کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست صد و بیست و نهم
صدای نصرت خان که آرش رو صدا می‌کرد، مثل هزارتویی، ذهنم رو می‌درید و میل داشتم توی لحظه برای نشنیدنش کر می‌شدم. دستم رو برای نیوفتادن، به دیوار کنار آشپزخونه و راه‌پله رسوندم و آرش همون طور که وارد آشپزخونه می‌شد، صداش رو بالا برد:
- وای چه بو و عطری. حیف که ژاییز سیره و نمیاد.
این بار پشتم رو به دیوار کنار در تکیه زدم و نگاهم روی در هال بود. ثانیه‌ای نگذشت که رامش از آشپزخونه بیرون اومد. شال مشکیش رو روی شونه‌اش تنظیم کرد و با چشم‌های مجیری پرسید:
- چرا نمیای؟ چیزی شده؟ خوبی ژاییز؟
نه! خوب نبودم. آرش این همه مدت با من بازی کرده بود و
من چه طور می‌تونستم خوب باشم. رامش دوباره خواست چیزی بگه که این بار رادوین، با صدای منحوسش، صداش کرد:

- منتظر توئیم رامش.
رامش برگشت و تازه بوی سبزی پلو به بینیم رسید. دلم نمی‌خواست لحظه‌ای به اون جمع اضافه بشم. صدای قاشق و چنگالی که مته به اعصابم می‌کشید، مدام به بشقاب می‌خورد. آب دهانم درحال ازدیاد بود و شعله‌های تنفر از وجودم ساطع می‌شد. سوزش معده‌م بعد از مدتی برگشته بود و همچنان در حال عریق ریختن بودم. روی آخرین پله، از دیوار سُر خوردم و نشستم. انگار روی سـ*ـینه‌م وزنه سنگینی بود یا که کسی مدام فشارش می‌داد.تمام تنم مثل تگرگ سرد بود و مثل روحی که توی شکنجه باشه، دست‌هام می‌لرزید.
نیم ساعتی از غذاخوردنشون گذشته بود و یک به یک از آشپزخونه بیرون می‌اومدن. رادوین وآرش هم‌پای هم وارد هال شدن و پشت سرشون، نصرت‌خان اضافه شد. هنوز توی همون حالت خمـار و اغما بودم و رادوین، همراه آرش، روی مبل سه نفره‌ی زیر تابلو فرش جاگیر می‌شدن و نصرت‌خان به سمت مبل تک‌نفره دم آیفون می‌نشست که به خودم برگشتم. با لب‌هایی که به زور از هم جدا شده بود، خطاب به نصرت‌خان گفتم:
- قرار بود برام توضیح بدی که چه اتفاقی برای مادرم افتاده؟
نصرت خان انگار که توی عالم دیگه‌ای سیر می‌کرد، روی مبل جابه‌جا شد. بدون دستپاچگی واضحی، مردمک تیله‌های سبزش که می‌رقصید، از همین فاصله دیده می‌شد.
- ژاییز...
پنجه‌هام رو توی هم انداختم و با چشم‌های ریزشده‌ای، وسط حرفش پریدم:
- فقط یک فرصت.
حتی دلم نمی‌خواست به سفره تمسخری که رادوین و آرش پاش نشسته بودن، نگاه بیاندازم. نصرت خان مردد، به صورتم نگاه نمی‌کرد و درست مثل کسی که توی مخمسه‌ای گیر افتاده بود، صورتش به رنگ گچ تغییر کرد. آروم و بریده بریده، مثل بچه‌ای که تازه شروع به حرف زدن کرده بود، ادامه داد:
- من...، من...، نمی‌دونم از کجا شروع کنم.
صدای نه چندان بم رادوین که خطاب به آرش حرف می‌زد رو تشخصی دادم.
- دوباره شروع کرد. مالیخولیا داره فکر کنم.
نعره‌م رو توی سـ*ـینه خفه کردم و بدون حرکتی، در حال نظاره بودم که رامش با دست‌های خیسش، وارد جمع شد. نمی‌خواستم یادآور چهره مادرم باشم. سنگینی نگاه رامش رو روی خودم حس می‌کردم و نصرت خان که توی مضیقه قرار گرفته بود، با صدای گرفته‌تری ادامه داد:
- هفده فروردین شصت و شش بود، رمز همون فایل. برای اولین بار بود که مرجان رو می‌دیدم. همراه سروش، توی یکی از کافه کلنگی‌های سنتی دور هم جمع شده بودیم. می‌گفت رسما می‌خواد کسی رو که دوست داره بهمون معرفی کنه. اون روز نفهمیدم که چه‌طور مرجان که با اون موهای پرکلاغیش...
به این جا که رسید مکث کرد و نیم‌‍‌نگاهی از زیر ابروهای سفید و مشکیش، به من انداخت. پنجه‌هام توی هم درحال فشرده شدن بود و قلبم سنگین می‌زد، مثل یه سنگ افتاده ته اقیانوس، ناامید بود. نصرت خان، با دست دست کردن ادامه داد:
- مرجان دختر همسایه‌امون بود. همیشه از لای در باز، موقعی که توی مغازه عطاری پدرش که روبه‌روی خونه‌امون و کنار خونه‌اشون بود می‌رفت، می‌دیدمش. شاید گفتنش جلوی بچه‌هام درست نباشه؛ اما سال‌ها بود که می‌خواستمش و دیدنش توی اون جمع، تمام امیدم رو ناامید کرد. اون روز گذشت و مادرم که خبر ازدواج سروش و مرجان رو شنیده بود، پاش رو برای ازدواج من توی یه کفش کرده بود. من اول از زیرش در می‌رفتم؛ اما درد از دست دادن مرجان، حالم رو هر روز بدتر می‌کرد. به جایی رسید که به پیشنهاد مادرم، برای ازدواج با بچه‌ی دخترخاله‌ی مادر کاظم که با هم رفت و آمد داشتن رو قبول کردم. من نمی‌دونستم که کاظم هم نسرین رو می‌خواست. من بی اطلاع این کار رو کردم. مادرم با مادر کاظم مساجد می‌رفتن و صمیمی بودن. اون وقت‌ها کاظم سروگوشش حسابی می‌جنبید و توی همین راه، با این که با مه‌لقا دختر یکی از سرشناسای زرگری ازدواج کرده بود؛ اما دلش پیش نسرین گیر بود. چندین بار هم خبر بودنش با کسای دیگه به گوشمون رسیده بود. می‌دونستم که چندماه پیشش بچه‌اش از یه زنی که نمی‌شناختمش، به دنیا اومده بود. کاظم دربه در دنبال کسی می‌گشت که شناسنامه بچه‌اش رو جور کنه. هرکاری کرد نشد. نسرین با من توی عقد بود و مهر سال شصت و شش می‌شد که بچه‌ی کاظم در حال یک ساله شدن بود. به اصرارش، شناسنامه‌ای برای خودش و نسرین گرفت تا مه‌لقا نفهمه. یه شناسنامه جعلی که اصلا سالش درست نبود. آخرهم به کارشون نیومد و اون زن هم که مادر بچه بود، ناپدید شد. در آخر کاظم بچه رو گم و گور کرد. از همون سال‌ها، که فهمید حسم به مرجان چی بود، کینه‌ای نسبت به سروش برداشت و فکر می‌کرد تمام این اتفاقات از عشق اون شروع شده.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سیم
    منطورش محمدحسینی که توی شناسنامه دیدم، بود. پس ماجرا این بود. دستی به پیشونی عرق کرده‌م کشیدم. انگار که از این همه داستان، دهانش کف کرده بود و فشارش از یادآوری اون روزها بالا رفته باشه، سرش رو بلند کرد. جمع توی سکوتی غرق بود و اشک‌هام بی‌وقفه می‌ریخت. خوب بود که به من نگاه نمی‌کرد. با نفس عمیقی که انگار دنده‌هاش رو تا ته داخل بـرده بود، ادامه داد:
    - کدروت‌ها بزرگ‌تر شد و خبری از سروش نشد. سال‌ها گذشت و توی یک روز، در این خونه به صدا دراومد. باور نمی‌کردم که سروش همراه پسر بیست‌و سه ساله‌اش پا توی خونه‌م گذاشته باشه. از دیدن ژاییز تعجب کردم. بااین که عشق و محبت نسرین رو داشتم؛ اما تنها دارایی و همدردم، همون دفتری بود که تو پیدا کردی. از دردهام می‌نوشتم و فکرم به این بود که کسی هرگز نمی‌فهمه و این راز کهنه سربسته می‌مونه. سروش پیشنهاد همکاری داده بود و من از خدام بود. فکر نمی‌کردم که کاظم فکری توی سرش برای تلافی داشته باشه. با هم به زندان رفتیم و داستانی که می‌دونی؛ اما یه روزی مرجان بعد از آزادیم و مرگ نسرین، ازم خواست که براش اون سم رو تهیه کنم. بارها اصرارش کردم و گوش نکرد. التماسم کرد و گفت اون هم علاقه‌م رو می‌دونسته؛ اما حسی نداشته. به ناچار براش تهیه کردم و من از همون سال‌ها خودم رو از دست دادم. من دوماه توی زندان بودم و به محض آزادیم، نسرین تصادف کرد. چند ماه بعدش سروش توی زندان خودکشی کرد و حال خوبی نداشتم. من برای همه چیز متأسفم ژاییز!
    زبونم بند اومده بود و سوزش معده‌م مهم نبود. چهره شفاف پدرم، نگاه‌های درددار مادرم؛ تمام دلتنگی‌هایی که دور تنهاییم تنیده می‌شد. به دیوار پشتم چنگ زدم. هوای خفه‌ای بود و برای سرگیجه گیجم، آماده می‌شدم که صدای زنگ در، لرزش دست‌هام رو کمتر کرد. در تعجب بودم که آرش چیزی نمی‌گفت و رادوین تیکه‌ای نمی‌پروند. بغضم رو قورت دادم و رامش که گوشه ناخن شستش به خون رسیده بود و صورتش از اشک قرمز شده بود، به سمت آیفون رفت. می‌دونستم توی نبودم این حرف‌ها رو به بچه‌هاش گفته بود و نداشتن عکس‌العملی از جانب اون‌‎ها طبیعی محسوب می‌شد.
    متوجه باز کردن در توسط رامش نشدم. آخرین فردی که می‌تونست توی این چهارچوب در، نظاره گرم باشه ابریشمی بود. امروز فهمیدم دعاهام مستجاب می‌شدن؛ اما دیر. چند باری برای اطمینان پلک زدم و نه! خودش بود. با ترس، از جا بلند شدم و بدن خشک شده‌م، تکونی به خودش داد. محفلمون هنوز بوی گذشته از درزهاش بیرون می‌زد و بودن ابریشمی توی این هال، مثل حالت کابوس و بیداری بود.

    معده‌م به تنم چنگ می‌زد و بیشتر به دیوار پشتم تکیه دادم. نه! راه دیگه‌ای نبود. دیوار که راه نداشت. لب‌هام برای گفتن چیزی از هم فاصله گرفت و چشم‌هام روی موهای مشکی رنگ شده‌اش می‌چرخید. رامش که کنار جالباسی ایستاده بود، کنار پدرش موند و ابریشمی جلوتر اومد. دستش، کت شیک و مشکیش رو کنار زد و وارد جیب شلوار شد. صدای تودماغی، که به دلیل بلند شدن آرش، دچار ارتعاش شده بود، با هیجان گفت:
    - اوه مهمونمون. جناب ابریمشی. از همکاران قدیمی ما.

    برای چی گفت همکار؟! سرم گیج می‌رفت و نبضی برای زدن نداشتم. دچار توهم شده بودم یا این که آرش واقعا با ابریشمی دست داده بود؟! آرش خودش رو به سرعت به ابریشمی رسونده بود و دست چپش پشت، ابریشمی بود. ابریشمی با صدایی که از کشیدن سیگار، بم شده بود، کوتاه سلامی کرد و دوباره به سمتم برگشت. می‎‌دونستم که چشم‌هام هولناک می‌لرزیدن. آرش کنار ابریشمی جا گرفت و به سمت نصرت خان که با حیرت از جاش بلند شده بود و نگاه می‌کرد، برگشت. شاید کابوس می‌دیدم. درست مثل کابوس‌های مادرم. چند بار به آرومی سر تکون دادم و نه! هنوز این تصاویر زنده بودن.
    چرا ابریشمی
    این طور خالی، با هزاران کنجکاوی نگاهم می کرد. انگار که سر صحنه جنایتی، قتلی دیده بود. همیشه برای فرار از افرادش، توی جیبم چاقو نگه می‌داشتم؛ اما چند وقتی بود که دیگه چاقویی در کار نبود. سکوت کر کننده‌ای همه جا رو گرفته و خونه پر شده بود از صدای خنده‌های آرش که مو به تن آدم سیخ می‌کرد. مرد سبزه‌ای که هنوز با اون چشم‌های مشکی توی رفته نگاهم می‌کرد. مردی که توی بچگی‌هام، سبیل پرپشت و مشکیش، توی آلبوم پدرم آرزوم بود. مردی که روزی برام اسطوره بود.
    خرامان خرامان بهم نزدیک‌تر می‌شد و
    انگار که چشم‌هاش جز من کسی رو نمی‌دید. دستش به بازوم نشست وبی‌هوا شونه‌م رو پس کشیدم. صورتم رو چنگ زدم و انگار این جنون که دور تنم حلقه می‌بست، دست خودم نبود. شش سال بود ازش فرار می کردم و به من دست می‌زد؟! لرزی مثل موندن توی زمهریر به تنم نشست و از حضورش قندیل بستم. صدای نه چندان بم رادوین، برای یک بارم شده، از شکنجه‌ای که خوره وار مغزم رو می جویید، نجاتم داد:
    - کسی نمی‌گـه این جا چه خبره؟ آرش تو با آقای ابریشمی همکار بودی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سی و یکم
    آقای ابریشمی! چه لفظ قلم! البته حق داشت. دخترش رو می‌خواست. آرش همون طور که گوشش رو می‌خاروند، بی صدا خندید، به طوری که شونه‌هاش به لرزه افتاده بود. قطرات اشک، روی گونه‌های تب‌دارم جا مونده بود و آرش واضح لب زد:
    - من دعوتشون کردم. البته با اجازه‌ی صاحب خونه. خب از دوستان قدیمی بودین و حس کردم مشکلی ایجاد نمی‌شه. لازم به ذکره که بله. ما با هم، کار می‌کردیم و خودشون می‌خواستن برای دیدن ژاییز بیان. من فقط قرار رو تنظیم کردم. انگار دیدن ژاییز بی قرارشون کرده. چون قرارمون چهار ونیم بود نه چهار.
    نگاه‌ها به سمتم برگشت.
    باتوجه؛ ولی با احساساتی دردناک گوش می‌کردم. ای کاش کسی بهم اکسیژن قرض می‌داد! رادوین ابروهای نازک و کم‌تارش بالا انداخت.
    - این رو می‌دونم؛ اما خیلی یهویی شده. چه جوری بگم...
    ابریشمی همون طور که صورتم رو می‌کاوید،
    به طوری که انگار برای اولین بار درحال دیدنم بود، لب باز کرد:
    - بالاخره، دیدمت.
    صداش برام درست مثل هیولاهای فیلم‌های جنگی، نا واضح و مبهم بود. ذره ذره نفس می‌کشیدم و این بار آرش جواب داد:
    - از اون حساب نگیر جناب ابریشمی. می‌تونی از نصرت خان حساب پس بگیری. به هر حال نصرت خان بود که رمز اون فایل رو بهم داد. من هم تونستم بدمش به شما.

    راست می‌گفتن که بی‌خبری، خوش‌خبری محسوب می‌شه. سرمای اتاق در حال پیشرفت بود و نوک انگشت‌های کبودم رو به پارچه شلوارم رسوندم. مثل برگی می‌لرزیدم. حس ناباوری که توی صورت همه‌امون دیده می‌شد. توی امتداد خط ممتد درد، پر از سکوت شده بودم. قطره اشکی که بی اراده از چشم چپم راه گرفت. نفسم در حال بند اومدن بود و پاهام، ای کاش بی‌حس نمی‌شد. تشویشی که من رو به سمت کارناوال تاریکی سوق می‌داد. نصرت خان، گردن کج کرد.
    - من بهت دادم که بتونی همه چیز رو تموم کنی. تو چه طور از اعتمادمون سواستفاده کردی؟ تو دوست بودی یا دشمن پسر؟!

    چه عجب که نصرت خان سکوت صداش رو شکوند. آرش عقب‌تر رفت و از ابریشمی که چند قدم به من نزدیک‌تر شده بود، فاصله گرفت. با ابروهای بالا رفته‌ای که شرارت ازش آویزون بود، به خودش اشاره زد.
    - اون فایل حاوی تمام شراکت‌هایی که اون زمان با شرکت‌های دیگه داشته و ازشون پول کش رفته، بود. تمام اطلاعاتی که پدر ژاییز زحمت کشید و نتونست اون رو تحویل پلیس بده و بی‌گناهیش رو اثبات کنه. چرا باید به پدرم خــ ـیانـت می‌کردم؟!
    حتی ابریشمی هم با این حرف، به سرعت به سمت آرش برگشت. پدرش بود؟! این اتفاق مهیب، غیرقابل لمس بود. نصرت خان لب‌های کبودش رو حرکتی داد و صدایی که از لب‌های نازک ابریشمی تراوش کرد.
    - تو چی می‌گی؟! ما رو این جا جمع کردی که دستمون بندازی؟ فکر می‌کردم کارت رو خوب انجام دادی.
    نصرت خان مثل فلک زده‌ها نگاه می‌کرد. آرش با صورتی ناباور، دستش رو به جیب شلوار مشکیش برد.
    - قیافه‌های بهت زده اتون، حالم رو خوب می‌کنه. از این که من پسرتم خوشحال نشدی بابا؟!
    ابریشمی با
    چشم‌های برزخیش، دندون قروچه‌ای کرد و آرش غرید:
    - من همون بچه‌ایم که سی و چهار سال پیش، به یه تاجر کره‌ای فروختیش. من همونیم که وقتی گند بچه‌دار شدنت رو مهلقا، مادر دلربا فهمید،
    شناسنامه‌م رو برای نسرین و خودت گرفتی. انگ زدی به زن نصرت که یواشکی و برای این که نصرت نفهمه، تو جوون مردی کردی و بچه نسرین رو گردن گرفتی. حتی تاریخ تولدم رو هم تغییر دادی.
    خدای من! محمد حسین! اون بچه، اون بچه آرش بود. نفس‌هام به شماره افتاده بود و چشم‌های ابریشمی هر لحظه درشت‌تر می‌شد. بند اسارتی که دور افکارم، این دادگاه خفقان‌آور رو برنده می‌کرد. رادوین با نگاه کنجکاوی خیره و چشم‌های نصرت‌خان، حرمان و ناامید، دریایی از اشک بود. برای نفس گرفتن ملتمس بودم و رامش روی مبل کنار در هال،
    درست جایی که نصرت خان ازش بلند شده بود، فرود اومد. به پهنای صورت شفافش، اشک می‌ریخت و نصرت خان به سمت ابریشمی برگشت.
    - این چی می‌گـه کاظم؟ تو جوونمردی کردی؟ زن من خــ ـیانـت کرد؟ تو به نسرین ای‌جوری تهمت زدی؟ کم به زندگیم زده بودی؟ تو به من چیز دیگه‌ای گفتی.
    ابریشمی که صورتش از حرص درونش به سرخی می‌رفت، با چشم‌های تورفته‌ای که حرف‌ها، مابین مردمکش می‌چرخیدن، خواست چیزی بگه که آرش ادامه داد:

    - چیه؟ فکر نمی‌کردی کسی بدونه؟ من می‌دونستم. از اولش. قبل از این که نسرین با ماشینم تصادف کنه، همه چیز رو تعرف کرده بود. آخی دایه مهربان‌تر از مادر. نمی‌خواستم بکشمش؛ اما داشت زیادی تعریف می‌کرد.
    دردی که تا به امروز توی صورت نصرت خان ندیده بودم. تلوتلویی خورد و
    همون طور که رادوین به سمتش دوید، زمزمه وار، لب زد:
    - نسرین!
    رادوین حیرت زده،
    چونه گردش می‌لرزید و به سمت آرش، با نعره حمله ور شد.
    - عوضی راجع‌به مادرم درست حرف بزن! تو چه غلطی کردی؟!
    رامش بی‌صدا، انگار که فریادی درونش به اوج انفجار رسیده باشه، هق می‌زد. تازه جونی گرفتم و متوجه اطرافم شدم. انگار از اغمایی طولانی برگشتم.
    ابریشمی همون طور که پلک راستش می‌پرید و دندون‌هاش رو عصبی فشار می‌داد، وارد بحث شد:
    - این از خودش می‌گـه. نصرت تو که می‌دونی من در این حد عوضی نیستم که آسیبی به نسرین برسونم، یا این که پشتش بد بگم. نسرین رو دوست داشتم. این بچه؛ اگه همون باشه، از اولش هم باید نیست می‌شد. مادرش فامیل دور مه‌لقا بود که من رو از راه به درد کرد. من هم به ناچار به تاجار کره‌ای که با پدرمه‌لقا همکار بود فروختمش و گفتم بچه من نیست؛ اما نگفتم که نسرین آدم بدیه. نصرت این مرد همه‌ی مارو بازی داده. من برای لجبازی با سروش زندانیش کردم؛ اما من کسی رو نکشتم. مهم نیست باور کنی، من فقط از نسرین دفاع کردم. حساب هرچیزی رو می‌خوای پس بگیر؛ اما من برای دیدن بچه سروش این‌جام.
    آرش که مویرگ‌های سرخ از روی سفیدی چشم‌هاش تا به مردمکش کشیده شده بود، به سمت ابریشمی برگشت.
    - من رو انکار نمی‌کنی؛ اما نادیده می‌گیری؟ بعد تو انقدر عوضی نیستی؟ همینه که آدم‌های عوضی خودشون رو خوب می‌دونن. اصلا مهم نیست که تو کی هستی. من به بودنت افتخار نمی‌کنم. من گنده‌تر از تو زیرپامن؛ اما...

    آرش انگار که سفره‌ی دلش تازه باز شده بود، نگاهی به اطراف کرد و قدمی جلوتر گذاشتم.
    - بسه آرش. قرارمون این نبود!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سی و دوم
    یقه آرش برای دومین بار، توسط رادوین کشیده شد و فقط می‌خواستم سکوت کنه؛ اما انگار بد کردم. پس‌ِسرم به شدت درد می‌کرد و به زور روی پاهام ایستاده بودم. به زور این تن فگار رو فرمانروایی می‌کردم. آرش لباش رو با تمسخر جمع کرد.
    - قرارمون؟ اینا نمی‌دونستن که برای چی برگشتی نه؟
    رادوین تعجب زده و گیج، دست از یقه‌اش کشید و آرش منحوس خنیدید.
    - آره خب. فکر می‌کردن فرشته نجاتشونی. نمی‌دونستن تو برای مرگ پدر و مادرت برگشتی. نمی‌دونستن یکی این جا تا حد جنون رسوندتت که بری توی قفس گرگای پیر. ابریشمی بهونه بود. نگاهش کن. خودش از گندی که زده ناراحت نیست. اصلا به روی خودش نمیاره. همیشه این جوری بود. من یتیم بزرگ شدم و تو فقط شش سال بود که یتیم شدی. تحـریـ*ک مادرت برای خودکشی دردناک بود؛ اما چه کنم. قسمت این بود. پدرت. آخ. چه مظلوم توی زندان و برای پاپوشی که من به اسم ابریشمی براش دوختم جون داد. نمی‌خواستم این طوری شه؛ اما خیلی باهوش بود. درست برعکس تو!
    دیگه حسی برای توصیف مونده بود؟ اشک‌هایی که بی‌وقفه از چشم‌هام می‌ریخت. تمام ما، حتی ابریشمی، بازیچه انتقام آرش از پدرش شده بودیم؟!
    دیگه طاقت از دست دادن نداشتم و سِر شده، نگاهش می‌کردم که ادامه داد:
    - می‌بینی که بدون چمدون اومدم. من زیاد موندنی نیستم. تمام تلاشم این بود که به امروز برسم. راستی، اون پیام ناشناس هم کار من بود. داشتی زیادی از دستم در می‌رفتی، باید دوباره محتاج من می‌شدی. بهت یاد داده بودم، اگه می‌خوای کسی رو شکست بدی، با افکارش بازی کن! اما خب تو شاگرد سرکشی بودی.
    راست می‌گفت. از همون شب شکم به رادوین برطرف شده بود. رادوین درسته که کله شق بود؛ اما همیشه با قلدری به کارش اعتراف می‌کرد. اگه کار خودش بود، جا می‌خورد نه این که رنگش بپره. به سمت آشپزخونه
    فرار کردم. این بار از شنیدن فرار کردم و به سمت آشپزخونه راه افتادم. وقتی این همه خبر بد، با هم به تنم زخم می‌زد، من متهم به این زخم‌ها، به فکر فرار بودم. وقتی حقیقت بوی تلخ تعفن می‌گرفت، باید فرار کرد. وقتی دوست، دشمن از آب بیرون می‌اومد، باید فرار کرد. وقتی شکافی گسل خاطرات رو عمیق می‌کرد، برای گم نشدن لابه لای پستوی مهیب درد، باید فرار کرد.
    دستم به یخچال برای نیوفتادن گره خورد؛ اما باید بر می‌گشتم و حقش رو کف دستش می‌گذاشتم. باید کاری می‌کردم. صدای داد رادوین که پدرش رو صدا می‌کرد، باعث شد گوش هام رو با دست، فشار می دادم و از بین تمام این صداها، صدای رامش می اومد. ای وای مادرم. ای وای! چاقوی میوه خوری که روی میز، از ناهار کنار سبد صورتی سبزی، مونده بود رو برداشتم. باید برمی‌گشتم و به این انزوا خاتمه می‌دادم. باید از این خلسه یأس، بیرون می‌پریدم. باید خودم رو از منجلاب تاریکی نجات می‌دادم. دیگه فکری برای فکر کردن نبود. صدا ها آروم شد و صدای آرش، توی سرم نبض می‌زد.
    - الان خیلی سبکم. سی و چهار سال برای این سبکی بسه. تمام عمر منتظر این لحظه بودم. دلم می‌خواست فقط من سوپرایزتون کنم.
    راست می‌گفت، عاشق سوپرایز بود و من متنفر. یک بار باید برای همیشه به این جهنم پایان می‌دادم.
    صدای بم و لحن بی‌تفاوت ابریشمی رو می‎‌شنیدم که گفت:
    - این همه نمایش؟ که چی؟ به چی رسیدی؟ من برعکس تو خوشحالم که همه چیز آشکار شد. حداقل دیگه پسر سروش رو دیدم. شنیده بودم پسر شایسته‌ای شده؛ دنبالش بودم؛ اما تو همون زمانی که فروختمت برای من تموم شدی.
    نمی‌دونستم جواب آرش چی بوده؛ اما عقده تمام وجودش رو اشباع کرده بود.
    انگار همه از شک، لال و ناباور، کاری نمی‌کردن. حتی رادوین هم حریف هیکل هولنلک آرش نمی‌شد. اشک‌های روی صورتم رو با کف دست پاک کردم و تمام بی‌رحمی رو توی رگ‌هام ریختم. تمام شش سال خاطراتی که به بازی گرفته بودتم. به سمت هال برگشتم. فکر می‌کردم آرش باید ناراحت باشه؛ اما هنوز به قیافه‌های مبهوتشون می‌خندید. ترفند می‌زد؛ وگرنه تا ته وجودش، توی آتیش ناامیدی در حال سوختن بود.
    چهره‌های غم زده‌ای که از بی اعتمادی به ستوه اومده بودن. ابریشمی با بی‌عاری خیره آرش بود و این مرد رو درک نمی‌کردم. چهره‌اش خالی از هر حسی برای توصیف، انگار که نمی‌خواست وقتش رو برای این بازی هدر بده. انگار که چیزی جز خودش براش مهم نبود. نگاهم روی نصرت خان که روی مبل دم در هال، عمیق نفس می‌کشید و لرزش دست‌هاش به اوج رسیده بود، افتاد. حتما از این داستان جون سالم به در نمی‌برد. خونه غرق اشک‌های رادوینی بود که فکر می‌کردم هیچ وقت برای پدرش گریه نمی‌کنه؛ اما کنار پای پدرش چمبره زده بود. شایدهم برای مظلومیت مادرش اشک می‌ریخت. رامشی که جونم برای هر قطره اشکش در می‌رفت. چه مظلوم و بی صدا بالای سر پدرش اشک می‌ریخت.
    لبخندی زدم و نگاهش ازم دور نموند. خیره آرش شدم و داشت پالتوش رو برای رفتن می‌پوشید. تپش قلبم با سبقت می‌زد. اومد، گفت، حالام بره! با همه توان صداش کردم و نگاه رامش به چاقوی توی دستم رفت. آرش به سمتم برگشت.
    - هر کس از این در بره بیرون، تو نمی‌ری آرش! جواب این همه اعتمادم این نبود.
    رادوین کمی آروم گرفته بود و گره ابروهاش شکست. باید همین امروز، کاری رو که هیچ وقت نکرده بودم رو می‌کردم. باید انتقام می‌گرفتم. تمام این مدت، باعث و بانیش جلوی چشم‌هام بود و من نفهمیدم. توی چشم‌هام زل زد، گفت پدر و مادرم رو کشته و من رو یتیم کرده. گفت شش سال من رو آواره کرده که به این جا برسه؟ نه! اگه کاری نمی‌کردم مدیون بودم. مدیون مادرم. مدیون پدرم. مدیون نسرین جون. مدیون نصرت خان؛ حتی مدیون رادوین و رامش. اما مدیون ابریشمی نه! اون خودش مقصر جنون آرش بود. خودش به وقتش جواب پس می‌داد؛ اما نوبت آرش بود. نباید من رو مثل خودش، برای هم دردی یتیم می کرد. رامش ترسیده، از سمت راستم قدمی جلو گذاشت و با همه توان چاقوی توی دستم رو فشردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سی و سوم
    آرش گوشه ابروش رو با تمسخر خاروند و با همون نگاه صیقلی مزحکش بهم خیره بود. دوستیمون باداباد. من چیزی برای از دست دادن نداشتم. خون جلوی چشم‌هام رو گرفته بود و حتی این بار هم چشم‌های معصوم رامش کار ساز نبود؛ چشم‌هام رو بستم. چاقو رو بالا گرفتم. زندگیم باداباد.
    - می‌خوای من رو بکشی؟ بیا بزن! بیا دیگه. چه قدر از دلهره هات شاد شدم. تو مال این حرف‌ها نیستی. من بزرگت کردم من!
    این بار با همه توان به سمتش حمله ور شدم. صدای برخورد چاقو با تنش، نه! چه راحت بود. چه راحت هیکل پهنش زیر دست‌هام جا گرفت. چه کتف ظریفی. چه قدر صدای این ناله زیر گوشم غم‌آلود بود. با ترس چشم باز کردم و نفسم مبحوس موند. دست‌های رامش دور گردنم حلقه شد و خون روشنی از لای گپ صورتیش، به روی فرش می‌ریخت. گرما و داغی این خون رو حس می‌کردم. با زانو روی زمین افتاد و با تمام بی کسی‌هام، به آغـ*ـوش گرفتمش. صدایی ازم بیرون نمی‌اومد. لب‌های خوش رنگش از هم فاصله گرفت و لکنت وار لب زد:
    - نمی... خوا... ستم... قاتل... بشی!
    هنوز باورم نمی‌شد. تمام تصاویر درست مثل لحظه جون دادن، از جلوی چشم‌هام عبور می‌کرد. اشک‌هام بی اجازه می‌ریخت. ترسیدم. من این ترس بیمار رو نمی‌خواستم. مثل ناخودایی که یک قدمیش کوه یخ دیده،
    چونه‌م می لرزید و از ته وجود فریاد زدم:
    - نه! نه. نکن! تنهام نذار! توروخدا!
    صورتش هر لحظه سفیدتر می‌شد و گرمای تنش رخت می‌بست. موهای زیتونی خیس از عرقش، رو از صورتش کنار زدم. ناباور به صورتش خیره بودم و لبخند کوچیکی بین لب‌هاش بود.
    چال روی گونه‌اش و لبخند دیوونه‌اش، در حال پرکشیدن بود. رادوین آهسته و دستپاچه، روی دو پا نشست و صدای در، خبر از رفتن آرش می داد. دست‌های خواهرش رو توی دست گرفت بوسیدتش. روح از تنم پر کشید و من از این دیار، فقط حریر نگاهش رو داشتم. چشم‌های خمارش، هر لحظه خمارتر می‌شد و نفس سختی گرفت.
    - ژا... ییز!
    دستم رو روی جای چاقو که درست زیر قلبش بود، فشار دادم. نوازش دست‌هاش کم شده بود و تیشرتم رنگ خون گرفت. غمبادی که دچارش بودم رو کنار زدم.
    - جانم! نخواب. باشه؟ رامش.
    چشم‌هاش رو با درد بست. با خس خس نفس می کشید و جون می‌دادم. انگار توی بهار یهو پاییز برگشته بود. رادوین با بغض و اشک مردونه‌اش، صورت خواهرش رو می‌بوسید.
    - خواهری من، هیچی نیست. خوب می‌شی! باشه؟ یادته؟ اون وقتا که می‌گفتی به ژاییز بگو مریض شدم که خونه‌امون بمونه؟ که نره؟ الانم همونه. می‌دونم که داری نقش بازی می‌کنی. من برای قطره قطره وجودت بمیرم.
    چه قدر سخت، با سد میون حنجره‌اش مبارزه می‌کرد. سربلند کرد و با همون چشم‌های آتیشیش، با همون نفرت، برام خط و نشون می‌کشید. طوری که رامش نشنوه زمزمه کرد:
    - همیشه دردش رفتنت بود. چی کار کردی با زندگیمون. می‌کشتمت! فقط به خاطر رامش. ولی خودم کفنت می‌کنم. اون از پدرم. این از خواهرم.
    رادوین از جا بلند شد و به دنبال چیزی، دور هال چرخید. حتی ابریشمی هم از این مهلکه گریخته بود. دست‌های سردش جون گرفت و روی دستم موند. قابی توأم از تشویش و ناامیدی. صداش با ضعیف شدیدی همراه بود.
    - بگو! سال‌ها... منتظرم... که بگی. آه. بگو! می... دونی...
    بدن تب دارش سردتر می‌شد و بدنم توی آتیشی که توانی برای فریاد نداشت می‌سوخت. چرا کاری برای دلداریم نمی‌کرد. چرا حرفی برای بی‌قراریم نمی‌زد. این چه نگون بختی بود که اسیرش شدیم. قطره اشک شفافی از گونه‌اش چکید. با همه توان بغلش کردم و سرش رو به
    سـ*ـینه‌م چسبوندم. رامش! کسی که هر بار با دیدنش قلبم روی دور تند می‌زد. دلم یه آلزایمر شبانه می‎‌خواست. دلم می‌خواست میون گرگ و میش نگاهش گم می‌شدم و حریر عشقش به تنم می‌پیچید.
    هنوز قیافه‌اش توی روز اولی که اومدم یادم بود. می‌لرزید و می‌لرزیدم از این لرزش. باید می‌بود تا کم نیارم. تا نفس کشیدن رو فراموش نکنم. قاصر و ضعیف از این التهلاب مهیب، درونم هزاران تیکه می‌شد. رادوین مشغول شماره‌گیری بود و چه خوب که زودتر از من به خودش برگشته بود. هنوز با چشم‌های خمـار و قهوه‌ایش نگاهم می‌کرد. کلاویه‌های قلبش کندتر می‌زد و ترسی، من رو به دهشت دعوت می‌کرد. خیلی عذابش داده بودم. خیلی بد کردم. جمله‌ای که سال ها منتظرش بود رو فریاد زدم:
    - دوستت دارم! با همه وجودم دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم. نخواب! رامش نخواب! تموم شد. تمومش می‌کنم. از این به بعد هر روز بهت می‌گم. خدا لعنتم کنه! نخواب! نخواب! تو باید بمونی. تو باید درمون دردام باشی. تو گفتی نترسم. تو گفتی هستی. تو مثل من نمی ذاری نمی ری؟ پاشو! پاشو باهام کل کل کن. پاشو بگو مگه کسه دیگه ایم هست؟ نیست. بخدا نیست! توئی فقط توئی. دوستت دارم. دوستت دارم. به اندازه تمام نگفتن‌هایی که منتظر بودی، دوستت دارم. نخواب!
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سی و چهارم
    چشم‌هاش آروم بسته شد و من با آخرین باقی مانده خودم، می‌جنگیدم. تمامش برای من سرشار از نت‌های زندگی بود. نصرت‌خان که با چهره‌ای آکنده از درد، در برابر بی‌هوشی مقاومت می‌کرد، همچنان ساکت بود. مثل تمام وقت‌هایی که حرفی نزد. شاید اگه همه چیز گفته می‌شد، این داستان زودتر به اتمام می‌رسید.
    یک ربی می‌گذشت و کادر اورژانس وارد خونه شده بود. بوی آهن زنگ زده، همه جای خونه قدم می‌زد. تنم درست حکم تن مرده‌ای رو داشت که تازه خاکش کرده بودن. روی برانکارد بود و رادوین به دنبالش. نگاه از مردی که پشت برانکارد رو گرفته بود، گرفتم. تصاویر تار و نامفهوم بود. نصرت خان رو هم با خودشون بردن. به زور قدرتی به پاهام دادم و ایستادم. نصرت خان خودش می‌تونست راه بره؛ اما نیاز به درمان داشت. نفسی از سـ*ـینه‌ی گرفته‌م بیرون نمی‌اومد و صدای آژیر آمبولانس، سردردم رو بیشتر می‌کرد. سرمای پائیز دهن‌کجی می‌کرد و بدون لباسی گرمی، با همون آستین بلند قهوه‌ای که بوی خون از سروکولش بالا می‌رفت، وارد حیاط شدم.
    در حال عق زدن، پشت رول نشستم و دست‌های خونیم، روی فرمون موند. پشت آمبولانس راه افتادم. دچار هجوم سردرگمی بودم و رخوت دلچسبی به تنم چسبیده بود. بی تعادل، خیابون‌ها رو پشت سر می‌ذاشتم و چشم‌هام درحال بسته شدن بود.
    توی راه‌روی سرد بیمارستان، تبعید به انتظار بودم. با ضعف، آروم راه می‌رفتم و زودتر از من، به اتاق عمل بـرده بودنش. از همین راه‌روی باریک، رادوین رو می‌دیدم. روی صندلی زمخت و آبی بیمارستان جا خوش کرده بود و خبری از نصرت‌خان نبود. از اون روز که چشم‌هام دوباره چشم‌هاش رو دیده بود، دچار یه خیال واهی شده بودم. قدم سنگینی برداشتم و درست، کنار رادوین، روی صندلی دوم، سه صندلیه بهم چسبیده، نشستم. دلم به امیدی که منشأش رو نمی‌دونستم گرم بود. انگار توی حالت خماری بودم. رادوین زیر لب زمزمه کرد:
    - لعنت خدا بر شیطون!
    منظورش من بودم. هنوز تعادلی برای حرف زدن نداشتم. از شوک بی‌صدا بودم. صدام رو توی حلقم می‌شنیدم؛ اما لب‌هام اونقدر سنگین بود که از هم باز نمی‌شد. من توی زندگیم مرگ زیاد دیده بودم؛ اما این آخرین داراییم بود. زیر بار این درد، کمر خم کرده بودم. تصویرش مدام پشت پلک‌هام جون می‌گرفت و شبیه به آدم‌های مجنون بودم. پاهام، سرمای سرامیک سرد و سفید رو به خودش می‌گرفت و از آزار خودم لـ*ـذت می‌بردم. قطره اشکی، از گوشه چشمم چکید و نگاهم به در شیشه‌ای که «ورود ممنوع» زده بود مات شد.
    ساعت‌ها از پس هم می‌گذشت و همچنان، انتظار رو به یدک می‎‌کشیدم. نیم ساعت پیش بود که رادوین به نصرت‌خان سر زد. انگار که به هوش نبود؛ چون دوباره کنارم نشست. یکم قدم می‌زد و یکم می‌نشست. دست‌هام روی پام، چشم‌هام فقط می‌دید و درکی نداشتم. در شیشه‌ای کشویی، باز شد و دکترش با ماسک و کلاه سفید، بیرون اومد. خواستم حرکتی کنم که رادوین زودتر از من، به سمت دکتر چهارشونه پرید. مرد میانسالی که مزین به آراستگی بود. فقط چشم‌های آبی و ابروهای طلاییش رو می‌دیدم. که رو به رادوین چیزی گفت و رادوین، با مکث، بعد از گذشتن دکتر از کنارش، به سمتم یورش آورد. دست به یقه‌م گرفت و از پشت چشم‌های مرطوبم، خوب نمی‌دیدمش. من رو کمی از صندلی جدا کرد و از لای دندون‌های قفل شده‌اش غرید:
    - دعا کن! دعا کن بعد از اومدنش توی بخش بهوش بیاد؛ وگرنه، وگرنه ذره ذره می‌کشمت!
    دست از یقه‌م کشید و سرم رو به دیوار یخ زده پشتم تکیه دادم. ازم فاصله گرفت و ناآروم، در حال قدم زدن توی راه روی باریک بود. گاهی حس می‌کردم خدا من رو فراموش کرده. گاهی دلم می‌خواست زندگیم همون چند سال پیش تموم می‌شد. خدایا! تاحالا تقاضایی نکردم؛ اما اون دختر حق منه! بهم برگردونش!
    ده دقیقه‌ای گذشته بود که در دوباره باز شد و این بار، جسم بی‌جون رامش، از در بیرون اومد. از این فاصله و لای ملحفه سفید، به درستی نمی‌دیدمش. دستم رو به صندلی گرفتم و زودتر از من، رادوین بلند شد. به سمت تخت چرخدار دویید و با قدمی که انگار به زمین چسبیده بود، به سمتش رفتم. صورتش مثل گچ سفید و چشم‌های خوش‌رنگش، بسته بود. موهای زیتونیش اسیر کلاه سفید و پلاستیکی بود و بین‌لب‌هاش، لوله‌ی شفافی قرار داشت. بغضم رو سنگین و بی‌صدا قورت دادم و رادوین، جلوی هق زدنش رو گرفت. از کنارم رد می‌شد که از دهنم، ضعیف پرید:
    - رامش!
    چقدر دلم به حال خودم می‌سوخت. نفس‌های بغض آلودم رو بیرون فرستادم و دست‌هام مشت شد. از کنارم گذشت و رادوین، چسبیده به دسته تخت، دو پرستار مرد و زن سفید پوش دورش رو التماس می‌کرد:
    - به هوش میاد؟ خواهرمه. توروخدا!
    نمی‌دونم جوابشون چی‌بود که از کنارمون گذشتن، رادوین به دنبالشون و من به دنبال رادوین. از راه‌رو بیرون اومدیم و به سمت راست رفتیم. توی اتاق در بسته‌ای رفتن و من موندم و رادوینی که روی زمین نشسته بود. دستم سمتش رفت و با تمام قوا، از جا بلند شد. توی صورتم، با فاصله چند سانتی، نعره زد:
    - دستت رو بکش! ادای آد‌م‌های مهربون رو درنیار! نه رامشی هست که طرفداریت رو کنه، نه نصرت خان. منم. قسم می‌خورم....
    بغضش برای ادامه قسمش زیادی بزرگ بود. سکوت کرد و به گریه افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سی و پنجم
    ده دقیقه‌ای می‌شد که رامش به اتاق خودش منتقل شده بود. این چند ساعت، حکم چند سال رو داشت. رادوین حتی نمی‎‌ذاشت من با دکترش حرف بزنم. خودش به همراه دکتر معالج رامش، به سمت اتاق دکتر که انتهای راهروی بعدی بود، می‌رفت. فرصت رو غنیمت شمردم و دستم روی دستگیره‌ی فلزی در سفید اتاق که کنارش عدد صد و یازده حک شده بود، رفت. همین که دستگیره رو پایین کشیدم، کسی از پشت روی شونه‌م زد. از سرشونه نگاهی به رادوین که کمی ازم کوتاه‌تر بود، انداختم و دلم برای دیدنش که پشت این در بود، پر می‌کشید. اصلا این همه صبر از من بعید بود. دستش رو پس زدم و سمتش برگشتم. این بار حق به جانب شدم:
    - چیه؟
    ابروهای قهوه‌ایش رو بالا کشید و توی حرکت آنی، دست به یقه‌م برد.
    - دکترش گفت، فقط یک نفر، اون یک نفرم منم. تشریف ببر!
    صبرم، مثل آبی که بیش از حد توان توی لیوان ریخته باشن، در حال لبریز شدن بود و یقه‌ی گرد آستین بلند مشکیه طرح دارش رو توی مشت گرفتم و بااین که حال هم رو می‌فهمیدیم؛ اما سر لج داشت. با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - تا الان صبر کردم و هیچ چی نگفتم؛ اما دیگه تحمل نمی‌کنم. تو به فکر پدرت باش.
    با عسلی‌هایی که برام خط و نشون می‌کشید، لب‌های نازکش رو تر کرد. تو حال خودم نبودم و با تمام زحمتی که توی تنم جمع شده بود، سلول به سلولم رو برای موندن متحد کرده بودم. دستش رو از یقه‌م کشید و دستم رو پس کشیدم. درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم، لگدی به پای راستم زد. عصاره درد، تا مغز استخونم حس شد و لب‌هام رو به دندون گرفتم. با خنده‌ای که به مزاجم خوش نمی‌نشست، سمت من که کمی برای گرفتن زانوم، خم شده بودم، کمر خم کرد.
    - ترفند خودته. تا دیروز بابای تو بود؛ الان شد بابای من؟ همون که خونواده‌م رو به گند کشیدی بسه.
    نفسی گرفتم و صورتم که از درد جمع شده بود رو باز کردم. پرستاری از پشت رادوین رد می‌شد که رادوین با لبخندی که کنج لبش می‌رقصید، رو به پرستار کرد.
    - خانوم پرستار یه مشکلی پیش اومده.
    پرستار سفید پوش، همون‌طور که موهای مشکیش رو توی مقنعه‌ی مشکی جا می‎‌داد، جلوتر اومد. کمرم رو صاف کردم و پرستار با خوشرویی، سری تکون داد.
    - بفرمایید.
    صدای نازک پرستار جوون، توی گوشم زنگ می‌زد و بوی تند الـ*کـل و موادضدعفونی کننده، سردردم رو تشدید می‌کرد. رادوین که چند سانتی ازم فاصله گرفته بود، بینی بالا کشید.
    - دکتر گفتن فقط یک نفر حق ورود داره. من برادر اون خانومم و ایشون، هیچ نسبتی ندارن. به نظرتون کدوم می‌تونیم بریم داخل؟
    از وجودم، فریاد درد، بیرون می‌اومد؛ اما به اجبار به حرف پرستار گوش می‌دادم که گفت:
    - فقط بستگان درجه یک.
    از اولش هم معلوم بود برنده‌ی این بازی رادوینه. رادوین با لبخند مضحکی، از پرستار که لب‌های پهنش درگیر لبخندی بود، تشکر کرد. حس گیر افتادن توی آتیشی رو داشتم که هیچ جوره خاموش نمی‌شد. رادوین با کنار زدنم از جلوی در، زمزمه کرد:
    - شنیدی که. بستگان درجه یک.
    وارد اتاق شد و من از همین فاصله هم حق دیدنش رو نداشتم. چشم‌هام دوباره پر آب شده بود و پشت در، توی راهرویی که صندلی با فاصله‌ی دو متری ازم دیده می‌شد، به دیوار تکیه زدم و به حالت سُر خوردن، زیر دیوار نشستم. درست دست راست در. چشم‌هام رو بسته بودم که صدایی من رو به بیداری کشوند.
    - سلام جناب، برای گرفتن اظهاراتتون مزاحم شدیم. گویا حالتون خوب نیست؟
    تمام تنم درگیر کشمکش ذهنی برای این اتفاق بود و چشم‌هام که کمی تار می‌دید رو بازتر نگه داشتم. مرد پلیسی که پیراهن فرم سبزی به تن داشت و پوشه‌ی سبز مقوایی دست راستش بود، تازه توی دیدم قرار گرفت. قطره عرقی که از شقیقه‌م در حال عبور بود رو با سر انگشت گرفتم و تازه متوجه مرد مسنی که کنار مرد روبه روم با یه گوله شکم، ایستاده بود شدم. ناواضح لب زدم:
    - خوبم.
    کنارم روی دو زانو با فاصله از زمین موند و همون‌طور که از لای پرونده‌اش کاغذ آچهاری بیرون می‌آورد، ادامه داد:
    - من خودم می‌نویسم. گویا با آقای ابریشمی و آرش حدادیان در ارتباط بودین؟ الان اطلاعی از این‌که آرش کجا می‌تونه باشه دارین؟ آقای ابریشمی با اطلاعاتی که محرمانه توسط شخص ناشناسی به دست ما رسید، دستگیر شدن. اطلاعاتی که جرایم مالیشون رو نشون می‌دن. درضمن قضیه چاقوکشی و...
    حتما کار آرش بوده. شک نداشتم. سرفه‌ی کوتاهی کردم و با این‌که چشم‌هام مثل تنور داغی در حال سوختن بود، کشدار و بی حال، میون حرفش پریدم:
    - آرش آشنا زیاد داره. حتما یه جایی رفته که من هم نمی‌دونم. راجع به ابریشمی هم که یه فلش راجع‌به پولشویی‌هاش توی صندوق امانات بانک دارم و...
    بیشتر از این نمی‌تونستم ادامه بدم و خودش هم متوجه موضوع شد. انگار که با مشغولات ذهنیم توی جنگ بزرگی بودم. از زمین فاصله گرفت و ایستاد. نگاه از ابروهای پرپشت و پیوسته‌ی مشکیش گرفتم و به چشم‎‌های کشیده‌ی سبزرنگش دادم. تنفر وافری به این رنگ داشتم. چشم‌هام رو بستم و ادامه داد:
    - زمانی که بهتر شدین با هم صحبت می‌کنیم. راستی، برای ثبت اظهارات، به اتاق نصرت رافعی رفتیم؛ اما روی تخت نبودن. پرستار بخش هم اطلاعی نداشتن. شما دیدینشون؟
    صداش، درست مثل آونگ، توی سرم چرخ می‌خورد و چشم‌هام رو با تعجب آمیخته به وحشت، باز کردم.
    - نبود؟
    دلم می‌خواست حرکتی کنم؛ اما انگار نیروی گرانش زمین، به تنم غلبه کرده بود و من رو مدام سمت خودش می‌کشوند. انگار آدم با درکی بود که دست به ته ریش مشکیش کشید و به مرد کناریش که کوتاه‌تر از خودش بود، اشاره زد.

    - اظهارات رادوین رافعی و خواهرش رو اگه رو به بهبود بود، ثبت کنین و بهشون راجع‌به نبود پدرشون اطلاع بدین.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سی و ششم
    من هنوز توی سردرگمی بودم که مرد پلیس و مرد کناریش، بعد از در زدن، وارد اتاق رامش شدن. انگار روحم برای تن بیمارم زیادی بود و لق می‌زد. انگار تمام اتفاقات، واژگون شده، در حال رخ دادن بود. دلم می‌خواست بلند می‌شدم و به اتاق نصرت خان می‌رفتم یا شاید هم دنبالش می‌گشتم؛ اما تنها محرکم برای حرکت، بیداری رامش بود.
    احتمال می‌دادم بیست دقیقه گذشته بود که مرد پلیس و مرد شکم گرد، از در اتاق بیرون اومدن. چشم‌هام نیمه باز، با پلک‌های سنگینی از هم باز شد. به سمت چپ و انتهای راهرو که به طبقه‌ی بعدی راه پیدا می‌کرد رفتن. من موندم و کوله باری از انتظار. حتی به این دو مرد که تونسته بودن، رامش رو ببینند هم غبطه می‌خوردم. رادوین با این کارش، سلول به سلول تنم رو دچار انهدام کرده بود.
    ساعت از سه صبح هم گذشته بود و من همچنان توی حالت بیداری و بی‌حالی بودم. از خستگیه زیاد خوابم نمی‌برد و این اوضاع بغرنج، قصد پایان نداشت. درست شبیه به سربازی بودم که سر شیفت، به انتظار تعویض نشسته. یک حالتی که از درون سراسیمه‌ بودم؛ اما هیچ نشونه‌ای برای بروز نداشتم. دست‌هام هنوز با خون خشک شده‌ی رامش، طرح خورده بود. لباس تنم که مدام یادآور اون صحنه‌ می‌شد و گردوغبار غم رو روی چشم‎‌هام می‌کشوند. چیزی توی دلم، گواه می‌داد که این قصه با خبر خوشی به پایان می‌رسه. جای خالیش، درست تبدیل به لخته خونی توی رگ‌های منجمدم شده بود. از این که فاصله‌م باهاش فقط یک دیوار سرد بود، در حالتی مثل اغما به سر می‌بردم.
    چند دقیقه پیش، پرستاری که چهره‌اش رو تار می‌دیدم، وارد اتاق رامش شد. رادوین با چهره‌ای آشفته مثل کسی که انگار خبطی کرده بود، از اتاق بیرون اومد. بدون دیدنم، همراه پرستار، به سمت پله‌ها رفت. حتما از نبود پدرش بهش گفته بودن. چشم‌هام برای فکری که توی سرم چرخ می‌خورد، جون گرفت. انگار پاهام توی باتلاقی گیر کرده بود و من رو به سمت زمین می‌کشوند. به پاهام حرکتی دادم و با گرفتن دیوار سرمادیده‌ی پشتم، از جا بلند شدم. تلوتلوخوران، قدمی برداشتم و سرم، مثل خماریه بعد از مـسـ*ـتی طولانی، گیج می‌رفت. برای دیدنش، ذهنم رو از تمامیه سنگینی‌ها آزاد کردم. دستم رو روی دستگیره فشار دادم و فکر دیدنش، نبض از رگ‌هام می‌گرفت.
    وارد اتاقی که مهتاب صبح‌دم، از پشت پرده‌ی کرکره‌ای سفید پنجره‌ی روبه‌رو، زیلوش رو روی سرامیک سفید پهن کرده بود، قدم سردی گذاشتم. یک چراغ بالای تختش که تا محوطه‌ی در رو روشن می‌کرد، فقط روشن بود. در سفید بدون ناله بسته شد و هر لحظه بیشتر از قبل هیجان‌زده می‌شدم. درست مثل کودکی که شوق اولین قدم، اون رو از قدم بعدی دور می‌کرد. با فاصله‌ی نه چندان زیادی، روی تخت سفید بیمارستان، با موهای زیتونیه ژولیده‌اش که از روسری سفیدی بیرون زده بود، می‌دیدمش. چشمه‌ی اشک چشم‌هام، بعد از یه خشکسالی، به جوشش دعوت شده بود. دیدنش جوری شیرین بود که گسی دهانم رو از یاد می‌برد. حس عذاب وجدان، خوره‌وار مغزم رو می‌جویید. همش تقصیر من بود. جرأت کردم و قدم دیگه‌ای برداشتم. این بار بهتر می‌دیدمش. مانیتور دستگاه سمت راستش و سِرُمی توی دست چپش، به چشمم خورد.
    نگاه از مبل تاشوی سمت راستش گرفتم و این رادوین تمام مدت من رو از دیدنش محروم کرده بود، تنم رو به لرزه درمی‌آورد. صدایی از ته حنجره‌م بیرون پرید و صدام همراه قطره اشکی آزاد شد:
    - رامش!
    پشت پلکش، تکون خفیفی خورد و چینی افتاد. انگار که توهم زده بودم. با دقت نگاه کردم و با دیدن چشم‌های خمارش که در حال باز شدن بود، قدمی عقب رفتم. به هیچ وجه نمی‌خواستم من رو اینطور ببینه. با لباس خونی و دست‌هایی که نشسته بود. برای فرار کردن، به سمت در قهوه‌ای که توی یک راهروی چندسانتی، کنار در ورودی بود و حدس می‌زدم دستشویی باشه، می‌رفتم که صدای ناله‌اش، توی فضا طنین انداز شد:
    - اومدی؟
    مگه تازه بهوش نیومده بود؟ دچار لکنت شده بودم و سر زبونم می‌گرفت. از سرشونه نگاهی انداختم و لب‌هام مدام زیر فشار دندون‌هام می‌رفت. آب دهانم رو سنگین فرو بردم و به سمتش برگشتم. شبیه به کسایی که تازه بهوش اومدن نبود. یعنی چشم‌هاش کاملا باز بود و حالت بیداری داشت. متحیر، در حال کاویدن صورت رنگ پریده‌اش بودم که لب‌های بی رنگش، از هم فاصله گرفت:
    - به رادوین گفتم بهت بگه که بهوش اومدم. گفت تو رفتی خونه. باور نکردم. یه حسی...
    تک سرفه‌ای کرد و سراسیمه، خودم رو به نزدیک تختش رسوندم.
    - به خودت فشار نیار!
    همین که چراغ بالای سرش روشن بود، باید می‌فهمیدم مدتیه که به هوش اومده. رادوین عجب دل سنگی داشت. به روی خودم نیاوردم و آروم، با لبخندی که لب‌های خشکم رو از هم باز می‌‎کرد، گفتم:
    - آره نبودم. خونه موندم. پلیس اومد و از این حرف‌ها که...
    بی صدا، لبخندی روی لب‌های بی‌جونش جا گرفت. گونه‌هاش در حال بالا رفتن، با دست راستش، ملحفه سفید روش رو کمی پایین‌تر کشید. سکوت کردم و توی هرحالتی رامش بود. ادامه داد:
    - یه حسی بهم می‌گفت تو پشت دری. این قیافه‌ی بهم ریخته‌ات، مهر اثبات زد. تو قول دادی و موندی. چی از این بهتر.

    چونه‌م بدون خودداری، لرزید و هنوز هم توی دروغ گفتن بهش خوب نبودم. انگار تازه از شوک بیداریش، به خودم برگشته بودم. نمی‌خواستم ناراحتش کنم؛ اما دست خودم نبود. اشک‌هام رو از روی صورتم کنار زدم و برای ندیدنشون، صورتم رو با دست پوشوندم.
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سی و هفتم
    شونه‌های پهنم می‌لرزید و هرکاری می‌کردم، اشک‌هام بیشتر می‌شد. گلوله‌ای از آدرنالین توی دلم جوشید و به خودم اومدم. آدرنالینی که از بیداریش توی رگ‌هام، گرما ایجاد می‌کرد. شاید از شوق گریه می‌کردم یا برآورده شدن تنها آرزوم. دست‌هام رو پایین انداختم و هنوز هم بی‌روح می‌خندید. حس می‌کردم آستین بلند قهوه‌ایم به تنم چسبیده. عرق سردی به پیشونیم نشست و سعی کردم بغضی که بیخ گلوم چسبیده بود رو کنار بزنم.
    مردمک‌هایش به اندازه دو سکه بزرگ شده بودند؛ اما با همون لبخند همیشگی بدون هیچ نقصی، نگاهم می‌کرد. انگار که نگاهش، پر از تشویق بود، یه همچین چیزی. زیز چشم‌های کشیده‌اش، گودی بی‌رحمی، جا گرفته بود و صورتش لاغرتر از قبل بود؛ اما قدرت نمایان کردن چال روی گونه‌‌اش رو داشت. با حسرتی جگرسوز، نگاهش می‌کردم و من همیشه آدم نامرده‌ی داستان بودم. کسی که بی‌خبر می‌ذاشت و می‌رفت. شاید دیدنم، نقاشی لبخندش رو طرح می‌زد. دستی لای موهای پریشون شده‌ا‌ی که روی پیشونی بلندم بلاتکلیف بود، کشیدم. صدای بدون خشش، گرفتار خشی بود، که آروم‌تر از قبل، گفت:
    - خوبی؟
    با هرجمله و کلمه‌اش حیرون می‌شدم. آروم سر تکون دادم و لبخندش جون گرفت. با صدای خفه‌ای لب زدم:
    - متاسفم به خاطر اتفاقی که افتاد!
    انگار که از اتفاق افتاده، خوشحال بود، به طوری که جواب داد:
    - شاید باید این اتفاق می‌افتاد تا قدر هم رو بدونیم. من شکایتی نکردم. پلیس هم کم و بیش اظهاراتم رو نوشت. اونقدرهام صدمه ندیدم.

    اگه قبل از این اتفاق بود، با دیدن قیافه‌آشفته‌م، هل می‌کرد و می‌گفت مواظب باشم؛ اما این‌ خوشحالیش برای نگرانیه من نسبت به خودش بود. صورتش از حالت بی‌روحی بیرون اومده بود و گونه‌هاش به سرخی حرارت می‌زد. با لبخندی که مجونانه روی لبم می‌رقصید، جواب دادم:
    - برای بودنت مدیون خدام. خدایی که درست لحظه‌ای که فکر کردم فراموشم کرده، تورو به من برگردوند. خیلی سختی‌ها رو به جون خریدم؛ اما تمامش با دیدنت از یادم رفت. توی این یک روز و نیمی که در حال گذشتنه، من برای نبودنت جون دادم. دیگه نمی‌ذارم این اتفاق بیوفته.
    همیشه انتظار بروز احساساتم رو داشت؛ این بار، نه تنها شوق و ذوق، از سرو و کولش بالا می‌رفت؛ بلکه من رو هم همراه خودش، توی این دریای خوشبختی غرق کرده بود. دلم می‌خواست تمام اتفاقات و دردهایی رو که پشت سر گذاشته بودم، توی سطل تنهاییم عق بزنم. من دلم به همین محبتش زنده بود. جرأت کردم و لبخند قدرشناسانه‌ای زدم. قلبم بادبانی بود که باد نفسش، من رو هدایت می‌کرد. پس باید نفس می‌کشید تا من زنده بمونم. شاید زورم به وزن سنگین این دردها نمی‌رسید؛ اما همین که بود، دوباره بهم زندگی می‌داد. شاید این امتحان بود تا می‌فهمیدم، فقط به دست آوردن مهم نیست، برای نگه داشتن چیزی که دارم، باید تمام تلاشم رو به خرج بدم.

    فصل آخر
    - گفته بودم بهار که بیاد، گل‌ها شکوفه می‌دن. گفته بودم من هم یک روزی از خواب زمستونی بیدار می‌شم. گفته بودم درد حریف ما نیست. گفته بودم سایه سنگین این ابرها رو از سرت بر می‌دارم. گفتم و باز هم می‌گم. یادته؟
    دستم روی سنگ قبر خاک خورده یخ زده چرخید و بعد از مدت‌هاست که پیشش
    می‌اومدم. بهش قول داده بودم وقتی آماده شدم بیام. باد بهاری، از لای موهام، پیچید و چشم‌هام رو با درد بستم. به اندازه سی سال پیر شده بودم. چه جالب، سی سالم شد. هفت سال بود که یتیمم. هفت سال شد. دوباره عطر گلاب میون خاطراتم غلتید و گلاب رو روی سنگ قبر سفیدش که با خط نسعلیق طلایی، نوشته بود«بانو مرجان وفا» ریختم. درست بوی روزهایی رو می‌داد که توی تابستون، برای من و رامش، شربت گل سرخ می‌آورد. دلگیر از تمام تپیه‌های دردی که به بلندای قله‌ای صعود می‌کرد. ای کاش همون جا، توی همون حال، توی همون روز ها، می‌موندیم!
    - مامان! دیدی پسرت اومد؟! دیدی آرومت کرد؟! حیف اون موهای پرکلاغیت نیست که این جا خوابیدی؟!
    دیگه نایی برای اشک ریختن نداشتم. قطرات اشکی که وجودم رو هزاران تکه می‌کرد. سرد بود. راست می‌گفتن خاک مرده سرده. سرم رو به سمت آسمون بلند کردم. آسمونی که هر لحظه بهان‌ ای برای بارش داشت. چه قدر حالش شبیه به من بود. شبیه به آدم عصیانگری که از درد به خودش می‌پیچید. مادرم. چه آروم کنار عشقش، آرمیده بود. گله‌ای
    نبود. شِکوه ای هم نبود. همین بود. زندگی گاهی چیزهایی رو ازت می‌گرفت، تا قدر چیزهای بعدی رو که به دست میاری، بدونی. من هم یاد گرفتم که دوست داشتنم رو بگم. گاهی یه جمله چه قدر مفهوم می‌رسوند. گاهی در اندر خم یه کوچه، چه حرف‌ها که زده نمی‌شد.
    صلواتی فرستادم و فاتحه‌ای به طرف پدرم خوندم. پدری که بچگی‌هام روی شونه‌هاش گذشت. پدری که لابه‌لای برگ‌های زرد تنهایی، دست‌های حمایتگرش، منجیم می‌شد. خم شدم و با دست، چند علفی که با آزردگی خاطر، قبرش رو بی‌منظره کرده بود، کندم. حالا بهتر شد. از این به بعد همیشه می‌اومدم. شیشه گلاب رو ما بین فاصله
    چندسانیی قبرشون گذاشتم و کمی به سمت قبرش که درست شبیه به قبر مادرم بود و روش حکاکی اسم«سروش دادبین» خورده بود، پا گرد کردم. بوی تلخ انزوا، میون حفره‌های ذهنم عبور می‌کرد و چه ساده باید رد می‌شدم از این دیار غریب.
    - دیدی بابا. پسرت نه به اندازه‌ی تو؛ اما تونست باهوش باشه. همیشه گفتی بخشش رو انتخاب کنم؛ اما من هم همیشه گفتم که فراموش نمی‌کنم. ای کاش من رو هم انقدر دوست داشتی که با خودت ببری!
    - خدانکنه!
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سی و هشتم
    سرم به سمتش چرخید و چشم‌هاش به وضوح می‌خندید. همون چشم‌هایی که انگار نقاشی بود و نقاش می‌خواست بگه این اثر وجود خارجی نداره، پس قدر نگاهش رو بدون. لب‌های پهنم برای لبخند جون گرفت. هر نفسم براش حبس می‌شد. جلوتر اومد و لبه اورکت مشکیم رو به هم نزدیک کرد. چه قدر آرزو داشتم با هم قدم بزنیم. کنارم، قدم می‌زد. دستش رو دور بازوم گره کرد و هنوز هم قلبم از این همه نزدیکی، تا حد سکته می‌کوبید. شونه به شونه با هم قدم می‌زدیم. نگاهم به بوت قهوه‌ایم بود و به کفش پاشنه چند سانتی مشکیش. چه هماهنگ با من قدم بر می‌داشت. حس خوشبختی که ترم کرده بود و کلاویه‌های زندگی این بار به ساز من می‌رقصیدن. این بار، پایکوبی قلبم از حضورش منع نبود.
    به بیرون از آرامگاه رسیده بودیم. ایستادم و قدمی که
    تا لبه‌ی خیابون جلو رفته بود رو برگشت.
    - چی شده؟
    من یه تنه برای این
    صدای نرم و بدون خشش جون می‌دادم.
    - هیچی. از این که به حرفم گوش کردی خوشحالم.
    گله کمرنگی بین ابروهام جا دادم و
    لب‌های کوچیک و صورتیش رو برای نخندیدن، به دندون گرفت. موهای زیتونیش رو زیر روسری مشکی یه ور بسته شده‌اش، فرو برد.
    - باشه دیگه. حالا مسخره کن. خب چهار ماه شده. خوبم دیگه.
    گفته بودم از ماشین پیاده نشه. بعد از اون اتفاق، تحمل این که خاری توی پاش بره، برام درد دار بود. مثل بچه‌ها نگاهم می‌کرد و دلم می‌خواست فقط برام حرف می‌زد. اون می‌گفت و من با این برق گیرای چشم‌ها، می‌مردم. چه خوب که کمبودهام رو جبران می‌کرد. شکوفه‌های بهاری توی هوا می‌رقصید و لبخند صورتیش پررنگ‌تر شد. دست بلند کردم و شکوفه‌ای از درخت سیب کنارم
    که به پهنای فضای بزرگی بود، چیدم. شکوفه سفید رو مثل شیء با ارزشی، کنار گوشش، لای موهاش کاشتم.
    - برای همه چیز متاسفم! دوست داشتنت، بهترین اتفاق زندگیم بود.
    نیشگونی از
    بازوی چپم گرفت شونه پس کشیدم. با همون شیطنت، هزارتوی ذهنم از قهقه‌های شیرینش پر شد. چه حس ملسی بود. چه قدر به دلم می‌نشست. شکوفه روی موهاش رو تنظیم می کرد که پنچه‌هام، قفل پنجه‌هاش شد.
    - اتفاقی که بود و گذشت. اگه نگران رادوینی، اون بالاخره، کنار میاد. مهم اینه که تو من رو داری. چی بهتر از این که همچین خانوم خوشگلی کنارته؟!
    خندید و من محو این معلولیت زیبای لپا‌هش که عمق گرفته، بودم. دل می‌برد و دلم چه آسون از کف می‌رفت. چشم‌های خمارش رو بست و می‎‎‌خواست خط چشمی که تازگیا از سر بی کاری یاد گرفته بود رو نشونم بده.
    - آفرین! این بار خوب کشیدیا.
    چشم‌هاش رو باز کرد و با اون مانتوی بلند مشکیش، چرخی زد. چرخ زد وبوی ملایم عطرش، سرمستم می‌کرد. دوباره بازوهام رو گره دستاش کرد.
    - اگه دریام بشی، من ماهیتم. هرجا بری من هستم. اصلا می‌خوام پاسپورتت رو پاره کنم که دیگه هیچ جا نری.
    من چه قدر بد بودم که هنوز از رفتنم می‌ترسید. دلهره‌ای سنجاق ذهنم شد. دوباره حرکت پام رو کند کردم و با تعجب، به سمتم برگشت.
    - چی شد؟!
    پرسشگر نگاهم می‌کرد وجودم رو طوفانی گرفته بود. طوفانی که هر بار خودم رو مقصر این ضعف می‌دونست.
    نگاهش گرم و آشنا بود. لب‌های خیسم رو تر کردم.
    - من دیگه بدون تو جایی نمی‌رم. چرا باز هم نگرانی؟! من قول دادم.
    درست مثل بچه‌هایی که والدینشون توبیخشون کردن، نگاهم می‎‌کرد.
    - من الان جز تو کسی رو ندارم. بابام که معلوم نیست کجا رفته. نه سری، نه خبری. یهو گذاشت و از بیمارستان رفت. من حتی نمی‌دونم که خوبه یا نه. رادوینم که انقدر دلربا رو دوست داره، حاضر شده تا آزادی اون مرده ابریشمی صبر کنه تا با هم ازدواج کنن. برادرِ ساده‌ی من.
    ابریشمی به کمک اون مدارک، به شش سال حبس محکوم شده بود. البته بیشتر از این ها بود و روابط، کمکش کرده بودن. دستم رو از کتف راستش عبور دادم و به خودم نزدیکش کردم. دوباره باهم هم‌قدم شده بودیم. سعی کردم آرومش کنم:
    - باباتم برمی‌گرده. فقط باید با خودش کنار بیاد. این تنهایی براش خوبه. رادوینم بالاخره من رو می‌پذیره. این حسادتاش از بچگیشه.

    سرخی گونه‌هاش به سمت بالا اوج گرفت و می‌دونستم که می‌خنده. کنار ماشین ایستاد و دستم از دورش شل شد.
    - چی شد؟!

    با ابروهای قهوه‌ای کمونیش اشاره‌ای به در ماشین زد.
    - جنتلمن باش دیگه.
    سری تکون دادم و دستی پشت گردنم کشیدم. در ماشین رو باز کردم و با ناز نشست. من خریدار این نازش بودم. من مـسـ*ـت بودم و شوریده. فاصله‌ای با جنون نداشتم. هیچ هم پشیمون نبودم. دلم می‌خواست انگ دیوانه شدن بزنن به تن فگارم. در رو بستم و ماشین رو دور زدم. پشت رول نشستم و سوییچ رو چرخوندم. دستی رو بالا کشیدم و در حال بستن کمربندش بود که به سمت خونه باغ دور زدم.
    پشت در قهوه‌ای خونه باغ و منتظر باز کردن در بودیم. در با صدای تقی باز شد و باز هم بوی شببو توی وسط روز. در رو پشتش بست و
    چشم‌هام رو که برای نفس گرفتن بسته بودم، باز کردم. خاطراتی که پیچک افکارم شده بود. از سنگفرش‌ها که دو طرفش، گل‌های رز، برای گل دادن از هم پیشی می‌گرفتن، عبور کردیم و نگاهم روی زیرزمین مات شد. همون زیرزمینی که خیلی هم پر راز نبود. حال خوبی داشتم و کسی قدرت خراب کردنش رو نداشت. در هال باز شد و رادوین با چهره طلبکاری، از پشت در نمایان شد. انگار هنوز هم با دیدنم، دردش تازه می‌شد و برای پوشوندن زخم‌هاش، من رو حریف قرار می‌داد. رامش داخل شد و رادوین هنوز با نگاه نافذی که خشم وجودش رو به رخ می‌کشید، نگاهم می‌کرد. با کندن بوت‌هام از پا، می‌خواستم وارد شم که دستش رو به چهارچوب در زد.
    - خیلی سعی کردم یکی از ما نشی؛ اما شدی. برای از هم پاشوندن خانواده‌م، نمی‌بخشمت.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا