«پارت هجدهم»
دانای کل:
رو به رویش ایستاد، سر بلند نکرد تا نگاهش کند. دست به کمر گفت:
-واقعا از دیشب چیزی یادت نمیاد؟
یادش بود، همیشه بعد از مـسـ*ـتی یادش میآمد چه غلطی کرده است؛ اما سر تکان داد:
-نه چیزی یادم نیست.
ساحل تک خنده ای کرد.
-تصور کن مهرساد!به من گفتی عاشقتم!
به تندی سرش را بالا اورد، به مغزش هم خطور نکرده بود شاید ساحل به رویش اورد. سرش را با شرمندگی خم کرد. اگر نامزد ارسام نبود میگفت که درست است عاشقت هستم؛ اما...
فقط گفت:
-تو مـسـ*ـتی چرت زیاد میگم.تو...
نفسش را محکم بیرون داد
-تو جدی نگیر.
ساحل ابروهایش را بالا انداخت، چرا دلش میخواست حرف های دیشب مهرساد واقعیت باشد؟
مهرساد خیره شد به دو چشم طوسی رنگ ساحل، دیشب حقیقت را گفته بود .چشمان ساحل دمار از روزگارش دراورده بود. ساحل به ساعتش نگاه کرد:
-من دیگه باید برم. شما هم استراحت کن لطفا.
خواست در را باز کند؛ اما عقب گرد کرد.
-راستی دکتر رفتی؟
مهرساد انگشتهایش را درهم گره کرد، اثار شرمندگی هنوز در چهرهاش دیده میشد.
- اره؛ یکی از دوستام یه دکتر خوب رو بهم معرفی کرد. امروز نوبت میگیرم.
ساحل:امیدوارم چیز بدی نباشه.
مهرساد:من که میگم میگرنه، شما زیادی نگرانین.
ساحل:کار که از محکم کاری عیب نمیکنه، برو دکتر خاطرت جمع شه.
جوابی از جانب مهرساد نشنید.
ساحل:من دیگه باید برم.
***
„ساحل„
ارشین:اره عزیزم؛ امروز قراره برگرده.
صدای فریاد مادرجون اومد:
-ارشین بیا پایین.
ارشین کلافه گفت:
-وای کامی مادرجون صدام میزنه فعلا بای.
گوشی رو قطع کردو بدو رفت تو راهرو.
نگار خودش رو روی تخت پرت کرد.
-چه خوبه این کَنه(کامیار)امروز اینجا نیست.
_یه درصد فکر کن میومد اینجا تا مادرجون با خاک یکسانش میکرد.
ارشین هن هن کنان وارد شد.
-بابا بیاین پایین مادرجون حوصلش سر رفت.
بلند شدم، دست نگار رو کشیدم و همراه خودم بردم پایین. مادرجون رو مبل سلطنتی مخصوصش نشسته بود و چای میخورد، با نگار کنارش نشستیم.
_مادرجون شرمنده تنهاتون گذاشتیم.
لبخند زد. نگار سرش رو اورد جلو و کنار گوشم گفت:
-عروس به این خودشرینی نوبره والا!
به دور از چشم مادرجون محکم پاش رو لگد کردم، خواست جیغ بزنه که جلوی خودش رو گرفت. ارشین از پشت پنجره کنار اومد.
-رادوین اومده.
با مادرجون بلند شدیم و رفتیم کنار در سالن ایستادیم. در باز شد و قامت رادوین پیدا شد. از همونجا داد زد:
-سلام بر اهل منزل.
اومد جلو و مادرجون رو تو بغلش گرفت و بـ..وسـ..ـه بارون کرد.بعدش هم به ما سه تا دست داد.
پشت سرش رو نگاه کرد:
-اِ کجاست این دختره؟
نگار با شونش به شونم ضربه زد:
-دختره کیه دیگه؟
ابروهام رو با خباثت بالا دادم.
نگار:اِ حالا از من پنهون میکنی؟
_سورپرایز بود گل من.
رادوین از سالن رفت بیرون و به انگلیسی گفت:
-بیا تو خجالت نکش.
خودش زودتر اومد تو، پشت سرشم الیسا. نگار و ارشین با کنجکاوی به الی نگاه میکردن. اومد جلو و با لهجه انگلیسی سلام کرد. مادرجون رفت جلو و بغلش کرد و خوش امد گفت. ماهم متقابلا دست دادیم و خوش امد گفتیم. نشستیم روی مبل ها پیش خدمت میوه اورد. رادوین کنار الیسا نشسته بود و لبخند ژکوند تحویلم میداد. به مادرجون اشاره کرد.
-الی این مادرجونمه ببین چه ماهه.
الیسا لبخند زد و گفت:
-بله ایشون خیلی مهربونن.
به من اشاره کرد:
-اینم که ساحل زنداداشمه، اینم نگاره جای خواهر نداشتمه، ایشونم دختر عموم ارشین.
نگاه الی روی ارشین ثابت موند؛ ولی خیلی زود روش رو برگردوند. باهمون لهجه شیرینش گفت:
-از دیدنتون خوشبختم.
رادوین:الیسا جان راحت باش، فارسی حرف بزن.
رو به ما با ذوق گفت:
-اینقدر باحال فارسی حرف میزنه.
نگاهم به ارشین افتاد که بااخم به الی و راد نگاه میکرد.
نگار:اِ مگه فارسیم بلده؟
رادوین:اره بابا؛ دو جنسهاس!
با حرف رادوین چای پرید تو گلوی نگار. سرفه کنان گفت:
-چی؟ دو جنسه؟
رادوین نمایشی سرش رو خاروند:
- هان؟ نه به خدا! منظورم دو رگه بود. همیشه این دوتارو قاطی میکنم.
مادرجون سرخ شده بود از خنده.
رادوین:الی فارسی حرف بزن اینا فیض ببرن. درمورد خودت بهشون بگو.
نگار:اره عزیزم؛ همه ما مشتاقیم بدونیم چه طور فارسی یاد گرفتی؟
الیسا به فارسی گفت:
-من دورگه ایرانی انگلیسیم. مادرم ایرانی و پدرم انگلیسیه.
رادوین:ولی تو فرانسه زندگی میکنن.
خم شد طرف ما و اروم گفت:
-الان فهمیدین فارسی حرف میزنه دیگه؟یه وقت سوتی ندین پیشش، میفهمه.
پرستار مادرجون اومد:
-خانوم وقت داروهاتونه.
مادرجون از جاش بلند شد.
-شما خوش باشین بچه ها، من میرم استراحت کنم.
رادوین به مسیر رفتن مادرجون نگاه کرد. رو به ارشین که اخم کرده بود پرسید:
-کامی خان رو نمیبینم اینجا.
ارشین سرد گفت:
-یه شرم و حیایی چیزی.درست نیس بیارمش اینجا جلوی مادرجون.
رادوین:اِ شما شرم و حیام سرتون میشه؟
ارشین با حرص گفت:
-من مثل شما نیستم رادوین خان.
نگار:اِ بس کنین بچه ها!
از جام بلند شدم.
-ارسام چرا نیومد تو؟
رادوین:لابد میخ خورده تو حیاط.
رفتم پشت پنجره، دیدمش که با باغبون حرف میزد.
دانای کل:
رو به رویش ایستاد، سر بلند نکرد تا نگاهش کند. دست به کمر گفت:
-واقعا از دیشب چیزی یادت نمیاد؟
یادش بود، همیشه بعد از مـسـ*ـتی یادش میآمد چه غلطی کرده است؛ اما سر تکان داد:
-نه چیزی یادم نیست.
ساحل تک خنده ای کرد.
-تصور کن مهرساد!به من گفتی عاشقتم!
به تندی سرش را بالا اورد، به مغزش هم خطور نکرده بود شاید ساحل به رویش اورد. سرش را با شرمندگی خم کرد. اگر نامزد ارسام نبود میگفت که درست است عاشقت هستم؛ اما...
فقط گفت:
-تو مـسـ*ـتی چرت زیاد میگم.تو...
نفسش را محکم بیرون داد
-تو جدی نگیر.
ساحل ابروهایش را بالا انداخت، چرا دلش میخواست حرف های دیشب مهرساد واقعیت باشد؟
مهرساد خیره شد به دو چشم طوسی رنگ ساحل، دیشب حقیقت را گفته بود .چشمان ساحل دمار از روزگارش دراورده بود. ساحل به ساعتش نگاه کرد:
-من دیگه باید برم. شما هم استراحت کن لطفا.
خواست در را باز کند؛ اما عقب گرد کرد.
-راستی دکتر رفتی؟
مهرساد انگشتهایش را درهم گره کرد، اثار شرمندگی هنوز در چهرهاش دیده میشد.
- اره؛ یکی از دوستام یه دکتر خوب رو بهم معرفی کرد. امروز نوبت میگیرم.
ساحل:امیدوارم چیز بدی نباشه.
مهرساد:من که میگم میگرنه، شما زیادی نگرانین.
ساحل:کار که از محکم کاری عیب نمیکنه، برو دکتر خاطرت جمع شه.
جوابی از جانب مهرساد نشنید.
ساحل:من دیگه باید برم.
***
„ساحل„
ارشین:اره عزیزم؛ امروز قراره برگرده.
صدای فریاد مادرجون اومد:
-ارشین بیا پایین.
ارشین کلافه گفت:
-وای کامی مادرجون صدام میزنه فعلا بای.
گوشی رو قطع کردو بدو رفت تو راهرو.
نگار خودش رو روی تخت پرت کرد.
-چه خوبه این کَنه(کامیار)امروز اینجا نیست.
_یه درصد فکر کن میومد اینجا تا مادرجون با خاک یکسانش میکرد.
ارشین هن هن کنان وارد شد.
-بابا بیاین پایین مادرجون حوصلش سر رفت.
بلند شدم، دست نگار رو کشیدم و همراه خودم بردم پایین. مادرجون رو مبل سلطنتی مخصوصش نشسته بود و چای میخورد، با نگار کنارش نشستیم.
_مادرجون شرمنده تنهاتون گذاشتیم.
لبخند زد. نگار سرش رو اورد جلو و کنار گوشم گفت:
-عروس به این خودشرینی نوبره والا!
به دور از چشم مادرجون محکم پاش رو لگد کردم، خواست جیغ بزنه که جلوی خودش رو گرفت. ارشین از پشت پنجره کنار اومد.
-رادوین اومده.
با مادرجون بلند شدیم و رفتیم کنار در سالن ایستادیم. در باز شد و قامت رادوین پیدا شد. از همونجا داد زد:
-سلام بر اهل منزل.
اومد جلو و مادرجون رو تو بغلش گرفت و بـ..وسـ..ـه بارون کرد.بعدش هم به ما سه تا دست داد.
پشت سرش رو نگاه کرد:
-اِ کجاست این دختره؟
نگار با شونش به شونم ضربه زد:
-دختره کیه دیگه؟
ابروهام رو با خباثت بالا دادم.
نگار:اِ حالا از من پنهون میکنی؟
_سورپرایز بود گل من.
رادوین از سالن رفت بیرون و به انگلیسی گفت:
-بیا تو خجالت نکش.
خودش زودتر اومد تو، پشت سرشم الیسا. نگار و ارشین با کنجکاوی به الی نگاه میکردن. اومد جلو و با لهجه انگلیسی سلام کرد. مادرجون رفت جلو و بغلش کرد و خوش امد گفت. ماهم متقابلا دست دادیم و خوش امد گفتیم. نشستیم روی مبل ها پیش خدمت میوه اورد. رادوین کنار الیسا نشسته بود و لبخند ژکوند تحویلم میداد. به مادرجون اشاره کرد.
-الی این مادرجونمه ببین چه ماهه.
الیسا لبخند زد و گفت:
-بله ایشون خیلی مهربونن.
به من اشاره کرد:
-اینم که ساحل زنداداشمه، اینم نگاره جای خواهر نداشتمه، ایشونم دختر عموم ارشین.
نگاه الی روی ارشین ثابت موند؛ ولی خیلی زود روش رو برگردوند. باهمون لهجه شیرینش گفت:
-از دیدنتون خوشبختم.
رادوین:الیسا جان راحت باش، فارسی حرف بزن.
رو به ما با ذوق گفت:
-اینقدر باحال فارسی حرف میزنه.
نگاهم به ارشین افتاد که بااخم به الی و راد نگاه میکرد.
نگار:اِ مگه فارسیم بلده؟
رادوین:اره بابا؛ دو جنسهاس!
با حرف رادوین چای پرید تو گلوی نگار. سرفه کنان گفت:
-چی؟ دو جنسه؟
رادوین نمایشی سرش رو خاروند:
- هان؟ نه به خدا! منظورم دو رگه بود. همیشه این دوتارو قاطی میکنم.
مادرجون سرخ شده بود از خنده.
رادوین:الی فارسی حرف بزن اینا فیض ببرن. درمورد خودت بهشون بگو.
نگار:اره عزیزم؛ همه ما مشتاقیم بدونیم چه طور فارسی یاد گرفتی؟
الیسا به فارسی گفت:
-من دورگه ایرانی انگلیسیم. مادرم ایرانی و پدرم انگلیسیه.
رادوین:ولی تو فرانسه زندگی میکنن.
خم شد طرف ما و اروم گفت:
-الان فهمیدین فارسی حرف میزنه دیگه؟یه وقت سوتی ندین پیشش، میفهمه.
پرستار مادرجون اومد:
-خانوم وقت داروهاتونه.
مادرجون از جاش بلند شد.
-شما خوش باشین بچه ها، من میرم استراحت کنم.
رادوین به مسیر رفتن مادرجون نگاه کرد. رو به ارشین که اخم کرده بود پرسید:
-کامی خان رو نمیبینم اینجا.
ارشین سرد گفت:
-یه شرم و حیایی چیزی.درست نیس بیارمش اینجا جلوی مادرجون.
رادوین:اِ شما شرم و حیام سرتون میشه؟
ارشین با حرص گفت:
-من مثل شما نیستم رادوین خان.
نگار:اِ بس کنین بچه ها!
از جام بلند شدم.
-ارسام چرا نیومد تو؟
رادوین:لابد میخ خورده تو حیاط.
رفتم پشت پنجره، دیدمش که با باغبون حرف میزد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: