شاهین بهسمتم برگشت و درحالیکه نگاهش همهجا دودو میزد الا بهسمت من گفت:
- من فقط پسرعموتم افرا. داداش اونیه که از مادر و پدر یکی باشن.
بعد هم رو به پدر و عمو اضافه کرد.
- من جلو همتون همینجا از افرا خواستگاری میکنم.
ازتهدل جیغی کشیدم، با گریه روی زمین نشستم و شروع کردم خودم را زدن و موهایم را کندن. وقتی زورم بههیچکدامشان نمیرسید مجبور بودم حرص و اعصاب خوردیام را سر خودم خالی کنم تا آرام شوم، گرچه آرام شدنی درکار نبود و اینها همه مقدمه یک طوفان عظیم بودند. همه دستبهدست هم داده بودند تا مرا راهی دیوانهخانه کنند. رؤیا با گریه کنارم نشست و با گرفتن دستهایم مانع از خودزنیام شد. جز صدای بلند گریههای من که عرشفلک را بهلرزه درآورده بود، صدای گریه دیگری هم میآمد و او یلدا بود که پابهپای من چسبیده به زنعمو بلندبلند گریه میکرد، مادر و زنعمو هم که کلا روی حرف پدر و عمویم حرفی نمیزدند و کاری جز گریه کردن و ناسزا گفتن به بخت و اقبال سیاه من از دستشان برنمیآمد.
ادیب عصبی ازجایش بلند شد.
- خجالت بکش شاهین. افرا شوهر داره.
شاهین دستش را در هوا تکانی داد.
- چه شوهری ادیب؟ شوهری که اتاقاشون بعد از یکسال و نیم هنوزم از هم جداست؟
در آن لحظه بود که همچون سگ از درد و دل کردنهایم برای شاهین پشیمان شدم. من فقط قسمت بدبختی زندگیام و قبل از گرم شدن روابطم با علی را برای شاهین گفته بودم تا حداقل از غصّه خفه نشوم. بعد از گرم شدن روابطم با علی آنقدر درگیر علی و زندگیام شدم که درد و دل کردن با شاهین را از یاد بـرده بودم، از طرفی رویش را نداشتم که از خصوصیترین مسائل زندگیام با او حرف بزنم.
از خجالت سرم را زیر انداختم. آبرویم را در جمع بـرده بود.
با نفرت در چشمانش که سعی داشت مستقیم به من نگاه نکند زل زدم و با صدای خراشیدهام گفتم:
- ازت متنفرم عوضی.
دیگر تحملم تمام شد، از پلهها بالا دویدم و وارد اتاقم شدم. آنقدر پرو نبودم که درباره این مسئله جلوی بقیه از خودم دفاع کنم. کاری برسر روزگارم آورده بودند که به مردن خودم راضی شده بودم، چهبرسد به دفاع کردن مقابل کسانی که یک کلمه از حرفهای من را نمیشنیدند و نمیخواستند بفهمند.
داشتم خفه میشدم. شاهین چرا اینقدر عوضی شده بود؟ همه این مصیبتها یک طرف، داغی که شاهین به دلم زده بود هم یکطرف. حرمت تمام کودکی و زندگیام که در کنارش بهعنوان یک خواهربرادر گذشته بود را یک شبه شکسته و زیر سؤال بـرده بود. پس تکلیف مهلای مظلوم چه میشد؟ او با مهلا قول و قرار ازدواج گذاشته بود. خودم هفته قبل لباس آماده شده مهلا را برایش بـرده بودم و با شاهین نقشه کشیده بودیم تا اوّل زنعمو و مادر را با مهلا روبهرو کنیم و بعد هم مقدمات صحبتهای خاستگاری را بچینیم. بیچاره مهلا اگر میفهمید دق میکرد و قطعا روی من که سـ*ـینه چاک برادر ناخلفی همچون شاهین بودم گمان بد میبرد. شاهین با ندانم کاریهایش زندگی همهمان را نابود کرده بود. تمام این مشکلات را از چشم شاهین میدیدم و اعتماد بیجایی که نسبتبهاو داشتم. روی زمین زانو زدم و سرم را روی زانویم گذاشتم. خدایا یعنی آخرالزمان شده بود؟ کاش علی میآمد دستم را میگرفت و از این خانه میبرد. من تحمل دیدن شاهین را نداشتم، از او بیزار بودم حالم از دیدن قیافهاش به هم میخورد.
دلم قطار میخواهد. سوت بکشد، راه بیوفتد، ما را بردارد و از اینجا ببرد و جایی دیگر بگذارد.
***
- من فقط پسرعموتم افرا. داداش اونیه که از مادر و پدر یکی باشن.
بعد هم رو به پدر و عمو اضافه کرد.
- من جلو همتون همینجا از افرا خواستگاری میکنم.
ازتهدل جیغی کشیدم، با گریه روی زمین نشستم و شروع کردم خودم را زدن و موهایم را کندن. وقتی زورم بههیچکدامشان نمیرسید مجبور بودم حرص و اعصاب خوردیام را سر خودم خالی کنم تا آرام شوم، گرچه آرام شدنی درکار نبود و اینها همه مقدمه یک طوفان عظیم بودند. همه دستبهدست هم داده بودند تا مرا راهی دیوانهخانه کنند. رؤیا با گریه کنارم نشست و با گرفتن دستهایم مانع از خودزنیام شد. جز صدای بلند گریههای من که عرشفلک را بهلرزه درآورده بود، صدای گریه دیگری هم میآمد و او یلدا بود که پابهپای من چسبیده به زنعمو بلندبلند گریه میکرد، مادر و زنعمو هم که کلا روی حرف پدر و عمویم حرفی نمیزدند و کاری جز گریه کردن و ناسزا گفتن به بخت و اقبال سیاه من از دستشان برنمیآمد.
ادیب عصبی ازجایش بلند شد.
- خجالت بکش شاهین. افرا شوهر داره.
شاهین دستش را در هوا تکانی داد.
- چه شوهری ادیب؟ شوهری که اتاقاشون بعد از یکسال و نیم هنوزم از هم جداست؟
در آن لحظه بود که همچون سگ از درد و دل کردنهایم برای شاهین پشیمان شدم. من فقط قسمت بدبختی زندگیام و قبل از گرم شدن روابطم با علی را برای شاهین گفته بودم تا حداقل از غصّه خفه نشوم. بعد از گرم شدن روابطم با علی آنقدر درگیر علی و زندگیام شدم که درد و دل کردن با شاهین را از یاد بـرده بودم، از طرفی رویش را نداشتم که از خصوصیترین مسائل زندگیام با او حرف بزنم.
از خجالت سرم را زیر انداختم. آبرویم را در جمع بـرده بود.
با نفرت در چشمانش که سعی داشت مستقیم به من نگاه نکند زل زدم و با صدای خراشیدهام گفتم:
- ازت متنفرم عوضی.
دیگر تحملم تمام شد، از پلهها بالا دویدم و وارد اتاقم شدم. آنقدر پرو نبودم که درباره این مسئله جلوی بقیه از خودم دفاع کنم. کاری برسر روزگارم آورده بودند که به مردن خودم راضی شده بودم، چهبرسد به دفاع کردن مقابل کسانی که یک کلمه از حرفهای من را نمیشنیدند و نمیخواستند بفهمند.
داشتم خفه میشدم. شاهین چرا اینقدر عوضی شده بود؟ همه این مصیبتها یک طرف، داغی که شاهین به دلم زده بود هم یکطرف. حرمت تمام کودکی و زندگیام که در کنارش بهعنوان یک خواهربرادر گذشته بود را یک شبه شکسته و زیر سؤال بـرده بود. پس تکلیف مهلای مظلوم چه میشد؟ او با مهلا قول و قرار ازدواج گذاشته بود. خودم هفته قبل لباس آماده شده مهلا را برایش بـرده بودم و با شاهین نقشه کشیده بودیم تا اوّل زنعمو و مادر را با مهلا روبهرو کنیم و بعد هم مقدمات صحبتهای خاستگاری را بچینیم. بیچاره مهلا اگر میفهمید دق میکرد و قطعا روی من که سـ*ـینه چاک برادر ناخلفی همچون شاهین بودم گمان بد میبرد. شاهین با ندانم کاریهایش زندگی همهمان را نابود کرده بود. تمام این مشکلات را از چشم شاهین میدیدم و اعتماد بیجایی که نسبتبهاو داشتم. روی زمین زانو زدم و سرم را روی زانویم گذاشتم. خدایا یعنی آخرالزمان شده بود؟ کاش علی میآمد دستم را میگرفت و از این خانه میبرد. من تحمل دیدن شاهین را نداشتم، از او بیزار بودم حالم از دیدن قیافهاش به هم میخورد.
دلم قطار میخواهد. سوت بکشد، راه بیوفتد، ما را بردارد و از اینجا ببرد و جایی دیگر بگذارد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: