ذهن حلما به هم ریخته بود. انتظار آمدن احسان را داشت، اما با دیدنش بسیار تعجب کردهبود. تا پیش از اینکه احسان آتنا را ترک کند، او به نظر حلما فردی بسیار مطبوع بود و به هیچ وجه از او بدش نمیآمد. اما پس از رفتنش، تمام تصوراتش نسبت به او بهم ریخته بود. احسان را فردی دمدمی مزاج میدانست که نمیتواند بر روی تصمیماتش بماند. نفس عمیقی کشید. تا رسیدنش به کمپ، ماشین احسان به آرامی پشت سرش میآمد و به محض ورود حلما به کمپ، ماشین سرعت گرفت و به سمت هتل رفت. حلما در حالی که به ماشینی که از او دور میشد نگاه میکرد، در ذهن اتفاقاتی که ممکن است بیوفتد را مرور میکرد. احسان برگشته بود و میخواست از همان جایی که همه چیز را رها کردهبود ادامه دهد. آتنا اما دیگر درگیر مسائل دیگری بود و امدن احسان فقط ذهنش را به هم میریخت. به هتل رسید. احسان را دید که کنار آرین و ثنا ایستاده استو دستی بر روی موهای خرمایی رنگش کشید و به سمت آنها رفت. سلامی به آرین و ثنا کرد و سپس قصد رفتن کرد که ثنا نیز به دنبالش راه افتاد. هر دو سوار آسانسور شدند. حلما که به آینه روبهرویش خیره بود گفت:
-کجا رفتن؟
ثنا نیز از آینه به او نگاه کرد.
-رفتن اداره. یه سری کارها رو باید انجام بدن. امشب برمیگردن.
-قرار نیست شب خوبی باشه!
ثنا سری تکان داد و تصدیق کرد. در راهرو طبقه هفت، ایمان را دیدند. ایمان با دیدن صورتهای بسیار جدی آن دو ابرویی بالا انداخت و پرسید:
-چی شده؟
حلما پوفی کشید و گفت:
-سرگرد رستمی برگشته!
ایمان پوفی کشید و چیزی نگفت. حلما و ثنا به سوئیت حلما رفتند و مدت طولانی را در مورد اتفاقی که افتاده بود، صحبت میکردند. صدای باز شدن درب آمد و آتنا سراسیمه وارد اتاق شد. قلبش تند تند میزد. به کمپ که رسیدند بدون خداحافظی از رامین از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت اتاق فرار کرد. رویش نمیشد که رامین را ببیند. حلما و ثنا که در اتاق بودند، با تعجب به آتنا نگاه کردند. حلما با تعجب پرسید:
-چی شده؟
آتنا چند بار نفس عمیقی کشید و گفت:
-بهم ابراز علاقه کرد!
ثنا ابرویی بالا انداخت با تعجب گفت:
- کی؟
آتنا نفس عمیقی کشید و روی کاناپه نشست. سعی کرد اتفاقات را به یاد بیاورد:
- رامین!
ثنا و حلما از شدت تعجب دهانشان باز ماند. هیجان به راحتی و بدون درب زدن وارد جمعشان شد. آتنا ادامه داد:
- بعد من از ماشین پیاده شدم و رامین اومد دنبالم که معذرت خواهی کنه که منم همون کار رو کردم!
ثنا با دهان باز گفت:
- شت!
حلما کنار آتنا نشست. باورش نمیشد که همچین اتفاقی اتفاده باشد. با بهت پرسید:
-تو ؟
آتنا سری تکان داد و سرش را در میان دستانش گرفت. ثنا که هنوز در شوک بود گفت:
-رامین رو ؟
آتنا همانگونه که سرش در میان دستانش بود با شرمندگی گفت:
- آره!
ثنا نمیتوانست موقعیت را تجزیه و تحلیل کند. از طرف دیگر رفتار آتنا هم عجیب بود. دختری که اگر پسری به او دست میزد باید اشدش را میخواند، حال صمیمیترین دوستش بود. ثنا پرسید:
-از این کارت پشیمونی؟
آتنا با همان لحن گفت:
- نه!
ثنا خندید:
-نه؟
آتنا صورتش را جمع کرد و گفت:
- در واقع خیلی هم حال داد!
ثنا و حلما خندیدند. آتنا روی کاناپه دراز کشید.برای حلما پیامد. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-ایمانه باید برم!
هر دو سر تکان دادند. حلما خداحافظی کرد و به سمت اتاق ایمان رفت.
-کجا رفتن؟
ثنا نیز از آینه به او نگاه کرد.
-رفتن اداره. یه سری کارها رو باید انجام بدن. امشب برمیگردن.
-قرار نیست شب خوبی باشه!
ثنا سری تکان داد و تصدیق کرد. در راهرو طبقه هفت، ایمان را دیدند. ایمان با دیدن صورتهای بسیار جدی آن دو ابرویی بالا انداخت و پرسید:
-چی شده؟
حلما پوفی کشید و گفت:
-سرگرد رستمی برگشته!
ایمان پوفی کشید و چیزی نگفت. حلما و ثنا به سوئیت حلما رفتند و مدت طولانی را در مورد اتفاقی که افتاده بود، صحبت میکردند. صدای باز شدن درب آمد و آتنا سراسیمه وارد اتاق شد. قلبش تند تند میزد. به کمپ که رسیدند بدون خداحافظی از رامین از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت اتاق فرار کرد. رویش نمیشد که رامین را ببیند. حلما و ثنا که در اتاق بودند، با تعجب به آتنا نگاه کردند. حلما با تعجب پرسید:
-چی شده؟
آتنا چند بار نفس عمیقی کشید و گفت:
-بهم ابراز علاقه کرد!
ثنا ابرویی بالا انداخت با تعجب گفت:
- کی؟
آتنا نفس عمیقی کشید و روی کاناپه نشست. سعی کرد اتفاقات را به یاد بیاورد:
- رامین!
ثنا و حلما از شدت تعجب دهانشان باز ماند. هیجان به راحتی و بدون درب زدن وارد جمعشان شد. آتنا ادامه داد:
- بعد من از ماشین پیاده شدم و رامین اومد دنبالم که معذرت خواهی کنه که منم همون کار رو کردم!
ثنا با دهان باز گفت:
- شت!
حلما کنار آتنا نشست. باورش نمیشد که همچین اتفاقی اتفاده باشد. با بهت پرسید:
-تو ؟
آتنا سری تکان داد و سرش را در میان دستانش گرفت. ثنا که هنوز در شوک بود گفت:
-رامین رو ؟
آتنا همانگونه که سرش در میان دستانش بود با شرمندگی گفت:
- آره!
ثنا نمیتوانست موقعیت را تجزیه و تحلیل کند. از طرف دیگر رفتار آتنا هم عجیب بود. دختری که اگر پسری به او دست میزد باید اشدش را میخواند، حال صمیمیترین دوستش بود. ثنا پرسید:
-از این کارت پشیمونی؟
آتنا با همان لحن گفت:
- نه!
ثنا خندید:
-نه؟
آتنا صورتش را جمع کرد و گفت:
- در واقع خیلی هم حال داد!
ثنا و حلما خندیدند. آتنا روی کاناپه دراز کشید.برای حلما پیامد. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-ایمانه باید برم!
هر دو سر تکان دادند. حلما خداحافظی کرد و به سمت اتاق ایمان رفت.
آخرین ویرایش: