کامل شده رمان سمپاتی | زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.noormohmdy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/11/28
ارسالی ها
160
امتیاز واکنش
1,862
امتیاز
367
پارت بیست و نه:
با صدای حامد به خودم اومدم:
- میخوای بری سر کار؟
- اوهوم
- یه امروز رو استراحت کن
- اگه نظرت اینه چرا بیدارم کردی؟
- نمیخواستم ازم ناراحت شی
پوزخندی زدم و عاقل اندرسفیه نگاهش کردم که متوجه منظورم شد
- نرگس از هیچ لحاضی درست نیست که یک زن شوهردار تا تاریک شدن آسمون بیرون از خونه بمونه، خصوصا کسی که توی روستا زندگی میکنه! اینجا همه جلوی چشم همدیگه ان؛ همون پسری که اون روز تورو رسونده بود فامیل نزدیک ساراست؛ به عنوان همسرت ازت میخوام درک شرایط کنی، من به پاک بودن تو ایمان دارم اما دارم برای آبرو زندگی میکنم، سعی کن مثل سارا بی حاشیه باشی
با شنیدن اسم سارا خصمانه هولش دادم و نگاه خشمگینی بهش انداختم و اضافه کردم:
- تو حق مقایسه کردن نداری، ازت متنفرم حامد! دقیقا از تویی که لـ*ـذت میبری تحقیرم کنی، تو بزرگترین اشتباه تمام سکانس های زندگیم بودی.
- معذرت میخوام نرگس از دهنم پرید به خدا
و تقریبا جیغ زدم:
- هیچی نگو
و به تندی از خونه خارج شدم! چون تمام لباس های لازم از دیروز تنم بود ولی اصلا خط اتو نداشت؛ حامد دوان دوان دنبالم اومد و جلوی ماشین رسید بهم و من تازه یادم افتاد که سوئیچ پیشم نبود پس خصمانه برگشتم سمتش
- دیشب تو ماشینم رو آوردی داخل؛ سوئیچ رو بده
- اول حرف میزنیم!
- آخه من با تو چه حرفی دارم دیگه وقتی انقدر بیشعوری؟
- احترام نگه دار نرگس خانوم من شوهرتم
- ببین الان یک درصد هم اعصاب ندارم پس رد کن بیاد اون لامصب رو
و حامد بالاخره تسلیم شد و سوئیچ رو داد و من به تندی ازش قاپیدم و مقابل نگاهش سوار ماشین شدم و اون همچنان جلوی ماشین ایستاده بود و کنار نمی رفت؛ عصبی سرم رو از پنجره بیرون آوردم و غریدم:
- برو کنار گودزیلا
و اون انگار که خنده اش گرفته باشه لب پایینش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت و کم کم از مقابل ماشین کنار رفت و بالاخره از بند رها شدم، ده کیلومتره تا شهر رو با دلیل و بی دلیل همزمان با رانندگی اشک ریختم و عاجزانه از خدا خواستم که بهم صبر بزرگی عطا کنه!
وارد شهر که شدم تازه یادم افتاد که چقدر گشنمه! پس جلوی یه کله پزی نگه داشتم و روز خودم رو اختصاصی شروع کردم و بعد از درآوردن واقعی دلم از عزا راهی شرکت شدم.
نمیخواستم از طرف صولت بهم ترحم بشه، پس همون لحضه ای که پشت میزم نشستم به خودم قول دادم به هیچ چیزی جز کارهای جلوم فکر نکنم؛ از قضا روز خوبی برای سخت کار کردن بود، چون صولت از اتاقش بیرون اومد و بالای سر یکی یکی مون ایستاد و مشغول برسی روند کار شد! و ظاهرا اون روز تنها عضو پر کار شرکت من بودم به طوری که صولت بهم گفت اگه همین فرمون برم برام خبر های خوبی خواهد داشت.
همون حرف صولت کافی بود تا من باز هم غرق شم توی دنیای کارم؛ شب و روزم خلاصه شده بود توی کار کردن با انواع کامپایلر ها و بعد هم امتحان های سال اول ارشد.
با صولت هم راجب تنها مشکل حامد یعنی همون زمان کارم حرف زدم و بالاخره قبول کرد که من مدتی رو ساعت 5 عصر به خونه برگردم؛ دیگه با سارا راحت شده بودم، متوجهش کرده بودم که از هر لحاضی بی نیازم به بودن حامد و اون هم نسبتا راضی بود هرچند که غر غر هاش رو سر حامد میشنیدم مبنی بر اینکه چرا با من صمیمیه چرا بهم بها داده چرا کاری به کارم نداره و هزار چیز دیگه و من تمام مدت رو این قضیه تمرکز داشتم که اصلا سارا رو برای خودم فیـلتـ*ـر کنم و خب تقریبا شش ماهی رو قشنگ مقاومت کردم؛ تا اینکه حامد خسته شد و صداش دراومد! چند روزی رو با جیغ و داد راهیش کردم که بیخیال شه کلا اما خب انگار واقعا کاسه صبرش لبریز شده بود!

 
  • پیشنهادات
  • zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی:
    عصر حالگیر تابستونی بود که حامد بعد یک دعوای مفصل با سارا اومد خونه عمه و من رو صدا زد؛ منم بعد کلی راهنمایی گرفتن از عمه از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط و توی چند قدمیش ایستادم که خودش فاصله رو از بین برد و سـ*ـینه به سـ*ـینه ام ایستاد و من خجالت زده سرم رو پایین انداختم که سرش رو پایین آورد و نزدیک صورتم لب زد:
    - اذیتم نکن نرگس دیگه نمیتونم
    عصبی یک قدم عقب رفتم و اون هم صاف ایستاد و برای یک لحضه چشم تو چشم شدیم و من بلافاصله سرم رو پایین انداختم که بعد لحظاتی سکوت اضافه کرد:
    - الان سارا میره خونه برادرش برای چند روز و این چند روز رو توام از صولت خان مرخصی میگیری و خونه میمونی
    وحشت زده سرم رو بلند کردم و تا خواستم حرفی بزنم تشر زد:
    - امروز سارا به اندازه کافی رو مخم رفته، خواهش میکنم یک بار چیزی نگو
    - الان چیزی نمیگم اما حرف دارم و تا حرف هام رو نزنم اتفاقی بین ما نخواهد افتاد
    کلافه دستی به صورتش کشید و نالید:
    - باشه فعلا برو پیش مامان تا سارا رو ببرم بعدم میرم شهر شام میگیرم
    - خودم درست میکنم، خونه عمه
    - نه خونه خودمون درست کن برای مامان میبرم
    - باشه
    - فعلا
    چیزی نگفتم و حامد رفت تا وسایل سارا رو برداره، تازگی ها مثل خانوم های باردار ناز میکرد! هرچند که چند روزی بود که مدام با حامد دعوا میکرد! حامد هم دیگه مراعاتش رو نمیکرد، شاید متوجه شده بود که سارا هنوز ازدواج مارو نپذیرفته و حامد رو در انحصار خودش میخواست و از همه بدتر بیخیالیه من نسبت به این مسئله میدون رو براش بیشتر باز کرده بود و این وسط تنها کسی که اذیت بود حامد بود! با خودم زمزمه کردم:
    - اونم تورو به خاطر بچه میخواد نرگس خانوم! وگرنه که سارا خانوم عزیز دلشه
    یاد این چند ماهی که باهاشون زندگی کردم افتادم؛ وقتی حامد به من غذا تعارف میکرد اون یه بهانه جور میکرد و زودی قهر میکرد! و بعد تا دو روز حامد منت کشی میکرد تا خانوم یه رخ نشون میداد و من هر لحظه خودم رو غرق پروژه هام میکردم تا نامردی های حامد فراموشم شه؛ چرا فکر میکرد من همه چیز رو درک میکنم؟ چرا یک لحضه به این فکر نکرد که ممکنه منم ناراحت شم؟
    نفس تلخی کشیدم و وارد خونه عمه شدم، هرچند که کلا غرق دنیای خودم بودم اما کنار عمه نشستم و فقط حرکت لب هاش رو تماشا میکردم! بعد نیم ساعتی با صدای ماشین حامد به خودم اومدم که داشت از توی حیاط خارج میشد؛ با عمه خداحافظی کردم و رفتم خونه حامد یا اینکه خونمون هرچند بهم حس مالکیت نمیده حتی یک صدم حسی که خونه بابا داشتم، ذهنم درگیر خیلی چیز ها بود، حامد که سارا رو طلاق نمیداد! منم که هم از اسمش بدم می اومد هم از سرشکستگی ولی خب میشد بهش فکر کرد، علاوه بر این ها هم اگر قرار بود برای همیشه پیش هم باشیم باز هم ناجور بود! هم رفتار های خودخواهانه سارا هم خونه کوچیکمون و هم عدم رعایت مساوات توسط حامد، باید یه کاری میکرد! مثلا تعویض خونه یا جابه جا شدن با عمه هرچند که عمه این کار رو نمیکرد اما خب حامد بد جوری بی خیال بود و اذیت بودن من و سارا رو نمی دید، شاید که باید خودم یک کاری میکردم! بر ای یک لحظه از دهنم گذشت که چرا خودم یک خونه دست و پا نکنم؟ اما خب چجوری؟ حامد که بلند نمیشد با من بیاد توی خونه ای که ماله دوتامونه؛ وقتی دو تا زن یکی مادرش یکی زن عزیز تر از جونش،مطمعنا من رو هم تنها نمیذاشت توی یک خونه دور از اینجا بمونم، پس تنها راه این بود که نزدیک خودشون باشم و برای این قضیه هم این اطراف خونه خالی نبود! مگر اینکه میساختم! آره دقیقا تنها راه نجات این بود.
    میتونستم طبقه دوم یکی از این ساختمون هارو بسازم، از فکرش بیرون اومدم اما گوشه ذهنم موند؛ حداقل برای بچه ام باید یک همچین کاری رو انجام میدادم.
    بیخیاله قضیه شدم و با وسایل موجود به یاد قدیم ها و خونه بابا خورش فسنجون بار گذاشتم، هرچند که تابستون بود و اصلا فصل مناسبی برای خوردنش نبود، ولی بد جور دلم خواسته بود و کاریش نمیشد کرد.

    دوستای گلم پارت جدید تقدیم نگاهتون، نظری پیشنهادی داشتین توی پروفایل و خصوصیم در خدمتتونم
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و یک:

    تا از تهیه شام فارغ شدم وارد پذیرایی شدم و با دیدن حامد که روی کاناپه لمیده بود و با چشم های خسته اش نگاهم میکرد جیغ بنفشی کشیدم، خنثی نگاهم کرد و لب زد:
    - انقدر ترسناکم برات؟
    با اخم نگاهش کردم و اضافه کردم:
    - چه ربطی داره؟ یهویی دیدمت خب، یواشکی چرا میای؟
    - ولله عادی اومدم اما تو اصلا رو زمین نبودی! فکر کنم باز غرق افکار فیمینیستی ات بودی که هر دو دقیقه یکبار میگفتی تو میتونی، مبارزه کن، فلان کن!
    - واقعا؟
    در سکوت نگاهم کرد و انگار به سختی لب زد:
    - شالتو درآر
    چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم!
    - نرگس بانو؟
    - اذیتم نکن حامد، حرف دارم
    نالید:
    - میشنوم
    - امشب خسته ای بیخیال
    اخمی به چهره کشید و زمزمه کرد:
    - به صولت زنگ زدی؟
    - نه
    - چرا اونوقت؟
    - حامد بخدا وسط یه کار مهمم
    - نمیخوام دیگه درک کنم نرگس! من یه مردم، غرور دارم، میتونی بفهمی؟ اون از ماه عسلمون که وقتی بیدار شدم دیدم بابات و باجناقم دارن نگاهم میکنن! بعد من میپرسم که شما چرا اومدین تهران؟ میتونی بفهمی چه لحظه ای رو سپری کردم وقتی جلوشون اونجوری ضایع شده بودم؟ حتی نمیدونستم زنم کجاست، دلم نخواست دیگه اصلا بهت فکر کنم اما وقتی اونجوری زیر دست و پای دایی دیدمت و باز قلبم تند تند زد فهمیدم تو فراموش نمیشی، حتی اگه بدترین معشـ*ـوقه دنیا باشی بازم نمیتونم حذفت کنم، فهمیدم این سالها که حتی اگر صد سالم هم بشه باز نمیتونم ببینم که ماله من نیستی! این مدت گذاشتمت به حاله خودت چون میدونستم حالت ازم بهم میخوره، بخاطر آینده ات، آرزو هات! حسرت لباس عروسی که روی دلت موند و مراسم عروسی و هر چیز دیگه ای، این چهار پنج روز برای اینه که به خودمون بیایم! من تمام و کمال رو به روتم؛ دوست دارم هیچ دیوونتم هستم این پنجاه درصد منه که تکمیله، میمونه تو و احساست که ببینیم هنوز همون نرگسه منی یا نه؟
    در سکوت فقط نگاهش کردم که تشر زد:
    - همونی؟
    کلافه سرم رو بلند کردم و زمزمه کردم:
    - گفتم که حرف دارم
    - بگو الان بگو نرگس زود باش
    - بعد از شام لااقل
    - نه نرگس حرف بزن لامصب
    - من قبل ازدواجت با سارا بهت فهموندم که دوست دارم، درسته؟
    - خب آره
    - پس چرا ولم کردی؟
    در سکوت بهم نگاه کرد و من مملؤ از بغض لب زدم:
    - روزی که از اغما خارج شدم؛ تو پیشم بودی حامد! و قشنگ ترین حرف هایی که توی این سه سال از طرفت میتونستم بشنوم رو بهم زدی، حامد سرت رو ننداز پایین( جلو رفتم و همزمان با گریه هام یقه اشو چسبیدم و تند تند تکونش دادم) گفتی سارا رو بهت تحمیل کردن، گفتی تو نخواستیش، آره حامد؟ آره؟ باتوام حامد! میدونی اون حرف ها من رو برگردوند؟ بهم بگوکه واقعا از تو شنیدم، حالا بگو چرا؟ کی باهامون این کارو کرد؟ بهم بگو چیشد و دلم رو آروم کن.
    حامد عصبی سرش رو بالا آورد و زل زد توی چشم های اشکیم و تشر زد:
    - خواب دیدی نرگس، من اون رو اندازه تو دوست دارم
    صدای شکستن قلبم رو واقعا شنیدم و تنها کاری که کردم این بود که فرابنفش ترین جیغ زندگیم رو کشیدم و خواستم که بره بیرون و تمام تلاش هاش مبنی بر اینکه آروم باشم فایده ای نداشت.
    با هر بدبختی بود بیرون رفت و من کل شب رو گریه کردم، بی توجه به حامدی که جلوی همون در نشسته بود! تمام غذایی که پخته بودم رو راهی سطل زباله کردم و با همون دله خونم آلارم رو تنظیم کردم برای هفت صبح، هرچند که بی خوابی زده بود به سرم و دلم فقط گریه میخواست! چندبار با نیلو تماس گرفتم اما جواب نداد!
    ***
    با صدای آلارم گوشیم از جا پریدم و بعد کمی توی عالم بالا موندن تازه یادم افتاد که چی شنیده بودم و دیشب چجور شبی بود،آه سردی کشیدم و از جا بلند شدم و یکراست سمت اتاق رفتم و چیز های کوچیکی که همیشه مورد نیازم بود رو برداشتم و لباس های مخصوص شرکت رو پوشیدم و مدارکم رو برداشتم و به لیوانی شیر بسنده کردم، آروم در رو باز کردم و خارج شدم و در کمال تعجب حامد رو دیدم که به حالت تکیه به خواب رفته بود، خواستم کمی ذوق کنم اما یادم افتاد چه بلایی به سرم اومده و دارم کجا میرم، پس نگاه سردی حواله اش کردم و به سمت در حیاط رفتم و برخلاف هرروز که حامد کمک میکرد بیرونش بیارم تنهایی و به سختی بازش کردم و تندی به سمت ماشینم رفتم که دیدم حامد بیدار شد و با گیجی اطراف رو نگاه میکرد؛ فرصت رو غنیمت شمردم و بلافاصله استارت رو زدم که نگاه حامد روم ثابت موند و من قبل هر حرکتی از طرفش با خفن ترین دست فرمونی که از خودم سراغ داشتم از حیاط خارج شدم و مجبوری در رو باز ول کردم؛ به باز هم اون هشت کیلومتر رو با اشک و آه طی کردم و بالاخره جلوی دادگاه خانواده نگه داشتم.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و دو:

    از همون جلوی در حس بازنده هارو داشتم، من باز هم به محض دیدن سختی فرار کردم! چرا هیچوقت طاقت دیدن سختی نداشتم؛ اما من سختی های زیادی دیده بودم توی چهار ماه اخیر اما خب شاید خیلی زود خسته شده بودم! همه زندگی ها یک جاییشون عیب و ایراد دار بود ولی فقط یک تعدادی حاضر میشن پاشون رو به چنین جایی بزارن و شونه های خودشون رو نشونه دار کنن.
    این کار من ننگ بزرگی بود؛ هم برای خودم، هم بابام، هم حامد؛ اما چاره چی بود؟ حامد دقیقا اون چیزی رو ازم گرفت که بهم نفس داده بود! سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به اشک ریختن و بالاخره کمی احساس سبکی کردم و وارد دادگاه شدم.
    مدارکم رو توی کیفم ریختم و انداختم روی صندلی عقب و سرم رو محکم به فرمون فشار دادم و بازم گریه! خسته شده بودم، منه خود ساخته از خودم و اون همه اشک و آه خسته شده بودم دیگه نمیکشیدم؛ کلی رشوه دادم که در اولین فرصت به حامد اطلاع بدن درخواستم رو، میدونستم هنوز کلی روز بد دیگه در پیش هست اما واقعا دلم میخواست که تموم شه.
    وارد شرکت شدم و قبل هرکار به اتاق صولت رفتم و براش نصفه و نیمه توضیح دادم که روز های سختی در پیش دارم و اون هم انگار روز خوبی نداشت که قشنگ ترین پروژه ای که چند روزی بود بهم داده بود رو پس گرفت و گفت که به اندازه کافی مراعات حالم رو کرده و اگه کمتر از مدت زمان تعیین شده برم شرکت قطعا اخراج خواهم شد و دیگه شانسی برای قرارداد جدید نیست؛ تا نزدیک های 9 شب توی شرکت موندم و انقدری کار کردم که اگر در چند روز اینده اختلالی توی زمانم ایجاد شد از بقیه جلوتر باشم!
    خسته و بیحال به سمت ماشین رفتم و شل و وارفته نشستم پشت فرمون و تازه چشمم به گوشیم روی صندلی افتاد که دیوانه وار چشمک میزد، دست دراز کردم و برداشتمش و مشغول برسی شدم، همه جوره و از همه جا نوتیف داشتم و بین همه اون ها اسم حامد خودنمایی میکرد، دنبال اسم بابا گشتم اما نبود، پیام های حامد و عمه رو بدون اینکه نگاه کنم حذف کردم و گوشی رو برگردوندم سر جای اولش و پخش ماشین رو روشن کردم و حالا صدای احمد سولو و اون سوز عجیب صداش بود که وجودم رو هم به درد آورد و هم نوازش کرد:
    مراقبش باش؛ دله دریاییمو تو ساحلش باش
    بی تو توفان زده آرامشش باش
    حالا که عاشقت شد عاشقش باش
    عشقت هنوز چپه سینمه
    با جون و دل پرستیدمش
    ناز چشماتو کشیدم هی
    که فقط ماه خودم شی
    ***
    با صدای مبهمی به خودم اومدم؛ انگار خوابم بـرده بود
    - خانوم مهندس؟
    تندی به سمت شیشه چرخیدم، اکبری بود یکی از کارمندهای شرکت! دست به سمت دستگیره در بردم و بازش کردم و اون کنار رفت؛ پیاده شدم و مقابلش ایستادم و سلام بی جونی تحویلش دادم
    - خوابتون بـرده بود؟
    - بله ظاهرا، شما مگه نرفته بودی؟
    - رفته بودم منتها جناب صولت ربعی پیش بهم زنگ زدن گفتن که گویا کلیدشون رو به شما دادن که خواستی بیشتر بمونی بعد اینکه شوهرتون الان زنگ زده گفته که هنوز خونه برنگشتی و این حرف ها که از قضا کلید یدک فقط با من بود گفتن بیام ببینم اینجا هستی یا خیر
    بی تفاوت نگاهش کردم و اون بنده خدا هم متعجب من رو نگاه میکرد که درنهایت خودم کلافه شدم و لب زدم:
    - باشه ممنون جناب اکبری الان میرم خونه
    - باشه پس شبتون بخیر
    - ماله شمام
    بی رمق دوباره خودم رو انداختم توی ماشین و کلی به خودم قدرت دادم تا بالاخره تونستم استارت بزنم و راه بیوفتم؛ سر چهارراه اصلی شهر کوچیکمون که رسیدم سرعتم کم شد، داشتم کجا میرفتم؟ کجارو داشتم که برم؟ کی الان واقعا منتظر من بود؟ هیشکی! حتی حامد هم الکی این همه زنگ میزد، اگه فقط یک درصد براش مهم بودم اینجوری قلبم رو تراش نمیزد.
    دیگه به چیزی فکر نکردم و علارغم اینکه بابا مدتها بود سراغی ازم نمیگرفت حتی امشب، ماشین رو کج کردم سمت خونه اش؛ به نزدیکی خونه که رسیدم متوجه ماشین حامد جلوی در شدم خواستم دور بزنم که متوجه شدم در خونمون بازه و انگار یک نفر جلوی در نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود، بیخیاله دور زدن شدم چون جایی رو هم برای رفتن نداشتم! جلوتر رفتم و با افتادن نور چراغ های جلو روی خونمون متوجه شدم اون مرد حامده، چرا اونجوری نشسته بود؟ میخواد ثابت کنه هلاکمه؟ با چندش ماشین رو پارک کردم که حامد متوجهم شد و تقریبا نالید:
    - نرگس..بدبخت شدیم
    برای یک لحضه قلبم رفت و دستم رو دستگیره ماشین خشک شد که حامد ادامه داد:
    - معلوم هست کجایی؟ تو یک ذره فکر نداری؟
    و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن، قلبم داشت مچاله میشد! حامد و گریه؟ مگه چیشده که حاضر شده اشک بریزه؟ لب هام خشک شده بود و به سختی از هم بازشون کردم و ضعیف نالیدم:
    - چیشده حامد؟
    و اربده وحشتناک و مخلوط با زجه حامد که هیچوقت از یادم نرفت:
    - بابات رفت نرگس..برای همیشه
    پاهام سست شده بود اما قدم برداشتم و با ناباوری به حامد نگاه میکردم؛ صد بار دعا کردم خواب باشه شوخی باشه، محکم زمین خوردم و دردی که توی استخون هام پیچید بهم طعن زد که نه! این خواب نیست، عین یک موجود لغزنده روی زمین حرکت میکردم تا رسیدم به حامد که داشت بی پروا گریه میکرد، دستم رو بلند کردم و بازوش رو گرفتم و با نا توانی تکونش دادم:
    - مگ..همینجوریه؟ ح..حامد نفسم
    حامد سرش رو به سمتم چرخوند و با همون صورت بارونیش نگاهم کرد:
    - کجا بودی نرگس، من الان باید اونجا میبودم! موندم اینجا تورو بردارم ببرم
    و تازه اون لحضه بود که فهمیدم حامد داره جدی حرف میزنه و به کل از دنیا خارج شدم.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و سه:

    با حس کردن هاله ای از نور چشم هام باز شد و بعد چندبار پلک زدن مرد سفید پوشی رو مقابلم دیدم که گویا مشغول معاینه ام بود؛ گلوم خیلی خشک شده بود و اصلا نمیتونستم حرف بزنم و اون مرد نور رو کنار برد و لب زد:
    - چیزی میخوای؟
    و من تمام توانم رو جمع کردم تا با حرکت لب هام بگم آب میخوام، و اون هم سری تکون داد و به کسی که پشت سرش بود اما من نمیدیدمش سپرد که بهم آب بده و خودش هم مشغول پرکردن کارتکس توی دستش بود! دختر ریز نقشی که کوتاهی قدش و روپوش تنش باهم تزاد خاصی داشتن با لیوانی آب به سمتم اومد و با تنظیم بالشم بهم کمک کرد تا آب رو بخورم، بی شک اون أب خوشمزه ترین آب دنیا بود اگر درست وسط قورت دادنش به یاد نمی آوردم که یتیم هم شدم، دختر کنار دستیم چند ضربه به پشتم زد تا آبی که توی گلوم گیر کرده بود پایین بره؛ و در همون بین دکتر اضافه کرد:
    - نتیجه آزمایش ها که خوبه و کاملا سالم ولی پیشنهاد من اینه که امشب رو بمونی حالا باز هم میل خودته
    چیزی نگفتم و دکتر بعد چند لحضه ایستادن رفت و پشت سرش دستی مانع بستن در شد و خیلی زود قامت حامد مقابلم قرار گرفت و همون دیدنش تو لباس های خاکی و موهای پریشون صورتش کافی بود تا بزنم زیر گریه و به قول پرستار ها بیمارستان رو بزارم روی سرم، خواستن بهم آرام بخش تزریق کنن که حامد مانع شد و رفت با رضایت شخصی کارهای ترخیصم رو انجام داد و دقایقی بعد هردومون با قدم های شکسته و بی جون به سمت سرد خونه بیمارستان رفتیم، برای خداحافظی!
    اون لحضه خیلی لحضه عجیبیه برای هرکسی که توی اون شرایط قرار میگیره؛ طیف بی رنگ زیر پاهات رو تماشا میکنی و همچنان رو به جلو حرکت میکنی، مغزت اجازه هیچ تفکر دقیقی رو نمیده، برعکس ذهنت همه جا هست! به خاطره ها فکر میکنی و برای یک لحضه غرق میشی توی گذشته و درست همونجا پیچ راهرو های بیمارستان بهت طعن میزنه و تورو هزاران سال نوری دور میکنه از خلسه ای که کمی پیش وجودت رو دربرگرفته بود! از فکر کردن به اینکه این اخرین دیدارت با اولین مرد زندگیته تمام مویرگ هات نبض میزنن، قلبت درد میکنه، دلت زجه میخواد حتی دلت مرگ میخواد فقط میخوای بری که نباشی! فکرکردن به اومدن روزهای خوب بعد رفتن کسی که داری میری باهاش آخرین دیدار رو داشته باشی اصلا امکان نداره، توی وجود خودت زندگیت رو از دست رفته میدونی و همه این هاست که جسم و روحت رو تا مرز تخریب میره و بارها و بارها ضربه میزنه.
    با همون چشم های بی سو از گریه به حامد نگاه کردم که از چشم هاش اشک های دونه درشتی خارج میشد، انگار که میخواست قوی بمونه اما خیلی سخت بود براش؛ بابام برای من و حامد به یک اندازه پدر بود و همین درد رو برای حامد بیشتر کرده بود، بی هدف رو به جلو میرفتم که حامد نالید:
    - نرگس
    به سمتش برگشتم که با همون صورت اشک آلودش لب زد:
    - همین جاست
    به سمت جایی که گفت قدم برداشتم و خودش هم پشت سرم اومد و باز هم هردو گریه رو از سر گرفتیم و اون راهروی کم نور رو که عجیب بوی مرگ و نیستی میداد رو تا ته رفتیم و جلوی تنها در ایستادیم و حامد با اون شونه های افتاده اش جلو رفت، بوی مواد ضدعفونی کننده یا هرچیزی شبیه اون به سستی وجودم اضافه کرده بود و اصلا نمیتونستم تشخیص بدم که اون ها دارن چی میگن! بعد دقایقی سردی دستی روی دستم نشست و من رو کشید؛ حامد بود که داشت من رو داخل اون سالن میبرد و نمیدونم چی شد و چی گفت که با دست به در دیگه ای اشاره کرد و منم فقط به سمتش حرکت کردم، در نیمه باز بود و یک مرد جلوی یکی از کشو ها ایستاده بود؛ جلوتر نرفتم و اون مرد سرش رو پایین انداخت و کشو کنار دستش رو به تندی باز کرد و من دیگه چیزی ندیدم تا اینکه با صدای تشر مانندش به خودم اومدم:
    - بیا ببین دیگه
    با ترس و لرز عجیبی که خیلی برام تازگی داشت سر بلند کردم و چهره غرق خواب بابام رو دیدم؛ اون لحضه برام خوده مرگ بود! سلول به سلول بدنم میخواست که منم نیست بشم؛ گریه هام تشدید شد و تنم به شدت میلرزید! دست هام رو به سختی بالا بردم و روی صورت سردش قاب کردم و با شدید تر شدن گریه هام سرم رو روی سـ*ـینه خسته باباییم گذاشتم و شروع کردم به ناله کردن:
    - بابایی، بابا من چجوری باور کنم؟ یعنی دیگه من رو تنها گذاشتی؟ بابایی من که هیچ کسی رو تو این دنیا جز تو نداشتم، فقط تو میگفتی دوسم داری که رفتی، بابا بابا تورو خدا نرو
    و شروع کردم به زجه زدن تا اینکه حامد اومد و التماس کرد که بیرون برم و من نیمه ای از قلبم رو به معنی واقعی اونجا گذاشتم و نیمه خونین دیگه رو برداشتم و از اون سالن نحس خارج شدم، باورم نمیشد که داشتم میرفتم و بابام رو تنها میذاشتم! دیگه توی راهرو های برگشتن غرورم برام مهم نبود و هرجور که دوست داشتم گریه میکردم و یک جاهایی توقف میکردم و حامد با چشای گریونش نگاهم میکرد و منتظر میشد تا بلند شم و دوباره ادامه مسیر و همون داستان ها؛ جلوی پذیرش که دیگه درواقع خروجی بود چندتا صندلی بود و من همونجا نشستم و حامد بعد دقایقی دید قصد بلند شدن ندارم لب زد:
    - پاشو دیگه
    - نمیام، تا صبح که ببریمش همین جا میمونم
    - اذیتم نکن نرگس، تو خونتون کلی آدم هست مامانم اونجا دست تنهاست منم الان باید برم قبرستون برای فردا همه چیز رو آماده کنم
    تنم لرزید؛ بازم قبرسون؟ مامان بس نبود! و باز هم بلند بلند زجه زدم، بیخیاله نگاه های بقیه؛ حامد کلافه لب زد:
    - پاشو جلو این همه نامحرم زشته بریم نرگس دایی هم راضی نیست به خدا
    هرطوری شد حامد من رو به خونه رسوند، خونه ای که خیلی زود رنگ غم گرفته بود و صدای سوز گریه جمعیت از ورودی اش به خوبی به گوش میرسید و قلب رو دست خورده میکرد!
    با ورودم به خونه زن های زیادی به رسم قوم لرستان جلوم اومدن و ناله های اشک آور میکردن و به صورت خودشون چنگ میزدن ، برای منی که همه اون هارو توی یک قاب برای دومین بار میدیدم خیلی وحشتناک نبود، اما دفعه اول درست خوده کابوس پخش زنده بود.
    با هدایت خانوم ها توی بغـ*ـل عمه فرو رفتم و ما دوتایی روی شونه های همدیگه گریه میکردیم و میلرزیدیم! زن ها پا به پای ما بیدار موندن، و بعضی مثل من و عمه فقط گریه و بعضی هم حلوا درست میکردن و خرما تزئین میکردن؛ اونقدری گریه کرده بودم و ناله کرده بودم که چشم هام خشک شده بود، با صدای اذان صبح همه قامت بستن و من که حالا یک یتیم واقعی شده بودم گوشه ای ریز ریز گریه هام رو از سر میگرفتم تا اینکه حس کردم خیلی خوابم میاد و دیگه متوجه چیزی نشدم.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و چهار:


    با احساس تکون خوردن شونه ام توسط دستی چشم هام رو باز کردم و با دیدن خاله ام تندی بغلش پریدم و باهم زدیم زیر گریه؛ کم کم جمعیت بیشتر و بیشتر شد و ساعت به 10 صبح نزدیک میشد که طبق رسم برای خانوم ها مینی بـ*ـوس کرایه کردن و آقایون با ماشین ها و همگی به سمت قبرستون حرکت کردیم! کل تنم بی حس بود طوری که از دو طرف دست هام رو گرفته بودن و کمک میکردن بلند شم یا بشینم اما همه این ها تا وقتی بود که بابام رو آوردن و اون لحضه درست عین یک پروانه تونستم همون پاهایی رو که تا دقایقی پیش عین وزنه شده بودن رو نه تنها تکون بدم بلکه با اونها به حالت دو قدم بردارم، حامد با لباس های خاکیش توی قبر رفت؛ دیگه گریه نمیکرد ولی از چشم هاش انگار خون فوران میکرد و وقتی من بین زجه هام صداش میزدم فقط نگاهم میکرد، طوری که دوست داشتم یقه اشو بگیرم و بگم چرا برای بابام گریه نمیکنی؟
    با وجود تمام تقلا های غیر منطقی من بابا به خاک سپرده شد و هرچند که دو تا دستم محصور بود که به خودم آسیبی نرسونم یا مانع مراحل خاک سپاریش نشم اما واقعا سوختم، و در نهایت با هزار و یک بدبختی دست هام رو ول کردن و من کنار قبر بابا نشستم و درحالیکه کل تنم از لرز میرقصید دست روی خاکش کشیدم و دوباره یادم افتاد که دیگه بابایی ندارم و کل سرم رو خاکی کردم تا بالاخره حامد هم رو به روم نشست و نالید:
    - نکن نرگس، بخدا دایی هم راضی نیست
    و بعد دوتایی زدیم زیر گریه و اونقدر قافیه به قافیه از خاطراتمون گفتم و زجه زدم تا ظهر شد و همه کسایی که اومده بودن باید میرفتن ناهار، حامد کلی ازم خواهش کرد که بلند شم برم باهاشون اما چنین قدرتی نداشتم و این درحالی بود که حامد باید میرفت تا نظارت کنه و مراسم آبرومندانه ای برگزار بشه و تازه وقتی همه رفتن من نیلو رو دیدم که کنار شوهرش ایستاده بود و زخمی من رو نگاه میکرد و همین که همه رفتن خصمانه به سمتم اومد و با شدت یقه ام رو گرفت و تقلا های شوهرش بی اثر بود؛ نیلو اصلا نیلوی همیشگی نبود و شوهرش به سختی تونست از من جداش کنه و اون تقریبا عربده زد:
    - هرچی میکشیم از دست توئه، همیشه مایع دردسر بودی، همیشه پر از حاشیه پر از بلند پروازی های مزخرف! قاتل، تو هم مامانم رو ازم گرفتی هم بابام رو؛ اونا بخاطر تو دق کردن، مامان میدید که حامد بهت حسی نداره و تو آویزونشی غصه خورد میدید داری میترشی غصه خورد، گند زدی به زندگیشون از روز اول به دنیا اومدنت تا به امروز که با دست های خودت باباتم کشتی، میمردی یه سر بهش بزنی؟ د لامصب هرکی ندونه من میدونم تو ذوق مرگ شدی از این ازدواج اجباری، دیگه این ننه من غریبم بازی هات چیبود که بابام رو غصه دار کردی!
    نیلو دیوانه وار داد میزد و توجه اندک آدم های توی قبرستون رو به خودمون جلب کرده بود و من توی برزخی بودم که تن و روحم رو با هم داشت به آتیش میکشید، مثل حامد شده بودم؛دیگه اشکی برای ریختن نداشتم فقط به قبر بابا و مامان نگاه میکردم و این درحالی بود که بالاخره شوهر نیلو تونست اون رو ببره و من موندم و مامان بابام؛ دلم تنگ روزهای خوبمون بود که خیلی دور از دسترس به نظر می اومدن، حرف های نیلو توی وجودم تکرار میشد، دکتر بابا گفته بود که سه چهار روز بوده که اومده و گفته حال بدی داره و هر دفعه قند خونش بالا بوده، بابا رعایت غذایی نمیکرد اما خب کاملا مشخصه که قند عصبی اون رو از ما گرفت و تنها دلیل ناراحت بودن بابا هم من بودم اما گـ ـناه من چی بود؟
    بعد دو سه ساعت فامیل های مادریم و بعد حامد و عمه اومدن سر خاک، تا تاریک شدن فضا کنار بابا بودم و بعد حامد گفت که دیگه باید بریم و من التماس میکردم که بزاره شب اول رو پیش بابام بمونم اما این بار زورش به زورم چربید و همگی راهی خونه ما شدیم؛ نیلو توی اتاق بابا بود و اصلا بیرون نمی اومد! اما هر از گاهی صدای زجه بلندش دل هرکسی که اونجا بود رو میسوزوند و بعد سکوت طولانیش، در رو روی همه بسته بود و حتی برای شوهرش هم باز نمیکرد و همین باعث شده بود همه توجه ها سمت نیلو باشه، انگار نه انگار که منم پدرم رو از دست دادم!
    ولی همه این بهانه گیری هام رو کنار گذاشتم و فقط سعی کردم صاحب عزای خوبی باشم و از حالا مرد بودن رو یاد بگیرم، گریه نکردن رو، قوی ایستادن رو
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و پنج:

    یک هفته مرگبار گذشت، از همه چیز غیرقابل تحمل تر رفتار های نیلو بود! توی اتاق بابا بس نشسته بود و اصلا بیرون نمی اومد و هرکس که میرفت توی اتاق و برمیگشت دیگه من رو تحویل نمیگرفت و با نفرت هم نگاه میکرد؛ حتی عمه باهام سرسنگین بود و درواقع تنها کسی که کنارم بود همون حامد بود.
    صولت هم مرد دیگه ای از خودش به نمایش گذاشته بود و با مهربونی روزانه احوالم رو میپرسید و خیالم رو بابت کارم راحت میکرد؛ همه این ها در حالی بود که حس میکردم دارم افسردگی میگیرم، صد برابر گذشته اعصابم دست خورده شده بود، به طوری که اصلا نمیتونستم در هیچ زمینه ای جواب کسی رو بدم، تن صدام خیلی زود بالا میرفت و اکثر اوقات دوست داشتم توی تاریکی اتاقم گریه کنم! برام لـ*ـذت بخش ترین کار شده بود، تند تند با کسایی که میومدن سر میزدن خداحافظی میکردم و عین نیلو اعتصاب میکردم تا زمانی که حامد با کلی خواهش و تمنا از اتاق بیرونم می آورد و تا دو سه ساعت جلوم رو میگرفت، انقدر فشار رفتن بابا روی وجودم سنگینی میکرد که حتی قدرت این رو نداشتم که ازش بپرسم آیا درخواستم به دستش رسیده یا خیر.
    صبح سردی بود که با احساس کرختی بیدار شدم و متوجه سردرد وحشتناکی شدم اما خب تقریبا هر دو روز یک بار سرم به خاطر گریه های مداوم در طول شبم درد میگرفت؛ روسریمو سفت گره زدم و از اتاق خارج شدم، همه بیدار شده بودن و انگار سر و صدایی از توی آشپزخونه می اومد جلوتر رفتم تا صداها واضح شد؛ صدای نیلو بود! بالاخره بعد یک هفته از اتاق بیرون اومده بود، روی صداش دقیق شدم:
    - بابام رو کشت بس نبود؟ بزارم خونه رو هم برای خودش برداره خانومه مستقل؟ حامد تو و بابام بهش بها دادین، اگه اون روز میزدی تو دهنش نمیزاشتی بیرون بره نمیرفت این بی وجودی رو بکنه که به گوش اون بابای بدبختم برسه.
    و بعد صدای گریه عمه و نیلو بلند شد و من شوکه شده همونجا قایم شده بودم و درحالیکه گلوم کاملا خشک شده بود و پاهام سستی میکرد اما همچنان گوش دادم که نیلو وسط گریه هاش ادامه داد:
    - امروز اول هفته ام هست میریم هر گوری که ماله تقسیم ارثه، هرکدوم سهم خودمون رو برمیداریم و من دیگه پام رو توی این شهر نمیذارم، به خاطر کی بیام دیگه؟ بیام قاتل بابام رو ببینم؟
    دیگه نتونستم تحمل کنم و عین جن زده ها پریدم توی آشپزخونه که همه نگاه ها سمت من چرخید و تا خواستن به خودشون بیان به سمت نیلو دویدم و گردنش رو توی دست هام گرفتم و تا خواستم کاری کنم حامد دست هام رو گرفت، تقلا کردم و حین تقلا هام عربده میزدم:
    - چیکارم داری؟ چرا ولم نمیکنی؟ خاک تو سر مال دوستت کنم من بابام رو کشتم؟ پس چرا تو از ذوق سهم ارثیه ات داری دیوونه میشی بی جود؟ چرا به همه میگی من قاتل بابامم؟
    و نیلو هم انگار که کاسه صبرش سر اومده باشه محکم هولم داد عقب و حامد مانع افتادنم شد، حالا نوبت نیلو بود که وسط جیغ هاش حرف میزد:
    - خفه شو،خفه شو! آره تو بابام رو ازم گرفتی تو و اون درخواست طلاق خوشگلت خانومه فیمینیست، بابا ترس آبرو ریزی های تو بیچارش کرد! پس برای من ننه من غریبم بازی درنیار، اینجا همه ازت متنفرن نرگس، همه چون تو فقط به خودت فکر میکنی! پس بی وجود تویی! همین حامد که برای بچه فقط راضی شد بگیرتت فقط منتظره همه چیز یکم آروم شه و بعد بجای یک طلاق سه بار طلاقت بده، رقت انگیز پست فطرت، دیگه نمیخوام ببینمت.
    و بعد به سرعت از کنارم گذشت، چه اتفاقی افتاده بود؟ اصلا بابام چجوری فهمید؟
    به تندی به سمت حامد برگشتم تا ازش بپرسم که حرفای نیلو راست بود؟ و اون با اخم غلیظی نگاهم کرد و لب زد:
    - الان موقعش نیست! بعد حرف میزنیم
    و تا اومدم حرفی بزنم گذاشت و رفت و پشت سرش شوهر نیلو، عمه هم یکی از اون نگاه های ترسناکش رو حواله ام کرد و مشغول صبحونه اش شد.
    جلو رفتم و لب زدم:
    - عمه نیلو چی داره میگه؟
    چیزی نگفت و حتی نگاهم هم نکرد و من دوباره و دوباره تکرار کردم که انگار ترسید و با حفظ اخم هاش غرید:
    - درخواستت رو که داده بودی رفته بود زیر دست سلطانی
    دو دستی زدم توی سرم، سلطانی لعنتی! همیشه دنبال اتو از خانواده ما بود نه فقط ما کل مردم شهر کوچیکمون؛ اون لعنتی همکار بابام بود و همیشه توی رقابت، پس بابا رو واقعا من کشتم.
    بابای نازم غصه خورد که اینجوری بی حیث شده، سرم داغ شده بود و تا سر حد انفجار رفت، طوری که به سرعت خودم رو به حیاط رسوندم و توی اون سرمای پاییزی سرم رو زیر لوله آب سرد قرار دادم و باز هم زجه زدم، سوختن سلول به سلول بدنم رو میتونستم لمس کنم، سوختنی که حتی با آب به اون سردی هم خنک نمیشد.
    با همون لباس های خیس به اتاقم رفتم و خودم رو انداختم توی تخت و سعی کردم بخوابم اما نشد، بعد سه چهار ساعت از بیرون سر و صدا می اومد اما واضح نبود، طبق عادت منتظر شدم تا حامد بیاد و ازم خواهش کنه برای نهار برم اما نیومد، تا عصر منتظر شدم اما انگار نه انگار که اصلا براشون وجود خارجی نداشتم و سر انجام خودم کوتاه اومدم و بعد تعویض لباس هام با ترسی که از من بعید بود همراه شدم و وارد پذیرایی شدم.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و شش:

    همه نگاه هاشون به طرح فرش زیر پاهاشون بود و قدری کلافه به نظر می اومدن؛ جلو رفتم و همونجوری نگاهشون کردم که حامد سرش رو بلند کرد و کمی نگاهم کرد و بعد لب زد:
    - گشنته؟
    - نه چی شده؟
    - هیچی
    - پس چرا یه جوری هستین؟
    نیلو با تشر اضافه کرد:
    - چیه حامد؟ باز عاشق شدی؟ میترسی خاطر بانو مکدر شه؟
    بی حوصله به سمتش چرخیدم و لب زدم:
    - مگه تو نبودی میگفتی حامد به من حسی نداره منو برای بچه میخواد، الان چته؟
    اونم بی حوصله تر از من برو بابایی نثارم کرد و رو ازم گرفت و دیگه چیزی نگفت؛ به سمت حامد برگشتم که همونجوری داشت نگاهم میکرد، خوب میفهمیدم مشکلش چیه! داره با خودش کلنجار میره که میتونه منو فراموش کنه یا نه! و از همین الان دلش تنگ شده.
    به خودم و افکارم پوزخندی زدم و لب زدم:
    - چیشده؟
    عمه با چندش نگاهم کرد و حامد متوجه شد و چشم غره ای بهش رفت و بعد رو به من گفت:
    - بشین تا بگم
    حرف گوش کن شدم و روی اولین جای خالی نشستم و حامد گلویی صاف کرد و اضافه کرد:
    - مرحوم دایی برای اموالش وکیل گرفته، دو سه سالیه
    زیرلب گفتم:
    - اوه چه باکلاس
    و حامد ادامه داد:
    - ما امروز رفتیم پیش وکیله، اونم وصیت نامه ملکی مرحوم دایی رو نشونمون داد
    حامد سکوت کرد و من عصبی لب زدم:
    - خب؟
    و حامد بالاخره لب باز کرد و به سختی گفت:
    - گفته که بعد از چهلمین روز فوتش این خونه وقفه
    گوش هام صوت کشید، یعنی چی؟ مگه میشه! پس بابا به این فکر نکرد اینجا یادگاره؟ حداقل زمین هارو وقف میکرد! نمیفهمم
    کسی چیزی نگفت، همه اعصاب ها خراب بود و در این سکوت شوهر نیلو به حرف اومد:
    - زمین ها رو هم تا زمانی که بچه دار نشید تحویلتون نمیدن
    برق از سرم پریده بود، منظور بابا چی بوده آخه! چطوری من خونه ای رو که توش قد کشیدم رو دو دستی بدم بره! پس من کجا برم برای مرور خاطراتم؟ مگه من درخواست طلاق ندادم؟ خب حالا که حامد هم از خداشه طلاق بده، من کجا زندگی کنم؟ میخواستم باز همینجوری بدبختی هام رو بشمارم اما بدجوری گرسنه ام بود و از طرفی دوست نداشتم کسی بفهمه دارم به چی فکر میکنم، فوقش این بود با پول جهازم یه خونه اجاره میکردم و بعد همین وسایل رو اونجا میچیدم! کلا از فکرش بیرون اومدم و از جا بلند شدم که حامد سوالی نگاهم کرد که لب زدم:
    - میرم یچیزی بخورم
    سری تکون داد، نگاهی هم حواله نیلو کردم که اصلا تو این عالم نبود و بعد به سمت آشپزخونه رفتم و بعد مدتها یکم مثل آدم غذا خوردم، مغزم دیگه کشش حل هیچ مسئله ای رو نداشت فقط دلم میخواست تنها باشم!
    صبح روز بعد لباس مناسبی به تن کردم و بی خبر از خونه خارج شدم و یکراست به سمت بنگاه معاملاتی محلمون رفتم و قضیه خونمون رو براش گفتم و بعد به دروغ گفتم که یه خونه میخوام اجاره کنم برای وسایل فقط، نمیخواستم به این زودی ها لقب مطلقه نسیبم شه! اون هم شماره ام رو گرفت و گفت که تا چند روز آینده خبرم میکنه، بعد اون به سمت شرکت رفتم و بعد کلی تسلیت شنیدن سر جای خودم قرار گرفتم و همون لحضه گوشیم رو خاموش کردم و غرق شدم توی دنیای کد ها و برنامه نویسی، طوری که اصلا نفهمیدم عصر شده و من هنوز ناهار هم نخوردم.
    صولت اومد و کلی برام نوشابه باز کرد بابت وظیفه شناسیم و تحمل سختی های زندگی و بعد ازم خواست که برم خونه دیگه، منم فقط بخاطر گشنگی دل کندم از سیستم و خداحافظی کردم و به سمت خونه روندم.
    حامد جلوی در ایستاده بود و این اصلا حس خوبی رو بهم القا نمیکرد، زیرلب گفتم:
    - باز چه خاکی تو سرم شده؟
    پر از استرس ماشین رو پارک کردم و به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم که لبخندی زد و کل وجود من رو تعجب دربر گرفت، ضعیف نالیدم:
    - باز چیشده حامد؟
    و حالا نوبت اون بود که تعجب کنه و من قبل پرسش اون لب زدم:
    - چرا اینجا وایستادی؟
    - منتظر تو بودم بیای خب
    - چرا؟
    - واقعا میخوای بدونی؟
    - آره
    - مطمعنی؟
    - واخ! خب بگو دیگه
    - دلم برات تنگ شده بود
    اخم غلیظی به چهره آوردم و از جلوی در کنارش زدم و یکراست وارد اتاقم شدم، اما خیلی گشنه بودم، داشتم خودم رو لعنت میکردم که چرا از بیرون غذا نگرفتم که در باز شد و حامد با سینی غذایی داخل شد
    عصبی غریدم:
    - چرا همینجوری میای؟ شاید لباس تنم نبود
    بیخیال روی تخت نشست و لب زد:
    - مشکل نداره گلم، محرمیم
    تشر زدم: آره هنوز محرمیم
    - خواهیم بود
    - حالا میبینی حامد خان
    - ببین این پنبه رو از گوش هات بیرون بکش، من طلاق بده نیستم
    عصبی شده بودم پس فقط داد زدم:
    - برو بیرون، فقط بیرون
    و اون هم در کمال حفظ آرامش از جا بلند شد و با لبخند به سمت در رفت و بعد به سمتم برگشت و دوباره نگاهی کرد و بعد در رو بست؛ بدون اینکه به چیزی فکر کنم به سمت سینی یورش بردم و بعد غارت کردنش دراز کشیدم و لب زدم:
    - بابا میگه سر غذات نخواب نرگس بانو، شکم در میاری
    و بعد قطره اشکی روی صورتم سرسره بازی کرد و یک لحضه حس کردم داره خوابم میبره و دیگه چیزی نفهمیدم.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و هفت:

    با شنیدن صدای گوشیم از جا پریدم و به سرعت آماده شدم و بیخیاله صبحونه از خونه خارج شدم و به سمت شرکت رفتم، تا ظهر یک ریز کد نوشتم و برنامه درخواستی شرکت رو تکمیل کردم تا اینکه از بنگاه معاملاتی باهام تماس گرفتن و گفتن تا عصر برم برای دیدن یک خونه؛ هرچقدر هم گفتم که دیدن لازم نیست قبول نکردن و ناچارا بعد از ناهار مرخصی ساعتی گرفتم و به بنگاه رفتم و بعد هم قدم با صاحب اون خونه که سه یا چهار خیابون با خونه خودمون فاصله داشت به دیدن خونه رفتیم، خونه نوساز و شیکی بود و صاحبش گفت که از لحاض مالی توی تنگنا بوده وگرنه دست مستاجر نمیداده و شرایط من هم مورد پسندش بوده بسیار و بعد اینکه توی حمل وسایل دقت لازم رو به کار ببرم و هیچ دیواری نباید زخمی بشه و بالاخره بعد کلی سفارش طبقه دوم اون ساختمون رو اجاره کردم و بعد به شرکت برگشتم.
    تا عصر کلی کار های تلنبار شده این مدت رو انجام دادم و بعد با دریافت تماسی از حامد متوجه شدم دیگه داره شب میشه و باید برم خونه؛ به اتاق صولت رفتم و لیست کار های انجام شده رو بهش دادم و اون هم کلی ذوق کرد اما در نهایت به ارشدم نظری کرد تا صرفا حاله من رو کدر کنه و بالاخره اجازه مرخصی رو داد و من خرامان پله هارو طی کردم تا به ماشینم برسم، چقدر دلم برای زندگی کردن تنگ شده بود، عجب سال نحسی بود امسال! ناخودآگاه یاد بقیه سالهای زندگیم افتادم؛ پوزخندی زدم! من تقریبا هر سال همین جمله رو تکرار میکردم، واقعیت اینه که هیچوقت زندگی خوب نمیشه این ماییم که سال به سال قوی تر میشیم، درست مثل یک بازی رایانه ای
    میخواستم مستقیما به سمت خونه برونم اما یادم افتاد که خیلی بی حوصله ام و طاقت حرف های نیلو رو ندارم، پس جلوی نانوایی توقف کردم و خودم رو به صرف نون سنگک داغ توی ماشین دعوت کردم و بعد از لمس کردن سیری مطلق به سمت خونه راه افتادم و پرقدرت به سمت اتاقم رفتم! چقدر خوبه گشنه نبودن، برای یک لحظه با خودم گفتم:
    - چقدر خوبه تنها بودن
    برای جلوگیری از ورود حامد به اتاق درش رو قفل کردم و رفتم سر وقت نقشه ام؛ بیست و خورده ای روز دیگه تا چهلم بابا مونده بود و تا اون زمان این وسایل اینجان، پس فعلا باید وسایل خودم رو میبردم و همین شد که توی تاریکی شب در نهایت سکوت وسایل سبک اتاقم رو بار ماشین کردم و صبح زود به خونه جدیدم بردم و بعد از اون تمام دغدغه ام شده بود استقلال کامل؛ یک جورایی از معنی حامد یا هوو برای خودم دور شده بودم! هرچند که میتونستم لـ*ـذت ببرم از اینکه حامد بیست روزه پیش منه و حرفی از سارا نیست! اما خب این ها واقعیت رو عوض نمیکرد، اینکه حامد در عشق دچار تردید شده بود واقعا برام مزخرف به نظر می اومد و صرفا دلم میخواست که دیگه بچه نباشم و فقط توی دنیای تاریک خودم غرق شم.
    ***
    بیست روز بعد:

    با سر و صدا های حامد از پشت در بیدار شدم و بی ملاحضه گفتم:
    - چه مرگته
    سکوت کرد، مشخص بود حسابی کپ کرده و هرچند که صورتش رو نمیدیدم اما حرارت عصبانیتش رو حس کردم! تند از جا بلند شدم و روسریم رو به سر کردم و در رو براش باز کردم که همونجوری خشکیده نگاهم میکرد، منم بابت لفظ بدی که به کار گرفته بودم حسابی خجالت زده شده بودم که انگار فهمید و آروم لب زد:
    - همه اومدن باید بریم کم کم
    - حله الان میام
    سری تکون داد و رفت، خودم رو به پس سری متوسطی مهمون کردم و به سرعت لباس هام رو عوض کردم و رفتم پایین، شخص خاصی هنوز نیومده بود که حامد اونجوری در میزد! عصبی به آشپزخونه پناه بردم و صرفا برای پایین رفتن عصبانیتم از پنیر و گردوی سر میز استفاده کردم و بعد بدون هماهنگ کردن با کسی تنهایی رفتم سر خاک بابا و کلی دق دلیم رو پیشش خالی کردم، هنوز چهل روز نشده بود چقدر دلم تنگش بود! از فکر کردن به گذشت روزهای بیشتر بدون اون کل تنم لرزید و بی پروا افتادم روی خاک هاش و اول با شدت و کم کم آروم گریه کردم تا اینکه بوی خاک خیس شده بینیم رو زد و آسمون هم باریدن گرفت، سرم رو بالا بردم و فقط سعی کردم اون قطره هارو لمس کنم و بعد دقایقی با دیدن چیزی که رو به روم بود به عقل خودم شک کردم! دوتا خانوم یکی لای چادر مشکیش و اون یکی با یه هیکل ظریف غرق توی بارونی زرد رنگ تنش، این ها همون نگین و سحر بودن، دوست های گرمابه و گلستان من که دست روزگار مارو از هم قیچی کرد، اما حالا من چی داشتم میدیدم؟
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و هشت:

    از جام بلند شدم و همچنان با ناباوری به دو دختری که یک روزی تمام دلیلم برای نفس کشیدن بودن نگاه کردم، چقدر بزرگ شده بودن! چند سال بود ندیده بودمشون؟ چند سال بود که فقط خاطره شده بودن! اشک هام دونه دونه از صورتم میچکید هرچند که حاوی قطره های بارون هم بود.
    سحر دستی به صورتش کشید و بعد به نگین نگاه کرد و طولی نکشید که صورت اون ها هم بارونی شد و نمیدونم چی شد و چقدر طول کشید که توی آغـ*ـوش آشنای نگین فرو رفتم؛ یک زمانی بهش میگفتم مورفین، آخه جرف هاش عجیب بهم آرامش میداد و حسابی تو دلی بود و بعد آغـ*ـوش سحر؛ شبیه ترین آدم به خودم، مثل خودم پر آدرنالین، اما این ویژگی ها همش مربوط به دوران اوجمون یعنی نوجوونی بود و حالا نه از نگین مملؤ از آرامش خبری بود نه سحر و نرگس پر انرژی!
    آهی از سر درد کشیدم و همراهشون سر خاک بابا نشستم و تازه سر درد و دلم وا شد؛ البته هنوز زود بود برای گفتن از حامد، فقط از مشکلاتم و دعوا هام با نیلو گفتم و بعد هر سه تامون به گذشته ها سفر کردیم! زمانی که صدای بلند خنده هامون شهرکوچیکمون رو نسبت بهمون بدبین کرده بود اما ما بی باک تر از این حرف ها بودیم که از حرف مردم بترسیم، دنیامون خیلی دنیای قشنگی بود اما همونطورکه سه تایی ساختیمش، سه تایی هم خرابش کردیم وسط همین حرف ها بودیم که حامد و عمه رو دیدم که داشتن می اومدن و چهره حامد از همون فاصله هم به برزخ شباعت داشت و حتی پتانسیل این رو داشت که جلوی دوست هام ضایعم کنه و من و غرور فیمینیستیم رو یک جا خاک کنه! هرچند که اونا برام اونقدری صمیمی بودن که این چیزهارو اشکالی نداشت بفهمن اما خب زمان زیادی گذشته بود و طبیعتا فاصله کار خودش رو کرده بود، خاله هایی که توی تدارکات پذیرایی بودن با سینی های حلوا و خرما و هرچیزی شبیه اون به ما نزدیک شدن و کم کم افراد دیگه ای اومدن و مراسم چهلمین روز خاکسپاری بابا انجام شد و داغ دل خسته ی من تازه تر.
    مراسم که تموم شد نگین و سحر باز هم کنارم ایستادن و بعد کمی دلداری دادن شماره ام رو گرفتن و رفتن و اما من با کوله باری از درد به سمت خونه ای روندم که فردا ماله من نبود و حالا نوبت اجرای قسمت آخر نقشه ام بود.
    نیلو که مستقیما از سر خاک به قول خودش برای سالهای طولانی شهر کوچیکمون رو ترک کرد و حامد هم سه یا چهار ساعتی بیرون خونه کار داشت، به سرکارگری که از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم زنگ زدم و اونم هرچی کارگر دم دست داشت رو فرستاد و من از ترس اینکه حامد و عمه سر برسن و مانع اسباب کشی شن خواهش کردم که اول وسیله گنده هارو بار کنن و هرچه زودتر منتقل کنن مقصد و هرچند که این جدا جدا بازی ها کلی هزینه برداشت اما خوب بود؛ کل وسایل ریز آشپزخونه توی خونه مونده بود و باید با احتیاط برداشته میشدن که همون لحظه صدای داد و بیداد حامد از بیرون اومد و من علارغم تمام قدرت همیشگیم با دست و پای لرزون از پذیرایی خارج شدم و در معرض دیدش قرار گرفتم و اون هم تا من رو دید سراسیمه به سمتم اومد و لب زد:
    - نرگس قرار شد سمسار بیاد خودش برداره ببره این ها کجا دارن میبرن وسایل رو؟
    از لحن خوبش کمال بهره رو بردم و قوی تر شدم:
    -میبرن خونه خودم
    حامد متعجب با چشم های باباقوری نگاهم کرد و مردد تکرار کرد:
    - خونه خودت؟
    - آره حامد! خونه خودم
    - تو شوهر داری اجازه چنین کاری رو نداری اصلا پولش رو از کجا آوردی؟
    - دیگه این لفظ هارو نشنوم ازت، شوهر من مرد! دقیقا یک روز قبل بابام برای من مرد؛ اون وقتی که بهش برای هزارمین بار اعتراف کردم و اون گفت که من خواب دیدم اون منو دوست داشته و ناچارا من رو کنار گذاشته، میتونی بفهمی چقدر درده؟ که تنها دلیلی که برای نفس کشیدن داری ازت گرفته شه؟ حامد خان این درخواست طلاق برای من غرامت بزرگی داشت پس من بیخیالش نمیشم و بین منو تو همه چیز تکرار میکنم همه چیز تمومه الان هم بیرون
    و تا حامد اومد که لب باز کنه دوباره عربده زدم که باز هم تو دهنی محکمی نسیبم شد.
    با خودم گفتم:
    - بی احترامی کردم! خب حقم بود این چک رو بخورم
    برای همون دیگه چیزی نگفتم و توی دم دستی ترین اتاق فرو رفتم و بعد یکساعتی با صدای کارگر ها بیرون رفتم ودیگه اثری از حامد نبود و این خودش به دلم چنگ بدی زو و علاوه بر اون از دست خودم کلافه شدم، چرا که واقعا نمیدونستم چی میخوام از زندگی!
    در نهایت اخرین وسایل هم جابه جاشد و من برای اولین بار یک شب رو به تنهایی توی یک خونه که از قضا برای طولانی مدت ها خونه ام خواهد بود سپری کردم و میشه گفت خیلی زود تر از انتظارم از تنهایی خسته شدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا