#پارت_بیست و نهم
عاطفه چشمانش را ریز کرد و بدون اینکه نگاهش را از چشمان پر شیطنت و نافذ آرمین بگیرد ، زمزمه وار گفت :
- خدایی خیلی رو داری !
سپس اضافه کرد :
- حالا مادرت هیچی . اون زن خوب ، مهربون ، ساده دل و ... تکذیبش نمی کنم ! اما بابات ، خدایی بابات چی داره در موردش حرف بزنم ؟ من توی این سه چهار ماه ازدواجمون ، دوبار بیشتر ندیدمش ! یکی روز ازدواجمون ، یکیم اولین باری که اومد خونمون . خدایی عجب پدر شوهری نسیبم شده ها ، واقعا همچین خونواده ای نیازی به گفتن نداره !
آرمین اخمی ساختگی بر پیشانی نشاند و در حالیکه لبانش می خندید گفت :
- اوی در مورد پدر شوهرت درست صحبت کن ! دقیقا الآن شدی اوایل مادرم که مثل تو از دست بابا غر می زد؛ اما کم کم به این دیر دیدناش عادت کرد . اشکال نداره ، تو هم دیر یا زود عادت می کنی !
عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و ریز خندید . سپس نگاهش را چرخاند و نظاره گر صورت های خندان جمعیت شد . حالش از این جمع با رفتار های مصنوعی بهم می خورد . چهره اش در هم رفت و نفهمید که کی از جا بلند شده و ایستاده بود . آرمین با تعجب نگاهش کرد و پرسید :
- کجا می خوای بری ؟!
عاطفه نفس عمیقی کشید و خطاب به آرمین گفت :
- هوای اینجا خفه اس ، میرم بیرون زود میام !
آرمین خواست به دنبالش از جا بلند شود که با سوال پدر احسان و شروع شدن بحث ، گرفتار شد و نا خواسته سرجای خود نشست . عاطفه پالتواش را از روی چوب لباسی درون راهرو برداشت و در حالیکه به تن می کرد از سالن خارج شد . با برداشتن قدمی به سمت بیرون ، ناگاه سوز سرد پاییزی به روی پوست لطیف و سفیدش برخورد کرد و باعث شد تا گونه هایش به رنگ قرمز در آید .
عاطفه لبخند زنان در حیاط قدم می زد و تا می توانست هوای سالم را به ریه هایش می فرستاد ؛ تا اینکه متوجه شبحی سیاه در میان درختان بید مجنون گوشه حیاط شد . برای لحظه ای نفسش بند آمد . در همان حال که ایستاده بود ، خشکش زد . نمی دانست چکار کند . لب های سرخش از هم باز بود و بخار گرم از ان خارج می شد .
حس کرد شبح به او نزدیک می شود . به خود آمد و بدون اینکه برگردد و نگاهش را از آن شبح بگیرد ، به عقب قدم برداشت . شبح به او نزدیک و نزدیک تر می شد . به خاطر همین نزدیکی ، سرعت قدم های عاطفه به سمت عمارت هم بیشتر شد .
کم کم حالت پاهای عاطفه به دویدن شبیه شد که ناگهان پایش پیچ خورد و با صورت بر زمین برخورد کرد . عاطفه از درد و ترس زیر لب شروع به نالیدن کرد . حتی قدرت فریاد زدن را هم نداشت تا کسی را برای کمک زدن صدا کند .
چشمانش را به روی هم گذاشته و تنها زیر لب می نالید ، که صدای آشنایی در بالا ی سر خود به گوشش خورد :
- حالت خوبه ؟ زخمی که نشدی ؟!
عاطفه از لای پلک های نیمه بازش ، چشمش به همان شبح افتاد که دیگر قابل شناسایی بود . آن شبح کسی نبود جز احسان که با نگرانی به او نگاه می کرد . عاطفه با اخم و درد نیم خیز شد و جوابی به احسان نداد . احسان برای کمک دستش را دراز کرد که عاطفه با خشونت دستش را پس زد و از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
- دستت رو بنداز !
او تنها و بدون کمک ، در زیر نگاه خیره احسان ، از جا بلند شد و بدون اینکه نیم نگاهی به سمت احسان بیندازد ، دست درون جیب هایش فرو برد و از او فاصله گرفت .
هنوز چند قدمی از احسان فاصله نگرفته بود که صدایش باعث کند شدن حرکتش شد :
- دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به باد ها می داد
و دست های سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشم های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند
عاطفه بدون آن که برگردد و به پشت سر خود نگاه کند ، ایستاده و گوش می کرد :
- دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...
عاطفه که بغض در گلویش در حال جمع شدن بود ، ناگهان داد زد :
- بسه !
سپس به سرعت رویش را به سمت احسان چرخاند و تند و تند گفت :
- مثله این که هنوز تو گذشته ها موندی و موقعیت خودت رو نمیشناسی . ما هردومون صاحب همسر و بچه ایم ! چرا نمیخوای باور کنی ؟ چرا نمی خوای بفهمی ؟!
احسان آب دهانش را به سختی قورت داد و با خونسردی گفت :
- کدوم زن ؟ کدوم بچه ؟ وقتی دلم با هیچکدومشون نیست می گی چی کار کنم ؟!
- این دیگه به من مربوط نیست ! من بر عکس تو گذشته رو فراموش کردم و الآن با جون و دل عاشق شوهر و بچمم . از قبل باید فکر اینجاشو می کردی !
سپس پوزخندی زد و ادامه داد :
- متاسفانه اینقدر کینه و نفرت از من توی قلبت بود که نفهمیدی سراغ کی میری و با کی ازدواج می کنی . خودت اینطور خواستی ، خودتم باید باهاش کنار بیای !
احسان قدمی به سمت عاطفه برداشت و با چشمانی ملتمس گفت :
- من از همه چی خبر دارم . می دونم که مامانم باعث جدایی ما شده . به خدا هرچی اون روز بهت درباره نامزدی من و دختر خالم گفته دروغ بوده . اون از اولشم قرار بود با کس دیگه ای وصلت کنه !
عاطفه سرش را پایین انداخت و آهی از اعماق قلبش بیرون فرستاد . سپس سرش را به طرفین تکان داد و آرام خطاب به احسان گفت :
- اینایی که تو الان داری می گی ، دردی رو دوا نمی کنه . این حرفا مربوط به گذشته هاست . بهتره دیگه خودتو درگیر گذشته ها نکنی !
سپس بدون ذره ای معطلی ، با حالت دو به سمت عمارت رفت و احسان را با ذهنی آشفته تنها گذاشت ...
***
تا آخر شب ، عاطفه دیگر چیزی نگفت ؛ اما برای اینکه آرمین از تغییر حالتش پی نبرد ، گـه گداری لب به سخن باز می کرد و لبخندی به لب می نشاند .
احسان هم به روی خود نیاورد و با خونسردی در حالی که کنار آرمیتا نشسته بود ، هر از گاه زیر چشمی نگاهی به عاطفه می انداخت .
در حین شام خوردن کم کم عاطفه متوجه نگاه خیره احسان به روی خود شد . به همین دلیل با کلافگی قاشق و چنگالش را درون بشقاب گذاشت و از جا بلند شد . با این کار همه نگاه ها به سمتش جلب شد . آرمین ابرویی بالا انداخت و آرام پرسید :
- چی شد ؟ کجا می خوای بری ؟!
عاطفه بدون کوچکترین توجهی به سوال آرمین ، کاملا به طرف آرمیتا و احسان چرخید . ناخودآگاه پوزخندی گوشه لبش نشست . هرکس غیر از عاطفه آنها را نمی شناخت ، فکر می کرد که چقدر دلباخته یکدیگر هستند ؛ اما قضیه کاملا برعکس بود .
عاطفه با همان پوزخند گوشه لبش ، با صدایی رسا خطاب به آرمیتا گفت :
- ممنون آرمیتا جون شام خوشمزه ای بود !
آنگاه بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به آرمیتا بدهد ، از میز کناره گرفت و راهی سالن شد .
وارد سالن که شد ، کم کم سرعت قدم هایش کاهش یافت ؛ تا جایی که از حرکت ایستاد . حس می کرد نفسش بالا نمی آید . چشمانش را به روی هم فشرد و با مشت آرام به قفسه سـ*ـینه اش کوبید . یه لحظه هم چهره احسان را نمی توانست از یاد ببرد ؛ لحظه ای که اعتراف کرد جدایی شان تقصیر مادرش است ، لحظه ای که از بی علاقگی اش نسبت به آرمیتا گفت ، زمانی که ...
عاطفه سرش را بین دستانش گذاشت و محکم به سرش فشار وارد کرد . بغضی در گلویش در حال جمع شدن بود که باعث شد چانه اش شروع به لرزیدن کند . کم کم هق هقش داشت اوج می گرفت که با دست بر دهانش مهر سکوت کوبید و با وجود اینکه در حال خفه شدن بود ، آبرویش را بیشتر ترجیه داد و با چشمانی پر از اشک ، راهی حیاط شد .
با رفتن به حیاط خودش را آزاد کرد و با صدایی آرام و پایین به اشک هایش اجازه ریختن داد . چهره زهره ، در روز ازدواجش جلوی چشمانش آمد :
- عشق تو به احسان ، یه عشق زودگذر نبود . تو اونو به کنج ذهنت بردی . عشق هم به این سادگی ها فراموش نمیشه !
بلافاصله چهره خونسرد احسان در چند دقیقه پیش جلوی چشمانش جان گرفت :
_ کدوم زن ؟ کدوم بچه ؟ وقتی دلم با هیچکدومشون نیست میگی چیکار کنم ؟!
تمام بدنش می لرزید . برای جلوگیری از لرز تنش ، دستانش را به دور خود پیچید . کم کم پاهایش سست شد و زانو زد . سرش را بالا گرفت و از ته دل اشک ریخت . در حالیکه خیره به آسمان بود و از سردی هوا پوستش گز گز می شد ، زیر لب با خود زمزمه کرد :
- چرا ... چرا من ؟ چرا اینطور شد ؟! چرا نمی تونم رفتارهای احسان رو درک کنم ؟!چرا احسان این حرفا رو زد ؟! یعنی می خواد انتقام گذشته رو ازم بگیره ؟! یعنی اینکار به قیمت از دست دادن بچه و همسرامون می ارزه ؟! ای خدا ، دارم دیوونه می شم !
عاطفه با زدن این حرف ها ، ریزش اشک هایش شدت پیدا کرد و صورتش را با دست پوشاند .
عاطفه چشمانش را ریز کرد و بدون اینکه نگاهش را از چشمان پر شیطنت و نافذ آرمین بگیرد ، زمزمه وار گفت :
- خدایی خیلی رو داری !
سپس اضافه کرد :
- حالا مادرت هیچی . اون زن خوب ، مهربون ، ساده دل و ... تکذیبش نمی کنم ! اما بابات ، خدایی بابات چی داره در موردش حرف بزنم ؟ من توی این سه چهار ماه ازدواجمون ، دوبار بیشتر ندیدمش ! یکی روز ازدواجمون ، یکیم اولین باری که اومد خونمون . خدایی عجب پدر شوهری نسیبم شده ها ، واقعا همچین خونواده ای نیازی به گفتن نداره !
آرمین اخمی ساختگی بر پیشانی نشاند و در حالیکه لبانش می خندید گفت :
- اوی در مورد پدر شوهرت درست صحبت کن ! دقیقا الآن شدی اوایل مادرم که مثل تو از دست بابا غر می زد؛ اما کم کم به این دیر دیدناش عادت کرد . اشکال نداره ، تو هم دیر یا زود عادت می کنی !
عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و ریز خندید . سپس نگاهش را چرخاند و نظاره گر صورت های خندان جمعیت شد . حالش از این جمع با رفتار های مصنوعی بهم می خورد . چهره اش در هم رفت و نفهمید که کی از جا بلند شده و ایستاده بود . آرمین با تعجب نگاهش کرد و پرسید :
- کجا می خوای بری ؟!
عاطفه نفس عمیقی کشید و خطاب به آرمین گفت :
- هوای اینجا خفه اس ، میرم بیرون زود میام !
آرمین خواست به دنبالش از جا بلند شود که با سوال پدر احسان و شروع شدن بحث ، گرفتار شد و نا خواسته سرجای خود نشست . عاطفه پالتواش را از روی چوب لباسی درون راهرو برداشت و در حالیکه به تن می کرد از سالن خارج شد . با برداشتن قدمی به سمت بیرون ، ناگاه سوز سرد پاییزی به روی پوست لطیف و سفیدش برخورد کرد و باعث شد تا گونه هایش به رنگ قرمز در آید .
عاطفه لبخند زنان در حیاط قدم می زد و تا می توانست هوای سالم را به ریه هایش می فرستاد ؛ تا اینکه متوجه شبحی سیاه در میان درختان بید مجنون گوشه حیاط شد . برای لحظه ای نفسش بند آمد . در همان حال که ایستاده بود ، خشکش زد . نمی دانست چکار کند . لب های سرخش از هم باز بود و بخار گرم از ان خارج می شد .
حس کرد شبح به او نزدیک می شود . به خود آمد و بدون اینکه برگردد و نگاهش را از آن شبح بگیرد ، به عقب قدم برداشت . شبح به او نزدیک و نزدیک تر می شد . به خاطر همین نزدیکی ، سرعت قدم های عاطفه به سمت عمارت هم بیشتر شد .
کم کم حالت پاهای عاطفه به دویدن شبیه شد که ناگهان پایش پیچ خورد و با صورت بر زمین برخورد کرد . عاطفه از درد و ترس زیر لب شروع به نالیدن کرد . حتی قدرت فریاد زدن را هم نداشت تا کسی را برای کمک زدن صدا کند .
چشمانش را به روی هم گذاشته و تنها زیر لب می نالید ، که صدای آشنایی در بالا ی سر خود به گوشش خورد :
- حالت خوبه ؟ زخمی که نشدی ؟!
عاطفه از لای پلک های نیمه بازش ، چشمش به همان شبح افتاد که دیگر قابل شناسایی بود . آن شبح کسی نبود جز احسان که با نگرانی به او نگاه می کرد . عاطفه با اخم و درد نیم خیز شد و جوابی به احسان نداد . احسان برای کمک دستش را دراز کرد که عاطفه با خشونت دستش را پس زد و از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
- دستت رو بنداز !
او تنها و بدون کمک ، در زیر نگاه خیره احسان ، از جا بلند شد و بدون اینکه نیم نگاهی به سمت احسان بیندازد ، دست درون جیب هایش فرو برد و از او فاصله گرفت .
هنوز چند قدمی از احسان فاصله نگرفته بود که صدایش باعث کند شدن حرکتش شد :
- دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به باد ها می داد
و دست های سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشم های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند
عاطفه بدون آن که برگردد و به پشت سر خود نگاه کند ، ایستاده و گوش می کرد :
- دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ...
عاطفه که بغض در گلویش در حال جمع شدن بود ، ناگهان داد زد :
- بسه !
سپس به سرعت رویش را به سمت احسان چرخاند و تند و تند گفت :
- مثله این که هنوز تو گذشته ها موندی و موقعیت خودت رو نمیشناسی . ما هردومون صاحب همسر و بچه ایم ! چرا نمیخوای باور کنی ؟ چرا نمی خوای بفهمی ؟!
احسان آب دهانش را به سختی قورت داد و با خونسردی گفت :
- کدوم زن ؟ کدوم بچه ؟ وقتی دلم با هیچکدومشون نیست می گی چی کار کنم ؟!
- این دیگه به من مربوط نیست ! من بر عکس تو گذشته رو فراموش کردم و الآن با جون و دل عاشق شوهر و بچمم . از قبل باید فکر اینجاشو می کردی !
سپس پوزخندی زد و ادامه داد :
- متاسفانه اینقدر کینه و نفرت از من توی قلبت بود که نفهمیدی سراغ کی میری و با کی ازدواج می کنی . خودت اینطور خواستی ، خودتم باید باهاش کنار بیای !
احسان قدمی به سمت عاطفه برداشت و با چشمانی ملتمس گفت :
- من از همه چی خبر دارم . می دونم که مامانم باعث جدایی ما شده . به خدا هرچی اون روز بهت درباره نامزدی من و دختر خالم گفته دروغ بوده . اون از اولشم قرار بود با کس دیگه ای وصلت کنه !
عاطفه سرش را پایین انداخت و آهی از اعماق قلبش بیرون فرستاد . سپس سرش را به طرفین تکان داد و آرام خطاب به احسان گفت :
- اینایی که تو الان داری می گی ، دردی رو دوا نمی کنه . این حرفا مربوط به گذشته هاست . بهتره دیگه خودتو درگیر گذشته ها نکنی !
سپس بدون ذره ای معطلی ، با حالت دو به سمت عمارت رفت و احسان را با ذهنی آشفته تنها گذاشت ...
***
تا آخر شب ، عاطفه دیگر چیزی نگفت ؛ اما برای اینکه آرمین از تغییر حالتش پی نبرد ، گـه گداری لب به سخن باز می کرد و لبخندی به لب می نشاند .
احسان هم به روی خود نیاورد و با خونسردی در حالی که کنار آرمیتا نشسته بود ، هر از گاه زیر چشمی نگاهی به عاطفه می انداخت .
در حین شام خوردن کم کم عاطفه متوجه نگاه خیره احسان به روی خود شد . به همین دلیل با کلافگی قاشق و چنگالش را درون بشقاب گذاشت و از جا بلند شد . با این کار همه نگاه ها به سمتش جلب شد . آرمین ابرویی بالا انداخت و آرام پرسید :
- چی شد ؟ کجا می خوای بری ؟!
عاطفه بدون کوچکترین توجهی به سوال آرمین ، کاملا به طرف آرمیتا و احسان چرخید . ناخودآگاه پوزخندی گوشه لبش نشست . هرکس غیر از عاطفه آنها را نمی شناخت ، فکر می کرد که چقدر دلباخته یکدیگر هستند ؛ اما قضیه کاملا برعکس بود .
عاطفه با همان پوزخند گوشه لبش ، با صدایی رسا خطاب به آرمیتا گفت :
- ممنون آرمیتا جون شام خوشمزه ای بود !
آنگاه بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن به آرمیتا بدهد ، از میز کناره گرفت و راهی سالن شد .
وارد سالن که شد ، کم کم سرعت قدم هایش کاهش یافت ؛ تا جایی که از حرکت ایستاد . حس می کرد نفسش بالا نمی آید . چشمانش را به روی هم فشرد و با مشت آرام به قفسه سـ*ـینه اش کوبید . یه لحظه هم چهره احسان را نمی توانست از یاد ببرد ؛ لحظه ای که اعتراف کرد جدایی شان تقصیر مادرش است ، لحظه ای که از بی علاقگی اش نسبت به آرمیتا گفت ، زمانی که ...
عاطفه سرش را بین دستانش گذاشت و محکم به سرش فشار وارد کرد . بغضی در گلویش در حال جمع شدن بود که باعث شد چانه اش شروع به لرزیدن کند . کم کم هق هقش داشت اوج می گرفت که با دست بر دهانش مهر سکوت کوبید و با وجود اینکه در حال خفه شدن بود ، آبرویش را بیشتر ترجیه داد و با چشمانی پر از اشک ، راهی حیاط شد .
با رفتن به حیاط خودش را آزاد کرد و با صدایی آرام و پایین به اشک هایش اجازه ریختن داد . چهره زهره ، در روز ازدواجش جلوی چشمانش آمد :
- عشق تو به احسان ، یه عشق زودگذر نبود . تو اونو به کنج ذهنت بردی . عشق هم به این سادگی ها فراموش نمیشه !
بلافاصله چهره خونسرد احسان در چند دقیقه پیش جلوی چشمانش جان گرفت :
_ کدوم زن ؟ کدوم بچه ؟ وقتی دلم با هیچکدومشون نیست میگی چیکار کنم ؟!
تمام بدنش می لرزید . برای جلوگیری از لرز تنش ، دستانش را به دور خود پیچید . کم کم پاهایش سست شد و زانو زد . سرش را بالا گرفت و از ته دل اشک ریخت . در حالیکه خیره به آسمان بود و از سردی هوا پوستش گز گز می شد ، زیر لب با خود زمزمه کرد :
- چرا ... چرا من ؟ چرا اینطور شد ؟! چرا نمی تونم رفتارهای احسان رو درک کنم ؟!چرا احسان این حرفا رو زد ؟! یعنی می خواد انتقام گذشته رو ازم بگیره ؟! یعنی اینکار به قیمت از دست دادن بچه و همسرامون می ارزه ؟! ای خدا ، دارم دیوونه می شم !
عاطفه با زدن این حرف ها ، ریزش اشک هایش شدت پیدا کرد و صورتش را با دست پوشاند .
آخرین ویرایش: