کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
خمیازه ایی کشید و گفت:
-بهار...عزیزم....ساعت 1 شبه.....
نگاهی به ساعت انداختم و دیدم..ااا بد بخت راست میگه یک و نیمه.....
خندیدم و دلجویانه گفتم:
-اخی..ببخشید...رفتم کمک خاتون...اصلا حواسم به ساعت نبود...
خندید و گفت:
-فدای هواس پرتت...کاری داشتی بهارم!؟!؟!؟
یادم افتاد می خواستم چی بهش بگم...با خوشحالی گفتم:
-شهاب یه خبر خوب دارم برات...فردا صبح بیا دنبالم تا بهت بگم چی شده....به فرصت توپ برات پیدا شده؟!؟!؟!
گیچ و خواب الود گفت:
-باشه فردا صبح منتظرتم.....شب خوش عزیزم....
گوشی رو قطع کرد.....
با لبخند زل زدم به گوشیم و زمزمه کردم:
-قربونت برم خواب الود....
****
سوار ماشین شدم و خندون گفتم:
-سلام اقامون.....
خندیدو گفت:
-سلام.........خوبی؟!؟!صبحت بخیر خانوم.....
-ممنون.....صبح تو هم بخیر....
راه افتاد و همون طوری که حواسش به راه بود و رانندگی گفت:
-حالا خبر خوب و موقعیت فوق العاده ایی که می گفتی دیشب چی بود!؟!؟!
شاد بالا پریدم و گفتم:
-می خوان برام تولد بگیرن....
پوزخندی زد و عصبی گفت:
-تو واقعا به خاطر تولدی که می خوان برات بگیرن انقدر خوشحالی!؟!؟!
ناراحت شدم...خیلی زیاد..یعنی شهاب من رو اینطوری شناخته؟
نا خواگاه با لحنی حرصی گفتم:
-مگه خولم از جشنی که با پول حروم اماده شده شاد باشم...
و بهش زل زدم...چند ثانیه بعد خودش متوجه حرف و برخورد بدش شد..با چشمایی پشیمون بهم زل زد خواست دهن باز کنه که خندون گفتم:
-وایی شهاب اون شب واقعا فرصت خوبیه که این پرونده لعنتی رو تموم کنی...مگه نه!؟
بین حرفم پرید و گفت:
-اون شب مهمونیه.....به اسم تولد تو....اما.....هیج کس هواسش به ما نخواهد بود و ما می تونیم....
این دفعه من بین حرفش پریدم و ادامه دادم:
-بریم جاهایی که بهشون مشکوکی رو بگردیم....
هم زمان با هم گفتیم:
-و اوخمی دیگه باقی نخواهد موند.....
هر دو هم قهقه ای زدیم....کمی مکث کرد و گفت:
-اوووووووم.............چند روز دیگه تا تولدت مونده بهار خانوم؟!؟!!؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-اووووووووووم...........یک هفته.......
سری تکون داد و همونطوری که مسیر رو زیر کنترل داشت گفت:
-اوممممممممم....عالیه......
ادامه داد:
-خب بهار خانوم من به شما یه قل داده بودما......
بالا پریدم و با ذوق کودکانه گفتم:
-واقعا می خوایی ببریم...ایـــــــــ❤ـــــــول
خندید و گفت:
-البته خانومم...من به تو قول دادم و می خوام به قولم عمل کنم..البته یه کارایی هم اونجا باید انجام بدیم....داریم به پایان این بازی میرسیم.....
..........
تو یکی از اتاق ها که خالی از هر نوع موجود زنده بود نشسته بودم....از وقتی وارد این مکان شدم اصلام وجود زنده ندیدم....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سلام.
    دوستانی که مهمانن...خیلی خوشحالم که رمانم رو میخوننی...اما کاشکی عوض بودین تا اشکالات و ایراداتم رو بهم یاد اور می شدین..
    مرسیی

    ********
    یه اتاق با دوتا میز مطالعه یا تحریر......یه دست مبل هم کنار اتاق جا خوش کرده بود....
    شهاب من رو از یکی از در های مخفی وارد ستاد کرد تا کسی من رو نبینه و برام مشکلی پیش نیاد.....بهم گفت منتظر بمون تا خودش بیاد.....یا خودش یا دوستش.....خوب فکر کنم یه ربع ساعتی هست که منتظرم هنوز تشریف فرمان نشده....اینم از شوور ما....کاشتتمونا....
    از جام بلند شدم تا کمی قدم بردارم و تا حوصله ام سر نره.....همین قدم اول رو که برداشتم در اتاق باز شد....
    پشت من...یعنی اونجایی که من نشسته بودم پشت به در اتاق بود و من الان اون کسی رو که وارد اتاق شده رو نمی بینم....
    اروم برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم....
    همین که نگام به شخص پشت سرم افتاد خشکم زد.....بهت زده و با نگاهی خشک شده زل زده بودم به زندگیم که الان تو اوج خشونت خودش بود در اون لباس....تو اوج خشونتش بود و واسه من زیبا ترین صحنه دنیا بود....مردم من لباس نظامی به تن کرده جلوم ایستاده بود....با غرور به روم لبخند میپاشید....
    *-*
    *-*
    همراه با مهندیس شرکت طرف قرار داد که برای تحویل پروژه به شرکت اومده بودن از اتاق کنفرانس بیرون زدم....جلو میر منشی ایستادیم...مهندس ارشد شرکت رو به من گفت:
    -خانوم مهندس شرکت ما خیلی خوشحاله از بستن قرار داد با شرکت شما و همکاری با شما....
    چادرم رو بیشتر روی صورتم گرفتم....سرم رو زیر انداختم و با لبخندی ملایم گفتم:
    -لطف دارین شما......شرکت ما تجربه کافی باری جواب دادن به این شادی شما رو داره....شک نکنید...
    خنده ای کرد و با امیر دست داد و به همراه همراهانش از شرکت بیرون زدن.....امیر برگشت سمت من و خوشحال گفت:
    -بهار عالی بود...عالیه..کلی سود خواهیم کرد...معرکه بود....
    با همون لبخند ملیح گفتم:
    -مرسی داداشی..تو هم همنیطور کارات عالی بود...
    رو به صفروح گفتم:
    -لدفا همه رو خبر کن اتاق کنفرانس....خودتم بیا...
    به سمت اتاق کنفرانس راه افتادم و امیر هم پشت سرم اومد...
    چند ثانیه طول کشید تا همه توی اتاق کنفرانس جمع شدن و همهمه ها ساکت شد....
    رو به جمع گفتم:
    -به امید خدا به موفقیتی که قولش رو بهتون داده بودم رسیدیم...ممنون از همه...ممنون که همراهیمون کردین....قول هایی بهتون دادم که بهشون عمل خواهم کرد...اول از همه وام ها و حقوق ها و اضافه حقوق واسه افرادی که اضافه کاری ایستادن.....و....یه قول دیگه هم داده بودم که توضیحش رو میسپرم به مهندس ایزدی...
    از پشت تریبون کنار رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم تا امیر بره توضیحات لازم رو بده....تشکر های همه رو شنیدم و جوابشون رو دادم...رو به صفروح گفتم:
    - همراه مهندس ایزدی بیاید اتاقم
    به سمت اتاقم حرکت کردم...پشت میز نشستم و منتظر موندم تا صفروح بیاد داخل...کمی بعد تقه ایی به در خورد و صفروح پشت سرش امیر داخل شد....
    هر دو جلو اومدن و همزمان گفتن:
    -با ما کاری داشتین...
    لبخند زدم و سری تکون دادم....برگه ای که دستور اضافه حقوق ها و وام ها و افضایش حقوق ها رو به سمتش گرفتم و گفتم:
    -این رو بفرست واسه امور مالی شرکت......بهشون بگو تا ماه دیگه کامل باید بشه...هر چی کسری و کمبود هم داریم به خودم بگن....
    سری تکون داد....با میتونید بریدید که من گفتم با اجازه ایی گفت و از اتاق بیرون رفت...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    رو به امیر تمام اطلاعات لازم رو واسه سفر چند روزمون رو دادم تا به بقیه اطلاع بده....بعد از اتمام حرفام به معنی متوجه شدن و فهمیدن سرش رو تکون داد و گفت:
    -باشه بهار...می گم راستی....
    منتظر نگاش کردم که خودش ادامه داد:
    -با ارشاویر حرف زدی!؟
    پوزخندی روی لبم نشست.....اره حرف زدم اما من...من حرف شنیدم....حرف شنیدم از بازیگری خوبم.....بی خیال گفتم:
    -تو برو به کارایی که گفتم برس بعد بیا تا بهت بگم.....
    سری تکون داد و از اتاق خارج شد....نیم ساعت بعد به همراه پوشه ایی وارد اتاق شد...
    جلو اومد و پوشه رو روی میزم گذاشت و گفت:
    -لیست هایی که خواسته بودی رو اماده کردم....
    سریی تکون دادم و تشکر کردم...
    -حالا به ارشاویر گفتی؟!؟!!؟
    نفس عمیقی کشیدم و به صندلیم تکیه زدم و گفتم:
    -اره گفتم....یعنی خودش پرسید...اونم از صدقه سر تو.....وقتی رسیدیم خونه برگشته میگه نمایش خوبی بود(پوزخند زدم)که من رو راضی کنی واسه اومدن به شمال...برای دیدن سکانس بعدی حتما باهاوتن میام....و اینکه بهت ثابت کنم...
    ادامه ندادم و محکم پلکام رو روی هم فشار دادم....خودش متوجه بقیقه حرفم شده بود....می دونست اون چی میگه و چی می خواد....
    حرف رو عوض کرد و گفت:
    -لابد تو هم خندیدی و گفتی خوبه نه!!؟!؟!
    پوزخند به صدم ثانیه از روی صورت شکسته ام نیست و نابود شد و به جاش خنده فرسوده و غمگین جای گزین شد...خودش ور جلو تر کشید و گفت:
    -نگاهی به لیستی که برات اماده کردم بنداز...کاری نداری من برم!؟!؟
    فقط سر تکون دادم که اونم زود از اتاق بیرون زد...به جای اون خنده دوباهر اون پوزخنده تلخ و تاریک روی لبام جا خوش کرد...حتی امیرم که همیشه همراهم بوده تحمل این اتاق تاریک و بی روح رو که جایگاه منه رو نداره...هه...جالبه...
    شروع کردم به مطالعه لیستی که جلوم بود.....خیلی خوب و زیبا برام کارا رو انجام داده بود...
    قرار بود 10 نفر همراه ما بیان ویلای شرکت.....10تا از مجردا همراه ما خواهند بود....یه عده ایی گفتن خودشون ویلا دارن جدا می رن...یه عده ایی گفتن بعدا از این طعتیلات از مرخسیشون استفاده خواهند کرد...خوبه ایطوری شرکت هم خالی نخواهد موند....یه روز دیگه به سفر خواهیم رفت به مدت یک هفته....
    ارشاویر و باربد هم همراه ما خواهند بود...شاید خیلی اتفاقا بیوفته...نمی دونم....تهی ام...خالی ام از هر چیزی.....کاش نمی رفتم و خودم شرکت میموندم....اما نه........ارشاویر پیش خودش فکر میکنه از اون و تهدیدش ترسیدم....
    تا پایان وقت کاری از اتاقم خارج نشدم و کسی هم سراقم نیومد...حتی امیر...و این برای قلب زخم خورده ام گرون تموم خواهد شد..تنهایی...چیزی که همیشه همراهمه و همیشه بهترین دوستمههه....
    به صفروح گفتم قبل از رفتنش پوشه و ورونده ها ی حساب داری ور به صورت مخفیانه برام بیاره...اونم سریع چیزایی که خواسته بودم رو اورد و از شرکت بیرون زد...پرونده هایی که روی میز تلنبار شده بود رو به زور داخل کمد کنار دستم جا دادم درش رو قفل کردم...کلید این کمد ور فقط من و امیر داریم...دوباره پشت میزم نشستم و شروع کردم به مرتب کردن میزم و وسایل اطرافش...در اتاق یهوو باز شد بدون در زدن!
    امیر کله اش و از در داخل اورد و گفت:
    -خانوم ریئس ما می تونیم بریم....
    لبخندی زدم و گفتم:
    -برو بچه پرو..صنم هنوز یادت نداده چطوری باید وارد یه اتاق شی....
    کله اش و با یه دستش خاروند و گفت:
    -صنم...در..اتاق...وارد شدن....اصلا شما؟!!؟
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    خندیدم و گفتم:
    -برو گمشو.....مرسی!امروز خیلی خسته شدی...برو خدا به همراهت..خسته هم نباشی....
    خندیدو یه بـ*ـوس فرستاد و در اتاق رو زود بست..چون اگه میموند احتمالا کیف من تو سرش خورده بود....دلم واسه مامان اینا خیلی تنگ شده بود....کاشکی واسه قبل از اینکه بریم شمال مامان اینا ور دوعت کنم خونه...بابا که من رو ادم حساب نمی کنه..حداقل چند ساعتی ببینم...دلم خیلی براشون تنگ شده....
    کلی حرف تو دلم داشتم..خیلی زیاد تو دلم تلنبار شده بود...دلم می خواست به بابا بگم بابا یادت میاد بعد از ده سال برگشتم و با سیلیت رو به رو شدم..بعد از ده سال برگشتم و خواستم خودم رو او اغوش هل کنم...دلم می خواست بعد از تحمل اون همه بی امنیتی و بی اعتمادی دوباهر تو اغوش پر از امنیت و اعتمادت هل شم....اما سیلی جواب گونه ها التهاب گرفته ام بود...التهابی که فرط دلتنگی...التهابی که جوابش سیلی دردناک بود....دردناک واسه گونه هام که اجازه خیس شدن نداشتن...اشک نریختم و بابام متهمم کرد به ه/ر/ز/ه بودن...متهمم کرد به.....به خیلی چیزاا که مقابل ایستادم...تمام اون ده سال مقابل ایستادم که صفتم نشه اما پدرم....پدرم...مردی که تو رویاهام ارزو می کردم همسرم مثل اون باشه با بیرحمی اونا رو صفت واسه من کرد...
    التهای گونه هام رو فقط مامان سوگند با مهربونی و اغوش مادرانه اش پاسخ داد....باسخی که نتونست نبود پدرم رو جبران کنه...
    ((رو به امیر و صنم گفتم:
    -خب...تا چند دقیقه دیگه رضا میاددنبالم...
    صنم خودش ور پرت کرد تو اغوشم و گفت:
    -بهی قول بده بهمون سر بزنی..باشه؟!!؟
    سرش رو بوسیدم و گفتم:
    -دختر گنده خجالت بکش نمی خوام برم بمیرم که...بابا چند کوچه اون ور ترم..هر وقت خواستین بیاین و هر وقت خواستم میام پیشتون...این گریه نداره..
    با حرص پس کله ایی بهم زد و گفت:
    -بی شعور من کی گریه کردم...
    پشتش رو بهم کرد و با ناز دستش رو روی هوا تکون داد و گفت:
    -اصلا برو گمشو...برو دیگه نمی خوام ببینمت...
    خندیدم و همون دستش ور که تو هوا تکون می داد رو گرفتم و در اغوش کشیدمش..گفتم:
    -ولی بازم هیچی مثل زندگی کنار هم نمیشه....ر چند هم نزدیک هم باشیم...
    این دفعه امیر جلو اومد و با خنده گفت:
    -اصلا هر دوتاتون برین بمیرین..بهی برو گمشو دیگه..اشک خواهرم رو در اوردی...
    خندیم و گفتم:
    -اصلا هر دوتاتون بمیرین....ادم نیستین بهتون ابزار علاقه بکنم...احمق ها...
    به خنده افتادم به خاطر استفاده من امیر از جمله مشابهمون....
    صنم ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    -با ما نباید ابزار علاقه کنی....به...
    با تو سری محکمی که زدم تو سرش ساکت شد....با چشمای هب خون نشسته نگاش کردم بی شعور ادم نیست باهاش درد و دل کنماا...احمق....خودش فهمید قصدم چیه قبل از اینکه به سمتش خیز بردارم فرار کرد...منم دنبالش دویدم..امیر با خنده گفت:
    -دوستان عزیز شما رو ب دیدن کارتون تام و جری دعوت می کنم..
    خندید و به سمت در خونه رفت...بیر توجه به چرت و پرت های امیر همچنان دنبال صنم می دویدم و سعی داشتم بگیرم...من دنبال صنم می دویدم و اونم برای فرار ازدست من هی از روی مبل ها می پرید و بالا پایین می کرد...یکم دیگه به قدم ها سرعت دادم...دستم به کمر خورد اما اون با جیغ دویباه فرار کرد...به سمت در خروجی دوید....هر دو هم زمان متوقف شدیم از دیدن افرادی که جلو در ایستاده بودن...
    باربد و رضا جلو در ایستاده بودن....رضا سرش رو پایین انداخته بود..از شونه های لرزونش معلوم بود که داره به این خ بازی های ما میخنده..با بهت زل زده بودم به باربد که با تعجب داشت به ما نگاه می کرد...کل هیکلم چشم شده بود و باربد رو بعد از 10 سال داشتم از نزدیک می دیدم..بعد از ده سال زیاد بود...همه ساکت شده بودن..دیگه حتی رضا هم نمی خندید....داشت با لبخند با ما نگاه می کرد..
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    با لبخند جلو رفتم زل زدم تو چشمای متعجبش و گفتم:
    -داداشی....
    خودم رو جلو کشیدم....سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه اش...اما همچنان خشک ایستاده بود ودستاش دو طرفش اویزون بود...زمزمه کردم:
    -داداشی دلم برات...
    محکم به عقب پرت شدم...
    در کسری از ثانیه چشمام درشت شد...گرد و گشاد شد...با تعجب به باربد که با پرخاش دستش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت و به عقب پرتم کرد نگاه کردم...از خشم میلرزید...صداش می لرزید...اما از خشم بود:
    -ده سال کدوم گوری بودی؟!؟هان!چه غلطی میکردی؟!؟برو گمشو دیگه نه تو داداشی داری نه من خواهری به اسم بهار دارم...همون موقعی که شهاب مرد تو هم واسه ما مردی..
    با خشم رو به رضا غرید:
    -بهت گفتم از این متنفرم و بازم من رو اوردی اینجا....
    روش رو به سمت من برگردوند و با تحیر و پرخاش نگام کرد...از خونه زد بیرون...
    رضا نگاش رو از باربد گرفت و با ترس زل زد به من...
    و اما من....
    خشک شده بودم...حتی خبری از اون لرزش های هیستیریکی هم نبود...خشک شده زل زده بودم به جای خالی باربد زل زده بودم...
    مردمک چشمام رو چرخوندم و به راض زل زدم تا شاید بتونه دلیل این رفتار رو بهم بگه..اما اون دوباره سرش رو پایین انداخته بود..با صدایی مرتعش اما بلند گفتم:
    -رضا..من رو نگاه کن و جوابم رو بده...باربد چرا.....
    اروم سرش ر وبلند کرد و گفت:
    -ی خبرایی از تو شنیده..نمیدونم از کی!یا چی شده!اما......جدید متوجه این رفتارش شدم..تا چند سال پیش خیلی سعی داشت تا متوجه بشه تو کجایی.....حتی...اما نمی دونم.....
    دستم رو جلو بردم به معنایی سکوت...سعی کردم به خودم مسلط باشم..اما....
    بی توجه به حال درونیم تشویشم گفتم:
    -خیلی خب...بعدد می فهمم موضوع چیه...بریم خونه..
    خلاصه با بچه ها خدافظی کردم و از خونه بیرون زدم...چند دقیقه بعد رضا در خونه خودمون رو با ریموت باز کردم و وارد حیاط با صفای خونمون شد..حیاطی که سر شار از عشق و خاطات کوکیم بود...
    با دؤ از ماشین بیرون پریدم و به سمت خونه دویدم...بی توجه به رضا که هی اسمم ور بدون خانوم صدا می زد...
    در باز کردم..از همون جلو در به عادت همیشگیم داد زدم:
    -اهای اهالی خونه...دسته گلتون اومد پیشتون....
    برای اولین بار کسی جواب این جبغ جیغام رو نداد...با ذوق به سمت سالن دویدم اما با چیزی که دیدم و شنیدم صد برار از درون خورد شدم.......))
    -هووووووووی...خانمممم...تو فکر ماشین لباشوییتی.!؟!دِ برو دیگه کار و زندگی داریم...اه...
    با صدای غر غر اطرافم و بوق ها متعدد ماشین های پشت سرم نظرم به چراغ سبز شده جلب شد و پام رو روی پدال گاز فشار دادم...دوباره به گذشته برگشته بودم و غق شده بودم....
    نیم ساعت بعد خودم رو به خونه رسوندم....این موقع شب واقعا ترافیک خسته کننده ایی راهم رو سد کرده بود......
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    تا پام رو تو خونه گذاشتم به یاد تصمیمم افتادم...گوشی تلفن خونه رو برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم....
    همون طوری که شماره مامان سوگندم رو می گرفتم وارد اتاقم شد....بعد از چند تا بوق بابا تلفن ور بردداشت:
    -بله!؟!؟!
    دلم ضعف رفت واسه این لحن محکم و جذاب پدرم......دهن باز کردم که با عشق قربون صدقه صدای مهربونش برم که یادم افتاد اخرین بار به خاطر قربون صدقه رفتنش تو گوشی خوردم.......
    بغض به گلوم چنگ انداخت و با لرزش صدام گفتم:
    -سلام بابا......
    جوابم ور نداد......چند ثانیه بعد صدای مامان تو گوشم پیچید:
    -سلام عزیز مامان.....
    نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودم و بغض سد شده تو گلوم رو کنترل کنم....سخته تظاهر اما واسه من دیگه نه.....بیشتر از یه عمر دار متظاهر به خوب بودن...بد بودن...و هزار تا چیز دیگه می کنم....خسته شدم اما مظبورم....واسه مامان باید تظاهر کنم شادم...خوشحالم و زندگیم عالیه....مجبورم بخندم...به زور خندبدم..تظاهر کردم پر انرژیم:
    -به مامان سوگند خودم...چطوری!؟!؟!احوالی از این بهار پاییز شده ات نمیگیری جیـ*ـگر خانوم......
    خندید و گفت:
    -زبون نریز پدر سوخته.....خوبم...کاری داشتی بهار پاییز شده مامان.....
    خندیدم و نچ نچ کنان گفتم:
    -اگه بابا بفهمه بهش گفتی سوخته چی میشه!؟!؟!!!؟
    -گمشو بیشعور بنال ببینم چی میگی!؟!؟من رو تهدید می کنه نیم وجبی....
    خندیدم و قهقه ای زدم:
    -وای مامان محشری...عزیزم می خواستم بگم ما یه هفته طعتیلی احتمال با باربد می خوایم بریم شمال...می خواستم واسه فردا شب دعوتتون کنم خونه....
    خوشحال شد انگار:
    -البته عزیزم..ما هم دلمون برات خیلی تنگ شده....حتما میایم...
    پوزخند تنها چیزی بود که می تونستم دور از چشم مامان از ته دلم بزنم....
    بعد از حرف زدن با مامان لباسم رو عوض کردم و دوباره گوشی رو ور برداشتم.ایندفعه به مامان نسرین (مامان ارشاویر)زنگ زدم.....اونا رو هم به همراه رضا و ارام و ارتام(خواهر ارشاویر و شوهرش و بچشون)دعوت گرفتم واسه فردا شام....خوب خیلی وقت بود مهمونی نگرفته بودم.....
    تلفن رو روی اپن گذاشتم و به سمت اشپرخونه رفتم تا کمی از کارای فردا رو امروز انجام بدم....خونه رو هم باید مرتب کنم....اوفففففففففف....چقدر کار.....منم دست تنها...بی خی خی...
    وای یادم نره باید به امیر هم زنگ بزنم....نگاهی به ساعت انداختم....هنوز نه بود و حالا حالا امیر نمی خوابید....شروع کردم به درست کردن ماکارونی واسه شام خودمون....خودمون!؟!؟!بهار منطورت از خودمون کیه دقیقا!؟!؟!شونه ایی بالا انداختم و به صدای درونم گفتم:
    -خو معلومه دیگه من و ارشاویر....شاید بیاد با هم بخوریم..از تنها غذا خوردن متنفرم....
    خلاصه بعد از ساکت شدن جدال درونیم...به سمت اتاق ارشاویر حرکت کردم و بعد از اینکه تقه اییی به در زدم وارد شدم....اصلا با خودمم فکر نکردم که خو شاید دختر حسابی بدبخت شاید تو وضع نامناسبی باشه....هیچی دیگه قدم اول رو که داخل اتاقش گذاشتم تخت دونفره سفید مشکیش نظر جلب کرد.....چشم چرخوندم و خودش رو پشت میر تحریرش پیداکردم.....
    پشت میز نشسته بود و داشت من رو نگاه میکرد....چند ثانیه ساکت به من زل زد اما بعد نگاهش رو انداخت پایین و ادامه کارش رو انجام داد...بیشعور مثلا میخواد بگه تو برام مهم نیستی...وا...به درک که مهم نیستم فدای یه تارموم...پشت چشمی به تفکرات خودم نازک کردم و گفتم:
    -شام درست کردم....اگه خواستی بیا بخور.....
    پشتم رو بهش کردم و به سمت بیرون قدم بر می داشتم و اروم زمزمه کردم:
    -خسته شدم از تنهایی غذا خوردن.....
    همون طوری که به سمت اشپزخونه می رفتم و وسایل رو جمع میکردم شماره امیر رو گرفته....ایندفعه شماره گوشی خودش رو که اگه خواب بود بیدارشه....خو به من چه کارش دارم....اصلا مگه مرغه که ساعت 10 میخوابه خرس گنده....
    تلفن رو روی اسپیکر قرار دادم و روی این گذاشتم.....همنطوری که کارام رو انجام می دادم منتظر پایان یافتن بوق ها بودم.....بالاخره بعد از کلی که دیگه واقعا داشتم ناامید می شدم از جواب دادنش تلفن رو برداشت و پر انرژی گفت:
    -به...به...بهی خانوم...سلام...چطوری خواهری!؟!!؟!
    خندیدخوش به حالش هیچ وقت تظاهر نمی کنه..همیشه خودشه..گفتم:
    -سلام........کوفت و بهی..کدوم گوری هستی انقدر دیر جواب میدی...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    -خو به من چه این صنم من رو گیر اورده....هی میگه ظرف بوشور....منم میگه اخه ضغیفه ظرف شدن کار شما زناست مرد که نمیره ظرف بشور...به خرجش نمیره که نمیره اخرشم با پشه کش بالا سرم وایسات که درست کارم رو انجام بدم.....
    خودشم خندش گرفت از بلایی که مطمئن بودم که واعا صنم سرش اورده...همراهش خندیدم و گفتم:
    -افرین به صنم...فقط اونه که می تونه از تو کار بکشه...افرین...
    صنم فریاد زد:
    -خواهش می کنم وظیفه بود.....
    -به صنم خانوم....سلام..چطوری.....
    دوباره فریاد زد:
    -سلام...ممنون.....
    با خنده گفتم:
    -امیر یه کاریت داشتم....
    خندید و گفت:
    -اه...شما دوتا هم که فقط واسه من بدبخت کار میتراشین بوگو ببینم این دفعه چه خوابی برام دیدی!؟!؟!
    -کوفت...بیشعور بی لیاقت.....اصلا بر وبمیر اگه من این ماه به تو اضافه حقوق و تشویقی دادم.....
    با لحنی مثلا ترسید گفت:
    -نه...غلط کردم بهار.....شما از ما جون بخواه کیه که بده.....
    -خیلی خوب قانع شدم....می گم امیر من فردا مامان و بابای خودم و ارشاویر رو دعوت کردم خونه......
    پرید بین حرف زدم و با صدای نازک و لوس که مثلا منم گفت:
    -اره امیر جونم...فردا نمیام..مامان بابای خودم و ارشا رو دعوت کردم..نمی تونم بیام...بدبختی های من رو تو باید هب جام انجام بدی....
    با صدای خودش گفت:
    -برو عمو دست خدوی مهربون....لابد کلی کارم می خوایی بریزی سرم...
    خندیدم و گفتم:
    -بین فقط چند سال با من گشتی در این حد با هوش شدیاا..حال کنو....در ضمن امیر خان دفعه اخرت باشه ادای من رو انقدر لوس در میاریاا...
    دوباره پرید بین حرفام:
    -بله بله می دونم..تو محکم و مثل یه مرد حرف می زنی نه مثل این دختر لوس ننر ها که هی دم به دیقه ایش ایش می کنن....
    -اه امیر خفه شو دیگع بزار حرفم رو بزنم....
    حس کردم پشت چشمش رو نارک کرده...با صدایی پر عشـ*ـوه گفت:
    -اره عشقم تو جون بخواه....
    با خنده سالادی رو که واسه فردا اماده کرده بودم ور برداشتم و با یه چرخ رو پاشنه پا خودم رو به سمت میر کشیدم و به سمت میز رفتم تا بزارمش اونجا بعدن روش سلف بکشم که ارشا رو دست به سـ*ـینه تکیه زده به چهارچوب اشپرخونه زل زده به خودم دیدم....
    دستم رو گذاشتم روی قلبم و هینی بلند کشیدم که حتی امیر بین حرفای بیسرت و تهش ساکت شد و نگران گفت:
    -چی شد بهار؟!!؟!؟!
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -هیچی امیر.....
    رو به ارشا گفتم:
    -کی اومدی!؟!؟خو وقتی میای به صداییی بده سکته ام دادی!؟
    خنثی نگام کرد..همونطوری که به سمت میز میومد گفت:
    -به من چه .....تو باید حواست جمع اطرافت باشه...حالا غذا چی درست کردی!!؟
    امیر همچنان با صدای پر عشـ*ـوه اون پشت داشت بال بال میزد و گفت:
    -وای خاک عالم.....
    خندیدم و گفتم:
    -خفه شو امیر.....
    خندید و گفت:
    -چشم....سلام ارشا خان...میگم این به اندازه کافی حواسش جمع هست البته اگه من با این ور ورام به قول بهی بزارم حواست ملت جمع باشه....
    پشتم رو کردم به ارشاویر همونطوری که ماکارونی ور تو دیس میکشیدم شنیدم که ارشاویر گفت:
    -علیک سلام....به سلامتی....
    امیر خندید و گفت:
    -بهی چی کارم داری..خوابم میاد....بوگو....
    در حالی که سس رو روی ماکارونی میریختم گفتم:
    -اگه این ور ور کردنات اجازه و امون حرف زدن رو به من بده خرف می زنم...یه سره ور ور ور ....خودت فکت درد نمی گیره..بعد به من و صنم میگه فسیل شما دوتا...
    بین حرفام پرید:
    -ووووووووووووی....چقدر حرف می زنی بابا غلط کردم بنال خوابم میاد..
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    -بیشعور داشتم حرف می زدم..حالا مهم نی...اهان...می خواستم بگم پرونده های حساب داری رو تو کمد اتاقم گذاشتم...فردا اگه صنم کلاس نداره با خودت ببر شرکت کمکت کنه تا یکم به حساب کتابا برسی...حالا هم برو کپتو بزار....
    خمیازه ایی کشید و گفت:
    -اوکی...شب خوش...ارشاویر خان شبتون بخیر....
    و گوشی رو قطع کرد.......
    رو به رویارشا نشستم و با هم شروع کردیم به خوردن....چند ثانیه غذا خوردنمون تو سکوت سپری شد......یهو ارشاویر گفت:
    -فردا مهمونی گرفتی!؟!؟
    سری تکون دادم و خیلی عادی همونطوری که داشتم غذا می خوردم گفتم:
    -اره...خیلی وقت بود مامان اینا رو دعوت نکرده بودم.....دلم نمیخواد گلگی پیش بیاد..نه واسه خانواده من نه تو...........
    سری تکون داد و سکوت کرد.......ادامه غذامون تو سکوت خورده شد.....
    با تموم شدن غذاش از پشت میز برخاست و اروم زمزمه کرد:
    -ممنون...
    به زور صداش رو شنیدم اما خوب همون کافی بود.....لبخندی بهش زدم و شروع کردم جمع میز....
    *-*
    *+*
    خسته خودم رو پرت کردم روب مبل و نفس عمیقی کشیدم با خودم غر زدم:
    -وای خدا...کمرم....ترکید..حالا خوبه امیر اینا خونه رو تمیز کرده بودن چند روز پیش..وای کمر...خدا داره از وسط نصف میشه...
    همینطوری پیش خودم غر میزدم که صدای چرخش کلید رو توی در شنیدم....
    لبام رو به هم فشار دادم...بیشعور نکرد امروز که مهمون داریم خونه بمونه یکم کمک کنه....زود تر از همیشه از خونه بیرون زد....نفهم حتی نپرسید خرید داری یا نه..بیشعور خر....با حرص از جام بلند شدم به سمت اشپرخونه رفتم...بالا سره غذا ها ایستاده بود و بهشون داشت ناخونک می زد....
    جلو رفتم با حرص گفتم:
    -خسته نباشییی.......امروز خودت رو خیلی تو خونه خسته کردی....
    طلبکار زل زدم بهش....از حظور و حرفای ناگهانیم از جا پرید و سر دیگ از دستش افتاد و کل اشپرخونه رو به گند کشید......با حرص چشمام رو روی هم فشار دادم و با حس کردم الانه که گر بگیرم....حس این خون اشامای گشنه رو داشتم....چشا قرمز....صورتتت لبوووووو.......از گوشا و دماغم هم بخار بیرون می زد....مثل این کارتوناااا.... همونطوری با چشمای بسته و صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:
    -فقط از اشپرخونه برو بیرون ارشا......
    هول گفت:
    -بهار....
    منفجر شدم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن:
    -خو اخه من به تو چی بگم...صبح ساعت 6 جیم زدی که ازت کار نکشم..حتی نپرسیدی خرید داری یا نه......واینستادی یه کمک بدی....الان که دیر ترین ساعت ممکن اومدی که ازت کمک نخوام......حالا اینا به کنار...کمرم خورد شد از پس اینجا ها رو سابیدم الان به گند کشیدیش......
    نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم...خستگی از سر و روم میباربد......خدایا...
    دیگه نزدک بود به گریه بیوفتم...همونطوری که از کنار ارشا که خشکش زده بود رد می شدم تا تکه بیارم دوباره کف اشپرخونه رو بسابم زیر لب غر می زدم:
    -خدا.....یکی دوساعت دیگه مامان اینا میان من حتی نتونستم حموم برم..اینم از وضع اشپزخونه....اه.....
    تیکه رو پرت کردم جلو پای ارشا...سر دیگه رو برداشتم و شروع کردم به شستن....دوباره گذاشتم رو خروشت.....سعی کردم کمی اروم باشم...
    دستی به صورتم کشیدم و رو به ارشا که هنوز تو بهت بود و داشت من رو نگاه می کرد گفتم:
    -به جا اینکه اینجا وایسی ومن رو نگاه کنی برو دوش بگیر....حداقل تو تمیز باشی....منکه....
    خودم رو بو کشیدم.......چهره ام از بوی گندی که میداد تو هم رفت...هم بود غذا می دادم هم خاک...وضعیت داغونی بودااا.....با صدام به خودش اومد و به هیکلش تکونی داد و از اشپرخونه بیرون رفت......اه....بیشعور نگفت حداقل کمکت کنم....واییی بهار خر چه توقعی داری..هه.....که ارشا بیاد کمکت......اون عمرا بیاد....الان تو دلش داره از خوشحالی میمره که انقدر خسته اییی...والا...
    اه...این لکه چرا پاک نمیشه.......از حرص محکم پارچه ایی که دستم بود رو پرت کردم کف اشپزخونهه و زل زدم به لکه شاید از رو بره و پاک شه.....
    زیر لب داشتم به جد و اباد لکه فحش می دادم که دوتا پا گنده جلوم قرار گرفت....سرم رو بلند کردم دیدم ارشاویر پارچه رو برداشته و رو به روی من ایستاد....با سر پرسیدم چته؟!!؟!
    لب باز کرد و مهربون گفت:
    -امروز واقعا سرم شلوغ بود..هم اداره هم مطب واسه یه هفته ای که نبودیم باید کارام رو راست و ریست می کردم....به خاطر همین زود رفتم و دیر اومدم.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    جلوم نشست و شروع کرد به سابیدن لکه و گفت:
    -تو پاشو برو حموم و لباسات رو عوض کن....من حواسم به غذا هست و این لکه رو تمیز می کنم...
    دیگه چشمام از اینی که بود درشت تر نمی شد...این ارشا بودواقعا!؟!؟!!؟بهش نمیاد بابا...
    ارشا مهربون شده!!؟!!؟!کمک من میکنه....ااره زمین رو میسابه...وا!؟!؟!!؟!
    همنطوری با تعجب زل زده بودم بهش که سعی داشت لکه روی زمنی رو پاک کنه که سرش رو بلند کرد و گفت:
    -بهار چرا خشکت زده...پاشو برو حموم...الان میان...بدو....
    با حرفش به خودم اومد از جام بلند شدم و شونه هام رو بالا اندخاتم....یه بار این ادم شده من چشم ندارم ببینم....خو مگه بده کمکم میکنه..از اشپزخونه خارج شدم..اخرین لحظه اروم گفتم:
    -ممنون...
    زود خودم رو تو حموم انداختم و بعد ازااینکه حسابی خودم رو سابیدم و حس کردم واقعا تمیز شدم اومدم بیرون....لباسایی روکه اماده گذاشته بودم رو تنم کردم و چادر کلدارم رو برداشتم از اتاق خارج شدم....
    ارشاویر جلو تلویزیون نشسته بود و داشت کانالا رو بالا پایین میکرد....سری به غذا ها زدم و بعد از چک کردن همه چی رفتم کنارش نشستم...زیر لب گفت:
    -عافیت باشه....
    بهش نگاهی انداختم....نگاهش به تلویزیون بود اما فکرش نمی دونم..
    -ممنون....نمی خوایی بری حموم؟!
    سری تکون داد و بدو اینکه نگام کنه گفت:
    -نه..صبح دوش گرفتم..همون کافیه..دیگه نیازی نی...
    لحنش رو عوض کرد و عادی گفت:
    -کارات تموم شد دیگه چیزی نمونده انجام بدی!؟!؟!
    سری تکون دادم.....دهن باز کردم حرفی بزنم که صدای ایفون بلند شد....دهنم رو بستم از جام بلند شدم و نگاهی به صفحه ایفون انداختم....مامان سوگند و بابا بود...
    گوشی برداشتم و گفتم:
    -سلام مامان.سلام بابا....بفرمایید....
    در رو تیک زدم...رو به ارشاویر گفتم:
    -مامان سوگند و بابا ان....
    اورم اضافه کردم:
    -حواست باشه سوتی ندیاا....حوصله غر غرای مامان رو ندارم...یعنی واقعا کششش رو ندارم...
    بی حرف سری تکون دادو از جاش بلند شد و همراه من به استقباال مامان اینا اومد....مامان رو در اغوش کشیدم و محکم بغلش کردم...با شوخی خودش رو بیرون کشید و گفت:
    -ور پریده لهم کردی...ابلمو شدم....برو گمشو کنار بیام تو....
    خندیدم و با اعتراض گفتم:
    -ااا....مامان....
    زیر لب کوفتی گفت و با ارشا خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد و وارد سالن شد.... بعد از مامانبابا پا توی خونه گذاشت....سرم رو پایین انداختم و عقب رفتم...
    زیر لب گفتم:
    -سلام بابایی..خوش امدین... خیلی سرد گفت:
    -سلام...
    خودم جرئت دادم و اضافه کردم:
    -دلم براون تنگ شده بود بابا.....
    پوزخند فقط جواب این ابزار احساسات صادقانه و دخترونه ام بود...
    از کنار رد شد و خیلی گرم با ارشاویر احوال پرسی کرد....
    اهی کشیدم....قلبم خیلی وقته که شکسته...اطرافیانم حتی به این قلبم له شده و پورد شده هم رحم نمیکنن.....نمی دونم چرا یاد اون رو افتادم...همون روزی که با شوق وارد خونه شدم اما...

    ((تا وارد سالن شدم..یعنی همون قدم اول رو که برداشتم یه سمت صورتم سوخت...با بهت به بابا که رو به روم ایستاده بود..ار عصبانیت می لرزید....مامان با جیغ از جاش بلند شد و زد تو صورتش:
    -وحید چی کار به دخترم داری....
    اما بابا با خشم انگار فقط من رو می دید و هییچ صدایی رو نمی شنید.....مهم نبود اون سیلی..از روی دلتنگی بود صد در صد....لبخند زدم و گفتم:
    -بابایی دلم براتون خیلی تنگ شده بود....
    با حرفی که بابا زد واقعا دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم:
    -اما من دیبگه هیچ دختری ندارم....از این خونه برو بیرون..دلم نمی خواد دو روز دیگه برگردن بگن وحید انقدر بی غیرت بود که دختر ه*ر*ز*ه از رو تو خونه راه داده.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    مامان خودش ور بهم رسوند و با بغض گفت:
    -وحید این چه حرفیه داری به دختزم ن می زنی!؟
    ای دفعه باربد بود...صدای باربد جواب حرف مامان بود:
    -مامان خانوم...شوما این دخترت رو انقدر پرو کردی که تونسته چنین کارایی بکنه بعدم با پرویی تو رومون وایسه....ه*ر*ز*گی هاش رو گرده الان یادش اومده مادر داره..پدر داره...برادر داره....
    در کمال تعجب من مامان ه سمت تک سپرش خیز برداشت و در صدم ثانیه سیلی روی صورتش فرود اورد..باربد مات و مهبوت به مامان نگاه کرد....مامان انگشت اشارش رو به سمت باربد گرفت و و هوا تکونش داد:
    -تا وقتی من زنده ام تو این خونه دارم نفس می کشم...کسی حق نداره به دختر پاک تر از گل من از این تهمت ها بزنه...
    باربد فریاد زد:
    -مامان..شما هم کنار ما اون عکس ها رو دیدین....شما هم اون حرفا و اون فیلم ها و اون صدا ها رو شنیدی....چطور می تونی انقدر راحت از گـ ـناه های نا بخشودینی این بگذری؟
    مامان فریاد زد....برای اولین بار تو تمام عمرم بود که مامان رو این طوری می دیدم:
    -با هر دوتاتونم..هم با تو باربد هم با شما وحید.....به خداوندی خدا که بالا سرمه....هر سه تاتون برام به یه اندازه عزیزین اما اگه فقط فقط یه بار دیگه از این حرفا تو این خونه به دختر پاک تر از گل من بزنین برای یه دقیقه هم تو این خونه نمی مونم....
    جا خوردم....واقعا...هیچ وقت انتظار چنین استقبالی از عزیز ترین کسام نداشتم...بابام جلو اومد و گفت:
    -سوگند چرا داری مثل کبک سرت ور زیر برف می کنی.....
    واینستادم تا بقیه حرفا رو بشنوم...دیگه من هیچ جایی تو این خونه نداشتم....سر بلند قدم بر م داشتم اما از درون...روحم...قلبم...خم شده بود...کمرم هم شده بود...خم به ابرو نیاوردم اما کمرم خم شده یود....راستی خم ابرو بیشتر خودش ور نشون می ده یا خم کمر؟!؟
    کل بدنم درد می کرد...دردی که حتی زیر شکنجه هایی که تو ویلایی کریم می شدم نداشت...روحم درد می کرد....
    بی توجه به رضا که داشت با تعجی نگام می کرد به سمت انتهای حیاط قدم برداشتم و فقط جلوم ور نگاه می کردم...خم به ابروم نیاوردم و با جدیت قدم ها محکمم رو روی زمین میکوبیدم....
    -بهار مامان کجا می ری؟!
    برگشتم...نگرانی و ناراحتی رو تو نگام مامان می دیدم.اما باربد می خندید...بابا پوزخند می زد:
    -مامان..بعد از 10 سال برگشتم دل تنگیم رو رفع کنم از عزیزترین کسام....رفع شد مامان قشنگم...این رو فهمیدم که دیه اینجا جایی ندارم....
    ادامه دادم:
    -بابا وحید..دلم برای بـ..وسـ..ـه های پدرانتون تنگ شده بود..اما لایقش نیستم..مثل اینکه....داداش باربد دلم واسه کل کلامون تنگ شده بود...اما مثل اینکه دیگه اجی بهارت نیستم....جایگاهم از بین رفته....خداحافظ...))
    -بهار خانوم...خانوم...چایی نمیاری؟!
    با صدای ارشا به خودم اومدم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا