این مجید یادش رفته بود که در دورهی قاجار بیشتر عمارتهای دوران زندیه خراب شدند و فقط ارگ کریمخان باقی مانده. خب، بگذریم!
مجید و فائزه وارد عمارت شدند و آرش و بقیه را دیدند . مجید با دیدن پای خونین پریا با نگرانی به سمتشان رفت و پرسید:
- چی شده؟ چرا پای پریا خونی شده؟
نارسیس با دیدن مجید خوشحال شد و گفت:
- مجید، اومدی؟ یکی از اون نامردها تیر زد تو پای پریا!
مجید گفت:
- بیچاره پریا! مظلومتر از اون پیدا نکرد؟ چیزی نیست پری، زود خوب میشی؛ یعنی از این دوره که بیرون بریم، خوب میشی! دیدی که منم تیر خوردم، اما زود خوب شدم.
پریا بیحال به مجید نگاه کرد و گفت:
- خدا کنه! دارم از درد آتیش میگیرم!
فائزه گفت:
- نگاه کنید! یه عده سرباز به اینجا میآیند. لباسشان شبیه لباس سربازان کریمخان است
مجید و آرش بهطرف پنجره رفتند و با دیدن سربازها خوشحال شدند. مجید گفت:
- باز خداروشکر نیروی خودی رسید!
فائزه گفت:
- من به نزد آنها میروم. آنها میتوانند کمکمان کنند.
فائزه بهسمت در رفت. اما قبل از اینکه بیرون برود، برگشت و به بچهها نگاه کرد. لبخندی زد و از در بیرون رفت. بچهها متوجه این حرکت فائزه شدند. نارسیس با تعجب گفت:
- چرا لبخند زد؟ رفتارش خیلی عجیب بود!
آرش گفت:
- شبیه کسی بود که نگاه آخر رو کرد.
مجید گفت:
- نکنه بره و خدای نکرده اتفاقی براش پیش بیاد؟
پریا لبخندی زد و آروم گفت:
- خدا پشت و پناهت فائزهجان!
مجید گفت:
- بهتره ما هم بریم بیرون، شاید در سیاهرنگ ظاهر بشه و از این جهنم زودتر بیرون بریم.
نارسیس کمک کرد پریا بلند شود و هر چهار نفرشان از عمارت بیرون رفتند، اما خبری از فائزه و سربازان کریمخان نبود. نارسیس با تعجب گفت:
- یعنی کجا رفتن؟
مجید نفس عمیقی کشید و گفت:
- بهتره ما هم بریم پی کار خودمون، بیاین از اون دری که اونجاست، بیرون بریم.
بچهها بهسمت جایی که مجید گفت، رفتند. اما ناگهان آقامحمدخان و سربازانش جلویشان سبز شدند. مجید با حرص گفت:
- ای لعنت خدا بر شیطون! تو خسته نشدی اینقدر ما رو تعقیب کردی؟ بیا من رو بخور، بلکه راحت بشی!
آقامحمدخان با خشم گفت:
- همین حالا آنها را تیر باران کنید تا مجال فرار نداشته باشند!
خانمها از ترس جیغ کشیدند. مجید خواست ترقه پرتاب کند که یادش آمد کیسهی ترقه.ها را به آرش داده است. برگشت که از آرش کیسه را بخواهد، یکمرتبه در سیاه رنگ را دید که ظاهر شده است. با خوشحالی به بقیه گفت :«بچهها! در سیاه ظاهر شده! همه بریم سمت در. آرش تو هم زود بیا!
مجید به همراه نارسیس و پریا به طرف در دویدند. خانمها رد شدند و مجید پشت سرشان رفت. آرش عقبتر از بقیه بود. مجید برگشت و داد زد:
- آرش! زود باش پسر!
آرش به سمت در دوید، اما پایش سُر خورد و درون حوض بزرگی که در وسط باغ بود، افتاد. این را هم بگویم که کیسهی ترقهها هم دستش بود. مجید با دیدن این صحنه زد توی سر خودش و بلند گفت:
- ای خاک همهی عالم تو سرت آرش!
آرش سریع از حوض بیرون دوید و خودش را به در رساند و دوتایی از در عبور کردند. نور شدیدی تابید و در غیب شد و آقامحمدخان و سربازانش مات و مبهوت به اطراف نگاه میکردند.
مجید و فائزه وارد عمارت شدند و آرش و بقیه را دیدند . مجید با دیدن پای خونین پریا با نگرانی به سمتشان رفت و پرسید:
- چی شده؟ چرا پای پریا خونی شده؟
نارسیس با دیدن مجید خوشحال شد و گفت:
- مجید، اومدی؟ یکی از اون نامردها تیر زد تو پای پریا!
مجید گفت:
- بیچاره پریا! مظلومتر از اون پیدا نکرد؟ چیزی نیست پری، زود خوب میشی؛ یعنی از این دوره که بیرون بریم، خوب میشی! دیدی که منم تیر خوردم، اما زود خوب شدم.
پریا بیحال به مجید نگاه کرد و گفت:
- خدا کنه! دارم از درد آتیش میگیرم!
فائزه گفت:
- نگاه کنید! یه عده سرباز به اینجا میآیند. لباسشان شبیه لباس سربازان کریمخان است
مجید و آرش بهطرف پنجره رفتند و با دیدن سربازها خوشحال شدند. مجید گفت:
- باز خداروشکر نیروی خودی رسید!
فائزه گفت:
- من به نزد آنها میروم. آنها میتوانند کمکمان کنند.
فائزه بهسمت در رفت. اما قبل از اینکه بیرون برود، برگشت و به بچهها نگاه کرد. لبخندی زد و از در بیرون رفت. بچهها متوجه این حرکت فائزه شدند. نارسیس با تعجب گفت:
- چرا لبخند زد؟ رفتارش خیلی عجیب بود!
آرش گفت:
- شبیه کسی بود که نگاه آخر رو کرد.
مجید گفت:
- نکنه بره و خدای نکرده اتفاقی براش پیش بیاد؟
پریا لبخندی زد و آروم گفت:
- خدا پشت و پناهت فائزهجان!
مجید گفت:
- بهتره ما هم بریم بیرون، شاید در سیاهرنگ ظاهر بشه و از این جهنم زودتر بیرون بریم.
نارسیس کمک کرد پریا بلند شود و هر چهار نفرشان از عمارت بیرون رفتند، اما خبری از فائزه و سربازان کریمخان نبود. نارسیس با تعجب گفت:
- یعنی کجا رفتن؟
مجید نفس عمیقی کشید و گفت:
- بهتره ما هم بریم پی کار خودمون، بیاین از اون دری که اونجاست، بیرون بریم.
بچهها بهسمت جایی که مجید گفت، رفتند. اما ناگهان آقامحمدخان و سربازانش جلویشان سبز شدند. مجید با حرص گفت:
- ای لعنت خدا بر شیطون! تو خسته نشدی اینقدر ما رو تعقیب کردی؟ بیا من رو بخور، بلکه راحت بشی!
آقامحمدخان با خشم گفت:
- همین حالا آنها را تیر باران کنید تا مجال فرار نداشته باشند!
خانمها از ترس جیغ کشیدند. مجید خواست ترقه پرتاب کند که یادش آمد کیسهی ترقه.ها را به آرش داده است. برگشت که از آرش کیسه را بخواهد، یکمرتبه در سیاه رنگ را دید که ظاهر شده است. با خوشحالی به بقیه گفت :«بچهها! در سیاه ظاهر شده! همه بریم سمت در. آرش تو هم زود بیا!
مجید به همراه نارسیس و پریا به طرف در دویدند. خانمها رد شدند و مجید پشت سرشان رفت. آرش عقبتر از بقیه بود. مجید برگشت و داد زد:
- آرش! زود باش پسر!
آرش به سمت در دوید، اما پایش سُر خورد و درون حوض بزرگی که در وسط باغ بود، افتاد. این را هم بگویم که کیسهی ترقهها هم دستش بود. مجید با دیدن این صحنه زد توی سر خودش و بلند گفت:
- ای خاک همهی عالم تو سرت آرش!
آرش سریع از حوض بیرون دوید و خودش را به در رساند و دوتایی از در عبور کردند. نور شدیدی تابید و در غیب شد و آقامحمدخان و سربازانش مات و مبهوت به اطراف نگاه میکردند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: