کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
به سمتش خیز برداشتم و فوران کردم...فوران کردم و از نگرانی و سرش فریاد زدم:
-مرگ و بهار..دردو بهار...بهار بمیره از دست تو یکی راحت شه!!!!احمق اون گوشی وامونده ات کجاست دارم بهش زنگ میزنم جواب نمیدی!؟!؟!!؟خونه ام که دیگه نگم بهتره......نمی گی از نگرانی سکته می کنم!!!؟!؟!عین خر تلفن رو قطع میکنه..احمق.....بیفکر
دوباره روی زمین پهن شدم...
صنمم که با فریاد های من از بهت در اومده بود جلو و اومد و دستای لرزونم رو گرفت و اروم گفت:
-عزیزم...بهار خانومی اروم باش...ببخشید خواهری...شرمنده...شیشه اتاقم شکست و یکی از شیشه ها پرید روی دستم و دستم رو برید..به خاطر همین جیغ زدم...امیرم از نگرانی من اصلا حواسش به اطراف و تلن این حرفا نبود...ببخشید خواهری....تلفن خونه ام کشیده بودیم..منم که میشناسی گوشیم وشی جواب نمی دم...معذت می خوام خواهرییی....
چند ثانیه از پایان حرف صنم نگذشته بود که امیر جلو اومد و گفت:
-راست میگه بهار...ببخشیدخواهری....حواسم اصلا نبود...نگران صنم شده بودم....
سرش رو انداخت پایین...
چند دقیقه هر چهارتامون سکوت کرده بودم و من سعی می کردم به نفس عمیق خودم رو اورم کنم...
امیر با ترس وقتی صدای نفس ها عمیقم رو نشد سرش رو بلند کرد و جلو اومد:
-بهار...ایجی تو رو خدا....جون من اورم باش...بهام ببین دستات داره میلرزه..اروم باش عزیزم...اروم باش خواهری قربونت برم...اروم باش دوباره یهو تشنج می کنیاا....
رو به صنم بلند گفت:
-صنم برو قرصش روبیار بدووو..الان دوباره حالش بد میشه...
دلجویانه روبه من گفت:
-اجی قربونت برم من بمیر که انقد نگرانت کرده ام......تو رو خدا اروم باش..اروم باش فدات شم...خواهش می کنم...بهار شکر خوردم..فقط تو اروم باش....
صنم رسید و دوتا قرص از بسته در اورد..خواست بده دست امیر که ارشاویر بین راه جلوش رو گرفت و بسته قرص رو از دستش گرفت...
صنم با تعجب به ارشاویر که جدی جلوش ایستاده بود نگاه می کرد...
ارشاویر زیر لب داشت اسم قرصی رو که مصرف میکردم و رو زمزمه میکرد...انگار داشت فکر میکرد بیینه یادش میاد یا نه...چند ثانیه گذشت..انگار یادش اومده اون قرص چیه با ترس و تعجب سرش رو بلد کرد و به من نیگاهی انداخت....
تعجب تو نگاهی با دیدن من چند برابر شد...
با همون حالت رو به امیر کرد و گفت:
-خیلی قویه و خطرناکه!!!!!!!!...
امیر با تاسف سری تکون داد...

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اما من همچنان نفس های بلند بلند و عمیق می کشیدم تا حالم سر جاش بیاد.وو..دلم نمی خواست قرص بخورم....این دفعه ارشاویر با ترس گفت:
    -این چرا اینطوری نفس میکشه؟!؟!
    امیر اروم طوری که من نشنوم اما شنیدم گفت:
    -دلش نمی خواد قرص بخوره..نمی دونم چرا....نفس عمیق میکشه تا حال خودش ور خوب کنه اما قرص نمیخوره...به خاست خودش البته....
    لرزش بدنم صد هراز برابر شد...دلم نمیخواستقرص بخورم...من بهارم..بهار به هیچ کدوم از این مواد شیمایایی نیاز نداره...من نیاز ندارم...
    حالم خراب بود و داغون...لرزشم هم همچنان بیشتر میشد اما با خودم زمزه میکردم:
    -من بهار...بهار به کمک احتیاج نداره...بهار قویه...بهار...تو میتونیی بلند شوو..
    دستم رو گرفتم به چهار چوب در و سعی کردم خودم رو بلند کنم...
    نیم خیز شدم....قدم اول و دوم رو که برداشتم لرزش پاهام شدید تر شد و به حال سقوط افتادم...
    چشمام رو بستم و هر لحظه منتظر فرود امدن روی زمین بود که توی اغوش گرم شخصی قرار گرفتم...
    لرزش بدنم بیشتر شد از ترس اسنکه نکنه امیر باشه......با اینکه کل هیکلم میلرزید اما اروم تقلا می کردم که از اغوش اون شخص در بیام....اما اون شخص...محکم من رو گرفته بود و اجازه حرکت رو بهم نمی داد....چند دققه بعد خسته از تقلا هام زیر گوشم غرید:
    -اروم بگیر بهار....
    ساکت شد تقلاهام....اورم گرفتم تواوغشش...اما لرزشام اروم نگرفت.....
    صدای بلند ارشاویر از جام پریدم که گفت:
    -اون دوتا قرص رو بده من...
    چند ثانیه بعد درستش رو گذاشت روی لبم و اروم رو به من گفت:
    -بهار دهن رو باز کن...بهار....دهنت رو باز کن لدفا...
    اروم زمزمه کردم:
    -نه...نمیخوام...نمیخوام....نه...
    اما میون همون باز شدن اروم دهنم واسه زمزمه کردن حرفام ارشاویر زرنگی کرد و قرص رو سوق داد تو و پشت سرش یه لیوان اب خالی کرد و حلقم...
    بعد از اون من رو روی جای نرمی قرار داد..
    از صدای اروم زمزمه ها متوجه شدم هرسه از اتاق خارج شدن.....
    خسته بودم..استرس داشتم....ادرنالین خونم به شدت بالا رفته بود اما همچنان هوشیار بودم....
    از لرزش بدم به شدت کاسته شده بود...
    اعصابم ضعیف شده بود و با یه تلنگر متشنج می شد....
    ارشاویر رو به امیر اروم پرسید:
    -چند بار تاحالا تشنج کرده؟!؟!اخرین باشه کی بود!؟!؟!
    امیر نفسش رو عمیق بیرون داد و غمگین گفت:
    -خیلی زیاد...شدید ترینش که واقعا حالش بد شد و من و صنم بد ترسیدیم وقتی بود که مامانش سکته کرده بود...اون روز خیلی بعد بود...خیلی....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز


    با این حرف امیر دوباره صدای هق هق ضعیف و دردناک صنم بلند شد....امیر ادامه داد:


    -خلاصه......این جند وقته بعد از ازدواجتون هیچ خبری از تشنج و حتی این لرزش های هیتیریکی هم نبود اما امروز انگار خیلی نگرانش کردیم...


    صنم با هق هق گفت:


    -بمیرم براش..همش تقصیر من بود...


    و شروع کرد به سر زنش کردن خودش...


    امیر یکم صنم رو دلداری داد و رو به ارشاویر گفت:


    -اون نامه چی بود؟!؟!بعدش اتفاقی افتاد که انقدر عصبیش کرده بود؟!؟!


    سنگینی نگاهی رو حس کردم...چشمام رو باز کردم و به سمت پهلو یا همون در غلط زدم....ارشاویر زل زده بود بهم....تونگاهش..تو نگاهش..


    نه بهار...انیست..این ترحمه...


    زل زده بود به من و گفت:


    -نوشته بود مراقب اطرافیانتون باشین مخصوصا تو بهار مراقب امیر و صنم باش..بعد از اون صدایی جیغ صنم و قطع کردن تماس ناگهانی تو..بعد از اونم افشین نامی بهش زنگ زد و بعد از یه خورده چرت و پرت گفتن گفت:این تازه اولیش..منتظر بقیه اش هم باش....همین خیلی ترسوندش....مسیر 15 دقیقه ایی از خونه خودمون تا اینجا رو 5 دیقه ایی طی کرد....


    پوزخندی زدم و سعی کردم خودم رو تو جام بلند کنم....صنم روی میل تکی که کنار مبل دونفره که ارشاویر ورش نشتسته بود قرار گرفته بود و داشت اورم اورم گریه می کرد...لبخندی کم جون زدم تا اروم شه....


    خودم رو روی تخت کشیدم...پاهام رو روی زمین گذاشتم خواستم از جام بلند شم که کف پای راستم سوخت...یه سوزش شدید...


    پام رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم..


    یه تیکه بزرگ شیشه تو پام بود و عمیق داخل فرو رفته بود...


    بیا همین رو کم داشتیم....احتمالا از نگرانی زیاد متوجه سوزشش نشدم...


    دوباه روی تخت نشستم و روبه صنم که داشت نگام می کرد گفتم:


    -صنم برو جعبه کمک ها اولیه اتون رو بیار...


    سریع از جاش بلند شد و به سمت حموم رفت...بی توجه به ارشاویری که رنگ نگاهش نگران بود از جام بلند شدم و سعی کردم با کمتر تکیه زدن به پای راستم خودم رو به سالن برسونم...


    رو به روی امیر و کنار اشاویر جا گرففتم...لبخندی به امیر نگران زدم و گفتم:


    -حالا جی شده بود که این خانوم جیغ جیغو جیغ زده بود!؟!؟دستش چی شده؟!!؟


    خندید و وقتی از اروم بودن حال و حوصله من اطمینان پیدا کرد با لحنی شوخ گفت:


    -هیچی بابا..خانوم خانوما خواب تشریف داشتن...خواب بد میبینه و از ترس جیغ میزنه(ادای جیغ زدن ها صنم رو در اورد)...تو همون شوک نفس نفس خوابش بوده که با یه سنگ شیشه اتاق رو میشکن..این ترسو خانومم دوباره جیغ میزنه...یه تیکه شیشه هم رفته بود تو دستش....همین..


    لبخندی زدم وبه صنم نگاه کردم که مثل میر غضب بالا سر امیر ایستاده بود...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    امیر اروم اروم سرش رو به سمت صنم بلند کرد و با ترس ساختگی نگاش کرد...صنم جعبه کمک ها اولیه که واسه من اورد و محکم کوبید تو سر امیر و گفت:
    -صد دفعه گفتم به من نگو ترسو...هنوز اون پشه کش رو که یادت نرفته امیر خان که..هان!؟!
    امیر این دفعه واقعا ترسید و از جاش پرید...همونطوری که سرش رو با دستش ماساژ می داد با ترس گفت:
    -نه غلط کردم صنم بانو..تو به بزرگی خودت ببخش...من جوونم خامی می کنم یه حرف مفتی می زنم که تو خانومی و بزرگوار من ور ببخش...
    صنمم پشت چشمی نازک کرد و جعبه رو به دست من داد.......مبل تک نفره کناریم جا گرفت...
    خندیدم و جعبه رو باز کردم...مو چین رو از توش در اوردم تا شیشه داخل پام رو در بیارم...
    تا پام رو بالا اوردم ارشاویر که سمت چپم نشسته بود نگاش به پام افتاد چشماش گرد شد....
    پر تعجب گفت:
    -پات چی شده؟!!؟!
    شونه ایی بالا انداختم و گفتم:
    -احتمالا واسه شیشه هایی خونه اس رفته تو پام متوجه نشدم...
    نگام رو روی موچین کشیدم....سنگین بهس نگاه می کرد....با خودم گفتم الان موچین بهش فحش میده چرا اینطوری بهم زل زدی.و..پوفی کردم و با خودم گفتم....بیا بهار خانوم...بگیر...دیوونه شدی رفت...
    چرت و پرت ها مغزم رو عقب فریستادم....شروع کردمبه بررسی اون شیشه پرویی که تو پام رفته بود....یه چشم غرنه بهش رفتم و تو دلم بهش گفتم:
    -به چه چرعتی رفتی او پایی من...
    خودم جواب خودم رو داد:
    -برو بمیر بهار دیووونهه شدی رفت...احمق....
    یه تیکه حدودا بزرگ بود...ارتفاعش به اندازه 3بند انگتشت و عرضی اندازه دوتا انگشت کنار هم.....
    کج تو پام رفته بود.....خونشم که هنوز به راه بود...خبرش...
    بهار الان دقیقا خبر کی؟!!؟حق به جانب جواب وجدان احمقم رو دادم:
    -خو همون خری که شیشه خونه رو شکست دیگه...
    اصلا یه سوال چرا من از اون موقع تاحالا همیطوری دارم میدووم و بالا پایین می پرم جیغ و داد می کنم سر این امیر بدبخت چرا این شیشه به این گندگی ور تو پام حس نکردم؟!!؟!نه خدا وکیلی یکی جواب من رو بده...
    پووووووف.خدایاخواهش می کنم شفام بده..خواهش....
    ترسو نبودم...بودم!؟!؟اصلا به تو چه مگه فضولی...بیا می گم دیوونه شدم میگی نه...دارم به خودم میگم به تو چه....اه...خفه شین دیگه...
    یه خفه شو به صدای مغزم که این مسخره بازی رو راه انداخته بود گفتم و سعی کردم اروم اروم با موچین اون شیشه قول پیکر که تو پام رفته بود رو بیرون بکشم...با خودم گفتم:
    -خو بهار خانوم....الان عمی تو پات فرو رفته و درد زیادی خواهد داشت....پس مثل همیشه خفه شو و دردش رو حتمل کن حتی حق نداری صورتت رو جمع کنی....ریلکس...فقط این حق رو بهت می دم چشمات رو ببندی..حالا هم بدون فوت وقت بکشش بیرون...افرین...
    با خودم شمردم:
    -1..........2............
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    وا!چی شد؟چشمام رو باز کردم دیدم اوا یه دست گنده روی دستم نشسته ...خو این که معلومه و کاملا ضایع اس که ارشاویره...اما یه مورد دیگه...این الان فکر کرد من میترسم که دستش ور گذاشته رو دستم تا کمک کنه!!؟!
    ازوم کردم روی قیافه اش که زوم کرده بود روی پای مجروحم.....یه نفس عمیق کشید و اروم اروم دستش رو کشید تا شیشه از پام خارج شده....با خودم غر زدم:
    -د اخه همسر نسبتا محترم اگه من هر بار زخم و زیلی می شم بخوام اینطوری اروم اروم اون رو پانسمان کنم یه ده قرنی طول میکشه...
    بی توجه به ارشاویر دستم رو که هووز زیر دستش بود رو محکم کشیدم و شیشه رو با دردی نفس گیر از تو پام در اوردم...اما به خاطر قولی که به خودم دادم فقط یه نفس عمیق کشیدم...خلاصه با ضرب و زور صنم خونش ور بند اوردیم...بعدشم پانسمانش کردیم و مثل ادم نشستم رو مبل...
    امیر که فقط در سکوت داشت به فرش نگاه می کرد سرش رو بلند کرد و گفت:
    -بهار...بنظرت کار کیه؟!!؟!؟
    شونه بالا انداختم و گفتم:
    -اون که کار فرشیده اما الان سوال اصلی اینکه بفهممی کی به اون نخاله پول داده بیاد چنین غلطی بکنه....الانم که اصلا مغزم کار نمیکنه...حالا شاید فردا فرصت کردم بهش فکر کنم....
    دوباره امیر شروع کرد به فک زدن:
    -خو شمال رو می خوایی چی کار کنی؟!!؟!
    بازم شونه بالا انداختم..اومدم حرف بزنم که امیر با لحنی ساختگی که کمی عصبی و صد البته با مزه بود گفت:
    -مرگ هی(شوونه هاش رو مثل من بالا می انداخت اما تند و پشت سرم هم)هی واسه من شونه بالا می ندازه....
    خندیدم و گفتم:
    -کوفت بیشعور...
    از جام بلند شدم...بقیه هم به تیعیت از من از جاشون بلند شدن....رو به امیر با جدیت گفتم:
    -دفعه اخرت باشه تماس من رو یهویی قطع می کنی..یا..خونه رو جواب نمی دی.....فهمیدی...
    هر دو هم صنم و امیر سری تکون داد...امیر جلو اومد و بازم گفت:
    -بازم ببخشید اجیی نگرانت کردم...
    پشت چشمم رو با حالت لوس و بی مزه ایی ناک کردم و گفتم:
    -اوکی ولی دفعه اخرت باشه...
    امیر و پشت سرش صنم شروع کردن به خنده...اخه از این ادا ها از من واقعا بعیده..اما خوب الان وضع فرق میکنه و دلم نمی واست عزیز ترین کسام رو نگران کنم...البته اینم بگم که لبخند محو و ملیح ارشاویر از چشمای تیزم دور نموند...
    از هر دوتاشون حدافظی کردم و بعد از مرتب کردن چادرم که همچنان از اون موقع تا حالا روی سرم بود به همراه ارشاویر از خونه بیرون زدم....
    سوار ماشین شدیم...پشت فرمون نشستم و ماشین ور به حرکت در اوردم......سکوت بزرگ و عجبی تو ماشین حکم فرما شده بود که با نفس عمیق ارشاویر و بعد هم صداش شسکته شد:
    -قضیعه شمال چیه!؟!؟!
    خنده ایی کوچیک کردم از این زرنگی امیر...بیشعور خوب بلد بود طرف مقابلش رو به مرزش ترکیدن از فضولی برسونه و الانم همین بلا رو سر ارشاویر اورده بود...البته خوب می دونستم با این ذهن مریض ارشاویر صد در صد از این خنده ام برداشت بدی خواهد کرد و به روم خواهد اورد....
    کلافه گفت:
    -الان دقیقا داری به چی می خندی!؟!؟
    سعی کردم خنده ام رو جمع کنم اما هنوز لبخند عمیقی روی لبام جا داشت....
    با همون لبخند که هیچ تلاشی برای پنهون کردنش داشتم گفتم:
    -هیچی..می خوام واسه هفته دیگه که 4 روز طعتیلیه بچه های شرکت رو ببرم شمال به عنوان تشکر واسه این چند وقت که بهشون سخت گذشت...نگرانی من و امیر از راضی کردن مامانه....امیر گفت اگه تو و باربد هم با ما میومدید دیگه مجبور نبودم از یه سد بزرگ و تخریب عصاب به اسم مامان سوگند رد شم...
    سری تکون داد و حرفی نزد...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    به قصد رسیدن به طبقه امون سوار اسانسور شدیم...راستش یه سوال....الان من بار چندممه سوار این قوطی اهنی میشم!؟!؟فکر کنم دوم سوم باشه....معمولا عجله دارم و از پله ها میام....
    نگاهی به ارشاویر که کنارم ایستاده بود و داشت کفشاش رو نگاه می کرد انداختم...چرا هی من میگم ارشاویر ارشاویر...خو هر ادمی اسمش مخف داره..مخصوصا ارشاویر که اسمش هم انقدر درازه..مثلا صنم و امیر بعضی وقت ها من رو بهی صدا می کنن...حالا ارشاویر خدا به داداش برسه اسمش هم انقدر درازه فکر کن وقتی یه کار مهم دارم تا میگم ارشاویر احتمالا هم من هم اون کار مهمه هم ارشاویر شقت شدیم....
    خو حالا چه مخففی برایش استفاده کنم!؟!؟اووووووم...ارشی؟!!؟!نه خوب نیست....ارش؟!!؟نچ اینم خوب نیست..ارشا؟؟!؟!اره این خوبه..ارشا بهتره...
    سرم رو به سمت مخالف ارشا چرخوندم...زل زدم به خودم تو ایینه اما افکارم دریده شده بود و به سمت و سویی دیگه ایی رفته...
    سمت و سویی اون کردی که الان کنارم ایستاده...سمت و سویی سپاسی که من ازش داشتم..تشکری که از اعماق قلبم و روحم ازش داشتم....به خاطر اینکه همراهم شده بود...همراهم اومده بود...هرچند..هرچندکه چشم دیدن من ور نداره...هرچند عشق میکنه با ازاد دیدن و غمگینی من اما از شادی من و اطرافیانم که همون صنم و امیر باشن لبخند محو میزنه...
    اما....همراه خوب و فوق العاده اییی....
    قلبم..روحم..مغزم...و حتی احساسات دخترونه ام ازا ین مطمئن بود که زندگی دونفره ما هیچ دواامی نداره..هیچ....حتی در اینتخاب این خونه که مثلا تو زنگی مشترکمون رو قرار بود اغاز کنیم هم هیچ نقشی نداشتم..با وجود اینکه از خونه ها اپارتمانی متنفر بودم اما گله نکردم...یعنی حق گله نداشتم..این زندگی من نیست...زندگی کسی که ارشا عاشقشه و قرارا زنش بشه..قرار بشه خانوم خونه ایی که اب عشق و علاقه به هم بناش کردن....نه از روی دستور مافوق و نفرتی عمیق از شخص مقابل...اما یه چیزی بعد چیگرم و می سوزوند....بد حسادتم رو تحـریـ*ک میکردم..اونم این بود که ارشا مرد بود...به کسی قول بده...تا تهش میره..به کسی از روی قلب و مغز و احساس و شرع و عرف و قانون تعهد بده واقعا تا تهش پاش میمونه....خوش به حال زن ارشا...کسی که ارشا عاشقش باشه صد در صد بهترین و خوشبخت ترین موجود رو کره خاکی خواهد شد....
    صدای احساساتم با بغض اضافه کرد:
    -خوش به حالش...
    اون زن..اون دختر چیزی رو تجربه می کنه که من تقریبا 15 ساله تو حسرتش دارم میسوزم و ارزوش رو دادم..اما هرگز بهش نخواهم رسید...
    صدایی از درونم گفت:
    -چی شد بهار خانوم!؟!؟!چی شد چرا انقدر زود جا زدی؟!!؟!
    جوابش رو با تندی دادم:
    -من؟!...من زود جا زدم!؟!!؟
    با تندی بهم توپید:
    -اره تو...جا زدیی...مگه تو همون بهاری نیستی که وقتی سردار پیشنهاد ازدواج شوما دوتا رو داد تو دلت پورخند زدی که من می تونم ارشاویر رو عاشق خودم بکنم...پس چی شد!؟!داری حسرت زندگی زنش رو می خوری؟!!؟!الان تو زنشی..
    جوابش رو قاطع دادم:
    -اره..من همونم....ولی خیلی چیزا عوض شده..خیلی چیزا..اره دارم حسرت می خورم.....چون نه لیاقتش رو دارم نه توانایی نگه داشتنش واسه خودم....من دیگه اون بهار 10 سال پیش یا حتی 4 سال پیشم نیستم....من شکستم....حتی 10 پیشم تظاهر می کردم که قوی ام....من قوی نیستم....من شکسته ام..من ترسوام...من زنشم..اره من الان زنشم...امنا چه زنی...همسرشم...همسری که حتی یه بار هم از روی عش و علاقه لمس نشده...تمامش از روی تحقیر و شکنجه روحی بوده...که کاملا هم حق داشته..اخه کی دختری رو که معلوم نیست 10 سال کدوم گوری گم شده بود رو دوست خواهد داشت...کدوم عقلی قبول خواهد کرد...
    ساکت شد مغزم که همیشه جواب ها دندون شکن تو استین داشت...اره باید ساکت بشه حتی خودمم قبول داشتم حتی مغز منطق سنجمم قبل داشت کسی به من دل نخواهد بست و تا اخر عمرم باید با این تنهایی سر کنم و زندگی کنم...تا اخر عمر...
    بدون اینکه سرم رو سمت ارشاویر برگردونم گفتم:
    -مرسی که باهام اومدی..فکر کنم از کار و زندگی انداختم...اما به عنوان جبران فردا شب یه شام حسابی برات اماده می کنم...
    همون لحظه اسانسور باز شد و هر دو پیاده شدیم..
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    ارشا هم به تایید حرفم فقط سرش رو تکون داد و در خونه رو باز کرد و بدون اینکه یکم احترام بزاره که خانوم ها مقدم تر اند خودش داخل شد...پشت سرش من...
    دلم سوخت...درسته دیگه مثل قبل پاچه ام رو نمی گرفت و تهمت نمی زد اما این دل لامصبم پر توقع شده و با کوچک ترین تلنگری میشکس..پر توقعه دیگه..کاری از من برنمیاد...اما کاشکی فقط کمی باهام نرم تر میشد...خدایا یعنی میشه...می دونم نمیشه اما خوب دوست نداشتم تو دلم نگهش دارم...
    به سمت اتاقم قدم پیش گذاشتم که با حرفش دل خاکستر شده اما دوباره شعله گرفت:
    -نمایش خوبی بود!!!
    تغییری تو چهره خونسردم ایجاد نکردم.با همون حالت گفتم:
    -منظورت رو متوجه نمیشم..
    پوزخندی زد و همون طوری که تلویزیون رو روشن می کرد گفت:
    -نمایش خوبی برای جلب توجه من و دعوتم به شمال بود...خوبه..بازیگر ماهری هستی...تبریک می گم..
    دوباره شده بود همون ارشاویر که پشت بابام و باربد وایساد وقتی بهم تهمت زدن....شدهمون....دوباره زبونش نیش گرفت و من رو هدف نیشاش قرار داد...
    دوباره....نه سه باره.....نه چهار باره نفسم گرفت از این همه شکاکیش...
    شاید شکاکی نیست...شاید می خواد خودش رو گول بزنه......یا شاید هم می خواد من رو زجر بده........
    من به اندازه کافی زجر کشیده هستم اون نمی دونه....شاید هم من نمی دونم...شاید.....
    ولی دل من که داره باور می کنه که انقدر این موجود سنگ دله که که حتی با وجود حال خرابم تو خونه امیر اینا بازم فکر می کنه نمایش بود...
    واقعا فکر میکنه حال داغون من و اون شیشه های شکسته تو خونه خودمون و امیر اینا نمایشه؟!!؟!!
    فقط یه چیز درمقابل این حرفا داشتم:
    -اگه بازیگرد ماهری نبودم که نسرین جون و ارام عشق بین مارو باور نمی کردن...
    زبونم نیش داشت؟!!نداشت...نه..من بلد نیستم نیش بزنم با اینکه خیلی نیش خورده بودم..حتی اگه مار می بودم...
    دوباره دهن باز کرد و شروع کرد به حرف زدن:
    -طبق نمایشت پیش میام....باهاتو شمال میام...به باربد هم میگم اگه خواست بیاد...دوست دارم ببینم سکانس بعدی چی می خوایی اجرا کنی....و میام که بهت ثابت کنم تمام حرفای من و باربد در مورد تو درست بوده و هست....
    خندیدم و پشتم رو بهش کردم و زمزمه کردم:
    -خوبه!!!
    مانتوم رو از تنم کندم.بدون تعلل خودم رو پرت کردم تو حموم..


    خیلی وقت بود یه حموم حسابی از اون یه ساعتی ها نرفته بودم....


    دقیقا بعد از یه ساعت و خورده از حموم بیرون اومدم...
    نگاهی به ساعت انداختم......اوه اوه اوه 12 و نیمه.......خخخخ شامم نخوردم..با همین فکر لباسام رو پوشیدم...
    از اتاق خارج شدم از تو یخجال کالباس در اوردم و با نون شروع کردم به خوردن...
    بعد از اون دوباره برگشتم تو اتاقم..یکمی اتاقم رو مرتب کردم...دقیقا شده بود شبیه اون دانش اموزانی که امتحناتاشون شروع شده و نمی رسن مرتبش کنن ولی بعد از اخرین امتحان اتاق رو مرتب می کن..
    منم دقیقا وقتی یه پروژه خیلی مهم دستم میاد همین جوری میشم...بعد از چند روز می تونستم راحت بخوابم....اخیش....
    ولی بهتره هر چی سرگرم تر باشم بهتره...کمتر به فکر زندگی نکبتیم میوفتم..
    کمتر به یاد داداشم میوفتم..کمتر به یاد میاوردم که بابام.......برادرم و مثلا شوهرم من رو ه*ر*ز*ه می دونن...
    دلم نمیخواد به یاد بیارم که بعد از ده سال برگشتم پیش خانواده ام بابام سیلی زد تو گوشم و پشت کرد بهم و رفت...داداشم زد تو دهنم و گفت دیگه اسمش ور نیارم...
    فقط مامانم کنار موند...فقط مامانم جلوشون وایساد که نه دختر منم هنوز همون بهار....مامانم بود که جواب تو دهنی باربد رو بهش داد...مامانم بود که جلوی بابا ایستاد و گفت با دختر پاک تر از گل من درست حرف بزن...فقط مامان سوگندم...
    اما....
    هــــــــه...
    مثلا می خواستم به یاد نیارم..به یاد نیارم اما الان خودم دارم نقش قبر می کنم...هـــــــــــه....
    بی خیال شونه ایی بالا انداختم و سعی کردم بعضم رو کنار همون خاطرات دفن کنم...پتو و بالشتم رو روی زمین گذاشتم و سر رسیدم رو کنارش..
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    دلم می خواست به یاد اون قدیما یه یاد چند سال پیش هنوز اجازه داشتم داداشم رو صدا کنم روی زمین بخوابم..اون موقع ها تابستون که هوا خیلی گرم بود می رفتیم روی پشت بوم می خوابیدیم...
    چقدر خوب بود...تا صبح بیدار میموندیدم....می گفتیم و می خندیدیم...یادش بخیر..هی........خدایا شکرت...دمت گرم...مرسی...
    از جام بلند شدم و به سمت دشویی رفتم...بعد از مسواک زدن زیر پتو روی زمین خزیدم...
    از سفتی فرش یه حس خوب رو بهم القا می کرد...حس همون روزا که با باربد روی پشت بوم می خوابیدیم...اما الان چرا باربد کنار نیست!؟!!؟
    هه............سر رسید رو باز کردم وتو گذشته ام غرق شدم....گشته ایی سراسر لـ*ـذت و تلخی...
    سراسر عشق و بی رحمی...سراسر خیلی چیزا...
    خیلی چیزاا که خدا همشون رو ازم گرفت...همشون رو...
    *-*
    به پشت در رسیدم....نفسم رو عمیق بیرون فرستادم...
    ایه الکرسی رو با خودم زمزمه کردم و اخر با خودم و خدای خودم گفتم:
    -نوکرتم خدا.....کمکم کن.....
    در رو باز کردم با لبخندی که سعی می کردم مثل همیشه باشه سلامی بلند بالا دادم:
    -ســـــــــــلام اهل منزل..............
    اما برعکس خونه خودمون که هر وقت می رفتم اینطوری جیغ میزدم باربد هم همرایم میکرد و مامان با غرغر جوامب ور می داد و بابا با خنده قربون صدقه تک جیغجیغوش می رفت...اینجا سکوت بود جواب اون شور و شوقم...
    سعی کردم لبخند رو حفظ کنم ومثل همیشه مژده و اوخم تو سالن ور دل هم نشسته بود و مثل چوب خشک به هم زل زده بودن...و البته که خدمتکار ها هم ازشون پذیرایی می کردن...
    حس بدی نسبت ب این فخر فروشیی این فاصله طبقاتی که بد خودش ورتوی این خونه به رخ می کشید داشتم...حتی قبل از اعتراف و حرفایی که سهاب درموردشون زد پیش خودم از داشتن این چنین پدر و مادری شرمسار بودم...
    شرمسار بودم از اینکه به زیر دست خودت فخر بفروشی و بهشون دستور بدی..اونا هم چون نیاز داشتن به جیب ما سر خم کنن و امر و نهی های ما رو اطاعت کنن...
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا فکر ها از سرم بیرون بره و مثل همیشه رفتار کنم...
    بالا سر مژه ایستادم و دوباهر سلام دادم...مژده خیلی سرد و اوخم با تمام علاقه اش به دخترش جوابم رو دادن:
    -سلام دخمر بابا.....
    -سلام بهار جان....
    جلو رفتم خلاف میلم اما به خاطر قولی که به شهاب دادم مهربون گونه مدفون در ارابش مژده رو بوسیدم و با اروخم دست دادم.....
    کناشون نشستم و گفتم:
    -پدر مادر عزیز من چطورن؟!؟!!؟همه چی خوبه؟!!؟
    اوخم اسوده خندید و گفت:
    -عالیه ام دختر بابا...وقتی تو رو می بینم کل زندگیم سرشار از شادی میشه.....
    به این ابزار احساسات واقیعش لبخندی زدم و گفتم:
    -مرسی پدرجان....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -خب با اجازتون من برم لباسم رو عوض کنم و کمی استراحت کنم تا شام.....
    اوخم لبخندی زد و گفت:
    -برو بابا جان...برو استراحت کن....
    کمی مکث کرد و گفت:
    -اهان راستی....شهاب کلاس راهت داد؟!؟!!؟!
    خندیدم و گفتم:
    -البته مگه می تونه من رو کلاس راه نده.....پدر جان یادتون رفته من بهارم......
    به سمت راه پله ها دویدم..در اصل از بوی تعفنی که در اون ناحیه به دماغم میرسید فرار کردم..تعفنی از علاقه صادقانه اما گذرای اوخم...رفتار سرد و بی حال مژده و دروغ ها و حالت ها دروغین و رنگ و وارنگ خودم...
    فرار کردم به اتای که تو اون خونه تنها پناهگاه امنه منه پناه بردم..به شهاب تماس گرفتم تا خیالش از جانب من راحت باشه...بعد از تعویض لباس و پ.شیدن و سخت بستن شامل روی سرم از اتاق خارج شدم وانم به بهونه وجود خدمتکار ها یا در اصل بادیگاردها مرد اون خونه....
    خودم رو با شور تو اشپرخونه اندختم و با شوق سلام دادم..تنها جایی که تو این خونه جواب شور و شوق ای رو میئه همین اهالیی اشپزخونه ان...کلا این خونه 5 تا خدمتکار مؤئث داشت و هزاران هراز خدمتکار مرد یا همون بادیگار ها و محافظ های این خونه...
    چهارتا از خدمت کار ها جوون بودن.....کوچیک ترینشون 22 ساله بود.....سن بالا ترینشون که همون نفر پنچمه و همیشه ایجاست و اینجا زندگی میکنه خاتونه و حدودا56-57سال رو داره....
    بقیه خدمت کار ها نمیه وقت بودن و بعضی هاشون بعضی روز های خاص میومد اینجا.....
    به سمت خاتون قدم برداشتم که پشت میز نشسته بود و سالاد درست می کرد...
    صورت تپل و سفید و به شدت خوشکلی داشت......که روزگار با چروک هاش ارایشش کرده بود.....
    جلو رفتم و کفتم:
    -سلام خاتونم.....چطور مطوری نفسم!؟!؟!!
    سرخوش و مهربون قهقه ایی به این زبون ریزی من زد و گفت:
    -سلام دختر گلم....ممنون من خوبم.....تو خوبی عزیزک!؟!!؟!!
    خندیدم و اسوده گفتم:
    -مخلص شوما خاتون بانو....
    دستش به کمرم زد و گفت:
    -زبون نریز دخترک....کاری داشتی اومده اشپرخونه؟!؟!!؟!
    سری تکون دادم و با همون لبخند گفتم:
    -بله....بعله چشم......می گم خاتونی بی زحمت بهم میگی بخور کجاست!!؟!؟!؟!
    خندید و گفت:
    -این همه قربون صدقه رفتی به خاطر این....الان خودم بهت می دم گلک...
    عاشقانه جون میدادم واسه این (ک)هایی که به صفت هاش میچسبوند...
    خواست از پشت میز بلند شه که بره برام بیاره اما سریع گرفتمش و گفتم:
    -به خدا خاتون از جان بلندشی ناراحت می شم...مگه غریبه ام یا مثل اینا پادشاهم که شما برام کار کنی....عزیزجان بگو کجاست خودم بر می دارم...با این زانو ها دردت میخوایی برای این همه راه....رو اوففف....
    پیشمونیم رو بوسید و گفت:
    -خیر ببینی دخترکم.....
    و ادرس بخور رو بهم داد....رفتم از اونجایی که گفت یکی از بخور ها رو برداشتم و دوباره رفتم کنار خاتون نشستم....
    خندون گفتم:
    -خب خاتون بانو...اگه کاری هست بگو انجام بدم.....
    خندید و گفت:
    -نه عزیزم....کاری نیست....(با چشماش به بوخور اشاره کرد)واسه چی میخواسیی؟!!؟!؟
    -رفتم دکتر...بهم به گیاه دارویی داد..گفت جایی که بیشتر از همه هستی بریز تو بخور تا تنفسش کنی....واسه اسمم.....
    زد روی گونه ها تپلش و گفت:
    -وای خاک بر سرم..مگه تو ام اسم داری؟!!؟!
    گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
    -خدا نکنه چیگز طلا....اره منم آسم دارم...حالا نفر قبلیع من کیه بوده؟!؟!
    -اخی..عزیزکم...دختر بزرگم اسم داره.....چرا به من نگفتی...من کلی دارو گیاهی و دمنوش بلدم درست کنم واسه این مرض...از روی ساعت مخصوص برات درست می کنم می دم بخوری....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    خندیدم و گفتم:
    -قربون اون دل مهربونت برم...لطف می کنی....
    از جام بلندشدم و اضافه کردم:
    -خاتونی با اجازه من برم اتاقم...یکم کار دارم...خاتون خواستی میز رو بچینی من رو صدا بزن....خودت هی نری بیایا!.....باشه!!؟!!؟!!؟
    خندید و گفت:
    -باشه عزیزم..برو به کارات برس.....
    .
    .
    .
    .
    سر میز شام نشسته بودم و داشتم اروم غذام رو می خوردم که اوخم صدام کرد:
    -بهار جان....
    سرم رو بلند کردم و منتتظر نگاش کردم....وقتی نگام رو دید ادامه داد:
    -فکر کنم ماه دیگه پنچم تولدت باشه درسته!؟!؟!
    سری تکون دادم....بی حرف دوباره به غذا خوردنم ادامه دادم و تو فکر فرو رفتم....دو هفته از اون روزی که شهاب همه چی رو بهم گفت میگذره.....همه چی اروم بود و فقط دل من این وسط نا اروم ....شهاب داره به کاراش ادامه میده...تمام دوربین ها این خونه رو بررسی کرده و فقط منتظر....
    -بهار جان...مژده با تو بود.........
    سرم رو تکون دادم و گیج به اوخم نگاه کردم...
    هول گفتم:
    -چیزی گفتید پدرجان!؟!؟!!
    خندید و گفت:
    -داشتی به چی فکر میکردی که متوجه ما دو تا که نیم ساعت دارم حرف می زنیم نشدی؟!!؟!
    به زود دارم این چند وقته رو تحمل می کنم کنار این خلافکاری های لعنتی...اه..الکی خندیدم و گفتم:
    -ببخشید...الان بفرمایید حواسم هست دیگه.....
    -می گم می خوایم واست تولد بگیرم.....
    جا خوردم اما با فکری که به سرم خطور کرد لبخندی زدم و با ذوق الکی گفتم:
    -وای مرسی...لطف میکنید...نمی خواد زحمت بکشید.....
    مژده مثل همیشه سرد گفت:
    -میخوایم به فامیلامون معرفیت کنیم....هر کسی رو می خوایی واسه مهمونی دعوت کن....
    سری تکون دادم و گفتم:
    -چشم...حتما.....
    ****
    شماره شهاب رو گرفتم...بعد از چنتا بوق بالاخره جواب داد...
    -بله!؟!؟!
    بدون اینکه بهت مهلت بدم گفتم:
    -بله و بلا........چرا انقدر دیر جواب دادی!؟!؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا