کامل شده رمان کوتاه الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
روسان بالاخره سکوتش را شکست.
- بهتره خیلی زود الماس رو بدی، وگرنه بد می‌بینی.
از حرف ناگهانی‌اش، متعجب شد و گفت:
- کدوم الماس؟!
- الماس امید.
پراهیتی: همون الماس آبی منظورتونه؟
روسان: فقط بگو کجاست.
پراهیتی: هیچ‌وقت نمی‌فهمی!
روسان عصبی به سمتش خیز برداشت و با دندان‌قروچه ‌زمزمه‌ کرد:
- بهت گفتم بگو کجاست.
کمی ترسید و با مِن‌مِن گفت:
- ر... راستش، خب خودمم نمی‌دونم.
الیزا: یعنی چی؟
پراهیتی: یکی ازم گرفتش.
امینه عصبی پرسید:
- کی؟
پراهیتی: یکی به اسم ناتان.
روسان کمی فکر کرد و همان‌طور متفکر گفت:
- منظورت ناتان چشم سنگیه؟
پراهیتی: خودشه!
روسان بلافاصله ایستاد و دست‌بند او را باز کرد و گفت:
- خب بریم سراغ سوژه بعدی. به نظر شاه‌دزد، یه دوست قدیمیه.
پراهیتی متعجب پرسید:
- شما می‌شناسینش؟
آماندا لبخندی زد.
- البته. اگه ببینیش فراموشش نمی‌کنی.
چشم‌غره‌ای را که روسان به او رفت نادیده گرفتم؛ اما حرفی را که پراهیتی زد، نمی‌شد نادیده گرفت.
- من دیدمش.
در حال رفتن بودیم؛ ولی با شنیدن این حرف مکث کردم. کمی فکر کردم، به روسان اشاره زدم و گفتم:
- بیارش، به‌دردبخوره.
روسان لبخندی زد و پسوندش گفت:
- چشم ماما سیسی.
چشمانم را در حدقه چرخاندم، دست‌بند به دستش زد.
پراهیتی: از دست مامان‌بزرگا.
درحالی که سوار ماشین می‌شدیم، گفتم:
- باور کنین تا همین الان من به امینه مشکوک بودم.
امینه که خم شده بود، صاف ایستاد و با چشمان درشت‌شده به من خیره شد.
لبخند مصنوعی زدم.
- به‌خاطر پیریه.
پراهیتی با لحن طعنه‌آمیز گفت:
- آره پیرزنا معمولا خیلی شکاکن.
- چوپ (ساکت باش)!
لحنش تغییری نکرد:
- بودیا. (پیرزن)
- بی‌ادب.
پوزخندی زد و نشست.
میان راه برای استراحت ایستادیم، روسان نقشه را چک ‌کرد، رو به او گفت:
- اینجایی که میگی یه بیابونه.
پراهیتی جواب داد:
- ولی من مطمئنم آخرین دفعه‌ای که اونجا بودم، همین هفته پیش بود.
- دقیقاً وقتی که الماس دزدیده شد.
پراهیتی: آره و بلافاصله دادمش به اون.
آماندا کنار روسان ایستاد، به نقشه نگاهی گذرا انداخت و گفت:
- با الماس چی‌کار می‌خواد بکنه؟
روسان نگاهش را به سمت او برد.
پراهیتی: نمی‌دونم، فقط ازم خواست در ازای یه عالمه سکه‌ی طلا اون رو بهش بدم.
آماندا: عجیبه.
روسان: ناتان کسیه که به چشمای خودش رحم نکرد، اون‌وقت دادن طلاها عجیبه؟
از درد زانو روی صندلی ماشین نشسته و در آن را باز گذاشته بودم. با حرفی که روسان زد متعجب سرم را بالا بردم.
- منظورت چیه؟
روسان: داستانش‌ طولانیه.
- اندازه چهل‌سال؟
روسان: نه اون‌قدر ولی...
متعجب مکث کرد. فهمید منظورم گذر زمانی بود که من بعد برگشتن از جنگل سپری کردم.
پراهیتی بی‌خیال گفت:
- وقتی دیدیش خودش بهت میگه. شاید باورت نشه؛ ولی هر بار که می‌بینمش، تعریف می‌کنه، اون‌قدر گفت که حفظ شدم.
- حتما داستان جالبی واسه گفتن داره.
آماندا لبخندی زد و گفت:
- نه به اندازه داستان طلسم آبیِ تو.
متقابلا لبخند زدم، چقدر مهربان بود.
سکوت امینه عجیب به‌نظر می‌آمد، البته شاید برای من؛ زیرا دیگران به او توجهی نداشتند.
شب در یک مسافر خانه‌ی کوچک مستقر شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    خواب عجیبی می‎دیدم، صدای لالایی قدیمی داشت، مرا به‌یاد گذشته می‎‌برد.
    - Hani eski zaman masalları anlatır
    Hüznümü huzura dolarsın

    مادرم شنل قدیمی به‌تن داشت و کنار پنجره بزرگ ایستاده بود، به سمتش رفتم. ‌
    زمزمه‌ها همچنان آرام بود.
    - Kaşım gözümden çok içim bir parçan
    Annem sen benim yanıma kalansın
    دستم را جلو بـرده و خواستم او را لمس کنم که متوجه شدم پوست دستانم شاداب شده‌اند. متعجب صورتم را لمس کردم، هم‌زمان هم نگاهم سمت شیشه پنجره رفت؛ با دیدن تصویر خودم شوک‌زده عقب رفتم.
    نفس‌نفس‌زنان از خواب پریدم؛ هیجان از دیدن جوانیِ خودم، مرا به اوج تشنگی برد.
    هنوز نمی‌توانستم ترکی را معنا کنم. زبان مادری‌ام بود؛ ولی برای من غریبه.
    آب خورده و دراز کشیدم؛ اما دریغ از خواب، نمی‌دانستم این خواب یک کابوس عجیب بود یا یک رویای شیرین.
    صبح با چشمان قرمز از‌ شدت ‌گریه و بی‌خوابی برای رفتن حاضر شدم، بعد از خوردن صبحانه نصف‌ونیمه راه افتادیم.
    ساعت‎ها در سکوت به خیابان خاکی خیره بودم.
    بالاخره روسان پرسید:
    - چیزی شده سیسی؟
    با سر تکان دادن، لرزان‌ گفتم:
    - نه.
    - مطمئنی حالت خوبه؟
    - آره، فقط یه ‌ذره کسالت دارم.
    - باهاش کنار بیا.
    - با چی؟
    - با همینی که اذیتت می‌کنه، شاید ناراحت‌کننده باشه؛ ولی گذر عمر انسان طبیعیه و برای همه اتفاق میفته.
    - نه برای تو.
    گفت:
    - حتی برای من.
    بعد مکثی کوتاه ادامه داد:
    - بعد مرگ همزادم منم مثل یه انسان معمولی پیر میشم، هرچند کُندتر؛ اما بالاخره می‌میرم.
    - اما سونار که...
    میان حرفم آمد.
    - آره می‌دونم شاید سونار سرنوشت من رو عوض کرده.
    پراهیتی: بگوان بچاعو موجه (نجاتم بده خدا)
    به پراهیتی که کلافه به شیشه تکیه داده بود نگاه کردم، حتی متوجه حضورش در ماشین نشده بودم.
    ناگهان با صدای بلندی گفت:
    - می‌تونم برم تو اون یکی ماشین؟
    - نه.
    با شنیدن «نه‌» قاطعانه‌ام، صاف نشست.
    ادامه دادم:
    - همین‌جوریشم به امینه اعتماد ندارم، تو هم می‌خوای بری پیشش.
    دوباره به شیشه تکیه زد و زمزمه‌وار گفت:
    - فکر کنم اون دوتا حالشون بهتره، حداقل با یه پیرزن ننشستن.
    هرچند به‌نظر، الیزا از امینه خوشش می‌آمد و آن دو به مراتب سفر خوبی خواهند داشت؛ اما اعتراض کردم‌.
    - من که دارم مثل دخترهای نوجوون رفتار می‌کنم.
    پسوند حرفم، به زبان هندی گفتم:
    - گوده کمینه.
    پراهیتی: راستش معمولا پیرزنا و لاتا فوش میدن نه نوجوونا، بعدشم تو هندی رو چه‌جوری یاد گرفتی؟
    - از فیلمای هندی.
    - شوخی می‌کنی؟
    - آره شوخی کردم، راستش از یه پسر هندی که هم‌دانشگاهیم بود، یاد گرفتم.
    با نگاه غم‌زده به بیرون خیره شد. تا خواستم دلیل چهره غمگین او را بپرسم، با صدای بلند تقریباً فریاد زد:
    - همین‌جاست.
    روسان به شدت ترمز کرد. برخلاف نقشه آن‌جا بیابان نبود، در واقع به‌نظر می‌آمد روستایی خشک و بی‌آب و علف است.
    پیاده شده و همچنان با پیاده‌شدن به منظره رو‌به‌‌رو خیره بودیم. الیزا و امینه متقابلا از ماشین پیاده شدند. در روستا همه‌‌چیز کاملا عادی به نظر می‌رسید، از جمله خانه‌ها و مردم خون‌گرم آن.
    کمی که گذشت، پراهیتی گفت:
    - دنبالم بیاین.
    به دنبال او، پرده‌ی یکی از خانه‌ها را کنار زده و وارد یک راهروی زیرزمینی شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    راه طولانی به‌نظر می‌رسید و من هم با آن سن‌وسال برایم دشوار بود؛ بنابراین بعد از برداشتن چند قدم ایستادم. آماندا با نگرانی پرسید:
    - حالت خوبه؟
    سرم را تکان داده و گفتم:
    - یه‌خرده پاهام درد گرفت. این پله‌ها سمن!
    روسان چهره نگرانش را تغییر داد و با لبخند گفت:
    - می‌خوای کمکت کنم ماما سیسی؟
    با ناراحتی لبخند زدم و بدون هیچ حرف دیگری راه را ادامه دادیم. آن‌قدر رفتیم که بالاخره به یک قصر قدیمی رسیدیم. قصری زیبا که معماری آن سبک خاص خودش را داشت. ابروهایم بالا پرید.
    - ناتان یه شاهزاده‌ست؟
    روسان و بقیه کنارم ایستادند. با لحن طعنه‌آمیز گفت:
    - یه اشراف‌زاده‌ی خوش‌گذران.
    آماندا که انگار از حرص‌خوردن او لـ*ـذت می‌برد، با خنده به روسان خیره شد. می‌دانستم ماجرایی دارند؛ اما به گفته پراهیتی، چشم‌سنگی خودش داستان را بازگو خواهد کرد. دروازه‌های قصر باز شد و بالاخره توانستم آن اشراف‌زاده افسانه‌ای را ببینم. از همان اول نگاه من و بقیه میخ‌کوب او بود. پراهیتی با لحن شاد دست آزادش را تکان داده و گفت:
    - سلام ناتان!
    او بر روی تخت سنگه سلطنتی‌اش نشسته و چشمانش را بسته بود. بدن ورزیده و نیمه‌بـ*ـرهنه‌اش هم خیس، صورت استخوانی، موهایی به رنگ برف و روی گردنش، مانند موجودات دریایی آب‌شش داشت. لبخند جذابی زد و با همان لحن جواب داد:
    - سلام پراهیتی.
    نگاهی به ما انداخت.
    - می‌بینم که این‌بار دوستاتم آوردی.
    پراهیتی با حالت مظلوم دست اسیرش را بالا برد. لبخند ناتان تبدیل به خنده شد. من نیز خیره‌ی چشمان سنگی او شدم.
    - چطور می‌تونی بفهمی؟
    بعد مکث کوتاهی گفت:
    - از طریق چشمام.
    دهان باز کردم بپرسم با همان سنگ‌ها که به آب‌شش‌هایش اشاره کرد. سرم را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم و بلافاصله گفتم:
    - یه صندلی یا چیزی‌‌ دیگه‌ای داری بشینم؟
    لبخند زد و به مبلمان قدیمی با طرح سلطنتی اشاره کرد.
    ناتان: پیری و هزار دردسر!
    به حرفش توجهی نکردم. روسان که تا به‌ ‌حال با نگاه اخم‌آلود سکوت کرده بود، گفت:
    - این‌طور که پیداست آب‌ششات نمی‌تونن دوستای قدیمی رو تشخیص بدن.
    ناتان متعجب با چشمان سنگی‌اش به روسان خیره ماند. بالاخره لب زد:
    - تو هنوز زنده‌ای؟!
    این‌بار روسان تعجب کرد.
    - مگه‌ قرار بود نباشم؟!
    ناتان: من شنیدم‌ همزادت مُرده!
    شوک ‌زده ایستادم.
    با همان حال گفتم:
    - چی داری میگی؟
    نگاهش به سمت من برگشت. آماندا با اخم گفت:
    - باز چه نقشه‌ای داری؟
    ناتان لبخند زد.
    - اوه! سلام آماندا. خوش‌حالم صدات رو می‌شنوم.
    یکی از ابروهایم بالا پرید. نگاهم سوی روسان رفت.
    روسان: یادته گفتم داستان آشنایی من و آماندا طولانیه؟
    سرم را به نشانه تأیید تکان‌دادم. به ناتان اشاره کرد.
    - این داستانشه.
    سرم را به طرفین تکان دادم. از بحث خارج شده بودیم. الیزا بعد از آن همه مدت زبان باز کرد.
    - برای سونار چه اتفاقی افتاده؟
    ناتان: سلام الیزا.
    بی‌حوصله جواب داد:
    - سلام ناتان. بگو‌ چی‌شده؟
    ناتان با هیجان گفت:
    - وای! من عاشق داستان‌گفتنم! خب یه آزمایشی صورت گرفت و سونار هم داوطلب شد. قرار بود تموم خونش رو خالی کنند و اون این‌جوری می‌مُرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    روسان ناراحت لب زد:
    - باورم نمیشه، می‌خواست این‌کارو با ما بکنه.
    ناتان سرش را تکان داد.
    - همه‌ی داستان رو بشنو.
    همچنان به او خیره بودیم. ادامه داد:
    - اما این فقط یه دروغ بود تا اون رو متقاعد کنه که داره خونش خالی میشه و فقط صدای آب گرمی که کم‌کم بهش تزریق شد و چند تا صحنه‌سازی بود. تکون‌خوردن آب توی رگ‌ها بهش این حس رو می‌داد که خونش داره حرکت می‌کنه. سونار هم با چشمای بسته احساس کرد دیگه خونی توی وجودش نیست و بعد از چند دقیقه مُرد.
    متعجب گفتم:
    - وقتی خونش تخلیه نشد چطور مُرد؟
    الیزا با ناراحتی زمزمه کرد:
    - به اون تلقین شد که داره می‌میره و با این فکر روح از بدنش جدا شد؛ دقیقاً مثل مرگ‌ طبیعی!
    بغض بدی سراغم آمد. حالا وقتش نبود؛ اما من برای پدربزرگم عزادار شدم. همه سکوت کرده بودند؛ ولی ای‌ کاش حرفی زده می‌شد. کاش روسان با شوخی‌هایش ثابت کند که حرف‌های این چشم‌سنگی دروغ است؛ اما نه! این‌ مرگ در واقع باعث شد حس کنم امروز و فردا فرشته‌ای آمده و روح من را با خودش به دنیای ابدی خواهد برد. ترس از مرگ برای منی که می‌توانستم به مدت طولانی در این دنیا بمانم، بدون‌شک دلهر‌‌ه‌آورتر از دیگران بود. آن حسرت دیرینه به سراغم آمد و ای‌‌ کاش‌هایی که در حد همان، ای‌ کاش ماندند.
    امینه: می‌خوای از داستانا بگذریم و به اون قسمت که راجع به الماس میگی برسیم؟
    امینه تنها کسی بود که در آن لحظه به الماس فکر می‌کرد. ناتان آرام‌آرام برخاست و شنل تجملاتی‌اش را از روی شانه‌هایش کنار زد و درون دریاچه کوچکی که گوشه‌ی سالن بی‌نهایت بزرگ قصر بود، رفت. چند خدمه همراه او وارد آب شدند و چند خدمه‌ی دیگر با خوراکی‌های رنگارنگ به سمتش رفتند. با دست به ما اشاره کرد و گفت:
    - ازشون پذیرایی کنید. بالاخره مهمانن!
    درها بسته شد و نگهبانان قوی هیکل با نیزه‌های بلند پشت درهای بسته ایستادند. هرچند از ‌اول بیشتر این خدمه حضور داشتند؛ اما من تازه متوجه شدم حق با روسان بود. او به‌شدت رقت‌انگیز به چشم می‌آمد. عزاداری و ناراحتی بی‌فایده بود. ایستادم و قاطعانه گفتم:
    - راجع به الماس نظری نداری؟
    بی‌خیال مشغول خوردن انگور شد.
    - نه ندارم.
    مکث‌کرد.
    - می‌خوای راجع به چشم‌هام بهت بگم؟ حتماً برات جالبه چطور تبدیل به سنگ شدند.
    پراهیتی: پعرسه؟ (دوباره؟)
    کلافه سرش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت. بقیه به فکر فرورفته‌بودند و امینه، مانند من تمام حواسش به ناتان بود. جوابی ندادم که خودش شروع به گفتن کرد:
    - سال‌ها پیش وقتی یه بچه کوچیک بودم سر از اینجا درآوردم. همون‌موقع بود که هم‌نوع‌های اینو دیدم.
    به ‌دختری که با لبخند نگاهش به ما بود، اشاره کرد. آن دختر هم آب‌شش داشت. کمی کنجکاو شدم. شاید واقعاً داستان بی‌نظیری پشت آن چشم‌های سنگی است.
    ناتان: خواستم به جمعشون ملحق بشم؛ اما نمی‌تونستم. برعکس الان، خیلی با من فرق داشتند.
    آرام و نامحسوس ادامه داد:
    - خیلی زشت بودند.
    دختر اخم کرد.
    - شنیدم.
    رو به او لبخند زد و گفت:
    - چندسال بعد با یه دوره‌گرد آشنا شدم. مرد خوبی به‌نظر می‌رسید. ازش خواستم بهم کمک کنه تا بتونم آب‌شش داشته باشم و یه‌سری قدرهای دیگه که شاملش می‌شد؛ ولی در عوض چیزی رو خواست که برام ناممکن بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    متعجب پرسیدم:
    - چی؟!
    پراهیتی متعجب‌تر از من گفت:
    - شوخیت گرفته. چشماش!
    ناتان: تو همیشه عجولی پراهیتی.
    پراهیتی شانه بالا انداخت. حق با او بود، باید می‌فهمیدم.
    ناتان: قسمت خوبش مونده.
    پراهیتی با کلافگی گفت:
    - بگو و خلاصمون کن!
    ناتان: وقتی چشمام رو دادم و وارد آب شدم، کاسه خالی چشمام با برخورد به آب باعث درد وحشتناکی می‌شدند، مثل پاشیدن آب‌نمک روی زخم تازه و عمیق.
    صورتم را جمع کردم.
    - اوه وحشتناکه!
    - همین‌طوره! منم مجبور شدم به‌جای چشم، دوتا سنگ رو صیقل بدم و جاش بذارم.
    پراهیتی دستانش را بالا برد.
    - و این شد که ناتان چشم‌سنگی به وجود آمد. پایان.
    به کلافگیِ پراهیتی لبخند زدم. بیچاره پراه. واقعاً شنیدن دوباره این داستان برایش طاقت‌فرسا بود.
    امینه‌:‌ الماس رو برای چی می‌خوای؟
    ناتان بعد از گفتن داستانش به طفره‌رفتن پایان داد.
    - اون جاش پیش من امنه.
    لحن جدی او توجه همه را به خود جلب کرد.
    روسان: خوبه. می‌بینم بالاخره عاقل شدی.
    از آب خارج شد و دوباره شنلش را پوشید. هم‌زمان گفت:
    - این روستا داره از بین میره. خشک‌سالی همه‌جا رو گرفته. من به اون الماس احتیاج دارم.
    روسان: یعنی مطمئن باشم که قصد دیگه‌ای نداری؟
    رو‌ به ما ایستاد و با اقتدار گفت:
    - می‌تونی امتحانم کنی.
    روسان هنوز به او شکاک بود.
    آماندا: باید ببینمش.
    با شنیدن صدای آماندا لبخند زد.
    - هرچی تو بخوای.
    لحن صمیمی او باعث شد، اخم‌های روسان شدت یابند. همه بی‌سروصدا ناتان را دنبال کردیم.
    از راهروهای طولانی و شگفت‌انگیز عبور کرده تا به یک اتاق نورانی رسیدیم. منبع این نور فقط آن گردن‌بند معلق بین اتاق بود. آب از کف اتاق به لوله‌های زیرزمینی که دورتادور آن قرار داشت، پخش می‌شد. ناتان دست به بـغل زد.
    - حالا مطمئن شدین قصد من چیه؟
    روسان نمی‌دانست چه عکس‌العملی نشان دهد. همه کاملاً گیج شده بودیم. حالا باید گردن‌بند را در همین مکان رها کرده و برویم یا آن را به موزه بازگردانیم؟
    بدون‌ هیچ ‌حرفی تک‌به‌تک به‌سمتی دیگر رفته و جلسه‌ای مخفیانه برگزار کردیم.
    - من میگم همین‌جا بمونه.
    الیزا: منم مشکلی ندارم؛ ولی باید تحت‌نظر باشه!
    روسان با اخم گفت:
    - بهتره الماس رو ببریم. از کجا معلوم نخواد بعد از این ازش سوءاستفاده کنه؟
    امینه زمزمه‌وار نظر داد.
    - رأی من با گزینه‌ی اوله.
    آماندا: چهار رأی مثبت و یک رأی منفی.
    روسان معترض گفت:
    - آماندا!
    آماندا: روسان گذشته رو فراموش کن. اون الان آدمه.
    نگاهی به ناتان انداخت و ادامه داد:
    - خب هنوزم همون آدمه؛ اما این‌دفعه یه کار مفید انجام داده.
    روسان: آره؛ چون اگه آب نباشه خودشم می‌میره.
    آماندا: ها! دیدی خودتم تأیید کردی.
    - بحث با یه مو فرفری که چال‌ گونه داره و به‌شدت جذابه، بی‌فایده‌ست!
    آماندا لبخندی زد.
    - ممنونم سیسی.
    سرم را به نشانه‌ی «خواهش می‌کنم» تکان دادم.
    روسان‌‌ کلافه دست‌بند پراهیتی را باز کرد و گفت:
    - گردن‌بند همین‌جا می‌مونه؛ ولی...

    در چند قدمی ناتان ایستاد و سرش را به پایین خم کرد تا بتواند با او چشم‌درچشم شود. غرید:
    - ولی اگه بفهمم داری راه رو اشتباهی میری، میام سراغت.
    ناتان با لبخند دندان‌نمایی گفت:
    - حتماً!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    بعد از چندساعت راهی خانه شدیم. پراهیتی دست تکان داد و بلند فریاد زد:
    - خداحافظ همگی.
    به او که در کنار ناتان ایستاده بود و از ورودی قصر رفتن ما را تماشا می‌کرد، لبخند زدم. دخترک فقیری که برای رسیدن به رؤیاهایش از دله‌دزدی به سرقت‌های جهانی رسیده بود. به محض ورودم به خانه‌ی قدیمی و‌ کوچکم آرامش به وجودم تزریق شد. چشمانم را بسته و آرامش و هوای ‌پاک خانه را به شش‌هایم بردم که ناگهان بوی تند سوختگی به مشامم خورد. با عجله به سمت آشپزخانه رفتم. با دیدن عطیه که دست‌پاچه ماهی‌تابه سوخته را میان سینک قرار می‌داد، نفسی آسوده کشیدم. دست به بـغل زدم.
    - عطیه می‌دونی چقدر گذشته و تو هنوز اینجایی؟
    بلافاصه گفت:
    - وای! واقعاً متاسفم ماما سیسی! راستش خواهر کوچیکم قرار بود چند روزی پیش من بمونه و خب اون...
    - تو نیازی به خواهر کوچیکت نداری. همین‌جوریشم خونه‌ت هر روز به تعمیرات احتیاج داره.
    سر‌به‌زیر ایستاد.
    - متاسفم!
    چشمانم را در حدقه چرخاندم.
    - چقدر مونده تا تعمیر خونه‌ت تموم شه؟
    عطیه با عجله گفت:
    - فقط تا فردا صبح.
    روسان و آماندا کنارم ایستادند .
    عطیه: سلام خانوم و آقا.
    هردو متعجب دست تکان دادند و هم‌زمان گفتند:
    - سلام.
    - الیزا و امینه کجان؟
    آماندا: امینه خواست برگرده خونه و الیزا هم بدون اینکه خبری بده با عجله رفت.
    روسان: خب درواقع ما هم داشتیم می‌رفتیم. برای خداحافظی اومدم.
    بغض سراغم آمد. همان بغض کذایی که گاه‌وبی‌گاه اسیرم می‌ساخت.
    - خوش‌حالم تونستم دوباره شما رو ببینم. این برام خیلی‌خوب بود.
    روسان لبخند زد.
    - برای ما هم همین‌طور.
    آماندا را در آغـ*ـوش کشیدم.
    - این روزا به لطف شما حس کردم مثل قدیما یه دختر جوون و پرشور و شوقم.
    آماندا: اوه! ببینش. تو همیشه سیسیِ شجاع و باهوشی. یادت نره تو ناجیِ جنگلی!
    هیچ‌وقت از یاد نمی بردم. هم نجات جنگل که نشان از شجاعتم بود، هم پس‌زدن الیژا که حماقت من را ثابت می‌کرد. کنار درِ خانه‌ی چوبی‌ام ایستادم و آن‌ها را بدرقه کردم. لحظه‌ی آخر روسان به سمتم آمد و شانه‌هایم را گرفت.
    - تو قوی‌تر از این حرفایی سیسی. نباید تسلیم گذرزمان بشی.
    وقتی نگاه‌ غمگین من را دید، گفت:
    - می‌فهمی که چی میگم؟
    سرم را تکان دادم.
    - می‌فهمم.
    لبخند زد.
    - امیدوارم.
    نگاهی به آماندا انداخت و باری دیگر خداحافظی کرد و رفت. رفتن آن‌ها را تماشا کردم. سفر کوتاه و دوست‌داشتنی به همراه دوستان قدیمی بیشتر از لـ*ـذت، برایم درد داشت؛ مانند پاشیدن نمک روی زخم‌هایی که رو به بهبود هستند. بر روی صندلی چوبیِ گهواره‌ای نشسته و به منظره حیاط رنگارنگم خیره ماندم. بدون‌شک این خانه و گل‌های ارکید تنها چیزی بودند که به من آرامش‌ می‌دادند. فنجان قهوه روی میز گذاشته شد. سرم را بالا آورده و با دیدن عطیه لبخند زدم. عطیه فنجان قهوه‌ی خود را به لـبانش نزدیک کرد و گفت:
    - شاید فکر کنی بهت دل‌گرمی میدم؛ اما تو تنها کسی هستی که خیلی جوون‌تر از سنت به‌نظر میای.
    خندیدم.
    - ممنون. خب توام خیلی کوچیک‌تر از سنت رفتار می‌کنی.
    روی صندلی کناری نشست.
    - از دست تو ماما سیسی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    چند روزی گذشت. نمی‌دانم جیکوب هم از ماجرای مرگ سونار خبر دارد یا خیر یا اصلاً برایش مهم هست؟ وقتی فهمید من و او یک همزاد هستیم با دل‌خوری و عصبانیت مرا ترک گفته و برای همیشه از این شهر رفتند؛ اما چه دلخوری‌ای؟ مگر همزادبودن مبنا بر جنون است؟ لحظه‌ی آخر وقتی می‌رفت، نگاه کینه‌توزانه‌ای انداخت و گفت:
    - تو و اون ‌مَرد زده به سرتون. جنگلی وجود نداره.
    با عصبانیت چمدان‌ها را در صندوق عقب قرار داده و محکم درش را بست.
    - تو از کجا می‌دونی؟ من ماه‌ها اونجا بودم.
    با پوزخند به من خیره شد.
    - همین دیروز اونجا بودم و می‌دونی چی دیدم؟ یه مشت درخت و چمن!
    کنجکاو پرسیدم:
    - مطمئنی درست رفتی؟
    - مطمئنم و از این هم مطمئنم که تو دیوونه‌ای.
    دست کودکانش را که با گریه نام من را فریاد زده و قصد ماندن داشتند، کشید و با خود برد. همسرش در سکوت ناظر این مکالمه‌ی بی‌محتوا بود؛ مکالمه‌ای که هیچ یک آن دیگری را درک نمی‌کرد.
    با دورشدن ماشین، اشک‌هایم جاری شدند. برادری که به‌خاطر آن با عجله از جنگل افسانه‌ای خارج شدم، من را ترک کرد. با یادآوری آن بعد از مدت‌ها هنوزم اشک از چشمانم سرازیر می‌شد. این همه توهین و تحقیر حق من نبود.
    الیزا: اون قدرت درک خیلی چیزها رو نداره، مثل بقیه‌ی آدما. برای همین باید بعضی چیزا مخفی بمونن.
    متعجب سرم را بالا آوردم و ایستادم.
    - برای چی برگشتی؟!
    - نباید می‌اومدم؟
    سرم را تکان دادم.
    - منظورم این نبود؛ فقط تعجب کردم. نکنه اتفاقی افتاده؟
    کنارم روی صندلی چوبی نشست و با آرامش به گل‌ها خیره شد. من نیز آرامشم را حفظ کردم.
    - خیلی چیزا اتفاق افتاده و دلیلش هم منم!
    - منظورت چیه؟
    بحث را عوض‌کرد و گفت:
    - به نظر برادرت از اون آدماییه که انعطاف‌پذیر نیستن و فقط چیزی رو می‌بینن که از نظر علمی ثابت شده باشه.
    آهی کشیدم.
    - همین‌طوره.
    - شاید اینکه نمی‌تونسته جنگل رو ببینه، براش غیرقابل‌تحمل بوده.
    - شاید تحملِ بودنِ من سخت‌تر بود.
    نمی‌خواستم دیگر از آن روزها چیزی به‌یاد بیاورم.
    - بگذریم. فکر کنم الان که تو و الیژا کنار هم تو قصرین، قصر گرمای خانواده رو داره؛ مثل یه خونه.
    - این روزها خونه‌ای ندارم. بیشترمون نداریم‌.
    دیگر نمی‌توانستم آرام بنشینم.
    - چی شده؟
    نگاهی به من انداخت. مکث طولانی و آرامش خاطر همه‌و‌همه شخصیت او را به‌طور واضح به نمایش می‌گذاشت. خب بالاخره او ملکه بی‌خیال بود. تا خودش حرفی نزند نمی‌توانم چیزی بفهمم. منتظر ماندم که ناگهان صدایی آشنا به گوش رسید.
    ناتان: سلام سیسیلیا.
    به ظاهرش دقت کردم. بدن نیمه‌بـ*ـرهنه که با شنل بزرگ و تجملاتی‌اش پوشانده بود.
    - سلام ناتان. تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    لحن شادش به جدیت تغییر کرد.
    - یه مشکلی پیش اومده!
    الیزا کنارم ایستاد. نگاهی به او انداختم، سپس گفتم:
    - چه مشکلی؟
    - الماس دزدیده شده!
    شوک‌زده پرسیدم:
    - کی این اتفاق افتاد؟!
    با جوابی که داد به این نتیجه رسیدم داستان الماس آبی نه تنها به پایان نرسیده، بلکه تازه شروع شده بود.
    - دقیقاً روزی که اومدین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    - اما ما که می‌رفتیم سرِ جاش بود.
    - درسته! موقع رفتن شما جاش امن بود، البته فقط برای چند ساعت.
    الیزا بی‌خیال گفت:
    - ناتان فکر می‌کنه ما دزد رو به اونجا راهنمایی کردیم.
    متعجب پرسیدم:
    - ما دزد رو به اونجا بردیم؟!
    الیزا: ناتان این‌طوری فکر می‌کنه.
    ناتان کلافه گفت:
    - من منظورم این نبود.
    الیزا: شاید هم فکر می‌کنه یکی از ما دزده!
    - یعنی ممکنه یکی از ما دزد باشه؟
    او از مکالمه سریع و گیج‌کننده ما عصبی شد و فریاد زد:
    - آب!
    - این فحش جدیده؟
    الیزا: به‌نظرم آب می‌خواد.
    سرم را تکان دادم.
    - آها.
    به داخل خانه اشاره کردم و گفتم:
    - آبزی‌بودن و هزار دردسر.
    اخم کرد و رفت. من و الیزا آرام خندیدیم و به دنبال او وارد خانه شدیم. کمی بعد در حالی‌ که شنلش را به تن می‌کرد، مقابل ما روی مبل نشست.
    ناتان: فکر‌کنم بهتره به بقیه‌ی دوستاتونم بگید بیان.
    الیزا: اونا باید یه‌سری تعمیرات انجام بدن.
    - چه تعمیراتی؟
    الیزا: وقتی به جنگل برگشتم، گفتن که یه جادوگر به جنگل حمله کرده.
    - اوه خدای من! کسی که صدمه ندیده؟
    سکوت کرد و این معنای بدی داشت.
    ناتان: شاید الماس رو همون جادوگر دزدیده.
    زنگ در به صدا درآمد. نگاه هرسه به آن سمت کشیده شد. در را باز کردم.
    با دیدن پراهیتی متعجب لب زدم:
    - نفر بعدی کی می‌تونه باشه؟!
    پراهیتی: چی؟
    - هیچی، بیا داخل.
    پراهیتی با لبخند دست تکان داد.
    - سلام ناتان.
    ناتان: سلام پراهیتی.
    پراهیتی: شنیدم چی شده.
    خواستم در را بسته و به ادامه بحث بپردازیم که با برخورد شخصی به در، کنار کشیدم. شوکه ابروهایم بالا پرید.
    - امینه!
    سرش را ماساژ داد و آرام‌ گفت:
    - سلام.
    به مبلمان اشاره کردم. هردو نشستند. با اخم به امینه خیره شدم. باید اعتراف کنم باری دیگر به او مشکوک بودم. الیزا لبخندی زد.
    - یادمه که گفتی دیگه دست از این‌کارا کشیدی.
    امینه: درسته؛ اما بحث الماس آبیه.
    شکاک به چشمانش خیره شدم.
    - مگه الماس آبی برات چقدر مهمه؟
    امینه با جرئت گفت:
    - همون‌قدر که برای جرجیس مهم بود.
    ناتان که با آمدن آن دو سکوت کرده بود، خم شد و دستان گره‌خورده‌اش را روی زانوهایش قرار داد.
    متفکر گفت:
    - عجیب نیست که همزاد تو یه مرد بوده؟
    الیزا: برای همینه که امینه یه همزاد برتر شناخته میشه؛ حتی توی کتیبه‌ها از اون نام بردن.
    امینه قیافه حق‌به‌جانب به خود گرفت. الیزا وقتی نگاه دل‌خور من را دید، هول‌زده ادامه داد:
    - و البته سیسیلیا هم یه همزاد برتره. اون طلسم جنگل رو شکست و دوتا همزاد داشت.
    این‌بار من حق‌به‌جانب شدم.
    - البته کاری که حتی امینه هم نتونست انجام بده.
    ناتان نگاهش بین ما چرخید و با خنده گفت:
    - اوه این یه چالش برتریه ؟
    - نه این‌طور نیست. برتربودن یا نبودن امینه برای من مهم نیست.
    امینه چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
    - بهتر نیست بفهمیم الماس کجاست؟
    ناتان جدی شد.
    - درسته! باید الماس رو پس بگیرم.
    الیزا: اول باید جادوگر رو پیدا کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    منتظر به دهانش چشم دوختم. محتاج شنیدن آن جمله از زبان او بودم. بالاخره الیزا بعد از کمی مکث و تفکر گفت:
    - باید برگردیم به جنگل.
    نفسم را نامحسوس رها کردم. ناتان متوجه شد؛ اما خود را بی‌خیال جلوه داد.
    پراهیتی: منم می‌تونم بیام؟
    ناتان ایستاد و گفت:
    - نه، کاری از دست تو برنمیاد.
    پراهیتی اعتراض کرد.
    - اما...
    الیزا گفت:
    - اصلاً کی گفته خودت می‌تونی بیای؟
    ناتان متعجب به او خیره شد و لب زد:
    - منظورت چیه؟!
    - منظورش اینه که پراه هم قراره بیاد.
    پراهیتی خوش‌حال دستانش را به هم کوبید؛ اما ناتان معترض گفت:
    - جنگل تو این شرایط براش خطرناکه.
    در حالی که می‌رفتم آماده شوم، دستم را روی شانه‌اش زده و زیر گوش او آرام گفتم:
    - این همه نگرانی برای یه دختر معمولی؟
    لبخند‌ زده و به اتاقم رفتم. لحظه‌ی آخر متوجه نگاه متعجب ناتان شدم.
    ***
    کنار ورودی جنگل ایستادم. کاش جیکوب هم اینجا بود تا پشیمانی را در چشمانش ببینم. الیزا اولین نفری بود که از مرز گذر کرد و بقیه یکی پس از دیگری وارد جنگل شدند. پراهیتی باهیجان به اطراف نگاهی انداخت و زیر لب گفت:
    - اینجا خیلی عجیبه!
    الیزا کلاهِ شنل بزرگ و پرزرق‌وبرقش را کنار زد. نگاه پراهیتی که به سمت او رفت، شوکه عقب کشید.
    - تو چقدر تغییر کردی!
    موهای الیزا به رنگ واقعی‌اش درآمده بود و صورت استخوانی او دوباره بی‌روح شد. الیزا با لبخند گفت:
    - واقعیت‌ها آشکار شدند.
    پراهیتی آرام کنار گوشم زمزمه کرد:
    - چرا این‌جوری حرف می‌زنه؟
    امینه که به‌نظر بعد از سال‌ها باری دیگر به این جنگل برگشته، با نگاه موشکافانه اطراف را کاوید. پری‌های کوچک و بزرگ در آسمان پرواز کرده و پریشان از این‌سو به آن‌سو می‌رفتند. دیگر اهالی جنگل که زمانی موجودات عجیب و غریب یا حیوان بودند، حالا به عنوان انسان‌های خارق‌العاده، اما غم‌زده برای بازسازی سرزمینشان در تلاش هستند. با عجله به سمت الیزا رفتم؛ او که بی‌وقفه راه می‌رفت پریشان به‌نظر می‌رسید. به دنبال من، ناتان و پراهیتی هم آمدند. وقتی ایستاد، به منظره رو‌به‌رو خیره ماندم. قصر بزرگ و باشکوه که حالا پادشاه آن همان پسر چشم آبی بود.
    وارد قصر شد، ما نیز همین‌طور. با عجله شنلش را کنار زد و وارد یکی از اتاق‌های بزرگ دربار شد. وقتی داخل رفتم، اولین چیزی که به چشم آمد فردی آشنا که با حال بیمار روی تخت دراز کشیده بود. الیزا دستش را گرفت و زمزمه کرد:
    - هنوز هم ناخوش‌احوالید برادر؟
    نگاه خسته‌اش به سمت من کشیده شد. می‌توانستم غم را میان چشمانش بخوانم. آن مرد چشم‌آبی که روزی همه از ابهت و قدرت‌هایش واهمه داشتند، حالا در بستر مرگ بود. نزدیک رفتم و کنارش نشستم.
    - چطور این اتفاق افتاد؟
    الیزا نگاهی گذرا به من انداخت.
    - زمانی که آن جادوگر خبیث به جنگل حمله کرد.
    - اما الیژا که قوی‌تر از این حرف‌ها بود!
    - او نمی‌تواند دوباره تبدیل شود.
    تا دهان باز کردم، متوجه شدم روسان کنار در، دست به بـ*ـغل ایستاده و با اشاره‌ی سر از من خواست بیرون بروم. همه نشستیم. روسان که خستگی از صورتش پیدا بود، گفت:
    - جادوگر دنبال الماسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    خدمتکاران قصر نوشیدنی و خوراکی‌هایی از جمله میوه آوردند. برخلاف دیگران، ناتان مشغول خوردن شد. امینه کنجکاو پرسید:
    - اما چرا اومده جنگل؟
    روسان اخمی‌کرد و گفت:
    - چون الماس اینجاس.
    نوشیدنی از دهان ناتان بیرون پرید. شوکه صاف نشست.
    - کی آوردتش اینجا؟
    با جذبه‌ی خاصش جواب داد:
    - من.
    ناتان ناباور گفت:
    - تو گفتی همون‌جا می‌مونه!
    روسان چهره متفکر به خود گرفت:
    - اوه! واقعاً؟
    ناتان: قبل از اینکه جادوگر برگرده بدش به من.
    روسان: نمی‌تونم.
    - به‌نظر منم باید بدیش به اون، شاید این‌طوری جنگل در امان باشه.
    - گفتم که نمی‌تونم!
    - اما چرا؟
    - پیش پادشاهه.
    - الیژا؟
    ناتان: خب می‌تونیم الان که مریضه بدون اینکه بفهمه ببریمش!
    روسان نفس عمیقی کشید و جوابی نداد. نگاه‌های پریشان یا مشکوکی که به ما می‌انداخت، او را عجیب جلوه می‌داد.
    در همین حین، الیزا وارد سالن قصر شد و گفت:
    - زیرا پادشاه قادر به سخن‌گفتن ‌نیست.
    متعجب‌پرسیدم:
    - خیلی آسیب دیده؟!
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. سکوت کردیم. دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. ناگهان به یاد ماتیاس افتادم و همین‌طور رانا.
    با خود اندیشیدم وقتی آن دو را ببینم چه خواهد شد؟ ماتیاس با شوخی و خنده به سمتم خواهد آمد. حالا که دیگر یک شامپانزه نیست و انسان خوشتیپ و جذابی‌ست، حتماً مغرورتر شده.
    رانا، احتمالاً تا به حال مانند من پیر شده است.
    از او خواهم پرسید:
    - پیرشدن چه حسیه؟
    و او با لبخند زیبایش خواهد گفت:
    - بد و خوب!
    حتماً آن چال‌ گونه به‌خاطر چروک‌ها بیشتر دیده می‌شود؛ اما شاید اصلاً پیر نشده و من قرار است حسابی به او حسودی‌ کنم.
    چرا آن دو به دیدنم نیامدند؟ وقتی روسان از آمدن من آگاه شده چرا آن ها نشدند؟
    پرسیدم:
    - رانا کجاست؟
    روسان سرش را بالا آورد و متعجب به چشمانم خیره شد. شانه بالا انداختم.
    - درسته سوالم یهویی بود؛ ولی خب من از وقتی رفتم ندیدمش. اینکه از اون بپرسم عجیب نیست.
    روسان: حق با توئه؛ اما شاید بتونی یه حدسایی بزنی.
    نگاه متعجبم را بین همه چرخاندم.
    - خب اون ممکنه پیر شده باشه و‌...
    مکث کردم‌.
    - چیزِ دیگه‌ایه؟
    روسان با تاسف ‌گفت:
    - رانا سال‌ها پیش مُرد.
    شوکه شدم. نشان‎دادن واکنش برایم دشوار بود؛ اما چرا؟ دلیل مرگ او چه بود؟
    به خودم آمده و سوالم را به زبان آوردم:
    - چطوری؟
    تا خواست حرفی بزند، نگهبانان با عجله به الیزا چیزی گفتند. الیزا رو به ما گفت:
    - بشتابید!
    همان‌طور هم به‌سرعت از قصر خارج شد. گیج نگاهی به هم انداختیم. چاره چه بود؟ باید به دنبالش می‌رفتیم. آن‌قدر رفتیم‌ تا به یک خانه چوبی و آشنا رسیدیم.
    زیر لب گفتم:
    - باورم نمیشه!
    روسان عجول وارد خانه شد و من نیز همین‌طور. به دیدن ماتیاس با آن چهره جذاب عادت نداشتم؛ اما چیزی که اصلاً نمی‌توانستم باور کنم، حال وخیمش بود. غرق در خون از درد ناله می‌کرد. نگاهش به من افتاد با تمام توان لب زد:
    - س... سیسی!
    با چشمان اشک‌آلود نزدیک رفتم و سرم را تکان دادم.
    - تو حالت خوب میشه ماتیاس. دوباره بیدار میشی و شروع می‌کنی به شوخی و خنده!
    لبخندی زد که میان دردهایش گم شد. گفت:
    - دیگه نه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا