کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,475
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
ذهن حلما به هم ریخته بود. انتظار آمدن احسان را داشت، اما با دیدنش بسیار تعجب کرده‌بود. تا پیش از این‌که احسان آتنا را ترک کند، او به نظر حلما فردی بسیار مطبوع بود و به هیچ وجه از او بدش نمی‌آمد. اما پس از رفتنش، تمام تصوراتش نسبت به او بهم ریخته بود. احسان را فردی دمدمی مزاج می‌دانست که نمی‌تواند بر روی تصمیماتش بماند. نفس عمیقی کشید. تا رسیدنش به کمپ، ماشین احسان به آرامی پشت سرش می‌آمد و به محض ورود حلما به کمپ، ماشین سرعت گرفت و به سمت هتل رفت. حلما در حالی که به ماشینی که از او دور می‌شد نگاه می‌کرد، در ذهن اتفاقاتی که ممکن است بیوفتد را مرور می‌کرد. احسان برگشته بود و می‌خواست از همان جایی که همه چیز را رها کرده‌بود ادامه دهد. آتنا اما دیگر درگیر مسائل دیگری بود و امدن احسان فقط ذهنش را به هم می‌ریخت. به هتل رسید. احسان را دید که کنار آرین و ثنا ایستاده استو دستی بر روی موهای خرمایی رنگش کشید و به سمت آن‌ها رفت. سلامی به آرین و ثنا کرد و سپس قصد رفتن کرد که ثنا نیز به دنبالش راه افتاد. هر دو سوار آسانسور شدند. حلما که به آینه روبه‌رویش خیره بود گفت:
-کجا رفتن؟
ثنا نیز از آینه به او نگاه کرد.
-رفتن اداره. یه سری کارها رو باید انجام بدن. امشب برمی‌گردن.
-قرار نیست شب خوبی باشه!
ثنا سری تکان داد و تصدیق کرد. در راهرو طبقه هفت، ایمان را دیدند. ایمان با دیدن صورت‌های بسیار جدی آن دو ابرویی بالا انداخت و پرسید:
-چی شده؟
حلما پوفی کشید و گفت:
-سرگرد رستمی برگشته!
ایمان پوفی کشید و چیزی نگفت. حلما و ثنا به سوئیت حلما رفتند و مدت طولانی را در مورد اتفاقی که افتاده بود، صحبت می‌کردند. صدای باز شدن درب آمد و آتنا سراسیمه وارد اتاق شد. قلبش تند تند می‌زد. به کمپ که رسیدند بدون خداحافظی از رامین از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت اتاق فرار کرد. رویش نمی‌شد که رامین را ببیند. حلما و ثنا که در اتاق بودند، با تعجب به آتنا نگاه کردند. حلما با تعجب پرسید:
-چی شده؟
آتنا چند بار نفس عمیقی کشید و گفت:
-بهم ابراز علاقه کرد!
ثنا ابرویی بالا انداخت با تعجب گفت:
- کی؟
آتنا نفس عمیقی کشید و روی کاناپه نشست. سعی کرد اتفاقات را به یاد بیاورد:
- رامین!
ثنا و حلما از شدت تعجب دهانشان باز ماند. هیجان به راحتی و بدون درب زدن وارد جمعشان شد. آتنا ادامه داد:
- بعد من از ماشین پیاده شدم و رامین اومد دنبالم که معذرت خواهی کنه که منم همون کار رو کردم!
ثنا با دهان باز گفت:
- شت!
حلما کنار آتنا نشست. باورش نمی‌شد که همچین اتفاقی اتفاده باشد. با بهت پرسید:
-تو ؟
آتنا سری تکان داد و سرش را در میان دستانش گرفت. ثنا که هنوز در شوک بود گفت:
-رامین رو ؟
آتنا همان‌گونه که سرش در میان دستانش بود با شرمندگی گفت:
- آره!
ثنا نمی‌توانست موقعیت را تجزیه و تحلیل کند. از طرف دیگر رفتار آتنا هم عجیب بود. دختری که اگر پسری به او دست می‌زد باید اشدش را می‌خواند، حال صمیمی‌ترین دوستش بود. ثنا پرسید:
-از این کارت پشیمونی؟
آتنا با همان لحن گفت:
- نه!
ثنا خندید:
-نه؟
آتنا صورتش را جمع کرد و گفت:
- در واقع خیلی هم حال داد!
ثنا و حلما خندیدند. آتنا روی کاناپه دراز کشید.برای حلما پیامد. نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت:
-ایمانه باید برم!
هر دو سر تکان دادند. حلما خداحافظی کرد و به سمت اتاق ایمان رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    با وارد شدنش ایمان با نگرانی به سمتش رفت:
    - بهش گفتید؟
    حلما آهی کشید:
    - نه! خودش الان درگیر مسئله دیگه ایه!
    ایمان دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
    - پس خودش قراره بفهمه که احسان برگشته!
    حلما سری تکان داد. احسان بدترین زمان را برای برگشتن انتخاب کرده بود. زمانی که آتنا برای اولین بار بعد از احسان می‌خواست کسی را وارد زندگیش کند. ایمان به اپن تکیه داد و خیره به حلما نگاه کرد. حلما لبخندی زد و پرسید:
    - چی شده؟
    ایمان نفس عمیقی کشید:
    -هیچی فقط بهترین منظره دنیا رو به رومه!
    لبخند حلما پررنگ‌تر شد. کمی نزدیک ایمان شد و گفت:
    - امروز یه چیزی رو فهمیدم!
    ایمان همان طور که خیره به حلما نگاه می‌کرد، پرسید:
    - چی؟
    حلما لب پایینی‌اش را گاز گرفت و گفت:
    -امروز وقتی اون اتفاق افتاد تنها چیزی که بهش فکر می کردم...
    ایمان با کنجکاوی پرسید:
    -چی بود؟
    حلما نزدیک ایمان شد. نزدیک ایمان شد؛ از صبح تصمیم گرفته بود و بعد از ملاقات با آتنا شکش به یقیین تبدیل شد. با لبخند گفت:
    - که هیچ وقت این کار رو نکردم!
    و بعد فاصله میانشان را از بین برد. ایمان دستش را روی کمر حلما گذاشت و او را همراهی کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    مراسم آغاز شده بود. طبقه اول را برای مراسم آماده کرده بودند. میزهای گرد ایستاده‌ای را برای مهمانان در نظر گرفته بودند. دور تا دور را هم مبل‌های راحتی چیده بودند. بازیکن ها و کادر فنی دو تیم در مراسم حضور داشتند. آتنا که کنار فاطمه و بهار ایستاده بود، گفت:
    -چه جوری بپیچونم؟
    فاطمه با تعجب پرسید:
    - برای چی می‌خوای بپیچونی؟
    آتنا نفس عمیقی کشید. نگاهی به رامین که کمی آن طرف‌تر در کنار علیرضا ایستاده بود، انداخت. وقتی رامین سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد؛ آتنا نگاهش را دزدید. رامین لبخندی زد. تا به حال آتنا را این‌شکلی ندیده بود. فاطمه با دیدن این صحنه بابهت به آتنا گفت:
    - شت! انجامش داد؟
    بهار با تعجب به آتنا نگاه کرد:
    - آره؟
    آتنا سری به نشانه مثبت تکان داد. بهار و فاطمه به رامین نگاه کردند. رامین که تمام مدت مشغول نگاه کردن به آن‌ها بود؛ به نگاه کنجکاو بهار و فاطمه با شیطنت سری به نشانه مثبت تکان داد. فاطمه بهار هردو با ذوق به رامین و آتنا نگاه کردند. همان موقع اعلام کردند که آتنا و رامین بر روی استیج بروند تا خوش‌آمدگویی خود را ابراز کنند. آتنا رو به بهار گفت:
    - اون چاقو رو اون جا می‌بینی؟
    بهار با تعجب گفت:
    - خب؟
    آتنا با التماس گفت:
    - با همون من رو بکش!
    فاطمه آتنا را به جلو هل داد و گفت:
    - هیچ راه فراری نداری!
    آتنا پوفی کشید و به سمت استیج رفت. رامین تمام مدت آتنا را با نگاه شیطنت آمیز نگاه می‌کرد. هر دو به استیج رفتند. رامین از هر فرصتی برای اذیت کردن آتنا استفاده می‌کرد. متنش را خواند و بعد از او، آتنا شروع به خواندن متنش کرد. در میانه‌های متن بود که سرش را بالا آورد و ناگهان خشکش زد. رامین که از رفتار آتنا متعجب شده بود؛ رد نگاه او را گرفت. با دیدن احسان زیر لب گفت:
    - لعنتی!
    آتنا آب دهانش را قورت داد و کمی خودش را جمع و جور کرد. با هر بدبختی که بود ادامه متنش را خواند و از استیج پایین رفت. برخلاف تصورات از مراسم بیرون نرفت و کنار ایمان ایستاد. ایمان نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. نمی‌دانست چه بگوید. از طرفی دیگر هر واکنشی احتمال انفجار آتنا را داشت و در مقابل این همه خبرنگار این آخرین چیزی بود که آن‌ها می‌خواستند. آتنا اما احساس می کرد کل دنیا روی سرش آوار شده بود. می‌دانست احسان قرار است برگردد ولی فکر نمی‌کرد به این زودی‌ها برگردد. آن هم دقیقاً روزی که آن ماجرا با رامین برایش پیش آمده بود. نفس عمیقی کشید. نگاهی به رامین انداخت که در گوشه‌ای از مراسم تنها نشسته بود و اخم بزرگی روی صورتش بود. دلش می‌خواست اسلحه آرین را بردارد و یک خشاب در سر احسان خالی کند. احساس ‌کرد که در سالن هوای کافی برای نفس کشیدن؛ وجود ندارد. به آرامی از سالن مراسم خارج شد. بیرون در فضای باز ایستاد و چند نفس عمیق کشید. پشت سرش رامین از مراسم خارج شد. رفت و رو به روی آتنا ایستاد:
    - حالا چی؟
    آتنا هیچ جوابی نداد. رامین عصبانی بود:
    - الان می‌خوای چیکار کنی؟
    آتنا هیچ جوابی به رامین نداد. رامین به آتنا نزدیک‌تر شد:
    - من نمی‌تونم اینجوری رو هوا باشم! الان نمی‌شه! من جواب می‌خوام ازت! باید بهم جواب بدی.
    در هر زمان دیگری بود. رامین تا ابد هم منتظر می‌ماند تا آتنا فکر کند اما حال امکان صبر کردن نبود. نمی‌توانست و نمی‌خواست که صبر کند. احساس خطر می‌کرد. احسان رقیب کمی نبود. به چشمان آتنا نگاه کرد:
    - حالا که احسان برگشته باید یه جوابی بدی!
    آتنا سکوت کرد؛ رامین سری تکان داد و گفت:
    - خیلی خب!
    و آتنا را تنها گذاشت. آتنا روی نیمکتی نشست و سرش را در میان دستانش گرفت. سعی کرد فکرش را جمع و جور کند. اما این‌کار برایش بسیار سخت بود. کسی که پنج سال پیش بدون هیچ توضیحی ناگهان رفته بود، حال به زندگی او بازگشته بود. افکارش پریشان بود. عصبانیت با صدها چرا همراه شده بود. چراهایی که پاسخی برایشان نداشت و این دیوانه‌اش می‌کرد. از احسان و هرچیز که مربوط به احسان بود متنفر بود. هیچ راه‌حلی به ذهنش نمی‌رسید. حتی دیگر نمی‌توانست به راه‌حل همیشگیش، فرار، پناه ببرد. باید می‌ماند و مقابل همه‌چیز می‌ایستاد و این سخت‌ترین کار دنیا بود!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    امیر در دفترش نشسته بود. پیراهن مشکی رنگی بر تن داشت و موهای قهوه‌ای روشنش را گوجه‌ای بسته بود. با مرگ آرش پیدا کردن فرد مورد اعتماد برای او بسیار سخت بود. از یکی از دوستانش به عنوان جایگزین آرش استفاده می‌کرد اما هیچ کس به مانند آرش قابل اعتماد نبود. پس از آن اتفاقات امنیت شرکت و عمارات را چند برابر کرده بود. آنقدر از دست باران عصبانی بود که مطمئن بود اگر او را پیدا کند باران آرزوی مرگ می‌کند. پشت پنجره دفترش ایستاده بود. تمام تهران را می‌توانست ببیند. ضلع تمام شیشه اتاق کارش، نور اتاق را در روشنایی روز تامین می‌کرد. دستی روی صورتش کشید. پایش بهتر شده بود. دکترها به او توصیه کرده بودند که روزی یک ساعت ورزش کند. هم برای بهبودش خوب بود و هم برای روی فرم ماندن بدنش. وسایلش را برداشت و به طرف باشگاه خصوصی هلدینگ رفت. در رخت‌کن مخصوص خود لباسش را عوض کرد. وارد باشگاه شد که دید تانیا در آنجا در حال تمرین کردن است. دستی بر موهایش کشید. همان رابـ ـطه نصف و نیمه‌ای که با تانیا داشت را هم از دست داده بود. حاضر بود هرکاری کند که رابـ ـطه‌شان بهتر شود و دیگر مجبور نباشد با تانیا مانند غریبه‌ها رفتار کند. تانیا دستکش های بوکس پوشیده بود و در حال مشت زدن به کیسه بوکس بود. تاپ ورزشی خیس عرق بود و بعضی از تارهای مویش به گردنش چسبیده بودند. معلوم بود مدت زمانی زیادی است که در حال انجام ورزش است. متوجه آمدن امیر نشد. با تمام توان به کیسه بوکس مشت می‌زد. امیر پشت سر تانیا ایستاد و گفت:
    -صورت من روی کیسه تصور می‌کنی؟
    تانیا نگاهی به امیر انداخت و با عصبانیت گفت:
    -ف*اک آف!
    امیر ابرویی بالا انداخت:
    - مثل این‌که صورت خودمه!
    تانیا پوفی کشید و ضربه محکمی به کیسه زد. امیر سری تکان داد و به سمت تردمیل رفت. بعد از چند دقیقه پیاده روی از روی تردمیل پایین آمد و به سمت تانیا رفت. تانیا با جدیت به کیسه مشت می‌زد. صورتش قرمز شده بود و موهای ریخته بر روی سمت چپ صورتش به صورتش چسپیده بودند. امیر کیسه را گرفت. تانیا خواست با سماجت به مشت زدنش ادامه دهد. امیر مانع شد و بی‌مقدمه گفت:
    -معذرت می‌خوام!
    تانیا با تعجب به امیر نگاه کرد. شنیدن چنین معذرت‌خواهی از امیر بسیار بعید بود. امیر هم مانند هادود از هیچ‌کس معذرت‌خواهی نمی‌کرد. امیر سری تکان داد:
    - واکنشم بیش از حد بود! نباید اون کارها رو می‌کردم و اون حرف‌ها رو می‌زدم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تانیا سر تکان داد. معذرت خواهی امیر برایش غیر منتظره بود. حرف‌های امیر در ذهنش پخش می‌شد. بی‌اعتمادیش به او. قبول نکردن حرف‌هایش و تمام اتفاقاتی که در هفته گذشته افتاده بود. دوباره شروع به مشت زدن کرد. یادش آمد که خودش هم به امیر شلیک کرده‌بود. به هیچ‌وجه از این کارش ناراضی نبود اما به نظرش تا حدودی جواب امیر را با این کار داده‌است. امیر هم دوباره به روی تردمیل رفت. تانیا چند مشت محکم زد و سپس گفت:
    -امیر؟
    امیر به سمتش برگشت. تانیا چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:
    -فکر کنم قراره صورتت از روی کیسه کنار بره!
    امیر لبخندی زد و سری تکان داد. تانیا پس از چند دقیقه کیسه بوکس را رها کرد و به سمت رختکن رفت. امیر هم پس از پایان زمان ورزشش به رخت‌کن رفت و دوش گرفت. لباس پوشید و بیرون رفت. نزدیک به اتاقش باراد را دید. نزدیکش که شد پرسید:
    -چی شده؟
    باراد دستی بر موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
    -بریم داخل صحبت کنیم.
    امیر سری تکان داد و به سمت اتاقش رفتند. معلوم بود که باراد حامل خبر مهمی است. وارد اتاق که شدند باراد بی‌مقدمه گفت:
    -رفته کالیفرنیا!
    امیر که متوجه منظور باراد نشده بود پرسید:
    -کی؟
    باراد پوفی کشید:
    -باران!
    انگار به امیر روحی تازه دمیده بودند. روی صندلیش لم داد و گفت:
    -همین الان می‌رم میارمش.
    باراد کتش را درآورد. لباس فرمش ظاهر شد. بر روی صندلی روبه‌روی امیر نشست. چندبار سر تکان داد و گفت:
    -به این راحتی ها هم نیست.
    امیر که گویی تمام هوشش را امروز از دست داده بود. با گیجی پرسید:
    -یعنی چی؟
    باراد با تعجب به امیر نگاه کرد:
    -رفته پیش عمه هاجر!
    ابروهای امیر بالا پرید. هوش گریخته از ذهنش بازگشت. دستی به روی صورتش کشید:
    -این‌جوری به هیچ وجه نمی‌تونم گیرش بیاریم!
    تانیا وارد اتاق شد. با دیدن چهره آشفته و بهت زده امیر پرسید:
    - چی شده؟
    باراد به تانیا نگاه کرد و گفت:
    -باران رفته پیش عمه هاجر!
    تانیا صورتش را جمع کرد و گفت:
    -آه!
    رفت و روی صندلی دیگر اتاق امیر نشست. امیر با عصبانیت سر تکان داد:
    -دیگه هیچ فرقی با مردش نمی‌کنه!
    باراد که نمی‌توانست دلیل این‌کار را بفهمد سوالش را به زبان آورد:
    - چرا باید این کارو بکنه؟
    امیر پوفی کشید و گفت:
    - هیچ‌کس نمی‌دونه!
    تانیا با تعجب پرسید:
    - یعنی چی؟
    امیر پاسخ داد:
    -هیچ کس، هیچ وقت نمی‌تونه بفهمه که عمه هاجر واقعا چی می‌خواد و می‌خواد چی‌کار کنه!
    چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد:
    -ولی با شناختی که من از عمه هاجر دارم، باران اگر همین جا می‌موند اوضاعش خیلی بهتر بود!
    باراد با تعجب پرسید:
    - یعنی چی؟
    امیر رو به باراد گفت:
    - خط قرمز عمه هاجر خــ ـیانـت به خانواده است! باران به این خانواده خــ ـیانـت کرده!
    باراد و تانیا به امیر نگاه کردند. هر سه از ای‌که باران به نزد عمه‌شان رفته بود بهشدت عصبانی بودند. اما هیچ‌کدامشان نمی‌دانستند قرار است عمه‌شان با هاجر چه کار کند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    پس از رسیدنش به کالیفرنیا یک ماشین او را سوار کرد و به نزد عمه‌اش برد. عمارتی که هاجر در کالیفرنیا داشت شاید کوچکتر از عمارات تهران بود اما به مراتب زیباتر بود. یک عمارت کاملاً لوکس که سال‌ها در دست هاجر بود. به جرات می‌توان گفت هاجر مرموزترین فرد خاندان قائم مقامی بود. سال‌ها به دور از خانواده و در گوشه‌ای دیگر از دنیا زندگی می‌کرد‌. بر عکس تانیا، هاجر عاشق خانواده اش بود. دنبال انتقام نبود، بلکه تکیه‌گاهی برای خانواده‌اش بود. برادربزرگش تا زمانی که زنده بود به او اعتماد کامل داشت و هاجر به عنوان یکی از اصلی‌ترین مشاوران او به شمار می‌رفت. با مرگ او و جایگزینی برادر دیگر کمی این روابط کم‌رنگ شد؛ زیرا هاجر برعکس هادود ترسی از تانیا نداشت. باران وارد عمارت شد؛ تا به حال به این عمارت نرفته بود. سال‌ها بود که هاجر را ندیده بود. نمی‌دانست چه چیزی انتظارش را می‌کشد. در اتاقی که بیشتر وسایلش سفید رنگ بود، منتظر ایستاده بود. ظاهر عمارت نشان می‌داد که در این عمارت هم مدرنیته دخول نکرده و صاحب عمارت بر سنت‌های گذشته استوار مانده‌است. خدمتکاری به سمتش رفت و گفت:
    -خانوم منتظرتونن!
    باران سری تکان داد و به دنبال خدمتکار رفت. هاجر روی یک صندلی در وسط سالن بزرگی نشسته بود. سالی که طراحی زرشکی رنگی داشت. این طراحی زرشکی با ترکیب طلایی که استفاده شده بود بسیار زیبا بود. هاجرکت و شلوار یشمی رنگی به تن کرده بود. پایش را روی پایش گذاشته بود. وقار و متانتش در ظاهرش نیز نمود پیدا کرده بود. موهای سرخ رنگی داشت و نسبت به سنش بسیار زیبا بود. باران خواست تا نزدیک شود که هاجر مانع شد و با صدای بازدارنده گفت:
    - جلوتر نیا!
    باران تعجب کرد اما چیزی نگفت و سر جایش ایستاد. هاجر بی‌مقدمه و با لحن محکمی گفت:
    - تمام وسایل الکترونیکیت رو بده!
    باران خواست که اعتراض کند اما هاجر مانع شد و گفت:
    -دوباره حرفم رو تکرار نمی‌کنم!
    باران اطاعت کرد و وسایل الکترونیکش را تحویل داد. هاجر با جدیت تمام گفت:
    - می‌دونی که اینجا آوردنت به این معنی نیست که بهت پناه بدم!
    باران سری تکان داد هاجر ادامه داد:
    -کنار آشپزخونه برات یک اتاق آماده کردن. تا یک هفته بهت یاد می‌دن که توی آشپزخونه چیکار باید بکنی بعد از اون همه کارهای آشپزخانه با توئه بدون استفاده از هیچ کدوم از وسایل کمکی!
    باران با بهت به هاجر نگاه کرد. هاجر مهلت اعتراض به باران نداد و گفت:
    - تو آرش رو کشتی و به این خانواده خــ ـیانـت کردی. باید بفهمی که این کارت یک هزینه ای داره!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باران نتوانست اعتراضی کند. به همراه خدمتکار رفت. وسایلش را در اتاق کنار آشپزخانه گذاشت و لباسش را عوض کرد. به او خبر دادند که باید به آشپزخانه برود. به آشپزخانه رفت که مردی را در لباس آشپزی دید. مرد سنش بالا بود و هیکل بزرگی داشت. پس از معرفی خودش بلافاصله شروع به آموزش غذای آن روز کرد. آشپزخانه برزگ بود و دورتا دورش کابیتنت بود. در میانش جزیره‌ای بود که اکثر کارها روی آن انجام می‌شد. مدت طولانی گذشت تا مرد و باران غذا را آماده کنند. مرد در آخر گفت:
    -و آخر درش رو می‌ذاری که همشون دم بکشن.
    باران نگاهی به مردی که تمام مسائل را به او آموزش می‌داد، انداخت. مرد به روی یخچال اشاره کرد و گفت:
    - این هم برنامه غذایی هر روزه!
    باران به سمت یخچال رفت و برنامه را نگاه کرد. مرد گفت:
    - می‌دونی چرا این کار رو می‌کنه؟
    باران سری به نشانه منفی تکان داد. مرد به او گفت:
    -بزرگترین ظلم به یک زن می‌دونی چیه؟
    باران باز هم سری به نشانه منفی تکان داد. مرد ادامه داد:
    - اینکه بدون خواست خودش اون رو توی آشپزخونه بندازی!
    باران آهی کشید. مرد با بی‌تفاوتی گفت:
    - ولی این به این معنی نیست که تو مورد ظلم قرار گرفتی!
    باران به مرد نگاه کرد و پرسید:
    -منظورت چیه؟
    مرد پوزخندی زد:
    -تو آدم کشتی و به خانوادت خــ ـیانـت کردی. این برات مثل لطف می‌مونه!
    باران با عصبانیت گفت:
    - چطور جرات می‌کنی؟ می‌دونی من کیم؟
    مرد پوزخندی زد:
    -در حال حاضر؟ یه مجرم که بهش حبس ابد خورده!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***

    احسان عصبی قدم می‌زد. خیال نمی‌کرد برگشتنش به این سختی باشد. فکر می‌کرد می‌تواند مانند همیشه خون‌سردیش را حفظ کند اما شرایط از آن‌چه می‌پنداشت بسیار سخت‌تر بود. با ذهنی مشوش و کلامی که بیچارگیش را فریاد می‌زد گفت:
    -از من متنفره!
    ثنا و آرین به هم نگاه کردند. دیدن نزدیکانشان در این شرایط بسیار سخت بود. سخت‌تر از آن عدم تواناییشان در انجام کاری برای این دو نفر بود. احسان با همان لحن گفت:
    - چرا نمی‌شه بهش بگیم؟
    آرین نفس عمیقی کشید:
    -چون هنوز مأموریت تموم نشده!
    احسان با عصبانیت گفت:
    -گور بابای ماموریت! نمی‌شه پیداش کرد. من همه چیزم رو واسه پیدا کردنش از دست دادم. ولی اون آب شده رفته توی زمین!
    ثنا با لحنی که سعی می‌کرد، احسان را آرام کند، گفت:
    - اگر پیداش نکنیم جون همون در خطره! اون تا به حال پنج نفر از همکارامون رو کشته! هیچ تضمینی نیست که سراغ بقیه نیاد!
    احسان روی کاناپه نشست. سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:
    - الان وضعیت من بهتر از یه مرده است؟ من مجبور بودم جوری زندگی کنم که ازش متنفرم! من...
    چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
    - من به خاطر این ماموریت آتنا رو از دست دادم!
    آرین و ثنا نمی‌دانستند چه کار کنند. ثنا زبانش را در دهانش نگه داشته بود تا به آرین ماجرای رامین و آتنا را نگوید. نمی‌توانست هیچ کاری برای احسان انجام دهد اما می‌توانست با مخفی نگه داشتن این موضوع نمک بر روی زخم احسان نپاشد. آرین با لحنی آرام گفت:
    -وقتی ماجرا تموم بشه به آتنا همه چی رو می‌گی!
    احسان پوزخندی زد:
    -همین الانشم دیر شده!
    از جایش بلند شد. می‌دانست آتنا از او متنفر است و می‌دانست شاید همین حالا هم راه رسیدن به آتنا تبدیل به بن‌بست شده باشد. آرین سریع پرسید:
    - کجا می‌ری؟
    احسان پاسخ داد:
    - باید باهاش حرف بزنم!
    آرین خواست که مانع بشود. احسان با پوزخند گفت:
    - نترس بهش نمی‌گم!
    و بعد به سمت زمین تمرین رفت. تمرین تمام شده بود و بازیکن ها از زمین بیرون رفتند. طبق معمول آتنا ماند تا کمی بیشتر تمرین کند. احسان وقتی مطمئن شد که همه از رختکن رفته‌اند به سمت زمین رفت. آتنا در حال دویدن دور زمین بود. احسان کنارش رفت و با او شروع به دویدن کرد. آتنا سعی کرد که او را نادیده بگیرد اما حرف زدن احسان مانع از آن می شد. احسان گفت:
    - می‌دونی که لازم نیست هر جایی که من هستم تو از اونجا بری؟
    پوزخندی زد:
    -حداقلش می‌تونیم توی جا باهم باشیم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آتنا بدون توجه به احسان سرعتش را زیاد کرد. احسان هم به مراتب این کار را انجام داد. احسان دوباره شروع به صحبت کردن کرد:
    - نمی‌خوای بپرسی چرا برگشتم؟
    آتنا حتی به او نگاه هم نمی‌کرد. نمی‌خواست حتی صدایش را هم بشنود. احسان اما مصرانه ادامه داد:
    -خیلی خب نپرس ولی من جوابش رو بهت می‌گم!
    به آتنا نگاه کرد:
    - من به خاطر تو برگشتم!
    آتنا سرعتش را کم کرد و بعد ایستاد. احسان روبه‌رویش بود. سری تکان داد و گفت:
    - آره! به خاطر تو برگشتم!
    کمی به آتنا نزدیک شد:
    - تو تمام این پنج سال تنها چیزی که بهم دلیلی واسه ادامه دادن می‌داد تو بودی!
    به آتنا خیره نگاه کرد:
    - تمام این مدت فقط به خاطر تو بود که دووم آوردم!
    کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
    -فقط به خاطر تو!
    آتنا خنده عصبی کرد:
    - به خاطر من برگشتی هان؟
    دوباره خندید:
    -می‌دونی چیه؟
    چشمانش پر از اشک شد:
    -اصلا برام اهمیتی نداره!
    اشک از چشمانش جاری شد:
    - تو کسی هستی که رفت!
    در میان اشک ریختن خندید:
    - به خاطر من برگشتی؟ اصلا برام مهم نیست! همونطور که برای تو مهم نبود. الان هم برو مثل همون پنج سال قبل که رفتی!
    احسان دستی به روی صورتش کشید:
    -تو هیچی نمی‌دونی! فکر کردی من می‌خواستم برم؟ فکر می‌کنی اگر دست خودم بود می‌رفتم؟
    آتنا با عصبانیت فریاد زد:
    - پس چرا رفتی؟
    احسان پاسخی نداد. آتنا به سمت احسان حمله ور شد. با دو دست مشت شده اش به سـ*ـینه احسان کوبید و گفت:
    - جواب بده! من چی کارت کرده‌بودم مگه؟
    دوباره همان کار را کرد:
    - بهم یه دلیل بده! یه دلیل بده که تو رو مقصر ندونم!
    احسان با غم به آتنا نگاه کرد. آتنا دوباره محکم به سـ*ـینه احسان کوبید و فریاد زد:
    - یه دلیل بهم بده!
    احسان دستان آتنا را در دستانش گرفت. به چشمان غرق در اشک آتنا نگاه کرد و گفت:
    -نمی‌تونم!
    آتنا چند نفس عمیق پشت سر هم کشید. دستانش را آزاد کرد. اشک‌هایش را پاک کرد و بغضش را قورت داد و گفت:
    - گفتی می‌تونیم یه جا با همدیگه باشیم!
    به چشمان قرمز احسان نگاه کرد:
    - ولی من حتی نمی‌تونم با تو توی یه دنیا باشم!
    و سریع از زمین را ترک کرد. با سرعت به سمت اتاقش رفت. نمی‌دانست چه کار کند. درب را زد. حلما درب اتاق را باز کرد. آتنا سراسیمه وارد اتاق شد. حلما با نگرانی پرسید:
    - چی شده ؟
    آتنا بدون گفتن هیچ حرفی به سمت حمام رفت. احساس می‌کرد از تمام بدنش حرارت بیرون می‌زند. شیر آب را باز کرد و با همان لباس ها به زیر دوش آب رفت. روی دیوار سرخ خورد. همان جا بر روی زمین نشست زانوهایش را در آغـ*ـوش گرفت. نمی‌دانست چه کار بکند! در یک طرف احسان بود در طرف دیگر رامین. مشخصاً می‌دانست احسان چیزی را قایم می‌کند! دیگر نمی‌توانست بفهمد که در حال گریه کردن است یا نه! نمی‌توانست به احسان اعتماد کند اما اعتماد کامل به رامین داشت. مشکل بزرگش ندانستن احساساتش به هیچ کدامشان بود. نمی‌دانست هنوز احسان را دوست دارد یا نه! و رامین... احساسش به رامین مبهم تر از احساسش به احسان بود. سرش را روی زانویش گذاشت. دوست داشتن یک نفر بیاید بگوید که چه کاری درست و چه کاری غلط است! دستش را بگیرد و او را از این باتلاق نجات دهد! اما همچین چیزی فقط در خیالش بود. کسی نبود که به کمکش برود و او در این شرایط خودش را تنهاترین فرد دنیا حس می‌کرد. بعد از یک ساعت از حمام خارج شد. حلما بادیدنش با نگرانی پرسید:
    - خوبی؟
    لبخندی زد:
    - آره!
    روی کاناپه نشست. حلما با دو لیوان چای از آشپزخانه آمد. یکی را به آتنا داد و خودش هم نشست. آتنا گفت:
    - فردا بازیه!
    حلما با تعجب سری تکان داد. نمی توانست بفهمد که دقیقاً منظور آتنا چیست. آتنا ادامه داد:
    - اول مرد ها و بعد ما بازی می‌کنیم!
    جرعه‌ای از چایش را خورد و گفت:
    - چه بازی بشه بازی فردا!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    نزدیک به غروب فردا، تانیا آماده بو که به ورزشگاه برود. اتاقش را به مقصد اتاق باراد ترک کرد. اتاق باراد با رنگ‌های سورمه‌ای و سفید دیزاین شده‌بود. به باراد نگاه کرد. به مانند همیشه کت شلوار رسمی پوشیده بود. تانیا آهی کشید و گفت:
    - چطور می‌شه تو بتونی لباس رسمی بپوشی من باید این رو بپوشم؟
    باراد به تانیا نگاهی کرد که مانتویی با طراحی پرچم ایران پوشیده بود. لبخندی زد و گفت:
    - من که از لباست راضیم!
    تانیا ابرویی بالا انداخت:
    -این رو کسی می‌گـه که خودش لباس رسمی پوشیده!
    باراد خندید و چیزی نگفت. هردو آماده می‌شدند تا به بازی ایران_ آلمان برسند. بازی که در بزرگترین ورزشگاه ایران در استان تهران برگزار می‌شد. باراد بازویش را جلو آورد و تانیا دستش را دور بازوی باراد حلقه کرد. قرار بود تمام اعضای خانواده با یک لیموزین به ورزشگاه بروند. امیر، هادود و ثریا در لیموزین منتظر تانیا و باراد بودند. تانیا و باراد وارد لیموزین شدند و ماشین حرکت کرد. سکوت عجیبی در لیموزین برقرار بود هیچ کسی حرفی نمی‌زد. تانیا نگاهی به بالا انداخت و لبخندی زد. بعد به ربات هوشمند مخصوص ماشین گفت:
    -یه آهنگ وطنی بذار!
    همه با تعجب به دنیا نگاه کردند. تانیا رو به باراد گفت:
    - اسمش چیه؟
    باراد از رفتا تانیا خنده‌اش گرفته بود:
    -سیری!
    تانیا با دهان باز گفت:
    -سیری؟
    باراد سری به نشانه مثبت تکان دادند. تانیا ابرویی بالا انداخت:
    - کلاسیک!
    بعد گفت:
    -سیری آهنگ وطنی قدیمی پخش کن!
    سیری گفت:
    - آهنگ بر طبل شادانه بکوب!
    آهنگ پخش شد. تانیا لبخند رضایتی زد و تکیه‌داد. همه با تعجب به او نگاه می‌کردند. خودش خوب می‌دانست اگر باراد در آن جمع نبود. قطعا گوشه‌ای می‌نشست و با اخم به بیرون نگاه می‌کرد. اما کنار باراد، تانیا فرد دیگری بود. راحت‌تر، خوش‌حال‌تر و به دور از استرس‌های همیشگی زندگیش. تا رسیدنشان موسیقی های قدیمی پخش شد. از ماشین پیاده شدند و وارد ورزشگاه شدند. یک‌راست به بخش ویژه رفتند و در کنار سران کشور نشستند تا به تماشای بازی بشینند. ورزشگاه مملو از جمعیت بود. زنان و مردان ایرانی برای حمایت از تیم ملی کشورشان به ورزشگاه آمده بودند. آوای ایران ایران لحظه‌ای قطع نمی‌شد. تماشاچی‌ها یک‌دست سفید پوشیده بودند و پرچم سه رنگ ایران در جای جای ورزشگاه به اهتزاز درآمده بود. تیم ملی زنان و مردان همزمان با هم بر روی نیمکت نشسته بودند. چهل و پنج دقیقه اول مردها بازی می‌کردند و چهل و پنج دقیقه دوم زنان! در شرایط مساوی شدن بازی بدون وقت اضافه به پنالتی می‌رفت تا یک تیم برنده شود. پنالتی‌ها با تشخیص دو سرمربی توسط بازیکنان دو تیم زده می شدند و دروازه‌بان های متناسب با پنالتی زن بود.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا