کامل شده رمان تقاص آبی چشمهایش (جلد اول) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان از نظر شما چگونه است ؟

  • عالی

    رای: 2 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_بیست و نهم

عاطفه چشمانش را ریز کرد و بدون اینکه نگاهش را از چشمان پر شیطنت و نافذ آرمین بگیرد ، زمزمه وار گفت :
- خدایی خیلی رو داری !
سپس اضافه کرد :
- حالا مادرت هیچی . اون زن خوب ، مهربون ، ساده دل و ... تکذیبش نمی کنم ! اما بابات ، خدایی بابات چی داره در موردش حرف بزنم ؟ من توی این سه چهار ماه ازدواجمون ، دوبار بیشتر ندیدمش ! یکی روز ازدواجمون ، یکیم اولین باری که اومد خونمون . خدایی عجب پدر شوهری نسیبم شده ها ، واقعا همچین خونواده ای نیازی به گفتن نداره !
آرمین اخمی ساختگی بر پیشانی نشاند و در حالیکه لبانش می خندید گفت :
- اوی در مورد پدر شوهرت درست صحبت کن ! دقیقا الآن شدی اوایل مادرم که مثل تو از دست بابا غر می زد؛ اما کم کم به این دیر دیدناش عادت کرد . اشکال نداره ، تو هم دیر یا زود عادت می کنی !
عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و ریز خندید . سپس نگاهش را چرخاند و نظاره گر صورت های خندان جمعیت شد . حالش از این جمع با رفتار های مصنوعی بهم می خورد . چهره اش در هم رفت و نفهمید که کی از جا بلند شده و ایستاده بود . آرمین با تعجب نگاهش کرد و پرسید :
- کجا می خوای بری ؟!
عاطفه نفس عمیقی کشید و خطاب به آرمین گفت :
- هوای اینجا خفه اس ، میرم بیرون زود میام !
آرمین خواست به دنبالش از جا بلند شود که با سوال پدر احسان و شروع شدن بحث ، گرفتار شد و نا خواسته سرجای خود نشست . عاطفه پالتواش را از روی چوب لباسی درون راهرو برداشت و در حالیکه به تن می کرد از سالن خارج شد . با برداشتن قدمی به سمت بیرون ، ناگاه سوز سرد پاییزی به روی پوست لطیف و سفیدش برخورد کرد و باعث شد تا گونه هایش به رنگ قرمز در آید .
عاطفه لبخند زنان در حیاط قدم می زد و تا می توانست هوای سالم را به ریه هایش می فرستاد ؛ تا اینکه متوجه شبحی سیاه در میان درختان بید مجنون گوشه حیاط شد . برای لحظه ای نفسش بند آمد . در همان حال که ایستاده بود ، خشکش زد . نمی دانست چکار کند . لب های سرخش از هم باز بود و بخار گرم از ان خارج می شد .
حس کرد شبح به او نزدیک می شود . به خود آمد و بدون اینکه برگردد و نگاهش را از آن شبح بگیرد ، به عقب قدم برداشت . شبح به او نزدیک و نزدیک تر می شد . به خاطر همین نزدیکی ، سرعت قدم های عاطفه به سمت عمارت هم بیشتر شد .
کم کم حالت پاهای عاطفه به دویدن شبیه شد که ناگهان پایش پیچ خورد و با صورت بر زمین برخورد کرد . عاطفه از درد و ترس زیر لب شروع به نالیدن کرد . حتی قدرت فریاد زدن را هم نداشت تا کسی را برای کمک زدن صدا کند .
چشمانش را به روی هم گذاشته و تنها زیر لب می نالید ، که صدای آشنایی در بالا ی سر خود به گوشش خورد :
- حالت خوبه ؟ زخمی که نشدی ؟!
عاطفه از لای پلک های نیمه بازش ، چشمش به همان شبح افتاد که دیگر قابل شناسایی بود . آن شبح کسی نبود جز احسان که با نگرانی به او نگاه می کرد . عاطفه با اخم و درد نیم خیز شد و جوابی به احسان نداد . احسان برای کمک دستش را دراز کرد که عاطفه با خشونت دستش را پس زد و از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
- دستت رو بنداز !
او تنها و بدون کمک ، در زیر نگاه خیره احسان ، از جا بلند شد و بدون اینکه نیم نگاهی به سمت احسان بیندازد ، دست درون جیب هایش فرو برد و از او فاصله گرفت .
هنوز چند قدمی از احسان فاصله نگرفته بود که صدایش باعث کند شدن حرکتش شد :
- دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به باد ها می داد
و دست های سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشم های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند

عاطفه بدون آن که برگردد و به پشت سر خود نگاه کند ، ایستاده و گوش می کرد :
- دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...

عاطفه که بغض در گلویش در حال جمع شدن بود ، ناگهان داد زد :
- بسه !
سپس به سرعت رویش را به سمت احسان چرخاند و تند و تند گفت :
- مثله این که هنوز تو گذشته ها موندی و موقعیت خودت رو نمیشناسی . ما هردومون صاحب همسر و بچه ایم ! چرا نمیخوای باور کنی ؟ چرا نمی خوای بفهمی ؟!
احسان آب دهانش را به سختی قورت داد و با خونسردی گفت :
- کدوم زن ؟ کدوم بچه ؟ وقتی دلم با هیچکدومشون نیست می گی چی کار کنم ؟!
- این دیگه به من مربوط نیست ! من بر عکس تو گذشته رو فراموش کردم و الآن با جون و دل عاشق شوهر و بچمم . از قبل باید فکر اینجاشو می کردی !
سپس پوزخندی زد و ادامه داد :
- متاسفانه اینقدر کینه و نفرت از من توی قلبت بود که نفهمیدی سراغ کی میری و با کی ازدواج می کنی . خودت اینطور خواستی ، خودتم باید باهاش کنار بیای !
احسان قدمی به سمت عاطفه برداشت و با چشمانی ملتمس گفت :
- من از همه چی خبر دارم . می دونم که مامانم باعث جدایی ما شده . به خدا هرچی اون روز بهت درباره نامزدی من و دختر خالم گفته دروغ بوده . اون از اولشم قرار بود با کس دیگه ای وصلت کنه !
عاطفه سرش را پایین انداخت و آهی از اعماق قلبش بیرون فرستاد . سپس سرش را به طرفین تکان داد و آرام خطاب به احسان گفت :
- اینایی که تو الان داری می گی ، دردی رو دوا نمی کنه . این حرفا مربوط به گذشته هاست . بهتره دیگه خودتو درگیر گذشته ها نکنی !
سپس بدون ذره ای معطلی ، با حالت دو به سمت عمارت رفت و احسان را با ذهنی آشفته تنها گذاشت ...

***

تا آخر شب ، عاطفه دیگر چیزی نگفت ؛ اما برای اینکه آرمین از تغییر حالتش پی نبرد ، گـه گداری لب به سخن باز می کرد و لبخندی به لب می نشاند .
احسان هم به روی خود نیاورد و با خونسردی در حالی که کنار آرمیتا نشسته بود ، هر از گاه زیر چشمی نگاهی به عاطفه می انداخت .
در حین شام خوردن کم کم عاطفه متوجه نگاه خیره احسان به روی خود شد . به همین دلیل با کلافگی قاشق و چنگالش را درون بشقاب گذاشت و از جا بلند شد . با این کار همه نگاه ها به سمتش جلب شد . آرمین ابرویی بالا انداخت و آرام پرسید :
- چی شد ؟ کجا می خوای بری ؟!
عاطفه بدون کوچکترین توجهی به سوال آرمین ، کاملا به طرف آرمیتا و احسان چرخید . ناخودآگاه پوزخندی گوشه لبش نشست . هرکس غیر از عاطفه آنها را نمی شناخت ، فکر می کرد که چقدر دلباخته یکدیگر هستند ؛ اما قضیه کاملا برعکس بود .
عاطفه با همان پوزخند گوشه لبش ، با صدایی رسا خطاب به آرمیتا گفت :
- ممنون آرمیتا جون شام خوشمزه ای بود !
آنگاه بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به آرمیتا بدهد ، از میز کناره گرفت و راهی سالن شد .
وارد سالن که شد ، کم کم سرعت قدم هایش کاهش یافت ؛ تا جایی که از حرکت ایستاد . حس می کرد نفسش بالا نمی آید . چشمانش را به روی هم فشرد و با مشت آرام به قفسه سـ*ـینه اش کوبید . یه لحظه هم چهره احسان را نمی توانست از یاد ببرد ؛ لحظه ای که اعتراف کرد جدایی شان تقصیر مادرش است ، لحظه ای که از بی علاقگی اش نسبت به آرمیتا گفت ، زمانی که ...
عاطفه سرش را بین دستانش گذاشت و محکم به سرش فشار وارد کرد . بغضی در گلویش در حال جمع شدن بود که باعث شد چانه اش شروع به لرزیدن کند . کم کم هق هقش داشت اوج می گرفت که با دست بر دهانش مهر سکوت کوبید و با وجود اینکه در حال خفه شدن بود ، آبرویش را بیشتر ترجیه داد و با چشمانی پر از اشک ، راهی حیاط شد .
با رفتن به حیاط خودش را آزاد کرد و با صدایی آرام و پایین به اشک هایش اجازه ریختن داد . چهره زهره ، در روز ازدواجش جلوی چشمانش آمد :
- عشق تو به احسان ، یه عشق زودگذر نبود . تو اونو به کنج ذهنت بردی . عشق هم به این سادگی ها فراموش نمیشه !
بلافاصله چهره خونسرد احسان در چند دقیقه پیش جلوی چشمانش جان گرفت :
_ کدوم زن ؟ کدوم بچه ؟ وقتی دلم با هیچکدومشون نیست میگی چیکار کنم ؟!
تمام بدنش می لرزید . برای جلوگیری از لرز تنش ، دستانش را به دور خود پیچید . کم کم پاهایش سست شد و زانو زد . سرش را بالا گرفت و از ته دل اشک ریخت . در حالیکه خیره به آسمان بود و از سردی هوا پوستش گز گز می شد ، زیر لب با خود زمزمه کرد :
- چرا ... چرا من ؟ چرا اینطور شد ؟! چرا نمی تونم رفتارهای احسان رو درک کنم ؟!چرا احسان این حرفا رو زد ؟! یعنی می خواد انتقام گذشته رو ازم بگیره ؟! یعنی اینکار به قیمت از دست دادن بچه و همسرامون می ارزه ؟! ای خدا ، دارم دیوونه می شم !
عاطفه با زدن این حرف ها ، ریزش اشک هایش شدت پیدا کرد و صورتش را با دست پوشاند .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی ام

    در همان لحظه ، آرمین به دنبال عاطفه از سالن غذاخوری خارج شده و صدایش می زد . وقتی اثری از عاطفه ندید ، به طرف در خروجی سالن رفت و به حیاط نگاهی انداخت . برای لحظه ای چشمش به زنی افتاد که به روی زمین زانو زده و شانه هایش می لرزید . آرمین که نمی توانست چهره او را ببیند ، با تشخیص لباس های عاطفه آرام زیر لب او را صدا زد :
    - عاطفه ؟!
    عاطفه جوابی نداد . آرمین که ترسیده بود ، با دو به طرف عاطفه دوید و در چند قدمی اش باز او را صدا زد . عاطفه که گویی تازه صدای آرمین را شنیده بود ، سرش را به طرف آرمین چرخاند و خیره به چهره نگرانش شد .
    آرمین به محض نزدیک شدن به عاطفه ، کنارش به روی زانوانش نشست و در حالیکه به صورت خیس از اشک عاطفه دست می کشید ، نگاهی گذرا به سرتا پایش انداخت و تند و تند پرسید :
    - چی شده عزیز دلم ؟ چرا داری گریه می کنی ؟ جاییت درد می کنه ؟!
    عاطفه تنها سرش را به نشانه نه تکان داد و زیر لب با صدایی که بر اثر بغض می لرزید گفت :
    - نه ! فقط ، فقط ...
    آرمین به دستان عاطفه فشاری وارد کرد و پریشان ادامه حرف عاطفه را گرفت و گفت :
    - فقط چی ؟!
    عاطفه لحظاتی خیره در چشمان سیاه آرمین شد . در چشمانش به وضوح عشق ، محبت و نگرانی را دید . انگار خیره شدن به همین چشم ها ، به او امیدی دوباره داد که با لبخند چشمانش را به روی هم گذاشت و سر به زیر جواب داد :
    - فقط یه لحظه زیر دلم درد گرفت و چشمام سیاهی رفت . همین !
    آرمین با چشمانی از حدقه در آمده ، شانه های عاطفه را در دست گرفت و تکان داد . در همان حال با وحشت گفت :
    - همین ؟! به همین راحتی از این اتفاق چشم پوشی می کنی ؟ چرا اینقدر بیخیالی !
    آنگاه با اخم از جا بلند شد و به همراه ، عاطفه را نیز از روی زمین بلند کرد . سپس با تمام نگرانی و عصبانیتی که در نگاهش ریخته شده بود ، صورت عاطفه را در حصار دستانش گذاشت و خیره در دریای چشمانش تاکیدانه گفت :
    - همین حالا میری تو و پالتو تنت می کنی میای پایین . تو ماشین منتظرتم !
    عاطفه که از اول مهمانی منتظر همین حرف از جانب آرمین بود ، با خوشحالی به سمت سالن رفت و پالتواش را از روی کاناپه گوشه سالن برداشت و به تن کرد . آنگاه به سمت سالن غذاخوری رفت و خطاب به همه با صدای بلند خداحافظی کرد . با خداحافظی عاطفه ، نگاه شهلا خانم به ساعت کشیده شد و با اخم گفت :
    - وا ، عاطفه عزیزم ، تازه ساعت 9 !
    اما سمانه خانم نگذاشت مادر آرمین ادامه دهد و خود با لبخندی محو کنج لبش خیره به عاطفه گفت :
    - ولشون کن شهلا جون ، بزار هرکاری دوست دارن انجام بدن . شاید می خوان برن برای خودشون یکم دو نفری خوش بگذرونن !
    با زدن این حرف سمانه خانم ، شهلا دیگر چیزی نگفت و تنها نظاره گر عاطفه شد . عاطفه که برای اولین بار مادر احسان را فرشته نجات خود می دید ، با خوشحالی بار دیگر خداحافظی کرد و بابت شام از آرمیتا تشکر کرد . ناگهان با پرسش آرمیتا از حرکت ایستاد :
    - گریه کردی ؟!
    عاطفه به سختی سرش را به طرف آرمیتا چرخاند و با لبخندی که مصنوعی بودنش به خوبی حس می شد ، با من من جواب داد :
    - ن ... نه ! چرا این سوال رو پرسیدی ؟!
    آرمیتا به صندلی که رویش نشسته بود تکیه داد و با خونسردی گفت :
    - هیچی ، فقط یه لحظه حس کردم رد اشک روی صورتت دیدم !
    عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و زیر نگاه خیره و کنجکاو بقیه ، با حفظ لبخندش گفت :
    - نه بابا . گریه کجا بود !
    و با سرعت بدون اینکه نگاهی به صورت کسی بیندازد ، از سالن خارج شد . تنها در لحظه آخر با احسان که در درگاه ایستاده بود ، چشم در چشم شد و پس از مکثی کوتاه ، زیر لب از او هم خداحافظی کرد و با قدمهایی بلند خانه را ترک کرد .

    ***

    آرمین با آخرین سرعت حرکت می کرد . عاطفه که از شتاب ماشین می ترسید ، خود را مچاله کرده و با نگرانی به مناظر بیرون خیره شده بود . آرمین نگاهی زودگذر به طرفش انداخت و با لبخندی گوشه لبش ، دنده را عوض کرد . همانطور که خیره به جلو بود ، آرام عاطفه را صدا زد :
    - عاطفه ؟!
    عاطفه که تنها با ترس به بیرون نگاه می کرد ، سرش را به طرف آرمین چرخاند و جواب داد :
    - جانم ؟!
    آرمین با تعجبی که در صدایش بود پرسید :
    - چته ؟ هنوزم حالت خوب نیست ؟ دلت درد می کنه ؟!
    و با نگرانی به عاطفه زل زد . عاطفه در جواب ، لبخندی محو زد و سرش را به طرفین تکان داد . نگاهش را به مناظر پشت شیشه دوخت و آرام گفت :
    - نه ! فقط یکم از سرعت ماشین می ترسم . یکمم حالت تهوع دارم که بریم خونه استراحت کنم خوب میشم !
    آرمین فشار بیشتری به پدال گاز داد و با خونسردی گفت :
    - خونه نمیریم که !
    این بار نگاه عاطفه رنگ تعجب به خود گرفت و خیره به نیمرخ آرمین پرسید :
    - پس با این سرعت کجا داری میری ؟!
    آرمین با اخمی کمرنگ نگاهی گذرا به سمت عاطفه انداخت و خیره به جلو جواب داد :
    - بیمارستان !
    عاطفه بار دیگر با تعجب گفت :
    - چی ؟ بیمارستان ؟! چرا ؟
    آرمین از حالت تند عاطفه خنده اش گرفت و در همان حال جواب داد :
    - مگه من مثل تو بیخیالم ؟ اگر یه بلایی سر پسرم بیاد تو مقصر میشیا !
    عاطفه که تازه به یاد دروغی که به آرمین زده بود افتاده بود ، با شنیدن کلمه پسر ، ابرویی بالا انداخت و پرسید :
    - پسرت ؟!
    - آره . اون بچه تو شکمت پسرمه دیگه !
    عاطفه اخم هایش در هم رفت و بدون اینکه به آرمین نگاه کند ، گفت :
    - اولا من خوبم یک راست برو خونه ؛ دوما کی گفته که بچه پسره هی پسرم پسرم می کنی ؟!
    - یه حسی بهم میگه که بچه پسره !
    عاطفه پشت چشمی نازک کرد و همانطور که پشتش را به آرمین کرده و به مناظر آنور شیشه خیره شده بود جواب داد :
    - ولی من از خدا میخوام بچه اولم دختر باشه !
    آرمین با اخم کمرنگی زیر چشمی نگاهش کرد و گفت :
    - به نفعته این دعا رو نکنی !
    عاطفه با ابروهای بالا رفته سرش را به طرف آرمین چرخاند و گفت :
    - مگه من چی گفتم ؟! من فقط می خوام بچه اولم دختر باشه ، همین ! خواسته زیادیه ؟!
    آرمین نفسش را بیرون فرستاد و بدون اینکه به چشمان منتظر عاطفه نگاهی بیندازد گفت :
    - به نظرت چرا عمه نزاشت من و بهار با هم دیگه ازدواج کنیم ؟!
    عاطفه بدون اینکه نگاهش را از نیمرخ آرمین بگیرد جواب داد :
    - چه می دونم . میشه دیگه بحث اون موقع رو پیش روم نیاری ؟ فکر اینکه یه روزی بهار می خواسته با تو ازدواج کنه ، دیوونم می کنه !
    لبخندی محو به روی لبان آرمین نشست و به آرامی دست عاطفه را گرفت . درهمان حال گفت :
    - بهتره دیگه به گذشته فکر نکنی عزیز دلم . اصلا فکر کن که بهار زودتر از من و تو ازدواج کرد و از ایران رفت !
    عاطفه لجوجانه جواب داد :
    - من هیچوقت نمی تونم ظاهر واقعی یه چیزیو برعکس تصور کنم . حتی قیافه نحسش روز عروسیمون از یادم نمیره ! با اون نامزد نکبت تر از خودش پیش هم وایساده بودن و با چشاشون داشتن مارو می خوردن !
    آرمین به زور جلوی خنده اش را گرفت ؛ اما باز هم پرسید :
    - به هر حال ، می دونی دلیلش چی بوده ؟!
    عاطفه لبانش را به نشانه فکر کردن کمی کج کرد . بعد از لحظاتی شانه اش را بالا انداخت و گفت :
    - به خاطر یه مشت عقاید مسخره !
    آرمین سرش را به نشانه مثبت تکان داد و به دنبال آن گفت :
    - درسته ! پس حرفام رو درک کن .
    عاطفه با اخم ، کاملا به طرف آرمین برگشت و تند و تند گفت :
    - ببین ، من هیچ دوست ندارم به خاطر اون عقاید مسخره عمت همش دست به دعا بشم که یه وقت بچم دختر نشه ! اگر بچم دختر بشه مثل یه شاهدخت باهاش رفتار می کنیم . هم من ، هم تو ؛ فهمیدی یا نه ؟!
    - خیله خب باشه ، آروم باش !
    آرمین برای لحظاتی خیره در چشمان جدی و خشم آلود عاطفه شد . آنگاه با نفسی عمیق ، پایش را بیشتر به روی پدال گاز فشرد و ماشین به سرعت به طرف خانه پیش رفت .

    ***

    ماشین از حرکت ایستاد . عاطفه که سرش را به شیشه تکیه داده و غرق در افکار خود بود ، با تکان های آرمین به خود آمد و به طرفش چرخید . آرمین با لبخند به او گفت :
    - چشمات نشون میده خسته ای و تو این حال و هواها نیستی ! نمی خوای پیاده شی ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و یکم

    عاطفه نگاهی به دور و برش انداخت و با دیدن پارکینگ ، پوفی کرد و به آرامی در ماشین را باز کرد . هر دو شانه به شانه هم در سکوت از پله ها بالا رفتند و با ایستادن پشت در ، آرمین بلافاصله کلید را در قفل چرخاند و در به آهستگی باز شد .
    عاطفه بی حال به سمت آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد . بطری آب را برداشت و درون لیوان ریخت . لیوان را برداشت و زیر نگاه خیره آرمین لاجرعه سر کشید . در همان حال آرمین با کنجکاوی گفت :
    - نمی دونم چرا ، ولی حس می کنم پدر شوهر آرمیتا نسبت به تو رفتار خودمونی و صمیمی داشت !
    ناگاه عاطفه که با حرف آرمین آب در گلویش پریده بود ، شروع به سرفه کرد . آرمین با ابروهای بالا رفته وارد آشپزخانه شد و روبروی عاطفه ایستاد . انگاه دستش را زیر چانه اش گذاشت و با نگرانی سر عاطفه را بالا آورد و گفت :
    - چی شد یهو ؟ چرا آروم آب نمیخوری ! میخوای آروم بزنم توی کمرت تا سرفه ات بند بیاد ؟!
    عاطفه در حالیکه از شدت سرفه قرمز شده بود ، سرش را به نشانه نه تکان داد و با هل دادن آرمین به یک سمت ، از کنارش رد شد . با نفس های عمیق سعی کرد سرفه اش را بند بیاورد و موفق هم شد . تنه اش را به دیوار آشپزخانه تکیه داد و بدون اینکه به چشمان آرمین خیره شود ، در حالیکه هنوز از شدت سرفه نفس هایش کشدار شده بود ، شانه ای بالا انداخت و با صدایی خشدار گفت :
    - رابـ ـطه صمیمی آقای میرزایی ، به دوستی اون با بابام برمی گرده !
    آرمین مشکوک ابرویی بالا انداخت و آهان کشداری گفت . سپس خیره به چهره ترس زده عاطفه ، با تن صدای پایین گفت :
    - نگفته بودی !
    ناخودآگاه عاطفه پوزخند صداداری زد و خیره در چشمان آرمین زیر لب گفت :
    - مثله تو ، که قبل ازدواج چیزی رو بهم نگفتی و هر دفعه دارم به خیلی چیزا درمورد گذشتت پی می برم !
    - مثلا ؟!
    - مثلا رابـ ـطه عاشقانه ات با میترا در زمان دانشجویی ، اون هم در لندن !
    ناگهان رنگ از رخسار آرمین پرید . خیلی واضح می شد لرزی که بر اندامش افتاد را حس کرد . چشمانش از تعجب گرد شده بود . لبانش می لرزید . عاطفه هر لحظه منتظر واکنشی از جانب آرمین بود ؛ اما تنها آرمین ، زیر لب زمزمه کرد :
    - ت ... تو از کجا فهمیدی ؟!
    سپس چشمانش را ریز کرد و بعد از قورت دادن آب گلویش ، در چشمان عاطفه زل زد و ادامه داد :
    - میترا بهت گفت ؟!
    عاطفه جوابی نداشت که بدهد . برای همین سرش را پایین انداخت و سکوت کرد . سکوت عاطفه ، آرمین را دیوانه تر کرد . انگشتانش کم کم در کف دستش جمع شد و با قدرت ، محکم به روی میز آشپزخانه مشت کوبید و بلند حرفش را تکرار کرد . عاطفه باز هم چیزی نگفت . از رفتار آرمین وحشت پیدا کرده بود ؛ برای همین سکوت را به حرف زدن در مورد میترا و تشدید خشم آرمین ترجیه داد .
    جرئت بالا آوردن سرش را نداشت و برای فرار از نگاه خشم آلود آرمین ، با قدمهایی بلند به سمت اتاق خوابش رفت . با بستن در ، تکیه اش را به در داد و گوشش را به در چسباند . سکوت مطلق ، خانه را احاطه کرده بود . صدا از چیزی بیرون نمی آمد . حتی آرمین هم انگار در خانه حضور نداشت .
    دقایقی به همین منوال گذشت . در آخر عاطفه تاب نیاورد و دستش را به سمت دستگیره در دراز کرد . هنوز عکس العملی از خود نشان نداده بود که قفل در دستانش چرخید و در باز شد . عاطفه هی کشیده ای گفت و سریع به عقب قدم برداشت و به چهره بی روح آرمین زل زد .
    آرمین آرام ، در حالیکه خیره در چشمان ترس زده عاطفه بود ، به درون اتاق قدم گذاشت و در را پشت سر خود بست . عاطفه با بستن در ترسش دوچندان شد و دستش را به روی قلبش گذاشت . آرمین بی خیال و خونسرد ، دست به جیب ، سر تاپای عاطفه را از نظر گذراند . در آخر پوزخندی محو گوشه لبش نشست . نگاهش را از عاطفه گرفت و به سمت تخت یک نفره رفت و رویش نشست .
    عاطفه با سروصدا آب دهانش را قورت داد و اشکی که در چشمانش در حال جمع شدن بود را پس زد . ناگهان با صدایی که بر اثر بغض به وجود آمده در گلویش می لرزید گفت :
    - به خدا منظوری نداشتم ، یهو از دهنم پرید ! باور کن برای خودمم سخته که از قبل عاشق کس دیگه ای بودی . می دونم قلب آدمیزاده و دست خودش نیست . یهو به خودت میای و میبینی عاشق شدی رفت . من درکت میکنم ، آخه من هم همچین موقعیتی قبل از آشنایی با تو ...
    عاطفه قبل از اتمام جمله آخر ، ناگهان محکم با دست بر دهانش کوبید . آرمین سریع عکس العمل از خودش نشان داد و از جا بلند شد . قدمی به سمت عاطفه برداشت ، که با اینکار عاطفه عقب رفت . باز هم اینکار را کرد و باز هم عاطفه درحالیکه دستش را جلوی دهانش گذاشته بود ، عقب رفت . از بی حسی چشمان آرمین وحشت پیدا کرده بود . برای همین چشم از چشمانش دزدید و سرش را پایین انداخت . نگاهش را به هر طرف چرخاند به جز چشمان آرمین .
    آرمین ناگهان با حرکتی غافلگیرانه به بازوی عاطفه چنگ زد و او را به خود نزدیک کرد . کم کم عصبانیت در چشمانش پدیدار شد . زمزمه های نامفهومی از میان لبان عاطفه شنیده می شد . تمام بدنش می لرزید . هر لحظه منتظر بود تا بدنش زیر دست و پای آرمین کبود شود ؛ اما آرمین تنها خیره در چشمان پر از اشک عاطفه زیر لب گفت :
    - من هیچوقت از نامزد سابقم بهت چیزی رو نگفتم ، تا تو هم مجبورنشی از نامزد سابقت جلوی من حرف بزنی ! چون می دونستم صحبت کردن درباره شون ، هم تو و هم من رو عصبانی می کنه !
    آنگاه به آرامی با دست آزادش ، گره روسری عاطفه را باز کرد . با باز کردن روسری ، موهای قهوه ای رنگش ، به روی شانه هایش ریخت . نوازشگرانه به روی موهای عاطفه دست کشید . با این کار ، ناخودآگاه چشمان عاطفه به روی هم نشست و اشک غلتان از روی گونه اش به پایین سر خورد . آرمین هم که بغض در گلویش جمع شده بود ، تمام اجزای صورت عاطفه را از نظر گذراند و ادامه داد :
    - اما ، تو امشب با حرف زدن درباره کسی که دیگه عشقش از قلبم رفته ، منو ناراحت کردی ! تو همه چیز رو درباره نامزد سابقم فهمیدی ...
    سپس آب دهانش را قورت داد و با فشاری عاطفه را به خود چسباند و خیره در چشمان اشک آلود عاطفه ، با جدیت از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
    - فکر می کنم این حق منه که درباره گذشته زنم بدونم ! خیلی دوست دارم بدونم ، اونی رو که عاشقش بودی چه ویژگی هایی داشت ؛ که باعث شد تو جذبش بشی ، عاشقش بشی ، وابستش بشی و یادش باشی ! چون مشخصه هنوز که هنوزه توی اون ذهنت داره جولون میده !
    با در آمدن هر جمله از دهان آرمین ، چشمان عاطفه گرد و گردتر شد . فکرش راهم نمی کرد آرمین چنین درخواستی از او بکند . در یک لحظه بدترین شکنجه را پیش چشمش دید . آرمین بدون اینکه چشم از چشم عاطفه بگیرد ، نفس عمیقی کشید . آنگاه سرش را به آرامی تکان داد و گفت :
    - خب ؟ منتظرم !
    عاطفه در همان حال خشکش زده بود و کلامی از دهانش بیرون نمی آمد . آرمین یک تای ابرویش را بالا انداخت و دست آزادش را درون جیبش کرد . در همان حال ادامه داد :
    - چیه ؟ چرا خشکت زده ؟! یعنی حرف زدن درمورد یار قدیمیت اینقدر سخته ؟! چطور میتونی درباره میترا حرف بزنی ؛ اما وقتی پای اون مردیکه وسط میاد لال مونی می گیری ؟!
    عاطفه با وجود اینکه قطرات اشک تمام صورتش را پوشانده بود ، با حرص بازویش را از دست قدرتمند آرمین بیرون کشید و با فاصله گرفتن از او خیره در چشمانش نالید :
    - بسه دیگه، چرا اینکارا رو می کنی ؟! من که معذرت خواهی کردم . چرا اینقدر عذابم میدی ؟!
    آرمین پوزخند صداداری زد و شانه ای بالا انداخت و گفت :
    - مگه من چی گفتم ؟! من ازت چیزی رو خواستم که باید خیلی وقت ها پیش دربارش بهم می گفتی !
    عاطقه قدم به عقب برداشت و نگاهش را از چشمان بی روح آرمین گرفت . طاقت نگاه کردن در چشم کسی که از گذشته ناخوشایندش می پرسید را نداشت . سر به زیر ، اشک از چشمانش با شدت بیشتری فرو ریخت .
    در زیر نگاه خیره آرمین ، سرش را به طرف قاب عکس عروسی شان چرخاند . چهره اش خندان بود . آن لحظه فکر چنین روزی را نمی کرد . فکر اینکه آرمین سعی در فهمیدن گذشته اش باشد و از او درباره نامزد سابقش سوال کند .
    ناخود آگاه دستش به سمت شکمش کشیده شد . آرام و نوازشگرانه از روی لباس ، به جایی که حس کرد بچه اش به زودی در آنجا تا چند ماه دیگر بازیگوشی می کند ، دست کشید . همراه با حرکت دستش ، چشمان آرمین به حرکت در آمد و به روی شکمش قفل شد . آرمین کم کم نگاهش را بالاتر آورد و منتظر به صورت خیس از اشک عاطفه زل زد .
    عاطفه خیره به قاب عکس و نوازش کردن شکمش ، دهان باز کرد و با سوز و گریه نالید :
    - تو رو خدا بس کن ! مگه من چه گناهی کردم که باید به خاطر نامزدی سابقم امشب توبیخ بشم ؟!
    آنگاه چشمان خیس از اشکش را به چشمان طلسم شده آرمین دوخت و ادامه داد :
    - قبلا گفتم ؛ بازم می گم ، معذرت می خوام ! نباید در مورد میترا حرفی می زدم . حتی بهت این حق رو میدم عاشقش شده باشی ؛ چون به غیر از تو ، منم ازش خوشم اومد ! تازه ، یه پسرم داره که اسمشو آرمین گذاشته . فقط به خاطر عشقش نسبت به تو ! وقتی اینو گفت ، من اصلا ناراحت نشدم . چون میدونم عشق های واقعی ، هیچوقت از بین نمیرن . اون همیشه توی قلبش تو رو صدا میزنه !
    آرمین که رنگ نگاهش به خاطر حرف های عاطفه تغییر کرده بود ، قدمی به جلو گذاشت و زیر لب از عاطفه پرسید :
    - منظورت از این حرفا چیه ؟ می خوای بگی که توهم هنوز به یاد عشق سابقتی و شبانه روز داری بهش فکر می کنی ؟!
    عاطفه خنده ی آرامی کرد و اشک هایش را از چشمانش زدود . در همان حال سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
    - راستش نه . منظور من بر عکس حرف های تو بود !
    آرمین گیج زمزمه کرد :
    - چی ؟!
    - در واقع من قبل از آشنایی با تو ، هرچی حس نسبت بهش داشتم رو از قلبم پاک کردم . اون کسی بود که مادرش رو به بودن با من ترجیه داد . چطور میتونستم با همچین آدمی رویای آینده ام رو بسازم ؟!
    - که اینطور . پس اونشب که به عمه گفتی به خاطر بلند پروازیاش نامزدیمو باهاش بهم زدم ، دروغ بود ؟!
    - آره ! همون موقع تازه از هم جدا شده بودیم .
    - اسمش ... اسمش چی بود ؟
    عاطفه مکث کرد . با آوردن اسمش ، حرف های امشب به ذهنش راه پیدا میکرد . حتی اسمش را هم نحس می دانست . آرمین با مکث عاطفه ، ابرویی بالا انداخت و دوباره سوالش را پرسید . عاطفه چشمانش را به روی هم گذاشت و با صدایی لرزان زمزمه وار گفت :
    - احسان !
    آرمین آرام به سمت عاطفه قدم برداشت و گفت :
    - یادم میاد وقتی توی بیمارستان داشتی به هوش میومدی ، هی این اسم رو صدا می زدی !
    لبخندی تلخ به روی لبان عاطفه نشست . سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
    - همون تصادف باعث جداییمون شد !
    سپس دیگر طاقتش تمام شد و خودش را در آغـ*ـوش آرمین پرت کرد . دستانش را به دور کمرش پیچید و اجازه داد تا دوباره اشک راه گونه هایش را پیدا کند . در همان حال زمزمه وار گفت :
    - حالا که همه چیز رو فهمیدی ، بهتره این بحث رو تمومش کنی . دیگه دوست ندارم درباره گذشته مون حرف بزنیم !
    آرمین که با حرکت ناگهانی عاطفه ماتش بـرده بود ، کم کم لبخند به روی لبانش نشست و خود نیز عاطفه را در آغـ*ـوش گرفت و فشرد . به آرامی به روی موهای پریشانش بـ..وسـ..ـه ای نشاند و گفت :
    - من هم دیگه داشت از ظاهر ترسناک و ساختگی خودم حالم به هم می خورد . معذرت می خوام که اذیتت کردم و اشکت رو در آوردم عزیز دلم ؛ اما قبول کن که باید این حرفا حتما گفته می شد ! حتی تصور اینکه امشب دلخور از هم سرمون روی بالشت میرفت ، اذیتم میکنه.

    ***

    - واقعا ؟! خب تو بهش چی گفتی ؟
    عاطفه جرعه ای از قهوه اش را خورد و خیره در چشمان منتظر و کنجکاو زهره جواب داد :
    - گفتم که من گذشته رو فراموش کردم و عاشق شوهر و بچمم . از قبل باید فکر اینجاشو می کردی !
    زهره که انگار از دهان عاطفه داستانی جالب و شگفت انگیز می شنود ، دستش را به دسته مبل تکیه داد و زیر چانه اش زد . آنگاه خیره به نقطه ای نامعلوم زیر لب با خود زمزمه کرد :
    - واقعا که احسان آدم پیچیده ایه . زمان دوستی و دشمنیش مشخص نیست !
    آنگاه با خنده اضافه کرد :
    - الحق که خدا درو تخته رو باهم جور میکنه . این قسمت پیچیدگیش ، مثل خود آرمیتاست !
    عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و بعد از کشیدن آهی از اعماق دلش ، گفت :
    - بیخیال دیگه در موردش هم فکر نکن . ذهنت ویروسی میشه !
    سپس لبخندی زد و با اشتیاق ادامه داد :
    - نظرت چیه بریم خرید ؟ خیلی وقته دلم یه خرید درست و حسابی میخواد !
    زهره فنجان قهوه اش را به روی میز گذاشت . شانه ای بالا انداخت و زیر لب جواب داد :
    - فکر بدی نیست . من هم خیلی وقته خرید نرفتم ، امروز هم کاری ندارم !

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_ سی و دوم

    زهره و عاطفه ، پا به پای هم با خنده و شادی از مغازه های پوشاک و کفش ، دیدن می کردند . زهره که با دیدن اجناس ها چشم و دلش می جنبید ، دست عاطفه را گرفته و به دنبال خود میکشید . عاطفه هم مظلومانه چیزی نمیگفت و به خواسته اش تن می داد .
    تا اینکه با عبور از کنار مغازه ای ، ناگهان عاطفه مکث کرد . سرش را به طرف ویترین چرخاند و خیره خیره به لباسی که جلوتر از بقیه لباس ها آویزان بود نگاه کرد . لباس ، جنـ*ـسی مخملی داشت و مشکی رنگ که به روی دامن دنباله دار و همچنین بالا تنه اش ، مهره و گل هایی به رنگ طلایی زینت داده شده بود و چشم را مجذوب خود می کرد .
    زهره که حواسش به چهره مات زده عاطفه در پشت سر خود نشده بود ، با حس نبود عاطفه به دنبال خود ، به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن عاطفه خیره به ویترین مغازه ای ، راه رفته را برگشت .
    کنجکاوانه ، رد نگاه عاطفه را گرفت و به لباس مورد نظر زل زد . در همان حال عاطفه دهان باز کرد و خطاب به زهره گفت :
    - به نظرت قشنگ نیست ؟
    زهره نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و خیره به لباس جواب داد :
    - چرا ، اما به درد من و تو نمی خوره ! بهتره به جای نگاه کردن به قسمت کمر و دامنش ، یه نگاه به بالاشم بندازی . نه آستین داره ، نه یقه !
    - ولی روی سـ*ـینه و کمر و دامنش خیلی قشنگ کار شده . مطمئنن لباس گرونیه !
    زهره کلافه پوفی کرد و در حالیکه بازوی عاطفه را میکشید ، باز گفت :
    - هر چی که هست . تو فقط به اینش فکر کن که می خوای کجا تنت کنی ؟!
    - حالا کی خواست این رو بخره . فقط گفتم خوشگله !
    عاطفه همینکه نگاهش را از لباس گرفت ، با صدای آشنایی در پشت سر خود به شدت جا خورد :
    - به نظر منم عالیه !
    سپس خنده ی آرامی کرد و خیره به لباس ادامه داد :
    - می تونه توی خونه برای من بپوشه !
    هردو هراسان به پشت سر خود نگاه کردند و با دیدن آرمین حسابی تعجب کردند . آرمین با لبخند نگاهی به ظاهر مات و مبهوت عاطفه و زهره انداخت . آنگاه ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - چیه ؟ چرا اینجوری نگام میکنید ؟!
    عاطفه تته پته کنان ، خیره به چهره خندان آرمین گفت :
    - ت ... تو ... تو اینجا چی کار می کنی ؟!
    آرمین به مغازه ای اشاره کرد و جواب داد :
    - یکی از دوستام میخواست برای تولد نامزدش چیزی بخره . گفت که من توی اینجور موارد سلیقه ای ندارم و باهام بیا . حالا هم توی اون مغازه بودیم و وقتی اون سرگرم دیدن اجناس بود ، اومدم بیرون و به طور اتفاقی شما رو محو این لباس دیدم !
    عاطفه و زهره ، آهان کشداری گفتند . هنوز چیزی نگذشته بود که مردی خوش قیافه و خوش پوش از مغازه ای که آرمین بهش اشاره کرده بود ، بیرون آمد . نگاهی به دور و برش انداخت و با دیدن آرمین لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت . آرمین با انگشت او را به زهره و عاطفه نشان داد . آنگاه به حرف هایش اضافه کرد :
    - اوناهاش مسعود ، دوستم !
    مسعود به آنها نزدیک شد و بی توجه به عاطفه و زهره ، به سمت ویترین چرخید و با دیدن لباس مخملی و دنباله دار ، لبخندی دندان نما زد . سپس به روی شانه آرمین ضربه ای زد و خطاب به او گفت :
    - دمت گرم ! مطمئنم ملیکا از این لباس خوشش میاد . یهو چشت چی رو دید .
    آرمین اخمی محو بر پیشانی نشاند . به عاطفه اشاره کرد و روبه دوستش گفت :
    - شرمنده مسعود جان ! این لباس از قبل خانمم انتخاب کرده . بهتره دنبال چیز دیگه ای برای ملیکا خانم بگردی !
    مسعود که انگار تازه متوجه عاطفه و زهره شده بود ، با شرمندگی به آنها نگاه کرد و لبخندی زد و گفت :
    - ای وای ! شرمنده که متوجه شما نشدم . نمیدونستم شما همسر آرمین هستین !
    عاطفه چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد و با لبخندی محو جواب داد :
    - خواهش می کنم . اشکالی نداره !
    آنگاه مسعود به زهره نگاه کرد و با حفظ لبخندش گفت :
    - شما هم باید خواهر زن آرمین باشید ! درسته ؟
    زهره زیر چشمی به عاطفه و آرمین نگاهی انداخت . آنگاه لبانش را کج کرد و جواب داد :
    - تقریبا . من دوست عاطفه جون هستم و میشه گفت فراتر از خواهریم !
    مسعود تنها با گفتن یک " خوشبختم " خطاب به هردویشان ، صحبت با خانم ها را ادامه نداد و خیره به آرمین دست درون موهایش فرو برد و گفت :
    - خب ، پس من برم دنبال یه چیز دیگه برای کادو باشم ! تو هم اگر بخوای میتونی با خانمت خوش باشی . خودم میتونم یه چیزی پیدا کنم !
    آرمین با محبت دست مسعود را فشرد و خیره در چشمانش جواب داد :
    - ممنون داداش . امیدوارم بتونی کادوی دلخواهت رو پیدا کنی !
    مسعود از همه خداحافظی کرد و با قدم هایی بلند از آنها فاصله گرفت . عاطفه پس از رفتن مسعود ، بازوی آرمین را گرفت و به طرف خود چرخاند . سپس با اخمی کمرنگ به چشمان سیاه آرمین زل زد و بهش توپید :
    - چی کارش داشتی بدبخت ! میذاشتی این لباس رو بخره . من کجا قصد خریدش رو داشتم اینو بهش گفتی ؟!
    آرمین به آرامی دست عاطفه را از بازویش جدا کرد و در دستش فشرد . آنگاه به سمت همان مغازه قدم برداشت . عاطفه را نیز به دنبال خود کشاند و در زیر نگاه خیره و سرزنشگرش لباس را خرید .
    آرمین زهره را که مادر یوسف برای شام دعوتش کرده بود ، به خانه ی یوسف رساند . یوسف که منتظر زهره جلوی در ایستاده بود ، با دیدن آرمین و عاطفه سلام و احوال پرسی گرمی کرد . در آخر آرمین با تک بوقی از آنها جدا شد و راه خانه را در پیش گرفت .
    در میان راه ، باز هم عاطفه شروع به غر زدن کرد ؛ اما آرمین بی توجه به غرهایش ، در حالی که لبخند به لب داشت ، با آرامش رانندگی کرد . به محض ورود به خانه ، آرمین لباس را به دست عاطفه داد و با هزار منت و خواهش از او خواست تا تنش کند .
    عاطفه ناچار به سمت اتاقش رفت و با حرص لباس را به تن کرد . همین که به طرف آینه چرخید ، نظرش نسبت به لباس تغییر کرد . لباس بی نهایت اندامش را زیبا جلوه میداد و تضاد خوبی با رنگ پوستش داشت . کمر ظریفش به خاطر تنگی لباس ، به خوبی نشان داده میشد و جلب توجه میکرد ؛ اما به خاطر بارداری اش ، شکمش کمی جلو امده بود .
    آرام دست هایش را درون موهایش فرو برد و بر روی شانه های برهنه اش پریشان کرد . کشوی کمدش را بیرون کشید و جعبه قرمز رنگ مربوط به عروسی اش را بیرون آورد . جعبه را باز کرد و سری طلای سفیدی را که مادر شوهرش در روز ازدواجش به عنوان کادو به او داده بود ، به سر و دست خود آویخت . سپس با کمی آرایش و جلوه دادن بیشتر به چهره اش ، نگاه آخر خود را به آینه انداخت ؛ چشمان آبی اش ، با سایه محو و مشکی رنگ پشت پلکانش ، آسمانی تر از روزهای دیگر شده بود . لبانش ، سرخ تر از همیشه ، چشم را به خود خیره میکرد . پوست سفید و لطیفش ، به خاطر سیاهی لباس و تضادی که ایجاد شده بود ، دست را وسوسه میکرد تا لمسش کند . موهای آشفته قهوه ای رنگش ، او را جذاب و فریبنده نشان میداد .
    ناگهان استرسی به جانش افتاد که باعث شد همانجا پشت در بایستد و حرکتی نکند . از آن طرف در ، آرمین که دل توی دلش نبود ، طول و عرض خانه را با قدم هایش طی میکرد و هر آن منتظر بود تا عاطفه از اتاق خارج شود . تا اینکه پس از گذشت چند دقیقه ، دیگر صبرش تمام شد و جلوی اتاق عاطفه ایستاد . چند ضربه به در زد و خطاب به عاطفه گفت :
    - تموم نشد ؟ می خواستی یه لباس تنت کنیا ! نه به اولش که با هزار تا خواهش و منت فرستادمت تو اتاق ، نه به حالا که به زور باید از اتاق بیای بیرون !
    عاطفه چسبیده به در ، چشمانش را به روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید . خودش هم دوست داشت تا واکنش آرمین را به روی خود ببیند . اما از طرفی استرسی به جانش افتاده بود که منشا اش را ناشناخته می دانست ؛ تا اینکه دل را به دریا زد و با گفتن بسم الهی ، دستگیره در را به آرامی چرخاند و در با صدای قیژ مانندی باز شد .
    آرمین که پشت به در ایستاده بود ، با صدای در به سمت عاطفه چرخید و با دیدن عاطفه خشکش زد . هر دو خیره خیره به هم نگاه میکردند و قدم از قدم بر نمی داشتند . آرمین تنها با دهانی نیمه باز ، سر تا پای عاطفه را بررسی میکرد و هرچه او را بیشتر تماشا میکرد ، کمتر سیر میشد .
    عاطفه که زیر نگاه خیره آرمین در حال ذوب شدن بود ، گلویش را صاف کرد و به زور زیر لب نالید :
    - چرا اینجوری خشکت زده ، مگه اولین باره من رو می بینی ؟!
    آرمین در جواب ، خیره به چشمان عاطفه به آرامی جواب داد :
    - راستش ، اینقدر خوشگل شدی که نمیتونم چشم ازت بگیرم !
    عاطفه از خجالت سرش را به پایین انداخت و گونه هایش به سرعت تغییر رنگ داد . دستان سردش را در هم قفل کرد و و نگاهش را به زمین دوخت . آرمین آهسته ، فاصله بینشان را پر کرد و دستان سرد عاطفه را در دست گرفت . با این کار ، عاطفه سرش را آرام آرام بالا آورد و دوباره محو نگاه آرمین شد . آرمین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت :
    - من فقط گفتم برو لباس رو بپوش . نگفتم که می خوایم بریم عروسی !
    عاطفه بیشتر از قبل خجالت کشید . چشمانش را خمـار کرد و ناخودآگاه ، آرام و مظلومانه گفت :
    - مگه حالا بد شده ؟!
    آرمین یکی از دستانش را بالا آورد و موهای عاطفه را از صورتش کنار زد و به پشت گوشش فرستاد . آنگاه انگشتانش را از روی گونه ی عاطفه سر داد و چانه اش را میان دو انگشت گرفت . با کمی فشار ، سرش را بالا تر آورد و درست روبروی صورتش نگه داشت . چشمانش میان اجزای صورت عاطفه در نوسان و نفس هایش کشدار شده بود . ناگهان به طرز غافلگیرانه ای ، دستش را به روی کمر عاطفه گذاشت و با فشاری خفیف ، او را در آغوشش هدایت کرد و محکم به خود فشرد .
    عاطفه که از حرکت آرمین شوکه شده بود ، دستانش آویزان در دو طرف بدنش افتاده و چیزی نمیگفت . کم کم ، با حرکت نوازشگرانه دست های آرمین به روی کمرش ، حس به تنش برگشت و با آرامش سرش را به سـ*ـینه آرمین تکیه داد . در همان حال ، آرمین ، لبانش را به لاله گوشش چسباند و زمزمه وار گفت :
    - زیباتر از همیشه شدی عزیز دلم !
    سپس بـ..وسـ..ـه ای گرم به روی موهایش نشاند و با چشمانی بسته ، از ته دل ادامه داد :
    - خیلی دوست دارم . دیگه نمیخوام کسی ما رو جدا از هم ببینه !
    عاطفه که ضربان قلبش با حرف های آرمین و بـ..وسـ..ـه گرمش اوج گرفته بود ، سرش را تکانی داد و با لبخند به تبعیت از او گفت :
    - منم خیلی دوست دارم . اما با این حرفت که گفتی دیگه نمیخوام کسی مارو جدا از هم ببینه ، یه مشکل کوچولو دارم . پس ویارم چی میشه ؟!
    آرمین خنده ای کرد و گفت :
    - به نظرت الان ما توی چه وضعیتی هستیم ؟!
    عاطفه با تعجب جواب داد :
    - خب این دیگه سواله ؟ تو منو بغـ*ـل کردی ، منم تو رو !
    - چرا اتاقت رو از من جدا کردی ؟
    - چون تا نزدیکم میشدی حالم بد میشد !
    - خب ؟
    - خب ؟!
    - خب ؟
    عاطفه ، سرش را از روی سـ*ـینه آرمین برداشت و با چهره ای خندان کنجکاوانه گفت :
    - خب ؟! منظورت از این حرفا چیه ؟
    آرمین به بینی عاطفه ضربه ای آروم زد و با لبخندی دندان نما خیره در چشمانش جواب داد :
    - یعنی متوجه منظورم نشدی ؟! تو اتاقت رو از من جدا کردی ، چون از من ویار داشتی . خب حالا ما از همیشه به هم نزدیک تریم ! این یعنی چی ؟
    و چشمکی به عاطفه زد . عاطفه کم کم متوجه منظور آرمین شد و به همراه ، لبخندش عمق بیشتری پیدا کرد . ناگهان بلند و نا باور نالید :
    - یعنی ... من ... دیگه ... به تو ... ویار ... ندارم !
    سپس با دور تند تری زیر لب با خود زمزمه کرد :
    - یعنی من دیگه به تو ویار ندارم !
    و با خوشحالی خودش را دوباره در آغـ*ـوش آرمین جا داد . آرمین هم با خنده او را به خود فشرد و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد . سپس خطاب به عاطفه زیر لب گفت :
    - دیگه روز های دور از هم تموم شد !
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و سوم

    دقایقی بعد ، عاطفه به قصد تعویض لباس راهی اتاق خود شد ؛ ناگهان با صدای آرمین مکثی کرد و برگشت . آرمین به سمتش قدمی برداشت و به سر تا پایش اشاره ای کرد و گفت :
    - به نظرت بهتر نیست از خودت با این لباس ، در چنین شبی که قراره ماه ها دوری تموم بشه ، یادگاری داشته باشی ؟!
    عاطفه به خودش نگاهی انداخت و با ابروهای بالا رفته ، متعجب پرسید :
    - یعنی چی که از خودم یادگاری داشته باشم ؟!
    آرمین در جواب لبخندی محو زد . بی آنکه چیزی بگوید ، به طرف اتاق خوابشان رفت . عاطفه کنجکاوانه به رفتار هایش دقت کرد . آرمین با دوربینی در دست ، از اتاق خارج شد و با حفظ لبخندش ، روبروی عاطفه ایستاد .
    عاطفه با شگفتی ، دستانش را جلوی دهانش گرفت و ناباور گفت :
    - تو دوربین عکاسی داشتی و رو نمی کردی ؟!
    آرمین بی قید شانه ای بالا انداخت و خیره به دوربین جواب داد :
    - این رو وقتی بابا به فرانسه رفت برام خرید !
    - چه طوری کار میکنه ؟!
    - این رو باید اینجوری بگیری جلو چشمت و این دکمه مشکی رو بزنی . از این قسمتش هم عکس ظاهر می شه و میاد بیرون !
    - چه خوب !
    - خب ، پس وایسا تا یه عکس خوشگل ازت بگیرم !
    عاطفه ، هیجان زده بر روی مبل نشست که آرمین اعتراض کرد و گفت میخواهم ایستاده در عکس باشی . عاطفه هم چیزی نگفت و به طرف بالکن کوچک خانه شان رفت و در حالیکه به نرده های فلزی تکیه داده بود ، با آن چشم های آبی و لبخند شیرینش ، خیره به لنز دوربین شد و آرمین با سه شماره از او عکس گرفت.

    ***

    - آرمین !
    - باز چی شده ؟!
    - صورتم خیلی بی ریخت شده . هرکاری می کنم بازم ضایع ست !
    - خب عزیز من ، دکتر گفت که بعد از هفت ماهگی پف صورت و دست و پات عادیه !
    - به خدا اگر زهره دم دستم بود خفش میکردم ! حالا وقت عروسی کردن بود ؟! نگاه شکمم کن . دیگه جلو پامم نمیتونم ببینم !
    - خیله خب حالا تو حرص نخور ، برای بچه خوب نیست !
    - کاش اینقدر که فکر این جغله بودی ، به منم اهمیت میدادی !
    - یه حرفایی میزنی که خودتم قبول نداری ! آخه من کی به تو اهمیت ندادم ؟!
    - حالا هرچی ! از اینا بگذر و بگو لباس چیکار کنم ؟
    - خب این دیگه سواله ؟ لباسی که عمه مهری بهت داد رو بپوش !
    - آرمین ، به خدا اگر یه بار دیگه اسم اون لباس رو جلوم بیاری میرم تیکه تیکه اش میکنم !
    - باشه بابا . شوخی کردم !
    - دیگه از این شوخیا نکن !
    - چشم . حالا به عنوان معذرت خواهی یه چیزی برات دارم !
    - چی ؟
    - یه چیزی که فکر میکنم خیلی به دردت می خوره !
    سپس جعبه کادو پیچ شده را از پشت مبل برداشت و جلوی عاطفه گرفت . عاطفه با کنجکاوی کادو را از دستش گرفت و خیره به جعبه ، پرسید :
    - این چیه ؟
    - بهتره خودت باز کنی و ببینی !
    عاطفه ، بی وقفه شروع به بازکردن کادو ، به دور جعبه کرد . سپس در جعبه را آرام باز کرد و با دیدن لباس درون جعبه ، نزدیک بود جیغ بزند . آرمین با لبخند نگاهش کرد و خیره به چهره هیجان زده اش گفت :
    - دیگه نگران لباس امشب نباش . امیدوارم اندازه ات باشه !
    عاطفه با قدردانی به چشمان آرمین زل زد و گفت :
    - واقعا ممنونم . انگار یه کوله بار بزرگ از رو دوشم برداشتی !
    - خواهش میکنم عزیز دلم ، وظیفه ست ! حالا برو بپوش ببینم چطوره .
    عاطفه با شادمانی از جا بلند شد و با قدم هایی آرام و کوتاه به سمت اتاق خوابشان رفت تا لباس را پرو کند . لباس ، فوق العاده زیبا و انگار برای خود او دوخته شده بود . طرح های گیپور مانند و مشکی رنگ ، به روی پایین دامن آبی رنگ لباس ، جلوه اش را بیشتر کرده بود .
    عاطفه ، روسری به رنگ خود لباس را از توی کشوی کمدش بیرون آورد و به سر کرد . آنگاه با آرایش ، کمی پف صورتش را مخفی کرد و به محض خارج شدن از اتاق ، دست در دست آرمین از خانه بیرون رفت .

    ***

    عروسی زهره ، در باغی مجلل و بزرگ برپا شده و مهمانهای زیادی دعوت بودند . آرمین و عاطفه ، از میان باغ گذشتند و وارد سالن شلوغ و پر سر و صدا شدند . آنها آخرین نفراتی بودند که به عروسی پا گذاشته بودند .
    در آن جمعیت ، ناگهان چشم زهره به عاطفه افتاد . با اخم و دلخوری ، دستش را از دست یوسف بیرون آورد و به سمتش رفت . عاطفه نیز متوجه او شد و با روی خوش و لبخندی دندان نما ، دستانش را از هم باز کرد و به طرفش قدم برداشت . تا عاطفه به زهره نزدیک شد ، زهره با اخم و دلخوری بهش توپید :
    - حالا هم نمیومدی ، چهار ساعته مهمونی شروع شده !
    عاطفه با شرمندگی جواب داد :
    - معذرت میخوام گلم . دست خودم نبود !
    - یعنی چی که دست خودت نبود ؟! عروسی هم یه بار اتفاق میوفته که بگم اشکال نداره ، ایشالله از دفعه بعد سر موقع بیا !
    عاطفه به زور جلوی خنده اش را گرفت و به شوخی گفت :
    - خب میتونی هرسال از یوسف طلاق بگیری و دوباره جشن ازدواج راه بندازی . اون موقع قول میدم سر موقع بیام !
    زهره پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت :
    - بی مزه !
    عاطفه به شوخی لپ زهره را کشید و جواب داد :
    - قربون تو بامزه . مهم جشن عقد دیروز بود که زودتر از همه اومدم !
    سپس بـ..وسـ..ـه ی محکمی به روی گونه زهره زد و خیره در چشمانش ، از ته دل گفت :
    - وای باورم نمیشه ! یعنی تو عروس شدی ؟!
    - نه ، این روحمه که جلوت وایساده !
    هر دو آرام خندیدند و پس از لحظاتی وارد جمع خانوادگی شاهی شدند ؛ آرمیتا و احسان ، نوشیدنی به دست ، کنار ستون ایستاده و به جمعیت چشم دوخته بودند . شهلا خانم هم بچه آرمیتا را که ده روز بیشتر نداشت ، در آغـ*ـوش گرفته و با او بازی میکرد . عمه خانم هم سرگرم حرف زدن با بهار بود ، که به تازگی از شوهرش طلاق گرفته و از آمریکا آمده بود .
    عاطفه در حالی که یک دستش به کمر و دست دیگرش به روی شکم بود ، لبخند زنان سمتشان رفت و سلام بلند بالایی رو به همگی داد که باعث جلب توجه همه شد . شهلا با خوشحالی از جا بلند شد و به قصد روبوسی ، به طرف عاطفه رفت . عاطفه پس از روبوسی با مادر شوهرش ، نگاهی به پسر آرمیتا انداخت و با گرفتن انگشت کوچکش ، با لحن بچه گانه ای خیره در چشمانش گفت :
    - سلام حسام کوچولو . چطوری عزیز زن دایی ، خوبی خوشگلم ؟ کی برسه تو بشی داماد من !
    شهلا نگاهی به چهره شاد و بشاش عاطفه انداخت و با لبخند خطاب به او گفت :
    - ایشالله یه بچه خوشگل و مامانی به دنیا بیاری که به حسام بیاد !
    - وقتی هم مامان خوشگله هم باباش ، دیگه چرا زشت به دنیا بیاد ؟!
    - زدی تو خال !
    عاطفه ، با حضور بهار و احسان در جمعشان ، حس خوبی نداشت . نگاه های خیره احسان را به روی خود و نگاه های خیره بهار را به روی آرمین ، نمی توانست تحمل کند ؛ اما آرمین بی توجه به آنها ، دستش را در دست عاطفه قفل کرده و خیره در چشمانش میگفت و میخندید . خنده های عاطفه و خوشحالی اش ، باعث کفری شدن هر دوی آنها میشد .
    پس از اتمام حرف های آرمین و عاطفه ، زهره از موقعیت استفاده کرد و بلند از عاطفه پرسید :
    - خوب ، خیلی زمان به دنیا اومدن این جیـ*ـگر خاله نمونده ! براش اسم چی انتخاب کردی ؟!
    با سوال زهره ، سکوت بینشان حاکم شد و همه با کنجکاوی به عاطفه خیره شدند . عاطفه دستی به روی شکمش کشید و با لبخند جواب داد :
    - خیلی دوست دارم اسمش رو بزارم ریحانه !
    بهار نتوانست طاقت بیاورد و تکیه به صندلی ، با طعنه خطاب به عاطفه گفت :
    - تو که قبول نکردی برای مشخص کردن جنسیت بچه بری دکتر ! موندم از کجا اینقدر مطمئنی که بچه دختره ؟!
    عاطفه سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان بهار ، نگاهی گذرا به سمت آرمین انداخت و جواب داد :
    - همونقدر که آرمین معتقده بچه ، پسره !
    بهار ، با حرص به آرمین نگاه کرد و پوزخندی عصبی زد . مهری که متوجه حال پریشان بهار شده بود ، خطاب به عاطفه که با میـ*ـل شام خود را میخورد ، گفت :
    - بسه دیگه . بچه هرچی که هست ، بالاخره معلوم میشه !
    بهار دوباره پوزخندی زد و دیگر چیزی نگفت . زیر چشمی به عاطفه نگاهی انداخت و برای اینکه حرصش را در بیاورد ، در حالیکه با غذایش بازی میکرد گفت :
    - تا جایی که یادمه ، عمه همیشه میگفت "دختری که پسر زا نباشه ، به درد ازدواج نمیخوره !" همون موقع ها من و آرمین خیلی به هم احساس نزدیکی می کردیم ...
    مکثی کرد و زیر چشمی به اطراف نگاهی انداخت و وقتی فهمید توجه همه به سمتش است ، لبخندی زد و ادامه داد :
    - عمه وقتی مامان و مامان بزرگم رو دید که بچه اولشون دختر بوده ، از جانب من ترس به دلش افتاد ! میترسید من هم بعد از ازدواج با آرمین دختر زا باشم و ...
    ناگهان آرمین با صدای تقریبا بلندی به میز کوبید و داد زد :
    - بسه دیگه ! با چه رویی جلوی زنم این حرفا رو می زنی ؟!
    بهار نگاهش را از چشمان به خون نشسته آرمین گرفت و با لبخندی محو به دست مشت شده اش دوخت . آنگاه با خونسردی جواب داد :
    - فقط داشتم مرور خاطرات می کردم . همین !
    بچه آرمیتا از صدای کوبیده شدن دست آرمین به روی میز ، به گریه افتاده بود . همگی با حیرت نگاهی به آرمین و نگاهی به بهار انداختند . آرمیتا زودتر از بقیه به خود آمد و به سمت بچه اش شتافت . از آغـ*ـوش شهلا بیرون آورد و برای آرام کردن حسام از جمع فاصله گرفت .
    عاطفه با خشم و حرص خیره به بهار نگاه میکرد و چشم از چهره خونسردش نمی گرفت . چقدر دوست داشت الآن در وضعیتی بود که می توانست دستانش را به دور موهایش بپیچد و او را کشان کشان از مجلس عروسی بیرون بیندازد .
    در همان لحظه ، یوسف به جمعشان اضافه شد و با دیدن چهره گرفته همگی لبخند از روی لبانش محو شد . بازوی زهره را گرفت و با آرامش از او خواست تا به همراهش بیاید . زهره نگاهی به عاطفه انداخت و وقتی ابروان در هم رفته اش را دید ، به زور از جا بلند شد . دست در دست یوسف به گوشه ای رفت و منتظر به او نگاه کرد .
    یوسف دستانش را درون جیب هایش فرو برد و همانطور که به آرمین و عاطفه نگاه میکرد ، خطاب به زهره پرسید :
    - اینا چشونه ، چرا اینطوری اخماشون تو همه ؟! اتفاقی افتاده ؟
    زهره پفی کرد و دست به سـ*ـینه ، با سر به بهار اشاره کرد و جواب داد :
    - بهتره از اون خانم افاده ای بپرسی !
    - بهار ؟!
    - بله ، بهار خانوم !
    - چیکار کرده مگه ؟!
    - هیچی . فقط داشت یکم زیاد از حد مرور خاطرات میکرد !
    - چی ؟!
    - بعله ، اونم جلوی همه !
    - ای وای ! آخه چرا ؟!
    زهره به نشانه ندانستن شانه ای بالا انداخت و چیزی نگفت . یوسف نفسش را پر صدا بیرون فرستاد . ناگهان چشمش به عاطفه افتاد که از درد چهره اش در هم رفته بود . با ترس به عاطفه اشاره کرد و خطاب به زهره گفت :
    - زهره ، انگار عاطفه حالش خوب نیست !
    زهره با تعجب به سمت عاطفه چرخید و وقتی دستش را زیر شکمش دید ، چشمانش از حدقه بیرون زد و با وحشت به سمتش دوید .
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و چهارم

    هیچکس حواسش به عاطفه نبود و تنها با صدای ترسان زهره متوجه حال خراب عاطفه شدند . آرمین ، وحشت زده نگاهی به شکم عاطفه انداخت و با صدای تفریبا بلندی گفت :
    - چی شد ؟ عاطفه حالت خوبه ؟! درد داری ؟
    تنها ناله های ضعیفی از دهان عاطفه خارج می شد . چشمانش را محکم به روی هم فشار می داد و دستانش را زیر شکمش گرفته بود .
    بهار در جای خود خشکش زده و قادر به حرکت نبود . شهلا ، آرمیتا ، مهری و احسان هم با نگرانی و استرس به عاطفه نگاه می کردند . زهره که دیگر گریه اش گرفته بود ، به طرف یوسف برگشت و داد زد :
    - زنگ بزن اورژانس ، زود باش !
    در همان لحظه ، عاطفه با ترس یک دستش را بالا آورد و به آن نگاه کرد ؛ خون تمام دستش را پوشانده بود . ترسش دو چندان شد و نفس هایش به شماره افتاد . کم کم چشمانش به روی هم نشست و از حال رفت .
    آرمین که بغض گلویش را گرفته بود ، شانه های عاطفه را در دست گرفت و تکان داد . خیره به صورت رنگ پریده و چشمان بسته اش نالید :
    - عاطفه ، عزیز دلم چشمات رو وا کن . ای خدا چی کار کنم !
    همه ی افراد حاضر در جشن عروسی ، با ترس و نگرانی به عاطفه نگاه میکردند . زهره که به خاطر خون از دست رفته عاطفه تور عروسیش قرمز شده بود ، با قدمهایی بلند به سمت مادرش رفت و در حالیکه سیل اشک صورتش را پوشانده بود ، خیره در چشمان وحشت زده مادرش با گریه گفت :
    - مامان تو رو خدا کمک کن . من نمی دونم باید چیکار کنم !
    کوکب دستان سرد زهره را در دست گرفت و فشرد . در همان حال سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت :
    - من واقعا نمی دونم چی کار باید بکنم . تا حالا همچین وضعیتی برام پیش نیومده !
    - مامان لطفا ! عاطفه داره میمیره ! تو قبلا قابله بودی و نصف بچه های محله رو با دستای خودت به دنیا آوردی .
    - من ... من دیگه نمیتونم !
    - یعنی چی که دیگه نمی تونی ؟! تا اورژانس بیاد ، هم عاطفه و هم بچه از دست میرن !
    - توکلت به خدا باشه مامان جان . نترس قربونت برم !
    زهره سرش را به طرف جسم بیهوش عاطفه چرخاند و باز هم اشک از چشمانش سرازیر شد .
    آرمین ، سر عاطفه را در آغـ*ـوش گرفت و با گریه تنها زیر لب زمزمه کرد :
    - طاقت بیار !

    ***

    عاطفه را با توجه به وضعیتش به اتاق عمل بـرده بودند . آرمین ، طول و عرض راهرو بیمارستان را با قدم های محکمش طی میکرد . از شدت استرس و نگرانی نمی توانست یکجا بنشیند و هر از گاه با عصبانیت به موهایش چنگ میزد . شهلا ، مهری ، آرمیتا ، احسان ، بهار ، زهره و یوسف هم پشت در اتاق عمل به روی صندلی نشسته بودند .
    زهره از موقعی که وارد بیمارستان شده بود ، گریه اش بند نمی آمد و با نگاه کردن به دست های خونی اش ، شدت اشک هایش بیشتر می شد .
    یوسف در کنار زهره نشسته و او را دلداری می داد . به طور اتفاقی نگاهی گذرا به سمت آرمین انداخت و وقتی او را پریشان حال دید ، از جا بلند شد و با قدم هایی آهسته نزدیکش رفت . بازوی آرمین را در دست گرفت و او را ثابت نگه داشت . آرمین گیج سرش را بلند کرد و خیره به یوسف زیر لب گفت :
    - چیه ؟ کاری داشتی ؟!
    یوسف سرش را به طرفین تکان داد و خیره در چشمان خسته آرمین گفت :
    - نه ، فقط با راه رفتن خودت رو خسته می کنی ! بیا بشین .
    آرمین سرش را به نشانه نه تکان داد و در حالیکه تنه اش را به دیوار بیمارستان تکیه داده بود با بغض گفت :
    - نمی تونم . می ترسم از این که عملش طولانی شده ، اتفاقی براش افتاده باشه !
    یوسف در جواب حرف آرمین ، لبخندی دلگرم کننده بر لب نشاند و با آرامشی عجیب خطاب به آرمین گفت :
    - توکلت به خدا باشه آرمین جان . ایشالله که هر دو سالم از این اتاق بیرون میان !
    ناگهان آرمین چشمش به بهار افتاد . تکیه اش را از دیوار گرفت و با فک منقبض به طرفش قدم برداشت . بهار که حواسش به آرمین نبود ، ناگهان با دیدن چهره پر از خشمش ، لرزی بر اندامش افتاد و زبانش بند آمد .
    آرمین جلوی بهار ایستاد و انگشت اشاره اش را در حالیکه جلوی چشمان بهار تکان میداد ، از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
    - به خدا اگر بلایی سر هر کدومشون بیاد ، بلایی به سرت میارم که مرغای زمین و آسمون به حالت گریه کنن !
    بهار که با حرف های آرمین اشک در چشمانش حلقه زده بود ، با تته پته گفت :
    - مگه من چی کار کردم ؟! خودش یهو حالش بد شد !
    آرمین ناگهان داد زد :
    - دهنت رو ببند ! دکترش گفته بود اونو از گریه ، استرس و هر نوع هیجاناتی دور کنیم . اگر تو می زاشتی و این حرفا رو جلوش نمیزدی ، الآن توی جشن عروسی بودیم و هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد !
    بهار که به هق هق افتاده بود ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت . مهری زیر چشمی نگاهی به بهار انداخت و با اخم خطاب به آرمین گفت :
    - چته ؟ چرا به خاطر یه حرف اینطوری داری سر دختر عموت داد میزنی ؟!
    آرمین با چشم های به خون نشسته ، به چهره خونسرد مهری زل زد و جواب داد :
    - دِه آخه اگر فقط حرف بود و می گذشت کاری باهاش نداشتم ؛ الآن دارم از اونجا می سوزم که به خاطر بی فکری خانم ، زن من خونریزی کرد و الآن توی اتاق عمله !
    در همان لحظه در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون آمد . آرمین و زهره با دیدن دکتر شتابان به سمتش دویدند و تند و تند گفتند :
    - چی شد آقای دکتر حالش خوبه ؟ اتفاقی برای بچه نیفتاده ؟! هر دو سالمن ؟
    دکتر آنها را به آرامش دعوت کرد و با چشمانی خندان رو به همگی گفت :
    - اصلا نگران نباشین ! هر دو سالمن . هم بچه ، هم مادر !
    آرمین و زهره با شنیدن حرف های دکتر اشک شوق بر گونه هایشان جاری شد . بهار هم با خیال راحت نفسش را بیرون فرستاد .
    دکتر نگاهی گذرا به روی همه انداخت و خطاب به همگی پرسید :
    - شوهر ایشون کیه ؟!
    آرمین با لبخند به طرفش برگشت و جواب داد :
    - منم !
    دکتر دستی بر شانه آرمین گذاشت و با شادی گفت :
    - تبریک میگم پسرم . یه دختر خوشگل نسیبت شد !
    مهری با شنیدن حرف های دکتر ، سریع از خود عکس العمل نشان داد و با ابروهای بالا رفته زیر لب پرسید :
    - بچه ، دختره ؟!
    دکتر با خوشرویی جواب داد :
    - بله !
    در همان لحظه در باز شد و اینبار جسم بیهوش عاطفه بر روی تخت ، از اتاق بیرون آمد و زیر نگاه نگران همگی به بخش منتقل شد .
    با رفتن عاطفه ، مهری خطاب به بهار گفت :
    - بیا بریم !
    شهلا با چشمانی گرد شده ، سد راهش شد و گفت :
    - کجا ؟! هنوز عاطفه به هوش نیومده ! ندیده کجا میخواین برین ؟!
    مهری پشت چشمی نازک کرد و جواب داد :
    - مهم خبر سلامتیش بود ، که شنیدیم ؛ دیگه مهم نیست منتظر به هوش اومدنش باشیم !
    - وا ! عمه خانم عاطفه از شما که بزرگ فامیل هستین توقع داره موقع به هوش اومدنش کنارش باشین !
    - ایشالله وقتی مرخص شد و اومد خونه میام زیارتش . فعلا پاهامم کمی درد گرفته ، برم خونه استراحت کنم !
    آنگاه بدون اینکه به کس دیگری فرصت حرف زدن بدهد ، در حالیکه بهار بازویش را گرفته و کمکش می کرد ، از بیمارستان خارج شد .
    احسان از زمانی که به بیمارستان آمده بودند ، چیزی نمی گفت و تنها شاهد گفت و گوهای پیش امده بود .
    از آن طرف آرمیتا هم سعی در خواباندن بچه چند روزه اش می کرد و به همین دلیل کل راهرو بیمارستان را بارها بالا و پایین کرده بود .
    زهره هم انگار نه انگار شب عروسی اش با این اتفاق به هم خورده بود ، با همان تورهای خونی تسبیحی در دست داشت و با چمان بسته ذکر می گفت .
    همگی بی صبرانه منتظر به هوش آمدن عاطفه بودند تا این شب پر دردسر به فراموشی سپرده شود .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و پنجم

    عاطفه به سختی چشمانش را از هم باز کرد و از لای پلک هایش ، به دور و بر نگاهی انداخت و آرمین را زیر لب صدا زد .
    آرمین که کنار پنجره ، پشت به عاطفه ایستاده بود ، با خوشحالی به سمتش برگشت و با لبخندی دندان نما ، دستش را درون موهای عاطفه فرو برد و با عشق جواب داد :
    - جان دلم ، خوبی عزیزم ؟ درد نداری ؟
    عاطفه بی حال سرش را به طرفین تکان داد و تنها گفت :
    - خوبم !
    آن گاه ناخودآگاه دستش را به روی شکمش کشید . با حس نکردن حرکات بچه ، با ترس و وحشت در جایش نیم خیز شد و هراسان تند و تند پرسید :
    - بچه ام ، بچه ام کو ؟ چرا دیگه حسش نمی کنم ؟! نکنه ، نکنه ...
    با آمدن بغضی در گلویش ، دیگر نتوانست حرفش را کامل کند . آرمین با خونسردی دستش را گرفت و فشرد . آنگاه همانطور که کنارش به روی تخت نشسته بود ، سرش را در اغوش گرفت و نجوا کنان کنار گوشش گفت :
    - نگران نباش عزیز دلم . بچه هم حالش خوبه . یه دختر ناز به خونواده دو نفرمون اضافه شد !
    عاطفه از شدت شوق ف اشک هایش به روی گونه هایش جاری شد و زیر لب زمزمه کرد :
    - خدایا شکرت !
    لحظاتی در سکوت سپری شد که آرمین عاطفه را از خود جدا کرد و خیره در چشمانش با تمام وجود گفت :
    - همیشه از خدا می خوام این نگاه آسمونی رو ازم دریغ نکنه !
    سپس در حالیکه از جا بلند شده بود ف با لبخند خطاب به عاطفه ادامه داد :
    - خب ،نمیخوای این دختر خوشگل مارو ببینی ؟! فکر کنم از گشنگی بیمارستان رو روی سرش گذاشته !
    عاطفه در میان گریه هایش خنده ی آرامی کرد و جواب داد :
    - برو بیارش ، خیلی دوست دارم ببینم به کدوممون رفته !
    آرمین همانطور که دست هایش را درون جیب هایش فرو کرده بود ، در زیر نگاه خیره عاطفه از اتاق خارج شد .
    عاطفه ، پس از رفتن آرمین نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد و چند بار دیگر زیر لب خدا را سپاس گفت .
    هنوز چیزی نگذشته بود که در باز شد و زهره به همراه یوسف وارد اتاق شدند . زهره با دیدن چشمان باز عاطفه و برگشت رنگ و رویش ، با بغض به سمتش شتافت و محکم عاطفه را در آغـ*ـوش کشید .
    عاطفه هم با لبخند دستانش را به دور کمر زهره حلقه کرد و اجازه داد تا خودش را خالی کند .
    زهره در حالیکه اشک شوق می ریخت ، فشار دستانش را بیشتر کرد و خطاب به عاطفه گفت :
    - خیلی خوشحالم حالت خوبه . دیشب تا صبح خوابم نبرد . همش منتظر بودم تا آرمین خبر بده که به هوش اومدی . آخه عمل سختی داشتی ، نگران بودم !
    عاطفه گونه ی زهره را به آرامی بوسید و با مهربانی جواب داد :
    - قربون اون دلت برم که همیشه نگران منه و من رو پیش خودش شرمنده می کنه !
    زهره دماغش را بالا کشید و همانطور که سر از شانه عاطفه بر می داشت زیر لب گفت :
    - خدا نکنه !
    در همان حال ، ناگهان در باز شد و این بار آرمیم به همراه پرستاری وارد اتاق شدند . در دستان پرستار ، بچه ای معصومانه چشمانش را به روی هم گذاشته و خواب بود .
    عاطفه خیره خیره به بچه نگاه می کرد و چیزی نمی گفت . پرستار وقتی نگاه خیره عاطفه را به روی بچه دید ، با قدم هایی بلند به سمتش رفت و در حالیکه بچه را از خود جدا می کرد خطاب به عاطفه گفت :
    - قدم نو رسیده مبارک ! دختر ماه و خوشکلی داری . همه پرستارا و پرسنل ها عاشقش شدن !
    عاطفه با هیجان و دستانی لرزان ، بچه ای را که به طرفش گرفته شده بود ، در دستانش گرفت و خیره به صورتش شد .
    صورتی به سفیدی برف و چشمانی به درشتی چشمان آهو ، به همراه لبانی به سرخی خون ؛ همچنین موهایی طلایی رنگ که چند تارش به روی مژه های بلندش افتاده بود .
    همه ی اینها باعث شده بود تا عاطفه چند دقیقه محو چهره زیبای دختر خود بشود . بقیه هم در سکوت و با لبخند به او و نوزادش نگاه می کردند . همگی منتظر بودند تا عاطفه چیزی بگوید .
    زهره با دیدن سکوت عاطفه ، خود پیشقدم شد و با لبخندی دندان نما پرسید :
    - خب ، اسم این فرشته خاله چیه ؟!
    عاطفه در حالیکه چشم از نوزاد یک روزه اش نمی گرفت جواب داد :
    - همیشه دوست داشتم اسم دخترم رو ریحانه بزارم !
    آن گاه نیم نگاهی به سمت آرمین انداخت و خطاب به آرمین ادامه داد :
    - نظر تو چیه ؟! ریحانه خوبه ؟
    آرمین در جواب شانه ای بالا انداخت و بلافاصله گفت :
    - نمی دونم . اگر تو این اسم رو دوست داری ، پس منم دوسش دارم !
    عاطفه لبخندی زد و دوباره به ریحانه چشم دوخت . هنوز خیره به چهره غرق در خواب کودکش بود که نوزاد دستانش را تکان داد و همین امر باعث شد که چشمانش را به آرامی از هم باز کند .
    با باز شدن چشم نوزاد ، آرمین نگاهی به سمتش انداخت و با شگفتی گفت :
    - چشماش رو ببین ! خوشبختانه رنگش به چشمای تو رفته عاطفه .
    زهره بعد از حرف آرمین ، شروع کرد به قربان صدقه رفتن بچه و یوسف را برای تماشایش دعوت کرد .
    همین که یوسف چشمانش را به چشمان معصوم بچه دوخت ، فریاد بچه بالا رفت و یوسف را ترساند .
    زهره با خنده به یوسف نگاه کرد و سپس خطاب به عاطفه گفت :
    - وروجک گشنشه !
    سپس دست یوسف را گرفت و اضافه کرد :
    - ما بیرون منتظریم .
    عاطفه در جواب لبخندی محو زد و در دل زهره را به خاطر درکی که داشت ، ستود .
    با رفتن زهره و یوسف ، عاطفه با لبخند برای اولین بار شروع به شیر دادن ریحانه کرد . در زیر نگاه خیره آرمین ، ریحانه آرام آرام ، با چشمانی بسته ، سـ*ـینه اش را می مکید و حسی خاص و وصف نشدنی را درونش شعله ور می کرد .
    انگار همین شیر دادن ، باعث شده بود که ریحانه را بیشتر از قبل مال خود دانسته و به او وابسته تر شود .
    آرمین قدمی به سمت عاطفه برداشت و در کنارش به روی تخت نشست . دستانش را آرام به روی موهای ریحانه کشید و گفت :
    - همه چیزش مثل توئه . خوشبختانه هیچ چیزش به من نرفته !
    عاطفه سر بلند کرد و خیره در چشمان سیاه آرمین با اخمی ساختگی گفت :
    - این چه حرفیه ؟ من اتفاقا چهره شرقی تو رو بیشتر دوست دارم . دوست داشتم بچه به تو بره !
    آرمین و عاطفه تا لحظاتی خیره در چشم یکدیگر شدند که عاطفه طاقت نیاورد و سر به زیر پرسید :
    - چرا عمه و آرمیتا و مادر جون پیداشون نیست ؟!
    آرمین در جواب ابتدا سکوت کرد و همین امر باعث شد تا عاطفه شک کند . حس می کرد موضوعی مهم باعث نیامدنشان پیش آمده است .
    به آرامی دستش را به روی دست آرمین گذاشت و خیره به نیمرخش زیر لب گفت :
    - اتفاقی افتاده که نمی خوای بهم بگی ؟!
    آرمین سرش را چرخاند و به چشمان منتظر عاطفه زل زد . آب دهانش را قورت داد و با لبخندی که مصنوعی بودنش به خوبی حس می شد ، جواب داد :
    - نه عزیز دلم . اونا هم خبرشون کردم کم کم پیداشون میشه !
    انگاه برای اینکه این موضوع کش پیدا نکند ، از جا برخاست و ریحانه غرق در خواب را در آغـ*ـوش گرفت و با خنده گفت :
    - خب دیگه دختر خوشکلم خوابید . برم به زهره و یوسف بگم بیان تو !
    آرمین تا نزدیک در رفت ؛ هنوز دستگیره در را نکشیده بود که با سوال عاطفه جا خورد .
    - نیومدنشون ربطی به ریحانه نداره که ؟!
    آرمین نفس عمیقی کشید و بدون اینکه جوابی به سوال عاطفه بدهد ، دستگیره را پایین کشید و در را به هم کوبید .

    ***

    زهره ریحانه را در آغـ*ـوش گرفته و با او بازی می کرد . عاطفه اما در حالیکه روی تخت دراز کشیده بود ، به منظره های پشت شیشه چشم دوخته و غرق در افکار خود بود . از طرفی نیامدن خانواده شوهرش به بیمارستان ذهنش را درگیر کرده بود ، و از طرفی دیگر سر نزدن آرمین به خود و بچه اش !
    آرمین از روز قبل که موقع به هوش آمدنش در کنارش بود ، دیگر پا به بیمارستان نگذاشته و همین باعث کم حرفی عاطفه شده بود .
    زهره در حین بازی با ریحانه ، زیر چشمی به چهره مغموم عاطفه نگاه کرد و متعجب پرسید :
    - چرا از دیروز تا حالا صورتت گرفته ست ؟ چیزی شده ؟!
    عاطفه در جواب ، بغضش را به سختی قورت داد و سرش را به نشانه نه بالا انداخت .
    زهره نگاهش را از عاطفه گرفت . حس می کرد او از چیزی ناراحت است اما نمی خواهد با او در میان بگذارد .
    در باز و یوسف وارد اتاق شد . سر زهره و عاطفه به طور همزمان به سمتش چرخید و منتظر به چهره بشاشش نگاه کردند .
    یوسف کف هردو دستش را به هم کوبید و نگاهی به سمت هردوی آنها انداخت و گفت :
    - وسایل هرچی که هست جمع کنید . دکتر دیگه اجازه مرخصی داد .
    زهره لبخندی دندان نما زد و به طرف یوسف رفت . بچه را به دستش سپرد تا برای آماده شدن عاطفه کمک کند ؛ اما عاطفه خوشحال نشد و اخمی بر پیشانی نشاند . سرش را به طرفین تکان داد و تاکیدانه گفت :
    - من نمیام !
    لبخند از روی لبان زهره و یوسف پر کشید . هر دو مبهوت به عاطفه که لجوجانه ملافه را به روی خود می کشید ، نگاه کردند .
    زهره ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - وا ، دختر چت شده تو ؟! این رفتارا چیه می کنی ، بچه شدی ؟
    عاطفه با دلخوری به چشمان یشمی رنگ زهره زل زد و جواب داد :
    - تا آرمین نیاد ، از جام تکون نمی خورم !
    نگاهی زیر چشمی بین زهره و یوسف رد و بدل شد . زهره خیره به صورت کلافه عاطفه با تته پته گفت :
    - آرمین ، معلوم نیست کی بیاد !
    عاطفه با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - یعنی چی که معلوم نیست ؟ نا سلامتی من زنشم ! یعنی آدم اینقدر بی مسئولیت ؟!
    زهره در جواب حرف عاطفه چیزی نداشت که بگوید ؛ تنها با من من گفت :
    - دیروز همین که از اتاقت اومد بیرون ، یکی اومد دنبالش اونم سریع رفت . از همون موقع تا حالا خبری ازش ندارم !
    چهره عاطفه گرفته تر از قبل شد و دیگر سکوت کرد . زهره نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و دستش را بر شانه عاطفه گذاشت . در همان حال دهان باز کرد و گفت :
    - قربونت برم ناراحت نشو . حتما کار واجبی براش پیش اومده که نتونسته بیاد !
    عاطفه با بغض خیره در چشمان زهره نالید :
    - حتی واجب تر از من ؟!
    زهره باز هم سکوت کرد و خیره خیره نگاهش کرد . یوسف گوشه ای ایستاده و نظاره گر آنها بود . سکوت سنگینی بینشان حکمفرما شده بود که با ضربه ای که به در خورد ، در هم شکسته شد .
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و ششم

    زهره از شخص پشت در خواست که داخل شود . در باز شد و دور از ذهن همگی ، احسان با دسته گلی بزرگ وارد شد .
    زهره و عاطفه با بهت به احسان نگاه می کردند و صدایی از هیچکدامشان بیرون نمی امد . احسان وقتی نگاه گنگ آنها را به روی خود دید ، لبخندی بر لب نشاند و گفت :
    - سلام !
    سپس به عاطفه رو کرد و ادامه داد :
    - خوشحالم که می بینم حالتون خوبه !
    کم کم عاطفه به خود آمد و در جواب حرف احسان ، اخمی بر پیشانی نشاند و رویش را برگرداند .
    احسان با دیدن این کار عاطفه ، لبخند از روی لبانش محو شد و جایش را به عصبانیت و کلافگی داد .
    زهره و یوسف که متوجه حرص خوردن احسان بودند ، برای عوض کردن جو موجود ، با لبخند های مصنوعی رو به احسان کردند و به نوبت خوش آمد گفتند ؛ اما چشم و گوش احسان تنها متوجه عاطفه بود و به حرف های آنها اهمیتی نداد .
    آرام به سمت عاطفه قدم برداشت . نزدیکش که شد ، دسته گل را به روی میز کنار تخت گذاشت .
    عاطفه زیر چشمی به گل نگاهی انداخت ، اما باز هم حاضر نشد به احسان نگاه کند .
    احسان به دور و بر چشم انداخت . ناخوداگاه چشمش به ساک بچه ، درون دست زهره افتاد . پوزخندی گوشه لبش نشست و دوباره چشمانش را به روی عاطفه چرخاند . خیره به عاطفه ، دستانش را درون جیب هایش فرو برد و با طعنه خطاب به او گفت :
    - انگار مرخص شدین و دارین به سلامتی میرین خونه . اما آرمین رو ندیدم ؛ پیداش نیست . اصلا بیمارستانه ؟!
    لرزی بر تن عاطفه افتاد که احسان هم متوجه اش شد ؛ اما عاطفه خود را نباخت و خیره به روبه رویش جواب داد :
    - تا چند دقیقه پیش اینجا بود . یه کار مهم براش پیش اومد ، مجبور شد بره !
    احسان خنده ی آرامی کرد و زیر لب گفت :
    - که اینطور . پس برادر زن ما ، زنشو سپرده دست رفقاش و رفته پی کار و بار و خوشگذرونی !
    عاطفه به سرعت سرش را به طرف احسان چرخاند و قاطعانه خیره در چشمان سبز و خونسردش گفت :
    - بهتره درست حرف بزنی ! اصلا برای چی اومدی اینجا ؟ چرا تنها اومدی و آرمیتا رو با خودت نیاوردی ؟!
    احسان با حرف های عاطفه خونش به جوش آمده بود ؛ اما باز هم خودش را خونسرد نشان داد و در زیر نگاه بقیه عصبی خندید .
    عاطفه ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - چیه ؟ چرا داری میخندی ؟!
    احسان سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
    - انگار آرمین خان خیلی مراعاتت رو کرده که هیچی نگفته !
    - چطور ؟!
    - آخه تنها اومدن من دلیل داره !
    - چی ؟!
    - آرمیتا و مادر محترمشون ، تحت دستور و فرماندهی عمه خانم قرار دارن !
    عاطفه مبهوت زیر لب نالید :
    - چی ؟! م ... منظورت چیه ؟!
    زهره که در سکوت به مکالمه بین آن دو گوش می داد ، دیگر صبرش تمام شد و با حرص صحبتشان را قطع کرد و رو به احسان از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
    - آقا احسان اینا چیه که می گید ! عاطفه تازه دیشب از اتاق عمل بیرون اومده !
    عاطفه دستش را به نشانه سکوت بالا آورد . با بغض نگاهی به چهره نگران زهره و یوسف انداخت . سرش را به طرفین تکان داد و در همان حال خطاب به هردوی آنان گفت :
    - شما چی رو دارید از من پنهون می کنید ؟!
    آنگاه چشمانش را به روی زهره ثابت نگه داشت و ادامه داد :
    - زهره ، چرا نمی زاری احسان حرفش رو بزنه ؟!
    پوزخندی گوشه لب احسان جا خوش کرد و خیره به نیمرخ ناراحت عاطفه در یک جمله همه حقیقت را گفت :
    - به خاطر به دنیا آوردن دختر ، مهری خانم از دستت شاکیه و به هیچکس اجازه ملاقات با تو رو نمیده !
    عاطفه ، انگار که اشتباه شنیده باشد ، به نقطه ای خیره شده و پلک نمی زد . هیچ دوست نداشت حرف احسان را باور کند ؛ از آن طرف ، احسان بی توجه به نگاه توبیخانه زهره ، با خداحافظی زیر لبی ، از اتاق خارج شد .
    زهره تا لحظه خروج احسان ، از او چشم بر نداشت ؛ اما همین که رفت ، سرش را به سمت عاطفه چرخاند و پس از نگاهی طولانی ، به یوسف رو کرد و با ناراحتی ساک بچه ای را که به روی زمین گذاشته بود ، برداشت و زیر لب خطاب به یوسف گفت :
    - بریم ؟!

    ***

    - مطمئنی لازم نیست منم بیام ؟! باور کن به من احتیاج داری !
    - نه ، تو برو خونه استراحت کن . شاید معجزه ای شد آرمین اومد خونه دیگه تنها نموندم !
    - خیله خب باشه . پس اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن !
    - باشه عزیزم ! خدافظ .
    - خدافظ قربونت برم . مواظب خودتو این جوجوی خاله باش ؛ در ضمن همه حرفای مزخرف احسان رو از سرت بیرون کن !
    - باشه عزیزم ، فعلا .
    پس از رفتن زهره ، در به آرامی توسط عاطفه بسته شد . عاطفه ، تک و تنها ، با کودکی در آغـ*ـوش ، در خانه حضور داشت و از حال آرمین بی خبر بود .
    آرام به سمت اتاق خواب بچه رفت . دستگیره در را با فشاری کم چرخاند و در باز شد . با باز شدن در ، اتاقی به رنگ آبی ، با عروسک هایی فراوان و پر تنوع به چشم خورد .
    به یاد اوایل بارداری اش افتاد ؛ زمانی که با آرمین ، پر شوق و شور و بی صبر برای به دنیا آمدن کودکشان ، این اتاق را به سلیقه خود تزیین کردند . آرمین بارها به عاطفه رو می کرد و با نگرانی می گفت :
    - اینارو بده به من ، تو اصلا دست به هیچی نزن ! فقط برو اون گوشه وایسا و دستور بده . دکتر تاکید کرده نباید چیز سنگین بلند کنی !
    عاطفه با یادآوری خاطرات ، لبخندی محو بر روی لبان ماتم زده اش جان گرفت . آرام پا به اتاق گذاشت و ریحانه را به روی تختش خواباند .
    عاطفه با وجود اینکه ریحانه را از خود جدا کرده بود ، اما هنوز چشم از او برنداشته و محو موهای خوش حالتش شده بود . هرکس ریحانه را در لحظه اول می دید ، پی به شباهت زیادش نسبت به عاطفه می برد . عاطفه ای که خود عاشق بچه اش بود و او را مادرانه دوست می داشت .
    ناگهان بچه در خواب ، کم کم لبانش جمع شد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد و در یک چشم به هم زدن ، صدای گریه کل خانه را در بر گرفت .
    عاطفه با لبخند دستانش را برای در آغـ*ـوش گرفتن ریحانه جلو برد ؛ اما ناگهان در میان راه مکث کرد . ناراحتی تمام وجودش را در بر گرفت . چشمانش غمگین و پر اشک شد . انگشتانش در کف دستش جمع شد و در حالیکه تبدیل به مشت شده بودند ، به عقب کشیده شدند و در دو طرف بدنش آویزان شد .
    عاطفه خیره به ریحانه ، اجازه داد اشک همچون سیلی تمام صورتش را بپوشاند . در همان حال قدم قدم به عقب رفت ؛ تا جایی که شانه هایش به دیوار برخورد کرد . سرش را به دیوار تکیه داد . زانوانش حالت سستی پیدا کرده بود . هق هقش در حال اوج گرفتن بود که زیر لب خیره به ریحانه با خود زمزمه کرد :
    - چرا ؟ چرا کسی نباید الآن اینجا باشه تا اومدن تو رو جشن بگیره ؟ مگه گـ ـناه تو چی بود ؟! گناهت این بود که پسر زاییده نشدی ؟ مگه دختر به دنیا اومدن جرمه ؟!
    سپس آب دهانش را به سختی قورت داد . سرش را به طرفین تکان داد و همانطور که اشکش شدت بیشتری پیدا کرده بود ، زیر لب با خود این شعر را زمزمه کرد :
    - خون من ، از احساس کودکانه تو لبریز است
    میدانم چه میخواهی !
    خاطره هایم را ...
    تو را ، به بستر رودهای حرام تاریخ سپرده اند

    آنگاه دیگر طاقت نیاورد و همانطور که تکیه به دیوار داده بود ، زانوانش خمیده شد و کم کم به روی زمین نشست ؛ اما باز هم ادامه داد :
    - بیا کودکم
    و از شاهرگ من بنوش !
    که افسانه تو اینجاست ،
    که خون تو در من صدا می زند
    که پنداری ناقوس قلب من ،
    در دست های سپید توست
    من رودهای حرام تاریخ را شناخته ام !
    ناقوس قلب مرا به صدا در آور ،
    که خون من انباشته از کودکی توست
    به من بیاموز ،
    که تو را در کدامین رود تاریخ غسل دهم ،
    که نگاه کودکانه ات
    همچون مسیح عـریـان است
    و اشک هایت تحمل مسیح است بر صلیب
    خون مرا تو احساس می کنی !
    که رود های تاریخ را شناخته ام
    خاطره هایم را به من بیاموز !
    آیا سال های بلوغ من ،
    در چشم های کودکانه ات
    ستاره ای خواهد کاشت ؟

    سپس کف دستانش را به روی زمین گذاشت و خود را به سمت تخت ریحانه ، که از گریه سرخ شده بود ، کشید و با کمک گرفتن از نرده های کنار تخت ، خود را بالا کشید . به زور روی پاهایش ایستاد و بچه را بلافاصله در آغـ*ـوش گرفت . بار دیگر غرق در احساس مادرانه شد و در گوش دخترک خود نجوا کنان گفت :
    - بیا کودکم ،
    و در خون من چنگی بزن ،
    که شاهرگم در انتظار توست
    و خون تو از احساس من لبریز است
    رود ها را به خاطر بسپار ؛
    رودهای حرام تاریخ را
    که من شناخته ام !
    خون مرا احساس کن !
    تجربه های من !
    بیا
    که ناقوس قلب مرا به صدا در آری !
    بیا ...


    ( عظیم خلیلی )

    ریحانه که دیگر از گریه نفسش بالا نمی آمد ، سر بر سـ*ـینه عاطفه گذاشت . با به دهن گرفتن سـ*ـینه عاطفه ، کم کم آرام شد و با میـ*ـل شروع به خوردن کرد .
    عاطفه ناخودآگاه در میان گریه خندید . با وجود اینکه ریحانه تنها یک روزش بود ، اما عاطفه به قدری به او وابسته شده بود که انگار سالهاست به دنیا آمده است .
    عاطفه گوشه ای بر روی زمین نشست . بر پیشانی ریحانه بـ..وسـ..ـه ای زد و با آرامشی عجیب ، در حالیکه خیره به صورت معصوم ریحانه بود ، شروع به خواندن کرد :
    - بخواب آروم تو آغوشم
    نکن هرگز فراموشم
    بخواب آروم کنار من
    تو پاییز و بهار من
    لالالالا تو مثل ماه
    بخواب که شب شده کوتاه
    لالالالا گل گندم
    نشی تو بی قراری گم
    لالالالا گل مریم
    چشات رو هم میره کم کم
    لالالالا گل یاسم
    ازت میخونه احساسم
    لالالالا گل پونه
    عزیزم رفته از خونه
    لالالالا گل زردم
    ببین بی تو پر از دردم

    عاطفه در عالم خود بود که ناگهان چند ضربه به در خورد و پشت آن صدای زنگ ، سکوت تازه خانه را درهم شکست .
    عاطفه ، ریحانه را بر تختش خواباند و با ابروهای بالا رفته ، به سمت در رفت . پشت در که ایستاد ، آب دهانش را با سر و صدا به پایین فرستاد . آنگاه با صدایی لرزان پرسید :
    - کیه ؟!
    صدایی ضعیف و در عین حال نازک بلافاصله جواب داد :
    - منم ، می شه لطفا درو باز کنید ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و هفتم

    عاطفه تعجبش بیشتر شد . صدا به نظر غریبه می آمد . اما باز هم با شنیدن صدای نازک و دخترانه پشت در ، خیالش کمی راحت شد .
    دستش را دراز کرد و دستگیره در را چرخاند . در به آهستگی از هم باز شد . اولین چیزی که به چشمش خورد ، دختری با ظاهری معمولی و سر تا پا مشکی بود . پوستی روشن و موهایی تیره داشت که از روی پیشانی اش ، به پشت گوشش فرستاده بود . چشمانی درشت و عسلی رنگ داشت که باعث معصومیت نگاهش شده بود .
    دختر جوان وقتی نگاه خیره عاطفه را به روی خود دید ، آب دهانش را با سر و صدا به پایین فرستاد و کیف رنگ و رو رفته اش را از کناره بدنش ، به سمت جلو آورد و دو دستی آن را چسبید . خیره به کفش های قدیمی اش زیر لب خطاب به عاطفه سلام کرد .
    عاطفه با سلام دختر ، برای دومین بار نگاهی از سر تا پایش انداخت . از ریخت و قیافه اش می شد فهمید اهل این دور و اطراف نیست . به همین دلیل ، عاطفه یک تای ابرویش را بالا انداخت و بدون اینکه نگاهش را از چهره خجالت زده دخترک بگیرد ، جواب داد :
    - علیک سلام ، بفرمایید ؟!
    دختر جوان ، زیر چشمی به عاطفه نگاهی انداخت . آنگاه با صدایی لرزان و آرام گفت :
    - من رو آقای شاهی فرستادن !
    تعجب عاطفه بیشتر شد و ناخودآگاه گفت :
    - چی ؟!
    دخترک ، با ترس سرش را بالا آورد و با من من خیره در چشمان عاطفه نالید :
    - م ... مگه اینجا خونه آقای شاهی نیست ؟!
    عاطفه سرش را به نشانه مثبت تکان داد و مختصرانه و کوتاه جواب داد :
    - چرا !
    دختر جوان ، لبخندی بر لب زد و گفت :
    - خب دیگه ! مگه آقای شاهی در مورد من چیزی بهتون نگفته ؟!
    عاطفه با حرص زیر لب خیره به نقطه ای نامعلوم جواب داد :
    - نخیر ، هنوز چشمون به جمال آقای شاهی روشن نشده !
    سپس دست به سـ*ـینه ، اخمی بر پیشانی نشاند و بلافاصله گفت :
    - حالا برای چی آرمین تو رو فرستاده ؟!
    دختر جوان ، نفس عمیقی کشید و خیره در چشمان عاطفه جواب داد :
    - برای پرستاری از بچه !
    عاطفه چشمهایش از حدقه بیرون زد . پوزخندی عصبی به روی لبانش نشست و ناباور تکرار کرد :
    - پرستار بچه ؟!
    - آره ، من کار لازم بودم که با آقای شاهی آشنا شدم . ایشون بهم گفتن که بیام اینجا و از بچه مراقبت کنم !
    نفس های عاطفه کشدار و اخم هایش غلیظ تر از قبل شد . باورش نمی شد آرمین برای بچه یک روزه اش پرستار گرفته باشد . برای همین با عصبانیت صورتش را روبروی صورت دخترک گرفت و داد زد :
    - مگه من چلاقم و نمیتونم از بچه ام مراقبت کنم که برام پرستار بچه استخدام کرده ؟!
    دخترک ، آشفته و وحشت زده ، دستانش را جلوی صورت عاطفه گرفت و تند و تند گفت :
    - خانم لطفا آروم باشید ، به خدا ایشون تقصیری ندارن ! من اصرار کردم ، من کار لازم بودم . ایشون اولش هم مخالفت کردن ، اما وقتی حال و روزم رو دیدن بالاخره راضی شدن که بهم کار بدن !
    عاطفه حرص زده با دست به پشت سر دختر اشاره کرد و از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
    - برگرد و برو . اینجا نیازی به پرستار بچه نیست !
    آنگاه پشتش را به دخترک کرد و تا خواست در را ببندد ، دختر دستش را به روی در گذاشت و مانع بسته شدن در شد . عاطفه با کلافگی گفت :
    - می شه دستت رو برداری ؟ می خوام برم کلی کار دارم !
    اشک از چشمان دختر سرازیر شد و التماس گونه خطاب به عاطفه نالید :
    - خانم تو رو خدا ، لطفا بزارید بمونم . هرکاری بگید حاضرم بکنم . کلفتیتون رو میکنم ، فقط بزارید بمونم . من به این کار نیاز دارم خانم . التماس میکنم منو از اینجا بیرون نکنین ! من به بدبختی بالاخره یه کار گیر آوردم . نزارین این رو هم از دست بدم !
    عاطفه در سکوت شاهد ریزش اشک های آن دختر بود . احساس می کرد که دختر از ته دل این حرف ها را می زند .
    کم کم اخم هایش از هم باز شد . نفسش را پر صدا بیرون فرستاد . سپس بی هیچ حسی ، بدون اینکه در را ببندد ، از در فاصله گرفت .
    دختر مبهوت به عاطفه نگاه کرد . منظور عاطفه را نفهمید ؛ تا اینکه صدای عاطفه لبخند را به روی لبانش آورد :
    - بیا تو !
    دختر با شادمانی قدم به درون خانه گذاشت و ذوق زده رو به عاطفه کرد و گفت :
    - ممنونم خانم . ایشالله خیر ببینین . ایشالله خدا به شما و خونوادتون عمر با عزت بده !
    عاطفه بی حوصله به مبل های درون هال اشاره کرد و زیر لب تاکیدانه گفت :
    - بشین !
    دختر ، آهسته آهسته به سمت مبل رفت و پس از نشستن ، خانه را زیر نظر گرفت .
    از آن طرف عاطفه در حال آماده کردن میوه و چای برای پذیرایی بود . بعد از گذشت دقایقی ، سینی به دست وارد هال شد و مبل روبروی دخترک جوان را اشغال کرد .
    دختر ، با لبخند دندان نما خطاب به عاطفه گفت :
    - ای وای خانم ، این چه کاریه ؟! از این به بعد اینا وظیفه منه !
    عاطفه چیزی نگفت . نفسی تازه کرد و در حالیکه میوه به دختر تعارف می کرد پرسید :
    - اسمت چیه ؟!
    دختر ، لبخندش عمیقتر شد و سر به زیر جواب داد :
    - بیتا !
    عاطفه بلافاصله دوباره پرسید :
    - چند سالته ؟
    بیتا ، یک سیب برداشت و در همان حال گفت :
    - نوزده .
    عاطفه ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - یعنی یک سال از من کوچیکتری ؟!
    بیتا لبخندی زد و جواب داد :
    اگر بیست سالتونه ، پس درسته !
    آنگاه ذوق زده به خانه نگاهی انداخت و خطاب به عاطفه ادامه داد :
    - وای خدا ، عجب خونه بزرگی دارید ! معلومه که به یه کسی مثل من احتیاج داشتید . خدمتکار قبلیتون رو اخراج کردید ؟!
    عاطفه با سوال بیتا جا خورد . فنجان چایی را که به سمت لبش بـرده بود ، برگرداند و با تعجب گفت :
    - خدمتکاری قبل از تو اینجا نبوده که بخواد اخراج بشه !
    بیتا با ابروهای بالا رفته و چهره مات بـرده زیر لب گفت :
    - یعنی میگید که خودتون تنها کارای این خونه رو انجام می دادین ؟!
    عاطفه در جواب سر تکان داد و لبخندش را عمیقتر کرد . بیتا دیگر چیزی نگفت و در سکوت ، در حالیکه به دور و برش نگاه میکرد ، جرعه ای از چایش را نوشید .
    بیتا زودتر از عاطفه چایش را خورد و با لبخندی دندان نما گفت :
    - ممنون ، خیلی بهم چسبید !
    عاطفه در جواب با خوشرویی گفت :
    - نوش جان !
    سپس با کنجکاوی ادامه داد :
    - نگفتی بیتا خانم ؟! کجا با آرمین آشنا شدی ؟
    بیتا در جایش کمی جا به جا شد . دسته ی کیفش را که در آغـ*ـوش داشت ، به بازی گرفت و در همان حال گفت :
    - راستش ، ایشون اول به خالم سپرده بودن که یکی رو برای کمک به شما پیدا کنن . خالمم که از حال و روز من با خبر بود ، من رو به آقای شاهی پیشنهاد داد !
    عاطفه با ابروهای بالا رفته زیر لب پرسید :
    - خالت ؟ خالت کیه ؟!
    - عفت ، پرستار مهری خانم !
    عاطفه آهان کشداری گفت و پوزخندی ناخودآگاه گوشه لبش جا خوش کرد .
    برای بار دوم زنگ به صدا در آمد . عاطفه نفس عمیقی کشید و خیره به چهره کنجکاو بیتا لبخندی مصنوعی زد . سپس پشتش را به او کرد و با قدمهایی بلند به سمت در رفت .
    نزدیک در که شد ، بدون اینکه چیزی بپرسد سریع دستگیره در را گرفت و چرخاند . با باز شدن در ، عاطفه در جای خود خشکش زد . با دهان باز و چشم های از حدقه در آمده ، تنها زیر لب ، شخص پشت در را صدا زد :
    - مامان !

    ***

    ثریا غرق خانه شده بود ، که با سینی چایی که بیتا روبه رویش گرفت ، به خود آمد و با لبخند فنجان چایی را برداشت .
    عاطفه از زمانی که مادرش آمده بود ، چشم از او برنداشته و یک دل سیر تماشایش کرد . انگار سالیان سال او را ندیده بود و با اینکار دلتنگی اش را جبران می کرد .
    ثریا وقتی دید عاطفه خیالی ندارد نگاهش را از او بگیرد ، با اخمی ساختگی به پشت دستش ضربه ای زد و گفت :
    - اوی دختر ، با چشمات من رو خوردی !
    عاطفه در جواب آهسته خندید . انگاه به آرامی دستان مادرش را در دست گرفت و فشرد . با چشمانی که در آنها حلقه اشک به خوبی دیده میشد ، خیره در چشمان قهوه ای مادرش شد . سپس ناله کنان زیر لب خطاب به مادرش گفت :
    - هر چقدر نگات میکنم ، بیشتر احساس دلتنگی و دوری از تو به سراغم میاد . آخه تو که نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود !
    ثریا نیز اشک از چشمانش جاری شد و زیر لب با چهره ای خندان زمزمه کرد :
    - عزیز دلم !
    تا لحظاتی هر دو خیره در چشمان یکدیگر بودند که ثریا زودتر به خود آمد و با کشیدن نفسی عمیق ، از عاطفه با کنجکاوی پرسید :
    - شوهرت کجاست ؟! نیاد یهو ببینه من اومدم اینجا ، ناراحت بشه !
    عاطفه با شنیدن حرف ثریا ، اخمی بر پیشانی نشاند و دلخور گفت :
    - اِه مامان این چه حرفیه ؟! آرمین اصلا اون طوری که فکر میکنی نیست . از خداشه شما و بابا رو ببینه !
    عاطفه با یادآوری پدرش ، کم کم لبخند از روی لبانش محو شد و سر به زیر انداخت . بغضی را که به گلویش آمده بود ، دوست نداشت شکسته شود . برای همین به سختی بغضش را قورت داد و با لبخند به مادرش زل زد و پرسید :
    - بابا و عرفان چطورن ، حالشون خوبه ؟
    ثریا هم چهره اش گرفته شد . سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت :
    - هعی چی بگم والا ! بابات بعد از رفتنت شد یه آدم دیگه . البته حقم داره ، چون تو تک دختر و لوس بابات بودی ! بعد از ازدواجت خیلی تو خودش میره و کم حرف میزنه . عرفان هم که بچه اس و این چیزا رو نمیفهمه . البته گاهی اوقات ناگهانی سوالایی از تو میاد تو ذهنش و می پرسه !
    - کاش بابا اینجا بود . دلم براش خیلی خیلی تنگ شده . برای اون موقع هایی که منو توی بغلش می نشوند و برام قصه میگفت ، خیلم دلم تنگه ؛ کاش اینجا بود و میدید که آرمین برام هیچی کم نذاشته و در کنارش خوشبختم !
    اشک در چشمان ثریا حلقه زد . دستان عاطفه را فشرد و با محبت گفت :
    - کاش . اگر با ازدواجت مخالفت نمیکرد الان وضعیتمون این نبود !
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و هشتم

    هردوی آنان در حس و حال خود بودند ، که صدای چرخش کلید در قفل در ، توجه شان را جلب کرد . در به آرامی از هم باز و چهره بی حال و خسته آرمین نمایان شد .
    عاطفه و ثریا خیره خیره نگاهش می کردند . آرمین با دیدن ثریا شوکه شد ؛ اما بعد از چند ثانیه به خود آمد و با خوشرویی خطاب به مادر زنش گفت :
    - سلام ، خیلی خوش اومدین . واقعا با دیدنتون شوکه شدم !
    ثریا هم در جواب لبخندی زد و گفت :
    - ممنون پسرم ، زنده باشی . شرمنده مزاحم شدم !
    - این چه حرفیه ، مراحمین . خونه خودتونه !
    سپس به مبل اشاره کرد و ادامه داد :
    - بفرمایین بشینین الآن خدمت می رسم !
    ثریا با حفظ لبخند ، در جای خود نشست . با نشستن ثریا ، نگاه آرمین به روی عاطفه کشیده شد . عاطفه با چشمانی سرد و بدون هیچ حسی ، به صورت آرمین زل زده و لب به سخن باز نکرد .
    آرمین هم با خونسردی و بدون لبخند تا لحظاتی محو چهره بی حوصله عاطفه شد .
    ثریا نگاهش بین آن دو چرخید و وقتی نگاه بی تفاوتشان را به روی هم دید ، کم کم لبخند از روی لبانش ناپدید شد و جایش را به سردرگمی داد .
    بیتا از آشپزخانه خارج شد و با دیدن آرمین ، با لبخندی دندان نما جلو رفت و گفت :
    - سلام آقا خیلی خوش اومدین !
    عاطفه زودتر از آرمین نگاهش را گرفت و به مادرش زل زد . آرمین هم بدون اینکه جواب سلام بیتا را بدهد ، با کشیدن آهی عمیق ، راهی اتاق خواب شد و در را محکم به روی هم زد .
    ثریا با اخمی کمرنگ ، رو به جلو خم شد و بلافاصله از عاطفه پرسید :
    - چیزی شده ؟!
    عاطفه با سوال ثریا چندان جا نخورد ؛ چون متوجه سنگینی نگاه مادرش به روی خود و آرمین شده بود و مطمئن بود دیر یا زود سوالش را می پرسد .
    برای همین سرش را به طرفین تکان داد و با لبخندی مصنوعی جواب داد :
    - نه مامان جان چیزی نیست !
    - پس چرا ...
    - مامان لطفا دیگه سوال نپرس . گفتم چیزی نیست دیگه !
    آنگاه برای اینکه این موضوع کش پیدا نکند ، از جا بلند شد و خطاب به مادرش با چهره ای خندان گفت :
    - من برم نوه ات رو بیارم . مطمئنن بیشترین درصد اومدنتون به اینجا ، به این وروجک بستگی داره !
    ثریا خنده ی آرامی کرد و گفت :
    - آره برو بیارش ؛ اما باور کن دلم خیلی برای تو هم تنگ شده بود !
    عاطفه چیزی نگفت . سپس پشتش را به مادرش کرد و راهی اتاق بچه شد . ریحانه هنوز غرق در خواب بود و دستان کوچکش را کنار سرش مشت کرده بود . موهای طلایی اش به هم ریخته شده بود و چهره او را معصومانه تر از قبل نشان می داد .
    عاطفه با لبخند و ذوق زدگی مادرانه ، بچه را از روی تختش برداشت و در آغوشش جا داد . آنگاه با قدمهایی بلند به طرف جایی که مادرش نشسته بود ، حرکت کرد .
    ثریا وقتی ریحانه را در آغـ*ـوش گرفت ، اشک شوق از چشمانش سرازیر شد و خیره به صورت سفید و تپلویش گفت :
    - عزیز دلم . چقدر شبیه توئه عاطی ! خیلی ناز خوابیده . ماشالله !
    عاطفه لبخند زنان انگشتش را درون مشت دخترش جا داد و زیر لب گفت :
    - آره ، خیلی بهم شبیه . اما امیدوارم بختش بهتر از من باشه !
    در اتاق خواب باز شد و آرمین با لباس های راحتی ، بیرون آمد . خستگی و بی خوابی از سر و رویش می بارید . اما با این حال در کنار عاطفه جا گرفت . تا نشست ، خمیازه بلند بالایی سر داد که باعث شد ثریا از جا بلند شود و در جواب ناراحتی عاطفه از رفتنش گفت :
    - سعی می کنم دوباره و توی یه وقت بهتر مزاحم بشم . الان شوهرت خیلی خستس بزار بره بخوابه !
    عاطفه با حرص نگاهی به آرمین انداخت و ناچار از مادرش خداحافظی کرد . با بسته شدن در ، آرمین به زور لای یک از پلک هایش را باز کرد و پرسید :
    - مامانت رفت ؟!
    عاطفه در جواب سرش را به نشانه مثبت تکان داد . نزدیک آرمین رفت و با همان حرصی که داشت ، صدایش را کمی بالا برد و گفت :
    - می شه دقیقا بگی تا حالا کجا بودی ؟!
    ارمین بی حال از روی مبل بلند شد و به نشانه سکوت انگشتش را جلوی دهانش گرفت و با چشم به آشپزخانه اشاره کرد .
    عاطفه تازه متوجه حضور بیتا درون آشپزخانه شد . با کلافگی چشمانش را چرخاند و بیتا را صدا زد . بیتا بلافاصله از آشپزخانه خارج شد و جواب داد :
    - بله خانم ؟ امری داشتین ؟!
    عاطفه با لبخند از او خواست تا ریحانه را به اتاق خوابش ببرد . بیتا ریحانه را از آغـ*ـوش عاطفه گرفت و با قدمهایی بلند به سمت اتاق بچه قدم برداشت ؛ از آن طرف عاطفه به سمت اتاق خواب مشترکشان رفت و آرمین هم پا به پای او حرکت کرد .
    همین که وارد اتاق شدند ، عاطفه نتوانست خودش را کنترل کند و با دلخوری و عصبانیت داد زد :
    - حالا جوابم رو بده ! چرا توی بیمارستان من رو بچه مون رو ول کردی به امون خدا تا هرکس و ناکسی به ریشمون بخنده ؟! چرا دیگه پیدات نشد ؟ یعنی آدم اینقدر بی مسئولیت ؟!
    سپس رویش را از آرمین برگرداند تا جاری شدن اشک هایش را نبیند .
    آرمین با چشمانی غمگین تنها به صورت سرخ شده از عصبانیت عاطفه نگاه کرد . زبانش را به روی لبانش کشید . دستش را آرام بالا آورد و چانه عاطفه را بین دو انگشت شصت و اشاره اش گرفت . با فشاری به انگشتانش ، سر عاطفه را روبروی صورت خود نگه داشت . خیره در چشمان خیس عاطفه ، گلویش را صاف کرد و زیر لب نالید :
    - یادته شب عقد چی بهت گفتم ؟!
    نگاه عاطفه بین لب و چشمان آرمین در نوسان بود و هر لحظه انتظار می کشید تا آرمین چیزی بگوید .
    آرمین لبخندی محو زد و در حالیکه انگشتش را نوازش گرانه به روی پوست عاطفه می کشید ، ادامه داد :
    - از خدا خواستم که هیچوقت آسمون چشمات رو ازم نگیره !
    با حرف آرمین ، پوزخندی زهرآلود کنج لب عاطفه نشست . عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و با شدت دست آرمین را پس زد . آرمین مبهوت او را نگاه کرد و با چشم هایش از او دلیل این رفتارش را خواست .
    عاطفه سعی کرد پوزخند عصبی اش را از روی لبانش کنار بزند ، اما باز هم ردی کمرنگ از خود به جا گذاشته بود . پلکی زد و با بغض خیره در چشمان آرمین زیر لب زمزمه کرد :
    - دلیل این رفتارام ، فقط و فقط خودتی !
    آنگاه پشتش را به آرمین کرد و بدون اینکه به او اجازه سخن اضافی بدهد ، از اتاق بیرون رفت .

    ***

    تا چند روز عاطفه با آرمین کلامی حرف نزد . بیتا هم در آنجا ماندگار شد و در کارهای بچه و همچنین کارهای خانه به عاطفه کمک کرد .
    آرمین وقتی رفتارهای عاطفه را نسبت به خودش می دید ، کلافه و حرصی تر از قبل می شد . تا جایی که دیگر طاقت نیاورد و یک روز سد راه عاطفه شد ؛ عاطفه برای قدم زدن از خانه بیرون رفته و بچه را به دست بیتا سپرده بود . آرمین از این موقعیت استفاده کرد و به دنبال عاطفه از خانه خارج شد . عاطفه که پارک روبروی خانه شان را محل مناسبی برای قدم زدن دید ، راهش را کج کرد و وارد پارک شد . آرمین هم با فاصله نسبتا زیادی همچنان به دنبالش به پارک رفت .
    تا دقایقی عاطفه در عالم خود بود و چشم بسته ، زیر لب با خود شعری را زمزمه می کرد :
    - چه بی تابانه می خواهمت !
    ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری
    چه بی تابانه تو را طلب می کنم !
    بر پشت سمندی ،
    گویی ،
    نوزین که قرارش نیست !
    و فاصله تجربه ای بیهوده است
    بوی پیرهنت ،
    اینجا ،
    و اکنون کوه ها در فاصله سردند !
    دست ، در کوچه و بستر
    حضور مانوس دست تو را می جوید ،
    و به راه اندیشیدن
    یاس را رج می زند
    بی نجوای انگشتانت ،
    فقط ...
    و جهان از هر سلامی خالی ست


    ( احمد شاملو )

    ناگهان صدای آرمین کنار گوشش ، باعث شد سریع عکس العمل نشان دهد و از ترس دستش را روی قلبش بگذارد :
    - تو شعر بلدی بخونی و رو نمی کردی ؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا