روسان بالاخره سکوتش را شکست.
- بهتره خیلی زود الماس رو بدی، وگرنه بد میبینی.
از حرف ناگهانیاش، متعجب شد و گفت:
- کدوم الماس؟!
- الماس امید.
پراهیتی: همون الماس آبی منظورتونه؟
روسان: فقط بگو کجاست.
پراهیتی: هیچوقت نمیفهمی!
روسان عصبی به سمتش خیز برداشت و با دندانقروچه زمزمه کرد:
- بهت گفتم بگو کجاست.
کمی ترسید و با مِنمِن گفت:
- ر... راستش، خب خودمم نمیدونم.
الیزا: یعنی چی؟
پراهیتی: یکی ازم گرفتش.
امینه عصبی پرسید:
- کی؟
پراهیتی: یکی به اسم ناتان.
روسان کمی فکر کرد و همانطور متفکر گفت:
- منظورت ناتان چشم سنگیه؟
پراهیتی: خودشه!
روسان بلافاصله ایستاد و دستبند او را باز کرد و گفت:
- خب بریم سراغ سوژه بعدی. به نظر شاهدزد، یه دوست قدیمیه.
پراهیتی متعجب پرسید:
- شما میشناسینش؟
آماندا لبخندی زد.
- البته. اگه ببینیش فراموشش نمیکنی.
چشمغرهای را که روسان به او رفت نادیده گرفتم؛ اما حرفی را که پراهیتی زد، نمیشد نادیده گرفت.
- من دیدمش.
در حال رفتن بودیم؛ ولی با شنیدن این حرف مکث کردم. کمی فکر کردم، به روسان اشاره زدم و گفتم:
- بیارش، بهدردبخوره.
روسان لبخندی زد و پسوندش گفت:
- چشم ماما سیسی.
چشمانم را در حدقه چرخاندم، دستبند به دستش زد.
پراهیتی: از دست مامانبزرگا.
درحالی که سوار ماشین میشدیم، گفتم:
- باور کنین تا همین الان من به امینه مشکوک بودم.
امینه که خم شده بود، صاف ایستاد و با چشمان درشتشده به من خیره شد.
لبخند مصنوعی زدم.
- بهخاطر پیریه.
پراهیتی با لحن طعنهآمیز گفت:
- آره پیرزنا معمولا خیلی شکاکن.
- چوپ (ساکت باش)!
لحنش تغییری نکرد:
- بودیا. (پیرزن)
- بیادب.
پوزخندی زد و نشست.
میان راه برای استراحت ایستادیم، روسان نقشه را چک کرد، رو به او گفت:
- اینجایی که میگی یه بیابونه.
پراهیتی جواب داد:
- ولی من مطمئنم آخرین دفعهای که اونجا بودم، همین هفته پیش بود.
- دقیقاً وقتی که الماس دزدیده شد.
پراهیتی: آره و بلافاصله دادمش به اون.
آماندا کنار روسان ایستاد، به نقشه نگاهی گذرا انداخت و گفت:
- با الماس چیکار میخواد بکنه؟
روسان نگاهش را به سمت او برد.
پراهیتی: نمیدونم، فقط ازم خواست در ازای یه عالمه سکهی طلا اون رو بهش بدم.
آماندا: عجیبه.
روسان: ناتان کسیه که به چشمای خودش رحم نکرد، اونوقت دادن طلاها عجیبه؟
از درد زانو روی صندلی ماشین نشسته و در آن را باز گذاشته بودم. با حرفی که روسان زد متعجب سرم را بالا بردم.
- منظورت چیه؟
روسان: داستانش طولانیه.
- اندازه چهلسال؟
روسان: نه اونقدر ولی...
متعجب مکث کرد. فهمید منظورم گذر زمانی بود که من بعد برگشتن از جنگل سپری کردم.
پراهیتی بیخیال گفت:
- وقتی دیدیش خودش بهت میگه. شاید باورت نشه؛ ولی هر بار که میبینمش، تعریف میکنه، اونقدر گفت که حفظ شدم.
- حتما داستان جالبی واسه گفتن داره.
آماندا لبخندی زد و گفت:
- نه به اندازه داستان طلسم آبیِ تو.
متقابلا لبخند زدم، چقدر مهربان بود.
سکوت امینه عجیب بهنظر میآمد، البته شاید برای من؛ زیرا دیگران به او توجهی نداشتند.
شب در یک مسافر خانهی کوچک مستقر شدیم.
- بهتره خیلی زود الماس رو بدی، وگرنه بد میبینی.
از حرف ناگهانیاش، متعجب شد و گفت:
- کدوم الماس؟!
- الماس امید.
پراهیتی: همون الماس آبی منظورتونه؟
روسان: فقط بگو کجاست.
پراهیتی: هیچوقت نمیفهمی!
روسان عصبی به سمتش خیز برداشت و با دندانقروچه زمزمه کرد:
- بهت گفتم بگو کجاست.
کمی ترسید و با مِنمِن گفت:
- ر... راستش، خب خودمم نمیدونم.
الیزا: یعنی چی؟
پراهیتی: یکی ازم گرفتش.
امینه عصبی پرسید:
- کی؟
پراهیتی: یکی به اسم ناتان.
روسان کمی فکر کرد و همانطور متفکر گفت:
- منظورت ناتان چشم سنگیه؟
پراهیتی: خودشه!
روسان بلافاصله ایستاد و دستبند او را باز کرد و گفت:
- خب بریم سراغ سوژه بعدی. به نظر شاهدزد، یه دوست قدیمیه.
پراهیتی متعجب پرسید:
- شما میشناسینش؟
آماندا لبخندی زد.
- البته. اگه ببینیش فراموشش نمیکنی.
چشمغرهای را که روسان به او رفت نادیده گرفتم؛ اما حرفی را که پراهیتی زد، نمیشد نادیده گرفت.
- من دیدمش.
در حال رفتن بودیم؛ ولی با شنیدن این حرف مکث کردم. کمی فکر کردم، به روسان اشاره زدم و گفتم:
- بیارش، بهدردبخوره.
روسان لبخندی زد و پسوندش گفت:
- چشم ماما سیسی.
چشمانم را در حدقه چرخاندم، دستبند به دستش زد.
پراهیتی: از دست مامانبزرگا.
درحالی که سوار ماشین میشدیم، گفتم:
- باور کنین تا همین الان من به امینه مشکوک بودم.
امینه که خم شده بود، صاف ایستاد و با چشمان درشتشده به من خیره شد.
لبخند مصنوعی زدم.
- بهخاطر پیریه.
پراهیتی با لحن طعنهآمیز گفت:
- آره پیرزنا معمولا خیلی شکاکن.
- چوپ (ساکت باش)!
لحنش تغییری نکرد:
- بودیا. (پیرزن)
- بیادب.
پوزخندی زد و نشست.
میان راه برای استراحت ایستادیم، روسان نقشه را چک کرد، رو به او گفت:
- اینجایی که میگی یه بیابونه.
پراهیتی جواب داد:
- ولی من مطمئنم آخرین دفعهای که اونجا بودم، همین هفته پیش بود.
- دقیقاً وقتی که الماس دزدیده شد.
پراهیتی: آره و بلافاصله دادمش به اون.
آماندا کنار روسان ایستاد، به نقشه نگاهی گذرا انداخت و گفت:
- با الماس چیکار میخواد بکنه؟
روسان نگاهش را به سمت او برد.
پراهیتی: نمیدونم، فقط ازم خواست در ازای یه عالمه سکهی طلا اون رو بهش بدم.
آماندا: عجیبه.
روسان: ناتان کسیه که به چشمای خودش رحم نکرد، اونوقت دادن طلاها عجیبه؟
از درد زانو روی صندلی ماشین نشسته و در آن را باز گذاشته بودم. با حرفی که روسان زد متعجب سرم را بالا بردم.
- منظورت چیه؟
روسان: داستانش طولانیه.
- اندازه چهلسال؟
روسان: نه اونقدر ولی...
متعجب مکث کرد. فهمید منظورم گذر زمانی بود که من بعد برگشتن از جنگل سپری کردم.
پراهیتی بیخیال گفت:
- وقتی دیدیش خودش بهت میگه. شاید باورت نشه؛ ولی هر بار که میبینمش، تعریف میکنه، اونقدر گفت که حفظ شدم.
- حتما داستان جالبی واسه گفتن داره.
آماندا لبخندی زد و گفت:
- نه به اندازه داستان طلسم آبیِ تو.
متقابلا لبخند زدم، چقدر مهربان بود.
سکوت امینه عجیب بهنظر میآمد، البته شاید برای من؛ زیرا دیگران به او توجهی نداشتند.
شب در یک مسافر خانهی کوچک مستقر شدیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: