بچهها پشت در ورودی عمارت ایستادند. مجید با دقت به اطراف نگاه کرد و گفت:
- فعلاً که کسی اینجا نیست. آرش! بیا کمک کن تا از در بالا برم.
آرش با تعجب گفت:
- مجید اینکار رو نکن! مگه خونهی خودتونه که از هر دری دلت خواست، بالا بری؟! بیا در بزنیم و مثل بچهی آدم بریم داخل عمارت.
مجید گفت:
- در بزنیم راهمون میدن؟ نه که نمیدن! معلوم نیست اینجا کدوم کشور بی پدر و مادری اقامت میکنه! حرف اضافه نزن و بیا کمک کن، زود باش!
آرش و مجید سر این قضیه بحث میکردند که یکمرتبه نارسیس و پریا متوجه زنی شدند که با تعجب به آنها نگاه میکرد. نارسیس به زن لبخندی زد و همینطور که پشت پیراهن مجید را میکشید، گفت:
- مجید؟ مجید؟ بس کن! صاحب عمارت خودش اینجاست. مجید!
مجید برگشت سمت نارسیس و گفت:
- چیه هی پیراهنم رو میکشی؟ چی شده؟
نارسیس گفت:
- این خانم اومدن
بعد اشاره کرد سمت آن زن. مجید رد اشاره را گرفت و همین که زن را دید، صاف ایستاد و گفت:
- سلام عرض شد خانم! روزتون بهخیر!
آرش به زن نگاه کرد و گفت:
- زبون ما رو میفهمه؟
پریا گفت:
- فکر نکنم، اگه میفهمید که تا الان یهچیزی گفته بود.
بچهها مشغول صحبت بودند که همان زن غریبه کمی نزدیکتر آمد و با زبان خاصی با آنها صحبت کرد که بچهها متوجه نشدند. نارسیس گفت:
- فکر کنم داره روسی صحبت میکنه.
پریا گفت:
- از کجا متوجه شدی؟
نارسیس گفت:
- چون هیچکدوم از کلماتش انگلیسی یا فرانسوی نیست.
مجید به نارسیس گفت:
- خب جوابش رو بده. بهش بگو ما کی هستیم.
نارسیس اخم کرد و گفت:
- من که روسی بلد نیستم.
مجید خندید و گفت:
- آخه تو چند تا زبون بلدی، گفتم شاید روسی هم بلد باشی.
نارسیس گفت:
- روسی زبان سختیه، هیچوقت ترغیب نشدم یاد بگیرم.
آرش گفت:
- خیلی عجیبه! ما تو هر دورهای که رفتیم، تونستیم با زبان مردم اون دوره صحبت کنیم. چرا این یکی رو نمیتونیم بفهمیم؟
بچهها همینطور گرم صحبت بودند که مردی به آنجا نزدیک شد و با دیدن بچهها با لهجهی غلیظی به فارسی گفت:
- شما که هستید؟ اینجا چه میکنید؟
بچهها به مرد نگاه کردند. مرد یکبار دیگر سؤالش را تکرار کرد. آرش جواب داد:
- ما از شیراز اومدیم و از اینجا رد میشدیم که این عمارت رو دیدیم، کار خاصی نداریم!
مرد اخمی کرد و گفت:
- مگر نمیدانید نباید به اینجا نزدیک شوید؟ زودتر از اینجا بروید! زود!
- فعلاً که کسی اینجا نیست. آرش! بیا کمک کن تا از در بالا برم.
آرش با تعجب گفت:
- مجید اینکار رو نکن! مگه خونهی خودتونه که از هر دری دلت خواست، بالا بری؟! بیا در بزنیم و مثل بچهی آدم بریم داخل عمارت.
مجید گفت:
- در بزنیم راهمون میدن؟ نه که نمیدن! معلوم نیست اینجا کدوم کشور بی پدر و مادری اقامت میکنه! حرف اضافه نزن و بیا کمک کن، زود باش!
آرش و مجید سر این قضیه بحث میکردند که یکمرتبه نارسیس و پریا متوجه زنی شدند که با تعجب به آنها نگاه میکرد. نارسیس به زن لبخندی زد و همینطور که پشت پیراهن مجید را میکشید، گفت:
- مجید؟ مجید؟ بس کن! صاحب عمارت خودش اینجاست. مجید!
مجید برگشت سمت نارسیس و گفت:
- چیه هی پیراهنم رو میکشی؟ چی شده؟
نارسیس گفت:
- این خانم اومدن
بعد اشاره کرد سمت آن زن. مجید رد اشاره را گرفت و همین که زن را دید، صاف ایستاد و گفت:
- سلام عرض شد خانم! روزتون بهخیر!
آرش به زن نگاه کرد و گفت:
- زبون ما رو میفهمه؟
پریا گفت:
- فکر نکنم، اگه میفهمید که تا الان یهچیزی گفته بود.
بچهها مشغول صحبت بودند که همان زن غریبه کمی نزدیکتر آمد و با زبان خاصی با آنها صحبت کرد که بچهها متوجه نشدند. نارسیس گفت:
- فکر کنم داره روسی صحبت میکنه.
پریا گفت:
- از کجا متوجه شدی؟
نارسیس گفت:
- چون هیچکدوم از کلماتش انگلیسی یا فرانسوی نیست.
مجید به نارسیس گفت:
- خب جوابش رو بده. بهش بگو ما کی هستیم.
نارسیس اخم کرد و گفت:
- من که روسی بلد نیستم.
مجید خندید و گفت:
- آخه تو چند تا زبون بلدی، گفتم شاید روسی هم بلد باشی.
نارسیس گفت:
- روسی زبان سختیه، هیچوقت ترغیب نشدم یاد بگیرم.
آرش گفت:
- خیلی عجیبه! ما تو هر دورهای که رفتیم، تونستیم با زبان مردم اون دوره صحبت کنیم. چرا این یکی رو نمیتونیم بفهمیم؟
بچهها همینطور گرم صحبت بودند که مردی به آنجا نزدیک شد و با دیدن بچهها با لهجهی غلیظی به فارسی گفت:
- شما که هستید؟ اینجا چه میکنید؟
بچهها به مرد نگاه کردند. مرد یکبار دیگر سؤالش را تکرار کرد. آرش جواب داد:
- ما از شیراز اومدیم و از اینجا رد میشدیم که این عمارت رو دیدیم، کار خاصی نداریم!
مرد اخمی کرد و گفت:
- مگر نمیدانید نباید به اینجا نزدیک شوید؟ زودتر از اینجا بروید! زود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: