کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
اکبرشاه و بچه‌ها مشغول صحبت بودند که یک نفر ورود ملکه جودها را اعلام کرد. شاه با لبخند از روی تخت بلند شد و منتظر ورود ملکه محبوبش شد. ملکه جودها با متانت و لبخند وارد شد و همین که چشمش به بچه‌ها افتاد به زبان هندی پرسید:
- آپکانام کیاهی، آپ کها سه آی هی؟ (اسم شما چیست و از کجا آمده‌اید؟)
نارسیس دست‌وپاشکسته به زبان هندی جواب داد:
- میرانام نارسیس هی، می ایرانی هو. آپ سه میلکر خوشی هوئی. (اسم من نارسیس هست و ایرانی هستم. از دیدن شما خوش‌وقتم)
ملکه جودها لبخندی زد و گفت:
- آپ کا سُواگَت هی. (خوش آمدید).
- بَهوت دَهَنی واد (خیلی ممنون). مُعاف کی جِیِه ، مِه زیاده هندی نهی جان تا، کِیا یِهاکویی فارسی بولتا هی؟ (ببخشید من هندی زیاد بلد نیستم، آیا کسی اینجا می‌تونه فارسی صحبت کنه؟)
جودها: جی، شاهنشاه فارسی بولتا هی. (بله، شاهنشاه فارسی صحبت می‌کنه)
نارسیس رو به اکبرشاه گفت:
نارسیس: جناب شاهنشاه، ما چون زبان هندی زیاد بلد نیستیم ممکنه اینجا دچار مشکل بشیم. به‌جز شما کسی دیگه هست که فارسی بلد باشه؟
اکبرشاه گفت:
- بله بانو، یکی از همسران من از ادیبان دربار است. او زبان فارسی را به خوبی می‌داند. به ایشان می‌گویم که شما را همراهی کند.
مجید: خیلی ممنون جناب شاهنشاه. شما لطف مضاعف در حق ما روا داشتید. لطف شما مستدام، عمر شما طولانی.
آرش گوشه آستین مجید را آهسته کشید و دم گوشش گفت:
- این چرت‌وپرتا چیه میگی؟!
مجید: دارم تشکر ملوکانه می‌کنم.
آرش: این‌جوری؟
مجید: خب پس چه‌جوری؟
آرش: فقط بگو ممنون، همین.
مجید: نمیشه زشته.
شاهنشاه متوجه پچ‌پچ‌های دو پسرخاله شد و پرسید:
- شما چه می‌گویید؟
مجید سریع خودش را جمع‌وجور کرد و گفت:
- چیزی نمی‌گیم جناب شاه. راستی شما هنوز با ما درست آشنا نشدین؛ اجازه می‌دین معرفی کنم؟
شاه: بله درست می‌گویید؛ هنوز با شما به درستی آشنا نشده‌ام. خود را معرفی کنید تا بیشتر آشنا شویم.
مجید صدایش را صاف کرد و طبق معمول اول از خودش و بعد از نارسیس شروع کرد.
مجید: اسم خودم مجیده. این خانم زیبارو و باوقار، همسر بنده نارسیس‌خانم هستن. این‌یکی خانم که متین و آروم نشستن، اسمشون پریاخانمه و دخترعموی خانمم هستن و اینی که کنارم نشسته و هی غر به دلم می‌زنه، یه بچه پررو به نام غلام آرشه؛ غلام آرش!
نارسیس و پریا با تعجب به مجید نگاه کردند و آرش هم با چشم‌غره به مجید نگاه کرد و گفت:
- غلام آرش؟ این چه اسمیه برای من گذاشتی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با نیش باز خندید و رو به شاه گفت:
    - می‌بینید جناب شاه؟ این روزا غلاما این‌قدر پررو شدن که برای اربابشون چشم‌غره میرن. به‌نظرتون با یه غلام زبون‌دراز باید چی‌کار کرد؟
    شاه که حرف‌های مجید را باور کرده بود، نگاهی به آرش کرد و بعد به مجید گفت:
    - برای تنبیه یک غلام سرکش راهی جز زندانی کردن او در میان خدمتکاران نیست.
    آرش معترض شد و خواست چیزی بگوید که مجید وسط حرفش پرید و گفت:
    - جناب شاه! یعنی این غلام زبون‌دراز ما رو می‌برید بین خدمتکارا؟
    شاه: آری، آنجا باید آن‌قدر بماند تا سرکشی را فراموش کند.
    آرش: ولی جناب شاه من...
    مجید: جناب شاه دیدین بازم زبون‌درازی کرد؟ حتماً می‌خواد عِزوجز کنه که تنبیه نشه.
    نارسیس: مجید! این چه رفتاریه که با آرش داری؟!
    مجید: عزیزم آرش نه و غلام آرش!
    آرش: مجید به خدا می‌کشمت!
    مجید به صورتش زد و گفت:
    - وویی عامو! دیدین جناب شاه؟ دیدین من رو تهدید به مرگ کرد؟ جناب شاه به دادم برسید.
    شاه که حرف‌های مجید را حسابی جدی گرفته بود، با عصبانیت از روی تخت بلند شد و گفت:
    - این گستاخی را بیش از این نمی‌توان تحمل کرد. هم‌اکنون دستور می‌دهم او را به سرای خدمتکاران ببرند تا عبرت بگیرد.
    نارسیس و پریا با نگرانی به ملکه جودها نگاه کردند. ملکه جودها حرف‌های بچه‌ها با شاه را نمی‌فهمید؛ اما متوجه نگرانی نارسیس و پریا شد و به زبان هندی از شاه علت نگرانی‌ها را پرسید. او هم برایش تعریف کرد. سپس شاه یکی از نگهبانان دربار را صدا زد و دستور داد آرش را به مکان مخصوص خدمتکاران ببرد. نگهبان بازوی آرش را گرفت و خواست با خودش ببرد؛ اما ملکه جودها مانع شد. شاه اشاره کرد که نگهبان فعلاً دست نگه دارد. آرش با حرص به شاه گفت:
    - جناب شاه! من پسرخاله این عوضی هستم، نه غلامش.
    شاه با تعجب به مجید و آرش نگاه کرد و گفت:
    - اما مجید گفت که غلام او هستی.
    آرش: جناب شاه بشنو و باور نکن؛ این عادتشه همیشه من رو بندازه تو دردسر.
    پریا با التماس گفت:
    - جناب شاه! تو رو خدا آقاآرش رو نفرستید بین خدمتکارا. ایشون استاد من هستن.
    شاه از آرش پرسید:
    شاه: شما استاد هستید؟ به ایشان چه چیزی یاد می‌دهید؟
    آرش جواب داد:
    - خیر سرم تاریخ درس میدم.
    شاه: تاریخ؟ شما مورخ هستید؟
    آرش: تقریباً.
    شاه: بسیار خب، شما را نمی‌فرستم؛ اما این مرد جوان بابت دروغی که گفته است باید تنبیه شود. او را به غلامی حرمسرا می‌فرستم.
    بچه‌ها با بهت به همدیگر نگاه کردند و مجید با تعجب گفت:
    - حرمسرا؟! برم کارگر حرمسرا بشم؟
    پریا با خنده گفت:
    - نه‌خیر، بدتر از کارگر! باید بری غلام حرمسرا بشی آقا.
    مجید به نارسیس با التماس نگاه کرد و نالید:
    - ناری! یه کاری کن، یه چیزی بگو.
    نارسیس: خدا مرگم بده. یعنی مجید من رو می‌فرستن تو حرمسرا تا یه مشت زن غریبه ببینه؟ نه جناب شاه، مگه از رو نعش من رد بشین بذارم مجید رو ببرن
    آرش با یه لحن خاصی گفت:
    - دیدی آقامجید! به قول قدیمیا «چاه‌کن همیشه ته چاهه.» خواستی من رو بندازی تو دردسر؛ ولی درعوض خودت افتادی تو هچل. حقته، نوش جونت!
    شاه گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - هم‌اکنون دستور می‌دهیم مجید را به حرمسرا ببرند و آرش استاد مخصوص ملکه جودها شوند تا به ایشان در یادگیری زبان فارسی و تاریخ کمک کنند.
    نارسیس: یعنی چی جناب شاه؟! مجید راستی‌راستی باید بره حرمسرا؟ اگه خانمای حرمسرا بهش دست بزنن چه خاکی تو سرم بریزم؟!
    مجید: نترس ناری‌جون! یه کاری می‌کنم نرفته زود برگردم.
    نارسیس شانه‌های مجید را گرفت و به صورتش نگاه کرد و گفت:
    - مجید عزیزم، یه وقت نذاری کسی اذیتت کنه. کاری نکنی مشمول شلاق زدن بشی.
    بعد آرام‌تر برای اینکه کسی نشنود، به مجید گفت:
    - شاه یه زن بدجنس به نام رقیه بیگم داشت که رئیس حرمسرا بود؛ کاری نکنی شلاقت بزنه! زن بی‌رحمی بوده، یادت باشه.
    - ها! همونی که تندوتند قلیون می‌کشید؟
    نارسیس: آره همون.
    مجید با شیطنت خندید و گفت:
    - از هیچی نترس. رقیه بیگم خوراک خودمه، همچین ادبش می‌کنم تا درس عبرتی بشه برای سایرین. از هیچی نترس.
    نارسیس: مجید؟
    مجید: جون مجید!
    نارسیس: تو اخلاقت یه جوریه که همه جذبت میشن. یه وقت خاطرخواه پیدا نکنی یا خودت خاطرخواه کسی نشی!
    مجید: نترس عزیزم، من فقط خاطرخواه تو هستم و بس.
    نارسیس: مجید یه وقت نازت نکنن! استغفرالله!
    مجید: اُوو، فکرت تا کجا رفته! نگران نباش، احساس خطر کردم یه ترقه حرومشون می‌کنم.
    شاه که دید مکالمه آهسته زنوشوهر طول کشید، جلوتر رفت و گفت:
    - کافی‌ست. نگهبان! او را به حرمسرا ببرید.
    دوتا از نگهبانان مجید را گرفتند و با خودشان بردند. نارسیس با ناراحتی به مجید نگاه کرد و بعد از رفتن او، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. پریا کنارش نشست و دلداری‌اش داد. شاه به آرش گفت:
    - شما هم به سرای ملکه جودها بروید و از امروز آموختن را شروع کنید.
    بعد رو به نارسیس و پریا گفت:
    - شما هم می‌توانید به نزد سلیمه بیگم، همسر ادیب من بروید و با او هم‌صحبت شوید.
    نارسیس اشک‌هایش را پاک کرد و با بغض گفت:
    - باشه. بیا بریم پریا.
    دوتایی به همراه ندیمه ملکه جودها، به نزد سلیمه بیگم رفتند.
    مجید به همراه نگهبانان جلوی در ساختمان بزرگ و مجللی ایستادند. مجید با حیرت به ساختمان نگاه کرد و پرسید:
    - هوی! شما دوتا، اینجا کجا کرتاهه؟ همان حرمسرا هی هه؟
    نگهبانان که متوجه زبان مجید نمی‌شدند نگاهی به هم کردند و چیزی نگفتند و در زدند. یکی از غلامان خاص حرمسرا در را باز کرد. یکی از نگهبانان چیزی گفت و غلام بازوی مجید را گرفت و او را به داخل ساختمان برد.
    بله، این‌چنین شد که مجید وارد حرمسرای شاهنشاه جلال‌الدین محمد اکبرشاه شد. خدا به خیر بگذراند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    ندیمه ملکه جودها چند ورق و دوات و قلم جلوی آرش گذاشت و کناری رفت. آرش قلم را در دوات زد و روی برگه نوشت «سلام». ملکه جودها نگاهی به نوشته کرد و پرسید:
    - معاف کیجیه! اِسکا کیا مطلب هِی؟ (ببخشید، این چه معنی می‌دهد؟)
    آرش زبان هندی بلد نبود؛ اما از طرز نگاه کردن ملکه فهمید که از نوشته چیزی نفهمیده است. برای همین شمرده و آرام جواب داد:
    - سلام، یعنی نَمَس کار.
    جودها: آچا! نمس کار، سلام.
    آرش همین‌طور آرام و شمرده با زبان اشاره هم صحبت می‌کرد.
    آرش: ملکه جودها! اسم من آرش هست، اسم شما ملکه جودها.
    جودها تکرار کرد:
    - ایسمی من مَلیکا جودها، ایسمی توم آرش.
    آرش: آفرین، شما خیلی باهوش هستین.
    نارسیس و پریا یک گوشه نشسته بودند و فقط به آرش و جودها نگاه می‌کردند. همین موقع یک نفر ورود سلیمه بیگم را اعلام کرد. جودها و بقیه به احترام سلیمه بیگم بلند شدند. سلیمه بیگم متین و باوقار درحالی‌که لبخند می‌زد وارد شد و به تک‌تکشان سلام کرد. نارسیس لبخندی زد و گفت:
    - سلام سلیمه بیگم.
    سلیمه بیگم: درود بر شما، خوش آمدید.
    نارسیس: ممنون. شما چقدر خوب فارسی صحبت می‌کنید!
    سلیمه بیگم: در زمان کودکی استادی داشتم که شاعر و ادیب ایرانی بودند. زبان فارسی را نیز از ایشان به‌خوبی آموختم.
    سلیمه سلطان بیگم، همسر چهارم اکبرشاه بود. وی از همسران رده بالای اکبر بود و نفوذ بسیارزیادی پیش شوهرش و پسرش جهانگیر داشت. او دارای نفوذ سیـاس*ـی بسیار در دربار مغول در طول سلطنت شوهرش و همچنین جانشین او، جهانگیرشاه بود. از او در تاریخ به عنوان یک بانوی کتاب‌خوان و شاعر هم یاد شده که با تخلص «مخفی هندوستانی» اشعاری می‌سروده. او به خاطر دانایی‌اش در اوایل دوران گورکانی سرآمد بود؛ به ‌طوری که به خدیجه زمان معروف بود. وی با تسلط به زبان فارسی، نویسنده‌ای مستعد و شاعری تحسین‌شده بود که در شعر مخفی تخلص می‌کرد. سلیمه بسیار به مطالعه‌کردن علاقه‌مند بود. او نه تنها دارای کتابخانه شخصی خود، بلکه به راحتی و آزادانه از کتابخانه شخصی اکبرشاه نیز استفاده می‌کرد. سلیمه بیگم همواره مورد تحسین و احترام اکبرشاه بود.
    سلیمه بیگم بعد از آشنایی با بچه‌ها، به آرش کمک کرد تا بهتر بتواند به ملکه جودها زبان فارسی را یاد بدهد.
    تا اینجای داستان که مشکلی نیست و همه‌چیز در آرامش کامل است، اما در جای دیگر قصر، در حرمسرا، کم‌کم اتفاقی درحال شکل گیری‌ست که بهتر است به آنجا برویم. حالا یا باید به مجید کمک کنیم، یا به اهالی حرمسرا!
    مجید درحالی‌که کوله‌پشتی‌اش را محکم در دست گرفته بود و روی زمین زانو زده بود، به دوروبر سالن بزرگ حرمسرا نگاه می‌کرد. روبه‌رویش تخت مجللی گذاشته بودند که مخصوص رقیه بیگم، همسر اول اکبرشاه بود. مجید به اندازه نارسیس با رقیه بیگم آشنا نبود؛ اما به توصیه همسرش خودش را برای رویارویی با رقیه بیگم آماده کرده بود. چند سرباز و تعدادی غلام و ندیمه هم در سالن حضور داشتند. مجید همین‌طور که به اطراف سالن نگاه می‌کرد، با خودش گفت:
    - خدایا کَرَمت رو شکر! یکی مثل آرش گاگول رو می‌فرستی پیش جودها؛ اون‌وقت یه آدم زبل و باهوش مثل من رو می‌فرستی پیش رقیه بیگم. به جان خودم نباشه، به مرگ همون آرش گاگول، اگه روم دست بلند کنه به دَرَک می‌فرستمش؛ گفته باشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همین‌موقع یک نفر ورود رقیه بیگم را اعلام کرد. کمی بعد زنی لاغراندام درحالی‌که با غرور راه می‌رفت، وارد شد و روی تخت نشست. مجید نگاهی به رقیه بیگم کرد و زیر لب گفت:
    - اوه اوه! خدا به دور!
    رقیه بیگم نگاهی به مجید انداخت و به زبان هندی چیزی گفت. مجید که نفهمیده بود رقیه بیگم چه گفته، سریع گفت:
    - رقیه‌خانم من هندی بلد نیستم، شرمنده!
    رقیه بیگم با تعجب به مجید نگاه کرد و کمی بعد به زبان فارسی که آمیخته به لهجه هندی بود گفت:
    - تو اهل ایران هستی؟
    مجید: بله رقیه‌خانم، شیرازی هم هستم.
    رقیه بیگم: شیراز؟
    مجید: مگه تا حالا درباره شیراز نشنیدی؟
    رقیه: نه، جلوتر بیا و کمی درباره آنجا برایم بگو.
    مجید کمی فکر کرد و بعد لبخند موذیانه‌ای زد و گفت:
    - اشکال نداره جلوتر بیام؟
    رقیه بیگم: خیر، وقتی من دستور می‌دهم باید دیگران اطاعت کنند.
    مجید نگاهی به رقیه بیگم انداخت و با خودش گفت:
    - آخ که تو خوراک خودمی. یه بلایی سرت بیارم که تو تاریخ بنویسن.
    رقیه بیگم با اخم به مجید نگاه کرد و گفت:
    رقیه بیگم: پس چرا هنوز همان‌جا نشسته‌ای؟ گفتم جلوتر بیا.
    مجید: باشه سرکارخانم، هرچی شما امر بفرمایید.
    مجید جلوتر رفت و پایین تخت رقیه بیگم نشست و گفت:
    - خب چی دوست دارین براتون تعریف کنم؟
    رقیه بیگم: هرچیزی که از شیراز می‌دانی برایم تعریف کن.
    مجید: اُوو! عامو کی حوصله داره این‌همه راجع به شیراز توضیح بده! فقط می‌تونم یه بیت شعر در وصف شیراز براتون بخونم. شاعر میگه «خوشا شیراز و وصف بی‌مثالش/ خداوندا نگه دار از زوالش»
    رقیه بیگم با تندی گفت:
    - چرا سخن نامربوط می‌گویی؟ مگر نگفتم از شیراز برایم بگویی؟!
    مجید: دلم نمی‌خواد بگم. چه فضولی تو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همه با ترس به همدیگر نگاه کردند. رقیه بیگم با خشم از روی تخت بلند شد، به مجید نگاه کرد و با حرص گفت:
    - تو الان چه گفتی؟ مرا فضول خطاب کردی؟ شلاق مرا بیاورید.
    مجید سریع از جایش بلند شد و چندقدم عقب رفت و گفت:
    - شلاق؟! می‌خوای من رو شلاق بزنی؟ دِ آخه نامرد، مگه مادرم من رو از سر راه برداشته یا برام زحمت نکشیده که می‌خوای این‌جوری نابودم کنی؟
    یکی از ندیمه‌ها شلاق رقیه بیگم را آورد و او هم شلاق را در دستش گرفت و گفت:
    - حالا نشانت می‌دهم سزای گستاخی به رقیه بیگم چیست!
    مجید عقب‌تر رفت و گفت:
    - مردی بیا من رو بزن!
    این را گفت و سریع فرار کرد. رقیه بیگم هم شلاق به دست دنبالش دوید و بقیه ندیمه‌ها و غلامان حرمسرا هم دنبالش دویدند. مجید سریع و چابک بود و هیچ‌کس نمی‌توانست جلویش را بگیرد. رقیه بیگم بیشتر عصبانی شده بود و همین‌طور که می‌دوید داد می‌زد. بالاخره مجید جایی پیدا کرد و سریع مخفی شد. همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد، با خودش گفت:
    - زنیکه ریزه‌میزه چه چست‌وچابکه! نفسم رفت از بس دویدم.
    رقیه بیگم وسط حرمسرا ایستاد و درحالی‌که تندتند نفس می‌کشید، با عصبانیت یک نفر را صدا زد. یکی از غلامان حرامسرا که قدبلند و تنومند بود وارد شد. رقیه بیگم داد زد:
    - چانتا! سریع اون گستاخ رو بگیر و بیاور.
    غلام که اسمش چانتا بود تعظیم کرد و رفت. مجید که فکر می‌کرد همه‌چیز آرام شده، از مخفیگاهش آهسته بیرون آمد و همین‌طور که با احتیاط قدم برمی‌داشت وارد یکی از اتاق‌ها شد. اتاق به حیاط حرمسرا راه داشت. با خوش‌حالی به بیرون از اتاق دوید؛ اما همین که بیرون رفت یک‌مرتبه گرفتار چانتا شد. چانتا دست‌های مجید را محکم گرفت و علی‌رغم مقاومت مجید، او را بلند کرد و بر روی دوشش گذاشت و به اتاق رقیه بیگم برد. مجید را روی زمین انداخت و دست‌هایش را از پشت گرفت. مجید از درد داد زد:
    - آخ! خدا لعنتت کنه غول بیابونی! دستام کنده شد! گنده‌بَک عوضی!
    چانتا لگدی به کمر مجید زد و او هم از درد داد زد و چندتا فحش نثارش کرد. رقیه بیگم با خشم بالای سر مجید ایستاد و گفت:
    - دستور می‌دهم گردنت را بزنند.
    مجید: مگه چی‌کارت کردم که می‌خوای بُکشیم؟ تو با ملکه جودها مشکل داری به من چه! مگه من باید تاوان پس بدم؟!
    رقیه بیگم با حرص گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - خفه شو مردک پست!
    مجید: خودتی و هفت جد و آبادت! بذار دستام آزاد بشه، بهت نشون میدم.
    رقیه بیگم داد زد:
    - چانتا! او را به سیاه‌چال ببر.
    مجید: سیاه‌چال؟! به من دست بزنی می‌کشمت گنده‌بک!
    رقیه بیگم پوزخندی زد و به چانتا اشاره کرد و او هم مجید را بلند کرد و با خودش برد. مجید خیلی تقلا کرد؛ اما ضعیف‌تر از آن بود که حریف چانتا بشود. یکی از زنان اکبرشاه که شاهد این ماجرا بود، بدون اینکه به کسی بگوید سریع از حرمسرا خارج شد تا این خبر را به مادرِ شاه برساند. چون مادر شاه لقب «مریم مکانی» داشت، می‌توانست جلوی رقیه بیگم را بگیرد.
    حمیده بانو بیگم، همسر دومین امپراتور گورکانی هند، همایون، و مادر جانشین او، سومین امپراتور گورکانی، اکبرشاه بود. او همچنین با عنوان «مریم مکانی» که توسط پسرش اکبر به او عطا شده بود شناخته شده است.
    حمیده بانو بیگم، دختر شیخ علی‌اکبر جامی، یک شیعه ایرانی بود که به عنوان معلم و مربی شاهزاده گورکانی هندال میرزا، جوان‌ترین پسر اولین امپراتور گورکانی یا مغول هند، بابر بود. نسب علی‌اکبر جامی به احمد جامی برمی‌گشت. همان‌طور که در نسب‌نامه وی بیان شده حمیده بیگم یک مسلمان معتقد بود.
    حمیده بیگم در محل اقامتش نشسته بود و قرآن می‌خواند. همین موقع همسر اکبرشاه شتابان رسید و تمام ماجرا را برای حمیده بیگم تعریف کرد. حمیده بیگم قرآن را بست و با ناراحتی گفت:
    - رقیه بیگم چطور می‌تواند با مردی از اهالی ایران این‌گونه رفتار کند؟! رفتار رقیه بیگم مرا آزرده‌خاطر کرد.
    حمیده بیگم به همراه همسر اکبرشاه به اقامتگاه رقیه بیگم رفتند. رقیه بیگم هنوز عصبانی بود و همین‌طور با حرص روی تخت نشسته بود و به بقیه بدوبیراه می‌گفت. حمیده بیگم که وارد شد، سریع از روی تخت بلند شد و ادای احترام کرد و گفت:
    - خوش آمدید، چشم ما را روشن کردید مادرجان!
    حمیده بیگم با ناراحتی گفت:
    - رقیه بیگم! شما مرا ناراحت کردید. برای چه با آن مرد به تندی رفتار کردید؟ مگر نمی‌دانید او از اهالی ایران است؟
    رقیه بیگم: مادرجان، او گستاخی کرد و باید تقاص این کارش را بدهد.
    حمیده بیگم: اما نه آن‌گونه که شما برای وی در نظر گرفته‌اید. من آمده‌ام که از شما بخواهم او را آزاد کنید.
    رقیه بیگم: او را آزاد کنم؟ عذر مرا بپذیرید، هرگز چنین کاری نخواهم کرد.
    حمیده بیگم: من به عنوان مریم مکانی دستور آزادی او را می‌دهم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    رقیه بیگم با ناراحتی گفت:
    - اما مادرجان! من هم ملکه این سرزمین هستم؛ دستور من نیز مهم و قابل اجراست.
    حمیده بیگم: همین حالا او را آزاد کنید!
    رقیه بیگم دیگر چیزی نگفت و دستور داد مجید را از سیاه‌چال بیرون بیاورند. چانتا دوباره با مجید برگشت، او را هُل داد و مجید جلوی پای حمیده بیگم و رقیه بیگم افتاد. مجید با خشم بلند شد و به چانتا گفت:
    - حقته یه ترقه حرومت کنم!
    برگشت به رقیه بیگم هم چیزی بگوید که چشمش به حمیده بیگم افتاد. کمی خودش را جمع‌وجور کرد و محترمانه گفت:
    - سلام حاج‌خانم، مشتاق دیدار!
    حمید بیگم لبخندی زد و گفت:
    - درود بر شما! شنیده‌ام از ایران آمده‌اید، درست است؟
    مجید: بله حاج‌خانم؛ ولی یه چشمه از مهمون‌نوازی اهالی قصر رو دیدیم.
    حمیده بیگم: ناراحت نباش پسرم. شما را به نزد پسرم جلال‌الدین می‌برم؛ او از شما استقبال گرمی خواهد کرد.
    مجید: خب حاج‌خانم! من هرچی دارم می‌کشم از صدقه سر همین استقبال جلال‌الدین شما می‌کشم. گرمای استقبالش جزغاله‌ام کرد!
    حمیده بیگم: چطور مگر؟
    مجید: ایشون من رو فرستادن به حرمسرا و این بلواها درست شد.
    حمید بیگم: مگر چه کردید که شاهنشاه شما را به حرمسرا فرستادند؟
    مجید: هیچی بابا، سر‌به‌سر پسرخاله خودم گذاشتم؛ شاه برای تنبیه من رو فرستاد حرمسرا. اینجا آدم با پسرخاله خودش هم نمی‌تونه شوخی کنه. ایشالا زودتر برگردم ایران تا هرکار دلم خواست انجام بدم.
    مجید برای مظلوم‌نمایی بیشتر روی زمین نشست و همان‌طور که وانمود می‌کرد گریه می‌کند، مویه‌کنان گفت:
    - من دوتا بچه کوچیک دارم، یه دختر و یه پسر که منتظر باباشونن. وای خدا! دلم برای دیدنشون یه ذره شده.
    حمیده بیگم که زن مهربان و دل‌رحمی بود سعی کرد مجید را دل‌داری بدهد، دستش را روی شانه مجید گذاشت و گفت:
    - ناراحت نباش پسرم، نمی‌گذارم مادامی که اینجا هستید کسی شما را آزرده‌خاطر کند. برخیزید تا باهم به نزد شاهنشاه برویم.
    مجید خوش‌حال از پیروزیِ به دست آورده، از روی زمین بلند شد و درحالی‌که زیرچشمی به رقیه بیگم نگاه می‌کرد گفت:
    - باز هم گلی به جمال بانوی ایرانی! خدا شما رو از ما نگیره، خدا یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتون کنه، خدا شاهنشاه رو براتون نگه داره.
    حمیده بیگم خندید و گفت:
    - از شما سپاسگزارم! همراه من بیایید.
    مجید سرووضعش را مرتب کرد و شانه‌به‌شانه حمیده بیگم به‌طرف اقامتگاه شاهنشاه رفتند. پشت سرشان هم رقیه بیگم با حرص به‌سمت اقامتگاه شاه راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اکبرشاه به همراه ملکه جودها، سلیمه بیگم، آرش، پریا و نارسیس مشغول صحبت و خنده بودند. حمیده بیگم به همراه مجید و رقیه بیگم، بدون اعلان قبلی وارد اقامتگاه ملکه جودها شدند. همین که مجید، آرش را در حال خنده دید با متلک گفت:
    - خوشم باشه! جناب استاد برای چی نخندن؟! مگه ایشون رفتن حرمسرا! مگه ایشون یه دور قمری از دست بعضیا فرار کردن! مگه ایشون رفتن سیاه‌چال! بخند، بخند که دنیا داره به روت می‌خنده پسرخاله‌جان!
    نارسیس با خوش‌حالی سمت مجید دوید و گفت:
    - وای مجید برگشتی؟! نمی‌دونی چقدر غصه‌دار بودم.
    مجید نگاهی به نارسیس کرد و با طعنه گفت:
    - آره دیدم چقدر غصه‌دار بودی! از غصه داشتی می‌خندیدی!
    نارسیس: اِ مجید! تو که این‌جوری با من صحبت نمی‌کردی، چی شده؟
    مجید: هیچی.
    دیگر چیزی نگفت و رفت و گوشه‌ای دور از بقیه نشست. نارسیس با ناراحتی نگاهش کرد. خواست کنارش برود که پریا اشاره کرد فعلاً تنهایش بگذارد. حمیده بیگم لبخندی زد و گفت:
    - عیبی نداره دخترم. گاهی اوقات بین زن و شوهر کمی دل‌خوری به وجود می‌آید.
    نارسیس: ببخشید شما حمیده بیگم نیستید؟ مادر ایرانی جناب شاهنشاه؟
    حمیده بیگم: بله، شما درست گفتید.
    نارسیس با خوش‌حالی سمت حمیده بیگم رفت و دست‌های مادر شاه را در دست گرفت و گفت:
    - الهی دورت بگردم! شما زن خیلی خوبی بودین، یعنی... هستین. وصف خوبیای شما رو الان تو ایران همه می‌دونن.
    حمیده بیگم لبخندی زد و دست‌های نارسیس را به‌گرمی فشرد و گفت:
    - بیا اینجا کنار من بنشین و کمی از ایران برایم تعریف کن. سال‌هاست که از دیار خود دور هستم. دیدن شما موجب خرسندی من است.
    نارسیس: دیدن شما هم باعث خوش‌حالی ماست.
    اکبرشاه: مادرجانِ ما همیشه از ایران و مردمان آنجا به خوبی یاد می‌کنند. من نیز به هنگام تولد و تا آغاز نوجوانی در ایران زندگی کرده‌ام. پس از مرگ شاه همایون کبیر به اگرا آمده و بر تخت نشستم.
    آرش: شاهزاده‌های زیادی خواهان به تخت نشستن بودن؛ اما شما بهترین گزینه بودین.
    مجید که دید نمی‌تواند بیشتر از این یک گوشه تنها بشیند، آرام به جمع پیوست و کنار آرش نشست. آرش با خنده به مجید نگاه کرد و آهسته گفت:
    - می‌دونستم نمی‌تونی تنها بشینی.
    مجید: اومدم یه حالی از یه نفر بگیرم.
    آرش: از کی؟
    مجید: حالا!
    اکبرشاه به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مگر دستور نداده بودم که به حرمسرا بروید؟ اینجا چه می‌کنید؟
    مجید: راستش حرمسرا رفتم؛ اما یه بنده خدایی من رو فرستاد سیاه‌چال. خدا خیر به مادرتون بده که من رو از اونجا درآورد.
    اکبرشاه: سیاه‌چال؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بعد به رقیه بیگم نگاه کرد و گفت:
    - رقیه بیگم! چه شد که ایشان را به سیاه‌چال فرستادید؟
    رقیه بیگم حالت غمگینی به خودش گرفت و گفت:
    - جناب شاهنشاه! این گستاخ به من اهانت کرد. من هم طاقت نیاوردم و به چانتا گفتم او را به سیاه‌چال ببرد.
    یک‌مرتبه مجید وسط حرفش پرید و گفت:
    - دروغ میگه شاهنشاه، من چیزی نگفتم! خودش یهو گرخید و با شلاق افتاد دنبالم.
    رقیه بیگم: دیدید جناب شاهنشاه؟ او به من گفت دروغگو!
    اکبرشاه به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مگر نمی‌دانید اهانت به ملکه هند سزایش مرگ است؟
    مجید: نه والا، من قوانین هند رو از کجا بدونم؟
    نارسیس: ببخشید جناب شاه! اگه ممکنه این‌بار عفو کنید، خودم مواظبم دیگه توهین نکنه.
    رقیه بیگم: اما او باید مجازات شود. با شلاق باید مجازات شود.
    مجید: آخه لامصب! مگه مادرم من رو از سر راه برداشته که هی می‌خوای شلاقم بزنی؟
    یک‌مرتبه نارسیس و آرش باهم گفتند:
    - مجید!
    نارسیس: مجید بسه تو رو خدا.
    آرش: مواظب باش چی داری میگی. اینجا ایران نیست!
    مجید: مگه چی گفتم؟ لامصب چیز بدیه؟ هان؟ پریا تو بگو مگه لامصب چیز بدیه؟
    پریا: والا چی بگم.
    جودها تا آن لحظه ساکت نشسته بود و چیزی نمی‌گفت؛ اما متوجه شده بود که مشکلی پیش آمده، برای همین مداخله کرد و چیزی به شاه گفت و شاه هم به مجید گفت:
    - ملکه جودها این‌بار برای شما تنبیهی در نظر گرفته است.
    مجید: خدایا کَرمت رو شکر! دلم خوش بود اومدم هند. والا همون چمران خودمون می‌رفتم که بیشتر بهم خوش می‌گذشت!
    نارسیس: نترس، ملکه جودها انصاف داشت. ممکنه تنبیه سختی نباشه.
    مجید به ملکه جودها نگاه کرد و با خنده گفت:
    - از ایشون هرچی رسد نیکوست!
    نارسیس یواشکی نیشگونی از مجید گرفت و بدون توجه به عزوجز مجید به ملکه جودها نگاه کرد و گفت:
    - بی‌صبرانه منتظر فرمان ایشون هستیم.
    ملکه جودها به زبان هندی چیزی به شاه گفت و شاه به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    اکبرشاه: ملکه جودها می‌گویند مجید باید به آشپزخانه قصر برود.
    همه با تعجب به هم نگاه کردند. مجید معترض گفت:
    - چرا آشپزخونه؟ من که آشپزی بلد نیستم.
    نارسیس: راست میگه. مجید آشپزیش خوب نیست؛ فقط املت و تخم مرغ بلده.
    آرش: به‌نظرم بره آشپزخونه یه چیزی هم یاد می‌گیره.
    مجید: تو حرف نزن! به وقتش به حسابت می‌رسم.
    پریا: جناب اکبرشاه، ای‌نقدر این مجید بیچاره رو تنبیه نکنید. به خدا آدم بدی نیست، شوخ‌طبع و خانواده‌دوسته.
    مجید: بله جناب شاه، من همه‌ش شوخی می‌کنم و عاشق خانواده‌م هستم.
    نارسیس: تو رو خدا جناب شاه! این‌قدر مجید من رو ازم دور نکنید.
    اکبرشاه: نمی‌شود. دستور شاه و ملکه باید اجرا شود. ملکه جودها این تنبیه را برای شما در نظر گرفتند و باید اجرا شود.
    اکبرشاه دستور داد دو نفر از نگهبانان آمدند که مجید را به آشپزخانه قصر ببرند. مجید کوله‌پشتی‌اش را برداشت و همین‌طور که با غضب به رقیه بیگم و آرش نگاه می‌کرد، سمت نارسیس رفت که خداحافظی کند.
    نارسیس: مجید! مجیدم! مواظب خودت باش عزیزم.
    مجید: صبر کن. بذار برم تو آشپزخونه قصر. بهت قول میدم مجید برم، یانگوم برگردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا