه‌اي بالا انداختم. مگه تو فوضولي؟
    معده‌م حسابي سروصدا مي‌كرد. فكرم درگير شاديار، درگير حرفايي كه بهش زدم و بیشتر از اون درگير خانواده‌م بود.
    دروغ چرا، ولي بيشتر از اين موندن رو تو خونه‌ي شاديار جايز نمي‌دونستم. نگران
    بودم كه چرا مامانم بهم زنگ نمي‌زنه. چرا بازم مثل همون موقع كه بايد به بابام مي‌گفت غلط كرده، نميگه غلط كرده. نمي‌دونستم بايد چي‌كار كنم. اینکه بخوام توي اين شرايط غذا درست كنم و لباس خوشگل بپوشم و شب از دلش دربيارم خيلي هندي بود. راه حلي جز نشستن و انتظاركشيدن ندارم.
    بي‌خيال معده‌م شدم و گوشيم رو برداشتم و روي همون مبلي كه خوابيده بودم نشستم؛ اما برخلاف چيزي كه فكر مي‌كردم، حتي يه نفر هم بهم زنگ نزده بود.
    كي انقدر تنها شدي نفس خانم؟! كي انقدر بي‌كس شدي؟! كي انقدر قيدت رو زده بودن؟!
    سرم رو روي پشتي مبل گذاشتم. بار ديگه اشكام صورتم رو خيس كردن.
    كجايي بابا، كجايي ببيني دخترت دو شب بيرون از خونه مي‌خوابه، بابا.... بابا مگه نمي‌گفتي دختر شب نبايد بيرون از خونه بخوابه؟ بابا مگه نمي‌گفتي دختر بايد زير سايه پدر و مادر باشه؟
    بغضم تركيد.
    بابا كجايي که ببيني دخترت و زنت، ته‌تغاريت رو از خونه بيرون كردن. بابا
    چرا رفتي؟
    صداي چرخش كليد توي قفل باعث شد به خودم بيام. قبل از اينكه شاديار اشكام رو ببينه، با دست پاكشون كردم و بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    روبه‌رويش ايستادم.
    - سلام، خيلي دنبالت گشتم. كجا...
    وسط حرفم پريد و بدون اينكه نگاهم كنه، گفت:
    - كار داشتم.
    اخمام رو تو هم كشيدم و دوباره سرجام نشستم.
    پلاستيك‌هاي دستش رو روي كانتر گذاشت و گفت:
    - پاشو واسه شام يه چيزي رديف كن، دارم تلف میشم از گرسنگي.
    يه تاي ابروم رو بالا دادم و طلبكارانه گفتم:
    - با مني؟
    عصبي نگاهم كرد و با صداي بلند گفت
    :
    - نه با عمم.
    اومدم حرف بزنم كه كف دستش رو روبه‌روم گرفت و خسته گفت:
    - ببين نفس، من الان اصلاً حال كل‌كل و جروبحث ندارم، اعصابش رو هم ندارم.
    روي مبل ولو شد و سرش رو به پشتي مبل تكيه داد.
    - روي مايكروفر چندتا شماره‌ي آشپزخونه و فست‌فود هست، زنگ بزن يه چي بياره.
    از جام بلند شدم و داخل آشپزخونه رفتم. شايد
    ديگه درست نبود باهاش كل‌كل كنم.
    نگاهي به چيزايي كه خريده بود كردم؛ چند بسته سوپ آماده، چند بسته لازانياي نيمه آماده، آبميوه، شير، شكلات و... .
    فكرم مي‌گفت لازانيا دوست داره. يكي از بسته‌هاي گوشت و قارچش رو برداشتم و از داخل فريزر هم گوشت خارج كردم. شروع كردم به درست‌كردن لازانيا و آب‌كش‌كردنشون. داخل فر گذاشتم و دماش رو تنظيم كردم.
    از تو آشپزخونه نگاهي بهش انداختم. دستش رو روي سرش گذاشته بود و دراز كشيده بود.
    شونه‌اي بالا انداختم و ظرف‌ها رو آماده كردم. در
    حال كاركردن بودم كه صداي زنگ گوشيم بلند شد.
    براي اينكه شاديار از خواب بيدار نشه، بدون اينكه ببينم كيه سريعاً گوشيم رو جواب دادم.
    - الو؟
    - تو مگه كجايي كه مامانت زنگ زده هرچي از دهنش دراومده به من گفته؟
    عصبي بهش گفتم:
    - اون موقعي كه گند مي‌زدي، بايد فكر الانش هم مي‌كردي.
    - نمي‌دونستم گفتن حقيقت يعني گندزدن.
    - مامانم هرچي بهت گفته حقته. تو يه آدم كثيفي، يه آدمي كه فقط به فكر سود و منفعت خودشه! هيچ
    از خودت پرسيدي اگه اين چيزايي كه به مامانم گفتي رو بگي چه بلايي سرم مياد؟
    پوزخندي زد و گفت:
    - حالا گفتم چي شد؟! مامانت خودش رو كشت يا تو رو؟!
    تلخ گفتم:
    - هيچ‌كدوم؛ ولي من الان آواره‌م.
    گوشي رو قطع كردم و به اپن تكيه زدم. گوشه‌
    ي لبم رو به دندون گرفتم. پس مامان داره دنبالم مي‌گرده. قطره‌ي اشكم پايين چكيد. صداي زنگ فر بلند شد. از فكر دست كشيدم و به‌سمت فر رفتم، درش رو باز كردم و گذاشتم كمي سرد بشه.
    اشكم رو پاك كردم و سراغ شاديار رفتم.
    - شاديار! شاديار
    شام حاضره.
    با دست تكونش دادم كه از خواب پريد و تو چشمام نگاه كرد.
    آروم گفتم:
    - شام حاضره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سرش رو تكون داد و از جاش بلند شد.
    شاممون با سكوت خورده شد. برخلاف
    انتظارم، راجع به دستپختم هيچي نگفت، منم خودم رو كوچيك نكردم و چيزي نپرسيدم.
    غذاش رو خورد و از جاش بلند شد. بدون هيچ حرفي به‌سمت خروجي رفت. از جام بلند شدم و صداش زدم.
    بدون اينكه برگرده ايستاد. جلوتر رفتم و روبه‌روش ايستادم. توي چشمام نگاه نمي‌كرد و به عكسش روي ديوار خيره بود. دلم رو به دريا زدم و گفتم:
    - من فردا صبح از اينجا ميرم.
    بازم نگاهم نكرد.
    - كجا؟
    شونه‌اي بالا انداختم.
    - هرجا.
    تيز و عصبي نگاهم كرد.
    - بشين سرجات نفس! من رو سگ‌تر از ايني كه هستم نكن!
    بدون حرف نشستم. اونم
    روبه‌روم نشست. سعي كرد که آروم باشه.
    - بيين نفس، مامان من هيچي از ماجراي تو نمي‌دونه. مامانم هنوز فكر مي‌كنه تو قراره با من ازدواج كني. تو اين چندروز هم گفتم دو-سه‌بار باهم بيرون رفتيم تا بیشتر هم رو بشناسيم؛ پس خودت رو جلوي مامانم خراب نكن. نذار اين گندي كه زدي بیشتر بوش پخش بشه!
    از حرفاش سر درنمي‌آوردم، دقيق نمي‌فهميدم چي ميگه. هنگ نگاهش كردم.
    - الان اين حرفات يعني چي؟!
    تو چشمام زل زد.
    - با تموم حرفايي كه بهم گفتي مي‌تونم كنار بيام. فقط...
    با ترديد گفتم:
    - فقط چي؟
    تهديدگونه گفت:
    - اگه فقط يه راز ديگه كه به تو اون پسره ربط داشته باشه، توي سينهچت مونده باشه و من بفهمم، چه از زبون خودت، چه بقيه...
    تو چشمام زل زد.
    - روزگارت رو سياه مي‌كنم نفس! كاري مي‌كنم كه از زندگي‌کردن پشيمون بشي. مفهومه
    ؟!
    ترسيده بودم؛ اما با وجود تموم راز‌هايي كه توي قلبم بود سرم رو تكون دادم. فقط به اميد يه ذره آرامش، به اميد يه ذره زندگي با عشق.
    - من تو رو دوست دارم، واسه‌م هم مهم نيست تو من رو دوست داري يا نه. قبلاً هم بهت قول داده بودم كه كاري مي‌كنم كه فراموشش كني و هنوزم سر قولم هستم.
    از جاش بلند شد. صداش زدم، ايستاد. من نشسته بودم و اون ايستاده بود.
    - من ديگه به اون فكر نمي‌كنم.
    كمي نگاهم كرد؛ عميق. كم‌كم لبخند به لبش اومد. مردونه
    سرش رو تكون داد و آروم گفت:
    - خوبه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    روي تخت اتاقي كه شاديار در اختيارم گذاشته بود، دراز كشيدم. نگاهي به سقف كردم.
    خدايا! مرسي از اينكه انقدر من رو خوشبخت آفريدي.
    پوزخندي زدم و به پهلو چرخيدم‌. ديگه حرف‌زدن با خدا هم آرومم نمي‌كرد. بیشتر از اون چيزي كه بايد غم داشتم، بيشتر از اون چيزي كه بايد دلم شكسته بود.
    به عكس روي ديوار خيره شدم. چقدر اين دختر خوشگل بود. يعني اين سايه‌ست؟
    شونه اي بالا انداختم و گوشيم رو برداشتم و تو تلگرام آنلاين شدم. ترلان، آترين، شاديار، شايان و حتي نورا آنلاين بود. هه! نفس بيچاره.
    نمي‌دونم چند ساعت بود که تو خودم مي‌پيچيدم که صداي گوشيم بلند شد.
    - فردا صبح ساعت نُه بيدار باش. بايد با هم بريم يه سري خريد داريم. شاديار.
    براش نوشتم.
    - خريد؟
    - فضولي نكن خانم كوچولو، فردا مي‌فهمي.
    آفلاين شدم و گوشي رو روي عسلي كنار تخت گذاشتم. چشمام سنگين شد و خوابم برد.
    ***
    چشمام رو خيلي وقت بود باز كرده بودم؛ اما
    مغزم خواب بود. نگاهي به ساعت گوشيم انداختم؛ ٩:٣٥ دقيقه. با ناباوري از جام بلند شدم. مگه شاديار نگفت نُه بيدار شو.
    دستم
    رو محكم به پيشونيم زدم و بلند شدم. سريع لباسام رو پوشيدم و از در بيرون رفتم. شاديار روي مبل نشسته بود و داشت با تلفن صحبت مي‌كرد. جلوش ايستادم، از جاش بلند شد.
    اولالا، كت شلوار و كراوات مشكي چي مي‌گفت؟
    تلفنش رو قطع كرد و گفت:
    - برو يه چيزي بخور که بعد بريم.
    بعدشم چپ‌چپ نگاهم كرد.
    - خانم سحرخيز.
    گيج نگاهش كردم.
    - چه خبره؟ داماديته؟
    شيطون خنديد و گفت:
    - بله عروس خانم.
    با چشماي گرد نگاهش كردم.
    - چي ميگي شاديار؟!
    بينيم رو كشيد و گفت:
    - فنچولك زود برو يه چيزي بخور بيا بيرون، من
    تو ماشينم.
    هنگ به رفتنش نگاه كردم.
    خدايا! اين
    تو سرش چي خورده؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    يه ليوان شير خوردم و ليوانش رو داخل ظرف‌شويي گذاشتم. كيفم رو برداشتم و سريع بيرون رفتم.
    جلوي در توي ماشينش نشسته بود. در رو باز كردم و كنارش جا گرفتم. بوي عطر تلخش تموم ماشين رو پر كرده بود.
    نگاهي به خودم توي آينه كردم. كوچك‌ترين آرايشي نداشتم؛ يعني لوازمي براي آرايش‌کردن نداشتم.
    - واي فرزاد، يه كار بهت سپردما. خب ديگه فردا ميام.
    عصبي گفت:
    - فردا ميام امضا مي‌كنم.
    گوشي رو قطع كرد.
    - ببين توي فسقلي چه‌جوري از كار و زندگي انداختيمونا.
    متعجب بهش زل زدم. تو
    صورتم نگاه كرد.
    - مي‌دونستي خيلي سفيدي؟
    آره، خيلي بهم گفته بود. لبخند
    زدم.
    - نگفتي كجا مي‌ريم؟
    حواسش به گوشيش بود. همون‌جور كه به اون زل زده بود، گفت:
    - هان؟!
    نفسم رو با حرص فوت كردم.
    - گفتم كجا...
    - الو، خانم نعيمي يه سري مدارك...
    كلافه روم رو ازش گرفتم و به پنجره دوختم. من
    حرف نزنم بهتره.
    آهنگ موردعلاقه‌م از ضبط پخش شد. كمي زيادش كردم. اگه نباشي از سينا شعبان‌خواني. عاشق اين آهنگ بودم.
    «ياد خاطراتت كنار موج دريا، هنوزم از يادم نرفته. فكر روزاي رفته وقتي با هم بوديم، هنوزم از يادم نرفته.

    تو ماه شبامي، حرف روي لبامي، چي ميشه كه با من بموني
    اگه بي‌وفا شي
    بري و جدا شي
    دل نازكم رو مي‌شكوني
    اگه نباشي ديوونه ميشم، يه ويرونه ميشم.
    ديگه عاشق نميشم
    من ديوونه ميشم.»
    - قشنگه نه؟
    از فكر به متن آهنگ بيرون اومدم.
    - چي ؟
    عميق نگاهم كرد و بعد به روبه‌رو خيره شد. دوباره پرسيدم.
    - چي؟ چي مي‌خواستي بگي؟
    اخماش رو درهم كشيد و ماشين
    رو كنار مجتمع خريد نگه داشت.
    - پياده شو.
    دستم و به‌سمت دستگيره بردم. صداي آرومش رو شنيدم.
    - اگه اين كارات رو ادامه بدي، يه
    روزي، يه جايي كم ميارم.
    بهش زل زدم.
    - نذار كم بيارم نفس. با خودت كنار بيا که من كم بيارم، تو هم كم مياري.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - چرا بايد كاري كنم كه كم بياري؟
    در ماشين رو با يه حركت باز كرد و قبل از پياده‌شدن، عصبي نگاهم كرد و پياده شد. شونه‌
    اي بالا انداختم و به تبعيت از اون پياده شدم و كنارش ايستادم.
    - شاديار!
    به مغازه‌ها نگاه مي‌كرد.
    - بگو.
    اخمي كردم و دوباره گفتم:
    - شاديار!
    سرش رو خم كرد و بهم نگاه كرد. اختلاف قد زيادي با هم داشتيم. چشماش عَصبي و كلافه بود.
    - اگه هزاربار ديگه هم صدام كني ميگم بگو، نمي‌ذاري باهات خوب باشم نفس، نمي‌ذاري.
    كمي نگاهش كردم و گفت:
    - يه دست لباس كامل واسه خودت انتخاب كن.
    هول شدم و دستپاچه گفتم:
    - ولي شاديار، من كارت عابرم همرام نيست.
    عصبي نگاهم كرد و نفسش رو فوت كرد.
    - نفس، آدم باش.
    داد زد.
    - مي‌توني؟
    سرم رو تكون دادم و بدون حرف ديگه‌اي به مغازه‌ها چشم دوختم.
    چيزي پيدا نمي‌كردم. در
    اصل نگاه نمي‌كردم؛ فكرم جاي ديگه‌اي بود. كمي ديگه پاساژ رو گشتيم كه صداش رو شنيدم.
    - اون قشنگه؟
    رد نگاهش رو گرفتم. به مانتوي آبي‌ آسموني كتي اشاره كرد. بي
    نهايت خوشگل بود. چشمام برق زد.
    - واي شاديار محشره!
    ناخودآگاه دستش رو گرفتم و به‌سمت مغازه بردم. لرزش
    خفيف دستش رو حس كردم‌. اولين باري بود كه اين لرزش رو حس مي‌كردم. آترين هيچ‌وقت...
    سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت:
    - با اونم تو بازار خاطره داري؟
    نفساي داغش با عطر تلخش هم‌خوني عجيبي داشت.
    نه، اين‌دفعه
    كم نميارم. قبل از اينكه بخوام توی مغازه برم، رو‌به‌روش ايستادم و دو تا دستش رو توي دستم گرفتم. لبخند زدم و توي چشماش نگاه كردم.
    - از اين به بعد مي‌خوام با تو خاطره بسازم.
    از حرفم جا خورد. كمي نگاهم كرد و در آخر سرش رو تكون داد و تلخ گفت:
    - برو داخل.
    خنديدم و رفتم تو. با ديدن فروشنده كه يه خانوم بود، آه از نهادم بلند شد. چه‌جوري تو اين رمانا، يه پسر جوونه كه كلي اتفاق ميفته؟
    كلافه گفتم:
    - از اون مانتو سايز ٣٨ لطفاً.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا