کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
Sarzamin Man Va Namdaran_negahdl.com_p.jpg
نام رمان: سرزمین من و نامداران
نام نویسنده: Fatima Eqb نویسنده انجمن نگاه دانلود
ژانر: طنز، تاریخی، تخیلی
نام ناظر: NAZ-BANOW

ویراستاران: zahra 380 ، Atlas 1998 ، Zahraツ، فاطمه صفارزاده

خلاصه داستان:
این رمان در ادامه رمان «آینه زمان» است؛ البته با نامی دیگر. در این رمان، شما نه فقط با رویدادهای تاریخی، بلکه با نامداران علم و ادب و هنر نیز آشنا می‌شوید. ماجرا از جایی شروع می‌شود که پریا، دخترعموی نارسیس، برای ادامه تحصیل به شیراز می‌آید و با رفتن به یک خانه متروک و مرموز، باعث به‌وجود آمدن اتفاق غیرمنتظره‌ای می‌شود. در کنار پریا و حادثه آفرینی‌هایش، باز هم پای مجید و خانواده‌اش به میان می‌آید و دوباره آرامش را از این خانواده می‌گیرد. این‌بار دیگر خبری از آینه نیست؛ بلکه سفر به زمان با وسیله‌ای دیگر است و سفر بچه‌ها به دوران ایران بعد از اسلام است که اگر می‌خواهید بدانید چه حوادثی پیش می‌آید، بهتر است که خودتان بخوانید.


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    قسمت اول: «پریا، عمارت متروک، کتاب کهن»
    در مجموعه قبل خواندید: ماجرا از آنجایی شروع شد که دو پسرخاله به‌ نام‌های مجید و آرش که هر دو در دانشگاه شیراز در رشته تاریخ تحصیل می‌کردند، به یک عتیقه‌فروشی رفتند. در آنجا آینه‌ای با قدمت تاریخی پیدا کردند. پیرمردی که صاحب آنجا بود، آن آینه را به آرش فروخت. بچه‌ها بعد از اینکه آینه را به خانه بردند، متوجه شدند که این، یک آینه معمولی نیست و رازی در آن نهفته است. با کمک محبوبه، خواهر مجید که دانشجوی دکترای باستان‌شناسی بود، توانستند رمز آینه را پیدا کنند. کمی بعد از پیداشدن رمز، آینه به‌طرز عجیبی مواج شد و دختری از دوران عیلام باستان از درون آینه بیرون آمد. دختری به نام نانارسین که یک شاهزاده عیلامی بود. بچه‌ها مدتی با شاهدخت عیلامی سرگرم بودند تا اینکه متوجه شدند یکی از قابلیت‌های آینه این است که با آن می‌توانند به دوران‌های گذشته سفر کنند؛ بنابراین آن‌ها به همراه نانارسین به دوره‌های هخامنشی، ساسانی و عیلامی سفر کردند. بعد از بازگشت از سفر، آینه ناپدید شد. دوسال بعد از ماجرای آینه، زمانی که بچه‌ها تاحدودی آینه را فراموش کرده بودند، در شهر همدان در نزدیکی شهر باستانی اکباتان، آینه به صورت دخمه‌ای ظاهر شد و از درون آن کوروش کبیر بیرون آمد. این‌بار مجید به همراه نامزدش نارسیس، کوروش را پیدا کردند. کمی بعد، پدر و مادر کوروش که در جست‌وجوی او بودند، از طریق همان دخمه وارد این دوره شدند. خانواده مجید این‌بار هم میزبان مهمانان تاریخیشان بودند. بچه‌ها به همراه کوروش و والدینش برای بار دوم سفر تاریخیشان را شروع کردند؛ اما این‌بار نارسیس، نامزد مجید و اردوان، شوهر محبوبه نیز همراهیشان کردند. آن‌ها به دوران هخامنشیان رفتند و با بزرگان آن دوره از جمله داریوش کبیر، ملاقات کردند. پس از بازگشت از سفر، آینه مجدداً ناپدید شد. سه سال بعد، اردوان برای مأموریتی به شهر بم اعزام شد. در آنجا همان پیرمرد مرموز با اردوان ملاقات کرد و آینه‌ای به او داد. پس از اینکه اردوان به شیراز بازگشت و آینه را به همه نشان داد، مجید و محبوبه آینه را شناختند؛ چون این همان آینه مرموز بود. این‌بار رمز آینه توسط نارسیس کشف شد و شاهزاده‌ای به نام ونون یکم که یکی از شاهزادگان اشکانی بود، ظاهر شد. با آمدن شاهزاده ونون، بچه‌ها برای بار سوم سفر به گذشته را تجربه کردند و این‌بار تمام اعضای خانواده وارد ماجرای آینه شدند. دیدار با شاهان اشکانی و کشف راز شاهزاده پارت، ماجرایی بود که گذشت؛ اما برخلاف سفرهای قبلی که آینه ناپدید می‌شد، این‌بار آینه نه‌تنها ناپدید نشد، بلکه همواره مواج بود. تا اینکه کمی بعد مرد جوانی به نام باربد، خنیاگر مخصوص خسروپرویز، وارد خانواده مجید شد. با آمدن باربد، بچه‌ها برای بار چهارم به گذشته سفر کردند‌. در سفر آخرشان به ایران باستان، با شاهان و شاهزادگان معروف، خسرو و شیرین و عجایب دوران ساسانی آشنا شدند و همچنین از نزدیک فتح ایران توسط اعراب و پایان سلسله ساسانی را دیدند. بعد از آنکه بچه‌ها شتابان از سفر برگشتند، مجید مجبور شد آینه را بشکند. شکستن آینه به نوعی به این ماجرای مرموز خاتمه داد.
    اما آیا پایان این ماجرا به شکستن آینه ختم شد؟ باید ببینیم بچه‌ها این‌بار چه ماجراهایی در پیش دارند. در این مجموعه سعی می‌شود تا شما عزیزان با رویدادهای تلخ تاریخی کمتر آشنا شوید و بیشتر با نامداران عرصه علم و ادب و هنر نیز آشنا شوید. پس همه با هم دوباره به ملاقات خانواده آقای عزیزی می‌رویم.
    خانواده آقای عزیزی دیگر بزرگ‌تر از قبل شده بود؛ محبوبه و اردوان صاحب یک پسر سه‌ساله به‌ نام باربد بودند و مجید و نارسیس هم دو دختر و پسر دوقلو به‌نام‌های ایران و جاوید داشتند‌؛ آن‌ها تازه دو ساله شده بودند. جاوید بر‌خلاف پدرش که در بچگی بسیار شرّ و شیطان بود، پسر نسبتاً آرامی بود؛ ولی گاهی اوقات حرف‌هایی می‌زد که باعث خنده همه می‌شد. اما برعکسِ جاوید، ایران دختری بسیار بانمک و شیطان بود و باربد و جاوید، از او حسابی می‌ترسیدند. خصوصاً باربد که مانند پدر و مادرش باادب، مهربان و آرام بود و ایران بیشتر اوقات باربد را به‌خاطر همین مظلومیتش کتک می‌زد. خلاصه، صفا و صمیمیت در این خانواده بیشتر از قبل شده بود.
    اما زندگی آرش با بقیه فرق داشت؛ آرش دو سال بعد از آخرین سفرشان، به علت اختلافات زیادی که با همسرش، پریدخت، داشت؛ تصمیم گرفت که توافقی جدا شوند. آرش بعد از طلاق، از تهران به شیراز رفت و ساکن آنجا شد. در دانشگاه شیراز تدریس می‌کرد و خانه‌ای هم در نزدیکی خانه خاله‌اش خریده بود و تنها زندگی می‌کرد. البته مجید هرروز به آرش سر می‌زد و گاهی اوقات هم خودش به دیدن آن‌ها می‌رفت. آرش، بودن در کنار خانواده خاله‌اش را خیلی دوست داشت. بچه‌های مجید و محبوبه هم آرش را عمو صدا می‌زدند و او را خیلی دوست داشتند؛ چون آرش هربار که به دیدن آن‌ها می‌رفت، برای بچه‌ها اسباب‌بازی می‌برد. آرش به‌ قدری به بچه‌ها علاقه داشت که اگر یک روز آن‌ها را نمی‌دید، دل‌تنگشان می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید دیگر آن مجید سابق نبود؛ به‌خاطر بچه‌هایش خرید هر‌نوع ترقه و یا وسایل شوخی خطرناک را کنار گذاشته بود. روزها از سرکار که برمی‌گشت، تمام‌وقت در اختیار همسر و فرزندانش بود و تا آخر شب با بچه‌هایش بازی می‌کرد و شاد بودند. بهتر است دیگر توضیح ندهم و خودتان بخوانید.
    ***
    نارسیس: بسه مجید! خسته شدی. بیا میوه بخور.
    مجید در‌حالی‌که نفس‌نفس می‌زد، دخترش را روی زمین گذاشت و گفت:
    - بذار این دور آخره. جاوید رو که تاب دادم، میام میوه می‌خورم.
    نارسیس: سرت گیج رفت. بسه! بچه‌ها بابایی رو ولش کنید تا استراحت کنه. آفرین دختر گلم! بیا پسرم؛ بیایین بهتون پرتقال بدم. بیا مامان، بیا...
    مجید روی زمین نشست و گفت:
    - وای خدا! سرم گیج رفت. بابایی دست به چاقو نزن جیزه! ناری! اون چاقو رو از بچه بگیر. از دست تو بچه! فردا بزرگ شدی شوهر گیرت نمیادها!
    نارسیس درحالی‌که سعی می‌کرد چاقو را از ایران بگیرد، می‌گفت:
    - بده من دخترم! بده بچه خطرناکه! بده ببینه.
    به‌زور چاقو را از دست دخترش گرفت و او هم یک جیغ بلند کشید و زیر گریه زد. مجید در‌حالی‌که قربان‌صدقه‌ی دخترش می‌رفت، گفت:
    - گریه نکن بابایی! چاقو جیزه؛ دستت رو می‌بره و اوف میشی! بیا بغلم خوشگلم؛ بیا خرگوشک بابا.
    ایران در‌حالی‌که چشم‌های درشت و میشی‌رنگش پر از اشک بود، خودش را در بـ*ـغل بابایش انداخت. مجید با دست اشک‌های ایران را همان‌طور که پاک می‌کرد، با زبان بچگانه گفت:
    - دخمل بابا کیه کیه؟ خرگوشک بابا کیه کیه؟ اِ اِ ناری! جاوید چنگال کرده تو حلقش؛ بگیرش.
    نارسیس: از دست تو بچه! بده من اون چنگال رو. پسرم! خوشگلم! چنگال رو که تو حلق نمی‌کنن.
    خلاصه دونفری مشغول بچه‌ها بودند که در زدند. مجید گفت:
    - یعنی کی اومده؟
    نارسیس: شاید آرش باشه.
    مجید: آرش دیروز اینجا بود.
    نارسیس: خب دلش برای بچه ها تنگ میشه! طفلک تنها هم هست؛ به بهانه بچه‌ها میاد تا تنها نباشه.
    ایران با زبان بچگانه خودش تند‌تند گفت:
    - بابایی بابایی! بابُده.
    مجید: بابد نه، باربد! ناری بچه رو بگیر تا برم ببینم کیه.
    مجید در را باز کرد و دید باربد با یک بسته اسباب‌بازی ایستاده و به مجید زل زده. مجید خندید و گفت:
    - به‌به آقا باربد! چی خریدی؟ نشون دایی میدی ؟
    باربد بسته را عقب کشید و گفت:
    - نه! مال خودمه؛ بهت نمیدم.
    مجید: پس چرا اومدی اینجا؟ مثل بابات سوژه‌ای به‌خدا!
    باربد هیچ‌چیز از حرف‌های مجید نفهمیده بود و هما‌ن‌طور به دایی‌اش زل زده بود. همین موقع محبوبه درحالی‌که بسته‌های خرید دستش بود، رسید و رو به باربد گفت:
    - باربد! مگه نگفتم صاف برو خونه؟ چرا اینجا وایستادی؟ بدو برو خونه! بابایی منتظره.
    مجید: می‌خواد اسباب‌بازیش رو نشون دایی بده؛ مگه نه باربد؟
    باربد: نه! بهت نشون نمیدم.
    این را گفت و سریع سمت خانه‌شان دوید. مجید با تعجب گفت:
    - عجب بچه تُخسی!
    محبوبه: مجید! جلوی بچه از این حرف‌ها نزن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: بابا بذار یاد بگیره تا اگه یه وقت جایی رفت و بهش چیزی گفتن، بفهمه چی بهش میگن.
    محبوبه: بچه ما حرف بد بلد نیست؛ شرمنده! بذار همین‌جوری باشه.
    مجید: بچه اینقدر سوسول؟ فردا بزرگ شد نیاین در خونه ما خواستگاری ایران؛ من دختر به سوسول جماعت نمیدم.
    محبوبه خندید و گفت:
    - نترس! باربد از ترس کتک‌های ایران جرأت نمی‌کنه بیاد خواستگاری.
    مجید: آ باریک ا... ! بفرما خونه؛ داریم با اهل و عیال میوه می‌خوریم. البته میوه که چه عرض کنم، آب میوه؛ خودت که خوب می‌دونی بچه‌ها چه آبمیوه‌گیری‌های ماهری هستن.
    محبوبه خندید و گفت:
    - الهی قربونشون برم! نه ممنون؛ باید برم خونه کلی کار دارم.
    مجید: باشه. به آقای خوش‌خنده سلام برسون!
    محبوبه: حتماً! خدانگه‌دار.
    مجید به خانه برگشت. نارسیس پرسید:
    - کی بود؟
    مجید: باربد بود؛ مامانش براش اسباب‌بازی خریده؛ اونم اومده بود نشون بده.
    نارسیس: آخی عزیزم! امشب بریم خونه داداشم اینا؛ خیلی وقته بهشون سر نزدیم.
    مجید: نیاز به سر زدن نیست؛ ما که هرروز همدیگه‌ رو می‌بینیم.
    همان موقع جاوید درحالی‌که سعی می‌کرد به سیب گاز بزند، با همان زبان بچه‌گانه‌اش گفت:
    - بلیم خونه مامانی اینا.
    مجید: باشه، میلیم خونه مامانی اینا.
    نارسیس: پسر گلم ! بگو بریم نه بلیم.
    مجید: بی‌خیال عامو! بذار همین‌طور بچه‌گونه حرف بزنن؛ این‌طوری خوشمزه‌ترن‌.
    نارسیس: نه، بزرگ بشن بد حرف می‌زنن.
    ایران که ساکت نشسته بود و به حرف‌های بقیه گوش می‌داد، سیبش را کنار بشقاب پرت کرد و بلند شد و سمت در رفت. مجید با عجله پرسید:
    - کجا خانم؟ کجا میری دخمل؟
    ایران درحالی‌که سعی می‌کرد دستش به دستگیره در برسد، گفت:
    ایران: خونه مامانی.
    نارسیس: اونجا میری اذیت می‌کنی. بیا بشین عزیزم کارتون نگاه کن.
    ایران: نه نه بلیم خونه مامانی.
    مجید: مامانی الان خوابه؛ فردا میریم.
    ایران: نه نه الان بلیم.
    مجید: امان از این دختر لجباز! گفتم بیا فردا میریم.
    ایران: نه الان بلیم.
    مجید: لا اله الا الله! ناری من یه سر میرم خونه مامانم اینا الان برمی‌گردم.
    همین موقع جاوید هم بلند شد و سمت در دوید و گفت:
    جاوید: منم میام.
    مجید: تو هم بیا. ما رفتیم.
    نارسیس: بسلامت!
    مجید بچه‌ها را به خانه مادرش برد و کمی بعد تنها برگشت. نارسیس پرسید:
    - پس بچه‌ها کو؟
    مجید: تو که می‌دونی از خونه مادرم اینا کنده نمیشن. گفتم یه چند دقیقه‌ای باشن، بعد میرم دنبالشون‌.
    نارسیس: طفلک مامان زهرا! بنده خدا دربست در اختیار بچه‌هاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: عامو بی‌خیال! مادرم عاشق بچه‌هاست؛ خودش میگه از روزی که نوه‌دار شده، جوون‌تر شده.
    یک ساعت بعد از رفتن بچه‌ها، مجید و نارسیس تدارک شام می‌دیدند که صدای در زدن بچه‌ها آمد. مجید در را باز کرد. ایران و جاوید سریع وارد شدند و کنار مادرشان رفتند. جاوید با لحن کودکانه‌اش گفت:
    جاوید: مامانی! مامانی! تو خونه مامانی، یه میمون اومده.
    نارسیس: مامان جان ! میمون نه، مهمان اومده.
    ایران: عمو آرش بود.
    مجید یه پوزخند زد و گفت:
    - بچه بیراه نمیگه؛ میمون اومده دیگه.
    نارسیس: مجید! جلوی بچه‌ها؟
    مجید: مگه چی گفتم؟ خب بچه درست تشخیص داده کی اومده.
    نارسیس: بچه‌ها! بیاین دست‌هاتون رو بشورین؛ می‌خوایم شام بخوریم.
    ایران: من نمی‌خورم.
    نارسیس: چرا؟ همه باید شام بخوریم.
    مجید: هرچی مامانی بگه، باید گوش بدین؛ وگرنه از کارتون خبری نیست.
    نارسیس: به حرف بابایی گوش بدین. حالا هم با بابایی برین تا دست‌هاتون رو بشورین.
    مجید: چرا با من؟
    نارسیس: من دارم شام آماده می‌کنم.
    مجید دست بچه‌ها را گرفت و همین‌طور که سمت دست‌شویی می‌رفتند، غرولندکنان می‌گفت:
    -بیاین بریم دوش بگیریم؛ این‌ها دست و صورت شستنشون با دوش گرفتن هیچ فرقی نداره‌.
    نارسیس خندید و به آشپزخانه رفت. کمی بعد همه سر سفره نشسته بودند که یکی در زد. مجید با تعجب گفت:
    مجید: یعنی کیه در می‌زنه؟ والا دوماد هم نداریم که بگیم مادرزنش دوستش داره.
    نارسیس خندید و گفت:
    - زود برو در رو باز کن؛ وگرنه نیروی کمکی سریع‌تر از تو میره.
    مجید به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - نیروی کمکی رو نگه‌دار؛ الان برمی‌گردم.
    در را باز کرد؛ آرش بود. مجید به شوخی گفت:
    - به به! خوب موقعی رسیدی. بیا داریم شام می‌خوریم.
    آرش شرمنده گفت:
    آرش: ببخشید! فکر نمی‌کردم هنوز شام نخوردین؛ بعداً میام.
    مجید دست آرش را گرفت و در خانه کشید و گفت:
    - لوس نشو بیا داخل. ناری یه چیزی بپوش مهمون داریم. بچه‌ها عمو آرش اومده.
    بچه ها با خوشحالی سمت آرش دویدند. مجید آرش را پای سفره نشاند و با خنده گفت:
    - خوش اومدی! زن هم نداری که بگم مادر زنت دوستت داره.
    نارسیس با لبخند یک بشقاب جلوی آرش گذاشت و گفت:
    - ان‌شاالله زنم میدیم به آرش خان.
    آرش: نه توروخدا! بعد از پریدخت ترجیح میدم فعلاً تو آرامش زندگی کنم‌‌.
    مجید؛ تو تا کی می‌خوای مجرد بمونی؟ بالاخره اون خونه زن می‌خواد یا نه؟
    آرش: فعلاً تو فکرش نیستم‌.
    نارسیس: تو فکرش باشین؛ ولی این‌بار یه انتخاب درست داشته باشید.
    مجید: دیگه از این به بعد هرکی رد شد و زد به دفتر دَستَک‌هات، نبینم عاشقش بشی که خودم چشم‌هات رو در میارم.
    آرش: همون یه بار برای هفت پشتم بسه.
    مجید- این‌بار خودت هم نخوای، خودم یه زن خوب و خوش‌اخلاق برات می‌گیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: دست شما درد نکنه.
    نارسیس: آقا آرش؟ شما الان کجا تدریس می‌کنید؟
    آرش: تو دانشکده علوم انسانی هستم؛ مدیر گروه بچه‌های تاریخم. یکی دو واحد هم با بچه‌های باستان‌شناسی دارم‌.
    نارسیس: آخه می‌دونید؟ یه دخترعمو دارم که باستان‌شناسی قبول شده؛ گفتم شاید بشناسیدش.
    آرش: اسمش چیه؟
    نارسیس: پریا ملاحی.
    آرش کمی فکر کرد و گفت:
    - یادم نمیاد یه همچین کسی رو دیده باشم؛ چون دانشجو زیاد دارم، اسم‌هاشون یادم نمی‌مونه. فقط به چهره می‌شناسمشون.
    مجید: حالا بگرد ببین پریا دانشجوته یا نه؟ اگه بود، باید همه درس‌هاش رو بیست بدی.
    آرش: دانشجوهام من رو خوب می‌شناسن؛ نمره الکی به کسی نمیدم. درس بخونن، پاس میشن؛ درغیراین‌صورت، ترم بعد درخدمتشونم.
    مجید: چه بدجنس!
    آن‌شب بعد از رفتن آرش، نارسیس بعد از اینکه بچه‌ها را خواباند، کنار مجید نشست و گفت:
    - مجید؟
    مجید: جون مجید؟
    نارسیس: می‌خوام یه چیزی بهت بگم؛ ولی نمی‌دونم موافقت می‌کنی یا نه.
    مجید: بستگی داره چی می‌خوای بگی؛ اگه خوب باشه، که قبول. اما اگه به ضرر من باشه، به هیچ عنوان قبول نمی‌کنم.
    نارسیس: چه پررو! فقط به نفع خودت نگاه می‌کنی.
    مجید: خب حالا چی می‌خوای؟
    نارسیس: به این موضوع خیلی وقته که فکر می‌کنم؛ تا اینکه امشب، یه‌خورده بحثش رو پیش کشیدم.
    مجید: بگو دیگه! جونم به لب رسید!
    نارسیس خندید و کمی نزدیک‌تر رفت و دستش را روی بازوی مجید گذاشت و گفت:
    - دخترعموم چطوره؟
    مجید: چیه؟ نکنه می‌خوای باهاش ازدواج کنم؟ باشه! حالا کی به سلامتی برم خواستگاری:
    نارسیس روی بازوی مجید زد و با اخم گفت:
    - غلط کردی! مگه از روی جنازۀ من رد بشی!
    مجید: خب پس حرفت رو کامل بزن.
    نارسیس: دخترعموم پریا رو که خوب می‌شناسی.
    مجید: برم خواستگاری پریا؟
    نارسیس با اخم دوباره روی بازوی مجید زد و گفت:
    - می‌کشمت مجید ! بذار حرفم رو بزنم.
    مجید: دستت چه سنگینه! بگو دیگه.
    نارسیس: ببین! پریا دختر خوبیه! خودت که خوب می‌دونی اون نامزد نامردش چقدر اذیتش کرد تا بالاخره راضی شد طلاقش بده.
    مجید: خب که چی؟
    نارسیس: می‌خوام بگم بیا به آرش پریا رو پیشنهاد بدیم. پریا زمین تا آسمون با پریدخت فرق داره؛ دختر خوبیه. به‌خدا خیلی تو زندگیش سختی کشیده. خیلی مظلومه!
    مجید کمی فکر کرد و گفت:
    - تو خوب بودن پریا شکی نیست. مهم اینه که آرش هم موافق باشه. دیدی امشب چی می‌گفت؟ الان نمی‌خواد زن بگیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: تو بهش بگو، من راضیش می‌کنم.
    مجید: والا چی بگم! حالا بذار موقعیتش جور بشه، باهاش صحبت می‌کنم.
    نارسیس: خودت راضی هستی؟
    مجید: چرا نباشم؟ کی بهتر از پریا؟ دختر به این خوبی! هنرمند، خلاق، می‌دونم که مادر خوبی برای ایران و جاوید میشه؛ دیگه چی بهتر از این؟
    نارسیس با اخم بلند شد و یه کوسن برداشت و سمت مجید پرت کرد و گفت:
    - پاشو برو پی کارت! خوابت میاد داری هذیون میگی!
    مجید با خنده بلند شد و سمت اتاقش دوید و با خنده گفت:
    - باشه بابا تسلیم! خودم فردا با آرش صحبت می‌کنم؛ اما اگه آرش موافقت نکرد، به من مربوط نیست.
    نارسیس: تو صحبت کن، بقیه‌ش با من.
    مجید: باشه. فعلاً شب بخیر!
    ***
    صبح روز بعد
    مجید دم در ایستاده بود و آماده رفتن به اداره بود. جاوید لج کرده بود که بند کفش بابایش را ببندد و مجید هم با شوق ایستاده بود و به دست‌های کوچک جاوید نگاه می‌کرد که با زحمت مشغول بستن بند کفش بود . نارسیس همین‌طور که ظرف غذای مجید را پُر می‌کرد، گفت:
    - جاوید مامان! بذار بابا خودش ببنده؛ دیرش میشه‌ها!
    مجید با خنده گفت:
    -عامو بی‌خیال! بچه‌م داره بند کفش باباش رو می‌بنده.
    همین موقع ایران کیف مجید را برداشت و چون برایش سنگین بود، با زحمت کیف را کشان‌کشان با خودش سمت اتاق می‌برد. مجید با خنده گفت:
    - ناری نگاه کن! خرگوشک داره کیف قاپی می‌کنه.
    نارسیس ظرف غذای را آورد و دست مجید داد و با عجله سمت ایران که دیگر به اتاقش رسیده بود، رفت و بلند گفت:
    - بده من اون کیف رو ببینم.
    همین موقع صدای جیغ ایران بلند شد و نارسیس با شتاب از اتاق بیرون آمد و کیف را به مجید داد و گفت:
    - اینقدر این‌ها رو لوس نکن! دیرت شده؛ برو دیگه.
    در را باز کرد و مجید را به بیرون هل داد و بعد از خداحافظی، در را بست. مجید پشت در کمی ایستاد. صدای جیغ و گریه بچه‌ها به همراه صدای نارسیس که سعی داشت ساکتشان کند، شنیده می‌شد. همین موقع اردوان هم رسید و با خوش‌رویی گفت:
    - به‌به! سلام بر پدر بزرگوار دوقلوها.
    مجید: سلام.
    اردوان: چیه؟ چرا نگرانی؟
    مجید: بچه‌ها دارن پشت سرم گریه می‌کنن؛ صداشون رو می‌شنوی؟
    اردوان: طفلک خواهرم! چی می‌کشه از دست سه تا بچه‌ش؟
    مجید: سه تا بچه؟ بچه سوم دیگه کیه؟
    اردوان: بچه سوم خودتی.
    مجید: نکن اردوان! نذار جلو بچه‌ت اذیتت کنم.
    اردوان خندید و گفت:
    - بیا بریم؛ دیر شد.
    مجید: محبوبه نمیاد؟
    اردوان: تا آخر هفته مرخصی داره.
    مجید: خوش‌به‌حالش! میشه به منم مرخصی بدی؟
    اردوان: نخیر! فعلاً از مرخصی خبری نیست. شما باید بری اداره. ناسلامتی یه میراث فرهنگیه و یه مجید! مگه میشه اینا رو از هم جدا کرد؟
    مجید: چقدر هم که شما قدر می‌دونید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    دوتایی با خنده و شوخی رفتند که به اداره بروند. اردوان چند ماهی بود که رئیس بخشی که مجید و محبوبه کار می‌کردند، شده بود. برای همین مجید خیلی بابت این قضیه سربه‌سرش می‌گذاشت.
    خب تا مجید و خانواده‌اش مشغول زندگی روزمره خودشان هستند، بهتر است که ما هم به یک جای دیگر برویم؛ باید با یک نفر آشنا شوید که این‌بار قرار است اتفاق اصلی به‌دست او بیفتد. برای ملاقاتش باید به یک جای متروک و مرموز برویم. قبل از رفتن، باید با شخصیت اصلی داستان آشنا بشوید‌.
    پریا ملاحی، دختر عموی نارسیس، به تازگی در رشته باستان‌شناسی قبول شده بود و برای ادامه تحصیل از شوش به شیراز آمده بود. پریا دو سال از نارسیس بزرگ‌تر است. اما چندسال دیرتر از نارسیس و بقیه بچه‌های فامیل به دانشگاه رفت؛ چون در گذشته، زمانی که ۱۹ سالش بود، به عقد پسری در آمد که سال‌ها باعث آزار و اذیتش بود و حتی اجازه ادامه تحصیل هم به او نمی‌داد. پریا سال‌ها بلاتکلیف در خانه پدرش مانده بود و پس از مدت‌ها سختی، توانست طلاق بگیرد و برای بهتر شدن شرایط زندگی‌اش تصمیم گرفت به دانشگاه برود. رشته باستان‌شناسی یکی از آرزوهای پریا بود و برای همین بعد از طلاق تمام سعیش را کرد تا در این رشته قبول شود. پریا چون عاشق هیجان و دیدن جاهای ناشناخته است، همیشه دوست داشت یه باستان‌شناس شود تا بتواند به ناشناخته‌ها دست پیدا کند. ناگفته نماند؛ اردوان و محبوبه هم در این راه خیلی کمکش کردند. پریا در منزل عمویش، یعنی پدر نارسیس و اردوان اقامت داشت. این‌جوری پدر و مادر نارسیس هم دیگر تنها نبودند.
    خب این‌ها رو گفتم تا از این به بعد بدونید پریا کیست و قرار است دست به چه کاری بزند.
    آن روز عصر، بعد از کلاس، پریا به همراه دوستانش، زهره و مریم از کلاس بیرون رفتند و در حیاط دانشگاه نشسته بودند و از هر دری صحبت می‌کردند.
    مریم: من از این درس تاریخ معماری ساسانیان خوشم میاد؛ خیلی هیجان انگیزه!
    پریا: بگو از استادش بیشتر خوشت میاد.
    مریم: نخیر! البته استادش هم دوست‌داشتنیه.
    زهره: استادش جیگره، جیـ*ـگر! می‌فهمی؟
    مریم: خاک بر سر تو! فهمیدی امروز با چشم‌هات داشتی استاد کماندار رو قورت می‌دادی؟
    پریا: معلوم نبود چت شده بود. اصلاً فهمیدی استاد چی درس داد؟
    زهره: خوش‌به‌حال بچه‌های تاریخ که یه همچین استادی دارن! اساتید ما همه پیر و شلخته هستن.
    مریم: این یکی رو باهات موافقم؛ استادهای ما اکثراً پیرمردن.
    پریا: استاد جوون هم داریم؛ استاد عزیزی که جوونه.
    زهره: اون خانمه؛ نه آقا!
    پریا: می‌دونم که خانمه؛ منظورم اینه که جوونه.
    مریم: فامیل شماست؛ مگه نه؟
    پریا: فامیل نه دور و نه نزدیک؛ زن پسر عمومه.
    مریم با کنجکاوی گفت:
    - ازش چی می‌دونی؟ میشه بگی؟
    پریا: چقدر شما دو تا فضولین!
    زهره: خب ما دوست داریم از زندگی شخصی استادامون سر در بیاریم. فقط ما ها نیستیم که این‌جوری فکر می‌کنیم؛ بیشتر دانشجوها دوست دارن از زندگی استادهاشون چیزی بدونن.
    مریم: میشه بگی اسم شوهرش چیه و چند تا بچه داره؟ توروخدا!
    پریا: پسر عموم اسمش اردوانه که شوهر استاد عزیزیه. یه پسر به اسم باربد دارن. هردوتاشون کارمند میراث فرهنگی هستن.
    زهره: دیگه چی؟
    پریا : بیشتر از این نمی‌دونم به‌خدا!
    مریم: تو عروسیشون بودی؟
    پریا با غصه سرش را پایین انداخت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا: نه متاسفانه! اون موقع من تو عقد بودم و نامزد سابقم اجازه نمی‌داد عروسی فامیلامون برم؛ نه تو عروسی اردوان بودم و نه نارسیس. من و دخترعموم خیلی با هم صمیمی بودیم.
    مریم: آخی عزیزم! غصه نخور؛ دیگه همه‌چی تموم شده. باید به فکر آینده باشی.
    زهره: راست میگه! تو دختر زیبا و ملیحی هستی؛ مطمئن باش یه بخت خیلی خوب نصیبت میشه.
    پریا: دیگه نمی‌خوام ازدواج کنم؛ حداقل حالاحالاها تو فکرش نیستم.
    زهره با شیطنت گفت:
    زهره: تو فکر استاد کماندار هم نیستی؟ امروز موقع حضور و غیاب بعد از اینکه اسمت رو خوند، یه لحظه خیره نگاهت کرد.
    مریم: راست میگه! فکر کنم با یه نگاه یه دل نه و صد دل عاشقت شد!
    زهره و مریم زدن زیر خنده و پریا با کلاسورش به سرشان زد و گفت:
    پریا: زهرمار ! یه نگاه که چیزی رو ثابت نمی‌کنه.
    زهره: ولی خداییش اگه این‌جوری به من نگاه می‌کرد، همون موقع بله عروسی رو می‌گفتم.
    پریا: از بس تو عشق شوهری! نمی‌دونم چرا تا الان شوهر نکردی.
    زهره پشت چشم نازک کرد و با لحن شوخ گفت:
    - آخه کی میاد شوهرش رو به من بده؟
    سه تایی زدن زیر خنده و به سمت بوفه دانشگاه رفتند تا چیزی بخورند‌. سفارش آب‌هویج‌بستنی دادند و پشت یکی از میزها نشستند. یک روزنامه روی میز بود. از آنجایی که پریا عاشق روزنامه خواندن بود، روزنامه را برداشت که به صفحاتش نگاهی بندازد. دوستاش مشغول صحبت بودند و پریا ستون‌های روزنامه را نگاه می‌کرد که چشمش به یک مطلب افتاد. درباره یک خانه متروک و مرموز در شیراز نوشته بودند. پریا غرق خواندن مطلب بود که مریم گفت:
    - چی اون تو نوشته که اینقدر غرقت کرده؟
    پریا: نگاه ! اینجا نوشته تو این خیابون یه خونه‌ست که نزدیک به پنجاه ساله متروک مونده و هیچکس هم جرأت نمی‌کنه بره سمتش.
    زهره: چرا؟
    پریا: گویا اتفاقات عجیب و غریب توش میفته؛ مردم اون محل میگن خونه به دست اجنه تسخیر شده.
    مریم: واقعاً؟ آدرسش کجاست که بریم ببینیم؟
    پریا: اتفاقاً آدرسش هم نوشته؛ خیابان [...] سمت کافی شاپ [...] خونۀ[ ...]
    زهره با ترس گفت:
    - من اینجا رو می‌شناسم؛ نزدیک خونه داییم ایناست. بچه‌ها یه وقت نریم اون‌جا؛ خطرناکه! میگن شب‌ها صدای جیغ و خنده‌های وحشتناک ازش شنیده میشه.
    پریا: اینا همش حرفه! بچه‌ها بیاین بریم اینجا رو ببینیم.
    مریم: موافقم بریم.
    زهره: نه! کجا بریم؟ خطرناکه! هر کی رفته، مُرده! میگن سکته قلبی می‌کنند . خدا می‌دونه اونجا چی می‌بینن که سکته می‌کنن!
    مریم: خب روز میریم.
    پریا: راست میگه؛ روز میریم. حتماً که نباید شب بریم.
    زهره: عامو بی‌خیال! بریم اونجا یا سکته می‌کنیم، یا اسیر اجنه میشیم یا دیوونه بیرون میایم.
    پریا: با خودمون قرآن و دعا می‌بریم تا اتفاقی نیفته.
    مریم: وارد که شدیم بلندبلند آیة‌الکرسی می‌خونیم و بسم ا... میگیم‌.
    پریا: خیلی هیجان انگیزه! کی بریم؟
    مریم: امروز دیگه دیره؛ فردا صبح بریم؟ کلاس هم نداریم.
    پریا: خیلی خوبه! ساعت ۹ میریم.
    زهره: نه توروخدا! نریم؛ خطرناکه!
    مریم: خب تو نیا.
    پریا: راست میگه؛ تو نیا وایستا بیرون، دم در.
    زهره: من یه بار از دور خونه رو دیدم؛ خوف داره. حتی پلیس‌ها هم جرأت نمی‌کنن برن داخلش. معتادها و کارتن‌خواب‌ها هم نمیرن اونجا.
    پریا: من دوست دارم یه همچین جاهایی رو ببینم. مگه چقدر عمر می‌کنیم؟ بذار هر جایی رو که دوست داریم ببینیم.
    زهره: آخه به چه قیمتی؟ اگه یه جن تسخیرتون کنه، چی؟
    مریم: عامو این‌ها همش حرفه! جن که وسط یه شهر بزرگ نمیاد؛ این‌ها همش تو جاهای دور افتاده‌ست، نه تو شهر که پُر از آهن آلاته.
    پریا: من شنیدم اجنه دست به آهن نمی‌زنن؛ چون گیر میفتن.
    زهره: شما می‌خواین برین،برین؛ ولی من نمیام.
    مریم: باشه ما دوتا میریم؛ اما اگه برگشتیم، هیچی برات تعریف نمی‌کنیم‌.
    پریا: راست میگه، نیای فضولی کنی که ما اونجا چی دیدیم.
    زهره: عمراً! در ضمن چراغ‌قوه هم با خودتون ببرید.
    پریا: چرا؟
    زهره: چون اونجا حتی توی روز هم تاریکه.
    مریم: باشه می‌بریم. دیگه چی باید ببریم؟
    زهره: یه کم عقل با خودتون ببرین؛ به‌دردتون می‌خوره.
    پریا و مریم به این حرف زهره خندیدند و بعد از خوردن آبمیوه سر کلاس بعدی رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا