ژیژژ...ژیژژژژ...
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم تا منشئا صدا رو پیدا کنم اما این فقط شد حواس پرتی و موقعیت برای ارش..
دستش رو پشت گردنم قرار داد ومحکم پرتم کرد به سمت میز کنار دیوار داخل اتاقی که فکرک نم زیر زمین باشه.....
نیروش زیاد بود...حواس منم که پرت بود...با شتاب پرتاب شدم...یه قدی که یه ان حس کردم کاملا سمت چپم که با میز برخورد کرده بی حس شده...
تا به خودم بیام و از جام بلند شم اون به من رسیدم و دوباره مثل گریه پشت گردنم رو گرفت و محکم سرم رو کوبوند به زمین...
درد داشت..اونم زیاد..خیلی زیاد اما من بهار بودم...
در عین درد زیادم..پوزخند زدم و گفتم:
-ارش خیلی احمقی.....خیلی....
دستم رو از پشت سر انداختم بین موهاش محکم سرش رو به عقب کشیدم..با دستم دیگه ام دستاش رو از روی گردنم برداشتم و پرتش کردم سمت دیگه...وقت رو تلف نکردم و به سمت خیر برداشتم:
-گربه جون..برو با هم سن خودت بازی کن...
موهاش رو گرفتم و محکم سرش رو کوبیدم به دیوار...
شمردم و گفتم:
-یک.....به خاطر سیلی هایی که به صنم زدی...
کوبیدم:
-دو.....کتک هایی که امیر و صنم خوردن ازت...
بازم با قدرت بیشتر کوبیدم:
-سه...رفتار وقیح گذشته ات و ضرر هایی که بهمون وارد کردی...
با حرص کوبیدم:
-چهار.......مرگ برادرم....کشتن حامیمم...کشتن همدمم...
چشماش کم کم خمـار شد..اما من غریدم:
-پنج.....خاکی رو تن برادرم ریخته شد....که تو مقصرش بودی!
فریاد زدم:
-شش......ارزو به دل موندن....برادرم...
نعره کشیدم:
-هفت..ناکام موندنش....
بی حال شده بود...من اروم..اروم اروم...اروووووم ارووووم بودم..
همون لحظه در زیر زمین با شتاب باز شد و ارشا و باربد با هول وارد شدن..ارشا از همون جا داد زد:
-بهار کافی...
قبل از فریاد ارشا خودم رهاش کرده بودم..از جام بلند شدم...لگد محکمی به پاش زدم..روش خم شدم و گفتم:
-کاش فقط..فقط یه بدی در حقت کرده بود...نمک به حرووم....تنها ارزوم زجر کش شدنتِه ارش...و از فردا بهش می رسم...
به سختی پشتم رو بهش کردم و رو به باربد گفتم:
-از جلو چشمام دورش کنید تا همین جا کار قاضی رو راحت نکردم....
باربدم که انگار واقعا از اینکه این کار ور انجام میدم ترسیده بود سریع با سرباز های همراهش ارش رو قول و زنجیر کردن و بردن...
چیزی روی پوست صورتم رو قلقلک دادم...با حرص دست کشیدم..خیس بود...
دستم رو پایین اوردم...خونی شده بود...
با حرص اب دهنم رو تف کردم بیرون..اونم خونی بود..کمی مشت خورده بودم دیگه...طبیعی بود..
اروم اروم به سمت در حرکت کردم..ارشا هم کنارم...
ناخود اگاه گفتم:
-الان اروومم..اروم.حس می کنم امیر داره بهم لبخند میزنه..
دستم رو گرفتم به تسبیح روی گردنم...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-دیگه همه چی تموم شد...فردا صبح اول وقت میریم دادگاه مرکزی..درخواست فوری می دیم...هر چه زود تر این سگ باید کشته بشه...
برگشتم سمتش..زل زدم بهش و گفتم:
-بی کاری ارشا!؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-اره...نصب شبی چی کار باید داشته باشم..
خندیدم و گفتم:
-میشه من رو تا جایی برسونی!؟
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم تا منشئا صدا رو پیدا کنم اما این فقط شد حواس پرتی و موقعیت برای ارش..
دستش رو پشت گردنم قرار داد ومحکم پرتم کرد به سمت میز کنار دیوار داخل اتاقی که فکرک نم زیر زمین باشه.....
نیروش زیاد بود...حواس منم که پرت بود...با شتاب پرتاب شدم...یه قدی که یه ان حس کردم کاملا سمت چپم که با میز برخورد کرده بی حس شده...
تا به خودم بیام و از جام بلند شم اون به من رسیدم و دوباره مثل گریه پشت گردنم رو گرفت و محکم سرم رو کوبوند به زمین...
درد داشت..اونم زیاد..خیلی زیاد اما من بهار بودم...
در عین درد زیادم..پوزخند زدم و گفتم:
-ارش خیلی احمقی.....خیلی....
دستم رو از پشت سر انداختم بین موهاش محکم سرش رو به عقب کشیدم..با دستم دیگه ام دستاش رو از روی گردنم برداشتم و پرتش کردم سمت دیگه...وقت رو تلف نکردم و به سمت خیر برداشتم:
-گربه جون..برو با هم سن خودت بازی کن...
موهاش رو گرفتم و محکم سرش رو کوبیدم به دیوار...
شمردم و گفتم:
-یک.....به خاطر سیلی هایی که به صنم زدی...
کوبیدم:
-دو.....کتک هایی که امیر و صنم خوردن ازت...
بازم با قدرت بیشتر کوبیدم:
-سه...رفتار وقیح گذشته ات و ضرر هایی که بهمون وارد کردی...
با حرص کوبیدم:
-چهار.......مرگ برادرم....کشتن حامیمم...کشتن همدمم...
چشماش کم کم خمـار شد..اما من غریدم:
-پنج.....خاکی رو تن برادرم ریخته شد....که تو مقصرش بودی!
فریاد زدم:
-شش......ارزو به دل موندن....برادرم...
نعره کشیدم:
-هفت..ناکام موندنش....
بی حال شده بود...من اروم..اروم اروم...اروووووم ارووووم بودم..
همون لحظه در زیر زمین با شتاب باز شد و ارشا و باربد با هول وارد شدن..ارشا از همون جا داد زد:
-بهار کافی...
قبل از فریاد ارشا خودم رهاش کرده بودم..از جام بلند شدم...لگد محکمی به پاش زدم..روش خم شدم و گفتم:
-کاش فقط..فقط یه بدی در حقت کرده بود...نمک به حرووم....تنها ارزوم زجر کش شدنتِه ارش...و از فردا بهش می رسم...
به سختی پشتم رو بهش کردم و رو به باربد گفتم:
-از جلو چشمام دورش کنید تا همین جا کار قاضی رو راحت نکردم....
باربدم که انگار واقعا از اینکه این کار ور انجام میدم ترسیده بود سریع با سرباز های همراهش ارش رو قول و زنجیر کردن و بردن...
چیزی روی پوست صورتم رو قلقلک دادم...با حرص دست کشیدم..خیس بود...
دستم رو پایین اوردم...خونی شده بود...
با حرص اب دهنم رو تف کردم بیرون..اونم خونی بود..کمی مشت خورده بودم دیگه...طبیعی بود..
اروم اروم به سمت در حرکت کردم..ارشا هم کنارم...
ناخود اگاه گفتم:
-الان اروومم..اروم.حس می کنم امیر داره بهم لبخند میزنه..
دستم رو گرفتم به تسبیح روی گردنم...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-دیگه همه چی تموم شد...فردا صبح اول وقت میریم دادگاه مرکزی..درخواست فوری می دیم...هر چه زود تر این سگ باید کشته بشه...
برگشتم سمتش..زل زدم بهش و گفتم:
-بی کاری ارشا!؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-اره...نصب شبی چی کار باید داشته باشم..
خندیدم و گفتم:
-میشه من رو تا جایی برسونی!؟
آخرین ویرایش: