وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
این مجید یادش رفته بود که در دوره‌ی قاجار بیشتر عمارت‌های دوران زندیه خراب شدند و فقط ارگ کریم‌خان باقی مانده. خب، بگذریم!
مجید و فائزه وارد عمارت شدند و آرش و بقیه را دیدند . مجید با دیدن پای خونین پریا با نگرانی به سمتشان رفت و پرسید:
- چی شده؟ چرا پای پریا خونی شده؟
نارسیس با دیدن مجید خوشحال شد و گفت:
- مجید، اومدی؟ یکی از اون نامردها تیر زد تو پای پریا!
مجید گفت:
- بیچاره پریا! مظلوم‌تر از اون پیدا نکرد؟ چیزی نیست پری، زود خوب میشی؛ یعنی از این دوره که بیرون بریم، خوب میشی! دیدی که منم تیر خوردم، اما زود خوب شدم.
پریا بی‌حال به مجید نگاه کرد و گفت:
- خدا کنه! دارم از درد آتیش می‌گیرم!
فائزه گفت:
- نگاه کنید! یه عده سرباز به اینجا می‌آیند. لباسشان شبیه لباس سربازان کریم‌خان است‌
مجید و آرش به‌طرف پنجره رفتند و با دیدن سربازها خوشحال شدند. مجید گفت:
- باز خداروشکر نیروی خودی رسید!
فائزه گفت:
- من به نزد آن‌ها می‌روم. آن‌ها می‌توانند کمکمان کنند.
فائزه به‌سمت در رفت. اما قبل از اینکه بیرون برود، برگشت و به بچه‌ها نگاه کرد. لبخندی زد و از در بیرون رفت. بچه‌ها متوجه این حرکت فائزه شدند. نارسیس با تعجب گفت:
- چرا لبخند زد؟ رفتارش خیلی عجیب بود!
آرش گفت:
- شبیه کسی بود که نگاه آخر رو کرد.
مجید گفت:
- نکنه بره و خدای نکرده اتفاقی براش پیش بیاد؟
پریا لبخندی زد و آروم گفت:
- خدا پشت و پناهت فائزه‌جان!
مجید گفت:
- بهتره ما هم بریم بیرون، شاید در سیاه‌رنگ ظاهر بشه و از این جهنم زودتر بیرون بریم.
نارسیس کمک کرد پریا بلند شود و هر چهار نفرشان از عمارت بیرون رفتند، اما خبری از فائزه و سربازان کریم‌خان نبود. نارسیس با تعجب گفت:
- یعنی کجا رفتن؟
مجید نفس عمیقی کشید و گفت:
- بهتره ما هم بریم پی کار خودمون، بیاین از اون دری که اونجاست، بیرون بریم.
بچه‌ها به‌سمت جایی که مجید گفت، رفتند. اما ناگهان آقامحمدخان و سربازانش جلویشان سبز شدند. مجید با حرص گفت:
- ای لعنت خدا بر شیطون! تو خسته نشدی اینقدر ما رو تعقیب کردی؟ بیا من رو بخور، بلکه راحت بشی!
آقامحمدخان با خشم گفت:
- همین حالا آن‌ها را تیر باران کنید تا مجال فرار نداشته باشند!
خانم‌ها از ترس جیغ کشیدند. مجید خواست ترقه پرتاب کند که یادش آمد کیسه‌ی ترقه.ها را به آرش داده است. برگشت که از آرش کیسه را بخواهد، یک‌مرتبه در سیاه رنگ را دید که ظاهر شده است. با خوش‌حالی به بقیه گفت :«بچه‌ها! در سیاه ظاهر شده! همه بریم سمت در. آرش تو هم زود بیا!
مجید به همراه نارسیس و پریا به طرف در دویدند. خانم‌ها رد شدند و مجید پشت سرشان رفت. آرش عقب‌تر از بقیه بود. مجید برگشت و داد زد:
- آرش! زود باش پسر!
آرش به سمت در دوید، اما پایش سُر خورد و درون حوض بزرگی که در وسط باغ بود، افتاد. این را هم بگویم که کیسه‌ی ترقه‌ها هم دستش بود. مجید با دیدن این صحنه زد توی سر خودش و بلند گفت:
- ای خاک همه‌ی عالم تو سرت آرش!
آرش سریع از حوض بیرون دوید و خودش را به در رساند و دوتایی از در عبور کردند. نور شدیدی تابید و در غیب شد و آقامحمدخان و سربازانش مات و مبهوت به اطراف نگاه می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    نارسیس گفت:
    - پات هنوز درد می‌کنه؟
    پریا گفت:
    - نه اصلاً! مجید راست می‌گفت، از اون دوره که بیرون اومدیم، پام خوب شد. به‌نظرت دلیلش چیه؟
    نارسیس گفت:
    - والا چی بگم؟! خودم هم هنوز دلیلش رو نفهمیدم.
    پریا گفت:
    - به نظرم به‌خاطر عبور از زمان باشه، وقتی از یه زمان به زمانی دیگه می‌ریم، اتفاقات قبلی هم تموم میشن.
    نارسیس گفت:
    - آره، راست میگی، دلیلش همینه! تو هم باهوشی و رو نمی‌کنی پری!
    دوتایی خندیدند که یک‌مرتبه آرش سریع از کنارشان رد شد و پشت‌سرش هم مجید با سرعت دوید. نارسیس و پریا ایستادند و نارسیس با تعجب گفت:
    - دوباره این‌ها افتادن به جون هم؟! دیگه دارم دیوونه میشم!
    پریا خندید و گفت:
    - خدا می‌دونه این‌بار چه دلیلی برای این‌کار دارن!
    نارسیس خندید و گفت:
    - حتماً باز هم یه پرونده‌ی سرّی دیگه از محرمانه‌ی آرجید باز کردن. بیا بریم، تا از این دوتا عقب نیفتیم! این‌ها آدم‌بشو نیستن. حداقل ما نباید تحت تأثیرشون قرار بگیریم. بیا بریم پری جون.
    مجید داد زد:
    - اگه مردی، وایستا!
    آرش کمی دورتر از مجید ایستاد و گفت:
    - مگه تقصیر من بود؟ خب پام سُر خورد!
    مجید سمت آرش خیز برداشت و گفت:
    - الهی اون پات قلم بشه خیال من هم راحت بشه! بس که بی‌عرضه‌ای، بی‌عرضه!
    آرش اخم کرد و گفت:
    - هوی! مواظب حرف‌زدنت باش! دیگه اجازه نمی‌دم هرچی دوست داری بهم بگی. اصلاً می‌دونی چیه؟ به‌درک که ترقه‌هات خراب شدن! فدای سرم! از اسارت به‌دست آقامحمدخان که خیلی بهتر بود!
    مجید با خشم نفس عمیقی کشید و گفت :«که فدای سرت، هان؟! سرت بره سر نیزه به حق علی! حداقل می‌فهمم دیگه هیچ اُسکلی نیست که زحماتم رو هدر بده! آرش! زدی ترقه‌هام رو خراب کردی نامرد! می‌کشمت!
    دوباره دوید به دنبال آرش و او هم پا به فرار گذاشت. نارسیس و پریا از دور نظاره‌گر بودند. نارسیس با نگرانی گفت:
    - مثل اینکه دعواشون خیلی جدیه. تو همین‌جا باش تا من برم جداشون کنم.
    نارسیس کوله‌پشتی‌اش را به پریا داد و خودش دوان‌دوان سمت پسرخاله‌ها رفت. نزدیک که شد، داد زد:
    - مجید! آرش!
    پسرخاله‌ها ایستادند و به نارسیس که حالا نزدیکشان رسیده بود، نگاه کردند. نارسیس با عصبانیت بلند گفت:
    - چی شده؟ چرا دوباره افتادین به جون هم؟ بابا جان! زشته جلوی پریا! بس کنید توروخدا!
    آرش گفت:
    - این‌ها رو به شوهرت بگو، نه من!
    مجید گفت:
    - تو چیکار می‌کنی که من این‌جوری آتیشی میشم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش گفت:
    - تقصیر خودته!
    مجید گفت:
    - تقصیر منه؟ من گفتم ترقه‌ها رو خراب کن؟
    نارسیس با تعجب پرسید:
    - دعواتون سر ترقه‌ست؟
    پسرخاله‌ها ساکت شدند و فقط به نارسیس نگاه کردند. نارسیس با تأسف گفت:
    - واقعاً براتون متأسفم! دعوا رو تموم کنین و راه بیفتین، باید ببینیم کجا اومدیم. مجید! اگه دوباره دعوا کنی، وقتی برگشتیم، میرم خونه بابام، گفته باشم!
    نارسیس دیگر چیزی نگفت و به‌سمت پریا رفت.
    مجید و آرش وسایل‌هایشان را برداشتند و مجید آهسته گفت:
    - برگشتیم، تلافیش رو سرت درمیارم؛ حالا می‌بینی!
    آرش گفت:
    - فعلاً خفه! برگشتیم، کلاً از شیراز میرم تا قیافه‌ی نحس تورو نبینم!
    مجید گفت:
    - برو، بهتر! برات فرش قرمز پهن نکرده بودیم. خودت اومدی!
    آرش گفت:
    - باشه، حالا می‌بینی! دیگه نه من، نه تو!
    آرش کوله‌پشتی‌اش را انداخت روی دوشش و رفت. مجید هم رفت سمت نارسیس و گفت:
    - من حاضرم، بریم.
    نارسیس پرسید:
    - همه‌چیز ختم‌به‌خیر شد؟
    مجید گفت:
    - آره، چه‌جور هم ختم‌به‌خیر شد! خب بریم دیگه، چرا وایستادین؟
    همه به مسیرشان ادامه دادند. جایی که رسیده بودند، نزدیک شهر بود. کمی بعد، وارد شهر شدند. پریا با شگفتی گفت:
    - چه شهر قشنگی! خیلی برام آشناست، انگار یه‌بار اینجا اومدم!
    نارسیس گفت:
    - برای من هم آشناست. مجید، به‌نظرت اینجا کجاست؟
    مجید با بی‌حوصلگی گفت:
    - من چه بدونم؟ از یکی دیگه بپرس.
    نارسیس به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مجید! یه‌دقیقه بیا ببینم!
    نارسیس بازوی مجید را گرفت و به گوشه‌ای برد و آهسته پرسید:
    - مجید، چی شده؟ چرا این‌جوری جواب دادی؟
    مجید گفت:
    - حوصله نداشتم!
    نارسیس گفت:
    - حوصله نداشتی؟ نکنه تو و آرش...
    مجید گفت:
    - بله، درست حدس زدی! من و آرش قهر کردیم.
    نارسیس با حیرت و ناراحتی گفت:
    - مجید! شما دوتا مثل دوتا برادر صمیمی بودین، چرا قهر کردین؟ زشته، بیا بریم خودم آشتیتون میدم.
    مجید تند گفت:
    - لازم نکرده! اصلاً من تو روابط بین تو و پریا دخالت می‌کنم؟ تو هم دخالت نکن! هر چی هست، بین من و اون مغز فندقیه!
    نارسیس با تشر گفت:
    - لعنت به اون ترقه‌ها که همه‌چیز رو به آتیش می‌کشن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس این را گفت و با ناراحتی رفت سمت پریا. مجید هم پشت‌سرش رفت. پریا از نارسیس پرسید:
    - چیزی شده؟
    نارسیس گفت:
    - نه، چیز مهمی نیست! بهتره یه‌کم توی شهر بگردیم تا بفهمیم کجا اومدیم‌.
    همه راه افتادند و در شهر قدم می‌زدند، پریا به آرش نگاه کرد و دید ناراحت و پکر به اطراف نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید. کمی به استادش نزدیک شد و گفت:
    - آقا آرش! فهمیدین اینجا کجاست؟
    آرش بی‌حوصله جواب داد:
    - نه، یه‌کم دیگه خواه‌ناخواه می‌فهمیم!
    پریا گفت:
    - اجازه می‌دین خودم از یکی بپرسم؟
    آرش به پریا نگاه کرد و با تشر گفت:
    - من باید اجازه بدم؟ خودت برو بپرس.
    آرش دیگر چیزی نگفت و با قدم‌های بلندتر دور شد. پریا برگشت و به نارسیس گفت:
    - مثل اینکه بین پسرخاله‌ها حسابی شکرآب شده؛ آرش تند حرف زد!
    نارسیس گفت:
    - ولش کن! من این‌ها رو می‌شناسم. تو سفرهای قبلی هم خیلی با هم دعوا می‌کردن، اما هربار دوباره آشتی می‌کردن و با خنده به سفر ادامه می‌دادن. فقط یه‌مدت باید تنهاشون بذاریم.
    پریا گفت:
    - تو سفر دعوا و قهر باعث میشه حال آدم گرفته بشه. اصلاً این جَو رو دوست ندارم، کاش زودتر آشتی کنن!
    نارسیس گفت:
    - حالا اون‌ها رو ولش کن! پریا! به لهجه‌ی مردم که گوش میدم، یه لهجه‌ایه که برام آشناست. حسم میگه ما الان تو شهر کرمان هستیم
    پریا پرسید:
    - از کجا مطمئنی؟
    نارسیس جواب داد:
    - از لهجه‌شون متوجه شدم. می‌دونی چیه؟ لهجه‌ی کرمان تنها لهجه‌ی ایرانه که تو طول تاریخ دستخوش تغییرات نشده. البته زبانشون از انواع فارسی باستان و میانه و معاصر تغییر کرده، اما لهجه‌شون هیچ تغییری نکرده.
    پریا گفت:
    - یعنی همین‌جور با لهجه‌ی کشیده صحبت می‌کنن؟
    نارسیس گفت:
    - آره، همین لهجه‌ی امروزی که ببینی، به همین صورت کشیده صحبت می‌کنن.
    پریا گفت:
    - چه جالب! نمی‌دونستم.
    نارسیس که انگار چیزی را به یاد آورده باشد، با نگرانی گفت:
    - وای پریا! دیدی چی شد؟
    پریا گفت:
    - چی شده ناری؟ چرا خشکت زد؟
    نارسیس گفت:
    - پریا اینجا کرمانه، می فهمی؟ کرمان!
    پریا با تعجب گفت:
    - خب باشه، این‌که ترس و نگرانی نداره.
    نارسیس ایستاد و شانه‌های پریا را گرفت و گفت:
    - اینجا کرمان، توی زمان آقامحمدخانه! ما اومدیم توی زمان همون کشتار معروف و بی‌رحمانه!
    پریا با نگرانی گفت:
    - آقامحمدخان؟! مگه تو کرمان چیکار کرد؟
    نارسیس آهی کشید و گفت:
    - به‌زودی با یه تپه از چشم و گوش بریده روبه‌رو می‌شیم. با یه کوه جنازه از مردم بی‌گـ ـناه!
    پریا با ترس گفت:
    - یعنی آقامحمدخان مردم کرمان رو سلاخی می‌کنه؟
    نارسیس گفت:
    - از سلاخی بدتر! باید بگیم آرش کامل‌ترش رو برامون تعریف کنه.
    پریا گفت:
    - اما آرش الان خیلی عصبانیه، برامون تعریف نمی‌کنه.
    نارسیس گفت:
    - بیا بریم، خودم ازش می‌خوام برامون تعریف کنه، رو حرف من حرف نمی‌زنه. بیا بریم.
    نارسیس دست پریا را گرفت و دوتایی به‌طرف آرش رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش غرق دیدن وسایل دست‌ساز یکی از مغازه‌ها بود و متوجه حضور نارسیس و پریا نشد. نارسیس از آرش پرسید:
    - آرش! می‌تونی قضیه‌ی واقعه‌ی کرمان تو زمان آقامحمدخان رو یه کوچولو توضیح بدی؟
    آرش جواب داد:
    - چرا از اون شوهرت نمی‌پرسی؟
    نارسیس اخمی کرد و گفت:
    - آرش؟ تو که اینجوری نبودی! حالا مجید یه حرفی زد، تو همین‌جور صبور و جنتلمن باش، درست مثل همیشه!
    آرش پوزخندی زد و گفت:
    - جنتلمن؟! والا شوهر گرامیتون یه تعریف دیگه از جنتلمن داره!
    پریا حواسش نبود و گفت:
    - مجید معمولاً به‌جای جنتلمن میگه هالو...
    پریا یک‌مرتبه متوجه حرفی که زد، شد و با خجالت گفت:
    - وای! ببخشید استاد! شرمنده به‌خدا!
    آرش خیره به پریا نگاه کرد و چیزی نگفت. نارسیس خندید و برای اینکه جو را عوض کند، گفت:
    - حالا تعریف می‌کنی یا نه؟
    آرش که در واقع از این حرف پریا خنده‌اش گرفته بود، خودش را کنترل کرد و گفت:
    - مجید بهتر بلده، برو از مجید بپرس.
    نارسیس گفت:
    - نه! تو استادی، می‌خوام از یه استاد بپرسم، مشکلیه؟
    آرش نفس عمیقی کشید و گفت:
    - خیله‌خب، باشه، براتون تعریف می‌کنم. ببین، زمانی‌که کریم‌خان فوت کرد، فرزند جعفرخان زند و نوه‌ی صادق‌خان زند، برادر کریم‌خان، به‌نام لطفعلی‌خان به حکومت می‌رسه. یعنی زمانی‌که جعفر‌خان زند کشته میشه، پسرش به سلطنت می‌رسه. اما بر سر قدرت با آقامحمدخان مجبور میشه بجنگه. جنگ بین این دو نفر به‌قدری بالا می‌گیره، که کار به تعقیب و گریز می‌کشه. لطفعلی‌خان یه جوان برازنده، باهوش، توانا و روشن‌فکر بود. دست رد به هیچکدوم از خواسته‌های مردم نمی‌زد . هرکس هر خواسته‌ای داشت، می‌رفت پیش اون بنده‌ی خدا و اون هم کارش رو راه می‌نداخت. اما آقامحمدخان نذاشت سلطنت این آدم روشن‌فکر دوام داشته باشه. مورخین قدیمی به گواه شاهدهای اون زمان تو کتاب‌هاشون نوشتن که دلیل اصلی دشمنی آقامحمدخان با لطفعلی‌خان به‌خاطر زیبایی لطفعلی‌خان بود و آقامحمدخان به چهره‌ی زیبای اون حسودی می‌کرد.
    پریا با تعجب گفت:
    - واه! مگه میشه؟
    آرش گفت:
    - بله که میشه! اصلاً تو تاریخ موارد بسیار زیادی قتل داریم که فقط به‌خاطر حسادت به زیبایی بوده. یکیش هم همین مورد بود. آقامحمدخان چون اخته بود و چهره‌ی زشتی داشت، به هر کسی که زیبا بود، حسادت می‌کرد و اون رو می‌کشت»
    نارسیس پرسید:
    - یعنی به این خاطر لطفعلی‌خان و بعضاً مردم کرمان رو قتل‌عام کرد؟
    آرش جواب داد:
    - فقط این مورد نبود، موارد دیگه‌ای هم بودن؛ مثلاً تصاحب تاج و تخت که دلیل دوم قتل لطفعلی‌خان بود. مردم کرمان هم اگه قتل‌عام شدن، به‌خاطر این بود که به لطفعلی‌خان پناه دادن. راستی! چی شده که اینقدر قضیه‌ی کرمان براتون مهم شده؟
    نارسیس گفت:
    - چون حدس که چه عرض کنم، یقین دارم الان تو کرمان هستیم. قبل از فاجعه‌ی کشتار مردم کرمان.
    آرش کمی فکر کرد و گفت:
    - حدس من هم همینه، چون مردم به لهجه‌ی کرمانی صحبت می‌کنن، اما فکر نمی‌کردم که واقعاً تو زمان همون کشتار اومده باشیم.
    نارسیس و آرش صحبت می‌کردند که پریا گفت:

    - ببخشید وسط صحبتتون می‌پرم! می‌خواستم بگم مجید رو این‌ورا نمی‌بینم، می‌ترسم رفته باشه یه‌جای دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با نگرانی به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - راست میگی، مجید نیست! یعنی کجا رفته؟
    آرش هم به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - شاید یه سوژه پیدا کرده و رفته سر وقتش! بهتره تا اتفاقی نیفتاده، بریم پیداش کنیم.
    پریا گفت:
    - فقط توروخدا از هم دور نشیم! من خیلی می‌ترسم.
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - نگران نباشید! همه با هم می‌ریم دنبالش.
    سه نفرشان با نگرانی به دنبال مجید رفتند. از طرف دیگر مجید به داخل یکی از مغازه‌ها که لبنیات می‌فروخت، رفته بود و کنار فروشنده نشسته بود و همین‌طور که ماست می‌خورد، صحبت هم می‌کرد. ناگفته نماند که فروشنده از اخلاق و رفتار مجید خوشش آمده بود و دو نفرشان به قول معروف، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. غافل از اینکه نارسیس و بقیه با نگرانی به دنبالش می‌گشتند. مجید کاسه‌ی ماست را سر کشید و با لـ*ـذت گفت:
    - به به! عجب ماست ترش و خوشمزه‌ای بود!
    فروشنده که نامش عمو اکبر بود، با لبخند گفت:
    - نوش جانت! اگر دوست دارید یک کاسه‌ی دیگر برایت بیاورم؟
    مجید کاسه را به عمو اکبر داد و گفت:
    - نه، قربون دستت! همین کافی بود. زیادی بخورم، سردیم میشه و تا شب دل‌درد می‌گیرم.
    عمو اکبر خنده‌ای کرد و کاسه را از دست مجید گرفت و از داخل قفسه‌ی کوچکی، شیشه‌ای بیرون آورد و رو به مجید گفت:
    - کمی عرق نعنا بخورید، دیگر سردیتان نمی‌شود.
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - من عرق نعنا خیلی دوست دارم! یه‌خورده برام بریزی، ممنون میشم.
    عمو اکبر کمی عرق درون کاسه ریخت و به مجید داد و مجید با میـ*ـل تمام سر کشید؛ اما غافل از اینکه عرق نعنا خالص و تلخ بود. مجید به‌شدت سرفه کرد و همین‌طور که سرفه می‌کرد، گفت:
    - این ... چی بود عمو؟ ... دماغم تا مغز باز شد... گلوم سوخت...
    عمو اکبر خندید و گفت:
    - باید آن را جرعه‌جرعه می‌نوشیدی. تعجب کردم آن را بی‌وقفه سر کشیدی!
    مجید گلویش را صاف کرد و گفت:
    - خداییش عرقش خیلی خالص بود! یادم باشه دو‌سه تا شیشه بخرم آخه تو دور ه... نه، تو شهر خودمون از این نمونه عرق خالص اصلاً پیدا نمیشه، چون همه‌شون آب و اسانس هستن.
    عمو اکبر خندید و یک شیشه آورد و کمی عرق نعنا در آن ریخت و داد به مجید و گفت:
    - این عرق نعنا را خودم درست کرده‌ام. باید به خانه‌ی ما بیایید و دیگ‌های عرق‌گیری مرا ببینید. حالا این شیشه را بگیر و با خودت ببر. تحفه‌ای است برای شما!
    مجید گفت:
    - دست شما درد نکنه! زحمت کشیدین!
    عمو اکبر از مجید پرسید:

    - اهل کجا هستید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت؛
    - شیراز . من و زنم و دخترعموی زنم و پسرخاله‌ی چُلمَنم، از شیراز اومدیم! اما نمی‌دونم اینجا کجاست.
    عمو اکبر با تعجب گفت:
    - یعنی نمی‌دانید به کرمان آمدید؟
    مجید با تعجب به عمو اکبر نگاه کرد و گفت:
    - کرمان؟! اصلاً نفهمیدم اومدیم کرمان. حتی متوجه لهجه‌ی کرمانی شما هم نشدم. آقا خیلی خوشبختم! واجب شد شما هم یه سر بیاین شیراز، منزل خودتونه!
    عمو اکبر خندید و گفت:
    - شما هم خیلی خوش آمدید! خدا حافظ شما!
    مجید با تعجب از عمو اکبر پرسید:
    - یعنی برم؟
    عمو اکبر گفت:
    - کجا بروی؟
    مجید گفت:
    - آخه شما گفتین خدا حافظ!
    عمو اکبر بلند خندید و همین‌طور که می‌خندید و سر تکان می‌داد، گفت:
    - از دست شما جوان‌ها! من گفتم خداحافظ شما، به این دلیل که برایتان دعا کردم.
    مجید نفس راحتی کشید و گفت:
    - خیالم راحت شد! چون دوست دارم بیشتر پیشتون بمونم. می‌خوام خیلی‌چیزها راجع به کرمان برام تعریف کنید.
    عمو اکبر با خوش‌رویی گفت:
    - هر چه بخواهی، برایت تعریف می‌کنم. حالا بگو چه می‌خواهی بدانی؟
    مجید کاسه را روی میز گذاشت و پرسید:
    - شما آقامحمدخان رو می‌شناسین؟
    عمو اکبر کمی فکر کرد و جواب داد:
    - نمی‌دانم، تا به‌حال اسمش را هم نشنیدم.
    مجید پرسید:
    - لطفعلی‌خان زند چطور؟
    عمو اکبر جواب داد:
    - بله، او را خوب می‌شناسم. همین چند‌وقت پیش به کرمان آمد. تمام مردم شهر به استقبالش رفتند!
    مجید با دست آرام زد به پیشانی‌اش و گفت:
    - عجب روزی هم به کرمان اومدیم! خدا رحم کنه!
    عمو اکبر با تعجب به مجید نگاه کرد و پرسید:
    - چیزی تو را ناراحت کرده است؟
    مجید به عمو اکبر نگاه کرد و گفت:
    - نه، اما ... ببین عمو اکبر! نمیشه شما و خانواده‌تون یه چند وقتی از کرمان برین بیرون؟»
    عمو اکبر پرسید:
    - مثلاً به کجا برویم؟
    مجید گفت:
    - مثلاً... مثلاً... آهان! مثلاً برید شیراز! الان فصل خوبیه، هوای شیراز هم خیلی خوبه، اصلاً همراه ما بیاین بریم، چطوره؟
    عمو اکبر کمی فکر کرد و گفت:
    -پس کار و بارم چه می‌شود؟ نه، نمی‌شود، کارهایم زیاد است، مردم هر روز به اینجا می‌آیند و شیر و ماست می‌خرند.
    مجید گفت:
    - عمو، لج نکن دیگه! بیا برو شیراز، تا هم خودت و هم خانواده‌ت از شّر آقامحمدخان قاجار سالم بمونید!
    عمو اکبر گفت:
    - مگر او کیست و چه می‌کند؟
    مجید کمی فکر کرد و مجبور شد درباره‌ی آقامحمدخان برای عمو اکبر تعریف کند. بعد از اتمام صحبت‌های مجید، عمو‌ اکبر با نگرانی گفت:
    - تو چگونه همه‌ی این چیزها را می‌دانی؟ نکند تو پیشگو هستی و من خبر ندارم؟
    مجید گفت:
    - پیشگو نیستم، اما تاریخ ایران رو خوب بلدم. حالا هم لج نکن و زود برو خونه و با اهل و عیالت سریع به یه جای امن برید!
    عمواکبر با سردرگمی به گوشه و کنار مغازه‌اش نگاه کرد و گفت:

    - پس کار و بارم چه می‌شود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - عمو این‌ها رو ول کن، جونت رو بچسب! این یارو آقامحمدخان رحم نداره. همین روزاست که حمله کنه به کرمان و چشم و گوش برای مردمش نذاره. زود باش برو خونه و دست اهل و عیالت رو بگیر و ببر شیراز.
    عمو اکبر با تردید به مجید نگاه کرد و گفت:
    - آخه شیراز کجا برم؟ من که اونجا جایی رو ندارم.
    مجید کمی فکر کرد و با خودش گفت:
    - خدا کنه اینجای تاریخ عوض نشده باشه و عمو جلال، معلم فرمانده اتابک، زنده باشه که این بنده‌های خدا رو بفرستم پیشش.
    مجید به عمو اکبر نگاه کرد و گفت:
    - عمو سواد داری؟ می‌خوام آدرس یه نفر رو برات بنویسم.
    عمو اکبر خندید و گفت:
    - جوان، سوادم کجا بود؟! من خواندن و نوشتن نمی‌دانم.
    مجید کمی سرش را خاراند و گفت:
    - پس می‌تونی چیزهایی که میگم رو خوب به‌خاطر بسپاری؟
    عمو اکبر گفت:
    - بله، ذهن خوبی برای حفظیات دارم، قرآن را هم می‌توانم برایت از بَر بخوانم»
    مجید با خوش‌حالی دست‌هایش را به‌هم زد و گفت:
    - بَه چه خوب! خب، حالا خوب گوش کن ببین چی میگم، برو شیراز، نزدیک محله‌ی سعدی. اونجا خونه‌ی یه نفر به اسم عمو جلاله. از هر کی که بپرسی، بهت نشون میده. عمو‌ جلال رو که پیدا کردی، بهش بگو از طرف مجید، یعنی من اومدی. اسم خانمش هم پری خانمه. زن و شوهر خوب و مهربونی هستن. بهشون بگو یه چند وقتی بهتون پناه بدن تا بتونین دوباره به کرمان برگردین. خوب فهمیدی چی گفتم؟
    عمو اکبر با خوش‌حالی گفت:
    - بله، همه را خوب به ذهن سپردم. باید برم محله‌ی سعدی و سراغ عمو جلال را بگیرم و بگویم از طرف مجید آمده‌ام، درست است؟
    مجید با خنده دستی به شانه‌ی عمو اکبر زد و گفت:
    - آ بارک‌‌الله! حالا هم زود برو خونه و وسایل‌هاتون رو جمع کن. اگه خانمت هی پا پیچ شد که چرا می‌ریم شیراز، بگو می‌خوایم بریم زیارت شاه‌چراغ، اینجوری سریع راه میفته.
    عمو اکبر لبخندی زد و گفت:
    - چشم! از شما ممنونم مجید! شما جان من و خانواده‌ام را نجات دادید. کاش می‌توانستم این محبتت را جبران کنم!
    مجید با لبخند گفت:
    - قربانِ شما عمو! کاری نکردم! حداقل بتونم جون یکی رو نجات بدم، هم خدا خوشش میاد و هم بنده‌ی خدا!
    عمو اکبر سریع داخل قفسه‌های مغازه‌اش دنبال چیزی گشت و بعد از مدت کوتاهی شیشه‌ای آورد و داد به مجید و گفت:
    - بیا این شیشه عرق نعنا را بگیر. هر وقت نیاز داشتی، از آن کمی بنوش تا رفع کسالت شود.
    مجید گفت:
    - نه عموجان، این کارا چیه! لازم نیست...
    عمواکبر با زور شیشه عرق نعنا را به مجید داد و او هم آن را در کوله‌پشتی‌اش گذاشت. مشغول صحبت بودند که ناگهان آرش شتابان در چهارچوب در ظاهر شد و با تندی گفت:
    - تو اینجایی؟ همه‌جا رو دنبالت گشتیم. برو ببین نارسیس چقدر نگرانته!
    مجید به آرش نگاه کر د و پوزخندی زد و گفت:
    - اومدی آشتی؟
    آرش پشت‌چشمی نازک کرد و گفت:

    - نه، فقط به‌خاطر زنت اومدم، وگرنه اصلاً برام مهم نیست که کجایی و چی به سرت اومده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
    - ها تو بمیری! کور بشه پسرخاله‌ای که پسرخاله‌ش رو نشناسه! باشه، حالا که اومدی، من هم همراهت میام. خب، عمو اکبر، دیگه وقت خداحافظیه. مواظب خودت باش! امیدوارم تو شیراز ببینمت.
    مجید از عمو اکبر خداحافظی کرد و به همراه آرش رفت. در بین راه مجید دائم سربه‌سر آرش می‌گذاشت و او هم جوابش را می‌داد، تا اینکه رسیدند. نارسیس با دیدن مجید با عصبانیت به سمتش رفت. بازویش را گرفت و داد زد:
    - مجید! کجا بودی؟ مگه نگفتم از گروه جدا نشو؟ چرا گوش نمیدی؟ چرا اینقدر برای من و بقیه دردسر درست می‌کنی؟ آخه من از دست تو چیکار کنم؟ نمیگی این مرتیکه‌ی اخته یهو حمله کنه و ما هم گرفتار بشیم؟ به‌خدا وقتی برگشتیم، دست بچه‌ها رو می‌گیرم و میرم خونه‌ی بابات‌اینا!
    نارسیس بعد از دادوبیداد سر مجید، کوله‌پشتی‌اش را برداشت و به پریا گفت:
    - بیا بریم!
    پریا نگاهی به قیافه‌ی بهت‌زده‌ی مجید کرد و دنبال نارسیس رفت. آرش به مجید گفت:
    - خدا بهت رحم کنه! دیدی آخرش نارسیس از دستت فراری شد؟
    مجید لبخندی زد و گفت:
    - اون هیچ‌جا نمیره.
    آرش گفت:
    - از کجا مطمئنی؟
    مجید همین‌طور که آهسته قدم برمی‌داشت، گفت:
    - می‌شناسمش! ندیدی گفت دست بچه‌ها رو می‌گیره و میره خونه حاج‌بابا اینا؟ چرا نگفت میره خونه باباش‌اینا؟ مطمئن باش می‌خواد بره اونجا فقط چُغُلیم رو به حاج‌بابا کنه! نارسیس اهل این حرف‌ها نیست که خونه و زندگیش رو ترک کنه.
    آرش پرسید:
    - عنی اینقدر مطمئنی؟
    مجید با خنده گفت:
    - آره بابا! چند ساله زنمه! با هم شیطونی کردیم، همه جیکو‌پیک هم رو می‌دونیم. بیا بریم تا دوباره نارسیس برزخی نشده.
    آرش خندید و راه افتاد. بچه‌ها بی‌هدف در شهر راه می‌رفتند. نارسیس به‌جز پریا با کس دیگری صحبت نمی‌کرد. مجید تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - بهتر نیست یه‌کم استراحت کنیم؟ پام تاول زد از بس راه رفتم!
    نارسیس چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. مجید و آرش به هم نگاه کردند. آرش چشمکی زد و گفت:
    - نارسیس خانم؟ شما نمی‌خواین یه‌کم استراحت کنین؟
    نارسیس بدون اینکه برگردد، جواب آرش را داد:
    - نه، باید یه جایی بریم.
    مجید پرسید:
    - کجا قراره بریم خانم؟
    نارسیس بدون اینکه به مجید نگاه کند، جواب داد:
    - صبر کن، می‌فهمی!
    مجید گفت:

    - من نباید بفهمم زنم داره کجا میره؟ اصلاً یه زن نباید به شوهرش بگه کجا میره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با اخم برگشت سمت مجید و با تندی گفت:
    - تو چی؟ تو نباید به من بگی کجا میری؟ نمیگی وقتی یهو غیبت می‌زنه، چقدر استرس به من وارد میشه؟ مجید! وقتی غیبت می‌زنه، دلم هزار راه میره! همه‌ش میگم حتماً یه بلایی سرش اومده، زندونی چیزی شده، قراره اعدام بشه! به‌خدا از دستت پیر شدم!
    نارسیس حرفش را قطع کرد و دور و اطراف به دنبال چیزی گشت و بعد با حرص گفت:
    - یکی یه چوب برای من پیدا کنه ببینم!
    پریا با تعجب پرسید:
    - چوب می‌خوای چیکار؟
    آرش گفت:
    - اینجا که چوبی پیدا نمیشه.
    مجید بی‌خبر از فکر نارسیس، یک تکه‌چوب کمی دورتر پیدا کرد و سریع آن را آورد و داد به دست نارسیس و گفت:
    - بیا ناری‌جون، این هم چوب!
    نارسیس چوب را از دست مجید گرفت و گفت:
    - خوب شد خودت چوب پیدا کردی، آخه می‌خوام بزنمت!
    مجید یک‌مرتبه گارد گرفت و با حالت بامزه‌ای گفت:
    - اِوا! نزنی‌ها! جلوی این دوتا آبرو دارم!
    نارسیس توجه نکرد و به دنبالش افتاد. آرش و پریا سریع وساطت کردند و نارسیس با حرص چوب را به گوشه‌ای پرت کرد و با تهدید به مجید گفت:
    - خوب گوش کن ببین چی میگم! از همین الان، حق نداری از جلوی چشمم دور بشی، فهمیدی؟!
    مجید خودش را مظلوم کرد و گفت:
    - باشه، چشم! دیگه جایی نمیرم. اگه جایی رفتم، به‌جاش آرش رو بزن، باشه؟
    آرش با تعجب گفت:
    - من چرا؟ دیواری کوتاه‌تر از دیوار من ندیدی؟
    مجید گفت:
    - پَ نَ پَ! پریا رو بزنه؟
    پریا طاقت نیاورد و خندید. نارسیس هم خنده‌اش گرفت. مجید با خوش‌حالی گفت:
    - ناری‌جون! آشتی کردی؟
    نارسیس قیافه‌ی جدی به خودش گرفت و گفت:
    - نخیر، فعلاً از آشتی خبری نیست!
    مجید گفت:
    - آخه خندیدی، گفتم شاید آشتی کردی!
    پریا با خنده گفت:
    - نارسیس‌جون! حالا آشتی کن، خوبیت نداره تو سفر آدم قهر کنه!
    مجید خودش را لوس کرد و گفت:
    - بیا ماچت کنم از دلت در بیارم!
    نارسیس با چشم‌غره به مجید نگاه کرد و گفت:
    - برو اون‌ور بی‌تربیت! راه بیفت ببینم!
    پریا و آرش خندیدند و پریا پشت سر نارسیس رفت. مجید به آرش گفت:
    - دیدی آشتیه؟ بابا من زنم رو می‌شناسم، دلش نمیاد باهام قهر کنه!
    آرش خندید و گفت:
    - خدا حفظتون کنه!
    مجید با شیطنت به آرش نگاه کرد و گفت:

    - در عوض تو رو از وسط نصفت کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا