- عضویت
- 2021/07/25
- ارسالی ها
- 199
- امتیاز واکنش
- 889
- امتیاز
- 296
ته شکمش سر و صدای عجیبی میکرد، به یاد آورد که نهار درست و حسابی نخورده بود و حالا از گرسنگی دلش مالش میرفت، مادرش تازه رفته بود و با احتساب دست تند کاتیا جون کم کم مو رنگ کردن مادرش دوسه ساعتی وقت میبرد، بیحوصله سرک کشید تو آشپزخونه و در کابینتها رو باز کرد:
ماکارونی، حبوبات، قند، چند بسته نودل و بذرکتان که مادرش میخورد واسه لاغری، با لبخند در کابینت رو بست و رفت سراغ یخچال:
یه قاچ هندوانه، پنیر، بسته نون و سالاد اضافه مونده نهار؛ کشوهای فریزر هم که پر بود از گوشت و سبزی و مرغ و هویج و باقالی با حرص در یخچال فریزر رو بست و تکیه داد به دیوار، بعد هم با خودش گفت:
- خدا بده برکت به این خونه، خوبه با این وضعیت یه مهمونم برامون بیاد.
زنگ آیفون که به صدا دراومد از جا پرید، دست رو قفسه سـ*ـینهاش گذاشت و گفت:
- خدایا کاش اینبار دعام رو برآورده نکنی.
دوید سمت آیفون و زودی گفت:
- کیه؟
صدای گرم و پر انرژیای گفت:
- بازکن شیطون بلا.
جیغ زد:
- عمه سوری؟!
دیگه جوابی رو که از پشت آیفون اومد نشنید، در واحدشون رو باز کرد و پرید تو راهرو اما یهو سر و وضعش رو نگاه کرد با تاب و شلوارک بود، سرخ شد و خدا رو شکر کرد کسی تو راهپلهها نبود، دوباره برگشت تو و اینبار دکمه بازکن رو زد:
- بفرمایید عمه جون.
برای لباس عوض کردن وقت نبود، فقط خودش رو شق و رق کرد و جلوی آینه قدی به موهای دماسبی کردهش حالت داد، با آب دهان چتریهای جلوی پیشونیش رو حالت داد و بعد لبش رو کشید و با زبون تر کرد تا حالت خشک شدگیاش برطرف بشه، وقتی داشت ادا در میآورد که چطور با عمهش بعد سالها رودر رو بشه در آپارتمانشون باز شد و عمه سوری وارد شد، طلا با لبخندی گل و گشاد برگشت به سمت اون و اومد خوشامد بگه که مات و متحیر خشکش زد، عمه سوری با اون وقتا فرق کرده بود، موهای بیرون از روسریاش رنگ برف شده بود و دور و بر چشماش کلی چین و چروک ریز خودنمایی میکرد، انگار روزگار باهاش بازی غریبی کرده بود.
عمه که چمدونش رو روی زمین گذاشت طلا لب گشود و گفت:
- خوش اومدی عمه جون.
عمه سوری با لبخند گرمی دستاش رو برای اون باز کرد و گفت:
- چقدر بزرگ شدی طلا! آخرین باری که دیدمت فقط 12 سالت بود.
طلا رفت تو بغـ*ـل اونو و گفت:
- آره، یادمه که برام یه جعبه آبرنگ خیلی عالی آورده بودین، هنوز دارمش، دلم نیومده ازش استفاده کنم.
عمه سوری محکم و صمیمی اونو تو آغوشش فشرد و گفت:
- دلتنگت بودم، دلتنگ همتون.
- کار خوبی کردین اومدین. خوش وقت اومدین.
اون روز و اون شب بعد از اومدن مادر و پدرش و دورهمی همیشگی اونم بعد از سالها با عمه سوری تمام حواسش رو گذاشت پیش اونا و اصلا سراغ نوشتهها نرفت هر چند خیلی دلش میخواست از سرنوشت اون دوتا دلداده عاشق سر در بیاره اما حالا وجود عمهش از هر چیزی براش مهمتر بود، کمک مادرش سالاد درست کرد، میز رو چید، حتی بعد از مدتها وقت گذاشت و یه دسر با سلیقه هم درست کرد، وسطهای درست کردن دسر یاد حرفهای پدرش افتاد، اونوقتها که شاهرخ میخواست بیاد دیدنش:
- به به به... امشب آقا شاهرخ میان دیگه نه؟
- چطور بابا؟
- خب امشب دسر داریم، اونم شکلاتی، پرکالری، بی رژیم.
صدای قهقهه های اونموقعش بغض تلخ این لحظهاش شد که خیلی زود برای پنهون موندن از دید مادرش و عمه سوری فرو خوردش.
بعد از خوردن شام و دیدن یه فیلم نصف و نیمه عمه سوری به بهانه خستگی دست طلا رو گرفت و کشوندش تو اتاق، طلا از اینکه قرار بود تمام مدت اقامت عمهش تو اینجا باهاش هم اتاق بشه کاملا احساس رضایت داشت و هر کاری که لازم بود میکرد؛ به محض رسیدن به اتاق سریع ملحفه و بالشت روی تخت رو برداشت و ملحفه جدیدی که مادرش داده بود رو کشید روی تشک بعد هم گفت:
- تخت ملکه بانو خانم سوری محمودی آماده است.
عمه سوری تشکر کرد و طلا دوباره مشغول شد، چمدون سنگین اونو کشوند سمت کمد و بعد گفت:
- دیگه فضولی داخلش پای من نیست، با سلیقه خودتون بچینید.
بعد هم در کمد رو باز کرد و دوطبقه خالی رو نشونش داد:
- در خدمت شما.
سوری نفسی تازه کرد و چند قدم جلو رفت، در نیمه باز کمد رو بست و بعد دست طلا رو گرفت، کشان کشان اونو به سمت تخت برد و کنار خودش نشوند، نگاه به چشمهای عسلی و شفافش کرد و بعد بیمقدمه گفت:
- مادرت میگه قراره از شاهرخ جدا بشی، آره؟
طلا که از تلگرافی حرف زدنهای مادر و پدرش با عمهش متوجه شده بود اونا جریان رو گفتن، بیهیچ واهمهای گفت:
- آره ما داریم جدا میشیم.
سوری با تعجب زل زد تو صورت اون و گفت:
- چرا؟ تو که شاهرخ رو دوست داشتی؟ همش تو ایمیلهات از خوبیهاش میگفتی، چی شد یهو؟
طلا نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو دزدید:
- شاهرخ صرع داره، خیلی وقته؛ من تا همین دو سه هفته پیش هیچی نمیدونستم، یعنی بهم نگفته بود، عمه اون... اون روز وقتی برای اولین بار حالش بد شد من مردم و زنده شدم، تا حالا هیچکسی رو اینجوری، تو این حال ندیده بودم، بیرون بودیم، تو یه پارک بزرگ پر از آدم که حمله بهش دست داد؛ مردم دورمون جمع شده بودن، یکی چاقو درآورده بود و دورش میکشید، یکی زیرلب دعا میخوند اما من ماتم بـرده بود، فقط یادمه یه لحظه نگاش کردم و بعد خودم از حال رفتم، دیگه چیزی از اون روز رو یادم نیست. دو هفته پیش هم رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم، دیگه نمیتونستم حتی یه کلمه از حرفاش رو باور کنم، برام سخت بود، بهم نارو زده بود اونم بدجور.
عمه سوری که معلوم بود حسابی شوک شده دست نرم و ظریف طلا رو تو دستهای چروکش جمع کرد و گفت:
- فکر میکنی جدایی راه حل خوبیه برای این مشکل؟
طلا به سرعت سر چرخوند سمت عمهش و گفت:
- من دنبال راه حل نیستم، مشکل شاهرخ به خودش مربوطه، من فقط میخوام دل بکنم از این وابستگی، همین.
عمه سری تکون داد و گفت:
- آهان، پس قراره صورت مسئله رو کلا پاک کنی!
طلا لبها رو به هم فشرد و نالید:
- راه دیگهای ندارم، هر کاری کردم تو این مدت نتونستم فراموش کنم، نتونستم کنار بیام، تقریبا بعد از اون اتفاق هر حرفی که شاهرخ زد به نظرم توش دوز و کلک بود، میدونی چیمی خوام بگم عمه؟ میخوام بگم اعتمادم رفته، هر کاری میکنم شاهرخ برام بدون نارو نیست.
- عجله نکن، بیشتر فکر کن، یه خورده زمان بده به خودت و این اتفاق؛ طرفداریاش رو نمیکنم فقط ازت میخوام یه کم صبر کنی. طلا بینفس شد و به اشکهاش فرصت ریختن داد، عمه سوری شونههای اونو فشرد و گفت:
- دورت بگردم دختر قشنگم، گریههات میگه هنوز عاشقشی.
ماکارونی، حبوبات، قند، چند بسته نودل و بذرکتان که مادرش میخورد واسه لاغری، با لبخند در کابینت رو بست و رفت سراغ یخچال:
یه قاچ هندوانه، پنیر، بسته نون و سالاد اضافه مونده نهار؛ کشوهای فریزر هم که پر بود از گوشت و سبزی و مرغ و هویج و باقالی با حرص در یخچال فریزر رو بست و تکیه داد به دیوار، بعد هم با خودش گفت:
- خدا بده برکت به این خونه، خوبه با این وضعیت یه مهمونم برامون بیاد.
زنگ آیفون که به صدا دراومد از جا پرید، دست رو قفسه سـ*ـینهاش گذاشت و گفت:
- خدایا کاش اینبار دعام رو برآورده نکنی.
دوید سمت آیفون و زودی گفت:
- کیه؟
صدای گرم و پر انرژیای گفت:
- بازکن شیطون بلا.
جیغ زد:
- عمه سوری؟!
دیگه جوابی رو که از پشت آیفون اومد نشنید، در واحدشون رو باز کرد و پرید تو راهرو اما یهو سر و وضعش رو نگاه کرد با تاب و شلوارک بود، سرخ شد و خدا رو شکر کرد کسی تو راهپلهها نبود، دوباره برگشت تو و اینبار دکمه بازکن رو زد:
- بفرمایید عمه جون.
برای لباس عوض کردن وقت نبود، فقط خودش رو شق و رق کرد و جلوی آینه قدی به موهای دماسبی کردهش حالت داد، با آب دهان چتریهای جلوی پیشونیش رو حالت داد و بعد لبش رو کشید و با زبون تر کرد تا حالت خشک شدگیاش برطرف بشه، وقتی داشت ادا در میآورد که چطور با عمهش بعد سالها رودر رو بشه در آپارتمانشون باز شد و عمه سوری وارد شد، طلا با لبخندی گل و گشاد برگشت به سمت اون و اومد خوشامد بگه که مات و متحیر خشکش زد، عمه سوری با اون وقتا فرق کرده بود، موهای بیرون از روسریاش رنگ برف شده بود و دور و بر چشماش کلی چین و چروک ریز خودنمایی میکرد، انگار روزگار باهاش بازی غریبی کرده بود.
عمه که چمدونش رو روی زمین گذاشت طلا لب گشود و گفت:
- خوش اومدی عمه جون.
عمه سوری با لبخند گرمی دستاش رو برای اون باز کرد و گفت:
- چقدر بزرگ شدی طلا! آخرین باری که دیدمت فقط 12 سالت بود.
طلا رفت تو بغـ*ـل اونو و گفت:
- آره، یادمه که برام یه جعبه آبرنگ خیلی عالی آورده بودین، هنوز دارمش، دلم نیومده ازش استفاده کنم.
عمه سوری محکم و صمیمی اونو تو آغوشش فشرد و گفت:
- دلتنگت بودم، دلتنگ همتون.
- کار خوبی کردین اومدین. خوش وقت اومدین.
اون روز و اون شب بعد از اومدن مادر و پدرش و دورهمی همیشگی اونم بعد از سالها با عمه سوری تمام حواسش رو گذاشت پیش اونا و اصلا سراغ نوشتهها نرفت هر چند خیلی دلش میخواست از سرنوشت اون دوتا دلداده عاشق سر در بیاره اما حالا وجود عمهش از هر چیزی براش مهمتر بود، کمک مادرش سالاد درست کرد، میز رو چید، حتی بعد از مدتها وقت گذاشت و یه دسر با سلیقه هم درست کرد، وسطهای درست کردن دسر یاد حرفهای پدرش افتاد، اونوقتها که شاهرخ میخواست بیاد دیدنش:
- به به به... امشب آقا شاهرخ میان دیگه نه؟
- چطور بابا؟
- خب امشب دسر داریم، اونم شکلاتی، پرکالری، بی رژیم.
صدای قهقهه های اونموقعش بغض تلخ این لحظهاش شد که خیلی زود برای پنهون موندن از دید مادرش و عمه سوری فرو خوردش.
بعد از خوردن شام و دیدن یه فیلم نصف و نیمه عمه سوری به بهانه خستگی دست طلا رو گرفت و کشوندش تو اتاق، طلا از اینکه قرار بود تمام مدت اقامت عمهش تو اینجا باهاش هم اتاق بشه کاملا احساس رضایت داشت و هر کاری که لازم بود میکرد؛ به محض رسیدن به اتاق سریع ملحفه و بالشت روی تخت رو برداشت و ملحفه جدیدی که مادرش داده بود رو کشید روی تشک بعد هم گفت:
- تخت ملکه بانو خانم سوری محمودی آماده است.
عمه سوری تشکر کرد و طلا دوباره مشغول شد، چمدون سنگین اونو کشوند سمت کمد و بعد گفت:
- دیگه فضولی داخلش پای من نیست، با سلیقه خودتون بچینید.
بعد هم در کمد رو باز کرد و دوطبقه خالی رو نشونش داد:
- در خدمت شما.
سوری نفسی تازه کرد و چند قدم جلو رفت، در نیمه باز کمد رو بست و بعد دست طلا رو گرفت، کشان کشان اونو به سمت تخت برد و کنار خودش نشوند، نگاه به چشمهای عسلی و شفافش کرد و بعد بیمقدمه گفت:
- مادرت میگه قراره از شاهرخ جدا بشی، آره؟
طلا که از تلگرافی حرف زدنهای مادر و پدرش با عمهش متوجه شده بود اونا جریان رو گفتن، بیهیچ واهمهای گفت:
- آره ما داریم جدا میشیم.
سوری با تعجب زل زد تو صورت اون و گفت:
- چرا؟ تو که شاهرخ رو دوست داشتی؟ همش تو ایمیلهات از خوبیهاش میگفتی، چی شد یهو؟
طلا نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو دزدید:
- شاهرخ صرع داره، خیلی وقته؛ من تا همین دو سه هفته پیش هیچی نمیدونستم، یعنی بهم نگفته بود، عمه اون... اون روز وقتی برای اولین بار حالش بد شد من مردم و زنده شدم، تا حالا هیچکسی رو اینجوری، تو این حال ندیده بودم، بیرون بودیم، تو یه پارک بزرگ پر از آدم که حمله بهش دست داد؛ مردم دورمون جمع شده بودن، یکی چاقو درآورده بود و دورش میکشید، یکی زیرلب دعا میخوند اما من ماتم بـرده بود، فقط یادمه یه لحظه نگاش کردم و بعد خودم از حال رفتم، دیگه چیزی از اون روز رو یادم نیست. دو هفته پیش هم رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم، دیگه نمیتونستم حتی یه کلمه از حرفاش رو باور کنم، برام سخت بود، بهم نارو زده بود اونم بدجور.
عمه سوری که معلوم بود حسابی شوک شده دست نرم و ظریف طلا رو تو دستهای چروکش جمع کرد و گفت:
- فکر میکنی جدایی راه حل خوبیه برای این مشکل؟
طلا به سرعت سر چرخوند سمت عمهش و گفت:
- من دنبال راه حل نیستم، مشکل شاهرخ به خودش مربوطه، من فقط میخوام دل بکنم از این وابستگی، همین.
عمه سری تکون داد و گفت:
- آهان، پس قراره صورت مسئله رو کلا پاک کنی!
طلا لبها رو به هم فشرد و نالید:
- راه دیگهای ندارم، هر کاری کردم تو این مدت نتونستم فراموش کنم، نتونستم کنار بیام، تقریبا بعد از اون اتفاق هر حرفی که شاهرخ زد به نظرم توش دوز و کلک بود، میدونی چیمی خوام بگم عمه؟ میخوام بگم اعتمادم رفته، هر کاری میکنم شاهرخ برام بدون نارو نیست.
- عجله نکن، بیشتر فکر کن، یه خورده زمان بده به خودت و این اتفاق؛ طرفداریاش رو نمیکنم فقط ازت میخوام یه کم صبر کنی. طلا بینفس شد و به اشکهاش فرصت ریختن داد، عمه سوری شونههای اونو فشرد و گفت:
- دورت بگردم دختر قشنگم، گریههات میگه هنوز عاشقشی.