- عضویت
- 2020/11/28
- ارسالی ها
- 160
- امتیاز واکنش
- 1,862
- امتیاز
- 367
پارت بیست و نه:
با صدای حامد به خودم اومدم:
- میخوای بری سر کار؟
- اوهوم
- یه امروز رو استراحت کن
- اگه نظرت اینه چرا بیدارم کردی؟
- نمیخواستم ازم ناراحت شی
پوزخندی زدم و عاقل اندرسفیه نگاهش کردم که متوجه منظورم شد
- نرگس از هیچ لحاضی درست نیست که یک زن شوهردار تا تاریک شدن آسمون بیرون از خونه بمونه، خصوصا کسی که توی روستا زندگی میکنه! اینجا همه جلوی چشم همدیگه ان؛ همون پسری که اون روز تورو رسونده بود فامیل نزدیک ساراست؛ به عنوان همسرت ازت میخوام درک شرایط کنی، من به پاک بودن تو ایمان دارم اما دارم برای آبرو زندگی میکنم، سعی کن مثل سارا بی حاشیه باشی
با شنیدن اسم سارا خصمانه هولش دادم و نگاه خشمگینی بهش انداختم و اضافه کردم:
- تو حق مقایسه کردن نداری، ازت متنفرم حامد! دقیقا از تویی که لـ*ـذت میبری تحقیرم کنی، تو بزرگترین اشتباه تمام سکانس های زندگیم بودی.
- معذرت میخوام نرگس از دهنم پرید به خدا
و تقریبا جیغ زدم:
- هیچی نگو
و به تندی از خونه خارج شدم! چون تمام لباس های لازم از دیروز تنم بود ولی اصلا خط اتو نداشت؛ حامد دوان دوان دنبالم اومد و جلوی ماشین رسید بهم و من تازه یادم افتاد که سوئیچ پیشم نبود پس خصمانه برگشتم سمتش
- دیشب تو ماشینم رو آوردی داخل؛ سوئیچ رو بده
- اول حرف میزنیم!
- آخه من با تو چه حرفی دارم دیگه وقتی انقدر بیشعوری؟
- احترام نگه دار نرگس خانوم من شوهرتم
- ببین الان یک درصد هم اعصاب ندارم پس رد کن بیاد اون لامصب رو
و حامد بالاخره تسلیم شد و سوئیچ رو داد و من به تندی ازش قاپیدم و مقابل نگاهش سوار ماشین شدم و اون همچنان جلوی ماشین ایستاده بود و کنار نمی رفت؛ عصبی سرم رو از پنجره بیرون آوردم و غریدم:
- برو کنار گودزیلا
و اون انگار که خنده اش گرفته باشه لب پایینش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت و کم کم از مقابل ماشین کنار رفت و بالاخره از بند رها شدم، ده کیلومتره تا شهر رو با دلیل و بی دلیل همزمان با رانندگی اشک ریختم و عاجزانه از خدا خواستم که بهم صبر بزرگی عطا کنه!
وارد شهر که شدم تازه یادم افتاد که چقدر گشنمه! پس جلوی یه کله پزی نگه داشتم و روز خودم رو اختصاصی شروع کردم و بعد از درآوردن واقعی دلم از عزا راهی شرکت شدم.
نمیخواستم از طرف صولت بهم ترحم بشه، پس همون لحضه ای که پشت میزم نشستم به خودم قول دادم به هیچ چیزی جز کارهای جلوم فکر نکنم؛ از قضا روز خوبی برای سخت کار کردن بود، چون صولت از اتاقش بیرون اومد و بالای سر یکی یکی مون ایستاد و مشغول برسی روند کار شد! و ظاهرا اون روز تنها عضو پر کار شرکت من بودم به طوری که صولت بهم گفت اگه همین فرمون برم برام خبر های خوبی خواهد داشت.
همون حرف صولت کافی بود تا من باز هم غرق شم توی دنیای کارم؛ شب و روزم خلاصه شده بود توی کار کردن با انواع کامپایلر ها و بعد هم امتحان های سال اول ارشد.
با صولت هم راجب تنها مشکل حامد یعنی همون زمان کارم حرف زدم و بالاخره قبول کرد که من مدتی رو ساعت 5 عصر به خونه برگردم؛ دیگه با سارا راحت شده بودم، متوجهش کرده بودم که از هر لحاضی بی نیازم به بودن حامد و اون هم نسبتا راضی بود هرچند که غر غر هاش رو سر حامد میشنیدم مبنی بر اینکه چرا با من صمیمیه چرا بهم بها داده چرا کاری به کارم نداره و هزار چیز دیگه و من تمام مدت رو این قضیه تمرکز داشتم که اصلا سارا رو برای خودم فیـلتـ*ـر کنم و خب تقریبا شش ماهی رو قشنگ مقاومت کردم؛ تا اینکه حامد خسته شد و صداش دراومد! چند روزی رو با جیغ و داد راهیش کردم که بیخیال شه کلا اما خب انگار واقعا کاسه صبرش لبریز شده بود!
با صدای حامد به خودم اومدم:
- میخوای بری سر کار؟
- اوهوم
- یه امروز رو استراحت کن
- اگه نظرت اینه چرا بیدارم کردی؟
- نمیخواستم ازم ناراحت شی
پوزخندی زدم و عاقل اندرسفیه نگاهش کردم که متوجه منظورم شد
- نرگس از هیچ لحاضی درست نیست که یک زن شوهردار تا تاریک شدن آسمون بیرون از خونه بمونه، خصوصا کسی که توی روستا زندگی میکنه! اینجا همه جلوی چشم همدیگه ان؛ همون پسری که اون روز تورو رسونده بود فامیل نزدیک ساراست؛ به عنوان همسرت ازت میخوام درک شرایط کنی، من به پاک بودن تو ایمان دارم اما دارم برای آبرو زندگی میکنم، سعی کن مثل سارا بی حاشیه باشی
با شنیدن اسم سارا خصمانه هولش دادم و نگاه خشمگینی بهش انداختم و اضافه کردم:
- تو حق مقایسه کردن نداری، ازت متنفرم حامد! دقیقا از تویی که لـ*ـذت میبری تحقیرم کنی، تو بزرگترین اشتباه تمام سکانس های زندگیم بودی.
- معذرت میخوام نرگس از دهنم پرید به خدا
و تقریبا جیغ زدم:
- هیچی نگو
و به تندی از خونه خارج شدم! چون تمام لباس های لازم از دیروز تنم بود ولی اصلا خط اتو نداشت؛ حامد دوان دوان دنبالم اومد و جلوی ماشین رسید بهم و من تازه یادم افتاد که سوئیچ پیشم نبود پس خصمانه برگشتم سمتش
- دیشب تو ماشینم رو آوردی داخل؛ سوئیچ رو بده
- اول حرف میزنیم!
- آخه من با تو چه حرفی دارم دیگه وقتی انقدر بیشعوری؟
- احترام نگه دار نرگس خانوم من شوهرتم
- ببین الان یک درصد هم اعصاب ندارم پس رد کن بیاد اون لامصب رو
و حامد بالاخره تسلیم شد و سوئیچ رو داد و من به تندی ازش قاپیدم و مقابل نگاهش سوار ماشین شدم و اون همچنان جلوی ماشین ایستاده بود و کنار نمی رفت؛ عصبی سرم رو از پنجره بیرون آوردم و غریدم:
- برو کنار گودزیلا
و اون انگار که خنده اش گرفته باشه لب پایینش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت و کم کم از مقابل ماشین کنار رفت و بالاخره از بند رها شدم، ده کیلومتره تا شهر رو با دلیل و بی دلیل همزمان با رانندگی اشک ریختم و عاجزانه از خدا خواستم که بهم صبر بزرگی عطا کنه!
وارد شهر که شدم تازه یادم افتاد که چقدر گشنمه! پس جلوی یه کله پزی نگه داشتم و روز خودم رو اختصاصی شروع کردم و بعد از درآوردن واقعی دلم از عزا راهی شرکت شدم.
نمیخواستم از طرف صولت بهم ترحم بشه، پس همون لحضه ای که پشت میزم نشستم به خودم قول دادم به هیچ چیزی جز کارهای جلوم فکر نکنم؛ از قضا روز خوبی برای سخت کار کردن بود، چون صولت از اتاقش بیرون اومد و بالای سر یکی یکی مون ایستاد و مشغول برسی روند کار شد! و ظاهرا اون روز تنها عضو پر کار شرکت من بودم به طوری که صولت بهم گفت اگه همین فرمون برم برام خبر های خوبی خواهد داشت.
همون حرف صولت کافی بود تا من باز هم غرق شم توی دنیای کارم؛ شب و روزم خلاصه شده بود توی کار کردن با انواع کامپایلر ها و بعد هم امتحان های سال اول ارشد.
با صولت هم راجب تنها مشکل حامد یعنی همون زمان کارم حرف زدم و بالاخره قبول کرد که من مدتی رو ساعت 5 عصر به خونه برگردم؛ دیگه با سارا راحت شده بودم، متوجهش کرده بودم که از هر لحاضی بی نیازم به بودن حامد و اون هم نسبتا راضی بود هرچند که غر غر هاش رو سر حامد میشنیدم مبنی بر اینکه چرا با من صمیمیه چرا بهم بها داده چرا کاری به کارم نداره و هزار چیز دیگه و من تمام مدت رو این قضیه تمرکز داشتم که اصلا سارا رو برای خودم فیـلتـ*ـر کنم و خب تقریبا شش ماهی رو قشنگ مقاومت کردم؛ تا اینکه حامد خسته شد و صداش دراومد! چند روزی رو با جیغ و داد راهیش کردم که بیخیال شه کلا اما خب انگار واقعا کاسه صبرش لبریز شده بود!