تو دلم قربون صدقه بلبل زبونیش رفتم ولی خب شوکت راست میگفت بازی با کفش اسکیت تو خونه اونم یه دختر سه یا چهارساله با این راه پله خطرناک کار درستی نبود یه سرفه کردم تا توجه هردو رو جلب کنم وقتی نگاهشون به سمتم برگشت یه لبخند زدم
-پرنوش شوکت خانم درست میگن تو خونه بازی کردن با این کفشا خطرناکه راه پله رو که میبینی چقد طولانی و بلنده!!!
اخم کرد و لباشو برچید تمام حرکاتش دوسداشتنی بودن هر کسی رو میتونست خلع صلاح کنه ولی خب من نباید کوتاه میومدم هنوزم داشت با اون چشمای درشتش با حالت مظلومی نگاه میکرد
-عزیزم میتونیم بریم تو حیاط بازی کنی خودمم مراقبتم
قیافش مغموم تر شد و گفت
-بابا اجازه نمیده برم تو حیاط
شوکت-راس میگه پرنوش... اقا نمیزارن برن تو حیاط
متعجب به هر دوشون نگاه کردم آخه مگه میشه چرا؟؟!!فکرمو به زبون آوردم و پرسیدم
-دلیل خاصی داره؟!
شوکت-چی بگم والا ما که نمیدونیم ولی رفتن پرنوش به حیاط ممنوعه
باید حتما در این مورد با اون پدرش صحبت میکردم آخه یعنی چی بچه به هوای آزاد نیاز داره به گردش به تفریح لابد بیرون از خونه هم نمیزاره دیگه
-بیرون از خونه چی اونم نمیشه؟!
-خانم من میگم نمیشه تو حیاط برن چه برسه به بیرون رفتن
سعی کردم فعا بیخیال این موضوع بشم رو کردم به پرنوش و با لبخند ازش پرسیدم
-عزیزم نمیخوای اتافتو به من نشون بدی؟!
برخلاف بقیه بچها که همیشه برای نشون دادن اتاقشون ذوق دارن شونه ای بالا انداخت و با قدم های شمرده جلوتر راه افتاد یه لحظه از هماهنگی قدماش هنگ کردم منی که الان ۲۲سال داشتم اینطور راه نمیرفتم جلوی یه در ایستاد و کمی روی نوک پا بلند شد و در رو باز کرد و خودش زود تر از ما داخل رفت
شوکت-خانم من دیگه برم به کارام برسم پرنوش جان خودش بقیه خونه رو نشون میدن بهتون
خواستم به خانم گفتنش اعتراض کنم ولی تا به خودم بیام توی راه پله گم شد...نگامو به پرنوش دادم که داشت نگام میکرد و منتظر بود برم داخل...همینکه پامو داخل گذاشتم چشمام از کاسه بیرون اومد اتاق به طرز وحشتناکی شلخته بود و هر طرفش یه چیزی افتاده بود ولی اگه مرتب میشد شک نداشتم که بینظیر بود...یه نگاه به پرنوش انداختم روی تختش نشسته بود و یکی از عروسکاش رو توی دستش داشت از بهم ریختگی اتاق حالت نفس تنگی بهم دست داد یه لحظه برای وسواس خودم تأسف خوردم...زود مشغول جمع کردن اتاق شدم ولی مگه تمیز میشد اتاق بزرگی بود وقتی کمرمو راست کردم یه لحظه نفس تو سینم حبس شد از درد و همون گوشه نشستم پرنوش تمام مدت ساکت نگاهم میکرد وقتی این حالتمو دید اومد کنارم نشست
-خانم خانم خوبین؟؟!
لبخند کم جونی زدمو دستمو دراز کردم
-اسم من دلنازِ
چند ثانیه نگاهم کرد دستمو گرفت و با دست کوچولوش فشرد کودکانه گفت
-خوشبختم منم پرنوشم
یه لحظه ساکت بهم نگاه کردیم بعد زدیم زیر خنده یه نگاه به ساعت تو اتاق انداختم وای دوساعت گذشته بود از جام بلند شدم کمرم بهتر شده بود...یه نگاه به اطرافم انداختم حالا اتاق تمیز بدجوری چشم آدمو میگرفت یه اتاق با ترکیب رنگ صورتی-گلبه ای
-ببین اتاقت الان چقد تمیزه چرا بهم میریزیش عزیزم
-خب خدمتکارا تمیزش میکنن
اخم کردم و با جدیت بهش گفتم
-اینکه شما بهم بریزی و انتظار داشته باشی بقیه برات کارات رو انجام بدن درست نیست
-شما پرستارا فقط نصیحت میکنید از همتون بدم میاد
بعد با حالت قهر رفت نشست روی تختشو با گوشه لباسش ور رفتن...منم رفتم کنارش نشستم دستمو روی موهای مشکیش کشیدم -پرنوش فک نمیکنی یه خانم منظم و تمیزو همه بیشتر دوس دارن تا یه خانم شلخته؟؟!!
بغض کرد و گفت:
-هیچکی منو دوس نداره
-این چه حرفیه البته که دوست دارن...پدرت،مادربزرگت،عموت حتی من
نچی کرد
-بابا همش سفره وقتی هم هس فقط اخم میکنه،مادربزرگم اصن به من توجه نمیکنه،عمو دامون بیشتر با منه که اونم زیاد نیستش
-پس من چی؟؟!
-منکه شمارو تازه دیدم چطور میتونی دوسم داشته باشی
نگاه تورو خدا یه الف بچه چطور منو تو منگنه میزاره
-آخه مگه میشه من دختر به این نازی رو دوس نداشته باشم
روشو از من گرفت
-دلناز جون میخوام تنها باشم
چشمام شدن قد گردو.. این بچه داره محترمانه منو بیرون میکنه؟؟؟!!
بلند شدم رفتم سمت در
-تا موقع نهار میرم استراحت کنم بعدم میام آمادت کنم بریم پایین
رفتم توی اتاقی که بهم داده بودن لباسامو تعویض کردمو افتادم رو تخت" آخیش چه نرمه" بدون فکر به چیزی چشمام رو بستم تمام دیشبو بیدار بودم دوساعتم نخوابیدم از بس دل آرام زیر گوشم فین فین کرد...یکمم خسته راه بودم بشمار سه خواب رفتم!!
***
یه نگاه توی آیینه به خودم انداختم و به سمت در اتاق رفتم درو که باز کردم چهره نگران پرنوش رو دیدم
-چی شده عزیزم چرا نگرانی
-دلنازجون؟؟!!
-جونم عزیزم!!
یکم این پا اون پا کرد بعد گفت
-دیشب..دیشب...که بابا هنوز مسافرت بود خب
مکث کرد
-من..من..رفتم تو اتاقش بازی کردم بعد یادم رفت جیزل(عروسکش)رو بیارم اگه بفهمه...
بعدم سکوت کرد و باترس زل زد به من تا عکس العملم رو ببینه من خودم بیشتر دستپاچه شدمو دور خودم میچرخیدم پرنوشم با ترس نگام میکرد از همون روز اول همه خدمتکارا بهم گفته بودن نباید نزدیک اون اتاق بشم چه برسه به داخل شدن بهش
-آخه چرا رفتی اونجا؟
با بغض گفت
-نمیدونم
دلم براش سوخت
-حالا پدرت اومده کجاس؟؟
-تو اتاقشه رفتم عروسکو بیارم دیدم اومده.. ولی توی حموم بود منو ندید
خب میتونستم ریسک کنم برم عروسکو بردارم البته اگه حین گشتن مچم گرفته نمیشد(یکی نیست بگه آخه مگه چی تو اتاقت داری که کسی نمیتونه نزدیک بشه بهش)
من-من میرم تو اتاق عروسکو بردارم
پ-نهههه بزار بره بیمارستان بعد خودم میرم
من-تو نمیدونی وقتی از سفر میاد یه روز استراحت میکنه
بازم با ترس نگام کرد...خب فوقش میدید دو تا داد میزد مگه چی میشد؟!!
بدون توجه به پرنوش رفتم سمت اتاق توی این دو هفته که اومده بودم اینجا سعی میکردم زیاد دور و برش نباشم هر دفعه یه گیر بهم میداد لباسم ،راه رفتنم یا غذا خوردنم
در اتاق نیمه باز بود سرک کشیدم دور تا دور اتاقو دید زدم خداروشکر هنوز خبری ازش نبود زیر لب بسمه الله گفتمو درو هل دادم رفتم داخل با دقت بیشتری دور و اطرافمو دید زدم واو محشر بود یه اتاق بزرگ حتی نمیتونستم حدس بزنم چند در چند بود یه سرویس خواب مجلل گوشه اتاق قرار داشت که از سقف بالای تخت چندتا پرده از جنس حریر و ساتن ابریشمی ازش آویزون شده بود کمی با فاصله از تخت یه سرویس مبل چرم روبروش هم کمد دیواری که سرتاسر دیوارو پوشونده بود کل اتاق و سرویسشم ترکیب سفید-سرمه ای بود یه دفعه به خودم اومدم داشتم چیکار باید هرچه زود تر عروسکو پیدا میکردم فلنگو میبستم تمام اتاقو خیلی زود زیر و رو کردم آخرشم پای عروسکو که از زیر تخت بیرون اومده بود رو دیدم خم شدم بردارمش ولی هرکار میکردم درنمیومد بیشتر خم شدم یه تیکه از موهاش به چیزی گیر کرده بود با هزار زحمت جداش کردمو با خوشحالی بلند شدم ولی برگشتنم همانا نگاهم تو یه جفت چشم تیره که با عصبانیت بهم خیره شده بودن قفل شد ناخوداگاه جیغ کشیدمو به عقب قدم برداشتم که پرت شدم روی تخت"عجب تخت نرمی...خاک تو سرت توی این هیری ویری به چی فکر میکنی؟؟!!"با ترس گیج و منگ بهش نگاه میکردم...اونم با نگاهی غضبناک بهم خیره شده بود...
ِ
-پرنوش شوکت خانم درست میگن تو خونه بازی کردن با این کفشا خطرناکه راه پله رو که میبینی چقد طولانی و بلنده!!!
اخم کرد و لباشو برچید تمام حرکاتش دوسداشتنی بودن هر کسی رو میتونست خلع صلاح کنه ولی خب من نباید کوتاه میومدم هنوزم داشت با اون چشمای درشتش با حالت مظلومی نگاه میکرد
-عزیزم میتونیم بریم تو حیاط بازی کنی خودمم مراقبتم
قیافش مغموم تر شد و گفت
-بابا اجازه نمیده برم تو حیاط
شوکت-راس میگه پرنوش... اقا نمیزارن برن تو حیاط
متعجب به هر دوشون نگاه کردم آخه مگه میشه چرا؟؟!!فکرمو به زبون آوردم و پرسیدم
-دلیل خاصی داره؟!
شوکت-چی بگم والا ما که نمیدونیم ولی رفتن پرنوش به حیاط ممنوعه
باید حتما در این مورد با اون پدرش صحبت میکردم آخه یعنی چی بچه به هوای آزاد نیاز داره به گردش به تفریح لابد بیرون از خونه هم نمیزاره دیگه
-بیرون از خونه چی اونم نمیشه؟!
-خانم من میگم نمیشه تو حیاط برن چه برسه به بیرون رفتن
سعی کردم فعا بیخیال این موضوع بشم رو کردم به پرنوش و با لبخند ازش پرسیدم
-عزیزم نمیخوای اتافتو به من نشون بدی؟!
برخلاف بقیه بچها که همیشه برای نشون دادن اتاقشون ذوق دارن شونه ای بالا انداخت و با قدم های شمرده جلوتر راه افتاد یه لحظه از هماهنگی قدماش هنگ کردم منی که الان ۲۲سال داشتم اینطور راه نمیرفتم جلوی یه در ایستاد و کمی روی نوک پا بلند شد و در رو باز کرد و خودش زود تر از ما داخل رفت
شوکت-خانم من دیگه برم به کارام برسم پرنوش جان خودش بقیه خونه رو نشون میدن بهتون
خواستم به خانم گفتنش اعتراض کنم ولی تا به خودم بیام توی راه پله گم شد...نگامو به پرنوش دادم که داشت نگام میکرد و منتظر بود برم داخل...همینکه پامو داخل گذاشتم چشمام از کاسه بیرون اومد اتاق به طرز وحشتناکی شلخته بود و هر طرفش یه چیزی افتاده بود ولی اگه مرتب میشد شک نداشتم که بینظیر بود...یه نگاه به پرنوش انداختم روی تختش نشسته بود و یکی از عروسکاش رو توی دستش داشت از بهم ریختگی اتاق حالت نفس تنگی بهم دست داد یه لحظه برای وسواس خودم تأسف خوردم...زود مشغول جمع کردن اتاق شدم ولی مگه تمیز میشد اتاق بزرگی بود وقتی کمرمو راست کردم یه لحظه نفس تو سینم حبس شد از درد و همون گوشه نشستم پرنوش تمام مدت ساکت نگاهم میکرد وقتی این حالتمو دید اومد کنارم نشست
-خانم خانم خوبین؟؟!
لبخند کم جونی زدمو دستمو دراز کردم
-اسم من دلنازِ
چند ثانیه نگاهم کرد دستمو گرفت و با دست کوچولوش فشرد کودکانه گفت
-خوشبختم منم پرنوشم
یه لحظه ساکت بهم نگاه کردیم بعد زدیم زیر خنده یه نگاه به ساعت تو اتاق انداختم وای دوساعت گذشته بود از جام بلند شدم کمرم بهتر شده بود...یه نگاه به اطرافم انداختم حالا اتاق تمیز بدجوری چشم آدمو میگرفت یه اتاق با ترکیب رنگ صورتی-گلبه ای
-ببین اتاقت الان چقد تمیزه چرا بهم میریزیش عزیزم
-خب خدمتکارا تمیزش میکنن
اخم کردم و با جدیت بهش گفتم
-اینکه شما بهم بریزی و انتظار داشته باشی بقیه برات کارات رو انجام بدن درست نیست
-شما پرستارا فقط نصیحت میکنید از همتون بدم میاد
بعد با حالت قهر رفت نشست روی تختشو با گوشه لباسش ور رفتن...منم رفتم کنارش نشستم دستمو روی موهای مشکیش کشیدم -پرنوش فک نمیکنی یه خانم منظم و تمیزو همه بیشتر دوس دارن تا یه خانم شلخته؟؟!!
بغض کرد و گفت:
-هیچکی منو دوس نداره
-این چه حرفیه البته که دوست دارن...پدرت،مادربزرگت،عموت حتی من
نچی کرد
-بابا همش سفره وقتی هم هس فقط اخم میکنه،مادربزرگم اصن به من توجه نمیکنه،عمو دامون بیشتر با منه که اونم زیاد نیستش
-پس من چی؟؟!
-منکه شمارو تازه دیدم چطور میتونی دوسم داشته باشی
نگاه تورو خدا یه الف بچه چطور منو تو منگنه میزاره
-آخه مگه میشه من دختر به این نازی رو دوس نداشته باشم
روشو از من گرفت
-دلناز جون میخوام تنها باشم
چشمام شدن قد گردو.. این بچه داره محترمانه منو بیرون میکنه؟؟؟!!
بلند شدم رفتم سمت در
-تا موقع نهار میرم استراحت کنم بعدم میام آمادت کنم بریم پایین
رفتم توی اتاقی که بهم داده بودن لباسامو تعویض کردمو افتادم رو تخت" آخیش چه نرمه" بدون فکر به چیزی چشمام رو بستم تمام دیشبو بیدار بودم دوساعتم نخوابیدم از بس دل آرام زیر گوشم فین فین کرد...یکمم خسته راه بودم بشمار سه خواب رفتم!!
***
یه نگاه توی آیینه به خودم انداختم و به سمت در اتاق رفتم درو که باز کردم چهره نگران پرنوش رو دیدم
-چی شده عزیزم چرا نگرانی
-دلنازجون؟؟!!
-جونم عزیزم!!
یکم این پا اون پا کرد بعد گفت
-دیشب..دیشب...که بابا هنوز مسافرت بود خب
مکث کرد
-من..من..رفتم تو اتاقش بازی کردم بعد یادم رفت جیزل(عروسکش)رو بیارم اگه بفهمه...
بعدم سکوت کرد و باترس زل زد به من تا عکس العملم رو ببینه من خودم بیشتر دستپاچه شدمو دور خودم میچرخیدم پرنوشم با ترس نگام میکرد از همون روز اول همه خدمتکارا بهم گفته بودن نباید نزدیک اون اتاق بشم چه برسه به داخل شدن بهش
-آخه چرا رفتی اونجا؟
با بغض گفت
-نمیدونم
دلم براش سوخت
-حالا پدرت اومده کجاس؟؟
-تو اتاقشه رفتم عروسکو بیارم دیدم اومده.. ولی توی حموم بود منو ندید
خب میتونستم ریسک کنم برم عروسکو بردارم البته اگه حین گشتن مچم گرفته نمیشد(یکی نیست بگه آخه مگه چی تو اتاقت داری که کسی نمیتونه نزدیک بشه بهش)
من-من میرم تو اتاق عروسکو بردارم
پ-نهههه بزار بره بیمارستان بعد خودم میرم
من-تو نمیدونی وقتی از سفر میاد یه روز استراحت میکنه
بازم با ترس نگام کرد...خب فوقش میدید دو تا داد میزد مگه چی میشد؟!!
بدون توجه به پرنوش رفتم سمت اتاق توی این دو هفته که اومده بودم اینجا سعی میکردم زیاد دور و برش نباشم هر دفعه یه گیر بهم میداد لباسم ،راه رفتنم یا غذا خوردنم
در اتاق نیمه باز بود سرک کشیدم دور تا دور اتاقو دید زدم خداروشکر هنوز خبری ازش نبود زیر لب بسمه الله گفتمو درو هل دادم رفتم داخل با دقت بیشتری دور و اطرافمو دید زدم واو محشر بود یه اتاق بزرگ حتی نمیتونستم حدس بزنم چند در چند بود یه سرویس خواب مجلل گوشه اتاق قرار داشت که از سقف بالای تخت چندتا پرده از جنس حریر و ساتن ابریشمی ازش آویزون شده بود کمی با فاصله از تخت یه سرویس مبل چرم روبروش هم کمد دیواری که سرتاسر دیوارو پوشونده بود کل اتاق و سرویسشم ترکیب سفید-سرمه ای بود یه دفعه به خودم اومدم داشتم چیکار باید هرچه زود تر عروسکو پیدا میکردم فلنگو میبستم تمام اتاقو خیلی زود زیر و رو کردم آخرشم پای عروسکو که از زیر تخت بیرون اومده بود رو دیدم خم شدم بردارمش ولی هرکار میکردم درنمیومد بیشتر خم شدم یه تیکه از موهاش به چیزی گیر کرده بود با هزار زحمت جداش کردمو با خوشحالی بلند شدم ولی برگشتنم همانا نگاهم تو یه جفت چشم تیره که با عصبانیت بهم خیره شده بودن قفل شد ناخوداگاه جیغ کشیدمو به عقب قدم برداشتم که پرت شدم روی تخت"عجب تخت نرمی...خاک تو سرت توی این هیری ویری به چی فکر میکنی؟؟!!"با ترس گیج و منگ بهش نگاه میکردم...اونم با نگاهی غضبناک بهم خیره شده بود...
ِ