به محوطه رسیدم و با چهرهی نسترن مواجه شده و از حرکت ایستادم. کمی به خاطر دویدنم نفسنفس زدم و جلوتر رفتم.
نگاهش کردم. رد اشک بر گونهاش جا مانده و لباس بلند سفیدش، خاکی شده بود.
نگران روبرویش ایستاد و با بهت گفتم:
- نسترن؟
بلافاصله پس از من، با بغضی درحال انفجار گفت:
- فرار کردم! کار خوبی کردم نه؟ مثل ارغوان...
کاش میتوانستم آسمان را به گریه وادارکنم.
حجم غم آن دوخواهر را فقط اشک آسمان تسکین میداد. بلافاصله، دست نسترن را گرفتم و سمت نیمکتی بردم. او را نشاندم و خودم درست کنارش نشستم. کف دستانم، سمت او بود. آهسته دست بالا بردم و گفتم:
- آروم باش. اوضاع روبراهه خب؟ هیچاتفاق بدی نمیفته من و ارغوان پیشت هستیم.
جملهی آخرم، آه آسودگی را از زبانش بیرون کشاند.
حال هقهق زدن داشت، بیآنکه اشکی برای چکیدن داشته باشد. حس مسئولیت بردوشم سنگینی میکرد. آن دختر، مثل خواهرش مرا برای پناه گرفتن انتخاب کرده بود؟!
با آرام گرفتن نسترن شروع کردم به پرسش ماجرا.
گویا، حاج صادق خلاف میل نسترن، اورا همراه مرد اجباری آیندهاش تا محضر بـرده، اما خطبهی عقدی خوانده نشده بود چون نسترن، با لباس سفیدش تمام راه را تا آسایشگاه دویده بود.
نسترن، بیرمق روی نیمکت نشسته بود. گویی تمام زندگیاش درحال دویدن بوده!
برای آنکه مرهم دردش شوم باید خبری را به او میرساندم.
آرنجم را لبهی پشتی نیمکت قرار دادم و گفتم:
- میخوام یه خبر مهم بهت بدم. یه خبر خوشحال کننده.
نسترن،روحی برایش نمانده بود که احساس خوشحالی را درک کند. با اینحال پرسید:
- چه خبری؟
کاش ارغوان آنجا بود...
به چشمانش، که نمونهی کوچکتری از چشمهای گرم و دلربای خواهرش بود نگاه کردم.
گفتم:
- فقط نباید به هیچکسی بگی. مثل یه رازه...
سرش را تکان داد. بیش از آن معطلش نکردم.
- ارغوان حالش کاملا خوب شده. فقط باید صبر کنی تا برگرده پیشت...
نفسش درسینه حبس شد لحظهای خیرهخیره نگاهم کرد. هیچ نگفت. چشمانش حتی پلک هم نمیزد...
تا آنکه به نفس به حالت عادی بازگشت و بریدهبریده گفت:
- خوبخوب شده؟ مثل... مثل وقتایی که... ازخونه نرفته بود؟
بالبخندی پاسخ دادم:
- آره، تازه بهتر هم میشه. فقط یادت باشه نباید به کسی بگی...
سرش را پایین انداخت. خوشحالیاش رنگ باخته و گفت:
- دیگه کسی هم دارم که بهش چیزی بگم؟
نمیدانم چه اندوهی پشت آن جمله نشسته بود که آنقدر قلبم را لرزاند. تنها پناه او ارغوان بود که اوهم خود پناهگاهی نداشت.