- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
پس از قفلکردن در ماشین، نگاهم معطوف در دفتری میشود که بسته به نظر میآید. بادی درون لپهایم میاندازم و ابروهای کمپشتم را درهم میکشم. قاعدتاً اگر مهرناز آمده بود، در باید باز میبود. دوباره نگاهی به اطراف میاندازم. نیست. چطور در همان دور اول متوجه نبودن ماشین مهرناز نشدم؟ این حد از مسئولیتپذیرنبودن را حقیقتاً نمیتوانم هضم کنم. مهرناز هر چیزش که بد بود، دستکم بهموقع حاضر میشد. این ویژگیاش هم بخواهد خط بخورد، باید عذرش را بخواهم.
با عصبانیت نفسی بیرون میدهم و ابروهایم را به حالت عادی برمیگردانم. چاره چیست؟ تنها امیدوارم مهرناز برای این تأخیرش دلیلی موجه داشته باشد. ابداً دلم نمیخواهد کارمان به تسویهحساب کشیده شود. بهسمت در فلزی با رنگ سفید-قهوهای ساختمان قدم برمیدارم. به یک قدمیاش که میرسم، متوجه نیمهباز بودن در میشوم. با تعجب یک قدمِ باقیمانده را طی میکنم. یعنی چه؟ ممکن است مهرناز بدون ماشین خودش آمده باشد؟ یا خانم زهراپور و شاید هم منشیِ او؟
بهآرامی، در نیمهباز را کمی به عقب میرانم و بادقت قفل بازش را نگاه و بررسی میکنم که حقیقتی در سرم زنگ میزند. قفل در شکسته است! برای لحظهای تماماً کیشومات میشوم؛ شبیه شاه شکستخوردهای که توان تکانخوردن ندارد. چشمهایم در حدقه میایستند، دستهایم شبیه دستهای یک مجسمهی بیجان خشک میشوند و گردنم بیتحرک میماند. نمیدانم. قفسهی سـ*ـینهام بالا و پایین میشود؟
میفروشم، بالا و پایین نشدن قفسهی سـ*ـینهام را به نشکستگی قفل میفروشم. نمیدانم چقدر میگذرد که گردنم رباتوار میچرخد و چشمهایم همچنان در حدقه بیحرکت باقی میمانند تا چرخش خشک گردنم، رو به بالای ردیف پلهها تنظیمشان کند. نمیبینم، در چوبی درونی را از این زاویه نمیتوانم ببینم. عصبانی میشوم، در وجودم چیزی شروع به جوشیدن میکند و دندانهایم هم به روی هم چفت میشوند. من چرا شبیه یک مجسمهی بیمصرف اینجا خشک شدهام؟
به خودم که میآیم، قفل شکسته را رها کردهام و به دو، پلهها را دوتایکی پشتسر میگذارم. با رسیدن به در چوبی و دیدن نیمهبازی و وضعیت قفلش، ذهنم جیغ میکشد. تابلوی اخطار پیش چشمهایم دودو میزند و با چشمهایی درشتشده و نفسی که بهزور دم و بازدم میشود، حنجرهام اقدام به تولید صوتی نسبتاً کوتاه و آرام میکند:
- یا ابوالفضل!
تمام بدنم شبیه تلفن همراه روی ویبرهای که زنگ میخورد، میلرزد. میترسم، از ادامهدادن این راه و رسیدن به دلیل شکستهشدن قفل هر دو در میترسم. بعدی هم باید شکسته باشد. قطعاً شکسته است اگر... ادامه نمیدهم. نه، دلیل دیگری دارد، دلیل دیگری دارد. من باید قانع شوم دلیل دیگری دارد و چه دلیلی قانعکنندهتر از در بعدیِ بسته؟
بهسرعت، در نیمهباز را چنان به درون هل میدهم که با برخوردش به دیوار، صدای بلند گوشخراشی ایجاد میکند که گوشهای من نمیشنوند. در باز میشود و من ایستاده بر سر جایم باقی میمانم. قبل از در، میز منشی است که مشکیهایم را میخکوب میکند. زیر حجم عظیم برگههای آشفته، تنها چیزی که دیده نمیشود، همان سطح رویین میز است. مهرناز شلخته نیست، پس کار او نمیتواند باشد و اگر کار او نیست، قبل از رسیدن به نتیجه، چشمهایم آهسته روی در نیمهباز که نه، چهارطاق بازِ درونی میسرند. بازیاش مهر تأیید به پای نتیجهای میزند که از آن فراریام: سرقت!
دوباره پا به دو میگذارم. به در باز که میرسم، به زورِ گرفتنِ لولای در میایستم و قصد نفسکشیدن میکنم که متوجه میشوم آدمی میتواند نفسکشیدنش را هم فراموش کند. دهانم باز و باز و بازتر میشود و همینگونه باز میماند؛ اما هوایی به درون نمیکشد و بیرون هم نمیدهد.
کف دفتر در اطراف میز و صندلیام پر شده از کتابهایی که در قفسهی پشت میز و صندلیام گذاشته بودم و بیش از سهچهارم قفسهی فلزیام خالی شده. این، در حالی است که نه در قفسهام اثری از پروندهها و پوشهها است و نه روی زمین. تنها کتاب است، یک مشت کتاب قانون بیمصرف. یاختهبهیاختهی پاهایم شروع به لرزیدن میکنند. ضربان قلبم نامنظم شده؛ یک لحظه تند میزند، یک لحظه کند. تکلیف خودش را نمیداند. چشمهایم دودو میزنند. میخواهم تکان بخورم، نمیشود. گویی پاهایم به زمین زیرشان میخ شدهاند. اینگونه که نمیشود، میشود؟ باید... باید بررسی کنم.
دیکتاتور میشوم؛ دیکتاتوری که به پاهایی که سنگین شدهاند و همراهیاش نمیکنند، فرمان تکانخوردن میدهد. با قدمهایی آرام که پس از هر برداشتن مکث کوتاهی میکنم، فاصلهی باقیمانده تا میزم را از بین میبرم و برای سقوطنکردن روی دو پای لرزانم، دست روی میز میگذارم و به میز تکیه میدهم. چشمهایم وحشتزده میان کتابهای روی زمین میدوند، میدَوند و حتی میان آنهایی که پشت میز افتاده بودند و از دم در دیدی بهشان نداشتم، نه پوشهای میبینند و نه پروندهای.
بیاختیار، بهصورت متوالی زیرلب زمزمه میکنم:
- یا علی! یا علی! یا علی!
باید آرام شوم. سرم تا روی طبقات قفسه بالا میآید. تنها کتاب است که مانع تهیبودنِ مطلقشان شده. شاید احمقانه باشد، اما هنوز امید دارم؛ امیدی که در وجودم میدانم واهی است، اما واهیبودنش را پس میزنم. با قدمهای بلند و سریع به سراغ قفسه میروم. حالم بدتر از آن است که بخواهم کوچکترین اهمیتی به نظمشان بدهم. یکبهیک کتابهای باقیمانده را برمیدارم، ورقشان میزنم و درنهایت با ناامیدی، روی زمین رهایشان میکنم. نیست، هیچچیز نیست، حتی وصیتنامهی دادرس.
دادرس! با چشمهای درشتشدهی ترسان، سرم آهسته بهسمت میز میچرخد. دقت نکرده بودم. حالا که نگاه میکنم، میبینم حتی کشوهای قفل میزم هم شکستهاند. رباتوار، با قدمهایی خشک، مشکیهای لرزان و دهانی که شبیه ماهیای در خشکی افتاده، مدام باز و بسته میشود، بهسمت کشوهای میزم میروم. کلاً چهار کشو در دو طرف میز است. ابتدا به سراغ همانی میروم كه بستهی دادرس را درونش گذاشتهام. با دودلی ناشی از ترس و وحشت بیرونش میکشم.
نیست، بستهی دادرس نیست!
احمقانه احتمال میدهم شاید درون یک کشوی دیگر گذاشته باشمش. تمام کشوها را بهسرعت و وحشتزده باز میکنم و باز هم همان فعل، شبیه سنگ سنگینی بر سرم کوبیده میشود. نیست!
با عصبانیت نفسی بیرون میدهم و ابروهایم را به حالت عادی برمیگردانم. چاره چیست؟ تنها امیدوارم مهرناز برای این تأخیرش دلیلی موجه داشته باشد. ابداً دلم نمیخواهد کارمان به تسویهحساب کشیده شود. بهسمت در فلزی با رنگ سفید-قهوهای ساختمان قدم برمیدارم. به یک قدمیاش که میرسم، متوجه نیمهباز بودن در میشوم. با تعجب یک قدمِ باقیمانده را طی میکنم. یعنی چه؟ ممکن است مهرناز بدون ماشین خودش آمده باشد؟ یا خانم زهراپور و شاید هم منشیِ او؟
بهآرامی، در نیمهباز را کمی به عقب میرانم و بادقت قفل بازش را نگاه و بررسی میکنم که حقیقتی در سرم زنگ میزند. قفل در شکسته است! برای لحظهای تماماً کیشومات میشوم؛ شبیه شاه شکستخوردهای که توان تکانخوردن ندارد. چشمهایم در حدقه میایستند، دستهایم شبیه دستهای یک مجسمهی بیجان خشک میشوند و گردنم بیتحرک میماند. نمیدانم. قفسهی سـ*ـینهام بالا و پایین میشود؟
میفروشم، بالا و پایین نشدن قفسهی سـ*ـینهام را به نشکستگی قفل میفروشم. نمیدانم چقدر میگذرد که گردنم رباتوار میچرخد و چشمهایم همچنان در حدقه بیحرکت باقی میمانند تا چرخش خشک گردنم، رو به بالای ردیف پلهها تنظیمشان کند. نمیبینم، در چوبی درونی را از این زاویه نمیتوانم ببینم. عصبانی میشوم، در وجودم چیزی شروع به جوشیدن میکند و دندانهایم هم به روی هم چفت میشوند. من چرا شبیه یک مجسمهی بیمصرف اینجا خشک شدهام؟
به خودم که میآیم، قفل شکسته را رها کردهام و به دو، پلهها را دوتایکی پشتسر میگذارم. با رسیدن به در چوبی و دیدن نیمهبازی و وضعیت قفلش، ذهنم جیغ میکشد. تابلوی اخطار پیش چشمهایم دودو میزند و با چشمهایی درشتشده و نفسی که بهزور دم و بازدم میشود، حنجرهام اقدام به تولید صوتی نسبتاً کوتاه و آرام میکند:
- یا ابوالفضل!
تمام بدنم شبیه تلفن همراه روی ویبرهای که زنگ میخورد، میلرزد. میترسم، از ادامهدادن این راه و رسیدن به دلیل شکستهشدن قفل هر دو در میترسم. بعدی هم باید شکسته باشد. قطعاً شکسته است اگر... ادامه نمیدهم. نه، دلیل دیگری دارد، دلیل دیگری دارد. من باید قانع شوم دلیل دیگری دارد و چه دلیلی قانعکنندهتر از در بعدیِ بسته؟
بهسرعت، در نیمهباز را چنان به درون هل میدهم که با برخوردش به دیوار، صدای بلند گوشخراشی ایجاد میکند که گوشهای من نمیشنوند. در باز میشود و من ایستاده بر سر جایم باقی میمانم. قبل از در، میز منشی است که مشکیهایم را میخکوب میکند. زیر حجم عظیم برگههای آشفته، تنها چیزی که دیده نمیشود، همان سطح رویین میز است. مهرناز شلخته نیست، پس کار او نمیتواند باشد و اگر کار او نیست، قبل از رسیدن به نتیجه، چشمهایم آهسته روی در نیمهباز که نه، چهارطاق بازِ درونی میسرند. بازیاش مهر تأیید به پای نتیجهای میزند که از آن فراریام: سرقت!
دوباره پا به دو میگذارم. به در باز که میرسم، به زورِ گرفتنِ لولای در میایستم و قصد نفسکشیدن میکنم که متوجه میشوم آدمی میتواند نفسکشیدنش را هم فراموش کند. دهانم باز و باز و بازتر میشود و همینگونه باز میماند؛ اما هوایی به درون نمیکشد و بیرون هم نمیدهد.
کف دفتر در اطراف میز و صندلیام پر شده از کتابهایی که در قفسهی پشت میز و صندلیام گذاشته بودم و بیش از سهچهارم قفسهی فلزیام خالی شده. این، در حالی است که نه در قفسهام اثری از پروندهها و پوشهها است و نه روی زمین. تنها کتاب است، یک مشت کتاب قانون بیمصرف. یاختهبهیاختهی پاهایم شروع به لرزیدن میکنند. ضربان قلبم نامنظم شده؛ یک لحظه تند میزند، یک لحظه کند. تکلیف خودش را نمیداند. چشمهایم دودو میزنند. میخواهم تکان بخورم، نمیشود. گویی پاهایم به زمین زیرشان میخ شدهاند. اینگونه که نمیشود، میشود؟ باید... باید بررسی کنم.
دیکتاتور میشوم؛ دیکتاتوری که به پاهایی که سنگین شدهاند و همراهیاش نمیکنند، فرمان تکانخوردن میدهد. با قدمهایی آرام که پس از هر برداشتن مکث کوتاهی میکنم، فاصلهی باقیمانده تا میزم را از بین میبرم و برای سقوطنکردن روی دو پای لرزانم، دست روی میز میگذارم و به میز تکیه میدهم. چشمهایم وحشتزده میان کتابهای روی زمین میدوند، میدَوند و حتی میان آنهایی که پشت میز افتاده بودند و از دم در دیدی بهشان نداشتم، نه پوشهای میبینند و نه پروندهای.
بیاختیار، بهصورت متوالی زیرلب زمزمه میکنم:
- یا علی! یا علی! یا علی!
باید آرام شوم. سرم تا روی طبقات قفسه بالا میآید. تنها کتاب است که مانع تهیبودنِ مطلقشان شده. شاید احمقانه باشد، اما هنوز امید دارم؛ امیدی که در وجودم میدانم واهی است، اما واهیبودنش را پس میزنم. با قدمهای بلند و سریع به سراغ قفسه میروم. حالم بدتر از آن است که بخواهم کوچکترین اهمیتی به نظمشان بدهم. یکبهیک کتابهای باقیمانده را برمیدارم، ورقشان میزنم و درنهایت با ناامیدی، روی زمین رهایشان میکنم. نیست، هیچچیز نیست، حتی وصیتنامهی دادرس.
دادرس! با چشمهای درشتشدهی ترسان، سرم آهسته بهسمت میز میچرخد. دقت نکرده بودم. حالا که نگاه میکنم، میبینم حتی کشوهای قفل میزم هم شکستهاند. رباتوار، با قدمهایی خشک، مشکیهای لرزان و دهانی که شبیه ماهیای در خشکی افتاده، مدام باز و بسته میشود، بهسمت کشوهای میزم میروم. کلاً چهار کشو در دو طرف میز است. ابتدا به سراغ همانی میروم كه بستهی دادرس را درونش گذاشتهام. با دودلی ناشی از ترس و وحشت بیرونش میکشم.
نیست، بستهی دادرس نیست!
احمقانه احتمال میدهم شاید درون یک کشوی دیگر گذاشته باشمش. تمام کشوها را بهسرعت و وحشتزده باز میکنم و باز هم همان فعل، شبیه سنگ سنگینی بر سرم کوبیده میشود. نیست!
آخرین ویرایش: