کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
شاهین به‌سمتم برگشت و درحالی‌که نگاهش همه‌جا دودو می‌زد الا به‌سمت من گفت:
- من فقط پسرعموتم افرا. داداش اونیه که از مادر و پدر یکی باشن.
بعد هم رو به پدر و عمو اضافه کرد.
- من جلو همتون همین‌جا از افرا خواستگاری می‌کنم.
ازته‌دل جیغی کشیدم، با گریه روی زمین نشستم و شروع کردم خودم را زدن و موهایم را کندن. وقتی زورم به‌هیچ‌کدامشان نمی‌رسید مجبور بودم حرص و اعصاب خوردی‌ام را سر خودم خالی کنم تا آرام شوم، گرچه آرام شدنی درکار نبود و این‌ها همه مقدمه یک طوفان عظیم بودند. همه دست‌به‌دست هم داده بودند تا مرا راهی دیوانه‌خانه کنند. رؤیا با گریه کنارم نشست و با گرفتن دست‌هایم مانع از خودزنی‌ام شد. جز صدای بلند گریه‌های من که عرش‌فلک را به‌لرزه درآورده بود، صدای گریه دیگری هم می‌آمد و او یلدا بود که پابه‌پای من چسبیده به زن‌عمو بلندبلند گریه می‌کرد، مادر و زن‌عمو هم که کلا روی حرف پدر و عمویم حرفی نمی‌زدند و کاری جز گریه کردن و ناسزا گفتن به بخت و اقبال سیاه من از دستشان برنمی‌آمد.
ادیب عصبی ازجایش بلند شد.
- خجالت بکش شاهین. افرا شوهر داره.
شاهین دستش را در هوا تکانی داد.
- چه شوهری ادیب؟ شوهری که اتاقاشون بعد از یکسال و نیم هنوزم از هم جداست؟
در آن لحظه بود که همچون سگ از درد و دل کردن‌هایم برای شاهین پشیمان شدم. من فقط قسمت بدبختی زندگی‌ام و قبل از گرم شدن روابطم با علی را برای شاهین گفته بودم تا حداقل از غصّه خفه نشوم. بعد از گرم شدن روابطم با علی آنقدر درگیر علی و زندگی‌ام شدم که درد و دل کردن با شاهین را از یاد بـرده بودم، از طرفی رویش را نداشتم که از خصوصی‌ترین مسائل زندگی‌ام با او حرف بزنم.
از خجالت سرم را زیر انداختم. آبرویم را در جمع بـرده بود.
با نفرت در چشمانش که سعی داشت مستقیم به من نگاه نکند زل زدم و با صدای خراشیده‌ام گفتم:
- ازت متنفرم عوضی.
دیگر تحملم تمام شد، از پله‌ها بالا دویدم و وارد اتاقم شدم. آن‌قدر پرو نبودم که درباره این مسئله جلوی بقیه از خودم دفاع کنم. کاری برسر روزگارم آورده بودند که به مردن خودم راضی شده بودم، چه‌برسد به‌ دفاع کردن مقابل کسانی که یک کلمه از حرف‌های من را نمی‌شنیدند و نمی‌خواستند بفهمند.
داشتم خفه میشدم. شاهین چرا اینقدر عوضی شده بود؟ همه این مصیبت‌ها یک طرف، داغی که شاهین به دلم زده بود هم یک‌طرف. حرمت تمام کودکی و زندگی‌ام که در کنارش به‌عنوان یک خواهربرادر گذشته بود را یک شبه شکسته و زیر سؤال بـرده بود. پس تکلیف مهلای مظلوم چه میشد؟ او با مهلا قول و قرار ازدواج گذاشته بود. خودم هفته قبل لباس آماده شده مهلا را برایش بـرده بودم و با شاهین نقشه کشیده بودیم تا اوّل زن‌عمو و مادر را با مهلا روبه‌رو کنیم و بعد هم مقدمات صحبت‌های خاستگاری را بچینیم. بیچاره مهلا اگر می‌فهمید دق می‌کرد و قطعا روی من که سـ*ـینه چاک برادر ناخلفی همچون شاهین بودم گمان بد می‌برد. شاهین با ندانم کاری‌هایش زندگی همه‌مان را نابود کرده بود. تمام این مشکلات را از چشم شاهین می‌دیدم و اعتماد بی‌جایی که نسبت‌به‌او داشتم. روی زمین زانو زدم و سرم را روی زانویم گذاشتم. خدایا یعنی آخرالزمان شده بود؟ کاش علی می‌‌آمد دستم را می‌گرفت و از این خانه می‌برد. من تحمل دیدن شاهین را نداشتم، از او بیزار بودم حالم از دیدن قیافه‌اش به هم می‌خورد.
دلم قطار می‌خواهد. سوت بکشد، راه بیوفتد، ما را بردارد و از اینجا ببرد و جایی دیگر بگذارد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با کوبیدن هزاردفعه‌ای در اتاق، چشم‌هایم را باز کردم. از دیروز بعد از آن جنگ و دعواها دوباره‌ اعتصاب کرده و لب به‌ غذا نزده بودم. حتی یک جرعه آب هم نخورده بودم. شاید فکر احمقانه و بچه‌گانه‌ای بود اما می‌خواستم آن‌قدر به‌ خودم گرسنگی و تشنگی بدهم تا بمیرم. مردن بهتر از تحمل کردن آدم‌هایی بود که یک عمر فکر می‌کردی شناخته شده هستند و امروز با بروز مشکلات پی بـرده بودی که هیچ چیزی از شخصیّتشان نمی‌دانی جز نقابی که عمری در مقابل تو به صورتشان زده بودند.
    شاهین با مشت چندبار پشت‌سرهم به در کوبید.
    - افرا می‌گم این در رو باز کن. بخدا داری کلافم می‌کنی الانه که در رو بشکونم بیام تو.
    صدای مادر آمد:
    - شاهین تورو خدا بزن بشکون این درو نکنه یه بلایی سر خودش آورده باشه.
    صدای هراسان زن‌عمو هم به همهمه‌های پشت در اضافه شد و چندباری محکم به در کوبید.
    - یا امام غریب. افرا؟ افرا درو بازکن زن‌عمو.
    با برخورد جسمی به‌ در بی‌حال چشم‌هایم روی هم افتاد. حوصله هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشتم. آنقدر ضربه‌هایی که به در می‌خورد شدید شد که قفل شکست و شاهین به‌همراه مادر و زن‌عمو هراسان وارد اتاق شدند. با چشم‌های نیمه‌بازم نگاهشان می‌کردم. انگار فکر نمی‌کردند همچون جنازه روی تخت افتاده باشم. شاید فکر می‌کردند الان با یک طناب از سقف آویزان شده و جسم بی‌جان من که در هوا معلق تکان می‌خورد روبه‌رو می‌شوند؛ اما من جسارت و عرضه همین کار را هم نداشتم.
    مادر و زن‌عمو همان‌طور که خودزنی می‌کردند و اشک می‌ریختند به‌سمتم آمدند. مادر به‌شدت تکانم داد.
    - افرا! بمیرم الهی. افرا!
    شاهین، مادر و زن‌عمو را کنار زد و با یک حرکت از روی تخت بلندم کرد و همان‌طور که روی دستانش حملم می‌کرد به‌سمت در اتاق راه افتاد.
    - احمق خودتو زجر بدی درست میشه نه؟ من یکی آدمت می‌کنم.
    از اینکه مرا در آغـ*ـوش داشت حالم درحال به هم خوردن بود و احساس بدی داشتم. با تمام بی‌جانی‌ام لب زدم:
    - دست‌به‌من نزن عوضی. حالم ازت به هم می‌خوره.
    از پله‌ها به سرعت پایین رفت.
    - خفه شو فقط.
    آن‌قدر توانم کم شده بود که دیگر نتوانستم اعتراض کنم. از میان آن هم‌همه فقط صدای گریه‌های بلند یلدا را می‌شنیدم که فکر می‌کرد من مرده‌ام و با جیغ می‌خواست خودش را به من برساند. شاهین روی صندلی عقب ماشین خواباندم، یلدا خودش را رویم انداخت و به‌شدت تکانم داد.
    -آبجی افرا، آبجی.
    شهاب هم قصد داشت یلدا را ازمن جدا کند.
    -یلدا بیا عقب بذار ببرنش بیمارستان هیچیش نیس.
    به‌زور چشمم را باز کردم. با دیدن چشم نیمه‌بازم گریه‌اش متوقف شد و بالآخره او را از من جدایش کردند. مادر رو به زن‌عمو گفت:
    - تو نمی‌خواد بیای زینب. پیش بچه‌ها بمون.
    زن‌عمو گفت:
    - دلم آروم نمی‌گیره این‌جوری.
    صدای عصبی شاهین آمد:
    - هیچیش نیس مامان. تا همه‌ی مارو دق نده با این کاراش هیچیش نمیشه.
    حوصله گوش دادن به مکالمه‌شان را نداشتم. همه‌ی حرف‌ها و جملاتشان تکراری بودند و آزاردهنده. دلم می‌خواست گوش‌هایم را بگیرم اما توان بلند کردن دستانم را هم نداشتم. تا بیمارستان یک بند مادر گریه می‌کرد و زیرلب با خودش چیزهایی زمزمه می‌کرد که هیچ نمی‌فهمیدم چه می‌گوید فقط اصوات نامعلومی میان هق‌هق‌هایش می‌شنیدم.
    فشارم آنقدر پایین بود که درجا برایم سِرُم نوشتند، آن هم نه یکی-دوتا بلکه سه‌تا.
    کاش آمپول هوایی در رگ دستم فرو می‌کردند تا بمیرم. نه سِرُمی که مرا به‌زور پایبند این دنیای بی‌در و پیکر می‌کرد.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    در اتاق با صدای قیژ مانند اعصاب خوردکنی باز شد. از وقتی که شاهین قفل در اتاقم را شکسته بود، هنگام باز و بسته کردنش صدای نخراشیده‌ای می‌داد و این بدتر روی اعصابم می‌رفت. شهاب که انگار به اتاق ناظم مدرسه‌شان رفته باشد همان‌طور که دستانش را جلویش درهم قفل کرده بود روبه‌رویم ایستاد.
    - یه نفر پایین کارت داره.
    حتی با او هم قهر کرده بودم که هیچ دخالتی در این اوضاع نداشت. بی‌تفاوت صورتم را برگرداندم.
    - برو بیرون.
    نگاهش را غمگین از من گرفت و به‌سمت در راه افتاد. شاید تنها کسی که واقعاً دلش برایم می‌سوخت شهاب بود. با این‌که یواشکی خبرها را برایم می‌آورد اما باز هم با او برخورد درستی نداشتم و حتی گاهی اوقات سرش فریاد می‌کشیدم. قبل از این‌که در اتاق را با آن صدای روی اعصابش ببندد دوباره به‌سمتم چرخید.
    - میگه دوستته.
    دوست؟ کدام دوست؟ من‌که دوستی نداشتم. تنها رابـ ـطه دوستی‌هایم به‌مدرسه ختم میشد که با تمام شدن دوران مدرسه‌ام دوران دوستی با هم‌کلاسی‌هایم هم تمام شده بود. آخرین باری که از آنها خبر گرفته بودم را اصلاً به‌ یاد نداشتم. تنها دوست من شاهین بود که او هم تو زرد ازآب درآمد.
    پاهایم را در شکمم جمع کردم.
    - حوصله ندارم.
    - منم گفتم حوصله نداری، ولی گفت کار واجب داره. گفت بگو مهلا، خودش می‌شناسه.
    با شنیدن اسم مهلا همچون فنر از جایم پریدم و به‌سمت در حمله کردم که شهاب ترسیده و با چشم‌های گردشده به دیوار چسبید. با وجود سرگیجه و سیاهی رفتن چشم‌هایم پله‌ها را دوتا یکی پایین دویدم و به‌سمت حیاط رفتم. جلوی در حیاط ایستاده بود. بدون پوشیدن دمپایی، پا برهنه به‌سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم. ناخودآگاه شروع به گریه کردن کردم و محکم جسم کوچک و لاغرش را در آغوشم فشردم؛ اما او همچون چوبی خشک شده سرجایش ایستاده بود، حتی دستش را هم برای بغـ*ـل گرفتنم بالا نیاورد و درحالی که پاکتی در دستش بود همان‌طور دستانش کنارش آویزان بودند.
    از او جدا شدم و اشک‌هایم را پاک کردم، حال و روز او هم تعریفی نداشت. بدون هیچ سلام و علیکی همچون ربات پاکت را به‌سمتم بالا گرفت.
    - فک کنم این بیشتر به‌ درد خودت بخوره تا من.
    گیج نگاهش می‌کردم. بینی‌ام را بالا کشیدم و پاکت را از دستش گرفتم. با نگاه کردن به محتویات درون پاکت تکان محکمی خوردم و نگاهم به‌سمت مهلا که چشمان زیبایش پر از اشک شده بودند بالا آمد. لباسی که برایش دوخته بودم درون پاکت خودنمایی می‌کرد. لباس را پس آورده بود.
    به‌ معنای نفهمیدن صدایش زدم:
    - مهلا؟!
    قطره اشکی از چشمش چکید و دستش را بالا آورد.
    - یه شبه شاهین اومده میگه می‌خوام با افرا ازدواج کنم. هرچی بینمون بود تموم شد و خدافظ.
    شانه‌ام را تکانی داد.
    - مگه تو خواهرش نبودی؟ مگه تو شوهر نداشتی؟
    قلبم از حرکت ایستاد. همیشه می‌ترسیدم از به هم ریختن زندگی دونفره کسی، ولی الان خودم شده بودم همان زنی که زندگی دونفر را به هم ریخته بود.
    با خشونت اشک افتاده روی گونه‌اش را با پشت دستش پس زد.

    - روز اولی که دیدمت گفتی خواهرشی، یه مدت که گذشت شاهین گفت دخترعموشی ولی از یه خواهر براش عزیزتری. اون چیزی که من بینتون دیدم چیزی جز یه رابـ ـطه خواهر برادری نبود. چی‌شد که دست‌به‌یکی کردین، من و شوهرت رو پشت‌سرتون گذاشتین برای رسیدن به هم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مهلا چه می‌گفت؟ من علی را پشت‌سر گذاشته بودم برای رسیدن به شاهین؟ مسخره بود. بغضی که در گلویم چنگ انداخته بود مانع از هرگونه دفاعی از جانبم میشد. همچون ماهی که از آب بیرون افتاده باشد بال‌بال می‌زدم و داشتم خفه میشدم. لب‌هایم به هم می‌خوردند اما اصواتی از آن خارج نمیشد.
    اشاره‌ای به پاکت خشک شده در دستم کرد.
    - اون لباسم شب خواستگاریت با شاهین بپوش. ایشالله خوشبخت بشید ولی رسمش این نبود خواهر دروغی.
    قصد رفتن کرد که تازه به خودم آمدم. پاکت از دستم افتاد و محکم بازویش را چنگ زدم، با صدای دورگه ای شروع‌ به‌ حرف زدن کردم:
    - مهلا تورو قرآن نرو. بذار برات توضیح بدم. داری اشتباه می‌کنی.
    با عصبانیت دستم را کنار زد.
    - چی رو توضیح بدی؟ کجاش رو می‌خوای توضیح بدی؟ شاهین به من میگه نمی‌خوامت برو به جهنم، افرا رو می‌خوام. این دیگه توضیح داره؟
    انگشتش را به سـ*ـینه‌ام کوبید.
    - تورو می‌خواد فهمیدی؟ راحت از روم رد شد، بخاطر تو. همه دوست‌دارم گفتناش، همه چیزش دروغ بود، فقط منه ساده رو بازی می‌داده واسه اینکه حوصلش سر نره. من بهش اعتماد کردم، من دوسش داشتم.
    سرم را به‌شدت تکان دادم.
    - اصلا این‌جوری نیست مهلا، شاهین خیلی دوستت‌داره.
    دستش را بالا آورد.
    - بسه دیگه خسته شدم از دروغ شنیدن. از امروز تو می‌مونی و وجدانت.
    تعادل روانی‌ام را از دست داده بودم. حتی در مورد کوچک‌ترین مسئله هم جیغ و داد راه می‌انداختم. چنان جیغی کشیدم که بیچاره خفه شد و به در حیاط چسبید.
    - من زندگیم رفته رو هوا تو دیگه منو با یه عذاب وجدان دیگه زجر نده. شاهین غلط کرده اومده این حرف‌ها رو به تو زده، شاهین برای من برادر بود ولی الان یه احمق عوضیه که زندگی‌مو به هم ریخته. من شوهرمو دوست دارم، زندگیمو دوست دارم. اینا مجبورم کردن که بیام تو این خراب شده وگرنه الان من سر زندگیم بودم.
    به سمتش رفتم و چانه‌اش را در دست گرفتم.
    - وقتی هیچی نمی‌دونی انگ به من نچسبون، من اون زن خـ*ـرابی که تو ذهنته نیستم فهمیدی؟
    چندبار پشت‌سرهم جیغ کشیدم:
    - فهمیدی؟
    مادر و زن‌عمو که نمی‌دانم کی به‌حیاط آمده بودند به‌زور از مهلا که هنوز هم شُک زده خیره‌ام بود جدایم کردند. قطعاً به نوعی جنون دچار شده بودم که این‌چنین زمان و مکان از دستم در می‌رفت و رَم می‌کردم.
    زن‌عمو همان‌طور که بازویم را در دست داشت چشم‌غره‌ای به مهلا داد و رو به من که نفس‌نفس می‌زدم پرسید:
    - این دختره کیه افرا؟ اینا چی بود داشتی بهش می‌گفتی.
    همچون دیوانه‌ها بلند خندیدم و مهلا را نشان دادم.
    - عروس آیندت بود زن‌عمو که شاهین با کاراش نابودش کرد.
    زن‌عمو و مادر نگاهشان با تعجب بین من و مهلا در گردش بود که ادامه دادم:
    - مهلا عشق شاهینه می‌فهمین؟ می‌دونین چندوقته باهمن؟ شاهین می‌خواست به‌زودی مهلا رو بهتون معرفی کنه که برید خواستگاری براش.
    ابرویم را بالا بردم و درحالی‌که کل بدنم می‌لرزید ادامه دادم:
    - ولی چی شد؟ بلایی سرش ‌آوردید که پشت‌پا‌ بزنه و آه این دختر رو بندازه پشت‌سر خودش و شماهایی که هم‌دستاش بودین.
    دست مهلا را با خشونت به‌سمت زن‌عمو و مادر کشیدم. بیچاره او هم هاج‌و واج به ما نگاه می‌کرد.

    - خودتون جوابشو بدید. بهش ثابت کنید که من اون زن خرابی نیستم که داره زندگیش رو به‌ تاراج می‌بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    زن‌عمو رو به مهلا پرسید:
    - چی میگه افرا دخترجون؟
    مهلا همان‌طور که اشک‌هایش روان بودند سرش را پایین انداخت و دستانش را در هم پیچاند.
    مادر برای دفاع از من به‌سمت مهلا رفت و جلویش ایستاد.
    - افرا راست میگه. یه‌وقت فکر بد رو دختر من نکنیا، افرای من از برگ‌گل پاک‌تره. یه عمر با پسرعموش توی یه خونه زندگی کرده کسی چیزی ازشون ندیده. روز اول گفتیم شاهین و شهاب داداشات هستن، تا امروزم داداشاش موندن. اینکه شاهین رم کرده به دختر من ربطی نداره و هیچی از پاکی و نجابتش کم نمی‌کنه. من نمی‌خوام آه هیچ‌کس پشت‌سر دخترم باشه، آه یه مُرده پشت‌سرشه زندگیش رو سیاه کرده، نمی‌خوام آه زنده‌ها هم بهش اضافه بشه. شاهین غلط کرده که گفته می‌خواد با افرا ازدواج کنه اصلا همچین خبری نیست.
    اولین‌باری بود که در رابـ ـطه با این قضایا مادرم جانب من را می‌گرفت. باید خوشحال میشدم اما چنان مغزم داغ کرده بود که نمی‌توانستم هیچ‌حسی را تجزیه‌ و تحلیل و پاسخ مناسبی برای جواب دادن برایش پیدا کنم.
    زن‌عمو هم در تأیید حرف مادرم سرش را تکان داد.
    - شاهین دیونه شده، زده به‌سرش. همش هم تقصیر عمو و باباشه.
    دستش را روی شانه مهلا گذاشت.
    - غمت نباشه دخترجون تا وقتی من و اختر هستیم نمی‌ذاریم این اتفاق بیوفته. از اون‌موقع تا حالا مارو آدم حساب نکردن و نذاشتن تو تصمیما دخالت کنیم ولی ازاین‌به‌بعد اوضاع فرق می‌کنه.
    بالآخره لبخند بی‌جانی روی لبم آمد. کاش همه چیز درست میشد. آرزویی که تحقق یافتنش خیلی سخت بود. کاش مادر و زن‌عمو می‌آمدند در تیم من. در این صورت حداقل اگر کاری هم از دستشان برنمی‌آمد زخم زبان نمی‌زدند و کمی مرحم جانم می‌شدند.
    مهلا سعی کرد عزت نفسش را حفظ کند.
    - من نیومدم اینجا که التماس کنم یا هرچیز دیگه‌ای، فقط اومدم عقده دلم رو خالی کنم. دلم داشت می‌ترکید فقط اومدم به افرا چند تا حرف بزنم و برم که دلم آروم بشه. من از شاهین گذشتم. خدافظ.
    قصد رفتن داشت که مانعش شدم و با عجز گفتم:
    - پاپس‌ نکش مهلا. شاید به‌خاطر وجود تو هم که شده شاهین دست از این کاراش برداره و بیشتر از این آتیش بیار معرکه نشه. توروخدا از شاهین نگذر. فقط یه مدّت صبر کن تا من تکلیف زندگیم روشن شه، تو این مدّت بخاطر منم که شده شاهین رو ول نکن، هرجوری می‌تونی بکشش سمت خودت تا بیخیال این فکرا و رفتارای بچه‌گانش بشه. من به‌هیچ‌عنوان حتی اگه بمیرم از شوهرم طلاق نمی‌گیرم. تو دیگه یه درد به دردام اضافه نکن.
    مادر چشم غره‌ای به‌سمتم رفت‌.
    -خوب از آب گل‌آلود ماهی می‌گیری باز حرف خودت رو می‌زنی.
    عصبانی به سمتش چرخیدم.
    - هزارسالم بگذره باز حرف خودم رو می‌زنم. من از علی نمی‌گذرم، اون شوهرمه فهمیدین؟ شاهین عوضی هرچی گفته دروغ گفته مامان، به‌پیر به‌پیغمبر علی شوهر منه.
    سعی کردم خجالت را کنار بگذارم. تا کی می‌خواستم خجالت بکشم؟
    - روز اوّل اتاقامون از هم جدا بود، علی منو نمی‌خواست. همه اینا درسته، ولی بخدا الان چندماهه زندگیمون عوض شده، همه‌چیز تغییر پیدا کرده. من داشتم خوشبخت زندگیم رو می‌کردم، شما ها نذاشتین.

    هنوز قصد ادامه صحبت‌هایم را داشتم که در نیمه‌باز حیاط، کامل باز و شاهین وارد حیاط شد. یک دور نگاهش روی همه‌مان چرخید و روی مهلا ثابت ماند. مهلا با دیدن شاهین لبش را گاز گرفت و سرش را زیر انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شاهین با حالت عصبی و قدم‌های تند شده به‌سمتش رفت و بازویش را گرفت.
    - تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه نگفتم دیگه دوروبر من پیدات نشه؟
    شاهین خیلی سنگ دل شده بود. دلم برای مظلومیت مهلا که مظلومانه اشک می‌ریخت می‌سوخت. این وسط گـ ـناه مهلا چه بود که این‌طور با او رفتار می‌کرد؟ انگار روز اولی که دوروبرش را می‌گرفت و او محلش نمی‌داد را از یاد بـرده بود.
    به‌طرف در حیاط هلش داد و فریاد کشید:
    - بیرون.
    زن‌عمو عصبی به‌سمتش رفت و دستش را به‌سمت در حیاط دراز کرد.
    - خودت بیرون. جای تو اینجا نیست.
    مهلا قصد رفتن داشت که دستش را کشیدم و به‌زور کنار خودم نگهش داشتم.
    شاهین متحیّر زن‌عمو را صدا زد:
    - مامان؟!
    اولین‌باری بود که صدای اعتراض زن‌عمو اینقدر بلند شده بود.
    دوباره زن‌عمو فریاد کشید:
    - منو مامان صدا نزنیا. از کی تا حالا این‌قدر عوضی شدی؟ من این‌جوری تربیتت کردم؟ که دختر مردم رو بذاری سرکار و بعد هم پا بذاری روش، لهش کنی رد بشی؟
    شاهین دستی در موهایش کشید.
    - وقتی قراره من با افرا...
    زن‌عمو که انگار ادامه جمله‌اش را خوانده بود و همه ما هم می‌دانستیم که چه چیزی می‌خواهد بگوید دستش را بالا برد و زیر گوش شاهین خواباند. انگار سطلی آب یخ روی دلم ریختند و دلم را خنک کردند. ناخودآگاه لبخندی روی لبم جا خوش کرد.
    شاهین هنوز در شُک آن سیلی بود که زن‌عمو انگشتش را تهدیدوار جلویش تکان داد:
    - افرا خواهرته نمک‌به‌حروم.
    همه‌مان شوکه شده بودیم. زن‌عمو زنی به‌شدت آرام بود، حرف که می‌زد صدای صحبت کردنش را به‌زور می‌شنیدی.
    مادر هی روی دستش می‌کوبید و لب گاز می‌گرفت. روابط همه‌مان به هم ریخته بود. شاهین عصبی نگاه غضبناکی به‌سمت من و مهلا انداخت، به سرعت از در حیاط خارج شد و محکم در را به هم کوبید که همه‌مان را از جا پراند. با رفتن شاهین زن‌عمو روی سکوی جلوی خانه نشست و شروع به گریه کردن کرد. مادر سریع به‌سمتش رفت و شانه‌هایش را در دست گرفت.
    - چی شد زینب؟
    بعد هم درحالی که چشمانش لبالب پر از اشک شده بودند، سرش را به‌سمت آسمان گرفت.
    - خدایا حداقل نوبت‌به‌نوبت بلاهات رو سرمون نازل می‌کردی.
    زن‌عمو با پرِ روسری‌اش اشکش را گرفت.
    - دیدی چی شد اختر؟ من از خدام بود شاهین بیاد بگه یکی رو می‌خواد، پاشم مثل همه مادرا برای پسرم برم خاستگاری، رخت‌دامادی تنش کنم. فک نمی‌کردم اصلاً شاهین کسی رو بخواد. حالا باید بفهمم که همه‌چیز ریخته به هم، که دختر بیچاره مردم رو سرکار گذاشته.
    مادر هم آهی کشید.
    - درست میشه گریه نکن.
    زن‌عمو روی زانویش کوبید.
    - شاهین ناخلف نبود، نامرد نبود. نمی‌دونم بین این سه‌تا مرد چی گذشته که آتیش انداختن وسط زندگی‌مون هیچیم به ما نمی‌گن.
    مهلا آرام زمزمه کرد:
    - همش تقصیر منه. من نباید میومدم.
    بعد هم به‌سمت در راه افتاد.
    - خدافظ.
    مهلا آمد، آشوب به پا کرد و رفت. همین یک‌جمله وصف حالمان را تکمیل می‌کرد.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۱۰
    لیوان نیمه‌خورده آب کمپوت گیلاس را به‌سمت رویا گرفتم.
    - دستت‌دردنکنه.
    لیوان را نگرفت و همزمان با پس‌زدن دستم لیوان را هم به‌سمتم هل داد.
    - بخور حداقل اینو. هیچی ازت نمونده، می‌خوای خودکشی کنی؟
    دستم را به‌سمت گلویم بردم.
    - گلوم خیلی می‌سوزه، بعدشم میلم نمی‌کشه حالم رو به هم می‌زنه بیشتر بخورم.
    غمی به چهره‌اش نشست:
    - بمیرم برات الهی.
    این روزها همه می‌خواستند برایم بمیرند، اما یک ذره تلاش نمی‌کردند مرا از مرگ نجات دهند. دنیای عجیبی شده دیگران خودشان را قربانی مرگ می‌کنند نه زندگی!
    چند قطره اشکی که از چشمم روان شده بود را پس زدم.
    - رؤیا حالم خیلی بده. توروخدا یه‌ کاری کن منو ببر از این خونه، دارم دق می‌کنم.
    او هم به‌گریه افتاده بود.
    - اجازه نمیدن. هزاربار تاحالا گفتم، هم من، هم ادیب تو این دوهفته روزی نیست که التماس خان داداشام رو نکنیم که اجازه بدن تورو ببریم خونه خودمون.
    مشتم را روی تشک تختم کوبیدم.
    - ای خدا چرا زجرم میدن.
    هنوز حرفم تمام نشده بود که عوقی زدم و تا قبل از اینکه بتوانم هر عکس‌العملی از خود نشان دهم روتختی را به گند کشیدم. رؤیا هول زده از جایش بلند شد.
    - اشکال نداره. آروم باش.
    شروع کرد کمرم را ماساژ دادن.
    - از بس غذا نمی‌خوری تا یه ذره هم یه چیزی می‌خوری میزنه زیردلت. قیافتو تو آینه دیدی؟ شدی انگار مرده از گور در رفته.
    قبل از اینکه جوابی بدهم دوباره عوق زدم. احساس می‌کردم معده و روده‌هایم دارند از جا کنده می‌شوند.
    رؤیا به‌سرعت از اتاق خارج شد و بلند داد زد:
    - زن داداش، زن داداش بیا حال افرا بد شده.
    بعد هم دوباره سمتم برگشت و کمکم کرد بلند شوم. چنان معده‌ام تیر می‌کشید که دولادولا راه می‌رفتم.
    مادر و زن‌عمو همیشه عادت داشتند همه‌چیز را زیادی بزرگ کنند و جیغ و داد راه بیندازند. این روزها تنها چیزی که جدید نبود و به‌بقیه روزمرگی‌های اهل خانه‌مان اضافه شده بود، بد شدن حال من و جیغ و داد راه انداختن‌های زن عمو و مادرم بود.
    در راهرو بودیم که جیغ و داد کشان از پله‌ها بالا آمدند. از حال بد و دردمعده‌ام کلافه شده بودم و کارهای آن‌هاهم بدتر روی اعصابم بود. چشم‌هایم را درحدقه چرخاندم و به سمتشان برگشتم.
    - هیچیم نیست.
    مادر اشک‌هایش را پس زد.
    - داری با خودت چیکار می‌کنی افرا؟ ببین شدی پوست و استخون.
    پوزخندی زدم.
    - برو از شوهر، برادرشوهرت و شاهین بپرس که این بلا رو سرم آوردن. منکه داشتم زندگیم رو می‌کردم.
    حتی در بدترین شرایط هم نمی‌توانستم خشمم را کنترل کنم و تیکه نپرانم.
    مادر زیر بغلم را گرفت.
    - اون زندگی بود نه؟

    بازهم شروع کردند. جلوی سرویس بهداشتی دستم را از حصار دستان مادر و رؤیا آزاد کردم، وارد سرویس‌بهداشتی شدم و درش را به هم کوبیدم، همانجا نشستم و آن‌قدر عوق زدم که دیگر جانی در تنم نماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بالآخره با دیدن حال خرابم و پادرمیانی مادر و زن‌عمو که بعد از آمدن مهلا به‌ خانمان کمی از من جانب‌داری می‌کردند و بالاخره نشان دادند که اعضایی از این خانواده هستند نه اشیائی از خانه. همراه با رؤیا و ادیب راهی خانه‌شان شدیم.
    دراین یک‌ساعتی که به‌ خانه رویا آمده بودم کمی آرامش در وجودم پیداکرده بودم. همین که از آن خانه و جو سنگینش دور شده بودم غنیمت بود اما دائم حالت تهوع داشتم، در سه روز گذاشته هم حالت تهوع داشتم اما به بالاآوردن ختم نمیشد فقط دلم درهم می‌پیچید و معده‌ام تیر می‌کشید.
    ادیب تقه‌ای به در سرویس بهداشتی زد.
    - افرا خوبی؟
    بی‌حال از سرویس بهداشتی خارج شدم که زیر بغلم را گرفت. تمام تنم خیس از عرق سرد شده بود، لرز کرده بودم و دندان‌هایم به هم می‌خورد.
    با نشستنم روی مبل، رؤیا پتویی رویم انداخت و با لیوانی چای نبات را که مدام با قاشقی محتویات درونش به هم می‌زد کنارم نشست. ادیب فشارم را گرفت و مشغول چک کردن علائم دیگرم شد. یک لحظه از جایش بلند شد و به‌سمت راهرویی که اتاق‌هایشان در آن قرار داشت رفت و صدا زد:
    - رؤیا یه لحظه میای؟
    رویا لیوان چای نبات را به دستان لرزانم داد و به آن سمت رفت. قلوپی از چای شیرین را خوردم و بااینکه تمایل به خوردن باقی مانده چای داشتم اما از ترس بالاآوردن دوباره، لیوان را روی میز گذاشتم.
    چند دقیقه بعد رؤیا به‌تنهایی آمد و کنارم نشست، کمی من‌ومن کرد و بالآخره صدایم زد:
    - میگم افرا؟
    همان‌طور که تا چانه زیرپتو بودم سرم را تکانی دادم.
    لبخندی زد که زود هم از بین رفت.
    - چیزه میگم... تو با علی... یعنی تو و علی...
    نفسی گرفت و ادامه داد:
    - چیزی بینتون بوده؟
    یک لحظه لرزشم قطع شد و با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم؛ خنگ که نبودم منظورش را سریعاً گرفتم.
    یکی از ابروهایش بالا رفت.
    - هوم؟
    تنها سرم را زیر انداختم که جیغ خفه‌ای کشید و بدون هیچ‌گونه مقدمه چینی فریاد کشید:
    - وای ادیب حدست درسته افرا حاملست.
    چنان سرم بالا آمد که گردنم تقه‌ای داد. باورش سخت بود، آن هم در چنین شرایطی. حال بدم را به غذا نخوردن، استرس و فشاری که رویم بود نسبت می‌دادم نه حاملگی.
    هنوز باچشم‌های گشاد نگاهش می‌کردم که چلاندم.
    - قربونت برم الهی، پس شاهین عوضی چی می‌گفت؟
    اصلا انگار اطلاعات مغزم پاک شده بودند. چند دقیقه‌ای طول کشید تا فهمیدم چه اتفاقی افتاده، کم‌کم لبخند بی‌جانی روی لبم نقش بست، سریع ازجایش بلند شد و دور خودش چرخید.
    - گوشی من کجاست؟
    ادیب با خنده به‌سمتمان آمد.
    - گوشی می‌خوای چیکار؟
    بعدهم روبه من گفت:
    - مبارک باشه مامان کوچولو.
    بی‌حرف ذوقی کردم و سرم را زیر انداختم.
    بالآخره رؤیا گوشی موبایلش را از زیر کوسن‌ها بیرون کشید.
    - به ثریا زنگ بزنم خبر بدم.
    ادیب دستش را گرفت.
    - بزار اوّل مطمئن بشیم.
    دست ادیب را پس زد و مشغول شماره گرفتن شد.
    - مطمئن چی؟ بعداز بیست‌سال دکتر بودن یعنی مطمئن نیستی؟
    ادیب روبه‌رویم نشست.

    - هستم، ولی صبر کن یه آزمایش هم بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    رؤیا همراه با اخم‌های درهمش شماره را گرفت.
    - چی‌چی رو صبر کنم؟ بذار زنگ بزنم بیاد دست زن و بچش رو بگیره ببره خلاص شیم از این‌همه درگیری و مصیبت و بدبختی. زندگی واسمون نمونده از دست اینا.
    دلم می‌خواست برگردم ولی غرورم شکسته بود. علی باز هم مرا بی‌اهمیّت کرده بود که حتی سراغی از من نگرفته بود.
    درحالی‌که چشمانم لبالب پراز اشک شده بودند و هرلحظه احتمال فرو ریختن اشک‌هایم می‌رفت روبه رؤیا گفتم:
    - نه رؤیا زنگ نزن.
    با تعجب به‌سمتم چرخید.
    - چرا افرا؟
    اشکی از گوشه چشمم چکید.
    - چون براشون اهمیتی نداره. اگه اهمیتی داشت توی این مدّت حداقل یکیشون یه بار میومد پادرمیونی، حداقل یه تلاشی برای برگردندون من می‌کردن.
    اخمی کرد و کنارم نشست.
    - تو از کجا می‌دونی که نیومدن؟ هزاربار اومدن چندبارشو خودم خونتون بودم دیدم. تو که از اتاقت بیرون نمیومدی که ببینی. از بابا و مامانش گرفته تا خواهراش و شوهراشون، منتحی بیچاره‌ها رو حتی راهشونم نمی‌دادن تو خونه. چقد شرمنده شدم جلوی ثریا؛ حتی از من و ادیب هم خواهش کرد پادرمیونی کنیم. علی خیلی سعی کرد با خان داداشام حرف بزنه. چندین بار هم رفته بود تولیدی ولی می‌دونی بابات چی بهش گفته بود؟ گفته بود می‌خواد طلاق تورو بگیره شوهرت بده به شاهین. همه‌ی اینارو ثریا بهم گفت، گفت علی دوباره داغون شده، شده مثل روزای اولی که دور از جون تو، ساره فوت کرده بوده. تازه پسر بیچاره سرپا شده بود، اصلاً تغییراتش رو من و ادیب باور نمی‌کردیم، ازاین‌رو به‌اون‌رو شده بود توی زندگی باتو. چند شب پیش هم خاله و شوهرخاله علی اومده بودن که بابات دیگه تو رو اونا نتونست در رو به روشون باز نکنه ولی مرغ بابات یه پا داره زیر بار نمیره، لج کرده. دست رد زد به سـ*ـینه زن و مرد داغ‌دار بیچاره.
    وای یعنی همه آن حرف‌ها را به علی و خانواده‌اش هم گفته بودند؟ اشک‌هایم با شدت بیشتری روان شدند. من با چه رویی دوباره برمی‌گشتم در میان آن خانواده؟ در این دوهفته فکر می‌کردم هیچ تلاشی نکرده‌اند اما الان با شنیدن این حرف‌ها نه تنها دلم آرام نگرفت که حداقل برایشان اهمیّت داشته‌ام بلکه بدتر دلم آشوب شد و باز هم از کارهای خانواده‌ام شرمنده شدم.
    دستم را محکم گرفت.
    - بسه کمتر اشک بریز. تو الان خودت تنها نیستی به فکر اون بچه هم باش، با این‌همه گرسنگی که تو به خودت دادی ناقص نشده باشه خیلیه.
    از ترس لبم را گاز گرفتم و چشم‌هایم گشاد شدند که ادیب با خنده گفت:
    - نترسونش.
    بعد هم رو به من گفت:
    - نترس افرا هیچیش نمیشه؛ ولی این مدت خیلی ضعیف شدی باید حسابی به خودت برسی.
    بالآخره رؤیا به ثریا زنگ زد، اما نگفت جریان از چه قرار است، فقط گفت مرا به خانه خودشان آورده و بیاید با من صحبت کند.
    با آمدن ثریا و علی چنان غرق دیدارش شدم که انگار هیچ‌کسی جز خودمان دونفر آنجا نبود، منکه از بی‌جانی داشتم می‌مردم با دیدن علی که او هم دست کمی از من نداشت و حسابی لاغرشده بود به‌سمتش دویدم و محکم در آغوشش گرفتم. اوهم دستانش را بالاآورد و دورم پیچید. پیشانی‌ام چسبیدن به سـ*ـینه‌اش را می‌خواست و چشم‌هایم خیس کردن پیراهنش را. عجیب دلم نازکردنم و نازکشیدن علی را می‌خواست.
    سرش را کنار گوشم آورد و با صدای خش داری گفت:

    - دلم برات تنگ شده بود افرا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بعد هم دوطرف صورتم را با دست‌هایش قاب گرفت و با چشمان خیسش به چشمانم زل زد.
    - چی میگه بابات افرا؟ تو زن منی، از رو جنازمم رد بشن نمی‌ذارم دست شاهین یا هرکس دیگه‌ای بهت برسه.
    لبم را گاز گرفتم. با این بی‌آبرویی جدید چه می‌کردم؟ اصلا مگر حرفی هم برای گفتن داشتم؟ دستم را بالا آوردم و روی گردنش گذاشتم، رگ گردنش چنان متورم شده بود که هرلحظه امکان پاره شدنش می‍رفت.
    ای کاش نریزد به هم آرامش روحت، من بند دلم بر رگ اعصاب تو بند است.
    اصلاً یادمان رفته بود که جز خودمان دونفر کسانی دیگر هم حضور دارند، دلم نمی‌خواست از او جدا شوم. دوباره خودم را در آغوشش مچاله کردم و دستم را دور کمرش گره زدم، بیشتر ازاین‌ها دلتنگش بودم. اوهم چانه‌اش را روی سرم گذاشته بود و نفس عمیق می‌کشید. بعداز گذشت چند دقیقه ازاو جدا شدم اما همچنان دستش را محکم گرفته بودم، می‌ترسیدم رهایش کنم. ثریا اشکش را پاک کرد و در آغوشم گرفت.
    - به قصد جنگ اومده بودم. خیلی حرفا آماده کرده بودم بهت بزنم که عقده دلم خالی بشه. این مدّت نمی‌دونی چه خونی تو دل ما شد افرا، ولی وقتی این‌طوری دیدمت که چقد دوری از علی روت تاثیرگذاشته فهمیدم ما کم گذاشتیم واسه تو، تو ارزشت بیشتر از این حرفاست.
    همین‌طور اشکم روان بود. بااین‌همه شعورشان مرا خجالت‌زده کرده بودند. آن‌ها چطور رفتار می‌کردند خانواده من چطور برخورد می‌کردند. هرکسی جای علی بود با آن حرف‌ها قطعا گمان بد نسبت به من می‌برد و با یک سیلی جانانه از من استقبال می‌کرد؛ اما قطعاً علی از احساسم نسبت‌به خودش خبر داشت. یک‌سال‌ونیم ذره‌ذره پیچش عشقی که نثارش می‌کردم را دور قلبش احساس کرده بود که باوجود تمام حرف و حدیث‌ها باز هم این‌چنین با محبت و عشق درچشمانم زل می‌زد.
    علی روبه‌رویم ایستاد و اشکم را با دستش پاک کرد.
    - گریه نکن افرا.
    بدتر بغضم ترکید و به هق‌هق افتادم که درآغوشم گرفت و در گوشم گفت:
    - همین الان می‌دزدم می‌برمت، تو فقط گریه نکن. می‌ریم یه جایی که دست هیچ‌کس بهمون نرسه.
    لبخند بی‌جانی روی لبم آمد. دنیا هم به آخر می‌رسید من امشب با علی می‌رفتم، دلم برای خانه و زندگی‌ام تنگ شده بود.
    ادیب با لبخند رو به ثریا و علی تعارف کرد.
    - زن داداش، علی‌آقا بفرمایین بشینین.
    ثریا به‌سمت مبلمان رفت.
    - خدا عمرت بده ادیب، این پسر داشت از دست می‌رفت.
    ادیب با شیطنت چشمکی به رویا زد.
    - هنوز مونده تا از دست بره کجاشو دیدی.
    ثریا نگاهی بین ادیب و رؤیا ردوبدل کرد.
    -خبر جدیدیه؟
    رؤیا با صدای گریه طلا به‌سمت اتاقش رفت.
    - آره اونم چه خبری.
    چهره‌ی ثریا درهم رفت و با لحن مغمومی پرسید:
    - یاخدا باز چی شده؟ من دیگه تحمل هیچی رو ندارم اعصابم دیگه کشش نداره.
    علی دستم را کشید و با هم به‌سمت مبلمان رفتیم و کنار هم نشستیم. همچنان که دستم را در دستش نگه داشته بودم، سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
    ادیب در جواب به ثریا گفت:
    - خبر خوشه زن داداش.
    با ورود رؤیا که طلا را بغـ*ـل داشت ادیب رو به علی گفت:
    - اول یه شیرینی مشتی بده.
    علی سرش را به‌سمتم کج کرد.

    - به چه مناسبت؟ بابا و عموی افرا کوتاه اومدن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا