-اون ادعا داشت که اون خونه حق این مدتی که از پدر رو مادرمون مراقبت میکرده! حتی یه وصیت نامه هم نشون داد، که قید شده بود؛ خونه ماله برادرمه! حتی خود پدر اون خونه رو زده بود به نام برادرم. تازه اون موقع بود که فهمیدم، چرا وقتی که زیر بار قرض بودیم و از پدرم خواستم با سند خونه برامون وام بگیره این کار رو نکرد و گفت دست من نیست! در واقع اون نمیخواست تا زنده است ما متوجه بشیم که سند رو به نام برادمون کرده! من چطور میتونستم دختر همچین آدمی رو عروس خودم کنم!؟ اونم آرش، تنها فرزندم! من از این دختر بدم میاومد چون...
تند تند و با هیجان این جریان رو تعریف میکرد، یه جورایی که انگار میخواست پای پدرمم به این دادگاه باز کنه! اون عادت داشت، همیشه همه چیز رو بهم وصل میکرد تا ماجرایی بسازه تا ازش مقصر های دیگه ای بکشه بیرون و در آخر، خودش پشت همه چی قایم بشه؛ اما باید میدونست این جا دادگاه بود نه پذیرایی خونه اش، اونم وسط یه بحث خانوادگی!
مکثی کرد و به من نگاه کوتاهی انداخت، انگار میخواست چیزی بگه؛ اما یه چیزی مانعش میشد!
قاضی کلافه گفت:
-خیل خب؛ اما این دلیله کافی برای نفرت از دختر برادرتون نبود!؟ لطفا بگید که چطور به ذهنتون رسید، بابک احمدیان رو به سراغ خانم شهرزاد فرحی بفرستید!؟
عمه سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
-بله، حق با شماست! وقتی پدر شهرزاد مرد، اصرار آرش برای ازدواج، همون روزای اول عزاداری بیشتر شد! میخواست سایه ی سرش باشه! این جا بود که دل نگرون تر شدم، به خودم گفتم یه عمر خودم بدبختی کشیدم، دیگه نمیخوام پسرمم با داماد اون خونواده شدن نوکر بی جیره و مواجب شون بشه. تا این که یه فکری به ذهنم رسید اونم این بود یه برنامه بچینم که آرش رو متقاعد کنم، شهرزاد دختر خوبی برای زندگی نیست! تا این که یه روز توی پارک برای پیاده روی رفته بودم و اتفاقی پسر و دختری رو دیدم که با هم خوش و بش میکردن فهمیدم که با هم رابـ ـطه دارن ، یکم بعد موقع برگشت از پیاده روی باز همون پسر رو با یه دختر دیگه دیدمش، البته این بار داشت به دختره شماره میداد. با خودم گفتم این پسره نمیترسه اون دختره بیاد ببینش!؟ اگه ببینش که میونه شون شکرآب میشه! که جرقه ای تو ذهنم زده شد، متوجه شدم که این پسره، این کاره است. یه کم که گذشت از هم جدا شدن. اون پسر، همین بابک بود. پیشش رفتم و بعد یکم حرف، ازش خواستم که تو اون زمان تعیین شده، بیاد به اون آدرسی که میگم و برای شهرزاد هم همون کارایی رو کنه که برای اون دخترا کرد، پسر خوش بر رویی بود هر دختری رو میخواست، میتونست به دست بیاره میخواستم این کار رو انجام بده، منم همون موقع آرش رو به بهانه ای بفرستم پیش شهرزاد تا دچار سوءتفاهم بشه و بعدم قرار بود ادامه دار بشه عکس، فیلم مدرک و هر چیزی! حتی ازش خواستم کاری کنه که شهرزاد عاشقش شه و دست از سر آرش برداره اول قبول نکرد تا این که مبلغ پول رو بالا بردم و عکس شهرزاد رو نشونش دادم. گفت که پول رو نمیگیرم به شرط این که، بعد این ماجرا شهرزاد دیگه مال منه! ترسیدم و گفتم منظورت چیه؟ بهم گفت که نترس نمیخوام بدزدمش منظورم اینه که این آقا آرش، واسم شر نشه! منم راضی از این ماجرا قبول کردم؛ اما اون نگفته بود که قراره دوستاشم بیاره و مـسـ*ـت کنه!
تند تند و با هیجان این جریان رو تعریف میکرد، یه جورایی که انگار میخواست پای پدرمم به این دادگاه باز کنه! اون عادت داشت، همیشه همه چیز رو بهم وصل میکرد تا ماجرایی بسازه تا ازش مقصر های دیگه ای بکشه بیرون و در آخر، خودش پشت همه چی قایم بشه؛ اما باید میدونست این جا دادگاه بود نه پذیرایی خونه اش، اونم وسط یه بحث خانوادگی!
مکثی کرد و به من نگاه کوتاهی انداخت، انگار میخواست چیزی بگه؛ اما یه چیزی مانعش میشد!
قاضی کلافه گفت:
-خیل خب؛ اما این دلیله کافی برای نفرت از دختر برادرتون نبود!؟ لطفا بگید که چطور به ذهنتون رسید، بابک احمدیان رو به سراغ خانم شهرزاد فرحی بفرستید!؟
عمه سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
-بله، حق با شماست! وقتی پدر شهرزاد مرد، اصرار آرش برای ازدواج، همون روزای اول عزاداری بیشتر شد! میخواست سایه ی سرش باشه! این جا بود که دل نگرون تر شدم، به خودم گفتم یه عمر خودم بدبختی کشیدم، دیگه نمیخوام پسرمم با داماد اون خونواده شدن نوکر بی جیره و مواجب شون بشه. تا این که یه فکری به ذهنم رسید اونم این بود یه برنامه بچینم که آرش رو متقاعد کنم، شهرزاد دختر خوبی برای زندگی نیست! تا این که یه روز توی پارک برای پیاده روی رفته بودم و اتفاقی پسر و دختری رو دیدم که با هم خوش و بش میکردن فهمیدم که با هم رابـ ـطه دارن ، یکم بعد موقع برگشت از پیاده روی باز همون پسر رو با یه دختر دیگه دیدمش، البته این بار داشت به دختره شماره میداد. با خودم گفتم این پسره نمیترسه اون دختره بیاد ببینش!؟ اگه ببینش که میونه شون شکرآب میشه! که جرقه ای تو ذهنم زده شد، متوجه شدم که این پسره، این کاره است. یه کم که گذشت از هم جدا شدن. اون پسر، همین بابک بود. پیشش رفتم و بعد یکم حرف، ازش خواستم که تو اون زمان تعیین شده، بیاد به اون آدرسی که میگم و برای شهرزاد هم همون کارایی رو کنه که برای اون دخترا کرد، پسر خوش بر رویی بود هر دختری رو میخواست، میتونست به دست بیاره میخواستم این کار رو انجام بده، منم همون موقع آرش رو به بهانه ای بفرستم پیش شهرزاد تا دچار سوءتفاهم بشه و بعدم قرار بود ادامه دار بشه عکس، فیلم مدرک و هر چیزی! حتی ازش خواستم کاری کنه که شهرزاد عاشقش شه و دست از سر آرش برداره اول قبول نکرد تا این که مبلغ پول رو بالا بردم و عکس شهرزاد رو نشونش دادم. گفت که پول رو نمیگیرم به شرط این که، بعد این ماجرا شهرزاد دیگه مال منه! ترسیدم و گفتم منظورت چیه؟ بهم گفت که نترس نمیخوام بدزدمش منظورم اینه که این آقا آرش، واسم شر نشه! منم راضی از این ماجرا قبول کردم؛ اما اون نگفته بود که قراره دوستاشم بیاره و مـسـ*ـت کنه!
آخرین ویرایش: