کامل شده رمان ویناسه | امیدرضا پاکطینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
به نام خدا

ویناسه.jpg

نام رمان: ویناسه (در زبان سانسکریت، یعنی گـ ـناه)
نویسنده: امیدرضا پاکطینت کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: *سیما*
ویراستاران: @Fatemeh Ashrafi و @فاطمه صفارزاده
جلد: *KhAtereh*
ژانر: معمایی
خلاصه:
او مجازات شده و در تأدیبی سخت به سر می‌برد. فرشته‌ای که حق بردن نام مبارکه‌ی الله را نداشت و خداوند همواره او را با بنده‌ای امتحان می‌کرد؛ چرا که فرشته‌ی سیاه‌پوش، مأمور رسیدگی به مجازات گناهکاران بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    به نام خدا
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 1

    ویناسه

    مقدمه:
    «قُل اِنِّ رَبّی یَقذِفُ بالحَقِّ عَلاَّمُ الغُیُوب (۴۸) قُل جاءَ الحَقُّ وَ ما یُبدِئُ الباطِلُ وَ ما یُعِیدُ (۴۹)»

    «بگو پروردگار من می‌افکند به حق و او عالم است بر اسرار و رازهای پنهان. بگو حق آمد و دیگر باطل نه توانِ شروع‌کردن را دارد و نه می‌تواند دوباره برگرداند. ( آیه‌های ۴۸ و ۴۹ سوره‌ی مبارکه سبا)»

    رمان در حضور، هیچ‌گونه دخالتی در هر دین و مذهبی نداشته و از هرگونه سیاست به دور و تماماً زاده‌ی ذهن خود نویسنده می‌باشد. فرشته‌ی سیاه‌پوش زاده‌ی ذهن نویسنده و تخیلی می‌باشد.

    فصل اول

    پیرمرد درحالی‌که آخرین لحظات زندگی خود را پشت‌سر می‌گذاشت، با جام کوچکی در دست، همراه با آخرین کام‌های سیگارش، خود را در آینه‌ی تمام قدیِ اتاق مجللش نگاه می‌کرد و به این می‌اندیشید که در طول زندگی پرفرازونشیبش، چه کارهایی را انجام داده است.
    چهره به اکنافش چرخاند، دستانش را باز کرد، چرخی به دور خود زد و گفت:
    - روزگارت را ببین. چقدر پول انباشته کردی؛ لیک کنون آن‌قدر تنها و بی‌کَس هستی که حتی دشمنی نداری که تو را در خلوت شب، آرام و بی‌سروصدا بِکُشد.
    جامش را کنار گذاشت و اسلحه‌ی کوچکی که همواره به‌همراه داشت را برداشت. در آینه خود را می‌دید. از چشمانش اشک می‌آمد، دستانش رعشه‌وار جنبش می‌نمودند و کلامی در ذهنش می‌پیچید و پایا می‌گفت:
    - لعنت به تو! خودت را بکش. ماشه را بکش.
    پس ترسان، اسلحه را به روی سر خود گذاشت و فریاد برآورد:
    - لعنت به من!
    در آن لحظه باید تمام خانه پُر می‌شد از صدایِ شلیک اسلحه؛ ولی ناگهان زمان متوقف شد و مرد از حرکت باز ایستاد. درحالی‌که اسلحه بر روی سرش رقـ*ـص‌گردانی می‌کرد، در جای خود میخکوب شده بود.
    راکدی به مانند کویری بایر، تن مرد را به چنگ گرفت؛ لیکن در هوشیاری همه‌چیز را نظاره‌گر بود، پس دیدگانش مشاهده کرد.
    ناگهان چشمی از تاریکی برخاست.
    قطرات خون بر زمین ریخته شدند. دستی کشیده بر زمین که مرگ را بر دوش خویش حمل می‌ساخت، خود را از میان سایه‌ها به‌بیرون کشاند و از پشتِ دیوارِ خانه با قدی بلند و قامتی راست، به مرتبه‌ی ظهور رسید؛ مردی عظیم، آغشته به هیبتی وصف‌نشدنی، پیچیده در ردای بلند و مشکی‌رنگ که تازیانه‌ای رفیع و شعله‌ور را به‌همراه داشت. موهایِ بلندش بر چهره‌ی غیرِنمایانش ریخته بود و اندکی حس شادی و شوخ‌طبعی در چهره‌ی سرد و بی‌روحش وجود نداشت.
    دود از لابه‌لای الیاف ردای مشکی‌رنگش برمی‌خاست و به جلو قدم برمی‌داشت؛ تا جایی که روبه‌روی پیرمرد قیام کرد.
    صدا در گلو انداخت و با نطقی خط‌دار و گرفته، زبان چرخاند:
    - در آتیه‌ای نزدیک، تو خود را خواهی کشت و جان خویش را خواهی گرفت؛ لیکن آن که تو را خلق کرده و رشته‌های بدنت را بر هم تنیده است، چنین فرصتی را از تو سلب کرده. من خواسته‌ی تو هستم؛ نیازِ گرفتارشده در گلویت. این دم من آن دشمنی هستم که تو طلب می‌کردی.
    به‌سمت پیرمرد حرکت کرد و اسلحه را از او ستاند و گفت:
    - افسوس که من نیز همانند تو اذن کشتار را ندارم.
    پیرمرد از حالت بهت و خشک‌شدگی بیرون آمد و هراسان چند قدم به عقب برداشت. زبان در دهانش گران و بی‌رطوبت می‌نمود؛ پس قادر به صحبت‌کردن نبود. انگشتش را به‌سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش به اشاره بلند کرد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش، لبخندی هراسناک بر چهره نشاند و ادامه داد:
    - درست است. من آن کسی هستم که باید لعنتش کنی. من خشم هستم، من نفرت افسارگسیخته هستم که آرامش قلب تو را می‌بلعم و تو آن وقت با سـ*ـینه‌ای تهی از قلب، می‌شوی چون من. آری، من یک ثانیه‌یِ آینده‌ی تو هستم، من جنگ هستم، من خون‌ریزی، کشتار، قتل‌عام و گـ ـناه هستم و تو مسبب منی! تو دلیل منی. تو برهان‌ِ منی انسان و لعنت به من! لعنت به من که چنین جواب ضعیفی چون تو را پرورش دادم که دست آخر با تفنگی خود را می‌کشد. بلوغ تو همگام با ارتکاب حمایت از جانب (او) بوده است؛ لیک قلب عاری از عشق تو هرگز مدد و یاری (او) را درک نکرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 2
    فرشته‌ی سیاه‌پوش از زیر لباس بلندش، دفترچه‌ی کوچکی را بیرون آورد و اعلام داشت:
    - من زیر پای و فرمان‌بردار او هستم؛ زندانی‌ای که آزاد است و جرئت فرار را ندارد، خورشیدی که روشن است و توان درخشش را ندارد. من شب هستم، پر از ستاره‌هایِ روشن و زیبا؛ ولی صبح را بر من برتری دادند؛ زیرا که انسان‌هایی فاسد چون تو، به روشناییِ روز علاقه‌ی بیشتری داشتند. من از چشمان او افتادم؛ زیرا که اگر همانند من می‌شدید، دیگر جایی در قلمرو او نداشتید. او مرا این‌چنین خوار کرد که تو را ارج نهد؛ آن وقت تو همانند یک تفاله‌ی بی‌ارزش، خود را خواهی کشت.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
    - این مجازات من است، این کیفر و تقاص من است که تو را منع کنم که همانند من نشوی. بسیار دشوار است که درگیر تنهایی باشی و رسالت بر آن داشته باشی که مبادا کسی تنهایی‌ات را بر هم زند. بسیار سخت است که به دیده مشاهده کنی افرادی پست‌تر از خویش و نتوانی آنان را با مجازات خویش سهیم بداری. مگر شما خاک‌زادگان چه چیزی در درون پناه داشته‌اید که (او) حاضر به تأدیب و توبیختان نیست؟ به درستی که من نمی‌دانم.
    سپس سری تکان داد و دفترچه‌ی درون دستش را گشود. لبخندی بر چهره نشاند، چشمانش را بر پیرمرد انداخت و ادامه داد:
    - آیا می‌دانی این چیست؟
    در پیرمرد، ندانستنی عظیم موج می‌زد و لاعلاج، تنها در بهت و اعراض به چشمان آتشین فرشته‌ی سیاه‌پوش خیره شده بود.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش ابروانش را بر هم کشید. قامت راست داشت و غضبناک گفت:
    - این دفترچه‌ی زندگانی توست. از نخستین نفس تا آخرین پلک‌زدنت را در اینجا جمع کرده‌اند. (او) همه‌چیز را از تو می‌داند، (او) مطلع است و چشمان توانایش هر دم بر روی توست. در نقش‌ونگارهای این متون فاسد تو، هیچ‌چیز به چشم نمی‌آید که ارزش خواندن را داشته باشد. تو هیچ‌چیز از برای رستگاری خویش نداری و هیچ کاری در طلب رضایت او انجام ندادی. در ارتکاب عمل نیک، پاهای تو بایر است و دستان تو ناتوان. چشمان تو بخشش و نیکی را مشاهده نمی‌کند و گوش‌هایت از شنیدن کلام حق ناشنواست. بوی تعفن از لابه‌لایِ گذشته‌ی تو برخاسته است. تو لایق فراموش شدنی؛ زیرا که حتی یک خط هم در مورد عشق در دفترچه‌ی سیاه تو نیست. تو لایق خودکشی هستی؛ زیرا که تمام عمرت را بدون محبت، همانند زنان طمع‌کار برای پول، تن خود را به درد آوردی. تو کسی هستی که به‌جای سوءنگری بر تن خود، وجود و تمام روح پاکت را برای پول فروخته‌ای. لعنت به تو! لعنت به تو که تنها توانستی دل زنان بدطینت را راضی نگاه داری. لعنت به آن اهریمن که نگذاشت سرنوشت دردناکت را به یک جهنم پر از خون تبدیل کنم. کاش (او) دستانم را در بست و بند قرار نداده بود که می‌توانستم روده‌هایت را با دنده‌های نحیفت بر هم می‌تنیدم، خونت را می‌مکیدم و چشمانت را از حدقه به بیرون می‌آوردم.
    مرد که توان هیچ کاری را نداشت، بر دو زانو افتاد و شروع به گریستن کرد. ترس، همانند عارضه‌ای کشنده، بطنش را می‌فشرد و تأسف، دمی رهایش نمی‌ساخت.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش با چشمان خفه در اشمئزازش، او را می‌نگریست و با حس انزجاری رذل، تنفر به او نشان می‌داد.
    پس کلام بر زبان آورد:
    - آری گریه کن. خون ببار و سال‌ها به تأسف بنشین؛ لیکن آب‌های یک دریا هم نیز کم است که تاریکی قلبت را پاک کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 3
    فرشته‌ی سیاه‌پوش سرش را به‌سمت طاق خانه گرفت و ادامه داد:
    - چشمان بینای او در هر ساعت شاهد به درک پیوستن تو بود و لبخندش از آن من؛ چشمانی که هر روز بد ذاتی اَشرف مخلوقاتش را شاهد بود، ولی باز نمی‌خواست قبول کند که روح خویش چنین به یغما می‌رود. روح او از برای جسم ناچیز تو، تحفه‌ای گران‌قدر و به‌غایت گران‌مایه بود. چرا قدر ارزش و مقام او را درک نکردی؟ چرا او را مغتنم نشمردی؟ (او) را ناگزیر کردی؛ پس زنی با موهایی چون شب و پوستی به سفیدیِ سحرگاهان را وارد زندگی تو کرد؛ عجوزه‌ای بی‌عصمت که در یکی از لانه‌های فسادِ شهرِ نفرینیِ تو کار می‌کرد و دلیل لـ*ـذت مرگبار تو بود، دلیل به درک پیوستنت؛ ولی ببین که حال چگونه کلید رهایی‌ات شده است. فقط به‌خاطر چند درصد پول بیشتر، رضایت او را جلب ‌کردی و قلباً از تو راضیست و از رضایتش، رضایت او جلب شده؛ که همین امر مانع من شد تا تو را به سیخ بکشم. لیکن این را به من بگو؛ وقتی که لجن‌زارهای متعفن وجودش را لمس می‌نمودی و بالین بر پیکر رجس و ناپاک او می‌گشودی، به این فکر می‌کردی که یک روز نجاتت به دست یک بنده‌ی ناپاک رقم بخورد؟
    فرشته سپس نگاهی به دفترچه‌ی مرد انداخت و گفت:
    - قلبت گواهی می‌دهد که او را حتی به چشم یک انسان نگاه نمی‌کردی. او تنها دلیل قدرت افسارگسیخته‌ی جسمِ بی‌بندوبارت بوده که مانند درنده‌خویی بی‌آرامش، با تو پیرگردیده است. لعنت بر تو، ننگ بر تو! اما هرگز (او) را درک نمی‌کنم چرا که به هر دلیل، خواهان بخشش است. به هر سبب راغب به رستگاری شما است؛ ولو مثل تو بی‌عشق و محبت‌نشناس باشد.
    آنگاه فرشته نفسی عمیق کشید و امتداد کلامش را به زبان آورد:
    - و او کیست که اراده‌اش بر این است که تو به زندگی بازگردی؟ آیا خالقت را می‌شناسی؟ او دنیایِ کثیفِ در حال گردش تو را اداره می‌کند. او مسلط بر تمام کائنات است. او بزرگواریست که با قدرت و تسلطِ تمام، بر تخت توانایی جلوس کرده و چشمان تردیدآمیز انسان‌هایی چون تو به‌سوی اوست و هر دم در دو راهی شک و ریب ایستاده و اذهانتان را شُخم می‌زنید که آیا او وجود دارد؛ اما گوش‌هایِ مقدسینِ شهر آوازهایش را می‌شنوند و از آهنگِ نُطقِ گران‌بارش، پایا در سماع و عشرت‌اند. او آتش و اخگر تابانیست که شعله‌هایِ سوزان و فروزانش تمام هستی را روشن ساخته و جمهوری مخلوقات در مداری دَوّار بر گرداگرد او در حال چرخش‌اند. روشنایی از او برمی‌خیزد و روح ابدیت را تغذیه می‌کند. همه‌چیز به میانجی او دستخوش روح و زندگانی گردیده است. همه‌چیز از او زاییده شده است و جملگی، جمهوری اوست و تو هرگز و به‌هیچ‌عنوان نمی‌توانی که از حیطه‌ی عظمت او فرار کنی.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش اندکی در خود فرو رفت و گفت:
    - فقط یک چیز از زمان خلقتم تا به اکنون فکرم را درگیر کرده است که دلیل خلقت شما انسان‌ها چیست؟ شما انسان‌ها غده‌ی چرکینی هستید که تمام هستی را دچار بیماریِ درمان‌نشدنی‌ای کرده‌اید. به‌گمانم علتِ زجرِ دنیا شما باشید؛ چرا که از عهدِ پیدایشِ شما، این خاکیِ عظیم دستخوش دگرگونی شد. از او ناراحتم، بسیار ناراحتم که به‌خاطرِ خلقتِ شما، هنوز به خویش غره است. از او ناراحتم چون بسیار به‌خاطر اشتباه شما، خود را ناراحت می کند. شما (او) را سرافکنده می‌کنید. (او) شما را هر دم نظاره‌گر است و شما بی‌خردان، در مقابل چشمان بینایِ (او) پیوسته در حال آزردن وی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 4
    لعنتی‌های کثیف شما او را بازیچه‌ی یک مشت تیره‌روحان و پست‌فطرتان کردید و خشم بر من مستولی می‌شود زمانی که فرصتی دوباره به شما عنایت می‌کند. چقدر شما بی‌مقدارید، چقدر شما حقیرید، چقدر شما قدرنشناسید. لعنت بر شما، نفرین بر شما!
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دستی به سرش کشید و چند قدم به جلو برداشت. زمانی که به رأس پیر‌مرد رسید، دستی به سر وی کشید و گفت:
    - انسان، فرصتی چهل‌ساله نصیب تو شده است؛ فرصتی بسیار کم برای بازگشت من.
    مرد گریه می‌کرد و از ترس به خود می‌لرزید. به خود می‌پیچید و آشفتگی در او موج می‌زد.
    فرشته‌ی پیغام‌آور افزود:
    - هیچ‌کدام از این وقایع را به خاطر نخواهی آورد؛ فقط تغییری قلیل در سرنوشت نفرینی‌ات ایجاد خواهم کرد. از دیده‌ات به تحکم (او) می‌کاهم، یک چشمت را از تو می‌ستانم و از دفترچه‌ی زندگانی‌ات حذفش می‌کنم؛ باشد که کمی درس بگیری. این مجازات در برابر گـ ـناه‌هایی که مرتکب شده‌ای، به‌مانند یک بخشش است؛ پس درس بگیر و هوشیار باش. ولی فرشتگان آسمان به حالت خواهند گریست اگر که چهل‌سال آینده نیز همانند امروز تیره‌طینت و پست باشی. من به سراغت خواهم آمد و در پی ستاندن جانت، ثانیه‌ها را خواهم شمرد.
    پیرمرد درحالی‌که بوی ادرار از او بلند شده بود، گریه‌کنان و بر سر زنان به پشتِ پای فرشته‌ی سیاه‌پوش افتاد و ضجه‌زنان و باتکرار می‌گفت:
    - هرگز، به خدا سوگند که هرگز این اتفاق نمی‌افتد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش با انزجاری سخت و حس تنفری گران، زبان جنباند:
    - خواهیم دید!
    سپس با بی‌اعتنایی، خود را به قسمت تاریک اتاق رساند و از دیدگان مرد مستور گشت.
    پیرمرد گریه‌کنان به ساعت رویِ دیوار خیره گشت و دید که زمان به حالت عادی برگشته است. نمی‌توانست حادثه‌ی پیشین را در خود حل کند؛ پس با خود به بحث پرداخت که این واقعی نیست و یک شوخی مسخره است. شاید کسی خواهان زنده‌ماندن من است. شاید این یک فرصت دیگر است.
    پس رعشه‌دار و نالان، به‌سمت آینه رفت و ناگهان در کمال ناباوری مشاهده کرد که بسیار جوان‌تر شده است. هراسان چند قدم به عقب برداشت. ترس به مانند عذابی مهلک، بر بطنش ریشه دواند و به‌سمت بیرون حرکت کرد. چنان می‌دوید که پندار جنون بر او مستولی شده است.
    لیک کم‌کم خستگی بر جسمش سوار گشت و نفس‌زنان در گوشه‌ای از خیابان ایستاد. اندیشه‌اش را زیرورو کرد که چرا می‌دویده؟ آیا از چیزی فرار می‌کرده؟ یا کسی در تعاقب اوست؟ ولیک ذهنش تهی از هیچ‌گونه علت بود.
    او هیچ‌چیز را به خاطر نمی‌آورد؛ پس آرام و غرق در پندار، به‌سمت خانه‌اش بازگشت.
    همچنان در فکر بود که چشمانش نظاره‌گر قبرستانی کهن‌سال شد و ناخودآگاه در جهت قبرستان روانه گشت.
    نمی‌دانست که چرا آنجاست و از برای چه به درون آنجا کشیده شده است یا چه چیزی در انتظار اوست. پس مبهوت و آشفته با قدم‌هایی خرد و ناتوان، به‌سمت قبری رفت که مردی سیاه‌جامه با شنلی بلند پشت به او ایستاده بود.
    پیرمرد که در حال حاضر جوانی بیش نبود، اشاره به مرد گفت:
    - ببخشید آق...
    که مرد سخنش را قطع کرد و اعلام داشت:
    -بدنت بی‌کم‌وکاست منتسب به خاک است و خاک، آفریده‌ی خالق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 5
    کنون خالق نظاره‌گر ماست؛ به وجهی که تو شکاری و من شکارچی.
    مرد مشوش شده بود و ترس، دگربار به تدریج وجود او را رسوخ می‌نمود. پس لرزان زبان ناتوان خویش را جنباند:
    - شما که هستید؟
    مرد سیاه‌جامه، نیم‌رخش را به‌سمت مرد جوان گرفت و گفت:
    - فرمان‌بردار اربـاب. مرا فرشته‌ی بال‌ها می‌خوانند؛ کسی که امشب اندکی از امانت حضرت حق را به او باز می‌گرداند.
    مرد جوان به خود لرزید و بیان داشت:
    - چه شکاری؟ تو با من چه‌ کار داری؟ مگر من چه کرده‌ام؟ چه امانتی؟
    مرد سیاه‌جامه دست راستش را بالا برد و ادامه داد:
    - چشم چپت. رسالتِ دیده‌یِ چپ تو، در این فصل به پایان می‌رسد.
    مرد جوان چندقدم به عقب برداشت.
    ناگهان چشم چپش شروع به سوزش کرد و از درد، همانند کرمی بی‌ارزش به خاک افتاد و غلتید.
    سر بر زمین می‌کوباند و فریاد می‌کشید تا زمانی که دیگر از نفس افتاد و بیهوش شد.
    فردایِ همان روز در بیمارستان با انبوهی از درد، تک چشمش را گشود و پدر، مادر و یک پرستار را بر بالین خویش مشاهده کرد.
    لیکن درون اتاق در کنار پرستارها و پدر و مادرش، اشخاصی ایستاده بودند که از نظرها غائب و در خفا به سر می‌بردند.
    فرشته‌ی سیاه.پوش درحالی‌که به جوان رنجور خیره شده بود، خطاب به مرد سیاه‌جامه که چشمان پیرمرد را ستانده بود، زبان گشود:
    - روزی می‌رسد که او را با خاک یکسان کنم.
    مرد سیاه‌جامه درحالی‌که لبخند بر لب داشت، گفت:
    - صاحب این موجود، حضرت عشق است؛ کسی که این خاک‌زادگان را با تمام مخاطراتشان خلق کرده، پرداخته و دوستشان دارد.
    فرشته‌ی‌ سیاه‌پوش درحالی‌که از اتاق خارج می‌گشت، با بغضی سنگین و چانه‌ای لرزان، زبان جنباند:
    - اندکی مرا در اندیشه‌اش زنده دار؛ باشد که مرا بخاطر آوَرَد.
    مرد سیاه‌جامه درحالی‌که لبخند بر چهره داشت، با خود زمزمه‌کنان می‌گفت:
    - هیچ‌چیز و هیچ‌کس ازخاطر آفریدگار پاک نمی‌شود. روزی به جوارش شرف‌یاب می‌شوی و می‌توانی با او از تمام دردهایت سخن بگویی. لیک اطمینانی در من هست که می‌توانم با قاطعیت به تو بگویم که به‌جز بُهت و حیرانی، چیز دیگری تو را در بر نخواهد گرفت. من مطمئنم!
    سپس با هاله‌ای آغشته به نوری سبزرنگ، از اتاق خارج گشت و فرشته‌ی سیاه‌پوش آغشته به تنهایی و دردآلود، به سراغ مأموریت بعدی‌اش شتافت.
    پیرمرد که در حال حاضر جوان کم‌تجربه‌ای بیش نبود، خود را برای ادامه‌ی زندگیِ پر از درد و رنجش آماده می‌ساخت و هیچ نمی‌دانست که دیشب بر او چه گذشته، چه عذابی را پشت.سر گذاشته و چه بخششی شامل حالش شده است؛ فقط زمزمه‌هایی از یک شایعه در شهر پیچیده بود که دیشب شیطانی بدسرشت، چشم جوانی را کور و کلیل ساخته است.


    فصل دوم

    فرشته‌ی سیاه‌پوش: آرام باش اسبِ سرکش، آرام باش! هیچ‌کس نمی‌داند که چه عذابی در شُرُف وقوع است. آتشِ کوچک زمینی اکنون شعله‌هایِ سربه‌فلک‌کشیده‌ی جهنم شده است. آن‌ها را همچون ساحرگانی شیطان‌صفت، به آتش می‌کشم و از استخوان‌هایشان تابوتی می‌سازم برای فرزندانشان. خونشان را به صورت می‌کشم و طرحی سرخ‌گون از طلوع فردایشان می‌سازم. من تاریک‌کننده‌ی صبحم. پیغام‌آورِ زجر و درد، تازیانه‌دار جهنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 6
    فرشته‌ی سیاه‌پوش سوار بر اسبی بود که نصف صورتش را گوشت و خون، و نصف دیگرش را استخوان تشکیل داده بود و درحالی‌که خون‌ریزی می‌کرد، با چشمانی شعله‌ور به‌سمت مشرق در حال تاخت بود.
    زنِ جوانِ خوش‌سیما، از شدت مخموری به زور بر روی پاهایِ خود ایستاده بود و با نفرت به مردان پست‌فطرتی که چشم طمع به وی داشتند، می‌نگریست؛ تنفری توانا که قلبش را سیاه و پیشه‌ای ننگین که زندگی‌اش را به گندابی بزرگ تبدیل ساخته بود.
    سرش گیج می‌رفت و حالت تهوع داشت. می‌خواست که همه‌چیز را رها کند و به کار شرم‌آور خویش خاتمه دهد که مردی به‌سویش آمد و دستانش را گرفت تا به‌سمت اتاق بروند؛ ولی مردی دیگر مانعش شد و گفت:
    - اول باید حساب کنی، بعد هرکاری که می‌خواهی می‌توانی با او انجام دهی. خیالت هم راحت باشد؛ او یکی از بهترین‌هاست.
    مرد اظهار داشت:
    - نرخ همیشگی برای یک ته مانده‌ی به‌دردنخور همانند این خیلی زیاد است.
    با بی‌رغبتی پولش را داد و به‌سمت اتاق، زن را کشان‌کشان برد. مرد درحالی‌که در اتاق را می‌بست، غرولندکنان گفت:
    - سریع باش که وقت من همانند خودم پُربهاست.
    زن به‌سمتش قدم برداشت و در حالی که اشک از چشمانِ درشتِ آبی‌رنگش سرازیر بود، زمزمه‌کنان اقرار کرد:
    -خداوندا خسته شده‌ام! جان مرا بگیر.
    که ناگهان زمان متوقف شد. نعره‌ای از آسمان برخاست، صدایِ گریه‌یِ شدیدی به گوش می‌رسید. انسانی برهنه درگوشه‌ای از اتاق ایستاده بود که از چشمانش خون می‌آمد. آرام‌آرام بافت‌های بدنش شروع به از هم گسستن کردند.
    زن در جای خود میخکوب شده بود و ترسی شدید، مـسـ*ـتی را از خاطرش بـرده بود که فرشته‌ی سیاه‌پوش از دل تاریکیِ گوشه‌ی اتاق نمایان شد.
    چشمانش چون شعله‌ای سرخ، تاریکی را می‌شکافت و به جلو می‌تاخت. زن شروع کرد به جیغ‌کشیدن و به‌سمت در اتاق رفت؛ اما در به‌هیچ‌وجه باز نمی‌شد. مرد سیاه‌پوش به‌سمت زن حرکت کرد و فریاد زد:
    - از در فاصله بگیر موجود حقیر.
    زن با ترس و بهت، به سمت مرد روی تخت رفت. مرد در همان حالت اولیه خشک شده بود و هیچ عکس‌العملی از خود نشان نمی‌داد.
    زن با ترس و فریاد، چند بار متوالی پرسید:
    - تو که هستی؟ تو که هستی ؟
    مرد سیاه‌پوش گفت:
    - همه‌چیز از آنجا آغاز شد که او شما را خلق کرد. در روز عدم اولین نسل بشر شکل گرفت و در باغ عدن جای دادشان؛ ولی لیاقت انسان‌ها جایی خیلی پست‌تر از باغ عدن بود، زیرا که از همان روزهای آغازین فرمان‌بردار نبودند. پس با اشتیاق میوه ممنوعه را تناول کردند و با خود گفتند که ما هم اکنون همانند او هستیم و عمری جاودان از آن ماست؛ ولی انسان‌ها موجوداتی جاهل و نادان هستند زیرا که آن میوه دانش بود و بلافاصله با خوردن آن، از اندام جنـ*ـسی خود مطلع شدند. زمانی که او به دیدنشان آمد، آن دو پشت بوته‌ها پنهان شده بودند و با برگ‌های درختان، حقیقت‌های نمایان شده را پوشانده بودند. او به آن‌ها گفت که شما نباید که از این قسمت بدنتان آگاهی داشته باشید مگر اینکه از میوه‌ی ممنوعه تناول کرده باشید؛ پس شما را از اینجا اخراج می‌کنم و به زمین می‌فرستم؛ زیرا که فرمان مرا زیر پا گذاشتید و تا زمان مرگتان، آنجا خواهید بود و دوباره به دیدار من باز خواهید گشت. اگر از همان روز نخست میوه‌ی ممنوعه را نمی‌خوردید و از فرمان او سرباز نمی‌زدید، اکنون این‌چنین دچار جنون و عقل باختگی نمی‌شدید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 7
    زن با ترس و تشویش، از جای خویش برخاست و تمام شهامت و تهور باقی مانده درون وجودش را جمع کرد و با صدایی لرزان گفت:
    - از آفریدگار سپاسگزارم که هوی و هـ*ـوس نقصان نفس را آفرید و هم چنین از او بیزار و دل‌زده‌ام؛ زیرا که این‌چنین چیزی را خلق کرد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش با شنیدن این جمله، دچار تنش شد و شعله‌های درون چشمانش گداخته‌تر شدند. با خشم و فریاد رو به زن بیان داشت:
    - ای موجود پست! تو که استطاعت و توانایی به زبان آوردن نام خالقت را داری، چگونه می‌توانی نام و آوازه‌ی او را این‌چنین گستاخانه جریحه‌دار کنی؟ چطور به خودت جواز چنین کار هرماس سان و چرک‌آلودی را می‌دهی؟ ای بی‌خبر! نام او کلید تمام درهای بسته و شاهرگ‌های اصلیِ نیکوکاریست. ننگ بر تو باد!
    زن درحالی‌که اشک از چشمانش سرازیر بود، دیده‌یِ گریان خویش را به‌سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش گرفت و گفت:
    -آفریدگار را سپاس، ثنا و ستایش که میل، شبق و خواهش دل را آفرید؛ زیرا که اگر جنون هـ*ـوس وجود نداشت، من نمی‌توانستم شکم فرزندم را سیر کنم و دل‌زده و رمیده‌ام از او، زیرا که خلقت ننگ‌آمیز او زندگیِ آرام مرا این‌چنین آشفته و متلاطم ساخت. من نمی‌دانم که تو کیستی؛ مأمور و کارگزارِ عذابِ من یا فرشته‌یِ الهام و وحی یا هر چیز دیگری که هستی، فقط این را بدان که من تنها و از سر میل این‌چنین بدکار و فرومایه نشدم. تمام شهر خواستند که من دست به روسپی‌گری بزنم و این‌چنین آبرو و عزت خود را زیر سؤال ببرم. تمام مردان کثیف و حیوان‌صفت شهر من خواستند که از این بدنِ کریه و نفرینی، خرج و معاش زندگی‌ام را بیرون بیاورم. همه‌ی آن‌ها می‌خواستند که از میوه‌ی ممنوعه‌ی تن من سوءاستفاده کنند؛ زیرا که خانواده و پشتوانه‌ای نداشتم. در نوجوانی خانواده‌ام را از دست دادم و چندی بعد از سر تنهایی و از ترس دست‌درازیِ آدم‌های بدطینت، مجبور به ازدواج شدم. پس از مدتی، خالق زیباترین حس دنیا را به من ارزانی داشت و آن حس مادرشدن بود. من صاحب دختری خوش‌سیما شدم. ما شاد بودیم و در کنار هم زندگیِ آرام و دور از انزجاری داشتیم ولی آن‌ها نمی‌توانستند شادی ما را ببینند و شیطان، لحظه‌ای از فکر پلید رهایشان نمی‌کرد. آن‌ها عده‌ای بودند که همانند توده‌ای سرطانی درتمام شهر پخش شده بودند. آن شیطان‌صفتانِ پست‌فطرت، تن و زیبایی مرا می‌خواستند؛ پس شوهرم را مجنون و دیوانه خطاب کردند. شبانه او را به دار آویختند و من را بی‌حرمت و مورد آزار و اذیت قرار دادند. در آن زمان، من پسری در شکم داشتم و منتظر معجزه‌ای دیگر از طرف آفریدگار بودم؛ ولی آن‌ها این لـ*ـذت را از من گرفته و به‌جایش عذاب درد و بدبختی را برایم به ارمغان آوردند. اندکی بعد، من را به همین جایِ کنونی آوردند و هر روز به من موادی تزریق کردند که شدید معتاد و خوگیر آن شدم.
    زن در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد، ادامه داد:
    - آن‌ها پسرم را از بین بردند و باعث شدند که او مرده به‌دنیا بیاید. من آن‌ها را نفرین کردم و عذابشان را از خدا خواهان شدم؛ ولی انگار خداوند با آن‌ها همدست بود. بعد از مدتی، آن.ها مرا رها کرده و همانند کثافتی ناچیز، از من دوری کردند. ولی دیگر من نمی‌توانستم از آن‌ها دور شوم؛ پس التماسشان کردم و ضجه‌ها زدم، خون گریه‌ها کردم؛ پس آن‌ها گفتند که باید برایشان کار کنم که در عوض آن‌ها، کمی پول برای گذران زندگی و مواد مخدرم فراهم خواهند ساخت. فرشته‌ی مأمور جواب مرا بده! آن‌ها به میوه‌ی ممنوعه‌ی تن من دست‌درازی کردند و ننگ و رنگ سیاه بر سرنوشت من ریختند؛ پس چرا آفریدگار آن‌ها را به‌جای پست‌تری تبعید نکرد؟ چرا مجازاتشان نکرد؟ چرا اعمال سخیف و ناپسندشان را مورد ملامت قرار نداد؟ مگر نمی‌گویند که او شاهِ شاهان و دادگر تمام دادوران است؟ پس چرا صدا و بانگ ناله‌ی مرا نمی شنود؟ چرا مرا پاسخگو نیست؟ چرا؟ چرا؟ از خواهــش نـفس متنفرم، از مردها متنفرم، از اینکه همانند پاره‌ای نجاست با من رفتار می‌کنند، متنفرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 8
    زن درحالی‌که ضجه می زد، ادامه داد:
    - نمی‌دانم که چرا این جملات را به شما گفتم. شاید از سر ترس بوده باشد، شاید هم از فرط خستگی. من خسته شده‌ام، خسته شده‌ام از آدم‌بودن. نمی‌خواهم آدم باشم؛ انسانیت لایق من نیست. می‌شود جان مرا بگیری؟ می‌شود مرا بکشی؟ خیلی سخن‌ها با خدا دارم، باید پاسخگوی تمام سؤالات من باشد. باید به خالق بگویم تو که می‌دانستی انسان‌هایت این‌گونه‌اند، پس چرا هـ*ـوس را آفریدی؟ تو که از همه‌چیز خبر داشتی، تو که مطلع بودی، تو که انسان‌هایت را می‌شناختی؛ پس چرا من را خلق کردی؟ من پشیمانم از خلق‌شدنم. من متنفرم از تن و زیبایی‌ام. من متنفرم از کسی که اسم خویش را خلیفت‌الله گذاشته؛ ولی اعمال و افکار شیطان را دنبال می‌کند. من متنفرم، متنفرم، متنفرم.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش در سکوت، بهت و آشفتگی به زن خیره شده بود و به حرف‌هایش فکر می‌کرد. سخن‌های زن روسپی، انهدام و ویرانیِ سختی را اَندرون فرشته‌ی سیاه‌پوش به راه انداخت. تشنج و بحرانی قهرآلود، تمام وجودش را پُر ساخت و نفس‌هایش عمیق‌تر شدند و خون از چشمان آتشینش سرازیر شد. از کنار دهانِ نیمه‌بازش، شعله‌های آتش شروع به زبانه‌کشیدن کردند و از حرارت درونی‌اش، موهایِ بلند و پریشانِ روی سرش سوخته و به خاکستر تبدیل شدند؛ تا جایی که تمام بدنش را آتش فرا گرفت.
    زن به خود می‌لرزید و اشک می‌ریخت. بر دو زانو نشسته بود و از خالق طلب بخشش می‌نمود.
    خانه از شعله‌های فرشته‌ی سیاه‌پوش شروع به سوختن کرد و حرارت، تمام ساختمان را دربرگرفت.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش نفسی عمیق کشید و دستش را به‌سمت چشمانش برد و هر دو چشمان خویش را از حدقه بیرون آورد و با خشم گفت:
    - چشمانِ بخششم را بر روی مردم نفرینیِ این شهر می‌بندم. با خاک و خون، نسل جدیدی از این بشر ناسپاس را به ارمغان خواهم آورد. تا سحرگاه، همگیِ آن‌ها ناکام و باخته در خونِ خود غوطه‌ور خواهند شد. ای زنِ ذلیل برو و به همه‌ی شهر اعلام دار که مجازات‌کننده‌ی آتشین آمده است‌. برو و بگو که جهنم را به چشم خویش مشاهده کرده‌ای.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش با دود و آتش شدید از خانه خارج شد و زن با آشفتگی و چشمانی غرق در اشک، به‌سمت بیرون شتافت. مرد و زن‌های موجود در عشرت‌کده که تازه از بهت و مبهوت‌بودن بیرون آمده بودند، از وجود و حرارت شدید در ساختمان متعجب و متحیر و آشفته، از یکدیگر پرس‌وجو می‌کردند. مطلع و آگاه نبودند و خبری نداشتند.
    زن با ترس و خشم خود را به سالن رساند و با فریاد گفت:
    - عذاب‌کننده‌ی آتشین اینجا بود.
    همه با تعجب به زن خیره شده بودند و با بهت و شگفتی به حرف‌هایش گوش می‌دادند که صدایی برخاست:
    - کمک! کمک! آتش! اینجا آتش گرفته. کمکم کنید!
    چندی از مردان به‌سمت صدا هراسان و دستپاچه روانه شدند و مابقی افراد به‌سمت بیرون خیز برداشتند؛ ولی زن، خونِ درون بدنش شدید به دَوَران افتاده بود، نفس‌نفس می‌زد و با جیغ و داد دوباره اعلام کرد:
    - مجازات‌کننده اینجا بود. همه‌ی این اعمال، کار اوست. او اینجا را به آتش کشید. او گفت که بگویم تا صبح بیشتر مهلت ندارید.
    ولی کسی توجه نمی‌کرد. حرف‌های زن بدکاره برایشان اهمیتی نداشت؛ ولی زن اهمیت نمی‌داد که کسی به حرف‌های او ارزش و ارج نمی‌دهد و ادامه داد:
    - لعنتی‌های کثیف با شما هستم! لعنت خدا بر شما! چرا گوش نمی‌کنید؟ همه‌ی شما را خواهد کشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا