کامل شده رمان تاوان عشق | Fateme_Rz کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fateme_rz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/19
ارسالی ها
53
امتیاز واکنش
440
امتیاز
186
سن
26
محل سکونت
مازندران
«پارت هجدهم»
دانای کل:
رو به رویش ایستاد، سر بلند نکرد تا نگاهش کند. دست به کمر گفت:
-واقعا از دیشب چیزی یادت نمیاد؟
یادش بود، همیشه بعد از مـسـ*ـتی یادش می‌آمد چه غلطی کرده است؛ اما سر تکان داد:
-نه چیزی یادم نیست.
ساحل تک خنده ای کرد.
-تصور کن مهرساد!به من گفتی عاشقتم!
به تندی سرش را بالا اورد، به مغزش هم خطور نکرده بود شاید ساحل به رویش اورد. سرش را با شرمندگی خم کرد. اگر نامزد ارسام نبود میگ‌فت که درست است عاشقت هستم؛ اما...
فقط گفت:
-تو مـسـ*ـتی چرت زیاد میگم.تو...
نفسش را محکم بیرون داد
-تو جدی نگیر.
ساحل ابروهایش را بالا انداخت، چرا دلش می‌خواست حرف های دیشب مهرساد واقعیت باشد؟
مهرساد خیره شد به دو چشم طوسی رنگ ساحل، دیشب حقیقت را گفته بود .چشمان ساحل دمار از روزگارش دراورده بود. ساحل به ساعتش نگاه کرد:
-من دیگه باید برم. شما هم استراحت کن لطفا‌.
خواست در را باز کند؛ اما عقب گرد کرد.
-راستی دکتر رفتی؟
مهرساد انگشت‌هایش را درهم گره کرد، اثار شرمندگی هنوز در چهره‌اش دیده میشد.
- اره؛ یکی از دوستام یه دکتر خوب رو بهم معرفی کرد. امروز نوبت می‌گیرم.
ساحل:امیدوارم چیز بدی نباشه.
مهرساد:من که میگم میگرنه، شما زیادی نگرانین.
ساحل:کار که از محکم کاری عیب نمی‌کنه، برو دکتر خاطرت جمع شه.
جوابی از جانب مهرساد نشنید.
ساحل:من دیگه باید برم.
***
„ساحل„
ارشین:اره عزیزم؛ امروز قراره برگرده.
صدای فریاد مادرجون اومد:
-ارشین بیا پایین.
ارشین کلافه گفت:
-وای کامی مادرجون صدام می‌زنه فعلا بای.
گوشی رو قطع کردو بدو رفت تو راهرو.
نگار خودش رو روی تخت پرت کرد.
-چه خوبه این کَنه(کامیار)امروز اینجا نیست.
_یه درصد فکر کن میومد اینجا تا مادرجون با خاک یکسانش می‌کرد.
ارشین هن هن کنان وارد شد.
-بابا بیاین پایین مادرجون حوصلش سر رفت.
بلند شدم، دست نگار رو کشیدم و همراه خودم بردم پایین. مادرجون رو مبل سلطنتی مخصوصش نشسته بود و چای می‌خورد، با نگار کنارش نشستیم.
_مادرجون شرمنده تنهاتون گذاشتیم.
لبخند زد. نگار سرش رو اورد جلو و کنار گوشم گفت:
-عروس به این خودشرینی نوبره والا!
به دور از چشم مادرجون محکم پاش رو لگد کردم، خواست جیغ بزنه که جلوی خودش رو گرفت. ارشین از پشت پنجره کنار اومد.
-رادوین اومده.
با مادرجون بلند شدیم و رفتیم کنار در سالن ایستادیم. در باز شد و قامت رادوین پیدا شد. از همون‌جا داد زد:
-سلام بر اهل منزل.
اومد جلو و مادرجون رو تو بغلش گرفت و بـ..وسـ..ـه بارون کرد.بعدش هم به ما سه تا دست داد.
پشت سرش رو نگاه کرد:
-اِ کجاست این دختره؟
نگار با شونش به شونم ضربه زد:
-دختره کیه دیگه؟
ابروهام رو با خباثت بالا دادم.
نگار:اِ حالا از من پنهون می‌کنی؟
_سورپرایز بود گل من.
رادوین از سالن رفت بیرون و به انگلیسی گفت:
-بیا تو خجالت نکش.
خودش زودتر اومد تو، پشت سرشم الیسا. نگار و ارشین با کنجکاوی به الی نگاه می‌کردن. اومد جلو و با لهجه انگلیسی سلام کرد. مادرجون رفت جلو و بغلش کرد و خوش امد گفت. ماهم متقابلا دست دادیم و خوش امد گفتیم. نشستیم روی مبل ها پیش خدمت میوه اورد. رادوین کنار الیسا نشسته بود و لبخند ژکوند تحویلم می‌داد. به مادرجون اشاره کرد.
-الی این مادرجونمه ببین چه ماهه.
الیسا لبخند زد و گفت:
-بله ایشون خیلی مهربونن.
به من اشاره کرد:
-اینم که ساحل زنداداشمه، اینم نگاره جای خواهر نداشتمه، ایشونم دختر عموم ارشین.
نگاه الی روی ارشین ثابت موند؛ ولی خیلی زود روش رو برگردوند. باهمون لهجه شیرینش گفت:
-از دیدنتون خوشبختم.
رادوین:الیسا جان راحت باش، فارسی حرف بزن.
رو به ما با ذوق گفت:
-این‌قدر باحال فارسی حرف می‌زنه.
نگاهم به ارشین افتاد که بااخم به الی و راد نگاه می‌کرد.
نگار:اِ مگه فارسیم بلده؟
رادوین:اره بابا؛ دو جنسه‌اس!
با حرف رادوین چای پرید تو گلوی نگار. سرفه کنان گفت:
-چی؟ دو جنسه؟
رادوین نمایشی سرش رو خاروند:
- هان؟ نه به خدا! منظورم دو رگه بود. همیشه این دوتارو قاطی می‌کنم.
مادرجون سرخ شده بود از خنده.
رادوین:الی فارسی حرف بزن اینا فیض ببرن. درمورد خودت بهشون بگو.
نگار:اره عزیزم؛ همه ما مشتاقیم بدونیم چه طور فارسی یاد گرفتی؟
الیسا به فارسی گفت:
-من دورگه ایرانی انگلیسیم. مادرم ایرانی و پدرم انگلیسیه.
رادوین:ولی تو فرانسه زندگی می‌کنن.
خم شد طرف ما و اروم گفت:
-الان فهمیدین فارسی حرف می‌زنه دیگه؟یه وقت سوتی ندین پیشش، می‌فهمه.
پرستار مادرجون اومد:
-خانوم وقت داروهاتونه.
مادرجون از جاش بلند شد.
-شما خوش باشین بچه ها، من میرم استراحت کنم.
رادوین به مسیر رفتن مادرجون نگاه کرد. رو به ارشین که اخم کرده بود پرسید:
-کامی خان رو نمی‌بینم اینجا.
ارشین سرد گفت:
-یه شرم و حیایی چیزی.درست نیس بیارمش اینجا جلوی مادرجون.
رادوین:اِ شما شرم و حیام سرتون میشه؟
ارشین با حرص گفت:
-من مثل شما نیستم رادوین خان.
نگار:اِ بس کنین بچه ها!
از جام بلند شدم.
-ارسام چرا نیومد تو؟
رادوین:لابد میخ خورده تو حیاط.
رفتم پشت پنجره، دیدمش که با باغبون حرف میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت نوزدهم»
    دانای کل:
    ارشین با بغض به جمع خوشحال رو به رویش نگاه کرد. به رادوین و الیسا که از ته دل می‌خندیدند. اشک در چشمانش جمع شد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. این حس کهنه لعنتی از کِی سر باز کرده بود؟ عشق قدیمی که به رادوین داشت الان در شُرُف خفه کردنش بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که شاید رادوین هم عاشقش باشد. از وقتی فهمید که به او بی میل نیست تنها کاری که کرد سرکوب کردنش بود. موفق هم شده بود؛ اما حالا...
    نفس عمیقی کشید؛ اما بی فایده بود. خودش را گول میزد. از رادوین نا امید شده بود کامیار را به زندگی اش اضافه کرد تا شاید بتواند طعم عشقی دو طرفه را بچشد؛ اما زهی خیال باطل! چه طور ندید؟ چه طور آن همه عشقی را که نگار دم میزد در چشمان رادوین ندید؟ او که باید می‌دید چرا ندید؟ کاش جرأتش را داشت و می‌گفت من هم عاشقت هستم؛ اما ان یک درصد شانس هم با وجود الیسا از بین رفت. در باز شد و ارسام وارد شد. نگاه غمگینش را به رادوینی دوخت که کنار عشق جدیدش شاد بود. اهی از ته دل کشید. دلش به هم پیچید، ساحل به استقبال ارسام رفت.
    ساحل:سلام عزیزم.
    کت ارسام را برداشت و اویزان کرد. با حسرت به ارسام و ساحل نگاه کرد. شاید او و رادوین هم می‌توانستند این‌گونه باشند. ارسام و ساحل به جمع پیوستند.
    ارسام:خب الی خانوم، با خانوادمون اشنا شدین؟
    الیسا با عشـ*ـوه گفت:
    -بله ارسام خان، خانواده خوبی دارین.
    میل شدیدی به خفه کردن این دختر داشت. ارسام رو به ساحل پرسید:
    -مهرساد و سپهر چرا نیومدن؟
    نگار پوفی کشید و گفت:
    -همون بهتر که نیومدن؛ مثل کَنه می‌مونه این بشر(سپهر).
    ساحل با اخم به نگار نگاه کرد و رادوین زد زیر خنده. دل ارشین ضعف رفت از خنده هایش، این حس‌های خاموش شده کِی بیدار شده بودند؟
    رادوین:به سلامتی؛ سپهرم رفت قاطی مرغا.
    ارسام سرخوشانه خندید:
    -ساحلم زنداداش جدید مبارک.
    جمع می‌خندید و نگار حرص می‌خورد.
    -ساحل باز یه حرف تو دهنت نموند؟
    ساحل ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت.
    رادوین:حیف شد مهرساد نیومد، یه ادم خیلی خاص براش پیام فرستاده بود.
    ساحل با کنجکاوی پرسید:
    -کی؟
    رادوین:نوچ نمیگم، سکرته.
    ساحل محکم خودش را به مبل کوباند:
    -به درک! انگار عزا می‎گیرم.
    ***
    ساحل:
    نگار کنار شهربازی زد رو ترمز.
    نگار:با شهربازی که موافقین؟
    الیسا با ذوق دستاش رو به هم کوبوند.
    -واو من عاشق شهربازیم!
    ارشین زیر لب گفت:
    -وای مامانم اینا.
    خودم رو کنترل کردم که نخندم. بعد از اینکه سوار چند تا از دستگاه ها شدیم، جیغ زدیم و خندیدیم. نگار مارو برد به رستوران مورد علاقش تا شام بخوریم. سرجامون نشستیم، گوشی الیسا زنگ خورد و با یه لبخند ملیح مشغول صحبت شد و معلوم بود شخص پشت خط رادوینه. گارسون اومد تا سفارش بگیره تا خواستم پیتزا سفارش بدم نگار گفت:
    -ای بابا ساحل جان من ول کن اون پیتزارو! قیافت عین پیتزا شد به خدا ازبس خوردی.
    _هه هه بامزه خانوم دیشب تو اب نمک خوابیدی؟
    نگار چپ نگاهم کرد.
    -مهمون داریم خواهر، ابرو داری کن پیلیز.
    ارشین بی حوصله گفت:
    -بابا یه چیز سفارش بدین دیگه، مردم از گرسنگی.
    نگار:اقا مهمونمون خارجیه پس باید یه غذای توپ ایرانی بدیم بخوره بفهمه غذای ایرانی چه خوشمزه‌اس.
    ارشین:بله شاهدیم که باز حاج خانوم نگار رفتن رو منبر. بابا به فکر شکم ما باش.
    نگار:الان بهترین غذای ایرانی رو سفارش میدم.
    نالیدم:
    -زرشک پلو با مرغ؟
    نگار:اره؛ مگه چشه؟
    ارشین:چیزیش نیست فقط محض اطلاع یه هفته‌اس داری همین غذارو به خوردمون میدی.
    نگار:چه اشکالی داره؟بازم بخورین.
    رو کرد به گارسون.
    -اقا چهار پرس زرشک پلو با مرغ با کلیه مخلفات.
    _شاید الی دوست نداشته باشه.
    الیسا گوشیش رو گذاشت توی کیفش:
    -هرچی شما سفارش بدین من می‌خورم.
    نگار و الیسا مشغول صحبت شدن، ارشین هم به حرفاشون گوش می‌داد. تا خواستم از الیسا درمورد کار و بارش بپرسم در رستوران باز شد و دونفر وارد شدن. صدای خنده دختره مثل مته رو اعصابم بود. نگاهم خشک شده بود روی مهرساد که با خنده دختره می‌خندید، این دختره کیه؟
    گوشه ترین قسمت رستوران رو برای نشستن انتخاب کردن. ردستمو مشت کردم و سرم رو انداختم پایین. توی دلم اشوب بدی بود. ای خدا من چم شده؟ب ه من چه که مهرساد با کی میاد رستوران. دلم می‌خواست دستام رو فروکنم تو موهام و بکشمشون تا اروم شم.
    ارشین به پهلوم ضربه زد. نگاهش کردم، به طرف مهرساد اشاره کرد.
    ارشین:ساحل اون مهرساد نیست؟
    خودم رو زدم به کوچه علی چپ.
    _کجاست؟
    ارشین به همون قسمت اشاره کرد.
    -اونجاست.
    نگاهم رو برگردوندم طرفشون:
    -اِ اره خودشه.
    ارشین:اون دختره کیه؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم.
    -نمی‌دونم حتما دوست دخترشه.
    ارشین:وا! هر پسری با یه دختر بره بیرون یعنی دوست دخترشه؟
    _دیگه با همکارش که اینقدر بگو بخند نمی‌کنه!
    ارشین:چه کاریه خب؟ می‌ریم ازشون می‌پرسیم.
    نیم خیز شد که دستش رو گرفتم تا بشینه.
    _دیوونه شدی؟ بذار تنها باشن، به ما ربطی نداره نسبتشون باهم چیه.
    ارشین:اره خب، راست میگی.
    نگاهم رو برگردوندم طرفشون، همچین نیشاشون رو شل کرده بودن که انگار اومدن سیرک. گارسون سفارشامون رو اورد و در سکوت غذامون رو خوردیم. نگار دستمال رو برداشت و دور دهنش رو پاک کرد.
    -ساحل فردا الیسا باهامون میاد باشگاه.
    ارشین یه قلپ نوشابه خورد.
    -خبریه؟
    نگار دستش رو دور شونه الیسا حلقه کرد، اوه چه صمیمی!
    نگار:الی قراره برامون هیپ هاپ برقصه.
    ابروهام رو بالا انداختم.
    -عالیه.
    از جامون بلند شدیم، حساب میزا رو کردم بماند که نگار چقدر غر زد تا خودش پرداخت کنه. لحظه اخر نگاهم به میز مهرساد افتاد. ای کاش نمی‌دیدم که اون دختره دستای مهرساد رو گرفته و با دلبری حرف می‌زنه. روم رو ازشون گرفتم و نفس عمیقی کشیدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت بیستم»
    به ساعت رو میزیم نگاه کردم، یازده صبح بود. حوله و لباسم رو برداشتم و بعد از یه دوش کوتاه تیشرت سبز چمنی و با شلوار ستش پوشیدم. موهام رو خرگوشی بستم، صندل‌های عروسکیم رو هم پام کردم. گوشیم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و رفتم بیرون. طبق معمول در اتاق مهرساد نیم باز بود. صدای خنده‌هاش توی سالن می‌پیچید. حس فضولیم گل کرد و رفتم کنار در اتاقش و گوش وایسادم.
    مهرساد:شب خیلی خوبی بود المیرا، خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    المیرا:...
    مهرساد:اره عزیزم؛ من که از خدامه تجدید خاطرات کنیم.
    تجدید خاطراتتون بخوره تو فرق سر هردوتون.
    المیرا:...
    مهرساد:بعله؛ خانوم رو هم می‌بینم.
    خودم رو خم کردم تا ببینم مهرساد کجا وایستاده که گوشیم از جیبم افتاد زمین. صدای برخوردش با زمین بلند شد. صدای مهرساد اومد:
    -المیرا یه لحظه صبر کن!
    یا خود خدا! الان به فنا میرم. تا خواستم جیم شم جلوم ظاهر شد. سرم رو بالا اوردم.
    زورکی لبخند زدم:
    -اِ سلام مهری، چیز گوشیم افتاد از دستم پرت شد کنار در اتاقت.
    لبخند عمیقی زد:
    -که پرت شد کنار در اتاقم؟
    به طرز ضایعی خندیدم:
    -اره دیگه.
    مهرساد:باز که گوش وایسادی فضول خانوم.
    صدای نازک دختره اومد:
    -کی بود علی؟ چی شده؟
    گوشی رو چسبوند به لبش و با لبخند گفت:
    -چیزی نیست المیرا، فقط یه فضول کوچولو اینجا داریم.
    با اخم نگاهش کردم. اعصابم داغون شده بود؛ اصلا خوشم نیومد جلوی دختره به من گفت فضول.
    المیرا:فضول کیه؟
    فضول هفت جد و ابادته!
    مهرساد با همون لبخند اعصاب خورد کنش گفت:
    -ساحله.
    بدون هیچ فکری با حرص گفتم:
    -چرا بهش نمیگی دخترعمومه؟ بگو تا یه وقت خانومتون دچار سوء تفاهم نشه و نپره.
    هاج و واج نگاهم می‌کرد. سرم رو بردم نزدیک گوشی و باتمام عصبانیتم گفتم:
    -نترس خانوم، دخترعموشم!
    چشم غره بدی به مهرساد رفتم. با سرعت به سمت پله‌ها رفتم. صدای خداحافظیش و همین طور صدای پاهاش پشت سرم میومد. بازوم رو گرفت و روم رو کردم طرفش، با عصبانیت نگاهش کردم، اصلا نمی‌فهمیدم چم شده.
    مهرساد:چت شده ساحل؟ معنی این رفتارا چیه؟
    جوابش رو ندادم.
    مهرساد:المیرا یه دوست قدیمیه، از بچگی باهم بزرگ شدیم؛ مثل خواهر و برادر.
    پوزخند زدم، فکر می‌کنه من خرم! هه اره خواهر و برادر!
    بازوم رو از دستش بیرون کشیدم.
    _مجبور نیستی برام توضیح بدی. رابطت با المیرا خانومم به من هیچ ربطی نداره.
    مهرساد:چی میگی ساحل؟ گفتم که مثل خواهرمه.
    پوزخند زدم:
    -مثل خواهرته هرهر کرکرتون رستوران رو برداشته بود؟حتما جای خواهرت نبود وسط رستوران ماچ و بـ..وسـ..ـه راه می‌نداختین.
    ای بابا! این چیزا چی بود می‌گفتم؟ اصلا به من چه ربطی داشت؟ کاسه داغ تر از اش که میگن همینه! دوباره بازوم رو گرفت و با عصبانیت گفت:
    -چی میگی واسه خودت؟ تو ما رو دیدی؟
    زل زدم توی چشماش:
    -اره دیدم؛ دستم رو ول کن کبودش کردی.
    دستم رو ول کرد، چنگ زد توی موهاش.
    -چی تو رو ناراحت کرده ساحل؟
    اگه فهمیدی به منم بگو. بدون جواب رفتم طبقه اول، دیگه صدای پاهاش رو نمی‌شنیدم که پشت سرم بیاد. چی داشتم که بگم؟ چرا این‌طور برخورد کرده بودم؟ خدایا خودت یه راهی نشونم بده.
    فقط مامان تو سالن بود. حوصله کل کل نداشتم برای همین زیاد به پر و بالش نپیچیدم. بعد از خوردن صبحانه رفتم توی حیاط، احتیاج به هوای ازاد داشتم. روی تابی که پشت عمارت بود نشستم. عاشق این قسمت بودم، خیلی قشنگ بود. پر از درخت و گل بود یه الاچیق خوشگلم داشت. سرم رو اوردم بالا و ناخواسته نگاهم رفت سمت پنجره اتاق مهرساد. پشت پنجره بود و داشت نگاهم می‌کرد، نگاهم رو دزدیدم و به سنگ های زیر پام دوختم.
    ***
    «دوهفته بعد»
    در اتاق رو باز کردم نگار وارد شد. بااسترس گفتم:
    -کجا بودی تو؟ چرا اینقدر دیر کردی؟
    شالش رو از سرش کشید.
    -رفته بودم بهشت زهرا سر خاک بابام.
    باهول گفتم:
    -باشه باشه.
    به دو تونیک روی تختم اشاره کردم.
    -کدومش بهتره برای امشب؟
    مانتوش رو دراورد، جلوم وایستاد و بازوهام رو توی دستش گرفت.
    -ببینمت؟ چرا این‌قدر هولی؟
    دستام رو بیرون کشیدم.
    -وای نگار از استرس نفسم بالا نمیاد.
    نگار:بی خود! بابا یه خواستگاری ساده‌اس، ارسام رو که هزار بار دیدی. به خاطر چی مضطربی؟
    دستام رو توی موهام فرو کردم.
    -نمی‌دونم به خدا.
    از پارچ رو میز برام اب ریخت و داد دستم.
    -بخور حالت جا بیاد.
    یکم خوردم و نفس عمیقی کشیدم.
    -ممنون.
    نگار:خوبی الان؟
    _اره اره بهترم. تو بگو کدوم بهتره، ابیه یا بنفشه؟
    تونیک ابی رو برداشت و جلوم گرفت، کمی فکر کرد.
    -این نه، رنگش خیلی تو ذوق می‌زنه.
    بنفش رو برداشت.
    -اها این خوبه به رنگ پوستتم میاد.
    از تو کمد یه ساپورت یه صندل بنفش بیرون کشید.
    -بااینا بپوش.
    مشغول پوشیدن شدم و رفت طرف کیفش یه چادر گلدار کشید بیرون و با خنده گفت:
    -اینم بذار روی سرت.
    زدم زیر خنده:
    -وای دیوونه این رو از کجا اوردی؟
    نشست روی تخت و با خنده گفت:
    -مال خدا بیامرز مادربزرگمه، دیروز از تو وسایل مامان پیداش کردم.
    بلند شد و دستم رو گرفت . جلوی آینه نشوند و شونه رو برداشت. موهام رو شونه زد و دم اسبی بست. صورتم رو ارایش ملایمی کرد. از تو اینه بالبخند نگاهم کرد.
    -خوشگل شدی عزیزم.
    بلند شدم و محکم بغلش کردم.
    -ممنون بابت همه چیز خواهری.
    محکم بغلم کرد.
    -باورم نمیشه داری ازدواج می‌کنی.
    از خودم جداش کردم.
    -منم باورم نمیشه، بالاخره بعد از دوسال.
    بغضم گرفته بود. با دیدن قیافه درهمم گفت:
    -بسه بسه! فیلم هندیش نکن، ازدواجم کنی بازم بیخ ریش خودمونی خواهر.
    خندیدم.
    نگار:بیا بریم پایین.
    در رو باز کردم. سپهر تو راهرو بود و با دیدن نگار گل از گلش شکفت.
    -به به نگار خانوم گل!
    نگار:علیک سلام سپهر خان.
    سپهر:مشتاق دیدار خانومی.
    نگار:اتفاقا من اصلا مشتاق دیدارتون نبودم.
    سپهر:نگو تو رو خدا.
    چشمش به من افتاد.
    -اوه اوه! ابجیم رو، چه ناز شدی.
    خودم رو لوس کردم.
    -مرسی داداشی!
    سرش رو کرد تو اتاق مهرساد.
    -بچه نشو بیا پایین منتظرم.
    _چی شده؟ نمیاد؟
    سپهر:یه خرده سرش درد می‌کنه.
    _شما برین پایین من راضیش کنم میام.
    رفتم تو اتاقش، روی تختش دراز کشیده بود.
    -مهری خان هم اکنون نیازمندیم به حضورتون در سالن پایین.
    سرش رو اورد بالا و با تعجب نگاهم کرد.
    -چه خوشگل شدی.
    با ذوق گفتم:
    - جدی؟
    سرش رو توی بالش فرو کرد.
    -ارسام خیلی خوشبخته.
    با خوشحالی گفتم:
    -معلومه که خوشبخته! ناسلامتی فرشته‌ای مثل من داره.
    خندید. به سمت در رفتم.
    -پایین منتظرتم. نیای ناراحت میشم.
    رفتم پایین .مامان اومد جلو و لباسم رو مرتب کرد. بابا پیشونیم رو بوسید. صدای پیام گوشیم بلند شد. بازش کردم، ارسام بود و نوشته بود پشت درن. ضربان قلبم رفت رو هزار، ای بابا! انگار اولین باره مادرجون و ارسام رو می‌بینم.
    با خانواده رفتیم کنار در برای استقبال. در سالن باز شد، اول مادرجون و ارشین وارد شدن. مادرجون بغلم کرد و بوسید، ارشین هم که کم مونده بود لهم کنه اون وسط. رادوینم که طبق معمول خونه رو گذاشته بود روی سرش. پشت سرش ارسام با دست گل بزرگی وارد شد و اومد جلو و دست گل رو داد دستم.
    -تقدیم با عشق!
    با لبخند دست گل رو ازش گرفتم.
    -خوش اومدی.
    ارسام:در حد چی استرس دارم.
    راهنماییش کردم.
    -وای اره منم.
    سرش رو زیر گوشم اورد.
    -خیلی نازشدی خانومی.
    لبخند زدم:
    -توهم همین‌طور اقا.
    رادوین:اِهِم اِهِم محض اطلاع در ملاء عام هستین. لاو نترکونید لطفا.
    کنار نگار و ارشین نشستم. ارسام هم کنار سپهر و مهرساد نشست. بعد از صحبت های معمولی مادرجون رفت سراغ بحث اصلی.
    مادرجون:خب جناب رادمهر همون‌طور که در جریانید ما برای امر خیر مزاحمتون شدیم.
    بابا:شما مراحمید خانوم.
    مادرجون:با اجازه شما و شبنم خانوم ساحل جان رو برای ارسام خواستگاری می‎کنم. بچه‌ها هم که ازهم شناخت کامل دارن. همدیگه رو هم که دوست دارن.
    بابا:اجازه ماهم دست شماست. من که حرفی ندارم. ارسام خان ماشاالله پسر خوب و خانواده داریه. نظرساحل هرچی باشه من موافقم.
    رادوین:خب به سلامتی پس دهنمون رو شیرین کنیم.
    مادرجون:رادوین جان ساحل که هنوز جوابش رو نگفت.
    رادوین:معلومه دیگه مثبته.
    مادرجون به من اشاره کرد.
    -نظرت چیه دخترم؟
    لبخند زدم و سرم رو انداختم پایین. همه دست زدن و تبریک گفتن. به خواست ارسام همون شب یه صیغه محرمیت دوماهه تازمان عروسی بینمون خونده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت بیست و یکم»
    دستام رو گرفت و روی قلبش گذاشت. تو چشمام خیره شد.
    -بالاخره تموم شد، بالاخره بعد از دوسال مال من شدی.
    حس قشنگی بود، لبخند زدم.
    -بعد از دوسال.
    ارسام:چقدر منتظر بودم امشب برسه، چه برنامه‌ها که نداشتم.
    ابروهام رو بالا دادم.
    -برنامه؟
    خندید:از ذوق همه رو یادم رفت.
    با حرص به بازوش کوبیدم.
    -خیلی بدجنسی.
    مشتم رو گرفت، برد نزدیک لبش و اروم بوسید.صدای اِهم اِهم رادوین اومد.
    ارسام با حرص چشماش رو بست و زیر لب گفت:
    -این پسر رسما خروس بی محله.
    زدم زیر خنده. ارسام بااخم نگاهش کرد.
    -باز چیه رادوین؟
    رادوین عصا زنون با اون پای گچ گرفتش به زور بهمون نزدیک شد.
    رادوین:چیزی نشد داداش فقط خواستم بگم...
    نمایشی سرش رو خاروند:
    -تو ملاء عام...چیز...لاو نترکونین.
    نگار و ارشین زدن زیر خنده.
    ارسام با حرص گفت:
    -ملاء عام کجا بود برادر من؟
    رادوین به نگار و ارشین اشاره کرد.
    -ملاء عام میشن دیگه، برگ چغندر که نیستن!
    دستم رو به کمرم زدم.
    -رادوین خان برادر شما از این به بعد متاهله! یاد بگیر جفت پا نپری وسط خلوتش.
    رادوین:دوستان الان فهمیدین ساحل شوهر کرد یا بیشتر توضیح بده؟
    با اخم نگاهش کردم، ارسام با خنده گفت:
    -اذیتش نکن رادوین.
    رادوین:ولی خداییش عروسیتون رو یه موقع بزارین من پام خوب شه بتونم برقصم.
    _رادوین جان شما نرقصی ممنون میشم، نمی‌خوام فیلم عروسیم خراب شه.
    رادوین:اوهو! چیا می‌شنوم؟ همین که افتخار میدم می‌رقصم خیلیه.
    سپهر دستش رو انداخت روی شونه رادوین، به نگار اشاره کرد.
    -اشکال نداره داداش، عروسی ما برقص.
    نگار قیافش رو کج و کوله کرد:
    -ایش، خوابش رو ببینی.
    سپهر:تو واقعیت می‌بینم.
    نگار چپ چپ نگاهش کرد.
    -اقای خوش خیال!
    ارشین:ارسام، ساحل بعد از دوسال به هم رسیدین نمی‌خواین به ما شیرینی بدین؟
    ارسام به من نگاه کرد.
    -نظرت چیه؟
    شونه هام رو بالا انداختم.
    -هرچی تو بگی.
    ارسام: خیلی خب، هر جا بگین می‌ریم.
    ارشین:بریم کافه ارمین اینا!
    رادوین:اره فکر خوبیه.
    _پس من برم لباسم رو عوض کنم میام.
    نگار:من برم به مهرساد بگم بیاد.
    رادوین:بگو گیتارشم بیاره.
    با نگار وارد سالن شدیم. نگار رفت سمت اتاق مهرساد و منم رفتم سمت اتاقم. از تو کمد مانتو شلوارم رو کشیدم بیرون. صدای نگار اومد:
    -ساحل من رفتم زود باش.
    تند تند لباسام رو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و بیرون زدم. چشمم افتاد به اتاق مهرساد، پشت پنجره اتاقش ایستاده بود. باز این ضربان قلب لعنتی. سیگار می‌کشید!
    با تعجب رفتم تو اتاقش.
    -سیگار می‌کشی؟
    تو جا سیگاریه جلو روش خاموشش کرد.
    -اعصابم یکم به هم ریخته بود.
    _اهان! چیزه، تو نمیای؟
    روش روبه سمت پنجره برگردوند و دستاش رو توی جیبش کرد.
    -نه شما برین.
    رفتم جلو و استینش رو کشیدم:
    -بدون تو میشه مگه؟
    دستش رو ازاد کرد.
    -ساحل اذیت نکن، برو منتظرن.
    _نیای ناراحت می‌شما.
    مهرساد:درک کن، وقعا شرایطش رو ندارم بیام.
    خو نمی‌خواست بیاد دیگه.
    با ناراحتی گفتم:
    -باشه هرجور میلته.
    خواستم از در برم بیرون که صدام زد:
    -ساحل؟
    برگشتم سمتش.
    مهرساد:ارسام رو به خاطر خودش می‌خوای یا شهرتش؟
    متعجب نگاهش کردم.
    -می‌فهمی چی میگی؟من...
    صدای نگار اومد.
    -ساحل بیا دیگه.
    _جوابت بمونه برای بعد.
    رفتم تو راهرو، چرا تاحالا به این موضوع فکر نکرده بودم؟ ارسام یا شهرتش؟
    فکرم کشیده شد به دوسال پیش:
    «نگار:وای ساحل یعنی واقعا ارسام بهت گفته عاشقت شده؟ من که باورم نمیشه، تو چی گفتی؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم.
    -چی خواستم بگم مگه؟ گفتم می‌خوام فکر کنم.
    زد تو سرم:
    -یعنی خاک تو سرت. می‌فهمی کی بهت پیشنهاد داده؟ ارسام پویان، سوپر استار ایران. وای ساحل خیلی خری! می‌دونی چقدر می‌تونی باهاش پز بدی؟
    نگاهش می‌کردم که مثل دیوونه ها حرص می‌خورد.
    _اون عاشقم شد من که نشدم.
    نگار:خفه شو دیوونه! تو این یه مورد اصلا نباید فکر کنی. بابا ارسام پویانه،کم کسی که نیست. باهاش باش کم کم ازش خوشت میاد.»
    با صدای نگار به خودم اومدم.
    -کجایی تو؟تو رویایی؟
    _هان؟نه بریم.
    در رو باز کردم، ارسام پایین بود. نگاهش کردم.حرف نگار تو سرم پیچید.
    «ارسام پویانه کم کسی که نیست.»
    «می‎دونی چقدر می‌تونی باهاش پز بدی؟»
    دستام یخ کرد، شهرتش؟
    رفتم کنارش،دستم رو گرفت تو دستش و اروم فشار داد. قلبم نمیزد، هیچ‌وقت با دیدن ارسام نزد و نلرزید. نگار چی می‌گفت که کم کم عاشقش میشی؟ پس چرا نشدم؟ دستش رو فشار دادم؛ ولی این مرد عجیب بهم ارامش می‌داد، کنارش احساس غرور می‌کردم. یعنی همه اینا به خاطر شهرتش بود؟ سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به کافه اهنگ رو تا اخر زیاد کرده بودن و جیغ و داد می‌کردن. می‌خندیدم؛ اما همچنان تو فکر بودم. پیاده شدیم و دست تو دست هم جلوتر از همه می‌رفتیم.
    _فکر کنم امشب نفرین نصف دخترای ایران پشت سرمه، هیچی نباشه سوپر استارشون ازدواج کرد.
    خندید:
    -غمت نباشه عشقم.
    رسیدیم به کافه و ارسام نگاهش کرد:
    -اِ برقا چرا خاموشه؟
    رو به رادوین گفت:
    -ارمین خبر داره میایم؟ برقا خاموشه.
    رادوین:اره بهش گفتم میایم.
    ارسام در رو باز کرد و با هم رفتیم تو که برقا روشن شد و صدای دست و جیغ بچه‌ها تو صدای سورپرایز گفتنشون گم شد. با ذوق به بچه ها نگاه کردم، دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
    -وای بچه ها مرسی!
    عسل اومد جلو و بغلم کرد.
    -خوش بخت بشی عزیزم.
    بچه‌ها تک تک میومدن جلو و تبریک می‌گفتن. با ذوق ازشون تشکر می‌کردیم. ارمین درا رو بست، بچه‌ها رو برد طبقه بالا و اهنگ شاد گذاشت. بچه‌ها ریختن وسط برای رقـ*ـص، کنار ارسام نشستم. با لبخند به خنده‌هاش نگاه کردم. چرا دلم نمی‌لرزید؟وقتی مهرساد رو می‌دیدم ضربان قلبم غیر قابل کنترل میشد. حسی بود که هیچ‌وقت تو این دوسال به ارسام نداشتم. نگار من رو از فکر بیرون اورد.
    -چیه تو فکری؟
    نگاهش کردم و لب زدم:
    -از اینده می‌ترسم.
    چشماش رو ریز کرد.
    -منظورت رو نفهمیدم.
    _اون عشقی که می‌گفتی هنوز به وجود نیومده.
    با حرص نگاهم کرد.
    -ساحل به خدا تو دنبال بهونه‌ای.
    سرم رو انداختم پایین.
    -شب بیا پیشم، باهات خیلی حرفا دارم.
    نگار:خیلی خب، حالا هم بخند هیچکی ندونه فکر می‌کنه ارسام به زور صیغه‌ات کرد.
    لبخند زدم:
    -باشه.
    ****
    موهام رو باز کردم. رفتم روی تخت کنارش دراز شدم و چشمام رو بستم.
    -خیلی خستم.
    روش رو کرد طرفم.
    -مثل اینکه قراربود حرف بزنیم.
    سرم رو انداختم پایین:
    -اره.
    روم رو طرفش کردم:
    -نگار؟
    موهام رو نوازش کرد.
    -جون نگار؟
    _جدیدا یه طوری میشم.
    با کنجکاوی نگاهم کرد:
    -چه طوری؟
    _یادته بهت گفتم هیچ‌وقت با دیدن ارسام دلم نلرزید؟
    نگار:اره چه طور؟
    اب دهنم رو قورت دادم.
    -با دیدن مهرساد دلم می‌لرزه.
    از رو تخت بلند شد و نشست و متعجب گفت:
    -هی دختر می‌فهمی چی میگی؟
    دستم رو فرو کردم تو موهام:
    -نمی‌دونم چمه نگار. می‎بینمش قلبم تند می‎زنه، هیجان زده میشم. نسبت بهش حساسم، نسبت به دخترای دورش حسادت می‎کنم.
    شقیقه هام رو فشار دادم.
    -من چمه نگار؟ دارم دیوونه میشم.
    لب زد:
    -عاشقش شدی!
    به سرعت سرم رو اوردم بالا.
    -چ...چی؟
    با حرص گفت:
    -چی؟ احمق جون یعنی نفهمیدی عاشقش شدی؟ داری چیکار می‌کنی تو ساحل؟ داری بازندگی سه تاتون بازی میکنی.
    بغض کردم.
    -دست خودم نیست نگار.
    دستم رو اورد بالا و حلقه‌ام رو گرفت جلو چشمم:
    -ساحل خانوم شما الان متاهلی می‌فهمی؟ حتی فکر کردن به مهرساد بی وفایی به ارسامه. نکن این کار رو! ساحل زندگی خودت رو خراب نکن، ارسام پسر خوبیه، از دستش نده.
    با گریه گفتم:
    -تو گفتی به مرور زمان عشق به وجود میاد ولی نیومد.
    دستش رو زد به کمرش.
    - اِ الان من مقصر شدم؟ مگه تولدش بهت نگفتم وقتی بعد از دوسال عاشقش نشدی همه چی رو تموم کن؟ خودت ادامه دادی، خودت بیخیال نشدی.
    سرم رو گرفتم میون دستم.
    -نمی‌تونستم، نمیشد.
    کنارم دراز کشید و سرم رو بغـ*ـل کرد.
    -قربونت بشم الهی! نکن اینکار رو با زندگیت، حست به مهرساد تازه داره شکل می‌گیره. جلوش رو بگیر! ساحل تو الان نامزد داری، محرم ارسامی! حست نابود کننده‌اس، ادامش نده.
    اشکام رو پاک کردم.
    -حق با توئه.
    سرم رو بوسید.
    -اونم بهت حسی داره؟
    _نمی‌دونم، حرکت خاصی تا حالا ندیدم ازش.
    سرم رو بالا اوردم.
    -توچی؟ به سپهر حسی نداری؟
    تو جاش تکون خورد.
    -خب ...خب...چیز....من...
    میون گریه لبخند زدم.
    -فهمیدم دوستش داری.
    با خجالت سرش رو انداخت پایین:
    -بدم نمیاد ازش.
    _پس این‌قدر دقش نده. بذار باهم اشنا شین.
    نگار:گفتم ازش بدم نمیاد. نگفتم که عاشقشم.
    _تو باهاش باش عشق خودش به وجوذ میاد.
    سکوت کرد، زیر لب گفت:
    -چقدر این جمله اشناست.
    زمزمه کردم:
    -دوسال پیش.
    اه کشید:
    -بگذریم.
    با مشت زدم توی بازوش:
    -داداشم ابراز علاقه کرد قبول می‌کنی، خره میشی زنداداش خودم.
    سرش رو خاروند.
    -تا ببینم چی میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت بیست و دوم»
    _عصر با نگار میایم خونه مادرجون.
    فنجون قهوه رو برداشت.
    ارشین:خبریه؟
    _برای کارای رزو تالار.
    فنجون رو روی میز گذاشت.
    -من خونه نیستم.
    _جایی میری؟
    ارشین:با کامی قرار دارم.
    نگار حرصی گفت:
    -واقعا که ارشین، یعنی کامیار از ما مهم‌تره؟
    آرشین:باهاش حرفای مهمی دارم.
    نگار:با تلفن بگو.
    ارشین:حرفام رو با تلفن گفتم؛ ولی گفت باید حضوری حرف بزنیم.
    دستم رو زدم زیر چونم.
    -این حرفای مهمت چیه که باید حضوری باشه؟
    تکیه داد به صندلی:
    -می‌خوام باهاش کات کنم.
    من و نگار همزمان با تعجب گفتیم:
    -چی؟
    ارشین سرش رو تکون داد:
    -همین که شنیدین، نمی‌خوام دیگه به این دوستی ادامه بدم.
    نگار دست به سـ*ـینه پوزخند زد:
    -تا دیروز که داشتی همه رو به خاطرش قورت می‌دادی، چی شد زده شدی؟
    ارشین:به کس دیگه‌ای علاقه دارم.
    نگار با عصبانیت دستش رو روی میز کوبوند.
    -یعنی چی ارشین؟ مگه دلت ژله‌اس که هر دفعه واسه یکی می‌لرزه؟
    دست ارشین روگرفتم.
    -به کی علاقه داری عزیزم؟
    سرش رو انداخت پایین و زیر چشمی نگاهمون کرد. زیر لب گفت:
    -رادوین.
    دهن من و نگار از تعجب اندازه چی باز شده بود. قابل باور نبود اصلا!
    نگار:تو که تا دیروز با رادوین به خاطر کامی دعوا داشتی،ا لان چی شد رادوین شد عشقت!
    دستاش رو دور فنجون حلقه کرد:
    -از همون زمانی که پدر و مادرش رو از دست داد، از همون زمانی که گوشه گیر شد و با کسی حرف نمیزد، از همون زمانی که مادرجون از هر راهی برای برگشتنش به زندگی انجام داد، از همون زمانی که هیچ‌کدوم از راه ها جواب نداد، همون روزایی که من کنارش بودم. همون روزایی که خودش می‌گفت به خاطر من حالش خوب شده. از همون روزا عاشقش شدم؛ اما همیشه فکر می‌کردم من رو جای خواهرش دوست داره و برای همین هیچ‌وقت علاقه‌اش رو ندیدم. می‌خواستم بهش ابراز علاقه کنم؛ اما می‌ترسیدم فکر کنه بهم مدیونه و از اجبار علاقه‌ام رو قبول کنه. تصمیم گرفتم علاقه‌ام رو خفه کنم، موفقم شدم، دیگه کمتر بهش فکر می‌کردم. کامیار رو وارد زندگیم کردم تا شاید تنوعی تو زندگیم بشه. رادوین غیرتی شد و من بازم فکر کردم به خاطر اینه که من رو جای خواهرش می‌بینه. تا وقتی که نگار بهم گفت اونم دوستم داره و عشق و علاقم دوباره بیدار شد، خیلی فکر کردم. رادوین رو به خاطر کامیار از دست نمیدم. با کامیار کات می‌کنم و میرم به رادوین میگم که منم عاشقشم.
    با ذوق از جام بلند شدم، دستش رو گرفتم و بغلش کردم.
    -وای ارشین خیلی خوشحالم برات، بهترین خبر رو به ما دادی.
    ارشین اشکاش رو پاک کرد:
    -امیدوارم قبولم کنه.
    نگار با خوشحالی گفت:
    -همون موقع که پدر مادرت و آروشا رفتن اصفهان برای زندگی ولی تو موندی خونه مادرجون باید می‌فهمیدم یه خبرایی هست، خداروشکر که بالاخره رادوین از این عذاب خلاص میشه.
    ارشین خندید:
    -خیلی خوشحالم.
    نگار بلند شد و بغلش کرد.
    -الحق که رفیق جانِ منی.
    ***
    رادوین:داداش این عکس رو ببین. باغ تالاره، به نظرمن که خوبه.
    ارسام به عکس نگاه کرد و با قیافه متفکری گفت:
    -اره به نظر منم بد نیست.
    گرفتش طرف من:
    -ببینش ساحل.
    تالار محشری بود. نگار عکس رو از دستم قاپید و لبش رو کج کرد. یه عکس دیگه نشونمون داد:
    -این که قشنگ‌تره.
    رادوین عکس رو گرفت.
    -مرده شور سلیقه‌ات رو ببرن، این کجاش قشنگه؟
    سپهر زد تو سر رادوین:هوی،با خانومم درست صحبت کن.
    نگار لبخند ژکوندی زد و دست سپهر رو گرفت، خداروشکر این دوتا باهم کنار اومدن. در باز شد و ماشین مهرساد وارد حیاط شد. اومد سمتمون و باهمه سلام و احوالپرسی کرد. روی یکی از صندلی های الاچیق نشست.
    سپهر:چی شد علی؟دکتر چی گفت؟
    مهرساد:یه سری دارو و ازمایش نوشت. سرم خلوت شه میرم برای ازمایش.
    ارسام:انشاالله که چیزی نیست.
    مهرساد:امیدوارم.
    دست دراز کرد و عکس تو دستم رو گرفت. من گیج فقط نگاش می‌کردم که چقدر تیشرت سفید بهش میاد. همین‌که متوجه نگاه خیرم شد اخم کرد و گفت:
    -چی می‌بینین شماها؟
    رادوین:عکس چند تا تالار رو اوردیم برای عقد و عروسی ارسام و ساحل.
    با اخم گفت:
    -آهان.
    نگار با کلافگی گفت:
    -اوف ساعت شیش شد پس چرا ارشین نیومد؟!
    بی حواس در حالی که به عکسا نگاه می‌کردم گفتم:
    -مثل این‌که پیش کامی خیلی بهش خوش می‌گذره.
    با هین نگار سرم رو بالا اوردم. همه داشتن به من نگاه می‌کردن، نگار بهم چشم غره رفت و روش رو برگردوند.رادوین سرش رو خم کرد.
    -اِ پس پیش کامی خانه؟
    ارسام بحث رو عوض کرد.
    -ساحل ببین این تالارم قشنگه.
    خم شدم عکس رو ببینم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
    ***
    دانای کل:
    اس ام اس از ارشین بود با محتوای:
    "در رو باز کن."
    ساحل متعجب بود از اینکه چرا ارشین ایفون را نزد و از او درخواست کرده بود تا در را باز کند.
    از جایش برخواست:
    -ارشین دم دره، میرم درو باز کنم.
    تا دم در را یک نفس دویید،در را باز کرد.
    با دیدن ارشین شوک زده جیغ بلندی کشید. صورتش پر بود از کبودی و جای چنگ، گوشه لبش خون الود بود، جای کبودی رو گردنش به وضوح دیده میشد.
    جیغ زد:ارشین چی شده؟
    ارشین ساکت با چشمانی پر از اشک به جلو نگاه می‌کرد. رد نگاهش را به ساحل تغییر داد. لب‌هایش لرزید.
    ساحل بازوهایش را گرفت و محکم تکانش داد.
    -ارشین بگو چی شده؟ تصادف کردی؟
    ارشین یه قدم به جلو برداشت، زانو‌هایش خم شد و روی زمین افتاد و بلند زد زیر گریه. ساحل کنارش نشست و محکم بغلش کرد. اشک‌های ارشین شانه‌اش را خیس می‌کرد. با بغض زیر گوش ساحل گفت:
    -بدبختم کرد.
    می‌لرزید.
    ساحل اورا از خود جدا کرد و متعجب گفت :
    -چی میگی ارشین؟
    هق زد:
    -ت ج او ز...
    ادامه حرفش را خورد. چگونه می‌توانست بگوید که چه بر سرش امده؟ اینده‌اش را تباه شده می‌دید و دنیارا سیاه، پر از تاریکی. از خودش متنفر شده بود. صدای چی گفتن رادوین و یا خدای ارسام هق هقش را بیشتر کرد. چشمانش را بست و اجازه داد چشم‌هایش ببارند، روی نگاه کردن در چشمان هیچ‌کدام را نداشت. چشم‌هایش را باز کرد و نگاهش به رادوین افتاد که با عجله به سمتش می‌امد.رقرار بود بگوید، قراربود امروز بگوید که عاشقانه می‌خواهدش؛ اما حالا تا عمر دارد حسرت به دل می‌میرد بدون گفتن کلمه ای از عشقش، لعنت به تو کامیار! رادوین با هول و وَلا ساحل را از ارشین جدا کرد و کنارش نشست و بازوانش را گرفت. ارشین با حالت چندش خودش را جدا کرد. دست خودش نبود، از جنس مخالف میترسید. دست رادوین رو هوا خشک شد. با بغض گفت:
    -ارشین منم، رادوین!
    ساحل اشاره کرد.
    -درکش کن رادوین.
    صدای گریه بلند نگار مثل مته رو اعصاب همه بود. ساحل بلند شد و بغلش کرد.
    -اروم باش عزیزم.
    نگار هق هق کرد:
    -اخ خدا! این چه بلاییه که سرمون اومد؟
    رادوین بغض کرده بود. دلش توان تحمل این درد را نداشت، به زور بغضش را قورت داد:
    -انتقامت رو می‌گیرم ارشین، به خدا می‌کشم اون عوضی رو.
    ارسام مشتش را چند بارمحکم کوبید به درخت کنارش، خون از دستش زد بیرون. با حرص دستش را می‌کوبید و فریاد میزد:
    -زندت نمی‌ذارم عوضی،پست فطرت.
    سپهر و مهرساد عصبی و کلافه به بقیه نگاه می‎کردند. عاجز بودن در دلداری دادن ارسام و رادوین، حتی ساحل هم از ترس به ارسام نزدیک نمیشد. ارسام داد زد:
    -حکم اعدامش رو می‌گیرم. حالا ببینین کی گفتم، تا اون مرتیکه رو بالای چوبه دار نبینم دلم اروم نمی‌گیره.
    رادوین بغضش ترکید. از جایش بلند شد و با شانه های خمیده به سمت ته باغ رفت. تا چند دقیقه بعد فریاد «خدا» گفتنش می‌امد که از درد بود. ارسام کنار ارشین نشست.
    -گیرش میارم ارشین! تو جای خواهرمی! نمی‌ذارم کسی همچین بلایی سرت بیاره و زنده بمونه. ارشین با ترس دست ارسام را گرفت.
    -نه ارسام، ابروم میره. خبر همه جا می‌پیچه.
    اخم های ارسام در هم رفت.
    -انتظار داری همین‌طوری بذارم راست راست بچرخه؟
    ارشین با بی حالی یقه‌های ارسام را گرفت و از ته دل هق زد:
    -هرکار می‌کنی بکن فقط نذار همه بفهمن. تو رو خدا نذار.
    ارسام چشمانش را بست. نگار رفت جلو و ارشین را در اغوش گرفت. ارشین محکم لباس نگار را چنگ زد، گریه می‌کرد و ارام می‎گفت:
    -نگار دیدی چیکار کرد باهام؟
    نگار دستش را کشید پشت ارشین:
    -اروم باش عزیزم،راروم باش خواهریم.رالان حسابش رو بچه‌ها می‌رسن. خدا جای حق نشسته.
    رگ گردن ارسام برجسته شده بود. فشار زیادی رویش بود و با اخم گفت:
    -این قضیه بین ما چند نفر دفن میشه، نمی‌خوام کسی بفهمه.
    همه سر تکان دادند. ارسام به ته باغ رفت و چند دقیقه بعد با رادوین برگشت. چشمان رادوین قرمز بود.
    ارسام:با من میاین؟ باید یه درس درست و حسابی به این مرتیکه بدم تا بفهمه با ناموس مردم بازی نکنه.
    سپهر:من ادرس خونش رو بلدم. چند بار باهم رفتیم بیرون.
    ارسام:خوبه، بریم.
    ***
    ساحل:
    با کمک نگار ارشین رو سوار ماشین کردیم و بردیم خونه ما. از پله های پشت بردیمش تو اتاقم. نمی‌خواستیم مادرجون چیزی بفهمه. کمک کردیم و روی تخت دراز کشید. ملحفه رو کشیدم روش، سرش رو برد زیر ملحفه و گریه می‌کرد.
    کنارش روی تخت نشستم و دستم رو گذاشتم روی بازوش:
    -ارشین؟
    هق هقش بیشتر شد. نگار اروم گریه می‌کرد، اومد کنارم روی تخت نشست.
    نگار:ارشین تورو خدا این‌قدر خودت رو عذاب نده.
    زمزمه کرد:
    -بدبختم کرد، زندگیم خراب شد. جوونیم به باد رفت.
    بلند تر از قبل هق زد.ن گار مدام به کامیار فحش می‌داد.
    _کاش می‌ذاشتی مجازات بشه.
    ارشین:خبرا همه جا پخش میشد، اون‌وقت ابروم می‌رفت.
    بازوش رو فشار دادم. دل خودم پر از درد بود. ساعت دوازده شب شده و هنوز مهرساد و سپهر نیومدن خونه. نذاشتم مامان بفهمه ارشین اینجاست وگرنه نمی‌تونستم قضیه رو پنهون کنم. ارشین یک ساعت بعد از اومدنمون خوابید تاالان. صدای یکی از درا بلند شد، سریع در اتاق رو باز کردم و توی راهرو رفتم. مهرساد بود، دستش رو در موندو برگشت طرفم. لبخند کم جونی زد:
    -نخوابیدی هنوز؟
    بازوهام رو بغـ*ـل کردم.
    -منتظر شما بودم. سپهر کجاست؟
    مهرساد:رفت اب بخوره.
    چشمام رو مالیدم، کور شدم تو تاریکی. برق راهرو رو روشن کردم. نگاهم افتاد به زخم رو لب مهرساد. لبش افتضاح شده بود، دلم ریش شد. هینی کشیدم و جلو رفتم، خواستم دستم رو بذارم رو لبش که مچ دستم رو گرفت. با تعجب نگاهش کردم، چرا نذاشت دست بزنم؟
    مهرساد:چیزی نیست، بهش دست نزن درد می‌گیره.
    نا خواسته گفتم:
    -الهی بمیرم، دستش بشکنه مرتیکه عوضی!
    سرش و اورد بالا و با تعجب نگاهم کرد. ای وای! این چی بود که گفتم؟بحث رو عوض کردم.
    _چیکارش کردین کامی رو؟
    با انگشاش چشماش رو فشار داد.
    -ساحل من حالم خوب نیست، با ارسام تماس بگیر بهت میگه.
    سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاقم. صدای به هم خوردن در اتاقش اومد. ا خه خره اون چه حرفی بود که زدی؟ دیگه زیادی دارم جلوش سوتی میدم. نگار روی کاناپه خوابش بـرده بود که با صدای در بیدارشد.
    -اومدن؟
    گوشیم رو برداشتم.
    -اره.
    نگار:چیکارش کردن اون عوضی رو؟
    شماره ارسام رو گرفتم:
    -الان از ارسام می‌پرسم.
    یک بوق...دوبوق...سه بوق...صدای خسته‌اش اومد:
    -جانم؟
    _الو ارسام؟سلام خوبی؟
    اه بلندی کشید:
    -خوبم.
    سریع گفتم:
    -چیکارش کردین؟
    ارسام:وقتی رسیدیم داشت چمدونش رو می‌ذاشت تو ماشین، می‌خواست فرار کنه عوضی، چهارتایی ریختیم روی سرش زدیم و داغونش کردیم. به گوه خوردن افتاد. بیشتر از همه رادوین عقده ارشین رو سرش خالی کرد. اگه ارشین اجازه می‌داد حکم اعدامش رو می‌گرفتم.
    _بدترش بشه الهی!رادوین خوبه؟
    ارسام:از وقتی برگشتیم رفته تو اتاقش در روهم باز نمی‌کنه.
    _بذار با خودش کنار بیاد.
    ارسام:ارشین چه طوره؟
    به ارشین نگاه کردم که شبیه بچه های معصوم خوابیده بود.
    _خوابیده.
    ارسام:کسی که چیزی نفهمید؟
    _نه حواسم هست.
    ارسام: ماهم به مادرجون گفتیم ارشین یه مدت پیش شما میمونه.
    _خوبه.
    ارسام:ساحل من خیلی خستم و می‌خوام بخوابم. کاری نداری؟
    _نه عزیزم خوب بخوابی، خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت بیست و سوم»
    ***
    دانای کل:
    ارشین روی صندلی رو به روی اینه بزرگ سالن نشسته بود. پوزخند زد به قیافه‌ای که هیچ فرقی با مرده متحرک نداشت. یک هفته از اون روز کذایی می‌گذشت. روزی که فهمید با بدبختی یه قدم فاصله دارد و حالا خودش را بدبخت ترین ادم روی زمین می‌دانست. با انزجار رو گرفت از تصویر در اینهو متنفر بود از خودش، از خودی که چشم بسته به کامیار اعتماد کرده بود. هنوز هم باورش سخت بود. یک هفته میشد که نتوانسته بود در چشم‌های رادوین نگاه کند. رادوینی که به او هشدار داده بود و او با بی رحمی تمام هشدار را نادیده گرفته بود. قطره اشکی از چشمانش بر روی گونه‌اش چکید. با سر انگشت پاکش کرد، نگاهش به نگار افتاد که با اخم به شاگردانش اموزش می‌داد و ساحلی که خسته و کلافه بود از سختیِ آن قسمت از رقـ*ـص. ساحل و نگار یک هفته از زندگیشان را وقفش کرده بودند. ارسام و ساحل حتی خواسته بودند تا به بهانه‌ای عروسی را به عقب بیندازند؛ اما او موافق نبود. نمی‌خواست اشتباه او همه را به زحمت بیندازد. حالا بعد از گذشت یک هفته همه چیز باید به روال عادی قبل برمی‌گشت. همه چیز به جز زندگی بر باد رفته‌اش. با اصرار فراوان نگار را وادار به برگزاریِ کلاسش کرد. زمان زیادی برای راضی کردن ساحل برای شرکت در این کلاس صرف کرد، هر دو با نارضایتی قبول کرده بودند.
    با خسته نباشیدِ نگار، بچه‌ها نفس عمیقی کشیدند. ساحل با بطری اب کنارش نشست.
    دستانش را روی زانوهایش گذاشت و به سمت جلو خم شد، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
    ساحل:بمیری نگار! امروز تا تونست جبران این یک هفته رو کرد.
    لبخند کم جانی زد. ساحل بطری اب را به طرفش گرفت.
    -می‌خوری؟
    سر تکان داد. اصلا نمی‌خواست این‌طور غمگین باشد؛ اما نمیشد، نمی‌توانست. کار وحشیانه کامیار هنوز هم همانند فیلمی جلوی چشمانش رژه می‌رفت. دستان ساحل دور بازوهایش حلقه شد، از جیب کوچک شلوارش موبایلش را دراورد.
    ساحل:بخند، می‌خوام سلفی بگیرم.
    به زور لبخند زد، ساحل اما از ته دل لبخند میزد. هیچ‌کس نمی‌دانست او چه زجری میکشد.
    ساحل گونه‌اش را محکم بوسید.
    -فدات بشم عشقم، عکس خوبی شده.
    نگار با صورتی خیس کنارشان نشست. ساحل نیشگونی محکم از بازوی نگار گرفت که فریادش بلند شد.
    نگار:اخ اخ وحشی کبودم کردی. چه مرگته باز؟
    ساحل:بابا تو که کشتیمون امروز! پاهام شل شدن از دست تمرینات.
    نگار:عادیه عزیزم! یه هفته تمرین نکردی بدنت تعجب کرده.
    لبخند میزد به کل کل های دوتا از مهم ترین افراد زندگیش که حتی از خواهر کوچکش آروشا هم برایش مهم‌تر بودند. برای هزارمین بار فکر کرد که اگر ساحل و نگار را نداشت تا الان دق کرده بود.
    نگار زیر گوش ساحل تند تند حرف میزد، گوشی ساحل زنگ خورد و متعحب به شماره تماس گیرنده خیره شد.
    ساحل:نگار یه لحظه وِر نزن، مهری پشت خطه.
    نگار:وا! مهری کیه؟
    ساحل:مهرساد دیگه.
    نگار ریز ریز می‌خندید.
    ساحل:جانم؟ بفرمایید.
    صدای جذاب و گیرای مهرساد ضربان قلبش را تند کرد.
    مهرساد:سلام ساحلی خوبی؟
    ساحل:ممنون خوبم. چی شد یادی از ما فقیر فقرا کردی؟
    مهرساد:شکسته نفسی می‌کنی بانو. ما همیشه به یاد شما هستیم خانوم.
    لبخند بزرگی رو لب‌های ساحل نشست. قلبش پر از ذوق شد.
    مهرساد:کی میای خونه؟
    ساحل به ساعتش نگاه کرد.
    -تا نیم ساعت یه ساعت دیگه.
    مهرساد:خوبه، اومدی باهات کار دارم.
    کنجکاوانه پرسید:
    -چیکار؟
    مهرساد:اومدی میگم. کاری نداری خوشگل خانوم؟
    ساحل:نکنه نقشه‌ای چیزی داری؟مهربون شدی!
    مهرساد زد زیر خنده.
    مهرساد:به ما نیومده مهربون باشیم؟
    ساحل:خلاصه اینه که خیلی مشکوکی.
    مهرساد:نه خانومی نقشه ندارم. اومدی بهت میگم، فعلا.
    اجازه خداحافظی به ساحل را نداد و قطع کرد.
    ساحل:اِ روانی بذار خداحافظی کنما.
    نگار:چی میگه؟
    ساحل:هیچی میگه کارم داره.
    از جایش بلند شد.
    -پاشین حاضر شین بریم، کنجکاوم بدونم چی کارم داره.
    "ساحل"
    از در باشگاه که اومدیم بیرون خشکمون زد. این عوضی چه طور به خودش جرأت داده بود تااینجا بیاد؟ کامیار بود که با صورتی کبود جلومون وایستاده بود. ارشین می‌لرزید، رفتم کنارش و بازوهاش رو گرفتم، بااخم به کامیار نگاه کردم. نگار جلومون وایساد و با خشم و عصبانیت تو صورت کامیار داد زد:
    -تو اینجا چه غلطی می‌کنی عوضی؟
    کامیار بی توجه به نگار با التماس به ارشین گفت:
    -ارشین من باید باهات حرف بزنم.
    ارشین سرش پایین بود و می‌لرزید. خودش رو پشت نگار قایم کرد و دستاش رو گذاشت روی گوشش، اشکاش تند تند می‌ریخت روی صورتش. تند تند زمزمه می‌کرد:
    -بگین بره،بگین بره.
    دستام رو دور شونش حلقه کردم.
    -اروم باش عزیزم.
    با عصبانیت به کامیار نگاه کردم.
    -مرتیکه اشغال! مگه نمی‎بینی حالش بده؟ گورت رو گم کن وگرنه زنگ می‌زنم پلیس بیاد جمعت کنه.
    کامیار با کلافگی گفت:
    -قبول دارم، هرچی می‌گین حقمه؛ ولی تورو خدا بذارین چند دقیقه باهاش حرف بزنم.
    نگار دست به کمر گفت:
    -زرات رو همینجا بزن. نمی‌ذاریم ارشین با همچین ادم پست فطرتی تنها بمونه.
    کامیار انگشتاش رو فرو کرد بین موهاش، نفسش رو محکم داد بیرون و با استیصال گفت:
    -ارشین توروخدا من رو ببخش! به همون خدایی که می‌پرستی وقتی گفتی می‌خوای کات کنی عصبانی شدم و اختیارم دست خودم نبود. نفهمیدم دارم چیکار می‎کنم. ارشین من دوستت دارم، خواهش می‎کنم من رو ببخش.
    نگار اخم وحشتناکی کرد:
    -چه پررو پررو اومده اینجا تقاضای بخشش می‌کنه! احساس نمی‌کنی خواسته‌ات خیلی زیادیه؟ برو اقا خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه. همین امثال شماها دوست داشتن رو به گند کشیدن. برو خداروشکر کن ازت شکایت نکردیم وگرنه الان سـ*ـینه قبرستون خوابیده بودی.
    کامیار سرش رو تند تند تکون داد.
    -می‌دونم می‌دونم خواستم زیادیه! ارشین التماست می‌کنم من رو ببخش، من فردا برای همیشه از ایران میرم. ارشین ازت خواهش می‌کنم من رو ببخش.
    ارشین نگار رو کنار زد و با چشمای اشکیش جلوی کامیار وایساد. تف انداخت رو صورتش، با مشتاش زد تو سـ*ـینه کامیار و گفت:
    -کثافت عوضی! زندگیم رو خراب کردی، جوونیم رو گرفتی، چه طور ببخشمت؟ هان؟ ازت متنفرم عوضی، متنفرم ازت! تا اخر عمر نمی‌بخشمت، برو بمیر.
    رو کمرش خم شد و ضجه زد. با نگار بازوهاش رو گرفتیم و بلندش کردیم. روی گونه کامیار قطره اشکی چکید، ناباورانه زیرلب اسم ارشین رو زمزمه کرد. نگار تشر زد:
    -تف تو غیرت تو و امثال تو، همون بهتر که از ایران میری و هوای تهران رو با نفسات نجـ*ـس نمی‌کنی.
    ارشین رو سوار ماشین نگار کردیم. نگار حرکت کرد، تمام مسیر ارشین گریه کرد و ما سکوت کردیم. این گریه براش لازم بود. نگار اول من رو رسوند و بعد خودش باارشین رفت تا حالش رو خوب کنه. در سالن رو باز کردم. خونه سوت و کور بود. این مامانم که معلوم نیست کجا غیبش می‌زنه. فکرم شدیدا مشغول بود. یادم اومد مهرساد کارم داشت، یاد حرف زدنش پشت تلفن افتادم. چقدر شاد بود، دلم نمی‌خواست شادیش رو خراب کنم پس با صدای بلند صداش زدم:
    _مهری؟ علی؟ مهرجونم؟ جناب علیرضا خان؟
    „مهرساد„
    پیراهن مشکی با شلوار کتان مشکیم رو پوشیدم. عطر سردم رو زدم. نگاهم به ساعتم افتاد، تا چند دقیقه دیگه ساحل می‌رسید. جدیدا به رفتاراش مشکوک شدم. برخوردا و رفتاراش یه جوریه که انگار اونم به من بی میل نیست. گاهی اوقات حرفایی میزنه که به گوشام شک می‌کنم، با خودم عهد بستم حتی اگه سرسوزنیم به من احساس داشته باشه نذارم این عروسی سر بگیره. صحبته علاقه یکی دوروزه نیست که، نوزده ساله که می‌خوامش. باالمیرا صحبت کردم، بهم پیشنهاد داد دونفری بریم بیرون شاید یه عکس العملی نشون بده که بشه مطمئن شد اونم دوستم داره یا نه.
    صداش از پایین اومد. در رو باز کردم، با لبخند تکیه دادم به چهارچوب در. با سر و صدا از پله‌ها اومد بالا. زیرلب غر میزد، چه خواستنی شده بود. ضربان قلبم رفت بالا!
    ساحل:ایناهم معلوم نیست کجا میرن که هیچ‌وقت خونه نیستن.
    تا چشمش به من افتاد هین بلندی کشید. دستش رو گذاشت روی قلبش.
    -وای ترسیدم مهرساد، مثل جن ظاهر میشی!
    همون‌طور که به حرفاش می‌خندیدم تکیه‌ام رو از در گرفتم.
    -علیک سلام خانوم غرغرو.
    بدون اینکه جواب سلامم رو بده جلو اومد.
    -او مای گاد! خوشتیپ کردی مستر! خبریه؟ می‌خوای بری خواستگاری؟
    ابروهام رو با شیطنت بالا انداختم.
    -می‎خوام از یه خانوم خوشگل تقاضا کنم باهام بیاد بریم بیرون.
    اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست.
    -آهان، خب برو تقاضا کن.
    راهش رو کشید که بره؛ ولی انگار چیزی یادش اومده باشه، برگشت.
    -راستی با من چیکار داشتی؟
    لبخند زدم:
    -خواستم ازت بخوام با من بیای بریم بیرون.
    اخم کرد:
    -نمیام؛ اون خانوم خوشگله ناراحت میشه!
    با صدای بلند خندیدم. اروم گفت:
    -نخند مسواک گرون میشه.
    خندم رو قورت دادم.
    -اون خانوم خوشگله تویی دیگه.
    صورتش سرخ شد.
    -منم؟
    سرم رو تکون دادم، بااینکه برام سخت بود؛ اما گفتم:
    -می‎خوام برای جشن عروسیتون کت و شلوار بخرم. تو سلیقت خوبه، خواستم باهام بیای.
    دوباره اخم کرد. ای بابا این امروز کلا رو فاز اخمه.
    _فکر کنم المیرا جون سلیقش از من بهتر باشه، باهمون برو.
    عقب کرد که بره، بازوش رو گرفتم. اول به من نگاه کرد بعد به بازوش. اب دهنم رو قورت دادم.
    -ساحل المیرا برگشت فرانسه.
    دستش رو ازاد کرد.
    -اهان تنهات گذاشت؟
    پوف بلندی کشیدم.
    -ساحل به جون مامانم اون فقط مثل خواهرمه نه بیشتر.
    شونه‌هاش رو بالا انداخت.
    -با سپهر برو.
    با اخم گفتم:
    -ساحل می‌تونی راحت بگی نمیام، نه اینکه من رو بپیچونی.
    با عصبانیت رفتم سمت اتاقم وزیر لب غر زدم.
    - یه بار خواستم با دختر عموم برم بیرون، ببین چه قدر واسم کلاس می‌ذاره.
    صداش از پشت سرم اومد.
    -نیم ساعت صبر کن اماده شم.
    با لبخند برگشتم سمتش و بی اراده گفتم:
    -من واست تا ته دنیا صبر می‌کنم خانومی!
    با تعجب نگاهم کرد و سریع رفت سمت اتاقش. برگشتم تو اتاقم، پوف اصلا نمی‌تونم جلوی زبونم رو بگیرم. همش یادم‌ میره که اون الان محرم ارسامه. لعنت به این کلمه!
    نیم ساعت گذشت، صداش از تو راهرو میومد.
    ساحل:الو؟ ارسام؟ سلام عزیزم، چه طوری؟
    ارسام:
    ساحل:مرسی عشقم. مهرساد ازم خواسته باهاش برم کت و شلوار بخره.
    رفتم کنار پنجره، حوصله نداشتم حرفاشون رو بشنوم. تمام امیدم با یه کلمه ساحل ناامید شد. اون به ارسام گفت عشقم، پس حتما دوستش داره. صدای کوبیده شدن در اومد و پشت سرشم صدای ساحل:
    -علی نمیای؟
    نفس عمیقی کشیدم. در ذو باز کردم که لبخند اومد رولبم بامن ست کرده بود. با دیدن مانتوش اخم کردم، خیلی کوتاه بود. با تعجب به خودش نگاه کرد.
    -چیه؟ بد شدم؟
    به مانتوش اشاره کردم.
    -چرا این‌قدر کوتاهه؟
    بااخم گفت:
    -انتظار نداری که بهت جواب پس بدم؟
    تا دهن باز کردم گفت:
    -محض اطلاع من ازدواج کردم. درمورد پوششم اون باید نظر بده که خداروشکر بااین چیزا مشکل نداره.
    حرفش مثل پتک تو سرم کوبیده شد "ازدواج کردم"
    زیرلب گفتم:
    -ازبس سیب زمینیه.
    ساحل:شنیدم چی گفتی.
    هنوز سوار ماشین نشده این همه حالم رو گرفت،خدا بقیه‌اش رو به خیر کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت 24»
    مهرساد:
    جلوی یه پاساژ بزرگ زدم رو ترمز،پیاده شدیم.
    ساحل نگاهی به پاساژ انداخت و گفت:اووومممم خوشم اومد،خوب بلدی کجابیای!لباسای این پاساژ فوق العادس.
    کنارش ایستادم:مااینیم دیگه.
    ساحل:ماسکی عینکی چیزی نداری بزاری؟حوصله ندارم دورت جمع شن امضاء بخوان،به اندازه کافی باارسام از این برنامه ها دارم.
    _نگران نباش خانومی،من به اندازه ارسام شناخته شده نیستم.
    سرشو تکون داد،دستمو گذاشتم پشت کمرش و به جلو هدایتش کردم،پاساژ بزرگی بود که شامل سه طبقه میشد،ساحل پشت تمام ویترین هارو با دقت نگاه میکرد،پشت یکی از ویترین ها ایستاد.
    با نگاهش کت و شلوار سرمه ای رو که به یکی از مانکن ها پوشیده بودن بررسی میکرد.
    کت و شلوار شیکی بود.سرشو برگردوند طرفم با ذوق گفت:وای علی این عالیه،فکر کنم خیلی بهت بیاد.
    وقتی تا این حد ذوق کرده مگه میشه رو حرفش حرف زد؟
    وارد فروشگاه شدیم،از فروشنده خواستم کت و شلوارو بیاره،پوشیدم فیت تنم بود.
    ساحل با ذوق گفت:واییی خیلی بهت میاد،اصلا مگه میشه من چیزی انتخاب کنم بد باشه؟
    کتو دراوردم:شکست نفسی میفرمایید بانو.مواظب باش سقف نریزه رو سرت.
    خندید:مواظبم.
    یه کفش مشکی هم برداشتم بعد از حساب کردن اومدیم بیرون.
    ساحل:منم میخوام یه مانتو بخرم.
    پشت یکی از ویترینا وایساد،نگاهش به ی مانتو کاراملی با جین قهوه ای بود.
    ساحل:من از این مانتو خوشم اومد.
    دستامو گذاشتم تو جیبم:خیلیم عالی،بریم بخریم.
    نگاهی به درون فروشگاه انداخت،پوفی کشید.
    ساحل:تو همین جا بمون من برم بخرم‌بیام.
    کنارش وایستادم:میام باهات.
    اخم کرد:فروشندش از این نچسباس به خدا حوصله ندارم بچسبه بهت چیلیک چیلیک عکس بندازه،وقتم الکی هدر میره.
    با تعجب نگاش کردم نذاشت حرف بزنم درو باز کرد رفت تو.نمیدونم اینو باید میزاشتم پای حسادتش یا حساسیتش!
    همونجا منتظر موندم بی هدف ویترین هارو نگاه میکردم.
    چشمم به یه ویترین بدلیجات افتاد،رفتم جلو،چشمم خورد به یه گل سر نقره ای که شکل گل بود،رو سر ساحل تصورش کردم،حتما بهش میومد.
    فروشنده یه دختر نوجوون بود که تا کمر رفته بود تو گوشیش.
    ازش خواستم گل سرو برام بیاره،همونطور که سرش تو گوشیش بود رفت سمت ویترین.
    فروشنده:کدومو بیارم؟
    _همون که شکل گله،نگین های ریز داره.
    گل سرو برداشت گذاشت تو جعبش،گذاشت جلوم:بفرمایید.
    قیمتو گفت،حساب کردم،سرشو اورد بالا تشکر کنه که حرف تو دهنش ماسید.
    دستشو گرفت جلو لبش:شما...شما...اینجا...وای خدایا باورم نمیشه،خودتون هستین اقای مهرساد رادمهر؟
    سریع از پشت میزش اومد بیرون جلوم وایستاد و جیغ خفیفی کشید:وای من عاشق صداتونم،موزیک جدیدی که با رادوین پویان خوندین فوق العاده بود.
    پرید جلو و از گردنم اویزون شد:بزارین یه سلفی بگیرم.
    من که اصلا هنگ کرده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم.
    صدای عصبانی ساحل از پشت سرم اومد:اینجا چه خبره؟دارین چه غلطی میکنین؟
    دختره با تعجب ازم جدا شد،برگشتم سمت ساحل دیدم از عصبانیت سرخ شده.
    دختره:وای شما نامزد ارسام پویان نیستی؟!
    ساحل چشم غره وحشتناکی به دختره رفت با عصبانیت بهم گفت:لابد ایشونم مثل المیرا خانوم جای خواهرتونن.منو اوردی اینجا دوست دخترتو نشونم بدی؟من که میدونستم تو یه چیزی تو سرت هس وگرنه دلیلی نداشت انقدر اصرار کنی باهات بیام بیرون.
    با اخم روشو برگردوند و از مغازه خارج شد،دلم داشت میومد تو دهنم اون دچار سوء تفاهم شده بود،مگه نمیگفت باارسام از این برنامه ها زیاد داره؟پس دلیل این عکس العمل تندش چی بود؟
    دختره رو زدم کنار دنبالش رفتم.کنار ماشین بااخم ایستاده بود،درو باز کردم نشست بااخرین توانش محکم درو کوبید به هم،تو اون وضعیت خندم گرفته بود،من اون عکس العملی که دنبالش بودمو پیدا کردم.حالا میدونم که ساحل به من بی میل نیست،وگرنه با دیدن اون دختر تااین حد عصبانی نمیشد.
    تمام طول راه هروقت خواستم براش توضیح بدم یا روشو برمیگردوند یا صدای ضبطو زیاد میکرد تا صدامو نشنوه،رسیدیم خونه،پیاده شد محکم درو بست یه حسی تو دلم پیدا شد،حسی که اگه نگم داغونم میکنه،من باید بگم،همین امشب میگم،هر چه بادا باد،من امشب حرف دلمو میزنم.
    „ساحل„
    دختره عوضی؛ مثل میمون از گردنش اویزون شده بود. مهرساد هم که بی میل نبود اصلا سعی نکرد دختره رو از خودش دور کنه! اره دیگه وقتی دختره خودش می‌خواست مهرساد چرا کنار بکشه؟ هردوتون برین به درک! همون‌طور با غرغر می‌رفتم سمت در ورودی که کیسه‌های خرید از دستم کشیده شد. سر جام وایستادم، برنگشتم نگاهش کنم. اومد جلوم ایستاد که با اخم نگاش کردم. اب دهنش رو قورت داد، دستش رو کشید به موهاش کلافه بود. سرد گفتم:
    -امری باشه؟!
    تو چشمام نگاه کرد.
    -یادته گفتم یکی رو دوست دارم؟
    احساس کردم قلبم یه لحظه وایستاد؛ یعنی اونی که دوست داشت همین دختره بود؟ دستم رو زدم به کمرم و ابروهام رو بیشتر کشیدم توهم.
    -بعله یادمه؛ لابدم همین دختره بوده!
    با تعجب نگاهم کرد.
    -نه بابا چی میگی ساحل؟ این دختره رو من اصلا نمی‌شناسم.
    قلبم اروم گرفت، نفسی از سر اسودگی کشیدم. از دیدش پنهون نموند. زیر لب گفت:
    -می‌دونستم.
    _خب ادامه حرفت رو بگو.
    مهرساد:ساحل اخم نکن هول میشم.
    وسط عصبانیت خندم گرفت:
    -خیلی خب بیا خندیدم، حالا بگو.
    مهرساد:می‌خوام اعتراف کنم.
    _بگو می‌شنوم.
    مهرساد:من از بچگی عاشق یه دختر شدم، تا الان که بیست و شیش سالمه هیچ‌کس نتونسته جاش رو برام پرکنه. من با عکس و فیلم عاشقش شدم. هیچ‌وقت از نزدیک ندیدمش تا این که بالاخره بعد از گذشت نوزده سال از نزدیک دیدمش. همونی بود ک تو تصوراتم باهاش زندگی کردم. ساحل...اون...اون دختر...
    نفسش رو محکم داد بیرون:
    -اون دختر تویی!
    انگار دنیا از حرکت ایستاد، به گوشام شک کردم. نفس تو سینم حبس شد، راست می‌گفت؟ اشتباه نشنیدم؟ با لکنت گفتم:
    -تو چ...چی گفتی؟
    انگشتاش رو فرو کرد تو موهاش.
    -ساحل من دوستت دارم، بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. ساحل دارم از عشقت دیوونه میشم، کمکم کن! اگه توهم به من حس داری نزذر همه چیز این‌جوری بمونه.
    زبونم قفل شده بود؛ فقط مثل شوک زده‌ها نگاهش می‌کردم. حالتم رو فهمید، اومد جلو و سرش رو نزدیک صورتم کرد. چشمام بسته شد. یه ثانیه، دوثانیه، سه ثانیه. من داشتم چی کار می‌کردم؟به خودم اومدم و هولش دادم عقب، اشکام رو گونه‌هام می‌ریخت. پشت دستم رو محکم کشیدم به صورتم. با دادگفتم:
    -معلوم هست داری چی کار می‌کنی؟ می‌فهمی من الان متاهلم؟
    اومد جلو و بازوهام رو گرفت و با داد گفت:
    -ساحل من دوستت دارم، توهم اگه یه خرده بهم حس داری نامزدی رو به هم بزن. ساحل دارم دیوونه میشم می‌فهمی؟
    بازوهام رو از دستش کشیدم بیرون. با هق هق گفتم:
    -این کارا یعنی چی علی؟ چه طور ازم انتظار داری حرفات رو قبول کنم؟
    مشتش رو اورد بالا و باعصبانیت کوبید به درخت کنارش. صدای شکستن استخوناش رو حتی منم شنیدم. خون از دستش می‌ریخت. جیغ خفیفی کشیدم و رفتم جلو:
    -از دستت داره خون میاد.
    با داد گفت:
    -فکر می‌کنی دروغ میگم؟ اره؟ برو از سپهر بپرس، اون از همه چی خبر داره.
    با شگفتی نگاهش کردم، سپهر از همه چیز خبر داشت؟ رفت نشست روی نیمکت، خم شد روث زانوهاش و دستاش رو توی هم قلاب کرد.
    -نذاشت بگم، نذاشت بیام سمتت. می‌گفت تو و ارسام عاشق همین، عشق منم فقط بچه بازیه! اگه بچه بازیه پس چرا حال و روزم اینه؟ می‌خواستم این عشق رو بذارم کنار؛ اما رفتارای اخیرت شک تو دلم انداخت. با خودم عهد بستم اگه سر سوزنی بهم حس داری ندارم این عروسی سر بگیره.
    بلند شد و اومد جلوم وایستاد:
    -ساحل بگو...بگو حسم امروز بهم راست گفته.
    سرم رو به معنی نه تکون دادم. من باید بگم که دوستش ندارم، باید پا بذارم رو جوونه عشقی که تو دلمه. من نمی‌تونم ارسام رو کسی که تو بدترین شرایط‌ها کنارم بوده. کسی که برام یه تکیه گاه محکمه، کسی که بارها عشقش رو توی این دوسال بهم ثابت کرده ول کنم، نه من نمی‌تونم!
    اشکام با سرعت بیشتری می‌ریخت روی گونه‌هام، سرم رو تندتند تکون دادم:
    -نه نه، دوستت ندارم. من ارسام رو دوست دارم. توهم...توهم...فراموشم کن.
    منتظر عکس العملش نموندم. دستم رو گرفتم جلوی دهنم و دوییدم سمت پله‌های پشت. در تراس رو محکم بستم و پشتش نشستم. زانوهام رو بغـ*ـل کردم و زدم زیر گریه. اخه چرا؟ چرا باید این‌طوری بشه؟ کاش زودتر میومدی علی، کاش دوسال پیش میومدی. من نمی‌تونم ارسام رو بدون هیچ دلیلی ول کنم، هیچ‌وقت نمی‌تونم.
    انگشتام رو فرو کردم لای موهام و کشیدمشون. اشکام مثل سیل میومد روی صورتم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که عاشق مهرساد بشم. اونم عشقی که حتی فکر کردنم بهش اشتباهه. دستم رو اوردم بالا و به حلقه‌ام نگاه کردم. با حرص از دستم درش اوردم، پرتش کردم گوشه اتاق. صدای هق هقم بلندتر شد. به زور از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره. اروم پرده رو کنار زدم، مهرساد روی نیمکت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود، یه چیز ته دلم ریخت. تو این بیست و دوسال عمری که از خدا گرفتم بدترین حسی بود که تا حالا تجربش کردم. حس اینکه قلبت یه جای دیگه‌ست؛ اما جسمت قراره مال یکی دیگه بشه. حس بد خ ی ا ن ت...
    سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو اورد بالا و به پنجره اتاقم نگاه کرد. سریع پرده اتاق رو کشیدم. رفتم سمت تختم و روش دراز شدم.
    ****
    با سردرد شدید از خواب بلند شدم. دست دراز کردم و گوشیم رو برداشتم، ساعت نه بود. از جام بلند شدم. از جلو اینه رد شدم یه لحظه نگاهم به خودم افتاد. یا خدا این دیگه چه قیافه ایه؟! چشمام قرمز و زیر چشمام گود شده بود. اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد. سرم رو با دستام فشار دادم. نه نمی‌خوام بهش فکر کنم. لباسام رو برداشتم و رفتم حمام. وان رو پر اب کردم. نیم ساعت داخلش دراز شدم تا فکرم ازاد شه. یه دوش یه ربعه گرفتم و اومدم بیرون. تیشرت دخترونه ابی با شلوار ستش پوشیدم. موهام رو محکم بالا بستم، قرمزی چشمام رفته بود. یه کم کرم پودر زدم تا پف صورتم مشخص نباشه. یه شکلات از کیفم برداشتم و خوردم. خیلی وقت بود نقاشی نکشیده بودم. از اتاق اومدم بیرون، در اتاق مهرساد نیم باز بود و صدای سپهر میومد:
    -علیرضا این‌کارا یعنی چی؟ چرا دوباره می‌خوای بری؟
    پاهام‌ سست شد. می‌خواد بره؟ کجا؟ رفتم جلوتر، حالا مهرساد و سپهر رو می‌تونستم ببینم. مهرساد با هردو دستش سرش رو گرفت.
    -سپهر سرم رفت بس کن دیگه، الان که نمی‌خوام برم. بلیط رو برای یه ماه دیگه ردیف کردم.
    سپهر:کجا می‌خوای بری؟ پدر و مادرت فردا میان باز می‌خوای تنهاشون بزاری؟
    مهرساد رفت کنار پنجره و تکیه داد به دیوار.
    -میرم کانادا، پیش فرزاد.
    سپهر:همون اهنگ‌سازه؟
    مهرساد:اره؛ اینجا پیشرفت نمی‌کنم. احساس خفقان می‌کنم. خودتم می‌دونی اومدنم از همون اول اشتباه بود.
    بقیه حرفاشون رو نشنیدم. با شونه‌های خم شده و دل پر اشوب رفتم تو اتاق کارم. ای خدا این چه حسی بود که من گرفتارش شدم؟ از هر رنگی ریختم توی پالت، قلمو رو برداشتم و می‌کشیدم روی بوم. بی هدف خط خطی می‌کردم. اعصابم به هم ریخته بود، بین دوتا حس متضاد دست و پا می‌زدم. عشق و خ ی ا ن ت. چرا نمی‎تونم فکرم رو روی ارسام متمرکز کنم؟ چرا همش تصویر مهرساد میاد تو ذهنم؟ اخ خدا! چرا؟ این داستان از کجاش مشکل داشت؟ با عصبانیت قلمو رو روی بوم می‌کشیدم که تقه‌ای به در خورد. مهرساد اومد تو، ضربان قلبم رفت بالا. اومد جلو و سرش رو کج کرد و به تابلوی خط خطیم نگاه کرد. به چشمام نگاه کرد. آب دهنم رو قورت دادم، می‌خواد دیوونم کنه؟
    مهرساد:میشه برای اخرین بار یه کار برام انجام بدی؟
    فقط نگاهش کردم، زبونم قفل شده بود. از تو جیبش یکی از عکساش رو دراورد و جلوم گرفت. با دیدن عکسش دلم ضعف رفت. چه قدر قشنگ می‌خنده!
    مهرساد:میشه عکسم رو بکشی؟ روی یه بوم بزرگ! می‌خوام یه یادگاری از کسی داشته باشم که هیچ‌وقت سهم من نشد.
    عکس رو ازش گرفتم، چشمام پر از اشک شد. نفس عمیقی کشید و پشتش رو کرد که بره. قفل زبونم باز شد. با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
    -چرا می‌خوای بری؟
    برنگشت طرفم، سرش رو انداخت پایین.
    -اینجا جای من نیست. از همون اول هم نباید میومدم.
    چیزی نگفتم که رفت بیرون. نشستم روی صندلی و به عکسش نگاه کردم. زدم زیر گریه. خدایا من این پسر رو دوست دارم! خودم رو که نمی‌تونم گول بزنم. بلند شدم، یکی از بزرگترین بومام رو انتخاب کردم، با گریه شروع کردم به کشیدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت 25»
    مامان:ساحل؟ ساحل؟ دختره ی ور پریده مگه با تو نیستم؟
    باسرعت از پله ها اومدم پایین:
    -جانم مامان جان؟
    مامان بااخم گفت:
    -الان جواب میدی؟ دوساعته دارم‌ صدات می‌زنم.
    با کلافگی گفتم:
    -داشتم اماده می‌شدم خب.
    مامان:جواب مادرت واجب تر بود.
    پشتش رو به من کرد.
    -من نمی‌دونم تو تربیت این دختر چی کم گذاشتم.
    با حرص گفتم:
    -هیچی مادرجان من مادرزادی همینطوری بودم،حالا شما ادامه نده.
    خیره نگاهم کرد.
    -اره موافقم. ارسام میاد دیگه؟
    نشستم روی کاناپه.
    -اره دیگه الان باید برسه.
    داشت می‌رفت تو اشپزخونه که برگشت.
    -راستی ساحل! جلو عموت اینا این‌جوری صحبت نکنی ابرومون بره ها.
    با حرص گفتم:
    -وای مامان.
    مامان: یامان! صد بار گفتم با مادرت درست صحبت کن.
    ایفون زده شد، از جام بلند شدم.
    -ارسام رسید.
    در سالن رو باز کردم. از در ورودی تا در سالن رو یک نفس دویید.
    رسید جلوم، نفس نفس میزد. روی زانوهاش خم شد.
    -ببخشید دیرشد.
    خندیدم و دستش رو گرفتم. کمرش رو راست کرد.
    -مشکلی نیست عزیزم. هنوز نرسیدن، بیا تو.
    شونه به شونه هم وارد سالن شدیم. مامان جلو اومد.
    -خوش اومدی ارسام جان.
    ارسام:سلام شبنم جون، حالتون خوبه؟
    مامان:ممنون پسرم. مادرجون و رادوین جان خوبن؟
    ارسام:خوبن، سلام دارن خدمتتون.
    مامان:سلامت باشن. ساحل جان ارسام جان رو راهنمایی کن.
    ابروهام رو با تعجب بالا انداختم. ساحل جان! خودش رفت پیش لاله جون. با ارسام رو یه مبل دونفره نشستیم. لاله خانوم شربت اورد و ارسام برداشت.
    ارسام:تو راه یکی از کارگردانا تماس گرفت برای فیلم جدیدش. ماشین رو نگه داشتم تا صحبت کنم، برای همین دیر شد.
    دستم رو دور بازوش حلقه کردم.
    -اِ قبول کردی؟
    از شربتش خورد.
    -فردا میرم فیلم نامه رو بگیرم تا بخونم، اگه خوشم اومد چرا که نه.
    _اون فیلمی که تو فرانسه بازی کردین هنوز برای پخش نیومد؟ قرار بود بریم سینما باهم ببینیم.
    ارسام:هنوز کامل اماده نشده، برای پخش عرضه شه باهم می‌ریم.
    سرم رو گذاشتم روی شونه‌اش
    -قرار بود تا قبل از مراسممون فیلمی بازی نکنی.
    سرم رو بوسید.
    -اره بهش گفتم درگیر کارای ازدواجمم، گفت فعلا دارن بازیگرا رو انتخاب می‌کنن ئ فیلم برداری اواخر ابانه. راستی امروز چندم شهریوره؟
    _اول مهره اقای حواس پرت.
    ارسام:جدی؟ چه زود پاییز اومد.
    بالبخند نگاهم کرد.
    -فصل عاشقا.
    لبخند زدم:
    -فصل عاشقا.
    در سالن باز شد.
    _اومدن!
    با ارسام و مامان رفتیم جلوی در سالن. در باز شد و صدای بابا اومد:
    -بفرما بهرام جان اینجار و خونه خودت بدون.
    بالاخره بعد از گذشت این همه سال تونستم عمو رو ببینم. چه قدر پیر و شکسته شده بود.
    اومد جلو:
    -سلام زنداداش.
    مامان:سلام بهرام خان، بفرمایید بفرمایید خیلی خوش اومدین. پارو چشم ما گذاشتین.
    عمو:زنداداش نمی‌دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
    مامان:ماهم همین‌طور بهرام خان.
    عمو روش رو برگردوند طرف من که چشماش پر اشک شد.
    -ماشاالله! هزار ماشاالله! ساحل کوچولوی من چه بزرگ شده.
    رفتم جلوتر و بغلش کردم.
    -خوش اومدی عموجون، خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    از خودش جدام کرد. براندازم کرد و رو کرد سمت زن عمو.
    -می‌بینی فرناز؟ چشماش عین چشمای اقاجون خدا بیامرزه.
    زن عمو:هم رنگ چشم علیرضا.
    زن عمو رفت طرف مامان و محکم بغلش کرد.
    -وای شبنم نمی‌دونی چه قدر دوریت برام سخت بود.
    مامان پشتش رو نوازش کرد.
    -عزیزم.
    عمو رو کرد سمت ارسام.
    -به به شاه داماد!
    ارسام اومد جلو و با عمو دست داد و روبوسی کرد.
    -خوش اومدین.
    عمو:خان داداش ماشاالله هزار ماشاالله چه داماد گلی داره.
    بابا:بله دیگه مگه میشه انتخاب ساحل بد باشه؟
    ارسام لبخند خجولی زد.
    -شما لطف دارین.
    عمو:انشالله به پای هم پیر شین.
    زن عمو بغلم کرد.
    -ای جان! ساحل کوچولوی ناز من. هنوز یادمه وقتی شبنم تماس گرفت گفت بارداره، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بعد از بیست و دوسال ببینمت.
    به ارسام دست داد:
    -از دیدنتون خوشبختم.
    ارسام:بنده‌ام همین‌طور، خوش اومدین.
    زن عمو لبخند زد:
    -خیلی به هم میاین، بمونین برای هم.
    باارسام همزمان گفتیم:
    -ممنون.
    مامان عمو و زن عمو رو راهنمایی کرد سمت نشیمن.
    بابا:به به ارسام خان! بالاخره چشم ما به جمالتون روشن شد.
    ارسام:کم لطفی می‌فرمایید من که همیشه اینجام.
    بابا:پس چرا ما نمی‌بینیمت؟
    ارسام فقط لبخند زد. بابا رفت.
    سپهر:خوب لی لی به لالاتون گذاشتنا.
    برگشت سمت مهرساد:
    -این‌جور که از ساحل تعریف کردن از من نکردن.
    _سپهر تو که دم گوششون بودی.
    سپهر:هم‌چین میگه دم گوش که انگار همسایشون بودم، خواهر جان فرانسه کجا، امریکا کجا؟
    ارسام:سپهر جان چشمت روشن به خاطر برگشت عمو و زن عموت، مهرساد جان چشم توأم روشن به خاطر پدر و مادرت.
    سپهر و مهرساد: ممنون.
    سپهر:خیلی خب بریم تو دم در زشته.
    با ارسام رو به روی عمو و زن عمو نشستیم. زن عمو به سپهر اشاره کرد.
    -خب شبنم جون نور چشمتم که برگشت دیگه غمی نداری.
    مامان:سپهر یکی یک دونه منه، خونه بدون اون سوت و کور بود.
    بعله دیگه منم که برگ چغندر.
    مامان:بهرام خان واقعا یعنی شما بعد از بیست و دوسه سال باید برگردی کشورت؟ یعنی نباید این چند سال سر می‌زدی؟
    عمو:زنداداش شما که در جریانی. داشتیم شرکت تاسیس می‌کردیم، شرکتای نو پاهم که می‌دونین تا کارشون بگیره ادم پیر شده. می‌ترسیدم زنداداش، می‌ترسیدم اگه نباشم شرکت رو به فنا بدن. می‌بینین که اخر سرهم نگرانیم بی نتیجه نبود. حاصل این همه سال تلاشم یه شبه بر باد رفت.
    مامان:بهرام خان دیگه بعد از گذشت بیست سال که شرکت نوپا نبوده، کم لطفی شمام بوده که نمیومدین ایران.
    زن عمو:همین که شما و خان داداش سر می‌زدید برای ما یک دنیا بود.
    بابا:نگران نباش بهرام، یه کار می‌کنم اینجادر عرض دو سه ماه پیشرفت کنی.
    عمو سرش رو انداخت پایین:
    -داداش ما که هرچی داریم زیر سایه شماست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    》پارت 26《
    _باشه آرشین جان. رسیدیم بیا در رو باز کن.
    آرشین:اومدم اومدم.
    ماشینو ر پارک کردم و پیاده شدیم. ارشین در رو باز کرد. با ذوق دستمون رو کشید و برد تو.
    نگار:یعنی چی شده که پرنسس ارشین این‌قدر هول شده؟
    ارشین جلومون ایستاد.
    -الان میگم. اوم! خب...
    نگار:جون بکن دیگه.
    ارشین با ذوق گفت:
    -رادوین ازم خواستگاری کرد.
    نگار متعجب گفت:
    -واقعا؟
    ارشین سرش رو تکون داد.
    -اوهوم.
    با خوشحالی بغلش کردم.
    -ای جان عزیزم! خوشحالم برای هردوتون.
    نگار من رو کنار کشید.
    - اول بذار ببینیم جوابش چی بود.
    _مگه ذوقش رو نمی‌بینی؟ معلومه که جواب مثبته.
    ارشین:اره دیگه جوابم مثبته.
    نگار جیغ خفیفی کشید و آرشین رو بغـ*ـل کرد.
    -تبریک خواهری.
    آرشین از ته دل می‌خندید. خوش حال بودم؛ بالاخره بعد از یه مدت ارشین و خوشحال می‌دیدم.
    ارشین:رادوین گفت اگه همه موافق باشن عروسیمون رو با عروسی شما تو یه شب بگیریم.
    لبخند بزرگی زدم.
    -عزیزم عالیه! من و بهترین دوستم تو یه شب عروس می‌شیم.
    ارشین:یعنی مشکلی نداری ساحلی؟
    _دیوونه شدی؟ از خدامه.
    نگار: این‌جوره؟ اصلا منم دلم می‌خواد همون شب ازدواج کنم.
    دستمو دور شونش حلقه کردم.
    -شمام اگه دوست داری به سپهر بگو دست به کار شه.
    نگار:نه نه ما تازه داریم اشنا می‌شیم.
    ارشین:بیاین بریم پیش بچه ها! منتظرن.
    رفتیم ته باغ. مهرساد کنار رادوین نشسته بود.
    _مهرسادم اینجاست؟ ماشینش رو ندیدم.
    ارشین:ده دقیقه‌اس اومده. گیتار رادوین رو می‌خواد ظاهرا گیتارش مشکل دار شده. چشم ارسام به من افتاد. از جاش بلند شد.
    -به به خانوم عزیزم!
    رفتم جلو.
    -سلام عزیزم.
    دستم رو گرفت، سرش رو اورد جلو و گونه‌ام رو بوسید. دلم نمی‌خواست جلوی مهرساد همچین کاری کنه. نگاهش کردم که سرش پایین بود. سلام کردم و عادی جواب داد. برعکسه رادوین که به زور سرش رو از گوشیش بالا اورد و جواب داد.
    ارسام:دیر کردی عشقم!
    موهام رو دادم پشت گوشم.
    -ترافیک بود. مادرجون کجاست؟
    ارسام:رفت یه سر به شرکت بزنه.
    مهرساد به ساعتش نگاه کرد.
    -رادوین جان میشه گیتارت رو بیاری؟ دیرم شد.
    رادوین بعد از دو دقیقه گفت:
    -چیزی گفتی مهرساد؟
    ارشین با حرص گفت:
    -رادوین میشه اون گوشیه لعنتی رو بذاری کنار؟
    رادوین نگاهی گذرا به ارشین انداخت.
    -کار مهم دارم.
    زدم به شونه ارشین و اروم گفتم:
    -چشه؟
    ارشین:نمی‌دونم به خدا از ظهر تا حالا شده برج زهرمار.
    مهرساد:رادوین گیتارت کجاست خودم بردارمش؟
    رادوین:تو اتاقمه.
    مهرساد:خیل خب! بچه‌ها خداحافظ من از اون طرف میرم خونه.
    باهاش خداحافظی کردیم. گوشی رادوین زنگ خورد و بلند شد رفت کنار استخر ایستاد.
    از جام بلند شدم.
    -الان یه کار می‌کنم سرحال بیاد.
    ارسام:چی کار مثلا؟
    با یه لبخند بزرگ گفتم:
    -می‌ندازمش تو استخر.
    ارشین:بیخیال ساحل! این امروز اعصاب درست و حسابی نداره یه چیز میگه ناراحت میشی.
    سرم و بالا انداختم.
    -اصلا حرفشم نزن.
    اروم رفتم پشت رادوین ایستادم. تا خواستم هولش بدم تو استخر صداش اومد:
    -الیسا من باهات حرف زدم. بهت گفتم که ارشین رو دوست دارم .حالا که دارم بهش می‌رسم می‌خوای زندگیم رو خراب کنی؟
    الیسا:...
    رادوین:الیسا اون فقط یه اشتباه بود. چرا نمی‌فهمی میگم اون بچه رو نمی‌خوام.
    با چشم های گرد شده کنارش ایستادم و لب زدم:
    -الی...الی بارداره؟
    چشم هاشو با درد بست.
    رادوین:چی میگی الی؟ یعنی چی مادر نیستی درک کنی؟ تو داری با زندگیم بازی می‌کنی، می‌فهمی؟لعنتی من اون شب مـسـ*ـت بودم.
    الیسا:...
    رادوین:نه درک نمی‌کنم. من اون بچه رو نمی‌خوام، می‌فهمی؟ نمی‌خوام.
    الیسا:...
    رادوین:خیل خب. بعدا حرف می‌زنیم. من باید فکر کنم.
    گوشی رو قطع کرد و با ناامیدی نگاهم کرد.
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
    -تو چیکار کردی رادوین؟
    رادوین:گند زدم تو زندگیم.
    ارسام از دور داد زد:
    -اتفاقی افتاده؟
    رادوین:داداش یه لحظه میای؟
    _می‌خوای بگی؟
    رادوین:چاره دیگه ایم دارم مگه؟
    ارسام اومد کنارم ایستاد:
    -چیزی شده؟
    رادوین با استرس گفت:
    -داداش...من...من...
    ارسام:تو چی؟
    رادوین:من...
    پشتش رو به ما کرد.
    -خراب کردم داداش، خراب کردم.
    ارسام دستش رو گذاشت روی شونه رادوین و برش گردوند طرف ما.
    -چی میگی؟چی رو خراب کردی؟
    _رادوین بذار من بگم.
    ارسام:چی رو بگی ساحل؟ اینجا چه خبره؟
    _ارسام الیسا بارداره،از...از رادوین.
    ارسام با صدای بلند گفت:
    -چی؟
    با چشم‌های گشاد به رادوین نگاه کرد:
    -ساحل چی میگه؟
    رادوین زار زد:داداش غلط کردم. مـسـ*ـت بودم یه گهی خوردم. داداش کمکم کن.
    ارسام سعی می‎کرد ولوم صداش بالانره که داد زد:
    - می‌فهمی چه غلطی کردی؟ این همه سال خودت رو خوب داشتی یه شبه گند زدی به کل زندگیت؟
    رادوین:داداش به خدا مـسـ*ـت بودم. الان مثل سگ پشیمونم. من ارشین رو از دست رفته می‌دیدم. اون شب حالم خوب نبود.
    ارسام:الان می‌خوای چی کار کنی؟ ارشین چی میشه؟
    رادوین:بهش گفتم بچه رو بندازه.
    ارسام:تو خیلی بیجا کردی. اون بچه توهم هست و باید مسئولیت کاری که کردی رو قبول کنی.
    رادوین:داداش تو دیگه چرا؟ تو که از دلم خبر داری.
    ارسام:الان مهم عشق و علاقت نیست. مهم اون بچه بیگناهه.
    رادوین:خیل خب! خیل خب! اصلا به دنیا بیارتش، من همه جوره تامینش می‌کنم. نمی‌ذارم کم و کسری ببینه.
    ارسام:تو درد بی پدر بزرگ شدن رو کشیدی. می‌خوای همین بلارو سر بچه خودت بیاری؟ انصافت کجا رفته پسر؟
    رادوین کلافه و پر غم سرش رو برگردوند. چشماش رو بست تا اشکش نیاد. بازشون که کرد نگاهش به جلو خشک شد.
    لب زد:آ...آرشین...
    برگشتیم عقب ارشین با چشم های اشکی وایستاده بود. زد زیر گریه و به سمت ویلا دویید.رادوین پشت سرش رفت.
    رادوین:ارشین وایسا! بذار برات توضیح بدم.
    دستش رو گرفت. ارشین با تندی دستش رو کشید.
    -چی رو می‌خوای توضیح بدی؟
    زد زیر گریه، دستش رو گرفت سمت ارسام.
    -ارسام راست میگه بچت نباید بی پدر بزرگ شه.
    اشکاش مثل سیل می‌ریخت روی گونه هاش.
    -تقصیر منه! همه چیز تقصیر منه. من خراب کردم. اگه من بااون کامیار عوضی دوست نمی‌شدم الان وضعمون این نبود. تقصیر تو نیست تقصیر منه.
    با دست زد توی قلبش.
    - تقصیر منه. من خراب کردم.
    رادوین دستش رو گرفت و با گریه گفت:
    -اینکار رو نکن ارشین. هنوزم می‌تونیم مثل قبل شیم.
    ارشین دستشو به تندی کشید و با پشت دست اشکش رو پاک کرد. سرش رو تکون داد:
    -نمیشه! این وسط یه بچه بی گـ ـناه هست.
    رادوین:نمی‌تونی نه؟ نمی‌تونی با مردی ازدواج کنی که یه بچه از یه زنه دیگه داره نه؟
    ارشین سرش رو با دستش گرفت.
    -وضع من که بدتره. کار اون عوضی رو یادم نیار.
    رادوین:دوباره خودت رو ازم نگیر ارشین.
    ارشین با درد نالید.
    -ما قسمت هم نیستیم رادوین.
    حلقه‌اش رو دراورد و گذاشت کف دست رادوین.
    -الیسا دوستت داره، من درکش می‌کنم.
    رادوین:ارشین این کارو نکن. د لعنتی چرا من رو درک نمی‌کنی پس؟ ارشین من بدون تو نمی‌تونم.
    ارشین با بغض گفت:
    -می‌تونی باید بتونی. داری پدر میشی، باید محکم باشی.
    پشتشو کرد با رادوین:داری پدر میشی.داری داماد میشی.با یه عروس دیگه.
    حرکت کرد سمت ویلا:عشقم داره داماد میشه داره پدر میشه.
    رادوین حلقه رو تو مشتش فشار داد زانوهاش خم شد افتاد روی زمین ازته دل داد زد:خداااااا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت 27»
    „دانای کل„
    آرشین تقه‌ای به در زد، دستگیره را کشید و سرش را وارد اتاق کرد.
    آرشین:مادرجون می‌تونم بیام تو؟
    مادرجون از پشت میز کارش بلند شد و عینکش را برداشت.
    -بیا تو دخترم.
    ارشین دسته چمدان را کشید و وارد اتاق شد. مادرجون نگاهی به چمدان انداخت.
    مادرجون:قراره جایی بری؟
    آرشین بغضش را قورت داد.
    -اگه اجازه بدین می‌خوام برم خونه خودم. خودتون که خبر دارین موندن تو این خونه برام طاقت فرساست.
    مادرجون حرفی نزد و به سمت پنجره حرکت کرد، پشت به او ایستاد.
    ارشین ادامه داد:
    -رادوین هم که به زودی ازدواج می‌کنه، نمی‌خوام با اینجا موندنم باعث عذاب بشم.
    مادرجون در همان حال گفت:
    -می‌تونی بری.
    ارشین نزدیک شد.
    -از من ناراحتین؟
    مادرجون به سمتش برگشت.
    -از تو نه نیستم. فقط برای سرنوشتتون ناراحتم، من عشق رو توی چشم هاتون می‌دیدم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم کار به اینجاها بکشه.
    چشم های ارشین پر از اشک شد.
    -با قسمت نمیشه جنگید.
    مادرجون:قسمت رو ما ادم ها رقم می‌زنیم.
    ارشین سکوت کرد و مادرجون ادامه داد:
    -دوتا از خدمه رو برات می‌فرستم. یکی برای نگهبانی، یکی برای کار منزل.
    ******
    „ساحل„
    _مطمئنین بچه مال رادوینه؟
    ارسام:اره رادوین مطمئنه، وضع خونه بهم ریخته ساحل. مادرجون کلافه‌اس، رادوین اصلا معلوم نیست چی کار می‌کنه. کی میاد و کی میره. آرشین هم که از اینجا رفته.
    با ناراحتی گفتم:
    -اخر شب پرواز دارن؟
    آه بلندی کشید:
    -اره؛ مادرجون گفت کارا رو درست کنه الیسا رو میاره اینجا قبل از ما عقد کنن. اگه تاخیر بیفته برای رادوین مشکل ساز میشه. ممکنه محبوبیتش کمرنگ بشه.
    _این ماجرا کلش فقط ضرر بود و بدبختی.
    آرسام:شما فقط مراقب ارشین باشین و تنهاش نذارین. اون الان به وجودتون احتیاج داره.
    _نگران نباش، تنهاش نمی‌ذاریم.
    ****
    نگار:الهی بمیرم براش! اصلا نمی‌تونم حالش رو درک کنم، خیلی سخته.
    کمربندم رو باز کردم.
    -نگار خواهش می‌کنم اونجا گریه و زاری راه ننداز. نذار یه ذره روحیه‌ای که به دست اورده از دست بده.
    نگار:کاش دیشب پیشش می‌موندیم. تمام شب از نگرانی خوابم نبرد.
    _می‌خواست تنها باشه، براش لازم بود.
    پاکت لباسارو از صندوق برداشتیم. نگهبان در رو باز کرد و وارد شدیم.
    به در اصلی رسیدیم و در باز شد. ارشین با قیافه ای تکیده و چشم های ورم کرده جلومون ظاهر شد.
    نگار هینی کشید:
    -وای ارشین این چه قیافه ایه؟ گریه کردی؟
    ارشین دستش رو فرو کرد بین موهاش، کلافه بود.
    -بیاین تو.
    وارد شدیم و پشت سرش رفتیم تو اتاقش.
    نگاش به پاکت لباسا افتاد. اشک تو چشمش جمع شدو اروم گفت:
    -امروز می‌تونست جشن من و رادوین باشه.
    کنارش نشستم و بغلش کردم.
    -عزیزم درست میشه همه چیز.
    بی روح گفت:
    -همه چیز تموم شده، جایی برای درست شدن وجود نداره.
    خودش رو ازم جدا کرد و رفت سمت کمد لباسش. یکی از لباساش رو که به رنگ مشکی بود کشید بیرون.
    -این خوبه برای امشب؟
    ارشین:مشکی؟ مجلس عذاست مگه؟
    خیره شد توی چشماش و با بغض گفت:
    -من عذا دارم. رادوین امشب برای همیشه تو دلم می‌میره. باید فراموشش کنم، نباید بهش فکر کنم.
    به گوشه اتاق نگاه کرد. اشک‌ از چشمش چکید روی گونه‌هاش.
    -اون دیگه شده مال یکی دیگه، گناهه بهش فکر کنم.
    رفت سمت حمام.
    -تامن دوش بگیرم شما اماده شین.
    نگار با ناراحتی روی تخت نشست.
    -دیدی چه طور خراب کردم؟ اخه اون چه سوالی بود پرسیدم؟ مجلس عذاست دیگه چی بود؟ اشکش رو دراوردم.
    حرفی نزدم.
    نگار:رادوین چی شد بالاخره؟
    نشستم کنارش.
    -ارسام می‌گفت با مادرجون به زور خونه نگهش داشتن. ارایشگر اوردن بالا سرش تا یکم به سر و وضعش سروسامون بده. ندیدی قیافه‌اش رو که! اصلا معلومه داغونه.
    نگار:بمیرم الهی! کم سختی نکشیدن این دوتا. تهش نباید این میشد.
    _مادرجون به زور راضیش کرد یه عکس بگیرن باالیسا برای اعلام خبر ازدواج رادوین.
    نگار:خیلی سخته واقعا! کی واقعا مقصر بود این وسط؟
    _پاشو و اماده شو. دنبال مقصر نگرد، الان ارشین از حمام میاد بیرون.
    نگار:خیلی سخته بخوام جلوش برای عروسی عشقش اماده شم.
    آه کشیدم:
    -واقعا سخته؛ ولی نمیشد تنهاش بذاریم.
    دست به کار شدیم و هردو ارایش مختصری کردیم. لباس هامون رو پوشیدیم و موهامون رو درست کردیم؛ یعنی درواقع ترجیح دادیم باز بذاریمشون.
    ارشین از حمام اومد. موهاش رو خشک کرد و پشت میز توالت نشست. نگار ارایش مختصری رو صورتش نشوند و موهاش رو دم اسبی بست.
    لباسشو پوشید،هر سه حاضر و اماده بودیم برای رفتن به جشنی که از صد عذا بدتر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا