***
بابا به کمک مژگان بالاخره قبول کرد که فرزاد رو برگردونه خونه. خودش با فرزاد حرف زده بود و من قرار بود تا چند دقیقه دیگه بعد از چند سال ببینمش. نمیدونم چطوری شده، مهربون شده یا همونی که بوده هست، خوشگلتر شده یا جاافتادهتر. دروغ چرا؟ برادرم بود و من دلم پر میکشید تا ببینمش. دلم میخواست من رو بغـ*ـل کنه و اونقدر فشار بده که توی بغلش له بشم. لهشدنی که همهی نامهربونیهاش رو از یادم ببره. میخواستم برادری باشه که حسرتش رو داشتم و دارم. بابا و مامان بدون اینکه مامان چیزی از نقشه و سوپرایز رو بفهمه، رفتن بیرون و تا دوساعت دیگه هم برنمیگشتن. مژگان خونهی خودش بود با زندگی خودش. کلی کمک کرد؛ اما قبول نکرد که اینجا بمونه. حرف حرف خودش بود و من و بابا زیادی بهش سخت نگرفتیم. به کمک مژگان تونسته بودم یه کیک وانیلی خوب درست کنم. کمکم کرده بود خونه رو مرتب کنم. از تنها چیزی که خبر نداشت، برگشتن فرزاد بود. دوست داشتیم با فرزاد، همین امشب همراه با مامان ملاقاتش کنه و سوپرایز بشه که گفته بود خونه نمیمونه. مژگان و فرزاد یه الگوی خواهر و برادری قشنگی بودن. فرزاد به مژگان محبت زیادی داشت و مژگان به من. به ساعت نگاه کردم. دقیقاً 6 بود و فرزاد باید میاومد. از روی کاناپه بلند شدم و به آشپزخونه پا گذاشتم. یخچال رو باز کردم. نگاهی به وسایل انداختم. کیک، شربت و میوه رو توی یخچال گذاشته بودیم تا خراب نشن. به مژگان زیاد گفتم اگه بیرون بمونن موردی پیش نمیاد؛ اما اصرار داشت که روی وسایل پلاستیک بذاریم و بذاریمشون توی یخچال. قبول کردم و بهجای پلاستیک، سلفون روشون زدیم. بعد از چککردن آشپزخونه، به اتاقم رفتم تا کادوی خودم رو زیر میز عسلی بذارم. نمیخواستم برای هدیه دادن مسافتی رو طی کنم و از جو صمیمی آینده دور بشم. کمد مستطیلی لباسهام رو باز کردم. طراحی قابشدهی کادوپیچ قشنگم رو برداشتم و در کمد رو بستم. از اتاق بیرون رفتم و همونطور که میخواستم، زیر میز عسلی گذاشتمش. با کمک مژگان یکی از بهترین قابهایی که برام خریده بود رو با قابی که بهش زده بودم، عوض کردم. زیباتر شده بود و بیشتر به نما میاومد. دوست داشتم از لحظهای که مامان کادوم رو میبینه، فیلم بگیرم. میخواستم اون صحنه رو برای خودم هزارانبار تکرار کنم تا به خودم بفهمونم که مهمم. که منم میتونم برای خوشحالی بقیه کاری انجام بدم و توی شادیهاشون سهیم باشم. زنگ خونه به صدا دراومد. هیجانزده شدم و نفسهام تند و پیدرپی شد. بدون اینکه خودم بخوابم، بهسرعت توی اتاقم رفتم و خودم رو توی آیینه نگاه کردم. خوب بودم. البته مژگان میگفت عالیتر از هروقت و زمانی شدم. برای اینکه فرزاد زیاد معطل نشه، همونطور که به اتاقم رفته بودم، خودم رو از اتاق بیرون کردم و از پذیرایی و راهروی کوچیک خونه رد شدم. از چشمی بیرون رو نگاه کردم. خودش بود. فرزادی که برادرم بود رو میدیدم. حالا و توی اینموقع، اضطراب بهسراغم اومده بود. نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم و چه رفتاری باهاش داشته باشم. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه آروم بشم. آروم در رو باز کردم و به فرزاد نگاه کردم. با یه جعبه شیرینی و دستهگل اومده بود. یه جعبهی مقوایی قشنگ هم داشت که مطمئناً برای مامان بود. به صورتش نگاه کردم. جوونی از صورتش رفته بود. قشنگ میتونستم یه مرد فهمیده رو از روی صورتش تشخیص بدم و بفهمم برادر چندسال پیش من به یه مرد محترم تبدیل شده. بابام درست میگفت. ظاهرش واقعاً تغییر کرده بود. از اون تیشرتهای طرحدار جوونپسندش خبری نبود. یه پیراهن چهارخونه سفید و آبینفتی با شلوار آبینفتی پوشیده بود. موهاش دقیقاً مثل مدل بابا بود. موهاش رو بالا داده بود و سعی کرده بود با ژل اونها رو همونطور و توی اون حالت نگه داره. اون هم داشت من رو نگاه میکرد. داشت تغییرات این چندسالهم رو کشف میکرد. درست مثل من! از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه. هیچی نگفتیم و اون وارد شد. در رو بستم و به آشپزخونه رفتم. میتونستم اون رو به راحتی از توی آشپزخونه ببینم. اینکه خیلی آروم خم شد و شیرینی و دستهگل رو روی میز عسلی گذاشت. کادوی زیر میز رو که دید، جعبه مقوایی رو کنار کادوی من گذاشت. روی کاناپهی یکنفره جا گرفت. فهمیده بود اون کاناپه برای مامان و باباست. آبجوش آماده بود، فقط چایی آماده نبود. باید دم میکشید. دستهام رو توی همدیگه قلاب کردم و روی کاناپه روبهروش نشستم. نگاهش نمیکردم. نفس عمیقی کشید.
- خیلی توی ذهنم این صحنه رو مرور کرده بودم، خیلی!
بهش نگاه کردم. بهم نگاه میکرد. حتی پلک هم نمیزد. ناراحت بود. حس میکردم هرثانیهای که میگذره، به ناراحتیش اضافه میشه. دوباره نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- هفتهی قبل بیهیچ حرفی اومده بودم خونه و بابا بهم گفته بود که تو ازش خواسته بودی که این کار رو بکنه. خودت اون لحظه نبودی؛ ولی بابا بود. از درون داغونشدنم رو دید. هیچی بهم نگفت! توی اون دو-سه روزی که خونه بودم، باهام حرف نزد. من هرکاری هم که کردم، دلش نرم نشد. مامان اشک شوق میریخت و من داشتم میمردم از عذابوجدان!
بابا به کمک مژگان بالاخره قبول کرد که فرزاد رو برگردونه خونه. خودش با فرزاد حرف زده بود و من قرار بود تا چند دقیقه دیگه بعد از چند سال ببینمش. نمیدونم چطوری شده، مهربون شده یا همونی که بوده هست، خوشگلتر شده یا جاافتادهتر. دروغ چرا؟ برادرم بود و من دلم پر میکشید تا ببینمش. دلم میخواست من رو بغـ*ـل کنه و اونقدر فشار بده که توی بغلش له بشم. لهشدنی که همهی نامهربونیهاش رو از یادم ببره. میخواستم برادری باشه که حسرتش رو داشتم و دارم. بابا و مامان بدون اینکه مامان چیزی از نقشه و سوپرایز رو بفهمه، رفتن بیرون و تا دوساعت دیگه هم برنمیگشتن. مژگان خونهی خودش بود با زندگی خودش. کلی کمک کرد؛ اما قبول نکرد که اینجا بمونه. حرف حرف خودش بود و من و بابا زیادی بهش سخت نگرفتیم. به کمک مژگان تونسته بودم یه کیک وانیلی خوب درست کنم. کمکم کرده بود خونه رو مرتب کنم. از تنها چیزی که خبر نداشت، برگشتن فرزاد بود. دوست داشتیم با فرزاد، همین امشب همراه با مامان ملاقاتش کنه و سوپرایز بشه که گفته بود خونه نمیمونه. مژگان و فرزاد یه الگوی خواهر و برادری قشنگی بودن. فرزاد به مژگان محبت زیادی داشت و مژگان به من. به ساعت نگاه کردم. دقیقاً 6 بود و فرزاد باید میاومد. از روی کاناپه بلند شدم و به آشپزخونه پا گذاشتم. یخچال رو باز کردم. نگاهی به وسایل انداختم. کیک، شربت و میوه رو توی یخچال گذاشته بودیم تا خراب نشن. به مژگان زیاد گفتم اگه بیرون بمونن موردی پیش نمیاد؛ اما اصرار داشت که روی وسایل پلاستیک بذاریم و بذاریمشون توی یخچال. قبول کردم و بهجای پلاستیک، سلفون روشون زدیم. بعد از چککردن آشپزخونه، به اتاقم رفتم تا کادوی خودم رو زیر میز عسلی بذارم. نمیخواستم برای هدیه دادن مسافتی رو طی کنم و از جو صمیمی آینده دور بشم. کمد مستطیلی لباسهام رو باز کردم. طراحی قابشدهی کادوپیچ قشنگم رو برداشتم و در کمد رو بستم. از اتاق بیرون رفتم و همونطور که میخواستم، زیر میز عسلی گذاشتمش. با کمک مژگان یکی از بهترین قابهایی که برام خریده بود رو با قابی که بهش زده بودم، عوض کردم. زیباتر شده بود و بیشتر به نما میاومد. دوست داشتم از لحظهای که مامان کادوم رو میبینه، فیلم بگیرم. میخواستم اون صحنه رو برای خودم هزارانبار تکرار کنم تا به خودم بفهمونم که مهمم. که منم میتونم برای خوشحالی بقیه کاری انجام بدم و توی شادیهاشون سهیم باشم. زنگ خونه به صدا دراومد. هیجانزده شدم و نفسهام تند و پیدرپی شد. بدون اینکه خودم بخوابم، بهسرعت توی اتاقم رفتم و خودم رو توی آیینه نگاه کردم. خوب بودم. البته مژگان میگفت عالیتر از هروقت و زمانی شدم. برای اینکه فرزاد زیاد معطل نشه، همونطور که به اتاقم رفته بودم، خودم رو از اتاق بیرون کردم و از پذیرایی و راهروی کوچیک خونه رد شدم. از چشمی بیرون رو نگاه کردم. خودش بود. فرزادی که برادرم بود رو میدیدم. حالا و توی اینموقع، اضطراب بهسراغم اومده بود. نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم و چه رفتاری باهاش داشته باشم. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه آروم بشم. آروم در رو باز کردم و به فرزاد نگاه کردم. با یه جعبه شیرینی و دستهگل اومده بود. یه جعبهی مقوایی قشنگ هم داشت که مطمئناً برای مامان بود. به صورتش نگاه کردم. جوونی از صورتش رفته بود. قشنگ میتونستم یه مرد فهمیده رو از روی صورتش تشخیص بدم و بفهمم برادر چندسال پیش من به یه مرد محترم تبدیل شده. بابام درست میگفت. ظاهرش واقعاً تغییر کرده بود. از اون تیشرتهای طرحدار جوونپسندش خبری نبود. یه پیراهن چهارخونه سفید و آبینفتی با شلوار آبینفتی پوشیده بود. موهاش دقیقاً مثل مدل بابا بود. موهاش رو بالا داده بود و سعی کرده بود با ژل اونها رو همونطور و توی اون حالت نگه داره. اون هم داشت من رو نگاه میکرد. داشت تغییرات این چندسالهم رو کشف میکرد. درست مثل من! از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه. هیچی نگفتیم و اون وارد شد. در رو بستم و به آشپزخونه رفتم. میتونستم اون رو به راحتی از توی آشپزخونه ببینم. اینکه خیلی آروم خم شد و شیرینی و دستهگل رو روی میز عسلی گذاشت. کادوی زیر میز رو که دید، جعبه مقوایی رو کنار کادوی من گذاشت. روی کاناپهی یکنفره جا گرفت. فهمیده بود اون کاناپه برای مامان و باباست. آبجوش آماده بود، فقط چایی آماده نبود. باید دم میکشید. دستهام رو توی همدیگه قلاب کردم و روی کاناپه روبهروش نشستم. نگاهش نمیکردم. نفس عمیقی کشید.
- خیلی توی ذهنم این صحنه رو مرور کرده بودم، خیلی!
بهش نگاه کردم. بهم نگاه میکرد. حتی پلک هم نمیزد. ناراحت بود. حس میکردم هرثانیهای که میگذره، به ناراحتیش اضافه میشه. دوباره نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- هفتهی قبل بیهیچ حرفی اومده بودم خونه و بابا بهم گفته بود که تو ازش خواسته بودی که این کار رو بکنه. خودت اون لحظه نبودی؛ ولی بابا بود. از درون داغونشدنم رو دید. هیچی بهم نگفت! توی اون دو-سه روزی که خونه بودم، باهام حرف نزد. من هرکاری هم که کردم، دلش نرم نشد. مامان اشک شوق میریخت و من داشتم میمردم از عذابوجدان!
آخرین ویرایش توسط مدیر: