وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
بچه‌ها پشت در ورودی عمارت ایستادند. مجید با دقت به اطراف نگاه کرد و گفت:
- فعلاً که کسی اینجا نیست. آرش! بیا کمک کن تا از در بالا برم.
آرش با تعجب گفت:
- مجید این‌کار رو نکن! مگه خونه‌ی خودتونه که از هر دری دلت خواست، بالا بری؟! بیا در بزنیم و مثل بچه‌ی آدم بریم داخل عمارت.
مجید گفت:
- در بزنیم راهمون میدن؟ نه که نمیدن! معلوم نیست اینجا کدوم کشور بی پدر و مادری اقامت می‌کنه! حرف اضافه نزن و بیا کمک کن، زود باش!
آرش و مجید سر این قضیه بحث می‌کردند که یک‌مرتبه نارسیس و پریا متوجه زنی شدند که با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کرد. نارسیس به زن لبخندی زد و همین‌طور که پشت پیراهن مجید را می‌کشید، گفت:
- مجید؟ مجید؟ بس کن! صاحب عمارت خودش اینجاست. مجید!
مجید برگشت سمت نارسیس و گفت:
- چیه هی پیراهنم رو می‌کشی؟ چی شده؟
نارسیس گفت:
- این خانم اومدن‌
بعد اشاره کرد سمت آن زن. مجید رد اشاره را گرفت و همین که زن را دید، صاف ایستاد و گفت:
- سلام عرض شد خانم! روزتون به‌خیر!
آرش به زن نگاه کرد و گفت:
- زبون ما رو می‌فهمه؟
پریا گفت:
- فکر نکنم، اگه می‌فهمید که تا الان یه‌چیزی گفته بود.
بچه‌ها مشغول صحبت بودند که همان زن غریبه کمی نزدیک‌تر آمد و با زبان خاصی با آن‌ها صحبت کرد که بچه‌ها متوجه نشدند. نارسیس گفت:
- فکر کنم داره روسی صحبت می‌کنه‌.
پریا گفت:
- از کجا متوجه شدی؟
نارسیس گفت:
- چون هیچ‌کدوم از کلماتش انگلیسی یا فرانسوی نیست.
مجید به نارسیس گفت:
- خب جوابش رو بده‌‌. بهش بگو ما کی هستیم.
نارسیس اخم کرد و گفت:
- من که روسی بلد نیستم.
مجید خندید و گفت:
- آخه تو چند تا زبون بلدی، گفتم شاید روسی هم بلد باشی.
نارسیس گفت:
- روسی زبان سختیه، هیچ‌وقت ترغیب نشدم یاد بگیرم.
آرش گفت:
- خیلی عجیبه! ما تو هر دوره‌ای که رفتیم، تونستیم با زبان مردم اون دوره صحبت کنیم. چرا این یکی رو نمی‌تونیم بفهمیم؟
بچه‌ها همین‌طور گرم صحبت بودند که مردی به آنجا نزدیک شد و با دیدن بچه‌ها با لهجه‌ی غلیظی به فارسی گفت:
- شما که هستید؟ اینجا چه می‌کنید؟
بچه‌ها به مرد نگاه کردند. مرد یک‌بار دیگر سؤالش را تکرار کرد. آرش جواب داد:
- ما از شیراز اومدیم و از اینجا رد می‌شدیم که این عمارت رو دیدیم، کار خاصی نداریم!
مرد اخمی کرد و گفت:

- مگر نمی‌دانید نباید به اینجا نزدیک شوید؟ زودتر از اینجا بروید! زود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید خواست چیزی به مرد بگوید، اما آرش جلویش را گرفت و از مرد پرسید:
    - ببخشید! یه سؤال دارم، شما الکساندر گریبایدوف، وزیر مختار روسیه نیستین؟
    مرد با شنیدن سؤال آرش، با ژست خاصی گفت:
    - آری، خودم هستم. تو مرا از کجا می‌شناسی؟
    آرش پوزخندی زد و گفت:
    - کیه که نشناسه؟
    مجید گفت:
    - حالا اگه در رو باز کنی و بذاری ما بیایم داخل، بهتون قول میدم خیلی خوش می‌گذره.
    گریبایدوف با زنش صحبت کرد و کمی بعد به یکی از خدمتکارانش دستور داد که در عمارت را باز کند. در که باز شد، بچه‌ها وارد باغ شدند. همسر گریبایدوف که نامش نینو چاوچاوادزه بود، با لبخند از بچه‌ها استقبال کرد. کمی بعد همه دور میزی به صرف چای نشستند. خدمتکار برای همه چای و کیک آورد و رفت‌ گریبایدوف به بچه‌ها گفت:
    - این چای را در سفری که به هندوستان داشته‌ام، یکی از دوستان اهل آنجا به من هدیه داد. بسیار گواراست!
    مجید گفت:
    - چای که گوارا نمیشه، باید بگین خوش‌طعمه!
    گریبایدوف لبخندی زد و گفت:
    - آه، بله! بسیار خوش‌طعم است. خب، حال بگویید اینجا با ما چه کار دارید؟
    باز هم مجید گفت:
    - ما کاری نداشتیم، فقط داشتیم داخل عمارت رو نگاه می‌کردیم.
    آرش گفت:
    - ولی من با شما کار داشتم و کارم هم خیلی مهمه.
    گریبایدوف بر روی صندلی کمی جابه‌جا شد و پرسید:
    - شما با من کار مهمی داشتید؟ خب، آن چیست؟
    بچه‌ها با تعجب به آرش نگاه کردند. آرش به گریبایدوف خیره نگاه کرد و کمی بعد گفت:
    - همه فکر می‌کنن شما سفیر روسیه هستین، اما شما به‌عنوان وزیر مختار روسیه اومدین یه مأموریت را تموم کنین، درست گفتم جناب وزیرمختار؟
    نفس در سـ*ـینه‌ی گریبایدوف حبس شد. با خودش فکر کرد که این مرد جوان کیست که از راز مأموریتش خبر دارد. در‌حالی‌که حتی همسرش، نینو هم از مأموریت وی با خبر نبود. گریبایدوف لبخند مصنوعی زد و گفت:
    - من فکر می‌کنم شما مرا با کسی دیگر اشتباه گرفتید. چون من فقط یک سفیر هستم و حافظ منافع دولتم در کشور ایران می‌باشم.
    آرش گفت:
    - نه، شما وزیرمختار هستین و مأموریتی که به عهده‌ی شما گذاشتن، اینه که زن‌های مسلمان‌شده‌ی گرجی ر‌و حتی شده با زور، به روسیه برگردونین. درحالی‌که می‌دونین این زن‌ها بعد از مسلمون شدن ازدواج کردن و بچه هم دارن. اما خوب گوش کنید جناب وزیرمختار! شما نه تنها توی این مأموریت موفق نمی‌شین، بلکه به قتل هم می‌رسین. پس تا اتفاق بدی براتون نیفتاده، سریع به کشورتون برگردین.
    همه به گریبایدوف نگاه کردند. آرش چنان با تحکم حرفش را زد که وزیرمختار نتوانست چیزی بگوید و فقط خیره به آرش نگاه می‌کرد. کمی بعد مجید ژست خاصی به خودش گرفت و گفت:
    - ببین جناب وزیر مختار! ما خیلی چیزها از شما می‌دونیم. پس سعی نکن از خودت دفاع کنی؛ چون دستت پیش همه‌ی ایرانی‌ها رو شده، پس...
    آرش حرف مجید را قطع کرد و همان‌طور که خیره به گریبایدوف نگاه می‌کرد، گفت:
    - پس همین الان از اینجا برو، وگرنه اون اتفاقی که نباید بیفته، امروز میفته!
    مجید دل‌خور به آرش نگاه کرد و آهسته گفت:
    - خیلی ممنون! من می‌خواستم این رو بگم!
    گریبایدوف عصبانی شد و ایستاد. رو به بچه‌ها کرد و گفت:
    - خیلی زود از اینجا بروید! دیگر نمی‌خواهم شما را ببینم. بروید! گم شوید!
    مجید عصبانی شد و گفت:
    - خودت و هفت جد و آبادت گم شین مرتیکه بیشعور! به چه حقی تو کشور خودمون به خودمون توهین می‌کنی؟ پاشو دست این زن بی‌ریختت رو بگیر و از اینجا برین.
    دعوای بین وزیرمختار و بچه‌ها بالا گرفت. به‌طوری‌که چند نفر از خدمتکاران و منشی شخصی وزیرمختار به سمتشان رفتند. کار به قدری بالا گرفت که یکی از خدمتکاران سفارت مجبور شد با اسلحه به سمت مجید شلیک کند . گلوله وسط قلب مجید خورد و مجید نقش بر زمین گشت. نارسیس جیغ بلندی کشید و بالای سر مجید رفت و هرچه با جیغ و گریه صدایش زد، مجید تکان نخورد. آرش محکم بر سرش زد و سمت مجید رفت. آرش با نگرانی داد زد:
    - مجید؟ مجید بلند شو! مجید؟
    نارسیس بر سر و صورتش می‌زد و گریه می‌کرد و پریا سعی داشت او را آرام کند. آرش هم با گریه مجید را تکان می‌داد. اما مجید هیچ حرکتی نمی‌کرد . گریبایدوف دستور داد آن‌ها را از عمارت بیرون کنند. قبل از اینکه خدمتکاران وارد عمل شوند، آرش خشمگین داد زد:
    - دست کثیفتون به یکی از این خانم‌ها بخوره، خودم قطعش می‌کنم! گم شین کنار!
    خدمتکارها کمی عقب رفتند . آرش بدن بی‌جان مجید را برداشت و پریا هم کمک کرد نارسیس از روی زمین بلند شود و به‌سمت بیرون از عمارت رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    در بیرون از عمارت جایی را پیدا کردند. آرش پیکر بی‌جان مجید را روی زمین خواباند. سه نفرشان دورش نشستند و همان‌طور که گریه می‌کردند، صدایش می‌زدند. آرش با گریه گفت:
    - مجید! توروخدا تنهامون نذار! قرار نبود رفیق نیمه‌راه بشی! پاشو مجید! توروخدا پاشو!
    نارسیس که از شدت گریه نفس برایش نمانده بود، با هق‌هق گفت:
    - مجید پاشو! خدایا! جواب بچه‌هامون رو چی بدم؟ بگم باباتون کجا رفت؟ وای! جواب مامان زهرا و حاج بابا رو چی بدم؟
    پریا فقط گریه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. ناگهان جمعیتی، ۴، ۵ هزار نفری با چوب و چماق در برابر سفارت جمع شدند و به داخل سفارت سنگ‌پرانی ‌‌کردند. کمی بعد صدای تیراندازی به گوش ‌رسید که ناگهان جمعیت وارد حیاط سفارت شدند. در وهله‌ی اول، چند قزاق و مستخدم سفارت و چند نفر از مهاجمان به ضرب گلوله محافظان کشته شدند. اما کم‌کم مهاجمان بیشتری که به سلاح گرم مجهز بودند، به سفارت ریختند. قزاق‌ها مأیوسانه می‌جنگیدند تا حیاط را از جمعیت خالی کنند، اما تعدادشان اصلاً کافی نبود. در همین موقع، مهاجمان از دیوار محل سکونت سفیر بالا رفتند و از همان‌جا شروع به تیراندازی کردند. سپس طاق اتاق خواب را سوراخ کردند تا بتوانند به پایین تیراندازی کنند. اولین گلوله‌ گریبایدوف را از پای درآورد. مردم خشمگین هر کس را پیدا می‌کردند، می‌کشتند و تنها مالتسوف، دبیر اول سفارت که خود را به لباس مبدل درآورده بود، جان سالم به در برد.
    آرش زیر لب گفت:
    - هر چی به سر این مرتیکه ظالم اومد، حقش بود!
    پریا پرسید:
    - مردم با جنازه‌ش چیکار کردن؟
    آرش جواب داد:
    - جنازه‌ی مُثله شده‌ی گریبایدوف شناسایی و به تفلیس فرستاده و توی همون شهر دفن شد.
    کمی بعد پریا دوباره پرسید:
    - حالا باید چیکار کنیم؟
    آرش جواب داد:
    - باید از اینجا بریم. باید هرجور شده، در سیاه رنگ رو پیدا کنیم.
    نارسیس سرش را روی سـ*ـینه‌ی مجید گذاشت و گفت:
    - بدون مجید دیگه سفر چه معنایی داره؟ من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم!
    نارسیس این را گفت و با صدای بلند زد زیر گریه. آرش و پریا هم گریه می‌کردند. ناگهان چیزی به ذهن پریا خطور کرد و با خوش‌حالی گفت:
    - نگران نباشید! مجید دوباره زنده میشه.
    آرش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - آخه چه‌جوری کسی که مرده دوباره زنده میشه؟
    پریا با خوش‌حالی ایستاد و دست‌هایش را به هم زد و گفت:
    - یادتونه مجید تو دوره‌ی اسماعلیه تیر خورد؟ یادتونه من هم تو دوره‌ی آقامحمدخان تیر خوردم؟
    نارسیس با بی‌حالی گفت:
    - خب که چی؟
    پریا گفت:
    - وقتی از در سیاه رنگ عبور کردیم و وارد دوره‌ی دیگه‌ای شدیم، همه‌ی آثار جراحت برامون پاک شده بود.
    آرش حس کرد نور امیدی در دلش تابیده است. با خوش‌حالی گفت:
    - درسته! ما اگه وارد دوره دیگه‌ای بشیم، مجید زنده میشه. باید همین الان دنبال در سیاه باشیم. زود باشین آماده شین!
    نارسیس با گریه گفت:
    - اون فقط یه جراحت تیرخوردگی بود. الان مجید مرده؛ یه نفر که مرده، چه‌جوری دوباره زنده میشه؟ این‌ها همه‌ش حرفه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش ایستاد و گفت:
    - نارسیس خانم! امیدت به خدا باشه. پاشو زودتر بریم این در سیاه رنگ رو پیدا کنیم تا مجید دوباره زنده بشه، پاشو لطفاً!
    نارسیس با ناامیدی به مجید که بی‌جان افتاده بود، نگاه کرد و بلند شد. آرش می‌خواست جنازه‌ی مجید را بردارد که پریا گفت؛
    - یه دقیقه صبر کنید! بذارین اول یه عکس از مجید بگیرم، بعد بریم.
    نارسیس با اخم گفت:
    - عکس برای چی؟ دیدن جنازه‌ی مجید اینقدر هیجان داره؟
    پریا گفت:
    - نه عزیزم! می‌خوام وقتی مجید دوباره زنده شد، عکسش رو بهش نشون بدم. مطمئن باش خوشش میاد!
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - من دلم روشنه همه‌چیز درست میشه.
    پریا عکسی از مجید گرفت و بعد آرش مجید را کول کرد و سه نفرشان راه افتادند تا بلکه در سیاه رنگ را پیدا کنند. در بین راه دو نفر را دیدند که به‌سمت آن‌ها می‌آمدند. یکی از آن‌ها گفت:
    - خودشانند! همان‌ها هستند که وارد عمارت شدند. با همین چشمان خودم دیدم که با وزیرمختار و همسرش چای می‌نوشیدند.
    بچه‌ها با تعجب به آن دو نفر نگاه کردند. آرش پرسید:
    - شما از ما چی می‌خواین؟
    یکی از آن دو نفر گفت:
    - شما باید با ما بیاید! ممکن است از جاسوسان وزیر مختار باشید.
    نارسیس با خشم گفت:
    - ما جاسوس هیچ‌کس نیستیم. ببینید! اون وزیر مختار از خدا بی‌خبر شوهر من رو کشته، بچه‌هام رو بی‌پدر کرده، باز هم می‌گین ما جاسوسیم؟
    آن‌ها با دیدن جنازه‌ی مجید که بر دوش آرش بود، با ناراحتی به یکدیگر نگاه کردند. کمی بعد یکی از آن‌ها گفت:
    - به هر صورت باید با ما بیاید و توضیح دهید که در عمارت آن اجنبی چه می‌کردید.
    آرش با عصبانیت گفت:
    - نه‌خیر، مثل اینکه حرف حساب سرتون نمیشه. یا می‌رید کنار و یا یه کاری می‌کنم که از زنده موندنتون پشیمون بشین!
    خلاصه بین بچه‌ها و آن دو نفر که یک‌صدا داد و هوار می‌کردند، کشمکش ایجاد شد. در این بین ناگهان پریا متوجه در سیاه رنگ شد که ظاهر شده بود. با هیجان داد زد:
    - در ظاهر شد! آقا آرش در ظاهر شده!
    آرش به نقطه‌ای که پریا اشاره می‌کرد، نگاه کرد و بلند گفت:
    - شما دو نفر زودتر برید، من هم الان میام.
    پریا دست نارسیس را گرفت و به‌سمت در سیاه دویدند. آرش لگد محکمی به یکی از آن دو مرد زد و سریع به سمت در دوید. پریا و نارسیس سریع از در رد شدند و پشت سرشان هم آرش رفت. در ناپدید شد و آن دو مرد سمج، هاج‌وواج به اطراف نگاه می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    نارسیس چشم‌هایش را باز کرد و همان‌جا که افتاده بوذ، نشست. به دور و اطرافش نگاهی کرد و پریا را دید که چند قدم آن طرف‌تر افتاده بود. خودش را کشان‌کشان به‌سمت پریا رساند و با دست چند بار او را تکان داد:
    - پریا؟ پریا؟ پریا پاشو!
    پریا تکانی خورد و چشم‌هایش را باز کرد. همین‌که نارسیس را دید، سریع نشست و پرسید:
    - ما کجاییم؟ بقیه کجان؟
    نارسیس به اطراف دوباره نگاه کرد و آرش را دید. با خوش‌حالی گفت:
    - آرش اونجاست. فکر کنم هنوز بیدار نشده.
    پریا ایستاد و کمک کرد که نارسیس هم بایستد و بعد گفت:
    - بیا بریم آقا آرش رو هم بیدار کنیم. باید بفهمیم الان کجا هستیم و دوره‌ی کدوم شاهه.
    نارسیس گفت:
    - من مجید رو این طرف‌ها نمی‌بینم. یعنی چی به سرش اومده؟
    دوتایی با عجله به‌سمت آرش دویدند. نارسیس آستین پیراهن آرش را گرفت و با شتاب سعی کرد بیدارش کند:
    - آرش؟ آرش؟ آرش بیدار شو! آرش؟
    آرش تکانی خورد و چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن نارسیس و پریا زود نشست و گفت:
    - مجید؟ مجید کجاست؟ زنده‌ست؟
    نارسیس گفت:
    - نمی‌دونم! از لحظه‌ای که چشم باز کردیم، مجید رو ندیدیم. آرش توروخدا یه‌کاری کن! نکنه تا قبل از بیدار شدن ما یه حیوون وحشی اومده باشه و جنازه‌ش رو بـرده باشه؟
    اشک از چشمان نارسیس سرازیر شد. آرش با نگرانی گفت:
    - خدا نکنه! این حرف‌ها رو نزن! به‌نظرم اگه زنده شده باشه، همین اطراف رفته تا یه چرخی بزنه. بیاین زود بریم پیداش کنیم.
    سه نفرشان وسایل‌هایشان را برداشتند و به جستجوی مجید رفتند. هر چه آن اطراف را گشتند، هیچ اثری از مجید نبود . نارسیس تخته سنگی پیدا کرد و روی آن نشست و درحالی‌که اشک می‌ریخت، گفت:
    - حدسم درست بود، مجید زنده نشده و حیوون‌ها جنازه‌ش رو بردن. خدایا این سرنوشت حق مجید نبود! اون هر چی بود، در عوض شوهر و پدر خوبی بود.
    پریا با بغض کنار نارسیس نشست و گفت:
    - نگران نباش! به دلم خورده اتفاق بدی نیفتاده. بهتره به این فکر کنی که مجید زنده شده و به خاطر شیطنت ذاتی که داره، الان رفته یه جا شّر درست کنه. گریه نکن.
    آرش هم گفت:
    - درسته! بهتره به‌جای گریه و فکرهای منفی، زودتر به شهر بریم. شاید اونجا باشه. بین راه هم می‌گردیم شاید ردی ازش پیدا کنیم‌
    نارسیس با ناراحتی گفت:
    - اگه یه وقت حیوون‌ها مجید رو خورده باشن چی؟
    آرش گفت:
    - مطمئن باش هیچ حیوونی جرأت نمی‌کنه مجید رو بخوره، حتی اگه خدای نکرده مجید مرده باشه!
    پریا لبخندی زد و گفت:
    - من هم همین نظر رو دارم. نارسیس نگران نباش. دلم روشنه که مجید زنده‌ست و همین دور و بر داره شیطنت می‌کنه.
    نارسیس آهی کشید و گفت:
    - خدا کنه! باشه بریم شاید یه ردی از مجید پیدا کردیم.
    سه نفرشان به‌سمت شهر رفتند. بعد از مدتی راهپیمایی رسیدند. شهر شلوغ بود. مردم گرم امورات روزانه‌شان بودند. نارسیس با حیرت گفت:
    - چقدر شهر شلوغه! اینجا که جای سوزن انداختن نیست چه‌جوری مجید رو پیدا کنیم؟
    آرش گفت:

    - مجید اصولاً جاهایی میره که کمتر کسی اونجا رفته باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا پرسید:
    - مثلاً کجا؟
    آرش جواب داد:
    - مثلاً یه‌جاهایی که کسی زیاد نمیره، مثل... مثل...
    نارسیس یک‌مرتبه گفت:
    - مثل کلانتری! مجید بیشتر یا سمت کلانتری میره، یا یه کاری می‌کنه که به اون سمت کشیده بشه.
    آرش با خوش‌حالی بشکنی زد و گفت:
    - درسته، مجید این‌جور جاها زیاد میره. البته تو دوره‌ی خودمون خیلی مواظبه پاش به این‌جور جاها کشیده نشه اما تو این سفرهای تاریخی زیاد رفته. البته باید توی این دوره به کلانتری بگیم عدلیه و به پلیس‌ها هم بگیم گزمه.
    پریا پرسید:
    - استاد لفظ کلانتری چه دوره‌ای تو ایران باب شد؟
    آرش جواب داد:
    - تو دوره‌ی قاجار همین‌طور که گفتم، می‌گفتن عدلیه. دوره‌ی پهلویِ اول می‌گفتن ژاندارمری و توی دوره‌ی پهلویِ دوم، هم می‌گفتن ژاندارمری و هم کلانتری. امروز دیگه یا میگن اداره پلیس یا نیروی انتظامی، اما همچنان کلانتری به قوت خودش باقی مونده.
    پریا گفت:
    - از تاریخ ایران خوشم میاد، چون کوچیک‌ترین موارد هم دچار تغییر و تحول شده، حتی این کلانتری خودمون.
    بعد از صحبت‌های آرش، سه نفرشان برای پیدا کردن عدلیه راه افتادند. در مرکز پرس‌وجو کردند تا رسیدند به عدلیه. نارسیس نفسش را پر استرس بیرون داد و گفت:
    - دلم شور می‌زنه! اگه یه وقت مجید اینجا نباشه چی؟
    آرش گفت:
    - نگران نباش! ان‌شاالله که همین‌جاست.
    سه‌تایی بسم‌الله گفتند و وارد عدلیه شدند. عدلیه خلوت بود، اما هر از گاهی صدای خفیف فریادی می شنیدند. پریا گفت:
    - اینجا دارن کسی رو شکنجه میدن؟
    نارسیس با ترس گفت:
    - نکنه دارن مجید رو می‌زنن؟
    آرش گفت:
    - نه، صدای مجید اینقدر کلفت نیست. از طرز صدا مشخصه که یه آدم سبیل‌کلفت رو دارن می‌زنن.
    همین‌طور آهسته و با احتیاط قدم می‌زدند که ناگهان یک‌نفر از پشت سرشان پرسید:
    - اینجا چه می‌خواهید؟
    بچه‌ها به‌سمت صاحب صدا برگشتند و شخصی را دیدند که لباس گزمه‌های شهر را پوشیده بود. قد متوسطی داشت و لاغر اندام بود. سبییل‌هایش بلند بود و در دو طرف، آن‌ها را تاب داده بود. گزمه دستی به خنجر کمری‌اش کشید و دوباره پرسید:
    - گفتم اینجا چه می‌خواهید؟
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - ما دنبال یه نفر می‌گردیم. فکر کردیم اینجا بیایم، کمکمون می‌کنین.
    گزمه گفت:
    - آن شخصی که دنبالش هستید، چه مشخصه‌ای دارد؟
    آرش گفت:
    - اسمش مجیده. هم‌قد منه، لاغر اندامه، یه نیمچه ریش زیر چونه‌ش داره و موهاش هم پرپشت و کمی مجعده، پوستش هم گندمی روشنه.‌ در ضمن، زیاد حرف می‌زنه و شوخ‌طبع هم هست؛ بلانسبت شما یه‌خورده فحش به این بدین، اون هم میده . آخرین‌بار یه پیراهن چهارخونه با شلوار برزنتی سبز، از این شلوارایی که بیشتر برای کوه‌نوردی می‌پوشن، پوشیده بود.
    گزمه دستی به سیبیلش کشید و گفت:
    - این مشخصه‌هایی که گفتید، بعید می دانم اینجا باشد. با این حال همراه من بیایید تا از بقیه گزمه‌ها بپرسم.
    گزمه که نامش قلیچ بود، جلوتر راه افتاد و بقیه هم پشت سرش رفتند. مرکز عدلیه بزرگ و پیچ‌در‌پیچ بود. بچه‌ها به همراه قلیچ به مدت یک‌ساعت مدام به جاهای مختلف رفتند و سراغ مجید را گرفتند. اما کسی چیزی نمی‌دانست. نارسیس ناامیدانه گفت:
    - حدس من درست بود، مجید زنده نشده و حیوون‌ها جنازه‌ش رو بردن!
    پریا گفت:
    - این‌جوری فکر نکن! شاید مجید اصلاً اینجا نیومده و یه جای دیگه رفته.
    آرش هم گفت:
    - درسته، شاید رفته یه جای دیگه. باید بریم دنبالش.
    نارسیس گفت:
    - آخه کجا باید بریم؟ هیچ اثری ازش نیست.
    قلیچ ساکت بود و فقط به بچه‌ها نگاه می‌کرد. همین موقع یکی از گزمه‌ها درحالی‌که آشفته بود و همین‌طور که با خودش حرف می‌زد، بدون اینکه متوجه بچه‌ها شود، از کنارشان سریع رد شد. قلیچ به همکارش نگاه کرد و بلند صدایش زد:
    - کریم! با این عجله کجا می‌روی؟ چرا پریشان هستی؟
    کریم برگشت و به قلیچ نگاه کرد و با همان حالش به‌سمت قلیچ رفت و گفت:
    - قلیچ! توانم بریده است! احساس می‌کنم مغزم را جانوران خورده‌اند!
    قلیچ با نگرانی پرسید:
    - مگر چه شده است؟
    کریم جواب داد:
    - امان از آن مردک حَرّاف! سرم را با چرندیاتش خورده است. الان هم آمده‌ام تا جایی را برای خلاص‌کردن خود پیدا کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    قلیچ خندید و گفت:
    - خودت را ناراحت نکن کریم! بیا با هم برویم تا مشکلت را حل کنم.
    قبل از اینکه قلیچ به همراه کریم بروند، آرش گفت:
    - ببخشید جناب! شما دیگه کمکمون نمی‌کنین؟
    قلیچ می‌خواست جواب آرش را بدهد که ناگهان کریم با دیدن بچه‌ها با شتاب گفت:
    - این‌ها که هستند؟ چرا مانند آن مردک گستاخ لباس پوشیده‌اند؟
    قلیچ با تعجب به کریم نگاه کرد و گفت:
    - تو مطمئنی که آن مرد مانند این‌هاست؟
    کریم گفت:
    - آری! آن‌ها چقدر به او شباهت دارند.
    بچه‌ها با شنیدن حرف‌های کریم با هیجان دورش جمع شدند و هرکس سؤالی می‌پرسید.
    آرش گفت:
    - اسمش مجید نیست؟
    نارسیس پرسید:
    - لاغر قد بلند نیست با یه چال روی گونه سمت راستش؟ روی پیراهنش هم احتمالاً جای سوراخ گلوله باید باشه.
    پریا گفت:
    - حالش خوبه؟
    بچه‌ها تند و بدون وقفه از کریم سؤال می‌پرسیدند و او هم گیج شده بود و نمی‌دانست جواب کدام یک از آن‌ها را بدهد. ناگهان داد زد:
    - آرام باشید! قدری آرام باشید تا بتوانم جواب تک‌تک شماها را بدهم.
    آرش گفت:
    - ببخشید آقا کریم! شما رو هم عصبی کردیم. ببینید! ما دنبال این شخص می‌گردیم. الان نشونتون میدم.
    آرش سریع کیف پولش را در آورد و عکس کوچکی که با مجید دو نفره گرفته بودند را به کریم نشان داد. کریم با دیدن عکس گفت:
    - خودش است. خودِ گستاخش است. از صبح تا الان حالم را چندین بار به‌هم زده است؛ از بس که پر‌حرفی کرده است. با من بیایید و او را تحویل بگیرید. به‌خدا قسم حتی یک لحظه نمی‌توانم تحملش کنم! بیایید!
    کریم سریع راه افتاد و بچه‌ها با خوش‌حالی پشت‌سرش دویدند. قلیچ هم که کنجکاو شده بود، پشت‌سرشان رفت. کمی بعد به اتاقی رسیدند. از پشت در صدای ناهجاری کسی شنیده می‌شد که ترانه‌ی یکی از خوانندگان را بلندبلند و گوش‌خراش می‌خواند. کریم در را که باز کرد ناگهان بچه‌ها مجید را دیدند که یک‌گوشه روی زمین با دست‌های بسته نشسته و چشم‌هایش را بسته بود و آواز می‌خواند. کریم داد زد:
    - بِبُر اون صدای عَنکَرالاصواتت را! زودتر شرّش را از اینجا کم کنید!
    مجید تا چشم باز کرد و بچه‌ها را دید با ذوق بلند داد زد:
    - ناری! ناری جونم؟ خودتی گلم؟
    نارسیس با خوش‌حالی جیغ زد و به‌سمت مجید دوید و آرش هم با ذوق به‌سمت مجید رفت. هر دو نفر مجید را از روی زمین بلند کردند و هر کدام با خوش‌حالی و ذوق مجید را محکم در آغـ*ـوش می‌کشیدند. بیچاره مجید مجال حرف‌زدن نداشت؛ چون دائم بین آرش و نارسیس دست به دست می‌شد . پریا روبه‌رویشان ایستاده بود و بلند می‌خندید و یواشکی به دور از چشم کریم فیلم می‌گرفت، چون نمی‌خواست کریم از وجود موبایل با خبر شود. خلاصه بعد از لحظاتی مجید یک‌مرتبه بلند گفت:
    - ای بابا! عامو ولم کنین! بذارین یه‌خورده نفس بکشم. چتونه؟
    مجید متوجه پریا شد و با لحن خنده‌داری گفت:
    - تو نمی‌خوای بغلم کنی؟ این‌ها بدجوری من رو چلوندن!
    پریا زد زیر خنده و گفت:
    - خداروشکر مجید! همه‌مون تو همین مدت کوتاه داغون شدیم.
    نارسیس درحالی‌که اشک شوق می‌ریخت، دستی به سر و روی مجید کشید و گفت:
    - عزیزم! خوش‌حالم که زنده‌ای. نمی‌دونی چقدر عذاب کشیدم تا دوباره دیدمت.
    آرش هم گفت:
    - من هم خوش‌حالم! خدا تو رو دوباره به ما داد.
    مجید با تعجب گفت:
    - مگه من چِم شده بود که همه‌تون عذاب کشیدین؟ اوس کریم بیا دست‌هام رو باز کن ببینم این‌ها چی میگن.
    کریم دست‌های مجید را باز کرد و گفت:
    - همین حالا از اینجا بروید! وگرنه همه‌ی شما را به سیاه‌چال می‌اندازم.
    بچه‌ها سریع از اتاق بیرون رفتند. آرش قلیچ را دید و گفت:
    - جناب قلیچ! از کمکتون ممنونم! شما امروز خیلی زحمت کشیدین.
    قلیچ لبخندی زد و گفت:
    - خدا را شکر گمشده‌تان را پیدا کردید! ولی هنوز نفهمیدم ایشان را به چه جرمی به اینجا آورده بودند؟‌
    مجید گفت:
    - والا تا چشم باز کردم، وسط حیاط اینجا بودم که این اوس کریم اومد بالای سرم و با زور من رو برد تو اون اتاق و هی می‌گفت بگو اینجا چیکار می‌کنی؟ اصلاً امون نمی‌داد حرف بزنم.
    قلیچ گفت:
    - بهتر است تا مشکل دیگری سراغتان نیامده، از اینجا بروید. خدا نگه‌دار!
    مجید با خنده گفت:
    - قربون پهلوون قلیچ! عزت زیاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها با خوش‌حالی از عدلیه خارج شدند. جایی را پیدا کردند و نشستند. مجید از بقیه پرسید:
    - منظورتون چی بود که من زنده‌م؟ مگه طوریم شده بود؟
    نارسیس گفت:
    - اون مرتیکه‌ی بی‌همه‌چیز زد تو رو کشت! مگه نفهمیدی؟
    مجید با تعجب گفت:
    - یا خدا! کِی این‌طور شد؟
    آرش گفت:
    - تو عمارت گریبایدوف، یادت نمیاد؟ اون سربازه با تیر زد تو قلبت.
    مجید دست گذاشت روی قلبش و بعد متوجه سوراخی جلوی پیراهنش شد. با تعجب نگاهی به آن کرد و بعد به نارسیس نگاه کرد و گفت:
    - این جای گلوله‌س؟
    نارسیس گفت:
    - آره، الهی دستش بشکنه! زد بچه‌هام رو یتیم کرد.
    مجید گفت:
    - لامصب! پیراهنم مارک بود، از پاساژ ایران زمین خریده بودم. خیر نبینی!
    پریا پرسید:
    - مجید یعنی تو واقعاً نفهمیدی کشته شدی؟
    مجید گفت:
    - نه والا! راسته که میگن مرگ یه آن میاد! من فقط یادمه چشم‌هام رو بستم، همین.
    آرش گفت:
    - خب همون موقع مُردی.
    مجید گفت:
    - دارین سر‌به‌سرم می‌ذارین؟ اگه راست می‌گین، ثابت کنید من مُردم.
    نارسیس گفت:
    - فکر کنم سند داشته باشیم.
    پریا گفت:
    - آره داریم . بذار بهت نشون بدم‌.
    پریا عکسی که از جنازه‌ی مجید گرفته بود را نشان داد. مجید با حیرت به عکس نگاه کرد و گفت:
    - نمردم و جنازه‌ی خودم رو دیدم! پریا، این رو برای من هم بفرست.
    پریا گفت:
    - باشه، بهت میدم، اما وقتی برگشتیم.
    مجید گفت:
    - فقط مامانم نبینه، چون دق می کنه. هر چند که کنارش نشسته باشم، باز هم دق می‌کنه.
    آرش خندید و گفت:
    -:محبوبه چی؟
    مجید گفت:
    - به محبوب که نشون بدین دوباره عروسی می‌گیره و بچه‌ش هم دعوت می‌کنه! لازم نکرده به کسی نشون بدین!
    بعد از مدتی صحبت و خنده همگی راه افتادند به‌سمت مرکز شهر تا بلکه با تاریخی دیگر از این سرزمین آشنا شوند.
    بچه‌ها در شهر بی.هدف می‌چرخیدند. نارسیس همین‌طور که شانه‌به‌شانه‌ی مجید راه می‌رفت، گفت:
    - مجید؟
    مجید گفت:
    - جانِ مجید؟
    نارسیس:
    - وقتی مُردی، چیزی هم احساس کردی؟
    مجید گفت:
    - من مُردم؟ کی؟ آهان! اون قضیه رو میگی؟ خب اول نفهمیدم که مردم. بعد که فهمیدم، یهو دیدم رفتم تو یه تونل نورانی؛ اینقدر نور زیاد بود که مجبور شدم چشم‌هام رو ببندم. بعد می‌دونی چی شد؟
    نارسیس که با کنجکاوی به حرف‌های مجید گوش می‌داد، گفت:
    - نه، چی شد؟
    مجید گفت:
    - بعد از اینکه از تونل رد شدم، به یه جایی رسیدم که یه دشت سرسبز بود.
    نارسیس با حیرت گفت:
    - دشت سبز؟ خب، بعدش چی شد؟
    مجید تک‌سرفه‌ای زد و با آب و تاب زیاد ادامه داد:
    - تک و تنها توی دشت قدم می‌زدم که یهو یه نفر نورانی اومد جلو و من رو با اسم صدا زد.
    نارسیس گفت:
    - تو رو می‌شناخت؟
    مجید گفت:
    - ها، پس چی؟ کیه من رو نشناسه؟ خب، داشتم می‌گفتم، اون یارو نورانیه که بعد فهمیدم حوری بهشتی بود، دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
    - مجید بیا سمت من، وقت این رسیده که پاداش تمام اعمالت را بگیری.
    نارسیس با تعجب به مجید نگاه کرد و چیزی نگفت. در عوض مجید با هیجان بیشتری ادامه داد:
    - تو در دنیا انسان فوق‌العاده‌ای بودی و خدا ازت خیلی راضیه! باید به تو پاداشی بدیم که جبران تمام خوبی‌هات باشه.
    مجید به نارسیس نگاه کرد و ادامه دا:
    - من پرسیدم «مگه چی می‌خواین به من جایزه بدین؟ » اون هم گفت «ما به تو زنی می‌دهیم که یک در دنیا و صد در آخرت زیباتر از تمام زن‌های دنیاست! »
    دوباره مجید به نارسیس نگاه کرد. نارسیس یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
    - خب، ادامه‌ش؟
    مجید لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    - یارو به یه جا اشاره کرد. یهو یه زن فوق‌العاده خوشگل از پشت درخت‌ها بیرون اومد و یه شاخه گل رُز به من داد و با ناز گفت «مجید! » من هم گفتم «جانِ مجید؟ »
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس اخمی کرد و گفت:
    - دیگه چی کار کردی؟
    مجید خنده کوتاهی کرد و گفت؛
    - هیچی، دوتایی داشتیم می‌رفتیم ماه عسل که یهو زنده شدم!
    نارسیس گفت:
    - همین؟
    مجید گفت:
    - همین!
    یک‌مرتبه نارسیس با حرص ضربه‌ای به بازوی مجید زد و گفت:
    - تو بیجا کردی رفتی ماه عسل خیر ندیده! با اون همه اعمالِ شرق و غَربِت چجوری رفتی بهشت که بقیه نمی‌تونن برن؟ نِفله‌ی چشم‌چرون!
    مجید خندید و از دست نارسیس به سمتی دوید و گفت:
    - به‌خدا من انسان خوبی هستم! باور کن جونِ تو!
    نارسیس دوید دنبالش و گفت:
    - تو گفتی و من هم باور کردم! وایستا ببینم!
    آرش و پریا که جلوتر از نارسیس و مجید هم‌قدم راه می‌رفتند، یک‌مرتبه متوجه دعوای آن‌ها شدند. مجید با خنده می‌دوید و نارسیس هم دنبال سرش می‌دوید. آرش با خنده گفت:
    - نگاه توروخدا! زن و شوهر افتادن به جون هم!
    پریا با لبخند گفت:
    - خداروشکر! نمی‌دونید چقدر خوش‌حالم که حال همه‌ی ما خوبه! امیدوارم دیگه از این به بعد اتفاق تلخی برامون نیفته.
    آرش گفت:
    - ان‌شاالله!
    بعد از مدتی گشت‌وگذار به مکانی رسیدند که شبیه قهوه‌خانه بود. بچه‌ها روی تختی در بیرون نشستند. یک پسر حدوداً ۱۶ ساله به سمتشان آمد و گفت:
    - چای بیاورم یا قلیان؟
    بچه‌ها به پسر نگاه کردند. مجید سریع گفت:
    - قلیون بیار.
    نارسیس با اخم به مجید نگاهی کرد و رو به پسر نوجوان کرد و گفت:
    - نخیر آقا! لطفاً چای بیارین.
    پسر با تعجب به آن‌ها نگاهی کرد و رفت. مجید معترض گفت:
    - چرا نذاشتی قلیون بیاره؟ بعد از یه مرگ درست و حسابی قلیون می‌چسبه.
    آرش گفت:
    - آخه تو کی قلیون کشیدی که این دفعه‌ی دومت باشه؟!
    مجید گفت:«
    - می‌ذاشتین بکشم تا دفعه بعد بشه دوم.
    نارسیس با تهدید گفت:
    - مجید! خدا شاهده بخوای لب به اون قلیون لامصب بزنی، من می‌دونم و تو!
    مجید با خنده دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
    - چشم! آقا ما تسلیم!
    همه با صدای بلند خندیدند. به‌طوری‌که بقیه افراد حاضر در قهوه‌خانه با تعجب به آن‌ها نگاه کردند. پیرمردی که آنجا بر روی تختی دیگر نشسته بود و قلیان می‌کشید، سرفه‌ای زد و رو به بچه‌ها کرد و پرسید:
    - شما از فرنگ آمده‌اید؟
    بچه‌ها برگشتند و به پیرمرد نگاه کردند و چیزی نگفتند. پریا آهسته به بقیه گفت:
    - چرا پرسید از فرنگ اومدیم؟ مگه قیافه‌ی ما چه شکلیه؟
    آرش گفت:
    - چون لباس‌هایی که پوشیدیم، تو این دوره شبیه لباس فرنگی‌هاست.
    مجید با ذوق گفت :
    - ای خدا! نمردیم و یکی فکر کرد ما فرنگی هستیم.
    نارسیس گفت:
    - ما که موهامون بیرون نیست، شال پوشیدیم.
    مجید با دست زد به موهای روی پیشانی نارسیس و گفت:
    - نه که جناب‌عالی حجابت رو سفت و سخت رعایت می‌کنی؟ توقع داری قجرها فکر کنن ایرانی هستی؟ اون هم با این موهای طلایی که دادی برات رنگ زدن؟
    نارسیس معترض گفت:
    - به موهای من چی‌کار داری؟ خیلی هم خوشگلن.
    مجید گفت:
    - آره، خوشگلن؛ اما برا شوهرت، نه برا بقیه‌ی مردم. تازه اون روز که موهات رو قرمز کرده بودی، خدا شاهده هر شب خواب شیطون رو می‌دیدم و دائم از خواب می‌پریدم!
    نارسیس با حرص گفت:
    - اون شرابی بود، نه قرمز. کور رنگی هم داری و خبر نداشتیم؟!
    مجید گفت:
    - من چه می‌دونم؟ شما خانم‌ها هر روز یه رنگ جدید می‌سازین‌!
    آرش و پریا از خنده ریسه می‌رفتند و نارسیس در‌حالی‌که حرص می‌خورد، با اشاره چشم و ابرو برای مجید خط و نشان می‌کشید. اما مجید فقط می‌خندید و چیزی نمی‌گفت.
    همین موقع پسر قهوه‌چی با یک سینی چای آمد و سینی را جلوی بچه‌ها روی تخت گذاشت و گفت:
    - می‌شود ۴ قران.
    بچه‌ها به هم نگاه کردند و مجید به پسر گفت:
    - ۴ قرون؟ چقدر ارزون!
    پسر با تعجب به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - این مبلغ برای شما گران نیست؟
    آرش گفت:

    - نه، گرون نیست، فقط پول ما اینقدر نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پسرک پرسید:
    - مگر چقدر پول همراهتان است؟
    آرش کیف پولش را بیرون آورد و اسکناس‌هایی که داشت را شمرد و گفت:
    - من جمعاً ۱۰۰ هزار تومان دارم. پول خرد ندارم.
    مجید هم گفت:
    - من تو کیفم ۱۰ هزار تومان دارم، با این مبلغ کارت راه میفته؟
    پریا گفت:
    - من تو کیفم ۵ هزار تومان دارم، فکر کنم کافی باشه.
    پسرک با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه باید بگوید.چون مبالغی که بچه‌ها می‌گفتن ، در آن دوره بسیار زیاد بود. پسرک با تعجب از مجید پرسید:
    - شما از ثروتمندان شهر هستید؟
    مجید جواب داد:
    - چطور مگه؟
    پسر گفت:
    - چون شما مبالغ هنگفتی به همراه دارید. اگر کسی ردِ شما را بزند، بدون شک تَلَکه‌تان می‌کند.
    آرش گفت:
    - ما مبلغ زیادی هم همراهمون نیست، چرا باید گیر دزدها بیفتیم؟
    پریا ناگهان متوجه چیزی شد و گفت:
    - من فهمیدم! ما الان توی دوره‌ای هستیم که قران بیشترین کاربرد رو بین مردم دارد و تومان جزو مبالغ زیاد محسوب میشه.
    مجید گفت:
    - ها، راست میگه. اصلاً یادم نبود! خب، حالا ۴ قرون از کجا بیاریم؟
    بقیه هم به مجید نگاه کردند و جوابی نداشتند. پسرک پوزخندی زد و گفت:
    - جالب است! عده‌ای از اعیان شهر به اینجا آمده‌اند و مبالغ گزاف به همراه دارند، اما ۴ قران ناقابل بابت صرف چای ندارند. خدا شما را عقل دهد! نمی‌خواهد پول چای را بدهید. چایتان را که خوردید، زودتر از اینجا بروید و مانع کاسبی ما نشوید.
    پسرک این را گفت و همان‌طور که زیر لب غرولند می‌کرد، رفت. بچه‌ها به هم نگاه کردند. نارسیس گفت:
    - هیچ‌وقت اینجوری خجالت نکشیده بودم!
    پریا گفت:
    - کاش یه مقدار پول این دوره رو داشتیم. نمیشه یه‌جوری پولمون رو عوض کنیم؟
    مجید گفت:
    - باید یه چیزی بفروشیم تا بتونیم پول این دوره رو داشته باشیم.
    نارسیس پرسید:
    - مثلاً چی بفروشیم؟ اون قطب‌نما رو می‌خواستیم بفروشیم که اونجوری افتادیم تو دردسر.
    مجید چیزی نگفت و همین‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید. با خوش‌حالی گفت:
    - بچه‌ها، یه فکری دارم.
    همه با خوش‌حالی گفتند:
    - چه فکری؟
    مجید گفت:
    - یکی از ما باید یه کاری کنه.
    نارسیس گفت:
    - مثلاً چه کاری؟
    مجید خیره به آرش نگاه کرد و گفت:
    - مثلاً ... یکیمون بره تو حرمسرا.
    مجید از آرش چشم بر نمی‌داشت. نارسیس و پریا ردِ نگاه مجید را گرفتند و به آرش نگاه کردند. آرش به بقیه نگاه کرد و گفت:
    - به من نگاه نکنید که عمراً اگه برم!
    مجید لبخند خبیثانه‌ای زد و آرام گفت:
    - میری، خوب هم میری!
    آرش کمی خودش را عقب کشید و گفت:
    - هیچ‌جا نمیرم، گفته باشم!
    بعد با حرص به مجید نگاه کرد و گفت:
    - چرا خودت نمیری؟ همه‌ش من رو می‌ندازی این‌جور جاها.
    مجید گفت:
    - خب لامصب، من زنم اینجاست، چجوری برم تو حرمسرا؟!
    نارسیس به مجید نگاه کرد و گفت:
    - صبر کن ببینم! اگه زنت اینجا نبود، می‌رفتی!
    مجید خنده‌ای کرد و گفت:
    - نه به جونِ آرش، مطمئن باش نمی‌رفتم!
    آرش از روی تخت پایین رفت و گفت:
    - آقا ما نه چای خواستیم و نه پول این دوره رو. پاشین بریم تا شب نشده.
    مجید بلند شد و دست آرش را گرفت و گفت:
    - کجا؟ یه بار هم که شده، سعی کن فرد مفیدی تو گروه باشی.
    آرش دست مجید را پس زد و گفت:
    - لازم نکرده فرد مفیدی بشم، بیاین بریم.
    پریا در حمایت از آرش گفت:
    - حالا چه لزومی داره حتماً کار تو حرمسرا باشه؟ یه کار دیگه جور کنیم.
    مجید گفت:

    - چه کار دیگه‌ای می‌تونیم پیدا کنیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا