کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
پس از قفل‌کردن در ماشین، نگاهم معطوف در دفتری می‌شود که بسته به نظر می‌آید. بادی درون لپ‌هایم می‌اندازم و ابروهای کم‌پشتم را درهم می‌کشم. قاعدتاً اگر مهرناز آمده بود، در باید باز می‌بود‌. دوباره نگاهی به اطراف می‌اندازم. نیست. چطور در همان دور اول متوجه نبودن ماشین مهرناز نشدم؟ این حد از مسئولیت‌پذیرنبودن را حقیقتاً نمی‌توانم هضم کنم. مهرناز هر چیزش که بد بود، دست‌کم به‌موقع حاضر می‌شد. این ویژگی‌اش هم بخواهد خط بخورد، باید عذرش را بخواهم.
با عصبانیت نفسی بیرون می‌دهم و ابروهایم را به حالت عادی برمی‌گردانم. چاره چیست؟ تنها امیدوارم مهرناز برای این تأخیرش دلیلی موجه داشته باشد. ابداً دلم نمی‌خواهد کارمان به تسویه‌حساب کشیده شود. به‌سمت در فلزی با رنگ سفید-قهوه‌ای ساختمان قدم برمی‌دارم. به یک قدمی‌اش که می‌رسم، متوجه نیمه‌باز بودن در می‌شوم. با تعجب یک قدمِ باقی‌مانده را طی می‌کنم. یعنی چه؟ ممکن است مهرناز بدون ماشین خودش آمده باشد؟ یا خانم زهراپور و شاید هم منشیِ او؟
به‌آرامی، در نیمه‌باز را کمی به عقب می‌رانم و بادقت قفل بازش را نگاه و بررسی می‌کنم که حقیقتی در سرم زنگ می‌زند. قفل در شکسته است! برای لحظه‌ای تماماً کیش‌ومات می‌شوم؛ شبیه شاه شکست‌خورده‌ای که توان تکان‌خوردن ندارد. چشم‌هایم در حدقه می‌ایستند، دست‌هایم شبیه دست‌های یک مجسمه‌ی بی‌جان خشک می‌شوند و گردنم بی‌تحرک می‌ماند. نمی‌دانم. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام بالا و پایین می‌شود؟

می‌فروشم، بالا و پایین نشدن قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام را به نشکستگی قفل می‌فروشم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که گردنم ربات‌وار می‌چرخد و چشم‌هایم همچنان در حدقه بی‌حرکت باقی می‌مانند تا چرخش خشک گردنم، رو به بالای ردیف پله‌ها تنظیمشان کند. نمی‌بینم، در چوبی درونی را از این زاویه نمی‌توانم ببینم. عصبانی می‌شوم، در وجودم چیزی شروع به جوشیدن می‌کند و دندان‌هایم هم به روی هم چفت می‌شوند. من چرا شبیه یک مجسمه‌ی بی‌مصرف اینجا خشک شده‌ام؟
به خودم که می‌آیم، قفل شکسته را رها کرده‌ام و به دو، پله‌ها را دوتایکی پشت‌سر می‌گذارم. با رسیدن به در چوبی و دیدن نیمه‌بازی و وضعیت قفلش، ذهنم جیغ می‌کشد. تابلوی اخطار پیش چشم‌هایم دودو می‌زند و با چشم‌هایی درشت‌شده و نفسی که به‌زور دم و بازدم می‌شود، حنجره‌ام اقدام به تولید صوتی نسبتا‍ً کوتاه و آرام می‌کند:
- یا ابوالفضل!
تمام بدنم شبیه تلفن همراه روی ویبره‌ای که زنگ می‌خورد، می‌لرزد. می‌ترسم، از ادامه‌دادن این راه و رسیدن به دلیل شکسته‌شدن قفل هر دو در می‌ترسم. بعدی هم باید شکسته باشد. قطعاً شکسته است اگر... ادامه نمی‌دهم. نه، دلیل دیگری دارد، دلیل دیگری دارد. من باید قانع شوم دلیل دیگری دارد و چه دلیلی قانع‌کننده‌تر از در بعدیِ بسته؟
به‌سرعت، در نیمه‌باز را چنان به درون هل می‌دهم که با برخوردش به دیوار، صدای بلند گوش‌خراشی ایجاد می‌کند که گوش‌های من نمی‌شنوند‌. در باز می‌شود و من ایستاده بر سر جایم باقی می‌مانم‌. قبل از در، میز منشی است که مشکی‌هایم را میخکوب می‌کند. زیر حجم عظیم برگه‌های آشفته، تنها چیزی که دیده نمی‌شود، همان سطح رویین میز است. مهرناز شلخته نیست، پس کار او نمی‌تواند باشد ‌و اگر کار او نیست، قبل از رسیدن به نتیجه، چشم‌هایم آهسته روی در نیمه‌باز که نه، چهارطاق بازِ درونی می‌سرند. بازی‌اش مهر تأیید به پای نتیجه‌ای می‌زند که از آن فراری‌ام: سرقت!
دوباره پا به دو می‌گذارم. به در باز که می‌رسم، به زورِ گرفتنِ لولای در می‌ایستم و قصد نفس‌کشیدن می‌کنم که متوجه می‌شوم آدمی می‌تواند نفس‌کشیدنش را هم فراموش کند. دهانم باز و باز و باز‌تر می‌شود و همین‌گونه باز می‌ماند؛ اما هوایی به درون نمی‌کشد و بیرون هم نمی‌دهد.
کف دفتر در اطراف میز و صندلی‌ام پر شده از کتاب‌هایی که در قفسه‌ی پشت میز و صندلی‌ام گذاشته بودم و بیش از سه‌چهارم قفسه‌ی فلزی‌ام خالی شده. این، در حالی است که نه در قفسه‌ام اثری از پرونده‌ها و پوشه‌ها است و نه روی زمین. تنها کتاب است، یک مشت کتاب قانون بی‌مصرف. یاخته‌به‌یاخته‌ی پاهایم شروع به لرزیدن می‌کنند. ضربان قلبم نامنظم شده؛ یک لحظه تند می‌زند، یک لحظه کند. تکلیف خودش را نمی‌داند. چشم‌هایم دودو می‌زنند. می‌خواهم تکان بخورم، نمی‌شود. گویی پاهایم به زمین زیرشان میخ شده‌اند. این‌گونه که نمی‌شود، می‌شود؟ باید... باید بررسی‌ کنم.
دیکتاتور می‌شوم؛ دیکتاتوری که به پاهایی که سنگین شده‌اند و همراهی‌اش نمی‌کنند، فرمان تکان‌خوردن می‌دهد. با قدم‌هایی آرام که پس از هر برداشتن مکث کوتاهی می‌کنم، فاصله‌ی باقی‌مانده تا میزم را از بین می‌برم و برای سقوط‌نکردن روی دو پای لرزانم، دست روی میز می‌گذارم و به میز تکیه می‌دهم. چشم‌هایم وحشت‌زده میان کتاب‌های روی زمین می‌دوند، می‌دَوند و حتی میان آن‌هایی که پشت میز افتاده بودند و از دم در دیدی بهشان نداشتم، نه پوشه‌ای می‌بینند و نه پرونده‌ای.
بی‌اختیار، به‌صورت متوالی زیرلب زمزمه می‌کنم:
- یا علی! یا علی! یا علی!
باید آرام شوم. سرم تا روی طبقات قفسه بالا می‌آید. تنها کتاب است که مانع تهی‌بودنِ مطلقشان شده. شاید احمقانه باشد، اما هنوز امید دارم؛ امیدی که در وجودم می‌دانم واهی است، اما واهی‌بودنش را پس می‌زنم. با قدم‌های بلند و سریع به سراغ قفسه‌ می‌روم. حالم بدتر از آن است که بخواهم کوچک‌ترین اهمیتی به نظمشان بدهم. یک‌به‌یک کتاب‌های باقی‌مانده را برمی‌دارم، ورقشان می‌زنم و درنهایت با ناامیدی، روی زمین رهایشان می‌کنم. نیست، هیچ‌چیز نیست، حتی وصیت‌نامه‌ی دادرس.
دادرس! با چشم‌های درشت‌شده‌ی ترسان، سرم آهسته به‌سمت میز می‌چرخد. دقت نکرده بودم. حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم حتی کشوهای قفل میزم هم شکسته‌اند. ربات‌وار، با قدم‌هایی خشک، مشکی‌های لرزان و دهانی که شبیه ماهی‌ای در خشکی افتاده، مدام باز و بسته می‌شود، به‌سمت کشوهای میزم می‌روم. کلاً چهار کشو در دو طرف میز است. ابتدا به سراغ همانی می‌روم كه بسته‌ی دادرس را درونش گذاشته‌ام. با دودلی ناشی از ترس و وحشت بیرونش می‌کشم.
نیست، بسته‌ی دادرس نیست!
احمقانه احتمال می‌دهم شاید درون یک کشوی دیگر گذاشته باشمش. تمام کشوها را به‌سرعت و وحشت‌زده باز می‌کنم و باز هم همان فعل، شبیه سنگ سنگینی بر سرم کوبیده می‌شود. نیست!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    با وجود اینکه بیشتر وکالت پرونده‌های جنایی و کیفری را قبول می‌کردم و تنها پرونده‌ی دادرس، وکالتش شخصی بوده که قبولش کرده‌ام و پرونده‌های کیفری و جنایی در دستم هم بسته شده‌اند، گم‌شدن همان‌ها هم برای من مسئولیت دارد. اگر از اطلاعات درونشان به نیت سوءاستفاده از شخص و یا بی‌آبرویی‌اش بهره بـرده شود، مسئول این فاجعه منم.
    جریان دادرس هم که حساس‌تر! مدارکی که در حکم امانت به من سپرد، همه‌شان سرقت شده‌اند. من چگونه چنین چیزی به او بگویم؟ اصلاً چرا الان و میان این‌همه درگیری؟ کاش اصلاً رخ نمی‌داد! خانه‌‌ام بود. از خانه سرقت می‌کردند، این‌چنین بر منِ مسئول تنگ نمی‌گذاشت.
    به هر حال، چاره‌ای غیر از قبول‌کردنش هم دارم؟ باید با پلیس تماس بگیرم و گزارش بدهم. آن‌ها می‌توانند سارق را قبل از اینکه دردسری درست کند، پیدا کنند، نه؟ حتی اگر جواب منفی هم باشد، این منطقی‌ترین واکنشی است که من در برابر سرقت از محل کارم می‌توانم نشان دهم. کاش این‌چنین ناتوان نبودم.
    به‌محض تصمیم‌گیری، به‌سرعت بند کیف‌دستی‌ام را از روی سرشانه‌ام پایین می‌کشم و کیف‌دستی‌ِ مشکی‌ام را روی میزی که برخلاف میز منشی همچنان سطح رویینش شبیه کشوهایش خالی است، می‌اندازم.
    با هول‌وولا می‌خواهم زیپش را باز کنم که طبق معمول در این شرایط حساس، مانع تراشیده می‌شود و زیپ کیفم گیر می‌کند. با حرصی بی‌انتها، دندان روی دندان می‌سایم و بیش از پیش دسته‌ی زیپش را می‌کشم که غزنه‌ی فلزی زیپ از جا کنده می‌شود. مهم نیست.
    غزنه‌اش را بی‌اهمیت به گوشه‌ی نامعلومی می‌اندازم و با گرفتن و کشیدن دو طرف کیف، مابقی قسمت بسته‌شده‌ی زیپ را باز می‌کنم. دست‌هایم سریعاً لایه‌ی براق بیرونی کیف را رها می‌کنند و به درونش هجوم می‌برند تا در پشت کرم ضدآفتابم می‌یابندش.
    به‌قدری عجله دارم که تمرکزکردن برایم سخت شده و به‌تناسبش، چند بار متوالی رمز تلفن همراهم را اشتباه می‌زنم. اصلاً تلفن همراه رمز می‌خواهد چه‌کار؟
    درنهایت، پس از چهار بار تلاش ناموفق که در این فاصله زمانی خون به جگرم می‌رسد، موفق به بازکردن قفل تلفن همراهم می‌شوم و بی‌مکث، درون تلفنش می‌روم. عصبی دستم را مشت می‌کنم و فشارش می‌دهم.
    «آروم باش، محض رضای خدا آروم باش. می‌خوای شماره بگیری. بخوای باز اشتباه کنی، وقتته که میره.»
    کمی که به خودم مسلط می‌شوم، به حدی که انگشت دست‌هایم نلرزند، اقدام به شماره‌گیری ۱۱۰ می‌کنم. صفر پایانی رقم شماره‌اش را که می‌گیرم و می‌خواهم دایره‌ی سبزرنگی که وسطش را تلفن سفیدی اشغال کرده، لمس کنم که تلفن همراه با خشونت از دستم کشیده می‌شود. مات می‌شوم. با دهانی باز، چشم‌هایم از روی جای خالی تلفن همراهی که در دستم بود تا روی چهره‌ی مردی که جلویم قد عَلَم کرده، بالا می‌آیند. از چشم‌هایی که قهوه‌ای‌شان حال رو به سیاهی می‌زند و ابروهایی که آن‌قدر خم شده‌اند که به وصال دیگری رسیده‌اند، می‌توانم اوج خشمش را بخوانم.
    چند سری پشت‌سرهم پلک می‌زنم و بی‌اختیار، پاهایم را کمی در حد چند سانتی‌متر، روی زمین به عقب می‌کشم. ترسناک شده، ترسناک‌تر از قبلش. دست‌هایم چنگی به چادرم می‌زنند و ناباورانه، صوت آرامی از میان لب‌هایم خارج می‌شود:
    - آ... آ... آقای دادرس!
    او چه زمانی آمد؟ چرا من متوجه حضورش نشدم؟ خدایا، چرا حواس آدم هم‌زمان نمی‌تواند بر روی چند مورد تمرکز کند؟ حکمتش چیست؟ این ناتوانی، الان‌ است که من را به کشتن دهد! صدایش از فرم عادی‌اش بلندتر نمی‌شود، اما نرمیِ دوستانه و مؤدبانه‌ی قبل هم نمی‌توان در آن یافت. همان از صدایش خوانده می‌شود که چهره‌اش نشانم می‌دهد، خشم و عصبانیت.
    - هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ دفترتون دروپیکر نداره؟ این چه وضعیه که داره؟ نکنه اشتباهی اومدم طویله؟
    نمی‌دانم چه راز یا چه مانعیست؛ اما در عین ترسیدن از چشم‌های تیره‌اش، توان گرفتن نگاه از گوی‌های رنگی‌اش را ندارم. رنگیِ چشم هم فلج می‌شود؟ برای من چنان فلج شده که گویی از نوع مادرزادی‌ای است که درمان برنمی‌دارد.
    آب دهانم را با ترس و کمی هم چاشنی صدایی که امیدوارم به گوش‌های دادرس نرسد، فرو می‌دهم که گلوی خشکم تر می‌شود. به هر ضرب و زوری شده، ته‌مانده‌ی توان بدنم را به‌سمت حنجره‌ام می‌کشم که بتوانم جواب سؤال دادرس را بدهم. با توجه به شخصیتی که دارد، امکانش هست مرا بکشد، اما راه چاره چیست؟ او خودش از اوضاع دفتر متوجه شده، چرا می‌خواهد از زبان خودم هم بشنود؟ نمی‌دانم، شاید باورکردنش برایش سخت است.
    - من هم... من هم دقیق نمی‌دونم.
    پلک‌هایم مدام بالا و پایین می‌پرند و باز و بسته می‌شوند. دست خودم نیست. به‌گمانم یک نوع واکنش غریزی باشد؛ واکنش غریزی‌ای که برای اولین بار تجربه‌اش می‌کنم.
    - وقتی... وقتی اومدم، دفتر به همین حال‌وروز افتاده بود. ازش... ازش...
    بیانش برایم سخت است. با این حال، راه دررویی وجود ندارد که پایم به فرار بخواهد بدود. به‌ناچار، با لحنی آرام‌تر جمله‌ام را کامل می‌کنم:

    - سرقت شده.
    باید تذکر می‌دادم، هرچقدر هم دادرس عصبانی شده باشد، «طویله» لفظ مناسبی نیست و مقایسه‌کردن دفترم با طویله، عمیقاً برایم گران تمام شده، اما زبانم نمی‌چرخد و دلش روزه‌ی سکوت می‌خواهد. همین چند جمله‌ای هم که گفت، از سر ناچاری‌اش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    ناباورانه، چنان پوزخند صداداری می‌زند که صوتش به کنار، تصویرش هم چشم‌هایم را می‌سوزاند. لحظه‌ی کوتاهی به‌سمت چپش نگاه می‌کند و به ثانیه‌ی سوم نکشیده، سر و نگاهش به‌سمت من برمی‌گردد. تابه‌حال به این وضوح خشم و عصبانیت از نگاه کسی نخوانده‌ام و از آن گذشته، در برابرش این چنین وامانده نمانده بودم. وامانده‌ام، درمانده، هرچه دلالت بر بی‌چارگی دارد. نمی‌دانم، من واقعاً در چنین موقعیتی بی‌چاره‌ام؟ چاره‌ای به ذهن من نمی‌رسد و این، یعنی عدم وجود مطلق راه چاره؟
    کج‌خندی روی لب‌هایم جا خوش می‌کند. آخرین باری که کج‌خند روی لب‌هایم نشست، چه زمانی بود؟ به یاد نمی‌آورم. اکنون هم ابداً مخاطبم دادرس، حق‌به‌جانب نیست؛ مخاطبم خودم هستم که وقت گیر آورده‌ام برای فکرکردن به چیزهایی که درد را دوا نمی‌کنند.
    با این حال، بیکار مطلق هم که نمی‌توانم بمانم، می‌توانم؟ دست‌هایم را به نشانه‌ی «آرام‌ باش» رو به دادرس تکان می‌دهم و به‌زحمت، باری دیگر زبان در دهان می‌چرخانم:
    - آروم باشید. دُ... درستش می‌کنم. باید به پلیس خبر بدم... اون‌ها، اون‌ها پیداش...
    تکان‌خوردن سر دادرس، صدایم را می‌برد. مسئله خودِ تکان‌خوردنش نیست، سمت این تکان‌خوردن است که سرش مستقیماً رو به صورت من جلو می‌آید. نمی‌دانم نشانه‌ای از ترس در چهره‌ام خودنمایی می‌کند یا نه. به‌دلیل رنگ سبزه‌ی پوستم، سخت سرخ می‌شوم و سخت رنگ می‌پرانم؛ اما حتم دارم چشم‌هایم درشت شده‌اند و با نزدیک‌ترشدن سر دادرس، درشت‌تر هم می‌شوند. آن‌قدر جلو می‌آید که مجبور به عقب‌کشیدن چند سانتیِ سرم می‌شوم و درنهایت، باز هم نفس‌هایش حس لامسه‌‌ام را قلقلک می‌دهند. پاهایم نامحسوس می‌لرزند و حتی به تکان‌دادنشان فکر هم نمی‌کنم. بخواهم هم، نمی‌توانم.
    می‌غرد، شبیه یک ببر زخم‌خورده، در صورتم با صدایی که به‌زور آن‌قدری کنترلش می‌کند که از دفترم بیرون نرود، از میان دندان‌های سفید به هم چسبیده‌اش می‌غرد:
    - بهتره اون صدات رو ببری تا کار دست جون خودت ندادی!
    غرید و منِ بی‌حواس، تازه یادم می‌آید دادرس آخرین چیزی که می‌خواهد، افتادن مدارکش به دست پلیس است. انگشت اشاره‌اش را جلوی سـ*ـینه‌ام به نشانه‌ی تهدید تکان می‌دهد و همان‌قدر عصبانی، شمرده و واضح می‌گوید:
    - فقط وای به حالت اگه جریان دزدی از دفترت به گوش پلیس برسه! اگه برسه، چشمت به جمال عزرائیل روشن میشه. می‌فهمی که؟ قول میدم بی‌درد باشه؛ اما به اندازه‌ی بی‌دردبودنش، بی‌برگشت هم هست. پس بفهم که من وقت حالی‌کردن همچین چیزی به تو رو ندارم. آدم نفهم همون بهتر که خلاص بشه. این خدمتِ به بشریته.
    عصبی، نیشخندی می‌زند.
    - من مشتاق خدمت به بشریت نیستم. پس باهام راه بیای، راه اومدم.
    می‌دانم چرا می‌گوید با پلیس تماس نگیرم؛ اما او که نمی‌داند من می‌دانم. اگر می‌دانست، لحظه‌ای در خلاص‌کردن من و خدمت به بشریت دریغ نمی‌کرد. با این وجود، نپرسیدنش شک‌برانگیز نیست؟ به شرط ترسیدنم، نه. اما از طرف دیگر، مسئله تنها دادرس و مدارکش نیستند. سایر پرونده‌ها و موکلان سابقی که سابقه‌شان را از من دزدیده‌اند چه؟ آن‌ها هم به زنگ‌نزدن من راضی‌اند؟ اصلاً این کار حتی اگر مرگ من را به رخداد تبدیل کند، درست است؟ از کار خودم خنده‌ام گرفته. تا روز گذشته آرزوی مرگ داشتم و حال که پایش افتاده، می‌ترسم!
    به هر حال، پا روی ترسم می‌گذارم و دل به دریا می‌زنم. بمیرم هم، خب مرده‌ام. دست‌کم از دردکشیدن خلاص می‌شوم، یک‌ شایگان هم از دستم نفس راحت می‌کشد. یعنی برای مرگ من اشکی هم می‌ریزد؟ به چه فکر می‌کنم! محتاطانه می‌گویم:
    - چرا نباید زنگ‌ بزنم؟ پلیس می‌تونه کمکمون کنه.
    برخلاف تصورم، نه کلتی از پشت کمرش بیرون می‌آورد، نه با جسمش به جانم می‌افتد، نه صدایی بالا می‌برد و نه عصبانیتش بیشتر می‌شود. برعکس، در سکوت سرش را می‌چرخاند و با کلافگی اما آرام، دستی در موهای پرپشتش می‌کشد. نفس عمیقی بیرون می‌دهد و با مکثی چند ثانیه‌ای، دوباره به‌سمت من برمی‌گردد. لب باز می‌کند، اما این بار با صدایی آرام‌تر:
    - من رو ببخشید خانوم نیکداد. نباید سرتون داد می‌زدم؛ اما اختیارم رو از دست دادم. اون تهدید مسخره رو هم فراموش کنین. من واقعاً عذر می‌خوام. شما هم درکم کنید. اون مدارک برای من خیلی مهم بودن. اگر هم میگم به پلیس زنگ نزنین، چون حدس‌هایی می‌زنم. با توجه به اینکه با همچین فاصله‌ی زمانی نزدیکی از مراجعه‌ی من به شما به دفترتون دستبرد زده شده؛ در حالی که مدتی قبلش کار نمی‌کردین و حتی به اینجا سر هم نمی‌زدین و موقعیت بهتری برای دزدی فراهم بوده، مشخصاً شخص دزد به‌خاطر مدارک من این‌کار رو کرده و هدفش منم. پس مطمئن باشین برای شما به‌خاطر سایر پرونده‌های گم‌شده مشکلی پیش نمیاد. از طرف دیگه، اون فرد باید دشمن من بوده باشه و همین الان هم کسانی رو مدنظر دارم. پس خواهشاً به پلیس زنگ نزنین که مشکلتون عمومی نشه و سایرین هم ازش باخبر نشن که بخوان براتون مشکلی پیش بیارن و دشمن من هم نخواد دقیق‌تر عمل کنه و اگه متوجه شد گزارشی هم به پلیس داده نشده، گیج میشه که این قطعاً به نفع من هست چون آسیب‌پذیرتر میشه. خواهش می‌کنم به من اعتماد کنین. قول میدم نه‌تنها مدارک خودم، بلکه سایر پرونده‌ها رو هم بهتون تحویل بدم. فقط به من یه وقت بدین که بتونم اوضاع رو جفت‌وجورش کنم، همین. فکر کنم دلایلی که ارائه کردم به اندازه‌ی کافی قانع‌کننده باشن، پس نه نیارین.

    دادرسی که از من خواهش کرد با آنی که در صورتم غرید و با تهدید به مرگ من سعی در ترساندن و خاموش‌کردن زبانم داشت، زمین تا آسمان تفاوت دارد. گویی دو شخصیت متفاوت در یک بدن پیش چشم‌هایم باب‌میل خودشان نقش بازی کرده‌اند و از این سرعت‌عمل در تغییر متحیر مانده‌ام؛ به اندازه‌ای که نمی‌توانم روی دادن جواب به دادرس تمرکز کنم و صرفاً با چشم‌هایی در رقابت با توپ تنیس از نظر حجم، تماشاگر چهره‌ی منتظرش‌ هستم. ناگهانی، چه شد که ۱۸۰ درجه چرخش کرد؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مدت کوتاهی که می‌گذرد و حنجره‌ام دست به تولید صدایی نمی‌زند، دادرس نفس کلافه‌ای مستقیماً در چهره‌ی من بیرون می‌دهد و لبخندی کاملاً تصنعی روی لب‌هایش می‌نشاند.
    - خواهش من جواب نداشت خانوم نیکداد؟ اصلاً اینجایین؟
    سرم را تکان می‌دهم تا به خودم بیایم. فکر کنم باید این سر را به دیوار بکوبم تا به تنظیمات اولیه‌اش برگردد و درست کار کند.
    «یه‌طرفه به قاضی نرو. کار که زیاد بشه، وقت کم میشه و کیفیت هم کاهش پیدا می‌کنه.»
    - معذرت می‌خوام. داشتم فکر می‌کردم.
    دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو می‌برد و همچنان منتظر نگاهم می‌کند.
    - فکرکردنتون نتیجه‌ای هم در پی داشت؟
    سری به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم. زبانی روی لب‌هایم می‌کشم و خیس که شدند، صدایم هم درمی‌آید:
    - داشت.
    بدوم صدم ثانیه‌ای فاصله می‌پرسد:
    - چیه؟
    هنوز در دادن جواب دودلم. می‌ترسم، می‌ترسم کوچک‌ترین عکس‌العمل اشتباهی نشان دهم که شک دادرس را برانگیزد. به هر حال، گاهی می‌شود پشت علت‌های ساختگی و چینش درست کلمات، بعضی موارد را پنهان کرد. تنها باید چگونگی حرف‌زدن را بلد بود.
    - حرف‌هاتون منطقیه؛ اما تماس‌گرفتن با پلیس هم منطقی‌ترین کاریه که به ذهن من می‌رسه. با این حال، دادن جواب مثبت به درخواستتون کوچک‌ترین کاریه که من در این موقعیت و در ازای بی‌مسئولیتی‌ای که نسبت به داده‌های شما نشون دادم، می‌تونم انجام بدم. پس قبول می‌کنم. بنده تا زمانی که برای سایر موکل‌هایی که پرونده‌هاشون دزدیده شده، مشکلی پیش نیاد، با پلیس تماس نمی‌گیرم.
    سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و لبخند تصنعی‌اش رو به طبیعی‌شدن می‌رود.
    - خوبه. منتها اگر همچین اتفاقی افتاد، قبلش من رو در جریان قرار بدین.
    مقاومتی نشان نمی‌دهم. نفسش نیست و از طرفی دیگر، در حالت طبیعی حرفش بی‌واکنشِ بی‌واکنش هم نباید بماند. چشم‌ درشت می‌کنم، ابرو بالا می‌دهم و لحظه‌ای میان لب‌هایم فاصله می‌اندازم. تمام واکنشم در همین متعجب نشان‌دادن خودم خلاصه می‌شود و پس از مکثی نه‌چندان کوتاه، شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و با گیجی‌ای ساختگی جواب می‌دهم:
    - باشه، حتماً.
    - خوبه، من باید دیگه برم.
    تلفن همراهم را گوشه‌ی میز می‌گذارد و بی‌حرف، برای خارج‌شدن از دفتر رو کج می‌کند و چند قدمی برمی‌دارد که صدایش می‌زنم:
    - آقای دادرس؟
    با ابروهایی بالاپریده و چهره‌ای پرسشی به‌سمتم برمی‌گردد.
    - بله؟
    ملتمسانه، با رنگی‌هایی لرزان نگاهش می‌کنم. من نباید وکیل می‌شدم، بازیگری بیشتر به من می‌آید! ظاهرسازی‌ام بیست و بازیگری هم فاقد دغدغه‌ها و دل‌مشغولی‌های وکالت.
    «بازیگری فاقد شایگان هم هست‌ها حضرت خانوم!»
    «من بعضی وقت‌ها از شدت فشار یه چیزی میگم، تو چرا جدیش می‌گیری؟»
    - لطفاً... لطفاً تموم تلاشتون رو برای پیداکردن پرونده‌ها بکنین.
    چشم‌هایش را به نشانه‌ی تأیید می‌بندد و پس از گذشتن چند ثانیه بازشان می‌کند.
    - حتماً، مطمئن باشین.
    سری به نشانه‌ی خداحافظی برایم تکان می‌دهد.
    - با اجازه.
    لبخندی به‌ظاهر دوستانه می‌زنم.
    - موفق باشین.
    بهذمحض خروجش از چهارچوب در دفتر و میدان دیدم، دست از فشارآوردن به پاهای لرزانم می‌کشم و روی زمین فرود می‌آیم. چشم‌هایم را می‌بندم و دستی روی پیشانی‌ام می‌گذارم. سرم تیر می‌کشد. با مکث کوتاهی چشم باز می‌کنم و به دور دفتر آشفته‌حالم می‌چرخانم. وحشتناک است! از عمیق‌ترین بخش دلم دعا می‌کنم حدس منطقی دادرس درست باشد و دزد هر که هست، تنها با شخص دادرس کار داشته باشد و آن هم ختم‌به‌خیر شود.
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    خودم را روی زمین، به سمت گوشه‌ی دیگر میز که تلفن همراهم رویش جا خوش کرده، می‌کشم. نا و نوای ایستادن روی پاهایم را ندارم. اگر به مغزِ تحتِ اختیارم بود، نفس کشیدن را هم چند ثانیه‌ای تعطیل می‌کردم. همین چند لحظه پیش فهمیدم همه‌ی مرگ خواستن‌هایم، همان باد هوایند که به درد آمدن و رفتن می‌خورند، ماندن ندارند.
    نمی‌دانم از دست مهرناز عصبانی باشم که به موقع نیامده یا بالاسری را شکر کنم که نیامده و نه تنها این وضع نابه‌سامان، که آسیبی هم ندیده. به هر حال، دست بلند می‌کنم و روی میز می‌گردانم تا جایی که سر انگشت‌هایم صفحه‌ی سرد تلفن همراهم را لمس می‌کنند. پایینش می‌کشم و در نهایت کندی سرعت عمل، رمزش را باز می‌کنم و با مهرناز تماس می‌گیرم. بوق دوم که می‌خورد، جواب می‌دهد.
    - سلام ایرِن! به مرگ خودم من به موقع بلند شدم که بیام، نمی‌دونم کدوم از خدا بی‌خبری هر چهارچرخ ماشینم رو پنچر کرده بود، هنوز معطل ماشینم.
    یک ضرب گفت، ثانیه‌ای مکث نکرد که من فرصت زدن حرفی را داشته باشم. دلیلش موجه است و این چینش اتفاقات، به نظرم جای فکر کردن دارد. همین شب گذشته، دزدی صورت گرفته و درست همین امروز، ماشین مهرناز قبل از آمدنش پنچر شده، اتفاقیِ منظمی است.
    پشت تلفن همراه، نیم‌لبخند بی‌جانی می‌زنم و با فرو دادن آب دهان، سعی می‌کنم صدای گرفته‌ام را به حالت معمولی‌اش برگردانم. مهرناز کلاً چیزی نداند، به نفع خودش و اعصاب من است! در عین مهربانی، در نفوس بد زدن هم از مرتبه‌ی والایی برخوردار است.
    - سلام. چه خبرته آخه! من که چیزی نگفتم. اتفاقاً زنگ زدم که بگم کلاً نمی‌خواد بیای.
    سریع و ترسیده، می‌گوید:
    - یعنی، یعنی می‌خوای بگی اخراجم؟ ببین ایرِن، من، گفتم که... دست خودم نبود. به جان مهرسام راست می‌گم!
    دلم می‌خواهد جلوی چشم‌هایم می‌بود تا یک چپ چپ نگاه کردنی نشانش می‌دادم، به عمرش ندیده باشد! با تأسف، سرزنش‌گرانه لب می‌زنم:
    - عجب آدمی هستی مهرناز! اگه می‌خواستم اخراجت کنم که می‌گفتم بیای واسه تسویه حساب.
    دریغ از ذره‌ای، لحظه‌ای فکر کردن!
    - قرارم با دادرس کنسل شده، مشکلی براش پیش اومده، برای همینه که می‌گم نمی‌خواد بیای.
    صدای کشیدن نفس راحتش را از پشت تلفن همراه هم به صورتی واضح می‌شنوم.
    - خدا بگم چی‌کارت کنه ایرن! نفسم جدی جدی داشت می‌رفت.
    نفس من که رفت، منتهای امر برگشت. بیش از این حس‌ و حال حرف زدن ندارم.
    - کاری نداری؟
    - نه... خوش باشی.
    خوش؟ کاش می‌شد!
    - خداحافظ.

    دستم را پایین می‌آورم و قطع کردن تماس را به عهده‌ی خودِ مهرناز می‌گذارم. دلم می‌خواهد همین‌جا، میان همین آشفته بازار، دراز کشیده، بخوابم و چند ساعتی از بند این همه درگیری آزاد شوم. خواستن بی‌توانستنی است! باید به وضع دفتر سر و سامانی بدهم، بعدش هم برای عوض کردن قفل‌های شکسته‌ شده، آستین بالا بزنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - نیکداد! نیکداد! از دست تو! هیچ معلومه چی‌کار کردی؟
    عصبی، با پاهایم روی زمین ضرب گرفته‌ام. ای کاش شایگان تمامش می‌کرد. برعکس تصوری که داشتم، دلداری‌ام نمی‌داد. از ابتدای دیدنم دنده روی سرزنش‌کردن زده بود. متوجه نمی‌شد به اندازه‌ی کافی روی خودم فشار است؟ روی یکی از کاناپه‌ها نشسته‌ و سرم را پایین انداخته‌ام. دو دستم را قاب سرم کرده‌ام و پلک‌هایم را با تمام توان روی هم فشار می‌دهم. بعضی زمان‌ها کربودن هم خودش نعمتی می‌شود!
    - خدای من! باورم نمیشه.
    شاید اصلاً نباید به شایگان می‌گفتم یا با او در خانه‌ی پدری‌ام قرار می‌گذاشتم. نه، مشکل از هیچ‌کدام این‌ها نیست‌. نباید از شایگان انتظار خاصی می‌داشتم. این انتظار و این توقع است که سرم را به سر حد مرز انفجار رسانده. صدای قدم‌های تند شایگان روی سرامیک‌های سالن را می‌شنوم. یک مسیر را با حالت عصبی و عصبانی مدام طی می‌کند و برمی‌گردد و بی‌خیال این چرخه نمی‌شود‌. صدای قدم‌هایش هم روی اعصابم راه می‌رود. می‌خواهم بروم جایی که هیچ‌کس نیست و حنجره‌ام را پاره کنم.
    - تو با نقشه‌ی من که مطلقا‍ً به کسی آسیب نمی‌رسوند کنار نیومدی، اون‌وقت دودستی همه‌ی پرونده‌هات رو به بادی که معلوم نیست سرش کجاست، تهش کجاست و اصلاً چرا وزیده دادی؟
    ای کاش تمامش می‌کرد.
    - چرا این‌جوری حرف می‌زنین؟
    صدایی که از حنجره‌ام بیرون می‌آید، برای خود من هم غریب است. تزلزل درونش را دوست ندارم. شایگان حقی ندارد که بخواهد سرزنشم کند. دردسری هم اگر به پا شده است، برای من است. پس لرزش صدای ناله‌ مانندم چه می‌گفت؟ چنان بود گویی در شرف اشک‌ریختن قرار دارم. قرار دارم؟ دیوانه‌وار نیازمند تأیید شایگانم. این‌گونه که سرزنشم می‌کند، برایم سنگین است. آزارم می‌دهد و آدم آزاردیده می‌نالد. همین است که صدایم نالان بود.
    لعنت به... لعنت به که؟ لعنت به عاشق‌بودنم؟ نه، لعنت به میل طبیعی انسان که دلش می‌خواهد معشوقش او را کامل ببیند. قبول دارم بخشی از دزدی دفترم به گردن خود من است. باید بیشتر روی امنیتش کار می‌کردم، دقت به خرج می‌دادم و وقت می‌گذاشتم؛ اما اینکه شایگان دلداری‌ام نمی‌دهد و نمی‌توانم به اینکه دست‌کم او این را کم‌کاری من نمی‌بیند دل خوش کنم، عذابم می‌دهد.
    بند انگشت‌هایم را رو به سرم می‌شکنم. شاید اگر ناخن‌هایم بلند بودند، با این میزان فشاری که می‌دهم، پوست سرم را می‌شکافتند. شاید باید وقتی که پشت تلفن دلیل حال بدم را پرسید، دروغ می‌گفتم. هزاران دروغ دم دستم بود و باورپذیرترینشان درد دستم. مسخره است. گاهی عواقب یک راست‌گفتن فجیع‌تر از یک دروغ‌گفتن می‌شود. این دیگر چه نوع وارونه‌بازی این دنیا است؟
    سعی می‌کنم این بار صدایم نه بلرزد و نه بنالد. شاکی‌ام، شاکی از درک‌نکردن شایگان. سر پایین‌گرفته‌ام چه می‌گوید؟ مگر با زمین می‌خواهم حرف بزنم؟ سرم را بالا می‌گیرم و در چشم‌هایش براق می‌شوم.
    - یه‌جوری رفتار می‌کنین و حرف می‌زنین که انگار من از عمد خواستم از دفترم دزدی بشه! این دزدی بیش از همه برای خودِ من دردسره‌‌. من نخواستم. اصلاً چرا باید همچین چیزی رو می‌خواستم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نگاهم می‌کند؛ به اندازه‌ای خنثی که وجودِ به آتش عصبانیت کشیده‌ شده‌ام خاموش می‌شود و جایش را هیچ نمی‌گیرد. خنثی می‌شوم، درست شبیه خودش که نوع نگاهش در این موقعیت برایم عجیب‌وغریب است. یادم نمی‌آید قبلاً هم چنین نوع نگاهی در چشم‌هایش دیده‌ام یا نه، اما‌ نمی‌خواهم این‌گونه خنثی باشد. خنثی‌بودنش می‌ترساندم.
    پس از چند لحظه‌ی کوتاه، همان‌طور در سکوت دست‌هایش را به سـ*ـینه می‌زند. مغزم قفل کرده است. نمی‌توانم تشخیص دهم چه واکنشی باید نشان دهم. اصلاً این موقعیت نیازمند نشان‌دادن واکنشی هم است؟
    قبل از اینکه قفل مغزم بخواهد باز شود، سر شایگان روی شانه‌ی چپش خم می‌شود و موهایش پرده‌ی قسمت‌هایی از چهره‌اش می‌شوند. صدایش که بیرون می‌آید، اگر خودش جلویم نایستاده بود و حرکت لب‌های درازش را نمی‌دیدم، باور نمی‌کردم به شایگان تعلق داشته باشد.
    - شبیه احمق‌ها حرف می‌زنی نیکداد.
    شایگان با تمام حجم گستاخی‌اش، هیچ‌وقت به این اندازه جدی در حرف‌زدن پیشروی نمی‌کرد. وقت‌هایی که پایش را هم فراتر از محدوده‌ی قدمش می‌گذاشت، یک لبخند، یک نوع شیطنت در چهره‌اش بود که آدمی متوجه شود شوخی می‌کند. حالا اما جدی است، جدیِ جدیِ جدی. با جدی‌بودنش شوخی می‌کند؟ به چهره‌اش نمی‌آید‌. رفتارش برایم تازگی ناخواسته‌ای دارد. تنها ناباورانه لب می‌زنم:
    - آ... آقای شایگان!
    ذهن وامانده‌ام توانایی پردازش واکنشی فراتر از این را ندارد. امروز فشار زیادی را تحمل کرده و این یکی از محدوده‌ی گنجایشش به در است.
    - به‌نظرت من شبیه خدام؟
    جا می‌خورم. سرم چند سانتی‌متر عقب می‌آید و مشکی‌هایم درشت می‌شوند. سؤالش بی‌هوا بود و عجیب. این چه سؤالی است که می‌پرسد؟ شبیه خدا؟ مگر داریم؟ از چشم‌هایش می خوانم که خواهان جواب سؤالش است. لب‌هایم بی‌صدا تکان می‌خورند:
    - نه.
    لب‌خوانی می‌کند و جوابم را می‌فهمد. سرش را راست می‌کند و زبانی روی لب‌هایش می‌کشد. تر که می‌شوند، صورتی‌شان براق‌تر می‌شود.
    - پس چرا توقع داری از روی نیتت قضاوتت کنم؟
    برای این یکی جوابی ندارم. حرفش حساب است و جواب برنمی‌دارد. دست‌هایم روی پاهایم می‌افتند و تکه چادر روی ران‌هایم را به چنگ می‌کشند.
    - من حتی خودم هم حس احمق‌ها رو دارم. دارم فکر می‌کنم شاید همه‌ رو اشتباه رفتم. کافی بود بهم بگی نمی‌خوای... نمی‌خوای زنده بمونی.
    با بخش اولش موافقم. اگر هم نبود، شده است. نمی‌خواهم زنده بمانم؟ مانده‌ام این را دیگر از کجای ذهن بیمارش بیرون کشیده! کمرم را به پشتی نرم کاناپه می‌کوبم و عصبی می‌پرسم:
    - آخه چرا باید ادعا کنم چیزی رو نمی‌خوام، وقتی می‌خوامش؟
    دست‌هایش را می‌اندازد و کج‌خند بی‌حسی می‌زند.
    - برای اینکه واقعاً نمی‌خوایش؛ فقط به خودت تلقین می‌کنی چون بقیه می‌خوانش، تو هم باید بخوایش. رفتارت از خواسته‌ت، اصلی رو میگه که خودت هم نمی‌دونیش.
    عصبی تک پایی روی زمین می‌کوبد و ادامه می‌دهد:
    - احمقی دیگه، احمقی!
    چشم چپم پلک می‌زند. کلمه کم است که روی «احمق» کلیک کرده؟ سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - اصلاً نمی‌فهمم چی می‌گین. یعنی چی؟
    صدایش بالا می‌رود و گوی‌های رنگی چشم‌هایم، شبیه مجسمه ثابت می‌شوند؛ گویی اصلاً توان حرکت نداشتند و ندارند.
    - یعنی اینکه تو حتی خودت رو هم سرکار گذاشتی! هیچ به این فکر کردی که اگه دادرس بلایی سرت می‌آورد چی؟ مجبور بودی اون لعنت‌شده‌ها رو بذاری توی دفترت که اینکه چی‌ها درونش هستن، رسوای عالمه؟ شرط می‌بندم حتی احتمالش رو هم ندادی.
    صورتش سرخ شده است و در ازای گذر هر لحظه‌، سرخی‌اش پررنگ‌تر می‌شود. میان دادزدنش نفس نمی‌کشد و یک‌ضرب می‌تازد.
    - می‌دونی چرا؟ چون تو احمق اصلاً به زندگی‌کردن علاقه‌ای نداری. من به کنار، تو حتی خودت رو هم سرکار گذاشتی. بسه دیگه! دلم می‌سوزه.
    بلندتر داد می‌زند:
    - دلم واسه اون وقتی که صرف نجات‌دادن تو از این جهنم کردم، می‌سوزه‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مات شده‌ام. شایگانِ این مدلی را ندیده بودم و تصورش را هم نمی‌کردم. هیچ‌وقت ۰/۵درصد هم احتمال دیدن شایگانی که حالا روبه‌رویم ایستاده را نمی‌دادم. از دادزدنش ناراحت نیستم. دادزدنش چندان از روی عصبانیت نبود، بیشتر عجز و ناامیدی‌اش از من را به نمایش می‌گذاشت. برای همین هم نه که لالم کرده باشد، تنها حس می‌کنم آب از سرش گذشته. درواقع زدن بزرگ‌ترین حرف‌ها را هم بی‌فایده می‌بینم.
    دست‌هایش را درون موهایش فرو می‌برد و از ریشه، اقدام به کشیدنشان می‌کند. چشم‌هایش در کاسه‌ی سفیدشان بی‌قرار می‌چرخند. آرام‌تر می‌نالد:
    - دیوونه‌م کردی نیکداد. نباید... از اولش نباید درگیر می‌شدم. اشتباه بود.
    لب‌هایم از هم جدا می‌شوند؛ اما قبل از اینکه بخواهد صدایی از حنجره‌ام خارج شود، دوباره روی هم قفلشان می‌کنم. تصمیمم شتاب‌زده بود. خواستم بگویم من که گفتم نیازی نیست، پافشاری از جانب خودتان بود؛ اما گفتنش دردی از من دوا نمی‌کرد و نمکِ روی زخم شایگان هم می‌شد.
    - هنوز هم دیر نشده.
    برای کنترل‌کردن لرزش لب و چانه‌ام، جانم به لب می‌رسد. بغض کرده‌ام. جلوی شایگان رویم نمی‌شود، اما دلم می‌خواهد گریه کنم. مدام پلک می‌زنم تا اشک‌هایی که به‌زور در پس پرده‌ی چشم‌هایم نگهشان داشته‌ام، سرازیر نشوند و احمقانه امیدوارم شایگان از پلک‌زدن‌های پی‌در‌پی و سریعم برداشتی نکند.
    - حداقل این امیدیه که من هنوز دارم.
    انگشت‌هایم همدیگر را به آغـ*ـوش می‌کشند. احساس بی‌پناهی می‌کنم، تنهابودن. نگاهم را از شایگان می‌دزدم. دیدم از پشت هاله‌ای از قطره‌های اشک تار شده. کنترلم دارد از دستم در می‌رود.
    - همین حالا هم می‌تونین...
    مکثی می‌کنم. قبل از اینکه بخواهم ادامه‌‌اش را بیان کنم، در دل التماسش می‌کنم «بمان، جان عزیزت بمان. می‌خواهمت.» و خدا می‌داند به‌زبان‌آوردن حرفی که از دل برنمی‌خیزد، چه دردی دارد.
    - خودتون رو از این داستان بیرون بکشین.
    با شنیدن صدای پوزخندزدنش، دلم صد تکه می‌شود. سرم را پایین می‌اندازم و چشم‌هایم را می‌بندم. لب پایینی‌ام را به دندان می‌کشم و برای کنترل لرزش بدنم، به دسته‌های نرم کاناپه چنگ می‌زنم. صدای شایگان که بلند می‌شود، حس می‌کنم مسابقه‌ی پرتاب نیش زهرآلود گذاشته‌اند و هدف هم دل من است:
    - پس چی فکر کردی؟ فکر کردی می‌مونم و وقتم رو برای تو... لااله‌الله... هدر میدم؟ حماقت هم حدی داره و همین الانش هم از حدش گذروندم. بسه هرچی سرکارم گذاشتی، هرچی...
    ادامه نمی‌دهد و چند لحظه بعد، صدای بلند به‌هم‌خوردن در سالن بلند می‌شود. دست روی دهانم می‌گذارم تا صدای ضجه‌زدنم خانه را برندارد و به اشک‌هایم اجازه‌ی سرریزشدن می‌دهم. رفت، بی‌رحمانه رفت. با عصبانیت رفت. از دست من شاکی بود و رفت. از چشم‌های زیبایش افتادم و رفت. می‌خواستم بماند. چه توقع بی‌منطقی!
    گریه می‌کنم، اما گلویم هنوز از سنگینی بغض می‌سوزد. نمی‌دانم چگونه باید خودم را خالی کنم. اصلاً غمِ این موقعیت خالی‌شدنی هم است؟ بی‌پایان است، بدون خالی‌شدن.
    شایگان حتی در خانه را هم محکم به لولایش می‌کوبد؛ چنان محکم که صدایش را از درون ساختمان می‌شنوم. حال که از رفتنش مطمئن شده‌ام، دست از روی دهانم برمی‌دارم و صدای حبس‌شده‌ام را به حال خودش رها می‌کنم. صدای گریه‌ام در فضای بسته و ساکت سالن می‌پیچد. میان گریه‌هایم لب می‌زنم:
    - لعنت بهت. لعنت بهت. لعنت بهت ایرن!
    پاهایم را در شکمم جمع می‌کنم و سر روی زانوهایم می‌گذارم. شانه‌هایم می‌لرزند و قطره اشک‌هایم دیگر روی پارچه‌ی شلوارم فرود می‌آیند.
    - همه‌ش تقصیر خودمه، خودِ نقطه‌چینم.
    مشتی به سرم می‌زنم.
    - شایگان راست می‌گفت. منِ احمق خودم رو هم سرکار گذاشتم.
    سرم را با عجز رو به بالا می‌گیرم و از عمیق‌ترین قسمت دلم می‌نالم:
    - خدایا! فایده‌ی من روی زمینت چیه که هنوز زنده نگهم داشتی؟
    با مکث سری پایین می‌آورم و تلخ می‌خندم. خنده نه، قهقهه می‌زنم. این هم سؤال بود من پرسیدم؟ جوابش واضح است. من نباشم غم دنیا را که بخورد؟ این هم رسالت خلقت من است! میان گریه و خنده، دست روی گوش‌هایم می‌گذارم و بی‌محابا داد می‌زنم:
    - نامردی خدا، به جون خودم نامردی!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    گوشه‌ی حمام، تکیه‌داده به دیوار نشسته‌ام و آب داغ شیر برای عمه‌ی نداشته‌اش می‌ریزد. حتی نای عوض‌کردن لباس‌هایم را هم نداشتم و زحمتش را به خودم ندادم. بخار آب تمام فضای حمام را دربرگرفته و عرصه بر دید چشم‌هایم تنگ کرده. به‌علاوه، گرمم شده؛ اما هنوز نه خیال بیرون‌آوردن لباس‌هایم را دارم، نه بستن شیر آب داغ‌ را.
    زانوهایم را خم کردم و دست‌هایم خودم را بغـ*ـل کرده‌اند. سرم را به‌آرامی از پشت به سرامیک حمام می‌چسبانم. برخلاف هوایش، سرد است و حتی از پشت‌سر موهای پریشانم هم سردی‌اش را احساس می‌کنم. آخرین بار کِی شانه‌شان کردم؟ یادم نمی‌آید. حتی یادم نمی‌آید چه مدت از آن روز عذاب‌دهنده می‌گذرد. روحم هنوز هم خسته‌ی اتفاقات آن روز است و درد رفتن شایگان را می‌کشد. شایگان رفت و در حد یک تک‌زنگ هم پشت‌سرش را نگاه نکرد. دیگر نمی‌خواست بخشی از داستان من باشد؛ پس من هم بهترین کاری که می‌توانستم در حقش انجام دهم، این بود که دیگر کاری به او نداشته باشم.
    سوختگی دستم چنان پیشروی کرده که دیگر به‌طور کلی باید دستکش دست کنم. علاوه بر کف دستم، انگشت‌ها و پشت دست چپم را هم دربرگرفته و به‌سمت مچم پیشروی می‌کند. دردش هم به‌قدری زیاد شده که روزها برای تنهابودن به خانه‌ی بابا پناه می‌برم و گریه‌هایم را آنجا می‌کنم و شب‌ها هم شبیه همین الان، حمام شده جایگاهم. شیرش را باز می‌گذارم و پشت صدای برخورد قطره‌های آب با سرامیک، صدای گریه‌‌ام را پنهان می‌کنم.
    حالا دیگر حتی مسکن‌ها هم تأثیری ندارند و چندان میلی هم به خوردنشان ندارم. می‌خواهم تمام شود و بمیرم. نمی‌دانم چرا این مدت سه هفته‌ای زودتر سر نمی‌آید‌. درد دستم مهم نیست، روحم شدیدتر می‌نالد. دلم هم حرف سرش نمی‌شود، واقعیت نمی‌پذیرد، موقعیت درک نمی‌کند و شایگان می‌خواهد. دلم برای دیدنش تنگ شده، برای شنیدن صدایش لک زده. لب‌هایم هم بهانه‌اش را می‌گیرند تا با کارهایش، به خنده باز شوند و او نیست. نیست که نیست!
    خبری از دادرس هم نیست و تنها گوشه‌ی پر لیوان این است که دزد، با مدارکی که دزدیده، دست‌کم برای دیگر موکلانم دردسری درست نکرده. همین هم جای شکر دارد، اما انگیزه نمی‌دهد که بخواهم به‌خاطرش زندگی کنم. بریده‌ام و تنها می‌خواهم تمام شود. بدون هیچ‌گونه تلاشی، منتظرم زمان تکلیفم را روشن کند.
    خسته‌ام. آرام، به پهلو روی سرامیک‌های حمام دراز می‌کشم و دست راستم را زیر سرم می‌گذارم. نمی‌خواهم با وجود درد دست و روحم، درد گوشی که درونش آب رفته‌ است هم اضافه شود. دست چپم را جلوی شکمم مشت می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. زیرلب آرام می‌نالم. صدایم از شدت جیغ‌ودادهای صبحم گرفته.
    شب‌ها از یک دقیقه‌ی بامداد تا ساعت یک بامداد، درد دستم آرام می‌گیرد؛ به اندازه‌ای آرام که بتوانم بخوابم و تا آن زمان، گمان نکنم مدت زیادی باقی مانده باشد. شاید پنج دقیقه‌ی دیگر. این روزها دیگر خواب‌هایم هم آرام ندارند و همه یکسره کابوس‌اند.
    ***
    - ایرِن، ایرِن؟ دختر تو مگه دیشب نرفتی حموم؟ سر صبحی تو حموم دیگه چی‌کار می‌کنی؟ باز کن این در رو ببینم.
    صدای مامان آمیخته با صدای کوبیدن دست‌هایش به در حمام، از وادی خواب بیرونم می‌کشند. در حالی که با تکیه به دست راست سعی می‌کنم بنشینم، با پشت دست چپ چشم‌هایم را می‌مالم که مات می‌شوم. آن زبری و ناهمواری قبل را در سطحش احساس نمی‌کنم. سریعاً دستم را پایین می‌آورم و با چشم‌هایی درشت‌شده خیره‌اش می‌شوم. پشت و رویش را می‌گردم و آستینم را بالا می‌زنم. دهانم باز می‌ماند. نیست، هیچ‌ اثری از آن سوختگی نیست و تنها همان نشان به چشم می‌خورد و بس! حتی دیگر درد هم ندارد.
    - ایرن، صدام رو می‌شنوی؟
    این بار صدای مامان بلند و نگران‌تر بود. دیگر نمی‌شود بی‌جوابش بگذارم.
    - من خوبم مامان. یه مشکلی پیش اومد، مجبور شدم بیام حموم دوباره.
    با به یادآوردن کلمه‌ی سر صبح، ادامه می‌دهم:
    - ساعت چنده؟
    مامان با عصبانیت از پشت در می‌غرد:
    - زهره‌م ترکید دختر! چرا جواب نمی‌دادی؟ ساعت پنج و نیمه. بدو بیا بیرون، موهات خشک شه بتونی نماز بخونی.
    - باشه، اومدم.
    به‌محض رفتن مامان، دوباره نگاهم به‌سمت دست چپم برمی‌گردد. معمولاً با شدت‌گرفتن دوباره‌ی دردم بیدار می‌شدم. شب گذشته چه اتفاقی افتاده؟ زمان پشیمان شده؟ به فرض محالم زهرخندی می‌زنم. ای کاش می‌شد! زمان و پشیمان‌شدن؟ پس دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ این درد چرا آرام شده؟ سوختگی‌ام چرا از بین رفته؟ چه خبر است؟
    قبل از هر چیزی باید از این حمام بیرون بروم. با جمع‌شدن حواسم به حمام، می‌خواهم دودستی در سرم بکوبم. این شیر از شب گذشته تا حالا باز است و حتماً آبش هم سرد شده. دوش‌گرفتنم با آب سرد به کنار، چقدر آب به هدر داده‌ام؟
    «از دست تو ایرِن! حواست رو پیش‌پیش شوهر دادی رفت.»
    «تو رو خدا تو یکی دیگه نق نزن. به اندازه‌ی کافی ذهنم درگیر و اعصابم خرده. تو یکی توی این موقعیت اضافه‌ای.»
    «واقعاً که ایرِن! این‌همه نصیحتت کردم حواست رو جمع کن، آخرش شد این. وای به حال روزی که رهات کنم!»
    حرفی در جوابش ندارم. راست می‌گوید؛ اما به هیچ‌‌جایی هم برنمی‌خورد اگر کمی با انعطاف برخورد کند و شرایط را هم در نظر بگیرد، ویژگی‌ای که به‌سبب نداشتنش، منِ دیگرِ من شده.
    «حق با توئه! راضی شدی؟»
    «البته، حالا می‌تونی حموم کنی.»
    با به‌یادآوردن آب سرد دوش، آه از نهادم برمی‌خیزد. به هر حال کاری نمی‌توانم انجام دهم. لباس‌هایِ خیسم را درمی‌آورم و کنار سبد لباس‌های کثیف می‌اندازم. به‌دلیل خیس‌شدنشان نمی‌توانم همین‌گونه نگهشان دارم. تا زمان روشن‌کردن ماشین لباس‌شویی بو می‌گیرند. بعد از حمام و خواندن نماز صبح، می‌شویمشان.
    سریع، در حد یک سک‌سک‌کردن زیر دوش می‌روم و بیرون می‌آیم که همان هم برای لرزیدن تمام بدنم، از نوک موها گرفته تا سر ناخن‌های پایم کافی است. در حالی که دندان‌هایم به هم می‌خورند، شیر را می‌شویم و می‌بندم. با تمام سرعت، به‌سمت لباس‌های تمیزی که از چوب‌لباسی آویزان کرده‌ام پناه می‌برم و بدون خشک‌کردن خودم، یک‌راست سراغ لباس‌هایم می‌روم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    احساس می‌کنم همین الان است که مغزم در جمجمه‌ام تبدیل به کله‌پاچه شود. سرم دود کرده و دودهای نامرئی‌ای که از آن بلند می‌شوند را می‌توانم ببینم. مغزم رسماً رد داده و هیچ‌رقم هم نمی‌توانم بیخیال کارکشیدن بی‌فایده از آن بشوم. آخر چرا درد دستم ناگهانی پر کشید؟ مگر زمان نگفته بود تا نکشم، پابرجاست؟ لعنت‌شده! گوشی زمستانی را هم در خانه‌ی بابا گذاشته‌ام و در حال حاضر به آن دسترسی ندارم.
    نفسم را کلافه و با اعصابی نسبتاً خرد بیرون می‌دهم و لباسم را روی بند بسته‌شده در حیاط می‌اندازم. منکر این نیستم که در جایی از وجودم، یک من دارد با دمش گردو می‌شکند؛ اما ذهنم هم درگیرتر از آن است که درست‌وحسابی از این آزادی لـ*ـذت ببرم. گیره‌ی لباس را رویش محکم می‌کنم تا در صورت وزش باد، از روی بند سقوط نکند. از وقتی که از حمام درآمده‌ام، بی‌مکث در حال فکرکردن به این هستم که چرا؟ حتی سر نماز هم درست‌وحسابی نتوانستم حواسم را به نماز بدهم.
    می‌خواهم سراغ شلوارم بروم که صدای مامان، در حالت نیمه خم خشکم می‌کند.
    - ایرن؟
    با تعجب، ابروهایم را بالا می‌اندازم و هنوز کامل خم نشده، صاف می‌شوم. مامان چه‌کارم دارد؟ روبه‌روی در ایستاده و نگاهم می‌کند.
    - بله؟
    جسمی را در دستش تکان می‌دهد و بلندتر از قبل می‌گوید:
    - گوشیت خودش رو کشت.
    دلم به ثانیه نکشیده می‌ریزد و ویرانه می‌شود. نکند یکی از موکلان سابقم است که... قبل از اینکه بخواهم ادامه‌ی فکرم را پردازش کنم، صدای مامان از برزخ بیرونم می‌کشد و در بهت رهایم می‌کند:
    - شایگانه.
    خشک می‌شوم، دقیقاً شبیه چوب خشکِ بی‌حرکتِ بی‌جان. یک لحظه نفسم هم بند می‌آید. شایگان؟ شایگان چرا باید به من زنگ بزند؟ یعنی... یعنی... سرم را تکان می‌دهم تا فکرش نیامده، از سرم بپرد. دلم نمی‌خواهد بیخود و بی‌جهت دل خوش کنم. شاید کارم دارد، یک کار کاملاً معمولی.
    با شنیدن صدای سرزنشگر مامان، از بهت بیرون می‌آیم.
    - ایرن معلومه کجایی؟ بیا، قطع شد.
    مامان در حال تکان‌دادن سرش به نشانه‌ی تأسف برای من است که دوباره صدای زنگ تلفن همراهم بلند می‌شود. به صفحه‌اش نگاه می‌کند و داد می‌زند:
    - این چه‌جوری کارش پیشت گیر کرده که ول‌کن نیست؟ بیا بگیر تا...
    با برخورد کم‌ضربم به مامان، حرفش قطع می‌شود. به اندازه‌ای از قطع‌شدن دوباره‌ی تماس ترسیدم که نفهمیدم چه شد، فقط برای رسیدن به تلفن همراهم دویدم و به‌موقع نتوانستم بایستم. مهم نیست اگر کاری معمولی با من داشته باشد، همین که صدایش را بشنوم، برای خودش دنیایی است.
    مامان با مکث کوتاهی زیرلب نچ‌نچی می‌کند و نفسش را آه‌مانند بیرون می‌دهد.
    - پاک یادم رفته بود این همون پسره‌ست که ازش خوشت میاد.
    رویم نمی‌شود سرم را بالا بگیرم‌.
    «دختره‌ی بی‌حیا!»
    از شدت خجالت، تنها دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. حواسم به حضور مامان نبود. تنها به شنیدن صدای شایگان فکر کردم و حالا از صدقه‌سری بی‌حواسی‌ام، حتی روی گرفتن تلفن همراه از مامان را هم ندارم. به هر حال، خدا را صد هزار مرتبه شکر که مامان خودش تلفن همراه را در بغلم پرت می‌کند و بدون حرف دیگری به داخل ساختمان برمی‌گردد.
    نفس حبس‌شده‌ام را با رفتن مامان بیرون می‌دهم. دلم از دیدن اسم شایگان روی صفحه‌ی تلفن همراه می‌رود. سریعاً تماسش را وصل می‌کنم و می‌خواهم تلفن همراه را کنار گوشم ببرم که از میانه‌ی راه، گوش‌هایم به جمال شنیدن صدای دادش روشن می‌شوند:
    - هیچ معلومه کجایی نیکداد؟ گوشیت رو ترکوندم!
    صدای دادش هولم می‌کند. بی‌اختیار و به‌صورت خودکار، چنین آوایی از میان لب‌هایم خارج می‌شود:
    - مامانم گفتن‌.
    «خاک دو عالم بر سرت ایرن!»
    صدای نفس راحتی که شایگان می‌کشد، تا این طرف خط هم می‌آید. سپس با لحنی آرام‌تر و کاملاً خونسرد می‌گوید:
    - اِ، تو هنوز زنده‌ای؟
    حرصم می‌گیرد. لب باز می‌کنم چیزی در جوابش بگویم که دوباره صدای دادش، صدایم را بیرون نیامده، می‌بُرد:
    - فکر کردم مردی. دلم هزار راه رفت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا