به سمتش خیز برداشتم و فوران کردم...فوران کردم و از نگرانی و سرش فریاد زدم:
-مرگ و بهار..دردو بهار...بهار بمیره از دست تو یکی راحت شه!!!!احمق اون گوشی وامونده ات کجاست دارم بهش زنگ میزنم جواب نمیدی!؟!؟!!؟خونه ام که دیگه نگم بهتره......نمی گی از نگرانی سکته می کنم!!!؟!؟!عین خر تلفن رو قطع میکنه..احمق.....بیفکر
دوباره روی زمین پهن شدم...
صنمم که با فریاد های من از بهت در اومده بود جلو و اومد و دستای لرزونم رو گرفت و اروم گفت:
-عزیزم...بهار خانومی اروم باش...ببخشید خواهری...شرمنده...شیشه اتاقم شکست و یکی از شیشه ها پرید روی دستم و دستم رو برید..به خاطر همین جیغ زدم...امیرم از نگرانی من اصلا حواسش به اطراف و تلن این حرفا نبود...ببخشید خواهری....تلفن خونه ام کشیده بودیم..منم که میشناسی گوشیم وشی جواب نمی دم...معذت می خوام خواهرییی....
چند ثانیه از پایان حرف صنم نگذشته بود که امیر جلو اومد و گفت:
-راست میگه بهار...ببخشیدخواهری....حواسم اصلا نبود...نگران صنم شده بودم....
سرش رو انداخت پایین...
چند دقیقه هر چهارتامون سکوت کرده بودم و من سعی می کردم به نفس عمیق خودم رو اورم کنم...
امیر با ترس وقتی صدای نفس ها عمیقم رو نشد سرش رو بلند کرد و جلو اومد:
-بهار...ایجی تو رو خدا....جون من اورم باش...بهام ببین دستات داره میلرزه..اروم باش عزیزم...اروم باش خواهری قربونت برم...اروم باش دوباره یهو تشنج می کنیاا....
رو به صنم بلند گفت:
-صنم برو قرصش روبیار بدووو..الان دوباره حالش بد میشه...
دلجویانه روبه من گفت:
-اجی قربونت برم من بمیر که انقد نگرانت کرده ام......تو رو خدا اروم باش..اروم باش فدات شم...خواهش می کنم...بهار شکر خوردم..فقط تو اروم باش....
صنم رسید و دوتا قرص از بسته در اورد..خواست بده دست امیر که ارشاویر بین راه جلوش رو گرفت و بسته قرص رو از دستش گرفت...
صنم با تعجب به ارشاویر که جدی جلوش ایستاده بود نگاه می کرد...
ارشاویر زیر لب داشت اسم قرصی رو که مصرف میکردم و رو زمزمه میکرد...انگار داشت فکر میکرد بیینه یادش میاد یا نه...چند ثانیه گذشت..انگار یادش اومده اون قرص چیه با ترس و تعجب سرش رو بلد کرد و به من نیگاهی انداخت....
تعجب تو نگاهی با دیدن من چند برابر شد...
با همون حالت رو به امیر کرد و گفت:
-خیلی قویه و خطرناکه!!!!!!!!...
امیر با تاسف سری تکون داد...
-مرگ و بهار..دردو بهار...بهار بمیره از دست تو یکی راحت شه!!!!احمق اون گوشی وامونده ات کجاست دارم بهش زنگ میزنم جواب نمیدی!؟!؟!!؟خونه ام که دیگه نگم بهتره......نمی گی از نگرانی سکته می کنم!!!؟!؟!عین خر تلفن رو قطع میکنه..احمق.....بیفکر
دوباره روی زمین پهن شدم...
صنمم که با فریاد های من از بهت در اومده بود جلو و اومد و دستای لرزونم رو گرفت و اروم گفت:
-عزیزم...بهار خانومی اروم باش...ببخشید خواهری...شرمنده...شیشه اتاقم شکست و یکی از شیشه ها پرید روی دستم و دستم رو برید..به خاطر همین جیغ زدم...امیرم از نگرانی من اصلا حواسش به اطراف و تلن این حرفا نبود...ببخشید خواهری....تلفن خونه ام کشیده بودیم..منم که میشناسی گوشیم وشی جواب نمی دم...معذت می خوام خواهرییی....
چند ثانیه از پایان حرف صنم نگذشته بود که امیر جلو اومد و گفت:
-راست میگه بهار...ببخشیدخواهری....حواسم اصلا نبود...نگران صنم شده بودم....
سرش رو انداخت پایین...
چند دقیقه هر چهارتامون سکوت کرده بودم و من سعی می کردم به نفس عمیق خودم رو اورم کنم...
امیر با ترس وقتی صدای نفس ها عمیقم رو نشد سرش رو بلند کرد و جلو اومد:
-بهار...ایجی تو رو خدا....جون من اورم باش...بهام ببین دستات داره میلرزه..اروم باش عزیزم...اروم باش خواهری قربونت برم...اروم باش دوباره یهو تشنج می کنیاا....
رو به صنم بلند گفت:
-صنم برو قرصش روبیار بدووو..الان دوباره حالش بد میشه...
دلجویانه روبه من گفت:
-اجی قربونت برم من بمیر که انقد نگرانت کرده ام......تو رو خدا اروم باش..اروم باش فدات شم...خواهش می کنم...بهار شکر خوردم..فقط تو اروم باش....
صنم رسید و دوتا قرص از بسته در اورد..خواست بده دست امیر که ارشاویر بین راه جلوش رو گرفت و بسته قرص رو از دستش گرفت...
صنم با تعجب به ارشاویر که جدی جلوش ایستاده بود نگاه می کرد...
ارشاویر زیر لب داشت اسم قرصی رو که مصرف میکردم و رو زمزمه میکرد...انگار داشت فکر میکرد بیینه یادش میاد یا نه...چند ثانیه گذشت..انگار یادش اومده اون قرص چیه با ترس و تعجب سرش رو بلد کرد و به من نیگاهی انداخت....
تعجب تو نگاهی با دیدن من چند برابر شد...
با همون حالت رو به امیر کرد و گفت:
-خیلی قویه و خطرناکه!!!!!!!!...
امیر با تاسف سری تکون داد...
آخرین ویرایش: