- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
لحظهای سکوت، جواب حرفش است. نفس حرفش به فکرکردن نیاز ندارد. خودِ من هم میدانم. اگر تمام مسائل را رو کنم، خانوادهام نهتنها میگویند بهدنبال راه نجاتی برای خودت باش؛ بلکه در این راه هم بیچشمداشت و با تمام وجودشان کمکم میکنند؛ حتی آن ایلیای بدقلق! با این وجود، احتمال بیفایدهبودنِ این راه من را میترساند. وضعیتم بهگونهای نیست که راه برای برگشت داشته باشم و قدمی خطا برداشتن، بیشک به درون باتلاقی از حسرت پرتم میکند.
شایگان آرام صدایم میزند:
- نیکداد؟
از من جواب میخواهد؛ ولی نه برای قبولکردنش. جواب میخواهد که ببیند اگر منفی است، زیر سنگ هم شده مثبتش کند و اگر مثبت است، نفس راحت بکشد و به سراغ مرحلهی بعدی برود. نگاهش میکنم، نگاهم میکند. شایگان از آن دسته مردهایی نیست که احتمال میدادم از آنها خوشم بیاید. با این حال، نهتنها از او خوشم آمد؛ که دل هم پیشَش به گرو گذاشتم. احتمال غریبی بود؛ اما به حقیقت پیوست. یعنی امکان دارد این احتمال هم به حقیقت بپیوندد؟ وقتی احتمالی هست، امکانی هم وجود دارد. اما این احتمال، رویش بیشتر بهسوی مرگ من است.
شایگان خودش را بیشتر از قبل بهسمت من میکشد و شمردهشمرده لب میزند:
- قبول کن نیکداد. به مسئولیت من قبولش کن!
با مکث کوتاهی، سرش را کج میکند.
- تهش در بدترین حالت چی میشه نیکداد؟ این راه جواب نمیده!
پلک میزند.
- اگه همچین اتفاقی افتاد، اون موقع خودم برات میکشمش نیکداد.
چشمهایم به آنی درشت میشوند و ابروهایم بالا میپرند. به ظاهر جدی شایگان نمیخورد از حرفش قصد شوخی داشته باشد. باورم نمیشود شایگان با چنین جدیتی از کشتن یک آدم حرف زد! ابروهایم را درهم میکشم.
- هیچ معلومه دارین چی میگی؟
سرم را عصبی تکان میدهم. سیستمم پاک درهم تنیده است. «دارین» و «میگی»! ضمایر فارسی را هم قاتی کردهام. چه اهمیتی دارد؟
با خشونت ادامه میدهم:
- آدمکشتن که آش کشک خاله نیست!
شایگان از حالت جدی بیرون میآید و دستهایش را به نشانهی «آرام باش» جلوی چشمهایم تکان میدهد. آهسته میگوید:
- باشه باشه. آروم باش. حالا چرا یهو جوش میاری؟
چپچپ نگاهش میکنم. نیاورم؟ من اگر زندهماندن از این راه را میخواستم، خودم میکشتمش. شایگان دستهایش را میاندازد و خسته، نفس عمیقی میکشد.
- من فقط میخوام تو قبول کنی، همین!
چند لحظهای در سکوت نگاهش میکنم. چشمهایِ گیرایِ برندهای دارد؛ چشمهایی که در تکتک ثانیههای این سکوت، خواستهی شایگان را التماس میکنند.
سرم را پایین میاندازم و تسلیمشده، نفسی بیرون میدهم. کف دو دستم را به هم میکوبم.
- خب، اومدیم و من قبول کردم. اونوقت برنامهی جناب چیه؟
سرم را که بالا میآورم، در همان لحظهی اول با لبهای تا بناگوش کشیدهشدهاش مواجه میشوم. عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم و لبهایم را از یک طرف میکشم. دستکم اجازه میداد یکی-دو ثانیه از پایانیافتن حرفم بگذرد، بعد اینگونه ذوقش را به نمایش میگذاشت!
- نمیدونم.
من را باش که روی دیوار چه کسی یادگاری مینویسم! عصبی سرم را تکان کوتاهی میدهم. خدا شفایم بدهد!
شایگان آرام صدایم میزند:
- نیکداد؟
از من جواب میخواهد؛ ولی نه برای قبولکردنش. جواب میخواهد که ببیند اگر منفی است، زیر سنگ هم شده مثبتش کند و اگر مثبت است، نفس راحت بکشد و به سراغ مرحلهی بعدی برود. نگاهش میکنم، نگاهم میکند. شایگان از آن دسته مردهایی نیست که احتمال میدادم از آنها خوشم بیاید. با این حال، نهتنها از او خوشم آمد؛ که دل هم پیشَش به گرو گذاشتم. احتمال غریبی بود؛ اما به حقیقت پیوست. یعنی امکان دارد این احتمال هم به حقیقت بپیوندد؟ وقتی احتمالی هست، امکانی هم وجود دارد. اما این احتمال، رویش بیشتر بهسوی مرگ من است.
شایگان خودش را بیشتر از قبل بهسمت من میکشد و شمردهشمرده لب میزند:
- قبول کن نیکداد. به مسئولیت من قبولش کن!
با مکث کوتاهی، سرش را کج میکند.
- تهش در بدترین حالت چی میشه نیکداد؟ این راه جواب نمیده!
پلک میزند.
- اگه همچین اتفاقی افتاد، اون موقع خودم برات میکشمش نیکداد.
چشمهایم به آنی درشت میشوند و ابروهایم بالا میپرند. به ظاهر جدی شایگان نمیخورد از حرفش قصد شوخی داشته باشد. باورم نمیشود شایگان با چنین جدیتی از کشتن یک آدم حرف زد! ابروهایم را درهم میکشم.
- هیچ معلومه دارین چی میگی؟
سرم را عصبی تکان میدهم. سیستمم پاک درهم تنیده است. «دارین» و «میگی»! ضمایر فارسی را هم قاتی کردهام. چه اهمیتی دارد؟
با خشونت ادامه میدهم:
- آدمکشتن که آش کشک خاله نیست!
شایگان از حالت جدی بیرون میآید و دستهایش را به نشانهی «آرام باش» جلوی چشمهایم تکان میدهد. آهسته میگوید:
- باشه باشه. آروم باش. حالا چرا یهو جوش میاری؟
چپچپ نگاهش میکنم. نیاورم؟ من اگر زندهماندن از این راه را میخواستم، خودم میکشتمش. شایگان دستهایش را میاندازد و خسته، نفس عمیقی میکشد.
- من فقط میخوام تو قبول کنی، همین!
چند لحظهای در سکوت نگاهش میکنم. چشمهایِ گیرایِ برندهای دارد؛ چشمهایی که در تکتک ثانیههای این سکوت، خواستهی شایگان را التماس میکنند.
سرم را پایین میاندازم و تسلیمشده، نفسی بیرون میدهم. کف دو دستم را به هم میکوبم.
- خب، اومدیم و من قبول کردم. اونوقت برنامهی جناب چیه؟
سرم را که بالا میآورم، در همان لحظهی اول با لبهای تا بناگوش کشیدهشدهاش مواجه میشوم. عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم و لبهایم را از یک طرف میکشم. دستکم اجازه میداد یکی-دو ثانیه از پایانیافتن حرفم بگذرد، بعد اینگونه ذوقش را به نمایش میگذاشت!
- نمیدونم.
من را باش که روی دیوار چه کسی یادگاری مینویسم! عصبی سرم را تکان کوتاهی میدهم. خدا شفایم بدهد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: