کامل شده رمان طمع زندگی | کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر فیض بخش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/08
ارسالی ها
1,036
امتیاز واکنش
46,628
امتیاز
916
سن
21
محل سکونت
Tehran
***
بابا به کمک مژگان بالاخره قبول کرد که فرزاد رو برگردونه خونه. خودش با فرزاد حرف زده بود و من قرار بود تا چند دقیقه دیگه بعد از چند سال ببینمش. نمی‌دونم چطوری شده، مهربون شده یا همونی که بوده هست، خوشگل‌تر شده یا جاافتاده‌تر. دروغ چرا؟ برادرم بود و من دلم پر می‌کشید تا ببینمش. دلم می‌خواست من رو بغـ*ـل کنه و اون‌قدر فشار بده که توی بغلش له بشم. له‌شدنی که همه‌ی نامهربونی‌هاش رو از یادم ببره. می‌خواستم برادری باشه که حسرتش رو داشتم و دارم. بابا و مامان بدون اینکه مامان چیزی از نقشه و سوپرایز رو بفهمه، رفتن بیرون و تا دوساعت دیگه هم برنمی‌گشتن. مژگان خونه‌ی خودش بود با زندگی خودش. کلی کمک کرد؛ اما قبول نکرد که اینجا بمونه. حرف حرف خودش بود و من و بابا زیادی بهش سخت نگرفتیم. به کمک مژگان تونسته بودم یه کیک وانیلی خوب درست کنم. کمکم کرده بود خونه رو مرتب کنم. از تنها چیزی که خبر نداشت، برگشتن فرزاد بود. دوست داشتیم با فرزاد، همین امشب همراه با مامان ملاقاتش کنه و سوپرایز بشه که گفته بود خونه نمی‌مونه. مژگان و فرزاد یه الگوی خواهر و برادری قشنگی بودن. فرزاد به مژگان محبت زیادی داشت و مژگان به من. به ساعت نگاه کردم. دقیقاً 6 بود و فرزاد باید می‌اومد. از روی کاناپه بلند شدم و به آشپزخونه پا گذاشتم. یخچال رو باز کردم. نگاهی به وسایل انداختم. کیک، شربت و میوه رو توی یخچال گذاشته بودیم تا خراب نشن. به مژگان زیاد گفتم اگه بیرون بمونن موردی پیش نمیاد؛ اما اصرار داشت که روی وسایل پلاستیک بذاریم و بذاریمشون توی یخچال. قبول کردم و به‌جای پلاستیک، سلفون روشون زدیم. بعد از چک‌کردن آشپزخونه، به اتاقم رفتم تا کادوی خودم رو زیر میز عسلی بذارم. نمی‌خواستم برای هدیه دادن مسافتی رو طی کنم و از جو صمیمی آینده دور بشم. کمد مستطیلی لباس‌هام رو باز کردم. طراحی قاب‌شده‌ی کادوپیچ قشنگم رو برداشتم و در کمد رو بستم. از اتاق بیرون رفتم و همون‌طور که می‌خواستم، زیر میز عسلی گذاشتمش. با کمک مژگان یکی از بهترین قاب‌هایی که برام خریده بود رو با قابی که بهش زده بودم، عوض کردم. زیباتر شده بود و بیشتر به نما می‌اومد. دوست داشتم از لحظه‌ای که مامان کادوم رو می‌بینه، فیلم بگیرم. می‌خواستم اون صحنه رو برای خودم هزاران‌بار تکرار کنم تا به خودم بفهمونم که مهمم. که منم می‌تونم برای خوش‌حالی بقیه کاری انجام بدم و توی شادی‌هاشون سهیم باشم. زنگ خونه به صدا دراومد. هیجان‌زده شدم و نفس‌هام تند و پی‌درپی شد. بدون اینکه خودم بخوابم، به‌سرعت توی اتاقم رفتم و خودم رو توی آیینه نگاه کردم. خوب بودم. البته مژگان می‌گفت عالی‌تر از هروقت و زمانی شدم. برای اینکه فرزاد زیاد معطل نشه، همون‌طور که به اتاقم رفته بودم، خودم رو از اتاق بیرون کردم و از پذیرایی و راهروی کوچیک خونه رد شدم. از چشمی بیرون رو نگاه کردم. خودش بود. فرزادی که برادرم بود رو می‌دیدم. حالا و توی این‌موقع، اضطراب به‌سراغم اومده بود. نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم و چه رفتاری باهاش داشته باشم. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه آروم بشم. آروم در رو باز کردم و به فرزاد نگاه کردم. با یه جعبه شیرینی و دسته‌گل اومده بود. یه جعبه‌ی مقوایی قشنگ هم داشت که مطمئناً برای مامان بود. به صورتش نگاه کردم. جوونی از صورتش رفته بود. قشنگ می‌تونستم یه مرد فهمیده رو از روی صورتش تشخیص بدم و بفهمم برادر چندسال پیش من به یه مرد محترم تبدیل شده. بابام درست می‌گفت. ظاهرش واقعاً تغییر کرده بود. از اون تی‌شرت‌های طرح‌دار جوون‌پسندش خبری نبود. یه پیراهن چهارخونه سفید و آبی‌نفتی با شلوار آبی‌نفتی پوشیده بود. موهاش دقیقاً مثل مدل بابا بود. موهاش رو بالا داده بود و سعی کرده بود با ژل اون‌ها رو همون‌طور و توی اون حالت نگه داره. اون هم داشت من رو نگاه می‌کرد. داشت تغییرات این چندساله‌م رو کشف می‌کرد. درست مثل من! از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه. هیچی نگفتیم و اون وارد شد. در رو بستم و به آشپزخونه رفتم. می‌تونستم اون رو به راحتی از توی آشپزخونه ببینم. اینکه خیلی آروم خم شد و شیرینی و دسته‌گل رو روی میز عسلی گذاشت. کادوی زیر میز رو که دید، جعبه مقوایی رو کنار کادوی من گذاشت. روی کاناپه‌ی یک‌نفره جا گرفت. فهمیده بود اون کاناپه برای مامان و باباست. آب‌جوش آماده بود، فقط چایی آماده نبود. باید دم می‌کشید. دست‌هام رو توی همدیگه قلاب کردم و روی کاناپه روبه‌روش نشستم. نگاهش نمی‌کردم. نفس عمیقی کشید.
- خیلی توی ذهنم این صحنه رو مرور کرده بودم، خیلی!
بهش نگاه کردم. بهم نگاه می‌کرد. حتی پلک هم نمی‌زد. ناراحت بود. حس می‌کردم هرثانیه‌ای که می‌گذره، به ناراحتیش اضافه میشه. دوباره نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- هفته‌ی قبل بی‌هیچ حرفی اومده بودم خونه و بابا بهم گفته بود که تو ازش خواسته بودی که این کار رو بکنه. خودت اون لحظه نبودی؛ ولی بابا بود. از درون داغون‌شدنم رو دید. هیچی بهم نگفت! توی اون دو-سه روزی که خونه بودم، باهام حرف نزد. من هرکاری هم که کردم، دلش نرم نشد. مامان اشک شوق می‌ریخت و من داشتم می‌مردم از عذاب‌وجدان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    نتونست ادامه بده. دست‌هاش رو از روی دسته‌ی مبل بلند کرد و صورتش رو پوشوند. داشت از غم برادرم گریه‌م می‌‌گرفت. منی که ازش به اندازه یه کوه کینه و ناراحتی داشتم، دلم می‌خواست بلند بشم و برم بغلش کنم. دلم می‌خواست براش گریه کنم و بگم که بخشیدمش. بگم که فقط می‌خوام از این به بعد برام یه برادر باشه. همین و بس! دست‌هاش رو از روی صورتش برداشت و روی دسته‌ی مبل گذاشت. صورتش قرمز و چشم‌هاش متورم شده بود. من نمی‌تونستم غمگینی کسی رو ببینم، چرا درک نمی‌کرد؟ چرا درک نمی‌کرد که من اون رو به‌خاطر ناراحتی‌های مامان بخشیده بودم؟ پلکی زد که من رو داغون کرد. پلکی که اشک‌هاش رو روی گونه‌ش رها کرد. با صدای خش‌دار ادامه داد:
    - اصلاً نمی‌تونستم قبول کنم که برگردم؛ چون تو از بابا خواسته بودی که برگردم. نمی‌تونستم. نمی‌تونستم. می‌فهمی مژده؟ قبول کرده بودی که برگردم. نمی‌تونستم به این فکر نکنم که چطوری قراره باهات توی یه خونه کنار بیام. که چطوری قراره با عذاب‌وجدان لعنتیم کنار بیام.
    گریه کرد. برادر من ضجه میزد. روی کاناپه وا رفتم. توی خلاء بودم. دلم نمی‌خواست به‌خاطر من دراین‌حد عذاب داشته باشه. نمی‌خواستم جاافتاده‌‌تر از سنش بشه. بلند شدم. با هرقدمی که به‌سمتش برمی‌داشتم، چشم‌هام پر می‌شدن از اشک‌هایی که هرلحظه ممکن بود سقوط کنن. حواسش با قدم‌های آخرم بهم جلب شد. نمی‌تونست دست از گریه‌کردن برداره. آروم و لرزون گفتم:
    - گریه نکن!
    در عوض خودم گریه کردم. بلند شد و با یه ضرب من رو بغـ*ـل کرد. همون‌طوری که آرزوش رو داشتم. محکم و له‌شدنی! تا وقتی که هردوتامون آروم نشدیم، از همدیگه جدا نشدیم. دماغم رو بالا کشیدم و گریه رو به سرانجام رسوندم. فرزاد یه دقیقه زودتر از من تونسته بود خودش رو جمع‌و‌جور کنه. آروم از من فاصله گرفت و به صورتم نگاه کرد. با لبخند پرسید:
    - بابا و مامان ساعت چند برمی‌گردن؟
    مثل خودش لبخندی روی لب‌هام نشوندم. جواب دادم:
    - ساعت 8.
    سرش رو تکون داد و «خوبه»ای گفت. همون‌طور که دست‌هاش رو دور شونه‌م گذاشته بود، با همدیگه روی کاناپه دونفره نشستیم؛ کنار کاناپه‌ی سه‌نفره‌ای که قرار بود مامان و بابا روش بشینن و شاد باشیم. سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و اون بغلم کرده بود. درباره‌ی همه‌چیز حرف زدیم. اینکه چه اتفاقاتی در نبودش افتاده بود. اون هم از خودش گفت. همه رو می‌دونستم به جز یه مورد. از دختری که همسایه‌ش بود، خوشش اومده بود. ازم خواست کسی باشم که موجب بهم رسیدن هردوتاشون میشه. درست مثل عاملی که پژمان و نگین رو به همدیگه رسونده بودم. اسم اون دختر «ملیکا» بود و از علاقه‌ی فرزاد به خودش خبر داشت. فرزاد بهش گفته بود و ملیکا با فرزاد مشکلی نداشت. فرزاد می‌خواست من کسی باشم که بابا رو راضی برای خواستگاری می‌کنم. درباره‌ی امیر بهش گفتم. برام خوش‌حال بود و قرار بود برای من به تحقیق بره. نیم‌ساعت به 8 مونده بود که بلندم کرد و من رو به اتاقم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    من رو جلوی آیینه نگه داشت و گفت:
    - ببین چقدر رنگ‌پریده شدی دختر! خوشگلیات با گریه‌هات شسته شد و رفت. فقط یه راه چاره داری.
    خوش‌حال بودم از اهمیتی که بهم داده بود. پرسیدم:
    - چی؟
    من رو از آیینه دور کرد و به میز توالت نزدیک کرد. وسایل آرایشی رو بهم نشون داد و گفت:
    - اینکه آرایش کنی. تا می‌تونی آرایش کن. هرچی بیشتر، بهتر. سعی کن با مامان برابر بشی.
    و خندید. من هم خندیدم. با کمکش و نظراتش، آرایش نسبتاً غلیظی کردم و زیاد از حد به خودم ادکلن زدم. گوشیم رو دیشب خالی کرده بودم تا بتونم امشب به مقدار بی‌نهایت فیلم بگیرم و خاطره‌ای بسازم که بشه هزاران‌بار دیده بشه. 8 بود که گوشی به دست و خندون، منتظر برگشت مامان و بابا بودیم. زنگ خونه که خورد، گوشی رو روشن کردم و وارد دوربین شدم. با اشاره‌ی من فرزاد در رو باز کرد و پشت در قایم شد. مامان خوش‌حال و بابا بیشتر از اون خوش‌حال بود. قشنگ که وارد راهرو شدن، فرزاد در رو بست. وقتی که در بسته شد، مامان برگشت تا ببینه کی در رو بسته و فرزاد رو دید. نمی‌تونم اون صحنه رو توصیف کنم! اون‌قدر احساساتی بود که بابا هم اشک توی چشم‌هاش جمع شد؛ ولی خودش و اون اشک‌هاش رو رها نکرد. فرزاد بهم کلی کمک کرد. اصلاً نمی‌ذاشتیم از روی اون کاناپه بلند بشن. تمام مدت گوشیم داشت فیلم می‌گرفت و فرزاد صلوات می‌فرستاد به باتری و شارژی که داشت. مامان کادوها رو باز کرد و بازم گریه‌ش گرفت. صحنه قشنگی از اون و بابا خلق کرده بودم. فرزاد براشون یه ربع سکه گرفته بود. سوپرایز به پایان رسید و همگی می‌خواستن بخوابن که فرزاد درمونده شده بود؛ چون لباسی نداشت. اتاقش از همون چندسال پیش دست‌نخورده بود و قفل بود. مامان هیچ‌وقت نتونسته بود خالیش کنه و هرموقع دلتنگ فرزاد می‌شد، وارد اون اتاق می‌شد. بابا هم به‌خاطر مامان به اتاق دست نزده بود و گذاشته بود که مامان حداقل بتونه از این راه رفع دلتنگی کنه. بابا بهش لباس داد و قرار شد فردا فرزاد همه‌ی وسایل رو اینجا بیاره. شب به‌خیری به همه گفتم و به اتاقم رفتم. به گوشیم نگاه کردم. 5درصد بیشتر نداشت. به گوشی درمونده‌م خندیدم. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم. حسابی خسته شده بودم. چشم‌هام رو که بستم، بلافاصله با لبخند، به خواب و رؤیا رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    فرزاد یه هفته تحقیق کرده بود. به بابا گفته بود که این، حداقل کاریه که می‌تونه برای من انجام بده. می‌دونستم بابا هم زیرزیرکی ممکنه درباره امیر تحقیق کنه و یا حتی درباره‌ی عملکرد فرزاد بفهمه. فرزاد هم به حرف‌های مژگان رسیده بود. گفتم مژگان! یادم نمیره وقتی فرزاد رو دید چطوری واکنش نشون داد. فرزاد تازه از حموم بیرون اومده بود و داشت موهاش رو با حوله خشک می‌کرد و می‌اومد دم در برای استقبال از مژگان که من یه‌کم زودتر در رو باز کردم. فرزاد از خشک کردن موهاش درست کشیده بود و با لبخند شیرینی به مژگان نگاه می‌کرد. یه قدم به‌سمت مژگان برداشت که بله، مژگان راه رفته رو برگشت و رفت که رفت. من دستگیره به در خشک شده بودم و فرزاد حسابی ناراحت شده بود. به مژگان حق می‌داد. می‌دونست که مژگان زیادی روی من حساسه و یهویی دیدنش توی خونه و کنار من، قرار نیست خوب پیش بره. این ناراحتی‌ها رو به جون خریده بود. به فرزاد گفته بودم که نباید از تحقیق چیزی به مژگان بگه؛ چون بیشتر از قبل ناراحتش می‌کنه. توی این یه هفته سعی کرده بود هم‌زمان با تحقیق مخفیانه‌ش، از دل مژگان دربیاره. تا حدودی موفق بود؛ چون بعد از دوتا قرار ملاقات با مژگان توی یه کافه‌ی معمولی، مژگان اومده بود پیش من. می‌خواست ببینه واقعاً من به فرزاد گفته بودم برگرده یا نه، که من باهاش مشکلی دارم یا نه. بهش اطمینان داده بودم و بعد از اون نفس راحتی کشید. هم مژگان و هم فرزاد. مژگان دیروز همه رو به خونه‌ش دعوت کرده بود. یه دعوت و شام خانوادگی. کوروش و کمند برای اولین‌بار داییشون رو دیده بودن و فرزاد هم برای اولین‌بار اون دوتا وروجک رو دیده بود. زود با همدیگه خو گرفتن و صمیمی شدن. از این دوقلوی دوست‌داشتنی برای فرزاد کلی گفته بودم، مخصوصاً اینکه برای اولین ملاقات بهتره برای کمند یه چیزی بگیره تا توی دلش جا باز کنه. برای کوروش یه ماشین کنترلی خریده بود و برای کمند یه عروسک یه‌متری خوشگل خریده بود. اون‌قدری خوشگل که کمند اصلاً دلش نیومد اون رو از داخل جعبه مخصوصش دربیاره و همون‌طوری مرتب و تمیز اون رو کنار تختش گذاشته بود. بعد از شام مژگان طرح خواستگاری امیر از من رو مطرح کرد. همه می‌دونستن و مشکلی نداشتن. فرزاد نتیجه تحقیقش رو گفت و مژگان هم همین‌طور؛ اما مژگان بعدش برام یه چشم‌غره توپ رفته بود. می‌دونستم اگه تنهایی یه جایی گیرم بیاره، کارم ساخته‌ست. برای همین حتی برای آب خودرن و یا حتی دست‌شویی هم از کنار جمعیت توی پذیرایی تکون نخوردم. الان هم که همگی خونه‌ی پدری دعوت بودن. جلسه خواستگاری قراره که با ورود خانواده امیر شروع بشه. من، فرزاد و مژگان توی اتاق من نشستیم و فقط نفس می‌کشیم. یه نگاه کوتاه به فرزاد و مژگان کردم. حس می‌کردم دوست دارن با همدیگه یه دل سیر حرف بزنن؛ ولی وجود من این کار رو براشون غیرممکن کرده بود. گلوم رو صاف کردم که حواسشون به من جمع شد. مژگان پرسید:
    - چیزی شده؟
    نمی‌خواستم از هیچ بحث اخیری حرف بزنم. با خنده گفتم:
    - نباید زیاد بهت نزدیک می‌شدم.
    چشم‌هاش درشت شد و به خودش اشاره کرد. خیلی آروم «منی» گفت که با تکون دادن سرم تأیید کردم. ناراحت شد و پرسید:
    - برای چی همچین حرفی می‌زنی مژده؟ تو نمی‌تونی یه روز هم من رو ناراحت نکنی؟
    با همون لحن خندون جوابش رو دادم:
    - آخه بهت فحش میدم بی‌شعورم! کلی چیزای بد ازت یاد گرفتم.
    فرزاد بلندبلند خندید. مژگان برای چندثانیه مات بود. خنده فرزاد و صورت خندون من رو که دید، فهمید چی گفتم و بلند شد تا گیس و گیس‌کشی راه بندازه که زنگ خونه زده شد. من و فرزاد به همدیگه نگاه کردیم و خندیدیم. مژگان عبوس و اخمو، زودتر از ما اتاق رو ترک کرد و ما هم به دنبالش رفتیم. قبل از اینکه در باز بشه، شالم رو مرتب کردم و بابا بعد از نگاه کردن وضعیت و آمادگیم، در رو باز کرد. راهروی کوچیک خونه اون‌قدری گنجایش نداشت که بتونه سه‌نفر رو کنار همدیگه جا بده، برای همین مثل یه لشکر از اول راهرو تا آخر ایستاده بودیم و به پذیرایی هم کشیده شده بودیم. من وسط اون صف لشکری ایستاده بودم. بابا و مامان جزء اولین نفرات بودن. شیرینی و دسته‌گل رو از خانواده داماد گرفتن و سلام و احوالپرسی می‌کردن. خیلی‌زود یکی‌یکی به من می‌رسیدن و من فقط یه لبخند مسخره از روی خجالت زیرپوستیم زده بودم. راستش نتونستم اصلاً به امیر نگاه کنم. قبل از دونستن جریانش درباره خودم، خیلی خراب کرده بودم. بیشتر از هرکسی از اون خجالت می‌کشیدم و مژگان این رو خوب متوجه بود. البته باید گفت که خودش رو مقصر این فاجعه‌ای که درونم از قبل خواستگاری به وجود اومده بود، می‌دونست. درست هم فکر می‌کرد. اگه اون و کمند اون‌جوری نمی‌کردن، خل‌وچل نمی‌شدم و آبروم نابود نمی‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    - بفرمایین بشینین!
    با تعارف مامان، همه برای خودشون جایی روی کاناپه گرفتن و منم به آشپزخونه رفتم. به تعداد چایی ریختم و سینی به دست وارد پذیرایی شدم. نمی‌دونستم زود این کار رو کردم یا نه؛ اما از شدت استرس لازم دونستم که همین لحظه باید این کار رو انجام بدم. به هیچ‌کسی نگاه نکردم؛ چون ممکن بود عرق کنم و سینی از دستم سر بخوره! از شدت استرسی که بهم وارد شده بود، نمی‌تونستم روی هیچی به‌جز حمل کردن سینی تمرکز کنم. حتی نفهمیدم که کسی چیزی بهم گفت یا نه. تعارف کردن من که تموم شد، آروم گرفتم که مامان امیر اصرار کرد تا بشینم.
    - عزیزم! یه‌کم بشین تا روی ماهِت رو ببینیم.
    چیزی نگفتم و به مامانم نگاه کردم. سرش رو به علامت تأیید تکون داد که دنبال جا گشتم. کاناپه‌ها پر بود. خواستم روی زمین بشینم که کمند صداش در اومد.
    - خاله! خاله! بیا جای من و کوروش بشین.
    بهشون نگاه کردم. برای یه لحظه چندین سکته رو زدم و زنده شدم. دقیقاً کنار امیر جا گرفته بودن. حس کردم گونه‌هام قرمز شد که همه برای یه لحظه‌ی کوچیک خندیدن. بابای امیر گفت:
    - بشین دخترم! بشین! خجالت برای چی آخه؟
    نفس عمیق نامحسوسی کشیدم. آروم به‌سمت کاناپه رفتم و کنارش جا گرفتم. کمند و کوروش هم روی زمین جلوی پای مژگان و میلاد نشستن. با انگشت‌هام بازی می‌کردم و به حرف‌های بی‌ربطی که زده می‌شد گوش می‌دادم. طبق هر خواستگاری‌ای، پدر داماد حاشیه‌ها رو بست.
    - خب، اگه اجازه بدین بریم سر اصل مطلب.
    بابا بهش نگاه کرد و جواب داد:
    - خواهش می‌کنم. بفرمایید!
    بابای امیر آروم روی دوتا پاش زد و در ادامه‌ی حرفش گفت:
    - همون‌طور که خودتون می‌دونین برای امر خیر مزاحم شدیم برای آقا امیر. می‌دونم خودتون از قبل درباره‌ش می‌دونین؛ ولی خب، گفتن این چیزا توی جلسه خواستگاری ضروریه.
    آخرین جمله‌ش رو با خنده گفت که بقیه هم خندیدن. حرفی نزد و به خانومش نگاه کرد. مامان امیر هم با ته‌خنده‌ش ادامه داد:
    - این شازده پسر ما هم کار می‌کنه، هم درس می‌خونه برای مقطع دکتری. دوست داره تا جایی که می‌خواد پیشرفت کنه و ما هم جلوش رو نگرفتیم. هر چی هم که به‌دست آورده، حاصل کار و سختی‌های خودشه. حسابداری خونده و مدیریت کل حسابدارای یه شرکت رو به عهده داره. خدا بخواد پیشرفت هم می‌کنه.
    نفسی کشید و به پسرش نگاه کرد. لبخندی زد و به من نگاه کرد. گفت:
    - دیگه والا از خانواده‌ش هم خبر دارین. الانم اگه اجازه بدین بچه‌ها برن با همدیگه حرف‌هاشون رو بزنن تا بدونیم خودشون چی می‌خوان.
    منتظر به مامان و بابا نگاه می‌کرد. البته همه این حالت رو داشتن و گوش به فرمان بابا و مامان من بودیم. به فرزاد سپرده بودم که اگه کمند و کوروش خواستن بیان فالگوش وایسن، نذاره و اون دوتا رو از ما دور کنه. بابا نفسی کشید و ته اون نفس لبخند زد و به من اشاره کرد. گفت:
    - هرچی دخترم بگه.
    و بله، بیشتر آب شدم و سرخ؛ چون همه برای چندمین‌بار به من زل زدن و اینگبار از من جواب می‌خواستن. آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
    - چشم.
    بابا: پس لطفاً با آقا امیر به اتاقت برین و حرف بزنین.
    بلند شدم که امیر هم بلند شد. همون‌قدر که آروم جواب داده بودم، آروم هم قدم برمی‌داشتم. از پذیرایی خارج شدیم و وارد اتاقم شدیم. اتاق رو سه‌نفری و خواهر-برادری تمیز کرده بودیم. سوراخ‌سمبه‌ها هم کمند و کوروش نگاه کرده بودن تا چیزی از قلم نیفته. من روی تخت خودم نشستم و اون روی تخت مژگان که کنار تختم بود، نشست. سرم رو پایین انداخته بودم و با انگشت‌هام بازی می‌کردم. نمی‌تونستم بهش نگاه کنم. صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم؛ ولی به‌خاطر اتفاقاتی که افتاده بود، حسابی از حرف زدن باهاش خجالت می‌کشیدم.
    - می‌دونم خجالت می‌کشی؛ اما خب باید از این فرصت استفاده کرد و حرف زد. بهترین فرصت قبل از تصمیم گرفتن و زدن حرف‌هامون همین موقع‌ست.
    بهش نگاه کردم. راست می‌گفت. می‌تونستم حرف‌های خودش رو هم بشنوم و تردیدی باقی نذارم. نگاهم رو که دید، لبخندی زد و پرسید:
    - حرفی، چیزی؟
    لبخند پراسترسی زدم و سعی کردم حرفی بزنم که صدام توش لرزش نداشته باشه.
    - واقعاً دوستم دارین؟
    یه‌جورایی میشه گفت که انتظار این حرف و جمله رو از من نداشت. برای چندثانیه‌ی کوتاه نتونست حتی نفس هم بکشه. سنگینی حرفم که براش تموم شد، پرسید:
    - این رو از کسی شنیدی؟
    - نمی‌تونم جواب بدم. حداقل اگه میشه شما جوابم رو بدین.
    به عادت پدرش آروم روی پاهاش زد و نفس عمیقی کشید. موهاش رو چنگ زد و کمی جابه‌جا شد. کوتاه اومد و جواب داد:
    - اگه این ممکنه روی جوابتون تأثیر مثبت داشته باشه، باید بگم بله. از نگین تعریفتون رو زیاد شنیدم و از تعریف‌های زیادش و تأیید‌های بقیه، فیلم عقدکنون رو چندین‌بار نگاه کردم. شاید این حرفی که بخوام بگم رو خیلیا زده باشن و دروغ گفته باشن؛ اما من واقعاً از رفتارتون خوشم اومد. حتی نگین هم زیادی بهم گوشزد کرد که عامل رسیدن اون و پژمان به همدیگه، شما بودین...
    حرفش رو قطع کردم و پرسیدم:
    - از حرف آخرتون حرف بزنین.
    دستم رو زیر چونه‌م زدم و بهش نگاه کردم. دروغ چرا؟ تا اینجا حرفاش به دلم نشسته بود و می‌خواستم با حرف آخرش قال قضیه رو بکنم.
    - من هیچ وعده‌ای نمیدم؛ چون نمی‌دونم چی قراره پیش بیاد و چی بشه. فقط قول میدم که هرچی که توی توانم بود رو انجام بدم و کم نذارم. نه کمتر و نه بیشتر.
    بلند شدم که ترسید. فکر می‌کرد از حرفش ناراحت شدم. لبخندی زدم و برای آرامش خاطرش گفتم:
    - نگران نباشین! هرچی که لازم بود رو شنیدم.
    نگران بود و حرف من تأثیری روش نذاشته بود. برای اولین‌بار توی روزی که گذشت، قدم‌هام محکم و مطمئن بود. از اتاق بیرون رفتم و وارد پذیرایی شدم و در تمام مدت امیر دنبالم بود. فهمیده بود که دوست نداشتم حرفی بزنه؛ اما نمی‌دونست برای چی. نمی‌دونست ممکنه با حرف جدیدی شیرینی حرف‌های قبلش رو از بین ببره. چشم جمع که به ما افتاد، سکوت برقرار شد. مامان امیر با نگاهی کوتاه به پسرش فهمید که باید ملایم باشه. با ملایمت پرسید:
    - چی شد عزیزم؟ به توافق رسیدین؟
    به امیر نگاه کردم و بعد به مادرش نگاه کردم. وقتی دید جوابی نمیدم، لبخندی به اون لحن زیباش اضافه کرد و گفت:
    - اگر جوابت مثبت نیست، عیبی نداره. قرار نیست که همیشه خانواده داماد پیروز باشن.
    و منتظر جواب من شد. حالا کمی خجالت می‌کشیدم که جوابم رو بگم. سرم رو پایین انداختم که پرسید:
    - این رو به جواب بله بگیرم؟
    سرم رو آروم به نشونه مثبت تکون دادم که بلند گفت:
    - مبارکه!
    و هرکسی به نوبت من رو بغـ*ـل می‌کرد. به کسی نگاه نمی‌کردم؛ چون شدت خجالتم سربه‌فلک کشیده بود. دروغ چرا؟ امیر دلخواه همه بود. چه من، چه بقیه. امیر من رو انتخاب کرده بود. نگین بهم گفته بود که به امیر درباره هیستریکم گفته و اون هم کلی درباره این بیماری تحقیق کرده بوده. امیر با من مشکلی نداشت؛ درصورتی‌که پدر خودم تا چندسال پیش مشکل داشت. امیر مثل عمومحمد بود یا شاید هم من این‌طور فکر می‌کردم. بالاخره کلی وقت داشتم تا بتونم اون رو بشناسم و باهاش زندگی کنم. می‌دونستم امیر انتخاب اول و آخر منه و بعد از این بله و خواستگاری، سریع بهش عادت می‌کنم و نمی‌تونم اون رو از زندگیم بیرون کنم. می‌دونستم ناخواسته یا خواسته بهش دل می‌بندم و دلبسته میشم. همگی با شیرینی‌ای که خانواده داماد خریده بودن، دهنمون رو شیرین کردیم و تصمیم گرفته شد تا جمعه‌ی هفته بعد دوباره جلسه‌ای داشته باشیم تا تاریخ‌ها رو مشخص کنیم. من با لبخند به بقیه نگاه می‌کردم. لبخندی که نه تهش معلوم بود و نه سرش. زندگی خودم رو داشتم تشکیل می‌دادم و در آینده مادری می‌شدم که باید برای بچه‌هاش از جون و دل مایه می‌ذاشت. باید زنی می‌شدم که شکیبای مشکلات زندگی، همپای شوهرم باشم. مطمئن بودم این وصلت به هم نمی‌خوره. مژگان و فرزاد از نگین، پژمان و صدالبته امیر قول گرفته بودن. این خواهر و برادر دوست‌داشتنی داشتن جون می‌ذاشتن برای بهترین وصلت من. بهترینی که تهش شکستی دوباره برای من رقم نخوره. من کسی بودم که قرار بود با آدم دیگه‌ای سرنوشت خودش رو رقم بزنه. منی که طعمه‌ی طمع زندگی خانوادگیم بودم.
    پایان

    ***
    سخن نویسنده:
    مرسی از خواننده‌های عزیزی که دنبال و همراهی کردن. این اولین رمان من بود و در حقیقت سعی کردم برای اولین رمان تلاش کنم و این کار رو کردم. هرجایی ضعف داشت، شرمنده‌م. امیدوارم همراهیتون رو برای رمان‌های بعدیم داشته باشم. خدا حافظ و نگهدار همگی شما باشه. آمین!
    تاریخ شروع: ۱۳۹۷/۵/۱۱
    تاریخ پایان: ۱۳۹۸/۱/۱۱
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا