کامل شده رمان صورتک دورو | sonnet کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

<sonnet>

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/26
ارسالی ها
344
امتیاز واکنش
2,436
امتیاز
474
!صورتک دورو.png
نام رمان: صورتک
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ورو
نویسنده: sonnet کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @سمانه امينيان
ویراستار: @Fatemeh Ashrafi
ژانر: معمایی
خلاصه رمان:
ادوارد پسری نوزده‌ساله است. سختی های زندگی او را خواه‌ناخواه به مسیری می‌کشاند که تنها معجزه‌ی نجات‌دهنده‌اش می‌شود؛ معجزه‌ای که تشخیصش از جنون ناممکن است. ادوارد وارد بدن و دنیای بنجامین شده و بنجامین جای ادوارد را می‌گیرد. بنجامین پرده از رازهای ادوارد برداشته و ادوارد برای فرار از واقعیت نیز که شده، به‌سوی نجات دنیای بنجامین می‌شتابد.
دو پسر در مسیری مبهم، به‌دنبال واقعیت وجود خویش دست به عمل زده. کدامین مسیر حقیقت است؟ جنون یا سفر؟ کدامین پسر حقیقی است؟ ادوارد یا بنجامین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    کاور ناظر.jpg
    نویسنده‌ی گرامی، ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی‌ست؛ چراکه علاوه‌بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان) رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    مقدمه:
    حقیقت مطلق، خنده‌دار ترین ترکیبِ ممکن کلمات در کنار هم. انسان چیست؟ روحی که عقل دارد، یا جسمی که مغز دارد؟ اگر روح است، پس احتمالاً روح دو نفر جابه‌جا و اگر جسم است، به‌حتم به جنون دچار شده. ادوارد را می‌گویم؛ پسرک دنیای کوچک از جنس حقیقتی ساختگی.
    زندگی در حق هیچ‌کس مهربان نبوده، پس برای او نیز این‌چنین است. شاید برای فرار و شاید برای تعادل، ادوارد به بنجامین و بنجامین به ادوارد تبدیل می‌شود.
    بنجامین کیست؟ شاهزاده‌ی رانده‌شده، یا فرشته‌ی نجاتِ ساخته‌ی مغز بیمار ادوارد؟
    در این داستان به‌دنبال پاسخ مطلق نباشید، چون وجود ندارد. برداشت برای شما آزاد است. شما تصمیم می‌گیرید و استدلال می‌کنید. رازها را حل و پیدا می‌کنید.
    در نگاه اول همه‌چیز مبهم است؛ اما دقیق‌تر نگاه کنید. ابهامی وجود ندارد.
    ادوارد وارد دنیای بنجامین می‌شود و بنجامین جای ادوارد را می‌گیرد.
    گرداننده‌ی مملکت برزلند به پسر مرد معتاد تبدیل و دانش‌آموز خرده‌پا به دروغ زندگی خود وارد می‌شوند. گیج‌کننده، اما مشخص.
    این داستان دو روی یک سکه است. شیر یا خط؟
    صورتک... در اینجا واژه‌ای برای نشان‌دادن ظاهریست که پشت آن آنچه به‌عنوان خود حقیقی می‌پنداریم، نهفته است.
    این واژه می‌تواند سپری برای دفع بلا باشد، یا شاید میانبری برای رسیدن به هدف یا... یا... یا...
    برای هرکس صورتک نقش متفاوتی دارد. پشت آن‌ها دنیاهایی می‌سازیم، در آن غرق می‌شویم، از آن دنیا قضاوت می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم. پیله‌ای از جنس قوانین به دور خود می‌کشیم تا طبق آن‌ها عمل کنیم.
    نه ۱۰۰درصد همه، اما احتمالاً بیشتر انسان‌ها این‌چنین هستند.
    پس نمی‌توان انتظار داشت برداشت همگی از این داستان مشابه باشد؛ چه رسد آنکه مشخص‌ترین موضوع این داستان، دوروبودن یکی از صورتک‌هاست.
    ***
    در این صفحه‌ی زندگی، دنیا هنوز آرام بود. ساعت دیواری بزرگ روی دیوار ساعت دَه را نشان می‌داد. سالن بزرگ کِرِم-قهوه‌ای خانه که به‌سان قصری شاهنشاهی با پرده‌ها و مبلمان طلایی تزئین شده بود، در سکوت مطلق به سر می‌برد. خانم پانسون پیش‌بند سفیدرنگ را از دور کمرش باز کرد و روی صندلی کنار میز بزرگ و چوبی آشپزخانه‌ی دل‌باز با طرح کاشی‌های گلدار و کابینت‌های چوبی گذاشت. هنوز خبری از ماریا و جیمز نشده بود. ادوارد و اریک را هرچند با مشقت زیاد، یک ساعتی می‌شد که به رختخواب فرستاده بود.
    موبایل قدیمی‌اش را از جیبش درآورد و به لیست مخاطبان رفت. روی اسم لیز متوقف شد. گوشی را به گوش خود نزدیک کرد. پس از مدت کوتاهی، صدای دخترانه‌ای در گوشش پیچید:
    - الو؟
    دستپاچگی در صورتش دیده می‌شد. درحالی‌که دودستی گوشی را گرفته بود، با برقی که در چشمانش سوسو می‌زد پاسخ داد:
    - الو لیزی؟ حالت خوبه دخترم؟
    صدای لیزی که گویی تازه متوجه شده بود چه کسی پشت خط است، در گوشش پیچید:
    - اه سلام مامان. ممنون. تو و اریک خوبین؟
    پانسون سرش را تکان داد. انگار که لیزی می‌توانست او را ببیند.
    - آره عزیزم. دلم برات تنگ شده. اونجا جات راحته؟
    صداهای نامفهومی از پشت خط شنیده شد و لیزی سریع و بی‌تفاوت به ابراز احساسات گرم و صمیمانه‌ی مادرش گفت:
    - آره ام... باید برم. با من کاری نداری؟
    - نه عزیزم، خداحا...
    پیچیدن صدای بوق آزاد در گوشی، مانع از ادامه‌ی حرفش شد. با ناامیدی گوشی را پایین آورد و با نگاه غمگین و دردآورش آن را قطع کرد. خود را به پشتی مبلی که روی آن نشسته بود، تکیه داد و به فکر فرو رفت. حدود پنج سالی می‌شد که از شوهرش طلاق گرفته بود و حدود سه سالی می‌شد که از آنجایی که شوهر سابقش پس از گرفتن لیزی آن را با خود به خارج از کشور بـرده بود، دخترش را نیز ندیده بود. از همان موقع بود که با اریک، پسر ده‌ساله‌اش زندگی می‌کرد. حال استخدام‌شدن در این خانه را یک شانس می‌پنداشت.
    صدای در و در پس آن صدای خشمگین ماریا به گوش رسید:
    - چند بار بگم با اون بخش کاری نداشته باشین؟ نه نه اون حساب‌ها بحثشون جداست.
    ابروان نسکافه‌ای‌رنگ ماریا که هم‌رنگ موهایش بودند، چشمان درشت و کشیده‌اش را پوشاندند. با عصبانیت گوشی را به زمین زد؛ به شکلی که موبایل باز شد و باتری‌اش بیرون افتاد. دستش را در موهای مجعدش برد و آن‌ها را بالا زد. پس از چند ثانیه، گویی که تازه یادش آمده باشد کجاست، به پانسون که با نگرانی او را می‌نگریست نگاه کرد و گفت:
    - اه، متاسفم. فکر کنم برای امشب بس باشه.
    و با لبخند کوچکی سخنش را مزه‌دار کرد. پانسون که هول شده بود، با دستپاچگی سرش را تکان داد و گفت:
    - نه، مشکلی نیست. فقط اینکه بچه‌ها خوابن.
    اندکی بعد با لحنی متفاوت، گویی که تازه به یاد آورده باشد گفت:
    - اوه راستی شام حاضره. می‌خواین براتون میز رو بچینم؟
    ماریا با لبخند کوچک و شیرینی پاسخ داد:
    - نه ممنون. بیرون یه چیزی خوردم. خودت و بچه‌ها چی؟ غذا خوردین؟
    - آره. هرچند ادوارد خیلی کم خورد و گفت سیره.
    سپس بی‌مقدمه گفت:
    - و ممنون که اجازه دادین که اریک رو همراه خودم بیارم. نمی‌دونستم کجا بذارمش.
    - نه، کاری نکردم. به‌هرحال اریک هم ده سالشه و هم‌سن ادوارده. در ضمن اگر اریک نبود، ادوارد تا الان سر من و باباش رو می‌خورد!
    سپس پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
    - غذا‌ها رو بردار. جیمز حالاحالا‌ها نمیاد. بیرون باشن خراب میشن. من هم خس...
    هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای خشمگین بچگانه‌ای از پشت‌سر پانسون نظرش را جلب کرد و باعث شد به‌دنبال صدا، سرش را اندکی کج کند.
    - چرا؟ نمی‌تونستی وقتی رو که روی کارهات گذاشتی رو برای غذاخوردن با من و بابا بگذرونی؟
    ادوارد با آن صورت گرد بچگانه و قد کوتاهش همچون یک مرد بزرگ اعتراض کرده بود. دست‌به‌کمر در مقابل راهرو‌یی که مشخص بود پس از ترک اتاقش از آن عبور کرده است، ایستاده بود. ابروهای بورش را در هماهنگی با سایر اجزای صورتش در هم بـرده بود. با این وجود، ماریا جلوی خنده‌اش را گرفت. جلو رفت و مقابل ادوارد ایستاد و با اخمی ‌ساختگی گفت:
    - وایسا ببینم، نکنه تو به‌خاطر اینکه من و جیمز نبودیم، غذا نخوردی و تا حالا هم بیدار موندی؟
    ادوارد با اخم‌هایش، چشمان عسلی‌اش که درست شبیه چشمان مادرش بودند را پوشاند. سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد که باعث شد مو‌های نسکافه‌ای روشنش که تا روی گوشش می‌آمدند، به‌شدت تکان بخورند.
    - نه، سیر بودم. با صدای داد خودت بیدار شدم.
    این بار ماریا خنده‌اش را با پوزخند کوچکی کنترل کرد. با لبخند مقابل ادوارد زانو زد تا قدش در حدود قد ادوارد شود.
    - هوم! به‌نظرت چی به‌جز یه بغـلِ محکم می‌تونه خستگی مامان رو از تنش بیرون کنه؟ ‌ها؟
    سپس ادوارد را به‌سختی در آغــوش کشید و در گوشش زمزمه کرد:
    - و چی می‌تونه بهتر از این باشه که این آقا پسر با مامان گشنه‌ش یه چیزی بخوره و تو بغــل مامان بخوابه؟
    اخم ادوارد جای خود را به لبخند کوچکی داد و درحالی‌که نگاهش را از نگاه مادرش می‌گرفت تا دروغش را بهتر پنهان کند، گفت:
    - گشنه‌م نیست؛ فقط چون شما دوست دارین. با اینکه مرد شدم، ولی مردها هم مامانشون بغلشون می‌کنن.
    و با آوای محکم اما مظلومانه‌اش، نگاهش را به نگاه ماریا دوخت.
    - مگه نه؟
    ماریا لبخند شیرینی زد و پاسخ داد:
    - معلومه! مردها باید از مامانشون محافظت کنن.
    همان موقع درب بزرگ قهوه‌ای‌رنگ دوباره روی لولا پیچید و مردی که چهره اش به نزدیکی‌های چهل سال می‌خورد، وارد شد. با دیدن اعضای خانه، ابروی سیاهش را بالا انداخت و گفت:
    - نکنه منتظر من بودین؟
    ماریا با لبخند زیبایی رو به او کرد:
    - چرا که نه؟
    ادوارد با سرعت به‌سمت او دوید و مشت نمایشی به شکمش زد. جیمز درحالی‌که سعی داشت با آخ‌گفتن و درهم‌بردن صورت استخوانی خوش‌فرمش تظاهر کند درد می‌کشد، دست روی دلش گذاشت و ناله کرد. پس از خنده‌ی شیرین ادوارد، با یک حرکت او را بلند کرد و روی شانه‌ی خود گذاشت.
    - آقا رو باش! خیال کردی می‌تونی از این کارها بکنی، نه؟
    صدای خنده‌ی ادوارد بلندتر شد. جیمز رو به ماریا ادامه داد:
    - من گشنمه. امیدوارم تو هم چیزی نخورده باشی.
    ماریا درحالی‌که دست روی دلش می‌کشید، گفت:
    - اوهوم. من هم حسابی گشنمه. بهتره بریم یه چیزی بخوریم که سه‌تاییمون باید صبح زود پاشیم.
    پس از صرف غذا، ماریا رو به ادوارد گفت:
    - خب، حاضری تو بغـ*ـل مامان بخوابی؟
    ادوارد نگاهی به جیمز که خود را آزادانه روی کاناپه رها کرده و از چشمان بسته‌اش مشخص بود حواسش به آن‌ها نیست، کرد و گفت:
    - نه دیگه. یه نفر دیگه رو دارین مواظبتون باشه.
    سرش را بیشتر بالا داد. ماریا لبخندی به شیرینی عسل زد؛ لبخندی که فقط در نگاه یک مادر قابل مشاهده است. بینی ادوارد را گرفت و با صدایی که از ذوق تغییر کرده بود گفت:
    - باشه مرد مامان.
    آن شب ادوارد با سرخوشی به رختخواب رفت. غافل از افسوسی که از آن پس در دلش می‌ماند. افسوس لحظه‌ای از این آغــوش که تنها سیرابی ممکن برای تشنگی دنیا بود. حیف که شادی حتی از الـکـل هم زودتر می‌پرد. اوج خوش‌شانسی این است که وقتی آن را داریم، متوجهش باشیم. هرچند که در بیشترین مواقع اصلاً به چشممان نمی‌آید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    آفتاب صبح شنبه، ستیزه‌گر نیزه‌های طلایی‌اش را بر چشمانش فرود می‌آورد. اندکی غلت خورد، اما مقاومت بی‌فایده بود. راه نجاتی برای فرار از کار‌هایی که به لطف تعطیلی شنبه در شیفت صبح می‌توانست داشته باشد، نداشت. این آفتابی که به لطف عدم وجود پرده، در آن اتاق شش متری جولان می‌داد، اعصابش را بیش از پیش خرد می‌کرد و بدبختی‌هایش را به خاطرش می‌آورد. پتوی کهنه را کنار زد و روی ملحفه نشست. نگاهی به وسایل اندک اطرافش انداخت. چوب‌لباسی که چند لباس اتوکشیده و مرتب از آن آویزان بود، یک میز کوتاه برای نوشتن و یک کوله که زیپ جیب‌های جلویی‌اش در رفته بودند. دستی بر چشمانش کشید. از جایش برخاست. طبق عادت، آن پتو و محلفه و بالشت که حکم رختخوابش را داشتند، همان‌طور که بودند رها کرد. اندکی دست و پایش را کشید و به‌طرف درِ مهروموم‌شده‌ی اتاق رفت. دورتادور در پوسیده‌ی چوبی که پایدارماندنش در این سال‌ها نشانه‌ی مرغوبیتش بود، به‌دقت عایق شده بود؛ به شکلی که حتی یک مولکول هوا هم اجازه‌ی عبور از این در را به خود نمی‌داد. با بازشدن در، بوی آزاردهنده‌ی عدس سوخته باعث درهم‌رفتن اخم‌هایش شد. این بو نشان می‌داد که هم‌خانه‌اش زودتر از او فعالیت روزانه‌اش را شروع کرده است.
    با همان اخم، نگاهش را به مرد میان‌سال مقابلش که مو‌های جوگندمی‌ ریشانش تا روی گردنش می‌آمد، افتاد. با صدای خش‌داری گفت:
    - می‌ذاشتی صبح بشه بعد شروع کنی! بعدش هم مگه بهت نگفته بودم این‌جوری مصرف نکن؟ خب بو برداشت خونه رو! خوبه خودش نیم وجبه، جناب‌عالی هم با این گل‌هات عطرافشانیش می‌کنی برامون.
    پیرمرد خنده‌ی تمسخرآمیزی کرد و با صدای گرفته و کلمات بریده‌بریده و کشیده گفت:
    - درسته. اینجا خونه‌ی تو هم هست، ولی اول خونه‌ی منه؛ چون الان من همه‌کاره‌تم. یه وقت یادت نره امروز جنس‌های من رو بیاری‌ها! می‌دونی که بدجور به هم می‌ریزم.
    پسر سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد. درحالی‌که زیرلب غرولند می‌کرد، به‌سمت در کوچکی که به‌نظر در دست‌شویی و حمام می‌رسید و خردگی‌های روی سطحش متناسب با لکه‌های کنده‌شده‌ی دیوار بودند و در وسطِ به‌اصطلاح سالن دوازده‌متری رنگ‌ورورفته قرار داشت، رفت.
    - تهش همین جنس‌های تو نداشته‌هام رو هم ازم می‌گیره.
    کتانی‌های تمیزی به پا کرده بود؛ هرچند در چند جایش به نظر می‌رسید چسبش در حال بازشدن باشد. با این وجود که هوا روشن شده بود، موش‌ها به خود اجازه‌ی خروج از پناهگاه‌هایشان را داده بودند و در میان آشغال‌های کنار خیابان پرسه می‌زدند. این بوی تعفن جدانشدنی از این خیابان‌های پایین شهر، معطرترین مکان ممکن را برای موش‌ها و حیوانات فاسد ساخته بود. با اندکی پیاده‌روی و حدود بیست دقیقه سوار بر مترو، از آن فرش به عرش رسید. نظم و تمیزیِ خیابان‌های شلوغ مرکز شهر به هیچ عنوان قابل‌قیاس با محل زندگی‌اش نبودند، اما چه می‌توان کرد؟ حال آنکه انتخابی بر عهده‌ی او نبود. درواقع ادوارد چون بازیچه‌ای کوچک برای سرگرمی دنیا بود. اگر دنیا مهربان‌ترین بازیکن نباشد، خلاق‌ترین آن‌ها در انتخاب بازی است.
    صدای آویز زنگ‌دار در کافه رستوران ارکیده که در مرکز شهر قرار داشت و به سبک‌وسیاق قدیمی تزئین شده بود، پیچید. باعث جلب‌توجه دختر سبزه‌ی حدود بیست و خرده‌ای ساله‌ی بلندقد و درشت‌اندام و عامل اینکه دست از تمیزکردن میز مقابلش بکشد و چشمان مشکی‌اش را به چشمان عسلی ادوارد بدوزد، شد. لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش ظاهر شد.
    - چه عجب آقا تشریف آوردن!
    ادوارد با ضمیمه‌کردن یک لبخند کوچک پاسخ داد:
    - سلام. ببخشید سوزی امروز دیر شد.
    سوزان حالت بانمکی به صورتش داد. بینی گرد و نسبتاً بزرگش را چین داده و گونه‌های برآمده‌اش را بالاتر برد. دست از کار کشیده و به کمر زد.
    - من نه، هنر کنی رئیس رو راضی کنی.
    همین موقع صدای پیرمردی از پشت‌سر شنیده شد:
    - نگران نباش سوزان. امروز تا دو برابر دیروز درنیاره، نمی‌ذارمش بره.
    ادوارد مؤدبانه و با لبخند به پیرمرد سلام کرد. پس از عبور از میان میز و صندلی‌هایی که ردیف در دو طرف دیوار چیده شده و فضا را کشیده‌تر نشان می‌دادند، تا رسیدن به پیشخوان چوبی تزئین‌شده که تعدادی صندلی مقابلش همیشه به نظم و کج چیده شده بودند و در پس آن رختکن و تعویض لباس‌هایش، مشغول به کار شد. شنبه بود و با این وجود که مدارس تعطیل بودند، کارمندان زیادی برای خریدن قهوه و شیرکاکائو می‌آمدند. یک چیز در همه‌ی آن‌ها مشترک بود. هیچ‌کدام نمی‌ماندند. هرکدام پس از گرفتن سفارش خود به‌سرعت آنجا را ترک می‌کردند و همین امر کار را برای ادوارد و سوزی آسان‌تر می‌کرد.
    حدود ساعت 10:30 دیگر پرنده هم پر نمی‌زد. پس از تمیزکردن میز‌ها، ادوارد گوشی قدیمی‌اش را درآورد و با رسیدن به اسم اریک، شروع به نوشتن یک پیام کرد:
    «سلام. امروز عصر چی‌کاره‌ای؟»
    «مثل همیشه هیچ کاره. اگه برنامه‌ای داری از بیکاری درمون بیاری، بگو.»
    «ساعت6:30 سر خیابون چهار باش. همونی که یه‌کم از رستوران پایین‌تره.»
    «اونی که به یه پارک ختم میشه؟»
    «همون.»
    «باشه.»
    ساعت شش شده بود و رئیس در رستوران نبود. سوزی روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود. پا‌های کشیده‌اش را روی میز مقابلش گذاشته و مشغول بازی با تلفنش بود و رادیو برای خودش سخن می‌راند:
    - گروهی از گروگان‌گیران به فرزندان جوان سیاست‌مداران حمله کرده‌اند. طبق آخرین خبر‌ها، هدف آن‌ها مخالفت با دولت و معامله‌ی ارز است. پلیس به‌شدت سعی در مقابله با این گروه را دارد.
    ادوارد پوزخندی به این خبر احمقانه زد و با صدایش نظر سوزی را به خود جلب کرد:
    - به نظر می‌رسه امروز خیلی بیکار باشیم.
    سوزی که به‌نظر با این جمله آشنایی داشت، بدون اینکه سرش را بالا آورد، آدامس بادشده‌اش را ترکاند و با بی‌حوصلگی گفت:
    - منظور؟
    ادوارد به شکل نمایشی سرش را خاراند.
    - خب... امشب جام وایسا. برات جبران می‌کنم.
    سوزی باز دم عمیقی را از ریه‌اش خارج کرد و سرش را بالا آورد.
    - خب پس بهتره دوشنبه‌شب جبران کنی.
    ادوارد با پوزخند کوچکی پرسید:
    - یه قرار دیگه؟ این چندمیش میشه؟
    سوزان چشم‌غره‌ای به او رفت.
    - هرچند که فضولیش به شما نیومده، اما نوزدهمی. مشکلیه؟
    ادوارد با لبخند موذی که لبان کوچک اما درشتش را خوش‌فرم‌تر نشان می‌داد، شانه‌اش را بالا انداخت.
    - اوم نه، چه مشکلی؟ ایشالا تا قبل بیستمی نیمه‌ی مفقودشده‌ت پیدا بشه.
    و قبل از اصابت دستمال سوزی، وارد رختکن شد و لباسش را عوض کرد. ربع ساعت بعد در پارک مذکور و بر روی نیمکتی که چوب‌های سطحش کنده شده بودند، نشسته بود. فضای پارک در ظاهر معمولی بود. درختان کاج سربه‌فلک‌کشیده و در سطح پایین‌تر درختان مرکبات که به دلیل هوای پاییزی، رو به زردی می‌رفتند. کاشی‌کاری‌های پوسیده‌ای که نشان می‌دادند این پارک سال‌هاست که پذیرای اقشار مختلف مردم بوده است. شاید در نگاه اول تنها خلوت‌بودنش آن را متمایز می‌کرد؛ ولی همین اندک افراد حاضر، ترس را برای حضور به جان کسی که به اینجا تعلق نداشت می‌انداختند.
    چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پیرمردی با ریش‌های سفید و کلاه کاموایی که مو‌های کم‌پشتش را می‌پوشاند، با فاصله از او روی آن صندلی نشست. صدای کلفت و خش‌د‌ار مرد خبر از سال‌های دراز سیگارکشیدنش می‌داد. لحن کوچه و خیابانی که برای آموختنش باید در این خیابان‌ها عمر می‌گذراند.
    - مثل همیشه شنبه سر ساعت 6:15. خوشم میاد تو هم مثل من خوش نداری دیر کنی.
    ادوارد زیرچشمی نیم‌نگاهی به او انداخت و با بی‌توجهی، گویی که اصلاً روی صحبتش این شخص نباشد، پاسخ داد:
    - جنس‌هام حاضرن؟
    پیرمرد دست در جیب شلوار فرسوده‌اش که اندکی برای آن شکم بزرگش تنگ بود، کرد و کیسه‌ی سیاهی را بیرون آورد.
    - همون همیشگی، بدون کم‌ و زیاد.
    ادوارد کیسه را از او گرفت و مقدار کمی از محتویات آن را که هم‌رنگ کیسه بود، درآورد و با فندک فلزی شیک اما قدیمی‌اش سوزاند. بوی عدس سوخته در هوا پیچید. با استشمام این بو، ماده‌ی سیاه‌رنگ را به‌سمت باغچه‌ي پشتش پرتاب کرد. اطراف را بار دیگر با نگاهش چک کرد. با دقت نفس‌هایش که میل به عمیق و سریع‌ترشدن داشتند را کنترل کرده بود و این میلش را به تمام‌کردن این خرید بیشتر می‌کرد. از جیبش مقداری پول درآورد و به‌سمت پیرمرد گرفت. پیرمرد نگاهی به پول و نگاهی به ادوارد کرد. ابروهای نامرتب و پرپشتش را بالا داد، گوشه‌ی لبش را کج کرد و با لحنی مخصوص چانه‌زدن موش‌های خیابانی گفت:
    - پوف! د نشد دیگه. قیمت‌ها بالا رفته پسر!
    ادوارد نیم‌نگاهی به او انداخت و با پوزخند تلخی که طعم تهدید داشت و نگاهی که خصومت در آن دیده می‌شد، به گل‌های آن‌طرف‌تر خیره شد و دهان گشود:
    - این‌جوری‌هاست؟
    پیرمرد بدون توجه به حالت ادوارد، سری تکان داد و گفت:
    - همین‌جوری‌هاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    این بار ادوارد با حالت جدی‌تری نیم‌خیز شد. دستش را به پشتی صندلی تکیه داد و کمرش را خمیده کرد تا دهانش نزدیک گوش پیرمرد قرار بگیرد. صدایش را آرام و کلماتش را شمرده کرد و به روشی که به‌خوبی در این سال‌ها آموخته بود، زبانش را به زبان موادفروشان برگرداند.
    - ببین پیرمرد، به حرمت این دو سالی که هر یه هفته در میون ازت خرید کردم، تا حالا روی حرفت حرف نزدم. ولی یادت نره، من رو نمی‌تونی سیاه کنی. به اندازه‌ي کافی ازت آتو دارم که اگر تا پنج دقیقه‌ی دیگه لوت بدم، تا شب بی‌بروبرگرد گرفتنت. تا وقتی هم تو با من و هم من با تو راه بیام، اتفاقی نمیفته.
    سپس به سر جای قبلی خود بازگشت. ژاکت نازکش را مرتب کرد و زیرچشمی رفتار و چهره‌ی ساقی را تحت‌نظر قرار داد تا تأثیر حرف‌هایش را ببیند. پیرمرد در کمال خونسردی درحالی‌که سیگاری بیرون می‌آورد، گفت:
    - د تند نرو دیگه! پسر من رو لو بدی پای خودت هم گیره.
    ادوارد لبخندی از سر لج‌بازی زد. به‌خوبی با حرف‌ها و تهدید‌های این طبقه از افراد آشنایی داشت؛ پس جایی برای راه‌دادنِ ترس به دلش نبود.
    - دِ نه دِ! خودت هم می‌دونی من پاکم. راهی نداری که بتونی من رو گیر بندازی.
    پیرمرد سیگار را از دهانش بیرون آورد و دود آن را باشدت از ریه‌هایش بیرون داد. نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخت و حنجره‌ای که با آن دود‌ها دیگر بسیار گرفته شده بود را به حرکت درآورد:
    - حالا یه‌جور با هم راه میایم.
    پول را از دست ادوارد گرفت و در جیب شلوار پارچه‌ای پاره و زانوانداخته‌ي قهوه‌ای‌اش که به نظر زمانی مشکی بود، گذاشت. سپس ادامه داد:
    - لااقل بگو تو که خودت مصرف نمی‌کنی، برای چیته؟ نکنه تو هم تو مدرسه‌ت ساقی‌ای؟ حتی اگر باشی هم مشکل نداره. می‌ذارم رو حساب یه شعبه‌ی دیگه.
    لبخند مضحکی هم که دندان‌های زردش را به چشم می‌آورد، ضمیمه‌ی حرفش کرد.
    - نه، کلاً اهلش نیستم.
    - معلومه که علف نمی‌کشی؛ وگرنه این‌قدر قازغازف نبودی. هرچی که مصرف می‌کنی، بهت نساخته. هر بار می‌بینمت لاغرتر از بار قبلی. فکر نمی‌کنم این‌قدرها هم پاک باشی، نه؟
    ادوارد پوفی کرد و درحالی‌که به آسمان نگاه می‌کرد، به دنبال راهی برای ساکت‌کردن این پیرمرد پرحرف پاسخ داد:
    - نمی‌دونم تو کِی می‌فهمی نباید این‌قدر تو کار مشتریت فضو...
    همان موقع صدای آژیر مانع از ادامه‌ی حرفش شد. پیرمرد با رنگی پریده و نگاهی که رنگ ترس گرفته بود، شتابان از جایش بلند شد. شکمش با نفس‌های تندش بالا و پایین می‌شد و چشمش به دنبال پیداکردن راه فرار از این‌سو به سوی دیگر می‌رفت.
    - مأمورهان. حتماً دوباره حوصله‌شون سر رفته، اومدن اینجا.
    سپس درحالی‌که می‌دوید و به‌سختی زانوان فرسوده‌اش را اجبار به حمل هیکل سنگین‌وزنش می‌کرد، گفت:
    - تو هم دمت رو بذار روی کولت و دور شو پسر.
    ادوارد نیز باشتاب از جایش بلند شد. قلبش به‌شدت به تپش افتاده بود و با وجود سرما، قطرات عرق را احساس می‌کرد. حتی اگر جرمی مرتکب نشده بود، هیچ علاقه‌ای به گیرافتادن توسط این نیرو‌ها، به‌خصوص با کیسه‌ی سیاه‌رنگی که در جیب ژاکتش پنهان کرده بود نداشت. کلاه لبه‌داری را از جیب پشتی شلوارش درآورد و به سر کرد. درحالی‌که به‌سمت یکی از خروجی‌های پارک می‌رفت و سعی داشت رفتارش را معمولی نشان دهد تا نظر پلیس مبارزه با مواد مخـ ـدر را جلب نکند، شماره‌ی اریک را گرفت که پس از چند بوق قطع شد. درحالی‌که از عصبانیت و استرس، لبش را می‌گزید و به‌سختی از لیزخوردن گوشی در دست خیسش جلوگیری می‌کرد، دوباره شماره را گرفت. این بار صدای عصبی اریک را شنید:
    - تو راهم. بذار برسم.
    با صدای مضطربش مانع از ادامه‌ی حرف اریک شد. شتاب‌زده و با نفس‌هایی که از سرعت راه‌رفتن و ترسش تند شده بودند پرسید:
    - کجایی الان؟
    اریک با صدایی که نشانه‌ی گیج‌شدنش بود، پاسخ داد:
    - نرسیده به پارک.
    - خوبه. دم در پارک وایسا. کلاه‌کاسکت همراهته؟
    - از کی نگران ایمنی‌ای تو؟
    ادوارد، همان‌گونه که راه‌رفتنش را به دویدن نزدیک‌تر می‌کرد، با اخمی‌که اریک نمی‌توانست آن را ببیند و با صدایی که تقریباً به فریاد شبیه بود، گفت:
    - همراهته؟
    - آ... آره.
    - خوبه. کلاه‌کاسکت رو سرت کن. نزدیکی‌های در هم پلاک موتورت رو بپوشون. آماده‌ی حرکت باش که تا رسیدم، بریم.
    - اما...
    تماس قطع شد. ادوارد سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد که صدایی از پشت‌سر نظرش را جلب کرد:
    - پلیس! سر جات وایسا.
    با شنیدن این صدا، چهره‌اش بیش از پیش در هم رفت. دندان‌های سفیدش را بر هم فشرد و درنگ را بیش از این جایز ندانست. با تمام سرعت شروع به دویدن کرد. صدای پا‌هایی که نزدیک‌تر می‌شدند را از پشت‌سرش می‌شنید. تمام قوای خود را به پاهایش منتقل کرد و با تمام توان دوید. از هر راهی سعی می‌کرد مانع آن‌ها شود.
    از روی چند مانع سر راه پرید و با رسیدن به حدود شش-هفت پله پیش رویش، سعی کرد از آن‌ها بپرد. پاهایش را بر زمین فشرد و چون فنر، نیرویش را آزاد کرد. در هوا به پرواز درآمده و عبور هوا را از روی سطح پوستش حس کرد. با رسیدن و برخورد پاهایش به زمین، اندکی لغزید و با پیچ‌خوردن پایش، درد جانکاهی در آن پیچید. نفسش به شماره افتاده بود. تمام سعی‌اش را در دوباره به پا شدن کرد؛ اما اوضاع اصلاً خوب پیش نمی‌رفت. مأمور‌ها به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. جایی برای صبر و نشستن نداشت. بدون توجه به درد شدید پایش، با سرعت به دویدن ادامه داد. کم‌کم توانست در خروج را ببیند و اندک امیدی در دلش جوانه زد. سرعتش را تا جایی که می‌توانست، بیشتر و به امید آزادی، درد را پشت‌سرش رها کرد. با رؤیت ماشین پلیس در کنار درب خروجی پارک، آن کورسوی امید نیز محو شد. دهانش را باز کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. برای لحظه‌ای مات صحنه‌ي مقابلش شد؛ اما با صدای پاهایی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند، مشتی حواله‌ی هوای اطرافش کرد و با دندان‌هایی که بار دیگر در هم می‌فشرد، سرش را پایین انداخته و دوباره کاشی‌های سفید و زرد میان درختان را درنوردید.
    فوراً مسیرش را به‌سمت یکی از دیوار‌های حاشیه‌ی پارک تغییر داد و خود را به درخت پرتقال بی‌برگی که در نزدیکی آن بود، رساند. فاصله‌اش با مأمور‌ها حدود شش متر بود. شاید از شدت هیجان و آدرنالینی که در خونش بود، با چالاکی از درخت بالا رفت و از لبه‌ی دیوار پرید. با فرودش، بار دیگر درد جان‌فرسایی در تنش پیچید. هنوز از شدت درد روی زمین نشسته بود و نفس‌نفس می‌زد. چنبره زده و مچ پای مصدومش را در دست می‌فشرد که با احساس گرمیِ ‌ناشی از لمس دستی بر بازویش، ترس، بار دیگر در دلش جا کرد و با چشمانی که درشت‌تر از همیشه‌شان به نظر می‌رسیدند، رویش را به‌سمت شخصی که پشت‌سرش ایستاده بود بازگرداند.
    با دیدن صورت کشیده و نگاه قهوه‌ای اریک، آرامشی بر قلبش حاکم شد. از جا بلند شد وهر دو سوار موتور شدند. با دست به شانه‌ی اریک زد.
    - زود باش! زود باش حرکت کن.
    اریک به حرف او عمل کرد و با یک گاز موتور را به پرواز درآورد. ادوارد با نگرانی پشت‌سرش را نگاهی انداخت ولی خوشبختانه پلیس‌ها برای یافتن او وقتشان را تلف نمی‌کردند. قلبش به‌گونه‌ای می‌کوبید که گویی می‌خواست قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش را بشکافد و از آن خارج شود. از شدت اضطراب و تحرک در این هوای سرد، بلوز هرچند نازکش نیز از این عرق به تنش چسبیده بود. آن‌چنان هول شده بود که حتی متوجه اریک که با او حرف می‌زد هم نشد. توقف ناگهانی موتور او را به خودش آورد. بهت‌زده، رو به اریک کرد:
    - چرا وایسادی؟ ممکنه دنبالمون کنن!
    اریک درحالی‌که کلاه‌کاسکت را درمی‌آورد، با نفس عمیقی که به آهی تأسف‌بار بی‌شباهت نبود، پاسخ داد:
    - خیلی دور شدیم، ولی...
    درحالی‌که دستش را در مو‌های قهوه‌ای‌اش که هم‌رنگ چشمانش بودند، می‌کشید و آن‌ها را عقب می‌برد، با دندان‌قروچه‌ای آشکار که فکش را جلو و عقب می‌برد و صورتی درهم‌رفته، ادامه داد:
    - ولی تو اونجا چه غلطی می‌کردی؟‌ ها؟
    با صورت خشمگینش ادوارد را می‌نگریست. ادوارد درحالی‌که خود را بی‌توجه نشان می‌داد و با بی‌خیالی اطرافش را برای شناختن محل وارسی می‌کرد، از موتور پیاده شد و گفت:
    - ممنون که کمکم کردی. دیگه این‌جوری نمیشه. من میرم خونه.
    اریک با صورت جمع‌شده از خشم و اخمی که ابرو‌های کلفتش را سایه‌بان چشمان کوچکش می‌کرد و فریادی نسبتاً بلند، مانع او شد.
    - د لعنتی این چه وضعیتیه؟ ‌ها؟ هر روز یه حرکت جدیدی ازت می‌بینم. اول که بی‌خیال درس‌خوندن شدی. بعدش هم فقط پول جمع‌کردن.کجاست اون روزهایی که می‌گفتی شکمم سیر شه کافیه؟ ببینم نکنه تو هم راه بابات رو در پیش گرفتی؟
    به نظر نمی‌رسید حرف‌های اریک تمامی‌داشته باشند. زبان اریک تند و برنده شده بود و این درد ادوارد را کم‌صبر می‌کرد. دست به کمر زده، چشمش را در حدقه چرخاند و با فریادی مانع او شد.
    - هرچی می‌خوای بهم نسبت بده، ولی اون زهرماری‌ها که زندگیم رو ازم گرفتن، نه. اگر هم می‌بینی تو اون پارک خراب‌شده بودم، خودت هم خوب می‌دونی چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. اگه بخوام یه جا نگهش دارم، مجبورم خودم موادش رو براش جور کنم؛ وگرنه معلوم نیست چه کاری ازش سر بزنه. ممکنه یه چیزی بندازن بهش. باورم نمیشه حتی تو هم این فکر رو درمورد من می‌کنی!
    آخرین کلمات را با لحن آرام‌تری ادا کرد. سپس پوزخند دردناکی زد و به گوشه‌ای خیره شد. اما اریک، بیشتر از آنچه که ادوارد تصور می‌کرد، با رفتار‌ها و راست و دروغ‌های ادوارد آشنایی داشت. پس با لحنی عصبی و کوبنده به موعظه‌هایش ادامه داد:
    - چند وقته خودت رو تو آینه ندیدی؟ ها؟ حاضرم شرط ببندم بالای پونزده کیلو وزن کم کردی. ازم انتظار داری این رو اثر چی بدونم ادوارد؟ ‌ها؟ الان حدود یه سالی میشه که دارم می‌بینم هر روز عوض میشی. نمی‌دونم چیه که نمی‌خوای بذاری حتی من هم بدونم، ولی می‌دونم دیگه چیزی جز یه پوسته‌ی توخالی نیستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ادوارد با لحن آرامی‌ پاسخ داد:
    - خیلی خب، فهمیدم نگرانمی آقای‌ ها!
    سپس به طرز تمسخرآمیزی ادای اریک را با کج‌کردن صورتش درآورد. با این کار خنده بر لب اریک نشسته و دوستی بینشان از نو محکم‌تر شد. سپس با همان لبخند برادرانه و دستی که مداوم از کمرش جدا می‌شد و دوباره به جای خود بازمی‌گشت، ادامه داد:
    - نترس، مواد مصرف نمی‌کنم. بقیه‌ش هم به خودم مربوطه. می‌تونی برسونیم خونه؟
    اریک سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و رفت تا دوباره سوار موتور شود. به نزدیک ادوارد که رسید، نامحسوس ضربه‌ای به پای او زد که چهره‌ی بور و لاغرش به‌شدت درهم رفت. از درد، لبخندش به اخم تبدیل شده و همه‌ی ‌عضلات صورتش درهم پیچیدند و آه خفه‌ای از گلویش شنیده شد. ادوارد با خشم او را نگاه کرد که اریک در جواب با سر به پایش اشاره کرد.
    - اول بریم بیمارستان.
    ادوارد با حالتی که عصبی و شتاب‌زده به نظر می‌رسید، به‌سرعت حالت صورتش را تغییر داد. دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - بیمارستان برای چی؟ چیزیم نیست. یه‌کم پام ضرب دیده. یه مُسکن درستش می‌کنه.
    اریک شانه‌ای بالا انداخت و موتور را به حرکت درآورد. اندک مسیری تا کوچه‌ی کثیف و کهنه مانده بود که زنگ گوشی اریک به صدا درآمد و پس از مکالمه‌ی کوتاهی، گوشی را قطع کرد و گفت:
    - کاری پیش اومده. مشکلی نداری بقیه‌ش رو خودت بری؟
    ادوارد درحالی‌که از موتور پیاده می‌شد، پاسخ داد:
    - نه بابا چه مشکلی؟ بقیه‌ی راه رو خودم میرم.
    اریک پس از خداحافظی، به‌سرعت از آنجا دور شد. قدم در کوچه‌ی تنگ و تاریک همیشگی نهاد. دردی که در پای راستش می‌پیچید، شدید بود؛ اما نه به شدتی که گرگ جالون‌دیده‌ای را از پا دربیاورد. تا آن روز کم درد نکشیده بود و حال این درد ناشی از پیچ‌خوردن پایش که نمی‌توانست بیشتر از یک خار باشد! مگر یک قطره چه وسعتی مقابل دریایی از عذاب داشت؟ عذاب‌هایی که در سالیان انباشته شده بودند و حال حتی از یکدستی و وسعتش دیگر به چشم نمی‌آمدند.
    با این وجود، قدم‌زدن با بدن سالم نیز در این کوچه‌ها در تاریکی جایز نبود، حال آنکه از شدت دردی که در بدنش می‌پیچید، نفس‌هایش به شماره افتاده بود. اما تغییری در ظاهرش دیده نمی‌شد و حتی‌الامکان سعی در راست راه‌رفتن داشت. شاید فکر درست برای آدمی خوش‌فکر این بود که «ای کاش فقط پایم درد می‌کرد!» و برای انسانی منفی‌نگر این بود «چرا من؟»؛ اما این پسر در هیچ‌کدام از این دو دسته جای نداشت. به‌خوبی یاد گرفته بود از فکر‌های بیهوده بپرهیزد؛ چرا که انسان‌ها تنها برای هدفشان زنده‌اند، حتی اگر این هدف زنده‌بودن باشد.
    کلید را در قفل در چرخاند. بوی همیشگی می‌آمد، اما کمتر از صبح بود. جیمز در همان گوشه، کنار پنجره لم داده بود و در انزوای خود آسمان شب را می‌نگریست. با سلام ادوارد، رویش را به‌سمت او برگرداند.
    - سهم این دو هفته‌م رو آوردی؟
    اما هنوز ادوارد پاسخی نداده بود که جیمز گفت:
    - چرا کجکی راه میری؟
    ادوارد سر جایش ایستاد و سرش را به‌سمت جیمز کرد.
    - مگه مهمه؟
    سپس دست در جیبش کرد و دستش را در آن چرخاند که اخمش اندکی درهم رفت. دستش را در جیب دیگرش کرد و اخمش بیش از پیش درهم شد. هر جای ممکن از لباس‌هایش را گشت؛ اما خبری از آن‌ها نبود. جیمز با تردیدی که در چشمانش بود و صدایی که موجی از عصبانیت در آن شنیده می‌شد، پرسید:
    - چی شده؟ دنبال چی می‌گردی؟
    ادوارد درحالی‌که دندان‌ها و پلک‌هایش را به هم می‌فشرد، زیرلب زمزمه کرد:
    - حتماً موقع فرار افتاده.
    این بار جیمز، شتابان از جایش بلند شد. هرچند به دلیل اضافه وزن، کمر و زانوان بیمارش خمیده بودند؛ اما محکم ایستاد و با صدای نسبتاً بلندی پرسید:
    - چی افتاده‌؟ ها؟
    ادوارد اهل طفره‌رفتن نبود. دستی که در جیبش مانده بود را به‌سرعت بیرون آورده با صدای بلندی که به فریاد بی‌شباهت نبود، پاسخ داد:
    - زهرماری‌هات رو گم کردم.
    هنوز صدایش ساکت نشده بود که صدای بلند سیلی در خانه پیچید. با شگفتی دستش را جای سیلی پدرش کشید و با تعجب سرش را بالا آورد. چشمانش از فرط تعجب تا آخرین حد ممکن باز شده بودند. نفسش سریع‌تر از حد معمول بود و صدای دندان‌قروچه‌اش آشکاراً شنیده می‌شد. تنها دو کلمه از لای دندان‌هایش خارج شد:
    - ازت متنفرم!
    پس از این حرف از آنجایی که می‌دانست بیش از این نمی‌تواند دست‌های مشت‌شده و صورت عصبی و حرف‌های سرزنش‌آمیز جیمز را تحمل کند، از آنجا خارج شد. این بار درد پا یا پهلویش را حس نمی‌کرد، این بار روحش درد می‌کرد. این بار این روحش بود که بیش از همه در عذاب بود. حتی اگر این زندگی روزمره‌اش می‌بود، باز هم هر بار طعم این سیلی‌های ناحق به دهانش تازه می‌آمدند. اما مگر واقعاً ناحق بودند؟
    به هر شکلی که بود، خود را به پارک نزدیک خانه رساند. یک پارک محله‌ای قدیمی ‌با تاب‌ها و سرسره‌ای زنگ‌زده. آسمان شب، تاریک و بی‌ستاره بود و تنها مهتاب و چراغ سوسوکن کنار خیابان، روشنگر تاب‌هایی که با زنجیری زنگ‌زده آویزان بودند، می‌شدند. مثل همیشه خلوت بود. روی یکی از تاب‌ها نشست و سرش را در میان دستانش فرو برد. دندان‌هایش را به هم می‌فشرد. در این هوای سرد، خیسِ عرق شده بود. موهایش را چنگ زد. صدای فریاد بلندش در فضا پیچید، از ته دل فریاد بلندی زد. فریادی که حتی ذره‌ای از فریاد درونش را پوشش نمی‌داد؛ چرا که مهر سکوت، مدت‌ها بود که بر دهانش کوبانده شده بود. برای خودش نیز عجیب بود تا کنون عقلش را از دست نداده است.
    شاید وقتی از بیرون به زندگی او نگاه کنید، فکر کنید شاید یک معجزه بتواند او را از این منجلابِ به‌اصطلاح زندگی نجات دهد؛ اما به‌حتم این معجزه، چیزی نبود که کسی که از زنده‌بودن دست کشیده، توانایی تقبل آن را داشته باشد. هرچند که این معجزه خوب باشد. و این‌گونه بود که معجزه آغاز گشت.
    نیم ساعتی از موقعی که به آن پارک دورافتاده آمده بود، می‌گذشت که صدای پایی که نزدیک می‌شد، به گوشش خورد. اندکی بعد از دوردست، چهره‌ی جوان پسری چشم‌رنگی را دید که صورتی کشیده، پوستی تیره و موهایی سیاه در مغایرت با چشم‌هایش داشت. پسر روی لبه‌ی سرسره نشست و نخ سیگاری را به لب گذاشت. ادوارد از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت‌.
    - لطفاً سیگارت رو روشن نکن.
    پسر متعجب از حرف ادوارد، نیم‌نگاهی به او انداخت و با بی‌تفاوتی سیگار را روشن کرد. ادوارد از جایش بلند شد و با ابروهایی درهم‌کشیده‌شده و صدایی که از میان دندان‌های به‌‌هم‌چسبیده‌اش با حرص خارج می‌شد، مقابل پسر غریبه ایستاد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - فکر کنم ازت خواستم سیگارت رو روشن نکنی!
    پسر با بی‌توجهی به کارش ادامه داد و پک عمیقی به سیگار زد. این کارش باعث پایان‌یافتن صبر ادوارد شد. با خشم یقه‌ی پسر را گرفت و او را از لبه‌ی سرسره بلند کرد. سیگار را از میان لبانش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد. این بار پسر با خشم فریاد زد:
    - هوی! چی‌کار می‌کنی عوضی؟
    ادوارد با دستش او را به عقب هُل داد.
    - خودت چی؟ ‌ها؟
    پسر با عصبانیت دستش را بالا آورد تا مشتش را به صورت ادوارد بکوبد؛ اما ادوارد بدون اینکه ضربه‌ای خورده باشد و یا حتی آن اخم پررنگ از چهره‌اش پاک شده باشد، تلوتلویی خورد و در مقابل دیدگان بهت‌زده‌ی پسر، به زمین افتاد. با تعجب به جسم بی‌جان ادوارد نگاه می‌کرد. هضم اینکه چه اتفاقی افتاده است، برایش سخت بود. نفسش در ســینه حبس شده و نگاهش با بهت، تنها دنبال دلیل می‌گشت. روی زمین نشست و با دستش اندکی ادوارد را تکان داد؛ اما دریغ از ذره‌ای حرکت! نفس‌های پسر از شدت استرس تند شده بود. رنگ شخص مقابلش با گچ دیوار بی‌تفاوت بود. با ترس، انگشتانش را روی گلوی ادوارد گذاشت که چشمانش از ترس، بیش از پیش باز شد. نبضی که زیر انگشتانش حس می‌کرد، بسیارضعیف بود.
    ***
    صدا‌های مبهمی از دوروبرش می‌شنید. به‌سختی می‌توانست در میان آن خواب و بیداری برخی از کلمات را تشخیص دهد:
    - چرا هنوز بیدار نشدن؟
    - شاید واقعا جابه‌جایی انجام شده باشه.
    - نه این محاله.
    گرمی ‌نور را از پشت پلکش حس کرد. بدنش کمی گزگز می‌کرد. اندکی خود را تکان داد تا از گزگز آن کم کند. لحظه‌ای نرمیِ زیر بدنش نظرش را جلب کرد. از کِی آن پتوی مندرس در کف آن اتاق کوچک تا این حد نرم و راحت شده بود؟
    هنوز چشمش را باز نکرده بود که به فکر موقعیتی که در آن قرار داشت، افتاد. درست به یاد نمی‌آورد که کِی، چرا و حتی چگونه به این خواب رفته است. اندکی مردمکش زیر پلکش لغزید. چه حس دل‌نشینی در تمام بدنش پیچیده بود. از آخرین باری که هیچ دردی را در بدنش حس نکرده بود، مدت‌ها می‌گذشت.
    نه دردی در پهلو داشت، نه در پاهای پینه‌بسته و پیچ‌خورده‌اش. حتی بر پوست سفید صورتش هم دردی ناشی از جای انگشتان را حس نمی‌کرد.
    لای چشمش را باز کرد. تصویر تاری از رنگ‌هایی مبهم در زمینه‌ای سفید مقابل چشمانش می‌دید. چند باری پلک زد. نقاشی زیبایی از گل‌های لادن نظرش را به خود جلب کرد. اندکی بیشتر به ذهنش فشار آورد؛ اما هیچ توجیهی برای اینکه ممکن است کجا باشد نداشت.
    حس کرختی در بدنی که در آن قرار داشت، پیچیده بود؛حسی متفاوت از همیشه. در ابتدا فکر می‌کرد این حس تنها به‌دلیل عدم حس درد‌های مداومش است، اما حال می‌دید که بسیار فراتر از داشتن یا نداشتن درد است؛ گویی که در بدن خودش نباشد. ترسی ناشناخته، جایش را به آن آرامش داد. باز پلک زد. این بار متوجه شد که انگار نمی‌تواند همه‌ی تصویر مقابلش را ببیند. با اندکی دقت، متوجه شد نمی‌تواند پلک راستش را تکان دهد.
    هر ثانیه اضطرابش بیشتر می‌شد؛ چرا که با هر نفس، بیشتر می‌فهمید با هر چیز، حتی بدنش بیگانگی دارد. پس از چند ثانیه از بازکردن چشمش، با ترسی که حال حتی تشدید شده بود، رویش را به‌سمت راست یعنی درست به همان طرفی که چشمش نمی‌توانست ببیند، برگرداند. با دیدن چهره‌های ناآشنا، اضطرابش بیش از پیش شد.
    به‌جز ادوارد، چهار نفر دیگر در آن اتاق بسیار بزرگ که چیدمانی ساده داشت، دیده می‌شدند. دختری قدبلند با کت‌وشلواری شیک و دخترانه سفید. در کنار او دو پسر با کت‌وشلوار‌هایی مشکی بودند. یکی از آن‌ها قدی بلند و دیگری قد متوسطی داشت. پسر بلندقد مو‌هایی قهوه‌ای با رگه‌هایی از بلوند و چشمانی به رنگ قهوه‌ای روشن و دیگری موها و چشمانی مشکی داشت. نفر چهارم دختری با قد متوسط و کت‌وشلواری مشکی و رسمی بود. مو‌های بلوندش را پشت بسته بود و چشمان عسلی‌اش در صورت گرد و جوانش می‌درخشیدند. هر چهار نفرشان چهره‌های جوانی داشتند و به نظر در سومین دهه‌ی زندگی‌شان بودند.
    دختری که کت‌وشلوار سفید به تن داشت و موهای قهوه‌ای رنگ روشنش را ساده پشت‌سر بسته و ادامه‌اش را روی شانه‌اش ریخته بود، با دیدن ادوارد لبخند سرد و کوچکی بر لبان درشتش نشاند. و اندکی جلو آمد و با محبتی که ظاهری به نظر می‌رسید گفت:
    - به نظر می‌رسه به هوش اومدید.
    ادوارد با تعجب سر جایش نشست. قلبش با آخرین سرعت ممکنه می‌کوبید و نفس‌هایش تند شده بود. با بهت و ترسی که از صدایش خوانده می‌شد، چشم در آبی دریایی دختر سفید پوش دوخت:
    - ببخشید ولی این... اینجا کجاست من... من کجام؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    دختر سفیدپوش با چشمان درشتی که برای نشان‌دادن حقیقی‌بودن حرفش درشت‌تر از حد معمول نشانش می‌داد و لحن انکارکننده‌ای که ترس و شک به دل شنونده‌اش می‌انداخت، پاسخ داد:
    - خونه‌تون مشخصاً.
    خانه؟ چه حرف احمقانه‌ای! خانه‌ی اجاره‌ایِ ادوارد در بهترین حالت، نصف این اتاق بزرگ بود. اضطراب، تمام وجودش را فرا گرفته بود. نمی‌توانست نگاهش را روی یک نقطه متمرکز کند و پتوی زیر دستش را در مشتش می‌فشرد. تنها توجیه منطقی‌ای که به ذهنش می‌رسید، شوخی‌ها‌ی احمقانه‌ی شبکه‌ها‌ی تلوزیونی بود. پس از روی ترس، لبخند احمقانه‌ای زد.
    - میگم که نکنه دوربین مخفیه نه؟ خیلی خندیدم. میشه تمومش کنین؟
    دختر با لحنی شبیه به تعجب پاسخ داد:
    - ببخشید جناب بنجامین، ولی متوجه منظورتون نمیشم. اگه ممکنه یه‌کم واضح‌تر حرف بزنین.
    ادوراد آشکاراً نفس‌نفس می‌زد. حتی اگر دوربین مخفی بود، تا حالا دیگر باید تمام می‌شد. فکر‌ها‌ی احمقانه در سرش می‌پیچیدند. ناگاه به یاد اخباری که دیروز بعدازظهر از رادیوی رستوران شنیده بود افتاد. عرق سردی از گوشه‌ی پیشانی‌اش چکید. اشتباه‌گرفتنِ ادوارد با فرزند سرمایه‌داران بزرگ پس از این هشت سال، بیش از حد غیرمنطقی به نظر می‌رسید؛ اما با این وجود شانسش را امتحان کرد. به‌سختی و بریده‌بریده گفت:
    - خواهش می‌کنم! چی از جونم می‌خواین؟ من پول یا مال‌ومنالی ندارم. به کاهدون زدین. لطفاً ولم کنین برم.
    دختر سرش را پایین انداخت و آهی عصبی کشید. سپس سرش را بالا آورد و با لبخند و نگاهی تهدیدآمیز که به هیچ عنوان دوستانه به نظر نمی‌رسید، ادامه داد:
    - اما جناب بنجامین...
    این بار ادوارد بی‌تاب از این اضطراب، با فریاد حرفش را قطع کرد:
    - من بنجامین نیستم!
    سپس با لحن آرام‌تری که در میان نفس‌نفس‌ها‌ی تندش گم می‌شد، ادامه داد:
    - همین الان بگین من کجام و چجوری می‌تونم برگردم؛ وگرنه به پلیس شکایت می‌کنم.
    دختر سفیدپوش با چشمانی که بی‌شباهت به اقیانوسی اشک‌بار نبود و حزنی که در دلش خانه کرده و بازتابش بر صورتش نمایان گشته بود، او را می‌نگریست. سه نفر دیگر سرشان را پایین انداخته بودند. دختر سفیدپوش که به نظر می‌رسید بیش از این نمی‌توانست بغضش را نگه دارد، سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت. ادوارد رو به سه نفر دیگر کرد. اخمش به‌شدت درهم رفته بود و مردمکش روی آن‌ها می‌چرخید. آرام و زیرلب با خود گفت:
    - لابد خوابم. آره، حتماً خوابم؛ حتی اگه شبیه خواب نباشه. آره. بیدار شو ادوارد، بیدار شو.
    صدای نازکی در گوشش پیچید. دختر مو بلوند چند قدمی جلو آمده بود. حال که بهتر نگاه می‌کرد، صورتی بسیار معصوم و زیبا با چشمانی عسلی با رگه‌ها‌ی سبز و بینی و لبی متناسب داشت. با صدای آرامی گفت:
    - شما خواب نیستین. البته درک می‌کنم که نمی‌تونین بفهمین چه اتفاقی افتاده. احتمالاً از نظر شما غیرممکن باشه؛ اما لطفاً یه‌کم صبر کنین تا بانو بریاتا آروم شن و خودشون بیان براتون توضیح بدن.
    هرچند که هنوز گیج بود و متوجه بسیاری از مسائل نمی‌شد؛ اما لحن دختر به طرز معجزه‌آسایی از اضطرابش کاست و باعث شد تنها به‌آرامی سرش را تکان دهد. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود که دختر سفیدپوش دوباره وارد شد. وقتی مقابل ادوارد رسید، نفس عمیقی کشید و برای لحظه‌ای چشمانش را بست. با چهره‌ای که حتی چشمان قرمز و اندکی ورم‌کرده‌اش که از زیبایی‌اش نمی‌کاستند، شروع به صحبت کرد:
    - خب، با توجه به وضعیتِ به‌وجوداومده، فکر می‌کنم لازمه یه چیزهایی رو براتون توضیح بدم. اول اینکه احتمالاً شما درکی از حرفی که می‌زنم نداری و فکر می‌کنی که خیالاتی شدی؛ اما دارم عین واقعیت رو میگم. اسم این کشور برزلنده و من فرزند ارشد حکمران این کشور، بریاتام.
    سپس پس از کمی مکث ادامه داد:
    - خب من یه برادر کوچیک‌تر به نام بنجامین داشتم که درواقع فرزند پدر و مادرم نبود و رابـ ـطه‌ی خونی نداشتیم؛ ولی به‌خاطر برخی دلایل سیـاس*ـی-مذهبی اون به‌عنوان یه شخصیت سیـاس*ـی وظایفی به عهده داشت. بخشی از وظایفش باعث شدن که برای سروسامون‌دادن به برخی مسائل، طبق مراسم‌های آئینی و تاریخی عمل کنن و به همین ترتیب شما اینجایین.
    ادوارد با چهره‌ای که کاملاً مشخص بود گیج شده است، بریاتا را نگاه می‌کرد. با خود اندیشید چه حرف‌ها‌ی بی‌معنایی! چرا او را بنجامین می‌نامیدند؟ اگر خواب است، پس چرا به طلوع بیداری نمی‌رسد؟ چرا دلش گواهی می‌دهد که این دختر غریبه راست می‌گوید؟ یعنی ممکن است از فشار مشکلات به جنون کشیده شده باشد؟ تنها چیزی که به‌خوبی می‌دانست، این بود که دوست دارد این خواب را باور کند، نه بیداری را. با لحنی ملتسمانه و پلکی که بدون کنترل مرتباً به هم می‌خورد، صدایی که برایش ناآشنا بود را صاف کرده و آخرین شانسش را برای منطقی جلوه‌دادن امتحان کرد.
    - می‌بخشید، ولی اگه شوخی نیست، من رو با شخص دیگه‌ای اشتباه گرفتین. به‌هرحال من اون کسی که شما فکر می‌کنین، نیستم.
    بریاتا لبخند تلخی زد و درحالی‌که سرش را به زیر انداخته و به طرفین تکان می‌داد، گفت:
    - درواقع من هیچ تصوری از اینکه شما کی هستین ندارم.
    دیگر بیش از اندازه گیج‌کننده به نظر می‌رسید. با حالت عادی‌تری نسبت به قبل و با تسلطی که به‌سختی به دست آورده بود، گفت:
    - من واقعاً گیج شدم. میشه یه جور بگین که من هم بفهمم اینجا چه خبره؟
    بریاتا نفسش را با آه غلیظی بیرون داد.
    - خب می‌دونم که روبه‌روشدن با این موضوع احتمالاً براتون خیلی سخت شده؛ اما مطمئناً خودتون از وقتی بیدار شدین، یه چیزهایی رو حس کردین. شما اطلاعی راجع‌به سفر به جهان موازی ندارین؟ به‌نوعی اگه بخوام این موضوع رو براتون باز کنم، باید بگم شما تو بدن خودتون توی یه جهان دیگه‌این. می‌تونم این رو بهتون نشون بدم؛ فقط ازتون می‌خوام آرامشتون رو حفظ کنین.
    سپس به یکی از آن دو پسر اشاره‌ای کرد و او آینه‌ی چرخشی‌ای که سطح جیوه‌اندودش رو به ادوارد بود را آورد و مقابلش قرار داد. ادوارد با ترسی جدید که حتی خودش نیز نمی‌دانست ناشی از چیست، دستش را به‌سمت آینه دراز کرد که ناگهان متوجه موضوع دیگری شد. ظاهر دستش متفاوت بود. جای دستی زمخت و پهن، دستی کشیده را مقابل خود می‌دید و همین امر ترسش را بیشتر می‌کرد. این شواهد نمی‌توانستند حقیقی باشند. چشم راستی که باز نمی‌شد، احساس متفاوتی که داشت و حال دستی که به دست همیشگیِ خودش بی‌شباهت بود. با ترس آینه را برگرداند.
    نفسش در سـ*ـینه حبس شده بود و حتی هم پلک نمی‌زد. با دیدن تصویر درون آینه خشکش زده بود. آینه، چهره‌ی پسری جوان با مو‌ها‌ی جوگندمی را نشان می‌داد. به‌جای صورتِ کشیده‌ی ادوارد، صورتی گرد داشت و موهای کوتاه مجعدی که روی چشم راستش را پوشانده بودند. چشم چپش به دلیل تعجب ادوارد حتی گردتر شده بود و عنبیه‌ی خاکستری‌رنگش را به‌وضوح نشان می‌داد. بینی‌ای کشیده شبیه به بینی ادوارد و لبی جمع‌وجور و اندکی برجسته داشت. ته‌ریش‌ها‌ی کم‌رنگش نشان می‌دادند که چند روزی از آخرین اصلاحش می‌گذرد. ادوارد همان‌جا خشک شده بود. این چهره و بدن به‌وضوح متعلق به او نبود. چگونه باید با این‌چنین مسئله‌ی غیرممکنی کنار می‌آمد؟ آینه دروغ می‌گفت یا چشمش؟ شاید هم روانش. تنها راهی که به ذهنش می‌رسید، انکار بود. با تمام توان آینه را به عقب هل داد. آینه به زمین خورد و هزار تکه شد. به‌شدت نفس‌نفس می‌زد و تمام بدنش به رعشه افتاده بود. از شدت شوکی که به او وارد گردیده بود، حتی دندان‌ها‌یش هم می‌لرزیدند. به‌شدت سیلی‌ای به صورت بنجامین نواخت و فریاد زد:
    - بیدار شو لعنتی!
    دیگر عقلش به جایی قد نمی‌داد. فقط از هر راهی که بود، می‌خواست از این کابوس رهایی یابد. صدا‌ها‌ی اطرافش را نمی‌شنید. حتی به آن چند نفرِ اطرافش نگاهی نمی‌انداخت تا متوجه لب‌زدنشان شود. خم شد و تکه‌ای از آینه‌ی شکسته را برداشت. نگاه ترسیده‌اش را به نگاه خاکستریِ درون آینه دوخت. تردید نکرد و نوک تیز آن را با شتاب در کف دست چپش فرود آورد. مایع قرمزرنگی بر دست بنجامین لغزید و ادوارد درد را در این دست که حتی متعلق به او نبود، حس کرد. درد باعث شد تا به خودش بیاید.
    پسر مشکی‌پوشی که قدبلندتر بود، از پشت بازویش را محکم گرفته و دختری که خود را بریاتا نامیده بود، دست خونی را در دستان کشیده و ظریفش می‌فشرد و با بغض خفته‌ای زیرلب چیزی می‌گفت. دیگر حتی توانایی تشخیص صدای دختر را نداشت. با بهت، چشم از لبان قلوه‌ایِ دختر گرفت و چشم به دستی دوخت که خون جاری از آن، با شلوار سفید دختر تضاد ایجاد می‌کرد. اندکی که گذشت، صدا برایش واضح‌تر شد. دختر درحالی‌که با دستمالی خون را پاک می‌کرد، می‌گفت:
    - چطور به خودت اجازه میدی با دست برادر من یه همچین کاری کنی؟
    ادوارد تکانی به خود داد، ولی آن پسر او را محکم گرفته بود. زیرلب زمزمه کرد:
    - چرا پس بیدار نشدم؟
    سپس با صدای بلندی که به فریاد بی‌شباهت نبود، ادامه داد:
    - چرا این خواب لعنتی تموم نمیشه؟
    این بار بریاتا با لحن مشابهی پاسخش را داد:
    - چون خواب نیستی. خواهش می‌کنم به خودت بیا! یعنی این‌قدر نفهمی که متوجه نمیشی بیدار شدی؟
    ادوارد گویی که آب سردی بر سرش ریخته باشند، ناگهان آرام شد. بدنش بی‌جان و اندکی خمیده شد که اگر پسر مشکی‌پوشِ قدبلند مانع از افتادنش نمی‌شد، بر همان زمینِ پوشیده از آینه‌ها‌ی خردشده فرود می‌آمد. با حالتی که دیگر جای ترس، افسوس و غم در آن شنیده می‌شد، گفت:
    - یعنی دیگه همون یه ذره عقلی هم که داشتم رو از دست دادم؟
    سپس لبان درشت بنجامین را از دو طرف کشید. صدای قهقهه‌مانندی از گلو خارج و با حالت جنون‌واری شروع به خنده کرد. بلندبلند قهقهه می‌زد و می‌گفت:
    - حالا دیگه حتی توهم دارم می‌زنم! دیگه همه‌چیز رو ازم گرفت.
    هر چهار نفرشان با بهت نگاهش می‌کردند. اندکی بعد که آرام شد، سکوت همه‌جا را فرا گرفت؛ گویی که کسی جرئت صحبت‌کردن نداشت. ادوارد فقط به گوشه‌ای خیره شده بود. دیگر نه اثری از خنده بر صورتش بود و نه حتی غم و ردی از اشک.
    حرکت بعدی‌اش غیر قابل پیش‌بینی بود. هیچ‌کس از حسی که تمام وجودش را فرا گرفته بود، آگاه نبود. حسی از آزادی، از فرق سر تا نوک انگشتان پایش را پوشش می‌داد. شاید احمقانه به نظر برسد؛، اما برای کسی که هیچ‌چیزی برای ازدست‌دادن نداشت، جنون می‌توانست بهترین آرامش باشد. پس ادوارد چه جنون بود و چه واقعیت، آن را با آغوشی گشوده پذیرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    اندکی لای چشمانش را باز کرد. نور اتاق ملایم بود و حالت مطبوعی را ایجاد می‌کرد. نفس نسبتاً عمیقی کشید که بویی متعفن، باعث درهم‌رفتن چهره‌اش شد. نگاهی به لباس‌ها‌ی ساده‌اش انداخت، یک بلوز سفید و شلوار جین پوسیده. لباس‌ها‌ی اشرافی خودش کجا و این لباس‌ها‌ کجا!
    گل‌ها‌ی لادن همیشگی را مقابلش نمی‌دید و همین مهم‌ترین نشانه بود که سر جای همیشگی‌اش نیست. شاید چند ثانیه‌ای زمان برد تا به یاد بیاورد چه اتفاقی افتاده است. بدنش سنگین بود. گردن خشکش را اندکی چرخاند تا بهتر اطراف را برانداز کند. از وقتی به یاد می‌آورد، تنها از یک چشم دنیا را دیده بود و حالا مشاهده‌ی این دنیا با زاویه‌ای کامل، تجربه‌ی جالبی بود. اتاقی کوچک و نسبتاً خالی، کرسی سه‌نفره‌ای که گوشه‌ای جاسازی شده و فرش‌ها‌ی مندرسی کَفَش را پوشانده بودند. چند کمددیواری نیز وجود داشت و یک قفسه‌ی کوچک که تعدادی کتاب در آن بود.
    چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدا‌ها‌یی از بیرون شنید که نزدیک‌تر می‌شدند. صدای پسر جوانی به گوشش خورد:
    - کجا پیداش کردین؟
    صدای زنانه‌ای در جواب پسر گفت:
    - شوهرم تو پارک اطراف خونه دیدش. به نظر می‌رسید حالش خوب نباشه. واسه همین آوردش اینجا. من هم کل دیشب مراقبش بودم و فکر کنم الان حالش دیگه خوب باشه. شماره‌ی شما رو از تو گوشیش پیدا کردیم و باهاتون تماس گرفتم.
    صدای زن به نظر مضطرب می‌رسید. پسر با لحن بازخواست‌کننده‌ای پرسید:
    - الان کجاست؟
    صدا نزدیک‌تر شد.
    - تو این اتاقه.
    سپس در با تقه‌ی کوچکی باز و اریک و دختر غریبه وارد شدند. صبر را بیش از این جایز ندانست و از جا برخاست و روی تشکی که زیر پایش بود نشست. هم چهره‌ی گندمی و موهای کوتاه و حنایی دختر و هم چهره‌ی نگران اریک، در نظرش کاملاً نا آشنا بودند و این یعنی کارش موفقیت‌آمیز بوده است. اما اینکه چگونه خودش را در میان این افراد جا کند، خودش معضل بزرگی بود.
    اریک اندکی جلو آمد و با دیدن ادوارد، در کنارش روی زمین زانو زد. در چشمانش نگرانی موج می‌زد. دستی روی بازوی ادوارد گذاشت و پرسید:
    - کِی به هوش اومدی؟ الان حالت خوبه؟
    اندکی در پاسخ‌دادن تعلل کرد. نمی‌دانست چگونه باید جواب اریک را بدهد. تنها کاری که می‌توانست، استفاده از دو چشم و زل‌زدن در چشمان قهوه‌ای اریک بود. اریک دوباره پرسید:
    - می‌دونی من کیم؟
    بنجامین گویی که جرقه‌ای برای فرار از توضیحات سخت به ذهنش رسیده باشد، نگاهش را گرفت و سرش را پایین انداخت. سعی کرد صدایی که تابه‌حال نشنیده بود را کنترل کند و آرام و درمانده نشانش دهد. با حالتی مظلومانه که با حرکت مردمک چشمان ادوارد به طرفین ایجاد کرد گفت:
    - خب راستش واقعیت اینه که... خب...
    اریک که داشت از این تأخیر عصبی می‌شد، آب‌دهانش را قورت داد و با لحنی تند و بازخواست‌کننده و اخمی که چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش را می‌پوشاند، مضطرب پرسید:
    - چی شده ادوارد؟ اتفاقی افتاده؟
    بنجامین که به‌خوبی می‌دانست راهی برای توجیه اریک نخواهد داشت، آن ژست سردرگم را کنار گذاشت. سرش را بالا گرفت و با لحن خشک معمولش گفت:
    - ببخشید ولی شما رو به جا نمیارم و راستش چیز زیادی از اینکه کی هستم و اینجا چی‌کار می‌کنم هم یادم نمیاد.
    رنگ از صورت اریک پرید. با چشمانی که از فرط تعجب به‌شدت باز شده بودند، سرش را تکان داد.
    - نه! نگو که حافظه‌ت رو از دست دادی!
    سپس رو به دختر غریبه کرد و با فریاد گفت:
    - درست بگین چه اتفاقی افتاده!
    دختر در‌حالی‌که که هول شده و به لکنت افتاده بود، با انگشتانش که روی دامن کِرِم‌رنگ و گشادِ بلندش قرار داشتند، بازی می‌کرد، مِن‌ومِن‌کنان گفت:
    - به خدا ما کاری نکردیم. جک فقط گفت که این آقا سعی در حمله بهش رو داشته و بعد هم بدون اینکه جک حتی بهش دست بزنه، افتاده و غش کرده. دیشب هم من تمام شب مواظبش بودم. تب شدیدی داشت و نزدیک‌های صبح بود که تبش قطع شد. من هم با اولین شماره‌ای که تو گوشیش پیدا کردم تماس گرفتم.
    اریک با حرص و فکی که منقبض شده و جلوتر از معمولش آمده بود، سری تکان داد. اما انگار که تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، با ابروهای بالا پایین و بازخواست‌کننده پرسید:
    - صبر کن ببینم! مگه گوشی ادوارد رمز نداره؟ پس شما چجوری به شماره‌ها‌ش دسترسی داشتین؟
    رنگ از رخ دختر پرید. با همان حالت مضطرب و چشمانی که از چشمان و نگاه برنده‌ی اریک فراری بودند، سعی در یافتن راه رهایی از این منجلاب را داشت.
    - خب ما چاره‌ی دیگه‌ای نداشتیم. جک مجبور شد گوشی ایشون رو دست‌کاری کنه تا به شماره‌ها‌شون دسترسی داشته باشیم؛ وگرنه نمی‌دونستیم باید ایشون رو چی‌کار کنیم.
    اریک با عصبانیت فریاد زد:
    - نکنه کلاهبرداری چیزی هستین؟ چه بلایی سر برادرم آوردین؟ ها‌؟
    صورت اریک کاملاً سرخ شده و گویی با چشمان سرخش قصد بلعیدن دختر که مضطرب در خودش جمع شده بود را داشت. بنجامین که تا آن لحظه تنها به قصد جمع‌آوری اطلاعات و دریافتن موقعیت ساکت مانده بود، با دیدن عصبانیت اریک در برابر این دختر بی‌گـ ـناه و ترسیده، به طرفداری از دختر دهان گشود:
    - نه، تقصیر اونا‌ نیست. اتفاقی که برای من افتاده، احتمالاً باید از روی فشار‌ها‌یی که روم بوده باشه.
    اریک با حالتی شکاک، ابروهای بالا و پایین و لحن بازخواست‌کننده‌اش رو به بنجامین کرد.
    - هیچ معلومه چی میگی؟
    بنجامین که از این مکالمه‌‌ی بی‌فایده خسته شده بود، با حالتی جدی و دستوری گفت:
    - خب فکر می‌کنم بهتره که اول از اینجا بریم تا براشون مزاحمتی ایجاد نکنیم. بعدش شما که نمی‌دونم کی هستین ولی احتمالاً برادرمین، برام توضیح بدین که من کیم. ‌ها‌؟
    سپس با لبخند احمقانه‌ای به چشمان قهوه‌ای و صورت کشیده‌ی اریک خیره شد. اریک که مشخصاً گیج شده بود، «باشه»‌ی کوتاهی گفت. بنجامین لبخند دوستانه‌ای زد و سعی کرد از جایش بلند شود که درد بسیار شدیدی در پایش پیچید. صورتش درهم رفت و ناله‌ی خفه‌ای کرد.
    دختر دوباره مضطرب شد و یک قدم جلو آمد. چشمان درشتش را به صورت لاغر و بیضی‌شکل ادوارد دوخت .
    - حالت خوبه؟
    بنجامین که به‌خوبی متوجه ترس دختر شده بود، با وجود دردی که در پایش پیچیده بود، لبخند مصنوعی‌ای زد.
    - یه‌کم پام درد می‌کنه. چیز مهمی نیست.
    اریک دوباره با همان حالت عصبی‌اش، درحالی‌که دستانش را در جیبش فرو بـرده بود، با خم ابروهای کلفتش به پای ادوارد اشاره کرد.
    - بیا! این هم مال دسته‌گل‌ها‌ی دیروزته. باید همون موقع می‌رفتیم بیمارستان. دعا کن بدتر نشده باشه.
    بنجامین ابرویی بالا انداخت.
    - مگه دیروز چی شده؟
    اما قبل از اینکه اریک جوابی بدهد، خودش ادامه داد:
    - وقتی از اینجا رفتیم بهم بگو.
    سپس از آنجایی که احساس گیجی داشت و پایش درد می‌کرد، به کمک اریک از جا برخاست. پس از برداشتن سوئی‌شرت ادوارد، رو به دختر که به‌خاطر بی‌خوابی دیشبش زیر چشمان قهوه‌ای روشنش اندکی گود رفته بود، کرد.
    - ممنون به‌خاطر کمک‌ها‌تون. لطفاً از طرف من از همسرتون هم تشکر کنین.
    دختر در جواب سری تکان داد. پس از خداحافظی از آنجا خارج شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    پس از اینکه در پشت‌سرشان بسته شد، بنجامین رو به اریک که بازوی ادوارد را گرفته بود کرد و با لبخندی که سعی می‌کرد دوستانه به نظر برسد، گفت:
    - و دیروز چی شد احتمالاً داداش؟
    اریک نگاهی به لبخند کمیاب ادوارد انداخت. این رفتار جدید و بیش از حد مؤدبانه و بامحبتش، به هیچ عنوان با ادواردی که می‌شناخت هم‌خوانی نداشت. با آهی پاسخ داد:
    - من دوست صمیمیتم و از اون جایی که به نظر می‌رسه هیچی یادت نیست، اسمم اریک رایدزه و از ده سالگیمون با هم دوستیم.
    سپس پس از مکثی کوتاه، درحالی‌که به زمین خیره شده بود، ادامه داد:
    - خودم هم دیروز مطمئن نیستم چه اتفاقی افتاد. فقط می‌دونم پات آسیب دید. الان هم بهتره بریم دکتر که هم یه نگاهی به سرت بندازه، هم به پات. نگران پولش هم نباش. جور میشه.
    بنجامین که از حرف‌ها‌ی اریک اطلاعات زیادی به دست نیاورده بود، ناامیدانه سعی در دوباره پیش‌کشیدن بحث کرد.
    - دکتر لازم نیست. همون‌طور که گفتم، احتمالاً از روی فشار به‌صورت موقت حافظه‌م رو از دست دادم. چرا باید نگران جورشدن پول دکتر باشم؟ این یعنی من فقیرم؟
    اریک که طاقتش را از دست داده بود، ادوارد را گوشه‌ای نشاند و با اندک بغضی که در صدایش بود گفت:
    - من واقعاً متوجه نمیشم. یعنی الان تو چند دقیقه فهمیدم که بهترین دوستم به دلایل نامعلومی تو خونه‌ی یه غریبه‌ست. بعد میرم می‌بینم حتی یادش نیست من کی! حالا هم داری جوری رفتار می‌کنی که انگار فقط می‌خوای بفهمی چجوری باید زندگی کنی؛ درحالی‌که الان معضل ما اینه که تو اصلاً چرا حافظه‌ت رو از دست دادی. حتی نذاشتی درست بفهمم اونا‌ چه بلایی سرت آوردن.
    بنجامین سعی کرد صورت ادوارد را محزون نشان دهد. زیرلب گفت:
    - متأسفم.
    اریک با صورتی که بار دیگر در هم رفته بود و نفس‌ها‌ی تندِ ناشی از خشمش، جواب داد:
    - نباش. بیشترین چیزی که آزارم میده، این رفتار احمقانه‌ی توئه. حس این رو دارم که گوشیم رو فلش کرده باشم و بعد جای آیفون نداشته‌م، یه نوکیا تحویل گرفته باشم. ببینم نکنه برای اینکه از مشکلاتت فرار کنی، خودت رو زدی به خنگی؟ ها‌؟
    به‌راستی که اریک راه دورودرازی داشت تا با بنجامین آشنا و متوجه آستانه‌ی صبر کوتاه او شود. بنجامین با لحنی شاکی و بدون آن لبخند‌ها‌ی احمقانه‌ی قبل و این بار با ابروان درهم‌گره‌خورده‌ی نسکافه‌ایِ ادوارد، شروع به صحبت کرد:
    - ببین اریک، من خودم از تو هم گیج‌ترم. الان یه دفعه تو یه جایی قد لونه موش پا شدم که تازه دارم می‌فهمم بهش می‌گین خونه. بعدش هم گیر یه روانی افتادم که با خودش و دوستش که انگار اون هم احمقه و اسمش ادوارده، درگیره. اصلاً این ادوارد چرا باید تظاهر کنه حافظه‌ش رو از دست داده؟ مگه چجور زندگی‌ای داشته؟
    اریک که زبانش از پاسخ‌دادن ناتوان بود، زبانش را در دهان و میان دندان‌ها‌یش چرخاند. با بی‌صبری، تنها سوار موتور شد و بدون نگاه دیگری به بنجامین، تنها با همان چهره‌ی عبوس از آنجا دور شد. بنجامین با تعجب به سمتی که اریک رفته بود نگاه کرد. هنوز یک ساعت از بیدارشدنش در این دنیای عجیب و ناشناخته نمی‌گذشت که همان تنها کسی هم که به نظر آشنا می‌آمد، رهایش کرده بود. برخلاف آنچه از خود انتظار داشت، از اینکه گم شود ترسیده بود. ولی آن وقت که می‌خواست این کار را بکند، باید فکرش را می‌کرد. عصبی بود؛ اما هیچ‌وقت عادت نداشت عصبانیتش را در صورتش هویدا کند. نمی‌دانست اینکه تظاهر به ازدست‌دادن حافظه‌اش بکند، کار درستی بود؟ به‌هرحال چگونه می‌خواست واقعه‌ی غیرممکنی مثل جابه‌جایی میان دو جهان را برای اریک وصف کند؟
    اما حال در این بدن که حتی درست نمی‌دانست به چه شکلیست، گیر افتاده بود و دردی که در پایش می‌پیچید، بیش از پیش روی نروش بود. تا دیروز به‌عنوان شخصی بسیار محترم و مهم زندگی کرده بود. با ملازم بسیار و در مال و ثروت غلت می‌زد. هرچند که شاید از نعمت پدر و مادر و یا یک چشم محروم بود و یا حتی گاهی موضوعات سیـاس*ـی به‌شدت او را آزرده می‌کردند، اما دلش برای دنیای خودش تنگ شده بود. با این وجود، خود کرده را تدبیر نیست. این تصمیمی بود که هرچند عجولانه، از روی ناتوانی خودش گرفته بود. یادآوری بی‌لیاقتی‌ها‌یش، از عصبانیتش نسبت به این بدن و این دنیا کاست. به‌هرحال از آن روز به بعد دیگر قرار نبود بنجامین شاهزاده‌ی منصوب‌شده‌ی برزلند باشد. از آن روز او ادوارد بود.
    پس از حدود نیم ساعت که با خیره‌شدن به درودیوار‌ها‌ی آجرنما و کهنه‌ی کوچه‌ی خلوت در تفکراتش شناور بود، صدای موتور اریک دوباره به گوشش خورد. از جایش برخاست و اریک کنار او ایستاد. با حرکت سرش به او اشاره کرد تا سوار شود. بنجامین که پیش از این این‌گونه وسیله‌ای را ندیده بود، با اضطراب جلو رفت و سوار شد. با به حرکت درآمدن موتور، برای اینکه نیفتد، کمر اریک را محکم گرفت. اریک اندکی سرش را به‌سمت او خم کرد و گفت:
    - خب، بیا فرض کنیم نه من تو رو می‌شناسم و نه تو من رو. خب؟ در این حالت نه من انتظار دیدن رفتار همیشگیت رو از تو دارم، نه تو انتظار رفتار خیلی دوستانه رو از من داشته باش. هرچند که همیشه برام عزیز بودی و هستی، اما تو خودت نمی‌ذاری بهت کمک کنم. من هم نمی‌دونم که باید دقیقاً چی‌کار کنم.
    اریک نفس عمیقی کشید. از صدایش مشخص بود که بسیار گیج شده است و نمی‌تواند منظور واقعی‌اش را به‌درستی بیان کند. بنجامین که تا حدود زیادی متوجه موقعیتی که در آن قرار داشتند شده بود، لبخند دوستانه‌ای زد و با لحن نسبتاً آرامی‌گفت:
    - خوب متوجهم. من احتمالاً اصلاً شبیه کسی که می‌شناختی نباشم؛ چون شاید واقعاً اون نیستم. فکر کنم بهتر باشه روابطمون در این حد باشه که تو مداوماً نخوای به فکر من باشی. به‌هرحال من نه دوست‌دخترتم، نه پسرت و نه حتی عضو واقعی‌ای از خانواده‌ت. مسلماً من با این دنیایی که توشم، هیچ‌گونه آشنایی‌ای ندارم و نیاز به یه راهنما دارم. اگر بتونی تو این مسیر که بتونم وارد جامعه و زندگی مستقل بشم و بفهمم که ادوارد کی بوده و چجور زندگی می‌کرده کمکم کنی، لطف بزرگی در حقم کردی. البته اگه نخوای هم ایرادی نداره. بالاخره تصمیمش به عهده‌ی خودته و تا همین‌جاش هم ممنونتم.
    اریک اندکی صورتش را درهم کرد.
    - من منظورم این نبود که کلاً ولت می‌کنم. فقط... خب چجوری بگم؟
    سپس پس از کمی سکوت، با لحن آرام‌تری ادامه داد:
    - خب مشخصاً کمکت می‌کنم تا دوباره زندگیت رو سروسامون بدی؛ اما همون‌طور که گفتی، از اینکه مثل پدرت باشم خسته شدم. پس ازاین‌به‌بعد فقط یه دوستم.
    سکوت از نو بینشان حکم‌فرما شد. اریک در این سکوت به‌سمت خانه‌ی خودش می‌راند. نزدیک‌ها‌ی خانه بود که بالاخره پس از مدتی کلنجاررفتن با خودش، تصمیم به مطرح‌کردن موضوعی که از صبح آزارش می‌داد گرفت.
    - ادوارد؟
    بنجامین که هنوز با این نام خو نگرفته بود، پس از مدت کوتاهی سرش را برگرداند.
    - ب... بله؟
    اریک اندکی چشمانش را به هم فشرد. شک داشت که گفتنش کار درستی است یا نه.
    - خب می‌دونم که حافظه‌ت رو از دست دادی، اما میشه لطفاً این‌قدر ظریف و مؤدبانه و دخترونه رفتار نکنی؟ خیلی رو اعصابمه.
    زبان بنجامین بند آمده بود. از صبح تنها تلاش کرده بود که رفتار خوب و مؤدبانه‌ای داشته باشد؛ اما حال اریک به او گفته بود که رفتارش دخترانه است! پیشانی ادوارد از اخم چین خورد و بنجامین با حالتی بازخواست‌کننده پاسخ داد:
    - دخترونه‌ست؟ من از صبح تا حالا دارم سعی می‌کنم احترامت رو نگه دارم چون نمی‌شناسمت، بعد تو داری بهم میگی که رفتارم دخترونه‌ست؟ برو بابا دلت خوشه! فکر کردی الان خیلی مشکلاتمون کمه که به نحوه‌ی حرف‌زدنم هم گیر میدی؟ پوف!
    اریک که دیگر به در خانه رسیده بود، ایستاد و کلاه‌کاسکتش را درآورد. پس از پیاده‌شدن، با لبخند ملیحی به بنجامین گفت:
    - میشه لطفاً همیشه همین‌جوری حرف بزنی؟
    بنجامین یک ابرویش را بالا داد و با تعجب پرسید:
    - یعنی واقعاً خوشت میاد بهت بی‌احترامی‌کنن؟
    اریک شانه‌ای بالا انداخت.
    - بی‌احترامی نه، اما چندشم میشه وقت‌هایی که مثل شاهزاده‌ها‌ی سوسول مامانیِ کارتون‌ها‌ی والت دیزنی حرف می‌زنی. کسی ندونه، فکر می‌کنه جای اینکه حافظه‌ت از دست رفته باشه، ‌ها‌رد کسی که کل زندگیش با یه مشت پرنسس زندگی کرده رو تو مخت جایگزین کردن.
    سپس خودش به این حرفش پوزخندی زد. اما بنجامین از اینکه نحوه زندگی او را تنها از روی حرف‌زدنش فهمیده بود، بسیار تعجب کرده بود. اریک روبه‌روی در ایستاد و زنگ را زد و رو به بنجامین گفت:
    - با این وضعیتت بهتره فعلاً خونه نری تا برات درست اوضاع رو توضیح بدم. اینجا هم که اومدیم، خونه‌ی منه. با مامانم تنها زندگی می‌کنیم و خب مامانم هر دومون رو بزرگ کرده. خب قبلاً این‌جور به نظر می‌رسید که خیلی دوستش داری. پس الان هم برای اینکه از واقعیت بویی نبره، صمیمی رفتار کن. قبلاً خانوم پانسون یا خاله صداش می‌کردی. اگر اوضاع رو بفهمه، ممکنه خیلی ناراحت بشه و واسه قلبش خوب نیست.
    بنجامین در ابتدا خواست مؤدبانه بگوید فهمیدم؛ اما با یادآوری حرف‌ها‌ی اریک، تنها سرش را تکان داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    بریاتا با عصبانیت از روی صندلی نقره‌ای پارچه‌ای و راحت که نزدیک تخت بنجامین قرار داشت، برخاست و با صدایی که به فریاد بی‌شباهت نبود، با چهره‌ای درهم‌رفته و صورتی که از غضب‌آلودی‌اش به سرخی می‌رفت، گفت:
    - اینجوری نمیشه! الان یه روز و نصفی می‌گذره که جای شما عوض شده و هنوز هیچ کاری نکردی.
    ادوارد درحالی‌که چشمش را بسته بود، با همان حالت بی‌خیال، روی تخت نرم دونفره و شیک خاکستری بنجامین دراز کشیده و دستانش را زیر سرش گذاشته بود. گفت:
    - مگه قراره کاری هم کنم؟ بذار این دو روز دنیا رو با این عقل ناقصم خوش باشم.
    سپس نفس عمیقی کشید و بیشتر به بالشت لم داد. بریاتا که تقریباً به اوج خشم خود رسیده بود، نفسش را با اخم غلیظی بیرون داد.
    - نمی‌دونم چطور بهت بفهمونم که دیوونه نشدی و همه‌چیز واقعیت داره. دلیل اینکه بنجامین جاش رو با تو عوض کرده، این بوده که برخی وظایف هست که تو باید انجامش بدی؛ اما تو حتی زحمت خوندن نامه‌ش رو هم به خودت نمیدی! اون هم با وجود هماهنگی همه‌ی موضوعات و اعتمادی که به من داشت، فقط ازم خواست وقتی تو بیدار شدی، نامه‌ش رو به دستت برسونم.
    ادوارد بی‌توجه به عصبانیت بریاتا که چشمان آبی‌اش را در میان مژه‌ها‌ی جمع‌شده‌اش پوشانده بود و بینی نه‌چندان کوچکش را چین‌دار کرده بود، با همان چشمان بسته و آرامش گفت:
    - مطمئنم واقعیت این بوده که بنجامین یا هر کس دیگه‌ای، البته بدون درنظرگرفتن اینکه همگی شما توهمات منین، به‌خاطر وظایفش نبوده که جاش رو با من عوض کرده؛ بلکه به‌خاطر این بوده که از شر غرغرهای تو خلاص شه!
    بریاتا با حرص نفسش را بیرون داد دستانش را مشت کرد و با لبخندی که با دندان‌قروچه همراه بود گفت:
    - انگار تو قصد برگشتن به دنیا و زندگی خودت رو نداری!
    این بار ادوارد چشمش را باز کرد و با تعجبی که تا حدودی در پس چهره‌ی سردش مخفی شده بود، گفت:
    - منظورت از برگشت چیه؟
    بریاتا شانه‌ای بالا انداخت و درحالی‌که خود را به بی‌خیالی می‌زد؛ اما حرصش از دندان‌ها‌ی به‌هم‌چسبیده‌اش هویدا بود، گفت:
    - هوم! برای تو که همه‌ی این‌ها‌ یه خیال واهیه، پس چرا حرف من باید برات مهم باشه؟
    ادوارد دوباره چشمش را بست و خود را به شکلی که راحت‌تر باشد، روی بالشت تنظیم کرد.
    - وقتی یه حرفی می‌زنی، یا اصلاً نگو، یا درست بگو.
    بریاتا پشت چشمی نازک کرد. این‌طور که به نظر می‌رسید، این بار نمی‌توانست در مقابل این شخص با ظاهر آشنا و باطنی غریب، تنها با لحن دستوری و پافشاری‌اش بحثی که دوست نداشت را تمام کند.
    - تو فقط تا وقتی اوضاع سروسامون پیدا کنه اینجایی. بعدش برمی‌گردی سر جای خودت، خونه‌ت، زندگیت، خانواده‌ت.
    ادوارد پوزخند کوچکی زد.
    - پس ترجیح میدم به هیچ کاری نکردن ادامه بدم. به‌هرحال اینجا خیلی راحت‌تره.
    بریاتا با نگاهی تهدیدآمیز و لحنی مطمئن پاسخ داد:
    - این‌قدر‌ها‌ مطمئن نباش. تو هنوز دو روز هم نیست که اینجایی. می‌تونه از هر جهنمی بدتر باشه. همون‌جور که...
    بریاتا ادامه‌ی حرفش را قورت داد. ادوارد که به‌شدت کنجکاو شده بود، دهانش را برای سؤال گشود که صدای دختر مو بلوند با آن چشمان درشت و مظلومش نظرشان را جلب کرد:
    - یعنی شما هیچ دوست، خانواده،‌خواهر، برادر یا مادر و پدری ندارین که نگران شما باشن و یا بخواین که ببینینشون؟
    با این حرف صورت ادوارد حالت جدی‌تری به خود گرفت. با یک حرکت سریع سر جای خود نشست. لبش را به دندان گرفت و پس از اندکی مکث، رو به دختر مو بلوند گفت:
    - کیت بودی نه؟ گفتی مشاورشی. احتمالاً الان هم انتظار داری جوابت رو بدم، نه؟
    سپس اندکی سرش را تکان داد و پوزخندی زد و با همان لبخند تلخ‌تر از هر زهر، پس از پیمودن لب غنچه و کوچک کیت و بینی صاف و متناسبش، در چشمان عسلی کیت نگاه کرد.
    - نه ندارم، هیچ کس‌وکاری. هیچ‌کسی که برام مهم باشه یا براش مهم باشم ندارم. الان هم که وسط توهماتم گیر افتادم!
    کیت نگاهی به صورت بنجامین که اکنون رگه‌ها‌یی از عصبانیت و نگرانی در آن دیده می‌شد، کرد.
    - اما من این‌جور فکر نمی‌کنم آقای ادوارد. مطمئنم کسایی هم هستن که شما نگرانشون باشین.
    ادوارد بدون توجه به حرف او پوزخندی زد و دوباره روی تخت دراز کشید.
    - برین بیرون. می‌خوام بخوابم.
    بریاتا لبانش را جمع کرده و سرش را اندکی تکان داد.
    - انگار جناب‌عالی دیگه خیلی خوش به حالتون شده! به چه جرئتی می‌خوای منو بیرون کنی؟
    ادوارد بدون توجه، زیرلب زمزمه کرد:
    - خوددرگیر!
    بریاتا که دیگر از فرط حرص‌خوردن تقریباً سرخ شده بود، از اتاق بیرون رفت. پس از خارج‌شدن او، کیت کمی جلو آمد.
    - به‌خاطر این حرفم متأسفم؛ اما لطفاً همین‌طور که ما به شما احترام می‌ذاریم و امکانات رفاهی مطلوبی در اختیارتونه، شما هم به وظایفتون عمل کنین که مهم‌ترینِ این وظایف، عمل به قوانین اینجاست. البته براتون به صورت یه لیست آمادش کردم و روی میز کارتون توی اتاق بغلی قرار داره. همچنین نامه‌ای که جناب بنجامین براتون به جا گذاشتن هم اونجاست.
    سپس پس از اندکی مکث ادامه داد:
    - همون‌جور که خواستین تنهاتون می‌ذارم. اگر احیاناً چیزی احتیاج داشتین، دو بادیگارد و همراه جناب بنجامین، آقای آلافونس و ساموئل که وقتی بیدار شدین اون‌ها‌ رو دیدین، پشت در حضور دارن. فقط کافیه به اسم صداشون کنین تا در خدمتتون باشن. اگر خواستهی دیگهای ندارین، من مرخص میشم.
    و پس از مشاهده‌ی سکوت ادوارد، از در اتاق‌خواب خارج شد. ادوارد درحالی‌که پشتش به در بود، دندان‌ها‌یش را به هم فشار داد. با شتاب از جای خود برخاست و پتو را کنار زد. اهل دادوبیداد و یا نالیدن نبود؛ ولی این بار فشار زیادی را روی خود حس می‌کرد. نمی‌دانست چه چیزی را باور کند. حتی با این وجود که دیگر چیزی برایش مهم نبود، هنوز زنده بود.
    اگر زندگی یک ساحل بی‌انتها و پهناور باشد، انسان‌ها‌ی ثروتمند کشتی‌ها‌ی مجلل و عظیم هستند که با لنگر‌ها‌یی بزرگ و محکم در کرانه‌ی ساحل زندگی پهلو گرفته‌اند و جدایی‌شان دشوار است. در این میان، احتمالاً ادوارد یکی از قایق‌ها‌ی بسیار کوچک با بدنه‌ی چوبی شکسته که با نخ نازکی که حتی بخش‌ها‌یی از آن بسیار پوسیده شده است، به ساحل چنگ می‌اندازد و تنها یک باد ملایم برای خشمگین‌کردن دریا و جدایی‌اش لازم است. اما همین نخ نازک او را نگه می‌دارد و این نخ در این ساحل، تنها هدفیست که برای ادوارد باقی مانده. حالا از که ساحل خود دور شده و به ساحل جزیره‌ای کوچک رسیده است، سردرگم و وحشت‌زده نمی‌داند کار درست چیست. شاید تلاش برای برگشتی که عملی نیست، کار بیهوده‌ای بیش نباشد و یا حتی اگر عملی باشد، وقتش پیش از اینکه به ساحل خود برسد، تمام شود. آب به بدنه‌ی چوبی نازکش نفوذ کند و در اعماق دریا ناپدید شود. شاید فقط باید این تکه نخ را فراموش می‌کرد و صبورانه، ذره‌ذره غرق‌شدنش را می‌پذیرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا