دوستان خوشحال میشم اگه نظراتتون رو درباره رمان...عیب و نقص ها،ایده ها تون،یا حتی جمله جالب که مورد نظرتون رو بهم بگین...
راستی بچه خوشحال میشم اگه حدسی درباره ادامه رمان دارین بهم بگین...ممنون
*******
سعی کردم با نفس عمیق اون خاطرات گذشته رو از خودم دور کنم و به خودم مسلط باشم...با لبخندی که به زور زده بودم اما کم کم داشت واقعی می شد از مامان و بابا پذیرایی کردم....هه..
این وسط ارشا هم که مثلا خیلی شوهر خوب و نمونه ایی بود پارازیت می فرستاد:
-بهار جان عزیزم....خسته ایی بشین خودم پذیرایی می کنم.....
الحق که بازی گر نمونه ایی....بهار جان...هه...عزیزم!؟!؟!!؟تا دیروز که.....استغفرالله..... دِ اخه نمیاد بهت ارشا خان....قبلا هم ای نحد بازیگریت رو نشونم دادی....البته خوب بود...حس می کردم مامان دیگه نگاهش مثل همیشه مشکوک ونگران نبود...و این کمی...فقط کمی و مقدار ناچیزی دا غم زده و پیرم رو اروم می کرد...
هنوز چند دقیقه از مستقر شدن مامان اینا نگذشته بود که دوباره ایفون به صدا در اومد....اینکه دفعه ارشا ایفون رو جواب داد....ارام اینا بودن.....
دوباره همه شروع کردیم به احوال پرسی…ارام و شوهر رضا و بچشون ارتام که الان 5 سالش بودو البته عاشق من.....یک زندایی بهاری میگه ادم دلش غش نیره...حالا خوبه..انقدر بچه باهوش و زرنگی هر دفعه میاد یه کلمه جدید یاد گرفته...
با لبخندی بسی واقعی جلو رفتم و بعد از مامان و بابا ارام رو تو بغلم گرفتم...محکم فشارش دادم...بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم داشتم تو دلم خدا رئ شکر می کردم که مثلم مامان ابرو ریزی در نیاورد که ارتام از اون پایین که من رو گرفته بود محکم زد تو پام و گفت:
-زندالیی بهار....ول تون مامانممووو...ابلموشش کردی....
ناگفته نماند که خود ارامم تو گوشم هر مدل شحف بلد بود به جد و اباد من و شوهر می داد...اخه یکی نیست بگه دخمر خانوم..شوور داداش شماست..هر چی گفتی برگشت به خودت...والا...
کلا نمی فهمن که من چقدر دلم براشون تنگ شده و چقدر تنگ خواهد شد....خو واسه همین فشارش دادم دیگه..
روبه رضا هم سلام مختصری کردم..بنده ی خدا حتی سرش رو هم بلند نکرد...همه دعوت به نشستن کردم که ارتام از اون پایین شلوارم رو کشید و با همون لحن با مزده اش گفت:
-زندالییی.زندالیی بهار....بغلم تون....
با عجز نگاش کردم که فقط جوابش نگاه گیجش بود...اخه بهار نفهم این بچه می فهمه تو چی میگی!؟پوفی کردم و دستم زدم زیر بغلش و بلندش کردم..همین که ارتام 5 ساله رو بلند کردم کمرم یه صدایی داد:
-تق....
اما انقدر همه درگیر بودن که هستی هواسش به صدای کمر من نبود...خلاصه با کلی زور و زحمت نشستم..
تو دلم با خودم غر زدم:
-وایب حالا تا ارتام پیشمه که نمی تونم از جا پاشم پذیرایی کنم...
نگام رو کشیدم سمت ارشا شاید اون به کمکی کنه.اما اونم گرم و گفت و گو با رضا بود....اه..خودم باید دست به کار شم...
با لحنی اغوا گرانه گفتم:
-عزیزم..میری بغـ*ـل داییی؟!؟!!ببین چقدر دلش برات تنگ شده....بدو عزیزم...منم از بقی پذیرایی کنم..هوووم!؟
لباش رو غنچه کرد و از بغـ*ـل بیرون پرید....رفت اویزون ارشا شد.....والاا اینه....بچه جون برو اویزون داییت شو نه من...خو چیه؟!اونم مرده....
راستی بچه خوشحال میشم اگه حدسی درباره ادامه رمان دارین بهم بگین...ممنون
*******
سعی کردم با نفس عمیق اون خاطرات گذشته رو از خودم دور کنم و به خودم مسلط باشم...با لبخندی که به زور زده بودم اما کم کم داشت واقعی می شد از مامان و بابا پذیرایی کردم....هه..
این وسط ارشا هم که مثلا خیلی شوهر خوب و نمونه ایی بود پارازیت می فرستاد:
-بهار جان عزیزم....خسته ایی بشین خودم پذیرایی می کنم.....
الحق که بازی گر نمونه ایی....بهار جان...هه...عزیزم!؟!؟!!؟تا دیروز که.....استغفرالله..... دِ اخه نمیاد بهت ارشا خان....قبلا هم ای نحد بازیگریت رو نشونم دادی....البته خوب بود...حس می کردم مامان دیگه نگاهش مثل همیشه مشکوک ونگران نبود...و این کمی...فقط کمی و مقدار ناچیزی دا غم زده و پیرم رو اروم می کرد...
هنوز چند دقیقه از مستقر شدن مامان اینا نگذشته بود که دوباره ایفون به صدا در اومد....اینکه دفعه ارشا ایفون رو جواب داد....ارام اینا بودن.....
دوباره همه شروع کردیم به احوال پرسی…ارام و شوهر رضا و بچشون ارتام که الان 5 سالش بودو البته عاشق من.....یک زندایی بهاری میگه ادم دلش غش نیره...حالا خوبه..انقدر بچه باهوش و زرنگی هر دفعه میاد یه کلمه جدید یاد گرفته...
با لبخندی بسی واقعی جلو رفتم و بعد از مامان و بابا ارام رو تو بغلم گرفتم...محکم فشارش دادم...بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم داشتم تو دلم خدا رئ شکر می کردم که مثلم مامان ابرو ریزی در نیاورد که ارتام از اون پایین که من رو گرفته بود محکم زد تو پام و گفت:
-زندالیی بهار....ول تون مامانممووو...ابلموشش کردی....
ناگفته نماند که خود ارامم تو گوشم هر مدل شحف بلد بود به جد و اباد من و شوهر می داد...اخه یکی نیست بگه دخمر خانوم..شوور داداش شماست..هر چی گفتی برگشت به خودت...والا...
کلا نمی فهمن که من چقدر دلم براشون تنگ شده و چقدر تنگ خواهد شد....خو واسه همین فشارش دادم دیگه..
روبه رضا هم سلام مختصری کردم..بنده ی خدا حتی سرش رو هم بلند نکرد...همه دعوت به نشستن کردم که ارتام از اون پایین شلوارم رو کشید و با همون لحن با مزده اش گفت:
-زندالییی.زندالیی بهار....بغلم تون....
با عجز نگاش کردم که فقط جوابش نگاه گیجش بود...اخه بهار نفهم این بچه می فهمه تو چی میگی!؟پوفی کردم و دستم زدم زیر بغلش و بلندش کردم..همین که ارتام 5 ساله رو بلند کردم کمرم یه صدایی داد:
-تق....
اما انقدر همه درگیر بودن که هستی هواسش به صدای کمر من نبود...خلاصه با کلی زور و زحمت نشستم..
تو دلم با خودم غر زدم:
-وایب حالا تا ارتام پیشمه که نمی تونم از جا پاشم پذیرایی کنم...
نگام رو کشیدم سمت ارشا شاید اون به کمکی کنه.اما اونم گرم و گفت و گو با رضا بود....اه..خودم باید دست به کار شم...
با لحنی اغوا گرانه گفتم:
-عزیزم..میری بغـ*ـل داییی؟!؟!!ببین چقدر دلش برات تنگ شده....بدو عزیزم...منم از بقی پذیرایی کنم..هوووم!؟
لباش رو غنچه کرد و از بغـ*ـل بیرون پرید....رفت اویزون ارشا شد.....والاا اینه....بچه جون برو اویزون داییت شو نه من...خو چیه؟!اونم مرده....
آخرین ویرایش: