- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
آراد لبخند می زند و سرش را به نرمی به نشانه ی تایید تکان می دهد. آریا یک تای ابرویش را بالا می اندازد و با رضایت لب می زند:
-ایول! خوشم اومد! همیشه اینجوری باش. نه که...
سرش را بالا می اندازد. ادایش را در می آورد و ادامه می دهد:
-آریا... لطفا!
آراد تک خنده ای می کند و سرش را به زیر می اندازد. انگار بعد از مدت ها دلش احساس زنده بودن می کرد. امشب آن قدر حالش خوب بود که اجازه ندهد آریا با کنایه زدن و شیطنت هایش حالش را بگیرد.
سرش را بلند می کند و با دیدن خرده بیسکوییت ها و پاکتشان روی تختش نفسش را بیرون می دهد و کلافه می نالد:
-آریا این چه کاریه حالا کی برام جمعشون کنه؟
آریا رد نگاهش را می گیرد و با دیدن بیسکوییت ها دستش را رویشان می کشد و در حالی که پخش و پلایشان می کند می گوید:
-بفرما جمع شد.
نگاهش را از بیسکوییت ها می گیرد و با چهره ی متعجب و ناباور برادرش رو به رو می شود. آراد مات و مبهوت دستش را دراز می کند و صدایش را اعتراض آمیز بالا می برد:
-آریا اون چه کاری بود بدترش کردی که!
آریا کمی مکث می کند و ثانیه ای بعد عصبی و با حالتی چندش می غرد:
-زهرمار توام... خر گنده ای شده واسه دو دونه بیسکوییت ناله می کنه! یعنی به خدا خودت و هستی کاملا مناسب همین...
خنده ای می کند و با خنده ادامه می دهد:
-دو تا نازک نارنجی و بی مزه خوردن به پست هم!
آراد مکث می کند و چند ثانیه خیره اش می شود. لبخند معناداری می زند و می گوید:
-قربون شما بامزه ها!
آریا ابروهایش را به هم می دوزد و کنجکاوی در چهره ا ش جان می گیرد. سرش را خم می کند و با تردید می پرسد:
-ما کی ایم؟
-اسم بیارم؟
آریا کنایه ی برادرش را می گیرد و اخم می کند. چهره اش جدی می شود و با جدیت لب می زند:
-آراد هنوز چیزی معلوم نیست پس حرف درست نکن.
آراد از جایش بلند می شود. سگش که داشت به سمتش می آمد را در آغـ*ـوش می گیرد و در حالی که در اتاق قدم می زند سرش را معنادار تکان می دهد. لبخند شیطنت آمیزی که کم پیش می آمد بزند می زند و در حالی که به سمت آریا می رود کنایه ای که یک روز برادرش تحویلش داده بود را تحویلش می دهد:
-هیچی معلوم نیست؟ چشمات داد می زنه بدبخت...!
آریا در جا به آشنا بودن کنایه اش پی می برد و در حالی که سعی می کند نخندد و جدی باشد لب می زند:
-خیلی بی شعوری...
لبخندش را می خورد و سعی می کند بحث را عوض کند. از جایش بلند می شود و دستش را به کمرش می زند و می گوید:
-حالا کی به اردول میگی؟
آراد در حالی که سگش را زمین می گذاشت پقی زیر خنده می زند و با خنده جوابش را می دهد:
-اردول چیه آریا...
با آن که اتاق در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود اما آریا می توانست لبخند روی صورت برادرش را حس کند. او هم جرات داشت یک روز این گونه حرف دلش را برای پریچهر بگوید؟ نمی دانست!
پینو وارد می شود و وجود کسی در اتاق را حس می کند. نگاه به آراد می دهد و به طور غریزی شروع به سر و صدا کردن می کند.
آراد هول می کند و در حالی که سعی می کند آرامش کند هشدارگونه می گوید:
-هیش... دختر می خوای آریا بکشمون؟
در را به آرامی می بندد و در حالی که کتش را در می آورد با روشن شدن چراغ خواب روی پاتختی در جایش تکان شدیدی می خورد و با دیدن آریا که روی تختش بی حرف دراز کشیده بود نفسش را با حرص بیرون می دهد و سرزنش گر می گوید:
-این چه کاری بود آریا زهرم ترکید!
آریا بدون آن که نگاهش کند از همان جا لب می زند:
-این قدر منو وحشی می بینی راد؟
آراد مکث می کند. به سمت کاناپه ای که نزدیک کمدش بود می رود و کتش را رویش می اندازد. گره ی کراواتش را شل می کند و در حالی که دستش به سمت دکمه های پیراهنش می رود می گوید:
-چه ربطی به وحشی بودن داشت؟ منظورم این بود که الان داد و بیداد می کنی که چرا بیدارم کردین.
-خواب نبودم که!
آراد دکمه ی آخر پیراهنش را هم باز می کند و در حالی که روی کاناپه می نشیند لب می جنباند:
-خب من چه می دونستم عین جن تو تاریکی اینجا نشستی!
آریا که تا آن موقع چهره ای کاملا خنثی به صورت داشت با شنیدن کلمه ی جن به خنده می افتد. جن! لقبی که در کودکی واقعا برازنده اش بود! هنوز هم از نظر پدرش جن بود... فقط شیطنت هایش از فیزیکی به لفظی تغییر کرده بودند!
نچی می کند و در جلد بازیگوش همیشگی اش فرو می رود. لبخندی شیطانی می زند و با کنایه می گوید:
-خب... تعریف کن ببینم. عروس خانم بله رو داد؟
آراد با لبخند معناداری نگاهش می کند. خوب می داند آریا می خواهد با مزه ریختن هایش طرف مقابل را کلافه کند پس تصمیم می گیرد زیاد از خود واکنش نشان ندهد. سرش را به معنای تایید تکان می دهد و پررو تر از برادرش لب می زند:
-آره.
آریا متعجب روی تخت می نشیند و با لبخند ماتی خیره اش می شود. انتظار داشت برادرش کمی طفره برود و او را به خاطر کنایه زدن هایش سرزنش کند و در نهایت بعد از کلی ناز کردن جوابش را بدهد اما این حاضرجوابی اش به دور از انتظارش بود. انگار کنایه زدن های آریا برادرش را کلافه کرده بود و دیگر ترجیح میداد همان ابتدا حقیقت را بگوید و خودش را خلاص کند!
آریا سر تکان می دهد و با همان لبخند ماتش مردد می پرسد:
-خوبی؟
قامتش را صاف می کند و نگاه به چشمان منتظر آریا می دهد. سرش را تکان می دهد و می گوید:
-والا هستی گفت اگه الان باشه ممکنه پریچهر به خاطر باباش نتونه توی مراسما باشه. می دونی که چقد براش عزیزه...
می دانست. می دانست چون کم کم داشت برای خود او هم عزیز می شد. شاید هم عزیز شده بود و آریا هنوز گرم بود و متوجه نمی شد.
آراد شانه هایش را بالا می اندازد و ادامه می دهد:
-خلاصه گفتیم که فعلا بین خودمون بمونه تا عید.
آریا سرش را به نرمی تکان می دهد و خیره اش می شود. یعنی فقط تا عید او را داشت؟ برادرش جدی جدی داشت ازدواج می کرد و می رفت؟ همانی که همیشه دم دستش بود و گاه و بی گاه سرش را به درد می آورد؟ همان که اگر عصبانی میشد و پیش او خودش را خالی نمی کرد سنگینی عصبانیت او را می کشت؟ هر چه قدر هم بدانی روزی این روزها خواهد رسید اما باز هم زمانش که برسد دلت بی تابی می کند. جدایی و دل کندن سخت است؛ حال می خواهد از عشق باشد... از پدر و مادر باشد یا خواهر و برادر...
لبخند کم جانی می زند و در حالی که سرش را تکان می دهد آهسته می گوید:
-بیا اینجا.
آراد ابروهایش را به هم گره می زند و کنجکاو می پرسد:
-کجا؟
-میگم بیا اینجا.
آراد گیج و مردد به سمتش قدم برمی دارد و نگاه به چشمانش که شیطنت درونشان خوابیده بود می دهد. سرش را سوالی تکان می دهد و مشکوک نگاهش می کند.
آریا دست هایش را باز می کند و حینی که می خواهد در آغوشش بگیرد لبخند کم رنگی می زند و پرمحبت می گوید:
-بیا ببینم... مبارکت باشه...
دست های گرمش را پشت کمرش می گذارد و او را در آغـ*ـوش می کشد...
همه یک نفر را نیاز دارند که حالشان را خوب کند...
که آن ها را درمان کند...
یک نفر که آن ها را خوب بشناسد...
یک نفر که آن ها را بغـ*ـل کند...
که در آغوشش همه چیز را از یاد ببرند...
یک نفر که وقتی روز روشن سیاه می شود و از آسمان درد و غم می بارد فقط کنار او بودن برای حل تمام آن ها کافی باشد...
گفتنش آسان بود اما همه همچین کسی را نداشتند...
آریا داشت...
***
پریچهر
ماگ قهوه را با شدت روی میز رو به رویم می گذارم و به پشتی مبل تکیه می دهم. بی توجه به مکان و آرادی که پشت میز نشسته بود سرم را بالا میگیرم و با دهانی که به اندازه ی غار باز شده قهقهه ام را سر می دهم. آن قدر خندیدم که حاضرم قسم بخورم یک چروک به پوستم اضافه شد. بعد از چند ثانیه خندیدن به زور خنده ام را کنترل می کنم و با صدایم که هنوز آثار خنده در آن مشهود بود رو به آراد لب می زنم:
-بگو به خدا...؟
بدون آن که نگاه از طرح زیر دستش بگیرد لبخند کم رنگی می زند و می گوید:
-به خدا...
دستم را به سمتش دراز می کنم و ناباور تر از قبل می گویم:
-یعنی واقعا حلقه رو گرفته بود و نمی داد؟
با سرش حرفم را تایید می کنم. دوباره به پشتی مبل تکیه می دهم و یک بار دیگر از ته دل می خندم. خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم و واقعا حس خوبی دارم. هستی همیشه خنده را مهمان صورتم می کرد؛ چه خودش چه کارهایش!
ساعت کاری کم کم دارد تمام می شود و شرکت کم کم دارد خلوت می شود. یک ساعت پیش می خواستم با کیان صحبت کنم و استعفا دهم اما گفت می خواهد به دفتر آریا برود. من هم از فرصت استفاده کردم و به اتاق آراد آمدم تا برایم ماجرای دیشب را تعریف کند.
دست دراز می کنم و ماگ قهوه ام را برمی دارم. از جایم بلند می شوم و نزدیک میزش می شوم. ماگ را روی میز می گذارم و متفکر به طرح زیر دستش خیره می شوم. کاغذی پر از خط و ارقام که فقط می دانستم نقشه است. سر تکان می دهم و با لحن کنجکاوی می پرسم:
-این قراره ویلا بشه؟
نچی می کند و جوابم را می دهد:
-اگه خدا بخواد قراره مرکز خرید بشه.
-زیاد شبیه نقشه نیستا!
سرش را بالا می آورد و با حوصله برایم توضیح می دهد:
-چون این طرح اولیشه... بعدا با جزئیات بیشتر تبدیل به نقشه میشه...
ابروهایم را بالا می اندازم و سرم را تکان می دهم. می خواهم چیزی بگویم که در به شدت باز می شود و با دیدن کیان که طلبکار و عصبانی به داخل اتاق قدم برمی دارد در جایم می پرم و ناخودآگاه به پشت میز قدم برمی دارم و کنار صندلی آراد جای می گیرم.
نگاه به چهره ی عصبی اش ترس به جانم می اندازد. چشمانش مانند همان روز است. سرد اما پر از خشم.
آراد اما بدون آن که ذره ای از جایش تکان بخورد همان طور که روی صندلی اش نشسته بود مثل همیشه خونسرد نگاهش می کند. انگار که این عصبانیت ها از طرف کیان برایش تازگی ندارد.
کیان با قدم های تند خودش را به میز آراد می رساند. دست هایش را روی میز می گذارد و جلوی آراد خم می شود و می غرد:
-مشکلت چیه آراد؟ چرا نمی ذاری قرارداد بسته شه؟
آراد با چهره ای خنثی نگاهش می کند. پلک هایش را روی هم فشار می دهد و خونسرد و آهسته لب می زند:
-طرف داره ورشکست میشه کیان... توقع نداری که بذارم آریا همچین ریسکی کنه؟
کیان پوزخندی می زند و با لحن معناداری می گوید:
-این کارا همیشه با ریسک همراه بوده!
آراد چشمانش را روی هم می گذارد و سرش را به نرمی پایین می برد و دوباره بالا می آورد. چشم باز می کند و بدون آن که تغییری در صدایش ایجاد کند جوابش را می دهد:
-درسته... اما این ریسک نیست؛ حماقته!
کیان قامتش را صاف می کند. حرص تمام چهره اش را تسخیر می کند و کلافه می غرد:
-آخه تو چی می دونی...؟ تو اینجا یه نقشه کشی و بس! دیگه چرا واسه خودشیرینی فنگ میندازی؟
-آره کیان من یه تقشه کشم... چیزی که تو هیچ وقت نتونستی باشی!
درست شنیدم؟ کیان می خواسته نقشه کش شود؟ پس چطور از وکالت سر در آورده؟
کیان پوزخندی می زند و با خنده ای عصبی و بی حوصله می گوید:
-خفه شو آراد...
آراد از جایش بلند می شود و بی توجه به عصبانیتش لبخند معناداری می زند و ادامه می دهد:
-اصلا به نظرم تو راست میگی... من اینجا کارم طراحی و نقشه کشیه... اما انگار رئیس حرف نقشه کش شرکت رو بیشتر از وکیلش قبول داره!
انگار درست به نقطه ضعفش اشاره کرده بود چرا که سبزی چشمانش به سرعت با نفرت پر می شوند. چشمانش از خشم گشاد می شوند و دندان هایش را روی هم فشار می دهد. ترسو نیستم اما دروغ نگفته باشم از این حالتش می ترسم! مردمک هایم را به دست های مشت شده از خشمش می دوزم و خودم را برای یک کتک کاری حسابی آماده می کنم. آراد خونسرد است؛ اما مطمئن نیستم کیان بتواند خودش را کنترل کند و یک مشت در دهانش نکوبد!
نیم نگاهی به من می اندازد که با ترس نگاهم را می دزدم و بیشتر به آراد نزدیک می شوم.
کیان نگاهش را به ماگ قهوه می دوزد... برش می دارد و برعکسش می کند. هینی می کشم و در حالی که به قهوه ای که روی میز و تمام کاغذها سرازیر می شد نگاه می کنم قدمی به عقب برمی دارم. قهوه به سرعت تمام میز را تسخیر می کند و تا نزدیکی لپ تاپی که گوشه ی میز بود می رود. امیدوارم زیر لپ تاپ نرود چون ممکن است لپ تاپ بسوزد و تمام نقشه هایی که آراد کشیده بود به باد بروند.
قهوه که حسابی روی میز خالی می شود کیان ماگ را عقب می برد و در حالی که از عصبانیت نفس نفس می زند نگاه به چهره ی خونسرد آراد می دهد. این بشر چگونه می توانست در این موقعیت خونسرد باشد؟
-ایول! خوشم اومد! همیشه اینجوری باش. نه که...
سرش را بالا می اندازد. ادایش را در می آورد و ادامه می دهد:
-آریا... لطفا!
آراد تک خنده ای می کند و سرش را به زیر می اندازد. انگار بعد از مدت ها دلش احساس زنده بودن می کرد. امشب آن قدر حالش خوب بود که اجازه ندهد آریا با کنایه زدن و شیطنت هایش حالش را بگیرد.
سرش را بلند می کند و با دیدن خرده بیسکوییت ها و پاکتشان روی تختش نفسش را بیرون می دهد و کلافه می نالد:
-آریا این چه کاریه حالا کی برام جمعشون کنه؟
آریا رد نگاهش را می گیرد و با دیدن بیسکوییت ها دستش را رویشان می کشد و در حالی که پخش و پلایشان می کند می گوید:
-بفرما جمع شد.
نگاهش را از بیسکوییت ها می گیرد و با چهره ی متعجب و ناباور برادرش رو به رو می شود. آراد مات و مبهوت دستش را دراز می کند و صدایش را اعتراض آمیز بالا می برد:
-آریا اون چه کاری بود بدترش کردی که!
آریا کمی مکث می کند و ثانیه ای بعد عصبی و با حالتی چندش می غرد:
-زهرمار توام... خر گنده ای شده واسه دو دونه بیسکوییت ناله می کنه! یعنی به خدا خودت و هستی کاملا مناسب همین...
خنده ای می کند و با خنده ادامه می دهد:
-دو تا نازک نارنجی و بی مزه خوردن به پست هم!
آراد مکث می کند و چند ثانیه خیره اش می شود. لبخند معناداری می زند و می گوید:
-قربون شما بامزه ها!
آریا ابروهایش را به هم می دوزد و کنجکاوی در چهره ا ش جان می گیرد. سرش را خم می کند و با تردید می پرسد:
-ما کی ایم؟
-اسم بیارم؟
آریا کنایه ی برادرش را می گیرد و اخم می کند. چهره اش جدی می شود و با جدیت لب می زند:
-آراد هنوز چیزی معلوم نیست پس حرف درست نکن.
آراد از جایش بلند می شود. سگش که داشت به سمتش می آمد را در آغـ*ـوش می گیرد و در حالی که در اتاق قدم می زند سرش را معنادار تکان می دهد. لبخند شیطنت آمیزی که کم پیش می آمد بزند می زند و در حالی که به سمت آریا می رود کنایه ای که یک روز برادرش تحویلش داده بود را تحویلش می دهد:
-هیچی معلوم نیست؟ چشمات داد می زنه بدبخت...!
آریا در جا به آشنا بودن کنایه اش پی می برد و در حالی که سعی می کند نخندد و جدی باشد لب می زند:
-خیلی بی شعوری...
لبخندش را می خورد و سعی می کند بحث را عوض کند. از جایش بلند می شود و دستش را به کمرش می زند و می گوید:
-حالا کی به اردول میگی؟
آراد در حالی که سگش را زمین می گذاشت پقی زیر خنده می زند و با خنده جوابش را می دهد:
-اردول چیه آریا...
با آن که اتاق در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود اما آریا می توانست لبخند روی صورت برادرش را حس کند. او هم جرات داشت یک روز این گونه حرف دلش را برای پریچهر بگوید؟ نمی دانست!
پینو وارد می شود و وجود کسی در اتاق را حس می کند. نگاه به آراد می دهد و به طور غریزی شروع به سر و صدا کردن می کند.
آراد هول می کند و در حالی که سعی می کند آرامش کند هشدارگونه می گوید:
-هیش... دختر می خوای آریا بکشمون؟
در را به آرامی می بندد و در حالی که کتش را در می آورد با روشن شدن چراغ خواب روی پاتختی در جایش تکان شدیدی می خورد و با دیدن آریا که روی تختش بی حرف دراز کشیده بود نفسش را با حرص بیرون می دهد و سرزنش گر می گوید:
-این چه کاری بود آریا زهرم ترکید!
آریا بدون آن که نگاهش کند از همان جا لب می زند:
-این قدر منو وحشی می بینی راد؟
آراد مکث می کند. به سمت کاناپه ای که نزدیک کمدش بود می رود و کتش را رویش می اندازد. گره ی کراواتش را شل می کند و در حالی که دستش به سمت دکمه های پیراهنش می رود می گوید:
-چه ربطی به وحشی بودن داشت؟ منظورم این بود که الان داد و بیداد می کنی که چرا بیدارم کردین.
-خواب نبودم که!
آراد دکمه ی آخر پیراهنش را هم باز می کند و در حالی که روی کاناپه می نشیند لب می جنباند:
-خب من چه می دونستم عین جن تو تاریکی اینجا نشستی!
آریا که تا آن موقع چهره ای کاملا خنثی به صورت داشت با شنیدن کلمه ی جن به خنده می افتد. جن! لقبی که در کودکی واقعا برازنده اش بود! هنوز هم از نظر پدرش جن بود... فقط شیطنت هایش از فیزیکی به لفظی تغییر کرده بودند!
نچی می کند و در جلد بازیگوش همیشگی اش فرو می رود. لبخندی شیطانی می زند و با کنایه می گوید:
-خب... تعریف کن ببینم. عروس خانم بله رو داد؟
آراد با لبخند معناداری نگاهش می کند. خوب می داند آریا می خواهد با مزه ریختن هایش طرف مقابل را کلافه کند پس تصمیم می گیرد زیاد از خود واکنش نشان ندهد. سرش را به معنای تایید تکان می دهد و پررو تر از برادرش لب می زند:
-آره.
آریا متعجب روی تخت می نشیند و با لبخند ماتی خیره اش می شود. انتظار داشت برادرش کمی طفره برود و او را به خاطر کنایه زدن هایش سرزنش کند و در نهایت بعد از کلی ناز کردن جوابش را بدهد اما این حاضرجوابی اش به دور از انتظارش بود. انگار کنایه زدن های آریا برادرش را کلافه کرده بود و دیگر ترجیح میداد همان ابتدا حقیقت را بگوید و خودش را خلاص کند!
آریا سر تکان می دهد و با همان لبخند ماتش مردد می پرسد:
-خوبی؟
قامتش را صاف می کند و نگاه به چشمان منتظر آریا می دهد. سرش را تکان می دهد و می گوید:
-والا هستی گفت اگه الان باشه ممکنه پریچهر به خاطر باباش نتونه توی مراسما باشه. می دونی که چقد براش عزیزه...
می دانست. می دانست چون کم کم داشت برای خود او هم عزیز می شد. شاید هم عزیز شده بود و آریا هنوز گرم بود و متوجه نمی شد.
آراد شانه هایش را بالا می اندازد و ادامه می دهد:
-خلاصه گفتیم که فعلا بین خودمون بمونه تا عید.
آریا سرش را به نرمی تکان می دهد و خیره اش می شود. یعنی فقط تا عید او را داشت؟ برادرش جدی جدی داشت ازدواج می کرد و می رفت؟ همانی که همیشه دم دستش بود و گاه و بی گاه سرش را به درد می آورد؟ همان که اگر عصبانی میشد و پیش او خودش را خالی نمی کرد سنگینی عصبانیت او را می کشت؟ هر چه قدر هم بدانی روزی این روزها خواهد رسید اما باز هم زمانش که برسد دلت بی تابی می کند. جدایی و دل کندن سخت است؛ حال می خواهد از عشق باشد... از پدر و مادر باشد یا خواهر و برادر...
لبخند کم جانی می زند و در حالی که سرش را تکان می دهد آهسته می گوید:
-بیا اینجا.
آراد ابروهایش را به هم گره می زند و کنجکاو می پرسد:
-کجا؟
-میگم بیا اینجا.
آراد گیج و مردد به سمتش قدم برمی دارد و نگاه به چشمانش که شیطنت درونشان خوابیده بود می دهد. سرش را سوالی تکان می دهد و مشکوک نگاهش می کند.
آریا دست هایش را باز می کند و حینی که می خواهد در آغوشش بگیرد لبخند کم رنگی می زند و پرمحبت می گوید:
-بیا ببینم... مبارکت باشه...
دست های گرمش را پشت کمرش می گذارد و او را در آغـ*ـوش می کشد...
همه یک نفر را نیاز دارند که حالشان را خوب کند...
که آن ها را درمان کند...
یک نفر که آن ها را خوب بشناسد...
یک نفر که آن ها را بغـ*ـل کند...
که در آغوشش همه چیز را از یاد ببرند...
یک نفر که وقتی روز روشن سیاه می شود و از آسمان درد و غم می بارد فقط کنار او بودن برای حل تمام آن ها کافی باشد...
گفتنش آسان بود اما همه همچین کسی را نداشتند...
آریا داشت...
***
پریچهر
ماگ قهوه را با شدت روی میز رو به رویم می گذارم و به پشتی مبل تکیه می دهم. بی توجه به مکان و آرادی که پشت میز نشسته بود سرم را بالا میگیرم و با دهانی که به اندازه ی غار باز شده قهقهه ام را سر می دهم. آن قدر خندیدم که حاضرم قسم بخورم یک چروک به پوستم اضافه شد. بعد از چند ثانیه خندیدن به زور خنده ام را کنترل می کنم و با صدایم که هنوز آثار خنده در آن مشهود بود رو به آراد لب می زنم:
-بگو به خدا...؟
بدون آن که نگاه از طرح زیر دستش بگیرد لبخند کم رنگی می زند و می گوید:
-به خدا...
دستم را به سمتش دراز می کنم و ناباور تر از قبل می گویم:
-یعنی واقعا حلقه رو گرفته بود و نمی داد؟
با سرش حرفم را تایید می کنم. دوباره به پشتی مبل تکیه می دهم و یک بار دیگر از ته دل می خندم. خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم و واقعا حس خوبی دارم. هستی همیشه خنده را مهمان صورتم می کرد؛ چه خودش چه کارهایش!
ساعت کاری کم کم دارد تمام می شود و شرکت کم کم دارد خلوت می شود. یک ساعت پیش می خواستم با کیان صحبت کنم و استعفا دهم اما گفت می خواهد به دفتر آریا برود. من هم از فرصت استفاده کردم و به اتاق آراد آمدم تا برایم ماجرای دیشب را تعریف کند.
دست دراز می کنم و ماگ قهوه ام را برمی دارم. از جایم بلند می شوم و نزدیک میزش می شوم. ماگ را روی میز می گذارم و متفکر به طرح زیر دستش خیره می شوم. کاغذی پر از خط و ارقام که فقط می دانستم نقشه است. سر تکان می دهم و با لحن کنجکاوی می پرسم:
-این قراره ویلا بشه؟
نچی می کند و جوابم را می دهد:
-اگه خدا بخواد قراره مرکز خرید بشه.
-زیاد شبیه نقشه نیستا!
سرش را بالا می آورد و با حوصله برایم توضیح می دهد:
-چون این طرح اولیشه... بعدا با جزئیات بیشتر تبدیل به نقشه میشه...
ابروهایم را بالا می اندازم و سرم را تکان می دهم. می خواهم چیزی بگویم که در به شدت باز می شود و با دیدن کیان که طلبکار و عصبانی به داخل اتاق قدم برمی دارد در جایم می پرم و ناخودآگاه به پشت میز قدم برمی دارم و کنار صندلی آراد جای می گیرم.
نگاه به چهره ی عصبی اش ترس به جانم می اندازد. چشمانش مانند همان روز است. سرد اما پر از خشم.
آراد اما بدون آن که ذره ای از جایش تکان بخورد همان طور که روی صندلی اش نشسته بود مثل همیشه خونسرد نگاهش می کند. انگار که این عصبانیت ها از طرف کیان برایش تازگی ندارد.
کیان با قدم های تند خودش را به میز آراد می رساند. دست هایش را روی میز می گذارد و جلوی آراد خم می شود و می غرد:
-مشکلت چیه آراد؟ چرا نمی ذاری قرارداد بسته شه؟
آراد با چهره ای خنثی نگاهش می کند. پلک هایش را روی هم فشار می دهد و خونسرد و آهسته لب می زند:
-طرف داره ورشکست میشه کیان... توقع نداری که بذارم آریا همچین ریسکی کنه؟
کیان پوزخندی می زند و با لحن معناداری می گوید:
-این کارا همیشه با ریسک همراه بوده!
آراد چشمانش را روی هم می گذارد و سرش را به نرمی پایین می برد و دوباره بالا می آورد. چشم باز می کند و بدون آن که تغییری در صدایش ایجاد کند جوابش را می دهد:
-درسته... اما این ریسک نیست؛ حماقته!
کیان قامتش را صاف می کند. حرص تمام چهره اش را تسخیر می کند و کلافه می غرد:
-آخه تو چی می دونی...؟ تو اینجا یه نقشه کشی و بس! دیگه چرا واسه خودشیرینی فنگ میندازی؟
-آره کیان من یه تقشه کشم... چیزی که تو هیچ وقت نتونستی باشی!
درست شنیدم؟ کیان می خواسته نقشه کش شود؟ پس چطور از وکالت سر در آورده؟
کیان پوزخندی می زند و با خنده ای عصبی و بی حوصله می گوید:
-خفه شو آراد...
آراد از جایش بلند می شود و بی توجه به عصبانیتش لبخند معناداری می زند و ادامه می دهد:
-اصلا به نظرم تو راست میگی... من اینجا کارم طراحی و نقشه کشیه... اما انگار رئیس حرف نقشه کش شرکت رو بیشتر از وکیلش قبول داره!
انگار درست به نقطه ضعفش اشاره کرده بود چرا که سبزی چشمانش به سرعت با نفرت پر می شوند. چشمانش از خشم گشاد می شوند و دندان هایش را روی هم فشار می دهد. ترسو نیستم اما دروغ نگفته باشم از این حالتش می ترسم! مردمک هایم را به دست های مشت شده از خشمش می دوزم و خودم را برای یک کتک کاری حسابی آماده می کنم. آراد خونسرد است؛ اما مطمئن نیستم کیان بتواند خودش را کنترل کند و یک مشت در دهانش نکوبد!
نیم نگاهی به من می اندازد که با ترس نگاهم را می دزدم و بیشتر به آراد نزدیک می شوم.
کیان نگاهش را به ماگ قهوه می دوزد... برش می دارد و برعکسش می کند. هینی می کشم و در حالی که به قهوه ای که روی میز و تمام کاغذها سرازیر می شد نگاه می کنم قدمی به عقب برمی دارم. قهوه به سرعت تمام میز را تسخیر می کند و تا نزدیکی لپ تاپی که گوشه ی میز بود می رود. امیدوارم زیر لپ تاپ نرود چون ممکن است لپ تاپ بسوزد و تمام نقشه هایی که آراد کشیده بود به باد بروند.
قهوه که حسابی روی میز خالی می شود کیان ماگ را عقب می برد و در حالی که از عصبانیت نفس نفس می زند نگاه به چهره ی خونسرد آراد می دهد. این بشر چگونه می توانست در این موقعیت خونسرد باشد؟
دانلود رمان های عاشقانه