رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
ته شکمش سر و صدای عجیبی می‌کرد، به یاد آورد که نهار درست و حسابی نخورده بود و حالا از گرسنگی دلش مالش می‌رفت، مادرش تازه رفته بود و با احتساب دست تند کاتیا جون کم کم مو رنگ کردن مادرش دوسه ساعتی وقت می‌برد، بی‌حوصله سرک کشید تو آشپزخونه و در کابینت‌ها رو باز کرد:
ماکارونی، حبوبات، قند، چند بسته نودل و بذرکتان که مادرش می‌خورد واسه لاغری، با لبخند در کابینت رو بست و رفت سراغ یخچال:
یه قاچ هندوانه، پنیر، بسته نون و سالاد اضافه مونده نهار؛ کشوهای فریزر هم که پر بود از گوشت و سبزی و مرغ و هویج و باقالی با حرص در یخچال فریزر رو بست و تکیه داد به دیوار، بعد هم با خودش گفت:
- خدا بده برکت به این خونه، خوبه با این وضعیت یه مهمونم برامون بیاد.
زنگ آیفون که به صدا دراومد از جا پرید، دست رو قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشت و گفت:
- خدایا کاش این‌بار دعام رو برآورده نکنی.
دوید سمت آیفون و زودی گفت:
- کیه؟
صدای گرم و پر انرژی‌ای گفت:
- بازکن شیطون بلا.
جیغ زد:
- عمه سوری؟!
دیگه جوابی رو که از پشت آیفون اومد نشنید، در واحدشون رو باز کرد و پرید تو راهرو اما یهو سر و وضعش رو نگاه کرد با تاب و شلوارک بود، سرخ شد و خدا رو شکر کرد کسی تو راه‌پله‌ها نبود، دوباره برگشت تو و این‌بار دکمه بازکن رو زد:
- بفرمایید عمه جون.
برای لباس عوض کردن وقت نبود، فقط خودش رو شق و رق کرد و جلوی آینه قدی به موهای دم‌اسبی کرده‌ش حالت داد، با آب دهان چتری‌های جلوی پیشونیش رو حالت داد و بعد لبش رو کشید و با زبون تر کرد تا حالت خشک شدگی‌اش برطرف بشه، وقتی داشت ادا در می‌آورد که چطور با عمه‌ش بعد سال‌ها رودر رو بشه در آپارتمانشون باز شد و عمه سوری وارد شد، طلا با لبخندی گل و گشاد برگشت به سمت اون و اومد خوشامد بگه که مات و متحیر خشکش زد، عمه سوری با اون وقتا فرق کرده بود، موهای بیرون از روسری‌اش رنگ برف شده بود و دور و بر چشماش کلی چین و چروک ریز خودنمایی می‌کرد، انگار روزگار باهاش بازی غریبی کرده بود.
عمه که چمدونش رو روی زمین گذاشت طلا لب گشود و گفت:
- خوش اومدی عمه جون.
عمه سوری با لبخند گرمی دستاش رو برای اون باز کرد و گفت:
- چقدر بزرگ شدی طلا! آخرین باری که دیدمت فقط 12 سالت بود.
طلا رفت تو بغـ*ـل اونو و گفت:
- آره، یادمه که برام یه جعبه آبرنگ خیلی عالی آورده بودین، هنوز دارمش، دلم نیومده ازش استفاده کنم.
عمه سوری محکم و صمیمی اونو تو آغوشش فشرد و گفت:
- دلتنگت بودم، دلتنگ همتون.
- کار خوبی کردین اومدین. خوش وقت اومدین.
اون روز و اون شب بعد از اومدن مادر و پدرش و دورهمی همیشگی اونم بعد از سال‌ها با عمه سوری تمام حواسش رو گذاشت پیش اونا و اصلا سراغ نوشته‌ها نرفت هر چند خیلی دلش می‌خواست از سرنوشت اون دوتا دلداده عاشق سر در بیاره اما حالا وجود عمه‌ش از هر چیزی براش مهمتر بود، کمک مادرش سالاد درست کرد، میز رو چید، حتی بعد از مدتها وقت گذاشت و یه دسر با سلیقه هم درست کرد، وسط‌های درست کردن دسر یاد حرف‌های پدرش افتاد، اون‌وقت‌ها که شاهرخ می‌خواست بیاد دیدنش:
- به به به... امشب آقا شاهرخ میان دیگه نه؟
- چطور بابا؟
- خب امشب دسر داریم، اونم شکلاتی، پرکالری، بی رژیم.
صدای قهقهه ‌های اون‌موقعش بغض تلخ این لحظه‌اش شد که خیلی زود برای پنهون موندن از دید مادرش و عمه سوری فرو خوردش.
بعد از خوردن شام و دیدن یه فیلم نصف و نیمه عمه سوری به بهانه خستگی دست طلا رو گرفت و کشوندش تو اتاق، طلا از اینکه قرار بود تمام مدت اقامت عمه‌ش تو اینجا باهاش هم اتاق بشه کاملا احساس رضایت داشت و هر کاری که لازم بود می‌کرد؛ به محض رسیدن به اتاق سریع ملحفه و بالشت روی تخت رو برداشت و ملحفه جدیدی که مادرش داده بود رو کشید روی تشک بعد هم گفت:
- تخت ملکه بانو خانم سوری محمودی آماده است.
عمه سوری تشکر کرد و طلا دوباره مشغول شد، چمدون سنگین اونو کشوند سمت کمد و بعد گفت:
- دیگه فضولی داخلش پای من نیست، با سلیقه خودتون بچینید.
بعد هم در کمد رو باز کرد و دوطبقه خالی رو نشونش داد:
- در خدمت شما.
سوری نفسی تازه کرد و چند قدم جلو رفت، در نیمه باز کمد رو بست و بعد دست طلا رو گرفت، کشان کشان اونو به سمت تخت برد و کنار خودش نشوند، نگاه به چشم‌های عسلی و شفافش کرد و بعد بی‌مقدمه گفت:
- مادرت میگه قراره از شاهرخ جدا بشی، آره؟
طلا که از تلگرافی حرف زدن‌های مادر و پدرش با عمه‌ش متوجه شده بود اونا جریان رو گفتن، بی‌هیچ واهمه‌ای گفت:
- آره ما داریم جدا میشیم.
سوری با تعجب زل زد تو صورت اون و گفت:
- چرا؟ تو که شاهرخ رو دوست داشتی؟ همش تو ایمیل‌هات از خوبی‌هاش می‌گفتی، چی شد یهو؟
طلا نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو دزدید:
- شاهرخ صرع داره، خیلی وقته؛ من تا همین دو سه هفته پیش هیچی نمی‌دونستم، یعنی بهم نگفته بود، عمه اون... اون روز وقتی برای اولین بار حالش بد شد من مردم و زنده شدم، تا حالا هیچکسی رو این‌جوری، تو این حال ندیده بودم، بیرون بودیم، تو یه پارک بزرگ پر از آدم که حمله بهش دست داد؛ مردم دورمون جمع شده بودن، یکی چاقو درآورده بود و دورش می‌کشید، یکی زیرلب دعا می‌خوند اما من ماتم بـرده بود، فقط یادمه یه لحظه نگاش کردم و بعد خودم از حال رفتم، دیگه چیزی از اون روز رو یادم نیست. دو هفته پیش هم رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم، دیگه نمی‌تونستم حتی یه کلمه از حرفاش رو باور کنم، برام سخت بود، بهم نارو زده بود اونم بدجور.
عمه سوری که معلوم بود حسابی شوک شده دست‌ نرم و ظریف طلا رو تو دست‌های چروکش جمع کرد و گفت:
- فکر می‌کنی جدایی راه حل خوبیه برای این مشکل؟
طلا به سرعت سر چرخوند سمت عمه‌ش و گفت:
- من دنبال راه حل نیستم، مشکل شاهرخ به خودش مربوطه، من فقط می‌خوام دل بکنم از این وابستگی، همین.
عمه سری تکون داد و گفت:
- آهان، پس قراره صورت مسئله رو کلا پاک کنی!
طلا لب‌ها رو به هم فشرد و نالید:
- راه دیگه‌ای ندارم، هر کاری کردم تو این مدت نتونستم فراموش کنم، نتونستم کنار بیام، تقریبا بعد از اون اتفاق هر حرفی که شاهرخ زد به نظرم توش دوز و کلک بود، می‌دونی چی‌می خوام بگم عمه؟ می‌خوام بگم اعتمادم رفته، هر کاری می‌کنم شاهرخ برام بدون نارو نیست.
- عجله نکن، بیشتر فکر کن، یه خورده زمان بده به خودت و این اتفاق؛ طرفداری‌اش رو نمی‌کنم فقط ازت می‌خوام یه کم صبر کنی. طلا بی‌نفس شد و به اشک‌هاش فرصت ریختن داد، عمه سوری شونه‌های اونو فشرد و گفت‌:
- دورت بگردم دختر قشنگم، گریه‌هات میگه هنوز عاشقشی.
 
  • پیشنهادات
  • م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    طلا هق زد و گفت:
    - بهم بد کرد، گذاشت وابسته‌ش بشم، این وابستگی کارمو سخت کرده، می‌خندم به همه اتفاقات الکی دور و برم تا یادم بره چی قراره بشه، من قوی نیستم عمه، نه قوی که ببخشم و فراموش کنم و با پذیرش تحمل، و نه قوی که بکنم ازش و وابستگی‌ام رو بندازم دور، گنگم، سر دوراهی موندم و راه پس و پیش رو گم کردم، نمی‌دونم چکار کنم، نمی‌دونم.
    عمه سوری پشت اونو نوازش داد و گفت:
    - زمان! زمان همه مشکلات رو حل می‌کنه، به دلت و تصمیمش زمان بده، هیچ‌کاری نکن، فقط کمی زمان بده.
    طلا سرش رو تو گودی گردن عمه سوری جا داد و گفت:
    - تنهام نذار عمه، حس می‌کنم بین اومدن شما و آرامش من تو این مدت یه رابـ ـطه عمیق هست، بمونید.
    عمه سوری صورت اونو نوازش کرد و گفت:
    - می‌مونم، می‌مونم عروسکم.
    اون شب عمه سوری بعد از یه دوش آب گرم خیلی زود به خواب رفت و طلا تا ساعت‌ها پایین تخت نشست و زل زد به صورت اون، خواب از چشماش ربوده شده بود و هرکاری می‌کرد نمی‌تونست پلک به هم بفشاره؛ ناچارا بلند شد و نوشته‌ها رو آورد دم دست، برای این‌که عمه سوری از خواب نپره قید چراغ روشن کردن رو زد و در حالیکه تو رختخوابش دمر می‌شد چراغ قوه گوشی رو روشن کرد و نورش رو انداخت رو نوشته‌ها:
    هر روز که می‌گذشت نهال بیشترآب می‌شد، از خجالت نگاه‌های تحقیرآمیز، از دلسوزی‌های گاه و بی‌گاه الناز، از تیکه انداختن دخترخاله‌های امید و از بی‌اعتنایی پدرشوهر و مادرشوهرش؛ کم‌کم داشت حس می‌کرد که اون علاقه قبل از بین رفته و حالا نفرت از دروغ و پنهان‌کاریش تو دل اونا جا باز کرده؛ خودش هم نمی‌دونست که چرا بین اون جمع غریبه نشسته، جمعی که تا دیروز باهاشون آشنا بود اما امروز...
    الناز سینی شربت به دست وارد سالن شد و گفت:
    - امشب باید حسابی خوش بگذرونیم.
    عموی بزرگ امید که مرد درشت هیکل و بالابلندی بود یه تاب به سبیل یکدست سفیدش داد و گفت:
    - چرا چون سالگرد ازدواج مامان و باباته؟
    الناز با شیطنت مخصوص به خودش سینی شربت رو جلوی عموش گرفت و گفت:
    - هم به اون دلیل و هم به یه مناسبت دیگه.
    یکی از دخترخاله‌ها عشـ*ـوه‌ای به سر و گردنش داد و گفت:
    - و اون مناسبت؟
    الناز سینی رو کشید سمت زن‌عموش و گفت:
    - حدس بزنید.
    دخترخاله‌هاش یکصدا با‌هم گفتن:
    - اَه لوس خانوم.
    الناز سینی خالی رو با شوخی برد بالای سر اونا که بزنتشون که همه باهم جیغ زدن و تو اون سر و صدا در بزرگ سالن باز شد و مهمون‌های جدید از راه رسیدن، پدر و مادر نهال بودن همراه تنها برادرش.
    الناز سینی رو انداخت تو بغـ*ـل دخترخاله کوچیکه‌ش و رفت به استقبال اونا، نهال هم با عذرخواهی از زن‌عموی امید از جا برخاست و با قدم‌هایی آهسته به سمت اونا خیز برداشت، ابتدا تو بغـ*ـل مادرش جا گرفت و بعد با پدرش دست داد اما نتونست تو چشم‌های براق و نافذ سامان نگاه کنه، الناز بهش تشر زدو گفت:
    - نمی‌خوای به برادرت خوشامد بگی؟
    - هان؟
    - آقا سامان افتخار داده‌ بعد از یه ماه اومده خونه خواهرش.
    سامان شرمنده رو سر پایین انداخت و نهال برای پایان دادن به گیرهای الناز دست جلو برد و گفت:
    - خوش‌اومدی.
    سامان به گرمی دست اونو فشرد و الناز هردوی اون‌ها رو پیش باقی مهمون‌ها هدایت کرد. مهمونی خیلی زود فضای گرم و صمیمی به خودش گرفت اما جای خالی امید لحظه به لحظه بیشتر حس می‌شد. مناسبت دیگه جشن، روز خواستگاری الناز بود که متقارن شده بود با سالگرد ازدواج پدر و مادرش که وقتی اینو به زبون آورد انتظار داشت که همه عکس‌العمل خاصی نشون بدن اما وقتی پدرش با زهرخند گفت که دوام این ازدواج باید ببینیم تا چه سالیه الناز سرخ شد و تا آخر مهمونی حتی صداشم در نیومد، زیرلب خدا رو شکر کرد که بهزاد نیومده بود چراکه اگه این متلک رو می‌شنید قطعا یه لحظه هم آروم و قرار نمی‌گرفت و بابت کوچیک شدن تو جمع اقوام سرخورده می‌شد.
    سرهنگ و احترام اون‌شب کادوهای زیادی گرفتن، ساعت مچی، پیراهن، کفش، طلا و خانواده نهال هم به پیشنهاد سامان یه تابلو نفیس آورده بودن که احترام خانم وقتی جلد قاب رو باز کرد دخترخاله‌ها یکصدا جیغ زدن و همه شروع به تحسین کردن؛ تو تمام اون لحظات چشم‌های سامان به دنبال چشم‌های نهال بود و چشم‌های نهال در انتظار اومدن امید؛ تا آخر شب اکثر دخترهای فامیل عشـ*ـوه اومدن و پشت چشم نازک کردن و هی سر صحبت باز کردن تا بلکه یخ سامان آب بشه اما این پسر ساعت‌ها بود که رفته بود تو نخ نگرانی‌های نهال و حتی ثانیه‌ای هم ازش چشم بر نمی‌داشت.
    وقتی مهمون‌ها می‌رفتن عموی بزرگ امید بی‌توجه به نهال و خانواده‌ش سری تکون داد و رو به سرهنگ گفت:
    - ما که امید رو ندیدیم اما از طرف ما بهش بگین که خوب فکراش رو بکنه، اگه اراده کنه و لب باز کنه زنگ می‌زنم آیدا بیاد، اون هنوزم منتظره.
    دخترخاله کوچیکه امید که فقط 15 سالش بودبا طنازی و حاضرجوابی گفت:
    - امید اگه بخواد تصمیم تازه‌ای بگیره اول سراغ شیوا میاد، اونه که هنوزم منتظره.
    نهال به خودش لرزید و مادرش دلخورانه سر و گردن تکون داد.
    عمو که اصلا از حاضرجوابی شادی خوشش نیومده بود با یه نیم اشاره به خاله خانم گفت:
    - ماشالا دخترخانوم‌ها یکی از یکی خوش سر و زبون‌تر دراومدن.
    شادی که اصلا یاد نگرفته بود تو این جمع ها احترام کوچیک و بزرگی رو حفظ کنه و زبونش زودتر از فکرش به کار می‌افتاد دوباره گفت:
    - انگار یادتون رفته قبل از آیدا این خواهر من شیوا بود که تا پای سفره عقد با امید رفت.
    عمو گفت:
    - دختر کوچولو برو از خود امید بپرس که تا قبل از ازدواجش آوازه خاطرخواهی‌ش با آیدا تا کجا پخش بود.
    کل‌کل ‌های اونا ادامه داشت و نهال تو خودش می‌لرزید، اونا چی می‌گفتن؟ مگه امید ازدواج نکرده بود؟ مگه زن نداشت؟ پس آیدا و شیوا کجای قصه بودن؟
    با حالی دگرگون یه صندلی پیدا کرد و روش نشست و الناز که متوجه اون شد زودی میانجیگری کرد و گفت:
    - ای بابا، بس کنید توروخدا، این‌همه نبش قبر گذشته برای چیه، امید دیگه زن داره.
    همه نگاه‌ها به یکباره روی نهال خیمه زد، نگاه‌هایی توام با حقارت و تنفر.
    بعد از رفتن همه مهمون‌ها خانواده شفیعیان هم آماده رفتن می‌شدن که الناز مانتو به دست دوید سمتشون:
    - اگه اشکالی نداره منم تا یه جایی همراهتون بیام، سر میدون...
    سامان سر تکون داد و حرفش رو قطع کرد:
    - اختیار دارید الناز خانم، می‌رسونیمتون.
    خانم و آقای شفیعیان داشتن با سرهنگ و احترام خانم صحبت می‌کردن که الناز گفت:
    - ماشین تعمیرگاه بود، نشد که بهزاد بیاد دنبالم.
    سامان خیلی مودب و متشخص گفت:
    - خواهش می‌کنم، چه حرفیه.
    نهال با فاصله از اونا ایستاده بود که الناز با لبخند گفت:
    - تو چرا انقدر با برادرت غریبی می‌کنی دختر، از اول مجلس یه کلمه‌هم باهاش حرف نزدی‌ها، ببینم، نکنه باهم قهرین؟
    سامان حرف‌های اونو شنید اما چیزی نگفت عوضش نهال با نیشخند زورکی‌ای گفت:
    - قهر چیه الناز؟
    الناز چشم نازک کرد و گفت:
    - اگه قهر نیستی پس چرا باهاش حرف نمی‌زنی.
    نهال بی‌حوصله از شیطنت‌های الناز سری تکون داد و گفت:
    - چی بگم...
    بعد هم صورتش رو چرخوند سمت سامان و گفت:
    - خوبی سامان؟
    سامان با لبخند گرمی اونو همراهی کرد و گفت:
    - خوبم نهال.
    الناز پوزخند صدا‌داری زد و گفت:
    - به خدا که شاهکارید دوتاتون.
    دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد و وقت خداحافظی نهال دست‌های مادرش رو گرفت و گفت:
    - ازتون ممنونم، شما در حقم خیلی خوبی کردید مریم مامان، هیچ‌وقت محبت‌هاتون رو از یاد نمی‌برم.
    مریم خانم یه نگاه کوتاه به احترام که زل زده بود بهشون انداخت و بعد در حالیکه سرتوگوش نهال فرو می‌برد آهسته گفت:
    - مواظب باش جلوی سرهنگ و احترام انقدر با من رسمی نباشی.
    نهال سری تکون داد و گفت:
    - هرکاری هم که بکنم باز شما رو جای خودتون فرض می‌کنم نه جای کس دیگه.
    ناصرخان به اونا نزدیک شد و گفت:
    - دل و قلوه بسه، هوا داره تاریک میشه، ما دیگه میریم، مراقب خودت باش، به امیدم سلام برسون.
    پلک‌هاش رو که به علامت چشم روی هم گذاشت الناز بوسیدش و خداحافظی کرد و سامان هم بعد از نشستن پشت رل خیلی آهسته گفت:
    - قرصات یادت نره.
    نهال گفت:
    - ممنون از یادآوری‌ات.
    بی‌ام‌ و نقره‌ای که تو کوچه پهن اونا عقب‌گرد کرد و رسید به خیابون با یه تک‌بوق از تیررس‌ نگاه نهال دور شد و اون به آهستگی در رو بست و وارد سالن شد، با بستن در احساس کرد وارد یه زندان شده، زندانی که به تازگی بازجوهای جدیدی همچون احترام و سرهنگ پیدا کرده بود، نهال خواست کمک احترام بشقاب‌های کیک رو بشوره که دید احترام اجازه نمیده، خواست کادوها رو کمک سرهنگ جمع کنه که دید سرهنگ دستش رو پس می‌زنه، گفت:
    - می‌خوام کمکتون کنم.
    سرهنگ با جدیت تمام گفت:
    - هنوز انقدر پیر و فرسوده نشدم که اجازه بدم عروسم کارام رو بکنه.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    قلب نهال به شادی نشست و در حالی‌که زرورق‌های کادویی رو از پایین پاهای سرهنگ جمع می‌کرد گفت:
    - پس من هنوز عروستونم، نمی‌دونم چرا خان‌عمو تا تقی به توقی می‌خوره هی اسم آیدا رو میاره یا خاله خانوم...
    سرهنگ صورتش رو نزدیک صورت اون آورد و نهال از این‌همه نزدیکی در یه لحظه وا داد و به تته پته افتاد:
    - ب... ب... ببخشید.
    سرهنگ بدون اینکه حتی یه اینچ از عضلات عصبی صورتش کم کنه به تلخی گفت:
    - تا وقتی عروس این خونه‌ای که تکلیفت با امید مشخص بشه.
    کاغذ کادوی زرورقی از دست نهال رها شد و احترام اومد و تو چهارچوب آشپزخونه ایستاد، یه نیم نگاه به اون انداخت و گفت:
    - خودتو از زندگی امید بکش بیرون، امید نمی‌تونه با بیماری تو دست و پنجه نرم کنه، اگرم می‌بینی تاحالا تحمل کرده بدون که زوری بوده واگرنه...
    نهال دستاش رو روی زانوهای به هم قفل شده‌‌ ش گذاشت و گفت:
    - من نمی‌خوام خودمو به امید تحمیل کنم.
    سرهنگ گفت:
    - اما داری این‌کار رو می‌کنی، امید رو رها کن، دست از سرش بردار، اون اگه چند روز تو رو نبینه راحت فراموشت می‌کنه، پسر منه بهتر از تو می‌شناسمش.
    نهال سر به سمت سرهنگ چرخونده بود و اشک‌هاش تو گودی چشمش جمع بود که احترام خانوم جلو اومد و درست روبروی نهال زانو به زانوش نشست، خیلی سرد و بی‌احساس دستش رو گرفت و گفت:
    - امید من زود رنجه، ممکنه الان دل به حالت بسوزونه و نگهت داره اما مطمئن باش چند وقت دیگه از این شرایط خسته میشه و خودش کم‌کم پست می‌زنه، پس قبل از این‌که بی‌عزت و خار بشی خودت محترمانه برو، ما خانواده بزرگی هستیم، شرایط تو...
    نهال خم شد زیر بار این‌همه تحقیراما چیزی نگفت.
    سرهنگ نفسی بیرون داد و گفت:
    - دوبرابر مهریه‌ت رو بهت میدم، فقط برو.
    صدای شکستن ذره‌ذره‌های قلب شیشه‌ای نهال به گوش می‌رسید، اشک‌هاش بی‌صدا می‌اومد و صدای دوستت دارم‌گفتن‌های امید تو گوشش طنین می‌انداخت، باید باور می‌کرد این حجم از حقارت و تنهایی رو؟!
    وقتی بلند شد سرپا نگاه سرهنگ و احترام هم به دنبالش اومد، سست و بی‌حال قدم به جلو گذاشت اما یهو پاهاش پیچ خورد و اگه احترام زیر بازوش رو نمی‌گرفت نقش زمین می‌شد، آغـ*ـوش احترام سردترین آغـ*ـوش دلداری دهنده بود که اون زود خودش رو جدا کرد و رفت سمت در خروجی... اونا دنبالش اومدن، سرهنگ گفت:
    - خوبی؟
    نفسش بالا نمی‌اومد، نه نفرت داشت نه ناراحتی فقط می‌خواست تنها باشه سر تکون داد و گفت:
    - خوبم.
    احترام گفت:
    - می‌خوای تا بالا همراهت بیام.
    نهال با نه آرومی دست به راه پله‌ها گرفت و کشان‌کشان خودش رو به واحدشون رسوند، حتی نا نداشت گریه کنه، انقدر شوک‌شده و حیرون بود که فقط تو صورت خودش سیلی می‌زد که ببینه خوابه یا بیدار، تمام وسایل خونه می‌چرخید و اون وسط پذیرایی به این چرخش بی‌پایان چشم داشت، کجا رو داشت بره! به کی پناه می‌برد؟ مگه بعد از اون بله به قول اطرافیان عجله‌ای اما پرشور همه امیدش نشده بود امید پس حالا چطور می‌کند و می‌رفت؟!
    نیومدن اون شب امید به خونه بهانه‌ای شد تا نهال وسایلش رو جمع کنه، اصلا نمی‌دونست چی ببره، همه چیزش باامید پر از خاطره بود اما با این‌حال یه چمدون کوچیک بست و تو حال و هوای خاطره‌بازی روزهای خوب از سر گذشته‌ش به خواب رفت.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    دم‌دم‌های صبح وقتی تازه اذان داده بود بعد از خوندن نماز بی سرو صدا راهی شد و قدم تو راهی گذاشت که اگه بیراهه نداشت، شاه‌ راه هم نبود، حتی برای امید یه نوشته هم نگذاشت، شاید بی‌خبری براش خوش‌خبری بود. دلش از همه کس و همه چی گرفته بود، خونه‌ای در انتظارش نبود، تنها یه امید داشت که دست سرنوشت می‌خواست اون رو هم ازش بگیره .
    ***
    - مریم مامان لطفا نهال رو صدا کنید، من باید باهاش حرف بزنم.
    - نهال این‌جا نیست!
    امید با عصبانیت داد زد:
    - بسه این‌همه دروغ، توروخدا صداش کنید.
    - امید جان نهال رو به حال خودش بذار، داره دیوونه میشه.
    - من چی؟ دیوونه شدن من براتون مهم نیست؟
    - از صبح که اومده یه‌ریز گریه کرده، نفسش بالا نمیاد، حالش خوب نیست.
    امید این‌پا و اون‌پا کرد و گفت:
    - صداش کنید لطفا، باهاش حرف دارم.
    مریم خانم مستاصل و نگران گوشی آیفون رو کف دستش فشرد و نهال رو صدا کرد، وقتی اون اومد پایین مریم خانم گوشی رو به سمتش گرفت و گفت:
    - آروم حرف بزن سامان نفهمه، خیلی التماس کرد، دلم نیومد.
    نهال بین گرفتن و نگرفتن گوشی و صحبت کردن مردد بود که یهو یه دست مردونه زودتر گوشی رو از مریم خانم قاپید و نهال در کسری از ثانیه دید که صورت سامان کشیده شد جلوی آیفون:
    - چی می‌خوای؟
    امید که از این موش و گربه بازی حسابی خسته شده بود اما سر‌و گردن چرخوند و جواب داد:
    - سلام، در رو باز کن سامان، اومدم با نهال حرف بزنم.
    سامان با حرص تمام گفت:
    - نهال مرد!
    صدای هین گفتن مریم خانم از پشت گوشی به گوش امید رسید، اخم‌هاش تو هم گره خورد و گفت:
    - در رو باز کن، یعنی چی؟
    سامان سر تکون داد و گفت:
    - گفتم نهال مرد، دیگه هم نیا سراغش، تموم شد.
    مریم خانم آستین لباس سامان رو کشید و گفت:
    - چی میگی تو؟
    سامان گوشی آیفون رو کوبید تو جاش و با خشمی سنگین رو به مادرش گفت:
    -آروم حرف بزن سامان نفهمه؟ سامان خره؟
    نهال به نیمرخ عصبانی چهره اون خیره شد و مریم خانم گفت:
    - چرا باهاش این‌طوری حرف زدی؟
    - زیادی لی‌لی به لالاش گذاشته بودید، لازمش بود.
    آیفون تند و تند زنگ می‌خورد اما کسی از ترس سامان جرات برداشتن نداشت؛ نهال روی صندلی میز نهارخوری نشست و یه طرف پیشونیش رو با کف دست گرفت و مریم خانم با نفسی تنگ و ناراحت تکیه کرد به کانتر آشپزخونه؛ امید غریب به 5 دقیقه زنگ زد و وقتی خسته شد با حالی پریشون به خونه برگشت، غوغای خونه‌شون بالاتر از اون چیزی بود که تصورش رو می‌کرد، شمشیر پدر و مادرش از رو بسته شده بود و اون کاملا خلع سلاح بود اما با این‌حال روبروشون ایستاده بود و جمله می‌ساخت :
    - چی بهش گفتین؟
    احترام خانم سری تکون داد و گفت:
    - هیچی!
    - هیچی دلیل قهر نیست، دلیل این چمدون بستن نیست.
    احترام عصبی شد و گفت:
    - زن تو قهر کرده، دلیلش رو من باید بگم؟
    امید سر و ته اتاق رو با قدم‌های تندش طی کرد و گفت:
    - نهال تلفنش رو جواب نمیده، باهام حرف نمی‌زنه، خانواده‌ش اجازه نمیدن ببینمش.
    احترام خانم از فرصت استفاده کرد و با حالت خاصی گفت:
    - به نظر تو خانواده‌ای که به دخترشون اجازه حرف زدن ندن خانواده خوبی برای وصلت کردنن؟
    امید روبروی کاناپه‌ای که مادرش روش نشسته بود ایستاد و گفت:
    - تو رو خدا بحث رو عوض نکنید.
    احترام کلافه سر و دستی تو هوا تکون داد و گفت:
    - تو چی می‌خوای امید؟ چرا داری منو بازجویی می‌کنی؟
    امید انگشتش رو به طرف مادرش کشید و گفت:
    - یه جواب، یه جواب می‌خوام ازتون.
    سرهنگ که از این قیل و قال تازه تو خونه‌ش اصلا راضی نبود از اتاقش زد بیرون و بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
    - تو این خونه پیداش نمی‌کنی، جوابی نمی‌گیری.
    امید چرخید سمت پدرش و گفت:
    - پدر من دارم دیوونه میشم، از هر طرف داره بهم فشار میاد، به خدا دیگه طاقت ندارم.
    احترام خانم بلند شد سرپا و بی‌مقدمه گفت:
    - طلاقش بده و خودتو راحت کن.
    امید شتابان سر به سمت مادرش چرخوند و لب و دهنش رو کج کرد:
    - طلاقش بدم؟!
    احترام خانم با خونسردی تمام گفت:
    - اولش سخته، اما بعد عادت می‌کنی.
    سرهنگ هم در ادامه حرف همسرش گفت:
    - نهال غشی، ممکنه هرجایی حالش بد بشه، آبروی خانوادگیمون در خطره پسر!
    امید ناله‌کنان گفت:
    - مریضی نهال خوب میشه.
    احترام خانم اومد طرف امید، دست گرفت به بازوی عضلانیش و آهسته گفت:
    - خوب نمیشه، صرع یه بیماری لاعلاجه، تا آخر عمرش باید قرص بخوره، وقتی از 14 سالگی غش کرده چطوری می‌خواد تو 25 سالگی یهو خوب بشه! قراره معجزه بشه؟ امید به آینده‌ت فکر کن، به این‌که تو قراره یه روزی پدر بشی، ممکنه اصلا نهال بخاطر بیماری‌ش نتونه بچه‌دار بشه، به این فکر کن که باهم رفتین یه جایی، مسافرت، گردش، خونه اقوام، یهو حمله بهش دست بده، خجالت نمی‌کشی؟! سرخورده نمیشی؟!
    امید سرش رو پایین انداخت و به دست‌های لرزان خودش که کنار پاهاش قرار داشت خیره شد؛ سرهنگ چند قدمی جلو اومد و به سرتاپای آشفته امید زل زد بعد هم گفت:
    - امید ما صلاح تو رو می‌خواهیم، اشتباهی رو که برادرت تو ازدواج کرد تو دیگه مرتکب نشو، خودش خواست زن خارجی بگیره من دخالتی نکردم، خودش اقامت اون‌جا رو گرفت و موند من بازم دخالت نکردم اما حالا داری می‌بینی، می‌بینی که کی پشیمونه! می‌بینی که خودش زنگ می‌زنه و التماس می‌کنه، تو این اشتباه رو نکن، دختر برات زیاده، فقط کافیه لب ترکنی، کسایی رو واست نشون کنم که مال و ثروتشون دهن ناصرخان و خانواده‌ش رو باز کنه، امید به خودت بیا، تو تحصیلکرده‌ای، از نهال خیلی سر‌تری، حیف تو نیست؟!
    امید دستاش رو مشت کرد تا بلکه قلبش آرامش بگیره و دوباره مادرش بود که رشته کلام رو به دست گرفت:
    - امید منو دق نده، یه بار امین با کار احمقانه‌ش منو تا سرحد مرگ برد و برگردوند، توروخدا تو دیگه با من اینکارو نکن، به‌خدا شیوا هنوزم منتظرته، اون همه‌چی‌ تمومه، هم از نهال قشنگتره هم هنرمند، تازه تحصیلکرده هم هست، خوبی‌ش هم اینه که از رگ و ریشه‌امونه، بیا و نهال رو رها کن، به خدا هم به نفع خودته هم به نفع اون؛ پایه زندگی شما با دروغ بوده، پس سست‌ِ، نمیشه با این زندگی به آرامش رسید، به حرفام گوش کن، من یه مادرم، دلم نمی‌خواد غم و غصه‌ت رو ببینم، قیافه اون شبت رو که ندیدی، حال پریشونت رو که ندیدی، اگه تو بعد از هر حمله صرع نهال بخوای این‌جوری خودتو داغون کنی دیگه هیچی ازت نمی‌مونه، پس عاقل باش، عاقل باش و کار درست رو انجام بده.
    امید سرش رو بالا آورد، چشماش کاسه خون بود، سرهنگ یکه خورد و احترام با ترس و لرز محکم زد رو لپ خودش، امید نفس‌زنان لب‌های خشکش رو از هم باز کرد و خطاب به پدر و مادرش گفت:
    - من... من... از نهال جدا نمیشم.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    در که باز شد امید پر از پریشونی وارد حیاط شد، هنوزم چشماش مثل دو شب پیش کاسه خون بود، چشماش از اون دست چشم‌های بی‌جنبه و گریه ندیده بود که به محض خیس شدن آبروریزی می‌کرد، حیاط کوچیک وماشین پارک‌شده توش رو که پشت سر گذاشت و وارد پذیرایی شد مریم خانم جلوش دراومد، به محض دیدن صورت گرگرفته امید سلام و احوالپرسی رو فراموش کرد و فقط گفت:
    - توروخدا سرش فریاد نزن امید جان، از دیشب بچه‌م مثل مرغ سرکنده بال‌بال زده.
    امید بی‌توجه به نصیحت‌های مادرزنش به سمت اتاق نهال رفت و با یه ضرب دستگیره رو پایین کشید، نهال از روی تخت دوران مجردیش بلند شد و سرپایین انداخت، امید یه تک نگاه اجمالی به وسایل محقر اتاق انداخت و بعد گفت:
    - راه بیفت.
    نهال خیلی زود گفت:
    - کجا؟
    امید کیف دستی اونو که روی میز کامپیوتر بود برداشت و انداخت رو تخت بعد هم گفت:
    - خونه!
    نهال دوباره روی تخت نشست و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
    - من دیگه به اون خونه بر نمی‌گردم.
    امید با شتاب تمام در کمد دیواری رو گشود و از میون انبوه وسایل کود شده روی هم ساک کوچیک نهال رو پیدا کرد، اونو انداخت کف زمین و بعد گفت:
    - برمی‌گردی، با زبون خوش برمی‌گردی.
    - گفتم جایی نمیام!
    امید دوسه تیکه لباس اونو که به دست داشت روی ساک کوبید و نعره زد:
    - میای، میای لعنتی.
    به ثانیه نکشید که مریم خانم و سامان جلوی در اتاق نهال ظاهر شدن و سامان بی‌توجه به آستین کشیدن‌های مادرش قدم جلو گذاشت و سـ*ـینه به سـ*ـینه امید شد:
    - چه‌خبرته صداتو بردی بالا؟
    نهال لب گزید و گفت:
    - تو دخالت نکن سامان!
    سامان غرید:
    - دخالت نکنم؟! که هر غلطی دلش خواست بکنه؟
    امید چشم نازک کرد و گفت:
    - احترام خودتو نگه دار، نهال زن منه.
    سامان با کف دست دوسه بار زد تخت سـ*ـینه اونو و گفت:
    - دیگه نیست، من نمی‌ذارم که دیگه باشه.
    مریم خانم جلو اومد و بازوی سامان رو چسبید:
    - چی داری میگی تو، ولشون کن زن و شوهرن، خودشون مشکلشون رو حل می‌کنن.
    سامان فریاد زد:
    - چطوری؟
    دست به سمت نهال کشید و خطاب به امید اما تو صورت مادرش نعره زد:
    - فقط 5 روزه اومده اینجا، چشماشو نگا، داره میترکه از گریه، این بود نهالی که دسته گل‌وار تقدیم کردی؟!
    مریم خانوم سری پایین انداخت و امید اونو کنار زد و به سمت نهال رفت، دست انداخت زیر بازوش و بلندش کرد، نهال تقلا زد و گفت:
    - نکن امید، من نمی‌تونم تو اون خونه برگردم، حداقل حالا نمی‌تونم.
    - نباید بی‌اجازه من از اون خونه بیرون می‌آمدی.
    - تو نبودی که ببینی چی‌شد.
    امید دست اونو کشید و گفت:
    - هرچی‌هم که شد نباید می‌زدی بیرون.
    نهال که از این کشاکش خسته شده بود دستش رو یهو کشید و گفت:
    - نکن امید، نمی‌تونم.
    چرخید سمت تختش و امید تو ناباوری برخورد سرد نهال به دست پرت ‌شده خودش خیره موند، دقیقه‌ای بعد سامان حق به جانب جلو اومد و در حالی‌که دستش رو به سمت در خروجی می‌گرفت گفت:
    - بفرمایید، بفرمایید آقای محترم، بفرمایید تا وقتی که تکلیف همسرتون مشخص نشده اینجا تشریف نیارید.
    امید یهو گر گرفت و پرید سمت اون، یقه‌ش رو چسبید و تو صورتش داد زد:
    - چی‌می‌خوای تو؟ چرا ولم نمی‌کنی؟
    مریم خانم جیغ کوتاهی زد و پرید سمت اونا و نهال پر از اضطراب قدمی به جلو برداشت؛ سامان دست‌های اونو گرفت و با شتاب پایین کشید بعد هم گفت:
    - داری میسوزی نه! می‌بینی بی‌احترامی چه به روز آدم میاره؟ می‌بینی چزوندن چه آسونه؟ می‌بینی...
    - دِ آخه لعنتی گـ ـناه من چیه این وسط، چرا تقاص ندونم کاری یکی دیگه رو من باید پس بدم.
    سامان گفت:
    - یکی دیگه نه، مادر و پدرت!
    امید چند قدمی تو اتاق راه رفت و بعد رو به مریم خانم گفت:
    - من چکار کنم، گیر کردم وسط این معرکه، اونا خانواده منن، همه شوک شدن، نهال با کل خانواده بد کرد.
    سامان دوباره به حرف اومد:
    - خب از این لحظه به بعد من داداششم، نمی‌ذارم بد کنه، جلوشو می‌گیرم، دمش رو قیچی میکنم.
    بعد هم با دستش ادای قیچی کردن درآورد و گفت:
    - آ... آ... .
    نهال که از تنش بین اونا حسابی داغ شده بود رو به سامان گفت:
    - بسه دیگه.
    هر سه نگاه ناگهانی به روش زوم شد، با دست و پاهایی لرزان طول و عرض اتاق کوچیکش رو طی کرد و بعد رو به امید گفت:
    - می‌خوام یه مدتی رو تنها باشم، نیا دنبالم، تلفن نزن، بذار فکر کنم.
    امید چرخید به سمتش:
    - خیلی‌خب بریم خونه بعدش تو تنها باش، اصلا نمیام سراغت، خوب فکرات رو بکن.
    سامان خیز برداشت جلو:
    - آره تنها باشه تا بزنه خودشو ناکار کنه، تا از تنهایی بیشتر دق کنه.
    مریم خانوم صداش زد:
    - سامان!
    امید ادامه داد:
    - من نمی‌تونم بدون تو...
    نهال دل‌رحم شد و ناله زد:
    - امید توروخدا...
    سامان حرصی ‌شده نفس بیرون داد:
    - آره... آره خر شو خواهر خوبم، این خاندان کارشون رو خوب بلدن.
    نهال بی‌طاقت شد و جیغ زد:
    - بسه دیگه سامان!
    مریم خانم که از تماشای این نزاع بی‌حاصل دیگه حسابی کلافه شده بود دست سامان رو گرفت و کشیدش بیرون و نهال افتاد روی تختش و به دقیقه نکشید که صدای هق‌هق‌هاش پر شد تو فضای آروم خونه.
    اون‌روز امید هرکاری کرد نهال راضی به بازگشت نشد و مریم خانم کشیدش کنار و بیخ گوشش گفت یکی دوروزه دیگه خودم راضیش میکنم برگرده و امید با این انتظار دلگرم‌کننده راهی منزل خودشون شد.
    سر میز شام فقط ناصر خان بود که بی‌خبر از همه جا حرف می‌زد:
    - بالاخره منشی شرکتم طلسم ازدواج رو شکست و به خواستگارش جواب مثبت داد.
    مریم خانم سعی داشت با حرف‌های حاشیه‌ای اصل اتفاقات اون‌روز رو به فراموشی بسپاره که با شوهرش همراه شده بود، وقتی اینو شنید آروم دستش رو روی دست سامان گذاشت و گفت:
    - آنقدر ناز و غمزه اومدی تا اونم پرید.
    سامان چیزی نگفت و چنگال رو میون ظرف سالاد چرخوند.
    ناصرخان دوباره ادامه داد:
    - حالا بگو با کی؟ پسر رفیقم زرگر، همونی که تازه تکنسین بیهوشی شده.
    مریم خانم گفت:
    - همون زرگر که یه‌بار نهال رو واسه پسرش خواستگاری کرده بود؟!
    - آره همون.
    مریم خانم سری تکون داد و گفت:
    - چه‌جالب، چه جوری همو دیدن؟
    ناصرخان تک خنده‌ای زد و گفت:
    - من میگم باید در این شرکت رو ببندم جاش دفتر همسریابی بزنم باز تو میگی نه.
    مریم خانم خندید و اون ادامه داد:
    - والا... تا حالا دوتا منشی شوهر دادم، یه دفتردار، دوماه پیشم که حسابدارم رو زن دادم حالا هم خانم اربابی؛ بالاخره این رفت و آمد مشتری‌ها باید به یه دردی غیر از صادرات و وارداتم بخوره دیگه.
    بحثشون شیرین و داغ بود که اگه حال نهال خوب بود حتما اونا رو همراهی می‌کرد اما امروز...
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    ناصرخان زیرچشمی به نهال و سامان خیره بود، متعجب بود از سکوت اونا، همیشه خدا سر میز شام با تیکه‌پرونی‌هاشون فرصت غذا خوردن رو از همه می‌گرفتن، پس حالا حتما یه چیزی شده بود که این سکوت رو به لب‌هاشون هدیه داده بودن، بالاخره بی‌طاقت شد و سکوت رو شکست:
    - نمی‌خوای یه چیزی بگی نهال جان؟
    نهال با موهای رها شده رو شونه‌ش بازی کرد و بعد گفت:
    - چی‌بگم؟
    مریم خانم که از ظهر فقط منتظر شنیدن یه کلمه از نهال بود با شوق خاصی گفت:
    - از ماه عسلت تعریف کن.
    نهال که انگار داغ سـ*ـینه‌ش تازه شده باشه سری تکون داد و گفت:
    - همه‌چی خوب بود.
    ناصرخان به نیمرخ اون زل زد و گفت:
    - تو امروز یه چیزیت هست دختر!
    تا نهال اومد لب باز کنه سامان چنگالش رو پرصدا رها کرد تو بشقاب سالاد و گفت:
    - بذارید من بگم چشه، داره حرص می‌خوره و دم نمی‌زنه، تو دلش داره زار می‌زنه و هیچی نمیگه، از مادرشوهر و پدرشوهرش زخم زبون شنیده و می‌خواد بگه چیزی نشده.
    یهو دستش رو روی میز زد و به نهال خیره شد و بعد با لحن تلخی گفت:
    - چرا نمی‌خوای اینا رو به زبون بیاری؟ چرا داری من و مامان بابا رو بازی میدی؟ فکر می‌کنی ما نمی‌فهمیم کبک شدی و سرت رو کردی زیر برف! فکر می‌کنی نمی‌بینیم که داری چی می‌کشی؟ نهال به خودت بیا، به دور و برت نگاه کن، تو فقط خودت رو عذاب نمیدی، به چهره مامان نگاه کردی؟ دیدی شده پوست و استخون؟ دِ دختر بفهم، عاقل شو، آینده‌ت برای ما مهمه.
    نهال گر گرفته از دخالت‌های این چند روزه سامان زل زد تو صورتش و بعد از یه مکث کوتاه بی‌پروا گونه گفت:
    - یه‌بار بهت گفتم که سرنوشت و آینده من فقط به خودم مربوطه نه کس دیگه.
    سامان هم جری شد و زودی جوابش رو داد:
    - تو داری تو این خونه زندگی می‌کنی، پس سرنوشت و آینده‌ت برامون مهمه.
    نهال رنگ باخت اما با این‌حال گفت:
    - آره مهمه، اما نه سرنوشتی که دیگه رقم خورده.
    سامان شکست خورده از رو صندلیش بلند شد و پناه برد به اتاقش؛ اصلا حال و هوای خوبی نداشت، تو اتاق دور خودش چرخید و بعد آنقدر کتاب‌های کتابخونه‌ش رو ورق زد و هی موزیک ضبط صوتش رو عوض کرد که آخرسر بی‌حال و بی‌حوصله رو تخت خوابش برد؛ نیمه‌های شب با دلنگرانی از خواب پرید و رفت سمت اتاق نهال، دلش نمی‌خواست تو دلخوری با اون باقی بمونه، هرجوری که بود می‌خواست کینه‌ها رو رفع کنه؛ جلوی در اتاق اون ایستاد و نفس عمیقی کشید، دیر وقت بود اما اون آروم در زد:
    - نهال... نهال بیداری؟
    صدا‌زدن‌هاش به دوسه بار رسید و تکرار شد و وقتی بی‌جواب موند با دلهره دستگیره رو گرفت و پایین کشید، حدس لعنتی ذهنش درست بود و این بی‌جوابی، نتیجه حال بد نهال بود، حمله بهش دست داده بود و اون داشت پرپر می‌زد تو حال و هوای خودش، دست و پاهای لرزان و صدای نفس‌های تند و کف بیرون ریخته از دهان نهال تمام تن سامان رو به لرز انداخت، به دو دوید سمتش و زیر سرش رو گرفت، تا دستمال کشید گوشه لبش اون بدن پر از تکون آروم گرفته بود، با یه حال خراب سر اونو تو سـ*ـینه‌ش فشرد و اشک ریخت که صدای آروم مادرش رو از نزدیکترین مکان شنید:
    - تو این‌جا چکار می‌کنی؟
    لب‌های خیس از اشکش رو به هم فشرد و گفت:
    - اومدم ازش معذرت خواهی کنم و ناراحتی‌ها رو از دلش دربیارم که دیدم حالش بد شده، نتونستم خودمو نگه دارم.
    مریم خانم به سمت اونا اومد و سامان سر نهال رو از سـ*ـینه‌ش جدا کرد و آروم روی بالشت گذاشت:
    - دیشب قرصش رو نخورد، فکر کنم از قصد نخورد.
    سامان اشک‌ها رو با پشت دست محو کرد و گفت:
    - یه تار مو از سرش کم بشه امید رو می‌کشم.
    مریم خانم با کف دست آروم روی موهای جعد دار نهال رو نوازش کرد و گفت:
    - شوهرش رو نکش، عشقش رو نکش سامان، کمکش کن تصمیم درست بگیره.
    سامان به تلخی خندید و گفت:
    - عشق؟! دلت خوشه مامان، دیگه عشقی این میون نیست، فقط اجباره، خودتونو گول نزنید.
    صدای ناصرخان از درگاهی در اتاق به گوش رسید:
    - هرچی که هست برای نهال مهمه، کاری به زندگیش نداشته باش سامان.
    سامان یخ کرد و لب فرو بست، چطور آروم می‌کرد خودش و این دل بی‌قرار رو.
    ***
    - سامان مراقب نهال باشی‌ها، تند نری؛ سربه سرش نذار و حرصشم در نیار، چیزی هم از امید نگو، بذار اگه داری می‌بریش تفریح واقعا اسمش تفریح باشه.
    سامان ژل تو دستش رو به زلف‌های خوش‌حالت جلوی سرش زد و بعد گفت:
    - وای مامان چقدر سفارش می‌کنی، داریم می‌ریم درکه، همین بغـ*ـل، بچه که نیستم.
    مریم خانم یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - خلاصه حسابی مراقبش باش.
    سامان ادکلن زد زیر گلو و گفت:
    - چشم! دیگه؟
    مریم خانم تا دم‌در اونو بدرقه کرد و بعد گفت:
    - نمی‌دونم چرا دلم رضا نیست ببریش.
    سامان کفش‌ها رو به پا کرد و گفت:
    - مامان انقدر‌دل‌نگران نباش، تا سریال تکراری دیشبت رو ببینی ما برگشتیم.
    مریم خانم تا دم در حیاط اومد و سامان به دو خودش رو به ماشین رسوند، قبل از این‌که سوار بشه دستی برای مادرش تکون داد و گفت:
    - برید تو، مراقبم.
    در رو باز کرد و نشست و سوئیچ رو چرخوند و نهال از تکون محکم ماشین به خودش اومد و چون دید مریم خانم در انتظار بدرقه‌اشونه براش دست تکون داد و لبخند زد؛ ماشین که از حیاط خارج شد نهال مثل کسایی که خشکشون زده باشه به نقطه مقابلش زل زد، نه تکونی خورد و نه حرفی زد، خودش هم نمی‌دونست که چرا پیشنهاد غیر منتظره سامان رو با یه مشت دوست و رفیقی که اصلا باهاشون آشنایی نداشت پذیرفته، فقط اینو خوب می‌دونست که می‌خواست به این بهانه از شر فکر و خیال‌هایی که یه لحظه هم رهاش نمی‌کرد خلاص بشه؛ ماشین که تو جاده اصلی افتاد اومد چشماش رو برای آرامش روی‌هم بذاره که سامان به حرف اومد‌:
    - ساعت چنده؟
    نهال بدون جواب دادن آستین روپوشش رو کنار زد و ساعتش رو نشون داد، سامان دنده عوض کرد و بعد پرسید:
    - راستی فلاسک رو آوردی؟
    نهال سرش رو به علامت مثبت پایین آورد. سامان حرصی‌شده پرسید:
    - خوراکی‌ها چی، اونا رو هم آوردی؟
    نهال بازم با تکون سر جواب داد که سامان گر گرفت:
    - زبونتو گربه خورده؟
    نهال حرفی نزد و سامان با عصبانیت تمام پیچید تو یه کوچه بلند؛ با دیدن بچه‌ها که از دیر‌اومدن اون به ماشین‌هاشون تکیه داده بودن سرعتش رو تندتر کرد و بعد به نهال گفت:
    - توروخدا این قیافه رو به خودت نگیر.
    ترمز که کرد نهال یه نیم نگاه بهش انداخت وبعد هر دو پیاده شدن، سامان زودتر جلو رفت و بچه‌ها زودی دوره‌ش کردن:
    کامران عینک دودی‌ش رو برداشت و گفت:
    - کجایی پسر خیلی بدقولی‌ها، هیچ می‌دونی ساعت چنده؟
    سامان دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
    - من تسلیمم، تقصیر نصیحت‌های مادرم بود.
    محسن که یکی از بچه شیطون‌های جمعشون بود گفت:
    - حدس می‌زدم که بچه ننگی‌ات گل کرده باشه.
    سامان یه مشت آروم زد به بازوی اونو و یکی از دختر‌ها گفت:
    - توروخدا زود راه بیفتیم، تا همین حالا هم حسابی دیر کردیم.
    نهال از خدا‌خواسته جمع رو ترک کرد و رفت سوار شد، شقایق نامزد کامران به زبون اومد و گفت:
    - انگار حال خواهرتون زیاد روبه راه نیست.
    و متعاقب با این حرف نگاه بقیه هم به دنبال نهال به سمت ماشین سامان کشیده شد، سامان نفسی بیرون داد و گفت:
    - نه... نه چیزی نیست، نهال فقط یه‌کم سردرد داره، خوب میشه.
    فلامیک که یه دختر ریز نقش ارمنی بود و حدود دوسه ماهی می‌شد که با محسن می‌گشت با لهجه شیرینی گفت:
    - من قرص همراه دارم.
    سامان لبخند نان راه افتاد سمت ماشین و گفت:
    - آه مرسی، نیازی نیست، راه بیفتیم آروم میشه، بهتره حرکت کنیم.
    محسن زد پشت کامران و گفت:
    - اوکی، بزن بریم.
    سامان با گفتن کلمه فعلا، پرید پشت فرمون و یه نگاه چپ به نهال کرد، بعد‌هم در حالی‌که صدای ضبطش رو می‌آورد پایین گفت:
    - الان مثلا قهری؟
    ماشین کامران و محسن از کنارش گذشتن و یه تک‌بوق مهمونش کردن و سامان به تلخی ادامه داد:
    - اگه نمی‌خندی حداقل اخم‌هات رو باز‌کن، هرکی ندونه خیال می‌کنه به زور آوردمت.
    نهال چشم روهم گذاشت و بی‌اهمیت روش رو برگردوند و سامان مشت رو فرمون کوبید و گاز داد، تمام فکر و ذکر و روح و جسم این دختر تسخیر عشق امید شده بود، نهال بی‌امید وجود نداشت.
    درست نیم‌ساعت از حرکتشون گذشته بود که صدای زنگ موبایل سامان به گوش رسید، آهنگ لاو‌استوری بود که از سال‌ها پیش اونو عوض نکرده بود، خیلی زود دکمه هندس‌فری رو زد و جواب داد:
    - الو... سلام... ممنون تو جاده‌ایم... شاید یه ساعت دیگه... اونم خوبه... آره کنارمه اما هنوز یه کلمه هم حرف نزده... نه‌بابا من چیزی بهش نگفتم... خودش از اولم تو لک بود... باشه... باشه رسیدیم زنگ می‌زنم... باشه قربونت برم یادم نمیره... باشه فدات... خداحافظ.
    نهال چشم گشود و برای فرار از نور مستقیم خورشید آفتابگیر رو داد پایین:
    - مریم مامان بود؟
    سامان ذوق زده اونو نگاه کرد و گفت:
    - بَه، ما نمردیم و بالاخره صدای تو رو شنیدیم.
    نهال شیشه رو پایین داد و گفت:
    - چرا داری در حقم خوبی می‌کنی، چرا نگرانمی؟
    - چرا نکنم، چرا نباشم؟
    نهال یه دستش رو تا آرنج از شیشه بیرون داد و با دست دیگه‌ش گره روسری ابریشمی‌ش رو نگه داشت و بعد گفت:
    - من فقط باعث آزارتونم، می‌دونم که بخاطر من تو این‌ یه هفته...
    - مامان گفته اگه یه کلمه درباره امید و قهر و جنگ و جدل‌های روزهای گذشته حرف بزنم پوست از کله‌م می‌کنه، پس لطفا این بحث رو راه ننداز که هم من بدقولی نکرده باشم هم به دوتامون خوش بگذره، اوکی؟
    نهال انگشت‌های دستِ در معرض بادش رو جمع کرد و سامان صورتش رو نزدیک اون برد و گفت:
    - اوکی؟
    نهال نفسی تازه کرد و درحالی‌که به صورت اون زل می‌زد به آرومی گفت:
    - اوکی.
    سامان به افتخار این آشتی یه ویراژ جانانه داد و جیغ نهال رو درآورد.
    روز خوبی در پیش بود، روزی که می‌تونست ارمغان‌های تازه‌ای داشته باشه، از هر چیزی، حتی از عشق.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    ساعت 11:30 بود که به درکه رسیدن و طی یه توافق تصمیم گرفتن یه گوشه باصفا اتراق کنن تا بعد از خوردن نهار بزنن به پیاده‌روی؛ بعد از پارک کردن ماشین‌ها هرکی یه گوشه کار رو گرفت و مشغول شد، فلامیک با دوربین نیمه‌حرفه‌ایش مناظر رو ثبت می‌کرد، کامران و شقایق تو هر زاویه‌ای از خودشون با ادا و اصول مختلف سلفی می‌گرفتن و محسن و سامان هم بساط جوجه‌کباب رو آماده می‌کردن، نهال غریبانه یه گوشه ایستاده بود و فقط تماشا می‌کرد، یاد سفر ماه عسلشون افتاد، اون جوجه‌کباب لذیذی که امید با عشق یکساعت براش وقت گذاشت، اون عکس‌های خاطره‌انگیزی که بعد از دیدن دوباره‌اشون لحظه‌به‌لحظه یاد و خاطرات تکرار می‌شد و اون شب و روزهایی که دست‌های امید ازش جدا نمی‌شد به بهانه عشق و پناه بودن.
    یه‌وقتی به خودش اومد که دید دوربین فلامیک روش زوم شده، با خنده‌ای مصنوعی دستاش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
    - نگیر لطفا!
    فلامیک با شیطنت گفت:
    - چرا؟ این لحظه‌های شیرین حیفه که ثبت نشه، این اخم‌ها باید یادگاری بمونه.
    نهال نخواست حرفی بزنه که دلخوری پیش بیاد، به‌ناچار دستش رو انداخت و گفت:
    - باشه، بگیر.
    فلامیک کمی دوربینش رو روی صورت اون زوم کرد و گفت:
    - اوکی، حالا شد؛ خب... خب تا این‌جا همنشینی با ما چطور بوده؟
    نهال گفت:
    - خوب!
    فلامیک ابروهای نازک و زردشده‌ش رو کشید وسط پیشونی و گفت:
    - فقط خوب؟
    نهال با طنازی مخصوص به خودش گفت:
    - خیلی خوب.
    جواب نهال رو شقایق داد، بعد از این‌که پرید جلو و کمر فلامیک رو از پشت چسبید:
    - امیدوارم واقعا همینطور باشه که میگی، دوست داریم به عنوان اولین تجربه گردش باما آنقدر بهت خوش بگذره که هر دفعه خودت به سامان اصرار کنی و برنامه بچینی.
    نهال سر پایین انداخت و به فکر فرو رفت، نمی‌دونست که بعد از این گردش دوستانه چه اتفاقی می‌افته اما اینو مطمئن بود که دیگه بدون امید هیچ خاطره‌بازی‌ای رو تکرار نمی‌کنه.
    محسن فلامیک رو صدا زد و گفت:
    - بیا اینجا یه‌کم از من زحمتکش فیلم بگیر.
    فلامیک دوربین رو کشید سمت پسرها و شقایق هم به دنبال اون دوید؛ فلامیک با خنده‌ای نصفه‌نیمه رو به محسن گفت:
    - خب آقا محسن شما چکار داری می‌کنی؟
    محسن بادبزن به دست گفت:
    - می‌بینی که، به بیگاری گرفته شدم، با 4 تا آدم تنبل و مفتخور زدیم به سفر، نمونه‌ش این کامران زلیل مرده، از اون‌وقتی که پیاده شدیم یه‌سره دنبال زیدشه، می‌تونیم به راحتی لقب زی‌زی رو بهش بدیم؛ بچه‌ها غش‌غش خندیدن و کامران از پشت ولو شد رو شونه محسن و اون دوباره ادامه داد‌:
    - یه نمونه دیگه‌ش این آقا سامان، تنبلِ موش‌مردهِ آب زیرکاه که برداشته یکی رو هم همراه خودش آورده که اگه تو ماشین یه کدوممون بیادها هممون رو یه‌ساعته خواب کرده؛
    بازم همه خندیدن و سامان با نوک سیخ آروم زد به پهلوی اون و محسن با یه نیم‌نگاه به چهره آروم و معصومانه نهال خیلی زود سرکج کرد، دست رو سـ*ـینه گذاشت و گفت:
    - آبجی ما خیلی مخلصیم‌ها، شوخی بودها.
    نهال چیزی نگفت و شقایق درحالی‌که اونو به بغـ*ـل می‌گرفت لب‌گشود و گفت‌:
    - دخترمون با جنبه‌است، شما راحت باش محسن جان.
    و محسن هم‌چنان ادامه می‌داد:
    - اما تو بین این جمع یکی هست که هوای مارو حسابی داره و از خانومی کم‌که نداره تازه زیادم داره، ماهه، یه‌تیکه جواهره به جون خودم که‌هر چی بگم کم گفتم، اصلا ساخته شده واسه خودم، واسه ور دلم، اصلا بیا این‌جا قربونت برم.
    شقایق جیغ شیطنت کشید و سامان یه لنگه کفش پرت کرد سمت اون و گفت:
    - خاک...
    محسن با عشـ*ـوه دستی تو موهاش کشید و کمی مرتبشون کرد و دوباره گفت:
    - بذار به درد من دچار بشی...
    کامران ولو شد کنار اون دو و گفت:
    - بیایید، بیایید ذلیل‌های روزگار آتیش آماده است.
    محسن ایش گویان اونو هل داد عقب و گفت:
    - الکی به ما وصله نچسبون پدرخوانده ذلالت، ما هرچی آموختیم از تو بوده و بس.
    شقایق چنان قهقهه‌ای زد که دو ردیف دندونهای ارتودنسی شده‌ش باهم نمایان شد و نهال هم با خنده‌های دلنشین اون لبخند زد.
    نهار که صرف شد هرکس با یار خودش میون دار‌ودرخت‌ها جا باز کرد؛ کامران و شقایق رو یه تخته سنگ صاف نشسته بودن و سرتو آغـ*ـوش هم داشتن و محسن و فلامیک هم با فاصله زیادی از اونا درحال پیاده‌روی بودن، سامان اما ساکت و آروم زیرانداز و وسایل رو جمع می‌کرد، نهال هم کارهای اون چشم دوخته بود، سامان وقتی بهش نزدیک شد و در صندوق رو باز کرد نهال گفت:
    - دیگه وقتشه که تو هم دست به کار بشی.
    سامان اخم مخصوص به تعجبش رو انداخت به پیشونی و گفت:
    - واسه‌‌چی؟
    نهال با چشم به کامران و شقایق اشاره کرد و گفت:
    - نامزدی دوران شیرینیِ.
    سامان بعد از گذاشتن زیرانداز در صندوق رو محکم کوبید و گفت:
    - دیگه از من گذشت.
    نهال اخم شیرین کرد بهش و گفت:
    - چی‌میگی تو، باز بابابزرگ شدی؟
    سامان نفسی بیرون داد و گفت:
    - عشق باید سروقت بیاد، نه اون‌قدر زود که از خامیش هیچی نفهمی و نه اون‌قدر دیر که زود از دستش بدی.
    نهال سری تکون داد و گفت:
    - جمله کاملا حکیمانه ومعقولانه‌ای بود، خب... حالا عشق تو کجای این حکمته؟
    سامان پر معنی و صریح گفت:
    - دقیقا وسط‌ این حکمت.
    برای لحظاتی کوتاه خون تو بدن نهال یخ بست، سامان وقتی این‌جور جدی می‌شد حتما ماجرایی داشت، اما نهال خوب می‌دونست اون پسری نیست که به این راحتی‌ها دم به تله هر عشقی بده، سامان تو عشق و عاشقی ید طولانی نداشت اما اگر می‌خواست می‌تونست از همه تجربه‌دارها جلوتر باشه و فلسفه‌ها ببافه.
    یه کم که گذشت سامان بی‌مقدمه گفت:
    - هنوزم می‌خوای با امید ادامه بدی؟
    نهال روش رو برگردوند، الان اصلا موقعیت خوبی برای عیارسنجی آینده‌اش با امید نبود اما سامان بهش گیر داده بود که دوباره تکرار کرد:
    - امید رو باید فراموش کنی.
    نهال جری شد و گفت:
    - اون‌وقت این باید رو کی تعیین می‌کنه؟
    سامان چنان آب دهانش رو قورت داد که سیب گلوش صدادار بالا و پایین شد، بعد هم در حالی‌که صورتش رو به دوردست‌ها می‌ کشوند محکم و جدی گفت:
    - من!
    نهال با حرص زد زیر خنده.
    سامان چشم دوخت به اون و گفت:
    - شوخی نمی‌کنم.
    نهال در ماشین رو باز کرد و گفت:
    - منم به جدیت تهدیدت خندیدم نه به شوخی بودنش که اگه شوخی بود شوخی‌ اش هم بد بود.
    سامان نفس تندش رو بیرون پاشید و دست‌ها رو کرد تو جیب شلوارش، نهال نشست رو صندلی و افتاد به جون ناخن‌هاش، وقتی حسابی جویدشون و از خجالتشون دراومد متوجه سروصدای بچه‌ها شد؛ کامران از همون دورگفت:
    - سامی یه پیشنهاد دارم، تا پایین جاده اصلی نیم‌ساعت راهه، دخترها دوست دارن یه خورده باهم باشن، من و محسن باهم می‌آییم، دخترها هم با ماشین محسن.
    سامان که اصلا دلش نمی‌خواست جو دوستانه‌اشون بخاطر رفتارهای تلخ خودش و نهال خراب بشه زودی یه لبخند شیرین نشوند رو لباش و گفت:
    - پس من بی‌همسفر می‌مونم که...
    محسن با خنده خودشو انداخت تو ماشین کامران و گفت:
    - آره دقیقا، تو رو یه‌کم با خودت تنها میذاریم تا بلکه کمی به رفتارهات فکر کنی و آدم بشی.
    دخترها غش‌غش خندیدن و به دو اومدن سمت ماشین سامان و دست نهال رو کشیدن و دوان‌دوان از پسرها دور شدن، نهال از خداخواسته برای رهایی از تنها بودن زجرآور با سامان به دنبال اونا کشیده شد و سعی کرد از یاد ببره که سامان با چه تهدیدی ازش خواسته بود امید رو فراموش کنه.
    ماشین‌ها که حرکت کردن سامان هم نشست و از حرص یه موزیک بیس‌دار گذاشت و صداش رو تا ته بالا برد، سرعتش سرسام‌آور بود و اصلا به این فکر نمی‌کرد که تو این جاده باریک و پرتردد نباید بی‌کلگی کنه، از حرف‌هایی که زده بود احساس پشیمونی می‌کرد، اون هیچ‌وقت با نهال حتی تند هم حرف نمی‌زد اما تو این یه هفته قهر اون و امید انقدر تهدید کرده بود، انقدر ربط و بی‌ربط به‌هم گره داده بود و فریاد زده بود که از صدای خودش بیزار بود.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    تو گیر و دار حال و هوای خودش بود که لرزش گوشی موبایلش رو حس کرد، موزیک رو قطع کرد و جواب داد:
    - بله؟
    صدای غمگین امید پخش شد تو گوشش:
    - سلام!
    سامان نفسش رو فوت کرد بیرون و بی‌حوصله جواب داد:
    - علیک!
    - می‌تونم با نهال حرف بزنم؟
    سامان یه گوشه ماشین رو متوقف کرد و محکم چسبید به صندلیش، بعد هم گفت:
    - چی می‌خوای بهش بگی؟
    - حرف دلمو.
    سامان پوزخند صداداری زد و گفت:
    - دل؟! مگه تو دلم داری؟
    امید با لحنی که لحظه‌به لحظه محزون‌تر می‌شد گفت:
    - چرا منو اذیت می‌کنی؟ مگه تقصیر من بوده؟
    سامان محکم گفت:
    - پس تقصیر کیه؟ چرا خودتو می‌زنی به راهی که همه‌چی ازت دوره، تو سرنخ این ماجرایی، تو دل از این دختر بردی و حالا داری بازیش میدی.
    - کدوم بازی سامان، من که اومدم دنبالش، من که خواستم ببرمش، اونه که داره بازی می‌کنه، اونه که با جواب ندادن تلفن وبی‌محلی سرنخ دل منو گرفته و داره این‌ور و اون‌ور می‌کشونه، بذار باهاش حرف بزنم، اون زن منه.
    سامان زد به سیم‌آخر و گفت:
    - زن تو بود، اما حالا همه‌چی فرق کرده، دیگه اجازه نمیدم به این بکش پس کش ‌های مسخره ادامه بدید، این ازدواج از اولم اشتباه بود.
    امید گر گرفت از تحکم حرف‌های اون:
    - خیلی داری مطمئن حرف می‌زنی،همچین قرص و محکم که دیگه جای شک و تردید نباشه.
    - همینطوره!
    -گوشی رو بده به خودش، نهال خودش باید به من بگه تصمیمش چیه.
    سامان دست روی فرمون گذاشت و لب گزید بعد هم بی‌مقدمه گفت:
    - نهال میگه فقط طلاق.
    امید در لحظه فرو ریخت:
    - گوشی رو بده بهش!
    سامان سر تکون داد و گفت:
    - نمی‌خواد باهات حرف بزنه.
    امید نعره کشید :
    - گفتم گوشی رو بهش بده.... دروغگو.... آشغال...
    سامان هندزفری رو به ضرب از گوشش کند و کوبید رو داشبورد، بعد هم برای نفس تازه کردن از ماشین پیاده شد و تکیه کرد به کاپوت.
    ***
    امید با دست‌هایی لرزان و حالی دگرگون گوشی موبایل رو انداخت رو کاناپه و سر پر دردش رو میون دست‌ها گرفت، داشت دیوونه می‌شد، دوری از نهال حتی واسه یه لحظه براش سخت بود چه برسه به یه عمر! دلتنگ بود و گرفته، از اون یه هفته دو روز دیگه هم گذشته بود و تو تمام این روزها امید مرغ سرکنده‌ای بود که مدام بالا و پایین می‌پرید، بدترین لحظه‌ها رو پیش رو می‌گذاشت، از همه‌کس و همه‌چیز دلخور بود اما نای اعتراض نداشت؛ دلتنگی‌ش ناگهانی آنقدر زیاد شد که به سمت آلبوم عکس‌های عروسی رفت و همه رو با اشک و آه تماشا کرد، عکس تکی اون رو روی سـ*ـینه می‌فشرد و زار می‌زد به راستی که این عشق از یادرفتنی نبود، فیلم ماه عسلشون رو گذاشت، دلش غنج رفت واسه اون خنده‌های زیرزیرکی، واسه اون دنبال کردن‌ها، تو دریا آب بازی کردن، ترسش از مار آبی و بدوبدو لای زمین‌های سبز چایی. با پشت دست اشک‌هاش رو پس زد و بعد اسم اونو صدا زد:
    - نهال... نهال... کجایی نهال قشنگم... کجایی نهال سبز زندگیم....
    احترام خانم از پشت در ناله‌های بی‌قراری امید رو شنیده بود اما جرات نمی‌کرد قدم از قدم برداره، همون‌جا روی یکی از پله‌ها نشست و به فکر فرو رفت، خوشبختی امید تنها آرزوش بود که داشت با این حماقت برباد می‌رفت اما احترام نمی‌خواست این خوشبختی فدای مریضی نهال بشه، خیلی زود و در کسری از ثانیه به واحد خودشون برگشت و رفت سمت تلفن، تصمیمش رو گرفته بود، باید به مادر نهال همه‌چیز رو می‌گفت، این زندگی مشترک دیگه به خط پایان رسیده بود.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    محسن و کامران گیتارهاشون رو به بغـ*ـل گرفتن و یه ضرب شروع کردن به نواختن و شقایق هم با تکون دادن بدنش شعر تولدت مبارک می‌خوند، سامان لبخند می‌زد و نهال غرق آهنگ عشق فرانسوی بود که امید با گیتار می‌زد، همونی که تو ماه عسل کنار دریا براش زد و اونو غرق دنیای عاشقانه‌اش کرد. سامان لبخندهای عمیق و از ته دل می‌زد و تو اون وسط هم گاهی به نگاه بی‌تفاوت نهال خیره می‌شد؛ صخره‌های سنگی بستری شده بود برای نشستن اونا، هندوانه توی رودخونه حسابی خنک شده بود و بهشون چشمک می‌زد، فلامیک همچنان با دوربینش بین بچه‌ها می‌چرخید و از تمام لحظات فیلم می‌گرفت؛ آهنگ تولد که تموم شد کامران بخاطر شقایق یه عاشقانه من‌درآوردی نواخت و بخاطر همونم سامان و محسن کلی سربه سرش گذاشتن و متلک بارونش کردن.
    وقت هندوانه خوردن، محسن با آرنج زد تو پهلوی سامان و گفت:
    کیف کرد‌های! 10 روز تا تولدت مونده، همچین سورپرایزت کردیم که خودتم ماتت برد.
    سامان یه گاز بزرگ زد وسط قاچ هندونه‌ش و گفت:
    - حداقل کادوم رو هم جلو‌جلو می‌دادید تا بیشتر کیف کنم.
    محسن قاچ هندوانه اونو قاپید و گفت:
    - نه دیگه اولا که پررو میشدی، دوما این‌که اونو باید بیاییم خونه‌تون اول کیک بخوریم بعد کادو بدیم.
    سامان گفت:
    - نه بابا!
    - آره جون تو.
    یکی دوساعت بعد بچه‌ها پریدن تو رودخونه و حسابی آب بازی کردن، کامران که حسابی تی‌تیش مامانی بود مدام به این‌ور و اون‌ور فرار می‌کرد تا تو آب نره که محسن پر از شیطنت اونو دنبال کرد و بالأخره یه‌جا گیرش انداخت و حسابی خیسش کرد، شقایق غصه نامزدش رو می‌خورد و مدام پا جلو میذاشت و التماس محسن رو می‌کرد که اونو خیس نکنه که محسن با آب پاشیدن به اون و جیغ‌های کرکننده‌ش ساکتش می‌کرد، فضا حسابی عوض شده بود و حتی نهال هم خنده‌های از ته‌دل می‌کرد، سامان خوشحال بود و از هر فرصتی استفاده می‌کرد که باهاش تنها بشه و بگه که چقدر خوشحاله خنده‌هاش رو می‌بینه، فلامیک همپای محسن شده بود و حسابی از این شوخی‌ها ذوق زده بود و شقایق باحرص پایین مانتوی سفیدش رو که خیس آب بود می‌چلوند و می‌گفت:
    - الحق که خدا در و تخته رو خوب جور کرده.
    نیم‌ساعت بعد که یه آتیش کم‌جون برپا کردن و همه دورش نشستن نهال با یه حوله کوچیک از راه رسید اونو روی شونه سامان گذاشت و گفت:
    - موهاتو خشک کن، ممکنه سرما بخوری.
    محسن که سرش رو روی پاهای فلامیک گذاشته بود یه نیم‌چرخ زد و گفت:
    - بابا... بی‌خیال، کی میره این‌همه راهو؟
    سامان با نگاهش از اون تشکر کرد و نهال از فرصت به دست اومده استفاده کرد وآروم رفت سمت ماشین، از دور به جمع اونا زل زد، فلامیک با ناخن‌های بلند لاک‌خورده‌ش طره‌های موی فر و خیس محسن رو نوازش می‌کرد و کامران و شقایق داشتن به سمت یه گوشه خلوت می‌رفتن، گوشی موبایل رو توی جیبش جستجو کرد و بعد روی اسم امید مکث کرد، نوشته بود:
    - جان دل.
    ناخودآگاه دلش هوای امید رو کرد، هوای صدای مهربون و اون لحن عاشقانه‌ای که در جواب عاشقتم‌های نهال چشم می‌بست و می‌گفت:
    - می‌میرم برات.
    نشست تو ماشین و یهویی دل و جرات پیدا کرد و شماره رو گرفت؛ زودتر از اون‌چه فکرش رو می‌کرد امید جواب داد:
    - نهالم!
    بغض چسبید ته گلوش و دستاش یخ کرد. امید ادامه داد:
    - نهال حرف بزن، حرف بزن عزیزم، می‌دونم دور از چشم سامان داری زنگ می‌زنی، بهم بگو، بگو تصمیمت جدیه؟ تو واقعا... نهال گوشی رو روی سـ*ـینه پر لرزش فشرد و پلک‌هایش خیس شد، دلش پر کشید برای امید، دلش می‌خواست اونو از پشت گوشی بیرون می‌کشید و محکم در آغـ*ـوش می‌گرفتش، دلتنگی بیچاره‌ش کرده بود.
    نفهمید چقدر تو اون حال و هوا بود که صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنید، سرکه بلند کرد سامان کنارش نشسته بود، سرش رو چرخش داد سمت اون و چون دید هنوز موهاش نیمه‌خیسه گفت:
    - چرا موهاتو کامل خشک نکردی؟
    سامان با دیدن چشم‌های خیس و گوشی در دست اون فهمید که چی از سرگذرونده اما زد به بی‌خیالی و گفت:
    - یه‌کم باهم قدم بزنیم؟
    نهال با سکوتش به اون جواب مثبت داد و چند دقیقه بعد هر دو کنار هم با قدم‌هایی شمرده جلو می‌رفتن، صدای گنجشک‌ها زیباترین صدای گوشنواز نزدیک بهشون بود، سامان دستاش رو تو جیب شلوار فرو کرده بود و کمی جلوقدم بر می‌داشت و این به نهال فرصت داده بود که از پشت اونو خوب برانداز کنه، درست مثل امید چهارشونه بود و قدبلند، خوشتیپ و جذاب، فقط تنها تفاوت چهره‌ش با امید این بود که سامان چشم‌های عسلی و روشنی داشت و همیشه صورتش رو اصلاح می‌کرد اما امید چشم و ابرو مشکی بود و اغلب اوقات یه ته‌ریش کم می‌گذاشت؛ یهو خسته شد و ایستاد، جاده تقریبا سربالایی شده بود و نهال دیگه جون نداشت بالاتر بره، نشست رو یه صخره و نفس تازه کرد، سامان سربرگردوند عقب و گفت:
    - خسته شدی؟
    - هیچ معلوم هست کجا داری میری؟ این‌همه سربالایی آخرش به کجا می‌خواد برسه؟
    سامان نیمه‌راه رفته‌ش رو برگشت و گفت:
    - به ابدیت.
    نهال جدی اونو نگاه کرد و گفت:
    - یعنی پیش خدا؟
    سامان سری تکون داد و گفت:
    - شاید!
    نهال زل زد تو صورت اونو و گفت:
    - مشکوک حرف می‌زنی.
    سامان کنار اون رو صخره نشست و گفت:
    - این حق رو ندارم؟!
    - چرا... چرا تو حق داری مشکوک حرف بزنی، حق داری برام خط و نشون بکشی، حق داری فریاد بزنی...
    سامان حرف اونو قطع کرد و گفت:
    - مثلا اومدیم حرف بزنیم.
    نهال لب فرو بست و سامان برای عوض کردن بحث خیلی رک و صریح گفت:
    - دوست دارم بدونم من حق عاشق شدن دارم یا نه.
    نهال درجا خشک شد و با لبخند شیرینی گفت:
    - عشق! تو؟!
    سامان سرخ شد و سری تکون داد و نهال به سمت او چرخید، درست زانو به زانوش شد و گفت:
    - معلومه که حق داری عاشق بشی، مثل همه آدم‌های دیگه، اما... اما خودت نمی‌خوای.
    سامان آب بینی‌ش رو بالا کشید و گفت:
    - این‌بار می‌خوام، می‌خوام اما نمی‌ذارن.
    نهال با شیطنت گردن کج کرد و گفت:
    - کیا؟
    سامان که با دیدن چشم‌های درشت و برق‌افتاده نهال بی‌قرارتر شده بود خیلی زود گفت:
    - یه مشت آدم که عشق منو مسخره و هـ*ـوس می‌دونن.
    نهال ابرو داد بالا و گفت:
    - من که بین اون آدما نیستم؟!
    سامان لبخند غلیظش رو پاشید تو صورت نهال و بعد بلند شد، نهال هم دستش رو دراز کرد و گفت:
    - کمکم می‌کنی؟
    سامان دست اونو تو دست گرمش فشرد و به دنبال خودش کشید، نهال پشت سرهم جمله می‌ساخت:
    - باید بهم بگی این دختر خوشبخت کیه، کلک کی عاشق شدی به ما نگفتی، مریم مامان بفهمه حسابی ذوق می‌کنه، کجا همدیگه رو دیدین؟ الان باهاش درارتباطی؟ وای سامان دیدن دوران عاشقی تو برام رویا بود که خداروشکر به حقیقت پیوست، تعریف کن دیگه، چه شکلیه؟ کجایی؟ چند سالشه؟
    سامان لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - یه دختره دیگه، مثل همه دخترهای دیگه.
    نهال ایستاد و روبروش قرار گرفت، چنگ زد تو لباسش و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - درست تعریف کن شاه‌داماد.
    - چی‌بگم خب.
    نهال لب به هم کشید و گفت:
    - خوشگله؟
    سامان زل زد تو چشم‌های سیاه اونو و با لحن خاصی گفت:
    - خیلی!
    نهال حسودوار روبرگردوند و سامان ادامه داد:
    - خوشگل، مهربون، خوش‌قلب، تنها و معصوم.
    نهال دوباره لبخند زد و کمی عقب رفت، دستاش رو تو هوا چرخوند و گفت:
    - خیلی‌خوبه، خیلی‌خوشحالم.
    سامان جلو اومد و روبروی اون ایستاد، انقدر نزدیک که بوی عطر سنگینش پر شد تو مشام نهال، دستش رو چسبوند به یه تک درختی که نهال کنارش تکیه زده بود و بعد گفت:
    - کاش هیچ‌وقت به خونه‌مون نمی‌اومدی نهال!
    قلب نهال محکم به سـ*ـینه کوبید، منظور سامان رو از این حرف نمی‌فهمید!
    - وقتی تو اومدی همه‌چی عوض شد، شادی به خونه‌مون اومد، مامان به آرزوش رسید، تو شدی دخترش، شدی خواهرم، شدی سنگ صبور بابا، شدی همدم هممون، اما... اما ای کاش نمی‌اومدی، نمی‌شدی.
    نهال بیشتر به خودش لرزید، این اولین بار بود که سامان آنقدر رک و صریح این حرف‌ها رو به زبون می‌آورد :
    - وقتی داشتم می‌رفتم می‌دونستم دلتنگت میشم، می‌دونستم وقتی برگردم دیگه تو رو تو خونه نمی‌بینم، نهال همه‌چیز به من الهام شده بود، مامان گفت برات خواستگار اومده دیوونه شدم، مامان گفت نامزد کردی یه هفته مریض شدم، مامان گفت خودمو برسونم یه هفته دیگه عروسیته تمام وجودم آشوب شد، به در و دیوار زدنم فایده نداشت، تو داشتی می‌رفتی، هیچ‌کدوم از کارهام دست خودم نبود، دلم، دلم بود که این‌جور می‌کرد، نهال... نهال تو...
    زبونش گرفت و نتونست ادامه بده، رعد و برق شد و آسمون غرید، سامان به بالای سرش نگاه کرد، ابرها سیاه شدن و آسمون یهو تیره شد؛ نهال لب گشود و گفت:
    - باید حدس می‌زدم، پس اون‌همه اصرار... اون مخالفت‌ها... به در و دیوار زدن‌ها... نه آوردن... اشتباه کردن...
    - نهال من... من به خدا...
    نهال کلام اونو برید:
    - تو برادر منی، به دلم گفتم برادرمی.
    سامان پر از حرص به زمین نگاه کرد و گفت:
    - نمی‌خوام، نمی‌خوام و نمی‌تونم برادرت باشم، تو خودت بهتر از هرکسی می‌دونی.
    نهال یه نیم‌نگاه به چهره آشفته اون انداخت و بعد با حال زاری گفت:
    - امید شوهر منه، اینو فراموش کردی؟
    رعدهای پرسر و صدا بی‌نتیجه نموند و بالاخره آسمون شروع به باریدن کرد، یه بارون تند و ریز که خیلی زود روی تن هردوی اون‌ها نشست، سامان سرپایین انداخت و نهال نفس تندش رو خالی کرد روی اون، فاصله زیادی باهم نداشتن که نهال متوجه لرزش دست‌های سامان شد، خواست عکس العملی نشون بده که سامان به آرومی موهای خیس جلوی پیشانی‌اش رو با دست عقب برد و بعد گفت:
    - من... من دوستت دارم نهال.
    قفسه سـ*ـینه نهال به تندی بالا و پایین رفت، چه اعتراف شیرین اما سختی، ابراز دوست داشتنی که شبیه همیشه نبود. رنگش حسابی پرید و تمام بدنش اعم از دست و پاها لرزید، نمی‌دونست باید چی بگه و چکار کنه، نتونست به چشم‌های تیله‌ای سامان که توش شراره‌های عشق شعله می‌کشید خیره بشه، سر تکون داد و گفت:
    - فراموش کن! این دوست داشتن رو فراموش کن.
    سامان گفت:
    - چه‌جوری؟ چه‌جوری فراموش کنم وقتی ریشه کرده تو همه وجودم.
    نهال اونو کنار زد و گفت:
    - فراموش کن، می‌تونی.
    - نهال من... من می‌تونم خوشبختت کنم، باهم از این‌جا میریم، می‌ریم جایی که...
    باقی حرفش با سیلی‌ای که نهال توی صورتش زد درجا خفه شد، سامان سرخ شد، برق از چشم‌های عسلی اش پرید، ناباورانه دست جای سیلی کشید و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
    - این سیلی هم حقم بود نه؟!
    نهال دستش رو به سمت ماشین دراز کرد و با صدای بلندی گفت:
    - منو برسون خونه.
    سامان پشت دستش رو گاز گرفت و زیرلبی گفت:
    - می‌دونستم عشقم رو مسخره می‌کنی.
    نهال تو صورت اون جیغ زد:
    - منو برسون خونه!
    سامان با نفسی تنگ سراشیبی تند رو دوید پایین و سریع گرید تو ماشینش، صورتش حسابی سرخ شده بود و نفسش بالا نمی‌اومد، دکمه لباسش رو باز کرد و لبش رو گزید، شیشه‌ها رو داد پایین و ماشین رو روشن کرد؛ محسن که تازه از خواب بیدار شده بود متوجه پریشون حالی سامان شد و از همون فاصله داد زد:
    - سامی کجا؟
    سامان دست رو بوق گذاشت تا نهال رو بکشونه پایین، آدم‌هایی که اون دور و بر بودن با شنیدن صدای بوق یکسره سربرگردونده بودن و اون رو نگاه می‌کردن، کامران دست بالا برد و گفت:
    - سامی چت شده؟
    نهال چند دقیقه بعد بی هیچ حرفی سوار شد و سامان ماشین رو دور‌زنان از جایی که نشسته بودن خارج کرد، کامران با دست کوبید به کاپوت ماشین و گفت:
    - چکار می‌کنی سامی؟
    نه نهال و نه سامان هیچ‌کدوم ندیدن که محسن و کامران چقدر دنبال ماشین دویدن، ندیدن که چقدر راننده تو جاده بخاطر سرعت بالا بهشون ناسزا گفتن، ندیدن که چطوری مسیر دوساعته رو 45 دقیقه‌ای رسیدن و نفهمیدن که چطور با حالی پریشون اومدن تو خونه و پاسخی به سوال‌های پی‌در‌پی مریم خانم ندادن ‌؛ فقط نهال لحظه‌ای رو خوب به یاد داشت که تو سالن تند قدم بر می‌داشت که سامان دنبالش رفت و دست گرفت زیر بازوش :
    - نهال صبر کن.
    نهال دستش رو تو دست اون چرخوند و گفت:
    - ولم کن.
    - چرا این‌طوری می‌کنی؟ آروم باش، نمی‌خوام مامان و بابا چیزی بفهمن.
    نهال جیغ زد و دست اونو پرت کرد:
    - گفتم ولم کن.
    سامان مات و متحیر رفتارهای تنشی اون دستش رو رها کرد و ناصرخان از اتاق کارش سرک کشید بیرون، عینکش رو برداشت و گفت:
    - چه‌خبره، چی‌شده؟
    نهال با دیدن ناصرخان اشک‌هاش رو رها کرد و بعد با هق‌هق خودش رو به اتاق رسوند؛ سامان افتاد رو یه کاناپه و نفسش رو خالی کرد، مریم خانم همین‌طور که محتویات یه لیوان رو هم می‌زد اومد تو پذیرایی و گفت:
    - وقتی میگم دلم گواهی بد میده بهم می‌خندید؛ رفت سمت اتاق نهال اما قبل از اینکه در رو باز کنه رو به سامان با تشر گفت:
    - این دختر حالش خوب نیست، هنوز تو برزخ زندگیشه، بذار با خودش کنار بیاد.
    سامان غرید:
    - برزخ... برزخ... برزخ...
    یهو داد زد:
    - برزخ، امید که اومده تو زندگی ما و داره این دختر رو جهنمی می‌کنه، برزخ اونه.
    نهال صدای سامان رو شنید و دست‌هاش رو با حرص مشت کرد، مریم خانم وارد اتاقش شد و وقتی دید اون گوشه دیوار کز کرده و چشماش خیس آبه رفت به طرفش و صداش کرد:
    - نهالم...
    نهال به آرومی سربلند کرد و رو به مریم خانم گفت:
    - من شما رو خیلی اذیت کردم، من لیاقت خانواده شما رو نداشتم، من نباید از اول می‌اومدم این‌جا، جای من تو همون اتاق مشترک با بچه‌ها بود، لیاقت من همون...
    هق زد و مریم خانم درحالی‌که سر اونو به بغـ*ـل می‌گرفت زیرلبی گفت:
    - آروم باش عزیزم، حیف چشم‌های قشنگت نیست که این‌جوری خیسشون می‌کنی؟
    نهال گفت:
    - من... من دختر خوبی براتون نبودم، اذیتتون کردم.
    - نکردی، اذیت نکردی نهالم، تو همون دختر خوبی بودی که آرزوش رو می‌کردم، آنقدر خودتو سرزنش نکن.
    نهال سر رو شونه مریم خانم گذاشت و گفت:
    - چکار کنم مریم مامان؟ چکار کنم که حال این روزام خوب بشه.
    مریم خانم لیوای حاوی آب‌قند و گلاب رو به لب اون نزدیک کرد و گفت:
    - سامان پسر منه، نفس بکشه من می‌فهمم چشه، می‌دونم دل باخته، تو لفافه چندین بار بهش گفتم اشتباهه اما متوجه نشده، حق میدم، عاشقه نمی‌فهمه، داغه، متوجه امید و احساس تو نیست اما تو می‌تونی با انتخابت مهر فراموشی رو بکوبی رو لب‌های اون، می‌تونی کاری کنی که فراموشت کنه، قهر و جدایی تو، امید این عشق رو درون سامان بیشتر کرده، نگاه به حال پریشونش برای زندگیت نکن، سامان طفره دل خودش رو میره، منتظر یه ماهی تو این آب گل‌آلوده، براش سراب کن این امید رو.
    نهال با دقت به حرف‌های مریم خانم گوش می‌داد که اون دوباره ادامه داد:
    - برای عشقت بجنگ، با همه دنیا بجنگ.
    نهال با حالی خاص مریم خانم رو به آغـ*ـوش کشید و مریم با این حرف خواست که تو دهنی محکمی اول به سامان و بعد به احترام خانم که ازش خواسته بود دخترش رو بکشه عقب بزنه و مطمئن بود نهال با انتخابش اونو سرافکنده نمیکنه.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    صدای آلارم اومد، اول آروم بعد کم‌کم صدا اوج گرفت، پلک‌ها رو به سختی گشود و سـ*ـینه‌ش رو پرباد از زمین جدا کرد، چرخید و خیلی زود به تختش نگاه کرد، عمه سوری تو جاش نبود، پتوو ملحفه مرتب تا شده و پایین تخت گذاشته شده بود، با یه خیز بلند شد که یهو نوشته‌ها همه پخش زمین شد، یه اه کشدار گفت و بعد بی‌حوصله مشغول جمع کردنشون شد، یهو یاد نهال افتاد و به حالش دل سوزوند، یاد عشق سامان...
    نوشته‌ها رو به ضرب انداخت روی میز کامپیوترش و از اتاق زد بیرون، مادرش میز صبحونه رو چیده بود و داشت شیر داغ می‌کرد، از پشت قامت کوتاه و تپلش رو برانداز کرد و در لحظه یه عاشقتم زیرلب نثارش کرد، قدم که به جلو گذاشت مادرش از صدای کشیده شدن صندل‌ها روی سرامیک سربرگردوند :
    - بیدار شدی؟
    افتاد رو صندلی و گفت:
    - سلام، صبح بخیر.
    - سلام، صبح تو هم بخیر، چشمات که میگه خوب نخوابیدی.
    پلک‌های پف‌دارش رو کمی گشود و گفت:
    - آره، تقریبا تا صبح بیدار بودم.
    رباب خانم لیوان‌های روی میز رو پر شیر کرد و با اخم شیرینی گفت:
    - حتما پای نوشته‌هایی بودی که بابات آورده...
    بعد هم منتظر نموند تا اون جوابی بده ادامه داد:
    - باز تذکر لازم شد این مرد.
    طلا نیشخند زد و گفت:
    - یعنی عاشق جمله‌ات شدم رباب بانو.
    در خونه باز شد و پدرش و عمه سوری با خنده و سروصدا وارد شدن، هردو گرمکن ورزشی به تن با کلاه‌های نقابی روی سر، تو دست پدرش یه سنگک خشخاشی دوطرفه بود و زیر بغـ*ـل عمه‌سوری یه ظرف حلیم داغ، هردو با دیدن طلا سوتی زدن و گفتن:
    - به‌به خانم سحرخیز.
    طلا رو صندلی یه چرخ زد و گفت:
    - به‌به به خانم و آقای ورزشکار.
    عمه سوری جلو اومد ظرف حلیم رو گذاشت وسط میز و در حالی‌که لپ سرخ طلا رو با دو انگشت به آرومی می‌فشرد گفت:
    - چطوری؟
    طلا لبخند زد و گفت:
    - خوب.
    محمودی هم کنار اونا نشست و مشغول برش زدن نون‌ها شد، یه کمی بعد که طلا بعد از شستشوی صورت به سر میز برگشت عمه سوری خطاب قرارش داد و گفت:
    - دیشب چندبار از خواب پریدم و دیدم هنوزبیداری، داشتی کتاب می‌خوندی؟
    رباب خانم از فرصت استفاده کرد و با چشم‌غره به محمودی رو به عمه سوری گفت:
    - تقصیر حسین آقاست که وقت و بی‌وقت نوشته‌های اون چاپخونه رو میاره طلا خانوم بخونه، نه‌که خانم کارشناس و تحلیل‌گر قصه تشریف دارن...
    طلا اخم کرد:
    - مامان!
    محمودی خندید و میون خنده‌هاش گفت:
    - بده سر دخترمون گرم میشه، مطالعه غیر درسی داره.
    عمه‌سوری سری تکون داد و گفت:
    - از دست شماها.
    اون‌ روز پنج‌شنبه بود و طلا وقتش رو گذاشت برای عمه‌سوری و بعد از مدت‌ها بردش تهران‌گردی، چندتا باغ موزه رفتن و یه سر به پارک ساعی پرخاطره عمه سوری زدن و در آخر تو یه رستوران سنتی دیزی خوردن و کلی پیاده‌روی کردن، تو تمام اون لحظات که طلا غرق خوش‌ترین لحظه‌ها با عمه‌ش بود اون زن با محبت خواست که حرف شاهرخ رو پیش بکشه و کلا طلا رو از تصمیمش منصرف کنه که اصلا تحت هیچ شرایطی فرصتش پیش نیومد و عمه سوری به همین لبخندها و حال خوش لحظه‌ای اون هم راضی بود.
    تو پیاده‌رو خیابون ولیعصراز کنار درخت‌ها می‌گذشتن که طلا گفت:
    - عمه‌جون یادته یه روزی بهم گفتی تو که انقدر قصه دوست داری آیا قصه‌های واقعی رو هم دوست داری یا نه؟!
    عمه‌سوری سرتکون داد و درحالی‌که عینک آفتابی‌ش رو روی چشم بالا و پایین می‌کرد گفت‌:
    - آره یادمه.
    طلا دو دستش رو مثل بچه‌ها حائل بندهای کوله‌ش کرد و گفت:
    - خب! حالا من منتظرم.
    - منتظر چی؟
    طلا چند قدم جلوتر از عمه‌ش دوید روبروی اون قرار گرفت و به صورت عقب عقبکی حرکت کرد بعد هم گفت:
    - منتظر شنیدن قصه واقعی شما، یعنی قصه زندگیتون.
    عمه‌سوری اونو گرفت و گفت:
    - دختر بیا اینور این چه کاریه، می‌خوری به مردم.
    طلا با لجی کودکانه که فقط مخصوص خودش بود از دست عمه سوری در رفت و چند قدم عقب‌تر پرید که اگه عمه نگرفته بودش می‌افتاد تو بغـ*ـل یه پیرمرد قد خمیده؛ با خنده‌ای صدا‌دار لب گزید و صاف کنار عمه‌ش ایستاد و بعد گفت:
    - بریم کافه ارکیده؟
    عمه‌سوری لب‌های کوچولو و عنابی‌رنگش رو جمع و جور کرد و بعد گفت‌:
    - اون‌جا دیگه کجاست؟
    طلا با غمی که فقط خودش خبر داشت با دلش چه‌می‌کنه گفت:
    - جایی که من و شاهرخ پیمان عاشقانه بستیم.
    عمه‌سوری که حسابی از این‌خاطره بازی خوشحال شده بود و این اتفاق رو به فال نیک می‌گرفت خیلی زود گفت:
    - آره عالیه، موافقم، بریم همون‌جا، بریم که قصه‌م رو برات بگم.
    فرصت خوبی بود برای تکرار خاطره‌بازی گذشته‌های دوفرد عاشقی که بنا به اتفاقات تقدیر حالا روبروی هم قرار داشتن.
    ***
    بعد از رفتن عمه سوری به سمت سرویس دست زیر چونه برد و با نگاه به عابرهای پیاده تو خیابون گم شد تو حال و هوای دوسال پیش:
    - جای قشنگیه!
    - جای قشنگ برای یه خانم قشنگ.
    یه لبخند غلیظ رنگ شادی پاشید رو لب‌های طلا؛ با عشق تمام زل زد تو چشم‌های شاهرخ و گفت:
    - باورم نمیشه که همه‌چیز تموم شده.
    شاهرخ دست‌های اونو از روی میز گرفت تو دستاش و گفت:
    - تازه همه‌چی شروع شده.
    صورت شرمزده‌ش رو پایین انداخت و زیرلبی گفت:
    - شاهرخ قول میدی تا ابد عاشقم باشی و هیچ‌وقت تنهام نذاری؟
    - توچی؟ تو قول میدی تا آخرش پام وایسی؟
    خیلی زود قول داده بود، هول و عجول و حالا هم خیلی زود زیر قولش زده بود بازم هول و عجول.
    عمه سوری که اومد و نشست دوتا دستمال کاغذی از جعبه رو میز کشید بیرون و گفت:
    - این‌جا خیلی خوشگل و دنج، ولی فکر نمی‌کنی واسه سن من زیاد مناسب نباشه.
    طلا نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
    - وا، یعنی چی، مگه کافه اومدن سن و سال داره؟
    عمه سوری با یه نگاه اجمالی به میزهای اطرافشون که همگی دونفر دونفر درمحاصره دخترها و پسرهای جوان بود آروم گفت:
    - نداره؟!
    طلا بی‌اهمیت دست‌های اونو از روی میز تو دست‌های خودش جمع کرد و گفت:
    - این جوجه‌ها هیچ‌کدوم خبر ندارن که زیر این پوست چروک خورده چه زن زنده‌دل و عاشق زندگی‌ای داره نفس می‌کشه. عمه سوری با یه لبخند ملیح سر تکون داد و گفت:
    - شیطون بلا... خب حالا این‌جا چی برای خوردن داره؟
    طلا پیشخدمت رو صدا زد و سفارش قهوه مخصوص و کیک شکلاتی داد بعد هم گفت:
    - امروز مهمون منید بی‌چون و چرا، سفارش با من، حساب کردن با من فقط قصه این بزم باشکوه با شما، چطوره؟
    عمه سوری سری چرخوند طرف پنجره و بعد گفت:
    - نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت نمی‌تونم قلم دست بگیرم و قصه روزهای گذشته‌ام رو حالا نه به صورت داستان حداقل به صورت یه خاطره بنویسم، به پدرت همیشه حسودیم می‌شد، اون دست به قلم خوبی داشت، همیشه سرش تو کتاب بود، مثبت و خوب، همونجوری که همه پدر و مادرها دوست دارن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا