کامل شده رمان کوتاه همزاد چهار نفر | SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
- سلام بر خواهرزاده‌ی عزیزم، جناب ولیعهد.
- سلام.
- وقت داری؟ کار مهمی باهات دارم.
خسرو با شرمساری سرش را پایین انداخت. چطور می‌توانست بگوید که بیکار است؟ ولیعهدی که مردم از او انتظار دارند سخت‌کوش و پرتلاش باشد.
- آره، بیکارم.
بیژن صدایش را آن‌قدر پایین آورد که خسرو فکر کرد دارد نجوا می‌کند.
- بانو رکسانا می‌خواد تو رو ببینه.
- من؟ کِی؟
بیژن با دستش به او اشاره کرد که صدایش را پایین بیاورد.
- هرموقع که بخوای.
- اگه نخوام؟
- حتم دارم که می‌خوای. موقعیت خوبیه؛ خودت این رو بهتر می‌دونی.
بیژن خوب افکار خسرو را خوانده بود. بله، دلش می‌خواست با بانو رکسانا دیداری داشته باشد. او نیز از وضع مملکت خسته شده بود.
- خوب بلدی ... .
- فردا عصر به همراه بهترین و رازدارترین محافظت برو عمارت بانو. تکرار می‌کنم؛ بهترین و رازدارترین محافظت. نمی‌خوام کسی بفهمه به ملاقاتش رفتی.
‌- این‌قدر احمق نیستم که جایی این موضوع رو جار بزنم.
- آفرین، تو از خواهرت باهوش‌تری.
- پارمیس‌؟
- فرستادمش با شاهنشاه حرف بزنه.
خسرو: در چه موردی؟
- اینکه جشن سالگرد تاج‌گذاری برگزار نشه و پارمیس و مادرت یک یا چندماه برن مسافرت.
- فکر نکنم خشایارشاه قبول کنه.
- بدرود ولیعهد پانزده‌ساله.
خسرو با تعجب دورشدن بیژن را تماشا می‌کرد. بعضی‌وقت‌ها به عقل دایی‌اش شک می‌کرد. می‌خواست درباره موضوع ملاقات و خیلی چیزهای دیگر از او سؤالاتی بکند؛ ولی انگار دستش را خوانده بود. با یک خداحافظی بی‌موقع و نابه‌جا، خسرو را ضربه‌فنی کرد.
 
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    خسرو می‌دانست باید چه کسی را برای ملاقات فردا با بانو رکسانا به عنوان ملازم در کنارش داشته باشد؛ ولی نباید قضیه را به او می‌گفت. فعلاً تمام فکرش درگیر دورهمی امشب بود. معلوم نبود مادرش برایشان چه خوابی دیده. و این را هم فراموش نکرد که باید نحوه‌ محاسبه‌ی مالیات‌ها را با پدرش درمیان بگذارد. حالا بدش نمی‌آمد کمی شمشیربازی کند.
    از کنار اقامتگاه ملکه گذشت‌. به درون باغ کاخ گام نهاد. از میان درختان سرو و بید گذشت و خود را به محل تمرین رساند. از دور شخصی در حال تمرین با چند ملازم بود. لباسی کاملاً سیاه بر تن داشت و با مهارت بسیار چوبش را در هوا تکان می‌داد. او کسی نبود جز گرگین؛ پسرعمویی که از او و طرز نگاهش متنفر بود. خواستگار خواهرش، با اینکه خواهرش دوسال از او بزرگ‌تر بود. پا تند کرد و به میدان تمرین گام نهاد. بدون توجه به گرگین و ملازمانش شمشیر چوبی‌اش را برداشت. به جاماسپ گفت.
    - زود باش آماده شو.
    گرگین در حالی که به جاماسپ خیره شده بود، گفت:
    - نه، دست نگه دار؛ خودم می‌خوام با ولیعهد ...
    - کسی با تو نبود.
    - ولی من با شما بودم قربان؛ برای من افتخاره با ولیعهد ایران مسابقه بدم.
    «ولیعهد ایران» را طوری با کشش گفت که انگار از بیان کلمه‌ی ولیعهد شرم دارد.
    - و اگه این افتخار رو نصیبت نکنم؟
    گرگین پوزخندی زد و با تمسخر به ملازمانش گفت:
    - بچه‌ها مثل اینکه ولیعهد ما بزدله.
    با گفتن این کلمه صورت خسرو به سرخی گرایید. چطور جرئت می‌کند با ولیعهد ایران این‌گونه حرف بزند.
    - حالا بهت نشون میدم بزدل کیه‌!
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    سپس به سمت گرگین حمله‌ور شد. می‌دانست که گرگین در شمشیرزنی مهارت دارد؛ ولی هیچ‌کس در کاخ شمشیرزن قهاری مثل جاماسپ نبود. این را همه می‌دانستند. و این را هم می‌دانستند استاد تمرین‌دادن او، جاماسپ بود. ضربه‌ای به‌سمت سـ*ـینه‌ی گرگین نواخت؛ اما با ضربه‌ی چوب دفع شد. گرگین به سمت راست و سپس چپ ضربه زد؛ ولی خسرو ضربه‌ها را دفع کرد. خسرو به سمت چپ گام برداشت و با تمام قدرت به سمت شکم گرگین حمله برد؛ ولی با مقاومت سرسختانه‌ی او مواجه شد. گرگین که خون‌سرد به‌نظر می‌رسید، به عقب گام برداشت، پای چپش را تکیه‌گاه قرار داد و به‌سمت سر خسرو شمشیرش را فرود آورد. خسرو ضربه را دفع کرد؛ ولی ناگهان با حس درد در ساق پایش روبه‌رو شد. لگد گرگین کار خودش را کرد. کم مانده بود شمشیرش را بیندازد و به گریه بیفتد؛ ولی تسلیم نشد. می‌دانست که اگر به سمت گرگین هجوم بیاورد، چیزی عایدش نمی‌شود؛ پس به عقب برگشت و گارد گرفت. گرگین با تعجب به او نگریست. معلوم بود انتظار چنین حرکتی را نداشته است. گرگین نوک شمشیر چوبی‌اش را به سمت خسرو گرفت و حمله کرد. خسرو ابتدا به سمت چپ و سپس راست جهید و به دسته‌ی شمشیر گرگین ضربه زد. با خود فکر کرد که حالا شمشیر از دست گرگین می‌افتد؛ ولی ناگهان گرگین شمشیرش را کج کرد و ضربه را با نوک آن دفع کرد.
    گرگین به عقب گام برداشت و دوباره حمله کرد. دوطرف هریک ضربه‌هایی ردوبدل کردند؛ ولی هیچ‌یک کارساز نبود. خسرو خوب توانسته بود در مقابل کسی که سه‌سال از خودش بزرگ‌تر است مقاومت کند. هردو دنبال روزنه‌ای به نام پیروزی می‌گشتند تا خود را از شرّ آن مسابقه‌ی لعنتی خلاص کنند. هردو نفس‌زنان به هم خیره شده بودند. ناگهان خسرو به سمت گرگین حمله کرد؛ اما او خود را کنار کشید و با یک ضربه‌ی ناگهانی، کتف خسرو را نشانه گرفت. خسرو دیگر نتوانست مقاومت کند و به زمین افتاد. صدای خنده‌ی ملازمان گرگین چون خنجری زهرآگین بر قلب خسرو فرو رفت. نفس‌های گرمش زمین را می‌سوزاند. گرگین بلند شد؛ ولی خوشحال نبود.
    - آفرین جناب ولیعهد! خوب مقاومت کردی.
    باز هم «ولیعهد» را کشید؛ ولی در کلامش نشانه‌ای از تمسخر وجود نداشت. او نیز فهمیده بود. فهمیده بود که ولیعهد به‌آسانی به شکست تن نمی‌دهد و این خشمگینش می‌کرد. خسرو بدون توجه به گرگین بلند شد و بدون گفتن حتی یک کلمه، از میدان تمرین خارج شد.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    ***
    - تو خسته نشدی این‌قدر فیلم دیدی؟
    همسرم روی کاناپه خوابش بـرده بود. صدای اعتراض مرا نشنید. فیلمی تاریخی که همسرم مجذوبش شده بود. تلویزیون را خاموش کردم و بدون اینکه بیدارش کنم، پتویی برایش آوردم و آرام طوری که بیدار نشود، آن را رویش انداختم. هربار که صحنه‌ی روبه‌روی رستوران را به یاد می‌آورم، ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نقش می‌بندد؛ لبخندی که از خوشبختی سرچشمه می‌گیرد.
    ***
    سوار ماشین شدم و به راننده زل زدم. او همزاد من بود. همسری که نقش همزاد را بازی نکرده بود، بلکه تنها نقش خودش را بازی کرده بود.
    - همزاد خوبی هستی.
    - خوش گذشت؟
    - فقط می‌خوام بدونم چطوری خودم به خودم زنگ زدم.
    - یادته اوایل ازدواجمون سرکار بودم و تو بهم زنگ زدی و گفتی توی رستوران می‌بینمت؟
    - نکنه...
    - ضبطش کردم.
    - ولی بقیه...
    - بقیه هم صداشون ضبط شده بود.
    خندیدم. سپس ماشین حرکت کرد و هنوز هم دارد به حرکتش ادامه می‌دهد. ماشین زندگیمان؛ زندگی من و همزادم، در واقع همسرم.

    پایان
    ۹۷/۹/۲۳
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    130107
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا