کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
دوستان خوشحال میشم اگه نظراتتون رو درباره رمان...عیب و نقص ها،ایده ها تون،یا حتی جمله جالب که مورد نظرتون رو بهم بگین...
راستی بچه خوشحال میشم اگه حدسی درباره ادامه رمان دارین بهم بگین...ممنون
*******

سعی کردم با نفس عمیق اون خاطرات گذشته رو از خودم دور کنم و به خودم مسلط باشم...با لبخندی که به زور زده بودم اما کم کم داشت واقعی می شد از مامان و بابا پذیرایی کردم....هه..
این وسط ارشا هم که مثلا خیلی شوهر خوب و نمونه ایی بود پارازیت می فرستاد:
-بهار جان عزیزم....خسته ایی بشین خودم پذیرایی می کنم.....
الحق که بازی گر نمونه ایی....بهار جان...هه...عزیزم!؟!؟!!؟تا دیروز که.....استغفرالله..... دِ اخه نمیاد بهت ارشا خان....قبلا هم ای نحد بازیگریت رو نشونم دادی....البته خوب بود...حس می کردم مامان دیگه نگاهش مثل همیشه مشکوک ونگران نبود...و این کمی...فقط کمی و مقدار ناچیزی دا غم زده و پیرم رو اروم می کرد...
هنوز چند دقیقه از مستقر شدن مامان اینا نگذشته بود که دوباره ایفون به صدا در اومد....اینکه دفعه ارشا ایفون رو جواب داد....ارام اینا بودن.....
دوباره همه شروع کردیم به احوال پرسی…ارام و شوهر رضا و بچشون ارتام که الان 5 سالش بودو البته عاشق من.....یک زندایی بهاری میگه ادم دلش غش نیره...حالا خوبه..انقدر بچه باهوش و زرنگی هر دفعه میاد یه کلمه جدید یاد گرفته...
با لبخندی بسی واقعی جلو رفتم و بعد از مامان و بابا ارام رو تو بغلم گرفتم...محکم فشارش دادم...بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم داشتم تو دلم خدا رئ شکر می کردم که مثلم مامان ابرو ریزی در نیاورد که ارتام از اون پایین که من رو گرفته بود محکم زد تو پام و گفت:
-زندالیی بهار....ول تون مامانممووو...ابلموشش کردی....
ناگفته نماند که خود ارامم تو گوشم هر مدل شحف بلد بود به جد و اباد من و شوهر می داد...اخه یکی نیست بگه دخمر خانوم..شوور داداش شماست..هر چی گفتی برگشت به خودت...والا...
کلا نمی فهمن که من چقدر دلم براشون تنگ شده و چقدر تنگ خواهد شد....خو واسه همین فشارش دادم دیگه..
روبه رضا هم سلام مختصری کردم..بنده ی خدا حتی سرش رو هم بلند نکرد...همه دعوت به نشستن کردم که ارتام از اون پایین شلوارم رو کشید و با همون لحن با مزده اش گفت:
-زندالییی.زندالیی بهار....بغلم تون....
با عجز نگاش کردم که فقط جوابش نگاه گیجش بود...اخه بهار نفهم این بچه می فهمه تو چی میگی!؟پوفی کردم و دستم زدم زیر بغلش و بلندش کردم..همین که ارتام 5 ساله رو بلند کردم کمرم یه صدایی داد:
-تق....
اما انقدر همه درگیر بودن که هستی هواسش به صدای کمر من نبود...خلاصه با کلی زور و زحمت نشستم..
تو دلم با خودم غر زدم:
-وایب حالا تا ارتام پیشمه که نمی تونم از جا پاشم پذیرایی کنم...
نگام رو کشیدم سمت ارشا شاید اون به کمکی کنه.اما اونم گرم و گفت و گو با رضا بود....اه..خودم باید دست به کار شم...
با لحنی اغوا گرانه گفتم:
-عزیزم..میری بغـ*ـل داییی؟!؟!!ببین چقدر دلش برات تنگ شده....بدو عزیزم...منم از بقی پذیرایی کنم..هوووم!؟
لباش رو غنچه کرد و از بغـ*ـل بیرون پرید....رفت اویزون ارشا شد.....والاا اینه....بچه جون برو اویزون داییت شو نه من...خو چیه؟!اونم مرده....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    خلاصه وقتی کمی به کمر داغونم استراحت دادم شروع کردم به پذیرایی دوباره ز ارام اینا....همین که سینی چایی رو جلو رضا گرفتم ایفون دوباره به صدا در اومد...بقیه پذیرایی رو سپردم به ارشا و خودم رفتم ایفون رو جواب بدم...برای با سباره گوشی داشته شد و گفتم:
    -بله؟!
    -عروس خوشکلم..بهار جان ماییم..اومدیم حسابی از دستبخش خوب تک عروسم بخورم و چاق شم...
    خندیدم و گفتم:
    -بفرمایید بالا نسرین جون....بفرمایید پدر جان...
    خلاصه نسرین جون و بابای ارشا وارد شدن که همه برای بار سوم قیام کردن به احترام مهمون ها جدید...هنوز چند ثانیه از نشستن و پذیرایی از همه نگذشته بود که برای چهارمین ایفون به صدا در اومد....چون تو اشپزخونه بودم جواب دادم....در زدم تا اونم وارد شه...به منظور استقبال به سمت در خونه رفتم چند منتظر موندم چند ثانیه بعد اسانسور رسید بالا و باربد با اخم از اون پیاده شد...
    زل زدم تو چشماش و گفتم:
    -به به باربد خان....(از جلو در کنار رفتم)سلام....خوش امدی....بفرماااا.....
    سعی کردم لبخند بزنم که فقط جوابش لبخند بود.....خدا رو شکر ازتوی سالن بهمون دید نداشتن...بدون اینکه جواب سلامم رو بده از جلو رد شد.....اما لحظه اخر بازوش رو گرفتم ونگهش داشتم...تو گوشش زمزمه کردم:
    -به قول شما من خ*ر*ا*ب...من ه*ر*ز*ه.......تو که بچه خوب بابایی جواب سلام واجبه.....از اون تربت تو دستت خجالت بکش.....
    و بازوش رو رها کردم و به سمت اشپرخونه رفتم.....دلم رو بد سوزونده بودن....بابا حق داشت.....اره خودم رو گول می زدم که بابا حق داشت و بزرگ ترِ..نمیشه که جلو روش ایستاد.....اما باربد چی!؟!؟!باربد که از همه چیز من خبر داشت....چطوری میتونه با من اینطوری کنه....چطوری....خدایا داره خم میشه...به خدا داره کمرم خم میشه.....برای بار چندم تو اون روز سعی کردم با نفس عمیق خودم رو کنترل کنم...برای ارامش قلبم چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه وار الهی اعظم بلا رو گفتم..الحق که ارام بخش بود الحق که ازاد کننده حصار بود ....هر چند دل و روح.....چایی ریختم و روی اپن قرارش دادم.....بلند گفتم:
    -ارشاویر خان...میشه زحمت اینا رو بکشی....
    لبخندی برای خالی نبودن عرضه لبخندی روی لبام نشوندم که از اعماق وجودم بود....
    ارشاویر از جاش بلند شد و با لبخند گفت:
    -حتما خانومم....
    البته لبخند مصنوعیی که بد بهم دهن کجی می کرد...هه..بهار خانوم...تو از ته دل اون با فکر...اه خفه شو دیگه...هی زر زر می کنی..بذار کارم رو بکنم...پشت سر ارشا همرا با کیکی که خودم درستش کرده بودم و با خامه فرم گرفته وژله یه تزئین حسابی کرده بودم و خوشکل قاش قاش تو دیس شیرینی خوری چه بودمش به سمت سالن رفتم..پشت سر ارشاو شروع کردم به تعارف کردم و اول از همه بابای ارشا خم شدم و با لبخند گفتم:
    -بفرمایید پدرجان.....
    لبخندی زد و گفت:
    -از اون کیکی ویژه هاست!؟!؟!
    خندیدم و گفتم:
    -بله..همونایی که شوما مردا عاشقشین....
    هر دو مون با هم خندیدیم....بعد از پدرجان به سمت بابای خودم رفتم....خم شدم جلوی بابا و اروم گفتم:
    -بفرمایید بابا...از همون کیکاس که دوست دارین....
    بدون اینکه بابا به چرب زبونی تک دخترش که جلو خم شده بود توجه کنه یه تیکه کیک برداشت و دوباره مشغول صحبت باکناریش که رضا بود شد...
    از جلو بابا کنار رفتم و جلو نسرین جون و مامان خم شدم.....بعد از تعارف به رضا و ارام و یه تیکه قاچاقی که به ارتام دادم به سمت باربد رفتم....جلوش خم شدم و سعی کردم از اون لبخندا که چال محو کوچیک گونه ام رو اونم که به ح=خاطر لاغر شدم محو شده بود نشون تک داداشم بدم:
    -بفرمایید داداشی....
    پوزخندی زد و همونطوری که یه تیکه بر می داشت گفت:
    -من از اون موردای تکت نیستم که لبخند تک برام میزنی...
    چشمام رو بستم....روی هم فشار دادم......لبام رو از محکم به هم فشار دادم که حس کردم کبود شد...چشمام رو باز کردم و دلگیر به مامان نگاه کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    فقط مامان توی این جمع حرف من رو میفهمید....تنها مامان بود که قبول داشت اینا اشتباه میگن...تنها مامان بود که به باربد چشم غرنه رفت و با لبخند مهربون مخصوص خودش به من نگاه کرد....دلم می خواست فریاد بزنم مامان دارم دق می کنم....همه امید به زندگیم..همه شوقم واسه ادامه این زندگی نکبتی ور ازم میگیره.....مامان دارم داغون میشم زیر بار این تهمت ها....زیر بار سردی نگاه بابام....پدری که هر وقت من رو میدید محال بود محکم بغلم نکنه...محال بود محکم گونه ها زبرش رو نبوسم...محال بود وقتی باربد رو می دیدم باهاش کل کل نکنم...محال بود اخرش با خنده و شوخی از هم جدا نمی شدیم...محال....ولی الان تمام اینا شده ارزوش محال تو بهار خانم...باید بسوزی بسازی..کی براش مهم بهاری هست.یه بهاری هم سهت که دلش میشکنه...دلش میسوزه....
    تنها کاری که می تونستم تو اون جمع انجام بدم این بود....تمام محال ها...تمام ارزوهای زندگیم..تمام خواسته های نشدنیم رو بریزم تو چشمامو و زل بزنم به مامان سوگند..هه..مامانم سرش رو پایین انداخت..از چی؟!چرا؟!از شرم نگاه من..از شرم نگاه کردن به من!؟تحمل نگاهم رو نداشت!؟چی!؟ نگام رو موشک کردم سمت باربد که هنوز با پوزخند به من زل زده بود....
    موشک نگام با موفقیت بهش برخورد کرد..جا خورد....یکه خورد و تو بهت عمیقی فرو رفت..مردمک چشماش لرزید و نگاهش شد همون باربد مهربون که اون روز توی باغ با تمام وجود غم هام رو به اغوشش دعوت کرد....توی گوشم زمزم کرد بهار گریه کن تا خالی شی....گریه کن...
    سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم..کمی اطرف ور از نظر گزروندم...کسی حواسش به من و حال خوابم نبود...اما...ارشا..زل زده به من....نگاش مهربون بود..مثل همون موقع ها....مهربون..لبخندی زد و اروم زیر لب گفت:
    -اروم باش بهار...
    معجزه کرد شاید این جمله زوری که به خاطر جمع بود..اما اون لبخند و نگاه گرمش چی!؟گرم و سوزان..همون شد اب رو اتیش اروم گرفتم و با لخبندی نصب و نیمه کنار جا گرفتم...اشت صحبت می کرد اما همین که نشستم دستش رو گذاشت پشت سرم روی مبل...حس خیلی خوب و معرکه ایی ور بهم القا می کرد این نمایش...نه این تاتر در ظاهر واقعی....اروم در گوشش گفتم:
    -کیک میخوری!؟!؟
    سری تکون دادو یشقابش رو جلوم گرفت...چند تکه تو بشقاب گذاشتم....قرارش دادم رو پاش..چایی که هووز تو سینی نخورده مونده بود رو برداشتم..با چنگال اضافی رو میز شروع کردم به خوردن کیک...ارشا هم بدون ذره ایی تعجب کیکی می خورد چایی هم پشتش و به حرفای بابا و رضا گوش می داد..گاهی هم شرکت میکرد....
    داشتم ته چاییم رو خورت می کشسدم که یهو نگام به ساعت افتاد..... اوه اوه اوه..نه و نیم بود...پاشم غذا رو اماده کنم...بکشم غذا رو دیگه....از جام بلند شدم وبه سمت اشپرخونه قدم برداشتم...پشت سرم ارام از جاش بلند شد که بیاد کمک همون جا جلوش رو گرفتم و گفتم:
    -ارام عزیزم کمک خواستم صدات می کنم...تعارف که ندارم با تو دیگه...
    به ناچاری سری تکون داد و گفت:
    -باش..ولی قول دادیااا حتما صدام کن....
    نشوندمش سر جاش و گفتم:
    -باشه عزیزم صدات می کنم.....
    به سمت اشپرخونه حرکت کردم......تا پام رو تو اشپرخونه گذاشتم و سر قابلمه رو برداشتم تا چکش کنم گوشیم زنگ خورد...
    امیر بود تلفن رو گذاشتم روی اسپیکر و اروم گفتم:
    -سلام امیر...داداش مهمونا تو سالن نشستن اروم صحبت کن...
    اروم و حالت پچ پچ گفت:
    -سلام بهار خانوم..چشم اروم صحبت می کنم....خوبه!!؟!
    -اره خوبه..کاری داشتی زنگ زدی!؟!!
    من من کنان گفت:
    -اووووووووم....اوم...میگم....بهار....من....
    کلافه گفتم:
    -امیر مثل ادم حرفت رو بزن.....حال ندارم...
    شروع کردم به کشیدن برنج...دوبار من من کنان گفت:
    -بیین بهار....اووووم.....یه چی میگم هل نکن خوب...اصلا مهم نیست اما.....
    کلافه و عصبی گفتم:
    -امیر.....مثل ادم حرف بزن..اینطوری که تو حرف می زنی بیشتر هول می کنم....
    سومین دیس برنچ رو برداشتم و شروع کردم به کشیدم......
    امیردرنگی کرد و تند گفت:
    -تو پرونده ها اختلاف حساب پیش اومده موجودی خیلی زیادی کسر شده......
    دست از کار کشیدم....برگشتم سمت تلفن...همون لحظه رضا داخل اشپرخونه شد....
    بدون اینکه سر بلند کنه گفت:
    -بهار جان میشه یه لیوان اب ولرم بدی واسه ارتام....
    نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    -ببخشید رضاجان..الان....
    امیر از اون ور تلفن اروم گفت:
    -اااا..به اقا رضا سلام عرض شد.....حال شوما داداش...کم پیدایی....
    رضا لبخندی زد و گفت:
    -سلام امیر جان خوبی!؟!؟صنم خانوم خوبن؟!!؟!
    بین حرف زدن اینا لیوان رو پر کردم و گذاشتم رو اپن...رو به امیر گفتم:
    -امیریه بار دیگه بگو چی گفتی !؟!؟!اختلاف حساب اونم تو شرکت من؟!؟!!؟
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    بچه ها سلامیی دوباره
    امید وارم تا اینجا مورد پسند بوده باشه و جذبتون کرده باشه..
    یع سوال:
    نظرتون درباره برخورد بهار با باربد چیه؟!
    رفتارش درست بود!؟
    ممنون میشم حتما جوابم رو بدین کجکاوم نظر شما رو بدونم..
    سپاس

    ******
    دوبار من من کردن امیر خان شروع شد:
    -اووووووووم...می دونی بهار....اومممم...یه اختلاف حساب خیلی بزرگ پیش اومده....اگه من درست محاسبه کرده باشم حتی نمی تونیم حقوق کارمندای رو کامل بدیم یه برسه به وام و اضافه حقوقشون...
    بهت زده گفتم:
    -چی میگی امیر...از کجا یهو اومده این اختلاف حساب هنگف!؟!؟!
    -بهار ببین من و صنم الان جلو در خونتونیم....بیا پایین....
    سری تکون دادم و گفتم:
    -خیلی خوب..الان میام....بیاین تو پارکینگ....نگهابان میشناستتون......
    گوشی رو قطع کردم و تازه یادم افتاد رضا تو اشپرخونه اس.....
    نگاه بهش انداختم و گفتم:
    -وای ببخشید رضا جان....چیز دیگه ایی هم میخوایی!!؟!؟!
    سری تکون داد و گفت:
    -قضیه چی بود؟!!؟
    سری تکون دادم همونطوری که بقیه غذا و می کشیدم گفتم:
    -خودت شنیدی که...
    -مگه هر هفته چک نمی کردی!؟!؟!
    سری تکون دادم وگفتم:
    -نه این هفته ها سرگرم یه پروژه های بزرگ بودم که سرشار از سود دهی بود....هم سر خوردم شلوغ بود هم امیر تمام وقت داشتیم کارا رو انجام می دادیم..اصلا به فکرمم نمی رسید ممکنه کسی منتظر فرصت باشه.....
    خورشت ها رو هم کشیدم ولیوان اب رو دادم دست رضا و گفتم
    -ببخشید حواسم نبود....بشین پیش بقیه مردا....
    جلوی اُپن رفتم و رو به ارام گفتم:
    -ارام جان عزیزم میشه بیای!؟!؟
    از جام بلند شد:
    -حتما عزیزم...
    وارد اشپرخونه شد:
    -جانم کاری داشتی؟!؟!
    جلو رفتم و اروم گفتم:
    -عزیزم ببین من یه کاری برام پیش اومده.......باید یه سر برم پارکینگ زود برمیگردم....لطف کن غذا روی میز رو بچین شما شروع کنید به خوردن من سعی می کنم زود بیام....به ارشاویرم بگو....ممنتظر من واینستین غذاتون رو بخورین...
    ارام مطیع سری تکون داد...برگشتم سمت در اشپرخونه دیدم رضا هنوز ایستاده داره من رو نگاه میکنه...کلافه گفتم:
    -تو چرا هنوز اینحا ایستادی!؟!؟!
    -منم باهات میام باهات....هم پلیسم هم وکیل تو و شرکت.....
    بلاجبار سری تکون دادم....بدون اینکه کسی متوجه بشه همراه رضا از خونه زدیم بیرون...چندثانیه بعد از ارسانسور پیاده شدیم...
    به سمت پارکیسنگ رفتم و در اولین نگاه امیروصنم رو داخل پارسشون تشخیص دادم...
    به همراه رضا به سمتشون رفتیم...تا امیرمتوجه ما شد همراه چنتا از پرونده ها و همچنین صنم از ماشین پیاده شدن..هر دو جلو اومدن و سلام دادن و ما هم جوابشون رو دادیم...
    امیر با رضا احوال پرسی کرد و شروع کرد به دلقک بازی در اوردن....خیلی جدی روبه امیر گفتم:
    -داداش من بالا 10 نفر رو نگه داشتم....زود بگو کارت رو برم....
    امیر با ترش رویی گفت:
    -الان نگران مهمونیتی..اگه نتونی مبلق کلاه برداری رو به دست بیاداری و اون شخص رو پیدا نکنی ورشکسته میشی و کلی بدهی بالا میاری...خیلی ریلکسی بهار...خیلی...اصلا..اصلا حواست هس فردا دتا چک داری؟!پس فردا و هفته دیگه هم همینطور اونا رو می خوایی چی کار کنی!؟
    دستم رو جلوش گرفتم و ترش رو تر از خودش گفتم:
    -امیر بس کن....پرونده ها رو بده ببینم...کلافمم نکن لدفا با این حرفات داداش..
    پرونده ها رو روی کاپوت ماشین گذاشت..به همراه رضا و امیر دوباره شروع کردیم به حساب و کتاب کردن.....کاملا درست بود از چنتا قرار داد مقدار خیلی زیادی از مبلق اصلی کخ تو قرار داد نوشته شده بود کسر شده بود و تو پرونده ثبت شده بود......
    کلافه خودکار رو پرت کردم روی کاغذا و گفتم:
    -کاملا درسته و بی نقصه اما خیلی داغون ضایعس....می خواسته ضریه بزنه....حالا اینا کار کیه!؟!؟یعنی این پرونده ها زیر دست کی بوده!؟!؟!
    امیر سرش رو انداخت پایین و گفت:
    -متاسفانه زیرِدست خسروی......
    مات و مهبوت زل زدم به امیری که سرش رو از ناراحتی پایین انداخته بود....یه ان قلبم تیر کشید از شنین حرفش.....یکی از دستام رو گرفتم به ماشین دست دیگه ام رو روی قلبم فشار دادم....
    سریع صنم زیر بغلم رو از روی چادر گرفت تا پخش زمین نشم....اما پسش زدم و شگفت زده گفتم:
    -اخه...اخه چطور ممکنه؟!!؟!اقای خسروی؟!!؟!وای خدا.....
    باربد:-رضا!؟!؟چی کار دارنی می کنین شما ها اینجا؟!!؟
    هر سه نفرشون برگشتن سمت باربد اما من نه....برای من انگار زمان ساکن شده بود....هیچ کس حرکت نمی کرد و من زل زده بودم به پرونده و کاغذ ها که به وسیله باد به رقـ*ـص در اومده بود....
    متوجه نشدم رضا چه جوابی به باربد داد اما شنیدم که باربد با بی رحمی تمام گفت:
    -معلومه پول حروم هیچ وقت نمیونه....
    هم زمان دهن رضا همراه با برق سیلی من که روی گونه ها باربد خالی می شد باز شد.....
    باربد و صنم همزمان اروم زمزمه کردن:
    -بهار....چی کار کردی؟!!؟
    اما من تو دنیای دیگه بودم..دلم پر بود..پر از همه...پر از هر کسی که بهش محبت می کردم و با دشمنی و خنجر ازپشت جوابم رو می داد....
    دستم رو به حالت تهدید بالا اوردم و با تمام ناراحتی شکستی قلبم توی این چند وقته گفتم:
    -بی غیرت من به درک......من برم بمیرم اینا تمام زحمات شهابه....باربد هیچ وقت این رو نخواستم هیج وقت این رو نگفتم اما الان می گم چون بد دلم رو سوزوندیم بد خیلی بد..امید وارم یه روز به حدی شرمنده باشی از این حرفات که نتونی تو چشمام نگاه کنی....امید وارم....از ته دل دارم اینم رو از خدا میخوام....باربد بتت تو دلم شکست دیگه هیچی برام نیستی هیچی.....هر چی به دهنت میاد بگو برام اندازه پچیزی هم ارزش نداره.....تو این چند قوت حرمت شکستی اما هیچی نگفتم..الانم که ایم سیلی رو خوردی از روی حرفایی که از روی نادانیت بهم میزنی و دلم رو میسوزی نبود از روی حرفی که زدی بود....
    مات و مهبوت به من زل زده بود.....در نظرم دیگه هیچی نبود...هیچی...ینا رو گفته بودم اما دروغ بود...اینا درد هایی بود که روی دلم تلنبار شده بود و به زبون اوردم...اما همچنان باربد برام همون داداش دوست داشتیم بود...
    بی توجه به باربد برگشتم سمت امیر و همونطوری که محکم تر سـ*ـینه سمت چپم رو با دست راستم فشار می دادم رو به امیر گفتم:
    -میاد شمال با ما!؟!؟
    فقط سری تکون داد.....
    بدون اینکه حرف دیگه بزنم خود رضا گفت:
    -می دونم چی کار کنم...فقط می رین ویلای....
    فقط سر تکون دادم که خودش گرفتو ساکت شد...رو به امیر و صنم با لحنی جدی گفتم:
    -بیاین بالا شام...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سری تکون دادم و تعلل نکردم...به سمت پله اه دویدم و تمام پله ها رو بالا رفتم..قدم به قدم....پله به پله که بالا می رفتم و گله می کردم.....خدا...من تباهـ*کاری نکردم...من بد نبودم..خدا دست از پا خطا نکردم اما باید تحمل کنم..تحمل کنم زخم زبون...طعنه تهمت...از زبون پدر..که نزدیک ترینه..از زبون برادر که کل زندگیم بود...
    یه واحد خودمون رسیدم..تک زنگ زدم..بعد از چند ثانیه ارشا در رو باز کرد و اروم جوری که کسی نشنوه گفت:
    -کدوم گوری هستی یه ساعت..همه منتظر تو ان...
    اما بی توجه کنارش زدم...سر و وضعم رو مرتب کردم..دوتا بشقاب و مخلفات واسه صنم و امیر اماده کردم...با لبخدی که شدت نمایشی و مصنوعی به سمت سفره که قسمنی از سالن خونه روی زمنی پهن شده بود رفتم..رو به بقیه عذرخواهی رکدم و گفتم:
    -بفرمایید غذاتون رو میل کنید..الان بقیه ام میان..شما میل کنید..تعارفرو هم کنار بزارین...
    همون لحظه زنگ در به صدا در اومد....به مسی اجازه ندادم از جا بلند شه خودم سریع بلند شدم رو در رو باز کردم....اول صنم...رضا....امیر و در اخر باربد وارد شد..حتی نیم نگاهی هم بهش ننداختم....پشتم رو بهش پشت سر امیر به همراه بقیه وارد سالن شدیم رو به بقیه گفتم:
    -بفرمایید این از بقیه حالا تعرف نکنید و راحت غذاتون رو میل کنید...
    بعد از کلی تعارف تیگه پاره کردن بالاخره افتخار دادن وشروع کردن به خوردن...سکوت عجبی حکم فرما بود که فقط با برخورد قاشق و چنگال ها و تعارفات من به بقیه شکسته می شد...
    بعد از پایان غذا..مامان ها ر به زور فرستادم روی مبل بشینن و استراحت کنن...بابا هم که فداشون شم اصلا به روی خودشون نیاوردن...راحت رفتن نشست و شروع کردن به صحبت کردن....
    با بچه ها سفره رو جمع کردیم...صنم و ارام اشغالا رو از پشقاب تمیز می کردن..من و باربد و ارشا هم سفره رو جمع می کردیم و وسایل رو به اشپزخونه منتقل می کردیم و در اخر امیر و رضا رو فرستادیم ظرفا رو بشورن...
    به کمک دخترا ژله ایی که از قبل اماده کرده بودم رو تقسیم کردیم..اول از همه سهم مامان بابا ها رو بردم..بعد از اون برای خودمون که تو اشپز خونه نشسته بودیم و هر از گاهی از دلقک بازی های امیر با شیطونی های زیر زیرگی رضا خنده ها مون از اشپزخون پا فراتر می گذاشت گذاشتم...
    همین ما قاشق برداشتیم کمی از ژله بخوریم امیر با لحن پر عشـ*ـوه و ناز خرکی گفت:
    -وا!خاک تو سرم....من و شوشوم ور فرستادین ظرف شستن خودتون داری میلونبوین..
    مثل کولی های سلیطه ادامه دا:
    -وایی الیه تو گلو تو گیر کنه...خفه شین..اما بپره بیرون زنده شین...اما از ترس خفه شدن سکته ناقص یزنین.....
    اومد ادامه بده که صنم یکی زد تو سرش و گفت:
    -مثل امد ظرفا رو بشور که رفتیم خونه حسابت رو می رسم....
    امیر با ترسی ساختگی دست کفیش رو دور بازوی رضا حلقه کرد و پر عشـ*ـوه گفت:
    -شووور ببین می خواد زنت رو بزنه....ایــــــــــــش...
    خلاصه این ور پریده انقدر دلقک بازی در اورد که اگه می خواستیمم نمی تونستیم راحت ژله بخوریم..اون دوتا هم ظرفاشون رو شستن و اومدن کنار ما با خنده ژله خوردیم...
    ارشا و باربد کنار هم رو به روی ارام و صنم روی میز غداخوری اشپزخونه نشسته بودن...هر از گاهی از دلقک بازی های امیر ریسه می رفتن...تمام سعی ام بر این بود که موقع خنده نگام رو به باربد نندازم اما مگه می تونستم..می تونستم دل از اون چاله....نه چاه های باربد بکنم...
    نکنه جالب اینجا بود بعد از کلی وقت که صنم سعی در خاموش کردن احساساتش داشت امشب حس کردم کمی جلو باربد مغذبه و زیر چشمی حواسش بهش هست..
    خلاصه بعد از خوردن ژله کنار بزرگ تر ها تو سالن نشستیم کم کم همه ساز رفتن رو کوک کردن و مردا هم کی می زدن....نیم ساعت بعد خونه خالی از مهمون شد...اجازه ندادم صنم و امیر برن..امشب پیش خود میموندن بهتر بود...هم کمی دوباره با امیر پرونده ها رو زیر و روی می کنیم هم کمی صحبت کدن با امیر دلم رو باز می کنه...
    ارشا کمی کمک کرد...ته تهش این بود که بشقاب ها رو گذاشت رو اپن..اروم شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت...امیر رو فرستادم پایین وسایل مورد نیازشون رو واسه یه شب خوابیدن بیاره و همچنی پرونده ها...
    با کمک صنم خونه ور کاملا مرتب کردیم..دست هر دوتامون تند بود و کارامون زود انجام مید....
    وقتی کارمون کاملا تموم شد صنم ور فرستادم بخواب..خستیگی از سر و روی می بیار...البته به چند دقیقه هم نرسید که چراغ اتاق من که قرار بود صنم امشب اونجا باشه خاموش شد...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    در خونه رو باز گذاشتم تا امیر اومد در نزنه..هم صنم خوابیده بود هم ارشا..
    چند دقیقه روی مبل نشستم...سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشماش رو بستم...
    چند دیقیه نگذشته بود که در خونه با صدای اروم بشته شد و بعد از اون صدای در اوردن کفش...امیر باید باشه...چند ثانیه بعد صدای اومد که اروم گفت:
    -بهار..خوابیدی!؟
    چشمام رو باز کردم و گفتم:
    -نه بیا..بیا اینجا بشین دوباهر اینا رو چک کنیم...
    شروع کردیم به هم چک کردن دوباره پرونده ها..فکر کنم یک ساعتی گذشته بود که امیر گفت:
    -بعد از اینکه تو رفتی بالا رضا با خشم رو به باربد گفت:رفتارت خیلی...چطور از چیزی که خبر نداری حرف میزنی...انقدر بیخیال هستی که با شنیدن به حرف...یه فیلم..یه عکی درمورد بهار سوءظن نسبت بهش پدا کردی...حالا بیخیال..کاری به این حرفان دارم...دارم جلئ این دوتا...به ما دوتا که بهت زده وایساده بودیم اشاره کرد و گفت:بهت می گم...غرور جلو این دوتا از بین رفته..این رو یادت باشه که چرا..چون همیشه زطود قضاوت کردی...نیش زدی زخم زدی و این شکستن غررو برات لازم بود که بفهمی....
    بین حرف امیر پریدم و گفتم:
    -بست کم امیر...من کار اشتباهی کردم که جلو شما غرور اون رو شکستم و همچین رضصا که دبترش کرد..اگه من میخواستم صبوریم ور از دست بدم..باید تو خلوت جلوش وامیستادم...نه جاو دوتا غریبه اونم وایه باربد...
    سری تکون دادم به طرفین و بی خیال گفتم:
    -وللش...بشین کارمون رو بکنیم.....
    یک ساعت که گذشت امیر رو فرستادم اتاق مهمان تا بخوابه..خودم مشغول شدم....درست بود...همه چی درست بود به غیر از پرونده ها یی که از بخش خسروی بیرون میاد....و این یعنی افتضاح..
    کارم که تموم شد چند دقیقه ساکت فقط زل زدم به پرگه ها و پرونده ها...
    ناله کردم:
    -خدایا....اخه چرا؟!!؟!تا ارنج دست عسلیم رو کردم تو دهنش گاز گرفت....خدایا....چی بگم جز شکرت...
    -تو هنوز بیداری؟!!؟
    با صدای ارشا از جا پریدم...دستم رو گذاشتم روی قلبم و اروم هینی گفتم.....
    با صدایی اروم گفتم:
    -امروز نیت کردی من رو بکشی...این دوباره از صبح تا حالا.....
    حس کردم لبخند زد...اما چون تو تاریکی ایستاده بود فقط خودش رو یم دیدم صورتش ور نه....
    اروم قدم برداشت به سمتم....کنارم جا گرفت و گفت:
    -مشکلی پیش اومده تو کارای شرکت!؟!؟!
    پوزخند زدم و گفتم:
    -اره...دارم ورشکسته میشم....باحاله نه!؟!؟کسی که هر کاری خواست واسش کردم....گفت مادرم مریضه پول لازمم...وام دادم بهش بدون سود...خارج از نوبت....حرمت دادم بهش تو شرکت و شد مسئول یکی از بخش های اصلی.....خونه بهش دادم....با کرایه و اجاره خیلی کم......خــ ـیانـت کرده....حالا خودم هیچی...فرد مورد اعتماد شهاب بوده....حتی با خانوادش اشنایی دارم....چطور انقدر راحت همه نامردی میکنن؟
    سرم رو برگردوندم سمتش و زل زدم تو چشماش و گفتم:
    -الان به نظرت حقمه!؟!؟!حقمه این همه زجر بکشم....به خدا حقم نیست....نیست.....
    سرم رو انداختم پایین و تکیه دادم به مبل....چند ثانیه گذشت....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -پاشو برو بخواب...فردا می خوایی رانندگی کنی...برو بخواب....
    از جاش بلند شد و گفت:
    -خودت چرا نمیری بخوابی؟!!؟
    روسریم رو از سرم در اورده بودم و موهام رو دور تا دورم افشون کرده بودم...چنگی تو موهای افشونم کشیدم و گفتم:
    -صنم تو اتاقم خوابه...در ضمن(پوزخندی زدم)فایده نداره...جز کابوس هیچی تو خوابای من نیست..برو بخواب.....
    فقط سری تکون داد و رفت...هه..چه توقعی دارم...نه واقعا بهار الان چه توقعی داشتی...توقع داشتی بیاد بگه نه عشقم...بیا تو تخت من بخواب..من میام اینجا می خوابم...هه....
    دوباره سرگرم پرونده ها شدم...مثل دیووونه ها هزار بار یه چیزی رو چک می کردم....هراز بار....
    انقدر چک کردم و کردم که کم کم چشمام گردم شد و روی میز رو به روی روی زمین خوابم برد....
    *_* ^_~
    =_= >.<
    ^_- ^_+
    غلطی تو جام زدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم.....اوووووووووووم....چه تخت نرمی....گش و قوس نامحسوسی به بدنم دادم....اما یه ان فکرم کشید به دیشب...اووووووم...خب من که تو سالن خوابم برد...روی زمین.....الان کجام پس...روی تخت...خب...تخت خودم که فکر نمی کنم باشه...چون صنم روش خوابه.....امیرم که جرئت نداره به من دست بزنه....پس....کجام من....
    یه ثانیه نکشید که چشمام رو باز کردم و تو جام نشستم....
    نفس عمیقی کشیدم...تو اتاق ارشاویر بودم....با صداش نظرم بهش جلب شد...سمت چپم پشت میز تحریرش نشسته بود:
    -سلام...صبح بخیر...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    چشمام رو با انگشتم فشار دادم و گفتم:
    -سلام...ساعت چنده!؟!؟
    -5و نیم صبح....
    زل زدم به چهره بیخیالش و گفتم:
    -من اینجا چی کار می کنم...تا جایی که یادم میاد تو سالن بودم...(خمیازه بلند بالایی کشیدم)
    شونه ایی بالا انداخت و گفت:
    -گفتم کمرت درد میگیره می خوایی رانندگی کنی...
    سری تکون دادم و زیر لب ممنونی گفتم...یهو دوباره نگام روی ساعت اتاقش فقل شد..کمی نگاش کردم..هنوز ویندوزم بالا نیومده بود...سیستم کامل روشن نشده....کم کم واسم واضع شد...اووم...ساعت 5 و 35 اس....اووووووووووم......کی افتاب می زنه!؟6.........
    -وایی نمازم...الان قضا میشه...
    از جام پریدم و خودم رو تو دستشویی انداختم و سریع وضو گرفتم....صنم تو خواب عمیق بود...دلم نیومد بیدارش کنم....
    سجاده ام رو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز صبح.....
    سلام نماز رو که دادم سجده شکر رفتم...همون طوری که ایه الکرسی زیر لب زمزمه میکردم از جام بلند شدم به سمت تخت رفتم و اورم صنم رو صدا زدم:
    -صنم....عزیزم.....صنم خانوم...پاشون تا نمازت غضا نشده..پاشو ابجی جونم....
    غلطی زد و چشمام رو محکم مالید و اروم و خمـار گفت:
    -سلام بهار....صبح بخیر...
    اورم گفتم:
    -سلام عزیزم...صبح تو هم بخیر...خانومی پاشو نمازت رو بخون دوباره اگه خواستی بخواب...پاشو خانومی...
    به روز خودت رو روی تخت کشید و تو جاش نشست...اروم گفتم:
    -بیداری؟!!؟!
    سری تکون داد....
    ازش دور شدم..همون طوری که دعای فرج رو زمزمه میکردم در اتاق امیر رو با تقه ایی باز کردم....اه بیا اینم که خواب بود...خدایا ببین ما با کی اومدیم سیزده به در....
    جلو رفتم و گوشه بالشش رو تو دست گرفتم..همون طور که اروم بالش رو تکون می دادم گفتم:
    -امیر...امیرخان...امیر داداش...امیر....پاشو نماز صبحت رو بخون..امیر....
    چشماش رو نیمه باز کرد و با لحنی خواب الود گفت:
    -بهار قضاش رو میخونم....خوابم میاد....
    محکم دوباره بالشش رو کشیدم و گفتم:
    -کوفت...پامیشی یا یه جور دیگه بیدارت کنم..نماز صبح که قضاش فایده نداره..پاشو ببینم...بچه پرو...
    همونطوری خواب الود گفت:
    -میگم مثلا چطوری می خوایی بیدرم کنی اگه بیدار نشم؟!!؟
    مرموز گفتم:
    -اون دفعه یادته تنگ اب یخ رو تو خالی شد!؟!؟
    تا حرفم رو شنید از جاش پرید و به سمت سرویس تو اتاق مهمان دوید....
    خندیدم و شروع کردم به مرتب کردن تخت...بالشش رو برداشتم و تکونش می دادم و جای به جاش کردم....یه ان حس کردم دستم به قسمت نم دار خورد...کمی فکر کردم...امیر عادت نداره تو خواب دهنش رو باز بزاره...دوباره بالش رو تو دستنم جا به جا کردم...
    ااا...اینکه رویه اش دوختته نشده..اما تا جاییی که یادم میاد من اینا رو دوختم....دوباره فکر کردم..زمزمه وار گفتم:
    -اصلا این رو بالشتی مال این اتاق نیست....پس....
    بدون تامل رویه رو از روی بالش برداشتم....از ترس پرتش کردم رو تخت....با چشمای درشت شده زل زدم به بالش خونی....
    همون لحظه امیر با غرغر و یه چشم باز یه چشم بسته از تو سرویس بیرون اومد...داشت به سمت کمد می رفت تا سجاده رو برداره که با حرف من خواب کلا از سرش پرید:
    -چند وقته خون دماغات ادامه داره امیر؟!؟!!؟
    با ترس برگشت سمتم...زمزمه کرد:
    -چی میگی بهار؟!!؟!خون دماغ...
    بین حرف پریدم و بالشت رو پرت کردم تو بغلش و بلند گفتم:
    -زر نزن و جواب من رو بده....
    کلا وقتی عصبانی میشیم ادب مدب میره لب کوزه ابش رو میخوره...سرش رو انداخت پایین..اب گلوش رو پر صدا قورت داد..
    به سمت در اتاق رفت و بستش....جلو اومد و گفت:
    -بهار..خواهش می کنم اروم باش...صنم میشنوه...
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -خیلی خوب....فقط جواب من رو بده امیر....
    -یه هفته قبل از اون جمعه که اومدیم خونه ات....حدودا 3 یا 4 هفته....
    توان از پاهام گرفته شد و افتادم رو تخت...پاهام اویزون بود و یکی از دستام ستون بدنم بود....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سریع جلو اومد و اروم گفت:
    -بهار خواهش می کنم اروم باش...عزیزم..خواهر گلم....تو رو خدا اروم باش به خدا به جون خودم چیز مهمی نیست...
    -همین الان میریم دکتر...
    کلافه گفت:
    -بی خیال بهار یه خون دماغ ساده اس که از خستگی توی این چند وقت دچارش شدم..همین...
    انقدر گفت و گفت وگفت تا تونست اروم کنه...
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -خیلی خوب اما بعد از اینکه از شمال برگشتیم باهم میریم دکتر حتی اگه نیومدی به زور می برمت....حالا هم پاشو نمازت رو بخون که الان قضا میشه....
    از اتاق بیرون زدم و دوباره وارد اتاق خودم شدم...صنم با چادر نماز گلگلی داشت نمازش رو می خوند....اروم زمزمه کردم:
    -من رو هم بگو صنم...
    به پایه تخت تکیه زدم و رو به قبله نشستم رو زمین....کتاب دعام رو باز کردم...شروع کردم به خوندن دعای عهد....بعد از اون دعای توسل و به تمام ائمه توسل کردم که هیچ وقت امیر و صنم که تنها همراهانمن اسیب نبینن....
    دعا توسل که تموم شد از جام بلند شدم دیدم صنمم پشت سرم روی تخت نشسته و داشته همراه با من دعا رو زمزمه می کرده...
    از تخت پایین پرید و محکم بغلم کرد...تو گوشم گفت:
    -بهار خیلی دوست دارم...خیلی زیاد..تو و امیر تنها افراد خانواده منین...
    خندیدم و زدم پس کلش و اروم تو گوشش گفتم:
    -بی شعور پس باربد چی میگیه این وسط...
    پوزخندی زد یه حرفم..اروم اضافه کردم:
    -همشون پشیمون میشن...صنم این قولی که من دارم بهت می دم..به روزی همه چی رو میفمه و پشیمون خواهد شد....
    فقط سر تکون داد....فقط....
    لباسام رو عوض کردم و لباسای بیرون پوشیدم...چادرم رو روی تخت پرت کردم و به صنم که همینطوری به من زل زده بود گفتم:
    -بابا تموم شدم..پاشو لباس بپوش صبحونه بخوریم راه بیوفتیم بریم...
    سری تکون داد..نگام رو ازش گرفتم از اتاق خارج شدم....یه صبحونه چهار نفره چیدم...گفتم شاید ارشاویرم بیاد بخوره...هه..چه خوش خیالم من...
    در اتاق امیر رو زدم و وارد شدم...حاظر و اماده روی تخت نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت...وقتی وارد شدم سرش رو بلند کردو نگام کرد..خندیدم و گفتم:
    -اا..تو که حاظری....بدو بیا صبحونه بعدم جمع کنیم و راه بیوفتیم...
    با خنده سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد به سمت اشپرخونه رفت....صنم رو هم صدا زدم بیاد صبحونه بخوره..در اتاق ارشا رو زدم که صداش اومد:
    -بله!؟!
    در رو باز کردم..هنوز پشت میز تحریری نشسته بود......اروم گفتم:
    -اگه خواستی بیا با ما صبحانه بخور...
    زل زد تو چشمام....چند ثانیه تو چشمای مشکیش زل زدم که از جاش بلند شد و جلو اومد...از جلو در کنار رفتم....همراه هم وارد اشپرخونه شدیم...امیر و صنم هر دو هم زمان با ورود ما از جا پریدن....هر دو هم زمان سلام دادن....ارشا اخم کرد و جواب سلامشون رو داد...
    همه دور هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن..حالا موضوع باحال اینجا بود که امیر و صنم با خجالت غذاشن رو میخوردن..مثل این بچه ها که اوی بارونه دارن با ناظم و مدیر غذا می خرودن..سر به زیر و با خجالت چایی بر می داشتن...نون رو تیکه تیکه می کردن و می خوردن...اما لب به چیز دیگه نمی زدن که اخر عصبی گفتم:
    -اه..مثل ادم کوفت کنید دیگه..انگار با اولشونه اومدن اینجا دارن غذا میخوردن..مثل ادم بخورین دیگه خسته شدم هی تعارف زدم...
    خلاصه با زور و ضرب غذاشون رو خوردن...سویج ماشین رو بهشون دادم تا هم ساک من رو ببرن هم وسایل خودشون رو بزارن صندوق ماشین من...اونا هم از ارشاویرخدافظی کردن رفتن...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    رو ارشاویر گفتم:
    -شما کی راه میوفتین؟!!؟
    -تا چند دقیقه دیگه باربد میاد..ما هم راه میوفتیم...
    سری تکون دادم...چادرم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
    -منتظر میمونم باهم بریم...حداقل پشت سر هم باشیم....
    پشتم رو بهش کردم...اما صدای پوزخندش رو شنید و با تمسخر اضافه کرد:
    -که چی بشه؟!؟!
    بر گشتم سمتش رو با تندی گفتم:
    -غیرت تو و اون باربد خوش غیرت اجازه میده تک و تنها با یه دختر دیگه و یه پسر که هیچ کاری ازش برنمیاد تو بیابون ها سرگردون باشیم...امیر هست...اما اونقدر توان داره گـه اگه راه زن بهمون حمله کرد مقابله کنه.....
    پوزخند زدم...پشتم روبهش کرم....چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همونطوری که به سمت در خونه می رفتم گفتم:
    -حاشا به غریت مثلا شوهرم و برادرم....دست مریزاد...جفتتون....هه
    از خونه بیرون زدم....در اسانسور رو باز کرم و خودم رو توش انداختم.....سعی کردم به هیچی فکر نکنم...دیگه نمی خوام...دیگه نمی خوام...خسته شدم...نمی خوام تو گذشته غرق باشم نمیخوام...نمیخوام...
    وارد پارکینگ شدم دیدم هنوز امیر و صنم درگیر جا دادن چمدون ها خودشون داخل ماشین ان....
    پوفف از دست این دوتا پت و مت....
    پشت سرشون قرار گرفتم و بلند گفتم:
    -خدایا...اینا ور شفا نده که من واقعا افسردگی می گیرم...
    هر دو به سمتم برگشتن...صنم عصبی موهاش رو داخل شال فرستاد و گفت:
    -برو باباب تو هم دلت خوشه ها..(به امیر چشم غرنه رفت)این من رو خل کرده..هی میگم اینجوری بزار جابشه میگه نه....میخوام اینجوری بزارم....پسره سرتق...
    پشتش رو کرد و رفت نشست تو ماشین...
    امیر چشماش رو روبه بالا چرخوند و گفت:
    -الان من این رو خل کردم یا این من رو!؟!؟!
    هر دو هم زمان خنده امون رفت بالا...با خنده گفتم:
    -الان هر دوتون من رو خل کردین....برو بشین راه بیوفتیم دیگه.....
    امیر هم سوار شد...داشتم می نشستم که در اسانسور باز شد و ارشا همراه با ساک کوچولوش بیرون اومد.....بی توجه بهش پشت فرمون نشستم و با سرعت زیادی ماشین رو به حرکت در اوردم....
    از اونجایی که هم صنم هم امیر به این سرعت ها بالا من عادت داشتن صنم ریلکس کمر بندش رو بست و اما امیر..اون ور یعنی پشت سرم و کنار گوشم هی وز وز میکرد:
    -تند برو...تند...برو دیگه...تند برو یکم صنم بترسه بهش بخندیدم....
    صنم یا چشمانی اتشین برگشت سمت امیر ودستش رو تو موهاش کرد و شروع کرد به کشیدن.....
    صنم از حرص جیغ میزد....امیرم برای اینکه مسخره اش کن جبغای زنونه می کشید.....
    منم که فقط قهقه می زدم به این خل بازیشون......
    نگاهی به ایینه جلوم انداختم....ابرو هام از تعجب بالا پرید...جانم!؟پورشه باربد!؟الان پورشه باربد پشت سر ماست وداره پا به پا همراه ما میاد!؟...نه...نه واقعا مثل اینکه به عیرتش برخورده....
    سرعتم رو کمی بیشتر کردم و به راهم بدون توجه به اون دوتا که پشت سرم میومدن ادامه دادم.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    نمیدونم چقدر گذشته بود که دستم امیر جلو اومد و سی دیی داخل سیستم گذاشت....بعد از چند ثاینه ماشین ترکید و اهنگ دییوونه شو ازتی ام بکس بخش شد...
    امیر صنم همراه با تمام قسمت ها اهنگ با صدای بلند می خوندن و به شر و ور ها میخندیدن...اما من برعکس اونا فقط قسمت ها مورد علاقه ام رو با صدای اروم زمزمه می کردم:
    پارتیمون امشب تو شهرک
    مامور بازی هم بشه به درک
    درا بستستو قفل قفلیم
    بیس تزریق می‌شه مثل مرفین
    چته چتی میگی‌ قصه گفتیم
    آره کره‌ خوری میدیم پسته مفتی
    واسه همین همه بالا پایین می‌پرن
    با زمین قهرنو بالا بیشترن
    یه دسته دور بهم قدرت میده
    با یه رقصه نور که بهم جرات میده
    من گیجم بگو عشقم کیه
    اون چش سیاهه یا که چش رنگیه
    حکم بازا هی‌ بُر زدن
    بی‌‌بی مال من شد هی‌ دور زدن
    دی جی بازم خل شو
    دو سه پیک بزن چونکه فازم نول شد
    #####

    چند ساعت گذشته بود که یهو صدایی متعجب امیر رو شنیدم:
    -بهار....اون ماشین باربد نیست!؟!
    بدون اینکه به سمتی که اشاره می کنه نگاه کنم گفتم:
    -بله خودشونن...
    -چی شده همراه ما میان!؟!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -اقا به غیرتش برخورده....هه...
    *****
    8 ساعته به کوب دارم رانندگی می کنم....اصلا خسته نیستم اما خوب کمی گرسنه ام...صبحونه ام فقط یه چایی و بیسکوییت خوردم....همین....
    روبه امیر و صنم که طبق معمولداشتن تو سرو کله هم می زدن گفتم:
    -بچه ها..گرستنون نیست!؟!!؟وایسم برای ناهار....
    اون دوتا هم مثل بز سراشون رو بالا پایین کردن....همینطوری که گوشیم رو برمیداشتم زیر لب غر زدم:
    -با ادم که زندگی نمی کنم...یه مشت بز...
    شماره ارشا رو گرفتم...
    -بله!؟!
    تند گفتم:
    -می خوام وایسم واسه ناهار اگه خواستین شما هم بیاین....
    و گوشی رو قطع کردم...کمی جلو تر کنار ستوران بین راهی نگه داشتیم.....
    ***--***
    امیر دوید تو اشپر خونه و گفت:
    -بهار میایی تنهایی با صنم بریم ساحل یه اتشی راه بندازیم!؟!!؟
    لبخند زدم و سری تکون دادم....با خوشحالی بالا پرید و یه ایول گفت...با یع جست و پرش خودش رو به بیرون اشپزخونه رسوند...با ذوق به صنمم اطلاع داد...هر دو رفتن واسه حاظر شدن...
    چند دقیقه بعد هر سه تو ماشین نشسته بودیم و به سمت ساحل خصوصی ویلای خودم حرکت می کردیم....
    با کمک امیر یه اتیش درست کردیم و هر سه دورش نشستیم.....یکم گرفته بودم.....دیروز خسروی رو دادم دست رضا.....خیلی بهم فشار اومد...وقتی تو چشمام زل زد و گفت:
    -واقعا خوشحال از اینکه انقدر راحت تونستم بهت ضربه بزنم.....منتظر ادامه اش هم باش...این دومیش...م...
    توسط یکی از مامور ها کشیده شد و نتونست ادامه حرفاش رو به..اما همون چند جمله لگد محکمی به قلبم وارد کرد..همون قلبی که له شده بود....تا چند ساعت پیش قلبم فقط تیر می کشید و تنها تو اشپزخونه نشسته بودم....فکر می کردم..
    4روزه رسیدیم شمال....هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد....حتی ارشا و باربد هم هیچ برخورد خاصی باهامون ندارن..هیچی...نه خیلی صمیمی و گرم نه خیلی سرد و خشک...نرمال.....اصلا نمی دونم چی بگم...فکرم کار نمی کنه....خالیه و پوچه...چرا!؟
    با صنم من رو به خودم اورد:
    -بهار جان!؟!؟
    نگام رو از اتیش گرقتم و به صورت صنم سوق دادم:
    -جانم!؟!
    با تردید گفت:
    -اوووووووم...بهار دیروز اتفاقی داشتم از کنار اتاق ارشاویر و باربد رد می شدم که یه صدایی شنیدم..
    امیر کنجکاو پرسید:
    -صدا!؟!چه صدایی!؟!
    -صدای ارشاویر...داشت با تلفن حرف می زد و تلفن هم روی اسپیکر بود و صدای کاملا بیرون میومد...
    امیر مشتاق تر پرسید:
    -خب؟!؟!خب؟!!؟چی می گفت!؟!؟!؟!
    صنم مکثی کرد و گفت:
    -اوووووم...می دونی...دختر بود...
    عادی نگاش کردم....اما امیر ترسیده و پر تعجب گفت:
    -چی!؟!؟دختر؟!!؟ارشا و دختر؟!!؟!؟!
    با ترس نگاهی به من که خیلی ریلکس و عادی داشتم نگاشون می کردم انداخت....گفت:
    -بهار....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا