کامل شده رمان زندگی دلناز | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
تو دلم قربون صدقه بلبل زبونیش رفتم ولی خب شوکت راست میگفت بازی با کفش اسکیت تو خونه اونم یه دختر سه یا چهارساله با این راه پله خطرناک کار درستی نبود یه سرفه کردم تا توجه هردو رو جلب کنم وقتی نگاهشون به سمتم برگشت یه لبخند زدم
-پرنوش شوکت خانم درست میگن تو خونه بازی کردن با این کفشا خطرناکه راه پله رو که میبینی چقد طولانی و بلنده!!!
اخم کرد و لباشو برچید تمام حرکاتش دوسداشتنی بودن هر کسی رو میتونست خلع صلاح کنه ولی خب من نباید کوتاه میومدم هنوزم داشت با اون چشمای درشتش با حالت مظلومی نگاه میکرد
-عزیزم میتونیم بریم تو حیاط بازی کنی خودمم مراقبتم
قیافش مغموم تر شد و گفت
-بابا اجازه نمیده برم تو حیاط
شوکت-راس میگه پرنوش... اقا نمیزارن برن تو حیاط
متعجب به هر دوشون نگاه کردم آخه مگه میشه چرا؟؟!!فکرمو به زبون آوردم و پرسیدم
-دلیل خاصی داره؟!
شوکت-چی بگم والا ما که نمیدونیم ولی رفتن پرنوش به حیاط ممنوعه
باید حتما در این مورد با اون پدرش صحبت میکردم آخه یعنی چی بچه به هوای آزاد نیاز داره به گردش به تفریح لابد بیرون از خونه هم نمیزاره دیگه
-بیرون از خونه چی اونم نمیشه؟!
-خانم من میگم نمیشه تو حیاط برن چه برسه به بیرون رفتن
سعی کردم فعا بیخیال این موضوع بشم رو کردم به پرنوش و با لبخند ازش پرسیدم
-عزیزم نمیخوای اتافتو به من نشون بدی؟!
برخلاف بقیه بچها که همیشه برای نشون دادن اتاقشون ذوق دارن شونه ای بالا انداخت و با قدم های شمرده جلوتر راه افتاد یه لحظه از هماهنگی قدماش هنگ کردم منی که الان ۲۲سال داشتم اینطور راه نمیرفتم جلوی یه در ایستاد و کمی روی نوک پا بلند شد و در رو باز کرد و خودش زود تر از ما داخل رفت
شوکت-خانم من دیگه برم به کارام برسم پرنوش جان خودش بقیه خونه رو نشون میدن بهتون
خواستم به خانم گفتنش اعتراض کنم ولی تا به خودم بیام توی راه پله گم شد...نگامو به پرنوش دادم که داشت نگام میکرد و منتظر بود برم داخل...همینکه پامو داخل گذاشتم چشمام از کاسه بیرون اومد اتاق به طرز وحشتناکی شلخته بود و هر طرفش یه چیزی افتاده بود ولی اگه مرتب میشد شک نداشتم که بینظیر بود...یه نگاه به پرنوش انداختم روی تختش نشسته بود و یکی از عروسکاش رو توی دستش داشت از بهم ریختگی اتاق حالت نفس تنگی بهم دست داد یه لحظه برای وسواس خودم تأسف خوردم...زود مشغول جمع کردن اتاق شدم ولی مگه تمیز میشد اتاق بزرگی بود وقتی کمرمو راست کردم یه لحظه نفس تو سینم حبس شد از درد و همون گوشه نشستم پرنوش تمام مدت ساکت نگاهم میکرد وقتی این حالتمو دید اومد کنارم نشست
-خانم خانم خوبین؟؟!
لبخند کم جونی زدمو دستمو دراز کردم
-اسم من دلنازِ
چند ثانیه نگاهم کرد دستمو گرفت و با دست کوچولوش فشرد کودکانه گفت
-خوشبختم منم پرنوشم
یه لحظه ساکت بهم نگاه کردیم بعد زدیم زیر خنده یه نگاه به ساعت تو اتاق انداختم وای دوساعت گذشته بود از جام بلند شدم کمرم بهتر شده بود...یه نگاه به اطرافم انداختم حالا اتاق تمیز بدجوری چشم آدمو میگرفت یه اتاق با ترکیب رنگ صورتی-گلبه ای
-ببین اتاقت الان چقد تمیزه چرا بهم میریزیش عزیزم
-خب خدمتکارا تمیزش میکنن
اخم کردم و با جدیت بهش گفتم
-اینکه شما بهم بریزی و انتظار داشته باشی بقیه برات کارات رو انجام بدن درست نیست
-شما پرستارا فقط نصیحت میکنید از همتون بدم میاد
بعد با حالت قهر رفت نشست روی تختشو با گوشه لباسش ور رفتن...منم رفتم کنارش نشستم دستمو روی موهای مشکیش کشیدم -پرنوش فک نمیکنی یه خانم منظم و تمیزو همه بیشتر دوس دارن تا یه خانم شلخته؟؟!!
بغض کرد و گفت:
-هیچکی منو دوس نداره
-این چه حرفیه البته که دوست دارن...پدرت،مادربزرگت،عموت حتی من
نچی کرد
-بابا همش سفره وقتی هم هس فقط اخم میکنه،مادربزرگم اصن به من توجه نمیکنه،عمو دامون بیشتر با منه که اونم زیاد نیستش
-پس من چی؟؟!
-منکه شمارو تازه دیدم چطور میتونی دوسم داشته باشی
نگاه تورو خدا یه الف بچه چطور منو تو منگنه میزاره
-آخه مگه میشه من دختر به این نازی رو دوس نداشته باشم
روشو از من گرفت
-دلناز جون میخوام تنها باشم
چشمام شدن قد گردو.. این بچه داره محترمانه منو بیرون میکنه؟؟؟!!
بلند شدم رفتم سمت در
-تا موقع نهار میرم استراحت کنم بعدم میام آمادت کنم بریم پایین
رفتم توی اتاقی که بهم داده بودن لباسامو تعویض کردمو افتادم رو تخت" آخیش چه نرمه" بدون فکر به چیزی چشمام رو بستم تمام دیشبو بیدار بودم دوساعتم نخوابیدم از بس دل آرام زیر گوشم فین فین کرد...یکمم خسته راه بودم بشمار سه خواب رفتم!!
***
یه نگاه توی آیینه به خودم انداختم و به سمت در اتاق رفتم درو که باز کردم چهره نگران پرنوش رو دیدم
-چی شده عزیزم چرا نگرانی
-دلنازجون؟؟!!
-جونم عزیزم!!
یکم این پا اون پا کرد بعد گفت
-دیشب..دیشب...که بابا هنوز مسافرت بود خب
مکث کرد
-من..من..رفتم تو اتاقش بازی کردم بعد یادم رفت جیزل(عروسکش)رو بیارم اگه بفهمه...
بعدم سکوت کرد و باترس زل زد به من تا عکس العملم رو ببینه من خودم بیشتر دستپاچه شدمو دور خودم میچرخیدم پرنوشم با ترس نگام میکرد از همون روز اول همه خدمتکارا بهم گفته بودن نباید نزدیک اون اتاق بشم چه برسه به داخل شدن بهش
-آخه چرا رفتی اونجا؟
با بغض گفت
-نمیدونم
دلم براش سوخت
-حالا پدرت اومده کجاس؟؟
-تو اتاقشه رفتم عروسکو بیارم دیدم اومده.. ولی توی حموم بود منو ندید
خب میتونستم ریسک کنم برم عروسکو بردارم البته اگه حین گشتن مچم گرفته نمیشد(یکی نیست بگه آخه مگه چی تو اتاقت داری که کسی نمیتونه نزدیک بشه بهش)
من-من میرم تو اتاق عروسکو بردارم
پ-نهههه بزار بره بیمارستان بعد خودم میرم
من-تو نمیدونی وقتی از سفر میاد یه روز استراحت میکنه
بازم با ترس نگام کرد...خب فوقش میدید دو تا داد میزد مگه چی میشد؟!!
بدون توجه به پرنوش رفتم سمت اتاق توی این دو هفته که اومده بودم اینجا سعی میکردم زیاد دور و برش نباشم هر دفعه یه گیر بهم میداد لباسم ،راه رفتنم یا غذا خوردنم
در اتاق نیمه باز بود سرک کشیدم دور تا دور اتاقو دید زدم خداروشکر هنوز خبری ازش نبود زیر لب بسمه الله گفتمو درو هل دادم رفتم داخل با دقت بیشتری دور و اطرافمو دید زدم واو محشر بود یه اتاق بزرگ حتی نمیتونستم حدس بزنم چند در چند بود یه سرویس خواب مجلل گوشه اتاق قرار داشت که از سقف بالای تخت چندتا پرده از جنس حریر و ساتن ابریشمی ازش آویزون شده بود کمی با فاصله از تخت یه سرویس مبل چرم روبروش هم کمد دیواری که سرتاسر دیوارو پوشونده بود کل اتاق و سرویسشم ترکیب سفید-سرمه ای بود یه دفعه به خودم اومدم داشتم چیکار باید هرچه زود تر عروسکو پیدا میکردم فلنگو میبستم تمام اتاقو خیلی زود زیر و رو کردم آخرشم پای عروسکو که از زیر تخت بیرون اومده بود رو دیدم خم شدم بردارمش ولی هرکار میکردم درنمیومد بیشتر خم شدم یه تیکه از موهاش به چیزی گیر کرده بود با هزار زحمت جداش کردمو با خوشحالی بلند شدم ولی برگشتنم همانا نگاهم تو یه جفت چشم تیره که با عصبانیت بهم خیره شده بودن قفل شد ناخوداگاه جیغ کشیدمو به عقب قدم برداشتم که پرت شدم روی تخت"عجب تخت نرمی...خاک تو سرت توی این هیری ویری به چی فکر میکنی؟؟!!"با ترس گیج و منگ بهش نگاه میکردم...اونم با نگاهی غضبناک بهم خیره شده بود...

ِ
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    اشهدمو خونده بودم داشتم با ترس نگاش میکردم با یه حوله تن پوش سرمه ای جلوم ایستاده بودو با عصبانیت نگاهم میکرد دیدم داره جلو میاد خودمو با ترس جمع کردم روبه رو ایستاد با دستش اشاره کرد بلند شم دستامو تکیه گاهم قرار دادم سعی میکردم رو پام وایسم ولی هول شدم و دوباره افتادم چندبار دیگه هم سعی کردم نشد..همینکه زیر نگاهش باشم کافی بودتا هول بشم حالا که دیگه با عصبانیت هم نگاهم میکرد... فک کنم حوصلش از دست و پاچلفتی بازیام خراب شد یقمو گرفت بلندم کرد وقتی دید رو پامم ولم کرد رفت عقب هنوز گیج بودم که بالاخره زبونشو کار انداخت با خونسردی وحشتناکی پرسید
    -اینجا چیکار میکردی؟؟!
    لب باز کردم جواب بدم که
    -گفته بودم از آدمای فضول بیزارم نه؟؟
    آب دهنمو قورت دادم این همون آرامش قبل از طوفان نبود؟؟!
    -من...من...
    -شما چی؟؟؟داشتی اتاق منو زیر رو میکردی دیگه حرفیم واسه گفتن داری؟؟!!
    یکم مکث کرد رفت سمت یکی از کمدا یه دست لباس برداشت نیم نگاهی به من کرد
    -امروز چندشنبس؟؟
    -پنجشنبه
    -پس امروز عصر باید بری دیدن خواهرت نه؟؟
    منظورش از این سوالات چی بود دقیقا؟؟!!جواب دادم
    -بله
    -تا یک ماه حق مرخصی آخر هفته رو نداری
    چشمام گشاد شدن این...این بی انصافی بود
    -ولی..
    با خشم نگاهم کرد
    -ولی چی خانم؟؟!!!از وقتی اومدین اصلا از کارتون راضی نیستم اگه تا الان اخراجتون نکردم فقط بخاطر اینه که پرنوش خیلی باهاتون اخت شده
    -منکه بـرده شما نیستم هستم؟؟
    -نه شما بـرده نیستین شما پای قرارداد تمام وقت رو امضاء کردین اگه توی این دوهفته هم گذاشتم آخر هفته هارو نباشین فقط از سخاوتمندیم بوده
    سرم داشت گیج میرفت از حرص سرخ شده بودم خودش قول به من داد میتونم برم
    -شما دارین زیر قولتون میزنید
    -نه من زیر قولم نزدم تا یک ماه تنبیه بخاطر کارتون از اون به بعد اگه رعایت کنید دیگه آخر هفته ها آزادین...حالا هم میتونید برید
    داشت مثل یه بچه باهام رفتار میکرد و من بیشتر از این حرص میخوردم هه تنبیه!! عروسکو تو دستام فشردم و از اتاق بیرون رفتم...پرنوش بیرون از اتاق منتظرم بود عروسکو دستش دادم و راه اتاقمو پیش گرفتم
    -دلنازجون؟؟
    -الان نه پرنوش میخوام استراحت کنم
    چیزی نگفت با سن کمی که داشت میدونست پدرش وقتی حال گیری کنه دیگه حالی برای آدم نمیمونه.. زندانی شدم تو این خونه درندشت شاید روز اول برام هیجان داشت ولی الان بیشتر حکم زندانو داره توی این دوهفته دلخوشیم این بود آخرهفته میتونم برم بیرون...دلیلشو نمیدونستم حق بیرون بردن پرنوشو نداشتم...دختر بیچاره از بس همش توی خونه بود حتی نمیدونست شهربازی و پارک چین منم سعی میکردم جلوش صحبت نکنم که دل کوچیکش نشکنه که چرا از این چیزا محرومه...
    از طرفی ارتباطم با مانی که حداقل هفته ای دوبار همدیگرو میدیدم خیلی کم شده بود و فقط در حد تماس تلفنی که با هم صحبت میکردیم...حالا باید جواب دل آرامو چی بدم؟؟من بهش قول دادم آخرهفته ها رو کنار هم باشیم یک ماه!!!
    چند روزی از اون ماجرا گذشته بود ارام با مسئله کنار اومده بود البته با کلی گله و شکایت که من بدقولم...خودمن هم سعی میکردم باهاش کنار بیام...
    عصر بود داشتم به پرنوش عصرونه میدادم که یکی از خدمتکارا اومد و گفت
    -خانم آقا توی نشیمن منتظرتون هستن
    تو دلم سلام و صلوات دادم باز چی شده؟؟!!بلند شدم داشتم میرفتم سمت نشیمن که خدمتکاره جلوم سبز شد
    -خانم آقا گفتن یه لباس مناسب بپوشین
    کلا نتیجه گرفته بودم بهشون نگم که خانم صدام نزنن چون تو کتشون نمیرفت شوکت خانمو بزور راضی کردم بهم بگه دخترم...یه نگاه به لباسم انداختم چیزیش نبود
    -لباسم که چیزیش نیست!!!
    -خیلی سادس بهتره بریم اتاقتون اگه شمارو اینجور ببینن با من دعوا میکنن
    نمیخواستم دردسر برای کسی درست کنم...دنبالش راه افتادم سمت اتاقم رفت سمت در یکی از کمدا که تا حالا درشو باز نکرده بودم دلیلشم این بود هنوز اینجا رو اتاق خودم نمیدونستم که زیادی سرک بکشم همجاش و یجورایی فقط با وسایلی که در ارتباط بودم فقط پنجره،تخت و کمدی که لباسام توش بود همینطور سرویس بهداشتی...
    داشتم بهش نگاه میکردم اسمش پری بود دختر ساکت و کم حرفی بود اغلب فقط حرفایی که بهش میگفتنو منتقل میکرد یه کاور لباس از کمد در آورد زیپشو باز کرد و یه لباسه فوق العاده زیبا مشکی ولی ساده درآورد
    جنس لباس حریر بود قدش اگه میپوشیدمش احتمالا تا زانوم میرسید سر آستین و یقه لباس سنگ کاری شده بودن یه زنجیرم بهش وصل بود که احتمالا باید دور کمرم میبستمش اینطور کمر باریکم حسابی خودنمایی میکرد...
    لباسو که پوشیدم با دیدن خودم حسابی حظ کردم کاملا اندازه بود پری دستمو گرفت و نشوند روی صندلی موهامو باز کرد و ساده دم اسبی بالای سرم بست و خیلی ساده آرایشم کرد ولی چون هیچوقت تا این حد آرایش نمیکردم تغییر کرده بودم
    -عالی شدین
    انگار از هنرنمایی خودش خرسند بود چون چشماش برق میزدن یاد مانی افتاد جریان اثر مونالیزاش و برق چشماش بعد از کارش ولی هنر مانی فقط خرابکاری بود اونم از جنس اصلش... یه جفت کفش پاشنه بلند برام آورد ولی
    -پری من نمیتونم پاشنه بلند بپوشم
    یکم نگام کرد بعدم بدون حرف رفت و یه جفت کفش پاشنه تخت عروسکی آورد پوشیدمشون یه شال حریر انداختم روی سرم آخرین نگاهو به خودم توی آیینه انداختم خوب شده بودم... همراه پری به سمت نشیمن راه افتادیم همش با خودم میگفتم یعنی چه کاری میتونه باهام داشته باشه...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    وقتی وارد سالن شدم بادیدن خانمی جوان که یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود تعجب کردم ولی بالاخره با صدای آقای معینی نگاهمو ازش گرفتم و به جناب معینی بداخلاق دادم
    -بدون مقدمه چینی معرفی میکنم...خانم مولایی از این به بعد مربی شما هستن
    تعجبم بیشتر شد،پرسیدم
    -مربی؟؟!!
    دختر فنجانش را روی عسلی کنار دستش گذاشت،بلند شد و مقابلم ایستاد دستش رو دراز کرد گفت:
    -سلام ساره هستم...از امروز من مربی شمام
    بر خلاف ظاهر مغرورش لحنش فوق العاده محترمانه و گرم بود ولی آخه مربی چی؟؟!!!سوالمو پرسیدم اقای معینی مارو تنها گذاشته بود و ساره از من خواست بشینم تا توضیح بده جریان از چه قراره
    روی مبلی دونفره نزدیک بهم نشستیم با لحن خونسردی شروع به حرف زدن کرد
    -راستش دادمهر جان از من خواست که مربی آداب معاشرت شما باشم کارایی مثل راه رفتن صحیح غذا خوردن پذیرایی کردن و خیلی چیزای دیگه
    نمیدونم لحنش توهین آمیز نبود ولی احساس میکردم داره بهم توهین میشه دلم میخواست بلند شم بتوپم بهش ولی مگه تقصیر اون بود؟؟؟بهش این وظیفه رو داده بودن
    -آخه مگه رفتار من چه ایرادی داره؟؟!
    این سوالی بود که یک ساعت بعد از رفتن ساره از اون کوه یخ پرسیدم برام سنگین بود که کسی بخواد حرکات و رفتارم رو بازسازی کنه
    -رفتار شما برای خودتون مشکلی نداره ولی الان پرستار دختر من هستین و یجورایی الگوش پس بهتره بدون مخالفت با ساره همکاری کنید دوس ندارم رفتار بچگانه شما روی پرنوش تأثیری بزاره
    -شما میگین رفتار من مشکل نداره پس چرا باید برام مربی اخلاقو چمیدونم آداب معاشرت برام بگیرین؟؟
    -ببینید شما توی یه خانواده ساده و معمولی بزرگ شدین رفتارتونم برای شما خیلی عادی و خوبه ولی الان توی این خونه و آدمایی که در آینده قراره دختر من باهاشون معاشرت کنه این رفتار
    تا تهش رو خوندم با حرص بلند شدم
    -از شما با این سطح تحصیلات بعیده این افکار واقعا..بهتره اون خانم به دخترتون اون آموزشا رو بده
    پشتمو کردم داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت
    -همین رفتارتون بچگانس اینکه وسط بحث صحنه رو ترک میکنید...ضمنا اگه با خانم مولایی همکاری نکنید اخراجید...طبق قرارداد اگه بخوایین قبل از تموم شدن تاریخش قرارداد رو فسخ کنید هیچ مبلغی شما تعلق نمیگیره
    اینجاشو که گفت دلم میخواست جیغ بکشم از دستش واقعا بی رحم بود روزی که اومدم اینجا اگه چنین اتفاقاتی میدونستم میوفته عمرا اگه چند کلومتری اینجا رد میشدم ولی الان حتی نمیتونم قرارداد رو فسخ کنم ..هیچ راهی نبود...به تجدید قوا نیاز داشتم به یکی که حسابی باهاش درد و دل کنم رومو طرفش برگدوندم با چهره بیچاره ای گفتم
    -کارتون خیلی بی رحمانس باشه مجبورم...انجامش میدم ولی امروز چندساعت مرخصی میخوام
    فک کنم دلش برای قیافه مظلومم سوخت چون برخلاف میلش دوساعت بهم مرخصی داد...از روزایی که تو خونه بود متنفر بودم اینم یکی از اون روزای نحس بود....تصمیم گرفتم برم دیدن مانیا دلم حسابی براش لک زده بود ...مانیا میتونست کمی حالم رو جا بیاره خدا رو چه دیدی شاید یه راه هم جلو پام گذاشت تا بتونم این مردک رو حسابی بچزونم حسابی دلم خون بود از دستش...
    ---
    وقتی رفتم خونشون اولش با تعجب و حیرت فقط نگاهم کرد ولی بعد منو گرفت تو بغلش و حسابی همدیگرو بغـ*ـل کردیم دلم براش یه ذره شده بود
    -وای نازی باورم نمیشه بالاخره اومدی
    -کوفت نگاش کن انگار صدساله منو ندیده
    -سه هفته خودش یه عمره بابا
    تمام مدتی که کنارش بودمو فقط دردو دل میکردیم ایقد سرگرم خوش و بش شده بودم که متوجه نشدم دوساعت چطور گذشته و سه ساعت شده...با دیدن ساعت به سرعت از جام بلند شدم مانی هم از حرکت ناگهانیم جاخورد
    مانیا-چی شده؟
    -وای مانی دیر شده
    -شده که شده...چرا اینقدر ترسیدی؟؟
    بی توجه به حرف مانی کیفمو برداشتم و با عجله از مانیا و خانوادش خدافظی کردم...ایقد با عجله رفتم که خودمم متوجه نشدم کی رسیدم به عمارت فقط تا به خودم بیام جلو در بودم..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    زنگ رو زدم که صدای شوکت خانم توی آیفن پیچید
    -وای دخترم کجا بودی؟!
    وقتی صدای شوکت خانم رو اونطور با ترس و لرز شنیدم بیشتر هول شدم
    -شوکت خانم دروباز کنید
    -اوا خاک عالم...به کل هول شدم
    در رو باز کرد و رفتم داخل همینکه پامو گذاشتم توی باغی که در نهایت به عمارت ختم میشد روح از تنم جدا شد خاطراتی که توی اون خونه باغ کنار خونه قبلیم بود برام زنده شدن اولین بار بود که باغو توی تاریکی شب میدیدم وقتی میومدم بیرون چون اطراف خود ساختمان لامپای زیادی بود تاریکی اینجا معلوم نبود تنم ناخوآگاه شروع به لرزیدن کرد و پاهام روی زمین قفل شدن حتی احساس میکردم فکمم قفل شده نمیتونستم نفس بکشم بدنم سست شد فقط سقوط ناگهانی خودم رو یادم موند و تصویری که از گذشته زنده شد "یه شخص که باچهره غرق خون میون برگای خشک شده باغ افتاده بود یه دختر بچه که با ترس بالای سرش ایستاده بود،نمیتونست تکون بخوره صداش ته گلوی خشک شدش خفه شده بود با ترس اطرافش رو نگاه کرد چشمایی اشکی و حیرت زده ای رو یادش میومد ولی چهرشو به خاطر نداشت"با احساس سوزشی توی دستم چشمام رو باز کردم تو دستم سرم بود...تو اتاق خودم بودم هوا هنوزم تاریک بود...در اتاق باز شد و شوکت خانم اومد وقتی چشمای منو باز دید با خوشحالی گفت
    -اوا به هوش اومدی؟؟؟چی شد چرا بیهوش افتادی مادر؟؟
    هم خوشحال بود ولی ته نگاهش نگرانی هم موج میزد
    -نمیدونم یه دفعه حالم بد شد
    -آقا معاینتون که کردن گفتن شوک بهتون وارد شده
    ای وای حالا اینو چیکارش کنم؟؟!!باید چه جوابی برای دیر اومدنم بهش میدادم؟؟فکر اینکه بازم بخواد تنبیه برام در نظر بگیره آزارم میداد تو همین فکرا بودم که در باز شد و پرنوش روجه وورجه کنان داخل اومد و به سمت تختم دوید خودشو انداخت روی منو صورتمو بوسید
    -دلنازجونم چی شده سرما خوردی؟!
    -آره عزیزم یکم مریضم
    -من وقتی مریض میشم شوکت جون یچیزی میده بدمزس بخورم به تو هم داد؟
    شوکت خانم به خنده افتاد
    -جوشونده رو میگه اگه بدونی چه مکافاتی میکشتم تا این وروجک بخورتش!!
    پرنوش صورتشو با حالت چندش جمع کرد و رو به من گفت
    -دلنازجون نخوریا... خیلی بدمزس
    شوکت-بیا بریم پرنوش جان بزار دلناز استراحت کنه
    پرنوش بدون حرف دنبالش از اتاق رفت بیرون یه نگاه به سرم انداختم داشت تموم میشد به آرومی سوزنش رو از دستم بیرون کشیدم...حالم خوب بود ولی زنده شزن خاطرات گذشته منو آزار میدا دلم میخواست خودم رو با چیزی مشغول کنم مطمئن بودم حالا حالاها خواب به چشمام نمیاد..یه نگاه به عسلی کنار تخت انداختم یه کتاب شعر اونجا بود برداشتمش و مشغول شدم تا زمان بگذره کم کم چشمام خسته شدن کتاب کنار گذاشتم لامپو خاموش کردم که صدای در زدن کسی اومد"یعنی کیه نصف شبی؟"به آرامی بفرمایید گفتم در باز شد و هیکل راست و ریست دادمهر پیدا شد"وای حالا اینو چیکارش کنم؟؟"اومد نزدیک تر تونستم با نوری که از بیرون میاد چهرشو ببینم مثل همیشه یه خط اخم نازک بین ابروهاش دیده میشد...روی صندلی کنار تخت نشست مثل همیشه رک رفت سراغی چیزی که میخواست بپرسه
    -بهتری؟؟
    -بله
    -شوک بدی بهت وارد شده بود از تاریکی میترسی؟؟
    سعی میکردم نگاهش نکنم به دروغ تایید کردم ولی انگار ول کن نبود
    -شوخی میکنی؟؟؟اینقدر ترسیده بودی که اگه یک دقیقه دیر تر میرسیدم تشنج میکردی
    -خب ...خب خیلی ترسیده بودم تا حالا جایی به این تاریکی خودم تنها نبودم
    با چشمای ریز شده نگام میکرد تمام حرکاتمو زیر نظر داشت
    -بهتره به یه روانشناس حاذق مراجعه کنی خانم
    -من خودم روانشناسی خوندم...
    -آدما مشکلات روحیشونو خودشون تنهایی نمیتونن حل کنن به کسی نیاز دارن که راهنماشون باشه
    -من مشکل روحی ندارم
    تنها با پوزخند بهم نگاه کرد...بعد از چند لحظه بلند شد و قبل از رفتنش ضدحال اصلی رو زد و رفت تا موقعی که به خواب برم صداش توی سرم بود"از فردا ساره میاد ،ضمنا فکر نکن از دیر اومدنت میگذرم منتظر تنبیه باش"اه لعنت بهت که فقط حالمو میگیری خدا بخیر بگذرونه...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    "صاف بشین... شکمتو بده داخل شونه هاتو صاف کن...قدمات باید یکسان باشن یکی کوتاه و یکی بلند نباشه...اونجور قاشق رو نگیر...درست فنجونو بگیر..اون انگشتت رو آزاد کن...پاهاتو رو زمین نکش محکم راه برو...اینطور کتابو بگیر..."
    -دلناز جون...دلناز جون...
    با صدای پرنوش به خودم اومدم تمام مدت حرفای ساره تو گوشم میچرخید کلافم کرده بود از طرفیم من با کارام اونو کلافه کرده بودم...نگامو به پرنوش دادم ببینم چی میخواد
    -گشنمه میشه زودتر شام بخوریم؟
    -چشم عزیزم
    بلند شدم رفتم طرف کمد لباساش یه دست لباس براش برداشتم و آمادش کردم و به سمت سالن غذا خوری راه افتادیم از خدمتکاری که مسئول اشپزخونه بود خواهش کردم کمی غذا برای پرنوش بیاره...داشت غذا میخورد منم با مانی مشغول پیام دادن بودم که پری اومد داخل سالن
    پری-دلناز خانم آقا خواستن برین اتاق کارشون
    با قیافه ای زار از رو صندلی بلند شدم"خدا بخیر کنه باز چی شده؟؟"
    -پری نگفت چه کاری باهام داره؟؟
    -نه خانم ایشون در مورد کارشون توضیح ندادن
    -اوکی...
    یه نگاه به قدمای پری کردم یه نگاه به خودم حالا بزار یکم تمرین کنم به جایی برنمیخوره ...قدمام رو با پری هماهنگ کردم و شونه به شونش رفتیم سمت اتاق"اقا"خخخخ..پری در اتاق رو زد بعد از بفرماییدش رفتیم داخل پشت یه میز چوبی بزرگ نشسته بود و سرش رو نمیدونم تو چی فرو کرده بود که بالا نیاوردش همونطور تو همون حالت گفت
    - میتونی بری پری!!
    پری هم بعد از یه تعظیم،چرخید و از اتاق بیرون رفت باز تو همون حالت از من خواست روی مبل چرمی که نزدیک به میز بود بشینم...بعد از نشستنم از موقعیت استفاده کردم و اتاقو از نظر گذروندم یه اتاق با رنگای تیره، قهوه ای سوخته و مشکی..رو به روم یه کتابخونه بزرگ بود که پر بود از کتاب یجورایی وسوسه شدم یه دستی بهشون بکشم ولی جلو خودمو گرفتم..پشت دادمهرم یه پنجره بزرگ بود که پرده های ضخیمی ازش آویزون شده بودن کلا اتاق تیره و تاریکی بود ولی خوب نور اتاق به اندازه کافی بود و باعث اذییت چشم نمیشد..با سرفه شخصی نگاهمو از اطراف گرفتم بهش دادم
    -بله؟
    یجوری نگاهم کرد دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش
    -چند بار صدات زدم معلومه حواست کجاست؟!
    یه نگاه به اطرافش کرد
    -اینجا که من چیز خاصی نمیبینم
    -خب شما هر روز اینجایین معلومه براتون تازگی نداره
    -بگذریم وگرنه باید تا فردا درموردش با شما بحث داشته باشیم
    بعد از مکثی گفت
    -بدون مقدمه حرفمو میزنم...ساره ازت راضیه...منم بخاطر تشویقت اجازه میدم این هفته رو بری مرخصی..به هر حال همش که نباید تنبیه باشه
    با خودم فکر کردم یعنی اون همه دست و پا چلفتی بازی که توی این چند روز جلو ساره در آوردم ازم تعریف کرده؟؟؟!!! خوشا به معرفتش ...به هر حال خوشحال بودم که میتونم برم مرخصی اینو باید به فال نیک گرفت
    - ممنونم...
    بیشتر از این تشکر نکردم همینم بزور از دهنم در اومد چون حقم نبود تنبیه بشم...بعد از مکثی در مورد موضوعی که خیلی وقت بود مغزمو به خودش درگیر کرده بود سوال کردم
    -راستش من چندتا سوال دارم از شما
    سرش رو تکون داد یعنی بپرس!! اون زبونت رو تکون بدی میمیری آخه؟؟
    -چرا اجازه نمیدین پرنوش مثل خیلی از هم سن و سالاش بره شهر بازی یا پارک اون نیاز داره تو اجتماع با بچه های دیگه باشه
    اخماشو تو هم کشید
    -این موضوع به شما ارتباطی نداره
    جاخوردم فکر نمیکردم ایقد رک بهم بگه دخالت نکنم
    -چطور به من مربوط نیست؟!...منکه فقط مسئول سلامت جسمی دخترتون نیستم...من باید نیازای روحی دختر شما رو هم برطرف کنم کاری که شما نمیکنید
    با اخم شدیدی گفت
    -یعنی من پدر بی مسئولیتم؟؟!!
    -نمیدونم خودتون چطور تصور میکنید؟؟
    -من هیچوقت برای اون چیزی کم نزاشتم
    -بله درسته البته از نظر مالی نه از نظر عاطفی
    -‌میشه دقیقتر بگین من چه چیزی کم گذاشتم؟؟
    -شما میرین سفر وقتی میایید اون در آغوشتون میگیرین؟؟یا اصلا وقتی نشستین کتاب یا روزنامه تو دستتونه اون میاد نقاشی ای که کشیده رو نشونتون میده بهش لبخند میزنید؟بهش امیدواری میدین که بیشتر تلاش کنه تا دفعه بعد از اینم زیباتر بکشه؟! هیچوقت فکر کردین گاهی اون ببرین بیرون یا رستوران یه شام پدر دختری در کنار هم بخورین؟؟
    -من وقت بخاطر بیرون رفتن یا چمیدونم رستوران رفتنو ندارم کارم زیاده نمیشه..تازه شما از یک سری چیزا هم خبر ندارین...
    -همین!همینکه شما کارتون رو به دخترتون ترجیح میدین...اون به محبت اطرافیانش نیاز داره به تأیید شدن یسری کاراش و منع شدن یسری کارای دیگه ولی شما همه چیزو براش منع کردین چیزایی که باعث سلامت روحی اون وباعث بالا رفتن اعتماد به نفسش میشه شما اینا رو فراموش کردین...
    سکوت کرد و تو فکر فرو رفت این نشونه خوبی بود میتونستم امیدوار باشم کارمو خوب انجام دادم وقتی تو اون حالت دیدمش از جام به آرومی بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم فقط خدا خدا میکردم حرفام روش تأثیر داشته باشه هم اون بچه یه نفس راحت میکشه هم من دیگه مجبور نیستم همش تو خونه باشم...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بعد از اینکه از اتاق دادمهر بیرون اومدم رفتم سمت نشیمن... نگین خانم و پرنوش اونجا بودن با دیدنشون تو اون حالت با خوشحالی نگاشون کردم نگین خانم پرنوش رو روی پاهاش گذاشته بود و داشت براش قصه میخوند...پرنوشم چشماش خمـار شده بودن و معلوم بود الاناس که بخوابه...همونطور ایستادمو نگاشون کردم تا اینکه پرنوش سرش افتاد روی شونه نگین خانم و خوابید... جلو رفتم
    -مثل اینکه خوابیده...بدینش به من تا ببرمش توی اتاقش
    نگین خانم یه نگاه به من کردو دستاش رو از دور پرنوش باز کرد منم یه دستمو زیر زانوهاش گذاشتمو یه دستمم دور شونهاش حلقه کردم بلندش کردم،با اجازه ای گفتم و به سمت اتاق برنوش راه افتادم که با صدای نگین خانم سرجام ایستادمو به سمتش برگشتم..
    -بله نگین خانم؟؟
    -پرنوش رو که گذاشتی توی اتاقش بیا اتاق من باهات کار دارم...میدونی که کجاست
    -بله میدونم
    -خوبه عزیزم میتونی بری..
    تو فکر این بودم که نگین خانم چه کاری میتونه باهام داشته باشه..زن کم حرفی بود تمام مدت یا توی اتاقش بود یا درحال مطالعه...زیاد حرف نمیزنه و اخلاقش باعث آزارم نمیشه...تا موقعی که لازم نباشه لب باز نمیکنه برای حرف زدن...تو همین فکرا بودم که نمیدونم چطور اونقدر زود رسیدم به اتاق پرنوش اونو روی تختش گذاشتمو یه نگاه به چهره دوستداشتنیش کردم دلم براش غنج رفت خم شدم یه بـ..وسـ..ـه روی پیشونیش زدم بعدم عقب گرد کردمو از اتاق بیرون رفتم...به سمت اتاق نگین خانم راه افتادم اتاقش پایین راه پله بود از اونجایی که نمیتونست این همه پله رو بالا بره اتاقشو اونجا انتخاب کرده بود...جلو اتاق نگین خانم ایستادم دستمو بالا بردم و در زدم...با بفرماییدش رفتم داخل...تا حالا اتاقشو ندیده بودم یه اتاق کاملا ساده ولی شیک با ترکیب رنگ نقره ای-دودی نگین خانم روی تخت ینفره ای که گوشه اتاق قرار داشت نشسته بود،داشت موهای خاکستریش رو شونه میزد..یه لحظه یاد بچگیام افتادم همیشه شونه رو از مامان میگرفتمو موهاشو شونه میزدم...اشک تو چشمام جمع شد به سمتش رفتم و تو چشماش زل زدم و گفتم
    -میشه من براتون شونه بزنم؟؟
    اصلا متعجب یا شوکه نشد فقط با لبخند زیبایی نگاهم کردو شونه رو گرفت طرفم منم با خوشحالی شونه رو ازش گرفتم و پشتش نشستم شروع کردم به شونه زدن موهای نرم و خاکستریش...اغلب خانما وقتی موهاشون سفید میشد رنگ میزدن ولی عجیب بود که هیچ رنگی به موهاش نمیزد
    نگین-همیشه دوس داشتم یه دختر داشته باشم!!!
    آهی کشید،نگاهی به قاب عکس روی عسلی انداخت...اونو برداشت و دستی بهش کشید
    -خدابیامرزتش آقامونو اونم دلش دل دختر میخواست
    خنده ریزی کرد و یه نگاه به من انداخت..منم ساکت فقط به حرفاش گوش میدادم در برابر لبخند زیباش،لبخند زدم
    -میگفت دختر مونسه واسه پیری، راست میگفت...ولی خدا جاش دوتا پسر داد...هردوشونم سرشون فقط به کارشون گرمه نمیگن مادر داریم..نه برام عروس میارن حداقل دلم به عروسم خوش باشه
    تاحالا مادر پرنوش رو ندیده بودم کسیم درموردش حرف نمیزد با این حال گفتم
    -ولی آقای دکتر که ازدواج کردن!!!
    با تعجب بهم نگاه کرد....نمیدونم تو صورتم چی دید که خندید و گفت
    -زن؟؟؟!!!دادمهر؟؟!!
    سرمو به نشونه تأیید تکون دادم و گفتم
    -آره دیگه مادر پرنوش...مگه عروستون نمیشه؟؟
    دستی به موهای شونه زدش کشید و ازم تشکر کرد ولی من همچنان منتظر بودم...
    -پرنوش دختر دادمهر نیست!!
    -چی؟؟ پس..پس دختر کیه؟؟؟
    نگاهی به اطراف اتاق انداخت و دوباره به چهره گیج من نگاه کرد
    -چهارسال پیش بود که دادمهر برای یه سمینار بین المللی رفت امریکا چند ماهی موند این سفرش از همه سفراش بیشتر طول کشید هر دفعه هم زنگ میزدیم میگفت که قرار یه مدت طولانی اونجا بمونه...وقتیم برگشت پرنوش باهاش بود...هممون متعجب بودیم که این بچه از کجا اومده ازش که پرسیدم گفت:از این به بعد پرنوش عضو این خانوادس و قرار نوتون باشه
    از اینکه دادمهر رفته باشه اونجا و ازدواج کرده باشه ناراحت نمیشدم ولی وقتی فهمیدم ازدواج نکرده خیلی عصبی شدم از طرفی هیچی درمورد پرنوش نمیگفت اینکه این بچه از کجا اومده خلاصه نتیجه یک ماه قهر من این بود که یروز اومد توی اتاق و روی اون صندلی نشست
    اشاره کرد به صندلی ای که پشت یه میز تحریر گذاشته شده بود کرد
    -و گفت:مادر من کار خطایی انجام ندادم فقط اینو بهتون میگم که پرنوش رو به فرزند خوندگی قبول کردم بیشتر از این نمیتونم چیزی بگم!! و تاکید کرد تا موقعی که پرنوش به سن قانونی نرسیده نباید بفهمه که عضو این خانواده نیست...همینکه متوجه شدم پسری که بزرگ کردم خطایی نکرده برام کافی بود ولی هنوز که هنوزه هیچکس نمیدونه پرنوش واقعا از کجا اومده...پدر و مادرش کیا هستن!!
    حرفاش که تموم شد به یه نقطه خیره شد بعد از یه سکوت تقریبا طولانی حرف اصلیش رو زد
    -دارم برای یه مدت میرم سفر
    از فکر به موضوعی که مغزمو اشغال کرده بود بیرون اومدم،با تعجب پرسیدم
    -سفر؟؟
    -درسته....یه مدت میرم ایتالیا خونه خواهر کوچکترم...حسابی دلم هواشو کرده
    رفتن نگین خانم یعنی تنها بودن با دادمهر و ...وای خدا نه!!
    -آخه چرا این همه یهویی؟؟!
    -یهویی نیست عزیزم خیلی وقته که تصمیممو گرفتم
    -آها
    غمگین شدم...گرچه باهم صمیمیت خاصی نداشتیم ولی بودنش تو این عمارت برام دلگرمی بود...حداقل گاهی جلو زورگویی های دادمهر ازم طرفداری میکرد...دستی زیر چونمو گرفت و سرمو بلند کرد به چشمام خیره شد
    -چشمای آشنایی داری ولی یادم نمیاد کجا این چشما رو دیدم...
    مکثی کرد
    -میخوام دادمهر و پرنوش رو به دستت بسپارم...میدونم که میدونی دلتنگی سخته اونم برای منی که یکساله خواهرمو ندیدم
    با یاد دل آرام اشک تو چشمام جمع شد ولی یادم اومد فردا میتونم برم پیشش..انرژی گرفتم
    -آخه مگه آقای دکتر بچن که شما میسپارینش به من؟؟
    خندید و گفت
    -البته که هست بنظرت همینکه از همه چیز ایراد میگیره بچگونه نیس؟؟ووااای کافیه سرمابخوره دیگه صدنفر فقط باید نازشو بکشن..
    چرخی به چشمام دادم
    -پس خدا رحم کنه بیچاره زنش هی باید غرغرای شازده رو تحمل کنه
    یه لحظه یادم رفت جلو کیم...با چشمای گشاد شده به نگین خانم نگاه کردم...نگین خانم هم از حرف و هم از قیافه ای که بعد از حرفم به خودم گرفته بودم خنده بلندی سرداد...ضربه آرومی به سرم زد،بریده بریده گفت:
    -خ..ی.لی..خیلی... قی..افت خنده... دار شده...دلناز
    و دوباره خندید...صدای در اومد نگین خانم بزور بفرمایید گفت...در باز شد و قامت دادمهر تو اتاق ظاهر شد...بفرما چه حلال زاده هم تشریف دارن..
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    وقتی نگین خانم دادمهر رو دید خندش اوج گرفت..منم با ترس فقط نگاه میکردم میترسیدم نگین خانم چیزی بگه و اونوقت باید قید مرخصی دو روزم رو میزدم...دادمهرم با تعجب مادرشو نگاه میکرد و دلیل این همه خنده رو نمیدونست واقعا.. حرفم خنده داشت؟؟!!خوبه نگین خانم رو با مانی آشنا کنم اونوقت فکر نکنم بشه از رو زمین جمعش کرد...نگین خانم بزور خودش رو جمع کرد و صاف نشست و با صدایی که ته مونده خنده داشت گفت
    -دادمهر برای کاری اومدی؟!
    دادمهرم یه نگاه به من انداخت و گفت
    -بله و میخوام تنها صحبت کنیم
    این یعنی تو مزاحمی پاشو برو..از رو تخت بلند شدم یه نگاه با شک به نگین خانم انداختم منظورمو گرفت چشمکی زد اشاره کرد خیالت راحت چیزی نمیگم نفسمو با آسودگیه خاطر بیرون دادم..دادمهرم تمام مدت داشت با شک نگام میکرد انگار بهمون مشکوک شده بود...چون پرسید:چیزی شده؟؟
    نگین-نه پسرم داشتم به دلناز جریان سفرمو میگفتم چندتا سفارش بهش کردم که تو نبودم انجام بده
    خدا پدر و مادرت رو بیامرزه نگین خانم...اگه قرار بود من جواب بدم معلوم نبود باز چه سوتی بدم...با خیال راحت رفتم اتاقم یه نگاه به ساعت انداختم اوه از نیمه شب گذشته بود...فردا باز ساره میاد و با من سر وکله زدن هنوزم نمیفهمیدم چرا باید اونطوری رفتار کنم؟؟منکه با یه گوشم حرفای ساره رو میشنیدم و از گوش دیگم در میکردم دربرابرش مثل دل آرام بودم و اونم نقش منو در برابر دل آرام داشت دلم برای دل آرام سوخت چقد امر و نهی میکردم از همه چیزشم ایراد میگرفتم میگن دست بالای دست بسیاره حالا شده حکایت من جلوی ساره...از بس با نظم رفتار میکنه احساس میکنم با ربات طرفم آخه آدم اونقدر برنامه ریزی شده؟؟؟اینکارو کن اون کارو کن...آخرشم نفهمیدم با اینا چه نسبتی داره:/فامیلش که مولاییه ولی همه اینجا میشناسنش و با احترام خاصی باهاش برخورد میکنن..چندبارم تو خیالم ساره و دادمهرو گذاشتم کنار هم عقدشونم کردم لامصبا بدجور بهم میان...تو همین فکرای مربوط به عقدو عروسی ساره و دادمهر بودم که نمیدونم چطور خوابم برد...
    صبح با انرژی مضاعفی بیدار شدم فکر اینکه دو روز از این زندان مجلل دور میشم کلی بهم انرژی داد حسابی با پرنوش خودمو سرگرم کردم کلی باهاش بازی کردم حتی یه قلعه با صندلیای اتاقش درست کردیمو زدیم به نقش پرنسس بازی...تا موقعی که پری اومد و منو صدا زد که ساره اومده و معلوم شد بدبختیه امروزم سرجاشه...رفتم توی سالنی که اغلب تمرین میکردیم ولی وقتی ساره رو با اون ژست در حال خوردن قهوه دیدم سرم به دوران افتاد"خدایا این آموزشا متوقف بشن من قول میدم دیگه به احدی گیر ندم"ولی مثل اینکه دعام بی فایده بود ساره با دیدنم بلند شد اومد جلو سلام کرد منم جوابشو دادم البته یه جعبه تو دستش بود که تمام مدت منتظر بودم ببینم چی توش هست..جعبه رو جلوم گرفت
    -این مال توئه دلناز بازش کن
    با خوشحالی جعبه رو گرفتم ولی وقتی درشو باز کردم حسابی دمغ شدم یه جفت کفش پاشنه بلند اونم پاشنه به چه نازکی انگار سوزن بودن
    -تو همیشه کفش پاشنه تخت میپوشی بهتر از این به بعد تمرین کنی به هرحال تو یه دختری شاید یروز مجبور بشی کفش پاشنه دار بپوشی
    -ولی من اصلا نمیتونم با کفش پاشنه دار راه برم
    -دلناز بهتره از همین امروز شروع کنی تمرین کردن
    -آخه..
    نزاشت حرفمو بزنم پرید تو حرفم
    -آخه بی آخه زود بپوش...
    با بدخلقی کفشا رو پوشیدم ولی وقتی خواستم بلند بشم تعادلمو از دست دادم افتادم رو صندلی ای که از روش بلند شده بودم...ای خدا نابود کنه کسیو که کفش پاشنه دار رو مد کرد..ساره دستمو گرفت کمک کرد کمی راه برم ولی وسط راه دستمو ول کرد و شروع کرد دستور دادن
    -کمرتو صاف کن...قدمات رو کوتاه بردار...سرتو ننداز پایین مستقیم جلوتو نگاه کن..چرا دستات رو باز میکنی دلناز؟؟
    همینطور داشت رو مخم رژه میرفت منم دیگه فقط میدونستم دارم راه میرم نه مقصدو میدونستم نه حواسم به خودم بود که یدفه بلهههه پاهام تو هم پیچ خوردن منم فقط بال بال میزدم که نیوفتم دنبال یچیزی میگشتم که خودمو بهش بچسبونم بالاخره چیزیو پیدا کردمو چنگ زدم بهش که پشت بندش صدای جر خوردنش به گوشم رسید خواستم صاف وایسم ببینم صدا از چی بود که ینفر گفت"آخ"هول شدم باز داشتم میوفتادم که همون موقع دستای قدرتمندی از پشت منو گرفتن مانع افتادنم شدن...پشت سرمو نگاه کردم ببینم کی بود که فرشته نجاتم شد ولی با دیدن چهره سرخ شده دادمهر خشک شدم"باز چیکار کردم که عصبی شده؟"تو همین فکر بودم که نگاهم به دستم افتاد یه تیکه پارچه تو دستم بود یه نگاه به پارچه یه نگاه یه یقه جرخورده دادمهر بعدم انگار فهمیدم چیشده لبخند مضحکی زدم که با عصبانیت گفت
    -پاتو از روی پام بردار
    ای وای پاشنه کفشمو گذاشته بودم روی پاش بیچاره از درد سرخ شده بود یه قدم رفتم عقب و به زور تعادلمو حفظ کردم...یه نگاه به کفشا انداختم درشون آوردمو با آخرین سرعت با همون پای های برهنم از سالن جیم زدم رفتم اتاقم منتظر بودم یکیو بفرسته دنبالم حسابی بازخواستم کنه...درو بستم و بهش تکیه دادم نفسمو با شدت بیرون فرستادم...عجب بدبختی ای کاش میوفتادم باز پام میشکست ولی این آبرو ریزیو درنمیاوردم...دستمو بالا آوردم کالر پیراهنشو که جر داده بودم هنوز تو دستم بود...به بینیم نزدیکش کردم واو چه بویی میداد...بیشرف همیشه ادکلناش هوش از سر آدم میبرد همیشه از ادکلنای گرم و تلخ استفاده میکرد...تیکه پارچه رو گذاشتم توی کشو میز توالتم اینم یادگاری از جناب دکتر البته با یکم آبروریزی...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    آشفته رفتم رو تخت دراز کشیدم زل زدم به سقف ناگهان مغزم به کار افتاد مثل فنر رو تخت نشستم وااای خاک عالم تو سرت دختر...یادم رفته بود که دادمهر منو گرفته بود که نیوفتم و منم توی......
    با کف دست زدم تو سر خودم وای...بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم گند زده بودم در ثانیه گرمم شد و مطمئن بودم الان گونه هام گل انداختن و صورتم عرق کرده بود.. باید یکاری میکردم که فعلا باهاش رو به رو نشم...نگاهم افتاد به ساکم که گوشه اتاق افتاده بود زود بلند شدم وسایلی رو که میخواستم جمع کنم رو ریختم تو ساک بهتر بود هرچه زودتر از اینجا برم تا دوروز دیگه که برگردم یادش رفته یا اگه خیلی شانس بیارم رفته سفر...تند تند لباسایی که میخواستمو برداشتم بدون اینکه تا کنم چپوندمشون توی ساک و زیپش رو کشیدم...در اتاقو باز کردم مثل دزدا سرک کشیدم ببینم کسی هست؟؟!!وقتی همه جا رو امن دیدم رفتم سمت اتاق پرنوش دلم نمیامد بدون خدافظی برم مطمئن بودم تو همین دو روز حسابی دلم براش تنگ میشه...در اتاق رو باز کردم"الهی دلناز فدات بشه"ساکت نشسته بود و داشت با عروسکاش بازی میکرد رفتم داخل بدون حرف گرفتمش تو بغلمو لپای سرخشو بوسیدم...
    -پرنوش؟
    ساکت نگاهم کرد منتظر بود حرف بزنم
    -دارم میرم جایی دو روز نیستم
    با ناراحتی گفت
    -دوروز زیاده؟؟ ینی چقد؟؟
    -یعنی شما دوبار شب که بخوابی...صبح من اینجام
    ساکت داشت با خودش حساب کتاب میکرد که زیاده دوبار شب خوابیدن یا نه!!
    -خوبه زیاد نیستم ولی بیشتر نشه
    -چشم گلم بیشتر نمیشه
    چند دقیقه همونطور تو بغلم گرفتمش باز دوباره بوسیدمش و با خدافظ گفتن از اتاق بیرون رفتم...تا موقعی که از عمارت و باغ بیرون برم خیالم راحت نشده بود...همینکه پامو از اونجا بیرون گذاشتم نفس راحتی کشیدم...آخ راحت شدم...اوایل که میرفتم پرنوش زیاد براش مهم نبود تازه خوشحالم میشد معلوم بود دل خوشی از پرستارا نداره..ولی الان خیلی به من وابسته شده بود...وقتی ساره میومد کلی اخم و تخم میکرد و میگفت:من دلنازو بهت نمیدم از اینجا برو
    منکه برگردم عمرا باز اون تمرینای مسخره رو انجام بدم...حتی اگه اخراج بشم برام مهم نبود...البته میدونستم با اخراج شدنم پرنوش همه رو کچل میکنه چون وقتی به چیزی وابسته میشد نمیتونست ازش بگذره و این یه امتیاز مثبت برای من بود...
    وقتی رسیدم خونه خاله مهلا دوساعت دل آرام تو بغلم بود مثل بچهایی که مادرشون از بیرون میانو ازش آویزون میشن...هر چند دقیقه نگاهم میکرد و لپام رو میبوسید منم دلم نمیومد چیزی بهش بگم از طرفی خودمم حسابی دلتنگش بودم
    -خب خانم خانما بگو ببینم اوضاع درسات چطوره؟؟از مدرسه جدیدت راضی هستی؟؟!!
    دستاشو از دورم باز کرد و شروع کرد حرف زدن
    -درسام که مثل همیشه خوبه...تازه کلی دوستای جدید پیدا کردم ولی خب هیچکی جای پرستو رو برام نمیگیره که از بچگی باهم بزرگ شدیم
    سرمو به نشونه تأیید تکون دادم..از موقعی که اومده بودم نگران فقط رفتاراش رو زیر نظر داشتم یه عمر خودم بزرگش کرده بودم میترسیدم.. یه مدرسه جدید دوستای جدید...منتظر بودم با خاله تنها بشیم،حسابی باید سفارش میکردم بره دوستای آرامو بشناسه یا اجازه رفت و آمد زیادو باهاشون رو نمیداد...آرامم که حسابی دلتنگیش گل کرده بود از کنارم جم نمیخورد
    -آرامی..برو عزیزم درست رو بخون امشب کلی باهات حرف دارم تا صبح بیداریم برو کارات رو انجام بده که خیالمون راحت باشه...
    باشوق برخاست با یه"چشم" گفتن رفت توی اتاقی که خاله بهش داده بود...منم فرصت رو غنیمت شمردم رفتم سمت آشپزخونه که خاله اونجا داشت شام رو آماده مبکرد...رفتم جلو گونش رو بوسیدم با لبخند مهربونی نگاهم کرد
    -چه خبر خاله جونم..ما اومدیم خودت رو ببینم دو دقیقه همش که آشپزخونه بودی
    خاله خندید
    -شیطون باز اومدی زبون بریزی؟؟
    -نه خاله زبون ریختن مال آرامه من دلنازم نگاه
    بعد صورتم رو بردم جلو یعنی بهتر ببین...خاله اخم مصنوعی کرد
    -برو بچه داری میگی یعنی من چشام درست نمیبینه؟؟؟والا من که از آرام زبون ریزی ندیدم تویی که داری زبون میریزی
    -خاله بد از آرام طرفداری میکنیا
    -آره دیگه از بس این دختر گله...نمیدونی چقد خانمه
    اوه من نمیدونستم چطور بحثو باز کنم خاله کارمو راحت کرد دل آرام موزی معلوم نبود چه شیرین کاریایی کرده که خاله اینطور ازش تعریف میکنه...نگاهی به بیرون انداخت سرشو بهم نزدیک کرد و با صدای ریزی شروع به حرف زدن کرد
    -هفته پیش رفته بودیم خونه خانم عزتی همسایه بغلیمون دل آرامم اومده بود...دو روز پیش خانم عزتی اومد اینجا گفت پسرم دل آرام رو دیده ازش خوشش اومده یطورایی خاستگاری کرد
    با حیرت به خاله نگاه کردم گفتم:خاله شما چی گفتین؟؟
    -هیچی مادر گفتم این دختر اینجا دستم امانته تا خواهرش بیاد بهش بگم ببینم اون چی میگه...
    -خب حالا پسر خانم عزتی چندسالشه درس خونده کارش چیه؟؟
    خاله با تعجب نگاهم کرد لابد فکر میکرد من الان عصبی میشمو مخالفت میکنم..
    -۲۳سالشه تازه درسشو تموم کرده مهندسی خونده پسر خوب و سر به زیری هم هست
    باز خدا رو شکر آدم خوبیه
    خاله-خب حالا نازی میخوای چیکار کنی؟؟
    -چی بگم والا اصلا درموردش با آرام صحبت نکنید الان من دوس دارم فقط فکر درسش باشه تا کنکورش رو داد جریان رو بهش بگید البته اگه تا اون موقع صبر کردن
    -راس میگی والا من تعجب کردم همون اول نگفتی نه
    -خاله منکه نمیخوام باهاش زندگی کنم اینکه جواب بله یا خیر باشه رو باید دل آرام تصمیمشو بگیره
    خاله سرشو به نشونه تأیید تکون داد
    -‌درسته عزیزم..تصمیمایی که به دل آرام مربوطه رو بزار به عهده خودش تو فقط به عنوان بزرگتر راهنماییش کن...اونه که باید برای زندگی آماده بشه همیشه تو کنارش نیستی سرد و گرم زندگی رو باید بچشه البته ماهم باید به عنوان بزرگتر مراقبش باشیم...
    حرفای خاله رو قبول داشتم و منم همیشه سعی میکردم همین کارو انجام بدم...بهتر بود همین الان درمورد دوستای دل آرام سوال بپرسم
    -خاله؟!
    -جونم عزیزم
    -شما دوستای دل آرام رو میشناسید میدونید توی مدرسه با چجور دخترایی دوست شده
    -آره مادر هرچی باشه آرام دستم امانته دوستاش رو میشناسم دخترای خوب و خون گرمین یروزم دعوتشون کردم اینجا خودم از نزدیک رفتارشون رو زیرنظر گرفتم
    خیالم راحت شد خاله همه جوره حواسش بود..بغلش کردمو آروم (ابراز احساسات )
    -مرسی خاله..ممنونم که هستی
    -میگم لوسو زبون ریزی بگو نه
    خندیدم،چیزی نگفتم بهش کمک کردم تا زودتر وسایل رو برای چیدن میز شام آماده کنه...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کنار آرام دراز کشیده بودم هر دو به سقف اتاق زل زده بودیم هرکدام در فکر خودش حل شده بود من به زندگیمون به اینکه تا کی باید اینطور دور از هم باشیم میتونم در آینده خانه ای هرچند کوچک فراهم کنم یا نه؟؟!!ولی نمیدانستم در فکر آرام چی میگذره واقعا!!همونطور در عالم دیگه ای بودم که دل آرام سرشو گذاشت رو سینم نفس عمیقی کشید و گفت:حتی نمیتونی تصور کنی چقد دلم برات تنگ شده
    حالا که کنار هم بودیم دیگه دلم نمیخواست این دوری چندوقت رو به یاد بیاره دستمو نوازش گونه روی موهای خرماییش کشیدم
    -بیا بگذریم از این دلتنگی نظرت چیه؟؟!
    آرام-اهوم...موافقم...
    -خب بگو ببینم فردا قراره چیکار کنیم؟؟!!
    -مگه کار خاصی باید انجام بدیم؟؟!!
    -خب آره...
    سرشو بلند کرد و خیره نگاهم کرد
    -چرا اینطوری نگاه میکنی؟؟!!
    -نازی نقشت چیه؟؟!
    -نقشه؟؟!!من نقشه ای ندارم
    -چرا یه چیزیو داری پنهون میکنی!!
    لعنت به شانس من که هیچوقت نمیتونم چیزیو از کسی پنهون کنم...دستمو بین موهام کشیدم چند دونه تاری که روی صورتم ریخته بودن رو کنار زدم
    -فردا مانی هم میاد کلی قرار خوش بگذرونیم
    -اوه خدا رحم کنه باز پای مانی وسط کشیده شد
    -آرام!!یعنی دلت برای مانیا تنگ نشده..
    -نه بابا یه چندوقت ندیده بودمش راحت بودم..مرده شور ببرتش..
    با قیافه خیلی جدی این حرفا رو میزد...برام جای تعجب داشت درسته زیاد باهم کلکل داشتن ولی خب باهم دیگه خیلی صمیمی بودن...وقتی منو با اون چهره علامت سوال دید بلند زد زیر خنده..زود پریدم جلو دهانش رو گرفتم
    -هیسسس...دیوونه نصف شبه خاله خوابه
    هنوزم شونه هاش تکون میخوردن...دستمو گرفت از روی دهانش برداشت با صدای بریده گفت
    -بخدا کیف میکنم وقتی میبینم اینقدر ساده ای که یه بچه دوساله گولت میده...
    بازم ریز شروع به خنده کرد...بله خانم مارو گذاشته سرکار داره میخنده...رومو ازش برگردوندم...گاهی حس میکردم دربرابر دل آرامم بچه بنظر میام از بس به قول خودش و مانی من ساده تشریف داشتم...
    -بیخیال حالا قهر نکن..ولی بزار مانی بیاد تعریف کنم روحش شاد بشه
    چیزی نگفتم...همینکه میخندید برام کافی بود به اندازه دنیا ارزش داشت
    -جان من پرنوش سرکارت نمیزاره؟؟
    با یاد پرنوش لبخند زدم...دختر بیچاره از منم ساده تر بود ولی گاهی هم مثل بقیه هم سن و سالاش بدجور آتیش می سوزند...
    -نه بابا اون از منم ساده تره مثل گودزیلاهای امروزی نیست اصلا
    سرش رو به نشونه تأسف تکون داد
    -بچه ای که تو تربیت کنی همینم داره
    -عه خب توهم!!!
    -راست میگم...این خانم فردا بزرگ میشه به قول خودت قراره با همون گودزیلاها تو اجتماع ارتباط داشته باشه...
    با شنیدن حرفای دل آرام دلم برای پرنوش سوخت راست میگفت اون باید از بچگی طوری بزرگ میشد که آمادگی رفتن به اجتماع رو داشته باشه...همینطور تو فکر پرنوش بودم که دل آرام خمیازه بلندی کشید و گفت:شبت خوش آجی جونم
    تا سرش رو گذا شت رو بالش بیهوش شد..."خوشبحالت"منم کنارش دراز کشیدم،زل زدم به خطوط چهرش که زیر نور ضعیفی که از بیرون اومده بود کمی مشخص شده بود...تکون خفیفی خورد بعد آب دهانش از گوشه لبش آویزون شد..صورتمو باحالت انزجار جمع کردمو زیر لب گفتم"چندش"خدا رحم کنه به همسری که قراره در کنار دل آرام زندگی کنه...مگه اینکه کاراش از دل آرامم چندش آورتر باشن هههههه...
    ***
    توی خواب و بیداری احساس کردم یه چیز نرم روی بینیم داره راه میره دستمو بالا اوردم بینیم رو خاروندم ولی باز احساس خارش روی بینیم کردم عطسه کردم صدای خنده ریز دو نفرو بالای سرم میشنیدم نمیدونستم خوابم یا بیدار چون شب قبل تا اذان صبح بیدار بودم بعد از خوندن نمازم خوابیدم...چشمام رو نیمه باز کردم چهره های خبیث مانی و آرام رو درست یه وجبی خودم دیدم یه پَر توی دست مانی بود و داشت به صورتم نزدیک میکرد منم سریع مچش رو گرفتم چون غافلگیر شده بود جیغ کشید منم سریع روی تشکم نشستم...
    -بر روح خبیثت لعنت مانی چرا نمیزاری بخوابم؟؟
    مانی حق به جانب به ساعت روی دیوار اشاره کرد
    -علیک سلام...ساعت خواب خانم ظهر شده
    با دیدن ۱۲:۱۵ متعجب شدم
    -هی من چقد خواااابیـــدم؟؟
    آرام-میدونستم تا صبح بیدار بودی مانی که اومد همون موقع میخواست بیدارت کنه من نزاشتم ولی دیگه دیدم زیادی خوابیدی
    سرمو تکون دادم،گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم
    مانی-چی میخوای؟؟
    -گوشیم رو نیست
    من اطرافمو میگشتم اونام دور و اطرف خودشون رو نگاه میکردن...بعد از چند دقیقه مانی گفت
    -انگار یچیزی زیر پامه
    بعدم دستشو برد و گوشیمو در آورد...با حرص بهش نگاه کردم خدا بخیر کنه از همین الان لوده بازیاش شروع شد...خودمو انداختم روش و شروع کردم کشیدن موهاش اونم نمیدونست بخنده یا جیغ بکشه..
    -آخه من از دست تو چیکار کنم مانی چرا اینقدر لوده ای؟؟!-مانی:بخ..بخدا..فقط...میخواستم...شوخی کنم
    تا حرصمو کامل خالی کردم بلند شدمو به سمت سرویس بهداشتی رفتم...ولی همینکه پامو از اونجابیرون گذاشتم یخ زدم یه"هیععععععع"کشیدم،یه نگاه به لباسم که فقط تا شونه هام خیس شده بود انداختم بعد نگاهمو بالا آوردم،مانی داشت با لبخند حرصی نگاهم میکرد هنوزم موهاش در اثر کشیده شدن شلخته بودن...داد کشیدم
    -زندت نمیزارم مااااااااانی
    شروع کرد دویدن دور خونه خاله هم از جیغ و دادای ما هراسون اومد بیرون از آشپزخونه ولی همینکه سر خیس من و موهای شلخته مانی رو دید شروع کردن خندیدن...خاله و آرام هر دفعه یکیو تشویق میکردن منم همچنان داشتم دنبال مانی میدویدم آخرش توی حیاط نفس کم آورد رسیدم بهش و دق دلیم رو سرش خالی کردم...
    خاله-بسه بچها...نازی ولش کن کشتی بچه رو
    نفس زنان ازش جدا شدم...میدونستم الان با گوجه تفاوتی ندارم...مانیم پوست سفیدش از سرخی گذشته و کبود شده بود
    -آخیش...تلافی کردم
    مانی-فک کردی ساکت میشینم؟!
    -حالا تا اون موقع
    آرام-اه بسه دیگه از موقعی که نازی بیدار شده فقط مثل موش و گربه بهم میپرن بیایین داخل به خاله کمک کنیم
    با این حرفش مثل بچه های خطا کار راه افتادیم داخل تا به خاله کمک کنیم...ولی از بس مانی و آرام مسخره بازی درآوردن خاله هردو رو بیرون کرد و فقط من موندم و خودش...بعد از درست کردن سالاد به اصرار خاله رفتم توی هال کنار مانی نشستم سرش تو گوشی بود و داشت با نیش باز به صفحه مانیتور گوشیش نگاه میکرد
    -چی اون تو هس که نیش جنابعالی رو تا بناگوش باز کرده!!!
    مانی نگاهشو برنداشت و شروع کرد به پاسخ دادن به مخاطبش ولی در همون حال با صدای آرومی گفت
    -مهراده گفته فردا یه قرار بزاریم
    -اونوقت کجا؟؟؟
    -نترس نمیخواد بخورترم تو کافی شاپ..میگه صحبتای مهمی داره
    -اهوم..به سلامتی خیر باشه
    دیگه چیزی نگفتم و مشغول تماشای تلوزیون شدم مانی رو هم مشغول کارش گذاشتم...
    عصر به همراه مانی و آرام از خونه بیرون رفتیم تا کمی از هوای تازه استفاده کنیم هم اینکه یه گردش سه نفره بعد از مدتی داشته باشیم...البته به خاله اصرار کردیم ولی نیومد گفت نمیتونه پا به پای ما راه بیاد خسته میشه و شاید مجبور بشیم زودتر برگردم...نزدیکای بهار بود همه جا رنگ و بوی نوروز و سال جدید رو داشت...رفتیم پارک دستمامو انداختم گردن مانی و آرام،هلشون دادم مجبورشون کردم به دویدن پارک خلوتی بود رفتیم کنار آبنمای وسط پارک روی لبه حوضش نشستم اون دوتا هم به تقلید از من کنارم نشستن...همینطور ساکت اطرفو نگاه میکردم که باز یخ زدم..نگاه به مانی کردم بالاخره کار خودش رو کرد...با خودم گفتم ولش کن اگه بخوام جوابشو بدم باز میخواد تلافی کنه...بیخیال شروع کردم به حرف زدن با آرام که مانی طاقت نیاورد،گفت:
    -هان چرا چیزی نگفتی؟؟!!
    -این دفعه با عقلم تصمیم گرفتم...اول اینکه اگه جوابتو بدم باز معلوم نیس بخوای کی تلافی کنی..دوم اینکه ببین کم کم پارک داره شلوغ میشه کولی بازی زشته
    با حالت تفکر سرشو تکون داد...فک کنم تو عمرش یبار قانع شده بود...بعد از چند دقیقه دوباره گفت
    -گشنمه بیا بریم اونجا اون کیکی شکلاتی رو بخوریم...
    آرام-کارد بخوره
    مانی-اوا...
    من-بیخیال
    رفتیم رو میز و صندلیای چوبی پارک نشستیم مانی کیکی رو که به قطعات کوچک قلب درسته کرده بودم رو بیرون آورد منم مشغول ریختن چای شدم...همینطور داشتیم میخوردیم که
    -ماهم میخواییم
    سرمو گرفتم بالا دوتا پسر۱۶یا۱۷ساله که با کفش اسکیت و کلاه مخصوص جلومون بودن،با چشمای درشت به کیکای قلبی شکل زل زده بودن...دلم براشون سوخت آخه خیلی مظلوم داشتن نگاه میکردن از طرفی یاد پرنوش افتادم تا یچیزی رو میخواست چشماش رو همینطور میکرد...ظرفو گرفتم جلوشون اونام نامردی نکردن تا تونستن برداشتن حالا خوبه زیاد درست کرده بودم..همونطور که میخوردن یکشون با دهان پر گفت
    -اینا رو کی درست کرده..من حاظرم شوهرش بشم درصورتی که هر روز برام از اینا درست کنه...
    با خنده نگاهش کردم چیزی نگفتم
    مانی-دلناز بفرما با کیک خاستگارم واسه خودت دست و پا کردی
    اون یکی پسر زد پشت دوستش..بعدم اون یکی دستاش رو تو هم گره زد با التماس نمایشی گفت
    -آه ای دلناز آیا حاضری همسر من شوی و برایم کیک شکلاتی بپزی؟؟
    مانی بلند شد یه پس گردنی بهش زد
    -خاک عالم بدون حلقه خاستگاری میکنی؟؟!!
    اونم یه حالت تفکر گرفت دست کرد تو جیباش بعد ناامیدانه نگاهم کرد
    -یادم رفت بیارمش
    منو آرام و اون یکی پسره که پهن شده بودیم مانی واون یکی مسخره بازیشون گل کرده بود
    مانی-ما هنوز اسمتون رو نمیدونیم
    پسری که داشت میخندید گفت:آراد داداشم آریو دوقلوهای غیرهمسان
    باورم نمیشد داداش باشن اونم دوقلو اصلا شبیه نبودن
    آرام-اصلا شبیه نیستین...
    دستاشون رو جلو آوردن کف دستشون رو جلومون گرفتن یه خال قهوه ای ریز کف دست هردوشون بود
    آراد-تنها شباهت ما اینه
    بعد از کمی خوش و بش کردن آریو زد سرشونه برادرش و گفت
    آریو-داداش دیگه بهتره بریم مزاحم خانما نشیم
    با حسرت نگاهم کرد
    -نچ...کیکی شکلاتیا از دستمون رفتن...
    بعدم با حالت زارشکلک مسخره ای در آورد،همگی زدیم زیر خنده...با خدافظی ازمون دور شدن...
    مانی-پدر و مادرشون رو بیامرزه روحم شاد شد
    آرام-پسرای خوبی بودن
    من-اهوم...
    بعد از یه تفریح حسابی درحالی که شب شده بود،ماهم از خستگی جون نداشتیم قصد برگشت به خونه خاله مهلا رو کردیم...
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دل آرام داشت در خونه خاله مهلا رو باز میکرد که متوجه شدیم یه نفر با قدمای خیلی تندی به سمتمون میاد برگشتم یه مرد بود که با چهره خشمگین جلومون ایستاد فقط متوجه شدم چیزی رو به سمتم پرت کرد وقتی گرفتمش بهش نگاه کردم برفی بود داشت توی بغلم میلرزید..با صدای بلند مرد سرمو بلند کردم داشت با داد به دل آرام میگفت
    -این جونورتون رو جمع کنید بار دومه که میاد دور پرنده های من اگه بار دیگه ببینمش
    مکث کرد با چهره ترسناکی ادامه داد
    -تیکه تیکش میکنم میندازمش جلو سگا
    با ترس بهش نگاه کردم چطور میتونست اینقدر رذل باشه؟؟مگه حیوون میفهمید؟؟فقط دنبال غریزش میرفت گرچه دل آرامم باید مراقبش میبود!!!ما که فقط با شوک بهش نگاه میکردیم انتظار نداشتیم الان کسی بیاد رومون داد و بیداد راه بندازه وقتی سکوت ما رو دید با تهدید انگشت اشارش رو سمتمون گرفت،گفت
    -شیرفهم شدین؟؟!!یا جور دیگه ای حالیتون کنم؟؟!!
    این دفعه مانی ساکت نموند و زودتر از ما به خودش اومد
    -هی آقا صدات رو بیار پایین فک کردی چاله میدونه صدات رو انداختی رو سرت!!خانمی که اینجا میشینه آبرو داره هاااا
    مرد نگاه چندش باری به مانی انداخت و لفظ بسیار بدی به کار برد دیگه خونم به جوش اومد
    -خفه شو عوضی...تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعت کنه از قیافت معلومه چه اوباشی هستی
    بعدم گوشیم رو در آوردم و شروع کردم شماره گرفتن وقتی منو دید دارم شمار میگیرم دستی به پیشونی عرق کردش کشید و با حالت دو از ما دور شد...منم یه نگاه دیگه انداختم بهش با صدای بلندی گفتم
    -جرأت داری این طرفا پیدات بشه...اونوقت با پلیس طرفی
    حتی برنگشت نگاه کنه"ترسوی رذل صفت"به دل آرام نگاه کردم که تمام مدت ساکت داشت نگاه میکرد کمی رنگش پریده بود یه دفعه بی حال افتاد رو دست مانی،مانیا هم هول شده اونو گرفت منم زنگ رو چند بار پشت هم فشار دادم عجیب بود که همسایه ها از صدای بلندمون بیرون نیامده بودن بعد ازلحظه ای خاله روبه رومون توی آستانه در ظاهر وقتی دل آرام رو اونطور دید چنگی به گونش انداخت
    -خاک به سرم این بچه چرا اینطوری شده؟؟!!
    من-خاله بهتره ببریمش داخل بعد جریان رو براتون میگم
    همون موقع صدای شخصی اومد و گفت
    -سلام خانم منصوری چی شده؟؟
    سرمو برگردوندم دیدم یه پسر جوونه که با کنجکاوی به ما نگاه میکنه
    خاله که زبونش بند اومده بود نگاهی با ترس به دل آرام انداخت..پسر هم رد نگاه خاله رو گرفت به دل آرام رسید...وقتی آرام رو با اون حال دید با هول گفت
    -چرا ایشون اینطور شدن
    مانی با نگرانی گفت:بسه هنوزم حالش جا نیومده بهتره ببریمش بیمارستان...
    خاله-شاهین جان پسرم اگه زحمتی نیست ما رو برسون بیمارستان...تا ببینم چه خاکی به سرم شده
    شاهین-البته...البته...بفرمایید
    در ماشین رو باز کرد ما هم دل آرام رو گذاشتیم توی ماشین در حیاط هنوز باز بود برفی رو گذاشتم توی حیاط،در رو بستم... خودمم سوار ماشین شدم بعد هم ماشین رو راه انداخت، پسره که اسمش شاهین بود بدجور سریع رانندگی میکرد دست فرمونش خوب بود ولی من زیاد ترسو بودم همش سلام صلوات میفرستادم سالم برسیم..
    روی صندلی کنار تخت نشستم دست آرامو توی دستم گرفتم...هنوزم بیهوش بود دکتر میگفت شوکه شده خدارو شکر حالش بد نبود فقط خواهر من زیادی ناز نازی تشریف داشت...کم کم پلکاش شروع کردن تکون خوردن،چشماش باز شدن گیج اطرافش رو نگاه کرد
    -خوبی خواهر گلم
    نگاهی بهم انداخت سرشو تکون داد
    -زبونت رو موش خورده؟؟
    آرام-مانی کجاست؟؟
    مانی-من اینجام...دختری ترسو ما رو باش گفتیم تو حداقل جربزه داری تو که از این نازی هم بی جربزه تری بابا
    آرام-ایششش...خوبه مثل جنابعالی چاله میدونی باشم؟؟
    مانی با چشمای گرد شده نگاهش کرد..دستشو زد کمرش مثل زنای شارلاتان جیغ جیغ کرد
    -چی گفتی ورپریده؟؟؟من چاله میدونیم؟!!
    همون موقع خاله اومد داخل..دستشو گذاشت روی شونه مانیا
    خاله-مانیا جان اینجا بیمارستانه آرومتر گلم
    مانی بیچاره حسابی آب شد..
    -چشم ببخشید حواسم نبود
    خاله-چشمت بی بلا عزیزم
    خاله نگاهی بهمون کرد،گفت
    -خب حالا جریان رو بگید ببینم این بچه چرا به این روز افتاده
    مانی شروع کرد به تعریف کردن بدون هیچ سانسوری حتی فحشی که اون مرد داد رو گفت کلا همینطور بود تازه وقتی حرفش تمام شد متوجه شد چی گفته به تته پته افتاد با خجالت و چهره سرخ شده سرشو انداخت پایین خاله که از عصبانیت کبود شده بود ولی ینفر از اونم عصبی تر بود نگاهمو به آقا شاهین دادم که توی آستانه در ایستاده بود و با چهره درهم به یه نقطه نگاه میکرد...بعد از چندلحظه اومد داخل ولی چهرش کاملا خونسرد بود منم که کلا زوم کرده بودم روش چون خاله گفته بود این همون پسریه که آرام رو خاستگاری کرده
    شاهین-خوب هستین خانم سعادت؟؟
    خوشم اومد از این پسرایی نبود زود پسرخاله بشن و صمیمی رفتار کنن..دل آرامم با خجالت سرش رو تکون داد و زیر لب "ممنونی" گفت
    -خوبه خدارو شکر..
    کمی مکث کرد بعد نگاهشو از دل آرام گرفت رو به خاله با شرمندگی گفت
    -ببخشید خانم منصوری راستش کاری برای من پیش اومده باید برم..منو ببخشید نمیتونم برسونمتون خونه
    خاله-لطف کردی پسرم تا همینجا هم کلی بهت زحمت دادیم...برو به کارت برس
    -وظیفه بود
    اینو گفت بعدم با خدافظی کوتاهی اتاق رو ترک کرد...چند دقیقه بعدش پرستار اومد سرم رو از دست دل آرام بیرون کشید...
    وقتی رسیدیم خونه دل آرام رفت تو اتاق با همون لباسای بیرونش افتاد دوباره خوابش برد
    -خاله آرام باز خوابیده نکنه چیزیش شده؟؟
    خاله-نه مادر خوبه فقط اثر داروهاست تو هم برو بگیر بخواب خسته ای فردا هم که باید بری
    سرمو تکون دادم تکون دادم...فردا لازم نبود اتوبوس رو تحمل کنم ماهان میامد دنبال مانی منم باهاشون میبردن..لباسام رو عوض کردم موهام رو هم شونه زدم دراز کشیدم کنار مانیا...
    مانی-این پسره شاهین هم بدچیزی بودا
    -هیسس مانی ممکنه آرام بشنوه
    -نه بابا اونکه دیگه تاصبح تکونم نمیخوره...نگفتی نظرت درموردش چیه؟؟
    -نظرو باید آرام بده
    -درسته ولی بنظرم خیلی آقا بود
    -نمیشه تو یه برخورد تصمیم گرفت ولی اینطور بنظر میاد
    -اهوم
    کمی تو سکوت بودیم که بازم مانی سکوت رو شکست
    -نازی بگو ببینم از کارت راضی هستی؟؟دختر تو چرا اصلا درموردش تا حالا صحبت نکردی؟؟عکس از این پرنوش داری یا نه؟؟
    -مانی بسه بزار با هم بریم چه خبرته یکی یکی بپرس
    -خب بگو دیگه
    تو دلم گفتم "اگه دادمهر رو فاکتور بگیرم عالی میشه" جواب دادم
    -آره خوبه
    -همین فقط خوب؟؟
    -اره دیگه مثلا میخوای بگم عاشق کارمم یا شیفته اونجا شدم؟؟
    -نه دیگه تا این حد ولی خب بیشتر توضیح بده
    سعی کردم بحث رو منحرف کنم موبایلمو روشن کردم رفتم روی عکسایی که از خودم و پرنوش گرفته بودم میدونستم مانی پرنوش رو ببینه هوش از سرش میپره از بس عاشق بچه های این سنی بود و حسابی سربه سرشون میزاشت..وقتی عکس رو دید چشماش توی تاریکی اتاق برق زدن..صدایی با ذوق از گلوش خارج شد بیشتر شبیه یه جیغ خفه ی از روی هیجان بود
    -وااای نازی این چقد خوشگله بابا من دلم میخواد یه لقمش کنم الهی فدات شم جیـ*ـگر...جان خودم یروز باید بیام ببینمش..وووششش
    همینطور داشت ادامه میداد منم با تعجب نگاهش میکردم
    -لابد پدر و مادرش هم مثل خودش خوشگلن که این بچه اینطور ناز در اومده
    چیزی نگفتم به هرحال اینکه پرنوش دختر دادمهر و عضو اون خانواده نبود یه راز بود که من باید حفظش میکردم
    -هی نازی عکس از پدر مادرش نداری؟؟
    -نه ندارم عکس پدرومادرش رو برای چی باید داشته باشم؟؟
    -حداقل بگو چه شکلین
    حالا چی میگفتم؟؟؟شروع کردم دروغ گفتن البته از خودم خجالت کشیدم ولی مجبور بودم
    -مادرش رو که ندیدم نمیدونم طلاق گرفتن یا فوت شده
    -چه اطلاعات کاملی..خب پدرش چطوره؟؟
    تا حالا به چهره دادمهر توجه نکرده بودم تصویرش رو آوردم جلو چشمام شروع کردم به توصیفش
    -خب اوووممم یه مرد چهارشونه قد بلند که همیشه رسمی لباس میپوشه حتی توی خونه...موهای کوتاه که به سمت بالا شانه زدن پوست گندمی صورت بیضی شکل ابروهای همیشه گره خورده سیاه چشمای مشکی بینی باریک لبای
    اینجا که رسیدم مانی زد تو صورت خودش
    -استغفرالله چیکار لبای پسر مردم داری تو دختر؟؟؟
    خودمم انگار که کار اشتباهی کرده باشم ضربان قلبم رفت بالا و گونه هام داغ شدن..فقط خدا رو شکر میکردم که اتاق تاریکه و صورت سرخم مشخص نیست وگرنه تا مدت ها باید متلک از مانی دریافت میکردم
    -بگیر بخواب خستم
    -نه تازه داشتیم به جاهای خوب میرسیدیم
    -مانی؟!
    -جونم؟
    -لطفا بتمرگ بزار منم بخوابم فردا دیر برسم باید جواب پس بدم
    -بی ادب اینقدر احساس بارت کردم میگی بتمرگ؟!!!به کی جواب پس بدی مگه بیرون که بودیم زنگ نزدی پرنوش گفت پدرش رفته سفر تو هم کلی ذوق مرگ شدی؟؟!!
    دیگه جوابشو ندادم وگرنه تا صبح باید باهاش کلکل میکردم..پشتمو بهش کردم بدون فکر به چیزی چشمام رو بستم فقط صدای مانی رو شنیدم که زیر لب داشت فحش بارم میکرد کلا خاصیتش این بود و این اخلاق بدش روی دل آرام هم تأثیر گذاشته بود..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا