خمیازه ایی کشید و گفت:
-بهار...عزیزم....ساعت 1 شبه.....
نگاهی به ساعت انداختم و دیدم..ااا بد بخت راست میگه یک و نیمه.....
خندیدم و دلجویانه گفتم:
-اخی..ببخشید...رفتم کمک خاتون...اصلا حواسم به ساعت نبود...
خندید و گفت:
-فدای هواس پرتت...کاری داشتی بهارم!؟!؟!؟
یادم افتاد می خواستم چی بهش بگم...با خوشحالی گفتم:
-شهاب یه خبر خوب دارم برات...فردا صبح بیا دنبالم تا بهت بگم چی شده....به فرصت توپ برات پیدا شده؟!؟!؟!
گیچ و خواب الود گفت:
-باشه فردا صبح منتظرتم.....شب خوش عزیزم....
گوشی رو قطع کرد.....
با لبخند زل زدم به گوشیم و زمزمه کردم:
-قربونت برم خواب الود....
****
سوار ماشین شدم و خندون گفتم:
-سلام اقامون.....
خندیدو گفت:
-سلام.........خوبی؟!؟!صبحت بخیر خانوم.....
-ممنون.....صبح تو هم بخیر....
راه افتاد و همون طوری که حواسش به راه بود و رانندگی گفت:
-حالا خبر خوب و موقعیت فوق العاده ایی که می گفتی دیشب چی بود!؟!؟!
شاد بالا پریدم و گفتم:
-می خوان برام تولد بگیرن....
پوزخندی زد و عصبی گفت:
-تو واقعا به خاطر تولدی که می خوان برات بگیرن انقدر خوشحالی!؟!؟!
ناراحت شدم...خیلی زیاد..یعنی شهاب من رو اینطوری شناخته؟
نا خواگاه با لحنی حرصی گفتم:
-مگه خولم از جشنی که با پول حروم اماده شده شاد باشم...
و بهش زل زدم...چند ثانیه بعد خودش متوجه حرف و برخورد بدش شد..با چشمایی پشیمون بهم زل زد خواست دهن باز کنه که خندون گفتم:
-وایی شهاب اون شب واقعا فرصت خوبیه که این پرونده لعنتی رو تموم کنی...مگه نه!؟
بین حرفم پرید و گفت:
-اون شب مهمونیه.....به اسم تولد تو....اما.....هیج کس هواسش به ما نخواهد بود و ما می تونیم....
این دفعه من بین حرفش پریدم و ادامه دادم:
-بریم جاهایی که بهشون مشکوکی رو بگردیم....
هم زمان با هم گفتیم:
-و اوخمی دیگه باقی نخواهد موند.....
هر دو هم قهقه ای زدیم....کمی مکث کرد و گفت:
-اوووووووم.............چند روز دیگه تا تولدت مونده بهار خانوم؟!؟!!؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-اووووووووووم...........یک هفته.......
سری تکون داد و همونطوری که مسیر رو زیر کنترل داشت گفت:
-اوممممممممم....عالیه......
ادامه داد:
-خب بهار خانوم من به شما یه قل داده بودما......
بالا پریدم و با ذوق کودکانه گفتم:
-واقعا می خوایی ببریم...ایـــــــــ❤ـــــــول
خندید و گفت:
-البته خانومم...من به تو قول دادم و می خوام به قولم عمل کنم..البته یه کارایی هم اونجا باید انجام بدیم....داریم به پایان این بازی میرسیم.....
..........
تو یکی از اتاق ها که خالی از هر نوع موجود زنده بود نشسته بودم....از وقتی وارد این مکان شدم اصلام وجود زنده ندیدم....
-بهار...عزیزم....ساعت 1 شبه.....
نگاهی به ساعت انداختم و دیدم..ااا بد بخت راست میگه یک و نیمه.....
خندیدم و دلجویانه گفتم:
-اخی..ببخشید...رفتم کمک خاتون...اصلا حواسم به ساعت نبود...
خندید و گفت:
-فدای هواس پرتت...کاری داشتی بهارم!؟!؟!؟
یادم افتاد می خواستم چی بهش بگم...با خوشحالی گفتم:
-شهاب یه خبر خوب دارم برات...فردا صبح بیا دنبالم تا بهت بگم چی شده....به فرصت توپ برات پیدا شده؟!؟!؟!
گیچ و خواب الود گفت:
-باشه فردا صبح منتظرتم.....شب خوش عزیزم....
گوشی رو قطع کرد.....
با لبخند زل زدم به گوشیم و زمزمه کردم:
-قربونت برم خواب الود....
****
سوار ماشین شدم و خندون گفتم:
-سلام اقامون.....
خندیدو گفت:
-سلام.........خوبی؟!؟!صبحت بخیر خانوم.....
-ممنون.....صبح تو هم بخیر....
راه افتاد و همون طوری که حواسش به راه بود و رانندگی گفت:
-حالا خبر خوب و موقعیت فوق العاده ایی که می گفتی دیشب چی بود!؟!؟!
شاد بالا پریدم و گفتم:
-می خوان برام تولد بگیرن....
پوزخندی زد و عصبی گفت:
-تو واقعا به خاطر تولدی که می خوان برات بگیرن انقدر خوشحالی!؟!؟!
ناراحت شدم...خیلی زیاد..یعنی شهاب من رو اینطوری شناخته؟
نا خواگاه با لحنی حرصی گفتم:
-مگه خولم از جشنی که با پول حروم اماده شده شاد باشم...
و بهش زل زدم...چند ثانیه بعد خودش متوجه حرف و برخورد بدش شد..با چشمایی پشیمون بهم زل زد خواست دهن باز کنه که خندون گفتم:
-وایی شهاب اون شب واقعا فرصت خوبیه که این پرونده لعنتی رو تموم کنی...مگه نه!؟
بین حرفم پرید و گفت:
-اون شب مهمونیه.....به اسم تولد تو....اما.....هیج کس هواسش به ما نخواهد بود و ما می تونیم....
این دفعه من بین حرفش پریدم و ادامه دادم:
-بریم جاهایی که بهشون مشکوکی رو بگردیم....
هم زمان با هم گفتیم:
-و اوخمی دیگه باقی نخواهد موند.....
هر دو هم قهقه ای زدیم....کمی مکث کرد و گفت:
-اوووووووم.............چند روز دیگه تا تولدت مونده بهار خانوم؟!؟!!؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-اووووووووووم...........یک هفته.......
سری تکون داد و همونطوری که مسیر رو زیر کنترل داشت گفت:
-اوممممممممم....عالیه......
ادامه داد:
-خب بهار خانوم من به شما یه قل داده بودما......
بالا پریدم و با ذوق کودکانه گفتم:
-واقعا می خوایی ببریم...ایـــــــــ❤ـــــــول
خندید و گفت:
-البته خانومم...من به تو قول دادم و می خوام به قولم عمل کنم..البته یه کارایی هم اونجا باید انجام بدیم....داریم به پایان این بازی میرسیم.....
..........
تو یکی از اتاق ها که خالی از هر نوع موجود زنده بود نشسته بودم....از وقتی وارد این مکان شدم اصلام وجود زنده ندیدم....
آخرین ویرایش: