- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست صد و بیست و نهم
صدای نصرت خان که آرش رو صدا میکرد، مثل هزارتویی، ذهنم رو میدرید و میل داشتم توی لحظه برای نشنیدنش کر میشدم. دستم رو برای نیوفتادن، به دیوار کنار آشپزخونه و راهپله رسوندم و آرش همون طور که وارد آشپزخونه میشد، صداش رو بالا برد:
- وای چه بو و عطری. حیف که ژاییز سیره و نمیاد.
این بار پشتم رو به دیوار کنار در تکیه زدم و نگاهم روی در هال بود. ثانیهای نگذشت که رامش از آشپزخونه بیرون اومد. شال مشکیش رو روی شونهاش تنظیم کرد و با چشمهای مجیری پرسید:
- چرا نمیای؟ چیزی شده؟ خوبی ژاییز؟
نه! خوب نبودم. آرش این همه مدت با من بازی کرده بود و من چه طور میتونستم خوب باشم. رامش دوباره خواست چیزی بگه که این بار رادوین، با صدای منحوسش، صداش کرد:
- منتظر توئیم رامش.
رامش برگشت و تازه بوی سبزی پلو به بینیم رسید. دلم نمیخواست لحظهای به اون جمع اضافه بشم. صدای قاشق و چنگالی که مته به اعصابم میکشید، مدام به بشقاب میخورد. آب دهانم درحال ازدیاد بود و شعلههای تنفر از وجودم ساطع میشد. سوزش معدهم بعد از مدتی برگشته بود و همچنان در حال عریق ریختن بودم. روی آخرین پله، از دیوار سُر خوردم و نشستم. انگار روی سـ*ـینهم وزنه سنگینی بود یا که کسی مدام فشارش میداد.تمام تنم مثل تگرگ سرد بود و مثل روحی که توی شکنجه باشه، دستهام میلرزید.
نیم ساعتی از غذاخوردنشون گذشته بود و یک به یک از آشپزخونه بیرون میاومدن. رادوین وآرش همپای هم وارد هال شدن و پشت سرشون، نصرتخان اضافه شد. هنوز توی همون حالت خمـار و اغما بودم و رادوین، همراه آرش، روی مبل سه نفرهی زیر تابلو فرش جاگیر میشدن و نصرتخان به سمت مبل تکنفره دم آیفون مینشست که به خودم برگشتم. با لبهایی که به زور از هم جدا شده بود، خطاب به نصرتخان گفتم:
- قرار بود برام توضیح بدی که چه اتفاقی برای مادرم افتاده؟
نصرت خان انگار که توی عالم دیگهای سیر میکرد، روی مبل جابهجا شد. بدون دستپاچگی واضحی، مردمک تیلههای سبزش که میرقصید، از همین فاصله دیده میشد.
- ژاییز...
پنجههام رو توی هم انداختم و با چشمهای ریزشدهای، وسط حرفش پریدم:
- فقط یک فرصت.
حتی دلم نمیخواست به سفره تمسخری که رادوین و آرش پاش نشسته بودن، نگاه بیاندازم. نصرت خان مردد، به صورتم نگاه نمیکرد و درست مثل کسی که توی مخمسهای گیر افتاده بود، صورتش به رنگ گچ تغییر کرد. آروم و بریده بریده، مثل بچهای که تازه شروع به حرف زدن کرده بود، ادامه داد:
- من...، من...، نمیدونم از کجا شروع کنم.
صدای نه چندان بم رادوین که خطاب به آرش حرف میزد رو تشخصی دادم.
- دوباره شروع کرد. مالیخولیا داره فکر کنم.
نعرهم رو توی سـ*ـینه خفه کردم و بدون حرکتی، در حال نظاره بودم که رامش با دستهای خیسش، وارد جمع شد. نمیخواستم یادآور چهره مادرم باشم. سنگینی نگاه رامش رو روی خودم حس میکردم و نصرت خان که توی مضیقه قرار گرفته بود، با صدای گرفتهتری ادامه داد:
- هفده فروردین شصت و شش بود، رمز همون فایل. برای اولین بار بود که مرجان رو میدیدم. همراه سروش، توی یکی از کافه کلنگیهای سنتی دور هم جمع شده بودیم. میگفت رسما میخواد کسی رو که دوست داره بهمون معرفی کنه. اون روز نفهمیدم که چهطور مرجان که با اون موهای پرکلاغیش...
به این جا که رسید مکث کرد و نیمنگاهی از زیر ابروهای سفید و مشکیش، به من انداخت. پنجههام توی هم درحال فشرده شدن بود و قلبم سنگین میزد، مثل یه سنگ افتاده ته اقیانوس، ناامید بود. نصرت خان، با دست دست کردن ادامه داد:
- مرجان دختر همسایهامون بود. همیشه از لای در باز، موقعی که توی مغازه عطاری پدرش که روبهروی خونهامون و کنار خونهاشون بود میرفت، میدیدمش. شاید گفتنش جلوی بچههام درست نباشه؛ اما سالها بود که میخواستمش و دیدنش توی اون جمع، تمام امیدم رو ناامید کرد. اون روز گذشت و مادرم که خبر ازدواج سروش و مرجان رو شنیده بود، پاش رو برای ازدواج من توی یه کفش کرده بود. من اول از زیرش در میرفتم؛ اما درد از دست دادن مرجان، حالم رو هر روز بدتر میکرد. به جایی رسید که به پیشنهاد مادرم، برای ازدواج با بچهی دخترخالهی مادر کاظم که با هم رفت و آمد داشتن رو قبول کردم. من نمیدونستم که کاظم هم نسرین رو میخواست. من بی اطلاع این کار رو کردم. مادرم با مادر کاظم مساجد میرفتن و صمیمی بودن. اون وقتها کاظم سروگوشش حسابی میجنبید و توی همین راه، با این که با مهلقا دختر یکی از سرشناسای زرگری ازدواج کرده بود؛ اما دلش پیش نسرین گیر بود. چندین بار هم خبر بودنش با کسای دیگه به گوشمون رسیده بود. میدونستم که چندماه پیشش بچهاش از یه زنی که نمیشناختمش، به دنیا اومده بود. کاظم دربه در دنبال کسی میگشت که شناسنامه بچهاش رو جور کنه. هرکاری کرد نشد. نسرین با من توی عقد بود و مهر سال شصت و شش میشد که بچهی کاظم در حال یک ساله شدن بود. به اصرارش، شناسنامهای برای خودش و نسرین گرفت تا مهلقا نفهمه. یه شناسنامه جعلی که اصلا سالش درست نبود. آخرهم به کارشون نیومد و اون زن هم که مادر بچه بود، ناپدید شد. در آخر کاظم بچه رو گم و گور کرد. از همون سالها، که فهمید حسم به مرجان چی بود، کینهای نسبت به سروش برداشت و فکر میکرد تمام این اتفاقات از عشق اون شروع شده.
صدای نصرت خان که آرش رو صدا میکرد، مثل هزارتویی، ذهنم رو میدرید و میل داشتم توی لحظه برای نشنیدنش کر میشدم. دستم رو برای نیوفتادن، به دیوار کنار آشپزخونه و راهپله رسوندم و آرش همون طور که وارد آشپزخونه میشد، صداش رو بالا برد:
- وای چه بو و عطری. حیف که ژاییز سیره و نمیاد.
این بار پشتم رو به دیوار کنار در تکیه زدم و نگاهم روی در هال بود. ثانیهای نگذشت که رامش از آشپزخونه بیرون اومد. شال مشکیش رو روی شونهاش تنظیم کرد و با چشمهای مجیری پرسید:
- چرا نمیای؟ چیزی شده؟ خوبی ژاییز؟
نه! خوب نبودم. آرش این همه مدت با من بازی کرده بود و من چه طور میتونستم خوب باشم. رامش دوباره خواست چیزی بگه که این بار رادوین، با صدای منحوسش، صداش کرد:
- منتظر توئیم رامش.
رامش برگشت و تازه بوی سبزی پلو به بینیم رسید. دلم نمیخواست لحظهای به اون جمع اضافه بشم. صدای قاشق و چنگالی که مته به اعصابم میکشید، مدام به بشقاب میخورد. آب دهانم درحال ازدیاد بود و شعلههای تنفر از وجودم ساطع میشد. سوزش معدهم بعد از مدتی برگشته بود و همچنان در حال عریق ریختن بودم. روی آخرین پله، از دیوار سُر خوردم و نشستم. انگار روی سـ*ـینهم وزنه سنگینی بود یا که کسی مدام فشارش میداد.تمام تنم مثل تگرگ سرد بود و مثل روحی که توی شکنجه باشه، دستهام میلرزید.
نیم ساعتی از غذاخوردنشون گذشته بود و یک به یک از آشپزخونه بیرون میاومدن. رادوین وآرش همپای هم وارد هال شدن و پشت سرشون، نصرتخان اضافه شد. هنوز توی همون حالت خمـار و اغما بودم و رادوین، همراه آرش، روی مبل سه نفرهی زیر تابلو فرش جاگیر میشدن و نصرتخان به سمت مبل تکنفره دم آیفون مینشست که به خودم برگشتم. با لبهایی که به زور از هم جدا شده بود، خطاب به نصرتخان گفتم:
- قرار بود برام توضیح بدی که چه اتفاقی برای مادرم افتاده؟
نصرت خان انگار که توی عالم دیگهای سیر میکرد، روی مبل جابهجا شد. بدون دستپاچگی واضحی، مردمک تیلههای سبزش که میرقصید، از همین فاصله دیده میشد.
- ژاییز...
پنجههام رو توی هم انداختم و با چشمهای ریزشدهای، وسط حرفش پریدم:
- فقط یک فرصت.
حتی دلم نمیخواست به سفره تمسخری که رادوین و آرش پاش نشسته بودن، نگاه بیاندازم. نصرت خان مردد، به صورتم نگاه نمیکرد و درست مثل کسی که توی مخمسهای گیر افتاده بود، صورتش به رنگ گچ تغییر کرد. آروم و بریده بریده، مثل بچهای که تازه شروع به حرف زدن کرده بود، ادامه داد:
- من...، من...، نمیدونم از کجا شروع کنم.
صدای نه چندان بم رادوین که خطاب به آرش حرف میزد رو تشخصی دادم.
- دوباره شروع کرد. مالیخولیا داره فکر کنم.
نعرهم رو توی سـ*ـینه خفه کردم و بدون حرکتی، در حال نظاره بودم که رامش با دستهای خیسش، وارد جمع شد. نمیخواستم یادآور چهره مادرم باشم. سنگینی نگاه رامش رو روی خودم حس میکردم و نصرت خان که توی مضیقه قرار گرفته بود، با صدای گرفتهتری ادامه داد:
- هفده فروردین شصت و شش بود، رمز همون فایل. برای اولین بار بود که مرجان رو میدیدم. همراه سروش، توی یکی از کافه کلنگیهای سنتی دور هم جمع شده بودیم. میگفت رسما میخواد کسی رو که دوست داره بهمون معرفی کنه. اون روز نفهمیدم که چهطور مرجان که با اون موهای پرکلاغیش...
به این جا که رسید مکث کرد و نیمنگاهی از زیر ابروهای سفید و مشکیش، به من انداخت. پنجههام توی هم درحال فشرده شدن بود و قلبم سنگین میزد، مثل یه سنگ افتاده ته اقیانوس، ناامید بود. نصرت خان، با دست دست کردن ادامه داد:
- مرجان دختر همسایهامون بود. همیشه از لای در باز، موقعی که توی مغازه عطاری پدرش که روبهروی خونهامون و کنار خونهاشون بود میرفت، میدیدمش. شاید گفتنش جلوی بچههام درست نباشه؛ اما سالها بود که میخواستمش و دیدنش توی اون جمع، تمام امیدم رو ناامید کرد. اون روز گذشت و مادرم که خبر ازدواج سروش و مرجان رو شنیده بود، پاش رو برای ازدواج من توی یه کفش کرده بود. من اول از زیرش در میرفتم؛ اما درد از دست دادن مرجان، حالم رو هر روز بدتر میکرد. به جایی رسید که به پیشنهاد مادرم، برای ازدواج با بچهی دخترخالهی مادر کاظم که با هم رفت و آمد داشتن رو قبول کردم. من نمیدونستم که کاظم هم نسرین رو میخواست. من بی اطلاع این کار رو کردم. مادرم با مادر کاظم مساجد میرفتن و صمیمی بودن. اون وقتها کاظم سروگوشش حسابی میجنبید و توی همین راه، با این که با مهلقا دختر یکی از سرشناسای زرگری ازدواج کرده بود؛ اما دلش پیش نسرین گیر بود. چندین بار هم خبر بودنش با کسای دیگه به گوشمون رسیده بود. میدونستم که چندماه پیشش بچهاش از یه زنی که نمیشناختمش، به دنیا اومده بود. کاظم دربه در دنبال کسی میگشت که شناسنامه بچهاش رو جور کنه. هرکاری کرد نشد. نسرین با من توی عقد بود و مهر سال شصت و شش میشد که بچهی کاظم در حال یک ساله شدن بود. به اصرارش، شناسنامهای برای خودش و نسرین گرفت تا مهلقا نفهمه. یه شناسنامه جعلی که اصلا سالش درست نبود. آخرهم به کارشون نیومد و اون زن هم که مادر بچه بود، ناپدید شد. در آخر کاظم بچه رو گم و گور کرد. از همون سالها، که فهمید حسم به مرجان چی بود، کینهای نسبت به سروش برداشت و فکر میکرد تمام این اتفاقات از عشق اون شروع شده.
آخرین ویرایش: