کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
لحظه‌ای سکوت، جواب حرفش است. نفس حرفش به فکرکردن نیاز ندارد. خودِ من هم می‌دانم. اگر تمام مسائل را رو کنم، خانواده‌ام نه‌تنها می‌گویند به‌دنبال راه نجاتی برای خودت باش؛ بلکه در این راه هم بی‌چشمداشت و با تمام وجودشان کمکم می‌کنند؛ حتی آن ایلیای بدقلق! با این وجود، احتمال بی‌فایده‌بودنِ این راه من را می‌ترساند‌. وضعیتم به‌گونه‌ای نیست که راه برای برگشت داشته باشم و قدمی خطا برداشتن، بی‌شک به درون باتلاقی از حسرت پرتم می‌کند.
شایگان آرام صدایم می‌زند:
- نیکداد؟
از من جواب می‌خواهد؛ ولی نه برای قبول‌کردنش. جواب می‌خواهد که ببیند اگر منفی است، زیر سنگ هم شده مثبتش کند و اگر مثبت است، نفس راحت بکشد و به سراغ مرحله‌ی بعدی برود. نگاهش می‌کنم، نگاهم می‌کند. شایگان از آن دسته مردهایی نیست که احتمال می‌دادم از آن‌ها خوشم بیاید. با این حال، نه‌تنها از او خوشم آمد؛ که دل هم پیشَش به گرو گذاشتم. احتمال غریبی بود؛ اما به حقیقت پیوست. یعنی امکان دارد این احتمال هم به حقیقت بپیوندد؟ وقتی احتمالی هست، امکانی هم وجود دارد. اما این احتمال، رویش بیشتر به‌سوی مرگ من است‌.
شایگان خودش را بیشتر از قبل به‌سمت من می‌کشد و شمرده‌شمرده لب می‌زند:
- قبول کن نیکداد. به مسئولیت من قبولش کن!
با مکث کوتاهی، سرش را کج می‌کند.
- تهش در بدترین حالت چی میشه نیکداد؟ این راه جواب نمیده!
پلک می‌زند.
- اگه همچین اتفاقی افتاد، اون موقع خودم برات می‌کشمش نیکداد.
چشم‌هایم به آنی درشت می‌شوند و ابروهایم بالا می‌پرند. به ظاهر جدی شایگان نمی‌خورد از حرفش قصد شوخی داشته باشد. باورم نمی‌شود شایگان با چنین جدیتی از کشتن یک آدم حرف زد! ابروهایم را درهم می‌کشم‌.
- هیچ معلومه دارین چی میگی؟
سرم را عصبی تکان می‌دهم. سیستمم پاک درهم تنیده است. «دارین» و «می‌گی»! ضمایر فارسی را هم قاتی کرده‌ام. چه اهمیتی دارد؟
با خشونت ادامه می‌دهم:
- آدم‌کشتن که آش کشک خاله نیست!
شایگان از حالت جدی بیرون می‌آید و دست‌هایش را به نشانه‌ی «آرام باش» جلوی چشم‌هایم تکان می‌دهد. آهسته می‌گوید:
- باشه باشه. آروم باش. حالا چرا یهو جوش میاری؟
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم. نیاورم؟ من اگر زنده‌ماندن از این راه را می‌خواستم، خودم می‌کشتمش. شایگان دست‌هایش را می‌اندازد و خسته، نفس عمیقی می‌کشد.
- من فقط می‌خوام تو قبول کنی، همین!
چند لحظه‌ای در سکوت نگاهش می‌کنم. چشم‌هایِ گیرایِ برنده‌ای دارد؛ چشم‌هایی که در تک‌تک ثانیه‌های این سکوت، خواسته‌ی شایگان را التماس می‌کنند.
سرم را پایین می‌اندازم و تسلیم‌شده، نفسی بیرون می‌دهم. کف دو دستم را به هم می‌کوبم.
- خب، اومدیم و من قبول کردم. اون‌وقت برنامه‌ی جناب چیه؟
سرم را که بالا می‌آورم، در همان لحظه‌ی اول با لب‌های تا بناگوش کشیده‌شده‌اش مواجه می‌شوم. عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم و لب‌هایم را از یک طرف می‌کشم. دست‌کم اجازه می‌داد یکی-دو ثانیه از پایان‌یافتن حرفم بگذرد، بعد این‌گونه ذوقش را به نمایش می‌گذاشت!
- نمی‌دونم.
من را باش که روی دیوار چه کسی یادگاری می‌نویسم! عصبی سرم را تکان کوتاهی می‌دهم. خدا شفایم بدهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    شایگان که دهانش را برای ادای کلمه‌ای دیگر باز کرده، با دیدن نوعِ نگاه من لب‌هایش را روی هم قرار می‌دهد و با تعجب شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.
    - چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
    من یک سؤال بهتر از او دارم. چرا این‌گونه نگاهش نکنم؟ نمی‌شود سؤالش را بی‌جواب بگذارم. بی‌اهمیتی به حرف مؤدبانه‌ی دیگران را یادم نداده‌اند.
    - این فقط یه واکنش کوچیک به حرفتون بود.
    چپ‌چپ نگاهم می‌کند و کلافه می‌گوید:
    - تو آخرش من رو تیمارستانی می‌کنی نیکداد! یک، حرفتون نه و حرفت. دو، اگه اجازه می‌دادی ادامه بدم، نیازی به نشون‌دادن چنین واکنشی پیدا نمی‌کردی.
    صبر، برایم به کلمه‌ای غریب و ناآشنا بدل شده؛ گویی صوتش را تابه‌حال نشنیده‌ام و معنایش چنان دور از من است که لمس‌کردنش توسط من از محالات باشد. این وضعیت قمردرعقربم صبری می‌طلبد که خودش فراری‌اش می‌دهد! نمی‌دانم چه منطقی است. جایی که باید، باریکه‌ی جویی خشک و بی‌جان می‌شود و جایی که نباید، رگ بزرگ می‌کند! بچه هم که بودم، صبرم همین‌قدر ناقص و نابه‌جا بود. برای درس‌خواندن صبری به بلندای صبر ایوب داشتم که تا صبح روز مدرسه کشیده می‌شد و بحث خوردن که پیش می‌آمد، انگشت و غذا از هم نمی‌شناختم‌.
    سرم را با تأسف پایین می‌اندازم.
    - ببخشید. من شرایطم... متأسفم.
    شایگان، آرام دلداری‌ام می‌دهد:
    - ابداً مسئله‌ای نیست. درک می‌کنم.
    و من با تمام خرابیِ حال و وضعیتم، ذهنم به‌سمت این کشیده می‌شود که اگر حقیقتاً درکم می‌کرد، در این وضعیت به «حرفتون»ای که از دیدگاه او باید «حرفت» ادا می‌شد، گیر نمی‌داد. شاید هر زمان دیگری بود، این مسئله را مطرح می‌کردم و سر مخالفت با شایگان برمی‌داشتم؛ اما در حال حاضر، نه وقتش است و نه حوصله‌اش را دارم. مسئله‌ی بی‌اهمیتی است که با قیمت فعلی زمانم، پرداختن به آن شبیه شکست در قمار می‌ماند و ضرر مطلق است.
    - من حالا می‌شنوم. لطفاً بفرما...
    حرفم همین‌جا قطع می‌شود. مفرد «بفرمایید» چیست؟ بفرما؟ ناقص به نظر می‌آید. چه فرقی می‌کند؟ همین که شایگان دوباره گیر نمی‌دهد کافی است.
    - من دقیقاً نمی‌دونم باید چی‌کار کنیم. در واقع کارهامون باید تنظیم‌شده با هدفمون پیش بره. تا فردا که اطلاعاتی که زمان گفته به دستمون بیاد، مسلماً نمی‌تونیم کار زیادی انجام بدیم. دانش محدودی که داریم همچین اجازه‌ای نمیده. پنج سال از زمان قتل زینب می‌گذره؛ بنابراین پرونده‌ی گم‌شدنش باید به حاشیه رفته باشه. تو اولین قدم برای پیشبرد سریع‌تر مقصودمون، باید یه‌جوری اون پرونده رو دوباره مطرح کنیم.
    با لب‌های غنچه‌شده می‌پرسم:
    - چجوری؟
    ذهن من که به جایی قد نمی‌دهد. شایگان ابروهایش را درهم می‌کشد و چشم‌های قهوه‌ای‌اش را ریز می‌کند.
    - ببین، تو نمی‌دونی اونجایی که بودی و اون اتفاق افتاد کجا بود؟ نمی‌تونی درموردش حدسی چیزی بزنی؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه. من فقط داخلش رو دیدم که اون هم فقط نشون از ویرونه‌بودن ساختمون داشت. نمی‌دونم کجا بود، حدس خاصی هم نمی‌تونم بزنم. فقط چون اون مَرده زینب رو برای دادزدن آزاد گذاشته بود، باید یه جای پرت و خالی از سکنه‌ای بوده باشه.
    شایگان، عصبی با پای راستش روی زمین ضرب می‌گیرد و نگاهش را به ناکجاآبادی بر روی تکه‌ای از زمینِ سمت راستش می‌دوزد. با مکث کوتاهی لب می‌زنم:
    - می‌تونم بپرسم برای چی آدرس اونجا رو می خواین؟
    پایش ثابت می‌شود و نگاهش را به چهره‌ی من می‌دهد.
    - البته. احتمالاً جسد زینب باید همون‌جا پنهون شده باشه. با پیداکردن جسدش و آگاه‌کردن پلیس، می‌تونیم پرونده‌ش رو دوباره به جریان بندازیم.
    - از کجا معلوم پلیس جسدش رو پیدا نکرده باشه؟
    - اون‌ها نمی‌خواستن همچین اتفاقی بیفته. خودت گفتی سام اومده بوده که جنایت اون مرد رو بپوشونه. فقط این که سام با اون مرد چه نسبتی داشته برام سؤاله. چرا آدمی که طبق گفته‌های تو ظاهر مرتب و منظمی داشته و با توجه به شواهد از وضعیت مالی خوبی هم برخوردار بوده، باید بخواد خراب‌کاری یه مرد از قشر پایین جامعه رو درست کنه؟ با عقل جور درنمیاد. یه دلیلی باید این وسط باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    البته که باید داشته باشد! تنها ماهیت خود این دلیل مبهم است. به ذهن من چیزی نمی‌رسد.
    شایگان با چشم‌هایی ریزشده لب می‌زند:
    - شاید یه چیز ارزشمندی از اون داره؛ یه چیزی که بهش قدرت باج‌گیری رو میده.
    تأیید می‌کنم.
    - شاید.
    و کل این حدس، همین شاید است. احتمال این شاید چقدر می‌تواند باشد؟ در سکوتی که مطرح‌کردن این سؤال ایجاد کرده، فرصتی برای فکرکردن به‌ دست می‌آورم. کاری که می‌کنم و مسیری که در پیش گرفته‌ام درست است؟ انتخاب کرده‌ام؛ اما هنوز به درستی‌اش شک دارم.
    نگاهی به شایگان می‌اندازم. جذاب است. لبخندی به حال‌وروز خودم می‌زنم. هیچ‌ وقت نتوانستم شایگان را بدون موضع‌گیری قضاوت کنم‌. ابتدا رقابت، بعدش نفرت، حالا هم عشق. چه بامزه از نفرت به عشق رسیدم. بامزه است و غریب! خیلی دوست دارم بدانم شایگان بدون موضع‌گیری چگونه آدمی است. به هر حال، می‌دانم که هیچ‌وقت به دانستنش نمی‌رسم. چندان هم مهم نیست. همین شایگانی که خودم دارم، برای من خوب که نه، عالی است.
    صدایی که ناگهان از پشت‌سرم بلند می‌شود، می‌ترسانَدَم:
    - من می‌تونم بهتون نشونش بدم.
    به‌محض شنیدنش، با ترس از جا می‌پرم و می‌ایستم. سرم به‌سمت سرمنشأ صدا برمی‌گردد که با دیدن زینبی که پشت صندلی ایستاده، با تعجب دستی روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام می‌گذارم و نفس نسبتاً راحتی بیرون می‌دهم. صدای آمیخته با نگرانیِ شایگان در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - نیکداد حالت خوبه؟ چرا یهو پریدی؟
    با لبخندی برای آرامشدنش، به‌سمت چهره‌ی نگرانش برمی‌گردم. طیف کمی از رنگ به صورت رنگ‌پریده‌اش نشسته که ابداً به چهره‌اش نمی‌آید. زرد است.
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - چیزی نیست.
    درست‌ترش می‌شود اینکه چیزی که هست؛ اما به آن بدی‌ای که فکر می‌کردم نیست.
    - من می‌تونم جای جنازه‌ی خودم رو نشونتون بدم.
    با ابروهایی بالاپریده به‌سمت زینب برمی‌گردم. با چشم‌های قهوه‌ای معصومش نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - همون‌جاست، توی همون خرابه.
    سرش را پایین می‌اندازد و جمله‌ی بعدی‌اش را با ناراحتی مشهودی زیرلب زمزمه می‌کند که به‌سختی می‌توانم آن را بشنوم:
    - البته اگه بشه اسمش رو جنازه گذاشت!
    پلک می‌زنم. برایش بمیرم هم کفایت نمی‌کند! خنجرِ دل می‌شود تصور اینکه یک دخترک شش‌ساله جنازه‌ی سوخته‌ی خودش را ببیند.
    شایگان با تعجب می‌پرسد:
    - تو داری به چی نگاه می‌کنی نیکداد؟
    به‌سمتش گردن می‌چرخانم. ابروهایش را کمی درهم کشیده و چشم‌های درشتش را ریزکرده، به صحنه‌ای که من تا چند لحظه‌ی پیش نظاره‌گرش بودم دوخته است. نمی‌توانم مقدمه‌ای برای جواب سؤالی که پرسیده پیدا کنم و یک‌راست اصل مطلب را می‌گویم:
    - زینب.
    نگاهِ شوکه‌اش را به من می‌دهد و با صدایی بلندتر از حد عادی لب می‌زند:
    - چی؟!
    من هم بودم، همین واکنش را نشان می‌دادم. توضیح می‌دهم:
    - زینب. اون اینجاست. میگه جایی که جنازه‌‌ش هست رو می‌تونه نشونمون بده.
    شایگان سریع می‌پرسد:
    - این کار رو می‌کنه؟
    - البته.
    نفسی از دهانش بیرون می‌دهد و با لبخند محوی می‌گوید:
    - این خوبه. از طرف من ازش تشکر کن. من نمی‌تونم ببینمش‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
    - نیازی نیست، اون خودش می‌شنوه.
    نگاهم را روی زینب سوق می‌دهم. مبهم نگاهم می‌کند. می‌فهمم در چهره‌اش حسی است؛ اما نمی‌توانم چیستی‌اش را تشخیص دهم. تابه‌حال روح‌بودنش این‌چنین روشن برایم جلوه‌گر نشده بود. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که غیر از من، کسی نمی‌تواند او را ببیند. حالت عجیبی پیدا می‌کنم. نمی‌توانم توصیفی برایش در نظر بگیرم. اینکه من از پس دیدنش برمی‌آیم و چشم‌های شایگان قادر به مشاهده‌اش نیستند، یک‌جوری است!
    ***
    با ابروهایی بالاپریده و دهانی بازمانده، سر جایم به‌آهستگی سیصد و شصت درجه می‌چرخم و اطرافِم که خالی از هر موجود زنده‌ای است‌ را از نظر می‌گذرانم. این حجم از ساختمان‌های رهاشده، بی‌سکنه و نیمه‌خرابه تعجب‌کردن دارد! تابه‌حال پایم به این نقطه‌ی نسبتاً دورافتاده از شهر باز نشده بود. شایگان در حالی که دست‌هایش در جیب‌های شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش اسیر شده‌اند، با پا زیر تکه سنگ کوچکی می‌زند و می‌گوید:
    - به نظر میاد سابقاً اینجا یه کارخونه قرار داشته. احتمالاً ورشکست شده که این‌جوری رهاش کردن.
    فضای وهم‌انگیزی دارد. سکوتِ غالبش آدمی را می‌ترساند و در وجودش احساس خطر به جوش می‌آورد. گویی امکان دارد هر لحظه از پشت دیوارهای قدیمی‌اش شخص یا چیزی به‌قصد آسیب‌زدن بیرون بپرد.
    شایگان: زینب می‌تونه جای دقیقِ...
    سکوت می‌کند. می‌داند زینب می‌شنود و طبیعی است دلِ بیان کلمه‌ی «جسدش» را پیش زینب نداشته باشد. با این حال، زینب در جواب‌دادن پیش‌دستی می‌کند:
    - دنبالم بیاین.
    تکرار می‌کنم:
    - میگه دنبالش بریم‌.
    شایگان: باشه، نشونم بده‌.
    زینب در سکوت به‌سمت چپ می‌رود. به‌دنبالش قدم‌هایم را آهسته برمی‌دارم؛ چنان آهسته که شایگان هم‌قدمم می‌شود. روح زینب، همان ظاهر شش‌ساله‌ و همان پاهای کوچک را دارد. با حسرت به این فکر می‌کنم که اگر زنده بود، اکنون یازده سال داشت. قدم‌هایش بزرگ‌تر بودند و به‌تناسبش هم سریع‌تر قدم برمی‌داشت. باید مدرسه می‌رفت و خواندن و نوشتن بلد بود. تمامش حسرت است، حسرت مطلق!
    نفس عمیقی می‌کشم و آه‌مانند بیرونش می‌دهم. به قسمتی می‌رسیم که از سطح زمین، تقریباً میان هفت تا ده سانتی‌متر فاصله دارد. زینب پا رویش می‌گذارد و من و شایگان هم به‌دنبالش پا روی آن می‌گذاریم. حکم همان پیاده‌رو را دارد. سطحش برخلاف خیابانِ آسفالت، سنگ‌فرش است. با برداشتن چند قدم کوتاه، به لبه‌ی آن‌طرفی‌اش می‌رسیم. زینب دوباره پا روی سطح زمین می‌گذارد و به‌دنبالش من هم می‌خواهم پایین بروم که ظاهرشدن دست شایگان جلوی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام مانعم می‌شود. سریعاً برای جلوگیری از هرگونه برخوردی، خودم را عقب می‌کشم با تعجب می‌پرسم:
    - چی شده؟
    با نگاه به پایین پایش لب می‌زند:
    - زیر پات رو دیدی؟
    نگاهی به یک قدم جلوترِ پایین پایم می‌اندازم. سطح زمینِ آن‌طرف پیاده‌رو را خاک‌های نرم پوشانده است. بادی به لپ‌هایم می‌اندازم و لب‌هایم را غنچه می‌کنم. سر درنمی‌آورم.
    - خب که چی؟
    شایگان: خاکه. وقتی پا بذاری روش، رد کفشت می‌مونه. ما می‌خوایم پلیس رو به اینجا بکشونیم. اگه ردی اینجا از خودمون به جا بذاریم، قبل از هر کسی این خودمونیم که به دردسر می‌افتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    راست می‌گوید. حواس برایم نمانده.
    «تا شایگان داری، حواس می‌خوای چی‌کار؟»
    «مسخره‌م می‌کنی؟»
    «دقیقاً جانم!»
    سرم را به‌سمت چپ و راست تکان می‌دهم تا حرف‌هایش از سرم بپرند. الان است که دیوانه شوم! من کجای زندگی‌ام کسی را مسخره کرده‌ام که حالا خودم، خودم را مسخره می‌کنم؟ شایگان کنار رفت، حالا خودم میدان را پر کرده‌ام!
    نگاهم را تا روی چهره‌ی درگیر شایگان بالا می‌کشم. زینب، یک متر و نیم جلوتر روی سطح خاکی ایستاده و به تماشای من و او مشغول است.
    - با این وضعیت ما باید چی‌کار کنیم؟
    سر شایگان به‌سمت مخالف من می‌چرخد. دیدم به همان نیمی از صورتش را هم از دست می‌دهم. آرام می‌پرسد:
    - تو نمی‌تونی از دیوار بالا بری، می‌تونی؟
    مسیر نگاهش را که ادامه می‌دهم، به دیواری آجری که ترک و شکستگی‌های متعددش زمینه‌ی بالارفتن از آن را فراهم کرده‌اند می‌رسم. نکند شایگان توقع دارد من از آن دیوار گردوخاک‌گرفته بالا بروم؟ وسواسم به کنار، توانایی‌اش را ندارم.
    - معلومه که نمی‌تونم!
    شایگان به‌سمت من برمی‌گردد و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. به خاراندن سرش مشغول می‌شود و نفسش را پوف‌مانند بیرون می‌دهد. لبخند ملیحی می‌زنم. حالت چهره‌اش بامزه شده. بدم نمی‌آید تا ابد همین حالت را داشته باشد، من با همین لبخند پیوسته نگاهش کنم و هیچ‌وقت پایانِ این سه هفته فرا نرسد. من و شایگان ترکیب نامتوازنی هستیم و من با تمام نامتوازنی، آهنگش را دوست دارم. من می‌توانم دختر دلخواه شایگان باشم؟ نمی‌دانم. اما دلم هم نمی‌خواهد. خودخواهی است. اگر باشم و بمیرم؟ همان بهتر که نباشم. نمردم هم دردم برای خودم.
    با صدای شایگان، حواسم جمعِ موقعیت حاضر می‌شود:
    - این رو خود من هم می‌دونم. اما من که نمی‌تونم زینب رو ببینم. یکی باید باشه که بقیه‌ی راه رو نشونم بده.
    مسئله‌ی به نظر لاینحلی می‌آید. صرف‌نظر از خودِ دیوار، فاصله‌اش تا پیاده‌رو نسبتاً زیاد است و برای رسیدن به آن با توجه به خاکی‌بودن سطح زمین، باید این مسافت را پرید که من قدرتش را ندارم. کارم در پریدن افتضاح است. جِرم نسبتاً زیادم هم که وسط بیاید، کاملاً نابود می‌شوم.
    - من می‌تونم از همین‌جا بهش آدرس بدم.
    سرم به‌سمت زینب می‌چرخد که هم‌زمان سر شایگان هم همراهی‌ام می‌کند. با شک می‌پرسد:
    - زینب چیزی گفت؟
    - آ... آره‌.
    - خب چی؟
    - میگه می‌تونه از همین‌جا بهمون آدرس بده.
    شایگان با خوشحالی تک ابرویی بالا می‌اندازد.
    - جداً؟
    دوباره در تک ابروی بالاپریده‌ی شایگان غرق می‌شوم. حسرت روزهای نوجوانی‌ام! چه می‌شد من هم می‌توانستم تک ابرو بالا بیندازم؟ شایگان قدر این تسلطش را می‌داند؟
    «فکر نکنم هیچ‌کس به اندازه‌ی تو دیوونه باشه. در نتیجه، نه. نمی‌دونه. پس این‌جوری خودت رو شهید راه ابرو نکن.»
    زینب دستش را بالا می‌آورد و با انگشت اشاره‌اش به جایی در انتهای کوچه‌ی روبه‌رویمان اشاره می‌کند.
    - آخر همین کوچه‌ست. آخرین اتاقک که جدیداً قسمتی از سقفش هم ریخته.
    مکث کوتاهی می‌کند و آرام‌تر ادامه می‌دهد:
    - جنازه‌ی من که تجزیه شده؛ اما چندتا تیکه استخونم به جا مونده. بهش بگو که یه‌دفعه با حواس‌پرتی دنبال یه جسد کامل نگرده. استخون‌هام هم زیر سنگ‌هان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    غمِ لانه‌کرده در لحنش درک‌شدنیست. پنج سال پس از مرگش هم که در نظر بگیرم، تنها یازده سال دارد و این‌چنین از جنازه‌اش حرف می‌زند. اگر مانع شرعی پیش رویم نبود، قاتلش را با دست‌های خودم می‌کشتم و شبیه خیارِ سالاد شیرازی ریزریزش می‌کردم.
    شایگان بی‌قرار می‌پرسد:
    - اون چی میگه؟
    پلک می‌زنم و دستم را در همان جهتی که زینب دراز کرده بود، دراز می‌کنم و تمامِ انگشت‌هایم با صرف‌نظر از اشاره، می‌شکنم.
    - اونجاست، تهِ همین کوچه. یه قسمت از سقف اتاقکش هم ریخته و...
    ادامه نمی‌دهم. سکوت می‌کنم. سخت است. پیش یک دختر مرده نام جنازه‌اش را آوردن سخت است. دهانم برای تکرار باقی‌مانده‌ی حرف زینب باز نمی‌شود. زبانم نمی‌چرخد.
    شایگان: و چی نیکداد؟
    نگاهش می‌کنم. درست و دقیق به چشم‌های قهوه‌ای روشنش خیره می‌شوم. آن اوایل در دوران نوجوانی‌ام، از نگاه به چشم آدم‌ها خجالت می‌کشیدم. خواستم و خجالتم را فرو ریختم. یاد گرفتم درک حرف‌ها زمانی که پیوندی میان چشم‌ها برقرار باشد، برای هر دو طرف آسان‌تر می‌شود. این بار به چشم‌های شایگان خیره می‌شوم که نگاهش را روی صورتم نگه‌ دارم. لب‌هایم را بی‌صدا باز می‌کنم که خودبه‌خود، حواسش پیش حرکت لب‌هایم می‌رود.
    - اونی که دنبالشی زیر سنگ‌ها پنهون شده. می‌دونی که، زمان زیادی می‌گذره‌.
    تمام می‌شود. بی‌صدا می‌گویم، زینب نمی‌شنود و شایگان متوجه می‌شود. چشم‌هایش را در سکوت می‌بندد و نفسِ آرامی بیرون می‌دهد. چند لحظه‌ای سکوت مهمان میانمان می‌شود و غم مهمانِ خانه‌خراب‌کنِ دلمان. کاش می‌شد راهش ندهیم. کاش دلیلی برای آمدنش نبود. کاش زینب مدرسه‌اش را می‌رفت. من و شایگان به رقابتمان می‌رسیدیم. بعد سر یک ماجرای دیگر، یک ماجرای خوش شبیه همکاری عاشقش می‌شدم، عاشقم می‌شد و زندگی ورق خوشش را همیشه رو نگه می‌داشت.
    به هر حال، این‌چنین نشده و شبیه همیشه منی وجود دارد که حقیقت را با چوب ترجیحاً بیسبالی به سرم بکوبد.
    «ایده‌آل برای این دنیا نیست؛ پس این‌جوری فکر نکن.»
    «اگه نیست پس چرا همچین کلمه‌ای ابداع شده؟»
    «چون حیف بود این تصورات خوشگل بدو‌ن اسم بمونن.»
    «وقتی واهیَن، اسم به چه دردشون می‌خوره؟»
    با سؤال بی‌مقدمه‌ی شایگان، از لاک خود بیرون می‌پرم و ابروهایم بدون اجازه‌ی من صعود می‌کنند.
    - دستکش داری؟
    با تعجب می‌پرسم:
    - بله؟
    توضیح می‌دهد:
    - دستکش می‌خوام، یا هر چیز دیگه‌ای که بتونه سرانگشت‌هام رو بپوشونه؛ یه‌جوری که اثرشون باقی نمونه.
    لب‌هایم را غنچه می‌کنم.
    - برای چی؟
    شایگان چپ‌چپ نگاهم می‌کند و با لب‌هایی که یک‌طرفی کج شده‌اند، کلافه توضیح می‌دهد:
    - تو چرا این‌قدر پرتی نیکداد؟ من برای بالارفتن از دیوار باید از دست‌هام کمک بگیرم و نباید ردی ازم باقی بمونه؛ اون هم چیز کلیدی‌ای مثل اثر انگشت.
    - یعنی پلیس این‌قدر دقیقه که یکی‌یکی دیوارها رو هم برای جاموندن اثر انگشت بررسی کنه؟
    شایگان با حرص سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
    - تو واقعاً مجرم نابودی میشی ایرِن! زمان با چه منطقی اومده سراغ تو، من توش موندم! باید این موارد رو رعایت کرد. شرط عقله. اصلاً اینجا به کنار، اونجا که باید سنگ‌ها رو زیرورو کنم چی؟ حتی اگه دیوارها رو بررسی نکنن، قطعاً سنگ‌های حوالی اون ناحیه رو بررسی می‌کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    - با همه‌ی این‌ها، من دستکشی ندارم.
    شایگان نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد و با پای راستش ضربه‌ای به زمین می‌زند. با دست راست سرش را می‌خاراند و دست چپش را به کمرش می‌زند. با کلافگی زمزمه می‌کند:
    - من نمی‌دونم چرا مانعه که از درودیوار و مشتقاتشون می‌ریزه!
    بدون فاصله، در همان حالت خشک می‌شود و انگشت اشاره‌اش دیگر روی سرش نمی‌رود. آن را از سطح سرش جدا می‌کند و بشکنی می‌زند. با لبخند می‌گوید:
    - باند دستت!
    نامفهوم است. با گیجی می‌گویم:
    - بله؟
    زیادی تیتروار حرف می‌زند.
    - باند دستت رو باز کن.
    اگر بخواهد با باند سرانگشت‌هایش را ببندد که حرکت انگشت‌هایش به‌شدت محدود و کار برایش بیش از اندازه سخت می‌شود! ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم.
    - اما این‌جوری کار براتون سخت میشه.
    - من مُردم و نتونستم این «تو» رو در ذهنت درست‌وحسابی جا بندازم! تو فعلاً کاری که گفتم رو بکن.
    مشغول بازکردن باند دستم که می‌شوم، او هم به درآوردن کت مشکی‌اش می‌پردازد. باندِ بازشده را که در دست می‌گیرم، با دو دست دو پاچه‌ی شلوارش را از بالا می‌گیرد و با گذاشتن یک کف کفش پشت پاشنه‌ی کفش دیگرش، کفش‌های رسمی مشکی‌اش را بیرون می‌آورد.
    - چی‌کار می‌کنی؟
    - کف کفش محکمه و ممکنه روی آجرها که به نظر پوسیده میان رد بندازه‌.
    - من این باند رو چی‌کار کنم؟
    - ریش‌ریشش کن. باید با هر تیکه‌ش روی‌ یکی از انگشت‌هام رو بگیری‌.
    این‌چنین دستش برای استفاده از انگشت‌هایش باز می‌ماند، اما زمان‌بر است. به هر حال من چاره‌ی بهتری به ذهنم نمی‌رسد؛ بنابراین مخالفتی نمی‌کنم و بدون فاصله، به جان باند دستم می‌افتم. ده تکه‌ی دراز و باریک که از درونش بیرون می‌آورم، به بستن انگشت‌های شایگان می‌پردازم. میان انگشت‌هایش تا جایی که می‌تواند فاصله می‌اندازد و آن‌ها را جلو می‌آورد. با احتیاط و بدون اینکه دستم برخوردی با دستش داشته باشد، باند را روی کف انگشت‌هایش می‌کشم و گره‌اش را روی ناخن‌هایش می‌زنم.
    بستن ده‌تا انگشتش که به پایان می‌رسد، دست‌هایش را عقب می‌کشد.
    - ممنون.
    نگاهی به هر ده انگشتش می‌اندازد.
    - خوب شده.
    - وظیفه‌م بود. به هر حال شُ‍...
    چشم درشت می‌کند.
    - تو هم به‌خاطر من به زحمت افتادی.
    شایگان چند قدمی عقب می‌رود و تذکر می‌دهد:
    - همین‌جا وایسی‌ها!
    - باشه.
    - نه، نشد.
    این شایگان هم درگیر است! خودش حرف می‌زند، چند ثانیه بیشتر نگذشته نقضش می‌کند!
    - تو همیشه همین‌قدر راحت حرف دیگران رو قبول می‌کنی؟
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم.
    - نه هر کسی.
    لحظه‌ای چپ‌چپ نگاهم می‌کند و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد.
    - اینجا کلاً خطرناکه. اینجا واینستی‌ها! برو بشین تو ماشین و درش رو هم قفل کن.
    ناگهان جسمی را به‌سمتم می‌اندازد. سعی می‌کنم روی هوا بگیرمش که از کنار دستم رد می‌شود و روی زمین می‌افتد. سوئیچ ماشینش است. با ماشین او آمدیم و مزدای خودم دم در دفترش باقی ماند.
    شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و با لبخند می‌گوید:
    - شرمنده!
    یعنی کاملاً اوج شرمندگی‌اش را می‌توان از آن لب‌های کشیده‌شده‌اش خواند! لبخند بی‌مفهومی می‌زنم و برای برداشتن سوئیچ از روی زمین زانو می‌زنم.
    سوئیچ مشکی ماشینش را از روی زمین برمی‌دارم و همان‌طور نشسته، به تماشایش مشغول می‌شوم که چند قدمی عقب می‌رود و برای پرش دورخیز می‌کند.
    با چند لحظه مکث، پا به دویدن می‌گذارد و در نزدیکی لبه‌ی پیاده‌رو می‌پرد. احساس می‌کنم الان است که با برخورد به دیوار چیزی از وجودش باقی نماند.
    چشم‌هایم را می‌بندم و پس از شنیدن صدای برخورد شایگان و دیوار، به‌آرامی و ذره‌ذره پلک‌هایم را بالا می‌کشم. بهتر از آنی پریده که انتظار داشتم! دست‌هایش بالای دیوارند و به‌وسیله‌ی آن‌ها خودش را آویزان از دیوار نگه داشته.
    با کمی دست‌وپازدن، جایی برای قراردادن پاهایش پیدا می‌کند و به‌زحمت خودش را از دیوار بالا می‌کشد. روی سقف باریکش می‌ایستد و دست‌هایش را با زدن به دیگری می‌تکاند. شاکی، رو به من می‌گوید:
    - نیکداد! تو که هنوز اینجایی. برو توی ماشین، در رو هم قفل کن.
    قسمت جلویی لباس‌هایش گردوخاک دیوار را گرفته و کثیف شده‌اند‌.
    - با... باشه.
    - برو. من همین‌جا وایستادم تا بری.
    - لازم نیست.
    بی‌اهمیت به حرف من لب می‌زند:

    - فقط کاری که میگم رو بکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مقاومتی نشان نمی‌دهم. به میل خودش است. خمِ زانوهایم را راست می‌کنم و راه سوزوکیِ مشکی‌اش را در پیش می‌گیرم. لباس‌هایش مشکی، ماشینش مشکی، دفترش مشکی. از این‌همه مشکی دلش نمی‌گیرد؟ خودم هم رنگ‌های تیره را دوست دارم؛ اما نه دیگر در این حد و آن هم کلیک‌کرده روی مشکی!
    قفل ماشینش را باز می‌کنم و از در سمت صندلی راننده وارد می‌شوم. روی صندلی که می‌نشینم، برای بستن در برمی‌گردم که شایگان را ایستاده روی همان‌ نقطه از پشت‌بام می‌بینم. در ماشین را می‌بندم و قفل مرکزی‌‌اش را می‌زنم. به‌خاطر دودی‌بودن شیشه نمی‌تواند درون ماشین را ببیند؛ وگرنه حتماً قفل فرورفته را نشانش می‌دادم. با همه‌ی این‌ها و حرص‌خوردن‌های ظاهری، از این به فکربودنش و اینکه مواظب است آسیبی به من نرسد، خوشم می‌آید.
    از پشت شیشه‌ی دودی درآمدنش از حالت سکون را می‌بینم. با احتیاط روی پشت‌بام قدم برمی‌دارد.
    - کار اشتباهی کردی.
    با ترس از جا می‌پرم که ثانیه‌ای بعد، ذهنم صدای آشنایی که شنیده‌ام را شناسایی می‌کند. به زینب تعلق دارد. سر جایم آرام می‌گیرم و به‌سمت زینبی که روی صندلی کمک‌راننده نشسته نگاه می‌کنم. آرام می‌گویم:
    - من رو ترسوندی!
    نگاهش به من نیست. به پاهای درون کفش‌های عروسکی‌اش خیره شده و آن‌ها را یکی‌درمیان جلو و عقب می‌برد. دست‌هایش را مشت کرده و رویشان را در هر دو طرفش، روی صندلی ماشین گذاشته.
    - اون داره گریه می‌کنه.
    ابروهایم درهم می‌روند.
    - منظورت چیه زینب؟ کی گریه می‌کنه؟
    با جوابی که می‌دهد، مات می‌شوم:
    - شایگان.
    دهانم باز می‌ماند. شایگان را در ذهنم هجا می‌کنم. درست نشنیده‌ام، نه؟ شایگان چرا باید گریه کند؟
    - تو... گفتی... شایگان؟
    بچگانه می‌گوید:
    - اوهوم، شایگان.
    مدام پلک می‌زنم. به‌دنبال راه فراری می‌گردم که شایگان گفتن زینب را نقض کند.
    - آقای شایگان چرا باید گریه کنن؟
    - تو به گریه‌ش انداختی.
    - چی داری میگی؟
    - من می‌تونم صدای گریه‌ش رو بشنوم. اون التماس می‌کنه. دلم براش می‌سوزه. داغِ دلش رو می‌تونم احساس کنم.
    گیج شده‌ام. واقعاً نمی‌فهمم چه می‌گوید.
    - من نمی‌فهمم!
    - نباید برنامه‌ی زمان رو به هم می‌ریختی؛ ولی تو این کار رو کردی. زمان... اون برات کم نمی‌ذاشت. خودت خواستی.
    سرم را عصبی تکان می‌دهم.
    - حرف‌هات... من نمی‌فهممشون زینب. من کجای برنامه‌ی زمان رو به هم ریختم؟ چی داری میگی؟
    زینب سر برمی‌گرداند و مستقیم نگاهم می‌کند. قهوه‌ای‌هایش را با سوزن به مشکی‌هایم می‌دوزد و آرام می‌گوید:
    - فقط یه چیز رو بدون. زمان هنوز هم راحتی تو رو می‌خواد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    حرفش خند‌ه دارد!
    - زمان اگه راحتی من رو می‌خواست، رهام می‌کرد.
    - تو چجوری فکر می‌کنی خاله؟ اگه انتخاب به اختیار زمان بود، قطعاً سراغ تو نمیومد.
    ابروهایم را درهم می‌کشم.
    - می‌خوای بگی دست زمان نبوده؟ پس به انتخاب کی بوده؟
    - کسی انتخاب نکرده، فقط رقم خورده.
    - حرف‌هات گیجم کردن. یه‌جورایی تو هَمَن. من، برنامه‌ی زمان، شایگان. شایگان چرا باید گریه کنه؟ میگی التماس می‌کنه. به کی؟ برای چی؟
    - تا حالا دیدی قربانی‌ای شفاعت قربانی‌کننده‌ش رو بکنه؟
    چه ربطی دارد؟
    آرام‌تر ادامه می‌دهد:
    - داستان شایگان اینه!
    قربانی‌ای که شفاعت قربانی‌کننده‌اش را می‌کند؟ فهمش برایم سخت است. آسان‌ترش می‌شود مقتولی که شفاعت قاتلش را می‌کند. این دیگر چگونه‌اش است؟ چه ربطی به شایگان می‌تواند داشته باشد؟ شانه‌هایم را بالا می‌اندازم‌.
    - من هیچ‌کدوم از حرفات رو متوجه نمیشم.
    - میشی، باید بشی. به وقتش...
    - وقتش چِ‍...
    با ناپدیدشدنِ ناگهانی زینب، حرفم نیمه‌کاره باقی می‌ماند. خودم را عقب می‌کشم و چند سری پی‌در‌پی پلک می‌زنم. زینبی نمی‌بینم. رفته است. این چه زمان رفتنش بود؟ ذهنم به انبار سؤال تبدیل شده است. این مدت کوتاه با تمام ناامیدیِ جریان‌داشته در ثانیه‌هایش، دست‌کم از حجم عظیم سؤالاتِ بی‌جواب راحت بودم. اکنون ناامیدی به جایش، سردرگمی هم به جایش!
    با بی‌قراری سر جایم جابه‌جا می‌شوم. دلم به‌گونه‌ای دیوانه‌کننده شور می‌زند، شور شایگان را. زینب گفت گریه می‌کند، التماس می‌کند. بی‌دلیل که نمی‌شود، می‌شود؟ اگر بلایی سرش آمده باشد؟
    سرم را به‌سرعت به‌سمت چپ و راست تکان می‌دهم. اشتباه است. نباید به چنین چیزی فکر کنم. هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ اتفاقی نیفتاده. با دست به چادر مشکی روی سرم چنگ می‌زنم. نمی‌شود، نمی‌شود نادیده‌اش گرفت. دل‌آشوبه‌ام، همسانیِ سیستم تنفسم را برهم می‌زند. با عجله تلفن همراهم را از درون کیف‌دستی‌ام بیرون می‌کشم و روشنش می‌کنم. ساعت حوالی هفت عصر است. با پایم روی کف ماشین ضرب می‌گیرم. چه مرگم شده؟ هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ اتفاقی نیفتاده. نمی‌توانم تاب بیاورم!
    سریعاً قفل ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. زمان زیادی از رفتن شایگان نگذشته؛ پس هنوز نمی‌توانم بگویم دیر کرده‌. این خوب است. سعی می‌کنم خودم را قانع کنم. می‌دانم، می‌دانم که شایگان صحیح و سالم برمی‌گردد‌.
    نمی‌دانم چگونه در ماشین را می‌بندم؛ اما با شنیدن صدای گوش‌خراشی که انتظارش را نداشتم، از جا می‌پرم. آرام که می‌گیرم، نفسی بیرون می‌دهم. همین را در این موقعیت کم داشتم! احساس می‌کنم فشارم افتاده. می‌خواهم به ماشین تکیه دهم که یک لحظه سرم گیج می‌رود. با گذاشتن دست بر روی دیواره‌ی ماشین، تعادلم را حفظ می‌کنم. اگر بلایی سر شایگان آمده باشد؟ نه، خدا جانم، به مرگ عزیزترین بنده‌ات نه.
    کمرم را به دیواره‌ی ماشین می‌چسبانم و آهسته و تکیه داده به ماشین، سُر می‌خورم. با هول‌وولا نگاهی به ساعت تلفن همراهم می‌اندازم. دقیقه‌هایش چقدر کُند می‌گذرند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نمی‌دانم. یعنی ممکن است سیستم تلفن همراهم خراب شده باشد و دقیقه‌شمارش، ساعت نشان دهد؟ در دلم آشوبیست که در حال به‌هم‌ریختن تمامی اندام‌های داخلی‌ام است. در وجودم خانه‌تکانی می‌کنند و به‌جای گرده‌های خاک، دانه‌های نمک‌اند که بلند می‌شوند و روی زخم دلم فرود می‌آیند.
    نمی‌توانم بیشتر از این خودِ نگرانم را ساکت نگه دارم‌. از روی زمین بلند می‌شوم و به‌سمت پیاده‌رو می‌دوم. چادر خاکی‌شده‌ام در این وضعیت چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟
    لبه‌ی آن‌طرفی پیاده‌رو می‌ایستم. نفس‌نفس‌زنان، نگاهم را به سطح خاکی جلوی پاهایم می‌دهم. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام نامنظم بالا و پایین می‌شود. بروم؟ نروم؟ بروم که رسماً زحمت‌های شایگان هیچ می‌شوند. نروم هم دلِ بی‌قرارم صبر نمی‌فهمد چیست.میان‌بر می‌زنم. نفس عمیقی می‌کشم و دهانم را تا جایی که می‌توانم باز می‌کنم و اوج بلندیِ صدایم را به رخ می‌کشم:
    - آقای شایگان!
    صدای دادش، پاسخم را می‌دهد:
    - چی شُ‍...
    می‌خواهم نفس راحتی بکشم که قطع‌شدن ناگهانی و نابه‌جای صدایش، زهره‌ام‌ را می‌ترکاند. ترسیده، دوباره صدایش می‌زنم:
    - آقای شایگان؟ آقای شایگان؟
    جوابی نمی‌دهد. بلندتر اسمش را جیغ می‌کشم:
    - آقای شایگان!
    بالاخره صدایش را دوباره می‌شنوم:
    - چی شده نیکداد؟
    حرفش تمام‌نشده، در میدان دیدم قرار می‌گیرد. با دیدن چهره‌ی آشفته‌ام، از روی پشت‌بام قدم به دویدن تند می‌کند. همین‌که می‌خواهم بگویم اتفاقی نیفتاده و با احتیاط قدم بردارد، پایش از گوشه‌ی دیوار سُر می‌خورد و می‌خواهد با زمین یکی شود که به لطف استفاده‌ی به‌موقع از دست‌هایش، آویزان از دیوار باقی می‌ماند. کاری به وضعیت نابه‌سامان خودش ندارد. با نگرانی رو به من می‌پرسد:
    - چی شده نیکداد؟
    نفس‌نفس می‌زند. چشم‌هایش اطرافم را رصد می‌کنند و با آرام‌یافتن همه‌چیز، با تعجب می‌گوید:
    - چرا داد می‌زدی نیکداد؟
    _ آ... دیر کردین. من هم...
    صدایم را پایین‌تر می‌آورم.
    - نگران شدم.
    صدای سرزنشگرش با تُنی بلند در گوش‌هایم می‌پیچد:
    - نیکداد!
    با حرص، نفسی از دست این تأکید بیخودش بیرون می‌دهم. می‌خواهم طبق معمول این روزها به اصلاح جمله‌ام بپردازم که صدایش، خط بطلانی روی تصور من می‌کشد:
    - یعنی به‌خاطر یه نگرانی ساده داشتی دو بار من رو به کشتن می‌دادی؟
    پس به‌خاطر این صدایش سرزنش‌گونه بود. با شرمندگی، از زیر چادر کف دستم را پشت گردنم می‌گذارم و نگاهم را به زمین می‌دوزم.
    - همچین قصدی نداشتم.
    شایگان به‌زحمت خودش را از دیوار بالا می‌کشد و می‌گوید:
    - دیگه مهم نیست.
    و آرام‌تر از قبل روی پشت‌بام قدم برمی‌دارد. به نقطه‌ی شروعش که می‌رسد، نگاهی به جلو و فاصله‌ای که باید با یک پرش طی کند می‌اندازد.
    - به اینجاش فکر نکرده بودم‌! خطرش بیشتره.
    سرش را که به عقب برمی‌گرداند، با تأسف تکانش می‌دهد و آرام لب می‌زند:
    - جایی هم برای دورخیز نیست.

    دست‌هایش را به کمرش می‌زند و ۳۶۰ درجه اطرافش را از نظر می‌گذراند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا