کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,225
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
-اون ادعا داشت که اون خونه حق این مدتی که از پدر رو مادرمون مراقبت می‌کرده! حتی یه وصیت نامه هم نشون داد، که قید شده بود؛ خونه ماله برادرمه! حتی خود پدر اون خونه رو زده بود به نام برادرم. تازه اون موقع بود که فهمیدم، چرا وقتی که زیر بار قرض بودیم و از پدرم خواستم با سند خونه برامون وام بگیره این کار رو نکرد و گفت دست من نیست! در واقع اون نمی‌خواست تا زنده است ما متوجه بشیم که سند رو به نام برادمون کرده! من چطور می‌تونستم دختر همچین آدمی رو عروس خودم کنم!؟ اونم آرش، تنها فرزندم! من از این دختر بدم می‌اومد چون...
تند تند و با هیجان این جریان رو تعریف می‌کرد، یه جورایی که انگار می‌خواست پای پدرمم به این دادگاه باز کنه! اون عادت داشت، همیشه همه چیز رو بهم وصل می‌کرد تا ماجرایی بسازه تا ازش مقصر های دیگه ای بکشه بیرون و در آخر، خودش پشت همه چی قایم بشه؛ اما باید می‌دونست این جا دادگاه بود نه پذیرایی خونه اش، اونم وسط یه بحث خانوادگی!
مکثی کرد و به من نگاه کوتاهی انداخت، انگار می‌خواست چیزی بگه؛ اما یه چیزی مانعش میشد!
قاضی کلافه گفت:
-خیل خب؛ اما این دلیله کافی برای نفرت از دختر برادرتون نبود!؟ لطفا بگید که چطور به ذهنتون رسید، بابک احمدیان رو به سراغ خانم شهرزاد فرحی بفرستید!؟
عمه سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
-بله، حق با شماست! وقتی پدر شهرزاد مرد، اصرار آرش برای ازدواج، همون روزای اول عزاداری بیشتر شد! می‌خواست سایه ی سرش باشه! این جا بود که دل نگرون تر شدم، به خودم گفتم یه عمر خودم بدبختی کشیدم، دیگه نمی‌خوام پسرمم با داماد اون خونواده شدن نوکر بی جیره و مواجب شون بشه. تا این که یه فکری به ذهنم رسید اونم این بود یه برنامه بچینم که آرش رو متقاعد کنم، شهرزاد دختر خوبی برای زندگی نیست! تا این که یه روز توی پارک برای پیاده روی رفته بودم و اتفاقی پسر و دختری رو دیدم که با هم خوش و بش میکردن فهمیدم که با هم رابـ ـطه دارن ، یکم بعد موقع برگشت از پیاده روی باز همون پسر رو با یه دختر دیگه دیدمش، البته این بار داشت به دختره شماره میداد. با خودم گفتم این پسره نمی‌ترسه اون دختره بیاد ببینش!؟ اگه ببینش که میونه شون شکرآب میشه! که جرقه ای تو ذهنم زده شد، متوجه شدم که این پسره، این کاره است. یه کم که گذشت از هم جدا شدن. اون پسر، همین بابک بود. پیشش رفتم و بعد یکم حرف، ازش خواستم که تو اون زمان تعیین شده، بیاد به اون آدرسی که میگم و برای شهرزاد هم همون کارایی رو کنه که برای اون دخترا کرد، پسر خوش بر رویی بود هر دختری رو می‌خواست، می‌تونست به دست بیاره می‌خواستم این کار رو انجام بده، منم همون موقع آرش رو به بهانه ای بفرستم پیش شهرزاد تا دچار سوءتفاهم بشه و بعدم قرار بود ادامه دار بشه عکس، فیلم مدرک و هر چیزی! حتی ازش خواستم کاری کنه که شهرزاد عاشقش شه و دست از سر آرش برداره اول قبول نکرد تا این که مبلغ پول رو بالا بردم و عکس شهرزاد رو نشونش دادم. گفت که پول رو نمی‌گیرم به شرط این که، بعد این ماجرا شهرزاد دیگه مال منه! ترسیدم و گفتم منظورت چیه؟ بهم گفت که نترس نمیخوام بدزدمش منظورم اینه که این آقا آرش، واسم شر نشه! منم راضی از این ماجرا قبول کردم؛ اما اون نگفته بود که قراره دوستاشم بیاره و مـسـ*ـت کنه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    از شنیدن این حرف ها، حالم داشت بهم می‌خورد و سرم سنگین شده بود. شنیدن این حرف ها برام واقعا سخت بود؛ اما باید تحمل میکردم. متوجه شدم عمه هم دیگه نمی‌تونه حرف بزنه. حالش بد شده بود و داشت گریه میکرد، موقعیت طوری نبود که درک کنم اشک تمساح‌ داره میریزه یا واقعا شرم زده است بابت کاری که کرده!
    بینیش رو بالا کشید و با صدای دو رگه شده اش، ادامه داد:
    -قرار بود یه علامتی بده که من آرش رو بفرستم؛ اما خبری نشد! تا این که صدای آژیر آمبولانس رو شنیدیم. به خودم گفتم این علامتی نیست که باید اون به من میداد! اما با وجود سابقه ی غش و ضعف شهرزاد، ما آرش رو فرستادیم و بعد فهمیدیم آرش وقتی رفته چیزی ندیده!
    قاضی با جدیت گفت:
    - با این همه ماجرایی که تعریف کردید، در آخر می‌پذیرید که شما بابک احمدیان رو فرستادید!؟
    -بله.
    -نیم ساعت تنفس.
    فقط چشمام رو بستم و به هیچ چیز واکنش نشون ندادم. دلم نمی‌خواست ترحم بگیرم یا صدای کسی رو بشنوم. دلم فقط می‌خواست نتیجه رو بفهمم! اما هنوز سوالی توی ذهنم بی جواب مونده بود! یعنی بازی کردن با زندگی من انقدر براش ساده بود!؟
    کمی بعد با صدای قاضی به خودم اومدم و برای قرائت حکم ایستادیم.
    -خانم شهرزاد فرحی، در جایگاه قرار بگیرند.
    با قدم های سنگین به سمت جایگاه رفتم و منتظر چشم به دهن قاضی دوختم که گفت:
    -حکم خانم شهرزاد فرحی قرائت می شود، ایشان در پی این حادثه از آبرو و جان خود در مقابل خطر، دفاع مشروع انجام داده و این قتل یک قتل غیرعم، بدون مجازات است. که بر اساس قانون مجازات اسلامی ایشان بی گـ ـناه محسوب می‌شوند و شامل هیچ مجازاتی نمی‌شوند.
    شوکه شده بودم، از خوشحالی و هیجان نمی‌دونستم چکار کنم؟ ثریا با شوق و بدون توجه به بقیه به سمت جایگاه اومد و من رو بغـ*ـل کرد. با تمام وجودم بغلش کردم و اشک ریختم؛ اما این بار از شوق بود. بدون توجه به همهمه و سر و صدا ها من در سکوتی از جنس آرامش به سر بردم. کمی بعد صدای قاضی همه رو متوجه خودش کرد.
    -تا ساعتی بعد حکم خانم فریبا فرحی قرائت می‌شود، یک ساعت تنفس.
    دوباره تو آغـ*ـوش وکیلم فرو رفتم، هیجان زده بودم و همین باعث شد بدنم تحمل این حجم از هیجان رو نداشته باشه. متوجه سنگینی سرم شدم و از بغلش جدا شدم و دستم رو به سرم گرفتم. همه چیز تار شده بود و فقط صدای نفس هام رو، بلند می‌شنیدم، کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    ...
    چشمام و آروم باز کردم و به اطراف نگاهی انداختم.
    -اوف!
    چقدر سرم درد می‌کرد. ثریا که متوجه من شده بود، با لبخندی که به لب داشت، به سرعت خودش رو به بالای تختم رسوند. تا خواستم چیزی بگم، گفت:
    -حالت خوبه خانم غش غشو!؟
    با ناراحتی گفتم:
    -باز از حال رفتم؟
    -آره، تو که دختر قوی بودی! چرا این طوری شدی؟ ... حالا بیخیال، فعلا باید خوشحال باشی.
    بدون توجه به حرفش با گیجی گفتم:
    -من رو ببخش.
    چشماش رو گرد کرد و گفت:
    -وا مدل جدیده !؟ از حال رفتی‌ عذرخواهی هم می‌کنی!
    کلافه و بی حال گفتم:
    -حالا چرا انقد شادی؟
    فرز و سریع گفت:
    -حدس بزن!
    با این حرفش تو فکر رفتم، تا به یه نتیجه ای برسم، یاد دادگاهم افتادم! داشت یه چیزایی یادم می اومد که گفت:
    -نمی‌دونم چه حدسایی زدی؛ ولی بذار برات بگم...
    تا خواست ادامه بده، وسط حرفش پریدم و گفتم:
    -عمه چی شد!؟
    قیافه طلبکاری به خودش گرفت و گفت:
    -ماله خودت یادت اومد!؟ از خوشی غش کردی! یه باره عمه ات چی بود این وسط!؟
    نچی کردم و گفتم:
    -آره یادم اومد، تو بگو حکم اون چی شد!؟
    شونه هاش رو بالا انداخت و لبه ی تخت نشست و گفت:
    -ببین شهرزاد، عمه ات حتی اگه تو ازش شکایتم نمی‌کردی خود دادگاه بابت جرمی که مرتکب شده، یعنی همین اجیر کردن یه آدم شر، واسه اذیت کردن یه دختر! کم کم ده سال حبس می‌برید!؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -برام اهمیتی نداره، اصلا تا آخر عمر باید تو زندان بپوسه! حالا بگو چقدر حبس می‌کشه!؟
    ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
    -پس من به عنوان وکیلیت خوب کردم شکایت رو پس نگرفتم!؟
    کوتاه گفتم:
    -آره.
    -خیل خب، دادگاه عمه ات رو به پونزده سال حبس محکوم کرد.
    با حس آرامش چشمام رو بستم؛ اما طولی نکشید که آرش تو ذهنم اومد، با یاد آرش یهو چشمام رو باز کردم و گفتم:
    -اینی که گفتی حقیقت داشت؟
    -خب، آره. چی شد!؟ الان ناراحت شدی!؟
    اخمی کردم تا آرش رو از ذهنم بیرون کنم و گفتم:
    -نمی‌دونم.
    یه حسی داشتم، نه خوشحال بودم، نه ناراحت! نمی‌دونم چه حسی داشتم!؟ نمی‌دونم چرا دلم براش نه سوخت!؟ نه اون طور که تصور می‌کردم، دلم خنک شد!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    «پرهام»

    تو بیمارستان بودم و دم در اتاق شهرزاد قدم میزدم، زندانیم نبود؛ اما تا کلانتری باید می‌اومد تا یه سری کار که مربوز=ط به پرونده اش بود، رو انجام بدیم. کمی بعد وقتی که سرمش، تموم شد و حالش بهتر شد به کلانتری رفتیم. توی راه هیچ حرفی نزد، انتظار داشتم خوشحال تر ببینمش؛ اما مثل این که نتیجه اون رو راضی نکرده بود!
    حق هم داشت، توی این مسیر چیزای زیادی رو از دست داده بود، چیزایی مثل خانواده، عشق، اعتماد و...
    به کلانتری رسیدیم. من جلوتر راه می‌رفتم، اون هم پشت سرم با فاصله ی دو سه قدم دنبالم می‌اومد. هنوز صدای قدم هاش رو می‌شنیدم تا این که، بعد چند تا قدم متوجه شدم، دنبالم نمیاد! به سمتش برگشتم، ایستاده بود و به جایی خیره شده بود. رد نگاهش رو گرفتم، داشت عمه و پسر عمه اش رو نگاه می‌کرد.
    صدام رو با سرفه ای الکی صاف کردم و گفتم:
    -چیزی شده خانم فرحی؟
    جوابی نداد. اصلا حواسش این جا نبود! یه جایی دورتر بود، به فاصله ی چند موزاییک اون طرف تر!
    مقابلش ایستادم، که متوجه من شد، هر چند که به طور واضح مشخص بود، بازم حواسش اون جاست؛ با این حال کمی از نگاهش رو به من قرض داد و گفت:
    -کاری داشتید!؟
    یه تای ابروم رو بالا دادم.
    -پرسیدم، چیزی شده؟
    با گیجی گفت:
    -بله!؟
    با دست بهش اشاره کردم و گفتم:
    -هیچی! من جوابم رو گرفتم، اگه این جا کاری نداری، بریم.
    با سر تایید کرد و جلو تر از من شروع کرد به راه رفتن، من هم با کمی مکث راه افتادم؛ اما وقتی قدم های آهسته اش، کلافه ام کرد ازش جلو زدم. اونم به دنبالم اومد. به اتاق کارم رفتیم، تا یه سری کارای لازمه رو انجام بدیم، شهرزاد هم بی هیچ حرفی برگه ها رو با امضا و اثر انگشتش آغشته می‌کرد و در آخر هم حکم دادگاه رو به پرونده اش چسبوندم و برای بایگانی فرستادمش. حالا دیگه آزاد شده بود، هر چند که تو چهره اش هیچ حس آزادی وجود نداشت! انگار که هنوزم توی قفس بوده باشه، حس خفگی داشت! درست شبیه یه زندانی شده بود، که بعد سال ها انتظار آزاد شده؛ اما چون مدت ها پیشونیش رو به میله ها چسبونده، جای میله ها هنوز رو پیشونیش باقی مونده... مثل یه ننگ!
    از‌ فکر کردن بهش دست برداشتم و برای تغییر حس و حالش، لبخندی زدم و گفتم:
    -خوشحال شدم که آزاد شدید. سرگذشت سختی داشتید؛ اما امیدوارم از این به بعد سرنوشتتون خوش باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    هیچ واکنشی نشون نداد. انگار هنوز حواسش نبود. بی هیچ حرفی برگشت و از اتاق بیرون رفت. یادم افتاد وسایلش رو باید تحویل بدم. به دنبالش از اتاق بیرون زدم؛ اما ندیدمش! چند قدم به جلو رفتم که شاید ببینمش، که صداش رو از‌ پشت سرم شنیدم.
    -دنبال من بودید!؟
    برگشتم.
    -آره، می‌خواستم بگم...
    نذاشت ادامه بدم و گفت:
    -میشه من رو ببرین سر خاک مادرم.
    - آره حتما، فقط اگه وسیله ای تو بازداشتگاه داشتید که ازتون گرفتن، رو می‌تونید پس بگیرید.
    سرش رو پایین انداخت و به سمت در سالن رفت. این یعنی هیچی نداشت یا اگرم داشت، دیگه براش مهم نبود! برگشتم که به اتاق برم و سوییچ رو بردارم و مرخصی ساعتی رد کنم که، آرش رو دیدم. خودش رو بهم رسوند و به سمتش برگشتم.
    بی هیچ مقدمه ای گفت:
    -ببخشید جناب سروان یه سوالی داشتم.
    اخمی کردم و جدی گفتم:
    -بفرمایید.
    -شهرزاد آزاد شد!؟
    دست راستم رو تو جیب شلوارم کردم.
    -بله، این رو که تو دادگاه هم فهمیدین.
    سرش رو به تایید تکون داد و سریع گفت:
    -بله؛ ولی منظورم اینه که الان رفته دیگه!؟
    -آره، چطور!؟
    -می‌خواستم باهاتون صحبتی کنم.
    نگاهی کوتاه به در سالن انداختم.
    -الان!؟
    -بله. میشه بریم یه جایی.
    -اما من باید خانم فرحی رو ببرم‌ سر خاک‌ مادرشون.
    چشماش رو ریز کرد و بعد کمی مکث گفت:
    -موضوع به مادر شهرزاد هم مربوط میشه.
    کلافه نگاهش کردم، باید می‌فهمیدم دلیل این کلافگی، چیه!؟
    -خیل خب بفرمایید تو اتاقم.
    وارد اتاق شدیم. وقتی نشست، منم روی صندلی رو به روش نشستم.
    -خب بفرمایید، فقط زمان خیلی کمی داری! خانم فرحی ممکنه بیاد.
    سریع گفت:
    -اون حالا که آزاد شده، هیچ جایی رو نداره که بره.
    ابرو هام رو بالا دادم و با تعجب از حرفی که زد، فقط نگاهش کردم. که گفت:
    -مادرم و داییم انقدر با مادر شهرزاد بحث کردن، تا اون راضی به فروش خونه شد، اونم به مشتری که داییم جور کرده بود. کارای فروش خونه هم خیلی سریع انجام شد.
    به جلو خم شدم و عصبی گفتم:
    -چطور این کار رو کردید!؟ خونه مگه انحصار ورثه نشده بود!؟
    -آره؛ اما زن دایی قبلا از شهرزاد وکالت نامه گرفته بود.
    به عقب تکیه دادم و پلک هام رو بستم و با اکراه باز کردم، با دستم بهش اشاره کردم و گفتم:
    -تموم شد داستان شاهکارتون!؟ حرف حسابت چیه!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    خجالت زده از لحن تند من، نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:
    -من نمی‌دونم باید چکار کنم! من درباره ی شهرزاد اشتباه فکر می‌کردم، من حتی نمی‌‌تونم تو روش نگاه کنم.
    کلافه نفسم رو حبس کردم و گفتم:
    -از دست من چه کاری بر میاد؟
    -نمی‌دونم چرا اینا رو به شما میگم!
    زل زد تو چشمام و ادامه داد:
    -ولی فکر می‌کنم می‌تونم بهتون اعتماد کنم، میشه یه کاری بکنید.
    -منظورتون چیه!؟ من برای دختر دایی شما باید چکار کنم!؟ چه نسبتی باهاش دارم!؟ الانم اگه می‌خوام ببرمش سر خاک مادرش، دلم سوخت براش، همین.
    مکثی کردم و گفتم:
    -اصلا مگه تو...
    حرفم رو خوردم، خواستم بهش بگم مگه مردک تو غیرت نداری!؟ اما حیف نمی‌شد! سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
    -پول سهم خانم فرحی چی شد!؟ با اون پول براش جایی رو اجاره کنید. اصلا مگه فامیل نداره!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -البته به غیر از خودتون!
    -زیاد با خانواده ی زن داییم در ارتباط نبودم، هرچند که شنیدم زیاد فامیل نزدیک ندارن. ما هم که، می‌دونم شهرزاد انقدر غرور داره که خونه ی ما نیاد یا حتی خونه ی داییم! پولی رو هم که از سهمش مونده بود رو داییم خرج کفن و دفن مادرش کرد، سنگ قبر هم که روز چهلم براش میاریم.
    نمی‌دونستم با این حجم از خام بودن یا برعکس پررو بودن این آدم چکار کنم!؟ درسته بهش می‌خورد بیشتر از بیست و پنج سال نداشته باشه؛ اما نباید انقدر هم احمق و بی مسئولیت باشه!
    از سر تا پاش رو از نظر گذروندم و گفتم:
    -پدر و مادر شهرزاد رو همین طوری تو این مدت دق دادید، درسته!؟ حالا هم خودش! شاید تنها دلخوشی این دختر این باشه که، بعد این همه ماجرا خونه ی پدریش سایه بالا سرش بشه!
    اخمی کردم و با تشر ادامه دادم:
    -پس مادرش، این مدت درگیر این ماجرا ها بوده که نتونسته یه سر به دخترش بزنه، آره!؟
    آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    -آره، سر همین ماجرا بود که دق کرد، البته خریدار به زن دایی، یکی دو هفته فرصت داد که تو خونه بمونه و یه جایی رو پیدا کنه؛ اما فردا صبح وقتی سراغش رفتیم، که ببریمش دادگاه شهرزاد. حالش خیلی بد بود و نتونست بیاد، این درست مال همون دادگاه اول شهرزاد بود. تو این مدت هر چی می‌گشت خونه ای پیدا نمی‌کرد، خودم هم پیشش بودم؛ اما فایده نداشت کاری از دستم بر نمی‌اومد، تا این که شبش دق کرد و...
    آهی کشید و زیر لب گفت:
    -مرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سکوت سنگینی برقرار شد، دو تا آرنجم رو روی دسته های صندلی قرار دادم و انگشت هام و بهم گره زدم. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم، می‌خواستم ببینم تا کجا این بحث کشیده میشه، بدون این که به شهرزاد منتظر، فکر کنم، برای همین گفتم:
    -خانه ی امن.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    -چی!؟
    -دختر داییتون رو می‌تونید ببرید خانه ی امن، ماشاالله مشکلاتشون کم از دخترا و زن های اون جا نیست.
    شوکه شد و گفت:
    -ببخشید؛ اما منظورتون رو متوجه نمی‌شم.
    پلکی زدم و گفتم:
    -خانه ی امن، جاییکه زن ها و دخترایی که هیچ پناهی ندارن، اون جا اقامت می‌کنن... درست مثل دختر داییتون.
    آب دهنش رو قورت داد و برای لحظه ای به در نگاهی کرد و بعد به میز و در آخر به دستاش! کلافه بود، بنظر می‌اومد عصبی شده. ابرو هام رو بالا دادم و گفتم:
    -چیزی شده!؟
    نفسش رو با حرص بیرون داد و دستاش رو زد به زانو هاش و تو یه حرکت بلند شد. منم به تبع بلند شدم و رو به روش ایستادم. نگاهم کرد، مردد بود، چون دوباره نگاهش رو دزدید و چند قدم به سمت در رفت و گفت:
    -من دیگه میرم.
    سر جام ایستاده بودم و دستام رو تو جیبم کردم. یه قدم هم دنبالش راه نیوفتادم و سکوت کردم. تو شغلم کم از این آدمای بی مسئولیت ندیده بودم! اما این دیگه نوبرش بود.
    وقتی دید هیچ واکنشی نشون ندادم سرش رو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت. برگشتم و نگاهی به همکارم انداختم و هر دو با دیدن هم، شونه ها مون رو بالا انداختیم.
    -حالا می‌خوای چکار کنی!؟
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:
    -من احمقم!؟
    گوشه ی لبش رو بالا داد و گفت:
    -خودت چی فکر می‌کنی!؟
    سرم رو به تایید تکون دادم و گفتم:
    -احمقم.
    نفسم رو بیرون دادم و سوییچ رو برداشتم و به سمت در رفتم.
    -حالا کجا میری مومنی؟
    -بیرون، نگران نباش مرخصی می‌گیرم.
    -نگران نیستم، برو.
    برای خودم مرخصی ساعتی رد کردم و یه راست بیرون رفتم و بلاخره پیداش کردم. توی محوطه کنار یه ماشین پلیس، ایستاده بود. به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود. باد گرم تابستونی تو محوطه با شدت می‌پیچید و به وضوح دیدم، تن نحیف شهرزاد رو تکون می‌داد. نمی‌دونستم چطور بهش توضیح بدم که هیچ جایی نداره!؟ چطور بهش می‌گفتم دیگه هیچکس رو نداره!؟ چطور بهش می‌گفتم باید از این بعد بره تو خانه ی امن!؟
    چقدر از دور شکننده به نظر می‌رسید، این مدت بارها باهاش از نزدیک رو در رو شده بودم؛ اما قوی و عصبی و بی پروا بود.
    اما حالا با هر وزش باد تکون می‌خورد و بی اراده بود. چی از این دختر مونده بود که هنوز سر پا نگهش داشته!؟ به چی دل بسته بود!؟ به کی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    انگار که متوجه نگاه خیره ام شده بود، سرش رو به سمتم برگردوند، به محض این که نگاهم کرد. به سمتش رفتم.
    -خیلی منتظر موندی!؟
    سرش رو کمی به طرفین تکون داد و آروم گفت:
    -اگه کار دارید، نیاز...
    نذاشتم حرفش رو کامل کنه و لبخندی زدم و گفتم:
    -نه مشکلی نیست، خودمم حال و هوام عوض میشه.
    به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم. تو راه اون سکوت کرده بود، که همین باعث شد من بیشتر تو فکر برم. یه حسی بهم دست داده بود، این که نباید بذارم این دختر بیشتر از این سختی بکشه، این که تنهاش نذارم!
    با این فکر یه نگاه بهش انداختم، که باعث شد اونم نگاهم کنه.
    -چیزی شده!؟
    نگاهم رو ازش گرفتم و به رو به رو زل زدم و گفتم:
    -نه.
    شهرزاد کیه من میشه ؟ جوابش واضح بود، یه متهم به قتل که پرونده اش زیر دست من بود. که حالا تبرعه شده و بی گناهه همین! اما باید باهاش صحبت می‌کردم، باید از شرایط جدیدش با خبرش می‌کردم. اون حق داشت بفهمه از این به بعد یه سقف دیگه قراره سایه سرش بشه.
    نمی‌دونستم واکنشش چی بود!؟ شاید مثل روز مراسم خاکسپاری مادرش، به جنون می‌رسید! شاید این بار دیگه، ته مونده ی اون چه که سر پا نگهش داشته بود، تموم می‌شد. شاید هم بعد این ماجرا، باید شاهد دیونه شدن تدریجی، یه آدم می‌شدم‌‌!
    دختری که تو همین مدت کمی که دیدمش، کلی اتفاق تلخ براش افتاده بود. یه حسی بهم می‌گفت باید کمکش کنم! شاید باید یه سقف دیگه، براش مهیا می‌کردم... یه سقف آشنا تر... یه سقف امن تر! یه سقفی که عجیب و غریب نباشه، یه سقفی که وقتی زیرش خوابه حس فرو ریختن و تموم شدن نداشته باشه!
    خونه ی خودمون! این تنها جایی بود که به ذهنم رسید. خونه ی ما دو طبقه بود. طبقه ی دومش رو هر چند وقت یک بار اجاره می‌دادیم به دانشجو جماعت! نمی‌دونم اگه این پیشنهاد رو بهش بدم قبول می‌کنه یا نه!؟ شایدم ترجیح بده بره خونه ی امن! یا شاید بعد شنیدن حقیقت کارش به بیمارستان و تیمارستان بکشه! افسردگی تو چهره اش موج میزد! هر چند؛ ته دلم راضی نمی‌شد به اون جا بفرستمش؛ اما این تصمیمیه که خودش باید بگیره!
    سعی کردم دیگه فکر نکنم و حواسم به رانندگی باشه؛ اما نمی‌دونم چرا یهو یاد بهنام افتادم، شاید باید به بهنام شوهرش می‌دادم و یه سقف دیگه براش درست می‌کردم! با این فکر خنده ام گرفت؛ اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم. هر چند سخت بود!
    زیر چشمی یه نگاه بهش انداختم که متوجه شدم، داره خیره خیره نگاهم می‌کنه!
    -اتفاقی افتاده نمیگید!؟
    شونه هام رو به عقب بردم و جدی شدم.
    -نه، فقط یاد یه چیزی افتادم!
    -من خنده تون رو نمیگم!
    یه نگاه به آینه بغـ*ـل انداختم و گفتم:
    -نه، حالا بعدا میگم.
    راهنما زدم و پیچیدم دست راست و گفتم:
    -داریم میرسیم، اگه خیراتی می‌خوای بدی اون جا مغازه زیاد هست میریم می‌خریم، بابت پولش هم نگران نباش!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    سرش رو به نفی تکون داد و آروم گفت:
    -ممنونم؛ اما نه.
    متعجب از جوابش گفتم:
    -چرا!؟ تعارف می‌کنی؟
    خشک و جدی گفت:
    -نمی‌خوام بیشتر از این زحمت بدم.
    خواستم دوباره تعارف کنم که، شیشه پنجره ی سمت خودش رو پایین داد و سرش رو از پنجره بیرون کرد و چشماش رو بست. می‌دونستم دنبال آرامش میگرده و از بحث های الکی خسته شده، برای همین دیگه تا وقتی که رسیدیم، چیزی نگفتم.
    از ماشین پیاده شدیم. شهرزاد به یاد نداشت که قبر مادرش کجاست! حق هم داشت انقدر اون روز براش تلخ و گیج کننده بوده که یادش نمونده باشه قبر مادرش کنار آرامگاه پدرش بوده! انگار بخاطر یه شوک بد، یه سری چیز ها رو از خاطر بـرده، برای همین من تا سر خاک همراهیش کردم. وقتی به اون جا رسیدیم، نگران بودم که دوباره مثل اون روز حالش بد بشه. برای همین کمی پیشش موندم؛ اما طولی نکشید که ازم خواست که، تنهاش بذارم.
    می‌گفت حالش بهتره؛ اما خوب می‌دونستم فقط می‌خواست من بالا سرش نباشم. بهش گفتم که تو ماشین منتظرشم و باید چیزی مهمی بهش بگم؛ اما اون مثل یه مجسمه بدون هیچ حس زندگی، بهم زل زد و چیزی نگفت. منم صلاح دیدم تنهاش بذارم.
    توی ماشین نشسته بودم و روی فرمون با انگشت هام ضرب گرفته بودم، حالا باید چه کار می‌کردم؟ هوا رو عمیق به سـ*ـینه فرو بردم و بعد با شدت بیرون دادم. کلافه شده بودم، یه حس عجیبی بهم دست داده بود، که نمی‌دونستم چیه!؟
    درست مثل وقت هایی که حس میکنی یه نفر درونت وجود داره و از یه اتفاقی با خبر شده؛ اما خودت بی خبری و فقط حس درموندگیش برات مونده! شایدم این حس بد بخاطر درگیر شدنم با زندگی این دختر بود. من آدم حرفه ای بودم و همیشه خودم رو با کسی که پرونده اش زیر دستم بود، درگیر نمی‌کردم؛ اما الان نه تنها خودم، بلکه زندگیمم داشتم درگیر می‌کردم.
    از طرفی هم دلم براش می‌سوخت! هر چند؛ این فکر که یه دختر غریبه بشه مستاجر خونه‌ام چیز عجیبی نبود؛ اما این که اون دختر شهرزاد فرحی، کسی که پرونده اش زیر دستم بوده بخواد مستاجر خونه‌ام بشه، چیز عجیبی بود!
    این اتفاق، باید یه توضیح قانع کننده برای مادرم داشته باشه. هر چند که نظر شهرزاد هم باید می‌دونستم؛ اما قبلش باید به مامانم زنگ میزدم. دستم رو از روی فرمون برداشتم و تو جام صاف تر نشستم و گوشی رو برداشتم و به خونه زنگ زدم. بعد سه... چهار تا بوق، صدای مادرم تو گوشی پیچید.
    -الو.
    از شنیدن صداش لبخندی زدم و گفتم:
    -سلام، مادر پرهامم.
    با لحن خوش مزه اش گفت:
    -سلام به روی ماهت جانم.
    ما پسر ها هر چقدر هم قد بکشیم بازم با شنیدن صدای قربون صدقه ی مامانمون قند تو دلمون آب میشه. خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
    -مادر جان! شما این جوری حرف میزنی، من که دیگه یادم نمی‌مونه چه کاری داشتم!
    خندید و گفت:
    -خوبه حالا لوس نشو، بگو مادر چه کاری داشتی!؟
    با این حرف، یاد شهرزاد افتادم و به رو به روم زل زدم و جدی گفتم:
    -مادر یه دختری بود که...
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    هر چند سخت؛ اما همه چیز رو بهش گفتم. اولش کمی سکوت کرد. می‌ترسیدم بگه به ما چه مادر! یه دختره غریبه رو که نمیشه همین جوری تو خونه زندگیمون بیاری؛ اما جوابی که بهم داد، باعث شد تو فکر برم.
    -مادر، این که سوال و جای شک و شبهه نداره. فکر کن اونم خواهرته میخوای به امون دنیا ولش کنی!؟ یا ببریش جایی که خودتم میدونی چقدر براش سخته بعد این همه عزا و مصیبت اون جا دووم بیاره؟
    آهی کشید و ادامه داد:
    -بیارش پیش خودم مثه شهرزاد دخترم، خودم ازش مراقبت می...
    صدای گریه ی مامانم، از پشت به گوشم رسید. می‌دونستم از یادآوری چه چیزی داره اشک میریزه! این که خودش حسرت بزرگ کردن و مراقبت از دخترش به دلش مونده بود... با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا دیگه نلرزه گفت:
    -بیارش مادر، بیارش...
    تماس رو قطع کرد، می‌دونستم برای این که خلوتش رو بهم نریزم، نباید دوباره بهش زنگ بزنم! این حس عذاب وجدان هنوز یقه ی ما رو گرفته بود. سفت و سخت، یه چیزی بدتر از یه بغض گلوگیر!
    شهرزاد الان کجاست؟ دست کی افتاده و با چه تربیتی بزرگ شده؟
    نه! شایدم دست کسی نیوفتاده و جسم ضعیف و نحیفش، همون شب دووم نیورده و...
    اکثر اوقات فرضیه ی دوم برام یا نیمه کاره می‌موند یا عصبی و کلافه ام می‌کرد. درست مثل حالا!
    سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم، مثلا این که چطور این ماجرا رو برای شهرزاد توضیح بدم؟ و سخت تر چطور راه حل هاش رو بگم!؟
    شهرزاد، اسم این دختر هم که شهرزاد بود! انگار قرار نبود امروز از زیر بار این عذاب وجدان در برم. هر چیز کوچیکی قرار بود یه اتفاق بزرگ رو برام یادآوری کنه! شونه هام افتاد و در مونده به نقطه ای نامعلوم خیره شدم.
    باز هم خاطرات گذشته به وجودم رخنه کردن و من هم مثل هر بار، این بار هم تسلیم شدم.
    خانواده مون سه نفره بود، من اون موقع تازه تو نه سال، می‌رفتم. زندگی معمولی داشتیم در حد بخور و نمیر! یادمه وقتی که تولد نه سالگیم بود.
    تو خونه، دنبال کادو می‌گشتم. آخه بهم گفته بودن کادوم رو یه جایی قایم کردن که من نمی‌بینمش! بعد کلی گشتن چیزی پیدا نکردم، عصبی و حرصی شده بودم، که مامانم به شکمش اشاره کرد و گفت که: « یه آبجی کوچولو می خواد بهم هدیه بده. »
    من اون موقع به خاطر کادوم و گشتن بی حاصلم، عصبی تر شدم و شروع کردم با مشت، مامانم رو زدن. هر چند بچه بودم و ضعیف؛ اما انگار ناخواسته ضربه ها رو به شکم مادرمم زده بودم!
    پدرم جدام کرد و من عصبی، حرصم رو سر اون خالی کردم. خیلی دلم می‌خواست اون کادو یه دوچرخه بود!
    من خوب به یاد ندارم، دقیقا باعث چه اتفاقی شده بودم؛ اما یادمه مامانم و بابام بعد چند ساعت به بیمارستان رفتن. من هم تنها تو خونه بودم و داشتم به رفتارم فکر می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا