- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
صدای فریادش اردلان را از کتاب خانه و بقیه را از اتاق هایشان سراسیمه و ترسیده به آن جا میکشاند.
کیان گیج و غریب به واکنش غیرعادی اش خیره میشود. چه دلیلی داشت از حرفش این گونه برآشفته شود؟
اردلان با ابروهایی به هم گره خورده و رعنا با چهره ای به خواب نشسته در آن جا ظاهر میشوند. نوری ترسیده و دوان دوان از اتاقش بیرون میآید. زن بیچاره از ترس وقت نکرد حتی روسری ای سرش کند.
آخرین نفری که به جمعشان اضافه میشود آراد است که با قدم های آرام و آهسته از راه پله پایین میآید. از کنار رعنای پریشان گذر میکند و پایین راه پله میایستد.
اردلان یک نظر به چهره های متعجبشان میاندازد و سوال همه را میپرسد.
-آریا؟ چی شده پسر؟
رعنا پریشان بود... هیچ چیز به ذهنش نمیرسید تا بر زبان قفل شده اش جاری سازد. نوری ترسیده و کیان متعجب بود.
آراد اما آراد بود... مانند همیشه ساکت و خونسرد ایستاده بود و منتظر چشم به دهان برادرش دوخته بود.
آریا بدون آن که به کیان نگاه کند دستش را به سمتش نشانه میگیرد و از بین دندان هایش میغرد:
-میگه پری رو...
زبانش نمیچرخد ادامه ی جمله اش را تکمیل کند. پری اش مال خودش بود و بس؛ حق دوست داشتنش برای خودش بود و بس!
دندان روی هم فشار میدهد و خطاب به آراد دستور میدهد:
-ببرش تا یه بلایی سرش نیوردم... ببرش آراد...
همان دو جمله کافی بود تا برادر تیزش تمام مطلب را بگیرد. پلک می خواباند و دلش به حال کیان میسوزد. بیچاره ندانسته آریا را به جان خود انداخته بود...
کیان بیفکر به جلو میرود. بازوی آریا را چنگ میزند و او را به سمت خود میچرخاند. رعنا با دیدن این صحنه در جایش تکانی میخورد و یک پله پایین میآید.
-دختره رو من دوست دارم تو چته این وسط جوش میاری؟
تکرار دوباره ی آن جمله کافی بود تا کاسه ی صبر آریا لبريز شود. به یک باره بازویش را رها میکند. کف دستانش را به سـ*ـینه ی کیان میکوباند و او را به عقب میراند.
-نداری... نه تو نه آراد؛ هیچ کدومتون... اشتباه گرفتی برادر من؛ منم که پری رو دوست دارم نه آراد...
فقط شنیدن مخفف اسم دختر آن هم با آن لحن صمیمانه کافی بود تا شک کیان به یقین تبدیل شود. نگاه ماتش را بین او و آراد حرکت میدهد و چشمانش تا انتها گرد میشوند.
قدرتش را در سرش جمع میکند و بیاختیار با سر به پیشانی آریا میکوبد. صدای برخورد سرش با پیشانی آریا مصادف میشود با جیغ رعنا و هین نوری. آریا تعادلش را از دست میدهد اما قبل از سقوطش دستی به بازویش چنگ میزند و مانع سقوطش میشود. قامتش را صاف میکند و به پدرش که مانع سقوط او شده بود خيره میشود. دستش را بالا میبرد و خونی که از بینیاش سرازیر شده بود را با آستین کتش پاک میکند.
برای چند لحظه سکوت سنگینی بر فضا حاکم میشود و تنها صدای نفس های سنگین آدم ها به گوش میرسد. آریا نگاهش را با خشم به چهره ی گُر گرفته ی کیان میدهد. رعنا با قدم های سریع خودش را به آن ها میرساند و ناباورانه خیره ی کیان میشود.
طولی نمیکشد که آریا مثل تیر رها شده به سمتش یورش میبرد و کیان هم متقابلا عملش را تکرار میکند. خوشبختانه بقیه سریع میجنبند و خودشان را بین آن دو میاندازند. صدای دعوا و فحاشی آن دو به یک دیگر با صدای لرزان و ترسیده ی نوری که خدا و تمام مقدسات را صدا میزد مخلوط میشود.
رعنا با سر و صورتی آشفته در حالی که در وسط جدل آن ها بود با کلافگی به کیان که اردلان داشت او را به عقب میراند خیره میشود و عاجزانه جیغ میکشد:
-بسه دیگه کیان... مگه نه به من گفتی گفتم اون دختر قسمت تو نیست؟ مگه نگفتم بیخیال شو؟
با شنیدن این حرف پاهای آریا بیجان میشوند و در جایش خشک میایستد. نگاه مشکوکش را به رعنا میدهد و متفکر یه سمتش قدم برمیدارد.
-تو از کجا میدونستی قسمت اون نیست؟
رعنا زبانش خشک میشود و خاموش خیره اش میشود. آریا نگاه مشکوکش را بین رعنا و آراد رد و بدل میکند. چشم هایش گرد میشوند و ناباور رو به آراد میپرسد:
-تو میدونستی؟
کمی فکر میکند و اتفاقات را به هم ربط میدهد. بی اراده کف دو دستش را حرکت میدهد و محکم به سـ*ـینه ی او میکوبد.
-معلومه که میدونستی...
آراد قدمی به عقب پرتاب میشود. به مجسمه ی مدل ماهی بزرگی که روی استند چوبی بلندی بود برخورد میکند و تعادلش را از دست میدهد. مجسمه و میزش سقوط میکنند و آراد پشت سر آن ها سقوط میکند. آریا در جایش تکان میخورد. بی اراده دست دراز میکند تا از جایی به او چنگ بزند اما دیر میکند...
صدای شکستن مجسمه گوش ها را خراش میدهد و تکه هایش روی زمین پخش میشود. آراد روی تکه شیشه ها فرود میآید و صدای جیغ غلیظ و مادرانه ی رعنا به دل ها چنگ میزند.
نوری با دستش محکم روی صورت خود میزند و آهی عمیق میکشد.
-ای بمیرم مادر...
این را میگوید و به سمتش پا تند میکند. رعنا در حالی که اشکش گونه اش را لمس میکرد ناباور و آهسته روی زمین جای میگیرد. اردلان هراسان به سمتش میدود و کنارش بر روی زمین فرود میآید و به آراد که از درد پلک هایش را روی هم فشار میداد با نگرانی زل میزند.
-آراد؟ خوبی بابا؟
آراد همان طور که پلک روی هم گذاشته بود سرش را آهسته به معنای تأیید تکان میدهد. آریا نفسش را بیرون میدهد و با پشیمانی به حاصل کارش و یک لحظه عصبانی شدنش خیره میشود. رعنا دست لرزانش را حرکت میدهد و آن را زیر گردن آراد میگذارد تا از جا بلندش کند. اردلان دست زیر کمرش میگذارد و سعی میکند بلندش کند.
رعنا با حس کردن خیسی خون وحشت زده دستش را عقب میکشد و آن را مقابل صورت خود میگیرد. چشم آریا و اردلان که به خون کم رنگی که قسمت کوچکی از دست رعنا را قرمز کرده بود میافتد چیزی درونشان فرو میریزد. اردلان وحشت زده به پشت آراد و خرده شیشه هایی که روی گردنش زخم های کوچکی گذاشته بودند نگاه میکند.
رعنا سرش را بالا میگیرد و نگاه خشمگینش را به آریا و کیان میدهد. آراد هنوز هم مانند کودکی با دردش دل رعنا را هم به درد می آورد. رعنا روی زانوهایش بالا مینشیند و با چهره ای به خشم نشسته رو به آن دو تشر میرود:
-خاک تو سرتون که واسه یه دختر افتادین به جون هم... همین رو میخواستین؟
خون در رگ های آریا به جوش میآید. پری اش هر دختری نبود. ارزش آن را داشت تا به خاطرش به جان همه ی دنیا بیفتد!
رعنا نگاه به آراد میدهد و با غیظ خطاب به آن دو ادامه میدهد:
-برین گم شید دوتاتون!
کیان در جایش پوزخندی میزند و به چهره ی نگران رعنا زل میزند. هنوز هم کفری میشد وقتی دل نگرانی و مادری مادرش را برای آراد میدید. انگار هیچ وقت به این موضوع عادت نمیکرد... عقب گرد میکند و بی صدا از عمارت خارج میشود.
نوری با نگرانی به آرادی که سرگیجه داشت نگاه میکند و با بغض لب میزند:
-خوبی مادر؟ یه حرفی بزن...
اردلان بازویش را میگیرد و سعی میکند از جا بلندش کند.
-پاشو بابا... پاشو بریم بیمارستان.
آراد با شنیدن کلمه ی بیمارستان با چشم هایش که کمی تار میدید خیره ی پدرش میشود و نطقش باز میشود:
-بیمارستان چیه بابا مگه تیر خوردم...
اردلان نوچی میکند و بر حرفش پافشاری میکند:
-پاشو پسر لج نکن.
دید آراد به حالت عادی برمیگردد. به کمک رعنا و پدرش از جا بلند میشود و به چهره های نگرانشان زل میزند. جو سنگین او را وادار میکند در جلد همیشگی اش فرو رود تا کمی اوضاع آرام شود.
لبخند دلگرم کننده ای به روی پدرش میزند و لب میجنباند:
-خوبم؛ چیزی نشد.
اردلان بی اهمیت به حرفش بازویش را میکشد و سعی میکند او را به سمت در ببرد:
-پسر حرف گوش بده خونریزی داری... بیا بریم یه درمونی واست پیدا کنیم...
آراد اما در جایش خشک میشود و مخالفت میکند. از آن ها اصرار و از آراد امتناع. دست آخر اردلان کم می آورد و با نگرانی میپرسد:
-میتونی بایستی؟ میتونی راه بری؟
آراد ابرو بالا میاندازد و لبخندی به روی نگرانی پدرش میزند. سرش را بالا میبرد و خنده ی آهسته و کوتاهی میکند و با لحن اطمینان بخش و کشیده ای میگوید:
-آره...
ساعتی بعد آریا با حالی آشفته و پریشان بر روی تختش نشسته بود و عصبی پایش را تکان میداد. اگر سه ساعت دیگر بیدار میماند بیست و چهار ساعت میشد که نخوابیده بود...
از در باز اتاقش به داخل اتاق برادرش که درش باز بود نگاهی میاندازد. رعنا با اصرار فراوان آراد را مجبور کرده بود زخمش را تمیز و پانسمان کند. روی تخت پشت سر او نشسته بود و با دقت خرده شیشه ها را از او جدا میکرد و به زخمش میرسید.
آراد که هنوز فکرش مشغول حرف های رعنا بود نتوانست جلوی خودش را بگیرد. آهسته جوری که بقیه متوجه نشوند رعنا را مخاطب قرار میدهد:
-یعنی شوهر سابقت ازت پول خواست... تو هم قبول کردی؟ حالا قبول هم کردی کردی... باید اینجوری میکردی؟
رعنا بدون آن که دست از کار بکشد جوابش را میدهد.
-خب چی کار میکردم؟
-میومدی پیش خودم...
لبخندی مرموزانه لب های رعنا را به بازی میگیرد.
-اهمیت میدادی؟
-معلومه که میدادم...
دل رعنا از حرفش گرم میشود. هر روز یک قدم بیشتر داشت به او نزدیک میشد. همین طور ادامه میداد میتوانست مانند گذشته تمام و کمال پسرش را داشته باشد. حتی میتوانست کلمه ی مادر را از زبانش بشنود در حالی که او را صدا میزند...
پینو نزدیکشان میشود. پای چپ آراد که روی زمین بود را میگیرد و از آن بالا میرود و خود را در آغوشش میاندازد.
اردلان وارد راهرو میشود. بین دو اتاق میایستد و نگاهش را به رو به رو میدهد. در جلد مقتدر همیشگی اش فرو میرود و جوری که همه بشنوند و حرفش را آویزه ی گوششان کنند حرفش را بر زبان جاری میکند:
-از این ثانیه به بعد...
آریا چشم هایش را به پدرش میدهد و دست های رعنا برای لحظه ای خشک میشوند و از کار کردن می ایستد. آراد اما بدون آن که چشم به پدرش دهد گوشش را به او میدهد.
-کسی حق نداره نه راجب اتفاقات امشب؛ و نه از اون دختر حرفی به زبون بیاره... انگار که اصلا وجود نداشته...
حرفش به خشم در وجود آریا جان میدهد. پدرش چه میگفت؟ پری اش وجود نداشته؟
از جایش بلند میشود و کنترل صدایش از دستش در میرود:
-چی چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ نظر من و پرسیدی یا مثل همیشه خودت باید حکم کنی؟ اون دختری که امشب دیدی قراره عروست بشه... یعنی چی که حرفش رو نزنید؟
اردلان که از لحن بی پروای پسرش جا خورده بود چشمانش را تا انتها باز میکند و مبهوت خیره ی چهره ی خشمگینش میشود. آریا تا به امروز این گونه بر سر پدرش فریاد نکشیده و بود و حالا رفتارش تعجب و ناباوری را در چهره ی اردلان جان داده بود.
وارد اتاق آریا میشود و همان طور که به سمتش میرفت شمرده شمرده لب میزند:
-وقتی چند تا بچه به خاطر یه عروسک میفتن به جون هم، چاره اش اینه که یا لنگه ی عروسک رو واسه ی بقیه شون بخری... یا عروسک رو از همشون بگیری!
آریا چشم میبندد و دندان روی هم فشار میدهد. منطقش پذیرای حرف های پدرش نبود... لب هایش را از حرص روی هم فشار میدهد و چشم باز میکند.
-بابا این چه مثالیه مگه طرف عروسکه؟ چرا نباید حرفش باشه؟ مشکلش چیه غیر از این که...
چشم میبندد و باز هم ادامه ی جمله اش را میخورد.
-من عیب نمیذارم رو دختر مردم؛ ولی اون دختر از همین الان بینمون بحث و جدل راه انداخته... پس نمیتونه وصله ی ما باشه! من نمیخوام تو خونه ام سر یه دختر جنگ راه بیفته... تمام!
آریا خونش به جوش میآید. مقاومت پدرش و سنگی که داشت جلوی آن ها میانداخت چهره اش را رو به خشم میبرد. جلوی اردلان خم میشود و با فریاد کلمات را به هم وصل میکند:
-تو خودت به من یاد دادی واسه خواسته ام بجنگم...
انگشت اشاره اش را به طرفش نشانه میگیرد و ادامه میدهد:
-تو... تو... همین تو...! حالا توقع نداشته باش با حرفت پا پس بکشم... من و پری با هم ازدواج میکنیم. چه تو بخوای چه نخوای...!
خشم چهره ی اردلان را سرخ میکند. بی اهمیتی آریا نسبت به او و حرف هایش خشم را در وجودش شعله ور میکند. نگاه تند و خشنی به آریا میاندازد. لب روی هم فشار میدهد و دستش را بالا میبرد...
آریا خیره به دستش که بالا رفته بود میشود. پلک هایش بی اختیار حرکت میکنند تا بسته شوند اما چشم نمیبندد... میخواهد بار اول را ببیند. ببیند به خاطر عشق چه کرد و عشق او را به کجا رساند... میخواهد ببیند دست پرقدرتی را که روزی پدرانه حمایتش میکرد حالا قرار است روی صورتش بنشيند.
با فرود آمدن دست اردلان روی صورت آریا و پخش شدن صدای سیلی اش در فضا رعنا و آراد تکان سختی در جایشان میخورند. حرکت اردلان دور از ذهن و انتظار آن ها بود...
آریا دستش را روی گونه اش میکشد و آراد با خشم از جایش بلند میشود. امشب به حد کافی کشیده بود... موضوع کینه و انتقام قدیمی که درگیرشان کرده بود... کار رعنا و اتفاقات بعدش حسابی در وجودش سنگینی میکرد و گنجایش اتفاق دیگری را نداشت... کلافه بود از سر و صداهای پی در پی... کلافه بود از گیر افتادن در آن خانه... همه ی این ها به کنار؛ کشیده خوردن برادرش آن هم به دلیل گـ ـناه نکرده و به خاطر جنگیدن برای عشق هیچ به مذاقش خوش نمیآمد...!
صدایش را بالا میبرد و با خشم خطاب به پدرش فریاد میزند:
-بسه دیگه... واسه امشب بسه دیگه... دو نفر هم رو دوست دارن کجای دنیا این جرمه؟
اردلان بدون آن که نگاه به آراد بدهد از همان جا جوابش را میدهد:
-وقتی یه نفر دیگه هم اون دختر رو دوست داره و به خاطرش جدل پیش میاد جرمه...
آراد در حالی که سمت در اتاقش قدم برمیدارد درمانده لب میزند:
-مگه این مشکل آریاست که یکی دیگه هم دختره رو دوست داره؟ منم هستی رو دوست دارم؛ شاید هزار نفر دیگه هم هستی رو دوست داشته باشن... دیگه من باید بکشم کنار؟ میشه مگه بابا...؟
اردلان که انگار اسم هستی را نشنیده بود و اعتراف پسرش را متوجه نشده بود صدایش را بالا میبرد:
-نه تا وقتی که همه ی اون آدما تو یه خونه باشن و همو بشناسن!
کمی مکث میکند و مغزش تازه قسمت اول جمله ی پسرش را تحلیل میکند. چشمانش را تنگ میکند؛ متفکر به آراد زل میزند و مردد میپرسد:
-تو چی گفتی پسر؟
آراد به چهارچوب در اتاقش تکیه میدهد. نفسش را بیرون میدهد و بدون آن که لرزشی به صدایش وارد کند حرفش را تکرار میکند:
-من و هستی همدیگه رو دوست داریم.
آن همه موضوع آن هم در یک شب اجازه نمیدهد اردلان به اندازه کافی از باخبر شدن از این موضوع لـ*ـذت کافی را ببرد و خوشحال شود. فقط باعث میشود کمی از عصبانیتش فروکش کند... حقیقتا آرزو داشت یک نفر از دخترهای فامیلش عروسش شود!
نفسش را به بیرون فوت میکند. از اتاق بیرون میآید و قبل از آن که از راهرو خارج شود آهسته لب میزند:
-حرفم رو گفتم... خلاص!
این را میگوید و از راهرو خارج میشود. آریا تک خنده ای میکند و بیدرنگ به سمت کمد لباسش میرود. کوله پشتی ای از آن خارج میکند و مشغول جمع کردن لباس هایش میشود. آراد عملش را که میبیند خود را به داخل اتاق میاندازد و با تردید میگوید:
-نگو که میخوای بری...
آریا همان طور که هر چه دم دستش میآمد را در کوله اش میانداخت با خنده ی معناداری جوابش را میدهد:
-اون نمیخواد تو خونش دعوا باشه و منم قرار نیست از پری دست بکشم... پس آره... از اینجا میرم...
چشم های آراد گرد میشوند و توصیه کنان با لحن کشیده ای لب میزند:
-آریا مسخره بازی در نیار... بیا برو بیرون یه بادی به کلت بخوره آروم که شدی برگرد...
آریا با حرص زیپ کوله پشتی را میبندد و رو به برادرش می توپد:
-گوه بخور... خودت برو یه بادی به کلت بخوره...
رعنا وارد اتاق میشود و با لحن نرمی حرف آراد را تأیید میکند:
-راست میگه آریا جان... من با اردلان حرف میزنم... برو بیرون یه چرخی بزن تا آروم شی.
آریا قاب عکس مادرش را از روی پاتختی چنگ میزند. لبخند تلخی میزند و جواب رعنا را میدهد:
-خودت شوهرت رو بهتر میشناسی رعنا خانوم؛ تا خودش نخواد فقط خدا حریفش میشه...
به سمت آراد میرود و او را به پشت میچرخاند. با دقت به گردنش خیره میشود و چشم هایش را با پشیمانی میبندد. نفسش را بیرون میدهد و بی هیچ حرفی راهش را به سمت بیرون در پیش میگیرد. آراد سعی میکند مانعش شود که با خشونت او را به عقب هل میدهد.
از اتاق خارج میشود؛ رعنا و آراد به دنبالش میروند و مدام اسمش را صدا میزنند و سعی میکنند منصرفش کنند. پایین راه پله که می رسند آراد با دستش عاجزانه بازویش را چنگ میزند. آریا نگاه تندی به او میاندازد و با خشونت بازویش را رها میکند و به راهش ادامه میدهد.
آراد دوان دوان خودش را به جای همیشگی پدرش یعنی کتاب خانه میرساند. بدون در زدن خودش را داخل میاندازد و با دستش به بیرون اشاره میکند.
-بابا آریا داره میره...
اردلان پلک روی هم میگذارد و سکوت میکند. سکوت میکند اما از درون میشکند.
سکوتش که طولانی میشود آراد با حیرت صدایش میکند:
-بابا میگم آریا داره میره نمیخوای کاری کنی...؟
اردلان چشم باز میکند و بی حرف به زمین چشم میدوزد. خونسردی اش آرادِ خونسرد را کلافه میکند... تازه داشت میفهمید خونسردی خودش گاهی چه قدر حرص آدم ها را در می آورد...
کمی خم میشود و در حالی که دیگر از این که پدرش کاری کند ناامید شده بود با لحنی نومید و ناباور برای بار آخر صدایش میزند:
-بابا...؟
اردلان به نرمی سر تکان میدهد و آهسته لب میزند:
-برمیگرده.
-برنمیگرده. آریا از تو لجبازتره...
-برمیگرده... دو روز دیگه قدر چیزی که از دست داده رو میفهمه و برمیگرده...
آراد پوزخندی میزند و سرش را تکان میدهد.
-بابا به نظرت آریا رو جوری بار اوردی که پول واسش مهم باشه؟
اردلان لبخند کم رنگی میزند. با این که دلش از رفتن پسر ارشدش به شدت فشرده شده اما خم به ابرو نمیآورد. از جایش بلند میشود. نگاه معناداری به آراد میاندازد و در حالی که از کنارش گذر میکند لب میزند:
-منظور من پول نبود پسر...
در مقابل چشمان متعجب آراد حرکت میکند و از کتابخانه خارج میشود. آراد با بهت رفتن پدرش را خیره میشود. بعد از چند ثانیه به سمت حیاط پا تند میکند اما آریا خیلی وقت بود که آن جا را ترک کرده بود.
راوی
سرش را به شیشه ی ماشین تکیه میدهد و منتظر میماند. پدرش راضی باشد یا نباشد او کاری که قرار بود را انجام میدهد. هومن لطف کرده بود و خانه ی مجردی اش را در اختیار او گذاشته بود بی آن که انتظاری داشته باشد. اما خود آریا از این وضع به شدت ناراضی بود. باید هر چه زودتر بر سر کاری میرفت و خانه ای دست و پا میکرد تا بتواند از پس زندگی مشترکی که قرار بود با پریاش شروع کند بر بیاید.
چند دقیقه بعد مادر پریچهر از خانه خارج میشود و در را پشت سرش میبندد. آریا بیدرنگ از ماشین پیاده میشود و او را صدا میزند:
-خانم خانی؟
سیمین با چهره ای متفکر یه عقب میچرخد و با دیدن آریا اخمی غلیظ چهره اش را فرا میگیرد. نفسش را کلافه بیرون میدهد و با اخم میگوید:
-اینجا چی میخوای؟
-اومدم باهاتون صحبت کنم.
سیمین رو از آریا میگیرد و در حالی که به جلو حرکت میکند لب میزند:
-دیشب به اندازه ی کافی حرف زدیم.
آریا با چند قدم بزرگ خود را به او میرساند و راهش را سد میکند. سیمین اخم دیگری به رویش میکند و ناچار سر تکان میدهد و میگوید:
-گوش میدم.
آریا چند لحظه مکث میکند. باید از راهی استفاده میکرد تا بتواند زن سرسخت مقابلش را نرم کند. آمده بود تا بله را بگیرد؛ برعکس این در ذهنش نمیگنجید...
لحنش را آرام و آهسته میکند و سپس شروع به حرف زدن میکند:
-خانم خانی من دخترتون رو دوست دارم. دِ آخه اگه دوسش نداشتم این قدر خودم رو نمیکشتم و خودم رو به آب و آتیش نمیزدم که نظر شما رو جلب کنم... من قصدم جدیه... از خودم تعریف نمیکنم؛ هزار تا اشتباه تو جوونی کردم و هزار تا my friend داشتم... اما هیچ وقت چشم به ناموس کسی نداشتم.
-اگه دوسش داشتی میومدی جلو نه این که سوار ماشین ببریش دور دور...
آریا شانه هایش را بالا میبرد و مشتاقانه میگوید:
-خب اجازه بدید بیام...!
سیمین با پوزخندی مسخره جوابش را میدهد:
-چه فایده دیگه...
چشم از آریا میگیرد و از کنارش گذر میکند. با هر قدمش آریا حس میکند یک قدم از پری دورش میکنند. نمیتوانست؛ نه دل و نه منطقش نمیتوانستند اجازه دهند بدون آن که رضایت را از سیمین بگیرد بگذارد او برود...
خیره به او که در حال رفتن بود میشود و عاجز و دردمند لب میزند:
-من هیچ وقت مادرم رو ندیدم خانم خانی...
پاهای سیمین بی جان میشوند و در جایش خشک میشود. لحظه ای دلش به حال آریا میگیرد اما سریع خودش را جمع و جور میکند و به سمت او میچرخد.
آریا قدمی به سمتش برمیدارد و ادامه میدهد:
-همیشه از بچگی میگفتم اگه مامانم بود این رفتارو باهاش میکردم... فلان چیز رو واسش میخریدم... فلان جا میبردمش... واسش بهترین پسر دنیا میشدم... اما نبود... بعدش تصمیم گرفتم به جاش واسه زنم جبران کنم... همون رفتارا رو با اون داشته باشم... خیلی دوست داشتم الان اون رو میوردم تا باهاتون صحبت کنه اما متأسفانه نیست و خودم باید کارمو پیش ببرم... خودم باید راهم رو باز کنم... من مادرم رو ندیده دوست داشتم و به همون مادری که آرزوی دیدنش به دلم موند قسم میخورم خانم خانی... من دختر شما رو دوست دارم!
لحن آریا گر چه عادی بود اما سیمین توانست حزن و بغض و حسرت پشتش را حس کند. و هم چنین صداقتش را! اگر میخواسته دل سیمین را نرم کند موفق شده بود...
سیمین نگاه به چهره ی ملتمسش میدهد. به نرمی سر تکان میدهد و میگوید:
-پریچهر تازه باباش رو از دست داده پس توقع نداشته باش الان قرار سور و سات خواستگاری رو بذارم... و قبلش یه شرط دارم واست!
آریا بی درنگ و بی تردید جوابش را میدهد:
-هر چی باشه قبول میکنم...
شرط سیمین مانند پتک بر سرش فرود آمد.
-تا عید حق نداری ببینیش... اگه واقعا دوسش داری حق نداری ببریش این ور اون ور... عید قرار خواستگاری رو میذاریم... اگه قسمت هم بودید اون موقع هر جا خواستی میتونی ببریش...
آریا چشم روی هم میگذارد. شرط سیمین گرچه برایش سخت و عذاب آور بود اما حاضر بود برای یک عمر با پری بودن چند وقت بدون پری بودن را تحمل کند. سرش را به نرمی به معنای تأیید تکان میدهد و به آرامی میگوید:
-چشم.
بعد از آن که حرف هایشان را میزنند و آریا بله را میگیرد به او تعارف میکند تا مقصدش او را برساند که با مخالفت سیمین رو به رو میشود. برای همین بی حرف و قبراق از او جدا میشود. سوار ماشین میشود و اولین کاری که میکند این است که شماره ی پریچهر را بگیرد.
پریچهر
من در حال حاضر باید یک ترم جلوتر باشم؛ اما به جایش دارم به حرف های این جلالی نکبت گوش میدهم. گوش که نه؛ فقط صداهایی که خارج میشوند را میشنوم نه معنی آن ها. ذهنم آشفته تر از آن است که بتواند حرف های جلالی را تحلیل کند.
به آریا فکر میکنم. به کار زشت مادرم و به کیان... آخ کیان...
در ذهنم خودم را تصور میکنم در حالی با دو دست به موهایش چنگ زده و دارم سرش را به دیوار میکوبم. بعد هم چند مشت نثار چشم های سبزش میکنم. آن قدر با مشت میکوبمش که تمام صورتش سیاه و کبود میشود... اما باز هم دلم خنک نمیشود.
نگاهی به نیم رخ هستی میاندازم و را حرص نفسم را بیرون میدهم. بالاخره بعد از دو ساعت فک زدن بیخود جلالی رضایت میدهد و کلاس را تمام میکند.
کوله ام را چنگ میزنم و از کلاس بیرون میآیم و توجهی به هستی که داشت بیخود برای دو نمره ی بیشتر التماس جلالی را میکند نمیکنم. دلم هم هیچ برایش نمیسوزد. همان ابتدا به او گفتم سراغ رشته ی مورد علاقه اش برود اما او سر باز زد و حالا مثل خر در گل گیر کرده.
میدانستم هستی حالا حالا ها کلاس دارد. برای همین راه مغازه ی پدرم را در پیش میگیرم. وارد مغازه میشوم و به فرهاد میگویم اگر میخواهد برای ناهار به خانه شان برود. کمی تعارف میکند اما عاقبت میرود.
با صدای زنگ تلفنم دست در جیب کاپشنم میکنم و تلفنم را در می آورم. آریاست. بعد از کار مادرم حالا با چه رویی با او صحبت کنم؟
چند ثانیه خیره به تلفن میشوم. بالاخره دستم را روی صفحه اش حرکت میدهم. نمیتوانم که تا آخر عمر از او فرار کنم... به قول آراد... باید رو به رو شد...
تلفن را به گوشم میچسبانم و قبل از آن که سلامی کنم یا او چیزی بگوید تند و تند و شرمنده لب میزنم:
-ببخشید ببخشید... مامانم یه کم زود عصبی میشه... ولی دلش نرمه... تروخدا ببخشید...
کمی مکث میکند. خنده ای میکند و صدای شادش در گوشم میپیچد:
-حالا میفهمم به کی رفتی.
ابروهایم را به هم گره میدهم و متفکر میپرسم:
-چه طور...؟
-با مامانت صحبت کردم. زود عصبی میشه اما دلش نرمه...
گره ی ابروهایم از هم باز میشود و از تعجب بالا میروند.
-ی... یعنی چی؟
-یعنی... عید با گل و شیرینی میام ببینم خانم خانی جوابش مثبته یا میخواد ناز و ادا بیاد...
دهانم از تعجب باز میشوند و خنده چهره ام را پر میکند. ناخودآگاه و بی اراده جیغی میکشم و فریاد میزنم:
-دروغ میگی آریا!
تلفن را جابه جا میکنم و منتظر صدای آریا میمانم.
آرام و آهسته لب میزند:
-مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟
احساس میکنم در صدایش چیزی غیرعادی است. مثل این که ناراحت باشد... سرم را بالا میاندازم و نوچی میکنم.
-نه... ولی چه طوری؟
-اونش دیگه شگرد خودمه!
اصراری نمیکنم... هر طور شد که شد... مهم این است که شد!
-آریا؟
-جان؟
-چیزی شده؟
-چی مثلا؟
شانه هایم را به نرمی بالا میاندازم و میگویم:
-نمیدونم... صدات یه جوریه... انگار ناراحتی...
-نه بابا... دیشب دیر خوابیدم صبح زود هم بیدار شدم. خستمه همین.
کیان گیج و غریب به واکنش غیرعادی اش خیره میشود. چه دلیلی داشت از حرفش این گونه برآشفته شود؟
اردلان با ابروهایی به هم گره خورده و رعنا با چهره ای به خواب نشسته در آن جا ظاهر میشوند. نوری ترسیده و دوان دوان از اتاقش بیرون میآید. زن بیچاره از ترس وقت نکرد حتی روسری ای سرش کند.
آخرین نفری که به جمعشان اضافه میشود آراد است که با قدم های آرام و آهسته از راه پله پایین میآید. از کنار رعنای پریشان گذر میکند و پایین راه پله میایستد.
اردلان یک نظر به چهره های متعجبشان میاندازد و سوال همه را میپرسد.
-آریا؟ چی شده پسر؟
رعنا پریشان بود... هیچ چیز به ذهنش نمیرسید تا بر زبان قفل شده اش جاری سازد. نوری ترسیده و کیان متعجب بود.
آراد اما آراد بود... مانند همیشه ساکت و خونسرد ایستاده بود و منتظر چشم به دهان برادرش دوخته بود.
آریا بدون آن که به کیان نگاه کند دستش را به سمتش نشانه میگیرد و از بین دندان هایش میغرد:
-میگه پری رو...
زبانش نمیچرخد ادامه ی جمله اش را تکمیل کند. پری اش مال خودش بود و بس؛ حق دوست داشتنش برای خودش بود و بس!
دندان روی هم فشار میدهد و خطاب به آراد دستور میدهد:
-ببرش تا یه بلایی سرش نیوردم... ببرش آراد...
همان دو جمله کافی بود تا برادر تیزش تمام مطلب را بگیرد. پلک می خواباند و دلش به حال کیان میسوزد. بیچاره ندانسته آریا را به جان خود انداخته بود...
کیان بیفکر به جلو میرود. بازوی آریا را چنگ میزند و او را به سمت خود میچرخاند. رعنا با دیدن این صحنه در جایش تکانی میخورد و یک پله پایین میآید.
-دختره رو من دوست دارم تو چته این وسط جوش میاری؟
تکرار دوباره ی آن جمله کافی بود تا کاسه ی صبر آریا لبريز شود. به یک باره بازویش را رها میکند. کف دستانش را به سـ*ـینه ی کیان میکوباند و او را به عقب میراند.
-نداری... نه تو نه آراد؛ هیچ کدومتون... اشتباه گرفتی برادر من؛ منم که پری رو دوست دارم نه آراد...
فقط شنیدن مخفف اسم دختر آن هم با آن لحن صمیمانه کافی بود تا شک کیان به یقین تبدیل شود. نگاه ماتش را بین او و آراد حرکت میدهد و چشمانش تا انتها گرد میشوند.
قدرتش را در سرش جمع میکند و بیاختیار با سر به پیشانی آریا میکوبد. صدای برخورد سرش با پیشانی آریا مصادف میشود با جیغ رعنا و هین نوری. آریا تعادلش را از دست میدهد اما قبل از سقوطش دستی به بازویش چنگ میزند و مانع سقوطش میشود. قامتش را صاف میکند و به پدرش که مانع سقوط او شده بود خيره میشود. دستش را بالا میبرد و خونی که از بینیاش سرازیر شده بود را با آستین کتش پاک میکند.
برای چند لحظه سکوت سنگینی بر فضا حاکم میشود و تنها صدای نفس های سنگین آدم ها به گوش میرسد. آریا نگاهش را با خشم به چهره ی گُر گرفته ی کیان میدهد. رعنا با قدم های سریع خودش را به آن ها میرساند و ناباورانه خیره ی کیان میشود.
طولی نمیکشد که آریا مثل تیر رها شده به سمتش یورش میبرد و کیان هم متقابلا عملش را تکرار میکند. خوشبختانه بقیه سریع میجنبند و خودشان را بین آن دو میاندازند. صدای دعوا و فحاشی آن دو به یک دیگر با صدای لرزان و ترسیده ی نوری که خدا و تمام مقدسات را صدا میزد مخلوط میشود.
رعنا با سر و صورتی آشفته در حالی که در وسط جدل آن ها بود با کلافگی به کیان که اردلان داشت او را به عقب میراند خیره میشود و عاجزانه جیغ میکشد:
-بسه دیگه کیان... مگه نه به من گفتی گفتم اون دختر قسمت تو نیست؟ مگه نگفتم بیخیال شو؟
با شنیدن این حرف پاهای آریا بیجان میشوند و در جایش خشک میایستد. نگاه مشکوکش را به رعنا میدهد و متفکر یه سمتش قدم برمیدارد.
-تو از کجا میدونستی قسمت اون نیست؟
رعنا زبانش خشک میشود و خاموش خیره اش میشود. آریا نگاه مشکوکش را بین رعنا و آراد رد و بدل میکند. چشم هایش گرد میشوند و ناباور رو به آراد میپرسد:
-تو میدونستی؟
کمی فکر میکند و اتفاقات را به هم ربط میدهد. بی اراده کف دو دستش را حرکت میدهد و محکم به سـ*ـینه ی او میکوبد.
-معلومه که میدونستی...
آراد قدمی به عقب پرتاب میشود. به مجسمه ی مدل ماهی بزرگی که روی استند چوبی بلندی بود برخورد میکند و تعادلش را از دست میدهد. مجسمه و میزش سقوط میکنند و آراد پشت سر آن ها سقوط میکند. آریا در جایش تکان میخورد. بی اراده دست دراز میکند تا از جایی به او چنگ بزند اما دیر میکند...
صدای شکستن مجسمه گوش ها را خراش میدهد و تکه هایش روی زمین پخش میشود. آراد روی تکه شیشه ها فرود میآید و صدای جیغ غلیظ و مادرانه ی رعنا به دل ها چنگ میزند.
نوری با دستش محکم روی صورت خود میزند و آهی عمیق میکشد.
-ای بمیرم مادر...
این را میگوید و به سمتش پا تند میکند. رعنا در حالی که اشکش گونه اش را لمس میکرد ناباور و آهسته روی زمین جای میگیرد. اردلان هراسان به سمتش میدود و کنارش بر روی زمین فرود میآید و به آراد که از درد پلک هایش را روی هم فشار میداد با نگرانی زل میزند.
-آراد؟ خوبی بابا؟
آراد همان طور که پلک روی هم گذاشته بود سرش را آهسته به معنای تأیید تکان میدهد. آریا نفسش را بیرون میدهد و با پشیمانی به حاصل کارش و یک لحظه عصبانی شدنش خیره میشود. رعنا دست لرزانش را حرکت میدهد و آن را زیر گردن آراد میگذارد تا از جا بلندش کند. اردلان دست زیر کمرش میگذارد و سعی میکند بلندش کند.
رعنا با حس کردن خیسی خون وحشت زده دستش را عقب میکشد و آن را مقابل صورت خود میگیرد. چشم آریا و اردلان که به خون کم رنگی که قسمت کوچکی از دست رعنا را قرمز کرده بود میافتد چیزی درونشان فرو میریزد. اردلان وحشت زده به پشت آراد و خرده شیشه هایی که روی گردنش زخم های کوچکی گذاشته بودند نگاه میکند.
رعنا سرش را بالا میگیرد و نگاه خشمگینش را به آریا و کیان میدهد. آراد هنوز هم مانند کودکی با دردش دل رعنا را هم به درد می آورد. رعنا روی زانوهایش بالا مینشیند و با چهره ای به خشم نشسته رو به آن دو تشر میرود:
-خاک تو سرتون که واسه یه دختر افتادین به جون هم... همین رو میخواستین؟
خون در رگ های آریا به جوش میآید. پری اش هر دختری نبود. ارزش آن را داشت تا به خاطرش به جان همه ی دنیا بیفتد!
رعنا نگاه به آراد میدهد و با غیظ خطاب به آن دو ادامه میدهد:
-برین گم شید دوتاتون!
کیان در جایش پوزخندی میزند و به چهره ی نگران رعنا زل میزند. هنوز هم کفری میشد وقتی دل نگرانی و مادری مادرش را برای آراد میدید. انگار هیچ وقت به این موضوع عادت نمیکرد... عقب گرد میکند و بی صدا از عمارت خارج میشود.
نوری با نگرانی به آرادی که سرگیجه داشت نگاه میکند و با بغض لب میزند:
-خوبی مادر؟ یه حرفی بزن...
اردلان بازویش را میگیرد و سعی میکند از جا بلندش کند.
-پاشو بابا... پاشو بریم بیمارستان.
آراد با شنیدن کلمه ی بیمارستان با چشم هایش که کمی تار میدید خیره ی پدرش میشود و نطقش باز میشود:
-بیمارستان چیه بابا مگه تیر خوردم...
اردلان نوچی میکند و بر حرفش پافشاری میکند:
-پاشو پسر لج نکن.
دید آراد به حالت عادی برمیگردد. به کمک رعنا و پدرش از جا بلند میشود و به چهره های نگرانشان زل میزند. جو سنگین او را وادار میکند در جلد همیشگی اش فرو رود تا کمی اوضاع آرام شود.
لبخند دلگرم کننده ای به روی پدرش میزند و لب میجنباند:
-خوبم؛ چیزی نشد.
اردلان بی اهمیت به حرفش بازویش را میکشد و سعی میکند او را به سمت در ببرد:
-پسر حرف گوش بده خونریزی داری... بیا بریم یه درمونی واست پیدا کنیم...
آراد اما در جایش خشک میشود و مخالفت میکند. از آن ها اصرار و از آراد امتناع. دست آخر اردلان کم می آورد و با نگرانی میپرسد:
-میتونی بایستی؟ میتونی راه بری؟
آراد ابرو بالا میاندازد و لبخندی به روی نگرانی پدرش میزند. سرش را بالا میبرد و خنده ی آهسته و کوتاهی میکند و با لحن اطمینان بخش و کشیده ای میگوید:
-آره...
ساعتی بعد آریا با حالی آشفته و پریشان بر روی تختش نشسته بود و عصبی پایش را تکان میداد. اگر سه ساعت دیگر بیدار میماند بیست و چهار ساعت میشد که نخوابیده بود...
از در باز اتاقش به داخل اتاق برادرش که درش باز بود نگاهی میاندازد. رعنا با اصرار فراوان آراد را مجبور کرده بود زخمش را تمیز و پانسمان کند. روی تخت پشت سر او نشسته بود و با دقت خرده شیشه ها را از او جدا میکرد و به زخمش میرسید.
آراد که هنوز فکرش مشغول حرف های رعنا بود نتوانست جلوی خودش را بگیرد. آهسته جوری که بقیه متوجه نشوند رعنا را مخاطب قرار میدهد:
-یعنی شوهر سابقت ازت پول خواست... تو هم قبول کردی؟ حالا قبول هم کردی کردی... باید اینجوری میکردی؟
رعنا بدون آن که دست از کار بکشد جوابش را میدهد.
-خب چی کار میکردم؟
-میومدی پیش خودم...
لبخندی مرموزانه لب های رعنا را به بازی میگیرد.
-اهمیت میدادی؟
-معلومه که میدادم...
دل رعنا از حرفش گرم میشود. هر روز یک قدم بیشتر داشت به او نزدیک میشد. همین طور ادامه میداد میتوانست مانند گذشته تمام و کمال پسرش را داشته باشد. حتی میتوانست کلمه ی مادر را از زبانش بشنود در حالی که او را صدا میزند...
پینو نزدیکشان میشود. پای چپ آراد که روی زمین بود را میگیرد و از آن بالا میرود و خود را در آغوشش میاندازد.
اردلان وارد راهرو میشود. بین دو اتاق میایستد و نگاهش را به رو به رو میدهد. در جلد مقتدر همیشگی اش فرو میرود و جوری که همه بشنوند و حرفش را آویزه ی گوششان کنند حرفش را بر زبان جاری میکند:
-از این ثانیه به بعد...
آریا چشم هایش را به پدرش میدهد و دست های رعنا برای لحظه ای خشک میشوند و از کار کردن می ایستد. آراد اما بدون آن که چشم به پدرش دهد گوشش را به او میدهد.
-کسی حق نداره نه راجب اتفاقات امشب؛ و نه از اون دختر حرفی به زبون بیاره... انگار که اصلا وجود نداشته...
حرفش به خشم در وجود آریا جان میدهد. پدرش چه میگفت؟ پری اش وجود نداشته؟
از جایش بلند میشود و کنترل صدایش از دستش در میرود:
-چی چی واسه خودت میبری و میدوزی؟ نظر من و پرسیدی یا مثل همیشه خودت باید حکم کنی؟ اون دختری که امشب دیدی قراره عروست بشه... یعنی چی که حرفش رو نزنید؟
اردلان که از لحن بی پروای پسرش جا خورده بود چشمانش را تا انتها باز میکند و مبهوت خیره ی چهره ی خشمگینش میشود. آریا تا به امروز این گونه بر سر پدرش فریاد نکشیده و بود و حالا رفتارش تعجب و ناباوری را در چهره ی اردلان جان داده بود.
وارد اتاق آریا میشود و همان طور که به سمتش میرفت شمرده شمرده لب میزند:
-وقتی چند تا بچه به خاطر یه عروسک میفتن به جون هم، چاره اش اینه که یا لنگه ی عروسک رو واسه ی بقیه شون بخری... یا عروسک رو از همشون بگیری!
آریا چشم میبندد و دندان روی هم فشار میدهد. منطقش پذیرای حرف های پدرش نبود... لب هایش را از حرص روی هم فشار میدهد و چشم باز میکند.
-بابا این چه مثالیه مگه طرف عروسکه؟ چرا نباید حرفش باشه؟ مشکلش چیه غیر از این که...
چشم میبندد و باز هم ادامه ی جمله اش را میخورد.
-من عیب نمیذارم رو دختر مردم؛ ولی اون دختر از همین الان بینمون بحث و جدل راه انداخته... پس نمیتونه وصله ی ما باشه! من نمیخوام تو خونه ام سر یه دختر جنگ راه بیفته... تمام!
آریا خونش به جوش میآید. مقاومت پدرش و سنگی که داشت جلوی آن ها میانداخت چهره اش را رو به خشم میبرد. جلوی اردلان خم میشود و با فریاد کلمات را به هم وصل میکند:
-تو خودت به من یاد دادی واسه خواسته ام بجنگم...
انگشت اشاره اش را به طرفش نشانه میگیرد و ادامه میدهد:
-تو... تو... همین تو...! حالا توقع نداشته باش با حرفت پا پس بکشم... من و پری با هم ازدواج میکنیم. چه تو بخوای چه نخوای...!
خشم چهره ی اردلان را سرخ میکند. بی اهمیتی آریا نسبت به او و حرف هایش خشم را در وجودش شعله ور میکند. نگاه تند و خشنی به آریا میاندازد. لب روی هم فشار میدهد و دستش را بالا میبرد...
آریا خیره به دستش که بالا رفته بود میشود. پلک هایش بی اختیار حرکت میکنند تا بسته شوند اما چشم نمیبندد... میخواهد بار اول را ببیند. ببیند به خاطر عشق چه کرد و عشق او را به کجا رساند... میخواهد ببیند دست پرقدرتی را که روزی پدرانه حمایتش میکرد حالا قرار است روی صورتش بنشيند.
با فرود آمدن دست اردلان روی صورت آریا و پخش شدن صدای سیلی اش در فضا رعنا و آراد تکان سختی در جایشان میخورند. حرکت اردلان دور از ذهن و انتظار آن ها بود...
آریا دستش را روی گونه اش میکشد و آراد با خشم از جایش بلند میشود. امشب به حد کافی کشیده بود... موضوع کینه و انتقام قدیمی که درگیرشان کرده بود... کار رعنا و اتفاقات بعدش حسابی در وجودش سنگینی میکرد و گنجایش اتفاق دیگری را نداشت... کلافه بود از سر و صداهای پی در پی... کلافه بود از گیر افتادن در آن خانه... همه ی این ها به کنار؛ کشیده خوردن برادرش آن هم به دلیل گـ ـناه نکرده و به خاطر جنگیدن برای عشق هیچ به مذاقش خوش نمیآمد...!
صدایش را بالا میبرد و با خشم خطاب به پدرش فریاد میزند:
-بسه دیگه... واسه امشب بسه دیگه... دو نفر هم رو دوست دارن کجای دنیا این جرمه؟
اردلان بدون آن که نگاه به آراد بدهد از همان جا جوابش را میدهد:
-وقتی یه نفر دیگه هم اون دختر رو دوست داره و به خاطرش جدل پیش میاد جرمه...
آراد در حالی که سمت در اتاقش قدم برمیدارد درمانده لب میزند:
-مگه این مشکل آریاست که یکی دیگه هم دختره رو دوست داره؟ منم هستی رو دوست دارم؛ شاید هزار نفر دیگه هم هستی رو دوست داشته باشن... دیگه من باید بکشم کنار؟ میشه مگه بابا...؟
اردلان که انگار اسم هستی را نشنیده بود و اعتراف پسرش را متوجه نشده بود صدایش را بالا میبرد:
-نه تا وقتی که همه ی اون آدما تو یه خونه باشن و همو بشناسن!
کمی مکث میکند و مغزش تازه قسمت اول جمله ی پسرش را تحلیل میکند. چشمانش را تنگ میکند؛ متفکر به آراد زل میزند و مردد میپرسد:
-تو چی گفتی پسر؟
آراد به چهارچوب در اتاقش تکیه میدهد. نفسش را بیرون میدهد و بدون آن که لرزشی به صدایش وارد کند حرفش را تکرار میکند:
-من و هستی همدیگه رو دوست داریم.
آن همه موضوع آن هم در یک شب اجازه نمیدهد اردلان به اندازه کافی از باخبر شدن از این موضوع لـ*ـذت کافی را ببرد و خوشحال شود. فقط باعث میشود کمی از عصبانیتش فروکش کند... حقیقتا آرزو داشت یک نفر از دخترهای فامیلش عروسش شود!
نفسش را به بیرون فوت میکند. از اتاق بیرون میآید و قبل از آن که از راهرو خارج شود آهسته لب میزند:
-حرفم رو گفتم... خلاص!
این را میگوید و از راهرو خارج میشود. آریا تک خنده ای میکند و بیدرنگ به سمت کمد لباسش میرود. کوله پشتی ای از آن خارج میکند و مشغول جمع کردن لباس هایش میشود. آراد عملش را که میبیند خود را به داخل اتاق میاندازد و با تردید میگوید:
-نگو که میخوای بری...
آریا همان طور که هر چه دم دستش میآمد را در کوله اش میانداخت با خنده ی معناداری جوابش را میدهد:
-اون نمیخواد تو خونش دعوا باشه و منم قرار نیست از پری دست بکشم... پس آره... از اینجا میرم...
چشم های آراد گرد میشوند و توصیه کنان با لحن کشیده ای لب میزند:
-آریا مسخره بازی در نیار... بیا برو بیرون یه بادی به کلت بخوره آروم که شدی برگرد...
آریا با حرص زیپ کوله پشتی را میبندد و رو به برادرش می توپد:
-گوه بخور... خودت برو یه بادی به کلت بخوره...
رعنا وارد اتاق میشود و با لحن نرمی حرف آراد را تأیید میکند:
-راست میگه آریا جان... من با اردلان حرف میزنم... برو بیرون یه چرخی بزن تا آروم شی.
آریا قاب عکس مادرش را از روی پاتختی چنگ میزند. لبخند تلخی میزند و جواب رعنا را میدهد:
-خودت شوهرت رو بهتر میشناسی رعنا خانوم؛ تا خودش نخواد فقط خدا حریفش میشه...
به سمت آراد میرود و او را به پشت میچرخاند. با دقت به گردنش خیره میشود و چشم هایش را با پشیمانی میبندد. نفسش را بیرون میدهد و بی هیچ حرفی راهش را به سمت بیرون در پیش میگیرد. آراد سعی میکند مانعش شود که با خشونت او را به عقب هل میدهد.
از اتاق خارج میشود؛ رعنا و آراد به دنبالش میروند و مدام اسمش را صدا میزنند و سعی میکنند منصرفش کنند. پایین راه پله که می رسند آراد با دستش عاجزانه بازویش را چنگ میزند. آریا نگاه تندی به او میاندازد و با خشونت بازویش را رها میکند و به راهش ادامه میدهد.
آراد دوان دوان خودش را به جای همیشگی پدرش یعنی کتاب خانه میرساند. بدون در زدن خودش را داخل میاندازد و با دستش به بیرون اشاره میکند.
-بابا آریا داره میره...
اردلان پلک روی هم میگذارد و سکوت میکند. سکوت میکند اما از درون میشکند.
سکوتش که طولانی میشود آراد با حیرت صدایش میکند:
-بابا میگم آریا داره میره نمیخوای کاری کنی...؟
اردلان چشم باز میکند و بی حرف به زمین چشم میدوزد. خونسردی اش آرادِ خونسرد را کلافه میکند... تازه داشت میفهمید خونسردی خودش گاهی چه قدر حرص آدم ها را در می آورد...
کمی خم میشود و در حالی که دیگر از این که پدرش کاری کند ناامید شده بود با لحنی نومید و ناباور برای بار آخر صدایش میزند:
-بابا...؟
اردلان به نرمی سر تکان میدهد و آهسته لب میزند:
-برمیگرده.
-برنمیگرده. آریا از تو لجبازتره...
-برمیگرده... دو روز دیگه قدر چیزی که از دست داده رو میفهمه و برمیگرده...
آراد پوزخندی میزند و سرش را تکان میدهد.
-بابا به نظرت آریا رو جوری بار اوردی که پول واسش مهم باشه؟
اردلان لبخند کم رنگی میزند. با این که دلش از رفتن پسر ارشدش به شدت فشرده شده اما خم به ابرو نمیآورد. از جایش بلند میشود. نگاه معناداری به آراد میاندازد و در حالی که از کنارش گذر میکند لب میزند:
-منظور من پول نبود پسر...
در مقابل چشمان متعجب آراد حرکت میکند و از کتابخانه خارج میشود. آراد با بهت رفتن پدرش را خیره میشود. بعد از چند ثانیه به سمت حیاط پا تند میکند اما آریا خیلی وقت بود که آن جا را ترک کرده بود.
راوی
سرش را به شیشه ی ماشین تکیه میدهد و منتظر میماند. پدرش راضی باشد یا نباشد او کاری که قرار بود را انجام میدهد. هومن لطف کرده بود و خانه ی مجردی اش را در اختیار او گذاشته بود بی آن که انتظاری داشته باشد. اما خود آریا از این وضع به شدت ناراضی بود. باید هر چه زودتر بر سر کاری میرفت و خانه ای دست و پا میکرد تا بتواند از پس زندگی مشترکی که قرار بود با پریاش شروع کند بر بیاید.
چند دقیقه بعد مادر پریچهر از خانه خارج میشود و در را پشت سرش میبندد. آریا بیدرنگ از ماشین پیاده میشود و او را صدا میزند:
-خانم خانی؟
سیمین با چهره ای متفکر یه عقب میچرخد و با دیدن آریا اخمی غلیظ چهره اش را فرا میگیرد. نفسش را کلافه بیرون میدهد و با اخم میگوید:
-اینجا چی میخوای؟
-اومدم باهاتون صحبت کنم.
سیمین رو از آریا میگیرد و در حالی که به جلو حرکت میکند لب میزند:
-دیشب به اندازه ی کافی حرف زدیم.
آریا با چند قدم بزرگ خود را به او میرساند و راهش را سد میکند. سیمین اخم دیگری به رویش میکند و ناچار سر تکان میدهد و میگوید:
-گوش میدم.
آریا چند لحظه مکث میکند. باید از راهی استفاده میکرد تا بتواند زن سرسخت مقابلش را نرم کند. آمده بود تا بله را بگیرد؛ برعکس این در ذهنش نمیگنجید...
لحنش را آرام و آهسته میکند و سپس شروع به حرف زدن میکند:
-خانم خانی من دخترتون رو دوست دارم. دِ آخه اگه دوسش نداشتم این قدر خودم رو نمیکشتم و خودم رو به آب و آتیش نمیزدم که نظر شما رو جلب کنم... من قصدم جدیه... از خودم تعریف نمیکنم؛ هزار تا اشتباه تو جوونی کردم و هزار تا my friend داشتم... اما هیچ وقت چشم به ناموس کسی نداشتم.
-اگه دوسش داشتی میومدی جلو نه این که سوار ماشین ببریش دور دور...
آریا شانه هایش را بالا میبرد و مشتاقانه میگوید:
-خب اجازه بدید بیام...!
سیمین با پوزخندی مسخره جوابش را میدهد:
-چه فایده دیگه...
چشم از آریا میگیرد و از کنارش گذر میکند. با هر قدمش آریا حس میکند یک قدم از پری دورش میکنند. نمیتوانست؛ نه دل و نه منطقش نمیتوانستند اجازه دهند بدون آن که رضایت را از سیمین بگیرد بگذارد او برود...
خیره به او که در حال رفتن بود میشود و عاجز و دردمند لب میزند:
-من هیچ وقت مادرم رو ندیدم خانم خانی...
پاهای سیمین بی جان میشوند و در جایش خشک میشود. لحظه ای دلش به حال آریا میگیرد اما سریع خودش را جمع و جور میکند و به سمت او میچرخد.
آریا قدمی به سمتش برمیدارد و ادامه میدهد:
-همیشه از بچگی میگفتم اگه مامانم بود این رفتارو باهاش میکردم... فلان چیز رو واسش میخریدم... فلان جا میبردمش... واسش بهترین پسر دنیا میشدم... اما نبود... بعدش تصمیم گرفتم به جاش واسه زنم جبران کنم... همون رفتارا رو با اون داشته باشم... خیلی دوست داشتم الان اون رو میوردم تا باهاتون صحبت کنه اما متأسفانه نیست و خودم باید کارمو پیش ببرم... خودم باید راهم رو باز کنم... من مادرم رو ندیده دوست داشتم و به همون مادری که آرزوی دیدنش به دلم موند قسم میخورم خانم خانی... من دختر شما رو دوست دارم!
لحن آریا گر چه عادی بود اما سیمین توانست حزن و بغض و حسرت پشتش را حس کند. و هم چنین صداقتش را! اگر میخواسته دل سیمین را نرم کند موفق شده بود...
سیمین نگاه به چهره ی ملتمسش میدهد. به نرمی سر تکان میدهد و میگوید:
-پریچهر تازه باباش رو از دست داده پس توقع نداشته باش الان قرار سور و سات خواستگاری رو بذارم... و قبلش یه شرط دارم واست!
آریا بی درنگ و بی تردید جوابش را میدهد:
-هر چی باشه قبول میکنم...
شرط سیمین مانند پتک بر سرش فرود آمد.
-تا عید حق نداری ببینیش... اگه واقعا دوسش داری حق نداری ببریش این ور اون ور... عید قرار خواستگاری رو میذاریم... اگه قسمت هم بودید اون موقع هر جا خواستی میتونی ببریش...
آریا چشم روی هم میگذارد. شرط سیمین گرچه برایش سخت و عذاب آور بود اما حاضر بود برای یک عمر با پری بودن چند وقت بدون پری بودن را تحمل کند. سرش را به نرمی به معنای تأیید تکان میدهد و به آرامی میگوید:
-چشم.
بعد از آن که حرف هایشان را میزنند و آریا بله را میگیرد به او تعارف میکند تا مقصدش او را برساند که با مخالفت سیمین رو به رو میشود. برای همین بی حرف و قبراق از او جدا میشود. سوار ماشین میشود و اولین کاری که میکند این است که شماره ی پریچهر را بگیرد.
پریچهر
من در حال حاضر باید یک ترم جلوتر باشم؛ اما به جایش دارم به حرف های این جلالی نکبت گوش میدهم. گوش که نه؛ فقط صداهایی که خارج میشوند را میشنوم نه معنی آن ها. ذهنم آشفته تر از آن است که بتواند حرف های جلالی را تحلیل کند.
به آریا فکر میکنم. به کار زشت مادرم و به کیان... آخ کیان...
در ذهنم خودم را تصور میکنم در حالی با دو دست به موهایش چنگ زده و دارم سرش را به دیوار میکوبم. بعد هم چند مشت نثار چشم های سبزش میکنم. آن قدر با مشت میکوبمش که تمام صورتش سیاه و کبود میشود... اما باز هم دلم خنک نمیشود.
نگاهی به نیم رخ هستی میاندازم و را حرص نفسم را بیرون میدهم. بالاخره بعد از دو ساعت فک زدن بیخود جلالی رضایت میدهد و کلاس را تمام میکند.
کوله ام را چنگ میزنم و از کلاس بیرون میآیم و توجهی به هستی که داشت بیخود برای دو نمره ی بیشتر التماس جلالی را میکند نمیکنم. دلم هم هیچ برایش نمیسوزد. همان ابتدا به او گفتم سراغ رشته ی مورد علاقه اش برود اما او سر باز زد و حالا مثل خر در گل گیر کرده.
میدانستم هستی حالا حالا ها کلاس دارد. برای همین راه مغازه ی پدرم را در پیش میگیرم. وارد مغازه میشوم و به فرهاد میگویم اگر میخواهد برای ناهار به خانه شان برود. کمی تعارف میکند اما عاقبت میرود.
با صدای زنگ تلفنم دست در جیب کاپشنم میکنم و تلفنم را در می آورم. آریاست. بعد از کار مادرم حالا با چه رویی با او صحبت کنم؟
چند ثانیه خیره به تلفن میشوم. بالاخره دستم را روی صفحه اش حرکت میدهم. نمیتوانم که تا آخر عمر از او فرار کنم... به قول آراد... باید رو به رو شد...
تلفن را به گوشم میچسبانم و قبل از آن که سلامی کنم یا او چیزی بگوید تند و تند و شرمنده لب میزنم:
-ببخشید ببخشید... مامانم یه کم زود عصبی میشه... ولی دلش نرمه... تروخدا ببخشید...
کمی مکث میکند. خنده ای میکند و صدای شادش در گوشم میپیچد:
-حالا میفهمم به کی رفتی.
ابروهایم را به هم گره میدهم و متفکر میپرسم:
-چه طور...؟
-با مامانت صحبت کردم. زود عصبی میشه اما دلش نرمه...
گره ی ابروهایم از هم باز میشود و از تعجب بالا میروند.
-ی... یعنی چی؟
-یعنی... عید با گل و شیرینی میام ببینم خانم خانی جوابش مثبته یا میخواد ناز و ادا بیاد...
دهانم از تعجب باز میشوند و خنده چهره ام را پر میکند. ناخودآگاه و بی اراده جیغی میکشم و فریاد میزنم:
-دروغ میگی آریا!
تلفن را جابه جا میکنم و منتظر صدای آریا میمانم.
آرام و آهسته لب میزند:
-مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟
احساس میکنم در صدایش چیزی غیرعادی است. مثل این که ناراحت باشد... سرم را بالا میاندازم و نوچی میکنم.
-نه... ولی چه طوری؟
-اونش دیگه شگرد خودمه!
اصراری نمیکنم... هر طور شد که شد... مهم این است که شد!
-آریا؟
-جان؟
-چیزی شده؟
-چی مثلا؟
شانه هایم را به نرمی بالا میاندازم و میگویم:
-نمیدونم... صدات یه جوریه... انگار ناراحتی...
-نه بابا... دیشب دیر خوابیدم صبح زود هم بیدار شدم. خستمه همین.
دانلود رمان و کتاب های جدید
دانلود رمان های عاشقانه