- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست بیست و نهم
حتی نذاشت جوابش رو بدم و از در بیرون رفت. می دونستم دلخور شده و حس میکردم گند زدم. دیگه میلی برای داشتن نمونده بود. با بلند شدن از جام، ظرف رو مطابق خواستهاش، توی سینگ گذاشتم و به سرعت سمت اتاقش دوییدم. دیر رسیده بودم و خواستم در بزنم که از زیر در، برق اتاقش خاموش شد. دستم رو کنار پام، مشت کردم. با شونههای افتادهای به اتاق خودم رفتم. با زدن کلید برق، برق رو خاموش کردم. خودم رو روی تخت پرت کردم و طاق باز روی تخت خوابیدم.
توی خونه خودمون بودیم و مادرم در حال آشپزی، لباس سفید و بلندی پوشیده بود. موهای پرکلاغیش دورش ریخته بود و خیره شدن بهش رو لـ*ـذت بخشتر میکرد. نور سفیدی از پنجره آشپزخونه سمت چپ، همه جا رو گرفته بود. نور اونقدر زیاد بود که چیز دیگهای قابل تشخیص نبود. به سمت مادرم رفتم. چه قدر دلتنگش بودم. دستم سمتش دراز شد و شونههاش رو لمس کرد. آروم به سمتم برگشت؛ اما این که مادرم نبود...
با صدای فریادی که متعلق به خودم بود، از خواب بیدار شدم. هنوز هم دالان مغزم از این وحشت، پر بود. معدهم به شدت تیر میکشید و دستم رو دوباره روش فشار دادم. لعنتی خوب شو! با دست، قطرات عرقی که روی پیشونیم چمبره زده بود رو پاک کردم. نفسهای کشدارم هم کمکی به حالم نمیکرد. حالت تهوعی که تا مرز ماهیچه حلقم رو میسوزوند. با زور، خودم رو از تخت پایین کشیدم. سلانهسلانه به سمت چمدون حرکت کردم. روی دو پا نشستم. از توی زیپ بزرگ چمدون، شربت معدهم رو برداشتم. دستام از شدت درد میلرزید و فکم منقبض شده بود. حس سنگینی چندین تن وزنه روی معدهم، غیر قابل تحمل بود. آب دهنم سنگ شدهم پایین نمی رفت. انگار که جسم دویست کیلویی به سرم وصل بود. در شیشه قهوهای رنگ رو باز کردم و به لبهام رسوندمش. از مایع درونش، کمی خوردم. مزه گس؛ اما قابل تحملی داشت. درش رو بستم. چشمهام بهم فشرده شد. با دست گذاشتن روی دیوار، خودم رو بالا کشیدم. شربت رو روی میز گذاشتم. دلم می خواست از این درد، موهام رو از ریشه جدا کنم. درد بی وقفه از سلولهای عصبیم به مغزم می رسید. میخواستم دوباره دراز بکشم، هنوز حرکتی نکرده بودم که این بار سوزش حلقم، من رو به سمت دستشویی بیرون، پایین پلهها کشوند. با دو به سمت دستشویی رفتم. با دست جلوی دهنم رو گرفتم و هجوم مایع اسیدی به روی زبونم، حالم رو بدتر می کرد. در رو با عجله باز و کلید برق رو زدم. خم شدم و محتوای معدهم رو با عق زدن، توی کاسه روشویی بالا آوردم. دستم رو به شدت مشت کردم. چشمام بسته و تمام تنم به یک بار گرم و سرد شد.
صدای نفسهای بی جونم توی هزارتوی گوشم زمزمه میشد. پس کی این عذاب الیم پایان میگرفت. شیر آب رو باز کردم و صدای شرشرش توی گوشم نبض میزد. بی حال، آب سرد رو به صورتم رسوندم. خنکیش لرزهای به جونم انداخت و لحظهای بعد، گر گرفتم. با دستهای لرزونم، برق رو خاموش کردم. به آرومی از دستشویی بیرون اومدم. نفسهام این بار تند و مقطع بود. ضعف کرده بودم و پاهام باهام یاری نمیکرد. انگار توی باتلاقی گیر افتاده بودم. با تکیه به دیوار، روی زمین نشستم. توان این که تمام پلهها رو تا اتاقم طی کنم، نداشتم. دهنم گس بود و لبهام به خشکی بیابونی برهوت. سرم به دیوار پشتم تکیه خورد. درست بالای سرم تیر میکشید. حتی توان باز گذاشتن چشمهام رو نداشتم. حس بیچارگی که یک باره بهم رجوع کرده بود. عضلات حلقم بسته شده بودن و انگار کسی با سوزن به جون گلوم افتاده بود. دستم رو روش کشیدم و سعی کردم آب دهنم رو درد دار قورت بدم. می دونستم خوردن اون ماکارونی برای معدهم مثل سم می موند؛ اما مگه می شد دست رامش رو رد می کردم. رامشی که حسم نسبت بهش در حال ریشه دووندن بود. حسی که نباید میبود و مثل جنینی در حال رشد بود. چشمهام با ناله خفیفی، بسته شد و دیگه متوجه موقعیتم نشدم.
حتی نذاشت جوابش رو بدم و از در بیرون رفت. می دونستم دلخور شده و حس میکردم گند زدم. دیگه میلی برای داشتن نمونده بود. با بلند شدن از جام، ظرف رو مطابق خواستهاش، توی سینگ گذاشتم و به سرعت سمت اتاقش دوییدم. دیر رسیده بودم و خواستم در بزنم که از زیر در، برق اتاقش خاموش شد. دستم رو کنار پام، مشت کردم. با شونههای افتادهای به اتاق خودم رفتم. با زدن کلید برق، برق رو خاموش کردم. خودم رو روی تخت پرت کردم و طاق باز روی تخت خوابیدم.
توی خونه خودمون بودیم و مادرم در حال آشپزی، لباس سفید و بلندی پوشیده بود. موهای پرکلاغیش دورش ریخته بود و خیره شدن بهش رو لـ*ـذت بخشتر میکرد. نور سفیدی از پنجره آشپزخونه سمت چپ، همه جا رو گرفته بود. نور اونقدر زیاد بود که چیز دیگهای قابل تشخیص نبود. به سمت مادرم رفتم. چه قدر دلتنگش بودم. دستم سمتش دراز شد و شونههاش رو لمس کرد. آروم به سمتم برگشت؛ اما این که مادرم نبود...
با صدای فریادی که متعلق به خودم بود، از خواب بیدار شدم. هنوز هم دالان مغزم از این وحشت، پر بود. معدهم به شدت تیر میکشید و دستم رو دوباره روش فشار دادم. لعنتی خوب شو! با دست، قطرات عرقی که روی پیشونیم چمبره زده بود رو پاک کردم. نفسهای کشدارم هم کمکی به حالم نمیکرد. حالت تهوعی که تا مرز ماهیچه حلقم رو میسوزوند. با زور، خودم رو از تخت پایین کشیدم. سلانهسلانه به سمت چمدون حرکت کردم. روی دو پا نشستم. از توی زیپ بزرگ چمدون، شربت معدهم رو برداشتم. دستام از شدت درد میلرزید و فکم منقبض شده بود. حس سنگینی چندین تن وزنه روی معدهم، غیر قابل تحمل بود. آب دهنم سنگ شدهم پایین نمی رفت. انگار که جسم دویست کیلویی به سرم وصل بود. در شیشه قهوهای رنگ رو باز کردم و به لبهام رسوندمش. از مایع درونش، کمی خوردم. مزه گس؛ اما قابل تحملی داشت. درش رو بستم. چشمهام بهم فشرده شد. با دست گذاشتن روی دیوار، خودم رو بالا کشیدم. شربت رو روی میز گذاشتم. دلم می خواست از این درد، موهام رو از ریشه جدا کنم. درد بی وقفه از سلولهای عصبیم به مغزم می رسید. میخواستم دوباره دراز بکشم، هنوز حرکتی نکرده بودم که این بار سوزش حلقم، من رو به سمت دستشویی بیرون، پایین پلهها کشوند. با دو به سمت دستشویی رفتم. با دست جلوی دهنم رو گرفتم و هجوم مایع اسیدی به روی زبونم، حالم رو بدتر می کرد. در رو با عجله باز و کلید برق رو زدم. خم شدم و محتوای معدهم رو با عق زدن، توی کاسه روشویی بالا آوردم. دستم رو به شدت مشت کردم. چشمام بسته و تمام تنم به یک بار گرم و سرد شد.
صدای نفسهای بی جونم توی هزارتوی گوشم زمزمه میشد. پس کی این عذاب الیم پایان میگرفت. شیر آب رو باز کردم و صدای شرشرش توی گوشم نبض میزد. بی حال، آب سرد رو به صورتم رسوندم. خنکیش لرزهای به جونم انداخت و لحظهای بعد، گر گرفتم. با دستهای لرزونم، برق رو خاموش کردم. به آرومی از دستشویی بیرون اومدم. نفسهام این بار تند و مقطع بود. ضعف کرده بودم و پاهام باهام یاری نمیکرد. انگار توی باتلاقی گیر افتاده بودم. با تکیه به دیوار، روی زمین نشستم. توان این که تمام پلهها رو تا اتاقم طی کنم، نداشتم. دهنم گس بود و لبهام به خشکی بیابونی برهوت. سرم به دیوار پشتم تکیه خورد. درست بالای سرم تیر میکشید. حتی توان باز گذاشتن چشمهام رو نداشتم. حس بیچارگی که یک باره بهم رجوع کرده بود. عضلات حلقم بسته شده بودن و انگار کسی با سوزن به جون گلوم افتاده بود. دستم رو روش کشیدم و سعی کردم آب دهنم رو درد دار قورت بدم. می دونستم خوردن اون ماکارونی برای معدهم مثل سم می موند؛ اما مگه می شد دست رامش رو رد می کردم. رامشی که حسم نسبت بهش در حال ریشه دووندن بود. حسی که نباید میبود و مثل جنینی در حال رشد بود. چشمهام با ناله خفیفی، بسته شد و دیگه متوجه موقعیتم نشدم.
آخرین ویرایش: