کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
صدای فریادش اردلان را از کتاب خانه و بقیه را از اتاق هایشان سراسیمه و ترسیده به آن جا می‌کشاند.
کیان گیج و غریب به واکنش غیرعادی اش خیره می‌شود. چه دلیلی داشت از حرفش این گونه برآشفته شود؟
اردلان با ابروهایی به هم گره خورده و رعنا با چهره ای به خواب نشسته در آن جا ظاهر می‌شوند. نوری‌ ترسیده و دوان دوان از اتاقش بیرون می‌آید. زن بیچاره از ترس وقت نکرد حتی روسری ای سرش کند.
آخرین نفری که به جمعشان اضافه می‌شود آراد است که با قدم های آرام و آهسته از راه پله پایین می‌آید. از کنار رعنای پریشان گذر می‌کند و پایین راه پله می‌ایستد.
اردلان یک نظر‌ به چهره های متعجبشان می‌اندازد و سوال همه را می‌پرسد.
-آریا؟‌ چی‌ شده پسر؟
رعنا پریشان بود... هیچ چیز به ذهنش نمی‌رسید تا بر زبان قفل شده اش جاری سازد. نوری ترسیده و کیان متعجب بود.
آراد اما آراد بود... مانند همیشه ساکت و خونسرد ایستاده بود و منتظر چشم به دهان برادرش دوخته بود.
آریا بدون آن که به کیان نگاه کند دستش را به سمتش نشانه می‌گیرد و از بین دندان هایش می‌غرد:
-میگه پری رو...
زبانش نمی‌چرخد ادامه ی جمله اش را تکمیل کند. پری اش مال خودش بود و بس؛ حق دوست داشتنش برای خودش بود و بس!
دندان روی هم فشار می‌دهد و خطاب به آراد دستور می‌دهد:
-ببرش تا یه بلایی سرش نیوردم... ببرش آراد...
همان دو جمله کافی بود تا برادر تیزش تمام مطلب را بگیرد.‌ پلک می خواباند و دلش به حال کیان می‌سوزد. بیچاره ندانسته آریا را به جان خود انداخته بود...
کیان بی‌فکر به جلو می‌رود. بازوی آریا را چنگ می‌زند و او را به سمت خود می‌چرخاند. رعنا با دیدن این صحنه در جایش تکانی می‌خورد و یک پله پایین می‌آید.
-دختره رو من دوست دارم تو چته این وسط جوش‌ میاری؟
تکرار دوباره ی آن جمله کافی بود تا کاسه ی صبر آریا لبريز شود. به یک باره بازویش را رها می‌کند. کف‌ دستانش را به سـ*ـینه ی کیان می‌کوباند و او را به عقب می‌راند.
-نداری... نه تو نه آراد؛ هیچ کدومتون... اشتباه گرفتی برادر من؛ منم که پری رو دوست دارم نه آراد...
فقط شنیدن مخفف اسم دختر آن هم با آن لحن صمیمانه کافی بود تا شک کیان به یقین تبدیل شود. نگاه ماتش را بین او و آراد حرکت می‌دهد و چشمانش تا انتها گرد می‌شوند.
قدرتش را در سرش جمع می‌کند و بی‌اختیار با سر به پیشانی آریا می‌کوبد. صدای برخورد سرش با پیشانی آریا مصادف می‌شود با جیغ رعنا و هین نوری. آریا تعادلش را از دست میدهد اما قبل از سقوطش دستی به بازویش چنگ می‌زند و مانع سقوطش می‌شود. قامتش را صاف می‌کند و به پدرش که مانع سقوط او شده بود خيره می‌شود. دستش را بالا می‌برد و خونی‌ که از بینی‌اش سرازیر شده بود را با آستین کتش پاک می‌کند.
برای چند لحظه سکوت سنگینی‌ بر فضا حاکم می‌شود و تنها صدای نفس های سنگین آدم ها به گوش می‌رسد. آریا نگاهش را با خشم به چهره ی گُر گرفته ی کیان می‌دهد. رعنا با قدم های سریع خودش را به آن ها می‌رساند و ناباورانه خیره ی کیان می‌شود.
طولی نمی‌کشد که آریا مثل تیر رها شده به سمتش یورش می‌برد و کیان هم متقابلا عملش را تکرار می‌کند. خوشبختانه بقیه سریع می‌جنبند و خودشان را بین آن دو می‌اندازند. صدای دعوا و فحاشی‌ آن دو به یک دیگر با صدای لرزان و ترسیده ی نوری‌ که خدا و تمام مقدسات را صدا می‌زد مخلوط می‌شود.
رعنا با سر و صورتی آشفته در حالی که در وسط جدل آن ها بود با کلافگی به کیان که اردلان داشت او را به عقب می‌راند خیره می‌شود و عاجزانه جیغ می‌کشد:
-بسه دیگه کیان... مگه نه به من گفتی گفتم اون دختر قسمت تو نیست؟ مگه نگفتم بی‌خیال شو؟
با شنیدن این حرف پاهای آریا بی‌جان می‌شوند و در جایش خشک می‌ایستد. نگاه مشکوکش را به رعنا میدهد و متفکر یه سمتش قدم برمی‌دارد.
-تو از کجا میدونستی قسمت اون نیست؟
رعنا زبانش خشک می‌شود و خاموش خیره اش می‌شود. آریا نگاه مشکوکش را بین رعنا و آراد رد و بدل می‌کند. چشم هایش گرد می‌شوند و ناباور رو به آراد می‌پرسد:
-تو میدونستی؟
کمی‌ فکر می‌کند و اتفاقات را به هم ربط می‌دهد. بی اراده کف‌ دو دستش را حرکت می‌دهد و محکم به سـ*ـینه ی او می‌کوبد.
-معلومه که میدونستی...
آراد قدمی به عقب‌ پرتاب می‌شود. به مجسمه ی مدل ماهی بزرگی که روی استند چوبی بلندی بود برخورد می‌کند و تعادلش را از دست می‌دهد. مجسمه و میزش سقوط می‌کنند و آراد پشت سر آن ها سقوط می‌کند. آریا در جایش تکان می‌خورد. بی اراده دست دراز می‌کند تا از جایی به او چنگ بزند اما دیر می‌کند...
صدای شکستن مجسمه گوش ها را خراش می‌دهد و تکه هایش روی زمین پخش می‌شود. آراد روی تکه شیشه ها فرود می‌آید و صدای جیغ غلیظ و مادرانه ی رعنا به دل ها چنگ می‌زند.
نوری با دستش محکم روی صورت خود می‌زند و آهی عمیق می‌کشد.
-ای بمیرم مادر...
این را می‌گوید و به سمتش پا تند می‌کند. رعنا در حالی که اشکش گونه اش را لمس می‌کرد ناباور و آهسته روی زمین جای می‌گیرد. اردلان هراسان به سمتش می‌دود و کنارش بر روی زمین فرود می‌آید و به آراد که از درد پلک هایش را روی هم فشار می‌داد با نگرانی‌ زل می‌زند.
-آراد؟ خوبی بابا؟
آراد همان طور که پلک روی هم گذاشته بود سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد. آریا نفسش را بیرون می‌دهد و با پشیمانی به حاصل کارش و یک لحظه عصبانی‌ شدنش خیره می‌شود. رعنا دست لرزانش را حرکت می‌دهد و آن را زیر گردن آراد می‌گذارد تا از جا بلندش کند. اردلان دست زیر کمرش می‌گذارد و سعی می‌کند بلندش کند.
رعنا با حس کردن خیسی خون وحشت زده دستش را عقب می‌کشد و آن را مقابل صورت خود می‌گیرد. چشم آریا و اردلان که به خون کم رنگی که قسمت کوچکی از دست رعنا را قرمز کرده بود می‌افتد چیزی درونشان فرو می‌ریزد. اردلان وحشت زده به پشت آراد و خرده شیشه هایی که روی گردنش زخم های کوچکی گذاشته بودند نگاه می‌کند.
رعنا سرش را بالا می‌گیرد و نگاه خشمگینش را به آریا و کیان می‌دهد. آراد هنوز هم مانند کودکی با دردش دل رعنا را هم به درد می آورد. رعنا روی زانوهایش بالا می‌نشیند و با چهره ای به خشم نشسته رو به آن دو تشر می‌رود:
-خاک تو سرتون که واسه یه دختر افتادین به جون هم... همین رو میخواستین؟
خون در رگ های آریا به جوش می‌آید. پری اش هر دختری نبود. ارزش آن را داشت تا به خاطرش به جان همه ی دنیا بیفتد!
رعنا نگاه به آراد می‌دهد و با غیظ خطاب به آن دو ادامه می‌دهد:
-برین گم شید دوتاتون!
کیان در جایش پوزخندی می‌زند و به چهره ی نگران رعنا زل می‌زند. هنوز هم کفری میشد وقتی دل نگرانی‌ و مادری مادرش را برای آراد می‌دید. انگار هیچ وقت به این موضوع عادت نمی‌کرد... عقب گرد می‌کند و بی صدا از عمارت خارج می‌شود.
نوری با نگرانی‌ به آرادی که سرگیجه داشت نگاه می‌کند و با بغض لب می‌زند:
-خوبی مادر؟ یه حرفی بزن...
اردلان بازویش را می‌گیرد و سعی‌ می‌کند از جا بلندش کند.
-پاشو بابا... پاشو بریم بیمارستان.
آراد با شنیدن کلمه ی بیمارستان با چشم هایش که کمی‌ تار می‌دید خیره ی پدرش می‌شود و نطقش باز می‌شود:
-بیمارستان چیه بابا مگه تیر خوردم...
اردلان نوچی می‌کند و بر حرفش پافشاری می‌کند:
-پاشو پسر لج نکن.
دید آراد به حالت عادی برمی‌گردد. به کمک رعنا و پدرش از جا بلند می‌شود و به چهره های نگرانشان زل می‌زند. جو سنگین او را وادار می‌کند در جلد همیشگی اش فرو رود تا کمی اوضاع آرام شود.
لبخند دلگرم کننده ای به روی پدرش می‌زند و لب میجنباند:
-خوبم؛ چیزی نشد.
اردلان بی اهمیت به حرفش بازویش را می‌کشد و سعی می‌کند او را به سمت در ببرد:
-پسر حرف‌ گوش بده خونریزی داری... بیا بریم یه درمونی واست پیدا کنیم...
آراد اما در جایش خشک می‌شود و مخالفت می‌کند. از آن ها اصرار و از آراد امتناع.‌ دست آخر اردلان کم می آورد و با نگرانی‌ می‌پرسد:
-میتونی بایستی؟ میتونی راه بری؟
آراد ابرو بالا می‌اندازد و لبخندی به روی نگرانی‌ پدرش می‌زند. سرش را بالا می‌برد و خنده ی آهسته و کوتاهی می‌کند و با لحن اطمینان بخش و کشیده ای می‌گوید:
-آره...
ساعتی بعد آریا با حالی آشفته و پریشان بر روی تختش نشسته بود و عصبی پایش را تکان میداد. اگر سه ساعت دیگر بیدار می‌ماند بیست و چهار ساعت میشد که نخوابیده بود...
از در باز اتاقش به داخل اتاق برادرش که درش باز بود نگاهی می‌اندازد. رعنا با اصرار فراوان آراد را مجبور کرده بود زخمش را تمیز و پانسمان کند. روی تخت پشت سر او نشسته بود و با دقت خرده شیشه ها را از او جدا می‌کرد و به زخمش می‌رسید.
آراد که هنوز فکرش مشغول حرف های رعنا بود نتوانست جلوی خودش را بگیرد. آهسته جوری که بقیه متوجه نشوند رعنا را مخاطب قرار می‌دهد:
-یعنی شوهر سابقت ازت پول خواست... تو هم قبول کردی؟ حالا قبول هم کردی کردی... باید اینجوری میکردی؟
رعنا بدون آن که دست از کار بکشد جوابش را می‌دهد.
-خب چی کار می‌کردم؟
-میومدی پیش خودم...
لبخندی مرموزانه لب های رعنا را به بازی میگیرد.
-اهمیت می‌دادی؟
-معلومه که می‌دادم...
دل رعنا از حرفش گرم می‌شود. هر روز یک قدم بیشتر داشت به او نزدیک می‌شد. همین طور ادامه میداد می‌توانست مانند گذشته تمام و کمال پسرش را داشته باشد‌. حتی می‌توانست کلمه ی مادر را از زبانش بشنود در حالی که او را صدا می‌زند...
پینو نزدیکشان می‌شود. پای چپ آراد که روی زمین بود را می‌گیرد و از آن بالا میرود و خود را در آغوشش می‌اندازد.
اردلان وارد راهرو می‌شود. بین دو اتاق می‌ایستد و نگاهش را به رو به رو می‌دهد. در جلد مقتدر همیشگی اش فرو می‌رود و جوری که همه بشنوند و حرفش را آویزه ی گوششان کنند حرفش را بر زبان جاری می‌کند:
-از این ثانیه به بعد...
آریا چشم هایش را به پدرش می‌دهد و دست های رعنا برای لحظه ای خشک می‌شوند و از کار کردن می ایستد. آراد اما بدون آن که چشم به پدرش دهد گوشش را به او می‌دهد.
-کسی حق نداره نه راجب اتفاقات امشب؛ و نه از اون دختر حرفی به زبون بیاره... انگار که اصلا وجود نداشته...
حرفش به خشم در وجود آریا جان می‌دهد. پدرش چه میگفت؟ پری اش وجود نداشته؟
از جایش بلند می‌شود و کنترل صدایش از دستش در میرود:
-چی‌ چی واسه خودت می‌بری و می‌دوزی؟‌‌ نظر من و پرسیدی یا مثل همیشه خودت باید حکم کنی؟ اون دختری که امشب دیدی قراره عروست بشه... یعنی چی که حرفش رو نزنید؟
اردلان که از لحن بی پروای پسرش جا خورده بود چشمانش را تا انتها باز می‌کند و مبهوت خیره ی چهره ی خشمگینش می‌شود. آریا تا به امروز این گونه بر سر پدرش فریاد نکشیده و بود و حالا رفتارش تعجب و ناباوری را در چهره ی اردلان جان داده بود.
وارد اتاق آریا می‌شود و همان طور که به سمتش می‌رفت شمرده شمرده لب می‌زند:
-وقتی چند تا بچه به خاطر یه عروسک میفتن به جون هم، چاره اش اینه که یا لنگه ی عروسک رو واسه ی بقیه شون بخری... یا عروسک رو از همشون بگیری!
آریا چشم می‌بندد و دندان روی هم فشار می‌دهد. منطقش پذیرای حرف های پدرش نبود... لب هایش را از حرص روی هم فشار می‌دهد و چشم باز می‌کند.
-بابا این چه مثالیه مگه طرف‌ عروسکه؟‌ چرا نباید حرفش باشه‌؟ مشکلش چیه غیر از این که...
چشم می‌بندد و باز هم ادامه ی جمله اش را می‌خورد.
-من عیب نمیذارم رو دختر مردم؛ ولی اون دختر از همین الان بینمون بحث و جدل راه انداخته... پس نمی‌تونه وصله ی ما باشه! من نمی‌خوام تو خونه ام سر یه دختر جنگ راه بیفته... تمام!
آریا خونش به جوش می‌آید. مقاومت پدرش و سنگی که داشت جلوی آن ها می‌انداخت چهره اش را رو به خشم می‌برد. جلوی اردلان خم می‌شود و با فریاد کلمات را به هم وصل می‌کند:
-تو خودت به من یاد دادی واسه خواسته ام بجنگم...
انگشت اشاره اش را به طرفش نشانه می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
-تو... تو... همین تو...! حالا توقع نداشته باش با حرفت پا پس بکشم... من و پری با هم ازدواج می‌کنیم. چه تو بخوای چه نخوای...!
خشم چهره ی اردلان را سرخ می‌کند. بی اهمیتی آریا نسبت به او و حرف هایش خشم را در وجودش شعله ور می‌کند. نگاه تند و خشنی به آریا می‌اندازد. لب‌ روی هم فشار می‌دهد و دستش را بالا می‌برد...
آریا خیره به دستش که بالا رفته بود می‌شود. پلک هایش بی اختیار حرکت می‌کنند تا بسته شوند اما چشم نمی‌بندد... می‌خواهد بار اول را ببیند. ببیند به خاطر عشق چه کرد و عشق او را به کجا رساند... می‌خواهد ببیند دست پرقدرتی را که روزی پدرانه حمایتش می‌کرد حالا قرار است روی صورتش بنشيند.
با فرود آمدن دست اردلان روی صورت آریا و پخش شدن صدای سیلی اش در فضا رعنا و آراد تکان سختی در جایشان می‌خورند. حرکت اردلان دور از ذهن و انتظار آن ها بود...
آریا دستش را روی گونه اش می‌کشد و آراد با خشم از جایش بلند می‌شود. امشب به حد کافی کشیده بود... موضوع کینه و انتقام قدیمی که درگیرشان کرده بود... کار رعنا و اتفاقات بعدش حسابی در وجودش سنگینی‌ میکرد و گنجایش اتفاق دیگری را نداشت... کلافه بود از سر و صداهای پی در پی... کلافه بود از گیر افتادن در آن خانه... همه ی این ها به کنار؛ کشیده خوردن برادرش آن هم به دلیل گـ ـناه نکرده و به خاطر جنگیدن برای عشق هیچ به مذاقش خوش نمی‌آمد...!
صدایش را بالا می‌برد و با خشم خطاب به پدرش فریاد می‌زند:
-بسه دیگه... واسه امشب بسه دیگه...‌ دو نفر‌ هم رو دوست دارن کجای دنیا این جرمه؟
اردلان بدون آن که نگاه به آراد بدهد از همان جا جوابش را می‌دهد:
-وقتی یه نفر‌ دیگه هم اون دختر رو دوست داره و به خاطرش جدل پیش میاد جرمه...
آراد در حالی که سمت در اتاقش قدم برمی‌دارد درمانده لب می‌زند:
-مگه این مشکل آریاست که یکی دیگه هم دختره رو دوست داره؟ منم هستی رو دوست دارم؛ شاید هزار نفر دیگه هم هستی رو دوست داشته باشن... دیگه من باید بکشم کنار؟ میشه مگه بابا...؟
اردلان که انگار اسم هستی را نشنیده بود و اعتراف پسرش را متوجه نشده بود صدایش را بالا می‌برد:
-نه تا وقتی که همه ی اون آدما تو یه خونه باشن و همو بشناسن!
کمی مکث می‌کند و مغزش تازه قسمت اول جمله ی پسرش را تحلیل می‌کند. چشمانش را تنگ می‌کند؛ متفکر به آراد زل می‌زند و مردد می‌پرسد:
-تو چی گفتی پسر؟
آراد به چهارچوب در اتاقش تکیه میدهد. نفسش را بیرون می‌دهد و بدون آن که لرزشی به صدایش وارد کند حرفش را تکرار می‌کند:
-من و هستی همدیگه رو دوست داریم.
آن همه موضوع آن هم در یک شب اجازه نمی‌دهد اردلان به اندازه کافی از باخبر‌ شدن از این موضوع لـ*ـذت کافی را ببرد و خوشحال شود. فقط‌ باعث می‌شود کمی از عصبانیتش فروکش کند... حقیقتا آرزو داشت یک نفر‌ از دخترهای فامیلش عروسش شود!
نفسش‌ را به بیرون فوت می‌کند. از اتاق بیرون می‌آید و قبل از آن که از راهرو خارج شود آهسته لب‌ می‌زند:
-حرفم رو گفتم... خلاص!
این را می‌گوید و از راهرو خارج می‌شود. آریا تک خنده ای می‌کند و بی‌درنگ به سمت کمد لباسش می‌رود. کوله پشتی ای از آن خارج می‌کند و مشغول جمع کردن لباس‌ هایش می‌شود. آراد عملش را که می‌بیند خود را به داخل اتاق می‌اندازد و با تردید می‌گوید:
-نگو که میخوای بری...
آریا همان طور‌ که هر چه دم دستش می‌آمد را در کوله اش می‌انداخت با خنده ی معناداری جوابش را می‌دهد:
-اون نمیخواد تو خونش دعوا باشه و منم قرار نیست از پری دست بکشم... پس آره... از اینجا میرم...
چشم های آراد گرد می‌شوند و توصیه کنان‌ با لحن کشیده ای لب می‌زند:
-آریا مسخره بازی‌ در نیار... بیا برو بیرون یه بادی به کلت بخوره آروم که شدی برگرد...
آریا با حرص زیپ کوله پشتی را می‌بندد و رو به برادرش می توپد:
-گوه بخور... خودت برو یه بادی به کلت بخوره...
رعنا وارد اتاق می‌شود و با لحن نرمی حرف آراد را تأیید می‌کند:
-راست میگه آریا جان... من با اردلان حرف‌ می‌زنم... برو بیرون یه چرخی بزن تا آروم شی.
آریا قاب عکس مادرش را از روی پاتختی چنگ می‌زند. لبخند تلخی می‌زند و جواب رعنا را می‌دهد:
-خودت شوهرت رو بهتر میشناسی رعنا خانوم؛ تا خودش نخواد فقط خدا حریفش میشه...
به سمت آراد می‌رود و او را به پشت می‌چرخاند. با دقت به گردنش خیره می‌شود و چشم هایش را با پشیمانی می‌بندد. نفسش را بیرون می‌دهد و بی هیچ حرفی راهش را به سمت بیرون در پیش می‌گیرد. آراد سعی می‌کند مانعش شود که با خشونت او را به عقب هل می‌دهد.
از اتاق خارج می‌شود؛ رعنا و آراد به دنبالش می‌روند و مدام اسمش را صدا می‌زنند و سعی می‌کنند منصرفش کنند. پایین راه پله که می رسند آراد با دستش عاجزانه بازویش را چنگ می‌زند. آریا نگاه تندی به او می‌اندازد و با خشونت‌ بازویش را رها می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد.
آراد دوان دوان خودش را به جای همیشگی پدرش یعنی کتاب خانه می‌رساند. بدون در زدن خودش را داخل می‌اندازد و با دستش به بیرون اشاره می‌کند.
-بابا آریا داره میره...
اردلان پلک روی هم می‌گذارد و سکوت می‌کند. سکوت می‌کند اما از درون می‌شکند.
سکوتش که طولانی می‌شود آراد با حیرت صدایش می‌کند:
-بابا میگم آریا داره میره نمیخوای کاری کنی...؟
اردلان چشم باز می‌کند و بی حرف به زمین چشم می‌دوزد. خونسردی اش آرادِ خونسرد را کلافه می‌کند... تازه داشت می‌فهمید خونسردی خودش گاهی چه قدر حرص آدم ها را در می آورد...
کمی خم می‌شود و در حالی که دیگر از این که پدرش کاری کند ناامید شده بود با لحنی نومید و ناباور برای بار آخر صدایش می‌زند:
-بابا...؟
اردلان به نرمی سر‌ تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
-برمیگرده.
-برنمیگرده. آریا از تو لجبازتره...
-برمیگرده... دو روز دیگه قدر چیزی‌ که از دست داده رو می‌فهمه و برمی‌گرده...
آراد پوزخندی می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.
-بابا به نظرت آریا رو جوری بار اوردی که پول واسش مهم باشه؟
اردلان لبخند کم رنگی می‌زند. با این که دلش از رفتن پسر‌ ارشدش به شدت فشرده شده اما خم به ابرو نمی‌آورد. از جایش بلند می‌شود. نگاه معناداری به آراد می‌اندازد و در حالی که از کنارش گذر می‌کند لب‌ می‌زند:
-منظور من پول نبود پسر...
در مقابل چشمان متعجب آراد حرکت می‌کند و از کتابخانه خارج می‌شود. آراد با بهت رفتن پدرش را خیره می‌شود. بعد از چند ثانیه به سمت حیاط پا تند می‌کند اما آریا خیلی وقت بود که آن جا را ترک کرده بود.

راوی

سرش را به شیشه ی‌ ماشین تکیه میدهد و منتظر می‌ماند. پدرش راضی باشد یا نباشد او کاری که قرار بود را انجام می‌دهد. هومن لطف کرده بود و خانه ی مجردی اش را در اختیار او گذاشته بود بی آن که انتظاری داشته باشد. اما خود آریا از این وضع به شدت ناراضی‌ بود. باید هر چه زودتر بر سر کاری میرفت و خانه ای دست و پا می‌کرد تا بتواند از پس زندگی مشترکی که قرار بود با پری‌اش شروع کند بر بیاید.
چند دقیقه بعد مادر پریچهر از خانه خارج می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد. آریا بی‌درنگ از ماشین پیاده می‌شود و او را صدا می‌زند:
-خانم خانی؟
سیمین با چهره ای متفکر یه عقب میچرخد و با دیدن آریا اخمی غلیظ چهره اش را فرا می‌گیرد. نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و با اخم می‌گوید:
-اینجا چی می‌خوای؟
-اومدم باهاتون صحبت کنم.
سیمین رو از آریا می‌گیرد و در حالی که به جلو حرکت می‌کند لب می‌زند:
-دیشب به اندازه ی کافی حرف زدیم.‌
آریا با چند قدم بزرگ خود را به او می‌رساند و راهش را سد می‌کند. سیمین اخم دیگری به رویش می‌کند و ناچار سر‌ تکان می‌دهد و می‌گوید:
-گوش میدم.
آریا چند لحظه مکث می‌کند. باید از راهی استفاده می‌کرد تا بتواند زن سرسخت مقابلش را نرم کند.‌ آمده بود تا بله را بگیرد؛ برعکس این در ذهنش نمی‌گنجید...
لحنش را آرام و آهسته می‌کند و سپس‌ شروع به حرف‌ زدن میکند:
-خانم خانی من دخترتون رو دوست دارم. دِ آخه اگه دوسش نداشتم این قدر خودم رو نمی‌کشتم و خودم رو به آب و آتیش نمیزدم که نظر شما رو جلب‌ کنم... من قصدم جدیه... از خودم تعریف نمیکنم؛ هزار تا اشتباه تو جوونی کردم و هزار تا my friend داشتم... اما‌ هیچ وقت چشم به ناموس‌ کسی‌ نداشتم.
-اگه دوسش داشتی میومدی جلو نه این که سوار ماشین ببریش دور دور...
آریا شانه هایش را بالا می‌برد و مشتاقانه می‌گوید:
-خب اجازه بدید بیام...!
سیمین با پوزخندی مسخره جوابش را می‌دهد:
-چه فایده دیگه...
چشم از آریا میگیرد و از کنارش گذر می‌کند. با هر قدمش‌ آریا حس‌ می‌کند یک قدم از پری دورش‌ می‌کنند. نمی‌توانست؛ نه دل و نه منطقش نمی‌توانستند اجازه دهند بدون آن که رضایت را از سیمین بگیرد بگذارد او برود...
خیره به او که در حال رفتن بود می‌شود و عاجز و دردمند لب‌ می‌زند:
-من هیچ وقت مادرم رو ندیدم خانم خانی...
پاهای سیمین بی جان می‌شوند و در جایش خشک می‌شود. لحظه ای دلش به حال آریا می‌گیرد اما سریع خودش را جمع و جور می‌کند و به سمت او می‌چرخد.
آریا قدمی به سمتش برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:
-همیشه از بچگی میگفتم اگه مامانم بود این رفتارو باهاش می‌کردم... فلان چیز رو واسش می‌خریدم... فلان جا می‌بردمش... واسش بهترین پسر دنیا میشدم... اما نبود... بعدش تصمیم گرفتم به جاش واسه زنم جبران کنم... همون رفتارا رو با اون داشته باشم... خیلی دوست داشتم الان اون رو میوردم تا باهاتون صحبت کنه اما متأسفانه نیست و خودم باید کارمو پیش ببرم... خودم باید راهم رو باز کنم... من مادرم رو ندیده دوست داشتم و به همون مادری که آرزوی دیدنش به دلم موند قسم میخورم خانم خانی... من دختر شما رو دوست دارم!
لحن آریا گر چه عادی بود اما سیمین توانست حزن و بغض و حسرت پشتش را حس کند. و هم چنین صداقتش را! اگر میخواسته دل سیمین را نرم کند موفق شده بود...
سیمین نگاه به چهره ی ملتمسش می‌دهد. به نرمی سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
-پریچهر تازه باباش رو از دست داده پس توقع نداشته باش الان قرار سور و سات خواستگاری رو بذارم... و قبلش یه شرط دارم واست!
آریا بی درنگ و بی تردید جوابش را می‌دهد:
-هر چی باشه قبول می‌کنم...
شرط سیمین مانند پتک بر سرش فرود آمد.
-تا عید حق نداری ببینیش... اگه واقعا دوسش داری حق نداری ببریش این ور اون ور... عید قرار خواستگاری رو میذاریم... اگه قسمت هم بودید اون موقع هر جا خواستی میتونی ببریش...
آریا چشم روی هم می‌گذارد. شرط سیمین گرچه برایش سخت و عذاب آور بود اما حاضر بود برای یک عمر با پری بودن چند وقت بدون پری بودن را تحمل کند. سرش را به نرمی به معنای تأیید تکان می‌دهد و به آرامی میگوید:
-چشم.
بعد از آن که حرف هایشان را می‌زنند و آریا بله را میگیرد به او تعارف می‌کند تا مقصدش او را برساند که با مخالفت سیمین رو به رو می‌شود. برای همین بی حرف و قبراق از او جدا می‌شود. سوار ماشین می‌شود و اولین کاری که می‌کند این است که شماره ی پریچهر را بگیرد.

پریچهر

من در حال حاضر باید یک ترم جلوتر باشم؛ اما به جایش دارم به حرف های این جلالی نکبت گوش می‌دهم. گوش که نه؛ فقط صداهایی که خارج می‌شوند را می‌شنوم نه معنی آن ها. ذهنم آشفته تر از آن است که بتواند حرف های جلالی را تحلیل کند.
به آریا فکر می‌کنم. به کار زشت مادرم و به کیان... آخ کیان...
در ذهنم خودم را تصور می‌کنم در حالی با دو دست به موهایش چنگ زده و دارم سرش را به دیوار می‌کوبم.‌ بعد هم چند مشت نثار چشم های سبزش میکنم. آن قدر با مشت می‌کوبمش که تمام صورتش سیاه و کبود می‌شود... اما باز هم دلم خنک نمی‌شود.
نگاهی به نیم رخ هستی می‌اندازم و را حرص نفسم را بیرون‌ می‌دهم. بالاخره بعد از دو ساعت فک زدن بیخود جلالی رضایت می‌دهد و کلاس‌ را تمام می‌کند.‌
کوله ام را چنگ می‌زنم و از کلاس بیرون می‌آیم و توجهی به هستی که داشت بی‌خود برای دو نمره ی بیشتر التماس جلالی را می‌کند نمیکنم. دلم هم هیچ برایش نمی‌سوزد. همان ابتدا به او گفتم سراغ‌ رشته ی مورد‌ علاقه اش برود اما او سر باز زد و حالا مثل خر در گل گیر کرده.
میدانستم هستی حالا حالا ها کلاس دارد. برای همین راه مغازه ی پدرم را در پیش می‌گیرم. وارد مغازه می‌شوم و به فرهاد می‌گویم اگر میخواهد برای ناهار به خانه شان برود. کمی تعارف می‌کند اما عاقبت می‌رود.
با صدای زنگ تلفنم دست در جیب کاپشنم میکنم و تلفنم را در می آورم. آریاست. بعد از کار مادرم حالا با چه رویی با او صحبت کنم؟
چند ثانیه خیره به تلفن می‌شوم.‌ بالاخره دستم را روی صفحه اش حرکت می‌دهم. نمی‌توانم که تا آخر عمر از او فرار کنم... به قول آراد... باید رو به رو شد...
تلفن را به گوشم می‌چسبانم و قبل از آن که سلامی کنم یا او چیزی‌ بگوید تند و تند و شرمنده لب میزنم:
-ببخشید ببخشید... مامانم یه کم زود عصبی میشه... ولی دلش نرمه... تروخدا ببخشید...
کمی مکث می‌کند. خنده ای می‌کند و صدای شادش در گوشم می‌پیچد:
-حالا می‌فهمم به کی رفتی.
ابروهایم را به هم گره می‌دهم و متفکر می‌پرسم:
-چه طور...؟
-با مامانت صحبت کردم. زود عصبی میشه اما دلش نرمه...
گره ی ابروهایم از هم باز می‌شود و از تعجب بالا می‌روند.
-ی... یعنی چی؟
-یعنی... عید با گل و شیرینی میام ببینم خانم خانی جوابش مثبته یا میخواد ناز و ادا بیاد...
دهانم از تعجب باز می‌شوند و خنده چهره ام را پر می‌کند‌. ناخودآگاه و بی اراده جیغی میکشم و فریاد میزنم:
-دروغ میگی آریا!
تلفن را جابه جا می‌کنم و منتظر صدای آریا می‌مانم.
آرام و آهسته لب می‌زند:
-مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟
احساس میکنم در صدایش چیزی غیرعادی است. مثل این که ناراحت باشد... سرم را بالا می‌اندازم و نوچی می‌کنم.
-نه... ولی چه طوری؟
-اونش دیگه شگرد خودمه!
اصراری نمیکنم... هر طور شد که شد... مهم این است که شد!
-آریا؟
-جان؟
-چیزی‌ شده؟
-چی‌ مثلا؟
شانه هایم را به نرمی بالا می‌اندازم و می‌گویم:
-نمیدونم... صدات یه جوریه... انگار ناراحتی...
-نه بابا... دیشب دیر‌ خوابیدم صبح زود هم بیدار شدم. خستمه همین.
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    یک آن نذری که کرده ام را به یاد می آورم و بی درنگ لب می زنم:
    --آریا باید ببینمت. می خوام یه چیزی بهت بگم!
    -خب...
    ابروهایم را به هم می دوزم و سرم را تکان می دهم.
    -خب چی؟
    -تا شب خواستگاری نمیشه...
    یعنی چه نمی شود؟ چه چیزی جلوی دیدارمان را قرار است بگیرد؟
    -یعنی چی نمیشه؟
    -خب به مامانت قول دادم تا شب خواستگاری نمی بینمت.
    یک آن احساس کردم مغازه دارد دور سرم می چرخد. حالا دلیل رفتار خونسردانه ی امروز مادرم را می فهمم. خیالش راحت بود آریا قرار نیست مرا ببیند! عصبی پایم را روی زمین می کوبم و می غرم:
    -یعنی چی قول دادی؟
    -اون شرط گذاشت. منم قبول کردم.
    وای از دست تو مادرم! دیدار ما با هم چه مشکلی برای تو قرار بود ایجاد کند که این شرط را گذاشتی؟ باورم نمی شود این کار را کرده باشد! در ذهنم شروع به حساب کردن زمان باقی مانده تا عید می کنم... کم است، اما برای من زیاد است! برای دل بی تاب من بیش از حد زیاد است!
    -یعنی چی آخه... آریا من باید باهات حرف بزنم!
    -خب حرف بزن. من وقتم زیاده!
    -اینجا نمیشه باید...
    بقیه ی حرفم را با آمدن مشتری به مغازه می خورم و در دلم حسابی مشتری از خدا بی خبر را تف و لعنت می کنم. نفسم را عصبی بیرون می دهم و خطاب به آریا می گویم:
    -مشتری اومد. زنگ می زنم بهت.
    -باشه فعلا.
    تلفن را پایین می آورم. بی حوصله قطع می کنم و روی صندلی تقریبا پرتش می کنم. خدا به داد مشتری بیچاره برسد! امیدوارم بتوانم خودم را نگه دارم و تمام عصبانیتم را سرش خالی نکنم. نگاهی به صورت مشتری می اندازم. کمی دقیق تر می شوم. حس می کنم این دختر را قبلا جایی دیده ام اما نمی دانم کجا! سری تکان می دهم و لب می زنم:
    -بفرمایید.
    به مغاره نگاهی می اندازد و دور تا دورش را وارسی می کند. انگار آماده مغازه را بخرد! سرش را تکان می دهد و این بار نگاه به من می دهد و سر تا پایم را برانداز می کند. خودم حال و حوصله ی درست و حسابی ندارم. دخترک هم دارد با رفتارش تشدیدش می کند. متعجب به حرکات عجیبش خیره می شوم و بلند می گویم:
    -خانم بفرمایید!
    از برانداز کردنم می ایستد و به چشم هایم خیره می شود. نمی دانم چرا اما کمی نفرت در چشمانش نسبت به خودم حس می کنم! زیر آن چشمان مشکی یک نفرت خوابیده است! نفرتی که همه اش برای من است! نمی دانم. شاید اشتباه می کنم. شاید او هم مثل من اعصابش از جایی خراب است! قدمی به جلو برمی دارد و لب می زند:
    -دو تا مرغِ متوسط لطفا.
    مردد سرم را تکان می دهم و به سمت یخچال می روم. در تمام مدتی که کارم را انجام می دهم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کنم.
    مرغ ها را در ترازو می گذازم و بعد از حساب کردن هزینه اش پلاستیک را به سمتش می گیرم. نگاه بدی به سر تا پایم می اندازد و دستش را دراز می کند. دیگر تاب نگاه ها و رفتار مزخرفش را نمی آورم. پلاستیک را عقب می کشم و تشر می روم:
    -خانم مشکلی داری؟
    به چشم های مشکی اش زل می زنم. بینی اش داد می زند عملی است. صورتش برخلاف اندام لاغرش تقریبا پر است. پلاستیک را از دستم می کشد و با حرص لب می زند:
    -نه خیر!
    از رفتارش حرصم می گیرد. تحمل ندارم کسی بی دلیل این گونه با من رفتار کند! در حال حاضر توانایی این را دارم که او را همین جا کف زمین بخوابانم و تا جا دارد سیلی حواله اش کنم. حتی می توانم تا جا دارد فحشش دهم اما در دلم لعنت بر شیطانی می فرستم و لب می گزم. نگاه از چهره ام که می دانم عصبانیت کاملا درش مشهود است می گیرد و با قدم های تند از مغازه بیرون می رود.
    تا می آیم فکر کنم که که بود و معنی رفتارش چه بود تلفنم زنگ می خورد. لابد آریاست. خوب است گفتم خودم زنگ می زنم! به سمت تلفنم می روم و برش می دارم. برخلاف تصورم هستی است. یعنی چیزی شده؟ آخر زمان زیادی نیست از هم جدا شده ایم! تماس را برقرار می کنم و بدون هیچ حرف اضافه ای می گویم:
    -بله هستی؟
    -پریچهر... آریا میدونه! آریا فهمیده!
    صدایش مضطرب است. صدایش به قدری مضطرب است که اضطرابش را به اعماق وجودم انتقال می دهد. نفس هایم تندتند می شوند. صدایی در دلم فریاد می زند و می گوید آریا موضوع کیان را فهمیده. اما سعی می کنم نشنومش و آخرین امیدم را به کار بگیرم. با تته پته لب می زنم:
    -چ... چی رو...
    میان حرفم می پرد و مضطرب تر از قبل می گوید:
    -آریا می دونه کیان دوست داره!
    احساس می کنم سنگین شده ام. احساس می کنم همراه با سنگینی تنم یک وزنه ی سنگین رویم گذاشته اند. پاهایم بی حس می شوند و دستم را برای چنگ زدن به چیزی تکان می دهم اما دستم تنها در هوا می چرخد و روی صندلی آوار می شوم. دهانم بی صدا باز و بسته می شود و در نهایت صدایی ضعیف از آن خارج می شود.
    -و... ولی من... من همین ال... الان باها...
    -همین الان آراد زنگ زد... گفت آریا می دونه! پریچهر، آریا بخاطر همین موضوع با باباش دعواش شده! از خونه رفته!
    می دانستم چیزی شده. می دانستم اتفاقی افتاده. صدای آریا این را فریاد می زد! اما چیزی به من نگفت. یعنی در همین فاصله ی کم فهمیده؟ یا نخواسته به روی من بیاورد؟ به سقف نگاه می کنم و بغض می کنم. خدایا من که قول دادم خودم همه چیز را می گویم. چرا خودش فهمید؟ الان چه می شود؟
    راوی

    پوشه ی مدارک را از دستش می گیرد و بازش می کند. دست می کند و کاغذی را از بین مدارک بیرون می کشد. رو به رویش می گیردش و می گوید:
    -آریا جاوید...
    مرد سرش را تکان می دهد و ادامه می دهد:
    -بسیار خب. آریا. دیروز هم بهت گفتم، من و پدرت رقابت شدیدی با هم داریم. اما من حاضرم با کمال میل استخدامت کنم. هر چی نباشه شرکت جاوید با اون عظمت زیر دستت بوده...
    آریا لبخندی از روی رضایت می زند. سری تکان می دهد و می گوید:
    -لطف دارید.
    -تو با رقابت من و پدرت مشکلی نداری پسر؟
    آریا سرش را بالا می اندازد. چشم هایش را روی هم فشار می دهد و قاطعانه جواب می دهد:
    -نه آقای عطایی.
    عطایی سر تکان می دهد و لبخند گشادی می زند. تلفن روی میز را بلند می کند و شماره ای می گیرد. کمی بعد خطاب به پشت خطی اش می گوید:
    -پرنیان بیا اتاقم.
    تلفن را سر جایش می گذارد. بلند می شود و دستش را با خوشرویی به سمت آریا دراز می کند.
    -پس مبارک باشه واسه هردومون. امیدوارم بتونیم کنار هم پیشرفت کنیم.
    آریا دست دراز می کند و دستش را به گرمی فشار می دهد.
    -منم همین طور آقای عطایی.
    در باز می شود و نگاه آریا به سمت در می چرخد. دختری که آریا حدس می زد همان پرنیان باشد وارد می شود و سری برای آریا تکان می دهد. آریا دست عطایی را رها می کند و با لبخند کم رنگی سر تکان می دهد. پرنیان با قدم های بلند میز را دور می زند و به سمت عطایی می رود و می گوید:
    -بله بابا.
    عطایی با دست به آریا اشاره می کند. پرنیان رد اشاره ی پدرش را می گیرد و نگاه به آریا می دهد.
    -معرفی می کنم. آقای جاوید هستن.
    پرنیان با خوشرویی مجددا سر تکان می دهد و می گوید:
    -خوشبختم. منم پرنیان عطایی هستم.
    -آریا هستم.
    پرنیان نگاه کنجکاوی به پدرش می اندازد و با کنجکاوی لب می زند:
    -رئیس شرکت جاوید اینجا چی کار می کنه؟
    عطایی با خوشحالی ای انکار نشدنی جوابش را می دهد:
    -راهش رو از پدرش جدا کرده. قراره با ما کار کنه.
    آریا دلش می گیرد. هیچ وقت فکرش را نمی کرد راهش از پدرش جدا شود و رقیبان پدرش این گونه از جدایی شان خوشحال شوند.
    عطایی رو به آریا می کند و لب می زند:
    -آریا جان، پرنیان دفترتو بهت نشون میده و کارا رو باهات هماهنگ می کنه. زود باش پرنیان جان.
    پرنیان سر تکان می دهد و با قدم های بلند به سمت در می رود و بلند می گوید:
    -بیا دنبالم.
    آریا سری برای عطایی تکان می دهد و به دنبال پرنیان راه می افتد. پرنیان قدم هایش را آرام می کند تا آریا به او برسد. همراه هم وارد راهروی طول و درازی می شوند. پرنیان نفسی می گیرد و دستش را به انتهای راهرو به مردی که به آن ها نزدیک می شد اشاره می کند و می گوید:
    -قبل از هر چیزی بگم اونی که داره میاد سیروانه.
    سیروان به آن ها می رسد و قبل از آن که چیزی بگوید پرنیان ادامه می دهد:
    -سیروان اینجا نقشه کشه. تمام ساختمونایی که می بینی تو تهران ریزش می کنن رو سیروان نقشه کشی کرده.
    آریا و سیروان از حرفش به خنده می افتند. پرنیان نگاه متعجبی به خود می گیرد و زمزمه می کند:
    -شنیده بودم حقیقت تلخه، ولی نشنیده بودم خنده دار باشه!
    سیروان خنده اش را می خورد و دستش را به سمت آریا دراز می کند.
    -سیروان هستم.
    با چشم و ابرو اشاره ای به پرنیان می کند و ادامه می دهد:
    -آبجیم خیلی لطف داره بهم.
    پس خواهر و برادر بودند! آریا دست سیروان را به گرمی فشار می دهد و با خوشرویی لب می زند:
    -جاوید هستم. آریا جاوید.
    پرنیان نگاهی به هر دو آن ها می اندازد و خطاب به هردویشان می گوید:
    -دلیلی که آشناتون کردم اینه که از این به بعد قراره با هم کار کنید.
    رو به آریا می کند و ادامه می دهد:
    -جاوید جان، بیشتر کارات رو باید با سیروان انجام بدی.
    اشاره به سیروان می کند و با خنده می گوید:
    -مثلا اون می کشه و تو رنگ می کنی. خوبه... تیم خوبی میشین.
    سیروان زیرپوستی می خندد و لب می گزد. خون گرمی و خوش برخوردی پرنیان توجه آریا را به خود جلب می کند. تنها نقشه کشی که تا به امروز با او کار کرده بود آراد بود. لحظه ای دلش می گیرد. چه داد و فریادهایی که به ناحق بر سر آراد نکرد! از همین حالا مطمئن بود دلش حتی برای خونسردی آراد هم تنگ می شد. برای این که جلویش بایستد و با لبخندی که همیشه به نظر آریا مسخره می آمد نگاهش کند و آرامش کند. راستی اگر اینجا عصبانی می شد چه کسی قرار بود آرامش کند؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    بی هدف و خنثی؛ با چهره ای سرگردان به ساک های پر از پول نقد زل می‌زنند. ساعت دیواری دو نیمه شب را نشان می‌داد و تاریکی بر کل شهر و حتی‌ خانه سایه انداخته
    آراد سرش‌ را به نرمی تکان می‌دهد و ابرو بالا می‌دهد:
    -مطمئنی بابا بیدار نمیشه؟
    رعنا سرش‌ را مطمئن تکان می‌دهد و با لحن آهسته ای جوابش را می‌دهد:
    -مطمئنم.
    آراد نگاه معنادار ساختگی ای به خود می‌گیرد و با شوخی ای که پشت لحنش‌ پنهان بود لب‌ می‌زند:
    -نکنه به اونم قرص دادی؟
    رعنا با چهره ای به حرص نشسته از کنایه ی‌ مصنوعی‌ آراد مردمک هایش را رو به بالا حرکت می‌دهد.
    -خوابش سنگینه... خودت اینو نمیدونی؟
    چیزی به یادش می‌آید؛ نفسش‌ را فوت می‌کند و لب میزند:
    -طلاها رو چی‌کار کنیم؟
    آراد سرگردان شانه بالا می‌دهد:
    -من چه بدونم!
    -کاش میذاشتی‌ بفروشیمشون...
    آراد نوچی‌ می‌کند و به سمتش سر‌ می‌چرخاند. با کلافگی نیم رخش را خیره می‌شود و لب‌ می‌زند:
    -فکر نمی‌کنی طلاهات خیلی بیشتر از دویست ملیون می‌ارزن؟
    لبخند معناداری می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -بعدشم... میتونی‌ تصور کنی اون گردنبند سبزِ رو دیگه نندازی گردنت؟‌ همونی که...
    رعنا کلافه وسط حرفش می‌پرد:
    -آره میدونم همونی که حسابی‌ عاشقش‌‌ بودم...
    -بودی؟ هستی... از دستش ندادی که!‌ همین جاست...
    رعنا نفسش‌ را به صورت آه عمیقی بیرون می‌دهد.
    -آره ولی دیگه نمی‌تونم بذارم گردنم چون مثلا دزدیدنشون...
    -یه بهونه ای پیدا می‌کنیم واسشون...
    -چی مثلا؟ دزدا پشیمون شدن و پسشون اوردن یا پسند نکردن؟
    آراد خیره به ساک های مشکی رنگ می‌شود و از حرف‌‌‌ رعنا در فکر فرو می‌رود. رعنا با اصرار فراوان میخواست طلاها را برای فروش ببرد اما آراد با اطلاع از این موضوع که چه قدر طلاها برای رعنا عزیز هستند تن به این کار نداد و خودش مبلغ مورد‌ نیاز را جور کرد...
    لب هایش را کش‌ می‌دهد و لب میجنباند:
    -اونا رو ول کن فعلا... یه فکری به حالشون میکنیم...
    به طور کامل به سمت رعنا میچرخد و متفکر به رعنایی که سر‌ تا پا سیاه پوش شده بود خيره می‌شود. کمی‌ او را با مردمک هایش برانداز می‌کند و می‌گوید:
    -بریم؟
    رعنا به خود حرکت می‌دهد و رخ به رخش قرار می‌گیرد. سرش‌ را به نرمی پایین می آورد و موافقت می‌کند.
    -محمود رو چی کار کنیم؟‌ بخوایم بریم بیرون میبینه ما رو...
    -باهاش صحبت کردم؛ واسش یه بهونه ی توپ اوردم... به بابا چیزی‌ نمیگه.
    این را می‌گوید و به سمت ساک ها می‌رود. دسته هایشان را بین انگشتانش قرار می‌دهد و از روی تخت بلندشان می‌کند. رعنا با چهره ای مضطرب که حاصل نگرانی‌ ای بود که به دلش چنگ می‌انداخت خیره اش می‌شود و می‌نالد:
    -کاش میذاشتی تنها برم... ایرج خطرناکه!
    آراد لحظه ای از حرکت می‌ایستد و نیم نظری به سمتش می‌اندازد.
    -خودت داری میگی خطرناکه... توقع داری ولت کنم تنها بری نصفه شبی؟ جوک نگو...
    دل رعنا از گرمای کلامش قرص و محکم می‌شود اما آرزو میکرد این حمایت در شرایط دیگری نسیبش می‌شد؛ نه حالا که در دردسر افتاده... نه در آن وضعیت بغرنج!
    ساعتی بعد هر دویشان در ماشین نشسته بودند و راه را برای رسیدن به مقصد طی می‌کردند. آراد خونسرد اما کنجکاو مشغول رانندگی اش بود و اما درست در کنارش دلشوره به جان رعنا افتاده بود و باعث بی‌قراری اش شده بود. از استرس دست های عرق‌کرده اش را مشت کرده بود و آن ها را بی‌هدف روی پای خود می‌کشید...
    -آروم باش... مگه داریم میریم جبهه جنگ؟
    رعنا نفسش را با استرس بیرون می‌دهد و بی حرف‌ نگاهش می‌کند. آراد حال زارش را که می‌بیند بی تفاوت شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -تو که اینقدر استرس‌ داری‌ قبول نمیکردی... من نمی‌دونم از چی میترسی... میریم پول رو میدیم برمی‌گردیم دیگه!
    -مگه می‌شد قبول نکنم؟‌ مگه بت نگفتم تهدید کرد که...
    آراد تک خنده ای می‌کند و حرفش را قطع می‌کند:
    -که میاد به بابا میگه تو عاشقش بودی...؟ که اون موقع که کارمندش بودی چشمت اونو گرفته بود...؟ بی‌خیال؛ آخه اینم شد دلیل واسه ترس؟ فکر کردی من خرم؟ اگه میبینی چت نمیزنم روت که دلیل واقیش رو بگی فکر نکن نفهمیدم داری دروغ میگی... منتظر می‌مونم... دیر یا زود خودت، خودت رو لو میدی...!
    رعنا نفسش‌ را با آه عمیقی بیرون می‌دهد و کلافه می‌نالد:
    -آراد!
    آراد سکوت می‌کند و چشم به جاده می‌دهد. از همان شب‌ که رعنا ماجرا را برایش تعریف کرد درجا فهمیده بود دلیل رعنا موجه نیست و حتما آتویِ دیگری دست شوهر سابقش دارد که این گونه ترس به جانش افتاده. که حاضر شده دزدی ساختگی ای را ترتیب دهد اما به هر نحوی که شده پول را جور کند... مطمئن بود رعنا کار دیگری کرده و گندی که زده چیز‌ دیگریست... اما سکوت را ترجیح می‌داد... مثل همیشه!
    سکوت سنگینی‌ که بر فضا فرمانروایی می‌کرد رعنا را به مرز کلافگی می‌رساند. نمی‌توانست وقتی استرس‌ آن گونه به جانش افتاده بود سکوت هم حالش را خراب تر کند.
    نفسی‌ می‌گیرد و آهسته لب می‌جنباند:
    -راجب قضیه ی کیان...
    آراد با نهایت خونسردی حرفش‌ را می‌برد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -کیان به مشاوره و روان شناس احتیاج داره... بلکه هم روان‌پزشک! خودتم اینو میدونی... همیشه میدونستی...
    رعنا چشم می‌بندد و سکوت می‌کند و ذهنش به گذشته های دور پرواز می‌کند. به زندگی پر فراز و نشیبش... به گذشته هایی که زندگی‌اش زمین تا آسمان با زندگی‌ کنونی اش تفاوت داشت...
    چشم باز می‌کند و در حالی که نگاه به خیابان می‌دهد زمزمه می‌کند:
    -پونزده سالم بود...
    توجه آراد به سمتش جلب می‌شود. رعنا نفسش را با آه و حسرت بیرون می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -پونزده سالم که بود... با بابام و خواهرم و مامانم تو یه خونه تقریبا کوچیک زندگی‌ می‌کردیم... بابام بازاری‌ بود؛ مغازه میوه فروشی داشت... پولدار نبودیم اما دستمون به دهنمون می‌رسید... خونه ی بابام نه آبم کم بود... نه نونم کم بود... فقط عقلم کم بود... یه روز از مدرسه که برمیگشتم خونه یکی مزاحمم شد... تا اومدم به خودم بیام یه جوون هفده هجده ساله اما هیکلی خوابوندش کف‌ زمین و تا می‌خورد زدش... بعدش فهمیدم اسمش ایرجه...
    نفسش راه با آه عميقی که ریشه در حسرت سنگینش بود بیرون می‌دهد و حرفش را ادامه می‌دهد:
    -آه ایرج... خلاصه منم بچه بودم و بی‌عقل؛ دیدم یه نفر اینجوری روم غیرتی میشه چنان دلم ضعف رفت که‌ انگار چه خبره... گذشت و وقتایی که از مدرسه برمیگشتم از دور حواسش بود که کسی‌ مزاحمم نشه... منم که خنگ؛ میگفتم رگ غیرتش باد کرده و خوشم اومده بود که اینجوری هوامو داره... که بعدا فهمیدم غیرت به این نیست... هوای کسی رو داشتن اینجوری نیست... خلاصه یه روز کشیدم کنار و گفت دلش پیشمه؛ گفت یتیمه و مادر پدرش مردن. کسی رو نداره اما قسم خورد که کار کنه و خرج زندگی رو در بیاره... منم که اون موقع پول واسم مهم نبود... پام رو کردم تو یه کفش که میخوام شوهر کنم... بابام بدبخت هر چی گفت پدرت خوب، مادرت خوب، پونزده سالته تازه... پسره هم هجده سالش نمیشه... آخ آراد... اگه بدونی چه بلوایی به پا کردم و چه بل بشویی تو خونه راه انداختم... ایرج یه سوختگی روی بازوش داشت... حتی اونم به چشمم نیومد... بگذریم از این جاها... بالاخره بابام راضی شد اما چه راضی ای... فقط اومد امضا داد و رفت... با ایرج ازدواج کردیم اما فردای عروسی وقتی به خاطر این که روغن زیاد ریختم توی غذا زد توی دهنم فهمیدم چه غلطی کردم... اما دیگه راه برگشت نداشتم... مجبور بودم بسوزم و بسازم... مجبور بودم پای غلطی که کردم بمونم... کم کم فهمیدم ایرج خسیسه... خیلی هم خسیسه... چون هر بار ازش کتک خوردم به خاطر پول بود... هیچ وقت فکر نمیکردم کیان به ایرج بره و دست به زن داشته باشه... خلاصه گذشت و همون سال کیان رو حامله شدم... از مدرسه هم که کلا زده بودم بیرون... کیان که به دنیا اومد زردی داشت. یه دور هم از ایرج کتک خوردم که چرا بچه زری داره! خب مگه من رنگش کردم تو شکمم؟ بگذریم... بابام که همون سال از غصه ی من دق کرد و مرد... دیگه کسی نبود بره مغازه. اینجور شد که وضع مامانمینا هم بد شد. کم کم خودمونم داشتیم پول کم میوردیم... ایرج پول نمیداد؛ خسیس بود اما کارش رو با گفتن این که نداریم و باید صرفه جویی کنیم توجیه می‌کرد... کیان هم هر روز خرجش بیشتر می‌شد... دو سال گذشت و وقتی حامله شدم به واسطه ی یکی‌ از‌ آشناهام اومدم خونتون واسه کار. اون موقع...
    با یادآوری آن قسمت از خاطراتش لبخند شیرینی روی لبش خانه می‌کند. سر می‌چرخاند و در حالی که نگاه به نیم رخ آراد می‌دهد ادامه می‌دهد:
    -اون موقع مامانت تو رو حامله بود...
    آراد سرعتش را کم می‌کند. نگاه به چهره اش می‌دهد و لبخند تلخی روی لبش جای می‌گیرد. می‌دانست زندگی‌ سختی داشته اما نمی‌دانست زندگی‌ اش تا این حد آشفته و نابسامان بوده..‌. یک آن در دل آرزو می‌کند کاش می‌توانست کاری کند گذشته اش تغییر کند و تمام آن خاطرات تلخ از‌ یادش برود اما صد افسوس که دستش به جایی بند نبود.
    برای‌ آن که کمی‌ او را سر‌ حال بیاورد و غم را از روی صورتش پاک کند تک خنده ای می‌کند و با شيطنت می‌گوید:
    -اومدی اونجا و هوای عاشقی زد به سرت آره؟
    از لحن بامزه اش غم رعنا سبک می‌شود و به خنده می‌افتد. بعد از چند ثانیه خندیدن خنده اش را محو می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -بگذریم... وقتی اومدم اونجا تازه تفاوتا داشتن خودشون رو نشون می‌دادن... ناخودآگاه شروع کردم و بابات رو با ایرج مقایسه می‌کردم... وقتی دیدم که چجوری هوای مامانت رو داره تازه فهمیدم هوای یه نفر رو داشتن یعنی چی...! فهمیدم غیرت یعنی چی... غیرت به این نبود که یه نفرو وسط کوچه بزنی... به این بود که دیدم وقتی مامانت شبونه ویار کرد که جیـ*ـگر میخوام بابات یه رستوران رو مجبور کرد نصفه شب مغازه رو باز کنه و جیـ*ـگر کباب کنه...! به این بود که وقتی مامانت زنگ زد بهش گفت لواشک میخوام نیم ساعت بعدش دیدم یه نفر از شرکت یه کارتون لواشک فرستاده... کم کم مقایسه کردم با خودم و دوران بارداریم که ایرج بدون توجه به این که حاملم هر روز میگرفتم زیر مشت و کشیده‌‌‌... منم حامله بودم... وقتی میرفتم خونه به جا خسته نباشی بهم میگفت خر حمال؛ از اون ور بابات روی مامانت اسم گذاشته بود زنبور... به خاطر چشماش...
    زمان زیادی از آن سال ها گذشته بود اما آراد هنوز هم می‌توانست حسادت زنانه ی رعنا را که پشت لحنش پنهان شده بود را حس کند!
    -خلاصه من زایمان کردم و بچم مرده به دنیا اومد... بعد از چند روز برگشتم عمارت و واسه چند روز قرار شد بمونم تا زایمان مامانت... دیگه تفاوتا خیلی داشتن واسم سنگینی میکردن... اون قدر که تصمیم به طلاق گرفتم... وقتی می‌دیدم بابات قبل از رفتن باید روی سر مامانت رو ببوسه... وقتی می‌دیدم شبا میبرش باغ و با هم آروم می‌رقصن... می‌دیدم که چه طور موهاشو می‌بافه‌..‌. چه طور سرشو رو سینش میذاره و نوازشش می‌کنه... از داخل میسوختم آراد... زن بودم و حسود! روزی که تو رو زایید تو هم زردی داشتی... گریه می‌کرد مثل ابر بهار... وقتی دیدم بابات چه طور آرومش میکنه و هواشو داره...
    دست های رعنا می‌شوند و بی اراده و خارج از کنترل با لحنی پرحرص ادامه می‌دهد:
    -نتونستم... نتونستم تحمل کنم... می‌خواستم... یه همچین زندگی ای رو دلم میخواست... می خواستم جای اون باشم... این شد که همون شب...
    -همون شب چی...؟
    این را آراد که با چهره ای متفکر و کنجکاو خیره اش شده بود می‌گوید. رعنا چد ثانیه ای سکوت می‌کند... نفسش را بیرون می‌دهد و لب می‌زند:
    -همون شب بود که فهمیدم عاشق یه مرد زن دار شدم... نمیدونی چه قدر از خودم بدم اومد... اما دیگه شد... دل که دست خود آدم نیست... تو یکی دیگه این رو خوب میدونی! الان توقع داری بذارم ایرج بره به بابات بگه رعنا وقتی زن داشتی چشمش دنبال تو بود؟ میخوای بذارم گذشته‌ی نحسم جلوی اردلان رو شه؟
    آراد نفسش را فوت می‌کند و سعی می‌کند قضاوتش نکند. تا جایی حق را به او می‌داد اما باز هم به نظرش ترسش از ایرج بی‌مورد بود!
    بالاخره به مقصد می‌رسند. وارد کوچه ای خلوت و نسبتا تاریک می‌شوند و آراد با دیدن مردی قوی هیکل که حدس می‌زد همان ایرج باشد ماشین را نگه می‌دارد. نیم نگاهی به رعنا می‌اندازد و آهسته لب می‌زند:
    -خودشه؟
    رعنا سرش را به نرمی پایین می آورد و با لحنی با حرص درآمیخته جوابش را می‌دهد:
    -خود لجنشه...!
    از ماشین پیاده می‌شوند. آراد ساک ها را از صندلی عقب بلند می‌کند و نگاه مطمئنی به رعنا می‌اندازد. رعنا از نگاهش حس‌ امنیت می‌گیرد و لبخند گرمی می‌زند. با هم به سمت ایرج حرکت می‌کنند و رو به رویش می ایستند.
    ایرج با دیدن رعنا مردمک هایش را روی ها حرکت می‌دهد. کثیفی نگاهش از چشم آراد دور نمی‌ماند.. اخم کم رنگی‌ می‌کند اما سعی می‌کند مانند همیشه آرامشش را حفظ کند. این همه عصبانی نشده بود اما حالا در آن موقعیت عصبانی شود؟ باید هر طور شده بود این کار را تمام میکرد... به خاطر رعنا!
    ایرج خنده ی ریزی می‌کند و خطاب به رعنا لب می‌زند:
    -رعنا... تا باشه بازم از این دیدار ها!
    رعنا که از حضور آراد امنیت و جرأت میگرفت با لحن تندی جوابش را می‌دهد:
    -ایشالله بری به جهنم که چشمم بهت نیفته ایرج...
    -هنوزم زبون درازی رعنا! همین اخلاقت رو خیلی دوست داشتم... همین که...
    آراد بی حوصله دو ساک را رها می‌کند و آن ها را جلوی پای ایرج می‌اندازد و با این حرکتش به گونه ای حرف او را قطع می‌کند. سر کج می‌کند و در حالی که با چشم به ساک ها اشاره می‌کند بی حوصله لب می‌زند:
    -پولت اینجاست. بگیرش و برو!
    ایرج ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و صورت آراد را با دقت بررسی می‌کند. قدمی به او نزدیک می‌شود و متفکر می‌پرسد:
    -جنابعالی؟
    آراد بدون آن که تردیدی در خود راه بدهد بی‌درنگ جوابش را می‌دهد:
    -پسرشم!
    چشم های رعنا تا انتها گشاد می‌شوند و با بهت خیره اش‌ می‌شود. بی‌شک اگر ایرج در آن جا نبود قری که در کمرش سنگینی میکرد را همان جا وسط خیابان رها میکرد و از شدت هیجان و خوشحالی حسابی می‌رقصید!
    ایرج اما به خنده می‌افتد. دیوانه وار می‌خندد و صدای خنده اش در کوچه ی خلوت می‌پیچد. کمی بعد خنده اش را می‌خورد و چشم به آراد می‌دهد و متفکر می‌پرسد:
    -پسرشی؟ هه...
    نگاه به رعنا میدهد و با لحن تحقیرآمیزی‌ لب می‌زند:
    -این که حامله نمیشه... عقیمه... خودم عقیمش‌ کردم... اون قدر زدمش تا بچش افتاد!
    اشک جمع شده در چشم رعنا راه خود را باز می‌کند و روی گونه اش سرازیر می‌شود. آراد اما متعجب‌ و حیران نگاه به ایرجی می‌دهد که داشت با افتخار از کارش حرف میزد! ابروهایش از ناباوری و تعجب بالا می‌روند و چشم هایش ناباورانه گشاد می‌شوند... آب دهانش را فرو می‌برد و ناباورانه می‌پرسد:
    -افتخار می‌کنی به کارت؟ فکر میکنی خیلی مردی؟
    نگاه ایرج رنگ خشم می‌گیرد. قدمی به سمت آراد برمی‌دارد و با حرص لب می‌زند:
    -آره... مردونگی رو از بابات یاد گرفتم جوجه!
    رعنا هراسان خود را میان آن دو می‌اندازد و رو به ایرج تشر می‌رود:
    -پولت رو گرفتی... برو دیگه...
    آراد اما در فکر فرو می‌رود و متفکر خیره اش می‌شود. خشم و نفرت آن مرد از چه چیزی سرچشمه می‌گرفت؟
    ایرج نگاه به انتهای خیابان می‌دهد و برای یک موتوری که در انتهای خیابان پارک بود سوت می‌کشد. بی‌حرف خم می‌شود و دسته ی ساک ها را می‌گیرد. قامتش را صاف می‌کند و به موتور سیکلت که صدایش هر لحظه نزدیک تر میشد خیره می‌شود. موتور سیکلت جلوی پای آراد پارک می‌کند و آراد متعجب خیره اش می‌شود‌. برای پسر بودن جثه ی خیلی ریزی داشت... یا یک بچه را پشت موتور گذاشته بودند یا...
    فردی که روی موتور نشسته بود دست به سمت کلاهش می‌برد و کلاهش را از روی سر برمی‌دارد. آراد با دیدن دختری چشم و مو قهوه ای ابروهایش بالا می‌روند و با دیدن چشمان قهوه ای رنگش ناخودآگاه یاد هستی می‌افتد. خنده ای در دل به فکر خود می‌کند. دخترکش با آن ناز و اداهای دخترانه کجا و آن دختر موتورسوار کجا...
    دختر نگاه به ایرج می‌دهد و با خنده لب می‌زند:
    -تموم شد بابا؟
    چشم های رعنا از تعجب گرد می‌شوند. نگاه به دختر می‌دهد و ناباور لب می‌زند:
    -بابا؟ کیان خواهر داره؟
    دختر نگاه به رعنا میدهد و پلک می‌زند.
    -خیلی هم خواهرش رو دوست داره!
    ایرج به سمتش می‌رود و ساک ها را روی موتور جاسازی می‌کند. نگاهی به دختر می‌اندازد و لب می‌زند:
    -هانیه جان... هی می‌گفتی تو که چشم سبز نیستی پس چشمای کیان به کی رفته... بفرما تحویل بگیر... به ایشون رفته...
    هانیه نگاه به رعنا میدهد و سرش‌ را با تحسین بالا و پایین می‌کند. نگاه از او میگیرد و به آراد که هنوز خیره اش بود می‌دهد و کاملا رک و بی پرده می‌گوید:
    -اوه... عجب چشمایی...
    آراد بدون آن که تعجبش را نشان بدهد تک خنده ای می‌کند و آهسته زمزمه می‌کند:
    -چه رُک!
    هانیه ابرو به هم می‌دوزد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -رُک دوست نداری؟
    آراد لبخندی می‌زند و نوچی می‌کند. هانیه با شنیدن صدای ایرج که داشت پشت او سوار می‌شد علی رغم میلش نگاهش را از او میگیرد و آماده ی حرکت می‌شود.
    صدای رعنا بلند می‌شود که خطاب به ایرج می‌گوید:
    -ایرج دیگه نمیخوام ببینمت. دیگه طرف من پیدات نشه... پولت رو گرفتی... شرت کم!
    ایرج لبخند غلیظی می‌زند. یکی از چشم هایش را می‌بندد؛ دستش را به سمت رعنا دراز می‌کند و در حالی که مدام انگشت اشاره و شصتش را به هم می‌زند می‌گوید:
    -من و تو به هم وصلیم دختر... تا جهنم با همیم...
    حرفش که تمام می‌شود پشت بند حرکات عجیبی که داشت با دستش در می آورد انگشت اشاره اش را رو به رویش می‌گیرد و موتور سکیت به حرکت در می‌آید و صدای گوشخراشش در کوچه می‌پیچد.
    رعنا با گام های بلند به دنبال موتور قدم برمی‌دارد و در حالی که بغضش آب می‌شود در خیابان زار می‌زند:
    -خدا لعنتت کنه ایرج... لعنت لعنت لعنت...
    آراد خودش را به او می‌رساند و بازویش را می‌گیرد. او را که همچنان داشت در خیابان فریاد می‌زد و خودش را خالی میکرد به سمت خود می‌چرخاند و در آغوشش جای می‌دهد. صدای رعنا به محض این که در آغـ*ـوش آراد فرو می‌رود خاموش می‌شود و تبدیل به گریه ای بی صدا می‌شود. نفسش را با هق هق بیرون می دهد و سعی می‌کند حالا که بعد از سال ها به وصال آغـ*ـوش پسرش رسیده حسابی خود را تخلیه کند... این روز را در خواب میدید؛ روزی که آراد او را دوباره مانند مادرش در آغـ*ـوش بگیرد...

    راوی

    با دقت به نقشه ی زیر دستش خیره می‌شود. چه این شرکت چه شرکت خودشان‌؛‌ آریا این روزها نمی‌توانست درست و حسابی روی کارش تمرکز کند. انگار عشق‌ کار دستش داده بود. اگر اخراج نمی‌شد خدا را شکر ‌میکرد.
    همان طور که در حال تحلیل و بررسی نقشه ی زیر دستش بود در با صدای بلندی باز می‌شود و آریا در جایش تکان سختی می‌خورد. با دیدن عطایی که خودش را آن گونه به داخل اتاق انداخته بود زیرلب بدون آن که عطایی بشنود زمزمه می‌کند:
    -یا خود خدا...
    عطایی نزدیک میز می‌شود و سرخوش رو به آریا لب می‌زند:
    -آریا جان حاضر شو... باید بریم سر یکی از ساختمونا...
    آریا چشم هایش را از تعجب درشت می‌کند و با اشاره به نقشه های زیر دستش می‌گوید:
    -ولی این نقشه ها...
    عطایی نوچی می‌کند و حرفش را قطع می‌کند.
    -نمیخواد بابا... وقت زیاد هست واسه اونا... این قدر کار نکن پسر... به فکر‌ خودت باش.
    این را می‌گوید و در حالی که از اتاق بیرون می‌رود می‌گوید:
    -پایین منتظرتم.
    بعد از رفتنش آریا چند ثانیه مبهوت به جایی‌ که ایستاده بود خيره می‌شود. شرکت اطلس که متعلق به عطایی بود شرکت خوبی بود اما همیشه یک قدم از شرکت جاوید عقب تر بود و همیشه آن دو شرکت رقابت شدیدی با هم داشتند. آریا به تازگی به این پی بـرده بود که دلیل این که این شرکت همیشه یک قدم از آن ها عقب بوده این بوده که عطایی همیشه کارهایش را به بعد موکول میکرد و بیش از حد بی‌خیال و سرخوش بود. مگر در مواقع مهم و ضروری! به وضوح ميتوانست ببیند که تمام بار شرکت روی دوش دو فرزند او یعنی پرنیان و سیروان است. سیروان... در این مدت توانسته بود حسابی با او کنار بیاید و با هم خو بگیرند. حتی چند باری هم خارج از شرکت یک دیگر را دیده بودند و یک طورهایی رفیق شده بودند. طبع خونگرمی داشت و آریا این اخلاقش را می‌پسندید.
    از جا بلند می‌شود و ناچار از اتاق بیرون میرود. سر راهش سری برای سیروان تکان می‌دهد که جوابش را با لبخندی از طرف سیروان میگیرد. از شرکت بیرون می‌رود و به همراه عطایی به سمت ساختمان راه میافتند.
    هنوز نصفه راه را طی نکرده بودند که تلفن عطایی زنگ می‌خورد. بعد از قطع کردن تلفنش نگاه به آریا می‌دهد و لب می‌زند:
    -متاسفانه من کاری واسم پیش اومده آریا. من رو برسون ساختمون... به پرنیان میگم بیاد جام. خودم با ماشین اون میرم...
    آریا نگاه به نیم رخش می‌دهد و لب می‌زند:
    -خانم عطایی امروز نیومده!
    -خب هر جا هست باید واسه کار خودش رو برسونه!
    پرنیان؛ او هم مانند برادرش خونگرم بود و باعث میشد جو شرکت حسابی صمیمی و دوستانه باشد. کمی هم شیطنت داشت و مزه پرانی هایش آریا را یاد خودش می‌انداخت... اکثر کارکنان شرکت از جمله آریا او را دوست داشتند و اگر یک روز نبود شرکت حسابی کسل کننده به نظر می آمد.
    به مقصد که می‌رسند آریا پشت سر عطایی از ماشین پیاده می‌شود و نگاهش را به پرنیان که از ماشینش پیاده شده بود می‌دهد. تیپ بیرونی اش از چشم آریا دور نمی‌ماند؛ بوت های قهوه ای رنگی را با جین آبی‌ روشن و پیراهن سفید رنگی پوشیده بود. روی پیراهنش هم مانتوی بلند و قهوه ای رنی‌ انداخته بود... به همراه یک شال مشکی...!
    عطایی به سمتش می‌رود. سرسری با هم روبوسی می‌کنند و نگاه های اطمینان بخششان را به هم میبخشند... آریا همیشه از رابـ ـطه ی بین پرنیان و پدرش خوشش می‌آمد... می‌توانست حدس بزند اگر پدر پری اش زنده بود رابـ ـطه شان به قشنگی رابـ ـطه ی پرنیان و پدرش می‌شود...
    پرنیان سوییچ ماشین را به عطایی می‌دهد و به سمت آریا قدم تند می‌کند. نفسش را بیرون می‌دهد و لب می‌زند:
    -من الان باید وسط آرایشگاه باشم و مانیکور کنم اما اینجام...
    آریا خنده ای می‌کند و سر کج می‌کند:
    -کار کاره دیگه!
    پرنیان نگاهش را به ساختمان می‌دهد و لب می‌زند:
    -بریم ببینیم چی‌ به چیه!
    آریا حرکت می‌کند و همراه با پرنیان به سمت ساختمان نیمه کاره ای به راه می‌افتند.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر

    کتاب را می‌بندم. چشمانم را هم همین‌طور. تمرکز میکنم و سعی می‌کنم مطالب را در ذهنم ماندگار کنم. صدایم را بالا می‌برم و چیزی که خوانده ام را تکرار می‌کنم:
    -به موجب ماده سیصد و هفتاد و چهار قانون آیین دادرسی مدنی؛ در مواردی که دعوا ناشی از قرارداد باشد، چنانچه به مفاد صریح سند یا قانون یا آیین نامه مربوط به آن قرارداد معنای دیگری غیر از معنای مورد نظر دادگاه صادرکننده رای داده شود، رای صادره در آن خصوص نقض می گردد.
    کتاب را باز می‌کنم و از این که توانسته ام کلمه به کلمه را عین کتاب بر زبان جاری کنم به وجد می‌آیم. کمتر از یک سال دیگر آزمون وکالت دارم و باید نهایت تلاش خود را بکنم تا قبول شوم. هر چند که ذهن تسخیر شده ام نمیتواند به درستی تمرکز کند و حواسم حسابی پرت آریاست اما دارم نهایت تلاش خود را می‌کنم.
    کتاب را باز می‌کنم و ماده بعدی را به دقت می‌خوانم. بعد از آن که خوب آن را به ذهن می‌سپارم کتاب را می‌بندم و دوباره صدایم را بلند می‌کنم:
    -به موجب ماده سیصد و هفتاد و چهار قانون آیین دادرسی مدنی...
    صدای کلافه مادرم از آشپزخانه بلند می‌شود و باعث می‌شود حرفم را بخورم.
    -وای بسه دیگه سرم رفت... از‌ صبح تا حالا هی ماده و بند و قانون و کوفت و زهرمار!
    مامان گل که روی مبل همیشگی اش کار همیشگی اش یعنی بافتن را انجام می‌داد نوچی می‌کند و لب می‌زند:
    -اِ... سیمین!
    صدایی از مادرم در نمی‌آید. درکش می‌کنم... از وقتی خبر بسته شدن پرونده پدرم به گوشش رسیده همین طور آشفته است. حال من بهتر از او نیست؛ فقط مثل همیشه خم به ابرو نمی‌آورم.
    از آشپزخانه بیرون می‌آید و در حالی که دست های خیسش را با شلوارش خشک می‌کند خطاب به مامان گل با ترشرویی می‌گوید:
    -مامان به سیاوش بگو پاشن واسه هاوش برن خواستگاری. هیچ خوش ندارم اردشیرو بهونه کرده میگه عزاداریم!
    مامان گل بدون آن که چشم از بافتنی اش بگیرد به آرامی‌ جوابش را می‌دهد:
    -باشه مادر. همین روزا میگم بیاد یه سر‌ اینجا و باهاش حرف میزنم.
    راستش من هم زیاد از این حرکت دایی ام خوشم نیامده. وقتی دلش رضا نیست برای خواستگاری آن دختر برود؛ چرا مرگ پدرم و این که عزاداریم را بهانه کرده؟ امیدوارم سر عقل بیاید و یک انسان مرده را بهانه نکند.
    تلفنم رو شکمم می‌لرزد. به عمد ویبره اش کردم که اگر آریا زنگ زد مادرم حساس نشود. تلفن را چنگ می‌زنم و آرام و بی صدا از پله ها بالا می‌روم. در بین راه تماس را برقرار می‌کنم و تلفن را به گوشم می‌چسبانم. صدایش که در گوشم پخش‌ می‌شود ناخودآگاه لبخند را روی لبم می‌نشاند.
    -سلام.
    در اتاق را باز می‌کنم و جوابش را می‌دهم:
    -سلام... چطوری؟
    -خوب؛ تو چطوری؟
    دروغ! از صدایش معلوم بود خسته ی کار است. می‌گوید رئیسش خیلی بی‌خیال است و این کارش حسابی حرصش را در می‌آورد! بعد شنیدن قضیه ی دعوایش با پدرش با هزار‌‌ زور سعی کردم راضی اش کنم به خانه برگردد و به خاطر من سختی نکشد اما گوشش بدهکار نبود. حتی به او گفتم حالا که پدرش راضی نیست حاضرم از ازدواج منصرف شوم که برای اولین بار با تشر رفتنش به خودم رو به رو شدم!
    -منم خوبم. چه خبرا؟
    -هیچ والا؛ دم عیدی هزار تا کار ریخته سرمون... تو چی کارا می‌کنی؟
    روی تخت می‌نشینم. شانه هایم را به نرمی بالا می‌دهم و می‌گویم:
    -منم هیچ. داشتم درس میخوندم. از صبح تا حالا نزدیک چهارصدتا ماده رو حفظ کردم.
    سوتی می‌کشد و پشت بندش لب می‌زند:
    -ماشالله! آزمون وکالت رو قورت میدی ایشالله!
    لبخندم غلیظ تر می‌شود و از ته دل می‌گویم:
    -ایشالله!
    حتی تصور این که از پس آزمون وکالت برآمده ام مرا از دنیا فارغ میکند. این که در دادگاه برای خودم راه بروم و داد و فریاد کنم و به قول‌ مادرم صدای نکره ام را بلند کنم... این فکرها مرا به وجد می‌آورند!

    راوی

    در آن طرف خط آریا دستش را روی دنده می‌گذارد و در حالی که حواسش به خیابان است لب می‌زند:
    -خب دیگه؛ مزاحمت نمیشم. به درست برس می آمور.
    -مزاحم نیستی...
    آریا تک خنده ای می‌کند و با لحنی حق به جانب‌ جوابش را می‌دهد:
    -میدونم.
    -آریا!
    صدای جیغ دخترکش لبخند روی صورتش را پهن تر و عریض تر می‌کند. بعد از کمی‌ حرف زدن تلفن را قطع می‌کند و آن را در جیبش می‌گذارد. زمان زیادی تا عید نمانده بود و همین حالا هم هوا رو به گرمی میرفت و بهار کم کم داشت خبر آمدنش را گوشزد میکرد. همین که تا چند روز دیگر آریا می‌توانست پری‌اش را ببیند باعث میشد سختی کار فراموشش شود...
    -عروس خانم بود؟
    این را پرنیانی که کنار آریا در ماشین نشسته بود می‌گوید. آریا بدون آن که نگاهش کند با همان لبخندش سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
    -حالا کی میری خواستگاری؟
    -عید.
    -به سلامتی. رشتش چیه؟
    -حقوق.
    پرنیان تک خنده ای می‌کند و ابرو بالا می‌برد.
    -اوه اوه... دست از پا خطا کردی میفرستت گوشه ی‌ زندان!
    آریا به دنبال حرفش به خنده می‌افتد و صدای خنده اش فضای کوچک ماشین را پر می‌کند‌. پرنیان نگاه معناداری به نیم رخش می‌دهد و ابروهایش را به هم گره می‌دهد. کمی خودش را نزدیک می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -عروسیت دعوتم میکنی یا نه؟
    -میگم بهترین میز رو واست آماده کنن!
    این بار پرنیان به دنبال حرفش به خنده می‌افتد. بعد از کمی‌ شوخی و بگومگو و سر به سر هم گذاشتن ماشین آریا جلوی شرکت اطلس متوقف می‌شود.
    پرنیان از ماشین پیاده می‌شود و در حالی به برادرش که از دور داشت به آن ها نزدیک می‌شد اشاره می‌کند میگوید:
    -نیگاش کن تروخدا... نیگا نیگا... قشنگ معلومه تا خود سحر بیدار بوده...
    آریا خنده ی زیرپوستی ای میکند. سیروان نزدیکشان می‌شود و با آن ها سلام و احوال پرسی میکند. رو به خواهرش می‌کند و با توجه به لباس هایش متفکر می‌گوید:
    -قرار بود امروز نیای!
    دخترک با چشمان مشکی اش براندازش‌ می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -قرار نبود بیام. اومدم اینجا سوییچ ماشینم رو از بابا بگیرم. جریان داره؛ میگم برات.
    آریا ناگهان با یادآوری چیزی سوییچ ماشینش را به سمت سیروان میگیرد و با لحن نرمی می‌گوید:
    -سیروان میشه ماشینم رو بذاری پارکینگ؟ داداشم کافه رو به رویی منتظرمه...
    سیروان دست دراز می‌کند و سوییچ ماشین را در دست می‌گیرد. با تکان دادن سرش موافقت می‌کند و به سمت ماشین می‌رود.
    دقایقی بعد آریا در حالی که روی میز نشسته بود و نگاهش را به خیابان دوخته بود قهوه اش را روی میز می‌گذارد. نگاه به آراد می‌دهد و لب می‌زند:
    -بابا چرا کس دیگه ای رو نداشت بالا سر‌ کارا؟
    آراد شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد و‌ با لحنی آهسته جواب میدهد:
    -به کس دیگه ای اعتماد نداشت.
    آریا بی اهمیت به حرفش با لحنی که دلخوری اش‌ نسبت به پدرش کاملا درش نمایان بود لب میزند:
    -از همون اول نباید میرفت. یهو ول کرد رفت همه کارا ریخت رو سر من بدبخت...
    آراد از شیشه نگاهی به شرکت اطلس می‌اندازد. با سر به شرکت اشاره می‌کند و می‌پرسد:
    -اینجا راحتی؟
    آریا نیم نظری به طرف‌ شرکت می‌اندازد و به نرمی سر تکان می‌دهد.
    -خوبه... همین که مجبور‌ نیستم بالا سر کارا باشم و به این و اون بگم چی کار کنن خودش نعمته. تو چی کارا می‌کنی؟
    آراد شانه هایش را بالا می‌اندازد و آهسته می‌گوید:
    -هیچ. مثل‌ قبلم... قرار خواستگاری سر جاشه؟
    آریا شانه بالا می‌برد و ابرو به هم گره می‌دهد. لب باز می‌کند و با لحنی مطمئن لب می‌زند:
    -البته که سر جاشه!
    -کاش عجله ای تصمیم نمی‌گرفتی.
    آریا با کلافگی نگاهش می‌کند و با چهره ای جمع شده لب می‌زند:
    -مثلا اگه عجله ای تصمیم نمیگرفتم بابا نظرش عوض میشد؟‌ نمیشنایش؟
    -میگم شاید با حرف زدن کوتاه میومد...
    لبخند معناداری گوشه ی لب آریا را بالا می‌برد. چند ثانیه با همان لبخند خیره ی برادرش میشود و با لحن آرام و خونسردی میگوید:
    -زر نزن راد؛ بچه گول می‌زنی؟
    -نه یعنی...
    آریا میان حرفش می‌شود و در حالی که با سر به قهوه اش اشاره می‌کند میگوید:
    -نه یعنی و زهرمار. قهوه ات رو بخور.
    آراد از چهره ی جمع شده و بی میل برادرش می‌فهمد آریا زیاد علاقه ای به این بحث ندارد. چیزی‌ نمیگوید و بی‌هدف دسته ی امکان را می‌گیرد اما به آن حرکت نمی‌دهد.
    -شب بریم شام بیرون؟
    نگاهش را به چهره ی سوالی آریا می‌دهد. به نرمی سر بالا می‌اندازد و مخالفت می‌کند.
    -باید برم جایی.
    -کجا؟
    آراد برای ثانیه ای به فکر می‌رود و اولین چیزی‌ که به ذهنش می‌آید را بر زبان جاری می‌کند.
    -کتابفروشی.
    چهره ی آریا در هم جمع می‌شود و بی حوصله نگاهش می‌کند.
    -آخه خاک بر سر... قد خر شدی... چند روز دیگه بیست و هشت سالت میشه... هنوز میری کتاب داستان میخری؟
    -چه ربطی داشت آریا...
    آریا در حالی که از جایش بلند شده بود و قصد رفتن کرده بود سر تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    -ربط داره.
    آراد از جایش بلند می‌شود و گیج به رفتارش نگاه می‌کند. آریا نگاهش را که می‌بیند تک خنده ای می‌کند و متفکر می‌گوید:
    -ناراحت شدی؟
    خنده اش شدت میگیرد و به مسخره بازی اش ادامه می‌دهد:
    -ناراحت شدی...؟ آخی... بیا اینجا عمو بغلت کنه...
    به سمتش می‌رود و به بهانه ی مسخره بازی‌ اش او را در آغـ*ـوش مبگیرد. بهانه اش بود... بهانه ای برای رفع دلتنگی اش! بعد از سربازی اولین بار بود که این همه از او دور شده بود... عادت کرده بود به حضور او در اطرافش!
    بعد از خداحافظی با برادرش به سمت شرکت قدم برمی‌دارد و واردش می‌شود. بعد از اتمام کارهای روزانه اش چون هنوز وقت کاری تمام نشده بود و آریا هم به تنهایی عادت نداشت به سمت اتاق سیروان می‌رود. این روزها آن قدر با او صمیمی‌ شده بود که بی در‌ زدن وارد شود. در را باز می‌کند و خودش را در اتاق می‌اندازد. سیروان با دیدنش‌ سرش را از لپتاپ بیرون می‌آورد و سوییچ ماشین را به سمتش می‌گیرد.
    -گذاشتمش جفت ماشین خانم کریمی... الان بخواد ماشینش رو در بیاره دهن ماشینت رو سرویس میکنه...
    آریا سوییچ را میان دستش می‌گیرد و با خنده جوابش را می‌دهد:
    -وقتی ماشینت رو خط خطی کردم میفهمی مرتیکه!
    این را می‌گوید و روی مبل رو به رویش می‌نشیند. سیروان سرش را در لپ تاپ فرو میکند و دستی به صورتش می‌کشد. کمی مکث می‌کند و آهسته می‌پرسد:
    -خوب بود؟
    چهره ی آریا متفکر می‌شود و ابروهایش به هم نزدیک می‌شوند.
    -کی؟
    -داداشت.
    -آها... آره.
    سیروان سکوت می‌کند. با یادآوری خاطره ای لبخندی روی لبش جای می‌گیرد و می‌گوید:
    -هنوزم ماست و یخه؟
    آریا به قهقهه می‌افتد و با خنده سرش را تکان میدهد. ناگهان با جرقه زدن چیزی در ذهنش خنده اش به طور کامل محو می‌شود و متفکر رو به سیروان می‌پرسد:
    -تو از کجا می‌دونی یخه؟
    سیروان نفسش با حسرت بیرون می‌دهد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -چون دوستم بود.
    آریا دست پشت دست می‌کوبد و با انگشت اشاره اش به سیروان اشاره می‌کند:
    -گفتم قیافت آشناست لعنتی... یه عکسی با آراد داشتی‌ اون رو دیده بودم... ولی هیچ وقت حرفت رو نزدا...!
    -نزد چون دیگه دوست نیستیم.
    گره ای میان ابروهای آریا می‌نشیند. کمی خودش را جلو می‌کشد و با لحن کنجکاوی می‌پرسد:
    -چرا؟
    -جریانش درازه... بعدم گذشته. مهم نیست دیگه.
    آریا سر بالا می‌دهد. نوچی میکند و شروع به لجبازی میکند.
    -اشکال نداره من کارام تموم شده... بگو دیگه سیروان تا نفهمم ولت نمی‌کنم!
    سیروان تک خنده ای به روی لجبازی و بچه بازی آریا می‌زند. از نظر آریا سیروان هم قدری خونسرد و آرام بود اما نه به اندازه ی برادرش. خونسردی آراد به حدی بود که گاهی برایش غیرقابل تحمل میشد و دوست داشت یکی یکی دندان هایش را در دهانش خرد کند.
    با کمی اصرار کردن آریا؛ سیروان تسلیم می‌شود و شروع به حرف زدن می‌کند:
    -آراد رو سال اول توی دانشگاه دیدم. من اول سربازی رفتم بعد دانشگاه رو شروع کردم واسه همین دو سال دیر‌‌ رفتم دانشگاه‌. خلاصه از همون اول وقتی دیدم کارش خیلی خوبه سعی کردم باهاش رقابت کنم و اونم که کلا رقابت طلب بود... خلاصه رقیب هم شدیم و خودمون رو میکشتیم که از اون یکی بهتر باشیم... همینم باعث پیشرفتمون شد. چون هر کدوم هر کاری میکردیم اون یکی خودش رو میکشت بهترش رو انجام بده... تا جایی که نفرای اول رشته ی خودمون شدیم! یه روز یکی از استادا یه پروژه ی مشترک بهمون داد... خلاصه تو کافه ها و کتاب خونه ها صبح تا شب سرش وقت گذاشتیم تا کار خوبی از آب در بیاد و الحق هم که عجب چیزی شد.. همون موقع به خاطر طرحمون کلی تشویق شدیم و حتی جایزه هم بهمون دادن... وقتی دیدیم با هم میتونیم پیشرفت کنیم رقابتمون رو به ظاهر گذاشتیم کنار اما باطنا خودمون رو رقیب هم میدونستیم. خلاصه کم کم دوست شدیم و رفاقتمون بیرون دانشگاه رفت... اکثر مواقع میرفتیم کافه و این ور اون ور... میدونستیم باباهامون سایه همو با تیر میزنن ولی اهمیت نمی‌دادیم چون به ما ربطی نداشت...‌ اون موقع ها من یه سری مشکلات داشتم و آراد خیلی بهم کمک کرد و واقعا کنارم بود؛ اون قدر که هیچوقت نمیتونم واسش جبران کنم...
    دستش به زیر چانه اش می‌کشد. معلوم بود دلش برای آن زمان ها تنگ شده چرا که حسرت در تک تک کلماتش مشهود بود و خودنمایی می‌کرد...
    در لپ تاپ را روی هم می‌گذارد و به چهره ی مشتاق و منتظر آریا خیره می‌شود. نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
    -خلاصه گذشت؛ ارشد رو هم با هم بودیم... وقتی تمام کردیم آراد کم کم میخواست بره سربازی اما قبلش یه طرح اولیه داشت که خیلی روش کار کرده بود. قبل از این که بره طرح رو گذاشت پیشم... منم...
    به این جای حرفش که می‌رسد چشم روی هم می‌گذارد. آریا بی قرار می‌پرسد:
    -خب؟
    سیروان نفسش را بیرون می‌دهد و با لحنی که پشیمانی اش را فریاد می‌زد لب می‌زند:
    -طرحش رو به اسم خودم تموم کردم...
    چشم های آریا تا انتها از تعجب باز و گرد می‌شوند. به سیروان نمی‌آمد چنین آدمی باشد... هیچ دلش نمیخواست نظرش نسبت به او عوض شود و قضاوتش کند. میخواست او را همان طور‌ که شناخته در ذهنش داشته باشد!
    لب باز می‌کند و متعجب لب‌ می‌جنباند:
    -خب... بعدش؟
    -بعدی‌ نداره دیگه... طرح اون سال خیلی ترکوند و همون بود که باعث شد اسمم در کنم... آراد وقتی برگشت اوایل دلخور بود و سراغی‌ نمی‌گرفت. ولی بعدش از طریق دوستای مشترکمون بهم یه جورایی رسوند که دیگه ناراحت نیست و حاضره آشتی کنه...
    -آشتی‌ کردین؟
    سیروان تک خنده ای می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -نه... من نرفتم سراغش. مگه روم میشد برم؟ دیگه نه من رفتم نه اون سراغی گرفت. البته گاهی به خاطر کار یه جاهایی به تور هم می‌خوریم و سلام علیک میکنیم... اما فقط‌ در همین حد. آراد خیلی واسم با ارزش بود... تنها کسی بود که اخلاقش بهم می‌خورد و باهاش جور بودم. طمع کردم؛ پشیمون شدم اما دیگه فایده ای نداشت. دیگه کاریش نمیشد کرد...
    آریا بی حرف و متفکر نگاه به چهره اش می‌دهد. می‌توانست پشیمانی را در تک تک اجزای صورتش ببیند. می توانست بفهمد سیروان قربانی‌ یک لحظه طمع شده است...
    سرش را کج می‌کند و آهسته و متفکر لب‌ می‌زند:
    -کاش باهاش میزدی. کینه ای نیست؛ زود یادش میره.
    -من چی؟ من یادم میره چی کار کردم؟
    نفسش را بیرون می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -میدونم اون کینه ای نیست. این من بودم که دیگه روم نشد و خجالت می‌کشیدم...
    آریا به مبل تکیه میدهد و بی حرف‌‌ به جلو خیره می‌شود. میدانست با شناختی که از برادرش داشت میدانست کینه ای نیست؛ اما این سیروان بود که دیگر روی بازگشت را نداشت. با نزدیک شدن اتمام ساعت کاری سوییچ را در دستش می‌چرخاند و تن خسته و کوفته اش را از جا بلند میکند. از سیروان خداحافظی می‌کند و از اتاقش خارج می‌شود.

    راوی

    نسیم خنکی که خبر از آمدن بهار میداد به گل ها و گیاهان می‌وزید و باعث رقـ*ـص آن ها می‌شد. بوی گیاهان را وارد ریه هایش می‌کند و کتاب را ورق می‌زند. هر وقت کتابی را به زبان انگلیسی‌ میخواند برای درک بهتر ترجمه اش به گلخانه می‌آمد تا بتواند بیشتر تمرکز کند. عینکش که کمی‌ جلو آمده بود را عقب میفرستد و با دقت مشغول خواندن می‌شود. بعد از چند دقیقه خواندن کتابی از رابرت کیوساکی که حسابی هم از او الگو می‌گرفت توجهش به صدای قدم هایی جلب می‌شود. طولی نمی‌کشد که آراد در چهارچوب در قرار می‌گیرد و خیره به پدرش می‌شود.
    اردلان کتاب را می‌بندد و با لبخند گرمی نظاره گرش می‌شود.
    -خسته نباشی باباجان...
    آراد لبخندی می‌زند و با صدای آرامی جوابش را می‌دهد:
    -سلامت باشی بابا.
    اردلان که فرصت را مناسب می‌بیند سرش را به نرمی تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -انگار همه خبر داشتن پسرم عاشق شده؛ جز خودم!
    آراد بی حرف خیره اش می‌شود. بهانه ای نداشت برای توجیه کارش! آریا به او نزدیک بود و رعنا هم از روی حس‌ مادرانه اش فهمیده بود... این طور‌ نبود که خودش مستقیم این را به آن ها بگوید!
    -رعنا زنگ زد به عمه مژگانت... جریان رو گفت و اونم گفت زمان مبارکش با شما. رعنا هم بی هوا گفت پنجم عید و اونام قبول کردن.
    مثل همیشه نمیتواند تحمل کند و نگاهش را از چشمان آراد می‌دزدد. که البته مثل همیشه این حرکتش از چشم پسرش دور نمی‌ماند و او را در خود می‌سوزاند. سری تکان می‌دهد و بی‌هوا لب می‌زند:
    -میدونی‌ که خیلی دوست داره. رعنا رو میگم...
    آراد سرش را به نرمی پایین می آورد و لب میجنباند:
    -میدونم.
    این را می‌گوید و وارد گل خانه می‌شود. اردلان از جا بلند می‌شود و به سمتش می‌رود. مستقیم خیره در چشم هایش می‌شود و سعی می‌کند برای اولین بار هم که شده از چشم هایش نترسد و دلش نلرزد. دست هایش را پرمهر دراز می‌کند و صورت پسرش را با دو دست قاب می‌گیرد. کی زمان گذشت و پسری که روز به دنیا آمدنش آن قدر رنجور بود که کسی‌ امید به زنده ماندنش نمی‌داد بزرگ شد و هـ*ـوس زن گرفتن به سرش زد؟ کی یادگار شهنازش که انگار انعکاسی از خود او بود این همه قد کشید و بزرگ شد؟
    چشمانش را می‌بندد. سرش را نزدیکش می‌برد و بـ..وسـ..ـه ای پر مهر روی پیشانی اش میکارد و آهسته لب می‌زند:
    -مبارکت باشه باباجان... خوشبخت بشی.
    دست هایش را شل می‌کند و کم کم از او فاصله می‌گیرد. آراد سری تکان میدهد و لب می‌زند:
    -ممنون... بابا؟
    -جانِ بابا؟
    اردلان به میز گلخانه تکیه می‌دهد. آراد به سمت صندلی می‌رود. کتاب را برمی‌دارد و در حالی که روی صندلی می‌نشیند متن روی جلد کتاب را زمزمه می‌کند:
    -the single most powerful asset we all have is our mind.
    نگاه به پدرش می‌دهد و ترجمه ی جمله را با خود تکرار می‌کند:
    -تنها دارایی ارزشمندی که ما داریم؛ ذهن ماست... هنوز عاشق این مردکی؟
    -این مردک نابغست... سعی کن ازش یاد بگیری...
    آراد خنده ی کم رنگی می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد. پا روی پایش می‌اندازد و کتاب را هم روی پایش می‌گذارد. نگاه به پدرش می‌دهد و بی هوا لب می‌زند:
    -میشه برات یه داستان بگم بابا؟
    تعجب در نگاه اردلان خودش را نشان می‌دهد و ابرو بالا می‌اندازد. با ابروهایی متعجب اما لب هایی‌ به خنده نشسته جوابش را می‌دهد:
    -بگو بابا...
    آراد لبخند‌ کم رنگی می‌زند و مثل همیشه با لحن آهسته اش شروع به حرف زدن می‌کند.
    -یکی بود... یکی نبود... خیلی سالا پبش یه مرد عاشق بود که عاشق یه دختر عسلی میشه... دختر به نظرش اون قدر شیرین میومد که مرده به خاطر چشماش روش اسم میذاره و بهش میگه زنبور...
    لبخند اردلان کم کم رنگ غم به خود می‌گیرد و خاطرات گذشته خودشان را به صورت غم در چهره ی اردلان نشان می‌دهند. هر چند هر کلمه ی آن داستان واقعی تیشه به قلبش می‌زند اما لحن آراد آن قدر زیبا و دلنشین بود که قدرتش را نداشت به او بگوید حرفش را قطع کند و ترجیح می‌دهد به آن داستان که نقش اولش خودش بود تا انتها گوش دهد...
    -خلاصه اینا نامزد میکنن و قرار ازدواج میزارن. اما چیزی‌ که کسی این وسط نمیدونست این بود که خواهر زنبور داستان ما اون مرد رو دوست داشت...
    غم چهره ی اردلان با تعجب‌ مخلوط می‌شود و قلبش به تپش می‌افتد. این را کسی نمی‌دانست... هیچ کس!
    نگاه به آراد می‌دهد و با بهت می‌گوید:
    -کی اینا رو بهت گفته؟
    آراد لبخند کم رنگی می‌زند و به نرمی جوابش را می‌دهد:
    -لازم نبود کسی چیزی بگه بابا... چشمای آدما همه چیزو لو میده!
    اردلان در مقابل حرفش سکوت می‌کند. میدانست برای‌ پسر تيز و باهوشش سخت نیست زیر و رو کردن گذشته و فهمیدن این چیزها... کاش اردلان همان جا می‌فهمید این تیز بودن پسرش یک روز کار دستش میدهد...!
    چشم از آراد می‌گیرد و با گوش هایش منتظر ادامه ی جمله اش می‌ماند.
    -خواهر دختره هم نه صداش در میاد نه چیزی؛ تو دلش این رو نگه میداره... البته که مرده می‌دونسته... اما نذاشته کس دیگه ای بفهمه... خلاصه مرد داستان با زنبورکش ازدواج میکنه... نه دعوایی میشه و نه اختلافی بین کسی پیش میاد. این وسط هم خواهر دختره تا آخر عمرش مجرد میمونه...
    نگاه به پدرش می‌دهد و نفسش را بیرون می‌دهد.
    -منظورم رو میگیری بابا... آریا چند روز دیگه میخواد بره خواستگاری... من میرم باهاش... اما نذار مثل بی کس و کارا بی خانواده بره... برو دنبالش! عاشق شده؛ دیگه تقصیر اون نیست که یه نفر دیگه هم اونی که عاشقشه رو دوست داره! اون آریاست بابا... آریای خودمون؛ پسر زنبورکت... بی کس و کار که نیست!
    لبخند کم رنگی گوشه ی لب اردلان جا خوش ميکند. نیم نگاهی به آراد می‌اندازد و انگشت اشاره اش را به طرفش تکان می‌دهد:
    -خوب تونستی متقاعدم کنی پسر... تبریک میگم بهت!
    سرش را تکان میدهد و ادامه می‌دهد:
    -آدرسش رو بهم بده. همین امشب میرم دنبالش.
    آراد لبخندی از روی رضایت می‌زند و سرش را به معنای موافقت تکان میدهد.
    -واست اسمس میکنم آدرسو.
    از جا بلند می‌شود تا از در بیرون برود اما با جمله ی ناگهانی و بی مقدمه ی پدرش تنش یخ می‌زند و در همان جا بدنش بی جان میشود.
    -چشمات به مادرت رفته...
    آراد آرام آرام سرش را به سمتش میچرخاند. عجیب بود گفتن این جمله از پدرش! اردلان سال ها نگاه خود را از آراد دزدیده بود و این بار مستقیم به چشم هایش اشاره کرده بود!
    همین یک کلام از طرف اردلان کافی بود تا سد بشکند و هر چه حرف آراد در این سال ها در دل خود جمع کرده بود به یک باره بیرون بریزد.
    آراد به چهارچوب در تکیه میدهد و بی مقدمه حرف دلش را می‌زند:
    -هیچ وقت ازم متنفر نشدی؟
    اردلان کنجکاو خیره اش می‌شود‌.
    -به چه دلیل پسر؟
    آراد سرش را به چهارچوب در تکیه میدهد و با چشم هایی بسته آهسته زمزمه می‌کند:
    -از این که باعث شدم بمیره...
    چهره ی اردلان سرخ می‌شود و تنش گُر میگیرد از صدای بغض دار پسرش. هیچ نمی‌توانست درک کنید چطور چنین چیزی ممکن است از ذهن پسرش رد شده باشد!
    اخمی غلیظ و پدرانه به رویش می‌پاشد و دوباره از او چشم می‌گیرد.
    -هیچی تقصیر تو نبوده. نبینم دیگه همچین چیزی‌ بگی‌ وگرنه کلامون بدجوری میره تو هم. کافیه... گذشته ها گذشته...
    آراد با دیدن پدرش که از او رو میگیرد بغضی‌ که در گلویش خانه کرده بود سنگین تر می‌شود. بی اراده کنترلش را از دست میدهد و فریاد میزند:
    -نگذشته...
    سر اردلان با صدای فریادش بی درنگ به سمتش میچرخد. این قدر دلش پر بود که با وجود منش خونسردش مجبور به فریاد کشیدن شده بود؟
    آراد نفسش را بیرون می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -نه گذشته... نه میگذره...
    رفتارش دست خودش نبود؛ انگار بر خلاف همیشه این بار احساساتش به جای عقلش کنترل تن و حرکاتش را در دست گرفته بودند. به این نیاز داشت... به این که روزی‌ همه ی این ها را فریاد بزند؛ به این که از پدرش عذرخواهی کند. به این که عذاب وجدانش که واقعا بی دلیل بود و خود آن را بر خود تحمیل کرده بود را خفه کند... نیاز داشت یک روز منفجر شود و فریاد بکشد. و قرعه بی برنامه به نام آن شب افتاده بود...
    اشکش سرخود راه خود را باز می‌کند و از روی صورتش سرازیر می‌شود.
    -فکر میکنی این که سعی میکنی‌ اسمی‌ ازش نیاری باعث میشه من خوشحال باشم و یادم بره اون چرا مرد؟ اون مرد چون من به دنیا اومدم و...
    با صدای فریاد اردلان بقیه ی حرفش در دهانش می‌ماند.
    -تقصیر تو نبود آراد این چه فکریه که میکنی؟
    آراد انگشت های اشاره اش را روی چشمانش می‌گذارد و ادامه میدهد:
    -ببین؛ خوب ببین... اون اینجاست... همین جا...
    دستش را پایین می‌آورد و این بار گلویش را نشانه می‌گیرد.
    -و اینجا؛ عذاب وجدانش این جا گیر کرده... پایینم نمیره... تمومم نمیشه... بیست و هشت ساله که تموم نشده...
    چهره ی اردلان این بار رنگ اضطراب و نگرانی‌ میگیرد. تا آن شب پسر خونسرد و آرامش‌ را در این حال ندیده بود و آن حالش یعنی خیلی وقت بوده که این حس را داشته و تحمل میکرده! اردلان با خود فکر می‌کند چگونه توانسته از او و احساساتش غافل شود؟ چگونه متوجه نشده پسر‌ کوچکش سالهاست زیر سنگینی‌ عذاب وجدانی که خود به خود تحمیل کرده دارد له میشود؟‌
    آراد این بار به تمام تنش اشاره می‌کن. اشکش آرام آرام روی گونه اش سر می‌خورد اما سعی می‌کند لرزشی به صدایش راه ندهد.
    -ببین اون کلا همین جاست... همه ی این سالا باهام بوده... تو تنم گیر کرده... درست همین جا... بابا فکر کردی من نفهمیدم یه بارم نمیتونی توی چشمام نگاه کنی؟ فکر کردی نمیفهمم آریا وقتی من و خاله رعنا رو پیش هم میبینه دلش خون میشه... فکر کردی‌...
    اردلان دستش را بالا میبرد و با صدایی مضطرب و ملتمس لب می‌زند:
    -بسه بابا... بسه دردت به جونم... بسه الان هلاک میشی...
    آراد سکوت می‌کند و حرف هایش به بغضی‌ بی صدا تبدیل می‌شوند. مردد به سمت پدرش قدم برمی‌دارد و با شرم تحمیل شده ای خیره اش می‌شود. سر تکان می‌دهد و دوباره بغضش میشکند.
    اشک دوباره راه خودش را پیدا می‌کند و آراد مردانه و بی صدا گریه می‌کند و با لحنی شرمنده لب می‌زند:
    -ببخشید بابا... نمی‌خواستم این طور بشه... ببخشید که به خاطر زنبورت رو از دست دادی... ببخشید...
    اردلان سرش را تکان می‌دهد و در حالی که سعی می‌کند آرامش کند نزدیکش می‌شود و لحنش را نرم می‌کند.
    -بسه قربونت برم... بسه بابام... بسه...
    -ببخشید بابا...
    اردلان دست دراز می‌کند و صورتش را با دست می‌گیرد. او را به خود نزدیک می‌کند و بر‌ خلاف میلش سرش را روی شانه ی پدرانه اش جا می‌دهد. لرزش شانه هایش که خبر از گریه ی بی صدایش میداد دلش را می‌لرزاند اما اجازه می‌دهد پسرش خودش را خالی کند. دست پرمحبتش را روی موهایش نوازش گونه می‌کشد و در گوشش زمزمه می‌کند:
    -تقصیر تو نبود بابا... نشنوم دیگه اینا رو ازت...
    چند ثانیه ای می‌گذرد و آراد مانند تیر رها شده از او جدا می‌شود و در حالی که چهره اش از درد جمع شده بود دست هایش را روی سرش می‌گذارد و چشمانش را از درد روی هم فشار می‌دهد.
    اردلان از روی چهره اش پی‌ به اتفاقی‌ که افتاده بود می‌برد و دست پشت دست می‌کوبد.
    -گفتم الان میگرنت میگیره... آخ...
    با یک دست بازویش را میگیرد و دست دیگرش را پشت کمرش می‌گذارد و در حالی که به بیرون هدایتش میکند لب‌ می‌زند:
    -بیا بریم... بیا بریم داخل قرصت رو بخور...

    راوی

    جعبه ی خالی غذا را روی میز می‌گذارد و همان جا روی‌ مبل رها می‌شود. دستش را روی شکمش‌ می‌گذارد و زمزمه می‌کند:
    -عجب‌ چیزی بود... زده بود رو دست ده تا غذای خونگی.
    هومن کنارش سر تکان می‌دهد و حرفش را تأیید می‌کند.
    -بهشتیه داداش بهشتی...
    با صدای زنگ آپارتمان آریا مشکوک به در نگاه می‌کند. یعنی چه کسی بود آن موقع شب؟ امکان نداشت آراد باشد؛ او قبل از آمدن خبر میداد. هومن هم که کنارش بود؛ دیدن پری‌اش هم که فعلا قدغن بود!
    نگاه مشکوکی با هومن رد و بدل میکند. با ابروهایی به هم گره خورده از جا بلند می‌شود و به سمت در می‌رود. با یک حرکت در را باز می‌کند و با دید چهره ی پدرش پشت در ابروهایش رو به بالا حرکت می‌کنند. سکوت می‌کند و بدون آن که حرکت کند همان جا خیره اش می‌شود.
    اردلان گلویی صاف می‌کند و لب میزند:
    -نمیخوای رام بدی تو پسر؟
    آریا دلش لک زده بود برای لحن پدرش... دلش تنگ بود برای مهربانی پدرش که آن را پشت چهره ی جدی و مقتدرش مخفی کرده بود و فکر می‌کرد کسی متوجه نمیشود... با آن که دلش می‌خواست همان جا او را در آغـ*ـوش بگیرد اما شرایط به او این اجازه را نمی‌دادند پس لبخند کم رنگی می‌زند و بی صدا از جلوی در کنار می‌رود.
    قامت اردلان که در خانه نمایان می‌شود هومن از جایش می‌پرد و مشتاقانه به سمتش می رود و صدایش را بلند میکند:
    -به... به... به... چه عجب...
    اردلان لبخند گشادی به روی هومن می‌زند و مشغول سلام و احوال پرسی با او می‌شود‌. هومن چشمکی رو به آریا می‌زند و شروع به مزه پرانی می‌کند:
    -میبینی کار خدا رو عمو اردلان... آریا هم داره دوماد میشه...
    برق تحسین و رضایتمندی از این که آریا دارد به زندگی اش سر و سامان می‌دهد در چشمان اردلان روشن میشود و با افتخار نگاهش می‌کند اما مثل همیشه حسش را بین چهره ی جدی اش مخفی میکند.
    آریا نگاه تندی به هومن می‌اندازد و هومن خنده اش را می‌خورد. اردلان از کنارشان رد می‌شود و در حالی که نگاه به سر و وضع آشفته و به هم ریخته ی خانه می‌کند روی یکی از مبل ها می‌نشیند. هومن کنار آریا می‌ایستد و با شيطنت دوباره مزه پرانی را شروع می‌کند:
    -عمو بدبخت عروست... قراره یه عمر آریا رو با اخلاق سگیش تحمل کنه.
    آریا با خشمی زیرپوستی نگاه به هومن می‌دهد و آهسته جوری که پدرش نشنود با حرص زمزمه میکند:
    -خفه میشی یا نه؟
    -همینه میگم سگ اخلاقی.
    می‌داند پدرش برای یک حرف زدن دو نفره آمده و جایش فعلا در آن جمع نیست. پس با آن ها خداحافظی می‌کند و رفتن را ترجیح می‌دهد.
    بعد از رفتنش آریا روی مبل رو به رویی پدرش می‌نشیند و در حالی که باطراف نگاه می‌کند میگوید:
    -ببخشید اینجا به هم ریختست.
    پدرش با صدایی آهسته جوابش را میدهد:
    -مهم نیست.
    نگاه به آریا می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -پاشو پسر... جمع کن وسایلت رو. میریم خونه.
    آریا نوچی می‌کند و با لحن محکمی می‌گوید:
    -بابا گفتم که...
    اردلان صدایش را پدرانه بالا می‌برد و آریا مثل همیشه سکوت می‌کند.
    -چهارم سال نو میریم خواستگاری اون دختر... همگی با هم.
    چینی میان دو ابروی آریا می‌افتد. در این مدت چه چیزی توانسته بود نظر پدر لجبازش را عوض کند؟ پاسخش که به ذهنش میرسد لبخندی گوشه ی‌ لبش جای می‌گیرد. بهتر بود بپرسد چه کسی؛ تا چه چیزی!
    به پشتی مبل تکیه میدهد و با لبخند معناداری می‌گوید:
    -چرا خودش نیومد؟
    -کی؟
    -همونی که راضیت کرد!
    اردلان نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -میدونی‌ تا خودم نخوام کسی نمیتونه راضیم کنه. آراد فقط چشمام رو باز کرد...
    آریا سرش را تکان میدهد و لب می‌زند:
    -ساعت یک شبه. بمون؛ صبح با هم میریم.
    -امشب!
    آریا سرسخت تر و لجباز تر از اردلان بود. اگر میخواست لج میکرد و هردویشان را همان جا نگه می‌داشت اما نمیخواست لج کند. از جا بلند می‌شود و پس از آن که به کمک اردلان دستی به سر و روی خانه می‌کشد وسایلش را جمع می‌کند و همراه او به سمت خانه می‌رود.
    ******
    در را باز می کند و وارد خانه می‌شود. صدای قدم های آهسته ی پدرش پشت سرش در گوشش می‌پیچد. نگاهی به خانه می‌اندازد. آخرین خاطره اش از این خانه هیچ خوش نبود. آن شب خیلی اتفاق ها افتاد...
    چشمش که به نوری که در آن تاریکی شب روی راه پله ایستاده بود می افتد لبخندی گشاد می‌زند و می‌گوید:
    -به... به... ماشالله ده سال جوون تر شدی خاله نوری!
    نوری‌ که چشم هایش در آن تاریکی درست و حسابی نمیدید صدایش را تشخیص میدهد و بقیه ی پله ها را سریع پایین می‌رود و در حالی که به سمتش می‌رود می‌گوید:
    -وای مادر... خودتی؟ کجا رفتی بی خبر بی معرفت؟
    بعد از آن که حسابی با آریا با هم رفع دلتنگی می‌کنند اردلان خیره اش می‌شود و می‌پرسد:
    -آراد چطوره نوری‌ خانم؟
    نوری‌ نگاهش می‌کند و با لحنی غمگین جوابش‌ را می‌دهد:
    -والا به زور خوابش کردیم آقا. رعنا خانمم همونجا روی مبل توی اتاقش خوابید.
    آریا نگاهش را مشکوک بین آن ها رد و بدل می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -چی شده؟ نکنه میگرنش‌ گرفته دوباره؟
    اردلان بی حرف‌ از کنارشان رد می‌شود و پاسخ سوال آریا را بر عهده ی نوری‌ می‌گذارد. بعد از رفتنش نوری دستش را روی پایش می‌کوبد و نفسش را بیرون می‌دهد.
    -آخ عزیز مادر... نبودی بچم میگرنش‌ گرفت... سرشو بستیم به زور خوابش برد... خون دماغ شد رعنا خانم داشت سکته می‌کرد...
    -خب چرا خاله؟ با کسی بحثش شد؟ چیزی‌ شد؟
    -نه به خدا مادر... این روزا دم عیده تا دیروقت شرکته... من که فک نمیکنم چیزی‌ شده باشه؛ این بچه از همون اول میگرنش بدون آهنگ می‌رقصید. اگه هم چیزی شده باشه بیرون شده... چون از‌ کار که اومد گویا میگرنش گرفته بوده. آقا اردلان بیرون بوده دیده؛ اورده داخل.
    نوری دستش را به بازوی آریا می‌کشد و توصیه کنان لب می‌زند:
    -مادر رفتی بالا سر و صدا نکن. به زور‌ خوابش برد!
    آریا دستش را روی بند کوله اش می‌کشد و سر تکان می‌دهد.
    -باشه خاله...
    نوری نفسش را بیرون می‌دهد و با لحن دوق داری که چاشنی‌ مادرانه درش مشهود بود لب میزند:
    -خب مادر... بگو ببینم عروست کیه... چه شکلیه؟
    آریا خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -خودت شب خواستگاری میبینی دیگه...
    چشم های نوری گشاد می‌شوند و ناباور لب می‌زند:
    -یعنی میبریم مادر؟
    آریا ابروهایش را به هم گره می‌دهد و با لحنی مطمئن جوابش را میدهد:
    -چرا نبرمت؟ مگه قرار نیست بپسندی عروست رو؟
    -والا از خدامه مادر... ولی آخه رعنا خانم...
    آریا اخم کم رنگی‌ می‌کند و نوچی می‌کند.
    -چی کار بقیه داری؟ خواستگاری منه خودمم میبرمت...
    نوری‌ نگاهش رنگ قدردانی و تحسین میگیرد. آریا چه قدر خوشحال میشد وقتی‌ لبخند را روی لب های زن زحمتکش مقابلش می آورد.
    بعد از رفتن نوری در فکر فرو می‌رود و به راه پله خیره می‌شود.‌ یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ می‌توانست به خاطر حرف زدنش با پدرشان و راضی‌ کردنش باشد؟‌اصلا دلش نمیخواست این گونه باشد. اصلا دلش نمیخواست برادرش به خاطر او به این حال افتاده باشد...!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    روی زمین می‌نشینم. چشمانم را می‌بندم و خم می‌شوم. لب هایم سنگ سفت و سرد را بـ..وسـ..ـه می‌زنند. اشک هایم بی صدا سقوط می‌کنند و روی اسم پدرم فرود می‌آیند. نفسم به آه غلیظی تبدیل می‌شود و بیرون می‌آید. صاف می‌نشینم و به مزارش خیره می‌شوم. دیشب خوابش را دیدم؛ مثل همیشه برایم ترانه ی یک دختر دارم شاه ندارد را خواند. مثل همیشه با ذوق نگاهم می‌کرد... راستش‌ بیشتر انگار یک خاطره بود که خوابش را دیدم. این شد که وقتی از خواب بیدار شدم هنوز به دنبال خاطره ای میگشتم که به اندازه ی خوابم واقعی به نظر بیاید...
    مدتی است که اینجا نشسته ام و با پدرم حرف‌ می‌زنم. من زیاد آدم معتقدی نیستم؛ نمیدانم حرف هایم را میشنود یا نه... اما من حرف هایم را می‌زنم تا احساس تنهایی نکنم. تا شاید بتوانم حس کنم هنوز کنارم است...
    با چشم های به اشک نشسته ام لبخندی می‌زنم و آهسته زمزمه می‌کنم:
    -یادته اون روز بهت گفتم دلم واسه یه نفر رفته بابا؟ اسمش رو بهت گفتم یا نه...؟ یادم نیست. الان بهت میگم. اسمش آریاست بابا...
    شاید اگر بود و این حرف ها را حضوری برایش می‌گفتم به حکم پدر بودن اخم و تخم می‌کرد... اما من حاضر بودم باشد؛ اخم و تخم کند و حتی یک کشیده هم نثارم کند... اما فقط باشد!
    -آریا داره میاد خواستگاریم بابا... همین امشب... کاش بودی و امروز واسم شعر همیشگیت رو میخوندی... کاش بودی و پسندش میکردی... نظرت خیلی واسم مهم بود بابا... این که دلت راضی بود یا نه خیلی برام مهم بود... اما میدونم اگه بودی راضی میشدی؛ میدونی چرا؟ چون تو هم مثل من میفهمیدی آریا مرده؛ میدونی از کجا فهمیدم آریا مرده؟ چون یه مرد واقعی من و بزرگ کرد... پس خیالت راحت از این موضوع!
    دوباره خم می‌شوم و بـ..وسـ..ـه ی دیگری بر روی سنگ سرد می‌زنم. روزی بر روی گونه ی گرم پدرم بـ..وسـ..ـه میزدم و امروز بر سنگ سردش...
    سر کج می‌کنم و جمله ای که همیشه میگفتم را دوباره به او می‌گویم. شاید او مثل همیشه بشنود؛ اما مطمئنا این من هستم که جوابی نخواهم گرفت...
    -خیلی دوست دارم بابا... خیلی زیاد...
    نفسم را سنگین بیرون می‌دهم و از جا بلند می‌شوم. نگاهی به اطراف بهشت زهرا می‌اندازم. نگاه آخر را به مزار پدرم می‌دهم و با قدم های آهسته از آن جا بیرون می‌آیم.

    *************************************

    کش‌ مویی که هدیه ی آریا بود را دور گیس دومم می‌بندم و نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم. موهای بافته شده ی خرگوشی با آرایشی کاملا مختصر. هستی‌ خودش را کشت تا اجازه دهم برایم خط چشم بکشد اما من یک دنده تر از این حرف ها بودم.
    از آینه مادرم را می‌بینم که خودش را در اتاقم می‌اندازد. سر می‌چرخاند و به محض این که چشمش به من میافتد با حرص روی پایش می‌زند و می‌گوید:
    -آخه خرگوشی چیه پریچهر...
    نگاه به هستی‌ که پشت میز اتو مشغول اتو کشیدن شالش بود می‌دهد و سرزنش گر لب می‌زند:
    -هستی جان مگه نگفتم این رو مثل آدمیزاد درستش کن؟
    هستی بدون آن که نگاه به مادرم بدهد جوابش را می‌دهد:
    -خاله به نظر خودت کسی‌ حریف دخترت میشه؟
    خاله مژگان که روی تختم نشسته بود شال گل گلی روی سرش را کمی جلوتر می‌کشد و به نرمی لب می‌زند:
    -خوبه سیمین خانم؛ دخترمون خوشگله. موهاشم ماشالله خوشگل تر... همیشه میگفتم کاش پسر داشتم پریچهر رو می‌گرفتم واسش... اشکالی نداره؛ آریا هم پسرمه...
    این را می‌گوید و به پایه ی چوبی تختم می‌کوبد. از آینه لبخندی به روی مهربانی اش می‌دهم و نگاه به چهره ی به حرص نشسته ی مادرم می‌دهد. مشکل بافت خرگوشی چیست مگر؟ خیلی هم خوب است... آریا دوست دارد!
    خاله مژگان نگاه به مادرم میدهد و شروع به تعریف کردن می‌کند:
    -البته پسرمونم خوبه سیمین خانم... خیالت راحت. یه پارچه آقاست.
    نگاهش را بین من و هستی می‌چرخاند و ادامه میدهد:
    -این دو تا دختر از اولش با هم بودن... آخر سرم دو تا داداش اومدن گرفتنشون.
    مادرم نگاه به هستی میدهد و با لحن مادرانه ای می‌پرسد:
    -هستی خانم نظرش چیه؟ موافقه؟
    خنده ای در دلم به بی‌خبری مادرم می‌کنم. هستی غلط بکند موافق نباشد! از آینه نگاهش می‌کنم که لبخند کم رنگی‌ گوشه ی لبش شکل گرفته و هم چنان مشغول اتو زدن است.
    خاله مژگان اخم کم رنگی‌ می‌کند و با ترش رویی رو به هستی می‌گوید:
    -وا... واسه چی موافق نباشه؟ ماشالله...
    خم می‌شود و یک بار دیگر به پایه ی چوبی تخت ضربه می‌زند.
    -بزنم به تخته؛ بچم آراد خیلی آقاست. سیمین خانم؛ از هوا شاید صدا در بیاد ولی از این بچه صدا در نمیاد...
    مادرم لبخندی می‌زند و منتظر و سوالی نگاه به هستی‌ می‌دهد. لبخندی خجل که از هستی بعید بود روی لبش جای می‌گیرد. سر خم می‌کند و آهسته جواب مادرم را می‌دهد:
    -پسر خوبیه؛ آشنا هم هست... اخلاقش دستمه.
    از جایم بلند می‌شوم و سر تا پایم را در آینه نگاه میکنم. کت و شلوار سفید رنگی به همراه تاپ مشی ای به تن دارم. کفش های پاشنه دار سفیدم را که به پا می‌کنم کمی بلندتر می‌شوم. خم می‌شوم و شال سفیدم را از روی تخت برمیدارم و روی سرم تنظیم می‌کنم. بافت هایم را هم طوری که پیدا باشند از زیر شال روی تنم می‌اندازم که تقریبا تا زیر شکمم میرسند.
    ناگهان صدای هق هق مادرم در گوشم میپیچد و باز هم نبود پدرم را به رخم می‌کشد. به سمتش میچرخم و به سمتش می‌روم. سرش را به خودم نزدیک می‌کنم و روی سـ*ـینه ام می‌گذارم.
    خاله مژگان از جا بلند می‌شود و در حالی که به سمتش می‌رود لب می‌زند:
    -جاش تو بهشت باشه سیمین خانم... نکن؛ خوبیت نداره شب خواستگاری دخترت...
    مادرم پلک روی هم فشار می‌دهد و با لحنی پر حسرت می‌نالد :
    -همش میگفت به کس کسونش نمیدم...
    اشک چشمانم را پر می‌کند اما قبل از آن که بریزد هستی جیغ می‌کشد و می‌گوید:
    -نکنیا! تمام ریملت میریزه باید از اول همه کارا رو کنی...
    سرم را بالا میگیرم و اشکم را به زور به عقب می‌رانم. اشکم عقب‌ می‌رود و دردش تنم را می‌سوزاند. نفسم تبدیل به آه عمیقی می‌شود و بیرون می‌آید... انگار فراموش نمی‌شود این درد بی پدری...!
    نفس بعدی را که میگیرم بوی چیزی‌ مانند بوی سوز مانند ریه هایم می‌شود. متفکر نگاه به اتو می‌دهم و قبل از آن که چیزی‌ بگویم هستی جیغی می‌کشد و اتو را از روی شالش‌ برمی‌دارد.
    مادرم از من جدا می‌شود و بهت زده به شال حریری که هستی آن را در دستش گرفته بود و وسطش خالی شده بود و سوخته بود نگاه می‌کنیم. هستی‌ شال را رو به مادرش می‌گیرد و نالان لب می‌زند:
    -سوخت!
    خاله مژگان چشم غره ای به رویش می‌رود و با لحنی سرزنش گر مورد سرزنش قرارش می‌دهد:
    -خاک بر سرت... همین طوری میخوای شوهر کنی؟ من نمی‌دونم اون بیچاره توی تو چی دیده!
    مادرم سـ*ـینه اش را صاف می‌کند و با لحن آرامی‌ مادر هستی را مخاطب‌ قرار می‌دهد:
    -تقصیر من شد مژگان خانم. بیچاره حواسش پرت من شد.
    خاله مژگان با اخم نوچی‌ می‌کند و سر‌ بالا می‌اندازد:
    -نه سیمین خانم این دختر از همون اولش دست و پا چلفتی بود.
    صدای زنگ آیفون باعث می‌شود هینی از ته دل بکشم و دستم را روی قلبم بگذارم. مادرم و خاله مژگان از کنارم رد می‌شوند و میروند. اضطراب و استرس تمام تنم را در میگیرند و به صورت نفس های سنگین خارج می‌شوند. قلبم بی اختیار در سـ*ـینه ام میکوبد و احساس میکنم دارد سـ*ـینه ام را می‌شکافد تا بیرون بیاید...
    هستی حال آشفته ام را که می‌بیند متعجب‌ لب می‌زند:
    -چته آمو... همش یه خواستگاریه...
    همان طور که سنگین نفس می‌کشیدم با صدایی لرزان جوابش را می‌دهم:
    -خفه شو استرس دارم.
    چند ثانیه ای‌ می‌گذرد و ابرو بالا می‌اندازد.
    -برو دیگه... مثلا اصل کار تویی!
    چشمانم را می‌بندم و با حرص‌ صدایم را بالا می‌برم:
    -باشه هستی هولم نکن.
    چشمانم را باز می‌کنم. نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
    -سر و وضعم خوبه؟
    اطمینان را در چشمانش می‌ریزد و به در اشاره می‌کند.
    -خوبه خوبه. برو. منم الان یه شال پیدا میکنم میام.
    چشم ازش میگیرم و از در بیرون می‌روم. پله ها را با پاهایی لرزان و قدم هایی آهسته پایین می‌روم و کنار مادرم در راهرو می‌ایستم.
    مامان گل که روی مبل همیشگی اش نشسته بود لبخندی مهربان به رویم میزند. آن قدر استرس داشتم که حتی واکنشی به لبخندش ندادم. خاله مژگان در آشپزخانه بود و عمو و دایی ام برای خوش آمد گویی شخصا جلوی در رفته بودند.
    هر چه صدای قدم ها و سر و صداهایشان نزدیک تر می‌شود قلب من هم دیوانه وارتر در سـ*ـینه می‌کوبد. نفسی میگیرم و سعی می‌کنم قلب نا آرامم را آرام کنم اما موفق نمی‌شوم.
    در باز می‌شود و نفر اول پدر آریا وارد می‌شود. با مادرم سلام و احوال پرسی میکند و با دیدن من به سمتم می‌آید. سرم را کمی کج می‌کنم و با صدای آهسته ای لب میزنم:
    -سلام‌. خوش اومدین.
    لبخند پرمهر و پدرانه ای هدیه ام می‌کند و می‌گوید:
    -زنده باشی دخترم.
    خاله مژگان خودش را به او می‌رساند و بعد از سلام و احوال پرسی او را به سمت پذیرایی هدایت می‌کند.
    نفر بعدی که وارد می‌شود رعناست. با تعجب نگاهم را روی سر تا پایش می‌چرخانم. راست گفته اند که سن یک عدد است... رعنا نمونه ی بارز این ضرب المثل بود. رنگ موهایش عوض شده بود و به رنگ زیتونی در آمده بود. شلوار جین آبی رنگ و مانتوی مدل کت ی مشکی رنگی که هیکل روی فرمش را حسابی نشان می‌داد به تن داشت و روسری گل دارش را به طرز خیلی جالبی روی سرش تنظیم کرده بود. موهایش را به یک سمت بافته بود و روی سـ*ـینه اش انداخته بود. تره ای از موهایش هم بالا از زیر روسری بیرون ریخته بود. آرایش مختصر و ساده ای داشت که کاملا به سنش می‌خورد. پوستش بر خلاف سنش خوب و تمیز مانده بود و چشمانش... چشمان زمردینش مرا به یاد کیان لعنتی می‌انداخت. حتی در آن شب که هیچ دلم نمیخواست یاد او شبم را خراب کند.
    ابتدا با مادرم و سپس من سلام و احوالپرسی می‌کند و با دیدن هستی که از پله ها در حال پایین آمدن بود لبخند گشادی می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد:
    -به... هستی خانم... احوال شما؟
    عجیب بود به خاطر این که کیان را رد کرده ام از خود دلخوری ای نشان نداد و اخم و تخم نکرد. برعکس؛ حسابی تحویل گرفت!
    نفر بعدی خاله نوری است. مانند همیشه آهسته آهسته قدم برمی‌دارد و وارد می‌شود‌. چادرش را زیر بغلش می‌زند و دستش را از زیر چادر بیرون می‌آورد. بعد از سلام و احوالپرسی با مادرم به سمت من قدم برمی‌دارد. در حالی که به سمتم می‌آید مانند مامان گل چیزی زیر لب میخواند و به سمتم فوت میکند‌.
    -ماشالله ماشالله... چشم نخوری به حق علی... خوبی عزیزکم؟
    دلم ضعف می‌رود از لحن زیبایش و کمی از استرسم کم می‌شود. خم می‌شوم و در حالی که با او روبوسی می‌کنم می‌گویم:
    -خوبین شما؟
    -خوبم عزیز مادر....
    به پذیرایی اشاره می‌کنم و تعارف میکنم به سمت پذیرایی برود.
    و نفر بعدی خودش است... خود لعنتی ‌اش! ضربان قلبم با دیدنش بی اراده دوباره اوج میگیرد. در حالی که سبد گلی به دست داشت وارد می‌شود و سلام و احوالپرسی گرمی با مادرم می‌کند. نگاهش که به چهره ام می‌افتد باعث می‌شود بی اراده لبخندی روی لب هایم خانه کند. نگاهش را پایین می‌آورد و روی موهای بافته شده ام قول‌ می‌کند. با رضایتمندی یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و به سمتم می‌آید. بعد از مدتها دلتنگی نگاه به چهره اش می‌دهم. به چشمان شبگونش؛ موهای سیاه رنگ و خال هایش... آن خال های ریز لعنتی! نگاهش؛ نگاه لعنتی اش یک بار دیگر دلم را فتح می‌کند و دین و ایمانم را یک جا با هم می‌برد.
    -سلام...
    و صدایش... صدایش در عمیق ترین لایه های گوشم نفوذ می‌کند و یک بار دیگر روح و روانم را به بازی میگیرد...
    -سلام.
    -خوبی...؟
    این را می‌گیرد و سبد گل‌ را به سمتم می‌گیرد. دست دراز می‌کنم و در حالی که سبد را از دستش می‌گیرم آهسته جوری‌ که فقط خودش بشنود جوابش‌ را می‌دهم:
    -تو خوبی؟
    -خوبم...
    چشمانم را می‌بندم و عطر گل ها را حریصانه وارد ریه هایم می‌کنم. لبخند گرمی به رویش میزنم و تعارف میکنم به سمت پذیرایی برود.
    از کنارم گذر میکند؛ سر راهش کمی سر به سر هستی می‌گذارد و می‌رود.
    نگاه از آن ها میگیرم و به در می‌دهم. نفر آخر آراد است. او را چند باری در این مدت دیده بودم. با همان لبخند و خونسردی ذاتی اش با مادرم سلام و علیک می‌کند و سپس‌ با من.
    بعد از آن که تشریفات اولیه و سلام و احوالپرسی ها انجام می‌شود وارد آشپزخانه میشوم و نگاه به هستی که در حال چیدن استکان های چای در سینی بود می‌دهم. خوشبختانه استرس و اضطراب اولیه ام فروکش کرده بود و کمی آرام تر شده بودم. هستی با شيطنت نگاهم می‌کند و اشاره می‌کند به سمتش بروم.
    نگاه به استکان ها می‌دهد و با لبخند خبیثانه ای لب می‌زند:
    -مال آریا رو نمک فلفل بریزیم؟
    تک خنده ای می‌کنم. راستش از پیشنهادش بدم نمی‌آيد. خودم هم دلم می‌خواهد کمی شيطنت کنم. نگاه مشتاقم را پای رضایتم می‌گذارد و یکی از استکان ها را با نمک و فلفل و انواع ادویه جات پر می‌کند.
    -حواست باشه این رو بگیری جلوی آریا.
    پر استرس و گیج و منگ سری تکان می‌دهم. سینی چای را به دستم میگرم و وارد پذیرایی می‌شوم. خوشبختانه با هم خو گرفته بودند و آن قدر گرم صحبت از آب و هوا شده بودند که تقریبا آمدنم را کسی‌ جز آریا متوجه نشد. لبخندی به رویم میزند و جوابش را با لبخند می‌دهم. بنا بر رسم و رسومات و احترام به بزرگ تر اول به سمت پدرش حرکت میکنم و سینی را جلویش میگیرم. نگاهی به چهره ی مضطربم می‌اندازد. لبخند پدرانه ای روی لبش جان میگیرد و دسته ی استکان را می‌گیرد.
    -زنده باشی دخترم. دستت درد نکنه.
    لبخندی به رویش میزنم و به سمت رعنا که کنار آراد روی مبل دو نفره ای نشسته بودند می‌روم و سینی را جلویش میگیرم. لبخند گرمی‌ به رویم میزند و استکان را برمی‌دارد.
    -دستت درد نکنه عزیزم.
    خواهش ميکنمی میگویم؛ یک دور میچرخم و به همه چای تعارف میکنم. سینی را در آشپزخانه می‌گذارم و بر صندلی ای که در پذیرایی بود جای میگیرم. هر از گاهی‌ دزدکی نگاه به آریا می‌دهم و لبخندی بینمان رد و بدل می‌شود.
    پدر آریا نگاه به مادرم میدهد و چهره اش جدی می‌شود. استکان را روی گل‌ میزی که جلوی بود می‌گذارد و با لحنی جدی شروع به صحبت کردم می‌کند:
    -خب... دلیل اومدنمون مشخصه و نیاز به گفتن نداره. اومدیم دخترتون رو برای پسرمون آریا خواستگاری کنیم. و چون اقا اردشیر متأسفانه در قید حیات نیستن؛ دختر گلمون رو از شما خواستگاری میکنیم.
    لحن پرمحبت و پدرانه اش لبخندی روی لب هایم می‌آورد. هستی می‌گوید در مواقع لازم حسابی جدی و ترسناک میشود اما من در دو برخوردی که با او داشتم چنین چیزی را ندیدم!
    لحظه ای سکوت سنگینی‌ همه جا را فرا می‌گیرد و پدر آریا آهسته ادامه می‌دهد:
    -واسه شادی روح مرحوم اگه میشه فاتحه ای...
    سکوت سنگین تر می‌شود و تنها صدای زمزمه هاست که به گوش می‌رسد. بعد از چند پدر آریا دوباره محفل را در دست می‌گیرد و با خنده ی شیرینی ادامه میدهد:
    -والا پسرمون دخترتون رو دیده؛ حسابی هم پسندیده... الانم ما به عنوان بزرگ تر کنار هم جمع شدیم تا وظیفمون رو انجام بدیم و باعث این امر خیر بشیم.
    در مدتی که صحبت می‌کند نگاهم را روی تک تک آدم ها میچرخانم. آریا در سکوت خیره ی پدرش شده و مادرم هم همین طور‌. رعنا و آراد هر از گاهی آهسته چیزی به هم می‌گویند و دوباره به جمع توجه می‌کنند. رعنا نیم نظری به سویم می‌اندازد و سرش را نزدیک گوش آراد می‌برد و چیزی می‌گوید. معلوم است یک چیزی درباره ی خودم می‌گویند چون آراد هم نگاهم می‌کند و با لبخند جواب رعنا را می‌دهد.
    عمویم سری تکان میدهد و خطاب به پدر آریا میگوید:
    -پریچهر جان یکی یه دونه ی اردشیر بود و اون جز خوشبختی اون هیچ نمیخواست. اگه خوشبختی پریچهر توی دستای پسر شماست ما چی کاره ایم که مخالف باشیم...
    -لطف دارید آقای خانی...
    رو به آریا میکند و آهسته می‌گوید:
    -آریا جان بابا؛ خودت رو معرفی کن.
    آریا خودش را جلو می‌کشد. نیم نظری به سوی من می‌اندازد و سپس‌ نگاه به جمع می‌دهد. گلویش را صاف می‌کند و شروع به حرف زدن میکند:
    -حرف زیادی برای گفتن ندارم؛ اسمم آریاست و فامیلیم جاوید. سی سالمه. مادرم...
    کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -مادرم وقتی بچه بودم فوت شده.
    دوباره سکوت برقرار می‌شود و صدای زمزمه هایی که میگفتند خدا بیامررتش.
    آریا تشکری میکند و حرفش را ادامه میدهد:
    -یه برادر دارم و در حال حاضر توی شرکت ساختمون سازی اطلس مشغول به کارم. در آمدم خوبه و دستم به دهنم میرسه.
    با شنیدن کلمه ی اطلس اخم کم رنگی‌ روی چهره ی اردلان می‌نشیند و من در دلم برای بار هزارم خودم را لعنت میکنم که مسبب این اتفاق شده ام.
    -دروغ نمیگم؛ فعلا از خودم خونه ندارم اما...
    اردلان به حرف می‌آید و حرفش را قطع می‌کند. رو به مادرم می‌کند و می‌گوید:
    -یک لحظه... خانم خانی؛ میگن جنگ اول به از صلح آخر. درسته؟ پس باید همین اول دو طرف‌ سنگاشون رو با هم وا بکنن که فردا مشکل پیش نیاد.
    مادرم به نرمی سر تکان می‌دهد و حرفش را تأیید می‌کند. اردلان سری تکان میدهد و آهسته ادامه می‌دهد:
    -ببینید من تنها یه شرط دارم. اونم اینه که تا وقتی زندم بچه هام باید با خودم زندگی کنن!
    نیم نظری به سوی خواهرش می‌اندازد و رو به او ادامه می‌دهد:
    -با تو هم هستم خواهر... چون به هر حال پس‌فردا شب هم قراره مزاحم شما بشیم.
    خاله مژگان لبخندی می‌زند و سری تکان میدهد:
    -مراحمی داداش.
    با اتمام حرف آقای جاوید اخم کم رنگی‌ روی صورت آریا می‌نشیند. سر کج می‌کند و خطاب به پدرش میگوید:
    -بابا فکر نمی‌کنی تصمیمش به عهده ی من و تو نیست؟
    اردلان پلک می‌زند. سرش را به معنای تائید تکان می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
    -درسته پسرم. به عهده ی ما نیست.
    به طور کامل میچرخد و نگاه به من می‌دهد. نگاه به من که می‌دهد ناگهان متوجه می‌شوم که از بس هول بوده ام حواسم را ندادم که آن چایی زهرماری نصیب که شد!
    استرس و اضطراب دوباره تنم را دربرمی‌گیرد. یعنی چای نصیب که شد که صدایش را هم در نیاورد؟!
    آقای جاوید نگاه جدی ای حواله ام می‌کند. دیگر از آن لبخند مهربان و پدرانه اش خبری نبود. حرف هستی درست بود... در مواقع لازم می‌توانست ترسناک و جدی شود!
    -ببین دخترم؛ شرطم رو گفتم. خوب فکر کن... بحث یه عمر زندگیه! فکر کن ببین حاضری با خونواده ی شوهر زندگی کنی یا نه؟
    سرم را به نرمی تکان می‌دهم و در فکر فرو می‌روم. آقای جاوید رو به مادرم می‌کند و پیشنهاد می‌کند ما جوان ها در خلوت حرف هایمان را بزنیم.
    آریا رو به مادرم می‌کند و مؤدبانه لب می‌زند:
    -اجازه هست خانم خانی؟
    مادرم سر تکان می‌دهد و رو به من می‌گوید:
    -البته. پریچهر جان راهنماییشون کن.
    از جایم بلند می‌شوم و جلو می‌افتم. پشت سرم بلند می‌شود و به‌ دنبالم می‌آید. پله ها را به همراه هم بالا میرویم و وارد اتاق می‌شویم. نگاهش می‌کنم و قبل از هرچیزی مضطرب لب میزنم:
    -آریا بگو چایی رو تو خوردی...
    یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و می‌گوید:
    -خوب چایی خوردم!
    در جایم می‌پرم و هول زده می‌گویم:
    -نه چایی معمولی...
    گره ای میان ابروهایش می‌افتد و کنجکاو می‌پرسد:
    -چه جایی ای بود پس؟
    -یه جایی که من و هستی‌ پرش نمک و فلفل کردیم!
    لبخندی کنج لبش جای میگیرد و تبدیل به خنده می‌شود. سرش را به نشانه ی منفی بالا می‌اندازد و با خنده می‌گوید:
    -نه من نخوردم... چاییم معمولی بود...
    -وای... از‌ بس هول کردم نفهمیدم دادمش به کی!
    سرش را تکان میدهد و با لحن دلگرم کننده ای لب می‌زند:
    -اشکال نداره... فکرش نباش. نصیب هر کی شد صداش رو در نیورد. مطمئنم جریان رو گرفته و صداش رو در نیورده...
    -ولی خیلی زشت شد. فک کن واسه بابات افتاده باشه!
    خنده ای می‌کند و شانه هایش را بالا می‌اندازد.
    -دیگه کاریش نمیشه کرد.
    نفسم را با فوت میکنم و کلافه خیره اش میشوم. با چهره ای مشتاق نگاهش را بین چهره و موهایم می‌چرخاند و انگشتانش‌ را بین موهای بافته شده ام فرو میکند. نرم نرمک نوازششان می‌کند و زمزمه می‌کند:
    -قشنگ شدن...
    لبخند کم رنگی می‌زنم و خیره ی چشم هایش می‌شوم. تعارف میکنم بنشیند. روی تختم جای می‌گیرد و من هم روی صندلی میز آرایشی ام.
    نگاهم می‌کند. پلک می‌زند و نفسش‌ را بیرون می‌دهد و با لحن آرامی‌ شروع به صحبت کردن می‌کند.
    -ببین؛ مجبور نیستی چیزی رو قبول‌ کنی. بخوای جدا زندگی کنی میشناسی من و که چقد یه دنده‌ام. هر کاری لازم باشه میکنم تا مستقل شیم!
    این که این قدر خواسته ی من و نظرم برایش مهم است حسابی به مذاقم خوش می‌آید اما هیچ دلم نمیخواهد همین اول کاری باعث دعوا بین او و پدرش شوم. از طرفی آن قدر دوستش دارم که قید زندگی مستقل را به خاطرش بزنم. من او را دوست دارم؛ خانه ی خودمان باشد یا پدرش؛ جنگل باشد یا بیابان مهم نیست. هر کجا که کنار او باشم برایم خانه است! همه ی این ها به کنار؛ خودم هم واقعا مشکلی با این موضوع ندارم. می‌دانم خانواده ی خوب و راحتی هستند.
    سری برایش تکان می‌دهم و با نهایت اطمینان لب میزنم:
    -واسه من فرقی نمیکنه...
    اخم کم رنگی‌ می‌کند و با نگاه معناداری می‌گوید:
    -این حرف دلته یا به خاطر من میخوای قبول‌ کنی؟
    لبخند معناداری به رویش میزنم و چشم و ابرویی می آیم.
    -به نظرت کسی میتونه مجبورم کنه کاری که نمیخوام رو انجام بدم؟ این حرف دلمه. هم شما خونواده ی راحتی هستید؛ هم من محیطای شلوغ و پلوغ رو دوست دارم.
    یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و مردد می‌گوید:
    -یعنی باور کنم بر خلاف میلت نیست؟
    -باور کن؟
    -پری؟!
    نگاه به چهره ی پر از تردیدش می‌دهم. کمی نزدیکم می‌شود و می‌گوید:
    -توی چشمام نگاه کن و بهم بگو دلت راضیه...
    بی درنگ نزدیکش می‌شوم و صاف و مستقیم خیره ی چشمانش می‌شوم و مطمئن لب میزنم:
    -دلم راضیه!
    خودش را عقب می‌کشد و سر تکان می‌دهد.‌ نفسی‌ می‌گیرد و آهسته آهسته شروع‌ به حرف‌ زدن می‌کند:
    -ببین پری؛ من تو رو دوست دارم و ما قراره یه زندگی‌ مشترک رو شروع کنیم. زندگی‌ مشترک پایش اعتماده. پس‌ میخوام بدونی خط قرمزم دروغه!
    نمیدانم چرا اما با جمله ی آخرش دلم می‌لرزد. به روی خودم نمی آودم؛ سر تکان می‌دهم و بی حرف خیره به دهانش منتظر‌ ادامه ی حرفش می‌مانم.
    -پس بیا به هم قول بدیم هیچ وقت به هم دروغ نگیم... تو رو نمیدونم اما من وقتی از کسی دروغ میشنوم یه جورایی از طرف‌ ناامید میشم و سخته برام بخشیدنش... میفهمی که چی میگم؟
    پلک میزنم و سر تکان می‌دهم. سر تکان می‌دهد و ادامه ی حرفش را می‌گوید:
    -من تمام اخلاقای خوب و بدت رو میدونم و هیچ وقت سعی نمیکنم عوضت کنم. چون من تو رو با این اخلاقت شناختم؛ با همین اخلاقت عاشقت شدم. الان اگه ازت بخوام عوض شی در واقع عشق و دوست داشتن خودم رو زیر سوال بردم. من ازت نمیخوام عوض شی؛ میخوام همین طور غد و یه دنده و لجباز بمونی. همین طور یه دختر قوی... میخوام روی پای خودت بایستی؛ صد البته که من همیشه و همه جا کنارتم اما دلم میخواد این شخصیت مستقل و قویت رو حفظ کنی. همین شخصیتی که من عاشقش شدم... میخوام موفق‌ شی؛ یه خانم وکیل موفق! من تمام؛ حالا اگه تو حرفی داری گوش میدم.
    چه قدر که تک تک حرف هایش به دلم نشست... انگار که خودم بودم که داشتم حرف می‌زدم... فکرش‌ را نمی‌کردم که حرف‌ دلمان این همه شبیه هم باشد! می‌پرسد حرفی دارم یانه؟ او که به جای دو نفرمان حرف‌ زد!
    سرم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -باورت بشه یا نه... حرفی‌ ندارم!
    لبخند گرمی می‌زند و از جا بلند می‌شود. دستش را جلوی صورتم میگرد و کلمات را به هم وصل میکند:
    -پس میگیری این دست رو...؟
    دستم را دراز می‌کنم و دستش را میان دستم میگیرم. گرمای دستش به تمام تن و بدنم نفوذ می‌کند و گُر میگیرم از گرمایش. فشاری به دستش وارد می‌کنم و در حالی که از جا بلند می‌شوم و با اطمینان زمزمه می‌کنم:
    -میگیرم... میگیرم و هیچ وقت ولش نمیکنم.
    لبخندی به گرمی طلوع خورشید به رویم می پاشد. دستش از دور دستم شل می‌شود و جفت دست هایش به سمت بالا حرکت می‌کنند. صورتم که بین دستانش قاب گرفته می‌شود پلک میزنم و لبخند روی لب هایم می‌آید. صورتش را که نزدیک می آورد پلک روی هم می‌گذارم و دیگر نه چیزی میبینم و نه حس میکنم جز نفس های گرم و پر حرارتش.
    گرمی بـ..وسـ..ـه اش روی پیشانی ام را که حس میکنم چشم باز می‌کنم و در سکوت نگاه به چهره ی گیرایش می‌دهم.
    مردمک هایش را بین اجزای صورتم می‌چرخاند و آهسته زمزمه می‌کند:
    -پس خوش اومدی به زنگیم... می آمور!
    چند ثانیه ی بعد به همراه هم از پله ها پایین میرویم. بقیه با دیدنمان ساکت می‌شوند و منتظر خيره به دهانم می‌شوند. نگاهم را روی صورت تک تکشان میچرخانم و دلم میگیرد از نگاه پدرم که جایش در آن جمع خالی بود. کمی هول میشوم از سنگینی نگاه آدم ها روی خودم...
    نفسی میگیرم؛ در دل نام خدا را صدا میزنم و سعی می‌کنم لرزشی در صدایم راه ندهم.
    -با اجازه ی مامانم؛ و بابام... جواب من‌ مثبته!
    این را می‌گویم چون پدرم زنده است. لاقل برای من... در قلبم زنده است!
    پشت بند جمله ام سیل تبریک ها به سمتم روانه می‌شود. آقای جاوید با جدیت نگاهم می‌کند و لب میزند:
    -به حرفم فکر کردی دخترم؟
    لبخندی اطمینان بخش به رویش میزنم و می‌گویم:
    -بله... من مشکلی ندارم.
    لبخندی می‌زند و با رضایتمندی سر تکان می‌دهد. بعد از زدن حرف های اضافه و مشخص شدن تاریخ نامزدی و عروسی آریا به همراه خانواده اش از خانه مان می‌روند.
    بعد از رفتنشان مشغول جمع کردم وسایل پذیرایی می‌شوم. همان طور که مشغول جمع کردن وسایل بودم مامان گل‌ نگاهم میکند و می‌پرسد:
    -پریچهر مادر... تو مشکلی با زندگی‌ کردن با خونواده ی شوهر نداری؟
    بی تفاوت شانه ای بالا می‌اندازم و برای آن که خیالشان را راحت کنم می‌گویم:
    -نه... خونوادش خیلی راحت و خونگرمن... واسم فرقی نمیکنه...
    مادرم روی مبل می‌نشیند و با کنجکاوی لب می‌زند:
    -پسر دومیش از زن دومشه؟
    سری بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -نه... زن دومیه شیرش داده و بزرگش کرده...
    -آها... گفتم خیلی با هم صمیمین.
    -آره خیلی با هم جورن.
    به سمتم اتاقم می‌روم. در را باز می‌کنم و با همان لباس ها خودم را روی تخت می‌اندازم. روی همان جایی که چند لحظه ی پیش نشسته بود... کافی‌ بود یک نفس‌ عمیق‌ بکشم تا عطر به جا مانده از تو را بتوانم احساس کنم... می‌چرخم و رو به پهلو میخوابم... به فکر‌ فرو می‌روم... راستی‌ آخرش نفهمیدم آن چای زهرماری نصیب کدام بدبخت شد!؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    بر خلاف مراسم خواستگاری من جو خواستگاری هستی کاملا صمیمی و خودمانی است. انگار نه انگار که مراسم خواستگاری است. انگار که جهت رفع دلتنگی دور هم جمع شده اند و این وسط هم حرف هایی راجع به خواستگاری رد و بدل میکنند.
    هستی شلوار جین و تی‌شرت سفید رنگی‌ به تن کرده و موهایش را باز و پریشان دور و برش رها کرده. من هم مانند همیشه موهایم را خرگوشی بافته ام. شومیز سفید رنگی پوشیده و یک کت مشکی هم رویش انداخته ام. یک شلوار جین آبی هم به پا دارم.
    به غیر از خاله نوری کسی حجاب ندارد؛ چون همان طور که گفتم مراسم خیلی صمیمی و‌ خودمانی است.
    برخلاف دیشب که رعنا حسابی ساکت بود امشب محفل را در دست گرفته و در هر چیزی اظهار نظر‌ می‌کند. موهایش را پشت سرش بسته و کت و شلوار یاسی رنگی‌ که جوان تر نشانش می‌دهد به تن دارد.
    عمو منصور که به طرز عجیبی تا آن موقع ساکت بود نطقش باز می‌شود و می‌گوید:
    -دارم بهت میگم اردلان... جایی که این دو تا دخترو با هم ببری دیگه خونه نمیشه؛ دیوونه خونه میشه...
    پدر آریا سرش را بالا می‌برد و شروع به خنده می‌کند. خنده اش که تمام می‌شود با رضایت سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -خیلی هم خوب منصور جان... خونه باید توش سر و صدا باشه...
    -این دو تا به هم وصلن اردلان جان. تا بهشت یا جهنمش با همن...
    پدر آریا با رضایتمندی سر تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    -رفاقت بایدم همین باشه منصور جان...
    آریا که کنار من نشسته بود تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -حداقلش خیالمون راحته جاریا با هم میسازن و گیس و گیس کشی راه نمیفته.
    پشت بند حرفش بقیه به خنده می‌افتد. هستی وارد جمع می‌شود و در حالی که سینی استکان ها را بلند می‌کند خطاب به دایی اش می‌گوید:
    -پریچهر شاگرد مورد علاقه بابامه دایی...
    -پس معلومه زبانش بیسته.
    نگاه به عمو منصور می‌دهم و لبخندی به رویش میزنم. لبخند پدرانه ای می‌زند و مانند بچگی یکی از چشم هایش را می‌بندد. انگشت شصت و اشاره اش را به هم می‌زند و به سمتم نشانه می‌گیرد و با لحن تحسین آمیزی لب می‌زند:
    -شاگرد اول خودمی...
    لبخندی می‌زنم و آهسته میگویم:
    -لطف داری عمو...
    سر میچرخانم و نگاهم را روی چهره ی آدم ها میچرخانم. به آراد که میرسم نگاه متفکر و عجیب؛ با رگه هایی از کنجکاوی اش را می‌بینم. رد نگاهش را دنبال میکنم و به عمو منصور میرسم. چرا آن طور عجیب به عمو منصور زل زده؟ من یکی که چیز عجیبی نمیبینم. بگذریم. آراد است دیگر؛ کارهایش از خودش عجیب ترند!
    آریا تک خنده ای می‌کند و رو به هستی با لحن شیطنت آمیزی میگوید:
    -یالا برین تو اتاق... الکی مثلا شما حرفاتونو نزدید...
    هستی ابروهایش بالا می‌روند و به وضوح رنگ عوض می‌کند. عمو منصور و خاله مژگان گیج نگاهش می‌کنند و آراد کلافه خیره اش می‌شود. رعنا تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -میبخشید؛ آریا جان کمی شوخه...
    آریا خنده ی ریزی می‌کند و به مبل تکیه میدهد. کمی بی قراری می‌کند و عاقبت نمیتواند جلوی شيطنت ذاتی اش را بگیرد و می‌گوید:
    -تو که قراره بله رو بدی هستی... دیگه این تشریفات الکی واسه چیه؟
    هستی لپ هایش سرخ می‌شود و بی اهمیت به آریا آهسته وارد آشپزخانه می‌شود. پدر آریا با جدیت و اخم پدرانه ای خیره اش می‌شود و آهسته می‌گوید:
    -آریا... آروم بگیر باباجان.
    آریا شانه ای بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد:
    -من که آرومم بابا!
    هستی از آشپزخانه صدایش را بالا می‌برد و صدایم می‌کند. با گفتن ببخشیدی از جا بلند می‌شوم و به سمت آشپزخانه میروم. وارد آشپزخانه که می‌شوم کلافه نگاهم می‌کند و با چهره ای به حرص نشسته می‌نالد:
    -نمیتونی خفش کنی؟ داره آبرومونو میبره!
    جلویش خم می‌شوم و با خنده ابروهایم را بالا می‌برم.
    -چی کارش‌ کنم وسط مردم بزنم تو سرش؟ اخلاقشه...
    اخمی می‌کند و با تشر می‌گوید:
    -صداش کن بیاد اینجا ببینم...
    صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:
    -آریا... یه لحظه میای؟
    بعد از چند لحظه قامتش در آشپزخانه ظاهر می‌شود. هستی با حرص به سمتش خیر برمی‌دارد و او را با پیراهنش می‌کشد و به سمتی که به پذیرایی دید نداشت می‌برد. چند مشت نثار شکمش می‌کند و آریا بیخیال و بی عار می‌خندد.
    هستی کلافه نگاهش می‌کند و در حالی که از حرص نفس نفس می‌زند می‌گوید:
    -آریا بسه دیگه مسخره بازی... فکر کردی خیلی بامزه ای؟
    -آخه حال میده...
    هستی عصبی لگدی به زانویش می‌زند و تشر می‌رود:
    -میخوام حال نده صد سال سیاه!
    چهره اش از درد در هم می‌رود اما به روی خودش نمی آورد و برای حرص دادن هستی به خنده اش ادامه می‌دهد. هستی با دلخوری نگاه ازش می‌گیرد و از آشپزخانه بیرون می‌رود.
    به سمت آریا قدم برمیدارم و آهسته لب میزنم:
    -اذیتش نکن... دخترا شب خواستگاریشون خیلی واسشون مهمه...
    یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و می‌گوید:
    -انگار خیلی خواستگار شدی که میدونی!
    نوچی می‌کنم و سر بالا می اندازم.
    -نه اتفاقا نداشتم.
    -الکی نگو دیگه... مگه میشه؟
    نزدیکش می‌شوم. به سـ*ـینه اش تکیه میدهم و ابرو بالا می‌اندازم:
    -نه که نداشتم. پیشنهادش بود اما نذاشتم بیان.
    ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -چرا اون وقت؟
    -چون میخواستم با عشق ازدواج کنم. چون میدونستم قرار نیست وقتی دوسشون ندارم بله بدم بشون. وقتی قرار نبود اتفاقی بیفته دیگه میومدن واسه چی؟
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و سری تکان میدهد. کمی ازش فاصله میگیرم و کنجکاو میپرسم:
    -تو چی؟
    -من چی؟
    -چند جا رفتی و ردن کردن؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و لب می‌زند:
    -نرفتم خواستگاری کسی. اولیش خودت بودی.
    این بار من هستم که ابرو گره میزنم و متفکر میپرسم:
    -چرا؟
    -نمیخواستم بدون عشق ازدواج کنم. وقتی عاشقشون نبودم واسه چی‌ میرفتم؟ وقتی قرار نبود اتفاقی بیفته دیگه میرفتم واسه چی؟
    لبخندی می‌زنم و همراه هم به پذیرایی برمی‌گردیم. هستی و آراد از فرصت استفاده کرده بودند و به اتاق هستی رفته بودند. روی مبل کنار هم می‌نشینیم و نگاه به بقیه میدهیم.
    چند ثانیه بعد آریا گوشش را نزدیک می‌آورد و لب می‌زند:
    -سه شنبه بریم یه جایی؟
    با سر موافقت می‌کنم و می‌گویم:
    -کجا؟
    -سوپرایزه.
    می‌چرخم و مشکوک نگاهش می‌کنم. لبخند معناداری تحویلش می‌دهم و موافقت می‌کنم. بگذار ببینیم چیست این سوپرایز آریا!
    بعد از چند دقیقه هستی آراد وارد پذیرایی می‌شوند و طبق پیش‌بینی همه مان هستی جواب مثبت می‌دهد. مراسم تبریک و مبارک باشد شروع میشود و بعد از آن هم صحبت های دیگر.
    قرار می‌شود جشن نامزدی من و آریا هفته ی دیگر باشد و نامزدی آن ها دو شب بعدش. و عروسی هم یحتمل تابستان.
    بعد از رفتنشان من و آریا می‌مانیم تا من کمی‌ به هستی در جمع کردن خانه کمک کنم. بعد از آن که کمی‌ خانه را جمع و جور میکنیم برای برداشتن شال و مانتویم به اتاق هستی میروم. خم می‌شوم و همین که میخواهم مانتویم را بردارم هستی لب می‌زند:
    -امروز تولد آراد بودا!
    ابروهایم بالا می‌روند و چشمانم گرد می‌شوند. خیره اش میشوم و با بهت میگویم‌:
    -نگفتی! یه تبریکی چیزی‌ میگفتم...
    ابروهایش را بالا می‌برد و با جدیت می‌گوید:
    -نگی بشا... دوست نداره.
    ابروهایم را به هم گره می‌دهم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -چرا؟
    -به خاطر مامانش. یه همچين روزی مرد.
    آه... راست می‌گوید. اما این که تقصیر آراد نیست؛ هست؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و حق به جانب میگویم:
    -خب این که تقصیر اون نیست!
    نوچی می‌کند و دستش را در هوا تکان میدهد:
    -چه میدونم. آراده دیگه...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و خداحافظی میگیرم. از اتاقش خارج میشوم و همراه آریا به سمت خانه مان را می‌افتیم.
    ***************************************
    این روز ها از بس موهایم را با کش های آریا بافتم کش هایش گشاد شده. به زحمت دور موهایم سفتشان میکنم و از جلوی آینه بلند می‌شوم. شومیز سفید رنگم را می‌پوشم و کت و شلوار صورتی کم رنگم را به تن میکنم. شال سفیدم روی سرم می‌اندازم و کفش اسپرت های سفید رنگم را هم همان جا می‌پوشم. کیف مشکی ام را به دست می‌گیرم و از اتاقم خارج می‌شوم. پله ها را پایین می‌روم و نگاهم آریا را که روی مبل نشسته و با مادرم در حال صحبت بود را هدف می‌گیرد. خوشبختانه توانسته بودند با مادرم با هم کنار بیایند. با دیدنم لبخند تحسین آمیزی به رویم میزند و از جایش بلند می‌شود. سر تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    -بریم.
    خداحافظی مختصری از مادرم و مامان گل میکنم و می‌گویم:
    -بریم.
    از خانه خارج می‌شویم و سوار ماشین می‌شویم. در بین راه نگاه به نیم رخش می‌دهم و با شيطنت می‌پرسم:
    -خب بگو دیگه من و کجا میخوای ببری؟
    لیخند کم رنگی می‌زند و بدون آن که نگاه از جاده بگیرد آهسته لب می‌زند:
    -سوپرایزه!
    به ناچار سکوت می‌کنم و به صندلی ماشین تکیه می‌دهم. مانند بچه ها دست به سـ*ـینه می‌نشینم و منتظر می‌مانم به مقصد برسیم.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    بعد از کمی‌ گفتگو مسیر طی‌ می‌شود و به مقصد می‌رسیم. نگاه به رستوران بزرگ رو به رویم می‌اندازم و به فکر فرو میروم. از ماشین پیاده می‌شوم و خودم را به آریا میرسانم. ناخودآگاه دست دراز می‌کنم و مچ دستش را میگیرم.
    -بگو دیگه کی داخل چه خبره...؟
    بدون آن که نگاه به من دهد همانطور که حرکت می‌کرد خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -یه کم تحمل کن؛ یه کم دیگه میفهمی.
    به داخل رستوران قدم برمیداریم. خانمی که پشت میز پذیرش بود با دیدن آریا از جایش بلند می‌شود. انگار که او را از قبل می‌شناسد. سری‌ تکان می‌دهد و با دست به داخل اشاره می‌کند:
    -خوش اومدین آقای جاوید؛ مهمونتون زودتر رسیدن.
    آریا سری برایش تکان می‌دهد و قدم هایش را تند می‌کند. مهمان؟ چه کسی را قرار‌ بود ببینیم؟
    نگاهی به فضای داخل رستوران می‌اندازم. پارکت های چوبی قهوه ای رنگش کمی فضا را تاریک کرده اما به جایش دیوارهای سنگی روشنش جبران کرده. میزهای گرد و شیکی در فضای بزرگ رستوران پراکنده شده بودند و هارمونی زیبایی را به وجود آورده بودند.
    به یک میز که یک مرد که کمی‌ هم شبیه به آراد بود نزدیک می‌شویم. می‌توانم حدس بزنم دایی آریاست؛ همان که سرهنگ بود... اسمش چه بود... شهریار!
    مرد با دیدنمان از جا بلند می‌شود و لبخندی گشاد به رویمان می‌زند. آریا در حالی که به سمتش می‌رود او را دایی‌ خطاب می‌کند و با او سلام و احوالپرسی می‌کند. درست حدس زدم؛ این مرد دایی آریاست!
    آریا با لبخند نگاه من می‌دهد و خطاب به دایی اش لب می‌زند:
    -این پریه دایی؛ همسرم.
    دایی شهریار با خنده ابرو بالا می‌برد و سرش را تکان میدهد.
    -خوبی دخترم؟
    لبخندم غلیظ تر‌ می‌شود. سرم را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم کاملا خونگرم رفتار کنم.
    -به خوبی شما دایی جان.
    برق تحسین چشمانش را از این که او را دایی جان خطاب کرده ام‌ پر می‌کند. بعد از معرفی ما به هم روی میز مینشینیم و سفارش غذا میدهیم. آریا متفکر نگاه به دایی اش می‌دهد و می‌گوید:
    -جمعه که هستی دایی؟
    دایی شهریار سرش را تکان میدهد و جوابش را می‌دهد:
    -آره دایی. معلومه که هستم.
    چهره اش غمگین می‌شود و با صدای خسته ای ادامه می‌دهد:
    -بیچاره مامان اختر خیلی دوست داشت بیاد... ولی میدونی‌ که سنش بالاست سختشه.
    آریا نیم نظری به من می‌اندازد و رو به دایی اش می‌گوید:
    -اتفاقا قراره با بچه ها بعد از جشن یه سر بریم شیراز پیششون...
    دایی شهریار با رضایتمندی سر تکان می‌دهد و لب می‌زند:
    -خیلی خوبه... خوشحال میشه... خیلی وقته ندیدتون.
    نگاه به چهره ی دایی‌ شهریار می‌دهم.‌ پوستی گندمی روشن به همراه چشمان عسلی. با موهایی خاکستری. دیگر می‌توانم با اطمینان‌ بگویم آریا به پدرش رفته و آراد به خانواده ی مادری اش. دایی شهریار هم منش خونسردی دارد؛ مثل آراد. اما از هستی‌ شنیده ام خاله مه جبینشان هیچ خونسرد و آرام نیست. از‌ تعریف هایی که از او شنیده ام خیلی دلم می‌خواهد از نزدیک ببینمش. هستی می‌گوید زنی‌ قوی و خود ساخته است. شغلش طراحی دکوراسیون است و درآمد خوبی دارد. می‌گوید کمی هم غُد است. هر چه است می‌دانم آریا خیلی دوستش دارد!
    بعد از آن که غذایمان را می‌آورند و کمی از غذایمان را می‌خوریم. آریا نیم نگاهی اول به من و سپس‌ به دایی‌اش می‌اندازد و می‌گوید:
    -راستش دایی؛ میدونی به خاطر چی‌ کشوندمت اینجا. قبلا یه چیزایی بهت گفتم اما پری خودش با جزئیات واست تعریف می‌کنه.
    گره ای از کنجکاوی میان دو ابرویم می‌افتد و نگاه کنجکاو و متفکرم را رویشان می‌چرخانم. منظور آریا چه بود؟ نمی‌دانم. احتمالا تا چند لحظه ی دیگر کنجکاوی ام برطرف می‌شود.
    دایی شهریار نگاهش به سمتم کشیده می‌شود و با لحنی نرم و مهربان لب می‌زند:
    -خدا رحمت کنه پدرتو دخترم.
    با همان نگاه کنجکاوم سری تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم. نیم نظری به سوی آریا می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
    -آریا یه چیزایی گفته بهم. این که پروندش به نتیجه ای‌ نرسیده و بسته شده. الان میخوام خودت با جزئیات واسم تعریف کنی‌ تا هر کمکی‌ از دستم بر میاد انجام بدم.
    حالا همه چیز برایم روشن میشود. پس سوپرایز آریا این بود؛ کمک در حل پرونده پدرم!‌ نگاه قدردانم را به چهره ی آرامش‌ می‌دهم. آرامشی که کمی‌از او بعید بود. با اطمینان پلک می‌زند و قوت قلب‌ میگیرم از حمایتش.
    نگاهم را به دایی می‌دهم. سری تکان می‌دهم و شروع به تعریف کردن می‌کنم:
    -آره... قاتل پیدا نشد و به علت نبود سرنخ پرونده بسته شد.
    صدای تلفن آریا بلند می‌شود. ببخشیدی می‌گوید از روی میز‌ بلند می‌شود. دایی شهریار کمی‌ خودش را به جلو می‌کشد و آهسته لب‌ می‌زند:
    -ببین دخترم؛ آریا گفته حقوق میخونی... پس‌ یعنی‌ خودت روال کار رو میدونی درسته؟
    سری به معنای تائید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -آره. میدونم.
    -پس میدونی واسه این که پرونده دوباره باز بشه باید یه سرنخ یا مدرک جدید رو بشه... درسته؟
    سر‌ تکان می‌دهم و پلک میزنم.
    -درسته.
    خودش را عقب می‌کشد و به صندلی اش تکیه میدهد. دفترچه یادداشت کوچکی از جیبش بیرون می‌آورد و در حالی که ورق می‌زند می‌گوید:
    -پس تو الان... آدرس تمام دوست و آشناهای پدرت. حتی اونایی که به نظرت مهم نیستن رو به من میگی. هر چی‌ که از تصادف میدونی‌ رو میگی... هر شماره تلفنی داری میدی تا من شخصا تحقیقات رو شروع کنم...
    لب هایم را حرکت می‌دهم و شروع به حرف زدن میکنم. هر چه که می‌دانم و نمی‌دانم؛ هر چه که به نظرم مهم است یا مهم نیست؛ هر شماره تلفنی که در تلفن و یا ذهنم دارم را می‌گویم و او با دقت تمامشان را یادداشت می‌کند.
    حرفم که تمام می‌شود با اطمینان نگاهم می‌کند و با لحن دلگرم کننده ای لب‌ می‌زند:
    -امیدت به خدا باشه دخترم. هر کسی یه روزی تاوان کارشو پس میده... هیچ کس در نمیره.
    گرمی‌ کلامش در عمق دلم نفوذ می‌کند و وجودم را پر از اطمینان و امید می‌کند. لبخندی به روی چهره ی مهربانش می‌پاشم و تشکر می‌کنم.
    بعد از اتمام شام و خداحافظی با دایی به سمت ماشین میرویم و سوار‌ ماشین می‌شویم. در بین راه نگاه به نیم رخ آریا می‌اندازم و بی هوا و بی مقدمه چینی لب می‌زنم:
    -ممنون.
    نیم نگاهی به سمتم می‌کند و دوباره حواسش را به خیابان می‌دهد. شانه ای بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -بیخیال.
    میدانم میخواهد به روی من نیاورد. اخلاقم را در این مدت خوب شناخته... علی رغم میلم چشم به خیابان می‌دهم و خودم را از دیدنش محروم میکنم. دوست داشتن زیباست؛ همه می‌توانند به زبان بگویند دوستت دارند... اما همه نمیتوانند این حس را در تو ایجاد کنند که از ته دل بدانی دوستت دارند. آریا در انجام این کار خیلی عالی عمل کرده و این حس‌ را در من ایجاد کرده. حس دوست داشته شدن!

    راوی

    استکان چایش را روی میز می‌کوبد و در صورتش می‌غرد:
    -بهت گفتم باید از اون شرکت استعفا بدی... خلاص!
    رعنا که کنارش روی مبل نشسته بود دستش را روی شانه اش میگذارد و با سیاست های زنانه سعی می‌کند آرامش‌ کند. شانه اش را به نرمی نوازش می‌کند و به آرامی‌ لب می‌زند:
    -اردلان جان آروم باش. میتونید با آرامش‌ صحبت کنید...
    آریا نگاه به چهره ی عصبی پدرش می‌دهد. این روزها مخالفت با پدرش و روی حرفش حرف زدن حسابی‌ برایش عادی شده... بی تفاوت شانه هایش را بالا می‌اندازد و با آرامش‌ خاصی که از او بعید بود لب‌ می‌زند:
    -منم بهت گفتم بابا... گفتم اونجا کارم سنگین بود... گفتم میخوام روی پای خودم وایسم و کار کردن تو اون شرکت رو دوست دارم. پس‌ استعفا نمیدم!
    اردلان از جایش بلند می‌شود و چشمان خشمگینش چهره ی خونسرد آریا را هدف قرار می‌دهند. آراد روی مبلی نشسته بود و بی توجه به آن ها رمانی معمایی میخواند و در آن سر و صدا حسابی هم توانسته بود رویش تمرکز کند. این روزها این بحث و جدل های بین آریا و پدرش برایش عادی شده بود. میدانست با دخالت او آن ها کوتاه نمی‌آیند پس‌ تصمیم می‌گیرد سکوت کند و فقط نظاره گر باشد.
    اردلان دستش را به سمت آریا نشان میگیرد و اخم غلیظی چهره اش را پر می‌کند.
    -پس برمیگردی شرکت و یه کار سبک تر میکنی. تو حق‌ نداری تو شرکت دشمن باشی!
    آریا که این مدت حسابی با آن ها مخصوصا سیروان خو گرفته بود دلخور نگاهش می‌کند و لب میزند:
    -عطایی دشمن نیست بابا... رقیبه.
    -رقیب یعنی دشمن.
    آریا بی توجه به خشم پدرش مخالفت می‌کند و می‌گوید:
    -نه بابا. گاهی دوستت هم میتونه رقیبت باشه...
    اردلان چند لحظه در سکوت خیره اش می‌شود. چشم هایش از خشم تا انتها گرد می‌شوند و عصبی با دست روی پای خودش می‌کوبد:
    -چتونه شماها؟ چه مرگتونه؟ میخواین من و سکته بدید؟ این از تو که رفتی تو شرکت دشمن...
    اخم های آریا از شنیدن کلمه ی دشمن در هم می‌رود. اردلان با دست به آراد که در سکوت و خونسرد‌ کتابش را می‌خواند اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -اونم از داداشت که گذاشت ما خواستگاری بریم و مردم و خبر کنیم و نامزدی رو اعلام کنیم... قشنگ گذاشت خرش رد شه... حالا در اومده میگه من میخوام جدا زندگی کنم!
    آراد کتاب را آهسته پایین می‌آورد. لبخندی کم رنگی می‌زند و آهسته جواب پدرش را می‌دهد:
    -معامله ی خوبیه بابا. آریا تو خونه پیشته من تو شرکت... بعدشم من قبلا هم کم و بیش میگفتم که میخوام مستقل شم.
    -من چه میدونستم جدی میگی!
    آراد ابرو بالا می‌اندازد و خونسرد تک خنده ای می‌کند.
    -خب این دیگه تقصیر خودته که من و جدی نگرفتی!
    اردلان ناگهان با حالتی عصبی قدم هایش را به سمتش تند می‌کند. قبل از آن که خودش را به آراد برساند رعنا صدایش را بالا می‌برد و لب می‌زند:
    -اردلان... اردلان آروم!
    اردلان بالای سر آراد می‌ایستد و با خشونت کتاب را از دستش چنگ می‌زند و به جایی پرت می‌کند. کتاب در هوا می‌رقصد و محکم وسط پذیرایی فرود می‌آید. آراد از حرکتش متعجب می‌شود و در جایش تکان می‌خورد. رعنا سراسیمه از جایش بلند می‌شود و چشمان نگرانش روی آن دو قفل می‌شود. اردلان جلویش خم می‌شود. دست هایش را روی دسته ی مبل می‌گذارد و عصبی می‌غرد:
    -من و دست میندازی پسر؟
    آراد با چشم هایی از تعجب گرد شده کمی‌ خودش را جلو می‌کشد و در حالی که سعی می‌کند بلند شود آرام می‌گوید:
    -چه ربطی داره بابا؟ به قول خودت جنگ اول بهتر از صبح آخره. من میخوام جدا زندگی کنم. خلاص شد رفت...
    اردلان که جمله ی رفتن خونش را به جوش می‌آورد عصبی هلش می‌دهد و آراد روی مبل می‌افتد.
    -تو غلط میکنی!
    رعنا کلافه جیغ می‌کشد:
    -اردلان!
    آریا کنترلش را از دست می‌دهد و در جلد خشمگین همیشگی‌اش فرو می‌رود. دندان هایش را روی هم فشار می‌دهد و پایش را روی زمین می‌کوبد. نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و خطاب به اردلان فریاد می‌کشد:
    -بابا! ولش کن دیگه... اگه دعوا میخوای بیا من سرم درد میکنه واسه دعوا. اگه میگرنش گرفت چی؟
    اردلان قامتش را صاف می‌کند و فریاد آریا را با فریادی عصبی جواب میدهد:
    -بگیره به جهنم!
    تقریبا همه در آن جمع می‌دانستند اردلان این را از ته دلش نمیگوید. فقط داشت برای ماندن پسرش در آن خانه تقلا میکرد و همان باعث آشفتگی حالش بود.
    آریا ابرو به هم گره می‌زند و نگاهش رنگ دلخوری می‌گیرد. رعنا از فرصت استفاده می‌کند. به سمت آراد قدم تند می‌کند و دستش را می‌گیرد. او را از جا بلند میکند و به دنبال خود می‌کشد.
    اردلان چشم می‌چرخاند و نگاه به آن دو که داشتند از پذیرایی بیرون می‌رفتند می‌دهد. صدایش را بالا می‌برد و رعنا را مخاطب قرار می‌دهد:
    -تا من زندم کسی‌ حق نداره جدا زندگی کنه... اینو حالیش کن رعنا!

    پریچهر

    مادرم زیپ لباس را پایین می‌کشد و من برای بار هزارم هستی‌ را تف و لعنت میکنم که چرا با من نیامد و گذاشت مادرم با من برای خرید لباس و بقیه ی چیزها بیاید.
    یک ساعت گذشته؛ در این مدت کم من هم کفش های نامزدی ام را گرفته ام. و هم تقریبا لباسم را... اما مطمئنم هستی حتی یک کش مو هم نخریده بس که وسواس به خرج داده. تازه آراد بیچاره را هم دنبال خود کشانده؛ گفته میخواهد او هم نظر بدهد...
    لباس طلایی و پف بلند را به کمک مادرم و فروشنده های مزون به زور از تنم بیرون می آورم. لباسم پف است و بلند؛ بالا تنه ی پوشیده ای هم دارد. کفش هایم را هم همرنگش‌ انتخاب‌ کردم. البته قرار بود صورتی و مدل ماهی باشد که یک‌ دفعه نظرم عوض شد و به طلایی پف تغییر پیدا کرد.
    فروشنده نگاهی‌ به سر تا پایم می‌کند و ابروهایش‌ را بالا می‌برد.
    -عزیزم اون مشکی دکلته که تن زدی خیلی بهت میومد. مگه نگفتی شوهرم گیر نیست؟ اون رو میتونی‌ واسه نامزدی دوستت بپوشی.
    به جای من مادرم اخمی حاصل از تصب مادرانه اش می‌کند و با ترشرویی رو به فروشنده می‌گوید:
    -وا... تا شوهرش گیر‌ نمیده باید خودشو عـریـ*ـان کنه؟
    فروشنده با دیدن اخم و چهره ی مادرم لبخندش محو می‌شود و دیگر‌ چیزی نمی‌گوید. ریز میخندم و رو به فروشنده می‌گویم:
    -راستش خودمم زیاد راحت نیستم. آخه مراسم قاطیه...
    فروشنده به نرمی سر تکان می‌دهد و برق رضایت را در چشمان مادرم میبینم. بعد از آن که برای نامزدی هستی یک پیراهن مجلسی آبی رنگ و مدل ماهی میگیرم به همراه مادرم از مزون خارج می‌شویم.
    همراه هم در خیابان شلوغ و پلوغ قدم برمی‌داریم. ناخودآگاه دستم را دراز می‌کنم و دور دستش حلقه میکنم. نیم نگاهی به نیم رخم می‌اندازد و لبخند شیرین مادرانه ای می‌زند. اخلاقش مثل خودم است؛ زودجوش و دل رحم. گاهی که لازم باشد خشن می‌شود و جایی که لازم باشد مهربان. گاهی از عسل شیرین تر و از زهرمار تلخ تر است.
    نفسم را فوت میکنم و در دلم پشیمان می‌شوم از این که چرا خواسته ام او همراهم نیاید. تا چند ماه دیگر‌ رسما ازدواج ميکنم و از از پیشش میروم. پس تا وقت هست باید حسابی از این لحظات دو نفره داشته و باشیم و با هم خاطره بسازیم که بعدا قرار است حسابی دلتنگ شوم...

    راوی

    همان طور که به‌ صفحه ی تلفنش خیره شده بود و لبخندی بر لب داشت پله ها را بالا می‌رود. راهش را به سمت اتاق برادرش کج می‌کند و مانند همیشه بی در زدن وارد می‌شود.
    آراد که در حال آوردن‌ کتش بود با چهره ای خسته و کلافه به او زل می‌زند. آریا با دیدن چهره اش چینی به ابروهایش می‌دهد و متفکر می‌پرسد:
    -چه مرگته؟ چرا وا رفتی؟
    -خستمه.
    آریا تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -هستی پدرتو در اورد آره؟
    نفسش را با فوت بیرون می دهد. ابروهایش را بالا می‌اندازد و کلافه سر تکان می‌دهد:
    -نپرس آریا... از ساعت پنج بعد از ظهر تمام مغازه ها شهر من و چرخوند. بش گفتم من بیام چی کار آخه؟ یه دور دعوا درست کرد که تو داری بهونه میاری نیای نظر بدی. گفتم خیلی خب...
    به سمت تخت می‌رود و خودش را روی تخت آوار می‌کند. چشمانش را می‌بندد و با لحنی آسوده می‌گوید:
    -آخیش... پاهام گوشت اضافه در اوردن به خدا...
    چشمانش را باز می‌کند و خیره به سقف ادامه می‌دهد:
    -خلاصه رفتم باش... هزار تا مغازه منه بدبخت رو چرخوند... بعد کفش نشونم میده میگه طلاییش قشنگ تره یا سفیدش؟ بش میگم طلاییش. نگام میکنه میگه نه بابا سفیدش بهتره. سفیده رو میخره... قشنگ تا ساعت یازده شب هر چی میخرید من مثل گاو فقط نگاش میکردم. خب تو که نظر من به هیچ جات نیست واسه چی الکی میبری خستم میکنی؟ آخر سر بهم میگه تاپ سفیده قشنگه؟ حالا منه بدبخت اصلا نفهمیدم کی اون و خرید... بهش میگم کدوم؟ زده زیر گریه که تو به من توجه نمیکنی و به زور‌ اومدی! بابا خب من وقتی ندیدم از کجا بدونم؟!
    آریا به یک باره از خنده منفجر می‌شود و برای آن که تعادلش را از دست ندهد دستش را به دستگیره ی در می‌گیرد. چشمانش‌ از خنده ریز می‌شوند و از ته دل به حال آراد می‌خندد. کمی خنده اش را کنترل می‌کند و تلفنش را به آراد نشان میدهد.
    -دیشب پری عکس یه لباس صورتی واسم فرستاده میگه قشنگه این و بگیرم؟ میگم آره... حالا عکس فرستاده میگه خوشم نیومد به جاش این طلاییه رو گرفتم... خب واقعا وقتی نظر من تأثیری نداره چرا میپرسی؟
    آراد تک خنده ای می‌کند و بی‌حوصله لب می‌زند:
    -همین...!
    آریا خنده اش را می‌خورد. گلویش را صاف می‌کند و حرفی‌ که برای گفتنش آمده بود را میزند.
    -راد؟
    آراد با مردمک هایش سوالی نگاهش می‌کند. آریا نگاه خیره اش را که می‌بیند به نرمی لب می‌زند:
    -میگم واسه جشنم سیروان رو دعوت کردم؛ تو که مشکلی نداری؟
    آراد ابرو بالا می‌دهد و با لحنی خالی از هر حسی بی تفاوت لب می‌جنباند:
    -چرا باید مشکل داشته باشم؟
    آریا بی حوصله نوچی می‌کند و می‌گوید:
    -خودت رو به اون راه نزن دیگه. سیروان جریان دوستی و قهرتون رو واسم تعریف‌ کرده.
    تعجب‌ در نگاه آراد جان میگیرد. کمی از روی تخت بلند می‌شود و متفکر لب‌ می‌زند:
    -چی گفته؟
    -این که دوست بودین و تهش طرحت رو کش رفته.
    آراد سرش را به نرمی تکان می‌دهد و ابرو بالا می‌اندازد و همان طور که روی تختش دراز می‌کشد آهسته می‌گوید:
    -آهان.
    -یعنی؟
    -چی کارش دارم آخه؟ همین الانم همو جایی می‌بينيم سلام علیکمون رو داریم. چرا باید با اومدنش توی جشن تو مشکلی داشته باشم؟
    آریا کمی در فکر فرو می‌رود و خیره اش می‌شود‌. بعد از چند ثانیه سرش را تکان میدهد و در حالی که از اتاق خارج می‌شود لب می‌زند:
    -اوکی.

    پریچهر

    نگاه به انگشترم که به شکل دو بال پری در دستم بود می‌دهم. آریا گفته بود خودش طراحی کرده و داده بسازند؛‌ میگفت میخواهد به اسمم و خودم بیاید...
    صدای موزیک روی اعصابم است. نه به خاطر این که صدایش بلند است و عصبی ام می‌کند. به خاطر این که قر در کمرم گیر کرده و مادرم مجبورم کرده بایستم و فقط‌ نگاه کنم. می‌گوید عروس باید سنگین و رنگین باشد... نه که مثل دخترهای سبک و ندید بدید از اول جشن تا آخرش وسط مجلس باشد!
    اما آخر... این آهنگ مورد علاقه ام است!

    پریشان سنبلان پُرتاب مَکهِ
    خماری نرگسان پُر خواب مَکهِ
    بَرینی تا که دل از مو بُرینی
    بُریده روزگار اِشتاب مَکهِ

    نفسم را فوت میکنم و آهسته قدم برمیدارم و نگاهم را روی اطراف میچرخانم. خانواده و فامیل های آریا تقریبا یک طرف نشسته اند و خانواده و فامیل های من هم پیش هم. مادرم به همراه مامان گل؛ پدر آریا و رعنا خانم روی میزی نزدیک در نشسته اند تا اگر کسی آمد به او خوش آمد بگویند. نگاه به هاوش می‌دهم؛ بالاخره دایی راضی شد و با هم به خواستگاری دختر مورد علاقه اش رفتند. حالا هم به همراه هم آمده اند. معلوم است با او خوشحال است؛ چون خیلی وقت است ندیده ام از ته دل لبخند بزند...
    گرمم است. لباس در تنم سنگینی‌ می‌کند و انگار وزنه ای صد کیلویی رویم گذاشته اند. کف دستانم عرق‌ کرده و باعث شده بیشتر گرمم شود...
    با چشمانم دنبال آریا میگردم. پیش گروهی از دوستانش ایستاده و مشغول بگو بخند با آن هاست. نگاهم را از آریا میگیرم و به جمعیت رقصان می‌دهم. هستی آن وسط حسابی دارد هنرنمایی می‌کند. لباس مشکی و پف بلندی به تن داشت و موهایش را مانند همیشه پشت سرش رها کرده بود. سر جایش میخ ایستاده و بدون آن که کوچکترین حرکتی به پاهایش بدهد تنها با کمر و سر و دست هایش به زیبایی میرقصد...
    نگاه از او میگیرم و نگاهم به آراد می‌افتد. مانند همیشه بی صدا گوشه ای ایستاده و نگاهش را به جایی نامعلوم دوخته.
    دامن لباسم را جمع میکنم و آهسته آهسته به سمتش می‌روم. کنارش می‌ایستم. نفسم را بیرون‌ می‌دهم و بی هوا می‌گویم:
    -گشنم شد!
    با شنیدن صدایم سرش را به سمتم می‌چرخاند و می‌گوید:
    -الان شام میدن.
    نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و کمی آهسته کمرم را تکان می‌دهم. حرکتم را که می‌بیند به خنده می‌افتد و لب می‌زند:
    -گیر کرده آره؟ قرتو میگم...
    ابرو بالا می‌اندازم و با چهره ای در هم رفته می نالم:
    -بدجور!
    -برو وسط خب!
    -مامانم میگه زشته الان میگن عروس سبکه!
    ابروهایش‌ را به هم گره می‌زند و می‌گوید:
    -نه بابا...
    -مامانمه دیگه... چی‌ کارش‌ کنم.
    هستی راهش را از بین جمعیت باز می‌کند و دوان دوان خودش را به ما میرساند. نزدیک آراد که می‌رسد تعادلش را از دست می‌دهد و برای آن که نیفتد جیغ خفیفی می‌کشد و بازوهای آراد را می‌گیرد. آراد سفت او را می‌چسبد تا تعادلش را به دست بیاورد و با لحن سرزنش گری لب می‌زند:
    -خب‌ ندو با این کفشا...
    هستی شاد و سرخوش با چشمانی که عشق و ذوق درونشان پر شده بود خيره اش می‌شود. دست هایش را بالا می آورد و در حالی که همراه آهنگ بلند بلند برایش میخواند بشکن می‌زند و جلوی صورتش شروع به رقـ*ـص می‌کند:
    -عزیز جون، جگر جون؛ دل ای دل ای دل ای دل آی دل ای دل ای دل ای دل...
    به کراواتش چنگ می‌زند و در حالی که سعی می‌کند او را با خود همراه کند لب می‌زند:
    -آراد آفرین بیا بریم وسط...
    آراد بدون آن که کوچکترین حرکتی بکند سر جایش خشک می‌ایستد و حق به جانب میگوید:
    -نمیام من هستی...
    -بیا دیگه میگم...
    -من نمیام! ولی تو هم بیا بشین دیگه پات شکست...
    هستی کراواتش را رها می‌کند و جلویش می‌ایستد. چشم و ابرویی می آید؛ کمی دیگر بشکن می‌زند و در حالی که با آهنگ زمزمه می‌کند دست هایش را جلویش تکان میدهد و سعی می‌کند او را به رقـ*ـص تحـریـ*ک کند:
    -لَب بام اومدی کردی اشارهَ؛ لَب بام اومدی کردی اشارهَ؛ همون دَم دلِ مو شد پارهَ پارهَ؛ عزیز جون ، جگر جون؛ دل ای دل ای دل ای دل آی دل ای دل ای دل ای دل...
    حرکاتش لبخند را کنج لب آراد نقاشی می‌کنند. کمی نگاهش می‌کند؛ نگاه معناداری حواله اش می‌کند و می‌گوید:
    -مایکل جکسون رو هم بیاری برقصه من نمیام...
    بی میلی آراد را که می‌بیند لبخندش محو می‌شود و بادش می‌خوابد. نگاه تندی بهش می‌اندازد و سرش را به معنای تأسف تکان می‌دهد. دستش را به علامت خاک بر سرت جلویش تکان میدهد و در حالی که دور میشود بی حوصله لب می‌زند:
    -خیلی بستنی یخی ای آراد...
    بعد از رفتنش آراد ابروهایش را بالا می‌برد. خنده ای با بهت می‌کند و تکرار میکند:
    -بستنی یخی...
    از لحنش به خنده می افتم و سرم را تکان می‌دهم. ناگهان آهنگ گل رویایی از امید پخش می‌شود و جمعیت رقصان بزرگ تر و شلوغ تر می‌شوند. از دور آریا را می‌بینم که به همراه پسری تقریبا همسن و سال خودش با قدم های تند به سمتمان می آیند. به ما که میرسند و آریا اشاره ای به پسر کنارش می‌کند و می‌گوید:
    -این سیروانه پری... قبلا همکارم بود ولی الان افتخار دوستی رو بهش دادم...
    نگاهم را به سیروان که داشت به حرف آریا میخندید می‌دهم. چشم و ابرو مشکی با پوستی گندمی روشن. صورت استخوانی و لاغری داشت. بینی اش روی فرم بود اما مشخص بود عملی نیست. سری برایش تکان می‌دهم و با خوشرویی لب میزنم:
    -خوشبختم.
    مؤدبانه سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -منم همینطور. ایشالله خوشبخت باشید.
    -خیلی ممنون... سلامت باشید.
    نگاهش از من گذر میکند و به آراد که که کنارم بود میرسد. سر تکان می‌دهد و با هم سلام و احوالپرسی معمولی ای میکنند.
    آریا که نگاهش بین و من و جمعیت رقصان در حال گذر بود و معلوم است بی قرار است دستم را می‌کشد و خطاب به سیروان می‌گوید:
    -ببخشید سیروان جان...
    دستم را می‌گیرد و بدون آن که اهمیتی به سیروان و جوابش بدهد حرکت می‌کند و مرا هم دنبال خود می‌کشاند. دایره ی رقـ*ـص معنای واقعی کلمه ی غلغله را نشان می‌داد. جوان ها و مخصوصا هستی و هدیه با دیدنمان جیغ و هوار راه می‌اندازند و راه را برایمان باز می کنند. دستم را بالا می‌گیرد و من چرخی میزنم و قری که در کمرم گیر کرده بود را خالی میکنم. خودم را به آهنگ می‌سپارم و همراهش به بدنم پیچ و تاب می‌دهم...
    ای گل رویایی از مظهر زیبایی
    تو عروس شهر افسانهایی
    عاشقت میمونم قدر تو رو میدونم
    نیاد اون روزی که بی تو بمونم
    دی جی که چهره ی مشتاق آریا را می‌بیند میکروفون را به دست می‌گیرد و فریاد می‌کشد:
    -جونم به این دوماد خوش ذوق...
    آریا دست بالا می‌برد و برایش تکان میدهد. دو طرف دامن لباس پف دارم را میگیرم و در حالی که به بدنم پیچ و تاب می‌دهم به سمتش می‌روم. اولین بار است که با یک مرد‌ غریبه میرقصم؛ مرد غریبه ای که نگاه خالصانه اش اذیتم نمیکند. آریا قدمی به سمتم برمی‌دارد و فاصله ی خالی بینمان را پر می‌کند. دستش را پشت کمرم می‌گذارد و مرا به خودش نزدیک می‌کند. گرُ میگیرم از گرمای دستش و مـسـ*ـت می‌شوم از بوی عطرش! چشم می‌بندد و پیشانی اش را به پیشانی‌ام می‌چسباند. بقیه با دیدن حرکاتش غافلگیر می‌شوند و صدای جیغ های دیوانه وارشان در سرم می‌پیچد. دستم را پشت گردنش میگذارم و بی هوا میخندم... نفسی میگیرم و بویش را وارد‌ ریه هایم می‌کنم. سعی میکنم از تک تک این ثانیه ها لـ*ـذت ببرم؛ ثانیه هایی که مهر تأییدی بر یکی شدنمان بود. می‌خواهم به بهترین شکل این ثانیه ها را بگذرانم تا تبدیل به خاطره ای خوش شوند...
    بعد از شام همراه با آراد و آریا آهسته آهسته در سالن قدم میزنیم. داریم راجع به شیراز رفتن برنامه ریزی میکنیم. گویا آراد جلسه دارد و نمی‌تواند همراه ما بیاید و با یک روز تأخیر خودش را می‌رساند. نگاه به یکی از دوست های آریا که عکاس بود می‌دهم. امیرحسین؛ امشب حسابی سنگ تمام گذاشت و شاید نزدیک به دو هزار تا عکس گرفت.
    آراد نگاه به برادرش می‌دهد و لب می‌زند:
    -خب تو با دخترا ماشین و بردار ببر... من فرداش با پرواز میام.
    آریا اخمی به رویش می‌کند و با بدخلقی می‌گوید:
    -نه خیرم... من و دخترا با پرواز میریم. تو فرداش ماشین و بیار.
    آراد ابروهایش را بالا می‌برد و با بهت می‌گوید:
    -آریا! خیلی راهه بعدم من تنهام...
    -خب چی کار کنم؟ منم حال ندارم این همه تا اونجا برونم.
    بعد از کمی‌ کل کل و بگو مگو آراد مثل همیشه کوتاه می‌آید و موافقت می‌کند.
    ***
    نگاهم را از پنجره ی ماشین به خیابان های شیراز می‌دهم و انرژی و طراوت خاصی از دیدنشان میگیرم. با ذوق و شوق نگاه به بازارها و بناهای تاریخی می‌اندازم. باید تا اینجا هستم حسابی شیراز را بگردم...
    تاکسی جلوی عمارت تاریخی و قدیمی‌ ای از حرکت می ایستد. با بهت به بنای زیبا خیره می‌شوم و از ماشین پیاده می‌شوم.
    مرد مسن و لاغری جلوی در منتظرمان بود که با دیدن آریا که داشت چمدان ها را از صندوق عقب ماشین بیرون می‌آورد با ذوقی وصف شدنی به سمتش می رود.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    مرد که بعدها فهمیدم اسمش عمو صمد است با من و هستی به گرمی سلام و احوال پرسی میکند و کمک میکند چمدان ها را داخل ببریم.
    از در عبور می کنیم و دو سه پله پایین پی رویم. سطح زمین حیاط کمی پایین تر از سطح خیابان است. چشمم که به عمارت می افتد دستم از دور دسته ی چمدان شل می شود. لبخندی بی اراده لب هایم را به بازی می گیرد. سرم را بالا می گیرم و به بنای تاریخی رو به رویم زل می زنم. در ورودی اش روی یک ایوان بالای دو راه پله ی بزرگ که طرفینش بودند قرار داشت و یک تخت بزرگ و سنتی رو به روی راه پله ها و کنار حوض وجود داشت. روی ایوان یک زن با واکر ایستاده بود و از روی چهره ی پیرش می توانستم حدس بزنم مادربزرگ آریاست. و اما خاله مه جبین...
    زنی در حال پایین آمدن از راه پله ی سمت راست بود و جلیقه ی مشکی سنتی ای روی پیراهن سفید آستین پفش پوشیده بود و دامن مشکی چین داری که از زمین فاصله داشت و کمی بالای قوزک پایش بود پوشیده بود. شکل و ظاهرش داد می زد شیرازی اصیل است اما همیشه این گونه اصیل لباس می پوشید یا این فقط برای استقبال از خواهرزاده اش بود؟
    صدای کل زدن زنی که کنار زن دیگری که سینی اسفند به دست داشت مرا به خودم می آورد و باعث می شود چشم از زن که حدس می زدم خاله مه جبین باشد بگیرم.
    دستم دور دسته ی چمدانم سفت می شود و به دنبال خودم می کشمش. به حوض که می رسیم راهمان را به سمت راست کج می کنیم و من در حین راه رفتن چشمم را به حوض می دهم. با دیدن ماهی های ریز و درشت بانمکی که در آب حرکت می کردند لبخندم پررنگ تر می شود. به سمت راستم نگاه می کنم که متوجه می شوم علاوه بر گلدان هایی که اطراف حوض چیده شده یه ردیف گلدان بزرگ هم در سمت راستمان قرار دارد. از بین گلدان ها رد می شویم و خاله مه جبین هم پایین می آید.
    از بین آن دو زن که در حال کل زدن بودند عبور می کند و صدای کل ها می خوابد. نزدیک تر که می شود می توانم چهره اش را دقیق ببینم.
    در موهایی که بافته بود و پشت سرش انداخته بود می توانستم موهای سفیدی ببینم اما انگار دلش نیامده بود رنگشان کند. صورت استخوانی و لاغری داشت. چشم هایش مانند چشم های آراد و مادرش که در عکس دیده بودم بود. اما رنگشان روشن تر بود. خیلی روشن تر! و درشت تر! آرایش نکرده بود و تنها به ریمل اکتفا کرده بود و به نظرم نیازی هم به آرایش نداشت. پوست صاف و شفافی داشت. به قول هستی با شوهر حرص نخورده بود و جوان مانده بود! فقط کمی چروک خط لبخند داشت!
    دست هایش را باز می کند و با روی باز به سمت آریا می رود. آریا دسته ی چمدان را رها می کند و مشغول رفع دلتنگی با خاله اش می شود. از آغـ*ـوش آریا که بیرون می آید پشت دستش را به سـ*ـینه اش می کوبد و گله مند می گوید:
    -بی معرفت!
    احساس کردم که فریاد زد اما یادم آمد که هستی گفته بود حرف زدن عادی اش است. حرف زدن عادی اش شبیه فریاد است. خدا رحم کند وقتی واقعا داد بزند!
    آریا نگاه شرمنده ای به خود می گیرد و سرش را کج می کند.
    -بهونه ای ندارم خاله... جز اینکه راه دوره و منم یه رگ تنبلی دارم!
    خاله مه جبین چشم غره ای مصلحتی به رویش می رود و با صدای آرامی می گوید:
    -رگت بخوره تو فرق سرت!
    پس می توانست صدایش را هم آهسته کند! آریا از لحن حرف زدنش به خنده می افتد. نگاه خاله مه جبین از آریا گرفته می شود و به سمت من کشیده می شود. ناخودآگاه هول می کنم و لبخند می زنم. لبخندش را می خورد و در صورتم دقیق می شود. قدم برمی دارد و همان طور که به سمتم می آید تحسین آمیز زمزمه می کند:
    -ماشالله مثل اسمش پریه...
    لبخندم از تعریفش پررنگ تر می شود. طبق گفته ی هستی حتی از طرز راه رفتن محکمش هم پیدا بود که زنی خودساخته و محکم است. مودبانه سر تکان می دهم و می گویم:
    -خوشبختم.
    نزدیکم می شود و دست هایش روی بازوهایم می نشیند. بعد از آن که روبوسی می کنیم بالاخره لبخند می زند و در حالی که با تحسین نگاهم می کند با تحکم لب می زند:
    -تبریک میگم دختر جان. خوش اومدی... خوش اومدی به جمع ایزدمنش ها.
    لبخندی می زنم و تشکر می کنم. ایزدمنش فامیلی مادر آریا بود. نگاهش را ازم می گیرد و به پیرزن بالای پله ها می دهد. لبخندی از روی رضایت می زند و پلک هایش را محکم به هم می فشارد. پیرزن نگاهش را که می بیند دستش را از روی واکر برمی دارد. نفس عمیقی می کشد و با صدای بلند کل می زند و صدای کل زدنش کل عمارت را پر می کند. کل زدنش که تمام می شود کل دیگری می زند و این بار زن هایی که که کنار هم ایستاده بودند هم همراهی اش می کنند و شروع به کل زدن می کنند.
    کل زدنشان که به سر می رسد خاله مه جبین نگاه از چهره ام می گیرد و به هستی که کنارم بود. می دهد. لبخندی می زند و کنجکاو می گوید:
    -به به هستی خانوم... آخرین باری که دیدمت...
    دستش را نزدیک ران پایش می گیرد و من ناخودآگاه چشمم به کفش های سنتی و ساق پاهای خوش فرمش که کمی از آن ها مشخص بود می افتد.
    -اینقدری بودی. حالا می بینم این قدری شدی. ماشالله...
    به سمت هستی می رود و در حالی که با او روبوسی می کند باز هم صدای کل پیرزن و آن دو زن بلند می شود.
    خاله مه جبین نگاهمان می کند و در حالی که به سمت عمارت هدایتمان می کند لب می زند:
    -بریم. وسیله هاتون رو مریم و ملوک میارن.
    لحنش آن قدر محکم است که هیچ کدام به خود اجازه نمی دهیم مخالفت یا تعارف کنیم. رو به آریا می کند و می گوید:
    -بریم. ای دوسیت مرد بس که قمبه داد. طولش بدی دیگه جَر می کنه باهات.
    (مادربزرگت مرد از بس غر زد. طولش بدی باهات دعوا می کنه.)
    آریا تک خنده ای می کند و همراه خاله مه جبین به سمت راه پله ی سمت راست می رویم. نگاهی به پیرزن که معلوم بود بی صبرانه منتظر آریاست می اندازم. در حالی که به سمت راه پله می رویم خاله مه جبین به آریا می گوید:
    -شبی که بهش گفتم آریا پاش سریده و نامزدیشه تا خود صبح بوشکون زد واست. بعد آقو بزرگت اووختالا این همه بوشکون نزده بود!
    (شبی که بهش گفتم آریا عاشق شده و جشن نامزدیشه تا خود صبح بشکن زد واست. بعد از بابابزرگت از اون موقع تا حالا اینقدر بشکن نزده بود.)
    بعضی از کلماتش را نمی فهمیدم اما می دانستم شیرازی حرف می زند. آریا اما می فهمید که با دقت گوش می داد و سر تکان می داد. بالای پله ها که می رسیم مادربزرگ آریا دست هایش را جلویش می گیرد و منتظر است آریا به سمتش برود. آریا به سمتش می رود و مادربزرگش می گوید:
    -رودُم... ارشدم!
    آریا اول دست مادربزرگش را می گیرد و می بوسد. بعد هم کمر راست می کند و او را ور آغـ*ـوش می گیرد. مادربزرگش ماکسی بلند گل گل ای پوشیده بود و موهایش که یک دست سفید بودند را پشت سرش بسته بود. آریا از آغوشش جدا می شود و در حالی که دستش هنوز پشت کمرش بود مادربزرگش لب می زند:
    -داچیت کو مادر؟
    (داچی: برادر کوچک تر)
    آریا لبخندی می زند و لب می زند:
    -داچی هم میاد مامان اختر. فعلا آکاکو رو تحویل بگیر.
    (آکاکو: برادر بزرگ تر)
    متعجب به واژه های عجیب و غریبشان نگاه می کنم. خاله مه جبین تعجب را در نگاهم می خواند و رو به آریا می گوید:
    -زنت شیرازی بلد نیست؟
    ابروهایش را به هم می دوزد و تاکیدوار می گوید:
    -باید یاد بگیره ها! هم خودش، هم هم روسش!
    (هم روس: هم عروس)
    آریا نگاهی به من می اندازد و با خنده می گوید:
    -خاله جون تو این یه بارو تخفیف بده، قول میدم دفعه ی دیگه که اوردمش انگار از ناف شیراز اومده باشه!
    خاله مه جبین سر تکان می دهد و لبخندی از روی رضایت می زند. رو به مادرش می کند و با اشاره به من این بار به زبان فارسی می گوید:
    -مادر این عروس آریاست.
    نگاه به هستی می کند و ادامه می دهد:
    -اون یکی هم عروس آراده. آراد عمه قزیشو گرفته.
    (عمه قزی: دخترعمه)
    می دانستم سعی می کرد به خاطر ما فارسی حرف بزند اما انگار باز هم بعضی کلمات را یادش می رفت. دایی شهریار که اصلا لحجه ی شیرازی ندارد. شاید به خاطر سال ها زندگی در تهران است.
    جلو می روم و ناخودآگاه خم می شوم و دست مامان اختر را می بوسم. انگار از حرکتم خوشش می آید. صورتم را با دو دستش قاب می گیرد و می گوید:
    -زنده باشی رودُم.
    (رودُم: بچم)
    بعد از روبوسی با مامان اختر کنار می روم و نوبت را به هستی می دهم. زن هایی که پایین کل می کشیدند و حالا می دانم اسمشان مریم و ملوک است در حالی که چمدان هایمان را به دست داشتند از کنارمان رد می شوند و وارد عمارت می شوند.
    بعد از استقبال گرمی که ازمان شد با تعارف مامان اختر از در چوبی و قدیمی عمارت که حتی از صدای قیژقیژش هم خوشم آمد گذر می کنیم و وارد عمارت می شویم. داخلش هم مانند بیرونش باشکوه است و تاریخی و سنتی چیده شده. از قالی های زیبا و ابریشمی شیرازی گرفته تا مبل ها و کوچکترین وسایل خانه. برعکس خانه های دو طبقه این عمارت پذیرایی و آشپزخانه اش و بقیه ی اجزای خانه در طبقه ی بالا قرار داشتند و راه پله ای که به پایین وصل می شد راه را به اتاق ها می برد. فقط یک اتاق کنار راه پله وجود داشت که حدس می زدم متعلق به مامان اختر باشد. وارد هال بزرگ و دلباز خانه می شویم. مامان اختر وسط هال می ایستد. دست هایش را از روی واکرش برمی دارد و دو دستش را به سمت خاله مه جبین دراز می کند و با صدای بلند و دستورآمیزی می گوید:
    -مه جبین... مه جبین...
    خاله مه جبین ابروهایش را بالا می دهد و نگاه به مادرش می دهد.
    -جونم مادر؟
    مامان اختر دو دستش را به سمت آشپزخانه که درش کنار راه پله در شمال غربی سالن بود می گیرد و با همان لحن دستوری اش ادامه می دهد:
    -بگو مریم و ملوک شیرازی پلو بزارن... بگو شکر پلو و اشکنه شیرازی بزارن... بگو آش سبزی هم بزارن کنارش.
    خاله مه جبین سرش را تکان می دهد و مطمئن لب می زند:
    -همه چیز آمادست مادر. تو خیالت راحت!
    مامان اختر چهره اش را جدی می کند و دوباره دو دستش را به سمت خاله مه جبین می گیرد و فریاد می زند:
    -مه جبین... بگو گوسفند قربونی کنن و مژدگونی بدن به نیازمندا... رودام دارن میرن سر زندگیشون! رودای رودُم شهناز!
    (رودام: بچه هام_رودای رودُم شهناز: بچه های بچم شهناز)
    ابروهایم بالا می روند. از حرکاتش پیداست از آن زن های اصیل شیراز بوده که زیر دستش پر از خدمتکار بوده. آریا خنده ای می کند و می گوید:
    -هنوز تا تقی به توقی می خوره گوسفند سر می بری مامان اختر؟
    مامان اختر واکرش را بلند می کند و بر زمین می کوبد. مقتدرانه نگاه به آریا می کند و با صدای بلندی می گوید:
    -همه باید بدونن نوه های ایزدمنشا نومزد کردن و دو تا غنچه گلی آوردن.
    (غنچه گلی: دختری که نامزد کرده باشد.)
    نگاهم را بین او و خاله مه جبین می چرخانم. با یک نگاه هم می توان فهمید خاله مه جبین نسخه ی جوان تر مادرش است. اقتدار و محکم بودنش را از مامان اختر به ارث بـرده و یا شاید هم او را الگوی خود قرار داده.
    مامان اختر صدایش را بالا می برد و فریاد می کشد:
    -صمد!
    صمد بیچاره دوان دوان از پله ها بالا می آید و خود را به ما می رساند. رو به روی مامان اختر قرار می گیرد و لب می زند:
    -بفرما خانوم.
    -صمد... بده گوسفند قربونی کنن. گوشتش رو مژدگونی بدن به نیازمندا. عجله کن صمد...
    صمد جلوی مامان اختر خم می شود و مودبانه لب می زند:
    -چشم خانم.
    صمد می رود و مامان اختر دوباره واکرش را بر زمین می کوبد و فریاد می زند:
    -مریم... ملوک...
    مریم و ملوک سراسیمه به به ما ملحق می شوند و یکی از آن ها که نمی دانم مریم است یا ملوک می گوید:
    -بفرما خانومم.
    مامان اختر خطاب به آن زن می گوید:
    -مریم... ترتیب یه مولودی رو واسه فردا عصر بده. بگو همه ی زنـ*ـا بیان. شهری مُطرب رو هم بگو با ساز و دهلش بیاد. غنچه گلیا رو باید به همه معرفی کنیم.
    یک آن تا نوک زبانم می آید بگویم همه اش یک نامزدی ساده است اما حقیقتا توانش را ندارم روی حرف مامان اختر حرف بزنم. معلوم است می خواهد برای فرزندان دختر مرحومش سنگ تمام بگذارد و برایشان مادری کند.
    مامان اختر رو به زنی که کنار مریم بود می کند و دستور می دهد:
    -ملوک... غذات بنکران داشته باشه. آریا بنکران دوست داره.
    (بنکران: ته دیگ)
    بعد از آن که مامان اختر خوب به مریم و ملوک سفارش می کند به سمت پذیرایی که سمت راست خانه بود می رویم و روی مبل های سنتی و سلطنتی قدیمی می نشینیم.
    مامان اختر روی مبل تکی ای می نشیند و رو به آریا می گوید:
    -داچیت چه وقت می رسه رودُم؟ بار چی چی با شما نیومد؟
    (بار: برای)
    آریا سر تکان می دهد و لب می زند:
    -فردا صبح با ماشین حرکت می کنه مامان اختر. امروز عصر جلسه داشت نمی تونست کنسلش کنه.
    آهان. پس داچی می شود برادر؟ چون دارند درباره ی آراد صحبت می کنند. لحجه ی جالبی دارند. حتما به آریا می گویم اصطلاحاتشان را یادم دهد!
    مامان اختر اخم می کند و با ترش رویی می گوید:
    -دفعه پیشم نِیومده رفتین. مثکه گردنتون رو بار آورده بودن که بیاید.
    (مثکه گردنتون رو بار آورده بودن که بیاید: انگار که مجبورتون کرده بودن بیاین!)
    آریا نگاه دلخوری به خود می گیرد و می گوید:
    -مامان اختر؟ سه روز اینجا بودیم!
    قبل از آن که مامان اختر چیزی بگوید خاله مه جبین نگاهی به من و هستی که کنار هم روی مبل سه نفره نشسته بودیم می اندازد و به مادرش می گوید:
    -مادر! دخترا هنوز شیرازی بلد نیستن. این دفعه رو عامیانه صحبت کن.
    روی کلمه ی هنوز تاکید می کند. این یعنی باید شیرازی را یاد بگیرید و من همانجا به خودم دیکته کردم که باید لحجه ی شیرازی ام عالی شود.
    مامان اختر به ما نگاه می کند و خطاب به خاله مه جبین می گوید:
    -یاد می گیرن مادر. شوهر شیرازی داشته باشی و لهجه شیرازی نداشته باشی؟
    آریا که فقط یک رگش شیرازی است! اما انگار مامان اختر آن ها را تمام و کمال متعلق به خود می دانست. لبخندی می زنم و مطمئن می گویم:
    -چشم. یاد می گیرم.
    مامان اختر لبخندی از روی رضایت می زند و جوری که انگار دلش پر است نفسش را بیرون می دهد و رو به آریا می کند و غر می زند:
    -اگه بابات گذاشته بود شما الان ور دل خودم بودین و این همه غصه دیدنتون رو نمی خوردم.
    آریا نگاهش می کند و با عجز می نالد:
    -قربونت برم سر جدت بحثا قدیمی رو باز نکن.
    مامان اختر اخم غلیظی می کند و لب می زند:
    -وا، چه حرفا! مگه دروغ می گم؟
    -من نمی گم دروغ میگی. میگم بحثا قدیمی رو باز نکن.
    مامان اختر اخمی می کند و با غیظ نگاه از آریا می گیرد و به ما می دهد. لبخندی به رویش می زنم که می گوید:
    -پاشین دخترا. برید اتاقاتون یه لباس راحتی ای چیزی بپوشین.
    و پشت بندش فریاد می زند:
    -مریم!
    مریم از آشپزخانه بیرون می آید. خودش را به ما می رساند و می گوید:.
    -بفرما خانومم.
    مامان اختر به ما اشاره می کند و می گوید:
    -دخترا رو راهنمایی کن اتاقشون.
    مریم سری تکان می دهد و رو به ما می کند و می گوید:
    -بفرمایید.
    نفسم را بیرون می دهم. نگاه به مامان اختر می کنم و می گویم:
    -پس فعلا با اجازه.
    -راحت باش گلم.
    از جایم بلند می شوم و هستی هم به دنبالم می آید. از پذیرایی بزرگ و دلباز عمارت بیرون می آییم و راهمان را به سمت راه پله ی سمت راست کج می کنیم. پله ها را پایین می وریم و وارد هال دیگری می شویم که از هال بالایی کوچک تر است و دو طرفش به دو راهرو وصل می شود.
    مریم وارد راهروی سمت راست می شود و ما هم به دنبالش می رویم. در اتاق سوم را باز می کند و واردش می شویم.
    اتاقی تقریبا پانزده یا شاید هم شانزده متری بود. دو تخت یک نفره در کنار دیوارهای سمت چپ و راست بود و میز آرایشی هم بین تخت ها بود. بالای تخت سمت چپ هم یک پنجره بود و کنار در هم کمد دیواری قرار داشت. مریم نگاهمان می کند و می گوید:
    -چیزی نیاز داشتید خبرم کنید.
    سری تکان می دهم و با لبخند می گویم:
    -دستتون درد نکنه مریم خانم.
    بعد از رفتن مریم نگاه به چمدان هایمان که از قبل آن جا بودند می اندازم. به سمت تختی که بالایش پنجره بود می دوم و خودم را رویش پرت می کنم.
    هستی دستش را به سمت چمدانش دراز می کند. برش می دارد و روی تخت رو به رو جایش می دهد. صدای باز شدن زیپ که بلند می شود رو به پهلو دراز می کشم و می گویم:
    -احساس می کنم وارد عمارت یه خانی چیزی شدم!
    همان طور که مشغول در آوردن وسایلش بود لب می زند:
    -خب اینا هم نسلشون برمی گرده به یکی از خاندانای مهم تو دوره زندیه.
    ابروهایم بالا می روند. سری تکان می دهم و متعجب می گویم:
    -جدی؟
    با تکان دادن سرش حرفم را تایید می کند. بلند می شوم و روی جایم می نشینم. ابروهایم را به هم می دوزم و کنجکاو لب می زنم:
    -هستی حس می کنم زیاد با داییت میونه خوبی ندارن!
    شلوار جذب سفید رنگی را روی تخت می اندازد و با تک خنده ای می گوید:
    -خب گفتم که! زندایی که مرد خاله مه جبین گفت آرادو بدین من. مامان اخترم گفت اصلا دوتاشونو بدین خودمون بزرگ می کنیم. دایی هم که مرغش یه پا داشت گفت نمیدم مگه بچه هامو از سر راه اوردم؟
    نفسش را بیرون می دهد و در حالی که مشغول عوض کردن شلوارش می شود ادامه می دهد:
    -خلاصه... آخر سر مامان اختر که دید دایی زیر بار نمیره به بابای زندایی که اون موقع زنده بود گفت به دایی بگه لااقل خونش رو بیاره شیراز که نزدیک هم باشن. دایی هم گفت من کارم اینجاست چطور ول کنم بیام شیراز؟ اتفاقا مامان اختر خیلی دایی رو دوست داره. ولی سر قضیه بچه ها دلش باش صاف نمیشه.
    شلوارش را بالا می کشد و زیپش را می بندد. متفکر نگاهش می کنم و می گویم:
    -به نظرم طرف حق داشته. بچه ی آدم یخچال فریزر نیست که همین طوری بگی بده اونم بگه چشم!
    -آره ولی خب اونا هم داغدار بودن. دخترشون مرده بود. طبیعی بود بچه هاشو بخوان بزرگ کنن! تازه به دایی می گفتن بچه ها رو بده. خودت اگه می خوای برو زن بگیر!
    ابروهابم از تعجب بالا می روند و متعجب لب می زنم:
    -اوه...! در این حد؟
    -در این حد!

    تی شرت صورتی کم رنگی در می آورد و روی تخت می اندازد. بلند می شوم و دسته ی چمدانم را می گیرم و همان جا روی زمین بازش می کنم. نگاهی به شلوار جینم می اندازم. نه... می خواهم راحت باشم. شلوار راحتی مشکی ای در می آورم که صدای جیغ هستی بلند می شود:
    -این چیه؟
    نگاهش می کنم و با حالت عادی لب می زنم:
    -شلوار!
    نگاهش را بین من و شلوار می چرخاند و با حرص می گوید:
    -می دونم شلواره! می خوای اینو بپوشی؟
    صدایش را بالا می برد و با حرص ادامه می دهد:
    -زشته پریچهر! با شلوار راحتی آخه؟
    شانه هایم را بالا می اندازم و بی اهمیت به جیغ هایش شلوارم را در می آورم و شلوار راحتی را می پوشم.
    مانتویم را روی تخت پرت می کنم و با همان تی شرت سفید که زیر مانتویم پوشیده بودم در مقابل نگاه بهت زده ی هستی از اتاق خارج می شوم. پله ها را بالا می روم و نگاهی به اطراف می اندازم.
    صدای خاله مه جبین را از داخل آشپزخانه می شنوم که خطاب به مریم می گوید:
    -مریم... میز شام را تو حیاط بچینید.
    و صدای مطیع مریم که پشت بندش می گوید:
    -چشم خانوم.
    دست بالا می برم و موهایم را پشت گوشم می اندازم. لبخندی می زنم و وارد آشپزخانه می شوم. آشپزخانه هم مانند بقیه ی خانه به طرز سنتی زیبایی چیده شده. خاله مه جبین که در حال ریختن چای از سماور بود با دیدنم لبخند می زند و ابروهایش را بالا می برد.
    نگاهم را روی کاشی های رنگارنگ سنتی می چرخانم و آن را به سمت سیر و فلفل های خشک شده ی آویزان هدایت می کنم. نگاهی به وسایل سنتی ای که احتمالا تا چند سال دیگر عتیقه می شدند می اندازم و نگاهم را به خاله مه جبین می دهم.
    ابروهایم را بالا می دهم. سر می جنبانم و می گویم:
    -خاله کاری هست که من انجام بدم؟
    خاله مه جبین که چای ریختنش تمام شده است سینی حاوی استکان های چای را برمی دارد و دهانش باز می شود. اما ملوک پیش دستی می کند و با لبخند جواب می دهد:
    -شما چرا خانوم؟
    لب می گزد و سر تکان می دهد.
    -ما هستیم دیگه.
    با سر حرفش را تایید می کنم و می گویم:
    -می دونم شما هستید. منظورم اینه که اگه کاری هست بگید من کمکتون کنم.
    ملوک لب باز می کند اما این بار خاله مه جبین پیش دستی می کند و ملوک تنها لب هایش باز و بسته می شود.
    -لازم نیست دخترجان. مریم و ملوک حلش می کنن.
    سینی را برمی دارد و در حالی که از کنارم عبور می کند لب می زند:
    -بیا بریم.
    نگاهی به مریم و ملوک که با عجله مشغول انجام کارهایشان بودند می اندازم. نفسم را بیرون می دهم. لبخندی می زنم و با تکان دادن سرم می گویم:
    -خسته نباشید خانوما.
    سری برایم تکان می دهند. لبخند کم رنگی می زنم و از آشپزخانه خارج می شوم. به سمت پذیرایی می روم. به محض ورودم توجه آریا جلبم می شود و لبخند می زند. پلک هایش را روی هم فشار می دهد و با سر اشاره می کند کنارش بنشینم. نگاهی به مامان اختر می اندازم و هستی ای که کنارش نشسته بود و سعی می کرد او را به حرف بگیرد. از کنار خاله مه جبین که در حال تعارف کردن چای بود گذر می کنم و کنار آریا می نشینم. خاله مه جبین به سمتمان می آید و بعد از تعارف کردن چای روی مبل تک نفره ای که کنار مامان اختر بود می نشیند.
    آریا سرش را نزدیکم می آورد و آهسته لب می زند:
    -از اون فیلما بازم داری؟
    در حالی که دستم را به سمت دسته ی استکان دراز می کنم جوابش را می دهم.
    -یه عالمه.
    استکان را برمی دارم. سرم را به سمتش می چرخانم و نگاهش می کنم و ادامه می دهم:
    -خوشت اومد؟
    برق رضایت را در چشمانش می بینم. لبخندی می زند و بی درنگ و بی تردید می گوید:
    -خیلی!
    جرعه ای از چایم را وارد گلویم می کنم و لبخندی شیطانی می زنم. شانه هایم را بالا می اندازم و بی خیال می گویم:
    -پسره می میره!
    ناباوری تمام چهره اش را پر می کند. چشم هایش را گشاد می کند و لبخند کلافه و ناباوری می زند. صدایش را بالا می برد و بی اراده فریاد می کشد:
    -پری!
    به روی خودم نمی آورم و لب می گزم تا خنده ام را کنترل کنم. صدای فریادش توجه بقیه را جلب می کند. مامان اختر جا می خورد و اخم آلود نگاهش می کند. ابروهایش را به هم نزدیک می کند و با ترشرویی می گوید:
    -بار چی چی داد می زنی پسر؟
    ((برای چی داد می زنی پسر؟))
    نگاه به آریا می کنم و لبخند معناداری می زنم. لبخندش را کم رنگ می کند و نگاه ازم می گیرد. نگاهش را به مامان اختر می دهد و زیر لب می گوید:
    -ببخشید مامان اختر.
    مامان اختر که انگار قانع نشده اخمی می کند و با ترشرویی ادامه می دهد:
    -صلاح نیست زن و شوهر از روز اول اینجوری سر هم داد بزننا!
    آریا زیرپوستی می خندد و مامان اختر با دیدن خنده اش آهسته تشر می رود:
    -نیشتو ببند!
    ابروهایم از تعجب بالا می رود. پیرزن هم تخس است و هم مهربان! آریا خنده اش را می خورد و سر تکان می دهد. سرش را نزدیکم می آورد و می گوید:
    -اعتقادش اینه که موقع تربیت باید تخس بود!
    سرم را به سرش نزدیک می کنم و آهسته زمزمه می کنم:
    -ولی به نظرم از موقع تربیت تو خیلی گذشته!
    -والا منم موافقم.
    نگاهش می کنم و با خنده می گویم:
    -حالا ناراحت نباش. شوخی کردم پسره نمی میره.
    قیافه اش وا می رود. نفسش را بیرون می دهد و می نالد:
    -اینم نباید می گفتی...! الان من می دونم پسره نمی میره!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    نوچی می‌کنم و با اخمی مصلحتی جوابش را می‌دهم:
    -لوس نشو دیگه...
    با لبخند خاصی خیره ام می‌شود. آرام آرام خودش را عقب‌ می‌کشد و به مبل تکیه می‌دهد.
    ***************************************
    به غذایی‌ که چیزی‌ بین سوپ و آش رشته بود خيره میشوم. همان اشکنه شیرازی... یک غذای اصیل شیرازی. تا به حال امتحان نکرده ام اما ظاهرش خوشمزه به نظر می‌آید.
    به دستور مامان اختر؛ میز شام را وسط حیاط گذاشته و چیده بودند. حیاط عمارت در شب زیباتر و دلنشین تر است. چراغ های رنگی ظاهری زیبا به حیاط بخشیده‌...
    مامان اختر هر از گاهی مشتی برنج چنگ می‌زند و برای پرنده ها پرتاب می‌کند. انگار که به این کار عادت دارد. چرا که پرنده ها بی پروا پرواز می‌کنند و تا نزدیکی میز روی زمین فرود می آیند.
    نسیم خنکی می‌وزد و در لا به لای موهایم نفوذ می‌کند. احساس خنکی و سبکی می‌کنم از نسیم هایی که گاه بی گاهی می‌وزند و خستگی را از‌ تنم فراری می‌دهند...
    نگاه از میز و غذاهای رنگارنگش‌ می‌گیرم و به مامان اختر می‌دهم. راس میز نشسته و بود هر از گاهی کفگیر و ملاقه ای برمی‌داشت و از غذاها پر میکرد و در بشقاب هایمان می‌ریخت. هر چه هم قسمش می‌دادیم که جا نداریم به کتش نمی‌رفت. خاله مه جبین کنار هستی رو به روی من نشسته بودند و آریا هم سمت چپ من بود.
    قاشقم را از اشکنه شیرازی پر می‌کنم و نزدیک دهانم می‌کنم. وقتی طعمش را حس‌ می‌کنم بی اراده سری از‌ روی رضایت تکان می‌دهم. طعم خوبی دارد... دست مریم و ملوک درد نکند. خاله مه جبین نگاه رضایتمندم را که می‌بیند سری تکان میدهد و می‌گوید:
    -خوشت اومده؟
    نگاهم را به چهره ی مشتاقش می‌دهم و سر‌م را به معنای تأیید تکان می‌دهم.
    -آره... خیلی!
    مامان اختر با دست به خانه اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -نوش‌ جونت رودُم... به مریم بگو درست کنه ببر واسه مادرت...
    با چهره ای قدردان نگاهش می‌کنم و لب می‌زنم:
    -دستت درد نکنه مامان اختر.
    کمی روی چهره ام دقیق می‌شود. مردمک هایش روی چشم هایم ثابت می‌شوند و می‌گوید:
    -شهریار گفته میخوای وکیل شی رودُم... درسته؟
    پلک میزنم و سرم را تکان می‌دهم.
    -درسته.
    آهسته آهسته قاشقش را پایین می‌آورد و درون بشقاب می‌گذارد. انگشت اشاره اش را بالا میگیرد و در حالی که تکانش میدهد آهسته و شمرده شمرده لب می‌زند:
    -ما توی خانوادمون همه چی‌ داشتیم... دکتر، مهندس، رئیس، پلیس، ولی وکیل نداشتیم که اونم قراره داشتیم باشیم...
    نگاهش را به هستی‌ می‌دوزد و ادامه می‌دهد:
    -تازه اونم دو تا...
    هستی‌ نگاه به آریا می‌دهد و با تک خنده ای می‌گوید:
    -خیالت راحت مامان اختر. اگه آریا افتد زندان پریچهر درش‌ میاره...
    آریا با لبخند معناداری نگاه به هستی میدهد و بی صدا و نامحسوس ادایش را در می‌آورد. مامان اختر بی اراده چشم هایش گشاد می‌شوند. دست پشت دست می‌کوبد و سپس دستش را بالا می‌برد و گوشش را می‌گیرد.
    -خدا نکنه رودُم بیفته زندان...
    بعد از آن که این را می‌گوید نگاه به آریا می‌دهد و با لحن آهسته ای لب می‌زند:
    -بابات خوبه؟
    آریا لبخند کم رنگی می‌زند و به نرمی سر تکان می‌دهد:
    -خوبه مامان اختر. دست بوسته.
    مامان اختر ابرو بالا می‌دهد و کمی اخم می‌کند. دستش را در هوا تکان میدهد و بی حوصله لب می‌جنباند:
    -خُبه خُبه... اگه دست بـ*ـوس بود به حرفام گوش می‌داد...
    چهره ای آریا در هم می‌رود و بی حوصله و عاجزانه می نالد:
    -لا الله الا الله... شروع شد...
    مامان اختر بی تفاوت شانه بالا می‌اندازد و حق به جانب لب می‌زند:
    -مگه دروغ میگم؟ این زنه اسمش چی‌ بود... رعنا... انگار سحرش کرد بندش کرد همون جا.‌..
    با شنیدن اسم رعنا اخم های خاله مه جبین در هم می‌رود. هستی گفته بود حسابی از رعنا بدشان می‌آید چون فکر میکنند او باعث شد پدر آریا بچه ها را ندهد و همان جا پابند شود. انگار گذر زمان هم تاثیری نداشته و کینه شان را هم کم رنگ نکرده...
    آریا نگاه به تعجب نشسته اش را به مادربزرگش میدهد و می‌گوید:
    -چه ربطی به اون بدبخت داره؛ بابا رو نمیشناسی؟ خودش لجبازه. بعدم مامان اختر آراد اومد هی جلوش نگی رعنا رعنا... به روت نمیاره ولی ناراحت میشه.
    مامان اختر بدون آن که ذره ای اهمیت بدهد شانه بالا می‌اندازد و با ترشرویی جوابش را می‌دهد:
    -خب بشه!
    آریا نگاه از مادربزرگش میگیرد و به بالا می‌دهد. نفسش‌ را بی‌ حوصله بیرون می‌دهد و درمانده می‌نالد:
    -قربونت برم بعد چند ماه دو روز اومدم خودت رو ببینم نه که...
    -یعنی من غر می‌زنم؟
    چشمان آریا از تعجب گشاد می‌شوند و بهت زده لب می‌زند:
    -مامان اختر چرا حرف‌ میزاری تو دهنم؟‌ خب‌ بزار حرفم تمام شه...
    مامان اختر بی اهمیت به حرفش با دلخوری رویش را از او میگیرد و به صندلی اش تکیه میدهد. آریا مردمک هایش را حرکت می‌کند و روی خاله اش قفل می‌کند. خاله مه جبین چینی به بینی اش می‌دهد و به نرمی برای آریا لب خوانی می‌کند:
    -ولش کن.
    نگاهم را بین مامان اختر و آریا می‌چرخانم. پدر آریا همین حالا هم‌ شرط گذاشته بچه هایش بعد از ازدواجشان با خودش زندگی کنند؛ بعد مامان اختر توقع داشت آن ها را بدون هیچ چون و چرایی به آن ها بدهد؟‌توقعش کمی دور از انتظار است...
    برای چند ثانیه سکوت سنگینی‌ فضا را به دست می‌گیرد. از دلخوری چهره ی مامان اختر ذره ای کم نشده بود. با چهره ای عاری از هر حسی دست از غذا خوردن کشیده بود و بی حرف به رو به رو زل زده بود.
    جو دیگر کم کم داشت برایم سنگین میشد. من به این گونه قهر و دلخوری ها و سر سنگینی‌ ها عادت ندارم... خیلی هم تحملش برایم سنگین است. ناگهان بی اراده نزدیک مامان اختر می‌شوم؛ دست دراز می‌کنم و گونه اش را میان انگشتانم به نرمی فشار می‌دهم. خنده ای می‌کنم و با لحن دلگرم کننده ای لب‌ می‌زنم:
    -ناراحت نباش خوشگله... بعد عروسی هر دقیقه با آریا میایم ور دلت...
    از حرکتم جا می‌خورد اما‌ به روی خود نمی آورد. همان طور که با چهره ای خنثی نشسته بود نفسش‌ را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -هی مادر... شما جوونا ازواج میکنید... دیگه کی‌ اختر رو یادش میمونه...
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -بار چی چی یادم نمونه؟ خیلی هم خوشم اومده از شیراز...
    با شنیدن شیرازی حرف زدن و لحجه ام نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و به خنده می‌افتد. بقیه هم پشت سرش به خنده می‌افتد و من دستم را شل می‌کنم و از صورتش دور تر...
    پیرزن ذات بدی ندارد؛ غر زدن هایش از روی درد دلش است. درد دوری... درد حسرت... و باز هم درد دوری...!
    خاله مه جبین یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و این حرکتش مرا یاد آریا می‌اندازد. نگاه به مادرش می‌دهد و برای عوض کردن بحث می‌گوید:
    -شهری مطرب رو خبر کردم... گفت فردا عصر با دف و تمبکش اینجا حی و حاضره.
    مامان اختر انگشت اشاره اش را به سمتش نشانه می‌گیرد و با جدیت لب می‌زند:
    -بگو شب عسل بخوره تا صداش صاف شه... سرکه سیب هم خوبه... بگو آب نمک هم قرقره کنه... میخوام صداش تو نصف‌‌ شیراز بپیچه...
    آریا خنده ی زیرپوستی ای میکند و می‌گوید:
    -خب چه کاریه... میکروفون بده دستش به جا این کارا.
    مامان اختر ابرو بالا می‌اندازد و سرچ را به نرمی بالا می‌برد.
    -نه رودُم... شهری‌ مُطرب اگه بخونه صداش تا نصف‌ جهان میره... دیگه میکروفون بار چی چیشه...
    -اوه اوه... حالا که اینقد خوب نعره میزنه بگیم واسه عروسی بیاد دو دهن برامون بخونه.
    به دنبال حرفش به خنده می‌افتیم و خودش هم منتظر به دهان مامان اختر چشم می‌دوزد. مامان اختر اما بی آن که آثاری از خنده روی چهره اش مشهور باشد چینی به بینی اش می‌دهد و می‌گوید:
    -شهری مطرب از این ترانه ها قرتی پرتی‌ شما نَمخونه که.
    -خب یادش میدیم بخونه.
    مامان اختر نوچی‌ می‌کند و سرش را به علامت منفی بالا می اندازد.
    -نَمَخواد.
    آریا نیم نظری به سوی من می‌اندازد و لبخند معناداری می‌زند. نگاه از من میگیرد و خودش را جلو می‌کشد. با چهره ای مشتاق به مامان اختر خیره می‌شود و می‌گوید:
    -حالا بگو ببینم خوشگل خانم واسه عروسیم میرقصی یا نه؟
    مامان اختر اخم کم رنگی‌ به رویش می‌کند و لب میزند:
    -مگ من رقاصم؟ که تو این سن و سال مخوای مسخرم کنی...
    -وا مامان اختر مگه هر کی رقصید مسخرست؟
    -هی مادر... من بدون واکر نَمتونم راه برم. تو مِگی برقص؟
    آریا شانه ای بالا می‌اندازد و بی تفاوت می‌گوید:
    -گور بابای واکر. خودم بغلت می‌کنم...
    نیم نگاهی به من می‌اندازد و چشمکی می‌زند. رنگ نگاهش عوض می‌شود و شيطنت ذاتی اش در نگاهش پیدا می‌شود. دوباره نگاهش را به مامان اختر می‌دوزد و با شيطنتی‌ که در صدایش مشهود بود ادامه می‌دهد:
    -خوشگل کن و بیا یه خودی نشون بده دختر... شاید برات خواستگاری چیزی پیدا شد و...
    هنوز جمله ی آریا تکمیل نشده بود که مامان اختر سرخ می‌شود و چشمانش گرد می‌شوند. دست دراز می‌کند و نمکدان را از روی میز چنگ می‌زند. اخمی غلیظ می‌کند و نمکدان را به سمت آریا پرتاب می‌کند. قبل از آن که نمکدان به آریا اصابت کند آریا به خود می‌جنبد و نمکدان را در هوا میگیرد. خنده ی زیرپوستی ای میکنم اما طولی نمی‌کشد که خنده ی زیرپوستی ام به خنده ای پرصدا تبدیل می‌شود و بقیه را پشت سرم به خنده وادار می‌کند.
    مامان گل اخم می‌کند و با تشر به آریا میگوید:
    -مِرَض... خر گنده ای شده ولی هنو مِث بیست سال پیش منه دست میندازه... بی حیا!
    خنده ام را می‌خورم و با لبخند به کل‌کل هایشان خیره می‌شوم. پیرزن انگار کمی هم بی اعصاب و زودرنج است... دست خودش نیست؛ سن بالا آدم ها را بی حوصله و بی طاقت می‌کند. آریا هم که عادت به سر‌ به سر‌ گذاشتن آدم ها دارد. پیر و جوان هم حالی اش نمیشود!
    *************************
    غلت دیگری در جایم میزنم و به هستی‌ خیره می‌شوم. جوری‌ به خواب رفته بود که انگار هفت سال نخوابیده بود. امشب‌ عجیب بی‌خواب شده ام. شاید به این خاطر است که کل مسیر پرواز را خوابیدم.
    دوباره غلت میزنم و نگاهم را به سقف می‌دوزم. حوصله ام حسابی سر رفته... اگر در خانه بودم و این اتفاق می‌افتاد لپ تاپ را از زیر تخت بیرون می آوردم و تا خود صبح فیلم تماشا میکردم اما متأسفانه لپ تاپ را با خودم نیاورده ام. نفسم را بیرون‌ می‌دهم. بی کاری دیگر کم کم دارد بهم فشار می‌آورد.
    تلفنم را چنگ میزنم؛ از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. عمارت در سکوت و تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود. تنها چیزی‌ که روشن بود چراغ آشپزخانه بود. آهسته آهسته راه میروم تا صدای قدم هایم کسی را بیدار نکند. به سمت در می‌روم و سعی می‌کنم بی سر و صدا بازش کنم. موفق نمی‌شوم و کمی صدای قیژقیژش بلند می‌شود. چشمانم را از حرص می‌بندم. امیدوارم کسی را بیدار نکرده باشد. مادرم حسابی تاکید کرد‌ درست و مثل آدم جلویشان رفتار کنم...
    بدون آن که در را ببندم بیرون می‌روم. نمی‌خواهم دوباره صدای قیژقیژش بلند شود. پله ها را پایین می‌روم و وارد حیاط می‌شوم. هوا کمی خنک تر شده و فضای حیاط نسبت به داخل خیلی روشن تر است.
    نزدیک حوض می‌شوم و روی لبه اش می‌نشینم. با دیدن ماهی های رنگارنگ که درون حوض تکان میخوردند‌ لبخندی لب هایم را پر می‌کند. نگاهی به اطراف می اندازم و دستم را آهسته وارد حوض می‌کنم. دستم که وارد حوض می‌شود ماهی ها به اطراف فرار می‌کنند و پراکنده میشوند. بادم می‌خوابد و دستم را بیرون می‌آورم.
    تلفنم را چنگ می‌زنم و آهنگی پخش می‌کنم. همان آهنگی که در بیمارستان گوش دادم و آریا پشت بندش به دیدنم آمده بود...‌چه خاطره ی‌ خوبی برایم رقم زد آن شب!

    Estaríamos juntos todo el tiempo
    ما تمام مدت با هم بودم
    Estaríamos juntos todo el tiempo
    تا زمانی که از نفس میفتادیم
    Y comernos el mundo, vaya ilusos
    و دنیا رو می گشتیم؛ و اغفال می‌شدیم...
    Y volver a casa en año nuevo
    و سال نو دوباره به خونه میومدیم

    صدای پیام گوشی ام بین صدای آهنگ می‌پیچد. صفحه ی تلفن‌ را روشن می‌کنم و خیره اش می‌شوم. آریا پیام داده... یعنی او هم بیدار‌‌ بوده؟
    ((خوابم نمی‌بره 😐))
    لبخندی ناخواسته لب هایم را به بازی میگرد. انگشت هایم را حرکت می‌دهم و مشتاقانه برایش تایپ می‌کنم.
    ((منم همین طور. نشستم پیش حوض. بیا.))
    دیگر جوابی نمی‌دهد. بعد از چند ثانیه انتظار چشم هایم را به بالا میدوزم. در نیمه باز را باز می‌کند و بیرون می‌آید. ناگهان ناخواسته در را با شدت پشت سرش می بندد.
    با دیدن اين صحنه و دری که داشت بسته میشد ابروهایم بی اختیار بالا می‌پرند. برق از سرم می‌پرد و بی درنگ از جایم بلند می‌شوم. دست هایم را کنار سرم مشت می‌کنم و ملتمسانه صدایم را بلند میکنم:
    -در در... بگیرش بگیرش آریا نبن...
    قبل از آن که به خود بجنبد در با صدای بدی بسته می‌شود و صدایش در کل حیاط می‌پیچد.
    چشمانم را با حرص می‌بندم و ناخواسته و بی اراده زمزمه میکنم:
    -ای زهرمار...
    با صدای در خودش هم جا می‌خورد و در جایش تکان می‌خورد. چند ثانیه با بهت و ناباوری خیره به در می شود و به سمت پله ها می‌رود. در حالی که نگاهش بین در و من تاب می‌خورد از پله ها پایین می‌آید. نزدیکم که می‌شود دو دستش را به سمت در میگیرد و با لحنی مضطرب لب می‌زند:
    -تف بش. به نظرت بیدار شدن؟
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و زمزمه می‌کنم:
    -والا آریا مرده هم زنده شد با صداش!
    کمی نگاهم می‌کند. چند ثانیه بعد چهره اش رو به بی تفاوتی می‌رود. سرش را بالا می‌اندازد و نوچی می‌کند.
    -نه بابا... میدونن وقتی‌ من میام عادت دارم شبا بیام تو حیاط.
    نگاهش به سمت تلفنم که روی لبه ی حوض بود کشیده می‌شود و لب می‌زند:
    -این که همون آهنگست...
    رد نگاهش را دنبال میکنم و سرم را تکان می‌دهم.
    -آره دوستش دارم.
    نگاه از تلفنم میگیرم و به چهره اش می‌دهم. چند ثانیه خیره ی تلفن‌ می‌شود و لبخندی کنج لبش خانه میگرد. نگاه به من می‌دهد و دستش را به سمتم دراز می‌کند.
    ابروهایم از تعجب بالا می‌پرند. نیم نگاهی به تلفنم می‌اندازم و متعجب میگویم:
    -رقـ*ـص؟ اینجا؟ الان؟ دیوونه شدی؟
    بیخیال نوچی می‌کند و می‌گوید:
    -دیوونه پسند شدم.
    با رضایت دستم را در دستش می‌گذارم و دستش دستم را قفل می‌کند. چشم و ابرویی می‌آیم و می‌گویم:
    -خب از قدیم گفتن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید.
    دستم را می‌کشد و با شتاب مرا به سمت خودش می‌کشد. سرم را بالا میگیرم و چشمانم مستقیم چشمانش را هدف قرار می‌دهند. دستش را پشت کمرم می‌گذارد و تمام تنم گُر میگیرد از گرمی اش. ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -این حاضر جوابیا رو از کی یاد گرفتی؟
    بدون آن که ذره ای از جایم تکان بخورم ابروهایم را به تقلید از خودش به هم نزدیک می‌کنم و جوابش را می‌دهم:
    -یه خانم وکیل باید حاضر جواب باشه دیگه!
    -اینجوریه؟
    پلک میزنم و می‌گویم:
    -همینطوریه.
    نرم نرمک دستش را حرکت می‌دهد و روی گودی کمرم قفل می‌کند. دست هایم را از جلوی سـ*ـینه اش حرکت می‌دهم و دور‌گردنش حلقه میکنم. خودم را به ریتم آهنگ می سپارم و به بدنم پیچ و تاب می‌دهم...

    Pero todo acabó y lo de menos
    اما حالا همه ی اینا تموم شده و من هم دلم براشون تنگ شده
    Es buscar una forma de entenderlo
    دنبال یه راهی میگردم که بفهمم و درک کنم
    Yo solía pensar que la vida es un juego
    من قبلا فکر میکردم زندگی یه بازیه
    Y la pura verdad es que aún lo creo
    و حقیقت اینه که هنوز هم اینجوری فکر میکنم

    دستش را میگیرم و ازش فاصله میگیرم. آن قدر به عقب برمیگردم که دست هایمان مانند یک خط راست در هوا نقش می‌بندد. دستش را بالا می‌برد؛ نزدیکش می‌شوم و چرخی میزنم. دستم را رها می‌کنم و حریصانه نزدیکش می شوم. آن قدر که فاصله ای بینمان نمی‌ماند و تنم تنش را لمس می‌کنم. پیشانی ام را رو شانه اش می‌گذارم و دست هایم را پشت کمرش به هم گره می‌دهم.
    لمس دستش را که بر کمرم احساس میکنم خودم را رها می‌کنم. خم می‌شوم... آن قدر که موهای عـریـ*ـان و پریشانم به زمین میرسند و زمین را لمس می‌کنند. بعد چند ثانیه قامتم را صاف می‌کنم و خیره اش می‌شوم.

    Y ahora sé que nunca he sido tu princesa
    و حالا میدونم که هیچ وقت پرنسست نبودم
    Que no es azul la sangre de mis venas
    میدونم که خونم رنگی نیست و متفاوت نیستم
    Y ahora sé que el día que yo me muera
    و حالا میدونم روزی که بمیرم
    Me tumbaré sobre la arena
    روی شن ها دراز خواهم کشید
    Y que me lleve lejos cuando suba, la marea
    و موج ها من رو با خودشون خواهند برد

    آهنگ که تمام می‌شود چیزی‌ به بینی‌اش می‌دهد و می‌گوید:
    -با این آهنگت... چرا پیله کردی به این آهنگه؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -دوسش دارم خب!
    -ولی‌ من دوسش ندارم. طرف‌ شکست عشقی خورده اومده چس ناله هاش رو ریخته تو آهنگ.
    ابروهایم را بالا می‌برم و متعجب‌ می‌گویم:
    -معنیش غمگینه؟
    سرش را به نرمی پایین می‌برد و جوابم را می‌دهد:
    -با اجازت!
    تلفنم را برمی‌دارم و خیره اش میشوم.
    -نمیدونستم. یعنی اسپانیایی بلد نبودم که بفهمم...
    لبخند کم رنگی به رویم میزند. دستش را پشت کمرم می گذارد و در حالی که به سمت خانه هدایتم می‌کند آهسته لب می‌زند:
    -سخت نیست. خودم یادت میدم اگه بخوای.
    از پیشنهادش استقبال می‌کنم و می‌گویم:
    -دوست دارم... من همیشه زبان یاد گرفتن رو دوست دارم... ولی حالا نه. بعد از آزمونم...
    در حالی که از پله ها بالا میرویم به نرمی سر تکان می‌دهد و لب می‌جنباند:
    -خوبه. خواستیم بریم اَلحَمرا به دردت میخوره...
    گره ای بین دو ابرویم می‌افتد و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -کجا؟
    -کاخ اَلحَمرا... یه کاخیه تو اسپانیا. جای قشنگیه... بعد از آزمونت هم میریم خستگیت در بره... هم...
    مکث می‌کند. به نیم رخش خیره می‌شوم و کنجکاو میپرسم:
    -هم چی؟
    جلوی در می‌ایستد. سرش را کج می‌کند و با لبخند می‌گوید:
    -هم ماه عسل.
    سرم را کج می کنم و خیره به دو چشمش که در آن تاریکی برق میزد میشوم. یک سفر دو نفره؛ من و او... حتی فکرش هم هیجان را به وجودم تزریق میکرد. دوستش دارم؛ این که غیر‌ مستقیم دوست داشتنش را ابراز می‌کند را دوست دارم. این که بی‌زبان می‌گوید به من اهمیت می‌دهد را دوست دارم. این که حالم برایش مهم است را دوست دارم. در کل؛ مستقیم و بی پرده بگویم... آریا را دوست دارم!
    ****************************
    نان را به دو قسمت تقسیم می‌کند. چهره ی بی حوصله ای به خود می‌گیرد و نگاهش را به مامان اختر میدهد. نفسش را بیرون می‌دهد و درمانده لب می‌زند:
    -آخه مامان اختر... من تو اتاق میشینم صدامم در نمیاد. چی کار به مولودی شما دارم؟
    مامان اختر سرش را بالا می‌اندازد و بر روی خواسته اش پافشاری می‌کند.
    -نِمشه پسر... محفل زنونست.
    -آخه مامان اختر نه ماشین دارم نه کسی و میشناسم. کجا برم؟
    خاله مه جبین از روی میز بلند می‌شود و به جای مامان اختر جوابش را می‌دهد:
    -داداشت تا عصری پیداش میشه. دو تایی برین یه چرخی بزنید و بیاین.
    آریا دستش را در هوا تکان میدهد و با جدیت لب می‌زند:
    -نمیاد... راد سرده... ببین ساعت چنده...
    نگاه به ساعت مچی اش میکند. آن را به خاله مه جبین نشان میدهد و ادامه می‌دهد:
    -ببین ساعت ده صبحه... نیم ساعت پیش که بش زنگ زدم صدای بابام از اون ور میومد. هنوز تهرانه...
    مامان اختر ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و می‌گوید:
    -خب‌ باشه... مگه چقد راهه؟
    -مامان اختر من راد و میشناسم. راه اگه یه ساعت باشه اون تو شیش ساعت میادش!
    بحثش با مامان اختر به جایی نمی‌رسد و مامان اختر مجبورش می‌کند عصر باید قبل از مولودی خانه را ترک کرده باشد.
    امروز عمارت شلوغ تر از دیروز است و به غیر از مریم و ملوک چند نفر دیگر هم برای کمک کردن آمده اند. آدم ها مدام در عمارت بالا و پایین می‌شوند و وسیله جا به جا می کنند. مریم و ملوک به همراه یک زن دیگر که اسمش را نمی‌دانم چند دیگ بزرگ که حاوی غذاهای سنتی شیرازی است را در حیاط روی گاز گذاشته اند.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    ساعت حدود یک بعد از ظهر بود که مامان اختر روی مبل‌ همیشگی اش‌ می‌نشیند. واکرش را کنار مبل جلوی در می‌گذارد و تسبیحش را به دست می‌گیرد. آریا روی مبل می‌نشیند و مانند پسر بچه های دوازده ساله مشغول بازی کردن با تلفنش می‌شود. هستی هم که از همین حالا دارد برای مولودی عصر آماده می‌شود. انگار عروس است! خاله مه جبین هم بالای سر مریم و و ملوک و بقیه است و حواسش است همه چیز باب میلشان پیش برود.
    من هم که از فرصت استفاده کرده ام و کتابم را به دست گرفته ام تا کمی برای آزمون پیش رویم درس بخوانم.
    پذیرایی در سکوت طولانی ای فرو رفته بود که با بلند شدن صدای زنگ از آن حالت کسل کننده در می‌آید. مامان اختر تسبیحش را آهسته روی پایش میگذارد‌ و نگاه مشکوکش را به آریایی می‌دهد که تلفنش را روی پایش گذاشته بود و چهره ای متفکر به خود گرفته بود.
    راستش من هم کنجکاو بودم؛ نکند مهمان ها به این زودی آمده اند؟
    طولی نمی‌کشد که صدای کل زدن مریم و ملوک در عمارت می‌پیچید و تعجبمان را دو چندان می‌کند. ابروهایم به هم گره می‌خورند و مشکوک به چهره ی کنجکاو آریا خیره می‌شوم.
    بعد از چند ثانیه یکی از زن ها در حالی که نفس‌ نفس‌ می‌زد و معلوم بود کل پله ها را تا بالا دویده دوان دوان خودش را به مامان اختر میرساند و با ذوق میگوید:
    -مژدگونی‌ بدید خانم... چشمتون روشن آراد اومده!
    این را می‌گوید و به همان سرعتی که آمده بود میرود. چشمان مامان اختر گرد می‌شوند و در جایش تکان سختی‌ می‌خورد. تسبیح را رها می‌کند و با ذوق شیرین و مادرانه ای لب می‌زند:
    -رودُم! رودِ رودُم!
    ((بچم! بچه ی بچم!))
    بی حرف به آریا خیره می‌شوم که با چهره ای شوک زده در حال نگاه کردن به مامان اختر بود. نگاه از مامان اختر میگیرد و متفکر به من خیره می‌شود. ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و آهسته با خود زمزمه می‌کند:
    -تا ساعت ده و خورده ای تهران بود... مگه این که تا اینجا پرواز کرده باشه تا اینجا...
    با آوردن کلمه ی پرواز چیزی در ذهنش جرقه میزند و برق از سرش می‌پرد. شوک زده از جایش بلند می‌شود و با چهره ای مبهوت درمانده می‌نالد:
    -ماشین رو نیورده!
    من اما هنوز کمی به این موضوع شک داشتم که با شنیدن صدای واق واق سگی شکم برطرف می‌شود. آریا نگاه به در می‌دهد و عصبانی به سمت در می‌دود اما ناگهان با واکر مامان اختر برخورد می‌کند و صدای آخش در جا بلند می‌شود. از جایم بلند می‌شوم و دستم را مشت شده جلوی دهانم میگیرم. خم می‌شود و با دست روی‌ زانویش را می‌گیرد. مامان اختر نگاهش را به چهره ی در هم رفته اش می‌دهد و لب می‌زند:
    -پَ چته رودُم؟
    به سمتش می‌روم و می‌گویم:
    -خوبی؟
    چشمانش‌ را می‌بندد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.‌ ملوک از جلویمان رد می‌شود و به مامان اختر کمک می‌کند بتواند از جایش بلند شود. آریا از پذیرایی بیرون می‌رود و راهش را به سمت حیاط در پیش می‌گیرد. حینی که به دنبالش می‌روم هستی در حالی که حوله را دور موهایش پیچانده بود وارد هال می‌شود و در حالی که به حیاط نگاه می‌کند متفکر می‌پرسد :
    -چه خبره؟
    نیم نظری به سویش می‌اندازم و در حالی که به دنبال آریا می‌روم لب میزنم:
    -آراد اومده.
    نمی‌مانم تا واکنشش به این قضیه را ببینم. از در بیرون می‌رویم و از بالای پله ها نگاه به آرادی میکنیم که پینو را در بغـ*ـل داشت و در حال حرف زدن با عمو صمد و خاله مه جبین بود. هستی هم خودش را به ما میرساند و به نرده ها تکیه میدهد.
    مامان اختر به کمک واکرش بیرون می‌آید و طولی نمی‌کشد که صدای کل زدنش کل‌ عمارت را پر می‌کند. آراد پینو را زمین می‌گذارد و به سمت راه پله پا تند می‌کند. آریا اما با خشمی که سعی در کنترل کردنش داشت به آرادی خیره می‌شود که در حال بالا آمدن از پله ها بود.
    آراد از راه پله بالا می آید و در حالی که از قصد بی صدا می‌خندید خونسرد به آریا خیره می‌شود. آریا خیلی روی آوردن ماشین تأکید کرده بود؛ حاضرم قسم بخورم اگر موقعیت را مناسب می‌دید یک فصل کتک نوش جانش می‌کرد. آراد نگاه از او میگیرد و به مامان اختر میدهد. خم می‌شود و بـ..وسـ..ـه بر روی دستش می‌گذارد. قامتش را که صاف می‌کند مامان اختر صورتش را قاب می‌گیرد و گونه اش را می‌بوسد.
    -رودُم!
    آراد لبخندی می‌زند و می‌گوید:
    -خوبی مامان اختر؟
    -خوبم رودُم... چرا بی خبر اومدی‌؟ آکاکوت گفت دم دما عصر میای...!
    آراد تک خنده ای می‌کند و نگاهش را به چهره ی خشم آلود آریا می‌دهد. آریا سر تکان می‌دهد و چینی به ابروهایش می‌دهد.
    -ماشین و نیوردی نه؟
    این را می‌گیرد و تنها جوابی‌ که می‌گیرد خنده ی بی صدا و خونسرد آراد بود که مهر تأییدی بر این بود که ماشین را نیاورده. چشمم به هستی‌ می‌افتد که او هم بی صدا به عصبانیت آراد می‌خندد. آریا در حالی که نهایت زورش را می‌زد تا خشمش‌ را کنترل کند سرش را تکان میدهد. ابرویی بالا می‌اندازد و با لحنی به حرص نشسته لب می‌زند:
    -خیلی بی‌شعوری آراد... خیلی...
    ناخودآگاه کنترلم را از دست میدهم و به خنده می‌افتم. آریا بعد از گفتن این حرف حرکت می‌کند و در مقابل چهره ی بهت زده ی مامان اختر به داخل می‌رود. آراد بی اهمیت خنده ی دیگری می‌کند و لب میزند:
    -ولش کن بابا. عصر می‌برمش بیرون. یه بادی که به کلش بخوره یادش میره...
    *************************
    جلیقه ی مشکی سنتی ای که هدیه ی خاله مه جبین بود را روی پیراهن سفیدم می‌اندازم.‌ از جایم بلند می‌شوم و کمی خودم را تاب می‌دهم تا پف دامنم بهتر مشخص شود. کفش های سنتی ام را به پا می‌کنم و با دقت و حوصله موهایم را می‌بافم.
    نگاه به هستی ای می‌دهم که خیلی محترمانه هدیه ی خاله مه جبین را قبول کرد اما گفت نمیتواند آن ها را بپوشد و با لباس های خودش راحت تر است. سرش را در آینه ی دیواری کرده بود و با دقت و حوصله مشغول آرایش کردن خودش بود.
    بیچاره خاله نه جبین نگفت حتما باید برای مولودی لباس سنتی بپوشیم. فقط هدیه داد! من خودم چون وقتی دیروز دیدمش و از طرز لباس پوشیدنش خوشم آمد پیشنهاد دادم برای جشن مثل او لباس بپوشم و او هم با روی باز قبول کرد. هستی هم عذرخواهی کرد و گفت نمی‌تواند...
    بی توجه به هستی‌ که می‌دانستم حالا حالاها کارش تمام نمیشود از اتاق بیرون می‌روم و پله ها را بالا میروم. بوی خوش آش رشته بینی ام را قلقلک میدهد...
    با صداهایی که از پذیرایی بلند می‌شود راهم را به سمت آن جا کج می‌کنم. هر چه نزدیک می‌شوم صداها هم واضح تر می‌شوند. وارد پذیرایی که می‌شوم با آریایی مواجه می‌شوم که با چهره ای دلخور روی مبل دست به سـ*ـینه نشسته بود‌. آراد رو به رویش سر پا ایستاده بود و مامان اختر و خاله مه جبین هم روی مبل نشسته بودند.
    آراد دستش را به سمتش دراز می‌کند و می‌گوید:
    -بابا پاشو بریم... آریا دیزی نمی‌خوای؟ مگه هر وقت میای نمیگی بریم دیزی؟
    آریا شانه بالا می‌اندازد و با تشر جوابش را می‌دهد:
    -من نمیام. خودت هر قبرستونی میخوای گمشو برو.
    مامان اختر دست روی دست می‌کوبد و بهت زده میگوید:
    -ای خدا مرگم بده؛ چی کار داچیت داری؟
    آریا با همان چهره ی حرص آلودش خیره به مامان اختر می‌شود و با حرص لب می‌زند:
    -خوبش می‌کنم. غلط کرد ماشین رو نیورد.
    آراد چینی‌ به بینی اش می‌دهد. کمی جلویش خم می‌شود و با دست به خاله مه جبین اشاره می‌کند.
    -خرفت؛ خاله میگه ماشینم رو میدم بهتون.
    نگاه به خاله مه جبین میدهد و سرش را سوالی تکان میدهد.
    -مگه نه خاله؟
    خاله مه جبین سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و لب‌ می‌زند:
    -آره خاله.
    آراد نگاه از خاله مه جبین میگیرد و به چهره ی قهرآلود آریا می‌دهد.
    -بفرما.
    آریا بی هیچ حرفی خیره اش می‌شود. سکوتش که طولانی می‌شود مامان اختر اخم کم رنگی‌ می‌کند و صدایش را بالا می‌برد.
    -پاش برو دِگـه پسر. الان یه لشکر زن میاد...
    آریا بی اهمیت شانه هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -خب بیان. منم می‌شینم یه گوشه دست می‌زنم.
    مامان اختر بی‌اختیار به صورتش می‌کوبد و بهت زده لب‌ می‌زند:
    -ووی روم سیاه...
    صدای قهقهه ی خاله مه جبین فضا را پر می‌کند. خود آریا هم از حرفش لبخند کم رنگی می‌زند. آراد سوییچ ماشین خاله مه جبین را رو به رویش تکان میدهد و ابروهایش را بالا می‌برد:
    -ببین ولت میکنم میرم همینم از دستت میره ها...!
    این را که می‌گوید آریا از جا بلند می‌شود و با خشونت سوییچ را از دستش می‌کشد. نگاه خشم آلودش را ازش میگیرد و در حالی که می‌خواهد از پذیرایی بیرون بیاید با من رو به رو می‌شود. ابتدا با لبخند خیره ام می‌شود و با مردمک هایش براندازم می‌کند اما طولی نمی‌کشد که ابروهایش بالا می‌روند و همان نگاه شيطنت آمیز را به خودش میگیرد. در حالی که به سمتم می‌آید نگاهش را بین من و خاله مه جبین می‌چرخاند و لب میزند:
    -دیدی گفتم خونگرمه؟ دو روزه اومده انگار بچه نافه شیرازه...
    این را می‌گوید و دست دراز می‌کند و روی موهایم می‌کشد. چهره ام در هم می‌رود. با حرص دستش را کنار می‌زنم و می نالم:
    -اه نکن خب اگه به هم ریختن باید از اول ببافم...
    ازم فاصله میگیرد و در حالی که عقب عقب به سمت در می‌رود می‌گوید:
    -خب دوباره بباف... کاری‌ باری عیال؟
    با اخم مصلحتی ای نگاه ازش میگیرم و سوالش را بی جواب می‌گذارم. می‌دانم وقتی شیطنتش گل می‌کند حرف زدن با او بی‌فایده است. هستی آرام آرام از پله ها بالا می‌آید. کت و شلوار کرم رنگی پوشیده بود. کت کوتاهش را روی تاپ سفید رنگش انداخته بود و کفش های ورنی سفید رنگش را با تاپش ست کرده بود. موهایش را هم طبق معمول سشوار کرده بود و پشتش انداخته بود.
    نگاهش می‌کنم؛ من هیچ وقت به خانمی هستی نبودم. هیچ وقت رفتار خانمانه ای نداشتم و ظرافت دخترانه ای نداشتم. هیچ وقت به اندازه ی او در خرید لباس هایم وسواس به خرج نمیدادم و برای آرایش کردنم وقت نمی‌گذاشتم. هیچ وقت بلد نبودم چه لباسی مخصوص چه زمانی است و نتوانستم به خوش تیپی او باشم. همیشه او بود که این چیز ها را یادم میداد و در خرید این چیزها کمکم میکرد. من هیچ وقت مثل او پول تو جیبی ام را برای کاشت ناخن هایم کنار نگذاشتم؛ من پول تو جیبی ام را خرج شکمم کردم...
    بین من و هستی زمین تا آسمان تفاوت بود... ما در عین نزدیکی کیلومترها از هم دور بودیم...!
    صدایش را بلند میکند و خطاب به آرادی که داشت از در بیرون میرفت می‌گوید:
    -کجا میرین آراد؟
    آراد در جایش می‌ایستد و به سمتش برمی‌گردد.
    -بیرون... می‌چرخیم تا مولودی تمام شه. کاری نداری؟ چیزی نمیخوای بیارم؟
    هستی لبخندی می‌زند. چشمکی پشت بندش میزند و می‌گوید:
    -همونا که خودت میدونی...
    آراد سر تکان می‌دهد و بیرون می‌رود. خاله مه جبین از پذیرایی بیرون می‌آید و نگاه به هستی میدهد. تحسین آمیز نگاهش می‌کند و می‌گوید:
    -چه خوشگل شدی خانمی...
    خانمی... لقبی که کاملا برازنده اش بود و مناسب اخلاق و رفتارش بود. هستی بـ..وسـ..ـه ای برایش میفرستد و لب میزند:
    -قربونت خاله... آماده که شدی می‌زنی رو دست من...
    خوب هم بلد بود تعارفات دخترانه بزند... خاله مه جبین خنده ای می‌کند و با لبخند سر تا پایم را برانداز می‌کند. با رضایت سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -تو هم که دیگه لازم به گفتن نیست...
    خیلی سعی‌ کردم مانند هستی عشـ*ـوه ای دخترانه بیایم؛ بـ..وسـ..ـه ای از راه دور برایش بفرستم و لفظ قلم برایش حرف بزنم. اما تلاشم به جایی نمی‌رسد و به تکان دادن سرم اکتفا می‌کنم.
    -خیلی ممنون خاله.
    با لبخند رویش را ازم میگیرد به سمت در می‌رود. در را باز می‌کند و پله ها را پایین میرود. نیم نظرش به سوی هستی می‌اندازم که داشت به سمت پذیرایی میرفت. به دنبال خاله مه جبین پله ها را پایین می‌روم. هر پله را که پایین می‌روم بوی آش‌ رشته بیشتر می‌شود و تحمل من هم کمتر.
    خاله مه جبین نزدیک دیگ ها می‌ایستد و می‌گوید:
    -خسته نباشید خانما.
    مریم و ملوک به همراه چند زن دیگر سر بلند می‌کنند و تشکر میکنند. تحملم تمام می‌شود و بی اراده کنترلم را از دست میدهم و می‌گویم:
    -میشه یه کاسه آش بهم بدین؟
    ملوک ملاقه را بی حرکت می‌کند و نگاه به خاله مه جبین می‌دهد‌. خاله مه جبین با لبخندی ناباور خیره ام می‌شود و لب میزند:
    -چرا نشه؟
    نگاه از من میگیرد و به ملوک میدهد. با سر به داخل اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -برو یه کاسه بیار ملوک...
    قبل از آن که ملوک حرکتی کند دستم را جلویش میگیرم و می‌گویم:
    -نه نه زحمت نکش ملوک خانوم. خودم میرم...
    این را می‌گویم و بی آن که منتظر بمانم به سمت راه پله قدم تند میکنم. کاسه ای نسبتا بزرگ از آشپزخانه می آورم و به دست ملوک میدهم. در حالی که در حال ریختن آش داخل کاسه بود خاله مه جبین یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و تأکید می‌کند:
    -نریزی روی خودت ها!
    سرم را بالا می‌اندازم. به تخت سنتی ای که در حیاط بود اشاره می‌کنم و می‌گویم:
    -نه... می‌شینم اونجا. حواسم هست.
    بعد از آن که آش را تمام میکنم ظرف خالی اش را به آشپزخانه برمی‌گردانم و دور از چشم بقیه می‌شورم. اگر مریم یا ملوک ببینند نمیگذارند و می‌گویند تا ما هستیم شما چرا...
    کم کم شهری مطرب می‌آید. دیگر زن ها هم می‌آیند و مولودی شروع میشود. مامان اختر با ذوق و شوق مادرانه ی خاصی من و هستی را به همه دوست و آشناهایشان معرفی می‌کند و مژده میدهد نوه هایش بالاخره زن گرفته اند. چند نفری از زن ها هم ابراز تاسف کردند و جای مادر آریا را خالی دانستند و گفتند کاش بود و این روزها را می‌دید. که کارشان عاقبت اشک مامان اختر را در می‌آورد. و من در عجبم از این جماعت مرده پرست...
    پذیرایی پر بود از زن ها و جا برای سوزن انداختن نبود. یک جای مخصوص روی مبل هم برای شهری مطرب درست کرده بودند که بتواند راحت کارش را انجام دهد. او میخواند و یک نفر که همراه خودش آورده بود به زیبایی دف می‌زد و مامان اختر به نرمی خودش را تکان میداد و دست میزد.


    مجنون عشق را دگر امروز حالت است
    کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است
    فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند
    این را شکیب نیست گر آن را ملالت است
    عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
    داند که آب دیدهٔ وامق رسالت است
    مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
    کاین ره که برگرفت به جایی دلالت است
    ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب
    ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالت است
    زین در کجا رویم که ما را به خاک او
    واو را به خون ما که بریزد حوالت است
    گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل
    سر بر نمی‌کنم که مقام خجالت است
    جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است
    جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است
    ما را دگر معامله با هیچکس نماند
    بیعی که بی حضور تو کردم اقالت است
    از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد
    در هر تعنتیت هزار استمالت است
    سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
    علمی که ره به حق ننماید جهالت است


    شعرش زیبا است و جوری‌ که شهری مطرب با صدای بلند و رسایش آن را بر زبان جاری می‌کند زیبایی اش را دو چندان کرده. نفر کنارش که شاگردش است هم به زیبایی دف میزند و توانسته یک قر حسابی در کمرم به وجود آورد اما به زور جلوی خودم را میگیرم. فقط کمی شانه هایم را تکان می‌دهم تا تخلیه شوم. هستی اما برعکس من که ایستاده بودم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و در حالی که لبخند ملیحی‌ به لب داشت به نرمی دست میزد.
    محفل خیلی گرم و خوبی است. مریم با یک پلاستیک بزرگ پر از شیرینی کنار مامان اختر ایستاده و هر چند دقیقه یک بار مشتش را پر می‌کند و شیرینی در هوا پرتاب می‌کند. مامان اختر هم کیف پولی اش دستش بود و هر بچه ای که وارد می‌شد یک تراول پنجاه تومانی در دستش می‌گذاشت‌.
    ذوق و شوق مادرانه اش را دوست دارم؛ انگار نوه هایش نه... بلکه پسرهایش دارند سر و سامان می‌گیرند.
    بعد از تمام شدن جشن به سمت مریم و ملوک می‌روم و به زور راضی‌شان می‌کنم بگذارند کمکشان دهم. به کمک هم غذها و کیک و آبمیوه ها را بین زن ها پخش میکنیم. بعدش هم کمکشان میکنم پذیرایی را جمع کنند و خانه را مرتب کنند.
    ساعت حدود یازده شب بود که با خمیازه های پی در پی مامان اختر مجبورش میکنیم برود و بخوابد. من و هستی هم خودمان را به خواب آلودگی میزنیم؛ چون میدانستیم خاله مه جبین صبح زود باید سر کار برود و به خاطر ما بیدار مانده. بعد از آن که از خوابیدن خاله مه جبین مطمئن میشویم همراه هستی پاورچین پاورچین به حیاط می‌آییم و روی تخت می‌نشینیم. کمی حرف میزنیم؛ کمی هم غیبت میکنیم...
    نگاه به هستی می‌دهم و متفکر می‌گویم:
    -هستی... آراد چرا اصرار داره مستقل شه؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و بی تفاوت لب می‌زند:
    -والا باورت بشه یا نشه من برام فرق نداره. غریب که نیستن؛ خانواده داییمن. اما کلا قبل از جریان نامزدیمون و کلا همه چی آراد دوست داشت مستقل شه. فکر کنم دوست داره.
    راست می‌گوید. روز اولی هم که دیدمش به این موضوع اشاره کرد اما دلیل اصرار عجیبش را نمی‌دانم.
    نگاهش می‌کنم و با تردید میگویم:
    -به نظرت داییت از من بدش نمیاد به خاطر این که آریا شرکت و ول کرده رفته؟
    کمی در سکوت نگاهم میکند. بعد از چند ثانیه شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد و می‌گوید:
    -نه بابا. خودش می‌دونه پسرش لجبازه...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و درمانده می‌نالم:
    -به خدا زبونم مو در اورد بس که بش گفتم برگرده شرکت. میگه رفتم شرکت عطایی از محیطش خوشم اومده کارم رو دوست دارم. بش میگم بابا نمیخوام فردا حرف دهن فامیل شیم که آریا به خاطر دختره شرکت خودشون رو ول کرده و از ریاست استعفا داده.
    نوچی میکند و دستش را در هوا تکان میدهد.
    -اصلا یه چیزی بهت بگم؟ کسی از فامیل نمیدونست دایی دیگه نمیره شرکت و آریا رو گذاشته به جاش. مثلا من همین چند روز پیش به بابام گفتم شاخ در اورد.‌..
    -بالاخره شرکت رو ول کرده یا نه؟ وای تروخدا به مامانتینا نگو شرکت و ول کرده خجالت می‌کشم...
    -بابا نگفتم جزئیات رو. فقط گفتم آریا رئیس شده همین. بقیه چیزا رو نگفتم چون میدونستم آریا دو روز دیگه عصبانیتش میخوابه و برمی‌گرده شرکت.
    تلفنم در دستم می‌لرزد. نگاه به صفحه میدهم. حلال زاده است. تماس را وصل می‌کنم و تلفن را به گوشم می‌چسبانم. طولی نمی‌کشد که صدای سرخوشش در گوشم می‌پیچد.
    -سلام دختر شیرازی.
    خنده ی کوتاهی میکنم و جوابش را می‌دهم.
    -سلام.
    -ببین من همین نزدیکیام. آراد اومده واسه این دختره... نیستیه هستیه چیه اسمش... اومده واسش آت و آشغال بخره. چیزی نمی‌خوای؟
    بی صدا به طرز حرف زدن و شوخی های نسبتا بی‌مزه اش میخندم. اگر قبلا بود رسما بهم بر می‌خورد که او برایم چیزی بخرد و بیاورد اما انگار عشقش بر غرورم غلبه کرده و شکستش داده. انگار غروری که در برابرش داشتم از عشق شکست خورده و محو شده... در واقع یک جورهایی؛ خودمان را یکی می‌دانم!
    بی‌آنکه فکر کنم گلویم را صاف می‌کنم و جوابش را می‌دهم‌‌.
    -شکلات باراکا؛ ردبول. البته اگه از نظرت آت و آشغال نیستن!
    نوچی می‌کند و می‌گوید:
    -نه بابا اونا خوردنیای بهشتین. باشه باشه خدافظ...
    با لبخند تلفن را قطع می‌کنم. نگاه به هستی می‌دهم که تلفن دوباره می‌لرزد. با این فکر که خود آریاست بی آن که بخ صفحه نگاه کنم تماس را وصل می‌کنم و تلفن را به گوشم می‌چسبانم.
    -این قدر دلتنگم بودی که به این زودی جواب دادی؟
    با پیچیدن صدای کیان در گوشم دلم تیر می‌کشد و وحشت زده از جایم بلند می‌شوم. کیان چه داشت که حتی از صدایش هم می‌ترسیدم؟ انگار که پشت سرم است و هر لحظه ممکن است حمله کند...
    اضطراب و نگرانی در چهره ی هستی جان می‌گیرد. با نگرانی‌ از جایش بلند می‌شود و بی حرف خیره ام می‌شود و سرش را سوالی تکان میدهد. خودم را جمع و جور می‌کنم و به خودم مسلط می‌شوم. بی آن که صدایم بلرزد با لحن تندی جوابش را می‌دهم:
    -چه مرگته کیان نصفه شبی؟
    با شنیدن اسم کیان هستی بهت زده دستش را روی دهانش می‌گذارد. کیان اما با لحن آهسته ای جواب میدهد:
    -الان خوشحالی آره؟ نمیگی منه بدبخت از فکرت روز و شب ندارم... خیلی بی‌وفایی...
    تلفن را بیشتر به گوشم می‌چسبانم و طلبکار لب می‌زنم:
    -چه وفایی کیان؟ بهت قولی دادم و زدم زیرش؟ نکنه به خاطر این که بهم کار دادی توقع داشتی...
    چشم می‌بندم و با حرص ادامه می‌دهم:
    -لا الله الا لله...
    مکث می‌کند. می‌توانم همین حالا تلفن را قطع کنم اما نمی‌دانم چرا منتظر می‌مانم. چرا می‌دانم... منتظرم چیزی بگوید و تا می‌توانم تشر بروم و بر سرش فریاد بکشم.
    بعد از چند لحظه صدای فریادش در گوشم می‌پیچد و مرا در جایم می‌لرزاند. مثل همیشه که به یک باره منفجر می‌شد...
    -چه غلطی کردی ها؟ سحر و جادو کردی‌‌‌...؟ آره همین کارو کردی که من و از خواب و خوراک انداختی... همین غلط و کردی که نمی‌تونم بهت فکر نکنم...
    صدایش را آهسته می‌کند و از بین دندان هایش می‌غرد:
    -نمی‌تونم دختر نمی‌تونم پریچهر... نمی‌تونم کنار آریا ببینمت به خدا نمی‌تونم... یه فرصت بهم بده... تروخدا یه فرصت...
    ابروهایم از تعجب بالا می‌روند و چشمانم گرد می‌شوند. زده به سرش نصفه شبی؟ ابروهایم را به هم می‌دوزم و صدایم را بالا می‌برم و تشر می‌روم:
    -کیان فرصت رو اونی میده که دلش جایی گیر نباشه. من آریا رو دوست دا...
    دیوانه وار فریاد می‌کشد و حرفم را قطع می‌کند.
    -نگو این رو لعنتی..‌‌‌. جملت رو کامل نکن... دلش و ندارم گوش بدم!
    از هستی که مدام داشت با چشم و ابرویش می‌پرسید که چه شده رو می‌گیرم و از قصد حرفم را برای کیان تکرار می‌کنم.
    -ولی بشنو... من آریا رو دوست دارم. دوستم نداشتم محال بود به یه روانی ای مثل تو جواب مثبت بدم.
    -نداری... تو آریا رو دوست نداری فقط فکر می‌کنی دوستش داری. چون بابات مرده بود سریع به یه مرد دیگه وابسته شدی... من اول تو رو دیدم. من عاشقت شدم... من اول یه قدم برداشتم که بهت نزدیک باشم... اون چه غلطی‌کرد؟ تو حق من بودی نه اون!
    نمیتوانم خودم را نگه دارم و بی اراده از حرف هایش به خنده می‌افتم. خنده ام را کنترل میکنم و در بین خنده ام می‌گویم:
    -اشتباهت همین جاست کیان... من قبل از بابام آریا رو دوست داشتم!
    دیگر نیازی نمی‌بینم به این تماس مسخره ادامه دهم. اهمیتی به داد و فریادهایش نمی‌دهم و تماس را قطع می‌کنم. شماره اش را هم مسدود می‌کنم که دیگر نتواند زنگ بزند. هستی با دو قدم بزرگ خودش را به من می‌رساند و نگران لب می‌زند:
    -کیان بود؟ چش بود؟
    نفسم را با حرص بیرون می‌دهم و به سمت تخت می‌روم. روی تخت می‌نشینم؛ کنارم جای می‌گیرد و برایش حرف های کیان را تعریف میکنم. حرفم که تمام می‌شود به فکر فرو می‌رود و لب می‌زند:
    -والا دروغ نمیگم من می‌ترسم یه کاری کنه...
    نوچی می‌کنم و چهره ام در هم می‌رود. خیره اش می‌شوم و بی‌حوصله می‌گویم:
    -چه غلطی می‌خواد بکنه آخه؟
    -بابا طرف میدونه تو داری شوهر میکنی و بت زنگ میزنه. یعنی براش مهم نیست شوهر داری و بی‌خیالت نشده. از یه همچین آدمی همه چی برمیاد...!
    حرف هایش ته دلم را می‌لرزاند و کمی دلم از ترس پر می‌شود اما به روی خودم نمی‌آورم و سعی می‌کنم فکر بد نکنم. نمیخوام حالم را با حرف های بیهوده ی کیان خراب کنم. نمی‌خواهم بگذارم چیزی جلوی خوشبختی ام را بگیرد.
    به نرمی سرم را بالا می‌اندازم و لب می‌زنم:
    -نه بابا... هارت و پورت می‌کنه فقط!
    در عمارت باز می‌شود و پسرها می‌آیند. آراد از ماشین پیاده می‌شود و به سمتمان می‌آید و آریا ماشین را می‌برد تا پارک کند. آراد نزدیکمان که می‌شود سلام می‌کند و پلاستیکی به سمت هستی میگیرد. هستی پلاستیک را از دستش می‌گیرد و داخلش را نگاه می‌کند. آراد نگاه مشکوکی به چهره ی آشفته ی من می‌اندازد و سنگینی جو را حس می‌کند. ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -چیزی شده؟
    تا نوک زبانم می‌آید که بگويم هیچ اما هستی لعنتی پیش دستی می‌کند و چیزی‌ که نباید را می‌گوید:
    -کیان زنگ زده چرت و پرت گفته.
    چشمان آراد گرد می‌شوند و با حیرت لب می‌زند:
    -چی؟!
    ضربه ای محکم به بازوی هستی می‌زنم و نیم نگاهی به آریا که سرخوش داشت نزدیک می‌شد می‌اندازم. نگاه به آراد می‌کنم و با اشاره به آریا لب میزنم:
    -هیچی... میگم برات جلو آریا ضایع نکن.
    آریا به ما می‌رسد و پلاستیک را به سمتم می‌گیرد. لبخندی می‌زنم و پلاستیک را از دستش می‌گیرم. هستی که تند تند داشت دنبال چیزی در پلاستیک می‌گشت از جا بلند می‌شود و محتویات پلاستیک را روی تخت خالی می‌کند. چند بسته پاستیل و لواشک و شکلات روی تخت فرود می‌آید. به همراه دو عدد هایپ و پشمک حاج عبدالله. دست دراز می‌کند؛ پشمک را چنگ میزند و در حالی که خیالش راحت شده بود لب میزند:
    -وای فکر کردم اصل کاری رو نیورده.
    آریا تک خنده ای می‌کند و رو به هستی می‌گوید:
    -به خدا خواست بره اون ور خیابون نزدیک بود یه ماشین بزنه زیرش... دفعه ی دیگه بخاطر پشمک خوردنت یکی شهید میشه.
    هستی نگاه به آراد می‌دهد و با تردید لب می‌زند:
    -راست میگه؟
    منتظر نگاه به آراد می‌دهم. نگاه کلافه ای به آریا می‌اندازد. بی‌حوصله نوچی می‌کند و می‌گوید:
    -نه بابا مگه بچه دوازده سالم ماشین بزنه زیرم؟
    آریا خیره ام می‌شود و با شيطنت لب‌ می‌زند:
    -چه خبرا دختر شیرازی؟ شهری مطرب کرت کرد یا نه؟
    خنده ام می‌گیرد و موضوع کیان را به کل فراموش می‌کنم. عصبانیتم را هم همین طور. در کل وفتی صدایش در لاله ی گوشم نفوذ می‌کند هر چه غم و ناخوشی دارم را محو می‌کند. خنده ام که طولانی می‌شود هستی به جای من جواب میدهد:
    -تو از کجا می‌دونی صداش بلنده؟
    نگاه به هستی می‌دهد و نوچی می‌کند.
    -بابا بچه که بودم یه بار اومده بودیم اینجا. دختر دایی شهریار تازه به دنیا اومده بود. بعد کلا تا تقی‌به توقی می‌خورد مامان اختر بره می‌کشت و مولودی می‌ذاشت. دیگه وای به حال این که اون موقع بهونش رو هم داشت... خلاصه گفت نوه دار شدم و میخوام همه خبر دار شن. همین شهری مطرب رو خبر کرد اومد اینقد عربده زد که هیچ وقت یادم نمیره. به خدا تا چند ماه شبا خواب می‌دیدم داره بالا سرم عربده میزنه.
    سرم را بالا میگیرم و از حرفش به خنده می‌افتم. آراد خنده ی کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
    -دیگه در این حدم نبود.
    آریا اخمی می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -برو بابا تو چی یادته آخه؟ نیم وجب بیشتر نبودی...
    دستش را به سمت حوض میگیرد و ادامه می‌دهد:
    -یادمه همون روز پریدی تو این حوضه گریه کردی بردنت تو اتاق خوابوندنت. منه بدبختم عربده ها شهری رو تحمل کردم تا شب... والا کاش منم خودم و مینداختم تو حوض!
    آراد با دست به خودش اشاره می‌کند و مردد می‌پرسد:
    -من خودم رو انداختم تو حوض؟ یادم نیست.
    -یادت نیست چون عقل نداشتی!
    نگاه از او میگیرد و جمع را مخاطب خود قرار می‌دهد.
    -بچه ها فردا بریم باغ ارمی جنتی جایی؟
    هستی مخالفت می‌کند و می‌گوید:
    -بریم بازار وکیل.
    نگاه به آریا می‌دهم و سرم را به معنای تائید تکان می‌دهم.
    -راست میگه بریم بازار وکیل.
    یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -هر چی دختر شیرازی بگه!
    *********
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا