کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
آراد لبخند می زند و سرش را به نرمی به نشانه ی تایید تکان می دهد. آریا یک تای ابرویش را بالا می اندازد و با رضایت لب می زند:
-ایول! خوشم اومد! همیشه اینجوری باش. نه که...
سرش را بالا می اندازد. ادایش را در می آورد و ادامه می دهد:
-آریا... لطفا!
آراد تک خنده ای می کند و سرش را به زیر می اندازد. انگار بعد از مدت ها دلش احساس زنده بودن می کرد. امشب آن قدر حالش خوب بود که اجازه ندهد آریا با کنایه زدن و شیطنت هایش حالش را بگیرد.
سرش را بلند می کند و با دیدن خرده بیسکوییت ها و پاکتشان روی تختش نفسش را بیرون می دهد و کلافه می نالد:
-آریا این چه کاریه حالا کی برام جمعشون کنه؟
آریا رد نگاهش را می گیرد و با دیدن بیسکوییت ها دستش را رویشان می کشد و در حالی که پخش و پلایشان می کند می گوید:
-بفرما جمع شد.
نگاهش را از بیسکوییت ها می گیرد و با چهره ی متعجب و ناباور برادرش رو به رو می شود. آراد مات و مبهوت دستش را دراز می کند و صدایش را اعتراض آمیز بالا می برد:
-آریا اون چه کاری بود بدترش کردی که!
آریا کمی مکث می کند و ثانیه ای بعد عصبی و با حالتی چندش می غرد:
-زهرمار توام... خر گنده ای شده واسه دو دونه بیسکوییت ناله می کنه! یعنی به خدا خودت و هستی کاملا مناسب همین...
خنده ای می کند و با خنده ادامه می دهد:
-دو تا نازک نارنجی و بی مزه خوردن به پست هم!
آراد مکث می کند و چند ثانیه خیره اش می شود. لبخند معناداری می زند و می گوید:
-قربون شما بامزه ها!
آریا ابروهایش را به هم می دوزد و کنجکاوی در چهره ا ش جان می گیرد. سرش را خم می کند و با تردید می پرسد:
-ما کی ایم؟
-اسم بیارم؟
آریا کنایه ی برادرش را می گیرد و اخم می کند. چهره اش جدی می شود و با جدیت لب می زند:
-آراد هنوز چیزی معلوم نیست پس حرف درست نکن.
آراد از جایش بلند می شود. سگش که داشت به سمتش می آمد را در آغـ*ـوش می گیرد و در حالی که در اتاق قدم می زند سرش را معنادار تکان می دهد. لبخند شیطنت آمیزی که کم پیش می آمد بزند می زند و در حالی که به سمت آریا می رود کنایه ای که یک روز برادرش تحویلش داده بود را تحویلش می دهد:
-هیچی معلوم نیست؟ چشمات داد می زنه بدبخت...!
آریا در جا به آشنا بودن کنایه اش پی می برد و در حالی که سعی می کند نخندد و جدی باشد لب می زند:
-خیلی بی شعوری...
لبخندش را می خورد و سعی می کند بحث را عوض کند. از جایش بلند می شود و دستش را به کمرش می زند و می گوید:
-حالا کی به اردول میگی؟
آراد در حالی که سگش را زمین می گذاشت پقی زیر خنده می زند و با خنده جوابش را می دهد:
-اردول چیه آریا...
با آن که اتاق در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود اما آریا می توانست لبخند روی صورت برادرش را حس کند. او هم جرات داشت یک روز این گونه حرف دلش را برای پریچهر بگوید؟ نمی دانست!
پینو وارد می شود و وجود کسی در اتاق را حس می کند. نگاه به آراد می دهد و به طور غریزی شروع به سر و صدا کردن می کند.
آراد هول می کند و در حالی که سعی می کند آرامش کند هشدارگونه می گوید:
-هیش... دختر می خوای آریا بکشمون؟
در را به آرامی می بندد و در حالی که کتش را در می آورد با روشن شدن چراغ خواب روی پاتختی در جایش تکان شدیدی می خورد و با دیدن آریا که روی تختش بی حرف دراز کشیده بود نفسش را با حرص بیرون می دهد و سرزنش گر می گوید:
-این چه کاری بود آریا زهرم ترکید!
آریا بدون آن که نگاهش کند از همان جا لب می زند:
-این قدر منو وحشی می بینی راد؟
آراد مکث می کند. به سمت کاناپه ای که نزدیک کمدش بود می رود و کتش را رویش می اندازد. گره ی کراواتش را شل می کند و در حالی که دستش به سمت دکمه های پیراهنش می رود می گوید:
-چه ربطی به وحشی بودن داشت؟ منظورم این بود که الان داد و بیداد می کنی که چرا بیدارم کردین.
-خواب نبودم که!
آراد دکمه ی آخر پیراهنش را هم باز می کند و در حالی که روی کاناپه می نشیند لب می جنباند:
-خب من چه می دونستم عین جن تو تاریکی اینجا نشستی!
آریا که تا آن موقع چهره ای کاملا خنثی به صورت داشت با شنیدن کلمه ی جن به خنده می افتد. جن! لقبی که در کودکی واقعا برازنده اش بود! هنوز هم از نظر پدرش جن بود... فقط شیطنت هایش از فیزیکی به لفظی تغییر کرده بودند!
نچی می کند و در جلد بازیگوش همیشگی اش فرو می رود. لبخندی شیطانی می زند و با کنایه می گوید:
-خب... تعریف کن ببینم. عروس خانم بله رو داد؟
آراد با لبخند معناداری نگاهش می کند. خوب می داند آریا می خواهد با مزه ریختن هایش طرف مقابل را کلافه کند پس تصمیم می گیرد زیاد از خود واکنش نشان ندهد. سرش را به معنای تایید تکان می دهد و پررو تر از برادرش لب می زند:
-آره.
آریا متعجب روی تخت می نشیند و با لبخند ماتی خیره اش می شود. انتظار داشت برادرش کمی طفره برود و او را به خاطر کنایه زدن هایش سرزنش کند و در نهایت بعد از کلی ناز کردن جوابش را بدهد اما این حاضرجوابی اش به دور از انتظارش بود. انگار کنایه زدن های آریا برادرش را کلافه کرده بود و دیگر ترجیح میداد همان ابتدا حقیقت را بگوید و خودش را خلاص کند!
آریا سر تکان می دهد و با همان لبخند ماتش مردد می پرسد:
-خوبی؟
قامتش را صاف می کند و نگاه به چشمان منتظر آریا می دهد. سرش را تکان می دهد و می گوید:
-والا هستی گفت اگه الان باشه ممکنه پریچهر به خاطر باباش نتونه توی مراسما باشه. می دونی که چقد براش عزیزه...
می دانست. می دانست چون کم کم داشت برای خود او هم عزیز می شد. شاید هم عزیز شده بود و آریا هنوز گرم بود و متوجه نمی شد.
آراد شانه هایش را بالا می اندازد و ادامه می دهد:
-خلاصه گفتیم که فعلا بین خودمون بمونه تا عید.
آریا سرش را به نرمی تکان می دهد و خیره اش می شود. یعنی فقط تا عید او را داشت؟ برادرش جدی جدی داشت ازدواج می کرد و می رفت؟ همانی که همیشه دم دستش بود و گاه و بی گاه سرش را به درد می آورد؟ همان که اگر عصبانی میشد و پیش او خودش را خالی نمی کرد سنگینی عصبانیت او را می کشت؟ هر چه قدر هم بدانی روزی این روزها خواهد رسید اما باز هم زمانش که برسد دلت بی تابی می کند. جدایی و دل کندن سخت است؛ حال می خواهد از عشق باشد... از پدر و مادر باشد یا خواهر و برادر...
لبخند کم جانی می زند و در حالی که سرش را تکان می دهد آهسته می گوید:
-بیا اینجا.
آراد ابروهایش را به هم گره می زند و کنجکاو می پرسد:
-کجا؟
-میگم بیا اینجا.
آراد گیج و مردد به سمتش قدم برمی دارد و نگاه به چشمانش که شیطنت درونشان خوابیده بود می دهد. سرش را سوالی تکان می دهد و مشکوک نگاهش می کند.
آریا دست هایش را باز می کند و حینی که می خواهد در آغوشش بگیرد لبخند کم رنگی می زند و پرمحبت می گوید:
-بیا ببینم... مبارکت باشه...
دست های گرمش را پشت کمرش می گذارد و او را در آغـ*ـوش می کشد...
همه یک نفر را نیاز دارند که حالشان را خوب کند...
که آن ها را درمان کند...
یک نفر که آن ها را خوب بشناسد...
یک نفر که آن ها را بغـ*ـل کند...
که در آغوشش همه چیز را از یاد ببرند...
یک نفر که وقتی روز روشن سیاه می شود و از آسمان درد و غم می بارد فقط کنار او بودن برای حل تمام آن ها کافی باشد...
گفتنش آسان بود اما همه همچین کسی را نداشتند...
آریا داشت...

***

پریچهر

ماگ قهوه را با شدت روی میز رو به رویم می گذارم و به پشتی مبل تکیه می دهم. بی توجه به مکان و آرادی که پشت میز نشسته بود سرم را بالا میگیرم و با دهانی که به اندازه ی غار باز شده قهقهه ام را سر می دهم. آن قدر خندیدم که حاضرم قسم بخورم یک چروک به پوستم اضافه شد. بعد از چند ثانیه خندیدن به زور خنده ام را کنترل می کنم و با صدایم که هنوز آثار خنده در آن مشهود بود رو به آراد لب می زنم:
-بگو به خدا...؟
بدون آن که نگاه از طرح زیر دستش بگیرد لبخند کم رنگی می زند و می گوید:
-به خدا...
دستم را به سمتش دراز می کنم و ناباور تر از قبل می گویم:
-یعنی واقعا حلقه رو گرفته بود و نمی داد؟
با سرش حرفم را تایید می کنم. دوباره به پشتی مبل تکیه می دهم و یک بار دیگر از ته دل می خندم. خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم و واقعا حس خوبی دارم. هستی همیشه خنده را مهمان صورتم می کرد؛ چه خودش چه کارهایش!
ساعت کاری کم کم دارد تمام می شود و شرکت کم کم دارد خلوت می شود. یک ساعت پیش می خواستم با کیان صحبت کنم و استعفا دهم اما گفت می خواهد به دفتر آریا برود. من هم از فرصت استفاده کردم و به اتاق آراد آمدم تا برایم ماجرای دیشب را تعریف کند.
دست دراز می کنم و ماگ قهوه ام را برمی دارم. از جایم بلند می شوم و نزدیک میزش می شوم. ماگ را روی میز می گذارم و متفکر به طرح زیر دستش خیره می شوم. کاغذی پر از خط و ارقام که فقط می دانستم نقشه است. سر تکان می دهم و با لحن کنجکاوی می پرسم:
-این قراره ویلا بشه؟
نچی می کند و جوابم را می دهد:
-اگه خدا بخواد قراره مرکز خرید بشه.
-زیاد شبیه نقشه نیستا!
سرش را بالا می آورد و با حوصله برایم توضیح می دهد:
-چون این طرح اولیشه... بعدا با جزئیات بیشتر تبدیل به نقشه میشه...
ابروهایم را بالا می اندازم و سرم را تکان می دهم. می خواهم چیزی بگویم که در به شدت باز می شود و با دیدن کیان که طلبکار و عصبانی به داخل اتاق قدم برمی دارد در جایم می پرم و ناخودآگاه به پشت میز قدم برمی دارم و کنار صندلی آراد جای می گیرم.
نگاه به چهره ی عصبی اش ترس به جانم می اندازد. چشمانش مانند همان روز است. سرد اما پر از خشم.
آراد اما بدون آن که ذره ای از جایش تکان بخورد همان طور که روی صندلی اش نشسته بود مثل همیشه خونسرد نگاهش می کند. انگار که این عصبانیت ها از طرف کیان برایش تازگی ندارد.
کیان با قدم های تند خودش را به میز آراد می رساند. دست هایش را روی میز می گذارد و جلوی آراد خم می شود و می غرد:
-مشکلت چیه آراد؟ چرا نمی ذاری قرارداد بسته شه؟
آراد با چهره ای خنثی نگاهش می کند. پلک هایش را روی هم فشار می دهد و خونسرد و آهسته لب می زند:
-طرف داره ورشکست میشه کیان... توقع نداری که بذارم آریا همچین ریسکی کنه؟
کیان پوزخندی می زند و با لحن معناداری می گوید:
-این کارا همیشه با ریسک همراه بوده!
آراد چشمانش را روی هم می گذارد و سرش را به نرمی پایین می برد و دوباره بالا می آورد. چشم باز می کند و بدون آن که تغییری در صدایش ایجاد کند جوابش را می دهد:
-درسته... اما این ریسک نیست؛ حماقته!
کیان قامتش را صاف می کند. حرص تمام چهره اش را تسخیر می کند و کلافه می غرد:
-آخه تو چی می دونی...؟ تو اینجا یه نقشه کشی و بس! دیگه چرا واسه خودشیرینی فنگ میندازی؟
-آره کیان من یه تقشه کشم... چیزی که تو هیچ وقت نتونستی باشی!
درست شنیدم؟ کیان می خواسته نقشه کش شود؟ پس چطور از وکالت سر در آورده؟
کیان پوزخندی می زند و با خنده ای عصبی و بی حوصله می گوید:
-خفه شو آراد...
آراد از جایش بلند می شود و بی توجه به عصبانیتش لبخند معناداری می زند و ادامه می دهد:
-اصلا به نظرم تو راست میگی... من اینجا کارم طراحی و نقشه کشیه... اما انگار رئیس حرف نقشه کش شرکت رو بیشتر از وکیلش قبول داره!
انگار درست به نقطه ضعفش اشاره کرده بود چرا که سبزی چشمانش به سرعت با نفرت پر می شوند. چشمانش از خشم گشاد می شوند و دندان هایش را روی هم فشار می دهد. ترسو نیستم اما دروغ نگفته باشم از این حالتش می ترسم! مردمک هایم را به دست های مشت شده از خشمش می دوزم و خودم را برای یک کتک کاری حسابی آماده می کنم. آراد خونسرد است؛ اما مطمئن نیستم کیان بتواند خودش را کنترل کند و یک مشت در دهانش نکوبد!
نیم نگاهی به من می اندازد که با ترس نگاهم را می دزدم و بیشتر به آراد نزدیک می شوم.
کیان نگاهش را به ماگ قهوه می دوزد... برش می دارد و برعکسش می کند. هینی می کشم و در حالی که به قهوه ای که روی میز و تمام کاغذها سرازیر می شد نگاه می کنم قدمی به عقب برمی دارم. قهوه به سرعت تمام میز را تسخیر می کند و تا نزدیکی لپ تاپی که گوشه ی میز بود می رود. امیدوارم زیر لپ تاپ نرود چون ممکن است لپ تاپ بسوزد و تمام نقشه هایی که آراد کشیده بود به باد بروند.
قهوه که حسابی روی میز خالی می شود کیان ماگ را عقب می برد و در حالی که از عصبانیت نفس نفس می زند نگاه به چهره ی خونسرد آراد می دهد. این بشر چگونه می توانست در این موقعیت خونسرد باشد؟
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    کیان تقریبا تمام طرح های روی میزش را خراب کرده بود! و تنها واکنشی که او از خود نشان داده بود این بود که با مردمک هایش به گندی که روی میزش راه افتاده بود زل بزند! دستم بشکند... کاش قهوه را آن جا نمی گذاشتم!
    صدایی که شبیه به صدای یک ناجی بود در حالی که کیان را صدا می زد نزدیک و واضح تر می شود. صدا را می شناسم... صدای آریاست... کاش زودتر خودش را برساند چون مطمئنم تا چند لحظه ی دیگر دعوا می شود و من نمی توانم دو مرد قوی هیکل را از هم جدا کنم!
    آریا سراسیمه وارد اتاق می شود و با دیدن میز در جایش میخ می شود و ناباور به میز و ماگی که هنوز در دست کیان بود زل می زند. چند ثانیه در سکوتی سنگین سپری می شود تا عاقبت آریا بعد از آن که نگاهی به چهره ی ترسیده ام می اندازد نزدیک میز می شود و حیرت زده رو به کیان می پرسد:
    -کیان چی کار کردی...؟ این چه کاری بود؟
    آراد از کنارم رد می شود و به سمت آب سرد کن گوشه ی اتاق می رود. آریا سکوت کیان را که می بیند سرش را تکان می دهد و در حالی که با دست به خودش اشاره می کند توبیخ وار می گوید:
    -مگه من بهت نگفتم ربطی به آراد نداره تصمیم خودمه؟
    آراد جعبه ی قرصی را از جیب کتش در می آورد و بعد از آن که یکی از آن قرص ها که فکر می کنم قرص میگرن بودند را می خورد لیوان یک بار مصرفی را با آب یخ پر می کند و در حالی که به سمت کیان می رود لب می زند:
    -بیخیال آریا... من تعجب نکردم.
    آریا سر می چرخاند و نگاهش را به او می دوزد. آراد کنار کیان قرار می گیرد که کیان می چرخد و رخ به رخش می شود. آراد سرش را به نرمی تکان می دهد و با لحنی کاملا خونسرد که کم کم دیگر داشت حرص مرا در می آورد ادامه می دهد:
    -در واقع این کار کاملا درخور کیان بود... اگه کار دیگه ای غیر از این می کرد تعجب می کردم... بچه که بودیم هم همین کارو می کرد. به خواستش که نمی رسید رو می اورد به کتک کاری و وحشی بازی...
    آراد می گوید و نفرت چشمان کیان را بیشتر می کند. آراد می گوید و خشم کیان را به آخرین درجه می رساند. عاقبت لبخند کم جانی می زند و تیر آخر را شلیک می کند:
    -هنوزم همون بچه ی عقده ایه...
    نگاهش را جدی می کند و با جدیت لب می زند و ادامه می دهد:
    -اما موضوع اینه که من دیگه اون بچه ی ساکت نیستم!
    ناگهان دستش را با شدت بالا می آورد و تمام آب یخ را به صورت کیان پرتاب می کند. هین دیگری می کشم و کیان برق از سرش می پرد و شوک زده قدمی به عقب برمی دارد و ماگ قهوه از دستش می افتد.
    آریا هم از کار آراد متعجب می شود و با چهره ای حیرت زده به او خیره می شود.
    واقعا نفرت بین آراد و کیان از کجا نشات می گرفت؟ ریشه ی این کینه و نفرت در چه بود؟
    کیان در حالی که می لرزید و نفس نفس می زد در سکوت به آراد خیره می شود. سکوتش که طولانی می شود آریا مردد به سمتش قدم برمی دارد و رو به رویش خم می شود و با تردید صدایش می زند:
    -کیان؟ خوبی...؟
    کیان به خودش می آید. چشمانش دوباره ترسناک می شوند و چهره اش پر از خشم و نفرت می شود. چشمان خشمگینش آراد را هدف می گیرند؛ تمام قدرتش را در دستش جمع می کند و دستش را با شدت بالا می آورد...
    دست هایم را جلوی دهانم می گیرم و ته دلم میریزد. می دانستم آخرش به کتک کاری ختم می شود...
    آریا اما دست کیان را که می بیند سریع به خود می جنبند و بی درنگ خودش را جلوی آراد می اندازد و دست کیان را در هوا می گیرد. کیان با تمام توان تلاش می کند دستش را رها کند و آریا در حالی که سعی می کند دستش را سفت نگه دارد ابروهایش را هشدارگونه بالا می برد و با جدیت تمام لب می زند:
    -فکرشم نکن...!
    دست کیان را با قدرت پایین می آورد و با حالتی دستوری و لحنی جدی می گوید:
    -برو کیان... برو و سعی کن آروم شی...
    کیان نفسش را با حرص بیرون می دهد. دستش را عصبی از بین دست آریا بیرون می کشد و در حالی که به سمت در قدم برمی دارد تهدیدوار می گوید:
    -اینو یادم می مونه آراد...
    آریا سرش را کلافه تکان می دهد و تشر می رود:
    -کیان!
    کیان بی اهمیت از در خارج می شود و از اتاق بیرون می رود. منِ حیرت زده می مانم؛ آریایِ متعجب و آرادِ خونسرد... به همراه یک میز به گند کشیده شده...!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آریا سر می چرخاند و با نگاه سرزنش گری برادرش را خیره می شود. آراد سرش را تکان می دهد و سوالی نگاهش می کند‌. سکوت آریا که طولانی می شود آراد نچی می کند و دستش را به سمتش نشانه می گیرد و می گوید:
    -خودت می‌شناسیش می دونی..‌.
    آریا قدمی به سمتش برمی دارد. دستش را بالا می آورد و حرفش را قطع می کند:
    -آره میشناسمش... ولی تو رو هم میشناسم... با خونسردی حرص طرفو در میاری...
    آراد چیزی نمی گوید و بی حرف خیره اش می شود. آریا نگاهش را به میز می دهد و در حالی که با دست به میز اشاره می کند می گوید:
    -خیلی مهم بودن؟
    آراد شانه های را بالا می اندازد و در حالی که از کنارش رد می شود بی حوصله می گوید:
    -چه فرقی می کنه دیگه؟
    نگاهش به میز ‌می افتد و غم زده جوری که انگار کشتی هایش غرق شده به کاغذهایی که قهوه تمامشان را تسخیر کرده بود خيره می شود.
    نگاهم را از میز می گیرم و با شرمندگی نگاهش می کنم و لب می زنم:
    -ببخشید...
    هر دو سوالی و با تعجب نگاهم می کنند که می گویم:
    -من قهوه رو گذاشتم روی میز... واقعا معذرت می خوام نمی دونستم اینجور میشه...
    آراد پوزخندی می زند و می گوید:
    -کیان اگه بخواد کارشو بکنه می کنه... قهوه هم نبود دست می کرد تو دهنش زور میزد بالا بیاره...
    صدای توبیخ وار آریا که برادرش را هدف گرفته بود بلند می شود:
    -آراد!
    آراد بدون آن که اهمیت دهد به میز نزدیک می شود. یکی از کاغذ ها را برمی دارد و به قطره های قهوه که یکی پس از دیگری روی میز فرود می آیند خیره می شود و حسرت در عمق چشمان جان می گیرد. این که برای کاغذها حسابی زحمت کشیده بود دیگر نیازی به گفتن نداشت‌.
    به میز نزدیک می شوم و با صدای گرفته و شرمنده ای آهسته می گویم:
    -من تمیزش می کنم...
    اولین کاری که می کنم این است که لپ تاپش که روشن و باز بود را از قهوه نجات می دهم. برش می دارم که صدایش بلند می شود:
    -عزیز من تقصیر تو نبود... بیا برو خودم درستش می کنم...
    به سمت مبل می روم و در حالی که لپ تاپ را که همانطور روشن بود رویش می گذارم سماجت می کنم:
    -حالا تقصیر من بود یا نبود...
    قامتم را صاف می کنم و ادامه می دهم:
    -شرکت تقریبا خالی شده... همه دارن میرن... کی می خواد کمکت کنه؟
    صدای اعتراض آمیز آریا بلند می شود:
    -دقیقا...هوا بارونیه. همه دارن میرن و فکر کنم ساعت کاری شما هم تموم شده‌. بعدشم من هستم...
    به سمتش می چرخم. لبخند پیروزمندانه ای می‌زنم و می‌گویم:
    -من کلا قرار نبود برم.‌‌‌.. هستی قرار بود بیاد اینجا با هم بریم بیرون‌. منتظر اون بودم...
    نگاهم می کند و چیزی نمی گوید. پس از چند ثانیه سکوت ناگهان شیطنت چهره اش را پر می کند و رو به برادرش با لحن شیطنت آمیزی می گوید:
    -جون... هستی قراره بیاد؟ بابا اینجا محیط کاریه!
    آراد بی حرف، کلافه و درمانده نگاهش می کند‌ جوری انگار که از شوخی و کنایه های برادرش عاصی شده باشد. سکوتش که طولانی می شود آریا خنده ی زیرپوستی ای می کند و با خنده لب می زند:
    -باشه حالا قیافه نگیر برام. زشتو...
    با شنیدن کلمه ی آخرش آراد دیگر نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و به خنده می افتد. آریا در حالی که همراهش می خندد کتش را در می آورد و روی مبل پرت می کند.
    -کمکتون می کنم این گندو جمع کنید...
    آراد تک خنده ای می کند و می گوید:
    -زحمتت نشه!
    آریا نچی می کند؛ سر تکان می دهد و لب می زند:
    -چه کنیم دیگه‌... اشکال نداره...
    به همراه هم مشغول تمیز کردن میز می شویم. قسمتی از وجودم به خاطر بودن آریا کنارمان خوشحال بود‌. دلیلش را هم خوب می دانستم. قسمت دیگرم ناراحت بود چرا که فکر می کردم عشقم یک طرفه است. حالا دقیقا در نقطه ای ایستاده ام که هستی چند ماه قبل ایستاده بود و من بی آن که دردش را بفهمم و بدانم قضاوتش می کردم و با بی رحمی تمام می گفتم یا می شود یا نمی شود... حالا اگر برای خود من نشود چه؟ حتی فکر کردن به این موضوع هم آتش به جانم می اندازد...
    کارمان که تمام می شود آریا کمی زودتر از ما جدا می شود. بعداز حدود پنج دقیقه با تماس هستی که خبر آمدنش را می داد من هم از آراد خداحافظی می کنم و از شرکت بیرون می زنم. آراد قرار بود بماند. گفت کار دارد...
    از در اصلی که بیرون می روم هستی را می بینم که با آریا مشغول بگو بخند بودند. معلوم بود از دانشگاه آمده چون تیپش دانشجویی بود. آخ... چه قدر رشته ام را دوست داشتم... بعد از مرگ پدرم حال و حوصله ی دانشگاه را نداشتم برای همین نرفتم... نرفتم و یک ترم عقب افتادم... اولین باری بود که می دیدم آریا حرص هستی را در نمی آورد. کسی چه می داند... شاید قبل از آمدن من حسابی حرصش را در آورده بود‌. چشم هستی که به من می افتد دستش را برایم تکان می دهد. لبخندی می زنم و قدم هایم را به سمتشان هدایت می کنم. این روزها تپش قلبم آن قدر برایم عادی شده که اصلا متوجه اش نمی شوم. به جمع دو نفره ی کوچکشان اضافه می شوم و رو به هستی می گویم:
    -بریم؟
    دستش را روی شانه ام می گذارد و با سر به ساختمان شرکت اشاره می کند:
    -پنج دقیقه صبر کن یه سر بزنم...
    آریا با شیطنت سرش را نزدیک صورتش می برد و می گوید:
    -به کی سر بزنی؟
    هستی دست دراز می کند و در حالی که بینی اش را می کشد لب می زند:
    -به همون که خودت می دونی شیطون...
    صدای آخ آریا بلند می شود و دستش را روی بینی اش می گذارد. هستی با خنده از ما جدا می شود و در حالی که می رود خطاب به من می گوید:
    -پنج دقیقه دیگه میام...
    نفسم را سنگین و بی حوصله بیرون می دهم. این هم از همان پنج دقیقه های دروغینش است که در واقع پنج ساعت طول می کشد. به محض رفتنش آسمان غرش می کند و قطرات باران یکی پس از دیگری روی سر و صورتم فرود می آیند. چشمانم را می بندم و سعی می کنم این حال و هوای خوب را به وجودم تزریق کنم. باران روحم را تازه می کرد... طراوت و نشات را به ذره ذره ی وجودم تزریق می کرد...
    صدای آریا را می شنوم که در حالی که دور می شود می گوید:
    -بریم تو خیس نشیم هستی حالا حالاها نمیاد...
    چشم باز می کنم و رفتش را خیره می شوم. بعد از چند قدم مانند مجسمه در جایش خشک می شود. سر می چرخاند و کنجکاو خیره ام می شود و با تردید لب می زند:
    -نمیای؟
    لبخندی می‌زنم و سرم را به نشانه ی منفی‌تکان می‌دهم.
    -نه... بارون رو دوست دارم...
    یک تای ابرویش را بالا می اندازد و آرام آرام به سمتم می آید. کمی سرش را کج می کند و هشدارگونه می گويد:
    -خیس میشیا...!
    شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و لب می‌زنم:
    -خب بشم...
    کمی در سکوت خیره ام می‌ شود. نگاه خیره اش را که می بینم لبخند کم رنگی می زنم و سرم را به سمت در کج می کنم.
    -عجیبه...
    نگاهش می کنم. ابروهایم را بالا می اندازم می گویم:
    -چی عجیبه؟
    قدمی نزدیکم می شود. بی آن که کوچکترین حرکتی کنم منتظر خيره به دهانش می‌مانم. مردمک هایش را روی اجزای صورتم حرکت می دهد و لب می‌زند:
    -تو...
    اشکالی ندارد... بگذار من برایش عجیب باشم. کمی دیگر بی حرف سپری می شود. باران را دوست داشتم؛ اما این باران را بیشتر دوست دارم... این باران دوست داشتنی با بودن فرد دوست داشتنی ام مخلوط شد و مطمئنم یک خاطره ی هرچند کوتاه اما خوب را برایم می سازد. دلم می‌خواهد ماندنش را فریاد بزنم. دلم می خواهد همین جا زنجیرش کنم اما در نهایت چیزی را می گویم که منطق لعنتی ام حکم می کند‌.
    به در اشاره می کنم و می‌گویم:
    -تو برو تو... خیس میشی...
    حرکتی نمی کند. چهره اش متفکر می شود و بعد از چند ثانیه نچی می کند؛ سر بالا می اندازد و لب می زند:
    -راستش می خوام امتحان کنم ببینم بارون چطوره... شاید خوشم اومد!
    ماند... نزدیک من... کنار من!
    لبخند کم رنگی می‌زنم و بی حرف به خال های ریزش خیره می شوم. مردمک هایم را پایین می آورم و گردنش را هدف می گیرم. آن جا هم پر از خال های ریز بود... نکند تمام بدنش همین طور است؟ قبلا متوجه ی خال های گردنش نشده بودم... در واقع توجه نکرده بودم! البته باید نزدیک باشی که ببینی‌‌‌... از دور مشخص نیست و خوشبختانه من حالا به او نزدیکم!
    -بریم؟
    با صدای هستی به سمتش می چرخم. بد موقع آمدی هستی... کاش مثل همیشه طولش می‌دادی... کاش کمی دیرتر می آمدی...!
    سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -بریم.
    علی رغم میل باطنی ام از آریا خداحافظی می‌کنیم و به سمت ماشین من در پارکینگ می‌رویم. سوار ماشین می شویم و هستی سراسیمه می گوید:
    -به کشتن که نمیدیمون؟
    لبخندی می زنم و چپ چپ نگاهش می‌کنم. ماشین را روشن می‌کنم و از شرکت بیرون می زنم. هستی کمی در جایش پایین می رود و با لحن مسخره ای پشت سر هم می‌گوید:
    -یا پیغمبر... یا حضرت عباس... یا امام زمان...
    نچی می کنم و کلافه می غرم:
    -زهر مار دیگه... انگار بچه دو سالست...
    چشمانش چیزی را هدف می‌گیرند. ناگهان در جایش بالا می‌پرد و دستش را به سمت دکه ی پشمک فروشی نشانه می‌گیرد و داد می‌زند:
    -پریچهر پشمک پشمک... بزن کنار پشمک...
    سرعتم را آرام می کنم. همچنان بچه گانه فریاد می‌کشد:
    -میگم بزن کنار پشمک...
    عصبانی‌ سرم را به سمتش می چرخانم و با فریاد می غرم:
    -باشه... باشه بزار بزنم کنار وسط جاده نزنن بمون...
    با فریادم ساکت می شود. همیشه وقتی عصبانی می شدم ازم می ترسید. یعنی وقتی عصبانی می‌شوم این‌قدر وحشتناک می‌شوم؟ نمی دانم... اصلا تقصیر خودش است. با سماجت های بی خودش آدم را کلافه می کند!
    کنار می‌زنم و بی‌درنگ از ماشین بیرون می‌زند. نه تعارف می کند و نه می پرسد من هم می خواهم یا نه‌. می‌داند از پشمک متنفرم. بعد از آن که دو عدد پشمک در دست می گیرد به سمت ماشین می آید. ناگهان در جایش میخ می شود و نگاهش را با ترس به عقب ماشین می‌دوزد. پشمک ها در دستش شل می شوند و جیغ بلندی‌می‌کشد...
    با ترس به آینه خیره می‌شوم و عقب ماشین را نگاه می کنم‌. پژوی مشکی رنگی با سرعتی بیش از حد نزدیک می شود... خدای من... الان است که‌‌‌...
    صدای برخورد شدید ماشین در گوشم می پیچد و ماشین تکان شدیدی می خورد. با شدت به جلو پرتاب می شوم و درد تمام سر و صورتم را تسخیر می کند. خیسی خون را حس می کنم و برای ثانیه ای همه چیز برایم سیاه می شود...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    سرم را آهسته عقب می آورم. چشمانم تار می بیند و سرم دارد از درد منفجر می شود. سعی می کنم تمرکز کنم و دیدم را به دست آورم. تکیه می دهم و چشمانم را از درد روی هم فشار می دهم. در ماشین با شدت باز می شود...
    تنها چیزی که می شنوم صدای گریه ی هستی است که درمانده صدایم می زند و صدای مردی که عصبانی و طلبکار فریاد می زند:
    -این چه جای پارک کردنه؟
    و انگار چشمش به من می خورد که با خنده ای عصبی ادامه می دهد:
    -هه.‌‌.. من میگم به زن جماعت گواهینامه ندید اینم نتیجش!
    چشمانم را باز می کنم... اگر درد امانم را نبریده بود و توانم تحلیل نرفته بود بی شک پیاده می شدم و با زبان درازم از خجالتش در می آمدم. بی خود کرده ای که می گویی به زن گواهینامه ندهند!
    دیدم کم کم بهتر می شود و تصویر هستی که سرش را داخل ماشین کرده بود و داشت با گریه صدایم می زد جلویم واضح تر می شود‌. مردمک هایم را می چرخانم و روی مرد عصبانی که حدس می زنم صاحب پژو باشد قفل می کنم. هستی تلفنش را در می آورد و به آراد زنگ می زند. گریه اش شدت می گیرد و مانند بچه ای بی نوا عاجزانه التماسش می کند خودش را برساند. دستی به صورتم می کشد و گریان و نالان می گوید:
    -ای بمیرم الهی..‌‌. کوفت بخورم الهی‌‌‌‌‌...
    دستش را با ترس عقب می برد و وحشت به صدایش اضافه می شود:
    -همش خونه... باید بریم بیمارستان...
    مرد دستش را دراز می کند و خطاب به هستی می گوید:
    -چه بیمارستانی خانم؟ باید زنگ بزنیم مامور بیاد... من خسارت ماشینم رو می خوام!
    هستی سرش را از ماشین بیرون‌ می برد و ترسیده رو به مرد می گوید:
    -مگه نمی بینید داره ازش خون میره؟ باشه آقا خسارت ماشینتون رو هم میدیم..‌.
    گیجم اما نه آن قدر که نفهمم مقصر نیستم! باران بند آمده و من هم وسط جاده که پارک نکرده ام! طبق‌ قانون کنار زده ام... کاش گیجی ام راهش را بگیرد و برود... هستی حریف آن مرد طلبکار نمی شود. فقط خود زبان درازم حریفش می شوم!
    کم کم مردم هم دورمان جمع می شوند. مرد عصبانی رو به هستی فریاد می زند:
    -من این حرفا سرم نمیشه خانم... زنگ می زنیم پلیس بیاد!
    هستی با صدای فریادش ترسیده در جایش می پرد. دلم می گیرد از ضعیف بودن و درماندگی اش! تمام توانم را جمع می کنم و به سختی جیغ می کشم:
    -باشه...‌باشه خسارتت رو میدم مرتیکه آروم بگیر دیگه...
    مرد قدمی به هستی نزدیک می شود و هستی ترسیده به عقب قدم برمی دارد. با دست هایش به من اشاره می کند و با همان لحن طلبکارش می غرد:
    -بفرما خانم... ماشالله این خانم هم حالش خوبه... ببین چطور داره زبون درازی می کنه؟
    هستی سعی می کند آرامش کند‌. از تقلاهای بیهوده اش خسته می شوم‌. از کم آوردن و ضعیف بودنش عصبی می شوم. خیر سرش می خواهد وکیل شود... عرضه ندارد از حقش دفاع کند؟ آهان؛ یادم آمد... هستی‌ رشته اش‌ را دوست ندارد!
    دست ناتوانم را به در می گیرم و از ماشین بیرون می آیم. قدرتم را جمع می کنم و روی پاهایم می ایستم. لحظه ای سرم گیج می رود و برای آن که نقش زمین نشوم به در ماشین تکیه می دهم. هستی پشتش به من است و مرا نمی بیند اما مرد چپ چپ نگاهم می کند.
    کم کم صدای زمزمه ها بلند می‌شود. بعضی ها مرا مقصر می دانند و بعضی ها مرد‌ را... بعضی ها هم معتقدند به زن نباید گواهینامه داد... خب؛ به نظرم آن دسته می توانند نظر بی خودشان را با خودشان به قبر ببرند!
    مرد انگشت اشاره اش را جلوی هستی می‌گیرد و از بین دندان هایش با حرص می غرد:
    -والا شما خیلی رو دارین!
    رو به مردم می کند و صدایش را در سرش می اندازد:
    -می‌بینید مردم؟ مقصرن تازه توهینم می‌کنن!
    می خواستم بروم و از هستی دفاع کنم اما حالا به زور روی پایم ایستاده ام. چشمانم مدام سیاهی می‌روند... دلم می خواهد همین جا خودم را رها کنم و نقش زمین شوم‌‌‌‌...
    مرد رو به هستی می کند و این بار تهديد می کند:
    -حیف که زنین وگرنه...
    صدای فریادی عصبانی و آشنا که کل فضا را تسخیر می کند باعث می شود حرف مرد در دهانش بماند و رسما خفه شود...
    -وگرنه چی؟ چی کار می کنی؟
    چشمانم مدام تار می‌شوند و سیاهی می‌روند اما می‌توانم چهره ی آریا را تشخیص دهم‌. آمدنش دلم را قرص می کند؛ دلم را گرم و محکم می کند. قوی ام می کند!
    در حالی که با قدم های محکم و چهره ای عصبی‌ و جدی به سمت مرد می‌رود دستش را به سمتش دراز‌ می کند، سری‌ تکان می دهد و فریاد می‌کشد:
    -بگو ببینم چی کار می کنی؟
    هستی به خود می جنبد و قبل از آن که آریا به مرد برسد برای جلوگیری از درگیری احتمالی از مرد گذار می کند و دست هایش را روی سـ*ـینه ی آریا می گذارد و در حالی که سعی می کند او را به عقب براند درمانده التماس می کند:
    -آریا صبر کن... به خدا تقصیر من بود... من پشمک خواستم بهش گفتم وسط خیابون بزنه کنار... تقصير من بود...
    نبود... دوست من، عزیزکم، خواهرم، قربانت بروم..‌. تقصیر ما نبود! من بدجا پارک نکردم! او سرعتش بالا بود!
    آریا کلافه دست های هستی را از‌ خودش جدا می کند. قدمی به سمت مرد برمی‌دارد اما با دیدن من در جایش خشک می شود. هستی به سمت آراد که پشت سر آریا در حال آمدن بود می رود و با گریه جریان را برایش توضیح می دهد. آریا از مرد عبور می کند و با چهره ای وحشت زده مردمک هایش را روی صورت پر از خونم حرکت می دهد.
    نزدیکم می‌ شود و ناباور خیره ام می‌شود. ایستادن برایم لحظه به لحظه سخت تر می شود. تعجب‌نمی کنم اگر‌ همین جا نقش زمین شوم... آن قدر نزدیکم می شود که احساس می کنم دیگر می‌توانم خودم را رها کنم... می‌توانم خودم را رها کنم؟‌ می‌توانم به او تکیه دهم؟ نمی دانم...
    دیگر تحمل نمی کنم؛ پاهایم شل می شوند و به سمت زمین سقوط می کنم. به خودش می جنبند و دستات قدرتمندش را زیر بغلم می گذارد و از سقوطم جلوگیری می کند. از زمین خوردنم جلوگیری می کند و تکیه گاهم می شود... مثل همان روز...
    بی اراده دست هایم را بالا می آورم و به بازوهایش چنگ می زنم. آن قدر سفت بازوهایش را می گیرم که انگار می خواهد فرار کند‌... نگرانی در تک تک اعضای صورتش مشهود است‌‌... قند در دلم آب می شود... نگرانی اش برای من است؟
    هستی به سمتمان می دود و در حالی‌ که گریه می کند مدام اسمم را صدا می‌زند. آریا خشمگین سرش را به سمتش می چرخاند و عصبی می غرد:
    -زهرمار... بزنم تو سرت؟ وقت پشمک خوردن بود آخه؟
    نگاه به من می دهد و لحنش نرم و مهربان می شود‌. عجیب است که می‌تواند در یک ثانیه لحنش را عوض‌ کند!
    -مدارک ماشینت کجاست؟
    به جای من هستی با تته پته جواب می دهد:
    -ت... توی کولش.‌‌.. همیشه میذاره توی کولش...
    چشمم را به آراد می دهم که داشت سعی می‌کرد مرد عصبانی را آرام کند. آریا نگاه به هستی می دهد و می‌گوید:
    -مدارکشو در بیار بده آراد بعدم بیا تو ماشین ببریمش بیمارستان.
    هستی از ما جدا می شود تا گفته اش را اجرا کند. آریا بازویم را می‌گیرد و به سمت ماشینش هدایتم می کند. آرام آرام قدم برمی‌دارم اما بین راه در جایم می ایستم و با دستم به او هم اشاره می کنم بایستد. با نگرانی‌ نگاهم می کند و می گوید:
    -چیه چی شده؟
    به سمت مرد می‌چرخم. نمی‌توانم بدون آن که خودم را خالی‌ کنم بروم. نمی‌توانم بدون آن که از خودم دفاع‌ کنم بروم. انگشت اشاره ام را جلویش تکان می دهم. نفسی‌ می گیرم و با هزار زور صدای لرزانم را بالا می‌برم و می‌گویم:
    -مقصر بودی هزار تا حرف‌ هم بارمون کردی... ثابت می کنم و ازت درش میارم...
    رویم را می‌گیرم و می‌روم... می‌روم و اهمیتی به داد و فریادهایش‌ نمی‌دهم... آریا و هستی‌ سوار ماشینم می کنند و همراه هم به سمت بیمارستان حرکت می کنیم.
    صدای هق هق هستی روی اعصابم می‌رود. اشک هایش خشک نشد دیگر؟‌ آریا دیوانه وار به سمت بیمارستان می راند. چند جا هم نزدیک بود تصادف‌ کند و صدای جیغ هستی‌ را در آورد. هر از گاهی از آینه ی جلویش نگاهی به من می‌اندازد و با هر‌ نگاهش قوت را به وجودم تزریق می کند. این بار حال جسمی ام بد است اما روحم خوب است... روحم شاد و سرزنده است... آریا نگرانم شده؛ این یک نشانه است...! روحم دلیل دیگری برای خوشحالی‌ می‌خواهد مگر؟
    به بیمارستان می‌رسیم. آریا و هستی‌ از‌ ماشین پیاده ام می کنند و به سمت بیمارستان هدایتم می کنند. سرگیجه ام بهتر شده بود و راحت تر می‌توانستم روی پاهایم بایستم. برای‌ همین مدام به آن می‌گفتم خوبم و نیاز نیست داخل برویم اما توجهی‌ نکردند.
    سرم آسیب جدی ای ندیده بود اما دکترها گفتند بهتر است امشب را تحت نظر باشم. حالا هم با سری باندپیچی شده روی تخت بیمارستان نشسته ام و با قيافه ای طلبکار به هستی زل زده ام که چرا مادرم را خبر کرد.‌ آریا هم بعد از آن که مرا بستری کردند بعد از آن که کلی سفارش به هستی کرد با تلفن آراد از ما جدا شد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    راوی
    بی‌اعتنا به هیاهویی که ممکن بود تا چند لحظه ی دیگر اتفاق بیفتد و شک نداشت که اتفاق می‌افتد روی صندلی چرخانش لم داده بود و نگاهش را به حرکت عقربه های ساعت دوخته بود. مثل هیشه خونسردی با او عجین شده بود...
    خورشید رفته بود و نورش را دریغ کرده بود؛ اتاق در تاریکی و سکوت وحشتناکی فرو رفته بود و بوی ناامیدی در تمام فضایش پیچیده بود...
    بی حوصله تر از آن بود که بخواهد جلوی طوفان پیش رو را بگیرد؛ پس می‌گذاشت طوفان شود...
    در اتاق باز می شود و قامت آریا در اتاق نمایان می‌شود. تاریکی دلش را می‌زند و به سرعت با دست به کلید چراغ می کوبد. نور در یک لحظه اتاق را پر می‌کند و چشم های آراد که به تاریکی عادت کرده بودند را اذیت می‌کند. چهره اش جمع می شود و پلک هایش را چند ثانیه روی هم می‌گذارد.
    آریا اتاق را طی می‌کند و خودش را به نزدیک میز‌ می‌رساند. نگاه مشکوکی به برادرش می‌اندازد و سر تکان می دهد:
    -چی شده؟
    آراد دستش را به سمت مبل دراز می‌کند و مردمک هایش روی برادرش ثابت می‌شوند. سر‌ تکان می دهد و آهسته می‌گوید:
    -لپ تاپ نیست آریا!
    آریا نگاهی به مبل که تا چند دقیقه ی پیش لپ تاپ رویش بود می اندازد و متفکر می‌گوید:
    -یعنی چی؟
    آراد نگاهش را از او می گیرد و به مبل می دهد. نفسش را بیرون می دهد و کلمات را پشت سر هم ردیف می کند:
    -یعنی لپ تاپو بردن‌... لپ تاپی که تمام نقشه ها توش بوده!
    آراد می گوید و چهره ی آریا را لحظه به لحظه خشم پر می کند‌. عصبی چنگی به موهایش می‌زند و از لا به لای دندان هایش می غرد:
    -تو کجا بودی؟
    آراد شانه هایش را بالا می اندازد و جواب می‌دهد:
    -پایین... داشتم قضیه ی تصادف رو حل می‌کردم... حدس بزن چی شد؟
    -چی شد؟
    آراد نگاه به چهره ی خشمگین برادرش می‌دهد و در کمال خونسردی شوک بعدی را وارد می‌کند:
    -بعد از این که شما رفتین یارو زدش به دعوا که من عجله دارم و فلان... شماره تلفنش رو داد خودمم شماره پلاکش رو برداشتم و رفت...
    به اینجای حرفش که می‌رسد سکوت می‌کند. آریا متفکر و بی طاقت سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -خب؟ بنال دیگه!
    آراد تک خنده ای می کند. ابروهایش‌ را بالا می‌اندازد و سر تکان می جنباند:
    -زنگ که زدم کلا یه بنده خدای دیگه برداشت. پلاک رو هم دادم دایی پیگیری کنه... ماشین دزدیه! یعنی یارو... پر!
    با هر کلمه اش تعجب و حیرت بیشتر در چهره ی آریا جان می گیرد. از جا بلند می‌شود و به چهره ی شوک زده ی آریا خیره می‌شود. آریا دهان باز می‌کند و ناباور لب می‌زند:
    -یعنی چی...؟
    آراد کمی‌ سکوت می‌کند. برای گفتن حرف بعدی‌ اش و دادن شوک آخر مردد است. اما در نهایت تصمیم می‌گیرد کار را یکسره کند:
    -یعنی‌ به نظر من شاید حتی تصادف هم عمدی بوده...
    چهره ی‌ آریا ترسناک می‌شود؛ نگاه خشمگینش‌ را به برادرش می‌اندازد و می غرد:
    -چی؟
    -یه کم فکر کن آریا... چند ساله این ورا دکه ی پشمک فروشی نبوده. بعد دقیقا امروز که هستی پیداش میشه این دکه سر راه دخترا سبز میشه... طرف اونقدری ما رو می‌شناخته که می‌دونسته هستی پشمک دوست داره و مطمئنا می‌زنه کنار که بره بخره... بعدشم پریچهر درست زده بوده کنار... یارو یا خیلی کور بوده یا احمق بوده که زده بهش... وقتیم تصادف میشه و ما میریم اونجا لپ تاپ غیب میشه... و چه جالب که یارو هم غیب شده! شاید یارو واقعا به ماجرا ربطی نداره ولی ماشین دزدی بوده... طرف باید درجا فرار میکرده نه که داد و فریاد کنه که پلیس بیاد مگه این که قصدش وقت کشی‌ بوده باشه!
    طولی نمی‌کشد که صندلی چرخان اسیر پنجه های خشمگین آریا می شود و در اتاق پرواز می کند تا به دیوار اصابت می کند و زمین می‌ افتد. کسی دلش برای صندلی بیچاره نسوخت. صدای آخ و دردش را هم کسی نشنید...
    میز بیچاره هم اسیر ضربات خشمگین و پی در پی آریا می شود. قامتش‌ را صاف می کند‌ و در حالی‌ که از خشم نفس نفس می‌زند درمانده لب می‌زند:
    -این کیه؟ کیه که داره خراب کاری میکنه؟ من چی کار کردم؟ به کی بدی کردم که خودم یادم نمیاد...؟
    آراد با سری کج شده و در سکوت به واکنش برادرش خیره می‌شود. می دانست جنس آتش امروزش با بقیه ی روزها فرق دارد و شک داشت بتواند امروز آبی روی آتش باشد. به مردمک های لرزانش خیره می شود و سکوت می کند. در واقع جوابی ندارد!
    آریا قدمی به جلو برمی‌دارد و پایش را عصبی بر زمین می‌کوبد:
    -کیه این؟ این بی‌خدا کیه که حاضره دو تا دخترو طعمه کنه؟
    لحنش آرام می شود. دستش را در هوا تکان می‌دهد و متفکر و ناباور ادامه می دهد:
    -اگه چیزیش میشد چی؟ من... من باید برم!
    اهمیتی نمی‌داد که تمام نقشه ها بر باد رفته و ممکن است تعداد زیادی از قراردادهایش را از دست بدهد. اهمیتی نمی‌داد اگر این اتفاق شرکت را به یک قدمی ورشکستگی برساند. این ها در مقابل حال پریچهر برایش هیچ به حساب نمی آمد! قدمی به عقب برمی‌دارد و راهش را به سمت در، در پیش می‌گیرد. از در خارج می شود و صدای کوبش در اتاق را پر می‌کند.
    آراد بی اعتنا به صندلی چپ شده روی مبل می نشیند و در فکر فرو می‌رود. این اتفاق هم می توانست به آن نامه ربط داشته باشد؟ اگر آریا این همه مطمئن بود کسی با او مشکل ندارد پس با چه کسی مشکل داشتند؟ اتفاقات را در ذهنش کنار هم ردیف می‌کند و تنها به یک جواب می‌رسد... پدرشان!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر

    بعد از اصرارهای فراوان من و پافشاری و سماجت هستی به این که شب را پیش من می‌ماند مادرم که به همراه مامان‌ گل و دایی سیاوش به بیمارستان آمده بودند می‌روند و من و هستی می‌مانیم. خدا میداند‌ با این سر‌ باندپیچی‌شده به چه ریختی در آمده ام. حتی جرأت نکرده ام چهره ام را در شیشه ی‌‌ تلفتم ببینم.
    هستی روی‌ صندلی نشسته و مشغول صحبت کردن با مادرش است. بیشتر از آن که شرمنده ی هستی باشم شرمنده ی خاله مژگانم. دخترش را کتک زدم! مادر است؛ انگار که خودش را کتک زدم... حتما باید در اولین فرصت از دلش در بیاورم. بعد از آن که هستی به مادرش جریان تصادف را می‌گوید و خبر می‌دهد که شب‌ را پیش من می‌ماند تلفنش را به برق می‌زند و به ستم می‌آید.
    به سمتم خیز برمی‌دارد؛ روی تخت می‌نشیند و ضربه ای آهسته به پایم می‌زند. چهره اش را خنده ای ناباور پر می‌کند و بی مقدمه می‌گوید:
    -هوی دختر... انگار این آریایِ ما بدجوری خاطرتو میخواد!
    ابروهایم بالا می‌پرند. چشمانم از تعجب و حیرت گشاد می‌شوند و مثل تیر رها شده در جایم می‌پرم و سیخ می‌نشینم. ضربان قلبم به آخرین درجه‌ می‌رسد و با چهره ای مبهوت نگاه به چهره ی خونسرد اما کنجکاو هستی که با دقت داشت حرکاتم را بررسی می‌کرد می‌دهم. آب دهانم را فرو می‌برم و مردد می‌گویم:
    -یعنی چی؟
    نگاهش جدی می‌شود و با لحن مشکوکی می‌پرسد:
    -یعنی خودت متوجه نشده بودی؟
    نشدم... امیدوار بودم این اتفاق بیفتد. آرزو داشتم این اتفاق بیفتد. بارها برای خود خیالبافی کردم که این اتفاق افتاده اما متوجه نشدم. یعنی حتی کوچکترین نشانه ای ندیدم که متوجه شدم این اتفاق افتاده. راستش هنوز هم شک دارم هستی راست بگوید! اما هر چه که هست یک امید کوچکی در دلم زنده شده که امیدوارم از‌ بین نرود...
    شانه هایم را به نرمی بالا می‌برم و می‌گویم:
    -نه... اصلا... هستی‌ چی‌ میگی اصلا؟ رو چه حساب میگی آریا...
    ابروهایش را بالا می‌برد و با شيطنت می‌پرسد:
    -آریا؟
    ساکت می‌مانم. هستی خيلی در این موارد تيز است. شک ندارم تا لحظه ای دیگر دهان باز می‌کند و آن چه که‌ خودم تا به حال بر زبان نیاورده ام را بر زبانش جاری می‌کند.
    -والا اینجور که من میبینم... انگار تو هم خیلی بدت نمیاد!
    بدم نمی‌آيد...؟ من مشتاقم؛ با تمام وجود و تک تک سلول های بدنم مشتاقم!
    سکوت می‌کنم و لبخند خجولانه ای که از من حسابی بعید بود روی چهره ام می‌نشانم. سکوتم که طولانی می‌شود و لبخندم که خود گویای همه چیز است را می‌بیند از‌ جایش بلند می‌شود و قهقهه ای از‌ ته دل سر‌ می‌دهد. دستش را به سمتم نشانه می‌گیرد و در حالی‌ که سعی می‌کند خنده اش را کنترل کند در میان خنده اش می‌گوید:
    -تو... تو هم اسیر شدی... دی... دیدی سرت اومد...
    جوری دیوانه وار می‌خندد که انگار به پیروزی مهمی دست یافته. انگار که خوشحال است عاشق‌ شده‌ ام. چرا که جایمان عوض شده و حالا اوست که می‌تواند مرا در این موارد نصیحت کند یا گاهی‌ هم به تقلید از خودم اخم و تخم کند و بی حوصله باشد! اما از‌ طرفی‌ هم راست می‌گوید... اسير شده ام... اسیر آریا... اسیر عشقش!
    خنده‌ اش‌ که طولانی می‌شود بی حوصله می‌شوم. اخم غلیظی می‌کنم و صدایم را بالا می‌برم:
    -باشه دیگه... زهرمار!
    خنده اش را کنترل می‌کند و سر جایش برمی‌گردد. با سر‌ اشاره ای به من می‌کند و می‌گوید:
    -تعریف‌ کن ببینم. چی شد... چطوری شد...؟ اصلا کی شد؟
    همه ی این ها وقتی تو نبودی شد... وقتی‌ محکوم بودم دور از تو باشم شد... نبودی تا عاشق شدنم را ببینی... نبودی تا ببینی چگونه بی اختیار دل باختم و از خود بی خود شدم...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و شروع‌ به تعریف کردن می‌کنم. از سیر تا پیاز... از‌ الف تا ی... از روزی‌ که چشمم به چشمش گره خورد تا همین امروز... همه را گفتم... آسانسور و مرگ پدرم... فروشگاه و پرورشگاه... بهشت زهرا و تمام ماجراها... این ها را باید همان موقع ذره ذره و بلافاصله پس از اتفاق افتادنش می‌گفتم... نه که بگذارم همه روی هم تلمبار شوند... اما خودم کردم... خودم او را از خودم راندم که لعنت بر خودم باد!
    حرفم که تمام می‌شود متفکر سرش را بالا و پایین می‌کند و آهسته می‌گوید:
    -اگه من فهمیدم آریا دوست داره مطمئنم آرادم فهمیده...
    ناگهان با چهره‌ای شاکی خيره ام می‌شود و شکایت می‌کند:
    -فهمیده و به من نگفته!
    بی‌حوصله نوچی می‌کنم و می‌گویم:
    -تو هم هستی... من چی می‌گم تو به چی فکر می‌کنی!
    سـ*ـینه اش را صاف می‌کند و بهانه گیری را کنار می‌گذارد. لحنش‌ را هشدارگونه می‌کند و لب میزند:
    -ولی شانس‌ اوردی حست یه طرفه نیست...
    خنده ای می‌کند و سقلمه ی دیگری نثار بازویم می‌کند:
    -اما دمت گرم دختر... ما می‌گفتیم آریا پوست کلفته عاشق نمیشه... چی‌ کارش کردی؟
    این همه حرف‌ زد اما اصل مطلب‌ را نگفت. چیزی‌ که دلم بی تابی اش را می‌کند نگفت... نگفت از‌ کجا مطمئن است آریا هم مرا دوست دارد!
    سرم را تکان می‌دهم و مردد می‌پرسم:
    -از‌ کجا می‌دونی اونم آره؟
    و کاری را می‌کنم که یک زمانی خودش می‌کرد...
    خودم را به عقب می‌کشم... شانه هایم را بالا می‌اندازم و ادامه میدهم:
    -نه بابا... فقط‌ دلش برام سوخته...
    این را می‌گویم و زیرچشمی نگاهش می‌کنم. منتظر چشم به دهانش می دوزم تا چیزی بگوید و حرفم را نقض کند. تا بر حرفش پافشاری کند و امید‌ زنده شده در دلم را جان بیشتری دهد.
    بعد از کمی‌ سکوت سرش‌ را جلو می‌آورد و با لحنی پر از‌ اطمینان آهسته‌ لب می‌زند:
    -ببین؛ من آریا رو با دخترای زیادی دیدم... اما نگاهش به تو رو هیچوقت توی نگاهش به اونا ندیدم...
    هستی‌ می‌گوید و به کارخانه ی قندسازی دلم سرعت بیشتری‌ می‌دهد. می گوید و امید دلم با شدت بیشتری جان می‌گیرد. آن قدر که آثارش به صورت یک لبخند خودش را در چهره ام نشان میدهد.
    سقلمه ی دیگری به بازویم می‌زند و ابروهایش‌ را به هم می‌دوزد و می‌گوید:
    -بابا داشت سکته می‌کرد وقتی با اون حال دیدت... ولش میکردی راننده رو می‌گرفت زیر مشت و لگد تازه یه چک هم میزد زیر گوش من... ندیدی چطور تا اینجا رانندگی‌ کرد؟‌ واقعا شک داری که دوست داره؟ اگه شک داری که دیگه خیلی‌ خری... البته درکت می‌کنما... منم اون موقع ها هی‌ مقاومت می‌کردم و می‌گفتم آراد دوستم نداره...
    تک خنده ای می‌کنم و با خنده لب می‌زنم:
    -آها پس‌ قبول می‌کنی خیلی خر بودی؟
    لبخند کم رنگی می‌زند و با چشم هایی که اطمینان‌ را در آن ها می‌دیدم جوابم را می‌دهد:
    -آره. من این مرحله رو رد کردم... ولی تو اینجور نباش...‌ من آریا رو میشناسم. وقتی میگم دوست داره شک نکن که داره...!
    حرف‌ هایش باور را در وجودم تثبیت می کند. باور به اینکه آریا مرا دوست دارد! سرم را بالا می‌گیرم و بی‌صدا از خدا تشکر می‌کنم. تشکر برای این که دردی به نام عشق‌ یک‌ طرفه را به جانم نینداخت!
    می‌خواهم جریان کیان و استعفایم را برایش بگویم که تلفنش زنگ می‌خورد. به سمتش می‌رود و بدون آن که از شارژ درش آورد تماس‌ را برقرار می‌کند. هزار بار گفتم وقتی‌ تلفن در شارژ است نباید تماس‌ را پاسخ داد چون خطرناک است... اما کو گوش شنوا!
    تماس را قطع می‌کند و تلفن را از‌ شارژ بیرون‌ می‌کشد. آن را در جیبش می‌اندازد و می‌گوید:
    -آراد پایینه... میشه برم و زود بیام؟
    اگر پریچهر قبلی یعنی پریچهری‌ که عاشق‌ نبود بودم بی شک اخم و تخم می‌کردم و جواب منفی‌ می‌دادم. اما چون حالا به قول خودش اسیرم و درکش‌ می‌کنم موافقت می‌کنم.
    نگاهی به غذایی که پرستار آورده بود می‌اندازم و قبل از آن که برود نگاهش می‌کنم و می نالم:
    -هستی‌ تروقرآن یه غذایی بیار بخوریم... من غذا بیمارستان از‌‌ گلوم پایین نمیره!
    -یعنی‌ از‌ زیر هیجده چرخم درت بیارن به فکر شکمتی... چه کوفتی میخوای حالا؟
    لبخند دندان نمایی می‌زنم و با ذوق می‌گویم:
    -پیتزا.
    باشه ای می‌گوید و می‌ رود. لبخند مسخره و سرخوشی می‌زنم و روی تخت دراز می‌کشم. به سقف‌ خیره می‌شوم و پلک می خوابانم. در فکر فرو می روم... به احساس مشترک و متقابل تازه شکل گرفته مان که هیچکدام جرأت اعترافش‌ را نداریم فکر می‌کنم. یعنی‌ او هم حسش‌ متقابل بوده؟‌ یعنی تمام رفتار و حرف هایش سرپوشی بوده بر روی احساسش؟
    تلفتم را به دست می‌گیرم و آهنگی اسپانیایی‌ که هیچ معنی‌ اش را متوجه نمی‌شدم اما ریتمش را دوست داشتم را پخش‌ می‌کنم. تلفن را بر روی شکمم می‌گذارم و صدای خواننده در فضای اتاق می‌پیچد.

    Estaríamos juntos todo el tiempo
    Hasta quedarnos sin aliento
    Y comernos el mundo, vaya ilusos
    Y volver a casa en año nuevo

    Pero todo acabó y lo de menos
    Es buscar una forma de entenderlo
    Yo solía pensar que la vida es un juego
    Y la pura verdad es que aún lo creo

    Y ahora sé que nunca he sido tu princesa
    Que no es azul la sangre de mis venas
    Y ahora sé que el día que yo me muera
    Me tumbaré sobre la arena
    Y que me lleve lejos cuando suba, la marea

    کمی احساس سرما می‌کنم. انگار جوراب های کلفتم هم‌ نتوانسته جلوی سرد شدن پاهایم را بگیرد. پتو را روی خودم کمی بالا می‌کشم و تقه ای به در می‌خورد.
    نگاه کنجکاوم روی در ثابت می‌شود. هستی نه به این زودی ها برمی‌گردد؛ نه اگر برگردد در می‌زند!
    نفسی‌ می‌گیرم و با شک می‌گویم:
    -بله؟
    صدایی آشنا و جذاب که بدجوری دلم را تسخیر کرده به گوشم می‌رسد:
    -سفارشتون رو اوردم خانم خانی!
    برقی سه فاز به بدنم وصل می‌شود. در جایم می‌پرم و خشک زده و متحير به در نگاه می‌کنم. یک درصد هم انتظار آریا آن هم در اینجا را نداشتم... نه این که بدم بیاید... خیلی هم مشتاقم؛ اما خدا هستی را لعنت نکند... آریا می‌خواهد با این سر باندپیچی‌ شده و موهای باز و پریشان مرا ببیند؟ همین را کم داشتم...
    تقه ی دیگری به در نه؛ بلکه‌ به قلبم می‌خورد.
    -خانم خانی؟
    صدایم را صاف می‌کنم و سعی می‌کنم استرسم را کنترل کنم. هر چه باداباد... تا اینجا آمده؛ مگر دلم اجازه می‌دهد کاری‌ کنم برگردد؟
    -بیا تو...
    در به آرامی‌ باز می‌شود و صدای گام های آریا در اتاق‌ می‌پیچد. خیره به چهره اش می شوم و منتظرم هر آن با دیدن چهره ام قهقهه اش را سر‌ دهد. اما برخلاف‌ انتظارم تنها لبخند گرمی‌ می‌زند و در حالی که دو جعبه ی پیتزا و پلاستیکی حاوی نوشابه در دست دارد جلو می آید.
    نگاهی به جعبه های در دستش می‌اندازم. انگار حسابی با هستی‌ هماهنگ کرده بود!
    -احوال شما خانم خانی؟
    نمی‌دانم چرا اما بی‌اراده به خنده می افتم و نگاهم را ازش می‌گیرم. شاید از دید او به خودم با سر باندپیچی‌ شده و موهای شلخته نگاه می‌کنم...
    روی صندلی می‌نشیند و در حالی که یکی از جعبه ها را به سمتم می‌گیرد می‌گوید:
    -کلاغه خبر اورد یه نفر لب به غذای بیمارستان نمی‌زنه... دیگه گفتم تا از‌ گرسنگی نمرده خودمو برسونم... به خوشمزگی غذاهای پاتق همیشگی من نیست... اما امیدوارم همینو قبول کنی...
    در حالی که جعبه را از دستش می‌گیرم چشم و ابرویی می‌آیم و می‌گویم:
    -کلاغه خودش کجاست؟
    -با فاخته رفتن دور دور...
    میدانم فاخته را به خاطر گردنبند آراد می‌گوید. خنده ای می‌کنم و خیره ی خال های‌ مورد علاقه ام می‌شوم. چهره اش جدی می‌‌شود و لب می‌زند:
    -خوبی؟
    با دست به سرم اشاره‌ می‌کنم و جوابش را می‌دهم:
    -همینطور که می‌بینی...
    لحظه‌ای مکث می‌کند. می‌توانم حس‌ کنم شرمندگی در چهره اش جان گرفته اما دلیلش را نمی‌دانم... ناگهان یاد ماشینم می‌افتم و می‌گویم:
    -راستی‌ ماشین چی‌ شد؟‌
    و با خنده ادامه می‌دهم:
    -بردن اوراقش کنن؟
    سرش را به نرمی بالا می‌اندازد و با مهربانی لب می‌زند:
    -نخیرم. بردن‌ تعمیرگاه. تو فکر اونش نباش...
    منظورش از این حرف چیست؟‌ فکری در ذهنم جرقه می‌زند. نکند می‌خواهد...
    دستم را با شدت به سمتش دراز می‌کنم و با لحن جدی‌ای می‌گویم:
    -به خدا قسم اگه بخوای مثل اون سری...
    دستش را به نرمی بالا می آورد و جدیت را وارد چهره اش می‌کند. نه مانند کیان ازش می‌ترسم و نه چیز دیگری اما تنها با قدرت نگاهش وادار به سکوت می‌شوم.
    لحظه ای پلک می خواباند و آهسته می‌گوید:
    -ممکنه اتفاقی‌ که واست افتاد تقصیر من بوده باشه...
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و گیج و ناباور خیره اش می‌شوم. بهانه است یا راست می‌گوید؟
    نگاه کنجکاوم را که می‌بیند به تلفنم که هنوز داشت آن آهنگ اسپانیایی را پخش می‌کرد و فراموش کرده بودم قطعش کنم خیره می‌شود و لب می جنباند:
    -صبر‌ کن پری... میگم برات... ولی قبلش میشه این اسپانیایی عاشقانه رو قطع کنی؟
    مرا به اسم نه؛ بلکه‌ به مخفف اسمم صدا میزند و دلم را این بار‌ با صدایش تسخیر می‌کند. پدرم تنها کسی بود که مخفف اسمم را صدا میزند و زمانی‌ از شنیدن مخفف اسمم توسط دیگران متنفر بودم اما دوست داشتم پدرم مدام مخفف اسمم را صدا بزند. عجیب‌ است که حالا ر مورد‌ آریا هم همین احساس‌ را دارم. دلم می‌خواهد گوش هایم را نیز‌ کنم و او تا جان دارد مخفف اسمم را بر‌ زبان جاری‌کند...
    لبخند غمگینی چهره ام را پر می‌کند و زمزمه می‌کنم:
    -تو دومین مردی‌ هستی‌ که مخفف اسمم رو صدا میزنی.
    اخم کم رنگی چهره اش را می پوشاند. و اما من کنجکاوی در چهره ام بیشتر جان می‌گیرد.‌ سر کج می‌کنم و مردد می‌پرسم:
    -اسپانیایی بلدی؟
    نفسش را بیرون میدهد و جوری‌ که انگار دل پری دارد می‌گوید:
    -بابام مجبورم کرد یاد بگیرم. حالا اون رو قطعش کن؛ می‌آمور!
    ابروهایم را بالا می‌برم و کنجکاو می‌گویم:
    -اون کلمه ی آخری یعنی چی؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و خونسرد جوابم را میدهد:
    -یعنی خانم وکیل.
    حس‌ می‌کنم دروغ می‌گوید اما ترجیح می‌دهم حالا که می‌خواهد بحث جدی ای را شروع کنم بحث‌ و کل‌کل راه نیندازم. گفته اش را اجرا می‌کنم و آهنگ را قطع می‌کنم. تلفن را روی جعبه ی پیتزا می‌گذارم و منتظر چشم به دهانش می دوزم.
    شروع به تعریف کردن می‌کند و لحظه به لحظه تعجب‌ بیشتر چهره ام را پر می کند. می‌گوید تصادف عمدی است... می‌خواهم بگویم خرابکاری های اخیر شرکت او را زیادی حساس کرده اما اگر آراد به این نتیجه رسیده پس‌ حرفی نیست. چون در هوش او شکی ندارم. دست آخر هم به زور راضی‌ام کرد خرج تعمیر ماشین را بدهد اما زورش نرسید راضی ام کند خرج بیمارستان را بدهد.
    حرفش که تمام می‌شود دوباره شرمندگی به سراغ چهره اش می‌آید و از چهره اش به صدایش راه میابد:
    -و من هم واقعا معذرت میخوام که یه همچین اتفاقی واست افتاد...
    آخ؛ آریا... یک درصد فکرش را کن که من دلخور باشم. اگر‌ این اتفاق باعث شده تو بیایی و رو به رویم بنشینی؛‌ برایم شام بیاوری و با من حرف بزنی... من حاضرم هر روز زیر‌ تریلی‌ بروم و در بیایم!
    سرم را کج می‌کنم و با لحن گرمی‌ جوابش را می‌دهم:
    -فکرشم نکن...
    گوشه ی لبش بالا می‌پرد. انگشت اشاره اش را به سمت جعبه می‌گیرد و می‌گوید:
    -خب دیگه حالا بخور که از دهن افتاد.
    خنده ای می‌کنم و در جعبه را باز می‌کنم.‌ به پيتزای‌ وسوسه کننده ی درونش نگاهی می‌اندازم و تکه ی اول را برمی‌دارم. چند ثانیه‌ای در سکوت مشغول خوردن می‌شویم اما آریا کمی‌ ناآرامی‌ می‌کرد و انگار چیزی اذیتش می‌کرد. دست آخر دست از خوردن می‌کشد و بی مقدمه می‌گوید:
    -ببین این که دوست نداری به کسی‌ بدهکار باشی... این که می‌خوای روی پای خودت وایسی...
    انگشت اشاره اش را به سمتم می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
    -این اخلاقت رو خیلی تحسین می‌کنم... جدی میگم...‌تو دومین زن قوی ای هستی که تو عمرم دیدم. اما این که بذاری یکی تو سختیا کنارت باشه بد نیست...
    اخمی‌ ناخواسته چهره ام را پر می کند. زن قبلی‌ که بوده؟ با این که ندیده امش و نمی‌دانم کیست اما می‌خواهم سر به تنش نباشد! چه مرگت شده دختر؟ حسادت به عمق جانت نفوذ کرده!
    شانه هایم را بالا می اندازم و با چهره ای‌ متفکر لب‌ می‌زنم:
    -مثلا کی؟
    شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد و می‌گوید:
    -مثلا یکی که بهت اهمیت میده... دوست داره و میخواد کنارت باشه...
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و کنجکاو میپرسم:
    -همچین کسی‌ هست؟
    مکث می‌کند. پلک می‌زند و با جمله ی بعدی اش سندم را به نام خودش می‌زند:
    -هست... من هستم...
    دلم را یک بار دیگر‌ تصاحب می‌کند. با چشمان شبگون و خال های ریزش که از همان روز اول دلم را زیر و رو کرده بودند و هنوز هم قدرت این کار را داشتند کمی خیره ام می‌شود و سپس‌ نگاهش را می‌دزدد. لبخند غلیظی چهره ام را پر می‌کند و آتشی در وجودم روشن می‌شود. آتش عشق!
    لب هایم را گاز می‌گیرم و با شيطنت لب می‌زنم:
    -الان داری...
    نچی می‌کند و میان حرفم می‌پرد:
    -غذات سرد‌ شد.
    خودت را به آن راه بزن آریا! لبخندی می‌زنم و در حالی که نگاهم را به باقیمانده ی غذایم می‌دهم میگویم:
    -آره سرد شد...
    بقیه ی غذا را می‌خوریم و عاقبت آریا قصد رفتن می‌کند و وقت وداع می‌رسد. دلم می گیرد. از همین حالا که می‌خواهد برود دلم می‌گیرد. دلم بچه گانه بهانه می‌گیرد و بی تابی اش را می‌کند. جعبه های خالی را برمی‌دارد و در پلاستیک می‌گذارد. اشاره ای به پلاستیک ميکنم و می‌گویم:
    -دستت درد نکنه. خیلی چسبید.
    -خواهش می‌کنم... می‌آمور.
    باز هم آن کلمه ی‌ مرموز!
    اخم مصلحتی ای روی‌ صورتش می‌نشاند و می‌گوید:
    -اون آقایی که قبل‌ از من مخفف اسمت رو صدا می‌زد کی بود؟
    کنجکاوی می‌کند یا حسادت؟ نمی‌دانم... هر چه است خوشم می‌آيد!
    -بابام.
    کنجکاوی از چهره اش محو می‌شود و نگاهش خنثی می‌شود. لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و آهسته زمزمه میکند:
    -خدا رحمتش کنه...
    هنوز که هنوزه از‌ شنیدن این جمله دلم می‌گیرد. سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -خدا رفتگانت رو بیامرزه...
    به تقلید از خودش اخم مصلحتی ای روی صورتم می‌نشانم و می‌گویم:
    -اون خانم قوی ای که قبل از من دیدی کی‌ بود؟
    تک خنده ای می‌کند و جوابم را می‌دهد:
    -خالم.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و سرم را تکان می‌دهم. آهانی‌ زیرلب می‌گویم و خیره اش می شوم. لبخندی می‌زند و با گفتن جمله ی بعدی اش روحم را خراش میدهد:
    -خب دیگه... من برم.
    دارد می‌رود... دختر؛ آریا جدی جدی دارد می‌رود. او یک‌ قدم به سمتت برداشته. نشانه ای به تو داده... نوبتی‌ هم باشد نوبت توست... بهانه ای‌ برای دیدنش‌‌ بیاور... او را با بهانه های مختلف به خود مرتبط‌ کن... اگر‌ بهانه نیست بهانه را جور کن و بساز... بجنگ برایش!
    -آریا؟
    -جونم!
    جانت که به جانم وصل است... تازه آمده ای اما انگار یک عمر بوده ای... به اندازه ی‌ یک عمر عزیزی!
    -منو میبری پاتقت؟ می‌خوام ببینم غذاش چه طوره...
    یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و سرش را به نشانه ی موافقت تکان می دهد. سعی می‌کنم به تقلید از او یک تای ابرویم را بالا ببرم که می‌خندد و می‌گوید:
    -زور نزن... رادم خیلی زور‌ می‌زد.
    -نتونست؟
    لبخند پیروزمندانه ای می‌زند. نچی‌ می کند و دوباره یک تای ابرویش را بالا می‌دهد.
    -نه.
    دستش را به سمت تلفتم می‌گیرد و لب می‌زند:
    -اجازه هست؟
    تلفنم را چنگ می‌زنم و به دستش می‌دهم. چند لحظه با تلفنم مشغول می شود و صدای زنگ تلفنش بلند می‌شود.‌ پس‌ به خودش زنگ زده...
    تلفن را به دستم می‌دهد و می‌گوید:
    -از این دخمه که اومدی بیرون می‌برمت پاتقم...
    تلفن را از دستش می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. سعی‌ می‌کنم این لحظه های‌ آخر‌ خودم را از دیدنش محروم نکنم.
    بعد از‌ رفتنش روی‌ تخت دراز‌ می‌کشم و از شدت هیجان و ذوق خودم را در جایم تکان می‌دهم و دست جلوی‌ دهانم می‌گیرم تا جیغم را خفه کنم. اگر‌ در آینده روزی‌ می‌گفتند بهترین روزت چه روزی بود بی شک امروز‌ در‌ ذهنم تداعی میشد. شبی که در آینده به خاطره ی شیرینی‌ تبدیل می‌شد...
    تلفتم را چنگ می‌زنم و وارد مترجم آنلاین گوگل می‌شوم. کلمه ای‌ که آریا مدام تکرار می‌کرد را تایپ می‌کنم و با دیدن معنی اش خشکم می‌زند... معنی‌اش می‌شود... عشق من!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    از ماشین پیاده می‌شوم و با قدم های سست و آرام به سمت خانه قدم بر میدارم. هدیه و هستی دوان دوان خودشان را به من می رسانند تا زیر بغـ*ـل هایم را بگیرند. اخمی به رویشان می‌کنم و با ترشرویی غر میزنم:
    -مگه تیر خوردم؟
    چشمم به عمویم می افتد که گوسفند زبان بسته و بدبختی را از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و روی زمین جلوی پایم می‌گذارد. نکند تیر خوردم و خبر ندارم؟
    نگاه حرص آلودم را به مادرم می دهم. منظور نگاهم را می فهمد و لبخند کمرنگی می‌زند. چشم هایش را روی هم می گذارد و سرش را تکان میدهد. مامان گل را می‌بینم که از دور به همراه یک لیوان آب طلا به سمتم می آید و از دور چیزی می خواند. نزدیکم که می رسد لیوان را به سمتم می گیرد و رو به روی صورتم فوت می‌کند. مامان گل را دوست دارم؛ قربانش بروم کمی عقایدش قدیمی و خرافاتی است... آخر آب طلا برای من چه میکند؟!
    لبخند گرمی به رویش می زنم. بـ..وسـ..ـه ای بر روی دستش می گذارم و لیوان را از دستش می‌گیرم. آب را یکسره سر میکشم و لیوان را به دستش می دهم. قصاب می‌آید و شروع به بریدن سر گوسفند بیچاره می کند. سرم را بالا میگیرم و نگاهم را می‌دزدم... نه اینکه بترسم اما دلم نمیخواهد جان دادن حیوان بیچاره آن هم برای یک دلیل مسخره را ببینم.
    مامان گل لبخند پرمحبتی به رویم میزند. پیشانی ام را به گرمی می بوسد و در حالی که با محبت نگاهم می کند لب می زند:
    -خدا از سرمون این بلا رو رد کرد. خدایا شکرت...
    دیگر‌ خیلی شلوغش نکرده اند؟ دستش را پشت کمرم می گذارد و در حالی که به سمت حیاط هدایتم می کند می‌گوید:
    -برو مادر... برو... برو داخل.
    مادرم قدم هایش را تند می کند و خودش را به من می رساند. کنارم قدم برمی‌دارد و در حالی که سینی اسپند را بالای سرم می‌چرخاند میگوید:
    -اینقدر اخم و تخم نکن... مامان نذرت کرد بیچاره خیلی ترسیده بود.
    نفسم را با حرص بیرون می‌دهم و همانگونه با حرص می گویم:
    -تیر خوردم یا از‌ حاج برگشتم آخه بره دیگه چه صیغه ای بود...
    هستی صدایش را در سرش می اندازد و در وسط جمعیت شروع به مزه پرانی می‌کند:
    -خاله سیمین هی‌ گفتم دست این گواهینامه ندید بفرما اینم نتیجش...
    از حرفش‌ بقیه به خنده می افتند. اهمیتی نمی‌دهم و همراه مادرم دارد خانه می‌شوم. به محض اینکه وارد خانه می‌شوم شالم را از سر می کنم و روی مبل می اندازم. روی راه پله می نشینم و به آدم ها که در حال رفت و آمد بودند خیره می‌شوم. مادرم در حالی که به سمت حیاط می‌رود نگاه به من می‌اندازد و می‌گوید:
    -برو یه دوش بگیر مادر... برو تا سر حال بیای.
    و تو چه می دانی که من هم سرحالم و هم خوشحال و هم سرزنده!‌ بودن آریا دلی که پدرم برد را سرجایش گذاشته... بودنش جانی دوباره به بدنم داده و زنده‌ام کرده... خالهای ریزش دلم را بـرده و گرمای نگاهش قلبم را گرم کرده...
    سرم را بالا می اندازم و مخالفت می کنم. با سر اشاره ای به حیاط می کنم و می گویم:
    -این گوسفند بدبخت رو میخواید چیکار کنید:
    شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد و می‌گوید:
    -هیچ... تیکه تیکه اش که کردن تقسیمش می کنیم بین همسایه ها...
    آخر این چه کاری است مادر من؟ می خواهید بدهید چهار نفر که وضعشان بهتر از خودمان است و حسابی نان برای خوردن دارند؟ خوب بده به آنها که واقعا نیاز دارند!
    ناگهان فکری در ذهنم جرقه میزند. نمیدانم در ذهنم جرقه میزند یا در دلم جرقه میزند اما هر چه هست دارم برای دیدن آریا بهانه تراشی می کنم!
    نگاه به مادرم می‌دهم و لب میزنم:
    -خب بده بهزیستی ای خانه سالمندانی چیزی... آخه همسایه ها چه نیازی دارن؟
    هستی کنارم می نشیند. مادرم در فکر فرو می‌رود و متفکر نگاهم می‌کند. انگار پیشنهادم همچین هم به مذاقش بد نیامده است!
    مامان گل خودش را به ما می رساند و با رضایت مندی سر تکان می دهد:
    - راست میگه سیمین. هم ثواب میکنیم هم میرسه به روح اردشیر...
    نمی شود... این زخم هیچ وقت کهنه نمی شود... نبود پدرم هیچ وقت کهنه و قدیمی نمی شود... هنوز هم دلم محکوم است که هر وقت اسمش را میشنود بلرزد و بشکند؛ اما خم به ابرو نیاورد!
    مادرم سر تکان می دهند و موافقت می کند.‌ خیره ام می‌شود و با کنجکاوی لب می زند:
    -ولی مادر من نه آدرسی دارم نه چیزی... سیاوش میخواد هدیه رو ببره دانشگاه. عموتم میخواد بره سرکار... چه جوری میخوای ببری؟ چیکار کنیم؟
    حتی بهانه ها هم خود به خود تراشیده می شوند برای اینکه آریا را ببینم... کور از خدا چه میخواهد دو جفت چشم!
    نگاه معناداری با هستی رد و بدل می کنم و دوباره نگاهم را به مادرم می دهم و لب میزنم:
    -والا مامان رئیسم خیلی عادت داره به این جور جاها... بهش میگم بیاد ببرش.
    سرش را بالا می‌اندازد و مخالفت می‌کند.
    -زحمت میشه مادر. طرف هزار تا کار داره میخوای بهش بگی بیا گوشت ببر بهزیستی؟
    حالا که بهانه ها جور شده‌اند و همه چیز ردیف شده تو دیگر ضدحال نزن مادرم!
    سرم را بالا می اندازم و با لحنی مطمئن می‌گویم:
    -نه بابا میگم که عادت داره... همیشه میره اینجور جاها.‌ تازه خیلی هم خوشحال میشه.
    سرش را به نرمی به معنای موافقت تکان می دهد. دلم می‌خواهد بلند شوم و دو طرف صورتش را ببوسم اما دیگر خیلی مشکوک به نظر می رسد. پس تنها به یک لبخند کمرنگ اکتفا می کنم.
    تقه ای به در حال می‌خورد و عمویم در را نیمه باز می کند و می گوید:
    -یاالله...
    در باز می‌شود و من با دیدن کیان که دسته گلی در دست داشت و قدم به داخل برمی داشت در جایم میلرزم و ناخودآگاه از جا می پرم و با ترس نگاهش می کنم. سبزی چشمانش شاید از نظر خیلی ها زیبا باشد و در کتاب شعرها آن را به زمرد و هزار کوفت و زهرمار دیگر تشبیه کرده باشند اما نمی دانم چرا ترس را به جان من می‌اندازند. نه فقط چشمهایش؛ اخلاقش، رفتارش، حتی نفس کشیدن او را که میبینم ترس به جانم می افتم!‌ ترسی بی دلیل! مخصوصاً بعد از اتفاق آن روز...
    حتی هستی هم با دیدنش تعجب می‌کند و با‌‌ بهت از جا بلند می شود و خیره اش می شود.
    عمویم رو به مادرم می کند و می گوید:
    -رئیس پریچهر هستند سیمین خانم. با اجازتون من برم سرکار... قصاب و سیاوش هنوز توی حیاطن.
    مادرم سری برای عمویم تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کند. نگاهش را به کیان می‌دهد و لبخند گرمی به رویش می زند. به همراه مامان گل مشغول سلام و احوالپرسی با او می شوند. بعد از آنکه سلام و احوالپرسی شان با او تمام می‌شود کیان به سمتم می آید و دسته گل را رو به رویم می گیرد.
    -خدا بد نده خانم خانی.
    اصلاً او از کجا فهمیده بود؟ یادم نمی آمد به او خبر داده باشم! نگاه مشکوکم را به هستی می اندازم... کار خود خودش است. لابد می خواست لطف کند و به رئیسم بگوید فردا سرکار نمی روم و برایم مرخصی رد کند. نمی‌دانست همان جوری هم می خواستم استعفا دهم!
    لبخند کمرنگ و کم جانی به رویش میزنم. دسته گل را میگیرم و با لحن سردی می گویم:
    -دستتون درد نکنه. راضی به زحمت نبودیم.
    -خواهش می کنم وظیفه بود.
    مادرم تعارف می زند و به سمت پذیرایی هدایتش می کند. از پیشنهاد مادرم استقبال می‌کند و با خوشرویی به همراه او قدم به سمت پذیرایی برمی دارد. نگاه چپ چپی به هستی می‌اندازم و به سمت آشپزخانه میروم. دسته گل را روی اپن تقریباً پرت می کنم و نگاه به هستی می دهم. گیج و منگ نگاهم می کند... لابد می خواهد بداند چرا از دستش عصبانی ام. حق دارد... هنوز ماجرای کیان را برایش تعریف نکرده‌ام.
    هدیه از راه پله پایین می‌آید و خداحافظی می‌کند و به دانشگاه می‌رود.‌ نفسم را سرد و سنگین بیرون می‌دهم و به سمت پذیرایی قدم برمیدارم. عالی شد... حتی شالی هم بر سر نداشتم. به سمت شالم پاتند می کنم و سریع روی سرم میگذارمش. مبلی که از کیان حسابی دور بود را انتخاب می کنم و رویش می نشینم. هستی مشغول پذیرایی از کیان می‌شود و مادرم او را با حرف های روزمره سرگرم می کند. همانطور که با مادرم و مامان گل مشغول صحبت بود هر چند ثانیه یک بار سر بلند می کند و نگاهم میکند... نگاهش را که می‌بینم نگاهم را می‌دزددم و سرم را به سمتی می چرخانم.
    هستی کنارم می نشیند و با کنجکاوی می پرسد:
    -کیان تو کار خیره؟
    صورتم در هم جمع می شود. حتی‌‌ دلم نمیخواهد کارهای آریا را به کیان نسبت دهد... نگاهش می کنم و با ترشرویی میگویم:
    -نه... آریا.
    ابروهایش را از تعجب بالا می‌برد و لب‌می‌زند:
    -نمیدونستم!
    نگاه به مادرم می‌دهم که با کیان مشغول صحبت بود و زیر لب آرام و آهسته زمزمه می کنم:
    -فکر کنم کسی نمیدونه به کسی نگو.
    سرش را به معنای موافقت تکان میدهد. بعد از آنکه مادرم حسابی جریان تصادف را با جزئیات و آنچه که می داند برایش تعریف می کند نگاه به من می‌اندازد و می‌گوید:
    -پریچهر می گـه دستتون توی کار خیره.
    ای داد بر من... نگو مادرم! آریا را با او مقایسه نکن مادرم! حیف است... کیان نگاه کنجکاوی به من می اندازد. ابروهایش را به هم گره می زنند و می گوید:
    -چطور مگه؟
    لب باز می‌کنم که چیزی بگویم اما مامان گل پیش دستی می‌کند و باعث می‌شود حرفم را بخورم:
    -والا پریچهر میگه عادت دارید به بهزیستی و اینا سر بزنید... حتی اون بره ای که دم در دیدید رو می خواست به شما بگه ببرید واسشون...
    کیان لبخند کجی میزند. کج و کمی مرموز و معنادار! نگاه به من می‌دهد و سر تکان می دهد.
    -خانم خانی درست گفتن!
    ابروهایم بالا می روند و چشمانم تا آخرین حد ممکن گشاد می‌شوند. تا جایی که می‌دانم کیان هیچ وقت کار خیر انجام نداده...حداقل من ندیده‌ام! حداقل می‌داند اگر هم انجام دهد که بعید می دانم؛ من خبر ندارم!
    دارد از موقعیت سوء استفاده می‌کند؟ درست فهمیده ام؟ دارد همانگونه که من برای دیدن آریا بال بال میزنم و بهانه تراشی می کنم برای اینکه بتواند با من تنها باشد بهانه تراشی می کند؟ کارهایش دیگر کم کم دارند برایم ترسناک میشود...
    اما خوب در نقش فرو رفت و نقش بازی کرد... الحق که وکیل است! یعنی من هم می‌توانم وکیلی به خوبی او باشم؟ یادم می‌آید آن روز آراد گفته بود میخواسته نقشه‌کش شود... پس چگونه توانسته وکیل و بازیگری به این خوبی شود؟ انگار واقعاً استعداد دروغگویی و دورویی را داشته است...
    لبخند مرموزی دیگری می زند و ادامه می دهد:
    -اگه میخواید بیای با هم ببریمش تا من اینجام...
    دیگر چه؟ آنقدر تعجب زده ام که حتی نمی توانم زبانم را حرکت دهم و مخالفت کنم. همین می‌شود که مادرم از پیشنهادش استقبال می کند و به جای من تصمیم می‌گیرد. رو به من می‌کند و می‌گوید:
    -راست میگه مادر دیگه آقای سعادت رو زحمت نده. تا خودشون اینجان با هم ببریدش...
    رو به کیان می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -شما رئیس شرکت جاوید هستین؟
    نیست .آریاست! این یکی را دیگر به اون نچسبان! قفل زبانم باز می شود و بی درنگ می گویم:
    -نه مامان جان. آقای سعادت رئیس من هستن. اما رئیس کل شرکت آقای جاویده پسر دایی هستی...
    مادرم که انگار کمی گیج شده بود نگاهی به ما می اندازد. اما چیزی نمی گوید و سرش را به نرمی تکان می دهد. ترجیح می دهد سوال و جواب کردن را به زمان دیگری موکول کند.
    کیان لبخند کم رنگی می‌زند و استکان چایش‌ را روی میز می‌گذارد. نگاه به من می‌دهد و می‌گوید:
    -حالا کجا مد نظرتونه؟ خانه سالمندان... پرورشگاه...
    بدون آن که فکر کنم بی‌درنگ آهسته و سرد جوابش را می‌دهم:
    -خانه سالمندان.
    -خوبه.
    حاضرم به تمام مقدسات قسم بخورم که حتی آدرسی هم ندارد!
    از جایم بلند می‌شوم و رو به مادرم می‌گویم:
    -من میرم لباسامو عوض کنم.
    سرش را به نرمی تکان می‌دهد. بدون آن که به کس‌ دیگری نگاه کنم به سمت راه پله می‌روم و حرصم را با کوبیدن پاهایم روی تک تک پله ها خالی‌ می‌کنم.‌ در اتاق‌ را به شدت باز می‌کنم و از‌‌ روی حرص‌ لگدی به پایه ی‌‌ تخت می‌زنم. پایم از‌ درد تیر می‌کشد و روی تخت آوار می‌شوم. هیچ نمیفهمم... کیان دارد چه می‌کند؟ قصد و نیتش از این کارها چیست؟ چرا باید به دروغ‌ بگوید کار خیر می‌کند و بهانه جور کند مرا همراه خود ببرد؟
    هستی وارد اتاق می‌شود و هاج و واج نگاهم می‌کند. می‌دانم دلیل عصبانیت بیش از حدم را درک نمی‌کند. یعی نمی‌داند چه خبر است!
    نگاهش می‌کنم و با حرص می گویم:
    -تو بهش گفتی من تصادف‌ کردم؟
    -آره... گفتم نمیری سر‌ کار.
    از جایم بلند می‌شوم. قامتم را صاف می‌کنم و قدمی نزدیکش‌ می‌شوم.
    -من همینجوریش‌ هم می‌خواستم استعفا بدم هستی!
    ابروهایش را بالا می‌برد و چشم هایش درشت می‌شوند. شانه هایش را بالا می‌برد و گیج و متعجب می‌گوید:
    -چ... چرا؟ تو که خیلی وقت نیست اونجا کار میکنی...
    نفسم را با حرص بیرون می‌دهم و شروع به تعریف کردن تمام جریانات می‌کنم. هر چه می‌گویم چشمانش درشت تر می‌شوند و دهانش بیشتر باز می‌شود. حرفم که تمام می‌شود با دستش زمین را نشانه می‌گیرد و بهت زده لب می‌زند:
    -کیان خودمون؟
    -کیان خودتون!
    چهره اش خنثی می‌شود و به فکر فرو می‌رود. یک دفعه به دست هایم چنگ میزند و متفکر می‌گوید:
    -پریچهر فکر کنم کیان ازت خوشش میاد!
    راستش را بگویم زیاد تعجب‌ نکردم... خودم هم حدسش را میزدم! رفتارش این را نشان داده بود... البته به شکلی ترسناک!
    هستی ادامه میدهد:
    -آخه می‌دونی چند باری از من پرسید دوستت my friend داره یا نه...
    با تعجب‌‌ سرم را به سمتش می چرخانم. از این یکی‌ تعجب‌ کردم! آمار مرا از هستی می‌گرفته؟ دیگر تا کجا می‌خواسته پیش برود؟ من چرا این‌قدر دیر‌ این موجود را شناختم؟
    -تو چی گفتی؟
    اخمی می‌کند و جوابم را می‌دهد:
    -زیاد بهش رو ندادم. گفتم من نمی‌دونم خبر ندارم.
    تک خنده ای می‌کنم و می‌گویم:
    -اونم باور کرد؟
    -اون دیگه مشکل خودشه!‌ میخوای باهات بیام تنها نباشی؟
    نچی می‌کنم و سرم را بالا می‌اندازم:
    -نه... میخوام باش حرف بزنم بگم دیگه نمیام سر کار.
    لباس هایم را سریع عوض می‌کنم. تلفنم را در جيب کاپشن مشکی ام می‌اندازم و به جای شال کلاهی که مامان گل‌ بافته بود را بر سر‌ می‌کنم. از پله ها پایین می‌روم و به همراه کیان به سمت خانه سالمندان حرکت می‌کنیم. همان طور که حدس زده بودم هیچ آدرسی نداشت. زیرچشمی نگاهش می‌کردم که آدرس را از اينترنت پیدا کرد... در بین راه هر دو سکوت می‌کنیم. من که کاملا سرسنگین رفتار می‌کنم... او هم انگار حرفی‌ برای‌ گفتن ندارد. بهتر... زیاد هم مشتاق حرف‌‌ زدن با او نیستم. کاری به دعوا و اختلافش‌ با آراد ندارم. در واقع به من ربطی ندارد... اما این که آن روز برای آن که دیده بود با آراد برای ناهار رفتم و بازخواستم کرد‌ و همین طور با کار امروزش خودش را بدطوری از چشمم انداخت.
    به خانه ی سالمندان می‌رسیم و گوشت ها را تحویلشان می‌دهیم. مسئول آن جا هم که معلوم بود اولین بار است کیان را می‌بیند و هیچ گونه آشنایی‌ای با او نداشت. از همان اولش معلوم بود دروغ می‌گوید!
    در باغچه ی خانه ی سالمندان قدم هایش را آهسته می‌کند و من هم علی‌رغم میلم برای آن که جلو نیفتم قدم‌هایم را آهسته می‌کنم. فرصت خوبی است که بگویم دیگر سرکار نمی‌روم. لب باز می‌کنم تا چیزی‌ بگویم اما قبل از آن که صدایی‌ خارج شود پیش دستی‌ می‌کند و می‌گوید:
    -خانم خانی...
    چه عجب نگفت پریچهر! چه عجب پسرخاله نشد!
    نگاهش می‌کنم و کاملا رسمی‌ جوری‌ که انگار وسط شرکت ايستاده ام جوابش را می‌دهم:
    -بفرمایید.
    در جایش می‌ایستد و همراهش می‌ایستم. خیره ام می‌شود. لبخند کمرنگی می‌زند و لحنش‌ را نرم می‌کند.
    -راستش‌ می‌خواستم باهاتون صحبت کنم.
    سرم را تکان می‌دهم و لب می‌زند:
    -بفرمایید گوش میدم.
    -اولش این که میشه این ما و شما رو که بزاریم؟
    سخت است اما می‌شود. سرم را کج می‌کنم و پلک هایم را به معنای تایید روی هم فشار می‌دهم. لبخندی می‌زند و نگاه به اطراف می‌دهد. انگار که کمی‌ هول‌زده است. حتی استرس هم در چهره اش مشهور است...
    سرش را پایین می‌اندازد و تک خنده ای‌ می‌کند:
    -راستش نمیدونم چطور بگم...
    سرش را بالا می‌آورد و به سختی جمله اش را تکمیل می‌کند:
    -راستش من ازت خوشم اومده!
    ابروهایم را بالا می‌برم و بی حرف خیره اش می‌شوم. وقتش نبود... اصلا وقتش نبود. اصلا نباید اتفاق می‌افتاد... اصلا قرار نبود یک کشمکش بین من و تو و آریا به راه بیفتد! اصلا دلم نمیخواهد نه بگویم و دل بشکنم. حتی‌ اگر دل تو باشد!
    سکوتم که طولانی می‌شود خودش ادامه می‌دهد:
    -قبل از این که فکر بدی بکنی بهت بگم که من تو رو واسه رابـ ـطه ی دو ماهه نمیخوام. من‌ قصدم جدیه...‌ قصدم ازدواجه و اگه اجازه بدی میخوام بیام جلو.
    برای چند ثانیه چشم هایم را می‌بندم و در فکر فرو می‌روم. لحظه ای دلم به حالش می‌سوزد. نمی‌خواهم امیدی که در چشمانش است را نابود کنم. حالش را درک می‌کنم. عاشقم دیگر! اما نه عاشق‌ کیان... بد انتخاب‌ کردی‌ کیان... بدشانسی آوردی کیان! دل به آدمی دادی که دلش را کس‌ دیگری تسخیر کرده! دلی که تسخیر‌ شده و مال دیگری‌ شده هیچ وقت مال تو نمی‌شود!
    چشم باز می‌کنم. لبخند کم رنگی‌ می‌زنم و لب می‌زنم:
    -راستش‌ آقای سعادت. خیلی ممنونم ازتون. خیلی لطف دارین اما من قصد ازدواج ندارم... شما همیشه واسم رئیسم می مونید و من نمی‌تونم به چشم دیگه ای بهتون نگاه کنم. و قبلا هم می خواستم راجب موضوعی باهاتون صحبت کنم که وقت نشد. من دیگه نمی‌تونم پیشتون کار کنم. می‌خوام تمرکزم رو روی درسم بزارم چون سال دیگه آزمون وکالت دارم. پس‌ همینجا از کارم استعفا میدم. واسه این که بهم یه فرصت دادید و استخدامم کردید خیلی ازتون ممنونم.
    حرفم که تمام می‌شود حتی نگاهش نمیکنم.‌ نمیخواهم چهره ی‌کسی‌ که با دست خودم دلش را شکسته ام ببینم. اما چشمم به زیر می‌افتد و دست مشت شده اش را که می‌بینم ته دلم فرو می‌ریزد. هروقت دستش را مشت می‌کند اتفاق بدی می‌افتد...
    رویم را برمی‌گردانم و از‌ش دور‌ می‌شوم. از خانه سالمندان بیرون می‌آیم و به خیابان خلوت قدم برمی‌دارم. چه خیابان سوت و کوری... حالا تاکسی از کجا پیدا کنم؟
    ناگهان دستم توسط‌ کسی با شدت کشیده می‌شود و به عقب می‌چرخم. از درد چهره ام جمع می‌شود اما با دیدن چهره ی خشمگین و عصبی‌ کیان دردم کامل از یادم می‌رود. بازویم را فشار می‌دهد و در حالی که به شدت تکانم می‌دهد با حرص فریاد می‌زند:
    -میخوای بری؟ لابد میخوای بری پیش آراد کار کنی آره؟‌ فکر کردی نمی‌دونم دوسش داری؟ فکر کردی نمی‌دیدم تا وقت آزاد پیدا میکنی بدو بدو میری اتاقش؟‌ فکر کردی نمی‌دونم با هم میرین این ور اون ور؟ من هر وقت بهت گفتم بریم ناهار گفتی نه ولی با آراد آره... با کیان نه ولی با آراد آره...
    تلاش‌ می‌کنم بازویم را از بین دست قدرتمندش بیرون بیاورم اما تلاشم به نتیجه ای‌ نمی‌رسد. چشمان سبزش را خشم پر می‌کند. نگاه کثیف و بدی به سر تا پایم می‌کند که ناخودآگاه معذب می‌شوم. خنده ی کثیفی می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -لابد میخوای بری منشی شی... از همون منشیا...!‌
    توهینش آتش خشم را در وجودم شعله ور می‌کند. خشمم به من قدرت می‌دهد و قوی ام می‌کند. بازویم را می‌کشم و دستم را خلاص می‌کنم. قدرتم را در دست هایم جمع‌ می‌کنم و با کف دست هایم به عقب‌ هلش می‌دهم. کم است... آتش‌ خشمم آرام نمیگیرد... دستم را بالا می‌آورم و کشیده ی‌ محکمی به گوشش می‌زنم. آن قدر محکم زدم که دست خودم هم درد گرفت و ضربه ام باعث شد کمی به راست بچرخد.
    جلویش خم می‌شوم و با خشم فریاد می‌کشم:
    -دلم برات می‌سوزه بدبخت... کمبود محبت داری عقده ای...! تازه مشکل روانی‌ هم داری...‌ خودت رو با آراد مقایسه می‌کنی؟ تو صد سال هم خودت رو جر‌ بدی به آراد نمی‌رسی!
    شاید نبايد این را می گفتم آن هم وقتی می‌دانستم به شدت روی آراد حساس است. شاید باید از خودم دفاع می‌کردم و خودم را تبرئه می‌کردم. باید سوءتفاهمش‌‌ را برطرف‌ می‌کردم و می‌گفتم چنین موضوعی نیست اما‌ غرورم اجازه نداد. کیان کیست که من بخواهم خودم را به او اثبات کنم و برایش توضیح دهم؟ به جهنم که سوءتفاهمش برطرف شد!
    در حالی که از خشم و ناباوری نفسش هایش سنگین شده و دستش را روی صورتش گذاشته قامتش را صاف می‌کند و با خشم نگاهم می‌کند. نفسش هایش تند تند می‌شود و به یک باره منفجر می‌شود. تاریخ دارد‌ تکرار‌ می‌شود؟ چرا که کیان دستش را بالا می آورد و فریادی می‌زند‌ که تا ته دلم را وحشت زده می‌کند:
    -چه گوهی خوردی دختره ی...
    وحشت زده قدمی به عقب‌ برمی‌دارم. سرم را کج می‌کنم و چشم هایم را ناخودآگاه از ترس‌ میبندم و منتظر می‌مانم دستش روی صورتم فرود بیاید و من دو دور‌ در جایم بچرخم.
    تاریکی مطلق همه جا را فرا می‌گیرد و من منتظر می‌مانم اما چیزی که به گوشم می‌رسد صدایی آشنا مثل وقتی که آریا دست کیان را به دفاع از برادرش مهار کرد‌ است. و دیگر اتفاقی‌ نمی‌افتد... نه دست کیان روی‌ صورتم فرود می‌آید و نه حتی صدایی‌ شنیده می‌شود.
    چشمانم را باز می‌کنم و با دیدن آرادی که دست کیان را در هوا نگه داشته بود به یک باره نفس‌ آسوده ای می‌کشم و‌ ترسم به طور‌ کامل نابود می‌شود. حس امنیت سرتاسر وجودم را فرا می‌گیرد و وجودم را گرم می‌کند. نگفتم تاريخ تکرار می‌شود؟
    قسمت دیگری از وجودم را هم تعجب‌ فرا می‌گیرد. او این جا چه می‌کرد؟ اصلا چه طور پیدایمان کرد؟‌ عقلم به هیچ جایی قد نمی‌دهد. این ماجرا که ختم به خیر شد حتما می‌پرسم و سر در می‌آورم!
    آراد دستش را دور دست کیان سفت می‌کند و تمام نفرتش را روی دستش خالی می‌کند. چهره ی کیان از درد در هم می‌رود و به شدت دستش را بیرون می‌کشد. با گامی‌ بلند خودش را به آراد می‌رساند و رخ به رخش می‌ایستد. خدای من؛ اگر کارشان به کتک کاری بکشد چطور جدایشان کنم؟‌ دفعه ی پیش آریا مانع شد؛ من که قدرت این کار را ندارم!
    -چه غلطی می‌کنی آراد؟ میبینم دوست دخترت خوب آمار میده که کجا میره و کجا میاد!
    آراد سر کج می کند و با چهره ای خنثی نگاهش می‌کند. این که می‌توانست در هر شرایطی خونسردی اش را حفظ کند واقعا امتیاز بزرگی برایش محسوب می‌شد! چیزی‌ که من از آن عاجز بودم...
    با همان خونسردی ذاتی‌اش لب باز می‌کند و کاملا آهسته و شمرده شمرده با لحن آرامی جوابش را می‌دهد:
    -اولا... زر نزن کیان... دوما لازم نیست خودت رو نشون بدی و همه بدونن چه هیولایی هستی... سوما؛ کسی مجبور‌ نیست بهت توضیحی بده!
    کیان قدمی به عقب برمی‌دارد. سرش را تکان می‌دهد و انگشت اشاره‌ اش را به سمتش می‌گیرد و با لبخند معناداری می‌گوید:
    -میدونی که آخرش میزنم میکشمت... آخر کار دست دوتامون میدی...
    آراد اما بدون آن که بترسد لبخندی می‌زند و پلک می‌زند. سرش را به نرمی بالا و پایین می‌کند و با همان لحن خونسردش جوابش را می‌دهد:
    -والا مطمئن نیستم موفق میشی یا نه... اما مطمئنم تلاشت رو میکنی...
    قدمی به جلو برمی‌دارد. لبخندش به سرعت محو می‌شود و به یک باره رنگ عوض می‌کند. چهره اش جدی می‌شود و با خشمی که سعی در کنترلش داشت ادامه می‌دهد:
    -اگه یک بار دیگه ببینم رو دختری دست کثیفت رو بلند کردی... مطمئن میشم که بعدش دستت قلم شده باشه...!!!
    نگاه ازش می‌گیرد و به من می‌دهد. با سر اشاره به رفتن می‌کند و جلو می‌افتد. بدون آن که نگاهی‌ به کیان کنم مانند جوجه ها با قدم های تند دنبال‌ آراد راه می‌افتم. نمیدانم از کجا فهمید و پیدایمان کرد و خودش را رساند. اما هر طور‌ شد خوب است که آمد. خوب است که اینجاست... حضورش‌ حس‌ امنیت را به وجودم تزریق می‌کند. حمایتش‌ تمام وجودم را گرم می‌کند. حمایتش را دوست دارم... حمایتی از جنس‌ برادرانه!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ماشین روشن میشود و به حرکت در می آید. دست لرزانم را بلند می کنم و روی داشبورد می گذارم. به سمت آراد میچرخم و نگاه کنجکاوم را به نیم رخش می دهم. ابروهایم را به هم نزدیک می کنم و متفکر می پرسم:
    -تو از کجا پیدات شد...؟ اصلاً چطوری پیدامون کردی؟ اصلاً چطور فهمیدی؟ اصلاً چی شد که...
    تک خنده ای می کند و میان حرفم می پرد:
    -آروم باش دختر... یکی یکی...
    اخمی ناخواسته ابروهایم را به هم نزدیک می کند. خونسردی بیش از حدش‌ کم کم دارد روی اعصابم می‌رود. لب هایم را گاز میگیرم و سعی می‌کنم عصبانیتم را کنترل کنم. کمی خودم را نزدیکش می کنم و لب میزنم:
    - از کجا فهمیدی؟
    -هستی.
    نوچی می‌کنم و بی درنگ می گویم:
    - اینو که میدونم... از کجا فهمیدی کجاییم؟
    - هستی زنگ زد کل جریان رو تعریف کرد.‌خیلی نگرانت بود. میدونستم کیان عادت به کار خیر و این جور چیزا نداره. اینم میدونستم که اگه ازت جواب رد بشنوه ممکنه بزنه به سرش. من حدس میزدم کیان ازت خوشش اومده باشه. همون روز توی کوه وقتی بهت پیشنهاد کار داد حدس زدم. چون آریا همیشه میگفت کیان از کارآموز متنفره.... بماند؛ بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی. به خاطر همین اومدم خانه سالمندانی که نزدیک به خونتونه... میدونستم چون از این کارا نمیکنه پس حتماً آدرسی نداره. به خاطر همین نزدیکترین خانه سالمندان به خونتون رو انتخاب میکنه...
    آنقدر فکرم درگیر است که اجازه نمی دهد بابت هوش و درایتش تحسینش کنم. اما یک سوال ذهنم را بدجور تسخیر کرده. این که از کجا میدانست ممکن است کیان بزند به سرش...؟ مگر اینکه تجربه اش را داشته باشد...
    چشمهایم را ریز می کنم و چیزی که در سرم است را بر زبانم جاری می کنم:
    -از کجا میدونستی ممکنه بزنه به سرش؟
    سرش را به نرمی تکان می دهند و به آرامی می گوید:
    - میشناسمش دیگه. یهو عصبی میشه.
    دروغش حسابی به چشمم می آید و هرچند که خودش نمی بیند اما با لبخند معناداری خیره اش میشوم. یکهو عصبی شدن با اینکه یک دختر را وسط خیابان کتک بزنی خیلی تفاوت دارد و مطمئنم آراد این را می دانسته که کارش را این وقت روز ول کرده و خودش را به سرعت رسانده. او مطمئناً عواقب عصبی شدن کیان را می دانسته...!
    سرم را تکان می دهم و بی‌پروا سوالم را می پرسم:
    - کیان چیکارت کرده که اینقدر باهاش بدی؟
    بی اختیار سرعت ماشین را کم می‌کند و نیم نظری به سویم می‌اندازد. معلوم است انتظار این سوال را نداشته و از سوالم جا خورده. لبخند کمرنگی صورتش را پر می کند و سعی می کند مانند همیشه خونسردی اش را حفظ کند اما موفق نمی‌شود و اضطرابش به چشم می خورد.
    -منظورت چیه؟
    لبخند معنادارم را پررنگ‌تر می کنم و بر حرفم سماجت می کنم:
    - چیکارت کرده که اینقدر مطمئن بود این جوری میزنه به سرش؟
    تعجبی ساختگی در چهره‌اش جان می گیرد. سرش را تکان می دهد و شانه هایش را بالا می اندازد:
    - هیچی به خدا... هیچی بابا...
    همین انکار کردنش آن هم با این لحن مضطرب خودش گویای همه چیز است. اخمی ناخواسته صورتم را پر می کند. یعنی اینقدر تو دار است؟ یا مرا محرم خودش نمی داند؟ آن هم وقتی من او را محرم خود می دانستم و با او درد و دل میکردم.
    اصراری نمی کنم. عادت به اصرار کردن ندارم. اگر بخواهد خودش می گوید... بر می گردم و به صندلی تکیه میدهم. سرم را کج می کنم و با لحنی آهسته حرف آخرم را می‌زنم:
    -به قول خودت آدم نباید همه چیز روی خودش بریزه. شاید هم من رو قبول نداری...
    صدای اعتراضش بلند می‌شود و دلجویانه لب می زند:
    - نه به خدا...
    سکوت می کنم و جوابش را نمی دهم. البته اخمم را حسابی پر رنگ می کنم تا دلگیری ام به چشم بیاید. وقتی می بیند جواب نمی دهم او هم سکوت را ترجیح می‌دهد و به رانندگی اش ادامه می‌دهد. و من در عجب مانده‌ام که این خونسردی را از که به ارث بـرده...!
    بالاخره جلوی خانه می رسیم. هیچ دلم نمی خواهد با او سرسنگین رفتار کنم. دلم اجازه نمی‌دهد اما منطقم در حال حاضر این حکم را میدهد.
    نیم نگاهی به نیمرخ ساکت و خونسردش می اندازم و آهسته زمزمه می کنم:
    - خدافظ.
    این را می گویم و همین که می خواهم از ماشین پیاده شوم مچ دستم اسیر دستش می شود و در جایم خشک می شوم. سر می چرخانم و پرسشگرانه نگاهش می کنم. دستش کم کم از دور مچ دستم شل می شود و لب هایش حرکت می کنند. انگار بالاخره میخواهد نطقش را باز کند!
    تکیه می دهند و نفسش را سرد و سنگین بیرون میدهد. سرش را به نرمی به طرفین تکان می‌دهد و با لحنی که غم در پشتش پنهان است شروع به حرف زدن میکند:
    -پنج سالم بود... وقتی‌ اولین بار فهمیدم کیان چه قدر‌ می‌تونه خطرناک باشه...
    نگاهش را به سقف ماشین‌ می‌دهد. شاید برایش سخت است در چشم هایم زل‌ بزند و این ها را بگوید...
    -اون موقع ها بابام واسم دو تا طوطی گرفته بود... یه روز با کیان دعوام شد... شبش اومد تو اتاقم...‌بیدار‌‌ بودم ولی چون از‌ش می ترسیدم خودم رو زدم به خواب... قفس طوطیام رو برداشت و برد...‌
    -نکنه آزادشون کرد فرار‌‌ کردن؟
    لبخند تلخی می‌زند و سرش را به علامت منفی تکان می‌دهد.
    -کاش آزادشون میکرد... آروم و بی صدا رفتم دنبالش. دیدم رفت توی حیاط... رفت نزدیک استخر و قفس طوطیا رو کرد توی آب...
    یک آن دلم تیر می کشد. ناخودآگاه و بی اراده هینی می‌کشم و دست هایم را جلوی دهانم می گذارم.
    -نه...!
    سرش را به نرمی روبه پایین حرکت می دهد و تایید می کند. لب باز می‌کند و با لحنی که سوز حسرت درش مشهود بود ادامه می‌دهد:
    -آره... منم که سرم نمیشد چی‌ به چیه...‌هزار تا فکر‌ به سرم زد...‌ گفتم گذاشتشون تو آب آب بازی‌ کنن یا حمام کنن.‌ شایدم میخوان شنا کنن... به هر چیزی‌ فکر می‌کردم الا این که داره طوطیا رو می‌کشه و منم همون طور‌ داشتم نگاه ميکردم...
    چهره ی به غم نشسته اش را که می‌بینم دست دراز می‌کنم و با مهربانی روی شانه اش می‌گذارم. مطمئنم اگر‌ برادر داشتم بیشتر از آراد نمی‌توانستم دوستش داشته باشم. هم خون نیستیم و از نظر من خواهر و برادر بودن به خون ختم نمی‌شود. کیان هر چه می‌خواهد بگوید؛ من آراد را به چشم برادرم می‌بینم همان گونه که هستی خواهرم است!
    - بعد از چند دقیقه وقتی دیدم میخواد بلند شه زودتر از اون رفتم سمت اتاقم و رو تختم خوابیدم... آروم و بی صدا در باز کرد و قفس‌‌‌ رو گذاشت جای همیشگیش. منم اهمیتی ندادم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم دیدم طوطیا تکون نمیخورن... جریان رو واسه ماما...
    حرفش‌ را می‌خورد و کلمه ی‌ آخرش را اصلاح می‌کند:
    - واسه خاله رعنا تعریف کردم... جریان رو گرفت ولی به روم نیاورد و با مهربونی آرومم کرد... یا در واقع خرم کرد... ولی دیدم بعدش رفت پیش کیان و حسابی باهاش دعوا کرد... دیگه نمیدونم چه بهونه ای واسه بابام آورد ولی بعدش بابام اومد و قفس و برد... خلاصه گذشت تا شب... اونشب هم کیان اومد تو اتاقم ولی این بار خودم رو برد... پرتم کرد تو حیاط و گفت چون به مامانم گفتی باید تنبیه شی و امشب تو حیاط بمونی... اگه بازم این رو به مامانم بگی‌ مامان و برمی‌دارم و از اینجا میریم... منم تا صبح یخ زدم و به خاطر این که ما...
    دوباره حرفش‌ را می‌خورد و اصلاح می‌کند:
    -به خاطر این که خاله رعنا نره تا صبح توی پارکینگ لرزیدم... بچه بودم... عقلم قد نمی‌داد که دست کیان نیست که بخواد اونو ببره یا نه... هر‌ بار دلش خواست هر بلایی سرم اورد و با تهدید به این که مامانشو می‌بره ساکتم کرد...
    علاقه اش نسبت به رعنا در تک تک کلماتش مشهود است اما این که چرا از او دور شده جای سوال است. دیگر کم کم داشتم به دلیل اختلافاتش با کیان پی می‌بردم. نگاه غمگینی به چهره ی درمانده و بی‌نوایش می‌اندازم و اگر حیایم اجازه می‌داد بی شک سرش را در آغـ*ـوش میگرفتم و آرامش می‌کردم... اما تنها کاری‌ که حیایم اجازه ی انجام دادنش را می‌دهد این است که فشار دستم روی شانه اش را بیشتر‌ کنم.
    نفسی‌ می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
    -گذشت و کم کم که بزرگ شدم و عقلم رسید دیگه تو روش می ایستادم... دیگه فهمیدم دست کیان نیست که خاله رعنا رو ببره یا نبره... به خاطر همین دور از چشم بقیه می‌زدیم چش و چال همدیگرو در میوردیم و کسی‌ نمی‌فهمید. اگه اون دفترمو مینداخت تو شومینه من دو تا از دفترشو مینداختم تو شومینه... اگه اون می‌زد تو سرم من دو تا می‌زدم تو دو تا چشماش... شروع کننده ی دعوا نبودم اما از خودم دفاع می‌کردم. بچه ی ساکتی بودم اما تو سری‌ خور نبودم... دیگه دبیرستانی که شدیم و عقلمون بیشتر‌ شد کتک کاری‌ رو گذاشتیم کنار اما جر و بحثامون سر‌ جاش بود و یه جورایی با هم رقابت می‌کردیم... دیگه اون قدر جر و بحثامون شدید شده بود که کیان خونش‌ رو جدا کرد و رفت...
    سرم را تکان می‌دهم و گیج و منگ می‌پرسم:
    -خب چرا...؟ چرا از همون اول بات نمی‌ساخت؟
    نفسش را بیرون می‌دهد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -هیچ وقت به زبون نگفت اما من فکر می‌کنم چون وقتی من به دنیا اومدم مامانش توجهش به اون کم شد و به من بیشتر. چون خودش تازه بچش رو از دست داده بود خیلی زود به من وابسته شد. بعدشم که طلاق گرفت و با بابا ازدواج کرد.
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و می‌پرسم:
    -یعنی یه جورایی شماها رو مقصر‌ میدونست؟
    -آره. چون میدیدم وقتی مامانش و بابای من پیش همن با چه کینه ای به بابا نگاه می‌کنه. یا وقتی مامانش پیش منه چطور بهم نگاه می‌کنه. منم دروغ نمیگم؛ وقتی می‌دیدم بی‌دلیل اذیتم می‌کنه سعی می‌کردم تلافی‌ کنم اما به روش‌ خودم. مثلا وقتی‌ می‌دیدم چیزی رو دوست داره و نمی‌تونه به دستش بیاره من براش تلاش‌ کنم تا بهش ثابت کنم از اون بهترم... که ثابت کنم من میتونم اما اون نمی‌تونه.
    کمی مکث می‌کنم و به فکر فرو می‌روم. پیدا کردن مقصر کمی‌ برایم سخت است. کیان کسی بوده که شاهد طلاق پدر و مادر و سپس‌ کم توجهی مادر نسبت به خودش بوده. کسی‌ که نتوانسته با ازدواج دوم مادرش کنار بیاید و ناپدری اش را مسبب جدایی پدر و مادر می‌دانسته. کسی بوده که با عقده بزرگ شده و جاهای خالی زیادی در قلبش بوده که با عشق پر نشده... آراد هم کسی بوده که در مقابل اذیت های کیان به قول خودش دفاع می‌کرده‌. شاید بهتر بود فقط دفاع می‌کرد و برای این که حرصش را در بیاورد تبدیل به رقیبش نمی‌شد. در کل؛ به نظرم در این ماجرا حتی آراد هم ذره ای مقصر است...
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و به نرمی می‌گویم:
    -تا حالا شده بخوای بشینی باهاش حرف بزنی ببینی چه مرگشه؟
    با نگاه عسلی و خونسردش خیره ام می‌شود. ابروهایش بالا می‌روند و می‌گوید:
    -کیان مشکل عصبی داره. مشکل روانی‌ داره. تو خودت توی بچگی ازش کتک خوردی... از همون اول اینجوری بار اومده. از همون اول مامانش باید یه فکری به حالش می‌کرد نه این که بزاره اینجوری با کینه و عقده بزرگ شه... من اون موقع ها عقلم نمی‌رسید که بخوابم باهاش حرف بزنم. بعدشم اینقدر از هم دور و متنفر شدیم که دیگه کلا دیگه خودم نخواستم. ولی شاید بهتر بود همون اولا یه بار باهاش حرف می‌زدم...
    -ولی آراد خیلیا پدر و مادراشون جدا میشن... درسته خیلی‌هاشون مشکل دار میشن... اما نه به این شدت!
    شانه هایش را بالا می‌برد و در حالی که بی‌هدف دستش را روی فرمان می‌گذارد لب می‌زند:
    -ظاهرا این یکی نتونسته کنار بیاد!
    همان طور‌ که گفتم نمی‌دانم کیان را مقصر بدانم؛ مادرش را مقصر بدانم یا آراد را! اما می‌دانم همه ذره ای تقصیر دارند.
    از آراد خداحافظی می‌کنم و از ماشین خارج می‌شوم. دکمه ی آیفون را فشار می‌دهم و وارد خانه می‌شوم.
    صدای زنگ تلفنم بلند می‌شود. از جیب کاپشنم درش می‌آورم و با دیدن اسم آریا که روی صفحه ی تلفن‌ خودنمایی می‌کرد لبخندی لب هایم را به بازی‌ می‌گیرد و سرشار از ذوق و شوق می‌شوم. انگشتم را حرکت می‌دهم و بی درنگ تماس را وصل می‌کنم:
    -سلام.
    صدایش را که می‌شوم به دنیایی فارغ از این دنیا پرواز میکنم. لبخندم را پررنگ تر می‌کنم و جوابش را می‌دهم:
    -سلام.
    -احوال شما خانم خانی؟
    ابروهایم را بالا می‌برم و لحنم را شبیه به خودش می‌کنم:
    -احوال شما آقای جاوید؟
    -بد نیستم. زنگ زدم حال و احوال کنم.
    سرم را کج می‌کنم و به آسمان خیره می‌شوم:
    -منم خوبم.
    دیگر چیزی نمی‌گویم. یعنی چیزی‌ به ذهنم نمی‌رسد که بگويم! کاش لاقل خودش این سکوت لعنتی را بشکند.
    بعد از چند ثانیه انتظار بالاخره نطقش باز می‌شود:
    -مرخص شدی؟
    -آره. صبح.
    -به سلامتی. یعنی می‌تونی بیای پاتقم رو نشونت بدم؟
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و تصميم می‌گیرم کمی خودمانی تر‌ شوم.
    -الان داری با من قرار می‌ذاری آقای جاوید؟
    -هر چی دوست داری اسمش رو بزار خانم خانی. حالا قبول می‌کنی؟
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و با اکراه لب می‌زنم:
    -باشه. بهت افتخار میدم... کی؟
    -واقعا لطف می‌کنی... هر وقت شما فرمودید.
    کمی فکر می‌کنم و می‌گویم:
    -شنبه شب... هنوز سرم یه کم ور داره و کبوده...
    نوچی می‌کند و صدای اعتراضش در گوشم می پیچد:
    -حالا کو تا هفته ی دیگه... بعدشم چی کار به کبودیت دارم...؟ مگه دیشب با همین کبودی ندیدمت؟
    سکوت می‌کنم. جوابی ندارم که بدهم. سکوتم که طولانی می‌شود کنايه می‌زند:
    -شما که از اون دخترا نبودی...
    راست می‌گویی... نبودم... تو از من این دختر جدید را ساختی. اگر پریچهر قدیم بودم بی توجه به ظاهرم در بهترین جاهای شهر می‌رفتم اما حالا کاری کرده ای که می‌خواهم در نظرت بهترین باشم‌. می‌خواهم حسابی به چشمت بیایم و زیبایی های دخترانه ام را به رخت بکشم. راست می‌گویند که عشق آدم ها را عوض می‌کند!
    -آدما عوض میشن آقای جاوید...
    -قبلیه رو پسندیده بودما...
    -جدیده رو هم می‌پسندی...
    -باید ببینم تا نظر بدم!
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم:
    -شما کار نداری آقای جاوید؟ شرکت به اون عظمتی رو همینجوری اداره می‌کنی؟
    صدای خنده ی ریزش در گوشم پخش‌ می‌شود.
    -چرا دارم. ولی دیگه الویتم نیست.
    خوب بلد است با تک تک کلماتش با دل و جانم بازی‌ کند!‌ خوب بلد است هوایی ام کند! من خودم رد داده ام... دیوانه تر از اینم نکن!
    -پری...
    و چه قدر‌ مخفف اسمم شیرین است وقتی‌ که او بر زبانش جاری اش می‌سازد...!
    -جانم...
    -خودت باش... خود واقعیت...
    منظورش را خوب می‌فهمم. لبخندی می‌زنم و لب می جنبانم:
    -امشب فک و فامیل میخوان بیان عیادتم. فردا می‌بینمت...
    با لحنی مملو از رضایت جوابم را می‌دهد:
    -می بینمت... می‌آمور!‌ کاری نداری؟ راستی ماشینت رو فردا میارن.
    سر بالا می‌اندازم و لب می‌زنم:
    -نه... دستت درد نکنه. فعلا.
    -فعلا.
    بعد از آن که تماس را قطع می‌کنم شنگول و پرانرژی به سمت در می‌روم. آریا را مدت زیادی نیست که می‌شناسم... اما آن‌قدر به چشمم خوب آمده که همین مدت کم هم برای عاشق شدنم کافی‌ بوده...!

    راوی

    تماس‌ را قطع می‌کند و خودش را با نقشه های زیر دستش که حاصل‌ کار برادرش و چند تن از مهندسین دیگر‌ بود سرگرم می‌کند. چند ثانیه بعد دست‌ از کار می‌کشد. فکر دخترک به او اجازه ی تمرکز و کار کردن نمی‌داد. نه تا وقتی که به طور‌ کامل به دستش می‌آورد...
    لبخندی گوشه ی لبش را به بازی می‌گیرد. در آخر به دستش می‌آورد...
    تقه ای به در می‌خورد و کاویانی داخل می‌آید. همان جا دم در می‌ایستد و لب می‌زند:
    -آقای جاويد اتاق کنفرانس‌ یه جلسه ی کوچیک داشتید. گفتم یادآوری کنم...
    لبخندی به روی منشی اش می‌زند و سر تکان می‌دهد. دخترک چنان فکر و ذهنش را تسخیر کرده بود که اگر‌ منشی اش یادآوری نمی‌کرد بی شک تا آخر روز همین طور در اتاق می‌نشست. از جا بلند می‌شود و راهش را به سمت اتاق کنفرانس‌ در پیش می‌گیرد.
    پس از حدود نیم ساعت و جلسه ی کوچکی که داشت به اتاقش بازمی‌گردد. برادرش کجا بود؟ کیان هم امروز نیامده بود. با خود فکر می‌کند لابد در دفترش در ساختمان وکلا است...
    به سمت میز که می‌رود توجهش به جعبه ی‌ سیاه رنگی‌ روی میز‌ جمع می‌شود. ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و متفکر جعبه را برمی‌دارد و وارسی اش می‌کند. به یاد نداشت این جعبه متعلق به او باشد...
    روی صندلی‌ می‌نشیند و مشغول بازکردن جعبه می‌شود. محتوای درون جعبه را که می‌بیند دست هایش شل می‌شود و جعبه از دستش می‌افتد. دلش تير می‌کشد و ترس و دلهره بی اجازه دلش را فتح می‌کنند. ضربان قلبش روی دور تند می‌افتد و زبانش بند می آید. دست لرزانش را جلو می‌برد و گلوله های کوچک را که در جعبه بودند را یکی یکی بیرون می آورد و روی میز می اندازد. کاغذی که در جعبه بود را ببرون می‌کشد و رویش را با دقت می‌خواند.
    ((متأسّفانه آقای جاوید... از قدیم گفتن خون با خون شسته میشه... قضیه ی ما هم همینطوره... تو هم مثل من؛ اول عزیزات... در آخر هم خودت!))
    آب دهانش را فرو می‌برد. کراواتش که دور گردنش داشت خفه اش می‌کرد را شل می‌کند و سعی می‌کند خونسردی اش را حفظ کند. فایده ندارد... پنجاه بار هم از یک تا ده بشمارد فایده ندارد... چرا که این با ترس هم همراه خشمش است... این یکی دیگر تهدید توخالی نبود... تهدیدی نبود که آریا بتواند نادیده اش بگیرد. تهدیدی بود که ترس به جانش انداخته بود و بیشتر ترسش از این بود که خود نمی‌دانست چه کرده که سزاوار این تهدیدهای پی در پی‌ است. نفس هایش سنگین می‌شوند و درد به سرش نفوذ می‌کند. خشم سراسر وجودش را در برمی‌گیرد و در وجودش سنگینی‌ می‌کند. متن کاغذ روح و روانش را خراش می‌دهد... آریا ترسيده بود... نه به خاطر خودش؛ به خاطر عزیزانش. عزیزش‌ که بود؟ عزیزش پدرش بود... عزیزش رادش بود و عزیزش دختری بود که به تازگی کنترل ذهن و قلبش را به دست گرفته بود. این تهدید تازه بوی خطر می‌داد. بوی اتفاقی شوم می‌داد و خارج از تحمل آریا بود... چه هیزم تری و به چه کسی فروخته بود که لایق این تهدیدها بود؟
    دیگر نمی‌تواند خشمش‌ را در خودش نگه دارد. خشمش‌ او را قوی تر می‌کند و کنترل بدنش را در اختیار می‌گیرد. چشم هایش را می‌بندد و از ته دل فریادی طولانی و عاجزانه سر‌ می‌دهد که در تمام طبقات شرکت می‌پیچد. فریادی از روی ناامیدی و عاجزی و بیچارگی... دستانش را زیر‌ میز‌ می‌گذارد؛ میز را بلند می‌کند و همان جا وارو می‌کند... تمام اشیا روی میز‌ سر می‌خوردند و در اتاق پخش و پلا می‌شوند. از جمله گلوله هایی که مسبب این حالش بودند...
    فریادش و سپس صدای میز چهار ستون بدن کارمندانش را می‌لرزاند و تمام آن ها را دوان دوان به سمت اتاقش می‌کشاند... کاویانی اولین نفری است که در را باز می‌کند و خودش را داخل اتاق می‌اندازد اما با دیدن چهره ی سرخ از عصبانیت آریا و وضع اتاق زبانش بند می آید و ترسش او را وادار به فرار می‌کند.
    چند نفر‌ دیگری هم خودشان را دوان دوان به جلوی اتاق می‌رسانند اما فریاد بعدی آریا آن ها را هم با ترس به عقب می‌راند...
    آریا دست هایش را روی سرش می‌گذارد و دردمند و عاجزانه فریاد می‌کشد:
    -کار کدوم حروم زاده ایه...؟ کی... کی...؟
    نه خشمش را می‌توانست کنترل کند و نه ترسش را... ترس‌ از دست دادن عزیزانش داشت او را می‌کشت... نگاه دردمندش‌‌ را به کارمندهایش می‌دهد و رو به آن ها با فریاد ادامه می‌دهد:
    -الان اینجاست...؟ می‌شنوه؟ من چی کارت کردم که این کارا رو میکننی؟ چرا خودت رو نشون نمیدی و نمیای مرد و مردونه حرف بزنیم؟ چرا قایم شدی بزدلِ حرومی...؟
    کارمندانش با ترس و وحشت و در عین حال گیج و بهت زده به او و کارهایش زل می‌زنند و با هر فریادش با ترس یک قدم به عقب می‌روند. در بین آن ها کاویانی تلفنش را در می آورد و شماره ی آراد را می‌گیرد. بعد از چند ثانیه صدای آرام آراد در گوشش می‌پیچد:
    -بفرمایید خانم کاویانی.
    کاویانی یک راست سر اصل مطلب می‌رود و با ترس و تته پته کنان شروع به حرف زدن می‌کند:
    -آ...آقای جاويد... برادرتون زده به سرش... داره همینجوری داد و بیداد میکنه... ن... نمیدونم چی‌شده ولی خیلی عصبانیه... ما هم جرأت نداریم بریم تو اتاق‌‌‌... تروخدا خودتونو برسونید...
    صدای فریادهای آریا آن قدر بلند است که از پشت خط به گوش آراد می‌رسد. با شنیدن فریادهای عاجزانه برادرش قدم هایش را تند می‌کند و مضطرب خطاب به کاویانی‌‌ می‌گوید:
    -من پایینم خانم کاویانی.‌.. نرید سمتش من دارم میام...
    تلفن را قطع می‌کند و با دیدن جمعیت جلوی آسانسور به سمت راه پله می‌دود و سریع از آن ها بالا می‌رود. وارد راهرو می‌شود و صدای داد و فریادهای آریا هم واضح تر می‌شود. به سمت اتاق برادرش می‌دود و جمعیت جلوی در را کنار می‌زند. خودش را داخل اتاق می‌اندازد و در را می‌بندد. لحظه ای با دیدن سر و وضع اتاق و برادرش خشکش می‌زند اما سریع به خودش می آید. به سمت آریا که هنوز داشت داد و فریاد میکرد قد تند می‌کند و به بازوهایش چنگ می‌زند. همان طور که سعی می‌کرد او را آرام کند ترسیده لب می‌زند:
    -چیه آریا چی شده؟
    آریا دست هایش را به سـ*ـینه اش می‌کوبد و در حالی که سعی می‌کند خودش را از او جدا کند فریاد می‌کشد:
    -ولم کن آراد... این کیه که داره من رو تهدید میکنه...؟ کیه که تشنه به خون منه...؟ من چی کار کردم؟ چی‌ کار کردم چی‌ کار کردم چی‌ کار کردم می‌خوام بدونم چی کار کردم...؟
    آراد در حالی که زور می‌زند تقلاهایش را مهار کند و او را سر‌ جایش ثابت نگه دارد‌ پشت سر هم تکرار می‌کند:
    -باشه... باشه... بسه آریا... بسه الان سکته می‌کنی...
    -بذار سکته کنم بمیرم راحت شم...
    -آریا چی شده خب؟ حرف بزن...
    آریا ناگهان در جایش خشک و میخ می‌شود. صدایش دیگر در نمی آمد و نای فریاد دیگری را نداشت. خسته و بریده بود... نگاه دردمندش را به برادرش می‌دهد و با حرص می غرد:
    -برام گلوله فرستادن مرتیکه... تهدید کردن... این کیه آراد؟ من چی‌ کار کردم...؟ هان؟ چی‌ کار کردم...؟
    آراد بدون آن که دو بازویش را رها کند چشمانش را روی اجزای صورتش بالا و پایین می‌کند و متفکر خیره اش می‌شود. آریا صدایش را بالا می‌برد و همین که می‌خواهد فریاد دیگری بکشد آراد دست هایش را پشت کمرش می‌گذارد و او را به سمت خود می‌کشاند. صدای فریاد آریا در آغـ*ـوش برادرش خفه می‌شود و چشمانش‌‌ را روی هم می‌گذارد. تن عاجزش را شل می‌کند و سر خسته اش را روی شانه ی برادرش خم می‌کند. کم کم داشت اثر می‌کرد. کم کم آرامش داشت وارد وجودش می‌شد. کم کم وجودش داشت گرم می‌شد... نفسش را بیرون می‌دهد و بدون آن که چشمانش را باز کند زیر‌ گوش برادرش با صدایی گرفته و خسته می‌نالد:
    -این کیه آراد...؟
    آراد دست گرمش را پشت سرش می‌کشد و با تحکم جوابش را می‌دهد:
    -نمیدونم... نمیدونم ولی پیداش می کنیم... با هم پیداش می‌کنیم...
    ترس آریا به یک باره می‌ریزد... مگر می‌شد برادرش این گونه با اطمینان حرف بزند... این گونه گرمای اطمینان را وارد وجودش کند و بترسد؟ کوچک ترش بود اما ستونش بود... هر چند که هیچ وقت نگذاشت بفهمد و به رویش نیاورد... هیچ وقت به رویش نیاورد چه قدر در زندگی به وجودش نیاز دارد‌... چون خودش هم هیچ وقت متوجه نبود چه قدر به او وابسته است... به یک محرک این چنینی نیاز داشت تا وابستگی و نیازش به او را بفهمد...!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر
    نگاهی به چهره ام در آینه ی اتاق هستی می‌اندازم. هستی حسابی هنرش را نشان داده و زخم و کبودی‌ام را با کرم پوشانده. موهایم را پشت سرم می‌بندم و از جایم بلند می‌شوم. نگاهی‌ به هستی که داشت جلوی موهایش را فر می‌کرد می‌اندازم و کلافه لب می‌زنم:
    -مگه میخوای بری عروسی هستی؟
    بدون آن که دست از کارش‌ بکشد و نگاهم کند جوابم را می‌دهد:
    -خفه شو؛ یه کم تنوع بد نیست.
    رو ازش می‌گیرم و پالتوی آبی ام را برمی‌دارم و روی پیراهن بافت مشکی رنگم می‌اندازم. امروز به خانه ی‌ هستی آمدم و یک مراسم گریه و زاری حسابی برای معذرت خواهی بابت کاری‌ که با هستی کردم برای مادرش راه انداختم. خوشبختانه بخشیده شدم و حالا هم دارم در خانه ی هستی آماده می‌شوم تا با آریا به پاتقش بروم. هستی هم قرار است با آراد بیرون برود اما بی‌توجه به زمان کاملا خونسرد در حال آماده شدن است. همیشه دیر آماده شدنش مرا کلافه می‌کرد؛ اما خدا خوب دانسته چه کسی را سر راهش بگذارد که بتواند این اخلاقش را تحمل کند. شخص خونسردی مثل آراد!
    شال مشکی رنگم را روی سرم تنظیم می‌کنم و بوت های قهوه ای رنگم را به پا می‌کنم. کیف کوچک و مشکی رنگم را روی کولم می‌گذارم و تلفنم را به دست می‌گیرم. قامتم را صاف می‌کنم و رو به هستی که هنوز با موهایش مشغول بود می‌گویم:
    -من میرم پایین.
    -پنج دقیقه ی‌ دیگه میام.
    پوزخندی می‌زنم و از اتاق بیرون می‌روم. پنج دقیقه هایت بخورد توی فرق سرت!
    وارد پذیرایی خانه شان می‌شوم و روی مبل می‌نشینم. خاله مژگان و عمو منصور برای خرید خانه به بیرون رفته و اند و من و هستی هم بهانه آوردیم که می‌خواهیم بیرون برویم و حال و هوایی عوض کنیم. نگاهی به صفحه ی‌ تلفنم می‌اندازم و منتظر آریا می‌نشینم. او دیر نکرده؛ من از ذوق و شوق خیلی زود حاضر شدم!
    بعد از حدود رب ساعت بالاخره پنج دقیقه ی هستی تمام می‌شود و در حالی که بوت های مشکی رنگ مدل سربازی اش را در دست داشت از راه پله پایین می آید. روی پله ی آخر می‌نشیند و مشغول پوشیدن بوت هایش می‌شود. به حرکاتش خیره می‌شوم که کاملا خونسرد و با دقت مشغول بستن بند کفش هایش بود. واقعا خدا خوب می‌دانسته چطور در و تخته را با هم جور کند!
    همان طور‌ که مشغول بستن بند کفش هایش بود نفسش‌ را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -به نظرت داییم قبول می‌کنه؟
    ابروهایم را به هم نزديک می‌کنم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -چی رو؟
    -ازدواج من و آراد رو.
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -چرا قبول‌ نکنه‌؟ دخترخواهرشی؛ باباها هم که عاشق ازدواج فاميلی...!
    کمی مکث می‌کند. دست از کار می‌کشد و تکیه اش را به پله می‌دهد.
    -تا حالا از خودت پرسیدی چرا من هیچ وقت نگفتم رفتیم خونه ی‌ عموم یا عمم... یا یکی از اقوام پدریم...؟ همش‌ یا خاله بوده یا دایی...
    دستی به صورتم می‌کشم و لب هایم را کش می‌دهم.
    -نه والا... دقت نکرده بودم اصلا.
    نفسش را با آه عمیقی بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -چون خانواده ی پدری ندارم...
    -یعنی چی نداری؟
    -چون بابای من یتیمه... پرورشگاهی بوده...
    ابروهایم از تعجب بالا می‌پرند و ناباور لب می‌زنم:
    -ع... عمو منصور؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. چند لحظه ای طول می‌کشد تا بتوانم از شوک در بیایم. نمی‌دانستم عمو منصور یتیم بوده...! هیچ فکرش را هم نمی‌کردم!
    رو به هستی می‌کنم و می‌گویم:
    -خب... خب این چه ربطی به تو داره؟
    -ربطش اینه که گویا موقع ازدواج مامان و بابام بابابزرگم ناراضی‌ بوده. بابام گفته پدر و مادرش مردن اما بابابزرگم تحقیق کرده دیده بچه ی پرورشگاه بوده. به خاطر همین راضی‌ نبوده دخترشو بده به کسی که خانواده‌ نداره.‌ سنش‌ هم خیلی کم بوده و کار درست حسابی نداشته... اما خب مامانم دوسش داشته به خاطر همین پافشاری می‌کنه. الانم میترسم دایی بگه اینم دختر همون پدره...
    نگاه شاکی ام را به چشم هایش می‌دهم و در دفاع از عمو منصور می‌گویم:
    -چه بی‌خود... مگه هر کی یتیم و پرورشگاهی بود نباید بش زن بدن؟‌
    -حالا دایی اینطوری نیست... ولی من بازم خیلی حساس شدمه...
    کمی در فکر فرو می‌روم و متفکرانه می‌پرسم:
    -الان رابـ ـطه ی داییت و بابات چطوره؟
    سرش را کج می‌کند و شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد:
    -خوبه... سلام علیک دارن با هم... اما بابا زیاد نمیره خونشون... مگه این که جشنی چیزی‌ باشه... یا یه موقعیت خاص. بیشتر‌ من و مامانم میریم. دایی همیشه میاد خونه ما... اما بابام نميره زیاد...‌ شاید چون از اول نخواستنش‌ اونم دوری می‌کنه.
    لحظه ای دلم به حال عمو منصور می‌گیرد. پرورشگاهی بوده که بوده. قتل و دزدی که نکرده‌! تقصیر خودش که نبوده...! درست نیست آدم ها را برای چیزی‌ مثل‌ اسم و چهره و زادگاه و پدر و مادر... چیزی‌ که خودشان در آن دخیل نبوده اند را سرزنش یا قضاوت کرد!
    با صدای زنگ تلفنم و خواندن اسم آریا از جایم بلند می‌شوم و برای این که خیالش را راحت کنم با اطمینان نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
    -نگران نباش... اگه همچین چیزی‌ هم اتفاق بیفته مطمئنم آراد اونقدری دوست داره که کوتاه نیاد...
    لبخند پرامیدی به رویم میزند و برق عشق چشمان قهوه ای‌ رنگش را روشن می‌کند. به سمت در می‌روم که با شنیدن صدای زنگ تلفنم می‌گوید:
    -آریاست؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم. سراسیمه از‌ جایش بلند می‌شود و جلو می‌افتد. در حیاط را باز می‌کند و خودش را بیرون می‌اندازد. آریا که به در ماشین تکیه داده بود با دیدنش چهره اش را جمع می‌کند و دوباره شیطنتش گل می‌کند.
    -تو کجا؟
    هستی با شيطنت ابرو بالا می‌اندازد و با سر به آریا اشاره می‌کند:
    -خودت اومدی کجا؟
    آریا بی پروا و پررو جوابش را می‌دهد:
    -به تو چه فضول؟ اومدم دنبال خانم خانی... بعدشم خودت شال و کلاه کردی چرا؟
    هستی قدمی نزدیکش می‌شود و لب ور می‌چیند:
    -میخوام با اخویت برم بیرون... اخویت کیه؟ نامزدمه... شما چی کاره ی خانم خانی ای؟
    آریا جلوی صورتش خم می‌شود و به حاضرجوابی اش ادامه می‌دهد:
    -به تو چه فضول؟ شما بشین منتظر اخویم...
    نگاه به هستی می‌دهم و می‌پرسم:
    -آراد دیر‌ کرد...
    آریا خنده ای مردانه می‌کند و رو به هستی کنایه می‌زند:
    -تو خونسرد؛ اون خونسردتر... ایشالله فردا صبح میرید بیرون... بابا وقتی من اومدم راد تازه داشت به سگش‌ غذا میداد!
    هستی از تعجب ابرو بالا می‌اندازد و ناباور می‌گوید:
    -شوخی می‌کنی آریا!
    -مگه من با تو شوخی دارم وروجک؟
    هستی ناباورانه خیره اش می‌شود و دهانش بهت زده باز می‌ماند. سکوتش که طولانی می‌شود آریا نوچی می‌کند و با خنده لب می‌زند:
    -شوخی‌ کردم... پشت سر من راه افتاد.
    هستی چهره اش‌ را جمع‌ می‌کند و با لحن کشیده ای غر می‌زند:
    -بی مزه... خیلی بی مزه ای آریا!
    -قربون تو بامزه!
    بعد از آن که کمی‌ با هم کل‌کل می‌کنند همراه آریا سوار ماشین می‌شویم و حرکت می‌کنیم. نگاه به نیم رخش می‌دهم و لبخند محوی روی لب هایم می‌آید. لبخندم با پی بردن به ناراحتی ای که پشت چهره اش پنهان بود جمع می‌شود. این روزها اینقدر به او نزدیک شده بودم که او را از روی چهره اش می‌فهمیدم...
    -چیزی شده؟
    ابروهایش‌ را به هم نزدیک می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -نه... چی‌ بشه آخه؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -هیچی... حس‌ کردم ناراحتی.
    نوچی می‌کند و بی تفاوت لب می‌زند:
    -نه بابا... چیزی نشده.
    قانع نمی‌شوم اما ترجیح می‌دهم اصرار نکنم. شاید موضوع کاری باشد. بی اختیار دست می‌برم و ضبط را روشن می‌کنم. آهنگ پخش می‌شود و صدای معین در فضای ماشین می‌پیچد:
    میخونم به هوای تو پریچهر
    چه قدر خالی جای تو پریچهر
    دلم کرده هوایت وای پریچهر
    دلم تنگه برایت
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و با چشم های ریزشده ام نگاه معنادارم را به آریا می‌دهم. بی درنگ دست دراز می‌کند‌ و ضبط را خاموش می‌کند و هول زده میگوید:
    -آراد از اون آهنگ قدیمیا گوش میده!
    سرم را به نرمی تکان می‌دهم و لبخند معناداری به روی مخفی کاری اش می‌زنم. لبخندم بی اختیار تبدیل به خنده می‌شود... تکیه می‌دهم و صدای خنده ام فضای ماشین را پر می‌کند.
    نیم نظری به سویم می‌اندازد و اعتراض‌ گونه غر می‌زند:
    -اذیت نکن دیگه...!
    خنده ام را می‌خورم و سر تکان می‌دهم:
    -باشه... باشه...
    لبخند خاصی روی صورتش جای می‌گیرد و با دقت به رانندگی‌ اش ادامه می‌دهد. بعد از آن که جلوی رستوران شیکی ماشین متوقف می‌شود نگاه به محیط آن جا می‌اندازم. محیط شیکی بود و می‌دانستم نزدیک به خانه شان است.
    -پری؟
    از شنیدن اسمم از زبانش لبخندی روی لب هایم جای می‌گیرد و نگاه پرسشگرم را به او می‌دهم. نگاهم را که می‌بیند جعبه ی کوچک و مشکی رنگی به سمتم می‌گیرد و با لحنی خجل و شیرین لب می‌زند:
    -این مال توئه.
    متفکر خیره به جعبه می‌شوم. دست دراز می‌کنم و جعبه را از دستش بیرون میکشم. در جعبه را باز می‌کنم و نگاهم روی کش موهای پاپیون دار که پاپیونشان از نگین ساخته شده بود ثابت می‌ماند. حس شیرینی‌ به دلم چنگ می‌زند و با ذوق نگاهشان می‌کنم.
    -میشه دوباره ببافیشون؟ مثل روز اول...
    در جعبه را می‌بندم و نگاه به چشمان مشکی اش که هنوز مثل روز اول قدرت فتح قلبم را داشتند می‌دهم. سرم را به معنای تائید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -آره.
    لب باز می‌کند تا چیزی‌ بگوید اما با بلند شدن صدای زنگ تلفنش دهانش را می‌بندد. تلفن را از جیب کتش در می‌آورد؛ تماس را وصل می‌کند و تلفن را به گوشش می‌چسباند:
    -جانم بابا؟
    -.........
    ابروهایش به یک باره به هم نزدیک می‌شوند و دلهره و نگرانی‌ در چهره اش خانه می‌کند. شانه هایش را بالا می‌اندازد و فریاد می‌کشد:
    -چی؟
    از شنیدن فریادش تکان سختی در جایم میخورم و مضطرب خیره اش می‌شوم. بی حرف‌ دیگری تماس را قطع می‌کند و نگاه ترسیده اش را به فرمان می‌دهد.
    نزدیکش می‌شوم و نگران لب می‌زنم:
    -چی‌ شده؟
    با چهره ی بی‌رنگ شده از ترس‌ خیره ام می‌شود و با نگرانی‌ می‌گوید:
    -خونه رو دزد زده... مصلح بودن...
    چشم هایم گشاد می‌شوند و بهت زده می‌گویم:
    -سرقت مسلحانه؟
    با چهره ی هراس آلودش سرش را به نرمی به معنای تأیید تکان می‌دهد. نگاهش رنگ شرمندگی می‌گیرد و بی‌حرف نگاهم می‌کند. منظور‌ نگاهش را می‌گیرم. هیچ دلم نمیخواهد شرمندگی اش را ببینم برای همین با تحکم به فرمان ماشین اشاره می‌کنم و لب می جنبانم:
    -خب چرا ایستادی؟‌ روشن کن... برو دیگه...
    انگار منتظر بود من اجازه را صادر کنم. بی‌ درنگ دستش روی سوییچ ماشین می‌نشیند و می‌گوید:
    -اول تو رو برسونم...
    خانه‌ی آن ها نزدیک به آن جا بود و خانه ی ما آن سر شهر؛ می‌دانستم تا مرا نرساند بی‌خیال نمی‌شود و قطعا در خانه به حضورش احتیاج داشتند. برای همین اعتراض می‌کنم و می‌گویم:
    -نه بابا چه رسوندنی... بریم خونتون...
    همان طور که رانندگی‌ می‌کرد نیم نگاهی‌ به من می‌اندازد و متعجب می‌گوید:
    -میای؟ راست میگی؟
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و با لحنی پر از اطمینان جوابش را می‌دهم:
    -آره...
    داخل که رویم نمی‌شود بروم اما در ماشین منتظرش می‌مانم. پایش را روی گاز می‌گذارد و سرعت ماشین را زیاد می‌کند. خیابان های شهر به خاطر باران رگباری ای که چند ساعت زد پیش‌ خیس و مملو از آب بودند. از‌ طرفی دلهره دارد و می‌دانم نمی‌تواند آرام براند... امیدوارم طرز رانندگی‌اش‌ منجر به تصادف‌ کردنمان نشود...
    صدای زنگ اسمسم بلند می‌شود. تلفنم را جلوی صورتم می‌گیرم و پیام هستی را می‌خوانم:
    ((شنیدی چی شده؟))
    جوابش را درجا می‌دهم.
    ((آره... داریم میریم خونه داییت))
    طولی نمی‌کشد که جوابم را می‌دهد:
    ((ما هم نزدیکیم.))
    چیز دیگری نمی‌نویسم و تلفنم را قفل می‌کنم. جلوی در خانه شان که می‌رسیم با دیدن ماشین پارک شده ی کیان جلوی در اخم غلیظی می‌کنم و چهره ام جمع می‌شود. آریا ماشین را خاموش می‌کند و در را باز می‌کند. اقدامی که از طرف من برای پیاده شدن نمی‌بیند متفکر می‌گوید:
    -پیاده شو پَ!
    نوچی می‌کنم و سرم را بالا می‌اندازم:
    -نه آریا روم نمیشه... بگم کیم آخه؟‌ زشته تو برو... موقعیت هم مناسب‌ نیست.
    ابروهایش‌ را بالا می‌برد و چشم هایش از فرط تعجب‌ گشاد می‌شوند. اخم کم رنگی‌ می‌کند و با تحکم میگوید:
    -چه زشتی ای بابا... اگه روت نمیشه میگی ملاقات کاری داشتیم...
    -جوک نگو آریا... ملاقات کاری‌ با این ریخت آخه؟
    سر تکان می‌دهد و با اخم می‌گوید:
    -توقع نداری که تو این شب و سرما بیرون ولت کنم؟
    آه غلیظی از سر‌ کلافگی می‌کشم. من لجباز؛ خدا یک لجبازتر را هم نصیبم کرد... می‌دانم به این راحتی‌ ها رضایت نمی‌دهد. اما موقعیتی نیست که من هم بخواهم لجبازی کنم... برای همین علی رغم میلم کوتاه می‌آیم و می‌گویم:
    -برو تو... هستی تا یکی دو دقیقه ی دیگه می‌رسه... با هستی‌ میام داخل.
    خوشبختانه رضایت می‌دهد؛ ماشین را روشن می‌کند و بخاری‌ را برایم روشن می‌گذارد. یکی‌ دو دقیقه ای ماشین آراد پشت سر ماشین آریا پارک می‌شود و آراد از کنار ماشین رد می شود و داخل خانه می‌رود. هستی به سمت ماشین می‌آید و به شیشه ی‌ ماشین می‌کوبد:
    -بیا بریم تو بدبخت... می‌چایی...
    بخاری را خاموش می‌کنم. ماشین را هم همانطور و سوییچ را بیرون می‌کشم. پیاده می‌شوم و در را قفل می‌کنم. همراه هستی به سمت عمارت راه می‌افتم و وارد‌ش می‌شوم.
    دیدن منظره ی عمارت با آن باغ‌ زیبا لبخند را روی لب هایم می‌آورد. چشمم که به استخر می‌افتد یاد حرف‌ های آراد می‌افتم و دلم به حال طوطی های بی‌نوا می‌گیرد. در جایم می‌ایستم و بی حوصله می‌گویم:
    -کیان هم داخله هستی...
    با اخم غلیظی بازویم را می‌کشد و در حالی که به سمت در اصلی هدایتم می‌کند لب‌ می‌زند:
    -خب باشه؛ تو که کاری نکردی. اونه که باید خجالت بکشه و خودشو قایم کنه.
    قبل از آن که وارد عمارت شویم در باز می‌شود و پدر آریا بیرون می‌آید. با دیدنش‌ ناخودآگاه قامتم را صاف می‌کنم و در جلد جدی ام فرو می‌روم. با دیدن هستی چهره ی‌ جدی اش رو به خنده می‌رود و با مهربانی می‌گوید:
    -به... ببین کی اینجاست... چه عجب...
    هستی درحالی که به‌سمتش می‌رود لب می‌زند:
    -سلام دایی.
    مرد خم می‌شود و روی سر هستی را با محبتی پدرانه می‌بوسد.
    -سلام جان دایی...
    کمرش را صاف می‌کند و نگاهش را به در حیاط می‌دوزد.
    -مامانتینا بیرونن؟
    هستی سر‌ بالا می‌اندازد و با اشاره به من می‌گوید:
    -نه دایی... من و دوستم با آراد یه کاری داشتیم با اون بودیم. دیگه وقتی شنیدیم اومدیم اینجا...
    نگاه مرد که به چهره ام می‌افتد لبخند خیلی می‌زنم و لب می جنبانم:
    -سلام.
    سرش را تکان میدهد و بدون آن که ذره ای از محبت پدرانه اش کاسته شود لب می‌زند:
    -سلام باباجان... خیلی خوش اومدین...
    از شنیدن لفظش‌ و کلمه ی‌ باباجان غم همیشگی ام گوشه ی دلم خانه می‌کند و مانند همیشه در همان دلم خفه اش‌ می‌کنم.
    پدر آریا رو به هستی‌ می‌کند و با لحنی که معلوم بود عجله دارد‌ لب می‌زند:
    -هستی جان هوا سرده... دوستت رو راهنمایی کن داخل... به مامانتینا هم راجب قضیه امشب چیزی‌ نگو. نگران میشن بنده خداها.
    هستی‌ با سر‌ حرفش را تأیید می‌کند. آقای جاوید با اجازه ای‌‌‌‌ رو به من می‌گوید و می‌رود. هستی‌ در را باز می‌کند و وارد‌ عمارت می‌شویم. مردمک هایم را به کار می‌گیرم و اطراف‌ خانه کاخ مانندشان را بررسی می‌کنم. کیان از خیر اینجا گذشته بود و آپارتمان را ترجیح داده بود...؟ خاک بر سرش...!
    صدای گریه و هق‌ هق‌ زنی‌ توجهم را جلب می‌کند. پشت سر‌ هستی‌ قدم برمیدارم و جلوی در بزرگ سالن پذیرایی بزرگشان می‌ایستم. در ته سالن که فاصله ی زیادی با ما داشت زنی‌ روی مبل نشسته بود و هق‌هق امانش نمی‌داد. آراد کنارش به همراه لیوان آبی‌ که در دستش بود روی دسته ی مبل نشسته بود و کیان و آریا هم رو به رویش ایستاده بودند. روی مبل کنارش زن مسنی با هیکلی پر و قد کوتاه نشسته بود.
    آریا که دست به سـ*ـینه جلویش ایستاده بود نفسش‌ را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -حالا طلا دادی که دادی... فدا سرت... برو دعا کن بلایی سرت نیوردن. مگه نمیگی اسلحه داشتن؟
    زن که سرش را بلند می‌کند با دیدن چشم های سبزش یقین پیدا میکنم که مادر کیان یعنی همان رعنا است. نگاه به آریا می‌دهد و درمانده زار می‌زند:
    -داشتن... اسلحه داشتن... صورتشون رو هم پوشونده بودن...
    آریا نگاه به مرد مسن پشت سر رعنا میدهد و کلافه و بی‌حوصله لب می‌زند:
    -قربونت برم عمو محمود؛ پس‌ تو کجا بودی؟
    محمود مبل را دور می‌زند و کنار آراد قرار می‌گیرد. شانه ها و ابروهایش‌ را همراه هم بالا می‌برد و می‌گوید:
    -آقا به ولله اگه می‌دیدم حسابشونو می‌رسیدم... بی وجدانا از دیوار پشتی اومدن و شیشه ی‌ آشپزخونه رو شکستن... بعدشم که اسلحه داشتن و رعنا خانم رو تهدید کردن... آخه من از کجا باید می‌فهمیدم؟
    صدای اعتراض آریا بالا می‌رود:
    -آخه دیوار به اون بلندی زرافه هم نمی‌تونه ازش رد شه...
    -آقا دزد اگه بخواد دزدی کنه شده تونل می‌کنه اما دزدی می‌کنه...
    آراد که تا آن موقع ساکت بود بی‌اختیار می‌خندد و نگاه به محمود می‌دهد.
    -باز فیلم هندی دیدی عمو محمود؟
    محمود به سمت آراد میچرخد و دست هایش را رو به رویش می‌گیرد:
    -آراد جان تو سنت نمی‌رسه... من از اول عمرم کارم نگهبانی بوده... با این سنم چه دزدیایی که ندیدم...
    کیان نطقش را باز می‌کند و عصبی و طلبکار جلوی رعنا خم می‌شود و با لحن تندی مورد خطاب قرارش می‌دهد:
    -آخه چرا اون همه طلا رو دادی بهشون؟ می‌گفتی ندارم یا تو بانکن یا هزارتا دلیل دیگه... اصلا نمیتونستی‌ یه جوری یکی رو خبر کنی؟ چرا این قدر بی دست و پایی؟
    چهره ی آراد در هم جمع می‌شود. صدایش را بالا می‌برد و خطاب به کیان با لحنی سرزنش آمیز می‌گوید:
    -مگه نمیبینی ترسیده؟ چه طرز حرف زدنه؟ داده که داده؛ یعنی طلاها بیشتر از جون مادرت واست ارزش داشت؟ بعدشم مگه همه مثل تو هزار‌تا حیله بلدن که درجا بتونن ازش استفاده کنن؟
    کیان قامتش را صاف می‌کند و خیره به آراد می‌شود. چشم می‌بندد و انگشت اشاره اش را به سمتش اشاره می‌گیرد:
    -ببین کاریت ندارم خودت شروع می‌کنی...
    آراد بی پروا و رک حاضرجوابی می‌کند:
    -به خاطر این که فهم نداری؛ می‌بینی طرف‌ ترسیده و می‌پری بهش...
    کیان چشم باز می‌کند و با حرص می غرد:
    -ببین خودت داری توهین میکنیا... خودت دلت می‌خواد...
    -چی‌ دلم می‌خواد...؟ مثلا چی کار می کنی؟
    آریا خسته و کلافه پایش را روی زمین می‌کوبد و بی‌حوصله فریاد می‌زند:
    -خفه شین دوتاتون تو این موقعیت...
    با صدای فریاد آریا جفتشان کوتاه می‌آیند اما نگاه های تند و تیزشان از چشم هم دور‌ نمی‌ماند. زن کنار رعنا عصبی‌ روی پای خود می‌زند و شروع به سرزنش کردن خود می‌کند:
    -خدا مرگ بده من و... منم خواب بودم که به داد زن بیچاره برسم. بنده خدا رعنا خانم یه چایی واسم اورد بعدش رفتم تو اتاق خراب شده ام و خوابم برد... نه صدای شکستن شیشه رو شنیدم نه چیز دیگه ای...
    آراد سر کج می‌کند و مشکوک نگاهش می‌کند. نگاه مشکوکش را به رعنا میدهد و به فکر فرو می‌رود. رعنا عاجزانه به مچ دستش چنگ می‌زند و درمانده می‌نالد:
    -تروخدا... تروخدا به اردلان بگو مأمور خبر نکنه... گفتن اگه پلیس بفهمه برامون بد میشه... تروخدا... تروخدا بهش بگید نره...
    آراد سرش را به نرمی تکان می‌دهد و آرام و آهسته به نرمی جوابش را می‌دهد:
    -باشه آروم باش... گفت که فقط‌ به دایی میگه...
    رعنا سر می‌چرخاند و نگاهش به ما می‌افتد. هستی قدمی جلو می‌رود و با صدای بلندی سلام می‌کند. با صدایش بقیه ی سرها به سمتمان می‌چرخد و چشم های کیان با دیدن من گرد می‌شود. لبخند کم رنگی‌ می‌زنم و سرم را برای جمع به نشانه ی سلام تکان می‌دهم و پاسخ های کوتاه و آهسته ای از آن ها دریافت می‌کنم. می‌دانم در حالی نیستند که به گرمی ازمان استقبال کنند.
    هستی به بالا اشاره می‌کند و برای آراد لب خوانی می‌کند:
    -ما میریم تو اتاقت.
    آراد سر‌ تکان می‌دهد و من و هستی به سمت پله ها حرکت می‌کنیم. پله را بالا میرویم و به سمت اتاق آراد می‌رویم. وارد اتاقش که می‌شویم هستی شالش را در می آورد و خودش را روی تخت آراد می‌اندازد. نگاهی به دور تا دور اتاقش می‌اندازم. برخلاف‌ اتاقش که حسابی مرتب‌ بود میز‌ کارش‌ حسابی شلخته بود و آراستگی اتاق را زیر‌ سوال می‌برد. تختش در سمت چپ اتاق بود و در کوچک شیشه ای که به بالکن وصل میشد در وسط اتاق قرار داشت. در کوچک دیگری در گوشه ی سمت راست بود که میشد حدس زد در حمام و سرویس بهداشتی است. جفت در حمام هم کمد و کتابخانه اش که پر از کتاب بودند قرار داشت. کاناپه ی‌ قهوه ای رنگی کنار کتابخانه بود و کنار کاناپه هم رختخواب سگش قرار داشت. در کل اتاق دنج و بزرگی بود...
    روی تخت می نشینم و شالم را در می‌آورم. سوییچ ماشین را به هستی می‌دهم و می‌گویم:
    -هستی این و بعدا بده آریا.
    باشه ای می‌گوید و سوییچ را از دستم می‌گیرد. دست در کیفم می‌کنم و شانه ی کوچکم را در می‌آورم. موهایم را باز می‌کنم و شانه ام را میان موهایم فرو می‌برم.
    موهایم را به دو قسمت تقسیم میکنم و بعد از ماه ها دوباره مشغول بافتنشان می‌شوم. هستی از جایش بلند می‌شود و با دیدن جعبه ی کش‌ موها جعبه را چنگ میزند و ذوق زده میگوید:
    -آریا بت حلقه داد؟
    جعبه را باز می‌کند و با دیدن کش موها بادش می‌خوابد. پوفی‌ می‌کند و لب میزند:
    -کش مو چه صیغه ایه دیگه؟
    شاید متوجه شود؛ شاید هم نه... اما ارزش آن ها از هزار حلقه ی الماس برایم بیشتر ارزش دارد. مهر تأییدی بر آن است که آریا حواسش به من بوده؛ علایقم را می‌دانسته و رفتار و همه چیزم را زیر نظر گرفته. در یک کلام... به من توجه کرده!
    جعبه را از دستش می‌گیرم و با لبخند زمزمه می‌کنم:
    -من دوستشون دارم.
    موهایم را می‌بافم و در شیشه ی تلفن‌ به خودم خیره می‌شوم. چهره ام مانند همان روزی است که برای اولین بار آریا را دیدم... همان قدر بانشاط و با طراوت؛ به همراه ذوق و شیطنتی در چشم هایم...
    نگاهم را به کتابخانه می‌دهم و حس کنجکاوی ام قلقلکم می‌دهد‌. رو به هستی می‌کنم و می‌گویم:
    -چرا آراد و رعنا خانم با هم خوب نیستن؟
    تک خنده ای می‌کند. خودش را به جلو می‌کشد و با طعنه می‌گوید:
    -کی میگه با هم خوب نیستن؟ آراد عاشق رعناست... مامانشه...!
    شانه هایم را بالا می‌اندازم. نگاه گیجم از هستی کنده می‌شود و به رو به رو می‌چسبد.
    -پس چرا بش میگه خاله رعنا؟ مگه نمیگی مامانشه؟ این و میدونم که دایش بوده و این جریانا...
    -تا یه جایی بهش میگفت مامان؛ بعدش که قضیه رو فهمید دیگه نگفت. خالش و مامان بزرگش و مخصوصا کیان اینقدر فنگ انداختن که اونم ازش دور شد. از طرفی‌ خودش هم همیشه فکر می‌کرد مقصر مرگ مامانش و بی‌مادر شدن آریاست... واسه همین خودشو محکوم کرد که از رعنا دور بمونه. دلیلش شاید مسخره باشه ولی آراد دیگه...
    جفت ابروهایم را بالا می‌اندازم و دستم را در هوا تکان می‌دهم:
    -واقعا دلیلش مسخرست...! آخه به اون چه مربوطه؟
    -آراد هفت ماهه به دنیا اومد و چون زود اومد؛ مامانش مجبور شد توی خونه زایمان کنه و حالش خیلی خراب بود. شبش میخواسته بره پایین که تعادلشو از دست میده و میفته پایین. بنده خدا در جا تموم می‌کنه...
    کمی نزدیکم می‌شود و صدایش را پایین می‌آورد:
    -به آریا نگی‌ها... مامانم میگه آریا پیداش کرده...
    بی اختیار هینی‌ میکشم و مشهود می‌لرزم. دستم را روی دهانم میگذارم و ناباور می‌گویم:
    -نه...
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -به خدا... بدبخت تکونش داده صداش هم زده... دیده جواب نمیده رفته باباشو بیدار کرده گفته بیا مامان جلوی راه پله خوابیده...
    دستم را به نرمی پایین می‌آورم و با لحن غم زده ای لب می جنبانم:
    -آخی... بمیرم...
    خودش را عقب می‌کشد و تکیه میدهد. نگاهش را دور تا دور اتاق می‌چرخاند و با حسرت لب می‌زند:
    -همه میگن اردلان پولداره غم نداره... ولی کسی‌ خبر نداره بین این دیوارا چه غما که نکشیدن... پول داشتن اما همیشه یه چیز کم داشتن... دایی خیلی زندایی رو دوست داشت... خیلی...
    خم می‌شود و قاب عکسی را از کشوی پاتختی در می آورد و به دستم می‌دهد. با دیدن چهره ی زن که نوزادی را در آغـ*ـوش داشت ابروهایم از تعجب بالا می‌پرند و حیرت زده می‌گویم:
    -وای چه قدر شبیه آراد بوده... اون آرادِ تو بغلش؟
    با سر حرفم را تأیید می‌کند. دستی به روی قاب عکس می‌کشد و لب می‌زند:
    -مامانم میگه دایی هیچ وقت نتونست زندایی شهناز رو فراموش کنه... آراد حسابی شبیهش شده بود و همین باعث شد غمش‌ واسه دایی هیچ وقت کهنه نشه... چون یه تیکه از خودش رو گذاشته بود و رفته بود. قیافه، رفتار، اخلاق، و حتی میگرنش رو واسه آراد به ارث گذاشته بود.‌‌.. مامانم هر وقت آراد رو می‌بینه میگه انگار شهناز جلومه... همون قدر ساکت... همون قدر آروم... دایی هنوز که تا هنوزه نمیتونه صاف و درست توی چشمای آراد نگاه کنه...
    آهی عمیق می‌کشم؛ راست می‌گویند که دل بی‌غم در دنیا وجود ندارد... شاه و گدا و پیر و جوان... همه یک غمی در دل دارند... نگاهم به گردنبند فاخته ای که در گردن زن بود دوخته می‌شود. همان بود که آن را در گردن آراد دیده بودم...
    هستی قاب عکس را از دستم می‌گیرد و سر جایش برمی‌گرداند. از جا بلند می‌شود و به سمت در می‌رود.
    -من برم یه سر و گوشی آب بدم...
    از جایم بلند می‌شوم و وسط اتاق می‌ایستم. همین که می‌خواهد بیرون برود در اتاق باز می‌شود و آریا وارد می‌شود. نگاه به اتاق و سپس به هستی که در حال رد شدن بود می‌اندازد و می‌گوید:
    -آراد کوش؟ سه ساعته دارم دنبالش می‌گردم در به درو...
    هستی سوییچ ماشین را به دستش میدهد و در حالی که شانه هایش را بالا می‌اندازد و از اتاق خارج می‌شود جوابش را می‌دهد:
    -من چه بدونم آخه...
    هستی‌ می‌رود و آریا نگاهش را به من می‌دهد. گرمای نگاهش در اتاق تقریبا سرد آراد تنم را گرم می‌کند و گُر میگیرم از گرمای چشمانش. نگاهش روی موهایم سر می‌خورد و یک تای ابرویش بالا می‌پرد. با قدم های آهسته به سمتم می‌آید؛ دست دراز می‌کند و بی اراده گیسو راستم را در هوا بلند می‌کند. انتهای موهایم را بین دو انگشتش می‌گیرد و به نرمی نوازش می‌کند.
    -قشنگ شدن...
    نگاهش را از موهایم می‌گیرد و صاف و مستقیم چشمانم را هدف قرار می‌دهد. دستش شل می‌شود و موهایم را رها می‌کند.
    صدای برادرش را که می‌شود که او را صدا می‌زد چشم روی هم می‌گذارد و با لبخند خاصی که روی لبش شکل گرفته بود زیرلب می‌غرد:
    -ای بمیری الهی...
    چشمانش را باز می‌کند و در حالی که از در خارج می‌شود صدایش را در سرش می اندازد:
    -اومدم.
    بعد از رفتنش هستی‌ وارد اتاق می‌شود. نگاه کلافه ای به هستی می‌اندازم و سرم را تکان می‌دهم:
    -هستی بیا ما بریم... به خدا معذبم من...
    سرش را تکان می‌دهد و موافقت می‌کند.
    -بریم... داره دیر هم میشه...
    به سمت شالش می‌رود و آن را از روی تخت برمی‌دارد. من هم شالم را روی سرم میگذارم و همراه هم از اتاق خارج می‌شویم. راه پله را که پایین می رویم با آقای جاوید مواجه می‌شویم. صدای قدم هایمان نگاهش را به سمتمان می‌کشاند و نگاهش رنگ محبت می‌گیرد.
    نگاهم ناخودآگاه به سمت در آشپزخانه کشیده می‌شود که آراد هول زده از آن بیرون می‌آید. امشب رفتارش کمی‌ مشکوک می‌زد...
    لبخندی می‌زند و روی راه پله می‌نشیند. هستی به سمت دایی اش می رود و می‌گوید:
    -دایی ما بریم دیگه...
    پدر آریا نزدیکش می‌شود و دوباره روی سرش بـ..وسـ..ـه ای می‌گذارد. معلوم است هستی حسابی برایش عزیز است... هستی چگونه می‌تواند فکر کند دایی اش ممکن است او را به عنوان عروسش نپذیرد؟
    -شهریار اومده دایی... وگرنه خودم شما رو می‌رسوندم. آراد هم میگرنش گرفته؛ صبر کن به آریا بگم...
    هستی نطقش باز می‌شود و اعتراض می‌کند:
    -نه دایی نمیخواد... ما خودمون میریم...
    اخمی مصلحتی که مرا حسابی یاد پدرم می‌انداخت بر چهره‌ی پدر آریا جای می‌گیرد. کیان از سالن بیرون می‌آید و غضبناک خیره ام می‌شود. اخمی میکنم و نگاهم را از او میگیرم و به پدر آریا می‌دهم که می‌گوید:
    -حرفش رو نزن هستی جان؛ هوا بارونیه... هر لحظه ممکنه بارون بگیره...
    قدرت کلامش هستی را وادار به سکوت می‌کند. آقای جاوید صدایش را بالا می‌برد و آریا را صدا می‌زند.
    آریا از سالن بیرون می‌آید و رو به روی پدرش قرار می‌گیرد.
    -بله بابا؟
    پدرش به ما اشاره ای می‌کند و با جدیت لب می‌زند:
    -دخترا رو برسون باباجان. دیروقته خطرناکه تنها برن.
    آریا نگاهش را به ما می‌دهد و با سرش موافقت می‌کند. به سمت در می‌رود و می‌گوید:
    -بیرون منتظرتونم.
    هستی مشغول خداحافظی با دایی اش می‌شود. کیان نگاه آخر را به من می‌اندازد و از پله ها بالا می‌رود. بعد از آن که هستی خداحافظی می‌کند به سمت آراد که روی راه پله بود و با انگشت هایش سرش را ماساژ می‌داد می‌رود. رو به روی پدر آریا قرار میگیرم و با شرمندگی لب می‌زنم:
    -با اجازتون آقای جاوید. ببخشید تو یه همچین شبی مزاحمتون شدیم...
    ابروهایش‌ را بالا می‌اندازد و پر محبت جوابم را می‌دهد:
    -اینو نگو بابا جان... من معذرت میخوام که نشد اونطوری که باید ازت پذیرایی کنیم...
    چشم هایم را روی هم فشار می‌دهم و می‌گویم:
    -لطف دارید آقای جاوید.
    نگاه به آراد می‌دهم و دستم را به معنای خداحافظی برایش تکان می‌دهم. بعد از خداحافظی گرفتن همراه هستی بیرون میرویم و به همراه آریا به سمت خانه حرکت می‌کنیم.

    راوی

    بعد از آن که آریا به همراه دخترها از خانه خارج می‌شوند و پدرش هم برای صحبت با برادرزنش به سمت کتابخانه می‌رود آراد سراسیمه از جایش بلند می‌شود و پله ها را بالا می‌رود. نگاه به در اتاق کیان می‌اندازد و وقتی از بودن او در اتاقش مطمئن می‌شود به سمت اتاق رعنا راهش را کج می‌کند. تقه ای به در می‌زند و صدای ضعیف‌ رعنا که اجازه ی‌ رفتن میداد به گوش می‌رسد. آراد در را بی صدا و به آرامی‌ باز می‌کند و وارد اتاق می‌شود. در را می‌بندد و به در تکیه میدهد.
    رعنا که روی تخت دراز کشیده بود با دیدنش روی تخت می‌نشیند و درمانده خیره اش‌ می‌شود. صدایش رو به گریه می‌رود که با حرفی که آراد میزند در جا خشکش می‌زند:
    -لازم نیست نقش بازی کنی... دیگه فقط‌ من و توییم.
    رعنا زبانش قفل می‌شود و بی حرف نگاهش را به او می‌دوزد. سکوتش که طولانی می‌شود آراد حرکت می‌کند و به سمت پارچی که روی میز آرایشی رعنا بود می‌رود. یک لیوان آب می‌ریزد؛ صندلی میزآرایشی‌ را در دستش می‌گیرد و به سمت رعنا می‌رود. روی صندلی می‌نشیند و لیوان آب را به سمت رعنا می‌گیرد.
    رعنا دست لرزانش را دراز می‌کند و به آرامی‌ لیوان آب‌ را از دستش می‌گیرد. آب دهانش را فرو می‌برد و خیره به لیوان می‌شود. عاقبت لیوان را به لب هایش نزدیک می‌کند و جرعه ای از لیوان سر می‌کشد. لیوان را در دستش پایین می‌آورد و هراس آلود به آراد خیره می‌شود.
    آراد لبخندی معنادار می‌زند و خونسرد شروع به حرف‌ زدن میکند:
    -دارم به این فکر میکنم که اگه دزدا از دیوار پرواز کردن و اومدن... اگه شیشه رو شکوندن... چرا خورده شیشه ها بیرون ریخته بود؟ چرا تو آشپزخونه شیشه نبود؟ چرا با وجود باغچه ی پشت آشپزخونه و بارونی که زد هیچ رد پای گلی ای توی آشپزخونه نبود...؟ مگر این که مثل کانگرو از رو تمام باغچه پریده باشن و مستقیم از پنجره رد شده باشن!
    دست رعنا از دور لیوان شل می‌شود و لیوان روی زمین فرود می‌آید و نصفه ی آبش روی زمین پخش می‌شود. دهانش باز می‌ماند و وحشت زده در حالی که قلبش داشت از جا کنده میشد به آراد نگاه می‌کند. زن بدجور جا خورده بود و نمی‌توانست درست و حسابی از قدرت تکلمش استفاده کند. نفسی می‌گیرد و تته پته کنان لب می‌زند:
    -چ... چی‌... چی‌ میگی آراد؟
    آراد لبخندش را غلیظ‌تر می‌کند و سرش را کج می‌کند. به نرمی سرش را تکان میدهد و آهسته لب‌ میجنباند:
    -میگم که اینا با عقل جور در نمیاد...
    انگشت اشاره اش را بالا می‌برد و ادامه میدهد:
    -مگه این که یه نفر از داخل همه ی این کارا رو کرده باشه...
    نزدیک رعنا می‌شود و ادامه ی جمله اش را آهسته در گوشش زمزمه می‌کند:
    -و یه حسی بدجور بهم میگه اون یه نفر تویی...!
    رعنا دیگر تحملش تمام می‌شود و به گریه می‌افتد. آراد بی توجه به گریه اش حرفش را ادامه می‌دهد:
    -آخه تو کی‌ واسه خاله نوری بدبخت چای بردی که حالا بار دومت باشه...؟ خاله نوری کی اون موقع می‌خوابید؟ خاله نوری خوابش سبکه... با صدای در بیدار میشه صدای شکستن شیشه و جیغ تو که دیگه جای خود داره!
    رعنا دست روی دهانش می‌گذارد و هق هقش اوج می‌گیرد. در بد موقعیتی گیر افتاده بود... هیچ راه انکاری نداشت و هیچ گونه نمی‌توانست انکار کند. می‌دانست خودش را هم بکشد نمی‌تواند حریف هوش آراد شود.
    آراد همان گونه خونسرد ادامه می‌دهد و خونسردی اش روح و روان رعنا را به هم می‌ریزد:
    -اون شبی که بهونه اوردی که خواهرت حالش بده... فکر‌ کردی من نفهمیدم واقعا اون جا نبودی؟
    رعنا در میان گریه اش درمانده زار می‌زند:
    -این رو دیگه از کجا فهمیدی...؟
    -بماند. ببین من می‌تونم تا صبح هزار و یک دلیل واست بیارم که دزدی ای‌ در کار نبوده و همش کار خودت بوده. اما میخوام خودت بگی و خودت رو راحت کنی...
    لبخندش کم کم محو می‌شود و چهره اش رو به جدیت می‌رود. از جایش بلند می‌شود و رو به رعنا با لحن سرزنش آمیزی و به تندی لب می‌زند:
    -چی با خودت فکر کردی‌ که قرص خواب دادی به خاله نوری...؟
    پوسته ی خالی قرص را از جیبش بیرون می‌آورد و رو به رویش می‌گیرد. با دیدن پوسته انگار تیر را به قلب‌ رعنا زدند...
    -این رو هم میندازی تو سطل زباله آشپزخونه...؟
    چهره ی پشیمان و درمانده ی رعنا را که می‌بیند سعی می‌کند او را بترساند تا رعنا هر چه سریع تر نطقش باز شود.
    -هیچ میدونستی ممکن بود خدای نکرده بمیره؟ اگه می‌مرد چی؟
    جلوی رعنا زانو می‌زند و نگاهش را به چهره اش که رنگ به رخش نمانده بود می‌دهد. موفق شده بود حسابی او را بترساند پس نرم می‌شود و به نرمی لب می‌زند:
    -ببین من شیشه ها رو ریختم بیرون... رد پا هم گذاشتم... تا بقیه حواسشون نبود و دایی نیومده بود صحنه سازی کردم... پلیسا نمیفهمن چون دایی خودش قراره تحقیق کنه. بابا و بقیه شاید دقت نمی‌کردن اما پلیسا اگه میومدن قطعا می‌فهمیدن کار خودت بوده... پس بهتره بگی چی شده.
    رعنا دست های خیس از اشکش را دراز می‌کند و صورت آراد را قاب می‌گیرد. می‌دانست می‌تواند به او اعتماد کند اما نمیخواست پیش او شرمنده و دروغگو جلوه کند. نفسش سخت بالا می‌آمد؛ چانه اش می‌لرزد و با ناله ای عاجزانه لب‌ می‌زند:
    -تو دردسر افتادم آراد... فقط تو می‌تونی کمکم کنی!
    رعنا شروع به حرف زدن میکند و آراد هم به دقت گوش می‌دهد. بعد از آن که صحبتش تمام می‌شود او را آرام می‌کند و به او قول کمک می‌دهد. از اتاق خارج می‌شود و از راه پله پایین می‌رود. با آن که ذهنش سخت مشغول حرف های رعنا لود به سختی‌ ذهنش را آرام می‌کند و راهش را به سمت کتابخانه در پیش‌ می‌گیرد. نزدیک کتابخانه که می‌رسد با شنیدن صدای پدرش در جایش میخ می‌شود.
    -کار من بود...
    و صدای دایی اش که پشت بندش می‌گفت:
    -خرابکاریای شرکت کار تو بود؟‌ دیوونه شدی اردلان؟
    اردلان پا روی پا می‌اندازد و سرش را بالا می‌برد:
    -میخواستم واسه آریا چالش درست کنم... میخواستم بتونه از پس شرکت بر بیاد و یه کم سختی بکشه... واسه همین حسابا رو دستکاری کردم و نقشه ها رو هم خراب می‌کردم با میدزدیدم... میخواستم آریا محکم بشه...
    شهریار ناباور خیره اش می‌شود و در آن طرف در قلب آراد ناباور می‌کوبد. همه ی این ها زیر سر پدرش بود؟ چطور نتوانسته بود این را بفهمد؟
    شهریار از جایش بلند می‌شود و با لحن تندی اردلان را مورد سرزنش قرار می‌دهد:
    -تا کجا پیش رفتی مرد حسابی؟ اون قدر که آدم اجیر کردی بزنن به دختر مردم؟ واسه پسر خودت نامه ی تهدید آمیز میفرستادی؟
    اردلان جا می‌خورد و چشم هایش از تعجب گرد می‌شوند. ابروهایش را به هم گره می‌زند و حیرت زده لب می‌زند:
    -چه تهدیدی شهریار؟ چه تصادفی؟ تنها کاری‌ که من کردم دستکاری کردن حسابا و نقشه ها بود... چی‌ میگی تو مرد مؤمن؟
    -پس یعنی کار تو نبوده؟
    اردلان از جا بلند می‌شود و عصبی می‌غرد:
    -میگی من آدم اجیر کردم بزنن به دختر مردم؟ مگه دو روزه که من و میشناسی مردک؟
    شهریار روی صندلی اش‌ می‌نشیند و شروع به حرف زدن می‌کند.
    -دیروز آریا اومد پیشم...
    -خب؟
    شهریار ماجرای نامه ها و بقیه ی چیزها را به طور کامل برایش تعریف‌ می‌کند. حرفش‌ که تمام می‌شود اردلان توانش تحلیل می‌رود و روی صندلی اش آوار می‌شود. نفس هایش سنگین می‌شوند و دستش را روی قلبش می‌گذارد. وحشت و ترس چهره اش را پر می‌کند و فکرش به گذشته پرواز می‌کند...
    شهریار با دیدن حال نامساعدش با نگرانی‌ لب می‌زند:
    -خوبی اردلان؟
    اردلان بریده بریده جوابش را می‌دهد:
    -برگشته... گفته بود یه روز میاد سراغم... نامه ها واسه آریا نبوده... واسه من بوده...
    آراد تعجب نمی‌کند. در واقع این حدس را می‌زد که نامه ها برای پدرش باشد و نه آریا!
    شهریار از جا بلند می‌شود و کلافه و عصبی می‌غرد:
    -کی‌ برگشته اردلان؟ درست حسابی‌ تعریف کن ببینم...
    لیوان آبی‌ برای اردلان می‌ریزد و به دستش میدهد. اردلان آب را سر می‌کشد و گلویش را تازه می‌کند. کمی که آرام می‌شود و به خودش مسلط می‌شود نطقش باز می‌شود و شروع به حرف‌ زدن می‌کند:
    -قدیما... یه نفر بود که مه جبین رو دوست داشت...
    ابروهای شهریار از تعجب بالا می‌پرند.
    -مه جبین خودمون؟ خواهرم؟
    -آره... خیلی مزاحمش می‌شد... اسمش احمد بود... مه جبین به شهناز میگه و شهناز هم به من... بهم میگه برم باش صحبت کنم... منم بدون این که باهاش صحبت کنم رفتم با خانوادش صحبت‌ کردم... پدرش غیرتی بود و متعصب؛ وقتی فهمید یه اسلحه برداشت و از رو عصبانیت احمد رو کشت... مادرش هم همونجا قلبش گرفت و مرد... پدره وقتی به خودش اومد و فهمید چه کرده من رو انداخت بیرون و خونه رو آتیش زد... خودش هم اونجا مرد... خلاصه گذشت و بعد از چند سال یه نفر باهام تماس گرفت. گفت من مسئول مرگ پدر و مادرشم... گفت میخواسته بیاد و هممون رو بکشه همون طور که همه کس اون مردن... ولی بعدش منصرف شده... گفت می‌ذارم بچه دار شی و بچه هات بزرگ شن... می‌ذارم تشکیل خانواده بدی و خوب بهشون وابسته شی... اون وقت همه رو تک تک ازت می‌گیرم... اون وقته که میفهمی من چی کشیدم... تحقیق‌ کردم دیدم احمد دو تا برادر داشته و یه خواهر... اینم لابد یکی از اوناست...
    تن آراد به وضوح می‌لرزد و با قدم های سست به عقب می‌رود. مردمک های لرزانش را از کتابخانه می‌گیرد و آهسته آهسته به سمت در می‌رود. دیگر ماندن را جایز نمی‌دانست... به اندازه ی‌ کافی شنیده بود و اصل ماجرا را گرفته بود... پس موضوع انتقام بود.‌‌.. موضوع یک کینه ی قدیمی و خون ریخته شده بود... خونی که انتقام جوی مقابلشان قسم خورده بود آن را با خون پاک کند... آراد هم حالا ترسیده بود... نه برای خودش... برای عزیزانش...

    پریچهر

    بعد از آن که هستی را به خانه‌شان می‌رسانیم ماشین به سمت خانه ما حرکت می‌کند. آریا صدای ضبط را کم می‌کند و با شيطنت لب‌ می‌زند:
    -خب‌ بگو ببینم خانم وکیل... مجازات سرقت مسلحانه چیه؟
    به خیابان زل میزنم و چهره ی جدی ای به خود می‌گیرم:
    -خب طبق ماده ی ۶۵۱ و ۶۵۲ هر وقت سرقت یکی از این پنج شرط رو داشت...
    با انگشت هایم شروع به شمردن می‌کنم و ادامه میدهم:
    -یک؛ اگه سرقت توی شب بوده باشه... دو؛ اگه سارقین دو نفر یا بیشتر بوده باشن... سه؛ اگر حامل صلاح باشن چه محسوس جه نامحسوس... چهار؛ اگه کلید ساخته باشن، حصار شکسته باشن یا از دیوار بالا رفته باشن... و پنج؛ اگر به دروغ خودشون رو مأمور دولت معرفی‌ کرده باشن و کسی رو آزار داده باشن... به پنج تا بیست سال حبس و هفتاد و چهار ضربه ی شلاق محکوم میشن. که مورد شما تقریبا تمام شرطا رو داشت...
    ماشین جلوی خانه از حرکت می ایستد و آریا با بهت خیره ام می‌شود. در ماشین را باز می‌کنم و با لبخند پیروزمندانه ای نگاهش می‌کنم. تحسین در تک تک اجزای صورتش مشهود و هویدا بود. یک تای ابرویش را بالا می‌برد و با لحن تحسین آمیزی لب می‌زند:
    -بابا ای ول...
    سر کج می‌کنم و پیروزمندانه می‌گویم:
    -ما اینیم دیگه آقای جاوید.
    صدای در حیاطمان که به شدت باز می‌شود مرا در جایم می‌لرزاند. تکان شدیدی میخورم و با دیدن مادرم که در چهارچوب در ایستاده بود و با خشم داشت نگاهم می‌کرد جیزی در دلم فرو می‌ریزد و دلم یخ می‌زند. تا به خودم بیایم و چیزی بگویم به سمتم خیز برمی‌دارد و بازویم را می‌گیرد و با شدت از ماشین خارجم می‌کند. آریا هم تکان شدیدی می‌خورد و هراسان از ماشین پیاده می‌شود و مدام مادرم را صدا می‌زند. به سمتمان قدم تند می‌کند اما قبل از این که به ما برسد مادرم مرا که زبانم قفل کرده بود در خانه می‌اندازد و در را به روی آریا می‌بندد. آریا دیوانه وار به در می‌کوبد و من و مادرم را صدا می‌زند...
    مادرم بی توجه به سر و صداهایش بازویم را چنگ میزند و تمام حرصش را روی بازویم خالی می‌کند. آن قدر وحشت کرده ام که حتی قدرت ندارم از درد ناله کنم...
    همان طور که مرا همراه خود به سمت خانه می‌کشاند تند تند و با حرص لب می‌زند:
    -امروز صبح وقتی خبر مرگت رفته بودی مغازه رئیست اومد اینجا گفت با رئيس کل ریختی رو هم... محترمانه بیرونش کردم و گفتم دختر من اینجوری نیست... عاقله...
    دستم را رها می‌کند و با خشم فریاد می‌کشد:
    -گفتم دختر من باباش تازه مرده حرمت باباشو نگه میداره... نمیدونستم شبش باید از تو ماشین پسر مردم درت بیارم...
    سرو صداها مامان گل را به حیاط می‌کشاند. گیج و منگ نگاهمان می‌کند و حیرت زده می‌پرسد:
    -چی‌ شده سیمین؟
    جوابش را نمی‌دهد. من اما از خشم داشتم در خودم میسوختم... کیان تا کجا پیش رفته بود...؟ چطور‌ می‌توانست این قدر وقیح باشد...؟ خدای من؛ آریا پشت در است... امیدوارم نشنیده باشد...
    قدمی به مادرم نزدیک می‌شوم و با خشم می‌غرم:
    -رئیسم گوه خورده...
    دستش را بلند می‌کند و بی رحمانه روی صورتم فرود می‌آورد و به تندی می‌گوید:
    -گوه رو که انگار فعلا تو خوردی...!
    ناباور دستم را روی گونه ی یخ زده ام می‌کشم... پس‌ کیان باعث‌ شد از مادرم هم کتک بخورم... باعث این هم شد... اگر من پریچهرم قسم میخورم تلافی تک تک این ها را سرش در بیاورم...
    مامان گل ترسیده هینی میکشد و به سمتمان می دود. دستش را روی گونه ی سرخ شده ام می‌گذارد و با لحن تندی به مادرم می‌گوید:
    -چی‌ کارش داری سیمین؟
    مادرم عصبانی‌ فریاد می‌کشد:
    -از تو ماشین پسر مردم درش اوردم مامان!
    سر و صداهای آریا مادرم را کلافه می‌کند. شالش را دور سرش محکم می‌کند و به سمت در می‌رود. کاش‌ در را باز نکند... نمی‌خواهم آریا خورد شدنم را ببیند... نمی‌خواهم موضوع کیان را بفهمد... حداقل نه از زبان دیگران... اگر کسی‌ قرار بود به او بگوید آن یک نفر‌ خودم بودم...
    در را باز می‌کند و من چشم روی هم می‌گذارم و همه چیز را به خدا می‌سپارم. عاجزم و دستم به جز خدا به جایی‌ بند نیست پس‌ در دلم نذر‌ می‌کنم اگر‌ امشب موضوع را نفهمید خودم همه چیز را به او بگویم...
    آریا خودش را داخل می‌اندازد و اولین کاری که می‌کند این است که نگاه نگرانش را به چهره ی درمانده ام دهد. نگاه از من میگیرد و به مادرم می‌گوید:
    -خانم خانی اشتباه متوجه شدید...
    مادرم قدمی نزدیکش می‌شود و عصبانی‌ شکایت می‌کند:
    -چی‌ رو اشتباه فهمیدم؟ این که گولش زدی رو‌؟ گفتی پدر نداره همین خوبه آره؟ گفتی کسی‌ پشتش نیست آره؟
    نگو مادرم؛ بیش از این بی پدری ام را یادم نینداز... بیش از این جلوی آریا خوردم نکن... نکن...
    مادرم دستش را به سمت در میگیرد و در حالی که به سمت من می‌آید خطاب به آریا می‌گوید:
    -بفرمایید آقای محترم...
    و با حرف بعدی‌ آریا هم او سر جایش خشک می شود و هم قلب من بی اختیار شروع به تپش می‌کند و از کنترل خارج می‌شود...
    -دوستش دارم خانم خانی!
    مادرم با ابروهایم گره خورده به سمتش می چرخد و سر‌ تکان می‌دهد:
    -چی‌؟
    آریا قدمی جلو می‌آید و بدون آن که لرزشی در صدایش باشد مطمئن و با تحکم حرفش را تکرار می‌کند:
    -دخترتون رو دوست دارم خانم خانی... نه میخوام ازش سو استفاده کنم و نه میخوام گولش بزنم... مردونه میخوامش!
    این را می‌دانستم... آریا این را با رفتارش نشان داده و با حرف هایش یک جورهایی حرف دلش را رسانده بود اما هیچ وقت این قدر رک و بی پرده و واضح این را نگفته بود... و حالا این حرفش باعث شده بود من در این وضعیت در درونم کارخانه ی قندسازی راه بیفتد!
    مادرم پوزخندی به رویش می‌زند و با طعنه می‌گوید:
    -اگه دوسش داشتی‌ میومدی جلو... نه این که ببریش این ور اون ور... بفرما آقا...
    نگاهش را به من می‌دهد و پوزخندی هم به روی من می‌زند:
    -فکر نمیکردم این قدر احمق باشی که یه پسر‌ بتونه خر و خامت کنه...
    نگاهم را به آریا می‌دهم. اگر او دارد می‌جنگد بی انصافی نیست در این جنگ همراهش نباشم؟ بی انصافی نیست پشتش را خالی‌ کنم؟‌ نه... رسمش‌ این نیست...
    قدمی به سمت مادرم برمی‌دارد و بی پروا لب می‌زنم:
    -نه خر شدم و نه خام... منم دوستش دارم!
    نگاهم را از چهره ی حرص آلود مادرم میگیرم و به آریا که سرش را به زیر انداخته بود می‌دهم. به سمتش قدم برمی‌دارم و خسته و بی رمق لب می‌زنم:
    -برو آریا... بزار همه یه کم آروم شیم...
    سرش را بلند می‌کند و با چشم های‌ نگرانش چشمانم را هدف قرار می‌دهد. سرم را تکان می‌دهم و اشاره به رفتنش می‌کنم. کمی شرمنده خیره ام می‌شود و نفسش را بیرون می‌دهد. نگاه آخر را به مادرم می‌اندازد و از خانه خارج می‌شود.
    می رود و من می‌مانم و قلبی که حتی غرغرهای مادرم هم نمی‌توانست شادی و حال خوشش را محو کند!

    راوی

    ماشین را در پارکینگ پارک می‌کند و از‌ ماشین پیاده می‌شود. جسمش را آورده بود اما هم ذهن و هم قلبش را پیش دختر جا گذاشته بود. چند بار تا مرز زنگ زدن به او پیش رفته بود اما به زور جلوی خودش را گرفته بود. نمیخواست مادرش عصبانی‌ شود و به جان دخترکش بیفتد. از‌ طرفی هم نگران حالش بود و سخت میخواست بداند الان در چه حال است.
    پاهای خسته اش را به سمت خانه هدایت می‌کند اما با دیدن برادرش که در باغ روی صندلی نشسته بود ابروهایش‌ را به هم گره می‌زند و به سمتش می‌رود.
    نزدیکش می‌شود و متفکر لب‌ می‌زند:
    -راد؟
    صدایش آراد را از افکارش می‌رباید. نگاه به چهره ی خسته ی آریا می‌دهد و لب می‌زند:
    -کی اومدی؟
    -همین الان. چرا اینجایی؟‌ هوا صفر‌ درجست بدبخت...
    آراد از جایش بلند می‌شود و آرام زمزمه می‌کند:
    -همینطوری.
    نگاه به چهره ی برادرش می‌دهد و حال پریشانش را از روی چهره اش می‌خواند. ابروهایش را به هم گره می‌دهد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -چی شده؟
    آریا که انگار منتظر همین یک کلام از طرف برادرش بود دهان باز می‌کند و همه چیز را برایش تعریف می‌کند. در آخر هم به پیشنهاد آراد تصمیم می‌گیرد به پریچهر زنگ نزند و آتش مادرش را تند نکند. همراه برادرش حرکت می‌کنند و به سمت خانه قدم برمی‌دارند.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    بی اعتنا به آن که دیروقت است در را با شدت باز می‌کند و در حالی که از سرما می‌لرزد وارد خانه می‌شود و می‌گوید:
    -یخ کردم! چه یهو سرد شد...
    نگاه به پشت سرش می‌کند و رو به به برادرش با تعجب لب می‌زند:
    -تو سردت نیست؟
    آراد در حالی‌ که توجهش به چراغ های روشن که روشن بودنشان در آن موقع شب‌ عجیب بود جلب‌ شده بود زیرلب زمزمه می‌کند:
    -نه زیاد.
    -عجیب‌ نیست... تو غیر آدمیزادی!
    آراد بی اعتنا به مزه پرانی های برادرش در‌ حالی که آهسته از کنارش گذر می‌کند متفکر میگوید:
    -چرا چراغا روشنه این وقت شب؟ نخوابیدن مگه؟
    آریا متوجه‌ی روشن بودن چراغ ها می‌شود و ابروهایش‌ را به هم گره می‌زند. نگاه متفکری به اطراف می‌اندازد و شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد.
    صدای قدم های آرام و آهسته ی‌‌ نوری‌ توجهشان را به سمت خود جلب‌ می‌کند. نوری که به خاطر درد پاهایش به زحمت می‌توانست حرکت کند لنگان لنگان خود را به آن ها می‌رساند و به گرمی یک مادر از آن ها استقبال می‌کند.
    آریا نگاه کنجکاوی به او می‌اندازد و می‌پرسد:
    -چرا بیداری خاله نوری؟
    نوری نزدیکش می‌شود و برای آن که صدایش تا کتابخانه نرسد صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید:
    -والا مادر آقا کیان دو ساعته تو کتابخونست... داره با آقا اردلان حرف می‌زنه...
    چهره ی آراد در هم می‌رود. آن قدر از‌ آن بشر‌ نفرت داشت که حیفش‌ می آمد کلمه ی آقا را کنار اسمش بشنود. از نظرش‌ کیان فقط‌ نَر بود و نه مرد...
    آریا به سمت برادرش می‌چرخد و با لبخند شیطنت آمیزی لب می‌زند:
    -داره چغلیتو می‌کنه... خودتو آماده کن...
    آراد بی اعتنا به مزه پرانی های آریا به سمت راه پله قدم تند می‌کند.‌ کوچک ترین نگرانی و دلواپسی ای درباره ی این موضوع نداشت. می‌دانست رعنا آن قدر دوستش دارد که هیچ وقت به خاطر کیان مؤاخذه اش نکند. از طرفی؛ می‌دانست رعنا پسرش را خوب‌ می‌شناسد... و هم چنین پدرش! به همین خاطر نگرانی‌ ای از بابت هیچ کدامشان نداشت.
    آریا لبخندی به روی نوری‌ می‌زند و می‌گوید:
    -تو چرا نخوابیدی قربونت برم؟
    -والا گفتم شاید آقاکیان چیزی‌ بخواد... شامی چیزی‌ مثلا... راستی‌ مادر شما شام خوردین؟ امشب قیامت بود ازتون غافل شدم...
    آراد در راه پله روی جایش میخ می شود. می‌چرخد و با لحنی که نفرت ذاتی‌اش نسبت به کیان در آن مشهود بود خطاب به نوری بی‌حوصله لب می‌زند:
    -کوفت می‌خواد کیان خاله نوری...‌ بیا برو بخواب ساعت دو شبه.
    نوری که اختلاف آن ها را از‌ بچگی شان میدید و درباره اش می‌دانست هراسان دست هایش را روی دهانش می‌گذارد و با اشاره به سالن پذیرایی که کتابخانه در آن قرار داشت ترسیده می‌گوید:
    -نگو مادر می‌شنوه...
    آراد شانه هایش را بالا می‌برد و کاملا خونسرد لب می‌زند:
    -خب بشنوه!
    باقی‌ مانده ی‌ راه پله را طی می‌کند و بالا می‌رود. آریا تک خنده ای می‌کند و رو به نوری می‌گوید:
    -راست میگه خاله بیا برو بخواب. اینقدرم کار نکن با این پاهات صد بار بت گفتم بیا ببرمت دکتر...
    نوری‌ ضربه ای به بازوی آریا می‌زند و با ترشرویی می‌گوید:
    -هنوز از پا نیفتادم که بخوام برم دکتر.‌.. هر وقت افتادم میگم ببریم.
    بعد از‌ رفتن نوری آریا جلوی راه پله می ایستد. صدای در کتابخانه بلند می‌شود و پشت بندش صدای قدم های کسی که آریا حدس می‌زد کیان است نزدیک می‌شود. حدسش درست از آب در می‌آید و کیان در حالی که به سمت در می‌رفت با دیدن آریا در جایش می‌ایستد.
    آریا ابروهایش را به هم گره می‌زند و کنجکاو می‌پرسد:
    -چیزی شده کیان؟
    کیان نچی می‌کند و با لحن سردی جوابش را می‌دهد:
    -نه چیزی نیست.
    می‌خواهد به سمت در برود که با حرف‌ آریا در جایش می‌ایستد:
    -کجا میری دیگه دیروقته... بیا برو بالا بخواب صبحم از همینجا میریم سرکار.
    کیان پوزخند معناداری می‌زند و به آریا خیره می‌شود. قدمی به سمتش برمی‌دارد و با اشاره به سالن پذیرایی لب می‌زند:
    -من همین الان استعفا دادم آریا...
    آریا چشم هایش از تعجب گشاد می‌شوند و با بهت خیره اش‌ می‌شود. قدمی به سمتش برمی دارد و متفکر می‌گوید:
    -چی‌ شد چی شد؟
    -همین که شنیدی. جایی‌ که حرفم برو نباشه بهتره نباشم.
    رویش را از‌ چهره ی بهت زده ی آریا می‌گیرد و به سمت در می‌رود. آریا از برخورد سرد‌ و سنگینش حرصش می‌گیرد. با قدم های بلند خودش را به او می‌رساند و او را با بازویش به سمت خود می‌چرخاند. سرش‌ را تکان می‌دهد و گله مند لب می‌زند:
    -با راد دعوات شده به من چه؟ به کارت چه مربوطه که استعفا میدی؟‌ کیان جان؛ رادم نبود من خودم مردد بودم... قبول نمیکردم!
    کیان در حالی که سعی می‌کند بازویش را خلاص کند پلک هایش را روی هم فشار می‌دهد و بی‌حوصله می‌گوید:
    -آریا کشش نده. من و آراد یه جا نباشیم خیلی بهتره.
    آریا بازویش‌ را با حرص رها می کند و بی حوصله لب می‌زند:
    -چتونه شما؟ این لجتون سر‌ چیه؟ چه کینه ایه که چند ساله تموم نشده؟ این کینه اصلا از کجا اومده...؟
    -من لج نکردم آریا!
    دستش را دراز می‌کند و راه پله را نشانه می‌گیرد. نفسی‌ می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
    -اون بود که لج کرد... اون بود که از‌ بچگی سعی‌ کرد با من رقابت کنه... اون بود که تمام آرزوهای‌ من رو دزدید...‌‌‌ خودش هم گفت... با لـ*ـذت تمام به روم اورد... يادته چه قدر بال بال میزد معلم شه؟ یادته چه قدر‌ با علاقه بچه ها فامیل رو درس می‌داد؟‌ فکر‌ می‌کنی الان خیلی از‌ شغلش راضیه؟ درسته موفقه... ولی علاقه نداره! من شاید باهاش خوب نباشم ولی خیلی خوب میشناسمش و می‌دونم به زور داره تحمل میکنه! وقتی دید من رتبم خوب نشده و نمی‌تونم معماری بخونم خودشو کشت که معماری اونم بهترین دانشگاه تهران در بیاد. اول مامانم رو ازم گرفت... بعدم تک تک آرزوهامو... الانم داره دختر موردعلاقه ام رو ازم میگیره...
    آریا چهره اش از تعجب جمع می‌شود و بهت زده خیره اش می‌شود. کیان عاشق هستی بود؟ این یکی دیگر از دلایل اختلاف بین او و آراد بود؟ حقیقتا که امشب شوک های پی در پی ای داشت به اعضای خانواده وارد می‌شد.
    -منظورت چیه کیان؟
    -خانم خانی‌ای‌ که پیشم کار می‌کرد... من دوستش دارم... برادرت هم همینطور... اونا با همن...!!!
    چشم های آریا گرد می‌شود و دهانش باز می‌ماند. اخمی غلیظ ابروهایش‌ را به هم وصل می‌کند و نفس هایش سنگین می‌شوند. دو قدم به عقب‌ برمی‌دارد و با چشم هایش که داشت از حدقه بیرون میزد راه پله را نشانه می‌گیرد. چانه اش از خشم شروع به لرزش می‌کند و دست هایش مشت می‌شوند. دندان هایش را روی هم فشار می‌دهد؛ چشمانش را می‌بندد و با فریادش اسمی‌ را صدا می‌زند که در کل عمارت می‌پیچد و تمام اعضای خانواده را در جایشان می‌لرزاند.
    -آراد!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا