رمان اگه اون روز برفی... | مهلا سرابيان كاربر انجمن نگاه دانلود

ايا رمان را ميپسنديد ؟


  • مجموع رای دهندگان
    135
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahlaaaaaa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/29
ارسالی ها
331
امتیاز واکنش
20,559
امتیاز
741
سن
26
محل سکونت
مشهد
سرعتم رو بيشتر كردم تا زودتر بهش برسم. طفلي حسابي سرما خورده بود‌.
سارا دختر ساده‌اي بود که به تازگي باهاش آشنا شده بودم و روزام رو باهاش مي‌گذروندم.
خيلي‌وقته از ترلان خبري نيست. يا
من نمي‌بينمش يا كد درسامون با هم فرق مي‌كنه؛ چون اين ترم به هيچ عنوان نديدمش.
ماشين رو جلوي سارا نگه داشتم. چقدر امروز ناز شده بود. به‌سمت ماشين اومد و سوار شد.
- سلام.
شرمنده گفتم:
- شرمنده سارايي، حواسم پرت شده بود.
آفتاب‌گير جلوش رو پایین داد و مقنعه‌ش رو مرتب كرد و گفت:
- والله اگه منم عاشق يه پسري مثل آترين بودم، هوش و حواس نداشتم.
لبخند غمگيني زدم‌.
هول گفت:
- ناراحت شدي؟
با بعض گفتم:
- نه، عادت دارم تعريفش رو از زبون بقيه بشنوم؛ تعريف كسي كه فقط دوسال داشتمش و پنج‌ساله كه به‌خاطرش در عذابم.
با ناراحتي گفت:
- نفس!
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
- چقدر امروزخوشگل شدي! كرم خيلي بهت مياد.
لبخند زد و چشماش بسته شد. دختر
بامزه‌اي بود؛ پوست سبزه، كمي تپل و با قدي متوسط.
- چه خبر از شاديار؟
- خبري ندارم جز پي‌ام‌هاي عذرخواهيش.
با ذوق دستاش رو به هم كوبيد.
- واي چقدر دوست دارم بخونم!
لبخند زدم و گفتم:
- گوشيم تو كيفمه، پسش هم شش‌تا صفره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    وقتي زندگيت از يكنواختي تبديل به روزمرگي ميشه، درسته بده؛ اما واسه كسي مثل من كه دوران پرتشنجي داشتم و حسابي اذيت شدم، خوب و راحت بود.
    اينكه هر روز با نااميدي از خواب پاشي، خيلي‌خيلي بهتر از اميدداشتن الكيه. زندگيم
    جوري شده بود كه ديگه هيچي خوش‌حالم نمي‌كرد، حتي مادرشدن دوباره‌ي نورا!
    يادمه وقتي آدرين رو باردار بود، زمين رو به آسمون دوخته بودم و از خوش‌حالي روي پام بند نبودم.
    آهي كشيدم. اون
    موقع آترين رو بي‌ هيچ چشم‌داشتي داشتم. قطره‌ي اشكي از چشمم چكيد. اون موقع بابامم زنده بود.
    تلفن خونه، اِشغال شاديار و مامانش بود. ببخشيدها و توضيحاتي که مامان، بارها ازم توضيح خواسته بود كه اون چندروز كجا بودم و منم هردفعه خونه‌ي ترلان رو اسم مي‌بردم.
    به‌صدا‌دراومدن زنگ آيفون، باعث شد به خودم بيام و از جام بلند شم. در رو باز كردم و همون‌‌جور كه به طرف پله‌ها مي‌رفتم، گفتم:
    - مامان نوراست، مي‌دوني كه من نيستم‌.
    صداي نفس‌گفتنش، فرقي تو ماجرا نمي‌كرد؛ چون به هيچ عنوان نمي‌خواستم حتي يك ثانيه ببينمش.
    خوش‌حالي اون ديگه خوش‌حالم نمي‌كرد‌.
    من بد اون رو نمي‌خواستم؛ اما اون چرا خواست؟ صداي سروصداكردنش نشون‌دهنده‌ي اتفاق افتادن موضوعي بود.
    روي تخت دراز كشيدم و چشمام رو بستم.
    چقدر دلم واسه به آغـ*ـوش كشيدن آدرين تنگ شده بود‌. نزديك
    به چهارماه بود كه نديده بودمش. با تموم بدي‌هايي كه در حقم كرده بود، خيلي دوست داشتم بدونم که بچه‌ش دختره يا پسر. هميشه مي‌دونستم كه شايان عاشق پسره و نورا دختر دوست داره.
    از روي تخت بلند شدم و آروم به‌سمت پله‌ها رفتم. صداي آدرين اذيتم مي‌كرد؛ چون تحمل نديدنش برام سخت بود. از پله‌ها پايين اومدم، بين پله‌ها بودم كه چشمم به آدرين افتاد. خودش رو از بـغل مامان پايين كشيد و به‌طرفم پرواز كرد.
    - خاله نفس!
    روي زمين نشستم و آغـوشم رو واسه‌ش باز كردم. به طرفم دويد و توي بـغلم جا گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    كلاس فيزيولوژي تموم شده بود و توي محوطه‌ي دانشگاه نشسته بوديم. گوشي
    دستم بود و طبق معمول تلگرام آترين رو نگاه مي‌كردم.
    - نفس، تا كي عزيزم؟
    حال افسرده‌م رو به همه انتقال داده بودم. سري
    تكون دادم.
    كمي مقنعه‌ش رو جلو كشيد و پرسيد:
    - يه چيزي بگم؟
    سرم رو تكون دادم.
    - چرا امروز با شاديار قرار گذاشتي؟
    به صندلي خالي روبه‌رومون نگاه كردم.
    - مي‌دوني سارا، يه وقتايي احساس مي‌كنم که دارم چوب دلي كه شكستم رو مي‌خورم.
    - دل كسي رو شكستي؟
    - نه، ولي دلم رو زياد شكستن، نمي‌دونم شايدم شكستم.
    - خب چه ربطي داره؟
    نفسم رو فوت كردم و سرم رو تكون دادم.
    - شاديار زنگ زد، بعد از ماه‌ها جواب تلفنش رو دادم. صداش عوض شده بود، يه جور ديگه حرف مي‌زد. وقتي صداش رو شنيدم، ياد وقتايي افتادم كه به آترین زنگ مي‌زدم که بهم
    مي‌گفت بگو يا مي‌گفت زود بگو که كار دارم.
    قطره‌ي اشكم چكيد.
    - يا دخترايي كه تلفنش رو جواب مي‌دادن، مي‌گفتن خوابه يا ما رل آترينيم. سارا، قلبم
    درد مي‌گرفت.
    سرم رو پايين انداختم و با صداي گرفته‌ای ادامه دادم:
    - نمي‌خواستم يه آدم ديگه، يكي از موجوداتي كه خدا خلق كرده، يه مرد، مثل من غرورش خرد بشه. نمي‌خوام دردايي كه من كشيدم، سر يكي ديگه هم بياد. حداقل من اين‌كار رو با كسي نكنم.
    دستم رو گرفت.
    - نفس!
    بغضم رو قورت دادم و با سعي كردم با خنده بگم:
    - شايد قسمت منم همين شاديار خل‌و‌چله.
    خنديد و گفت:
    - شاديار كه از آترين خوشگل‌تره.
    خنديدم.
    - فكر مي‌كني.
    شونه‌ش رو بالا انداخت.
    - پاشو بريم دختر، انقدر غمات رو يادت نيار.
    خنديدم، كيفم رو برداشتم و به‌سمت خروجي دانشگاه راه افتاديم.
    - ساعت چند قرار داري؟
    كمي فكر كردم.
    - نمي‌دونم، فكر كنم هشت.
    يه‌دفعه انگار چيزي يادش اومده باشه، هول گفت:
    - واي نفس، به مامانت چي مي‌خواي بگي؟
    لبخند زدم.
    - ديگه از من پيچوندن گذشته دختر، بهش گفتم كه باهاش قرار گذاشتم.
    هنگ نگاهم كرد.
    - موافقت كرد؟!
    سرم رو تكون دادم.
    - مامانم از خداشه که من با شاديار ازدواج كنم.
    در ماشين رو باز كردم و سارا هم كنارم نشست. گوشيم
    زنگ زد.
    - ساراجون، گوشيم رو از تو كيفم ميدي؟
    كيفم رو از عقب برداشت و گوشيم رو ازش خارج كرد.
    - كيه؟
    - نوشته نورا. خواهرته.
    چشمم رو با حرص بستم.
    - ولش كن، مهم نيست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سارا رو رسوندم و ماشين رو جلوي خونه پارك كردم.
    كليد رو توي قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. بوي
    حلوايي كه مامان درست كرده بود، كل خونه رو برداشته بود.
    - واي مامي، چه بويي راه انداختي!
    به‌طرفم چرخيد.
    - سلام دختر قشنگم. واسه بابات درست كردم.
    سرم رو تكون دادم و گفتم:
    - خدا بيامرزدش. رفت و ما رو بدبخت كرد.
    مامان عصبي قاشق رو روي قابلمه كوبيد.
    - نفس!
    پوزخندي زدم و از پله‌ها بالا رفتم. صداش
    رو شنيدم.
    - انقدر افسرده نباش!
    مقنعه‌م رو در آوردم. سرم
    درد می‌کرد.
    -سرت درد مي‌كنه؟
    - چشام قرمزه؟
    بغضم رو با نفس عميقی قورت دادم. دكمه‌
    هاي بارونيم رو باز كردم و روي مبل كرم گوشه‌ي اتاق انداختم.
    گوشيم رو برداشتم و بهش نگاهي انداختم؛ بازم خبري نيست.
    «تو واسه من حيفي نفس، خيلي حيفي!»
    - به خدا حيف نيستم.
    گوشيم رو پرت كردم.
    - لعنتي! من حيف نيستم.
    روي تخت دراز كشيدم. خسته
    بودم، خيلي خسته!
    چشمام رو بستم و خودم رو به دست خواب سپردم.
    ***
    شاديار
    ساعت سه بعدازظهر بود و همه‌ی كارمندا رفته بودن. روي صندلي چرخ‌دارم لم داده بودم و سرم رو بهش تكيه دادم. بعد از ماه‌ها جواب تلفنم رو داد و باهام قرار گذاشت. چه‌جوري بهش خيلي چيزا رو بگم، چه‌جوري
    بگم باران همون عشق هميشگيمه كه من رو گذاشت و رفت، چه‌جوري بگم اون دختري كه عكسش تو خونه‌مه همون بارانه، همون بي‌معرفته! چه‌جوري بگم وقتي بهش گفتم از دل برود هر آنكه از ديده رود و خودم توي دلم پوزخند زدم. چه‌جوري بهش بگم خوش به حال آترين كه تو اين همه عاشقشي. چه‌جوري بگم كاش اون عوضي همين‌قدر عاشق من بود، چه‌جوري بهش بگم اين من بودم که با مامانش صحبت كردم و گفتم آترين دوستمه. چه‌جوري بهش بگم به مامانت گفتم آترين هيچ‌وقت نفس رو صـيغه‌ي خودش نكرده. چه‌جوري بهش بگم آترين رو من جلوي مامانت خوب كردم. چه‌جوري بگم باران، همون بي‌معرفتي كه قلب و دينم رو برد دوباره قلبم رو آتيش زد، تو رو ازم گرفت و دوباره رفت. چه‌جوري بگم چقدر حرفاي الكي راجع به آترين به مامانش زده بودم و چه‌جوري بهش بگم من ازش گذشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشمام رو باز كردم و نگاهي به ساعت روي عسلي انداختم؛ پنج بعدازظهر رو نشون مي‌داد.
    روي تخت نشستم. شاديار ازم خواسته بود که خودش دنبالم بياد؛ اما من قبول نكردم و گفته بودم كه خودم ميام. تو شركتش با هم قرار داشتيم.
    باروني مشكيم رو با شلوار مشكي، كيف، كفش و شال مشكي بيرون گذاشتم. ساعت هشت بايد اونجا باشم.
    از پله‌ها پايين رفتم. مامان روي سجاده نشسته بود و قرآن توي دستش بود. قطره‌‌هاي اشكاش، تمام صفحات قرآن رو خيس كرده بود. وقتي كه سجده كرد و هق‌هقش با صدا شكست، منم شكستم. بچه‌ي خوبي براش نبودم، بچه‌ي صالحي براش نبودم. هيچ‌وقت خوش‌حالش نكردم، خيلي اذيتش كردم.
    كنارش سجده كردم و دستش رو گرفتم.
    - واسه‌م دعا كن مامان، دعا كن بتونم كنار بيام، کنار بیام با قلب شكسته‌م.
    بغضم شكست.
    - دعا كن مامان، دعا كن كه دخترت خرد شده. دعا كن مامان، دعا كن كه ديگه این زندگی رو نمي‌خوام. خسته‌م مامان، خيلي خسته!
    وسط گريه خنديدم.
    - دعا كن كه جز تو هيچ‌كس واسه‌م نمونده. خواهرم
    بهم نارو زد، صميمي‌ترين دوستم در حقم نامردي كرد، بابام رفت، عشقم رفت و فقط تو موندي.
    هق‌هقم شدت گرفت.
    - تو نرو مامان! تو بري له ميشم، تو بري مي‌ميرم.
    «تو دورترين ساحل قلب من بي‌دل
    من غربت پاروزدن كشتي در گل
    از داغ بزرگي كه نگاهت به دلم دوخت
    يك شهر به حال من ديوانه دلش سوخت.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - اين‌طوري مي‌خواي بري؟
    توی آینه نگاهي به خودم انداختم؛ بدون آرايش، ساده و سرتاپا مشكي.
    كلافه گفتم:
    - مامان توروخدا، تو كه مي‌دوني من حوصله ندارم.
    انگشتش رو تهديدكنان بالا آورد.
    - اگه مي‌خواي اين‌جوري بري، حق رفتن نداري.
    كلافه روي تخت نشستم. به‌
    سمت كمدم رفت و پالتوي كرم و با شال مشكي و كرمم رو روي تخت انداخت.
    - اينا رو با چكمه‌هاي بلندت می‌پوشی، همون قهوه‌ایه.
    نفسم رو با حرص فوت كردم، سري
    تكون دادم و همونا رو پوشيدم.
    - خوبه مامان‌جان؟ راضي شدي؟
    سرش رو با اخم تكون داد. به‌سمتش
    رفتم و گونه‌ش رو بـ*ـوسيدم.
    - يك عمر نوكرتم مامان خوشگلم.
    با اخم نگاهم كرد.
    - مگه از چاله ميدون اومدي؟ بيا برو ببينم، دير شد.
    خدافظي كردم و استارت ماشين رو زدم‌. شركتش
    خيلي دور نبود. ساعت ٨:١٥ دقيقه بود و تقريباً يه ربعي دير كرده بودم. جلوي شركتش نگه داشتم و از ماشين پياده شدم.
    خانومانه قدم برداشتم و زنگ در رو فشردم. در
    باز شد و وارد شدم.
    پرنده پر نمي‌زد؛ همه‌ی اتاقا خالي، همه‌ی ميزا خالي.
    - سلام.
    به‌سمتش برگشتم و لبخند
    زدم.
    - سلام آقا شاديار.
    لبخند زد.
    - از كي تا حالا آقا شدم؟
    مهربون خنديدم و روي مبل‌هاي چرم قهوه‌اي نشستم.
    - شما از همون اول آقا بودي.
    روبه‌روم‌ نشست‌.
    - چقدر لاغر شدي! رژيم گرفتي؟
    اخم كوچيكي كردم.
    - مگه چاق بودم؟
    خنديد.
    - نه بابا.
    سرم رو پايين انداختم.
    - هيچي جز غصه آدم رو آب نمي‌كنه.
    - پس غصه خوردي؟
    سرم رو پايين انداختم و سعي كردم بحث رو عوض كنم.
    - ولش كن بابا، چه خبرا؟
    لبخند زد.
    - چه خبر از مامان اينا؟ حالشون خوبه؟
    سرم رو تكون دادم.
    - آره اتفاقاً، مامان خيلي سلام رسوند.
    خنديد.
    - لطف دارن.
    فوري گفتم:
    - خب، اين همه عجله داشتي من رو ببيني؛ پس شروع كن ديگه.
    چند ثانيه نگاهم كرد و گفت:
    - نفس، يه سري موضوعات هست بايد بهت توضيح بدم.
    پام رو روي پاي ديگم انداختم و گفتم:
    - من سراپا گوشم.
    لبخند زد.
    -سريع ميرم سر اصل مطلب.
    سرم رو تكون دادم.
    با صداي آروم شروع به صحبت كرد:
    - ١٨ سالم بود که از باران، دخترخاله‌م كه از من یک سال كوچيك‌تر بود، خبر رسيد كه داره ازدواج مي‌كنه. من هيچ‌وقت حسي بهش نداشتم؛ اما با اون بزرگ شده بودم، يه حسي مثل خواهر و برادر. با
    هم صميمي بوديم. اون موقع‌ها بابام زنده بود. با خانواده‌ي خاله‌م خيلي ارتباط داشتيم؛ جوري كه هفته‌اي پنج-شيش‌بار يا ما خونه‌ی اونا بوديم و يا اونا خونه‌ي ما. يه روز كه خونه‌ی خاله‌‌م رفته بوديم، به باران به‌خاطر ازدواجش تبريك گفتم. اشك تو چشماش جمع شد و ازم تشكر كرد. با خودم فكر كردم که حتماً اشك شوق بوده. پيگير موضوع نشدم تا اينكه يه شب بهم پيام داد. با اين مضمون كه فردا ما ميايم خونه‌تون. موضوع مهمي نبود؛ پس بدون اينكه به چيزي فكر كنم خوابيدم. فرداش خونه‌مون اومدن؛ اما بدون باران. سراغش رو گرفتم که خاله‌م گفت كلاس داشته مياد. گرم صحبت بوديم كه بهم زنگ زد، گفت شاديار من جلوي در خونه‌تونم ميشه بياي پايين؟ فقط به كسي نگو كه من كارت دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    به حرفش گوش كردم و به مامانم گفتم ميرم بيرون، برمي‌گردم. رفتم پايين. ديدم تو ماشينش نشسته. به‌سمتش رفتم و ديدم كه اولالا، حسابي به خودش رسيده بود. عين يه فرشته شده بود. با تعجب پرسيدم كجا بودي؟ که ماشين رو روشن كرد و گفت مي‌خواد باهام حرف بزنه. شروع كرد به صحبت‌كردن و ته حرفاش گفت که من رو دوست داره. گفت نمي‌تونه جز من با كسي ازدواج كنه و نمي‌تونه جز من به كسي حتي فكر كنه. خب... منم جوون بودم و باران هم دختري نبود كه بهش نه بگي. اون شب بهش گفتم فكر مي‌كنم؛ اما خودم كه مي‌دونستم ته قلبم يه حسايي بهش داشتم.
    سرش رو تكون داد.
    - خسته‌ت نكنم، خلاصه ما سه سال‌و‌نيم با هم دوست بوديم و اونم نامزديش رو به هم زد. دو
    سال اولش خوب بود؛ اما يه سال آخر خواستگاری‌های باران شروع شد. خواستگاراي خوبي كه نمي‌شد بهشون نه بگه. خاله‌م اذيتش مي‌كرد، مي‌گفت بايد ازدواج كنه. باران هم من رو تحت فشار گذاشت كه بايد بياي خواستگاري. حالا من يه جوون ٢٢ ساله، دانشجو، بيكار، سرباز و... . هيچي نداشتم، آماده‌ي ازدواجم نبودم. بهش گفتم شرايطم خوب نيست، گفت پس تو من رو نمي‌خواي.
    سرش رو پايين انداخت.
    - نفس من ديوونه‌ي باران بودم. دوستيمون
    به هم خورد. سه ماه نذاشت ببينمش. حالم بد بود.
    آه كشيد.
    - من هميشه از دود بيزار بودم. سيگاري كه الان مي‌كشم ارثيه‌ي بارانه!
    قلبم درد گرفت. هميشه فكر مي‌كردم که من خيلي عاشقم، نگو از منم عاشق‌تر هم وجود داره.
    ادامه داد:
    - باران ازدواج كرد؛ اما خيلي زود جدا شد. بعداً فهميديم كه با يه پسري رابـطه داره و شوهرشم واسه همين طلاقش داده.
    با چشماي قرمزش تو چشمام نگاه كرد.
    - من يه احمق بودم نفس! باران براي اينكه نامزدي اولش رو به هم بزنه، با من دوست شده بود و برخلاف اينكه من فكر مي‌كردم خاله‌م نمي‌دونه که ما با هميم، خاله‌م مي دونست و واسه همين اجازه داده بود که نامزديش رو به هم بزنه. من
    كه خواستگاري نرفتم، خاله‌م از من بيزار شد. نفس، هميشه فكر مي‌كردم باران عاشقمه؛ اما اون حتي وقتي با من بود با همون كسي بود كه شوهرش به‌خاطرش طلاقش داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - حال خوبي نداشتم، تا چندوقت افسردگي داشتم و بعدش هم كه بابام فوت كرد.
    تو چشمام نگاه كرد.
    - ايني كه الان جلوت نشسته رو تو زنده كردي. نفس، من مرده بودم. يه مرده كه هيچي رو نمي‌ديد؛ دختراي رنگارنگ جلوش رو، دوستاي خوبي كه جونشون رو واسه‌ش مي‌دادن و يه مادر... . مامانم
    خيلي غم من رو خورده، مامانم رو من پير كردم.
    قطره‌ي اشكي از چشمش چكيد.
    - ازم پرسيدي چرا تنها زندگي مي‌كنم. تنها زندگي مي‌كنم؛ چون اگه يه‌كم ديگه با مامانم بودم، مامانم رو هم از دست مي‌دادم. مامانم داغون شد. من تنها بچه‌ش بودم كه جلوش مثل شمعي بودم كه داشتم آب مي‌شدم. باران
    رفته بود اون‌ور و من ايران تنها بودم. قبل از اينكه تو رو خونه ببرم، مامانم بهم گفت كه برگشته ايران و دلش مي‌خواد من رو ببينه. تو... تو خونه‌م بودي و من با اون قرار گذاشتم.
    لبخند زد.
    - همون شبي كه واسه‌م لازانيا درست كردي.
    خنديدم.
    - اون شب بهم گفت كه غلط كرده، گفت براي هميشه مياد پيشم و منم گفتم که دارم ازدواج مي‌كنم. اونم
    تهديد كرد كه مياد و به هم مي‌زنه. واسه همين اون شب اومد، واسه همين حال من بد شد، واسه همين گفتم اگه تو نبودي مي‌دونستم چي‌كار كنم و واسه همين گفتم تو نمي‌فهمي.
    دوباره بهم خيره شد.
    - نفس، تو با من كاري كردي كه باعث شد من براي هميشه به باران نه بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سرش رو پايين انداخت و كمي صداش رو آروم كرد.
    - نفس من، يه كارايي كردم.
    تو چشماش خيره شدم و مثل
    خودش آروم گفتم:
    - چي؟
    تو چشمام نگاه كرد.
    - من... دلم سوخت، وقتي كه تو خونه‌م بودي و از نامردي‌هاي آترين مي‌گفتي، دلم شكست.
    بهم نگاه كرد.
    -من با مامانت راجع به آترين صحبت كردم. فقط
    ...
    كمي مكث كرد.

    - اون شبه آخر هم كه از خونم بيرون زدي، مامانت با آترين دنبالت مي‌گشتن.
    سرش رو پايين انداخت.
    - چون قبلش مي‌دونستن كه اونجايي.
    با چشماي گرد بهش زل زدم.
    - يعني چي؟! يعني مامان من مي‌دونست که من تو خونه با تو تنها دارم زندگي مي‌كنم؟! يعني مي‌دونست و هيچي نگفت؟!
    با سر تاييد كرد.
    - نه، مامانت نمي‌دونه با من تنها بودي؛ چون فكر مي‌كنه مامانم هم بوده، مامانت نمي‌دونه كه من تنها زندگي مي‌كنم.
    نفس عميقي كشيدم و راحت نشستم. حتي
    فكر اينكه مامانم دوباره بهم سر هرچيزي بي‌اعتماد باشه هم برام سخت بود.
    تو چشمام زل زد.
    - نفس، تو دوستاي خوبي نداري. من
    وقتي تو بيمارستان دنبالت اومدم، مي‌دونستم كه تو براي مدتي با آترين زندگي كردي.
    سرم رو پايين انداختم. با اينكه هيچ‌وقت، حتي دو روز پشت هم خونه‌ي آترين نبودم؛ اما اين لكه‌ي ننگ برام موند. نفس عميقي كشيدم و گفتم:
    - نمي‌خوام فكر كني که مي‌خوام خودم رو بهت ثابت كنم؛ اما من مدتي خونه‌ي آترين نبودم؛ يعني حتي به يه شب هم نرسيد.
    لبخند زد.
    - نفس، هر چيزي رو كه به تو و آترين مربوط ميشه به خودتون ربط داره. من دخالت نمي‌كنم و واسه‌م هم مهم نيست كه چقدر اونجا بودي يا اصلاً بودي يا نه.
    - شاديار...
    وسط حرفم پريد.
    - نفس، صبر كن.
    آب دهنش رو قورت داد و مردونه پاش رو روي پاي ديگه‌ش انداخت و شمرده گفت:
    - باران رفت، آترين رفت...
    كمي مكث كرد.
    - نفس، من نمي‌تونم چشمم رو روی تو ببندم. نمي‌تونم
    فكر كنم که نيستي.
    تو چشمام نگاه كرد.
    - من باران رو خاك كردم. ازت مي‌خوام اگه مي‌توني آترين رو خاك كني با من بموني و اگه نمي‌توني.‌..
    خيلي جدي گفت:
    - حتي اگه زنگ زدن و گفتن جنازه‌ي شاديار رو برات آورديم، نه بهم زنگ بزني و نه طرفم بيای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahlaaaaaa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/29
    ارسالی ها
    331
    امتیاز واکنش
    20,559
    امتیاز
    741
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    آروم زير لب گفتم:
    - خدا نكنه.
    با لبخند و مهربون نگاهم كرد و با لحن خاصي گفت:
    - همين كارا رو مي‌كني كه ديوونه‌م مي‌كنه.
    لبخند زدم و سرم رو پايين انداختم.
    جدي گفتم:
    - مطمئن باش که اگه بهم بگن جنازه‌ي شاديار رو برات آورديم، من اون لحظه اصلاً حال خوبي ندارم.
    تو چشماش نگاه كردم.
    - تو... تو زندگي من مهمي. نميگم
    اولويت؛ ولي مهمي. نميگم مي‌تونم آترين رو خاك كنم؛ ولي نمي‌تونم اگه بهم زنگ بزني و بگي حالم بده، نيام پيشت.
    چشمام رو بستم.
    - نمي‌تونم نيام؛ چون برام مهمي.
    مهربون نگاهم كرد و چند ثانيه هيچي نگفت. سرم
    رو پايين انداختم.
    - شاديار من خسته‌م، از انتظار خسته‌م!
    تو چشمش نگاه كردم.
    - بهم گفتي ازم نمي‌توني بگذری؛ ولي گذاشتي.
    شمرده‌شمرده گفتم:
    - تو از همين نفسي كه ميگي نمي‌توني بگذري، به‌خاطر باران گذاشتي.
    لبخند غمگيني زدم.
    - شاديار، تو به‌خاطر باران من رو از خونه‌ت بیرون کردی.
    قطره‌ي اشكي از چشمم چكيد.
    - آترين با قلب من بازي كرد و تو با غرورم!
    سرم رو پايين انداختم.
    - شاديار، من توی همين يه سالي كه دوباره آترين رو ديدم، خيلي سختي كشيدم. از روزي كه ترلان با آترين آشنا شد تا به امروز، دارم از آترين مي‌كشم. بماند كه قبلش بابام رو از دست دادم، بماند كه...
    تو چشماش نگاه كردم.
    - تو چقدر اذيتم كردي. شاديار،
    من تو اين يه سال به اندازه‌ي پنج‌سال پير شدم. كلي حرف برام زدي، آخرش گفتي اگه مي‌تونم خاك كنم و به‌طرفت بیام. من از كجا مطمئن باشم که با ديدن باران، دوباره من رو خرد نمي‌كني؟ اگه خودت بودي، كسي كه غرورت رو له كرد، قبول می‌کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا