کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست بیست و نهم
حتی نذاشت جوابش رو بدم و از در بیرون رفت. می دونستم دلخور شده و حس می‌کردم گند زدم. دیگه میلی برای داشتن نمونده بود. با بلند شدن از جام، ظرف رو مطابق خواسته‌اش، توی سینگ گذاشتم و به سرعت سمت اتاقش دوییدم. دیر رسیده بودم و خواستم در بزنم که از زیر در، برق اتاقش خاموش شد. دستم رو کنار پام، مشت کردم. با شونه‌های افتاده‌ای به اتاق خودم رفتم. با زدن کلید برق، برق رو خاموش کردم. خودم رو روی تخت پرت کردم و طاق باز روی تخت خوابیدم.
توی خونه خودمون بودیم و مادرم در حال آشپزی، لباس سفید و بلندی پوشیده بود. موهای پرکلاغیش دورش ریخته بود و خیره شدن بهش رو لـ*ـذت بخش‌تر می‌کرد. نور سفیدی از پنجره آشپزخونه سمت چپ، همه جا رو گرفته بود. نور اونقدر زیاد بود که چیز دیگه‌ای قابل تشخیص نبود. به سمت مادرم رفتم. چه قدر دلتنگش بودم. دستم سمتش دراز شد و شونه‌هاش رو لمس کرد. آروم به سمتم برگشت؛ اما این که مادرم نبود...
با صدای فریادی که متعلق به خودم بود، از خواب بیدار شدم. هنوز هم دالان مغزم از این وحشت، پر بود.
معده‌م به شدت تیر می‌کشید و دستم رو دوباره روش فشار دادم. لعنتی خوب شو! با دست، قطرات عرقی که روی پیشونیم چمبره زده بود رو پاک کردم. نفس‌های کشدارم هم کمکی به حالم نمی‌کرد. حالت تهوعی که تا مرز ماهیچه حلقم رو می‌سوزوند. با زور، خودم رو از تخت پایین کشیدم. سلانه‌سلانه به سمت چمدون حرکت کردم. روی دو پا نشستم. از توی زیپ بزرگ چمدون، شربت معده‌م رو برداشتم. دستام از شدت درد می‌لرزید و فکم منقبض شده بود. حس سنگینی چندین تن وزنه روی معده‌م، غیر قابل تحمل بود. آب دهنم سنگ شده‌م پایین نمی رفت. انگار که جسم دویست کیلویی به سرم وصل بود. در شیشه قهوه‌ای رنگ رو باز کردم و به لب‌هام رسوندمش. از مایع درونش، کمی خوردم. مزه گس؛ اما قابل تحملی داشت. درش رو بستم. چشم‌هام بهم فشرده شد. با دست گذاشتن روی دیوار، خودم رو بالا کشیدم. شربت رو روی میز گذاشتم. دلم می خواست از این درد، موهام رو از ریشه جدا کنم. درد بی وقفه از سلول‌های عصبیم به مغزم می رسید. می‌خواستم دوباره دراز بکشم، هنوز حرکتی نکرده بودم که این بار سوزش حلقم، من رو به سمت دستشویی بیرون، پایین پله‌ها کشوند. با دو به سمت دستشویی رفتم. با دست جلوی دهنم رو گرفتم و هجوم مایع اسیدی به روی زبونم، حالم رو بدتر می کرد. در رو با عجله باز و کلید برق رو زدم. خم شدم و محتوای معده‌م رو با عق زدن، توی کاسه روشویی بالا آوردم. دستم رو به شدت مشت کردم. چشمام بسته و تمام تنم به یک بار گرم و سرد شد.
صدای نفس‌های بی جونم توی هزارتوی گوشم زمزمه می‌شد. پس کی این عذاب الیم پایان می‌گرفت. شیر آب رو باز کردم و صدای شرشرش توی گوشم نبض می‌زد. بی حال، آب سرد رو به صورتم رسوندم. خنکیش لرزه‌ای به جونم انداخت و لحظه‌ای بعد، گر گرفتم. با دست‌های لرزونم، برق رو خاموش کردم. به آرومی از دستشویی بیرون اومدم. نفس‌هام این بار تند و مقطع بود. ضعف کرده بودم و پاهام باهام یاری نمی‌کرد. انگار توی باتلاقی گیر افتاده بودم. با تکیه به دیوار، روی زمین نشستم. توان این که تمام پله‌ها رو تا اتاقم طی کنم، نداشتم. دهنم گس بود و لب‌هام به خشکی بیابونی برهوت. سرم به دیوار پشتم تکیه خورد. درست بالای سرم تیر می‌کشید. حتی توان باز گذاشتن چشم‌هام رو نداشتم. حس بیچارگی که یک باره بهم رجوع کرده بود. عضلات حلقم بسته شده بودن و انگار کسی با سوزن به جون گلوم افتاده بود. دستم رو روش کشیدم و سعی کردم آب دهنم رو درد دار قورت بدم. می دونستم خوردن اون ماکارونی برای معده‌م‌ مثل سم می موند؛ اما مگه می شد دست رامش رو رد می کردم. رامشی که حسم نسبت بهش در حال ریشه دووندن بود. حسی که نباید می‌بود و مثل جنینی در حال رشد بود. چشم‌هام با ناله خفیفی، بسته شد و دیگه متوجه موقعیتم نشدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سیم
    با صدای نگران نصرت خان، پلک‌هام به آرومی از هم فاصله گرفت. تصویرش کم‌کم واضح شد. روی صورتم خیمه زده بود و دستش روی شونه‌م قرار گرفت. حرکت لب‌هاش نشون ازحرف زدنش می‌داد:
    - خوبی پسرم؟!
    سعی کردم به یاد بیارم چی شده. یادم اومد، این جا خوابم بـرده بود، دم دستشویی. حالا چه جوری باید جمعش می کردم. دلم می خواست چشم‌هام رو جای دیگه‌ای باز می کردم. حس پدرانه‌ای که بهم القا می کرد و ممنونش بودم. کمی توی جام، جابه‌جا شدم و طعم تلخ دهنم، حالم رو بهم می‌زد. با صدای ضعیفی، ناله زدم:
    - چیزی نیست، این جا خوابم برد.
    جوری نگاهم می کرد که انگار تئوری قتلی رو باور نکرده و منتظر توضیح بیشتره. حسم درست مثل آدم دردمونده‌ای رو بود منتظر توبیخه. ادامه ندادم و درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم دیگه سؤالی نمی‌پرسه، گفت:
    - هنوز مثل شش سال پیش خواب مادرت رو می بینی؟!
    یادم رفته بود که بعد از مرگ مادرم خودش تنها همدمم بوده. بی‌انصافی می‌شد اگه توی نگرانی می‌ذاشتمش. به سمتش چرخیدم و توی سبزی چشم‌هاش خیره بودم. نمی‌دونستم چرا؛ ولی حس شرمندگی، توی رگ و پیم می‌چرخید.
    - بعد ازمدت‌ها دیشب خوابش رو دیدم.
    کمی خیره‌م موند و سعی کرد کمکم کنه. دست انداخت زیر بغلم و با کمکش از جام بلند شدم. چه قدر از این ضعف متنفر بودم. ضعفی که استحقاق من نبود. اوضاع اسفباری بود، از همون‌ها که دست‌هاش رو دو طرف تنم حلقه کرده بود. با دست‌های پیرش پشتم رو پدرانه نوازش می‌کرد و حس دلگرمی وجودم رو التیام می‌بخشید. پله‌ها رو آروم بالا رفتیم و می‌دونست باید توی حال خودم باشم. چیزی نگفت و رد شد. همیشه همین بود، تا نمی‌گفتم دیگه چیزی نمی‌پرسید. تنم درگیر کرختی سنگینی، به اتاق برگشتم. درست زمانی که می خواستم در رو ببندم، رامش خودش رو داخل انداخت. به سمتش برگشتم و مردمک لرزونش، روی قیافه آشفته‌م زوم شد.
    - حالت خوبه؟
    چندباری پلک زدم و ازش فاصله گرفتم. نباید توجه‌اش رو جلب می‌کردم و نمی‌خواستم بهم حس ترحم داشته باشه. می‌دونستم این نگرانی‌ها دلیل دیگه‌ای داره؛ اما من حالم دست خودم نبود. درحالی که به سمت چمدونی که هنوز وقت نکرده بودم لباس‌هام رو ازش بیرون بیارم و بچینم می‌رفتم، صداش رو از پشتم شنیدم:
    - این جا چرا انقدر بهم ریخته‌ست؟
    مثل همیشه حس مراقبت‌گری نسبت بهم داشت. انگار من از آسمون افتاده بودم یا این که کریستالی بودم که نباید می‌شکست. بی رمق، سعی کردم نادیده‌اش بگیرم. لباسی از چمدون بیرون کشیدم و سمتش برگشتم. شربت معده‌م دستش بود و شروع کرد به بلند خوندنش:
    - آلومینیوم ام جی اس؟ معده ات مشکل داره؟
    توی این لحظه، واقعا حوصله خودم رو هم نداشتم؛ اما دلم نمی‌خواست باهاش بد رفتاری کنم. سردرگم و پر انزوا، به سمتش رفتم و شیشه رو ازش گرفتم. دستش کوتاه لمس دستام شد. جدیدا چه قدر حساس شده بودم، با هر چیزی دلم می‌ریخت. نفس کوتاهی گرفتم و مقتدر لب زدم:
    - برای هضم غذا می خورم.
    ناباور به دروغم خندید و خودش هم می‌دونست در برابرش دروغگوی خوبی نیستم. گردنش به سمتم مایل و ابروهای کمونیش قاب پیشونیش شد.
    - فکر کردی من بچه‌م؟
    لب‌های بی جون و کمرنگم رو روی هم فشار دادم و می‌دونستم درمورد هرچیزی که به من مربوط بشه، کنجکاوه. نگاهم به نگاه قهوه‌ایش گره خورد و اتصال زبونم با عقلم قطع شد. نباید بیشتر از این نگاهش می کردم که مبادا دلم بیشتر بلرزه. به‌ناچار به در اشاره زدم.
    - برو بیرون می خوام لباس عوض کنم!
    موهای زیتونیش پشت گوشش قرار گرفت و چشم‌های خمارش، گرد و درشت شد. قیافه بامزه‌اش، قند توی دلم آب می‌کرد. نه! نمی‌تونستم. اصلا نباید بهش نگاه می‌کردم؛ وگرنه ممکن بود توی پوست خودم نگنجم.
    - من رو از اتاقت بیرون می کنی؟
    دست به کمر شد و با کمی مکث به خودش اشاره زد:
    - مثل این که یادت رفته این جا خونه‌ی منه.
    مثل همیشه وقتی عصبی می‌شد، نمی‌فهمید چی می‌گـه. می دونم دلش می خواست بیشتر توی اتاقم می موند. با ملایمت، بازوش رو گرفتم و به سمت در هلش دادم. آروم هل خورد و توی شوک کارم بود. درحالی که در رو می‌بستم گفتم:
    - فعلا خونه باباته نه تو. هروقت شوهر کردی، خونه‌م خونه‌م کن!
    و در رو توی صورتش بسته شد. خودم هم به حرفی که زده بودم یقین نداشتم. هنوز صدای مشت‌های ضعیفش روی تن در، می اومد. از لجبازی همیشگیش با من، لبخندی زدم. لبخند، اون هم بعد از مدت‌ها. رامش تونسته بود من رو توی این حال بدم بخندونه. درست مثل خنکی یه لیوان آب توی وسط ظهر تابستون. دلم نمی‌خواست این رفتار رو داشته باشم؛ اما اگه کمی، فقط کمی دل بهش می دادم، تمام من درگیرش می شد. این بار به سمت کمد رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و یکم
    نوشته هایی که به زحمت به دستشون آورده بودم رو برداشتم و سمت هال راه افتادم. چشم‌هام هنوز می‌سوخت. صداشون از آشپزخونه می اومد. داخل شدم و رادوین که کنار نصرت‌خان بود، ایستاده بود، کمی ازش فاصله گرفت. نگاه جستجوگرم رامش رو تکیه زده به کابینت پیدا کرد که مشغول چایی ریختن بود. رادوین همون طور که بالاسر نصرت‌خان بود، صندلی کشید و دست راستش پشت به یخچال نشست. نگاه از کابینت‌های قهوه‌ای ام‌دی‌اف دست چپم گرفتم و درست پشت میز دست چپ نصرت خان که راس بود، نشستم. دفتر رو کنار دستم گذاشتم و هم زمان رامش فنجون چایی رو جلوم گذاشت. نگاه از فنجون سفید چای گرفتم و سرم رو بلند کردم. نگاه عصبیش و ابروهای کمونی روشنش، برام خط و نشون می ‌کشید. معذب سر به زیر انداختم، کاری که از من بعید بود. انگار که طوفانی بود من بیدی که با این باد ها می لرزیدم. فنجون رو به لبم نزدیک کردم و بوی خوش دارچین به مشامم رسید. با تمام وجود نفس کشیدم و حتما هنوز یادش بود که چه قدر دارچین دوست دارم. چه طور می تونست انقدر خوب من رو بلد باشه. زیر لبی پرسیدم:
    - این چیه؟
    کنارم، رأس دیگه میز نشست و نون رو باحرص توی دهنش جا داد.
    - چای دارچین. بخور برای معده‌ات خوبه!
    اوه. پس فکرم اشتباه بود و زیاد از حد تصورم حواسش به من بوده. صدای نصرت‌خان پرشک پرسید:
    - باباجان معده‌ات طوری شده؟!
    از خلسه افکارم بیرون اومدم و نگاه نه چندان عصبی به رامش انداختم. نمی خواستم کسی بفهمه؛ اما مگه می‌ذاشت.
    - چیزی نیست، دیشب بد خوابیدم واسه اونه.
    سری تکون داد و به گمونم فکر می کرد برای خوابیه که دیدم. رامش با چشم‌های گرد شده‌اش، چشم غره‌ای نثارم کرد. چه‌طور می‌تونست به من بی توجهی نشون بده؟! چی داشتم می‌گفتم. برای چی باید به منی که مدام ازش فاصله می‌گرفتم، توجه می‌داشت. نگاهم از رامش به رادوین که خیره حرکاتم بود افتاد. زبونش رو توی دهنش چرخوند و خطاب به من گفت:
    - این دفتر دستک چیه؟
    و اشاره‌ای به دفتر روی میز کرد. تنها کسی که کنجکاویش گل کرده بود. دفتر رو برداشتم.
    - این حاصل تحقیقات این ماهمه.
    رادوین کمی خودش رو روی صندلی، عقب کشید و با پوزخندی روی لبش، با لحن متمسخری ادامه داد:
    - آها پس مربوط به اون شرکته نه ما.

    دستم رو از زیر میز مشت کردم و می دونستم که هنوز سر حرفش مونده. انگار که سر میز قماری، حریف قدرش رو وادرا به شکست کرده و خوشحالی توی چهره‌اش موزیانه درز کرده بود. خارج از تصورم، نصرت خان بدون توجه به لحن رادوین، ادامه حرفش رو گرفت:
    - خب بابا جان، بگو ببینم چی دستگیرت شده؟
    ممنوش بودم که هنوز حکم این بازی رو تعیین می کرد. بی دلیل؛ اما چهره‌ی گرفته‌م از هم باز شد. شروع به توضیح کردم:
    - این که...
    و صدای نه چندان بم رادوین، با اعتراض حرفم رو قطع کرد:
    - پدرمن، من می گم نره تو می گی بدوش؟
    چشم‌هام رو روی هم فشار می دادم که رامش تند از زیرپاش به پای رادوین زد. این رو از برخورد پاش به پام و قیافه‌ی مبهوت رادوین فهمیدم. رامش لبخندی ضمیمه لب‌های صورتی و کوچیکش کرد.
    - هیچی نیست بابا جون، این رادوین بزرگش کرده. مگه نه رادوین؟
    همون‌طور که سعی می کرد با خوردن جرعه ای از چای استکان، جو رو دستخوش تغییر کنه؛ رادوین خصمانه نظاره گر بود و با جوابی که داد، همه امون رو شوکه کرد:
    - اگه از خونه بری بیرون، من می دونم و تو!

    رامش به آنی رنگ از چهره پروند و با نگاه زیرچشمیش، شروع به بازی با دست‌هاش زیر میز کرد. توی اون چند مدتی که باهاشون زندگی کردم، اون هم به خاطر زندانی شدن پدرم و پیگیری کارهاش با نصرت‌خان بعد از آزادی خودش، به یاد نداشتم رادوین انقدر قلدر باشه. اصلا این شخصیت به تنش زار می زد. نصرت‌خان با دقت توی صورت به سرخی نشسته رادوین، به سمتش برگشت.
    - این چه حرفیه رادوین؟!
    صداش خالی از هر گونه لحنی، اقتدار حاکمش کافی بود تا رادوین سکوت کنه. با فکی منقبض، به دقیقه نکشید که رادوین از جاش بلند شد و با صدای اصابت پایه چوبی صندلی با سرامیک بیرون زده از فرش سه متری، به بیرون از در رفت. خدا رو به خاطر این که امروز تعطیل بود، شاکر بودم؛ وگرنه خدا می دونست چی می‌شد. باید بعدا با رادوین حرف می زدم. سکوت سنگینی توی فضا پرسه می زد و خیره گلدون کوچیک شیشه‌ای وسط میز، از خوردن دست کشیدم. با این که می‌دونستم حرفاش فقط حرفه؛ اما نمی‌خواستم حال دو نفر روبه‌روم این باشه. دست راست رامش دور فنجون سفید چای حلقه زده شد و صدای اصابت دستبند ظریف طلایی توی دستش، که از آستین شومیز قهوه‌ایش بیرون زده بود، سکوت رو خدشه‌دار می‌کرد. صورتش از نگرانی گل انداخته بود و من نباید محو زیبایی منعطف چشم‌هاش می شدم. توی انتظار بلند شدن نصرت خان بودم که با صدای اصابت صندلی، سر بلند کردم. نصرت خان که از در بیرون رفت، متقابل از جا بلند شدم.
    مطمئن بودم رادوین رو توی حیاط پیدا می‌کنم. با باز کردن در هال، قامت نه چندان کوتاهش رو از پشت دیدم. ایستاده رو به گل‌های معطر رز، در حال سیگار کشیدن بود. فضای عطراگین رزهای محبوب حیاطی که دو طرف سنگفرش مثل سربازی صف کشیده بودن، با بوی قهرآلود سیگار، در تلاطم بود. عادتی که حتم داشتم پدرش نمی‌دونست. بادی به غبغب انداختم و با نزدیک‌تر شدن بهش، نزدیک دستش رو از پشت کشیدم. از هپروت خیال خودش بیرون اومد و دستش رو از حصار دستم بیرون آورد. نگاهی به دستم انداخت و با لحن طلبکارانه‌ای، ابروهای کم پشت و صورت صافش رو چین داد.
    - چی از جونم می خوای؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و دوم
    جریحه دار شدن غرورش براش مهم بود و سعی کردم با لحن مناسب‌تری باهاش صحبت کنم:
    - آروم باش!

    با پوزخند بی‌رحمی کنج لب های نازکش، سیگار نیم‌سوخت رو توی باغچه سمت چپش، پرتاب کرد و از جیبش، سیگار دیگه‌ای از پاکت بیرون کشید. خدای من، رادوینی که شش سال پیش از بوی سیگار توی خیابون حالت تهوع می‌گرفت، چه‌طور می‌تونست انقدر قهار سیگار بکشه! فندک آبی رو نزدیک فیـلتـ*ـر سیگار برد و می‌خواست سیگار رو آتیش بزنه، نتونستم تحمل کنم و سیگار رو از بین لب‌هاش کشیدم و این بار لحنم مناسب نبود.
    - از کی تاحالا سیگاری شدی؟!
    نیشخند پر حرصی بهم زد و لب‌هاش رو جلو فرستاد.
    - خیلی وقته داداش.
    و«داداش» رو با لحن متمسخری ادا کرد. نباید عصبی می شدم و الان وقتش نبود. آروم‌تر ادامه دادم:
    - باشه تو حق داری؛ اما سیگار راهش نیست.
    انتظار داشتم بالحن تندی باهام رفتار کنه که دست به جیب شلوار کبریتیش فرو برد و آروم‌تر لب باز کرد:
    - آرومم می کنه.

    طرز فکر نادرستی که توی افکار اکثر مردم، جاگیر شده بود. سیگار ریشه می‌خشکوند، نه آروم کردن افکار. فیلتری که آروم می‌سوخت و بی‌پروا توی دوراهی می‌کشوند. توی خلسه‌ای که بیرون اومدن ازش محال تلقی می شد. سرم رو چپ و راست تکون دادم.
    - تلقینه. تو چوب شور بنداز دهنت و بگو آرومم می کنه، اگه نکرد.
    سرش سنگین پایین افتاد و بغضی که توی صداش مواج شد، غمم رو تازه می کرد.
    - از این وضعیت خسته‌م.
    من هم خسته بودم؛ اما نباید کسی می‌فهمید. با ذره ذره تار و پودم درکش می کردم. آدمیزاد وقتی خسته شد، دیگه براش مهم نیست ته‌خط کجاست؛ حتی اگه اول راه هم باشه، اعتراف می کنه خسته‌ست؛ و این یعنی درد! دستم به شونه‌هایی که تازه از چند تمرینی پر شده بود، رسید و توی بغـ*ـل گرفتمش. بی تقلا، خودش رو توی بغلم آروم کرد. حس برادر بزرگ‌تری رو داشتم که نباید غم برادر کوچک‎‌ترش رو می‌دید. من جنس این تنهایی رو می‌شناختم. تنهایی که به روحت رخنه می‌کرد و باید برای پیروزی چند برابر تلاش می‌کردی. تنها کاری بود که از دستم برمی‌اومد و دم گوشش زمزمه کردم:
    - درستش می کنم، به من اعتماد کن!
    نفسی برای آروم کردن از هوای دَم دار فضا بلعید. آسمونی که به تنهایی برای درد آدم‌هایی مثل ما، مجبور بود بدرخشه. چند دقیقه‌ای رو همون طور بی‌حرکت موند. درست مثل ماهی که توی صید صیاد، دست از تقلا برداشته. با قدم‌های آرومی، به هال برگشتیم. ازش جدا شدم و چشم‌هاش پر از تشکری که پشت غرورش پنهانش حفاظت می‌شد، می‌درخشید. تیشرت سورمه‌ایم رو با دست گرفتم و کمی از خودم جداش کردم، تا هوایی روی تنم جریان پیدا کنه. با زدن به شونه پهنش، از پله‌ها، به اتاقم رفتم.
    پنجره کمی باز بود و باد ملایمی توی اتاق اعلام حضور می کرد. گوشی مشکیم رو از روی میز برداشتم. ایستاده مشغول گرفتن شماره آرش شدم. بعد ازچند بوق، لحن دلخورش به گوشم خورد:
    - بله؟
    خواستم چیزی بگم که صدای در اتاق بلند شد. به سمت در چرخیدم و گفتنش سخت بود؛ اما باید برای یک بار هم که شده، برگ زرد کدورت رو می‌چیدم. با صدای آرومی گفتم:
    - میانه! (متاسفم)

    سکوت مبهمش، خالی از هر حرفی بود و با باز شدن در، رادوین داخل شد. آرش برای من شخصیت پر جذبه‌ای بود که وقتی این طور از پشت گوشی می‌خندید، پس خنده‌اش واقعی بود. متقابلا جوابم رو داد:
    - نیازی به عذرخواهی نیست! خب دیگه من آشتی کردم، یکیم پیشته.
    با ملاحظه بودنش رو دوست داشتم. دقیقا برادر بزرگ تری بود که داشتنش، حالم رو خوب می کرد. لبخندی ترسیم صورتم شد و از نگاه عسلی رادوین دور نموند.
    - کومااو هیونگ! (ممنون داداش)
    با گفتن«چاپلوس» تماس رو قطع کرد. خیره به صورت گرد و سفید رادوین، موندم و با دیدن تماس قطع شده، دستش رو بالا گرفت.
    - از امروز دیگه نمی‌کشم. هروقت حالم بد بود می‌کشیدم؛ اما حالا دیگه نمی‌خوام بکشم. به حرفات فکر کردم.
    چه قدر از شنیدنش خوشحال بودم و طعم این خوشحالی، درست به شیرینی میوه تازه از درخت چیده شده بود. از اینکه هنوز هم مثل قبل حرفام تاثیر داشت. دستی به سرش کشیدم و به پاک سیگار وینستون توی دستش نگاه کردم. یاد خودم افتادم. یاد روزایی که سخت دلم آرامش می خواست و نداشتم. فکر بی خانواده بودنم، هر روز حالم رو خراب می‌کرد؛ اما حالا انگار خانواده‌دار شده بودم. پاکت رو از دستش کشیدم.
    - حداقل گرون تر می کشیدی.
    تک خنده ای کرد.
    - سیگار سیگاره دیگه، می‌خوام از این به بعد چوب شور بکشم.
    لب‌هام این بار به لبخند کش اومد و خندیدم. چه‌قدر عجیب که من واقعا خندیدم. بعد از مدت‌ها، از ته دل، با سرخوشی، خندیدم. تنم سرشار از خوشی، به لطف این خواهر و برادر تونسته بودم بخندم؛ این یعنی منم همون قدر که به حضورم نیاز دارن، بهشون نیاز دارم. مِن مِن کنان خودش رو به دیوار کشوند.
    - می گم، رامش، اگه مواظبشی...
    نگرانیش رو درک می کردم و بی شک، اگه اتفاقی برای رامش می افتاد، من...! من چی؟ از فکرش هم، ضربان قلبم به شماره می‌افتاد؛ اما مجبور بودم هنوز هم خودم رو گول بزنم که نه من فقط ناراحت می‌شدم. همین. نفسی گرفتم و دستی لای موهای حال دارم کشیدم. ادامه حرفش رو زمزمه کردم:
    - این دفعه نمی‌ذارم اتفاقی براش بیوفته، فقط یک ماه صبر کن.
    سری از آسودگی تکون داد و با این حال چشم‌های لرزونش، اطمینانی رو نشون نمی داد. انگار که هنوز هم به قدرت کلمات شک داشت. در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت. کلافهگی به سرم ضربه می زد و با قدم‌های بلندی، به سمت پنجره اتاق که مشرف به خونه‌های پشتی بود رفتم. پرده حریرش رو کشیدم، تا آفتاب کمتری به اتاق بتابه. انگار توی تاریکی حالم بهتر بود. تاریکی که آرامش حاذقی رو میون روح خسته‌م جا می‌داد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و سوم
    به سمت کمد رفتم و بازش کردم. مشغول بیرون آوردن لباس‌ها از توی چمدون بودم و داخل کمد می‌چیدمشون که ته چمدون، آینه نقره‌ای نسبتا کوچیکی که یادگار مادرم بود رو دیدم. همیشه از نگاه به آینه‌ها بیزار بودم. من حتی نمی‌تونستم تصویر خودم رو توی آینه تحمل کنم. من می‌خواستم که همه چیز رو با ندیدن خودم فراموش کنم و پوچی تلاشم کاملا آشکار بود. دسته نقره‌ای آینه رو با تردید مقابل صورتم گرفتم. تصویر مرد بیست و نه ساله‌ای که گرد چهل‌سالگی روی صورت مربعیش نشسته بود. صورتی که ارث پدرم محسوب می‌شد. سفیدی، موهای کنار شقشقه‌م رو برق شکستگی انداخته بود. موهای حالت دارم رو به سمت بالا دست کشیدم و انگار که جوونی سروش توی آینه دید می زد. سروشی که بی مرجان مونده. آه! حالم خوب نیست. از این پژمردگی که باید تظاهر به خوب بودن کنم خوب نبودم. آینه رو لای حوله سفید گذاشتم و در کمد رو بستم.
    دوباره به پوسته جدی و محکمم برگشتم. همون پوسته‌ای که پر از ترک و بی کسی بود. از اتاقم بیرون اومدم و در رو بستم. به سمت اتاق رادوین رفتم. باورم نمی‌شد توی این یک ماهی که این جا بودم، به اتاق هیچ کدومشون سر نزده باشم. در زدم و وقتی صدایی نیومد، با پایین کشیدن دستگیره دایره‌ای اتاق، داخل شدم. اولین چیزی که به چشمم خورد، دیوارهایی با لباس آبی بود. برعکس اتاقم، پنجره‌ای با پرده آبی حریر، رو به‌روی در، دلمردگی اتاق رو کمرنگ می‌کرد، با این حال، تختی که رأس دیوار دست چپم بود، اجازه طراوت بیشتر رو نمی‌داد. عکس بزرگ شده‌ای از خودش با عینک آفتابی روی سرش، درست به تن دیوار بالای تخت خورده بود. نفسی گرفتم و دوباره چشم چرخوندم. این بار به سمت قفسه کتاب چوبی که درست جنب در بود، رفتم. پس هنوز هم کمی از کتاب خونی اون وقت‌ها، توی وجودش بیدار بود. دستی بین کتاب‌های قطور مکانیک کشیدم و نفسم با آه راهی بیرون شد. شونه‌ای بالا انداختم و از اتاق بیرون اومدم. انگار که مقابل چشم‌هام، موزه صدساله‌ای جون گرفت، نه اتاق آشنایی که روزی بیشتر بهش سر زدم.
    توی هال هم نبود و به سمت حیاط رفتم. درست وسط راه سنگفرش‌ها بودم که صدای تکوندن چیزی توجهم رو جلب کرد. نگاهم به سمت زیرزمینی که نزدیک پله‌ها بود افتاد. از روی کنجکاوی غریزیم، آروم به سمتش راه افتادم. در آهنی و زنگ زده‌اش، باز بود و از لای در، نور زردرنگ تک لامپش فقیرانه سوسو می‌زد. از سه پله عبوری کاشی خورده زیرزمین گذشتم و سرم رو کمی خم کردم تا از در یک متریش وارد زیرزمین بشم. بوی نمی که سیال وارد ریه‌هام شد و پنجره کوچیک مربعی که نور کمی ازش داخل و تهویه ملایمی ایجاد کرده بود. پام به چندتا دبه ترشی خاک گرفته، گیر کرد و تکونی خورد. صدای بمش باعث شده چرخی بزنم و به سمت دوتا تابلوی شکسته گوشه دیوار و چند تا دیگ مسی قدیمی که روی هم سوار بودن، برگردم. چیزی جز خاک و کهنگی پیدا نکرده بودم و می‌خواستم از در بیرون برم که متوجه صندوق نسبتا بزرگ ته زیرزمین شدم. درست پشت دیگ مسی‌ها، نصفش بیرون زده بود. چه طور ندیده بودمش! آروم سمتش قدم برداشتم. در صندوق باز بود و متوجه فضای خالی پشت صندوق شدم. صندوق قهوه‌ای که رنگ تازگی ازش هویدا بود. شاید برای کمتر از پنج سال می بود. خواستم داخلش رو نگاهی بندازم که صدایی متوقفم کرد:
    - ژاییز!
    به سمت صدای آشنایی که من رو مخاطب قرار داده بود، برگشتم. با تیله‌های سبز رنگ گشاد شده‌اش، توی فضای خاک گرفته زیرزمین، نفس‌نفس می‌زد. لرزش نامحسوس لب‌های کبودش، از اضطرابی خبر می‌داد که تا به حال ازش ندیده بودم. کسی که مظهر استواری بود، چه طور می‌تونست این‌طور بهم بریزه. با صدای ضعیفی پرسید:
    - این جا چی کار می کنی؟!

    این بار نگاهم به دست‌های خاک نشسته‌اش بود و مثل همیشه با خونسردیم، سعی کردم این جو سنگین رو از بین ببرم.
    - دیدم در بازه داخل شدم.
    با لحن لرزون آشکاری، ادامه داد:
    - داخل صندوق رو دیدی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و چهارم
    چشم‌هام اتوماتیک ریز شد و با این حال نمی‌خواستم زبونم از تعجب بند بیاد. با دیدن رنگ پریدگی صورت استخونیش، فقط یک سؤال پیش می اومد، این که توی صندوق چی بود که من نباید می‌دیدمش. دوباره نگاهی به صندوق قهوه‌ای کنارم انداختم و با لحن بی‌تفاوتی جواب دادم:
    - آها، اون صندوق رو می‌گین؟ نه، یه صندوق قدیمیه دیگه، دیدن نداره که.
    صندوقی که می‌دونستم قدیمی نیست و با حواسپرتی، نفسی از سر آسودگی کشید. متوجه لرزش دوباره دست‌های پیرش شدم. حتی هفت سال پیش هم که جلوی در خونه دستگیرش کردن، این چهره رو ازش ندیده بودم. حتی زمانی که خبر تصادف ناگهانی همسرش رو هم شنید، این واکنشش نبود. اصولا آدمی بود که فقط با نگاه حرف می زد تا زبون. اون برام اسطوره با فکری بود و این دستپاچگی مشهود یعنی؛ چیز با ارزشی توی اون صندوقه. باید اعتمادش جلب می‌شه که کاری با صندوق ندارم؛ اما باید می‌فهمیدم. توی این شش سال یاد گرفته بودم که سؤالی توی ذهنم بیجواب نمونه. خط های کج و معوج چروک، پیشونی کوتاهش رو حکاکی کرده بود و با خنده‌ای که از سر نامتعادلی بود گفت:
    - حق باتوئه، بریم بالا.
    می‌دونستم قصد بیرون کردنم رو داره و می‌خواست هر چه زود تر از این مهلکه خارج شیم. مطیع، سری تکون دادم و از زیرزمین بیرون اومدم. از سرشونه به پشت نگاهی انداختم و به سمت صندوق رفت تا درش رو ببنده. حس گیجم، همین جا باید توی نطفه خفه می‌شد؛ تا خونسردیم کار خودش رو بکنه. از زیرزمین خارج شد و قفل بزرگ طلایی روی در رو زد. پس باید به دنبال کلید می‌بودم.
    با هم به داخل خونه رسیدیم. همون‌طور که در هال رو می‌بستم، رادوین از حموم سمت راست جنب دستشویی، بیرون اومد. سرش رو با حوله آبیش خشک می‌کرد و با دیدنمون، لباس سبز راه‌راه مشکیش رو با دستش پایین کشید. بوی غذا، حدس فهمیدن مکان رامش، رو آسون می‌کرد. با همون خونسردی حاذق همیشگی، رو به نصرت خان پرسیدم:
    - من باید تاجایی برم، اگه بیرون کاری دارین انجام بدم؟
    جایی نداشتم که برم و فقط می‌خواستم کمی از این خونه دور باشم. باید فکر می‌کردم. باید تمامی این چین خوردگی‌هایی که روی مغزم انبار شده بود رو صاف می ‌ردم. رادوین از در حموم فاصله گرفت و نگاهی به نصرت‌خان که خیره گل‌های درشت فرش بود، کرد. انگار که کلافگی و نگرانی توی طرز نگاهش، برای رادوین هم هویدا بود که صداش کرد:
    - بابا، ژاییز باشماستا!

    نصرت‌خان که انگار از افکارش به سمت ما پرت شده بود، سرش رو به طرفین تکون داد.
    - ها؟ کاری ندارم.
    امروز رفتارش، با همیشه فرق می‌کرد. سلانه‌سلانه به سمت اتاقش راه افتاد. برای فرار از جو سنگین، به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. رامش پشت میز چوبی آشپزخونه، نشسته و پارچه سفیدی از سبزی خوردن جلوی روش بود. دو دستش رو تکیه میز کرده بود و غرق در اقیانوس افکارش، درحال پاک کردن جعفری‌ها بود که با سنگینی نگاهم، سرش رو بالا گرفت. خستگی چهره‌اش، یک ماهی بود که برای منی که اون رو همیشه شاد دیدم، عادی شده بود. رامشی که وقتی مادرش زنده بود، دست به سیاه‌وسفید نمی‌زد، حالا خودش یه تنه همه کارهای این آشپزخونه رو می‌کرد. دلم عجیب می‌خواست غم نگاهش رو بشورم؛ اما نمی‌تونستم از دغدغه ذهنیم کم کنم. منی که پر از درد بودم؛ چه طور درد کس دیگه‌ای رو خوب می‌کردم. همون‌طور که منتظر با چشم‌های خمـار قهوه‌ایش نگاه می‌کرد، نگاه ازش دزدیدم و به قفسه‌های چوبی سمت چپ در دادم. اگه بیشتر نگاه می‌کردم، دلم بیشتر از غمش می‌گرفت. بی‌مهابا پرسیدم:
    - چیزی نمی‌خوای؟
    تشکر کوتاهی زمزمه کرد و دلم نمی‌خواست ردی از ناراحتی توی صدای صاف و بدون خشش دیده می‌شد. این زمزمه؛ یعنی که بیشتر از این حوصله‌ای برای حرف زدن نداره. داشتم به شخصیت جدیدش عادت می‌کردم. همیشه خودش پا پیش می‌ذاشت تا از زیر زبونم حرف بکشه و همدم باشه؛ اما من هم دلم می‌خواست و نه! باید می‌رفتم. به سمت بیرون از در برگشته بودم که رادوین هیکل نه چندان پرش رو از کنارم عبور داد و با لحن نسبتا دستوری خطاب به رامش گفت:
    - پاشو با ژاییز برو بیرون برای خرید!

    نگاه سؤالی رامش روی صورت بی‌ریش و درهم کشیده شده رادوین موند. انگار که تازه رادوین رو می‌دید یا این که دچار آلزایمری گذری شده بود که رادوین با غضب ادامه داد:
    - چرا نگاه می‌کنی؟ امروز سالگرد مامانه!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و پنجم
    چاقوی فلزی از دست رامش به میز اصابت کرد و لب‌های کوچیک همیشه صورتیش که به آنی رنگ پرونده بود رو روی هم فشرد. همون طور با دستی که روی میز مشت شد، خیره صورت بی‌روحم بود و سردرگم به‌دنبال جوابی می‌گشت. دوست داشتم بهش بگم اشکالی نداره؛ اما این کار من نبود. صدای ضعیفش که با خودش لب می‌زد:
    - چه جوری یادم رفت!
    رادوین کلافه، دستی به موهای کوتاه شده‌اش کشید و نگاه مجددی به رامش انداخت.
    - بیا برو، الان وقت این سؤالا نیست.
    رامش با اکراه برای بلند شدن، دست‍‌هاش رو تکیه میز کرد و ایستاد. همون‌طور سبزی‌ها رو روی میز رها کرد و با عجله برای شستن دست‌های گِلیش، به سمت شیر آب سینگ ظرفشویی دست راستش چرخید. سؤالی که توی ذهنم چرخ می‌زد رو به زبون آوردم:
    - برای همین بابات تو فکره؟

    سنگین سر تکون داد و متفکر نگاهش کردم. انگار که موج ناآرومی توی صورت سفید و گردش جاخوش کرده بود. رامش دستپاچه برای آماده شدن، به اتاقش رفت؛ اما چیزهای زیادی برای یادآوری، به ذهنم سیلی می‌زد. حول و حوش همون شش سال پیش بود که نصرت‌خان وقتی از زندان آزاد شد، به جای زنش، با قبر سرد و بی‌روحش مواجه شد. غم از دست دادنش، به تنش صلابه زد و من همون موقع‌ها قصد سفر کردم؛ به همین دلیل چیز زیادی از اون روزها یادم نبود. بلاتکلیف وسط آشپزخونه دست از افکار قدیمی که بوی تعفن خاک خوردگی می‌داد، برداشتم و بیرون اومدم. به سمت اتاقم رفتم.
    توی ماشین، منتظر اومدن رامش بودم و از آینه وسط، مانتوی بلند مشکیش، بعد از روسری مشکی یه‌ور بسته شده‌اش، توی دیدم قرار گرفت. با اومدنش داخل ماشین، بوی عطر شیرینش، درست مثل سرمستی بوی بهارنارنج، احساساتم رو به بازی می‌گرفت. چه خوب که این عطر رو سرکار نمی‌زد؛ وگرنه از حسادت این که کسی نظرش کنه، توی خودم می‌مردم. به خودم برگشتم و استارت زدم. ماشین حرکت کرد.
    از گوشه چشم، نگاه ریز زیرچشمی بهش انداختم. آه که دلفریبی چال گونه‌اش حتی توی این لحظه که لب‌های بی‌آرایشش رو روی هم فشار می‌داد، می‌تونست من رو به جنون بکشونه. دنده رو عوض کردم و کامل به سمتش برگشتم. دست‌هاش قلاب دسته کیفش و خیره به جلو، توی فکر بود. سکوت حاکم توی اتاقک ماشین با صدای من شکسته شد:
    - من نمی دونستم امروز چه روزیه!
    دوباره به جلو برگشتم و این بار، نیم‌نگاهی به چهره مغمومش انداختم. همون طور خیره روبه‌رو سکوت کرده بود. با عوض کردن دوباره دنده، از سرعتگیر عبور کردم. می‌دونستم نمی‌خواد چیزی بگه و برای همین اصراری به صحبت نکردم. فشاری به فرمون زیر دستم وارد می‌کردم که صدای ریزش باعث شد به سمتش برگردم.
    - ممنون که امروز توی خونه‌امون هستی!
    از تشکر بی‌دلیلش، لب‌های پهنم رو زیر دندون کشیدم و به سمت پنجره برگشت. برای حضورم ممنون بود؟! بی‌کسی درد بدی بود؛ دردی که توی چشم‌هات جمع می‌شد و حالت رو خراب می‌کرد. دردی که راه گلوت رو می‌بست. آه که چه قدر شبیه مادرم شده بود. حرف‌هاش عجیب بوی مادرم رو می‌داد. مادری که بهم می‌گفت: «از خدا برای بودنت ممنونم!» بدون عکس العمل دیگه ای،‌ پدال گاز زیر پام بیشتر فشرده شد و سرعتی که غیر منتظره به عقب پرتم کرد.
    شاید توی این لحظه هر دو از هم ممنون بودیم؛ ولی من رو می‌شناخت. حتی به همین زودی، منِ عوض شده رو هم شناخته بود. منی که دهنم به تشکر از بودنش باز نشد. دلم شدیدا می‌خواست که اعتراف به آروم کردنش کنم. اعتراف کنم از بی‌حوصلگی و توی لک بودنش دلم می‌گیره؛ اما... و همیشه این امای لعنتی زندگیم رو خراب کرده بود.
    هوا اونقدر خوب بود که نیازی برای روشن کردن کولر نبود، برای همین شیشه پنجره رو تا ته پایین فرستادم و دستم رو زاویه دار روش گذاشتم. راهنما رو برای دور زدن به سمت بازار، روشن کردم که صداش شتاب زده‌اش بلند شد:
    - بازار نمی‌رم!
    لب‌هام که از هم فاصله گرفته بود رو بستم و خودش با گردش سریع گردنم، متوجه تعجبم شد. قرارمون بازار بود. پس کجا می خواست برم؟ کمی موهای زیتونی بیرون زده از روسری مشکیش رو داخل فرستاد.
    - می‌خوام برم سر قبر مامانم!
    غم صداش من رو مسکوت کرد. راهنما رو خاموش کردم و به راهم ادامه دادم. فقط خدا می‌دونست که چه‌طور قلبم از این صدای بغض‌دار مچاله شده بود. بغضی که بی‌مادریش رو فریاد می ‌زد. درد کشیده بودم و خوب درکش می‌کردم. حرفی نزدم. اصلا چی داشتم که بگم؟ دوباره به جون ریشه کنار انگشت شستش افتاده بود و با بی‌رحمی، به سمت پایین می ‌کشیدش. پشت دست چپم رو جلوی دهانم گرفتم و سکوت کردم. اجبار همیشگیم به سکوتی که بهش محکوم بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و ششم
    ماشین رو آروم خاموش کردم. نه اون پیاده می‌شد و نه من! انگار که منتظر حرفی از من بود. لال‌مونی گرفته بودم و دست خودم نبود. جدیدا در برابرش کم می‌آوردم. این حد از مظلومیت، دردی توی چشم‌های خمـار و کشیده‌اش رو فریاد می‌زد که نمی تونستم بهشون زل بزنم. دستی روی رونم کشیدم و تاروپودهای شلوار کتان مشکیم زیر دستم حس می‌شد. دست‌هاش همچنان قلاب هم، گیره شده به دسته کیفش بود. بالاخره، جرأت به خرج دادم و کمی به سمتش کج شدم. باورم نمی‌‎شد. گوله گوله اشک می‌ریخت. اشک‌های شفافی که بی‌وقفه از صورت استخونش ریزش می‌کرد. اگه می‌گفتم که اسپاسم(گرفتگی) عضلات قلبم رو حس نکردم، دروغ گفتم. نگاه درمونده‌م رو بهش دوختم. می‌دونستی فرق بیچارگی و درموندگی چیه؟! هر دو به نظر یکی بودن؛ اما هر کدوم درد مخصوص به خودش رو داره. وقتی به بیچارگی رسیدی، حداقل هنوز راه امید داری؛ اما اگه درست همون امید رو از دست دادی، به درموندگی می‌رسی!
    لعنت به من که حتی با حرف هم نمی‌تونستم حالش رو خوب کنم! می شناختمش حساس بود؛ اما برای جلب توجهم این کار رو نمی‌کرد. بعد از کلی کلنجار ذهنی، دهن باز کردم:
    - رامش گریه نکن!
    و این تازه آغاز شدت گریه‌اش شد. شروع به هق زدن کرد و با پشت دست چپش، جلوی دهنش رو گرفت. ساعت استیلش برق می زد و برعکس من، عادت به ساعت انداختن داشت. چشم‌هام دودو می‌زد و صورتم در حال عرق کردن بود. دوباره سمتش خم شدم و بینیش قرمز و چشم‌هاش متورم شده بود. چرا توی گند زدن ماهر شده بودم. لحظه‌ای ترس برم داشت و مردمک چشم‌هام رقصید. اگه آروم نمی‌شد چی؟ صدای سوز دارش، تنها صدای حاکم بود و منِ کلافه، دلم می‌خواست کاری می‌کردم. مثلا شاید بغلش می ‌کردم! اما این امکان نداشت. شونه‌های نحیفش بی وقفه و ناآروم، تکون می‌خورد. بی‌تاب بود و من به‌خوبی می‌دونستم که درد بی کسی رو تحمل می‌کنه. درد نداشتن مادری که توی بغلش از عاشقانه‌هاش بگه. دس‌هام به شدت مشت شد و به‌سختی، ادامه دادم:
    - نمی‌خواستم ناراحتت کنم. می‌دونم دلت گرفته. خودت رو خالی کن!
    آخه این چه طرز حرف زدن بود؟ از تمام اون شش سال، بین آدم‌هایی که به شدت به احساساتشون اهمیت می‌دادن؛ چرا نتونسته بودم این رو یاد بگیرم یا لااقل آروم کردن کسی رو یاد می‌گرفتم. این که پشتش می‌زدم و می‌گفتم که من هستم. نفس‌هاش مقطع بود و بینیش رو با صدا بالا کشید. آروم به سمتم برگشت. مردمک مشکی عنبیه‌های قهوه‌ای روشنش، پاندول وار به سمت چشم‌های پر دردم، در حال گردش بود. چشم‌هایی که حس ترس و گرفتگی رو به یدک می‌کشید. چونه گردش می‌لرزید و مژه‌های ریز فردارش، حالا بی‌حالت‌ترین وضعیت ممکن رو تجربه می‌کردن. پره‌های بینی کوچیک قرمز شده‌اش، هارمونی با لب‌های کوچیک و متورم بی رژش داشت. موهای زیتونی که به سمت راست صورتش کج ریخته شده بود، دلم رو برای چندمین بار توی خلوتم لرزوند. نمی‌تونستم ازش نگاه بگیرم و صدای گرفته‌اش من رو به خودم برگردوند:
    - می‌شه بریم خونه؟! طاقت ندارم این جوری برم پیش مامانم!
    درست مثل بچه‌های حرف گوش کن، سر تکون دادم و دست راستم دوباره به روی رونم کشیده شد. آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو کمی جمع‌وجور کردم. پس کو اون ژاییزی که ادای آدم‌های سفت‌وسخت رو در می‌آورد؟! پس کجا رفت اون همه خونسردی. حس گرفتگی که توی قفسه سـ*ـینه‌م در حال جولان بود رو کنار زدم. سوییچ رو توی جاش چرخوندم و ماشین روشن شد. دستی رو کشیدم. کمی گاز دادم تا از حالت لرزش خارج شدیم و ماشین حرکت کرد.
    فصل چهارم
    دست به‌سـ*ـینه نگاهم به صورت چال افتاده‌اش که گل انداخته بود، خیره شد. با هیجان مقنعه‌ سورمه‌ایش رو از سرش برداشت و موهای لَخت زیتونیش از گیره طلایی بالای سرش، درست مثل آبشاری به پایین مواج شد. منتظر بودم ببینم چه چیزی باعث این همه سرخوشیش شده که صدای شادش توی فضای هال پیج خورد:
    - بالاخره قبول کرد. دست راستش شدم. الان اکثر کاراش رو من انجام می‌دم.
    چند هفته‌ای از حضور رامش توی شرکت ابریشمی می‌گذشت و بالاخره، تونسته بود به چیزی که می خوایم برسه. تا قرار ابریشمی تنها یک هفته مونده و دستم خالی از مدارکی برای دستگیریش بود. البته یک سری اسنادی پیدا کرده بودم که کفایت نمی‌کرد. کلافه بودم و از این که نمی‌دونستم قراره چی پیش بیاد، آتیش این نگرانی رو دامن می زد. نصرت‌خان که روی مبل دم در هال نششسته بود، همچنان توی فکر، توپک‌های سفید توی دستش رو آروم می‌چرخوند. رامش که با سکوت من و پدرش مواجه شده بود، با تعجب دستش رو بالا آورد و ادامه داد:
    - مگه این همون چیزی نبود که می‌خواستیم؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و هفتم
    روی مبل زیر تابلوفرش نشسته بودم و رامش تازه از راه رسیده، تقریبا نزدیک در آشپزخونه بود. با چشم های گشاد شده‌اش، به ما نگاه می کرد و انگار که تمام ذوقش کور شده بود. دستم روی زانوم قرار گرفت و لبی‌تر کردم:
    - چرا؛ اما هنوز مدرک کافی نداریم و تا قرار ابریشمی با سبحانیان فقط یک هفته مونده.
    چه‌طور می‌تونستم این همه شادی توی صورتش رو با ناامیدی که داشتم از بین ببرم. کلافه، دستی بین موهای قهوه‌ایم کشیدم. رامش برای صحبت لب باز کرده بود که نصرت خان زودتر گفت:
    - یادمه سال‌ها پیش پدرت علیه‌اش مدارکی جمع کرده بود و وقتی توی زندان به ملاقاتش رفتم، بهم گفت نباید دست کسی بهش برسه.

    به سمت صدای گرفته نصرت‌خان برگشتم. مدارک مهمی که ازش بی‌خبر بودم و اون الان این رو می‌گفت؟ انگار که از پرتگاهی به پایین پرتاب شده بودم، دستی به پیشونی بلندم کشیدم. لحن بی تفاوتش، از حد باورم خارج بود. من چند شب بود که نمی‌خوابیدم و چه‌قدر راحت از گذشته حرف می‌زد. نا باور با ضربان قلب اوج گرفته‌ای لب زدم:
    - شما این رو می‌دونستین و الان دارین می‌گین؟!
    نصرت‌خان جا خورده از لحن تندم، به سمتم برگشت. هیچ وقت صدام براش بلند نشده و احترامش به‌جا بود؛ اما این کارش دیوونه‌م می‌کرد. بدون هل کردن،
    دنبال جواب قانع کننده‌ای می‌گشت. من هم منتظر جواب بودم، جوابی که حداقل آرومم کنه.
    - سال ها از این قضیه می‌گذره و من فکر نمی‌کنم سندی مونده باشه.
    نمی تونست انقدر راحت از بی‌فکریش حرف بزنه. توی این دوماهی که برگشته بودم تمام فکر و ذکرم پیدا کردن مدرک محکمی از ابریشمی بود و نصرت‌خان خیلی راحت بهم می‌گفت که به‌چی فکر می‌کرده؟! این بار پوسته خونسردیم شکست و عصبی از جا بلند شدم.
    - بابا جان چی تورو انقدر آشفته کرده؟ باور کن منِ پیر مرد...
    پس آشفتگیم رو دیده بود. دیده بود و لب باز نکرد. از ادامه حرفش جلوگیری کردم و تن صدام بی اراده بالاتر رفت:
    - من تمام مدت به دنبال مدرک قانونی ازش بودم و شما خیلی راحت بهم می‌گین که فکر نمی‌کردین به درد بخوره؟ اون مدارک کجان؟!

    خط‌های روی پیشونیش ژرف‌دارتر و چشم‌های کوچیک و ریزش که بی‌شباهت از رادوین نبود، ریزتر شد. دلم نمی‌خواست این جور رفتار کنم؛ اما این ماجرا، تمام من رو درگیر کرده بود. زجری که زودتر از این‌ها می‌تونست پایان پیدا کنه. عکس‌العملی جز پیچوندن لبه مقنعه‌اش بین انگشت‌های قلمی و بلندش از رامش نمی‌دیدم و صدای رادوین از بالای پله‌ها به تعجبم دامن زد.
    - من راه حل بهتری دارم.
    سرها به سمتش برگشت. دستش داخل جیب شلوار ورزشی مشکیش بود و تیشرت نازک کرم رنگش به قد متوسطش نمی‌اومد. فکم همچنان منقبض بود و از پشت مژه، نگاهی بهش انداختم. نفس نفس می‌زدم و کنترل بالا و پاین شدن قفسه سـ*ـینه‌م دست خودم نبود. آروم، انگار که توی فشن‌شویی بود، از پله‌ها پایین اومد.
    - می تونیم خیلی راحت با دخترش تهدیدش کنیم، یا این که ایمیلش رو هک کنیم. کاری که باید چند وقت پیش می‌کردی.
    این انقباض به تمام اعضای صورتم هم رسیده بود و چشم‌هام رو توی حدقه به سمتش برگردوندم. زبونم از افکارش که باز به سر خونه اول برگشته بود، بند اومد. از این که با این افکار جو رو متشنج می‌کرد، عصبی از لای دندون‌های قفل شده‌م بهش توپیدم:
    - این یه بازی نیست! وقتی می خوای کار قانونی انجام بدی باید قانونی باشه!

    حتما از دیدن وجهه عصبیم، مبهوت بودن، در صورتی که من تاوان شب بیداری‌هام رو می‌دادم. تاوان شالوده‌های فکری که بیش‌تر از این از پسشون برنمی‌اومدم. معلوم بود که جایی از هم فرو می‌پاشم. با تمامی این تفاسیر، خودم هم نمی‌دونستم چه‌طور دارم توجیهش می‌کنم. فقط می‌خواستم فکر احماقانه‌ای نکنه؛ چون بی‌شک هر فکر احمقانه‌ای به راه بی‌برگشتی ختم می‌شد. عسلی‌های ریز شده و گرد رادوین، هنوز به سمتم خیره بود.
    - یواشکی از اتاق کسی چیزی برداشتن اسمش دزدی و بی قانونیه یا من اشتباه می‌کنم؟!
    به ابروی کم پشت و بالا رفته‌اش نگاه می کردم و دستی که توی جیب شلوار ورزشیش بود رو بیرون آورد. من رو مسخره می‌کرد؟ این افکار منهدم، روی مغزم عطسه می‌زد. دیگه خبری از اون ژاییز آروم و باحوصله نبود. نتونستم تحمل کنم و رک شدم:
    - روی اسنادش کد داره جناب متفکر! با دخترش تهدیدش کنیم؟! به نظرت خواهرت براش دم دست‌تر نیست؟!
    با تندی نگاهش که مواجه شدم، فهمیدم از حرفم برداشت بدی کرده. لعنت به من که گند زدم! دست‌هام کنار پام مشت شد و آب دهانم رو بی‌صدا فرو برم. به‌سرعت سمتم پا تند کرد و من هنوز توی بُهت حرکت سریعش سمتم بودم که به سمت یقه تیشرت مشکیم یورش آورد. مشتی حواله صورتم کرد و درد گسی، توی فکم پیچید و انگار که استخون صورتم در حال ترک برداشتن بود. صدای«هین» رامش بود که به گوش‌های داغم می‌رسید. متعجب از غافلگیری ناگهانیش، پام به میز برخورد کرد و بی‌تعادل با آرنج روی مبل پشتم افتادم. ناباور از کاری که کرده، به صورت متورم و قرمزش خیره شدم. نفس‌نفس می زد و انگار که با هر نفسش، قصد بلعیدنم رو داشت. من همون طور ناباور و با گیجی نگاهش می‌کردم. انگشت کوتاه اشاره‌اش، تهدیدوار به سمتم گرفته شد و زل‌زده با چشم‌های برزخیش، ادامه داد:
    - از این به بعد بفهم چی می گی، نفهم!
    فریاد زد و برق از سرم پرید، این رادوین بود؟ باور نمی‌کردم این همون رادوینی باشه که می‌شناختم. همونی که تن صدای نه چندان بمش، هیچ وقت بلندتر از یه محدوده نمی‎‌شد. همونی که انقدر آروم بود، حضورش توی خونه احساس نمی‌شد. چشم ازم بر نمی‌داشت و سری تکون دادم تا هوشیاریم برگرده. به خودم اومدم و با انگشت اشاره پهنم، رد خون کمی که روی لبم جا مونده بود رو پاک کردم. نفس‌های عصبیش توی هوا پخش می‌شد و نگاه کدر شده از کینه‌اش، روی موهای ریخته شده توی صورتم بود. این نگاه مال رادوین نبود. انقباضی که از فکش به چین زیر چشم‌هاش رسیده بود. هیچ کس؛ حتی نصرت‌خان هم جلو نمی‌اومد. انگار که می‌شناختنش؛ اما من این رادوین رو هرگز ندیده بودم. کف دست راستم رو طبق عادت، روی رون پام کشیدم و به دست‌های مشت شده‌اش نگاه انداختم. فک درد دارم رو به کار گرفتم و دهنم با درد بدی باز شد. سعی کردم آرومش کنم:
    - تو منظورم رو بد متوجه شدی، اگه با من مشکلی داری بهم بگو.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و هشتم
    ابروهای کم‌تارش سوار پیشونی کوتاهش شد و دستی به ریش کم پشتش کشید. نیشخند کجی روی لب‌های باریکش سوار کرد و با تمسخر و حیرت نگاهم می‌کرد. روی مبل به سمتم نیم‌خیز بود و حتی اجازه حرکتی بهم نمی‌داد. عصبانیت خودم رو فراموش کرده بودم و انگشت اتهامش دوباره سمتم قرار گرفت. چشم‌های روشنش، با رگه‌هایی از سرخی همراه بود. به سمتم مایل شد و با صدایی که از عصبانیت میلرزید توی صورتم گفت:
    - من با تو مشکلی ندارم؛ بلکه با حرفات مشکل دارم. کاری کردی خواهرم برای رسیدن به اون مرتیکه به خودش افتخار کنه. از روزی که برگشتی فهمیدم نقشه‌های جدایی داری که به ما نمی‌گی. این که جلوی ما به زبونی که نمی‌فهمیم حرف می‌زنی و فکر می‌کنی کسی نمی‌فهمه؟! باید بهت بگم از تو زرنگ‌ترم هست، من! شماره‌ای که روی میز گذاشته بودی رو من برداشتم، شنودش کردم. از کجا؟ مام رابطای خودمون رو داریم دیگه، مثل آقا آرش شما!

    تنم مثل قرار گرفتن توی دمای منفی صفر، به آنی یخ بست. آرش؟! نه، اون نباید وارد این ماجرای مهلک می‌شد. من بهش قول داده بودم و هنوز وقتش نبود. گشاد شدن مردمک چشم‌هام بی‌ارادگی مغزم رو هویدا می‌کرد. برخلاف همیشه، نمی‌تونستم خودم رو بی تفاوت و خونسرد نشون بدم. آرش نه! با این که از بی فکری و خودنمایی رادوین عصبی بودم؛ اما الان وقتی برای مجادله نداشتم و باید آرومش می کردم تا کار احمقانه‌ای نکنه. چه طور ازش غافل شده بودم. با دیوار کشیدن دور خودم، خبری از پشت دیوار نداشتم. با تمام این تفاسیر، سعی کردم تعجب توی چشم‌هام کار رو خراب نکنن. رعب‌آورترین حرفی که فکرش رو می کردم، از رادوین شنیده بودم. لب‌های پهنم بدون کنترل می‌لرزید و خواستم چیزی بگم که نصرت خان مداخله کرد:
    - هرچی که بود نباید این کار زشت رو می‌کردی رادوین!
    این که این مرد توی هر شرایطی بهم اعتماد داشت، خیال ناآرومم رو کمی رو به راحت می‌برد. چشم‌هام هنوز زوم رادوین که نگاه ازم نمی‌گرفت، بود. دستم برای دومین بار به سمت پام کشیده شد و استرسی توی تک‌تک سلول‌های تنم جا گرفته بود. سعی کردم مسلط باشم:
    - رادوین تو اشتباه می‌کنی، آرش فقط یه دوسته و کاره‌ای نیست...
    من رو از ادامه حرفم منع کرد و به دیوار روبه روم کنار در هال، تکیه زد.
    - برام مهم نیست که اون کیه، ما بهت اعتماد کردیم و تو این جوری جوابمون رو دادی!
    کلافگی، مثل چمنزنی، روی مغزم رژه می‌رفت و برداشت غلط رادوین، شونه‌های پهنم رو افتاده کرد. از روی مبل بلند و متوجه چشم‌های مغموم رامش شدم. همون طور ترسیده و ناامیدی توی مردمک چشم‌های خمارش، چمبره زده بود. باید می‌فهمیدن اشتباه کردن. لبی تر کردم و طعم ناخوشایند خون، دهنم رو تلخ می کرد.
    - من به اعتمادتون خدشه وارد نکردم؛ بلکه هر چیزی باید سرجاش گفته بشه.
    رادوین همون‌طور که به سمت بیرون از در می‌رفت، هشدار داد:
    - دیگه برام فرقی نمی‌کنه چی‌کار می‌کنی، فقط از خواهرم فاصله بگیر!
    با بلند شدن صدای زنگ گوشیم، دست رادوین روی دستگیره فلزی در خشک شد. الان وقت مناسبی برای زنگ زدن نبود. الان نه! باید صداش رو خفه می‌کردم؛ ولی اگه بر نمی‌داشتم، بدتر می‌شد. پلک چپم می‌پرید و با اکراه گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم. نباید دست‌هام می‌لرزید. بعد از برقراری تماس، دم گوشم گذاشتمش و جواب دادم:
    - بگو آرش.
    می‌دونستم آدم باهوشیه و با شنیدن اسمش، شستش خبردار می‌شه. بعد از کمی مکث، به‌طوری که گیجیش واضح بود، جواب داد:
    - بهشون چیزی که بهت گفتم رو گفتی؟
    مثل کسی که دچار خبطی شده، به کسی نگاه نمی‌کردم و خیره ریشه سفید فرش بودم. نفسم با صدا راه خروج گرفت و لب‌هام به سختی از هم باز شد:
    - نتونستم.
    رادوین گردن کوتاهش رو به سمتم برگردوند و انتظار توی چشم‌هاش، دودو می‌زد. رامش روی مبل کناریم جابه‌جا شد. سرفه‌ای کردم و آرش ادامه دهنده حرف شد:
    - چیزی شده ژاییز؟!
    با دست چپم فشاری به پیشونی بلندم وارد کردم و با این همه چشم منتظر، چه طور می‌تونستم حرفی بزنم. از طرفیم دیگه حق نداشتم به زبانی که بلد نیستن چیزی بگم. چشم‌هام رو بستم و جواب دادم:
    - نه؛ اما اوضاع خوب نیست...

    در همین حین، گوشی با شدت از دستم کشیده شد. چشم‌هام باز شد و دندون‌هام از شدت بی‌فکری رادوین روی هم لغزید. صدای تودماغی آرش که روی بلندگو رفت، درست مثل نسیم مواج روز شرجی، تبدیل به گردباد شد. آرش نمی تونست مثل من تظاهر به خونسردی کنه.
    - ژاییز؟ اون جا چه خبره؟! زمان نداریم، چرا بهشون نگفتی؟
    رادوین مثل گروگانگیری که با صاحب گروگانش حرف می‌زد، با زل زدن به من شروع کرد:
    - احوال آقا آرش. رادوینم. همونی که ژاییز زیاد براتون ازش گفته. همون خانواده سه نفره‌ای که قصد از هم پاشوندنش رو دارین. همونی که خیلی راحت جلوی ما باهات رمزی حرف می‌زد. شناختی یا بیشتر معرفی کنم؟
    چی می‌گفت برای خودش؟! من کی قصد پاشوندنشون رو کردم. بعد از مکث طولانی، صدای محکم آرش توی فضای صامت خونه پیچید:
    - نمی‌دونم کی هستی و چی می خوای، گوشی رو بده ژاییز! نه! خودم اونی که باید بهتون بگه رو می گم. ما وقت زیادی نداریم و هر وقت دیگه ای بخوای می تونی من رو بشناسی؛ اما من الان کار مهم‌تری دارم که هممون درگیرشیم. ابریشمی تا یک هفته دیگه قراره اختلاس بزرگش رو تکرار کنه، همون اختلاسی که شش‌سال پیش دامن پدرت رو گرفت. این که گفتم نمی‌دونم کی هستی، برعکس خیلی خوب می‌شناسمت. اینم بدون قصد ژاییز، جز خوبی چیزی نیست. اون حتی می‌تونست برنگرده و وقتی که بهش گفتم پدرت مریضه، بی‌اهمیت از کنارش رد شه.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا