کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
ژیژژ...ژیژژژژ...
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم تا منشئا صدا رو پیدا کنم اما این فقط شد حواس پرتی و موقعیت برای ارش..
دستش رو پشت گردنم قرار داد ومحکم پرتم کرد به سمت میز کنار دیوار داخل اتاقی که فکرک نم زیر زمین باشه.....
نیروش زیاد بود...حواس منم که پرت بود...با شتاب پرتاب شدم...یه قدی که یه ان حس کردم کاملا سمت چپم که با میز برخورد کرده بی حس شده...
تا به خودم بیام و از جام بلند شم اون به من رسیدم و دوباره مثل گریه پشت گردنم رو گرفت و محکم سرم رو کوبوند به زمین...
درد داشت..اونم زیاد..خیلی زیاد اما من بهار بودم...
در عین درد زیادم..پوزخند زدم و گفتم:
-ارش خیلی احمقی.....خیلی....
دستم رو از پشت سر انداختم بین موهاش محکم سرش رو به عقب کشیدم..با دستم دیگه ام دستاش رو از روی گردنم برداشتم و پرتش کردم سمت دیگه...وقت رو تلف نکردم و به سمت خیر برداشتم:
-گربه جون..برو با هم سن خودت بازی کن...
موهاش رو گرفتم و محکم سرش رو کوبیدم به دیوار...
شمردم و گفتم:
-یک.....به خاطر سیلی هایی که به صنم زدی...
کوبیدم:
-دو.....کتک هایی که امیر و صنم خوردن ازت...
بازم با قدرت بیشتر کوبیدم:
-سه...رفتار وقیح گذشته ات و ضرر هایی که بهمون وارد کردی...
با حرص کوبیدم:
-چهار.......مرگ برادرم....کشتن حامیمم...کشتن همدمم...
چشماش کم کم خمـار شد..اما من غریدم:
-پنج.....خاکی رو تن برادرم ریخته شد....که تو مقصرش بودی!
فریاد زدم:
-شش......ارزو به دل موندن....برادرم...
نعره کشیدم:
-هفت..ناکام موندنش....
بی حال شده بود...من اروم..اروم اروم...اروووووم ارووووم بودم..
همون لحظه در زیر زمین با شتاب باز شد و ارشا و باربد با هول وارد شدن..ارشا از همون جا داد زد:
-بهار کافی...
قبل از فریاد ارشا خودم رهاش کرده بودم..از جام بلند شدم...لگد محکمی به پاش زدم..روش خم شدم و گفتم:
-کاش فقط..فقط یه بدی در حقت کرده بود...نمک به حرووم....تنها ارزوم زجر کش شدنتِه ارش...و از فردا بهش می رسم...
به سختی پشتم رو بهش کردم و رو به باربد گفتم:
-از جلو چشمام دورش کنید تا همین جا کار قاضی رو راحت نکردم....
باربدم که انگار واقعا از اینکه این کار ور انجام میدم ترسیده بود سریع با سرباز های همراهش ارش رو قول و زنجیر کردن و بردن...
چیزی روی پوست صورتم رو قلقلک دادم...با حرص دست کشیدم..خیس بود...
دستم رو پایین اوردم...خونی شده بود...
با حرص اب دهنم رو تف کردم بیرون..اونم خونی بود..کمی مشت خورده بودم دیگه...طبیعی بود..
اروم اروم به سمت در حرکت کردم..ارشا هم کنارم...
ناخود اگاه گفتم:
-الان اروومم..اروم.حس می کنم امیر داره بهم لبخند میزنه..
دستم رو گرفتم به تسبیح روی گردنم...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-دیگه همه چی تموم شد...فردا صبح اول وقت میریم دادگاه مرکزی..درخواست فوری می دیم...هر چه زود تر این سگ باید کشته بشه...
برگشتم سمتش..زل زدم بهش و گفتم:
-بی کاری ارشا!؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-اره...نصب شبی چی کار باید داشته باشم..
خندیدم و گفتم:
-میشه من رو تا جایی برسونی!؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    به ماشینش اشاره کرد و پیش قدم شد...
    ***
    با لبخند از جام بلند شدم...از اروم یه چیزی اون ور تر بودم...ارامش بی حد و اندازه ایی داشتم..بعد از تقریبا یه هفته برگشتم سر خاک امیر...
    اروم بودم..خودم رو خالی کرده بودم..
    این ارامش برام خیلی غریب بود.....بعد از ده سال...بعد از کلی وقت که سنگ بودم...بعد از کلی وقت..راحت خیمه زدم رو سنگش و زجه زدم..
    صورتم رو باک کردم و رو به ارشا که داشت واس ارام فاتحه می خوند گفتم:
    -یه جای دیگه هم میبریم.
    با خنده گفت:
    -امروز...اوووم نه...امشب که ما شدیم شووفر شما...بفرمایید باننو...
    از جام بلند شدم...با غیض به قبر خالی که تا چند وقت دیگه پر می شد نگاهی انداختم و بلند گفتم:
    -صاحب نفرین شده ات به زودی میاد پیشت....
    ***
    تسبیح تربت رو از گردنم در اوردم و روی قبر گذاشتم...زمزمه کردم:
    -شهاب...تلسم شکسته شد..بعد از...
    نگاهی به تاریخ فوت کردم و گفتم:
    -بعد از دقیقا 12 سال و 2ماه و 25 روز برگشتم...موفق برگشتم..سر بلند...اما دیگه هیچ انگیزه ایی ندارم..هیچی...شهاب...12 سال پیش با گریه از اینجا رفتم و گفتم اخرین باره که دارم گریه می کنم...برمیگردم با گریه اما سر بلند اما پیروز....اما....بی امید...بدون انگیزه...برگشتم..شهاب...برگشتم...دقیقا با همون حرفایی که گفتم...بی انگیزه..بدون امید...شهاب...به چه امیدی دیگه بگذرونم...
    بـ..وسـ..ـه ایی رو قبر زدم و گفتم:
    -این تسبیح همیشه یه معجزه بوده..خواهد بود...پیشت باشه تا معجیزه بعدی...
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -من تو ماشین منتظرم...
    سرش رو تکون داد...نیاز داشت...باید تنها می بود با رفیق قدیمیش...
    سوار ماشین شدم...در رو با فشار بستم..از صدای کمی بالا پریدم....اما خب..شاید لازم بوده...سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم...به فکر نیاز داشتم اما الان نه....نه!فردا...بعد از دادگاه ارش...
    ***
    دنبال قاضی دویدم و گفتم:
    -اقای قاضی..چرا؟!با توجه به مدارک چرا از تصمیمتون برگشتین؟!اون لایق بدترین مرگ هاس!!!
    در اتاقش رو باز کرد و به داخل راهنماییم کرد...کلافه روی مبل نشستم و بی تاب گفتم:
    -جناب..میشه جواب من رو بدین!؟
    با ارامش رو به روم نشست و گفت:
    ((خواستم حکم بدم...اونم به همون چیزی که میخواستی..بدترین نوع مرگ ها..اما....نمی دونم از کجا..همه ثابت موندن..همه...صدایی دخترک جوانی رو شنیدم که با گریه گفت:
    -نه..خواهش می کنم..نذارین برادرم هم اون درد وحشتناک رو بچشه...نه..خواهش میکنم..
    راستش رو بخوایی دختر جان...ترسیدم..ترسیدم از آه اون دخترک....ترسیدم..واسه همین به حرفش گوش دادم...))
    سرم رو تکون دادم...گفت:
    -خبر داری از اون دخترک؟!
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -بله..ارام ایزدی...خواهر ارش ایزدی تبهکار...و شهید امیر ایزدی....پدر و مادر پلیس...فاکتور از اینا...ارام به دست خلافکار ها مورد تجـ*ـاوز قرار گرفت...به بدترین نحو ممکن کشته شد...ارام نخواست قولش به همونن شکل کشته بشه..
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -بخاطر بی ادبی هام و جیغ جیغ هام تو دادگاه عذر میخوام جناب...
    خواهش می کنمی...و بعد ازاون به سلامتی گفت و به من رو به سمت بیرون هدایت کرد...
    ***
    یاسر با خنده نگاهی به باغ بزرگ لاله زار انداخت و گفت:
    -مرسی بهار خان...مامانم..ابجیم..تاحالا انقدر خوشحال ندیده بودمشون...
    لبخندی زدم و گفتم:
    -یاسر جان...مرد کوچک...فراموش کن بهار خان رو..اون خیلی وقته رفته..من بهارم..هر چی به غیر از بهار خان و خانم اریامنش صدام کن..باشه عزیزم!؟
    خندید و گفت:
    -چشم بهار....خانم...
    ***
    با اخم در کافه رو باز کردم..خشم عصبانیت از سر رو روم میبارید...محکم کوبیدمش به هم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اسی سرش رو با خشم بلند کرد وقتی من رو با این قیافه دید خشم جاش رو به ترس داد...
    از جاش پرید و به سمتم قدم برداشت....جلو اومد و گفت:
    -سلام بهار خان...قدم رنجه فرمودین..فرماید..
    به سمت یکی از میز ها اشاره کرد...
    اما بی توجه جلو رفتم و یغه اش رو تو مچتم گرفتم و از بین دندون غریدم:
    -اسی..بهت گفته بودم...زیر ابی رفتی..سرت رفته زیر اب...
    دستش بی حال دو طرف افتاد و گفت:
    -خانم...من چی کارک ردم...نا فرمانی ازم سر زده خانم....
    پرتش کردم عقب و اب خشم گفتم:
    -بهت اختار دادم اسی....من فرصت دوباهر به کسی نمیدم...
    بی سیمم رو از زیر چادر در اوردم و تو گفتم:
    -بیاید جمع کنید!
    از تو بیسیم صدا بیرون زد:
    -بله سرگرد...
    پوزخندی به چهره ترسیده اسی زدم...
    ***
    کجا دارم میرم....به کجا رسیدم...از کجا اومدم...خدا...میشه جواب من رو بدی!؟
    خدا خسته ام...خیلی...دارم بعد از چقدر به خودم فکر می کنم..دارم فکر می کنم..چیزی به غیر از نقشه و انتقام و ستیز و بحس و جدل...چیزی فراتر....والبته درونی تر...
    بی طافت فریاد زدم..از ته ته ته وجودم:
    -خدا..هدف من چیه!؟هدف تو چیه از افریدن من!؟انتقام بگیرم!؟ستیز کنم!؟بجنگم!؟با ناحق؟!لایقم؟!مرسی که لایقم دونستی اما خودم چی!؟
    صدای سقوط کرد...هق هقم پژواک کرد تا اسمان:
    -خدا...خودم چی؟!خودم!؟خودم.....خدا...منم نیاز دارم؟!خدا..نیاز دارم به ارامش..نیاز دارم به کسی که تو قران خودت گفته باعث کماله......خدا.....من 30 سالمه!کی مادر شم؟!کی حس مادر بودن رو درک کنم!؟یعنی لایقش نیستم..خدا...عشق دادی تو وجودم....جواب این قلبم رو تو می خوایی بدی...بیا بده...بیا جوابش رو بده....بیا..خدا بیا.خسته ام از پس صبر کردم...سکوت کردم...خداااااا....داغونم.........خدااااااااا......
    دوباره اوج گرفت:
    -خدا..کی حرف زدم..کی نا شکری کردم..کی!؟بگو؟!کی؟!خسته شدم خدا.....هیچ وقت ناشکری نکردم..هر کاری خواستم بکنم اومدم از خودت پرسیدم تا راه کج نرم....استخاره های یا عالی بود و خوب...حتی وسط هم نمیومد تردید داشته باشم....خدا...ناشکری نکردم...چون ایمانم بهت قوی بودو و هست..اما خدا...به خدایی خودت..به تکی و تنهایی خودت.....خسته ام...به مولا خسته ام...
    اروم تر ادامه دادم:
    -خدا..دیگه هدفی ندارم...هیچی...هیچی..خدا...چرا نمی کشیم و راحتم نمی کنی!؟خدا....خسته ام از این زمین..خسته...بی اندازه خسته...اخ...
    قلبم..تیر کشید...دردی زیاد...
    ***
    -بهار..بهار خانم..نمی خوایی بیدار شی خانم خانماا....نگران کردی همه رو...خانمی...
    هوشیار بودم..اما مثل همیشه دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم...اما...باز شد...
    بعد از عادت کردن چشمام به نور اتاق اروم باز نگهش داشتم و رو ارشا گفتم:
    -تو اینجا چی کار می کنی!؟هنوز تو ویلایم!؟
    با لبخند گفت:
    -اره..هنوز تو ویلایی...هیچی..کلی گشتم و پرس و جو کردم تا فهمیدم خانم بنده اینجا یه ویلا واسه موافق تنهاییش داره...گفتم بیام یه سر بزنم و برم..
    پوزخندی از لفظ خانومم روی لبام نقش بست...گفتم:
    -کی رسیدی!؟
    -وقتی پخش زمین بودی پیدات کردم...
    از جام بلند شدم و روی تخت نشستم..در همون حال گفتم:
    -اهان
    ***
    نشستم و ضربه ایی ارروم به قبر زدم...زیر لب شروع کردم به خوند حمد و سوره...واسه...ارش....
    بعد از پایان فاتحه زمزمه کردم:
    -در حدی نیستم ببخشمت..چون به من بدی نکردی..البته که بزرگ ترین بدی ها رو در حق خانواده و عزیز های خودت کردی..اما...خب...از اعماق وجود از خدا و بقیه می خوام ببخشنت..تو با مرگت تاوان خطاهات ور پس داد...ارش...
    -فکر می کرمد از ارش بدت میاد!
    سرم رو بلند کردم و به ارشا که بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم...از جام بلند شدم...ظرف حلوا رو که درست کرده بودم رو از بین دستاش بیرون کشیدم...شونه بالا انداختم و شروع کردم به پخش کردن حلوا ها برای فاتحه واسه ارش پخش کنم....
    ***
    بی حوصلگی طاقتم رو تموم کرده دیگه...خسته شدم...تنهام..ارشا که مثل همیشه صبح میره اخر شب میاد...صنمم با اینکه بالا سرمه اما همش با باربد داره عشق و حال میکنه..
    تنها تر از قبل شدم..نبود شرکتم شده قوز و بالا قوز...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اما ارشا..مهربون تر شده...برخورداش بهتر شده اما...نمی دونم..دلنشنیه مهربونی از عشقت ببینی اما هرگز دلنشین نیست قلبش مال تو نباشه..اصلا دلنشین نیست..اصلا...
    نمی دونم چرا ارشا دیگه بحث ازدواج صوری رو پیش نمیکشه...چرا...سرتیپ که برکنار شد..چرا ما هنوز با هم زندگی می کنیم..چرا!؟
    قلبم جواب داد:
    -بهار..اون عشقته...باید خوشحال باشی داری باهاش زیر یه سقف زندگی می کنی..
    مغزم جواب داد:
    -اره بهار عاشق ارشاویره اما ارشاویر چی !؟اون خاطره رو دوست داره..درسته بهار خوشحال از این زندگی اجباری اما ارشا ویر چی؟!در حالی که بهارم اصلا از این وضع راضی نیست..البته ارشاویر هم اصلا خوشحال نیست که از عشقش دوره!؟
    قلبم-اما گاهی ادم باید خودش رو گول بزنه...گاهی باید خودخواه باشه...گاهی باید از واقعیت فرار کرد...
    خودم جواب دادم:
    -من بلد نیستم خودم رو گول زنم...نمی تونم خودخواه باشم وقتی عشقم غمگینه..نمی تونم از واقعیت فرار کنم..من خیلی وقته با واقعیت با ترسام رو به رو می شم...
    قلبم با اشک گفت:
    -پس خودت چی!؟احساساتت!؟قلبت!؟رویاهات که تو خوابات با ارشاویر بافتی!؟اینا چی!؟
    غریدم:
    -فراموش کردی من چند سالمه!؟سی و خورده ای سال...ازم گذشته دیگه به خودم....احساساتم...قلبم و رویاهای پوچ و دخترونه ام اهمیت بدم...گذشته...
    مغرم تایید کرد و قلبم ناله کرد:
    -نه بهار...
    -بهار خانم..خانم خونه نمیایی پیشواز!؟
    از جام بلند شدم..از اتاق خارج شدم و به پیشوار ارشا رفتم..این شده جزئی از عادت های این چند وقته ام...پیشوار رفتن...خسته نباشید گفتن و گرفتن کیف و کتش...
    جلو قرار گرفتم و با لبخندی خسته یی گفتم:
    -سلام..خسته نباشی...
    خندید و کیفش رو دستم داد و گفت:
    -سلام بانو...شما هم از بیکاری خسته نباشی...
    شونه بالا انداختم و گفتم:
    -واقعا خسته ام از بیکاری...بی خیال لباس عوض کن بیا شام..
    ***
    بشقاب رو جلوش گذاشتم و گفتم:
    -بفرمایید غذای مورد علاقت...
    لبخند زد و تشکر کرد..تو این چند وقت متوجه علایقش شدم..شیرینه...یادم باشه حتما به خاطره بگم چیزایی که دوست داره رو...
    سکوت کردم و شروع کردم به خوردن...یهو ازشا گفت:
    -راستی بهار!؟
    نظرم بهش جلب شد:
    -بله!؟
    -گفتی خسته شدی از بیکاری...میخوایی بری دوباره سر کار!؟یه شرکت پیدا میکنیم.البته با سابق کار تو احتمالا خیلی ها خواهانتن....
    سرم رو تکون دادم و همون طور قاشقم رو پر می کردم گفتم:
    -اره..اتفاقا کلی درخواست هم داشتم...ایمیل کردن...
    خندید و گفت:
    -اوهه این که عالیه...چرا قبول نمیکنی...
    لیوان رو به دهانم نزدیک کردم و گفتم:
    -خواستم کمی استراحت کنم اما مثل اینکه من اهل این حرفا نیستم..فردا جواب می دم.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    خندید و گفت:
    -بابا بهار تو خیلی باحالی حتی تحمل استراحت رو هم نداری...
    شونه بالا انداختم و به ادامه غذام رسیدم...
    یهو هم زمان هم گوشی من هم ارشا الارماش به صدا در ارومد...
    سپهبد....سریع جواب دادم:
    -سلام قربان...
    با همون لحن پدرانه و مهربون اما نگران و مظطرب گفت:
    -سلام دخترم...خوبی!؟ارشایر چطوره..
    -ممنون قربان هر دو خوبم...قربان عذر می خوام درست حس میک م نگران هستید!؟
    سپهبد-اره کمی نگرانم...اما چیز انچنان مهمی نیست.....ببین بهار جان...یکی از خلافکارا...همراه با زن و بچه محکوم شد...زن و بچش تو عملیات از بین رفتن البته انچنان بیگناه هم نبودن اما این تبهکار کینه ما رو بع دل گرفته....در به در دنبال منه و داره از زیر دستام شروع میکنه...خواستم بگم هم خودت هم ارشاویر حواستون رو کاملا جمع کنید...
    نگران گفتم:
    -اما قربان چه عملیاتی بوده که شما هم شرکت داشتین!؟
    سپهبد-من فرماندهی عملیات رو به دست داشتم...مهم و محرمانه...
    خندیدم و گفتم:
    -قربان الان غیر مستقیم دارید می گید به تو مربوط نیست فضولی نکن؟؟
    خندیدو گفت:
    -اآ...باریک الله دختر باهوش...افرین دقیقا منظورم همین بود...
    یهو با جدیت سپهبدیش ادامه داد:
    -خلاصه سرگرد...مراقب باش..اگه اتفاقی سر تو و سرهنگ که هر دو جزء بهترینام هستید بیاد من خودم خفت میکنم...متوحه ایی سرگرد...
    تک خنده ایی زدم و گفتم:
    -بله قربان...حتما...
    سپهبد-خیلی خب من کار دارم...بازم تاکید می کنم مراقب خودتون باش...
    -چشم قربان موفق باشید...
    سهپبد-شب خوش..
    -شب بخیر...
    تلفن رو قطع کردم..هم زمان ارشا هم تماس رو قطع کرد...
    دوباره شروع کردم به خوردن اما یهو هم زمان با هم گفتیم:
    من-سپهبد بود..
    ارشا-از طرف سپهبد بود...
    تا تعجب به هم نگاه کردیم...
    یهو ارشا گفت:
    -خود سپهبد بهت زنگ زد!؟
    فقط سر تکون دادم.....
    گفت:
    -چی به تو گفت!؟
    منم پرسیدم:
    -چی به تو گفت!؟
    سر تق گفت:
    -تو اول بگو....
    ابرو بالا انداختم و گفتم:
    -نچ..بگو....
    ارشا-بگو دیگه...
    -نمیگم تا تو نگی...
    الکی داشتیم تقس بازی واسه هم در می اوردیم...یهو با خودم فکرکردم..من 30 و خورده سالمه...قیافه ام به یه زن 40 ساله می خوره...ارشا هم 40 سالشه...بعد مثل بچه ها دوساله داریم بحث میکنیم...
    پوفی کردم و گفتم:
    -گفت مراقب خودمون باشیم....
     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز

    همه گفت و گوم رو با سپهبد برای شرح دادم...اهانی گفت و دوباره به غذا خوردنش ادامه داد...
    بی هوا گفتم:
    -سرتیپ برکنار شده...معلوم شد اون درخواست ازدواج صوری از روی اذار رسوندن به من بوده و زیاد از من خوشش نمیومد و بی دلیل...پس.....چرا...
    تردید داشتم..مغزم عشقم رو قبول داشت اما واقعیت رو میخواست اما قلبم تیر میکشید:
    -چرا..ما....هنوز.....به ..هم...محرمیم!؟
    سرم رو پایین انداختم...صدای بهت زده اش رو شنیدم:
    -خسته شدی از این زندگی؟!از زندگی کردن با من!؟
    همین جمله بهت زده اش کافی بود تا مثل اتش فشانی فوران کنم...با خشم گفتم:
    -مشکل اینجاست..دقیقا همینجا..من این زندگی رو میخوام..من مثل بقیه دختر ها ارزوهایی دارم...مثل مادر شدن...اما...اما...این زندگی...این خونه...
    نسیم شد طوفان فریادم و اروم گفتم:
    -مال من نیست...
    از جام بلند شدم به سمت اتاقم دویدم...دیگه خسته شدم.......از این مستقل بودن.......خسته شدم از این عاقل بودن..خسته شدم از پس گوش دادم به حرف مغزم...خسته شدم اما نمی تونم هم پسش بزنم..نمیتونم...
    ارشا پشت سرم دوید...در رو بستم روی تخت نشستم..اما پشت سرم ارشا در رو باز کرد و رو به روم ایستاد...
    تو نگاهش چیزی موج می زد که درکش نمی کردم....منگ بودم و هیچی نفمهمیدم...تو صورتم فریاد زد:
    -چرا!؟چرا نمی خوایی این زندگی مال تو باشه!؟چرا نمیخوایی به این تنهایی پایان بدی!؟چرا نمیخوایی خوشبختی رو به دوتامون هدیه بدیم!؟چرا بهار؟!چرا!؟
    بلند تر از خودش از قعر وجودم فریاد زدم:
    -جون...این زندگی من نیست..این زندگی..این خونه مال کسی که تو قلب تو وجود داره..مال خاطره اس نه من...
    بسته شد..دهنش واقعا بسته شد...تکیه اش رو از در برداشت و به سالن رفت...
    بغضم دوباره تو وجودم ریشه دوونده بود و با تمام سعی تلاش دلم می خواست بشکنمش..اما فکر کنم اون ده سال این بغض لعنتی رو هم به سنگ تبدیل کرده که نمی شکنه....
    دلم میخواست به یکی تکیه کنم...به مرد واقعی کسی عاشقشم تکیه گاهم باشه اما با این رفتن...با این سکوت زد تو دهن تمام رویاهام..تمام احساس و علاقه ام...که چی!؟که اره تو راست میگی...من..خاطره رو دوست دارم...
    چند دقیقه بعد از اروم شدن نصبیم از اتاق خارج شدم به نیت تمیز کردن اشپزخونه..یه راس بی توجه به ارشاویر به سمت اشپزخونه رفتم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل ها...
    نمیدونم چرا..اما خاطره ایی وحشتناک تو یرم نقش بست والبته صدایی دردناک...
    ((-یادت که نرفته من بهار خان ام...
    کریهه خندید و گفت:
    -نه...همین بهار خانت من رو جذب کرده..بشمر...
    -یک
    -دو
    -سه
    -چهار))
    همون جا روی زمین نشستم و سرم رو محکم بین دستام فشار دادم...دلم نمیخواست...نمی خواسم به یاد بیارم درد رو...چون حتی وقتی هم جلو چشمام نقش می بست درد تک تک شلاق هایی که خوردم رو...سوزششون رو دوباره از سر میگیرن...
    ***
    با تمسخر گفتم:
    -هه...شوهر..خیلی مسخره بود ارشا..خیلی...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    دستم رو به صورت تهدید جلو بردم و گفتم:
    -نه من زن تو ام نه تو شوهرمن..تمام این معامله ها صوری بود و اون مردک احمق برنامه زیریش کرده بود....در اولین فرصت بعد از اماده کردن خانواده هامون ما از هم طلاق میگیرم...دیگه ازاد میشیم...تو به خاطرت میرسی و من به عشق و حال و ازادی خودم....
    شترق....حتی سنگین تر از ضربه های کریم...سنگین تر و درد اورتر اما نه واسه گونه ام....واسه قلبم که نشونه گرفته شده...با بی رحمی....
    سیلی ای که زد تازه من رو به خودم اورد...من داشتم چی کار میکردم..
    یه اهی غلظ کشیدم...از اعماق وجود پر دردم...از اشپزخونه بیرون زدم...شال و شنلم رو از روی چوب لباسی برداشتم...برای جلو گیری از شروع چنگی دوباره لازم بود...برای اروم گرفتن مغز بیتاب و متورم لازم بود..برای ساکت شدن و منضم تپیدن قلب احمقم لازم بود.....لازم...
    در خونه رو باز کردم...صدای ارومش رو شنیدم:
    -کسی رو دوست داری که داری میچنگی برای فرار از این زندگی؟!
    نمیدونم چرا؟!نمی دونم..واقعا نمی دونم...اما برای اولین بار بعد از چند وقت حرف قلبم رو گوش دادم و با بی حالی گفتم:
    -اره...یکی رو دوست دارم...اونم تویی....من تو رو دوست دارم و تو کس دیگه رو..من یاد گرفتم بجنگم در برار ناحق اما تو..اما این چنگ....تو حقته با عشقت باشی...دارم میجنگم برای فرار از این زندگی تا تو به زندگیت برسی...
    در رو با شتاب بستم...
    ***
    از خونه بیرون زدم به قصد خونه صنم اما با یاداوری ساعت و صنم که خسته از داشنگاه و بعد از اون احتمالا کمی ول کردی با باربد برگشته راهم رو به سمت پارکینگ عوض کردم..بیچاره گـ ـناه داره این موقع شب با این قیافه برم سراقش...
    دزدگیر رو زدم و سوار شدم...پوفی کردم و سرم رو روی فرمون کوبیدم..سرم رو بلند کردم و به حرص کوبیدم به پشتی صندلی...
    خیلی خیلی سریع...نمی دونم طناب بود...کمربند بود نمی دونم چی از پشت دور گردنم حلقه شد و هی فشار می داد....تقلا میکردم که خودم رو از دست اون فرد پشت سری نجات بدم اما اون انگار مصر بود حتما من ور الان خفه کنه..با ناخون های تازه بلند شده ام خنج می زدم روی دستاش و صورتش بلکه ازاد شم اما محکم فشار میداد و حتی صداش هم در نمیومد..
    ناخوداگاه با خودم و خدای خودم گفتم:
    -خدا یعنی میشه چشمام بسته شه و دیگه باز نشه!؟
    و داشت میشد..دیگه واقعا چشمام داشت بسته می شد که در لحظه اخر دیدم ارشا از اتاقک اسانسور بیرون اومد...لبخندی رو لبم نقش بست و با خودم گفتم:
    -خدافظ ارشا داری از دستم خلاص میشی...مراقب خودت باش..همین
    تاریکی مطلقی که شاید خیلی لـ*ـذت بخش بود...
    ***
    نفس نفس های عمیقم باعث میشد زیر فشار سلط سلط ابی که پشت سر هم روی سرم ریخته میشد نفس کم نیارم..
    بالاخره خسته شدن...یعنی نه...فروزان فرد دستور داد کافی..جلو اومدو محکم پنچولش رو بین موهام کشید و سر خم شده به سمت جلو ام رو به سمت عقب خم کرد....به خاطر نفس های پی در پی ام حتی درد وحشت ناک سرم رو هم متوجه نشدم...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    موهام رو درناک کشیدو سرم رو مقابل صورت خودش قرار داد...
    فروزان فر-نمیخوایی حرف بزنی نه!؟چی بهت میرسه از این سکوت...جز درد و رنج...هان!؟
    پوزخندی تمسخر امیزی رو لبام نقش بست...اتیش گرفت..اما خودش رو کنترل کرد...خو نمیخواست خسته بشه دیگه...حق داشت..احمق...زیر لب با ارامش گفتم:
    -به کاهدون زدی...از من هیچیی بهت نمرسه که بتونی استفاده کنی...
    از حرص سرم رو رها کرد و مشت محکمی تو شکمم زد...
    با حرص غورید:
    -نشونت میدم...
    از اتاق خارج شد...
    سه روزه الان اینجام...اون شب بعد ازاینکه ارشا رو دیدم بی هوش شدم...وقتی به هوش اومدم خودم رو روی صندلیی بدشکل محکم بسته دیدم به قدری محکم که حتی به زور نفس میکشم..و تو یه انباری..شاید هم یه خونه مخروبه ...فقط من...که روی این صندلی بسته شده بودم و به تخت ک در اتنهای اتاق سمت چپم قرار داشت...
    سرم رو پایین انداختم...همون لحظه در اتاقی که توش بودم تاز شد...
    به خودم زحمت بلند کردن سرم رو ندادم....تا حدی هم جونش رو نداشتم...از صدا ها فهمیدم چند یکیش رو دارن میکشن...داخل...بعد از اون صدایی زیبا که با تهدید حرف می زد گوشم ور نوازش کرد:
    -لعنتی....ولم کن...اووووم...
    صدای فحش ها و بد و بیراه ها و تقلا های ارشا...به ثانیه هم نرسید از جا پریدم اما سعی کردم خودم و کنترل کنم...که سرم رو بلند نکنم...هم از اینکه قیافه ام رو ببینه می ترسیدم هم اینکه اینا فکری پیش خودشون بکنن...هم بعد از اون اعتراف دلم نمیخواست نگاه تمسخر امیزش رو ببینم..
    هم دلم نمیخواست بفهمن ارشاویر پلیسه....اگه عکس العمل نشون بدم شاید از ارشاویر برای حرف کشیدن از من استفاده کن...که واقعا تحمل این یکی رو ندارم...
    با چشمای بسته..سر فرو افتاده و موهام ک خیس دورم رو گرفته التماس خدا رو کردم که بلایی سر ارشاویر نیارن...
    از سمت راستم صدایی پرتکردنش رو روی زمین شنیدم و بعد از اون خروج اون چنتا ادم از اتاق...
    اما...صدای قدمی که جلو میومد باعث شد چشمام رو باز کنم و از گوشه چشم ببینم که فروزان فرد داره به من نزدیک میشه....
    رو به روم قرار گرفت و گفت:
    -حالا چی؟!هنوزم به کاهدون زدم...
    همراه با قدم های فروزان نگاهم به سمت ارشا که دست و پا بسته گوشه اتاق افتاده بود و با گرانی من ور نگاه می کرد رفت...
    فروزان یقه ارشا رو گرفت و بلندش کرد...دو سیلی محکم به دو طرف صورت ارشا دز که بیشتر ازاینکه ارشا رو اذیت کنه قدم روی قلب مچاله شده ام گذاشت....
    با اینکه ارشا خم به ابرو نیاور اما گونه های من متور شد و اتیش گرفت از اون سیلی...
    سعی کردم خشک و جدس و البته سرد نگاه کنم..دلم نمیخواست اسیب ببینه..نه اصلا....هم زمان با سیلی دوم پوزخندی پرصدا زدم که فروزان و البته ارشا نظرشون به من جلب شد..سعی کردم نگاهم رو از حجوم به سمت ارشا منع کنم و به سختی با تمسخر به فروزان فرد زل زدم...
    فروزان با حرص به سمتم اومد و گفت:
    -این اقا پلیسه از همه چی خبر داره نه!؟
    خندیدم...از حرفش بلند و طولانی خندیدم که از حرص غورید:
    -چه مرگته...
    با خنده گفتم:
    -بابا تو یکی که دیگه خیلی احمقی...پلیس کجا..اخه به این بچه سوسول میاد پلیس باشه...این جوجه نفوذی وارد ستاد شد که خیلی زودم از روی بیعرضگی دستگیرش کردیم...برای زنده موندن از ترس به ما کمک کرد....در همین حد..حالا اگه اطلاعات ارش به دردت میخوره رو میتونه بده..هااا...
    دوباره خندیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    -خیلی احمقی...خیلی

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    از حرص جلو اومد و چند تا ظربه پشت سر هم با مشت به شکمم کوبید...هم درد زیادی داشت هم اینکه مایع بد طعمی که خون بود به سمت دهنم حجوم اورد اما لجوجانه سعی در پس زنش داشتم..حداقل جلوی این احمق نمیخواستم ضعف نشون بدم..
    از حرصش که ظربه های بی جواب مونده به سمت ارشا رفت..یه لگد هم تو پهلوی اون کوبید و از اتاق بیرون رفت...صدای چرخش کلید نشون از رفتنش رو می داد...
    منتظر بودم در رو کامل ببنده تا دهنم رو از خون های بد طعم خالی کنم...علاقه ایی هم به قورت دادن و خوردنشون نداشتم...
    صدای عق و سرفه هام با صدای ارشا قاطی شد:
    -بهار خوبی!؟بهار...
    نفس عمیقی کشیدم که ضعف شدیدی رو حس کردم...تو این سه روز فقط یه کیک نصبه و البته گندیده به زور به خوردم داده بودن...دوباره صدای ارشا ور شنیدم:
    -بهار این حرفا چی بود!؟
    با صدای ضعیف و گرفته ایی گفتم:
    -مجبور.....شدم....اگه نه...تو... فقط کتک هاشون رو میخوردی...
    اروم سرم رو بلند کردم و زل زدم تو چشمای نگرانش...وقتی نگاهش به قیافه و ظاهرم افتاد چشام کشاد و شد و زیر لب با ناباوری گفت:
    -بهار..چه بلایی سرت اوردن...چرا؟!
    قیافه ام رو خودمم نمیتونستم تحمل کنم چه برسه به ارشا...به خاطر کشیدن متعدد موهام از سرم خون روی صورتم ریخند بود..گونه هام احتمالا قرمز شاید هم کبود شده...خیلی درد میکرد اخه...و اینکه دور دهن و لبم هم باید خونی میبود..خون هایی که بالا اوردم...
    خنده ای کردم و گفتم:
    -حرف میخواد ازم بکشه..برخلاف گفته سپهبد اون دنبال یه سری اطلاعاتِ....
    با خشم غرید:
    -د..یو...ث احمق.....ببین چه بلاییی سر صورتش اورده...اصلا مگه تو از چیزی خبر داری و اطلاعاتی داری که اینجایی و این بلا ها داره سرت میاد!؟
    سرم رو تکون دادم و تیکه تیکه گفتم:
    -اره..خیلی..چند وقت پیش داخل یه سری از پرونده های سپهبد فضولی کردم...مثل اینکه دوربین اونجا رو هک کردن و متوجه این موضوع شدن..البته با مطالعه اون سه صفحه که از شانس قشنگ من اطلاعات اصلی و مهم بوده اونام گفتن خوبه این زنه و عرضه مقاومت نداره..همین رو گیر میاریم و اطلاعات رو به دست میاریم...بعدم میکشیمش....احمق ها..نمی دونن با کی طرفن....
    سرش رو تکون داد و گفت:
    -حالا واسه چی اون حرفا رو بهش زدی!؟
    نگام رو به سمت چپ انداختم..می خواستم اعتراف کنم...دوست نداشتم شکست رو برای بار چندم تو نگاهم ببینه...سعی کردم بی خیال شونه بالا بندازم..در همون حال که نگام رو روی تخت سمت چپم میگردوندم گفتم:
    -خب..نمیخواستم بدونه برام مهمی...و اینکه پلیسی...اینطوری حداقل به تو اسیبی نمرسه..
    اخماش رو کشید تو هم و گفت:
    -چی داری می گی بهار..من مردم...من تحملم از تو خیلی بیشتره...
    بی حواس گفتم:
    -اره تحمل بیشتر..درسته ناله نمیکنی...از درد فریاد نمی زنی..اما هر درد رو که بخوان به تو تحمیل کنن روح من رو میسوزه...حتی از بلاهایی که اینا میخوان سرم بیارن..خیلی بیشتر...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    غیر مستقیم داشتم میگفتم دوست دارم..نمیخواد درد کشیدنت رو ببینم...سرم رو به سمتش برگردوندم...نگام رو دوختم بهش..متعجب بهم زل زد..با بهت تیکه تیکه گفت:
    -بهار...تو..من رو.....دوست....من..تو رو......دوست.....
    یهو حرفش رو قطع کرد و گفت:
    -اینطوری نابود میشی...
    نذاشتم ادامه بده بین حرفش پریدم و اروم گفتم:
    -طور دیگه هم باشه نابود میشم...دیگه خسته ام از زندگی ارشا..خسته....تو بمون و زندگی کن..شاید جای من شاید هم.....حداقل تو به عشقت میرسی..خوش به حال خاطره...
    سریع گفت:
    -نه بهار...نه من خاطره رو دوست دارم نه اون..فقط سعی داشتیم تو رو ازار بدیم...
    لبخندی زدم که از دردش صورتم جمع شد اما بی توجه گفتم:
    -خوبه..برو به خاطره تبریک بگو..موفق شد...تبریک...
    کلافه گفت:
    -بهار....من..دوست ....
    بین حرفش پریدم و با حال زاری گفتم:
    -نه..نگو..ارشاویر..خواهش می کنم نگو....نمیخوام...حسرت که زیاد دارم..حداقل نزار با حسرت اینکه حس نکردم این علاقه رو بمیر....نگو....
    ارشا گفت:
    - بهار...حرف بزن...بزار حداقل سرگرم من شن تا بچه ها برسن...من طعمه بودم...تا به تو برسن و بتونیم پیدات کنیم...
    با حرص غریدم و گفتم:
    -همیشه از ایین روش کار متنفرم بودم...طعمه شدن..ابلحانه اس...خیلی زیاد...
    با حال زار گفت:
    -یهار..چرا انقدر نا امیدی و ناامیدانه حرف میزنی!؟بس کن....همه نگرانتن..حتی عمو وحید...
    نفسم رو پرت کردم بیرون و گفتم:
    -خسته شدم ارشا..خسته..میفهمی...دیگه نمیخوام..خدایا...بفرستم جهنم ولی دیکه نمیخوام زندگی کنم..نمیخوام...
    ارشا-بهار...ذره ایی اعتراف و وجود من برات ارزشی نداره...من بودن تو...رو...
    به زور گفتم:
    -نگو..خواهش می کنم..نگو خواهش می کنم...هوایی نکن و بعد بی هوا بزارم..
    ارشا-بهار این هوایی کردن نیست..این امید به زندگی..به امید به عشقی که...
    -ارشا..تو رو به جون ارام و ارتام....تو رو به روح شهاب و امیر...تو رو به علی...هیچی نگو..نه این حرفا رو به من...نه حرفی به فروزان فر...
    ارشا-قسم الکی نده.. همه اینا برام عزیزن اما نه..تو مهم تری...من..دو...
    بلند گفتم:
    -مرگ من....
    ناباور نگام کردم و اسمم رو صدا زد....اروم ترگفتم:
    -اگه به ادعا و گفته خودت برات...ارزش دارم..بس حرف نزن...داغون تر از اینی که هستم نکنم..خواهش میکنم...
    همون لحظه کلید تو در چرخید با هول رو به ارشا گفتم:
    -هیچی نگو..هر حرفی که زد خودم جوابش رو میدم..تو هیچی نگو و بیشتر خودت ور به گیچی بزن..نزار حس کنه برات مهمم...

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا