کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,478
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
نام رمان: بازی توپ و گلوله
نام نویسنده: matina کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان: جنایی_مافیایی، جنایی_ پلیسی.
ناظر:@^M.Sajdeh.76
لینک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه: فوتبالیست‌های جهان برای شرکت در مسابقات ملی، به مدت یک‌سال به کشورهایشان بازمی‌گردند تا آماده شوند. از سوی دیگر بزرگ‌خاندان ثروتمندترین خانواده ایران می‌میرد و دختر طرد شده‌اش پس از پانزده سال به ایران باز می‌گردد. بازگشتی که بی ربط به نظر می‌رسد، اما اندک اندک، هر دو طرف را درگیر بازی خونینی می‌کند. بازی توپ و گلوله!
مقدمه:

بازیکنان به میدان بازگشته‌اند.
سوت داور به صدا در می‌آید و بازی آغاز می‌شود.
توپ در یک طرف میدان و گلوله در طرفی دیگر.
هیچ یک نمی‌دانند دلیل روبه‌روییشان چیست!
طبق غـ*ـریـ*ــزه بازی می‌کنند و می‌دانند که باید فاتح میدان شوند.
نتیجه این تقلا چه می‌شود؟
در بازی توپ و گلوله، چه کسی فاتح میدان است؟
هیچ‌کس نمی‌داند!
%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C_%D8%AA%D9%88%D9%BE_%D9%88_%DA%AF%D9%84%D9%88%D9%84%D9%87.png
%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C_%D8%AA%D9%88%D9%BE_%D9%88_%DA%AF%D9%84%D9%88%D9%84%D9%87cover_back_2_.png


سخنی با خوانندگان: چندتا مسئله هست که قبل از خوندن رمان باید بدونید:
1- دوتا خانواده توی رمان وجود داره. یک خانواده در کمپ زندگی می‌کنن و خانواده دیگه توی عمارت. حواستون باشه که با هم اشتباه نگیریدشون.
2 - تعداد شخصیت‌ها زیاده. شاید اولش کمی گیج کننده باشه، که کاملا عادیه! مطمئن باشید کم‌کم همه شخصیت‌ها رو می‌شناسید و دیگه هیچ مشکلی در این باب وجود نخواهد داشت.
3 - آخرین مسئله هم این‌که تانیا و آتنا یک نفر نیستن! دو تا از شخصیت‌های اصلی هستن اما به هیچ وجه یک نفر نیستن.
*جلد و نام رمان در آخرین ویرایش تغییر کردند.

ممنونم از همراهیتون ::قلب
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud95bb7e295f6bdd35.md.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    صدای شلیک گلوله در فضا پیچید. مهمانان سکوت کرده‌بودند. با ترس به یک‌دیگر نگاه می‌کردند. مدتا بود که کسی چنین صدایی را نشنیده بود. چه کسی جرات کرده بود به این مراسم حمله کند. هیچ کس نمی‌دانست. هیچ‌کس خبر نداشت که در پشت عمارت چه خبر است! ضارب اسلحه را در غلافش گذاشت و با رضایت خاطر به سمت مضروب رفت. مضروب بر روی زمین افتاده بود و لباس سفید عروسش غرق درخون بود. ضارب لبخندی بر لب داشت و خشنود از این بود که به قائله خاتمه داده است. کنار عروس نشست و عروسی که صورتش معلوم نبود را برگرداند تا به خوبی بتواند قاتل خود را ببیند. اما با دیدن چهره عروس، قلبش از تپش افتاد. عروس غرق در خون بود و با هر سرفه‌ای که می‌کرد، خون از دهانش بیرون می‌آمد! ضارب او را در آغـ*ـوش کشید و زیر لب گفت:
    -نه!نه!
    اشک از چشمانش جاری شد و با صدایی که می‌لرزید گفت:
    -این ماجرا این‌شکلی تموم نمی‌شه! تو نباید این‌شکلی بمی‌ری! تو نباید...
    اشک‌هایش به او امان نمی‌دادند. با صدایی که سعی می‌کرد لرزشش را کنترل کند، گفت:
    -من قاتل تو نمی‌شم! من نباید قاتل تو باشم!
    عروس دست خونیش را بالا آورد و بر روی صورت قاتلش گذاشت:
    -تقصیر تو نیست!
    اشک از چشمش جاری شد:
    -بهم قول بده که تمومش می‌کنی!
    سرفه‌ای کرد و چند قطره خون بالا آورد:
    -نذار مرگ من الکی باشه!
    قاتل سرش را پایین انداخته بود. توان نگاه کردن در چشمان عروس را نداشت. عروس با همان دست بی‌جانش سر او را بالا گرفت و با صدایی که تحلیل می‌رفت، گفت:
    -بهم قول بده!
    قاتل با صدایی که لرزشش امان نمی‌داد، گفت:
    -باشه!
    آب دهانش را غورت داد:
    -قول می‌دم!
    عروس لبخندی زد و با دست خونیش صورت قاتل را نوازش کرد و گفت:
    -هر اتفاقیم که بیوفته...
    سرفه خونیش امان نداد تا حرفش را کامل کند. دیگر نفس‌های آخرش را می‌کشید. بریده بریده گفت:
    - دوستت دارم!
    دستش از روی صورت قاتل سر خورد و دیگر هیچ تکانی نخورد. قاتل می‌لرزید و اشک می‌ریخت. عروس را محکم در آغوشش کشید و فریاد زد:
    -نه!
    سال1430 | 2051
    مادرید، اسپانیا
    صدای تشویق تماشاگران، گوش فلک را کر کرده بود. ورزشگاه مملو از جمعیت بود. نیمی از جمعیت را سفیدپوشان پر کرده بودند و نیمی دیگر نیز تحت سلطه آبی اناری پوشان بود. بازی دقایق آخرش را سپری می‌کرد و مهم‌ترین بازی لیگ اسپانیا موکول به هفته آخر شده بود. بازی دقایق نفس‌گیری را پشت سر می‌گذاشت. مساوی در دقایق آخر آن‌قدر شکننده بود که دوتیم با احتیاط افراطی بازی کنند. تنها دودقیقه تا پایان بازی باقی مانده‌بود. هر چند مساوی در این بازی به قهرمانی سفیدپوشان منجر می‌شد، اما پیروزی دربرابر حریف دیرینه، انگیزه‌ای بود که آنان را به حمله وامی‌داشت. توپ به نفع سفیدپوشان از زمین بیرون رفت. بازیکنان دیگر به نفس‌نفس افتاده بودند. در نزدیکی محوطه جریمه جای‌گیری کرده بود و منتظر بود تا هم‌تیمی‌هایش برایش موقعیتی ایجاد کنند. بالاخره توپ به سمتش آمد. توپ را کنترل کرد و درحالی که قدم به قلمرو دروازه‌بان می‌نهاد، خواست که ضربه نهایی را بزند، اما ناگهان مدافع آبی‌اناری پوش به سمت او هجوم برد و ضربه محکمی بر پایش وارد ساخت. صدای شکستن استخوان با صدای فریاد از سر دردش همراه شد و کاپیتان بر روی زمین افتاد. داور بازی را متوقف کرد. ورزشگاه در سکوت غرق شد. دوربین‌ها پس از گرفتن تصویری از پای شکسته کاپیتان تیم سفیدپوش دیگر تصویر از حادثه نشان ندادند، زیرا که تصاویر مناسب همه سنین نبودند. داور سریع تیم پزشکی را به داخل زمین فراخواند. کاپیتان از درد بر خود می‌پیچید. بازیکنان دورش جمع شده‌بودند، اما او تنها صدایی که می‌شنید صدای سوت ممتدی بود که درگوشش پخش می‌شد. کادر پزشکی بدون فوت وقت با آمبولانس وارد زمین شدند و کاپیتان را از زمین خارج کردند. همین‌که سوار آمبولانس شدند، تجهیزات پیشرفته هوشمند پزشکی شروع به کار کردند. رباتی علائم حیاتیش را چک کرد و سرمی به او وصل کرد. دو ربات دیگر در حال تجزیه و تحلیل شدت آسیب بودند. پس از گذشت کمتر از یک دقیقه ربات کوچکی بی حسی موضعی به او تزریق کرد و ربات شکسته بند پایش را جا انداخت. به لطف داروی بی‌حسی بود که درد ناشی از جابه‌جایی ناگهانی استخوانش را متوجه نشد. به بیمارستان که رسیدند، با خبرنگارها و پاپاراتزی‌های معتددی مواجه شدند. ماموران امنیتی جلویشان را گرفته بودند و طولی نکشید که کاپیتان نیمه هوشیار را به بخش زنان منتقل کردند. دردی نداشت اما ضعف ناشی از حادثه در بند بند وجودش رخنه کرده‌بود و هوشیاری را برایش بسی سخت کرده‌بود. دکتر به بالای سرش آمد و پس از معاینات، آرام‌بخشی به او تزریق کرد تا استراحت کند. وقتی از خواب برخواست، حس کرد سنگی را بر روی سرش گذاشته‌اند. سردردش طاقت‌فرسا بود. نمی‌دانست چندساعت خوابیده است و فضای تاریک اتاق مانع از آن می‌شد که بفهمد روز است یا شب؟ دست راستش را بالا آورد با انگش دوضربه آرام بر دستبد هوشمند روی دستش زد تا پرستاری را صدا کند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که زنی با لباس سفید پرستاری وارد اتاق شد و با باز شدن درب چراغ‌های اتاق نیز روشن شد. هجوم ناگهانی نور بر چشمانش او را وادار به فشردن پلک‌هایش روی یک‌دیگر کرد. پرستار که متوجه این امر شد، نور اتاق را تنظیم کرد تا به ندرت روشن شود. با صدای بلندی با زبان اسپانیایی گفت:
    -سلام کاپیتان!
    چشمانش را باز کرد و به پرستار نگاه کرد. با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفت:
    - قهرمان شدیم؟
    پرستار لبخندی زد و تلوزیون مقابل تخت را روشن کرد. تصاویری از قهرمانی تیم زنان رئال پخش می‌شد. لبخندی بر روی لبش مهمان شد. خمیازه‌ای کشید و به ساعت نگاه کرد. عقربه‌ها ساعت هشت صبح را نشان می‌دادند. رو به پرستار که درحال انجام وظایفش بود، گفت:
    - تا کی باید ابن‌جا بمونم؟
    پرستار که سرم را نیز تعویض کرده بود، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -دقیق نمی‌دونم، ولی دکتر تا یکی دوساعته دیگه میاد، از اون بپرس حتما.
    سری تکان داد و پرستار از اتاق بیرون رفت. کمی در جایش جابه‌جا شد. نگاهش را در اتاق چرخاند تا آن را وارسی کند. در سمت راستش تجهیزات و مانیتورها به چشم می‌خورد و در سمت چپش کاناپه‌ای سورمه‌ای رنگ برای همراه بیمار گذشته بودند. پنجره‌ها با پرده‌های تیره رنگی پوشیده شده بوند و این کاملا باب میل او بود. تلوزیون مقابلش که روی دیوار سفید رنگ نصب شده بود، هنوز درحال پخش تصاویر قهرمانی بود. با صدای بلند به "یارا" دستیار هوشمندش گفت:
    - صدای تلوزیون رو بلند کن.
    طولی نکشید که صدای تلوزیون بلند شد. گزارشگر زن درحالی که از همان لبخندهای همیشگیش را زده بود، گفت:
    - در دقایق تلف شده بازی پس از مصدومیت شدید کاپیتان ایرانی تیم رئال مادرید، تیم سفیدپوش توانست به ضربه پنالتی نتیجه مساوی را تغییر داده و بازی را به نفع خود به پایان برساند. از وضعیت آتنا آماردی، کاپیتان تیم رئال خبر زیادی در دسترس نیست اما سخنگوی باشگاه، اعلام کرد که وضع آتنا خوب است و مشکل حادی برایش پیش نیامده!
    جدای از سردرد وحشتناکش، دیگر مشکل حادی را احساس نمی‌کرد. پایش در آتل بود و به لطف مسکن‌ها دردی احساس نمی‌کرد. توان تکان دادن پایش را نداشت اما آن‌را احساس می‌کرد و این نشانه بسیار خوبی بود. احساس کرد که باز هم می‌خواهد بخوابد. همین که چشم‌هایش را بست، یارا تلوزیون و چراغ‌های اتاق را خاموش کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    چندساعتی را خوابید. استراحت به او ساخته بود و سردردش را بر طرف کرده‌بود. کش و قوسی به بدنش داد، یارا چراغ‌ها را روشن کرد. لبخندی زد و گفت:
    -یارا اگر تو نبودی، من زندگیم لنگ می‌موند!
    همان موقع درب باز شد و پرستار با سینی غذا وارد شد و آتنا تازه فهمید که چقدر گرسنه‌است. لبخندی زد و با اشتیاق به سینی غذا نگاه کرد. پرستار سینی را روی میز کجاست و گفت:
    - آقای احمدی بیرون منتظر بودن که بیدارشید.
    قاشق و چنگال را برداشت و پرسید:
    - رفتش؟
    پرستار سری به نشانه منفی تکان داد. آتنا با تعجب پرسید:
    -تمام مدت این‌جا بود؟
    با جواب مثبت پرستار، زیر لب زمزمه کرد:
    -از دست تو رامین!
    پرستار بیرون رفت و رامین با دسته گل بزرگی وارد اتاق شد. آتنا که با میـ*ـل در حال غذا خوردن بود، گفت:
    -حال کردی چطوری پنالتی گرفتم؟
    رامین دسته گل را روی میز کنار تخت گذاشت. دستی در موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
    -یه پنالتی کم بود. باید چندتا پنالتی می‌گرفتن. شوخی که نیست. پات رو زدن شکوندن!
    آتنا که گویی از قحطی فرار کرده بود تند و بی وقفه غذا می‌خورد. رامین بر روی کاناپه سورمه‌ای رنگ نشست. این‌که آتنا پرده‌ها را نکشیده بود و نور آفتاب را به داخل اتاق راه نداده بود، اصلا برایش تعجب‌آور نبود. آتنا با نور آفتاب پدر کشتگی داشت و حتی حاضر نبود لحظه‌ای آن‌را تحمل کند. آتنا و رامین پنج‌سالی بود که بایک‌دیگر دوست صمیمی بودند. درست از زمانی که آتنا به اسپانیا آمده‌بود. هر دو فوتبالیست بودند و هر دو در تیم سفیدپوش مادرید بازی می‌کردند. از چهارسال پیش درو کردن جایزه‌های فردی و تیمی عادت همیشگیشان شده بود. پیشرفت فوق‌العاده فوتبال ایران باعث حضور بازیکنان زیادی در بهترین لیگ‌های جهان بود و خود لیگ ایران نیز یکی از بهترین لیگ‌های فوتبال جهان بود. رامین پایش را روی پایش انداخت و به آتنا گفت:
    -از دیشب داداشات خیلی سعی کردن باهات تماس بگیرن ولی بهشون جواب ندادی.
    آتنا که آخرین لقمه‌هایش را می‌خورد، با بی‌خیالی گفت:
    -تا همین الان خواب بودم.
    رامین که به خوبی می‌دانست دلیل آتنا این نیست، با بی‌خیالی شبیه به خود آتنا گفت:
    -خیلی خب پس من الان بهشون زنگ می‌زنم.
    غذا در گلوی آتنا پرید. بعد از چند سرفه، در حالی که صدایش دورگه شده بود، ملتمسانه به رامین گفت:
    -زنگ نزن! خودت که می‌شناسیشون. الان واقعا حوصله ندارم، مرخص شدم بهشون زنگ می‌زنم.
    رامین نفس عمیقی کشید و بحث را ادامه نداد. تنها به برادر آتنا پیامی با مضمون"حالش خوبه! مرخص شد بهتون زنگ می‌زنه!" فرستاد. غذای آتنا تمام شده بود. دستش را درمیان موهای فر بلندش فرو برد و سرش را خاراند. به رامین نگاهی کرد و گفت:
    - هنوز گشنمه!
    رامین ابرویی بالا انداخت و با تردید پرسید:
    -چقدر تا تعویض شخصیتت وقت داریم؟
    آتنا نگاه چپ چپی به او انداخت. هرگاه گرسنه‌اش می‌شد، گرسنگی به جای این‌که بر روی سیستم گوارشی‌اش تاتیر بگذراد بر روی اعصابش تاثیر می‌گذاشت و آتنا به تعبیر رامین تبدل به " ببر وحشی" می‌شد. دوباره به رامین نگاه کرد. رامین خندید و گفت:
    -دکتر که مرخصت کرد تو راه خونه برات غذا می‌خرم.
    آتنا با ذوق لبخندی زد. همان موقع بود که دکتر وارد اتاق شد. رامین بلند شد و کنار تخت آتنا ایستاد. پس از سلام و احوال پرسی، دکتر شروع به بررسی وضعیت آتنا کرد و پس از چند دقیقه گفت:
    -مشکل خاصی نیست. استخون در حال جوش خوردنه. فقط تا دو یا سه هفته باید آتل ببندید و داروهای تسریع روند بهبود رو مصرف کنید. کارهای ترخیصتون هم انجام شده و می‌تونید برید.
    آتنا لبخندی زد و پس از تشکر کردنشان دکتر از اتاق خارج شد. آتنا که حوصله تعویض لباس سبز رنگ بیمارستانش را نداشت، تنها به پوشیدن مانتو مشکی بهاره‌ای که رامین برایش آورده بود، اکتفا کرد و از جایش برخواست. رامین عصا را دستش داد و پرسید:
    -نمی‌خوای لباست رو عوض کنی؟
    آتنا با بی‌خیالی گفت:
    -نه بابا کی حال داره؟َ
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    موهای قهوه‌‌ای که تا روی شانه‌هایش می‌رسید را گوجه‌بست. کنار رامین رفت و با یک‌دیگر به سمت پارکینگ رفتند. رامین با استفاده از دستبند هوشمندش، نگهبانی را خبر کرد تا خبرنگاران و پاپاراتزی‌ها را از جلوی درب پارکینگ بیمارستان متفرق کنند. آتنا بسیار آرام راه می‌رفت و این باعث شده‌بود که بسیار دیرتر از زمان معمول به ماشین برسند. رامین درب ماشین را باز کرد. آتنا نشست و عصای تاشواش را تا کرد. عصا به اندازه یک خودکار شد و آتنا آن را در جیب مانتواش گذاشت. با نشستن رامین در ماشین، حرکت کردند. ماشین بر روی حالت اتومات بود و خودش به صورت هوشمند ماشین را هدایت می‌کرد. لازمه حرکت ماشین وارد کردن مقصد بود. رامین آدرس خانه آتنا را وارد کرد. آتنا سرش را به پشتی صندلی تکیه داده‌بود و به سقف ماشین زل زده بود. رامین که درحال تا زدن آستین‌های لباسش بود، گفت:
    -این دقیقا همون سکوتیه که بروس بنر قبل از تبدیل شدن به هالک می‌کرد.
    آتنا چشم از سقف برداشت و چپ‌چپ به رامین نگاه کرد. رامین خندید و دستانش را به علامت تسلیم بالا گرفت. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    -فردا مراسم اعلام بهترین‌های لیگه! ایمان می‌گفت قراره یک خبر مهم رو هم توی این مراسم بدن!
    آتنا با گنگی پرسید:
    -ایمان؟
    رامین با دهان باز به آتنا نگاه کرد و گفت:
    -ایمان آماردی، سرمربی تیم ملی مردان ایران. برادر جناب‌عالی!
    آتنا به خاطر حواس پرتیش ضربه آرامی به پیشانیش زد و گفت:
    -آهان!
    رامین سری به نشانه تاسف تکان داد و دیگر چیزی نگفتند. آتنا غوطه‌ور در افکارش بود. دو برادر بزرگ‌تر داشت. برادرهای دوقلویی که نزدیک به ده سال از او بزرگ‌تر بودند. این اختلاف سنی آن دو را بیش‌تر از برادر تبدیل به دو محافظ کرده‌بود، محافظینی که اجازه نفس کشیدن هم به آتنا نمی‌دادند. از زمانی که به اسپانیا آمده بود، برگشتنش به ایران در ایام عید خلاصه می‌شد. اگر دست خودش بود و دل‌تنگی به او فشار نمی‌آورد، او حتی همین چهارده روز در سال را هم به نزد خانواده‌اش نمی‌رفت. می‌خواست تا جایی که می‌تواند از آن‌ها دور شود، اما باز هم دلتنگ برادران محافظه‌کارش می‌شد. ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد، یارا، دستیار هوشمندش، را روشن کرد و گفت:
    -از رستوران برای دونفر غذا سفارش بده. تنقلاتش یادت نره.
    چند ثانیه مکث کرد و سپس ادامه داد:
    -غذای ایرانی بگیر، یه قورمه سبزی و یه دونه قیمه!
    سفارش ثبت شد. رو به رامین کرد و گفت:
    -نصف نصف!
    رامین با لبخند به او نگاه کرد و پاسخی نداد. بالاخره به خانه آتنا رسیدند. پس از پارک ماشین در پارکینگ سوار آسانسور شدند و به طبقه چهارم رفتند. آتنا در خانه را با اثر انگشتش باز کرد و وارد خانه شدند. با وارد شدنشان حسگرهای نوری فعال شدند و چراغ‌ها را روشن کردند. طبق معمول آتنا از نور طبیعی آفتاب تابستانی مدیترانه برای روشن کردن خانه‌اش استفاده نکرد. او واقعا از نور آفتاب متنفر بود. طولی نکشید که غذا ها با پیک رباتی جلوی درب آورده شدند و غذا را در محفظه تحویل بسته در ورودی قرار داد. رامین بسته را از محفظه برداشت به سالن آمد. آتنا هنوز لباس‌های بیمارستان را برتن داشت و تا زمانی که غذایش را نمی‌خورد آن لباس‌ها را از تن درنمی‌آورد. خانه کوچکش تنها یک سالن بزرگ بود که با دیوارهای محرک یک اتاق در آن ایجاد کرده‌بود. آشپزخانه کوچک پنج متری در ضلع مخالف اتاق بود. جایی که نهایت استفاده آتنا از آن، وارد کردن دستور پخت پیش‌فرض به دستگاه غذا ساز و برداشتن غذا از آن بود. در کنار آشپزخانه وسایل ورزشی گذاشته بود و باشگاه کوچکی در آن دایر کرده‌بود. در میان خانه نیز کاناپه‌ها و تلوزیون و سیستم صوتی مربوط به آن بود. غذا را بر روی میز گذاشتند. هر کدام نیمی از غذاها را برداشتند شروع به خوردن کردند. رامین گفت:
    -نمی‌خوای به ایمان و آرین زنگ بزنی؟
    آتنا که هیچ علاقه‌ای برای تماس گرفتن با برادرانش نداشت با بی‌خیالی گفت:
    -می‌شه زنگ نزنم؟
    رامین پوفی کشید:
    -اون بدبختا دارن از نگرانی می‌میرن، بعد تو این‌جا نشستی و داری قورمه و قیمه ترکیبی می‌زنی.
    آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    -تا الان دیگه تو خبرگزاری‌ها خبر ترخیصم پخش شده. اونا هم فهمیدن حالم خوبه.
    رامین دستی بر روی صورتش کشید و با کلافگی گفت:
    -برادرات باید از اخبار، حالت رو بدونن؟
    آتنا جدی شد:
    -همین برادرایی که می‌گی، اگر همین الان بهشون زنگ بزنم، بعد از دوتا جمله حرف زدن راجع به حال من، شروع می‌کنن راجع به خودشون و بدبختیاشون حرف زدن. چیزی که من الان حوصله‌اش رو ندارم!
    رامین به آتنا نگاه کرد و با آرامش گفت:
    -می‌دونم! ولی باید بهشون زنگ بزنی. خودت هم این رو می‌دونی!
    آتنا پوفی کشید و بدون مخالفت سری تکان داد. پس از صرف غذا رامین آتنا را تنها گذاشت تا استراحت کند. اگر به دختران اطراف رامین، راجع به رفتار رامین با آتنا می‌گفتند، به هیچ‌وجه باور نمی‌کردند. رامینی که حداقل دو شب از هفته را در کاباره می‌گذراند، وقتی به آتنا می‌رسید، جنتلمنی می‌شد که برای همه عجیب و دور از ذهن بود. آتنا نیز این را می‌دانست و از این رفتار رامین بسیار خوشنود بود. دو دوست که در کشوری غریب یک‌دیگر را پیدا کرده بودند و رابـ ـطه صمیمشان همیشه رسانه‌ها را به اشتباه می‌انداخت و آن‌دو را در یک رابـ ـطه عاشقانه فرض می‌کردند. آتنا نفس عمیقی کشید. ناگهان یادش آمد که نه لباسش را عوض کرده و نه از دیروز بعد از بازی دوش گرفته. از جایش برخواست و با تکیه بر عصایش به حمام رفت. حمام طولانی گرفت و پس از پوشیدن لباس روی تختش نشست و به یارا گفت:
    -ایمان رو بگیر.
    در دلش خدا خدا می‌کرد که ایمان پاسخ او را ندهد. اما با ظاهر شدن تصویر هولوگرامی ایمان و آرین در کنار یک‌دیگر، امیدش ناامید شد. لبخند تصنعی زد و گفت:
    -حال داداشای گلم چطوره؟
    هر لحظه منتظر انفجار یک نفرشان بود. ایمان اخم‌هایش در هم بود، با سرزنش گفت:
    -ما باید حال خواهرمون رو از توی اخباربشنویم؟
    آتنا لبخندش را حفظ کرد و گفت:
    - همش بهم آرام‌بخش زده بودن، اومدم خونه هم تا غذا بخورم و دوش بگیرم، یکم طول کشید. الانم در خدمت شمام دیگه.
    ایمان دستی در بر روی موهای میلیمتری تیره‌اش کشید. ازلحاظ ظاهری بردارهای اصلا شبیه به هم نبودند. از نظر اخلاقی نیز تا حدودی این مسئله صادق بود. ایمان زود جوش‌تر بود و سریع‌تر عصبانی می‌شد. آتنا به برادر دیگرش که فقط ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد گفت:
    -جناب سرهنگ، احوال شما چطوره؟
    آرین پسر لجباز خانواده بود، که بر خلاف خواهر و برادرش مسیر فوتبال را برای زندگیش انتخاب نکرده بود و از همان هجده سالگی وارد نظام شد. بر خلاف ایمان که پوست بر روی استخوان بود، آرین کاملا عضلانی بود و با وجود این‌که در دهه چهارم زندگیش بود، اما هنوز هم تار سفیدی بر روی موهای خرمایی رنگش معلوم نبود. با آرامشی که همیشه در صدایش جاری بود گفت:
    -بدجور ما رو ترسوندی!
    ناراحتی و دل‌خوری از صدای آرین می‌بارید و این ناراحتی به آتنا نیز سرایت می‌کرد. اما همچنان می‌توانست لبخندش را حفظ کند:
    -گفتم که توی اولین فرصتی که گیر اومد بهتون زنگ زدم.
    آرین نفس عمیقی کشید و پرسید:
    -پات چطوره؟
    آتنا در ذهنش گفت"جه عجب یادشون اومد بپرسن!" شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -استخوون از جاش در رفته بود. همون‌جا توی آمبولانس ربات‌های پزشکی جا انداختنش. ولی یه چند هفته باید باندپیچی بمونه و بهش فشار نیاد.
    آرین نفس راحتی کشید و آرام گفت:
    -خدا رو شکر!
    چند ثانیه سکوت برقرار شد. باز هم آتنا و باز هم کم آوردن حرف، برای صحبت با او! آتنا برای پایان بحث گفت:
    -خب دیگه، من برم برای مراسم فردا لباس سفارش بدم! کاری ندارید؟
    برادرانش که خوب می‌دانستند ادامه دادن صحبت با او امری محال است خداحافظی کردند و تماس پایان یافت. آتنا نفس راحتی برای رهایی از تماس کشید. به یارا گفت:
    - اسپانسر برای فردا لباسی پیشنهاد داده؟
    پس از چند ثانیه بیش از ده لباس پیشنهادی اسپانسر در نمایشگر هولوگرامی مقابل آتنا ظاهر شد. آتنا لباس‌ها را بالا و پایین کرد و کمتر از پنج دقیقه پیراهن سورمه‌ای رنگی را که تزئینات سفید رنگی داشت را انتخاب کرد و سفارش داد تا برایش بیاورند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    لباسش را پوشیده بود و منتظر بود تا رامین بیاید. تا جایی که می‌توانست پایش را زیر دامن مخفی کرده‌بود و کفش تختی بر پا کرده بود. طبق معمول آرایش نکرد. هیچ گاه آرایش نمی‌کرد. اصلاً آرایش کردن را دوست نداشت. معتقد بود آرایش کردن در مراسم ها مختص مدل‌ها و ستاره‌های سینمایی بود و او نه مدل بود و نه ستاره سینمایی. بالاخره بعد از یک ربع انتظار رامین رسید و تک زنگی به آتنا زد. آتنا با عصا به سمت آسانسور رفت و به شانسش لعنت فرستاد که مجبور است در جشنی به این مهمی با پایی شکسته برود. مسیر آسانسور تا ماشین رامین، دوبرابر زمان معمول طول کشید. رامین در ماشین نشسته بود و به جلو نگاه می‌کرد. آتنا درب ماشین را باز کرد و کنارش نشست. رامین نگاهی به آتنا انداخت و زیر لب سلامی کرد. آتنا برگشت سمتش و با صدای بلند سلام کرد. رامین لبخندی زد. آتنا که از این رفتار گیج شده بود؛ ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    -چی شده؟
    رامین به او نگاه کرد و گفت:
    -اخبار امروز رو نخوندی؟
    آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    -من کی اخبار رو می‌خونم که این بار دومم باشه؟
    ماشین به مقصد محل برگزاری مراسم حرکت کرد. رامین اخبار روز را بر روی شیشه مقابل آتنا بارگزاری کرد. آتنا با تعجب به آن نگاه کرد و زیر لب گفت:
    -یعنی چی؟
    رامین پوفی کشید و گفت:
    - نمی‌دونم!
    دوباره تیتر روزنامه را خواند:
    _رابطه عاشقانه بین بازیکنان تیم زنان و مردان رئال مادرید!
    زیر تیتر هم عکس آتنا و رامین را زده بود. باز هم همان شایعه همیشگی. شایعه‌ای که در پنج سال گذشته حداقل ماهی یک‌بار گریبان آن‌ها را می‌گرفت. رامین اما همیشه واکنشش به این شایعات از آتنا تندتر بود. انگار که هیچ‌گاه نمی‌خواست اسمشان کنار یک‌دیگر بیاید، یا برای آتنا این‌گونه به نظر می‌رسید. به رامین نگاه کرد و پرسید:
    _ واسه این ناراحتی؟
    رامین چپ چپ نگاهش کرد:
    _ به نظرت؟
    آتنا شانه‌ای بالا انداخت وگفت:
    _ خب امروز تو فرش قرمز تکذیبش می‌کنیم!
    رامین سری تکان داد:
    _حتماً!
    وبعد ابرویی بالا انداخت و اشاره به لباس خودش و و به لباس آتنا کرد. آتنا لباسش را که دید، بلند بلند خندید:
    _ شرافتا تو چرا سرمه‌ای پوشیدی؟
    رامین باز هم چپ چپ نگاهش کرد:
    _کار اسپانسره! من گذاشتم خودشون برام لباس بیارن.
    آتنا می‌خواست بگوید که از سلیقه بد او انتخاب چنین کت و شلواری بعید بود که حرف را در دهانش نگه داشت. رامین با این‌که در باور عموم فرد بدلباسی بود و انتخاب لباس‌هایش متفاوت بود، اما بر روی این مسئله بسیار حساس بود و آتنا خوب می‌دانست که او دوست ندارد کسی درباره نوع لباس پوشیدنش با او شوخی کند. با بی‌خیالی گفت:
    - خیلی خب می‌گم مشکلی نیست! با هم دیگه وارد مراسم نمی‌شیم با یه ماشین می‌ریم بعد راهمون رو جدا می‌کنیم.
    رامین با این‌که متقاعد نشده بود، سری تکان داد:
    - باشه!
    تا رسیدن به مراسم دیگر چیزی نگفتند. طبق قرار وقتی از ماشین پیاده شدند؛ هر کدام به سمتی رفتند. آتنا به سمت چند خبرنگار و عکاس رفت. افراد زیادی با دوربین‌های پیشرفته در حال عکس گرفتن بودند. نور فلشر‌ها کور کننده بود. در دو طرف فرش قرمز عکاسان و خبرنگاران ایستاده بودند. چند عکس از آتنا گرفتند و بعد سیل سوالات روانه آتنا شد:
    - خانم آماردی تیتر روزنامه ها رو دیدید؟
    آتنا سری تکان داد:
    - بله البته که دیدم!
    خبرنگار کنجکاوانه پرسید:
    _این خبر رو تایید می‌کنید؟
    پوفی کشید ولی نه آنقدر که صدایش به خبرنگارها برسد به خبرنگار نگاه کرد و گفت:
    _خیر کاملاً خبر رو تکذیب می‌کنم من رامین فقط دو تا دوست و هموطن هستیم و خیلی وقته که همدیگه رو می‌شناسیم. همونطور که گفتم ما فقط دوستیم!
    می‌دانست اگر بیاستد آنقدر سوال پیجش می‌کنند که آخرش از حرفهای او به این نتیجه برسند که رامین و آتنا با یک‌دیگر رابـ ـطه دارند. به همین دلیل تشکر کرد و بدون توجه به سیل سوالات وارد مراسم شد. به این فکر می‌کرد که هیچ‌کس راجع به وضعیت جسمانی او از او سوالی نپرسید. گویا برایشان اهمیتی نداشت! فردی همراهی اش کرد تا جایگاهش را به او نشان بدهد. به صندلی مورد نظر رسید. ردیف دوم صندلی الف. سمت چپش خالی و بود سمت راستش، بادیدن اسمی که روی صندلی کنارش بود با بهت گفت:
    - شرافتا؟ نه واقعاً شرافتا!
    رامین همان لحظه سررسید. او خنده اش گرفته بود:
    -دو ساعت تکذیب کردیم، حالا باید کنار هم بشینیم!
    آتنا هم خندید. هردو نشستند. در سالن بزرگی که همیشه مراسمات فوتبالی در آن برگزار می‌شد حضور داشتند. استیج بزرگی رو‌به رویشان بود که با نورهای مختلف آبی دیزاین شده بود. تمام سالن هم به همین روال طراحی آبی رنگ داشت. مجری امسال یکی از معروف‌ترین مجریان دنیا بود. حال و هوای طراحی سالن هم نوید از یک تیم حرفه‌ای را می‌داد. مراسم شروع شد و خواننده برای آغاز مراسم آمد، البته با یک گروه بزرگ رقـ*ـص. تمام سالن را به وجد آورده بودند. همه از جایشان بلند شده بودند و با گروه رقـ*ـص و خواننده همراهی می‌کردند. بعد از اجرای یک قطعه، خواننده مجری برنامه را دعوت کرد. با آمدن مجری همه دست زدند و از جای برخواستند. مجری چندبار سر تکان داد و بعد گفت:
    -خیلی ممنون!
    سپس رو به خواننده کرد. لبخند مرموزی زد و گفت:
    - ریچارد اجرای فوق العاده بود. احتمالا دوست دخترت از اینکه ولت کرده خیلی ناراحته !
    همه خندیدند. ریچارد خواننده معروفی بود که چند وقتی می‌شد با دوست دخترش به هم زده بود. مجری ادامه داد:
    -همون طور که می‌دونید امروز یک خبر خیلی مهم به کل دنیا داده بشه. ما هم نمی‌دونیم خبرش چیه! فقط روسای فدراسیون‌ها خبر رو می‌دونن. البته چه خبری مهمتر از تیتر امروز روزنامه ها!
    دوربین آتنا و رامین را گرفت. آتنا زیر لب گفت:
    - خدایا!
    مجری با همان لبخند مرموز گفت:
    -البته می‌دونید که جفتشون تو فرش قرمز خبر را تکذیب کردند با این حال الان کنار هم نشستن.
    تمام مدت آتنا و رامین را نگاه می‌کرد. سر تکان داد و با لبخند گفت:
    _فکر کنم تو ایران این طوریه که یک خبر رو تکذیب می‌کنی بعد بلافاصله تاییدش می‌کنی! خوب تکلیف ما رو روشن کنید!
    همه، حتی آتنا و رامین خندیدند. مجری هم که گویی انرژی گرفته بود، ادامه داد:
    - اینا با هم رابـ ـطه ای ندارن فقط لباساشون رو با هم ست می‌کنن.
    صدای خنده جمعیت بیشتر شد. سوژه‌ای جدید برای فوتبالی ترین اجتماع اسپانیا! مجری ادامه داد:
    _ خوبی اینا اینکه حداقل گل زدن شون خوبه! البته بعضی از بازیکنان دیگه هم گل می زنن ولی از... بیخیال!
    دوربین یکی از بازیکنان دیگر را گرفت که شایعه شده بود قبل از بازی ها ماری جوانا می‌کشد. مجری دیگر شوخی‌های بعضا بی‌نمکش را تمام کرد و رسما مراسم رو شروع کرد:
    - همون‌طور که می‌دونید امروز اول بهترین‌های لیگ معرفی می‌شن. بهترین بازیکن زن و مرد، بهترین سرمربی زن و مرد، بهترین گل، بهترین دروازه بان، پدیده لیگ و بهترین تیم. البته بهترین تیم رو بر اساس عملکرد هر دو تیم بانوان و آقایان انتخاب کردن.
    آتنا در دو بخش بهترین گل و بهترین بازیکن زن کاندیدا بود. رامین هم برای بهترین بازیکن مرد. تیم رئال هم کاندیدای بهترین تیم بود. پس از دریافت جایزه های بهترین سرمربی، بهترین دروازه بان و پدیده لیگ، نوبت به بهترین گل رسید. از برنده جایزه بهترین گل پارسال درخواست کردند که برنده را اعلام کند. اول پنج گلی که کاندید شده بودند را نشان دادند. اهدا کننده جایزه، پاکتی که در آن اسم برنده بود را باز کرد و گفت:
    - جایزه اهدا می‌شود به...
    آتنا به شدت استرس داشت. خیلی به گرفتن این جایزه امیدوار بود. اهدا کننده گفت:
    -الکساندرا لمپ از بارسلونا!
    آتنا لبخند زد و با دست زدن برنده را بدرقه کرد. البته همه این‌ها برای حفط ظاهر بود. هیچ وقت کسی از برنده شدن رقیبش خوشحال نمی‌شود. اگر لبخند می‌زند برای حفظ ظاهر است. آن کسی هم که برنده می‌شود و به بالای استیج می‌رود و می‌گوید " همه کاندیداها عالی بودند و من بین بهترین ها برنده شدم" آن هم برای حفظ ظاهر این کار را می‌کند. در واقع خودش می‌داند که بهترین است.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بعد از اهدای جایزه بهترین بازیکن زن؛ از بهترین بازیکن زن پارسال یعنی آتنا درخواست کردند، بهترین جایزه مرد را اهدا کند. به روی استیج رفت چیزی نگفت و منتظر ماند تا کلیپ بازیکن های کاندیدا پخش شود. پس از اعلام کاندیدا ها پاکت را در دستش گرفت و در حالی که بازش می‌کرد، گفت:
    -جایزه اهدا می‌شود به ...
    پاکت را باز کرد؛ با دیدن اسم برند خندید و با خنده گفت:
    -رامین احمدی از رئال مادرید!
    حضار به جای اینکه دست بزنند، می خندیدند و در میان خندیدن دست می‌زدند. رامین به روی استیج رفت و جایزه را از آتنا گرفت و با خنده گفت:
    - ممنون. ممنون. می‌دونید ما ایرانی ها یک ضرب المثل داریم که می‌گـه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند؛ حالا هم ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تیتر روزنامه‌ها ثابت بشه. تشکر می‌کنم از همه بازیکنان و کادر فنی تشکر می کنم از خانوادم و تشکر می‌کنم از آتنا که در هر شرایطی کنارم بود.
    مجری در حالی که روی استیج نبود اما صدایش آمد که، با لحن رامین گفت:
    -تشکر می‌کنم از آتنا که در هر شرایطی کنارم بود!
    با صدای خودش گفت:
    -برو بچه!
    رامین خندید و ادامه داد:
    -این جایزه رو تقدیم می‌کنم به تمام مردم ایران.
    رامین و آتنا به سمت صندلی‌هایشان رفتند. دیگر نوبت بازیکن برتر زن بود. بهترین بازیکن مرد پارسال به روی استیج رفت و قبل از هر چیز گفت:
    - اگر آتنا جایزه رو ببره می‌تونیم شایعات را باور کنیم.
    همه خندیدند و آتنا به این فکر می‌کرد که این مسئله دیگر خیلی لوس شده است. کلیپ بازیکن های کاندیدا پخش شد و اهدا کننده در حالی که پاکت را باز می‌کرد گفت:
    -و جایزه اهدا می‌شود به...
    پاکت را باز کرد و گفت:
    -الکساندرا لمپ از بارسلونا.
    آتنا باز هم باید پا می شد و با لبخند برای رقیب دیرینه خود دست می‌زد و وانمود می‌کرد که از جایزه گرفتن او خوشحال است. الکساندرا جایزه را گرفت و بعد از صحبت کوتاهی نشست. دیگر فقط جایزه بهترین تیم و اعلام خبر مهم مانده بود رئیس فدراسیون روی استیج رفت بدون اینکه صحبت اضافی بکند سریع پاکت را باز کرد:
    - جایزه اهدا می‌شود به...
    چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
    - رئال مادرید!
    سالن منفجر شد تمام بازیکنان و کادر فنی تیم رئال روی استیج رفتند. بعد از اینکه همه جایزه شان را گرفتند؛ سرمربی به آتنا اشاره کرد. که پشت میکروفون برود. آتنا به پشت میکروفون رفت و شروع به صحبت کرد:
    -از اون‌جایی که من دو تا جایزه دیگه هم کاندیدا شده بودم و جایزه‌ای نبردم اگر این جایزه رو هم نمی‌بردیم فقط باید یه موز برمی‌داشتم و با کوله باری از شایعه مراسم را ترک می‌کردم.
    جمعیت دوباره خندیدند:
    - این جایزه حاصل تلاش همه اعضای تیم بوده و هست از طرف همه تیم این جایزه را تقدیم می‌کنم به تمام هواداران دوست داشتنی کهکشانی‌ها در سرتاسر جهان. ما بدون شما هیچ وقت نمی‌تونستیم موفق بشیم. ممنون از همه!
    با بدرقه تشویق حضار به سرجایش هایشان بازگشتند.
    مجری باز آمد:
    _خوب فقط اعلام خبر مهم مونده، اما قبلش گشنتون نیست؟
    همه موافقت کردند که گشنه شده‌اند و این را با دست زدن شان اعلام کردند. مجری که از نتیجه راضی بود، گفت:
    -خوب پس چشماتون رو ببندید و از ته دل آرزو با کنید تا خوراکی تون بیاد.
    همه با مسخره بازی چشم‌هایشان را بستند و بعد از چند ثانیه چشمهایشان را باز کردند. همان موقع از روی سقف بالون های کوچکی که به آن شکلات و دونات وصل شده بود به پایین سرازیر شد. مجری گفت:
    - حالا که دونات و شکلات ها را انداخته اید الان نوبت قهوه است.
    همه خندیدند. در حالی که منتظر بود از سقف قهوه بریزند با ناامیدی گفت:
    - همیشه جمع های فوتبالی خسته کننده است خب دیگه وقت اعلام خبر از رئیس فدراسیون فوتبال درخواست می‌کنم که روی استیج بیان.
    همه باصدای دست رئیس را به روی استیج دعوت کردند. رئیس فدراسیون پشت میکروفون قرار گرفت. پس از مقدمه‌چینی کوتاهی شروع به گفتن خبر اصلی کرد:
    - در اوایل سال بعد میلادی تورنومتر بزرگ فوتبال قراره برگزار بشه. این تورنومتر یک تورنومتر مشترک بین تیم‌های ملی بانوان و آقایانه! به نحوی که عمل‌کرد این دو تیم روی هم تاثیر می‌ذاره. اطلاعات بیشتر درباره این تورنمنت بعد از مراسم در اختیار خبرگزاری ها گذاشته می‌شه. اما خبر مهم برای آماده‌سازی تیم‌های ملی به منظور شرکت در این تورنومتر جهانی تمام لیگ‌های فوتبال جهان به مدت یک سال تعطیل و تمام بازیکنان درجه اول کشور‌ها در کمپ‌هایی که در این کشور ها ساخته شده منتقل می‌شوند و در این مدت دو تیم بانوان و آقایان با همدیگه تمرین می‌کنن ممنون از همه! موفق باشید!
    حضار با تشویقشان رئیس فدراسیون را بدرقه کردند. آتنا با بهت به رامین نگاه کرد و با صدایی که بهت از آن می‌چکید، پرسید:
    -یک‌سال؟ ایران؟
    رامین آرام زیرلب گفت:
    -آروم باش!
    آتنا نفس عمیقی کشید:
    - یک‌سال! ایران! باید برگردیم!
    نفس عمیق دیگری کشید و با آشفتگی به رامین گفت:
    -من نمی‌خوام برم ایران!
    رامین که نگران دوربین‌ها بود، با صدای بسیار آرامی گفت:
    -آروم باش! دوربین‌ها دارن ضبط می‌کنن!
    آتنا نفس عمیقی کشید و توانست حفظ ظاهر کند، اما در دلش آشوبی به پا بود. اتفاقی که فکر نمی‌کرد افتاده بود و او حال مجبور بود به اجبار و بدون رضایت به ایران بازگردد. حاضر بود هرکاری بکند تا به ایران باز نگردد، اما راه‌حلی برای رهایی از چنین مخمصه‌ای وجود نداشت!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    کالیفرنیا
    شعله‌های آتش زبانه گرفتند. رقـ*ـص شعله‌ها نه زیبا بلکه هولناک بود. طولی نکشید که به میان آتش پرتاب شد. همراهیش با رقـ*ـص شعله‌ها چیزی به جز درد و فریاد برایش به ارمغان نیاورد. بند بند وجودش در میان شعله‌ها می‌سوخت و هیچ‌کس به فریادش نمی‌رسید. فریادهای از سر دردش گوش فلک را کر کرده بود. شعله‌ها می‌رقصیدند و او را قدم به قدم به مرگ نزدیک می‌کردند. فریادی کشید و از خواب پرید. نفس‌هایش به شماره افتاده بود و تمام بدنش گرفته بود. سیاهی آن شب هیچ‌گاه از زندگیش رخت برنمی‌بست. چندبار نفس عمیق کشید تا به خودش بیاید. به هوش مصنوعی خانه‌اش فرمان داد:
    - پرده‌ها رو بکش.
    پرده‌ها کشیده شدند و نور آفتاب به داخل خانه آمد. اتاق خواب در نیم طبقه بالای سالن خانه‌اش بود. نفس عمیقی کشید و بالاخره از جایش بلند شد. هجوم کابوس‌های شبانه‌اش پایان نمیافت. به زیر دوش آب رفت تا کمی حالش جا بیاید. با حلقه در دستش، روتین روزانه حمام را فعال کرد. آب‌ با دمای همیشگیش از دوش سرازیر شد. پس از یک دقیقه شامپو بر روی سرش ریخته شد و سرشوی برقی شروع به شستن موهای قهوه‌ای بلندش کرد. پس از آبکشی موهایش، شیر آب بسته شد و ربات مخصوص حمام، حوله‌ به دست به سمتش آمد و حوله را برتنش کرد. با ضربه‌ای آرام بر روی حلقه هوشمندش پایان حمام را اعلام کرد. ربات به داخل حمام رفت و در حالت اتومات ماند تا بار دیگر بخواهد از آن استفاده کند. از پله‌ها پایین رفت. دستیار مخصوصش به صورت هولوگرام روبه‌رویش ظاهر شد. زنی با موهای کوتاه مشکی رنگ و کت و شلوار ساده که ظاهر آراسته‌اش را تکمیل می‌کرد. با صدای کامپیوتریش گفت:
    -صبحانتون حاظره. همون‌طور که می‌خواستید.
    سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. صبحانه‌اش مانند همیشه یک لیوان چای و ساندویچ‌هایی با طعم‌های مختلف مربا بود. در حالی که ساندویچ مربای آلبالو را برمی‌داشت، گفت:
    -پیام‌هام رو بخون، یارا!
    یارا بعد از چند ثانیه گفت:
    - دوباره از دانشگاه استندفورد براتون پیشنهاد کار اومده!
    پوفی کشید. نمی‌توانست خودش را در انظار عمومی نشان دهد. از طرفی دیگر از تدریس متنفر بود. با اشاره دستش، یارا به سراغ پیام بعدی رفت:
    -مقاله جدیدتون توی مجله اکونومیست چاپ شد. می‌خوایید نظرات و انتقاداتش رو بخونم؟
    گازی به ساندویچش زد و گفت:
    -خودت بخون بعدا خلاصه‌اش رو بهم بگو.
    دوباره اشاره دستی زد. یارا به سراغ پیغام بعدی رفت:
    - این یک پیام تصویریه!
    با تکان انگشتش، پخش پیام را تاییدکرد. تصویر هولوگرامی الکس، با آن شکم گنده و موهای نیمه ریخته‌اش، پخش شد:
    -سلام رئیس!
    چند ثانیه‌ای مکث کرد:
    -نمی‌دونم چطور این خبر رو بهت بدم، چون هیچ ایده‌ای ندارم که خوشحال می‌شی یا ناراحت.
    لیوان چایی را برداشت و جرعه‌ای از آن را نوشید. مکث‌های پی در پی الکس برایش تعجب‌آور بود. الکس ادامه داد:
    -خیلی باید حواست رو جمع کنی تانیا. بزرگ‌خاندان قائم‌مقامی، یعنی پدرت چندساعت پیش تموم کرده. هنوز خبرش رسانه‌ای نشده ولی گفتم بهتره که بدونی.
    پیام پایان یافت و تصویر الکس از روبه‌رویش محو شد. تانیا اما خشکش زده بود. لیوان چای در دستش، افتاد و هزار تکه شد. چندثانیه بیشتر طول نکشید تا نظافت‌چی هوشمند خانه، به سمت لیوان شکسته برود و آثارش را پاک کند. یارا ناگهان گفت:
    - ضربان قلبتون از حد عادی تندتر می‌زنه. لازمه که چکاپ سلامتی ازتون بگیرم؟
    تانیا از برهوت بیرون آمد. نگاهی به یارا انداخت و با تمام توانش خندید. صدای قهقه‌اش در خانه پیچید. در میان خنده گفت:
    - چکاپ سلامتی برای چی؟ آهنگ شاد پخش کن که امروز روز جشن گرفتنه!
    صدای آهنگ شاد بیس داری از سیستم پخش صوتی خانه، بلند شد. تانیا از جایش برخواست و با همان حوله‌ای که بر روی تنش بود، شروع به رقصیدن کرد. دستانش را بالا گرفته بود و دیوانه‌وار می‌رقصید. صدای قهقه در میان امواج آهنگ بیس‌دار هم شنیده می‌شد. مرگ پدرش بهترین خبری بود که می‌توانست بگیرد. دلیل کابوس‌های شبانه‌اش به درک واصل شده بود و تانیا از این خبر بسیار خشنود بود. او دختر مالک یکی از بزرگ‌ترین هولدینگ‌های جهان بود. هولدینگ بین‌المللی که هیچ‌کس توان مقابله با آن را نداشت. تانیا سرخوشانه در مقابل پنجره‌های بلند سالن می‌رقصید و به این فکر می‌کرد که حال دیگر توپ در زمین اوست. عمویش که پس از پدرش تبدیل به بزرگ‌خاندان قائم‌مقامی می‌شد و عنوان "هادود" را کسب می‌کرد؛ مجبور به برگرداندن تانیا می‌شد. پس از پانزده سال، بدون این‌که کاری انجام دهد، کفه ترازو به سمت او سنگین شده‌بود. سرخوشانه بالا و پایین می‌پرید. افکارش در هم پیچیده بود اما در این پیچیدگی خبری از ناراحتی نبود. او آن‌قدر از پدرش متنفر بود که مرگ او، ناراحتش نکند. نمی‌داند چه مدتی سرخوش رقـ*ـص بود که یارا صدای آهنگ را کم کرد و گفت:
    - خبر مهمی در مورد خانوادتون پخش شده.
    تانیا که نفس نفس می‌زد، خودش را بر روی کاناپه روبه‌روی تلوزیون رها کرد و در حالی که نفس نفس می‌زد گفت:
    -پخشش کن!

    تلوزیون روشن شد. آرم خبر فوری در پایین صفحه نقش بسته بود. با حرکت آرم انگشتش صدای تلوزیون را بلند کرد. گوینده خبر با هیجان کلماتش را پشت سر هم بیان می‌کرد. گویی درحال گفتن مهم‌ترین اخبار زندگیش است:
    -با مرگ وی امپراتوری قائم مقامی ها به برادرش بنیامین قائم مقامی می‌رسد. طبق وصیت نامه وی دخترش تانیا قائم مقامی به عنوان معاون و مدیر اجرایی این ابر شرکت‌های جهان در کنار عمویش کار می‌کند.
    ابروهایش از تعجب بالا پرید. انتظارش را نداشت که پدرش در وصیت‌نامه حتی به او اشاره کند. آماده آغاز دعوای حقوقی بود، اما این‌کار بی توجیه پدرش، لقمه آماده‌ای بود که فقط باید در دهانش می‌گذاشت. پانزده سال بود که از آن شب می‌گذشت و تانیا پس از پایان تحصیلاتش، مخفی شده بود. محل دقیق زندگیش نامعلوم بود. هیچ‌کس حتی روحش هم خبر نداشت تانیا کجاست. فقط می دانستند که تانیا در کالیفرنیا زندگی می‌کند. تانیا سال‌ها بود که حتی نزدیک خانواده‌اش هم نشده بود. به سمت پنجره رفت. دیگر نزدیک ظهر بود و آفتاب این روز تابستانی سان‌فرانسیسکو با شدت به داخل خانه می‌تابید. با حلقه‌ای که در دستش بود به شیشه‌ها دستور دودی شدن داد. حال دیگر نور آفتاب آزار دهنده نبود. در طبقات بالایی برجی در میان شهر بود. دیدن گلدن گیت بر روی رودخانه، همیشه برایش آرامش‌بخش بود. پانزده سال پیش، پدرش او را از ایران به کالیفرنیا در مدرسه‌ای شبانه‌روزی فرستاد. دوران دبیرستانش در مدرسه شبانه روزی له‌روزه سوییس گذشت. تانیا هیچ‌گاه اجازه برگشت به خانه را نداشت. در تمام نه سالی که به مدرسه شبانه‌روزی می‌رفت، تعطیلاتی نبود که او از مدرسه خارج شود. حتی تعطیلات تابستان را نیز در مدرسه می‌گذراند. آهی کشید. نمی‌خواست دیگر آن حس رها شدگی را به یادبیاورد. او فرزند ثروتمندترین فرد جهان بود، اما حتی حضور نصف و نیمه و عاری از احساسات را هم در خانواده نداشت. چشم از زیبایی گلدن گیت برداشت و رو به یارا کرد، اما اثری از او ندید. تازه فهمید که مدت بسیار طولانی است که روبه‌روی پنچره ایستاده و یارا خودش از حالت فعال خارج شده. یارا را دوباره با ضربه‌ای به حلقه فعال کرد. یارا با همان لبخند همیشگیش ظاهر شد و پرسید:
    - چه کمکی از من ساختست؟
    تانیا به حوله‌ای هنوز برتنش بود نگاه کرد و گفت:
    -لباسم رو آماده کن.
    از پله‌ها بالا رفت و لباس‌ها را بر تنش کرد. روبه‌روی آینه ایستاد و سشوار را روشن کرد. شسوار هوشمند به همراه دو بازوی مکانیکی همراهش از کنار و بالای آینه بیرون آمدند و شروع به کار کردند. زخم سوختگی بر سمت چپ صورتش نقش بسته بود. یادآور همیشگی آن شب. زخم صورتش را تا به‌حال هیچ‌کس به غیر از خودش ندیده بود. آن را که از زیر چشمش آغاز می‌شد و تا چانه‌اش ادامه داشت را با موهایش می‌پوشاند. هر روز بادیدن آن زخم، نفرتش از خانواده را به یاد میاورد. آتش خشمی که شعله‌هایش جاودانه بود. ممتد اما دائمی. این آتش خشم هیچ‌گاه فوران نمی‌کرد. تانیا به خوبی کینه داشتن را بلد بود. کار موهایش پایان یافت. طره‌ای از موهایش را روی صورتش ریخت.
    صدای زنگ درب باعث شد که از فکر بیرون بیاید. از پله‌ها پایین رفت. منتظر کسی نبود. کم پیش می‌آمد کسی بدون هماهنگی با او به خانه‌اش برود. درب را باز کرد. یک پسر جوان تقریباً سی ساله که عینکی دودی زده بود پشت در ایستاده بود. موهای بلندش با هیکل بزرگ و قد بلند هارمونی زیادی داشت. فقط نگاهش کرد. چهره‌اش آشنا بود اما شناختن او کار آسانی نبود. پسر عینکش را درآورد. بازهم او را نشناخت. پسر لبخندی زد و گفت:
    - خیلی گذشته دختر عمو!
    چشم‌هایش را ریز کرد و با تردید پرسید:
    - امیر؟
    پسر با همان لبخند گفت:
    - می‌تونم بیام تو؟
    سری تکان داد و کنار رفت. این‌که امیر او را پیدا کرده‌بود زنگ خطر را در ذهنش روش کرده‌بود. هیچ‌کس نباید تانیا را به این سادگی پیدا می‌کرد. استرس ناشی از دیدار دوباره امیر را پشت ظاهر همیشه خون‌سردش قایم کرد. امیر وارد خانه شد. پسرِ عموی بزرگ تانیا، نزدیک‌ترین فرد نسل جدید به پدر تانیا بود. عموی بزرگ، پیش از تولد تانیا از دنیا رفته بود و امیر در یک روز هم پدر و هم مادرش را از دست داده بود. تانیا درب را بست. با ضربه آرامی بر روی حلقه هوشمندش یارا را غیر فعال کرد. امیر جلوی پنجره های دودی ایستاد. در حالی که بیرون را نگاه می کرد، با همان حالت خشک و جدی همیشگیش گفت:
    - متاسفم!
    تانیا پوزخندی زد. هم او و هم امیر می‌دانستند، که او به هیچ وجه از این اتفاق ناراحت نبود. به امیر نگاه کرد و گفت:
    - نباش!
    امیر هنوز نگاهش به بیرون بود. کمی طول می‌کشید تا به تانیایی که روبه رویش بود عادت کند. از همان شب به بعد تانیا دیگر او را ندیده بود. اما اخبار خانواده را همیشه پی‌گیری می‌کرد. امیر برای پدر تانیا حکم فرزند را داشت. حتی با وجود نافرمانی آن شبش باز هم هادود او را مانند فرزند خود می‌دانست.
    امیر نفس عمیقی کشید:
    - اون پدرت بود!
    پوزخند تانیا پر رنگ تر شد. مرگ هادود برای امیر بسیار ناراحت کننده‌تر از تانیا بود. چشمانش ناراحتیش را حتی برای تانیایی که او را به خوبی نمی‌شناخت، فریاد می‌زدند. شخصی که تا دیروز عنوان هادود را به دوش می‌کشید، حال فقط با نام هادود سابق یادآوری می‌شد. باور قلبی‌اش نسبت به مرگ پدرش را به زبان آورد:
    - دنیا بدون اون جای قشنگ تریه!
    امیر چشم از زیبایی گلدن گیت برداشت. به سمت تانیا برگشت. چند ثانیه روی صورتش خیره ماند. تک تک اجزا صورتش را وارسی کرد. او نیز تانیا را فقط از روی اخبار گاه و بی‌گاهی که از موفقیت‌های دانشگاهیش منتشر می‌شد می‌شناخت. شناختی سطحی به اندازه دیگر افراد دنیا، با این تفاوت که امیر به خوبی دلیل دوری تانیا از خانواده‌اش را می‌دانست. طره‌ای از موهای قهوه‌ای رنگش نصف صورتش را پوشانده بود. سوختگی صورتش را به یاد داشت. امیر آن‌کسی بود که به صورت سوخته تانیای ده ساله پماد سوختگی مالید. او آن فردی بود که در بیمارستان یک هفته به انتظار بهبود تانیا نشست. او بود که موقع به هوش آمدن تانیای کوچک، بالای سرش بود. روزی که همه تانیا را رها کرده بودند، امیر کنار تانیا ماند. امیر صلاح ندانست در مورد آن صحبت کند. همان‌طور که خیره به او نگاه می‌کرد گفت:
    - خیلی تغییر کردی!
    تانیا می‌خواست لبخند بزند اما شبیه‌ترین کاری را که به آن بلد بود را انجام داد. نیش‌خندی زد:
    - پونزده سال گذشته! اون موقع من یک دختر بچه بودم!
    امیر جلویش ایستاد. نفس عمیقی کشید. کمی دست دست کرد، اما خوب می‌دانست که وقتی برای تلف کردن ندارد. بنابراین درخواستش را مطرح کرد:
    - باید برگردی!
    تانیا سرش را بالا آورد و در چشم‌های عسلی رنگ امیر نگاه کرد:
    _ پونزده سال پیش با هم قراردادی بستیم، من کاری به کار خانواده ندارم و خانواده هم کاری با من!
    امیر نفس عمیقی کشید. زمانی برای مخالفت تانیا نبود. اگر او به ایران برنمی‌گشت برای هلدینگ و خاندان مشکلات بزرگی پیش می‌آمد. رسم خاندان ایجاب می‌کرد که تانیا به خانه برگردد و در غیر این صورت هیچ کدام از اقدامات اعضای خانواده به رسمیت شناخته نمی‌شد. امیر شانه‌های تانیا را گرفت و با عصبانیت محسوسی که در صدایش بود، گفت:
    - اون قرارداد احمقانه بین تو و بابات بود! الان باید برگردی خانواده بهت احتیاج داره!
    تانیا با تعجب به امیر نگاه کرد. هیچ‌کس حق نداشت بدون اجازه تانیا به او دست بزند! با عصبانیت شانه‌هایش را از بند دستان امیر رها کرد:
    - من به خانواده اهمیت نمی‌دم من از تک تک افراد خانواده کوفتی متنفرم!
    امیر خیره نگاهش کرد:
    - حتی از من؟

    امیر تیری را در تاریکی رها کرد که شک نداشت قرار است به هدف بخورد. با چشمانی که حال انتظار نیز به غم درونش ملحق شده بود به تانیا نگاه کرد. تانیا لبانش را تر کرد و بی تفاوت گفت:
    - تو ناجی منی! باهمه اون عوضی ها فرق می کنی!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    امیر از بی‌تفاوتی تانیا کمی ناراحت شده بود، اما خوب می‌دانست که تانیا برای تنفر بی حد و حصرش از خانواده دلیل محکمی دارد. اگر کسی در تمام دنیا این حق را داشت که از خاندان قائم مقامی منتفر باشد؛ آن شخص حتما تانیا بود. امیر اما مطمئن بود که می‌خواهد تانیا برگرداند. نیازی نبود که امیر را از نزدیک بشناسی، تنها با خواندن مصاحبه‌هایش متوجه بسیاری از اخلاقیاتش می‌شدی، که خود شیفتگی یکی از آن‌ها بود. اعتماد بیش از حد امیر به خودش و تصمیماتش موضوعی نبود که از چشم رسانه‌ها دور بماند. به تانیا نگاه کرد. با لحن آرامی گفت :
    - پس به خاطر من بیا!
    تانیا ابرویی بالا انداخت. می‌خواست پوزخندی به این همه اعتماد به نفس امیر بزند که این‌کار را نکرد. خودش هم خوب می‌دانست که برای نجات جانش مدیون امیر است. اگر امیر نبود هیچ‌کس دیگری در دنیا نبود که تانیا را از آن آتش نجات بدهد. امیر ناجی تانیا بود و تانیا به خوبی این را می‌دانست.سری تکان داد و بدون آن‌که چیزی بگوید به سمت آشپزخانه رفت. امیر با تعجب به او نگاه کرد. تانیا با صدای بلندی گفت:
    - چای یا قهوه؟
    امیر با همان سردرگمی به سمت آشپزخانه رفت و به اپن تکیه داد. گفت:
    -چای!
    تانیا ابرویی بالا انداخت و به سمت امیر برگشت:
    - کلاسیک!
    امیر سری تکان داد. نگاهی به خانه انداخت. خانه بزرگی نبود. طراحی خاکستری_مشکی چشم نوازی داشت. یک ضلع خانه را پنجره‌ها در بر گرفته بودند. آشپزخانه در ضلع روبه‌رویی پنجره‌ها بود. تانیا دو لیوان چای را روی اپن گذاشت و مانع از تجسس بیشتر امیر شد. امیر لیوان چای را برداشت. تانیا پرسید:
    - اگر باهات برنگردم چی می‌شه!
    امیر جرعه‌ای از چایش را نوشید:
    -خودت بهتر می‌دونی!
    تانیا روی صندلی کنار اپن نشست. چایش را برداشت و گفت:
    - شاید نمی‌دونم!
    امیر پوفی کشید:
    - اگر تو به ایران برنگردی و کنار هادود نمونی، هیچ کدوم از کاراش رسمیت نداره!
    تانیا نفس عمیقی کشید. دستانش را دور لیوان چایش حلقه کرد و گفت:
    - پس کار بزرگ خاندان قائم‌مقامی‌ها، جناب بنیامین قائم مقامی به من گیر کرده!
    امیر سری تکان داد. جرعه دیگری از چایش را نوشید و گفت:
    - جبر روزگاره دیگه!
    تانیا چپ چپ به او نگاه کرد. امیر شانه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. چند ثانیه‌ای در سکوت چایشان را خوردند. سوالی در ذهن تانیا بالا و پایین می‌شد. پیدا کردن خانه تانیا، حتی برای امیر هم ممکن نبود. تانیا به خوبی می‌دانست چگونه از دست آن‌ها مخفی بشود. سکوت را شکست و گفت:
    - کی آدرس خونه من رو داد؟
    امیر با تعجب پرسید:
    - چی؟
    تانیا با لحنی که تحکم آن مشهود بود، گفت:
    - کی آدرس خونه رو داد؟
    امیر به هیچ وجه متوجه رفتار تانیا نمی‌شد، با تعجب بیشتر گفت:
    - می‌خوای چیکار؟
    تانیا شانه بالا انداخت:
    - اسمش رو بگو!
    امیر با همان سردرگمی گفت:
    - الکس!
    تانیا لبخندی زد، سری تکان داد و گفت:
    -کی حرکت می‌کنیم؟
    امیر که هر لحضه به تعجبش افزوده می‌شد، گفت:
    - هر وقت تو بگی!
    تانیا سری تکان داد:
    - فرداشب!
    و سپس از جایش بلند شد. لیوانش را روی اپن گذاشت. امیر با همان تعجب بی وصفش پرسید:
    - کجا می‌ری؟
    تانیا به سمت درب رفت:
    -بیرون!
    امیر خواست دوباره چیزی بپرسد که تانیا نگذاشت. در حالی که بیرون می‌رفت، گفت:
    - یه کار نیمه تموم دارم. تو راحت باش. هر چی بخوای تو آشپز خونه هست. زود برمی‌گردم.
    منتظر جواب امیر نماند و از خانه بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ماشینش را برداشت و به سمت خانه الکس حرکت کرد. مدام زیر لب به خود می‌گفت:
    -اون عوضی به من خــ ـیانـت کرده.
    به آپارتمانش رسید. از ماشین پیاده شد و بی‌درنگ به سمت آسانسور رفت. طبقه را وارد کرد و آسانسور حرکت کرد.

    - طبقه نوزدهم!
    از آسانسور پیاده شد. تیشرت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود. در آپارتمانی قدیمی توقف کرده بود. آپارتمانی که قدمت ساختمانش به سی سال می‌رسید. با چشم به دنبال خانه مورد نظرش گشت. پس از پیدا کردنش، نفس عمیقی کشید. مایل به انجام این‌کار نبود اما انجام آن را ضروری می‌دانست. با حلقه‌اش پیامی به شخصی فرستاد. انجام این‌کار تنهایی ممکن نبود. پس از ارسال پیام، در مقابل خانه الکس ایستاده. زنگ درب را زد. وقتی درب خانه باز شد، الکس با بهت و ترس گفت:
    - تانیا؟
    تانیا به داخل خانه درب و داغان الکس رفت. خانه‌ای که نه به دلیل فقر بلکه به خاطر بی‌اهمیتی به ظاهرش دیگر مانند خانه نبود. لباس‌ها و آشغال‌ها در کف خانه با یک‌دیگر مخلوط شده بودند.الکس از همان ناخن‌خشک‌هایی بود که به بهانه اعتماد نداشتن به ربات‌ها، هیچ‌گاه از ربات در خانه‌اش استفاده نمی‌کرد. الکس خواست حرفی بزند که تانیا جلویش را گرفت و گفت:
    - امروز امیر اومد خونه‌ام!
    الکس دستی بر سرش کشید. موهای میانه سرش ریخته بود. جثه بزرگی نداشت، اما بر‌آمدگی شکمش در ذوق می‌زد. سال‌ها بود وکیل تانیا بود و برای او کار ‌می‌کرد. کسی در دنیا نبود که نخواهد با یکی از اعضای این خاندان همکاری کند. ثروت و قدرتشان آنقدر زیاد بود که همه امید داشتند تا شاید با کمی تملق و چاپلوسی بتوانند، نیم نگاهی را از اعضای این خاندان بدزدند. بریده بریده گفت:
    - به جون خودم اسلحه گذاشته بود روی سرم که آدرس رو بدم!
    تانیا به سختی صندلی پیدا کرد و روی آن نشست. بی تفاوت به الکس نگاه کرد. نفس‌های الکس تند تند شده بود و این از بالا و پایین رفتن قفسه سـ*ـینه‌اش مشخص بود :
    - روزی که استخدامت کردم رو یادته؟
    الکس سری تکان داد. از حضور تانیا در خانه‌اش به شدت ترسیده بود اما ترس اصلی‌اش از کاری که احتمال داشت تانیا انجام دهد بود. چشمش‌هایش از ترس دو دو می‌زد. عرق سردی بر روی کمرش نشسته بود. مدام در ذهن خود تکرار می‌کرد"تانیا با من این‌کار رو نمی‌کنه!" اما خودش هم می‌دانست که از تانیا هیچ‌چیزی بعید نبود. به تانیا نگاه می‌کرد. تانیا کمی به جلو متمایل شد:
    - اولین شرط کار برای من چی بود؟
    الکس آب دهانش را قورت داد. برای مسلط شدن به خودش کافی نبود، اما می‌توانست پاسخ تانیا را بدهد:
    - خانوادت نباید بدونن کجایی!
    تانیا لبخند کجی زد. سری تکان داد و گفت:
    - و اگر خبری از من به گوش اونا برسه چیکار می‌کنم؟
    الکس می ‌دانست نتیجه کارش چه می‌شود. روی دو زانویش افتاد و با التماس گفت:
    - چاره دیگه ای نداشتم!
    تانیا اما بی تفاوت به وضعیت الکس فریاد زد :
    - گفتم چیکارت می‌‌کنم؟
    الکس با استرس توام با ترس گفت:
    - زنده ام نمی‌ذاری!
    تانیا لبخندی زد و سری تکان داد:
    - به هر حال من می‌خواستم برم ایران...
    به پشتی صندلی تکیه داد. با غرور گفت:
    - به هر حال من وارث امپراطوری قائم مقامی هام ولی تو...
    از جایش بلند شد و جلوی الکس ایستاد. الکس توان انجام کاری را نداشت. می‌دانست هر مقاومتی که بکند باز هم حریف تانیا نمی‌شود، به هر حال او تانیا بود! تانیا لبخند کجی زد و ادامه داد :
    - تو به من خــ ـیانـت کردی!
    چاقو را از جیبش در آورد و ضامنش را کشید. الکس قدرت تکلمش را از دست داده بوده. نمی‌توانست حرفی بزند. تانیا پشت الکس ایستاد:
    _ من کلی کار دارم تو ایران! یک عالمه کار انجام نشده! ولی تو هیچ جایی توی این آینده نداری!
    گلویش را برید‌. الکس دستش را روی گلویش گذاشت تا جلوی خون ریزی را بگیرد. اما نمی توانست این کار را بکند. با التماس به تانیا نگاه کرد. تانیا اما بی‌تفاوت بالای سرش ایستاد و نگاهش کرد. آنقدر منتظر ماند تا دیگر خونی در رگ‌هایش نمانده بود. پوزخندی زد. کنار جسم بی روح الکس نشست. چاقو را با لباسش تمیز کرد و گفت:
    _جنگ خیلی نزدیکه دشمنات را نزدیک خودت نگهدار اگه نشد بکششون اما خــ ـیانـت کارا رو بی هیچ تعللی بکش!
    صدای دستی را شنید. گویی شخصی او را تشویق می‌کند. مطمئن بود که درب را بسته. دستش بر روی اسلحه‌ای که روی کمرش بسته بود رفت. سرش را بالا آورد و دختری لاغر با موهای فر را دید. نیش‌خندی زد و گفت:
    - نونا؟
    نونا با چهره‌ای عاری از احساس گفت:
    - پیامت رو که گرفتم، فکر نمی‌کردم که قراره با چنین صحنه‌ای روبه‌رو بشم. ولی به هر حال نمایش خوبی بود.
    تانیا چاقو را بست و در جیبش نهاد. چهره او نیز عاری از احساسات بود:
    -می‌خوام برگردم ایران.
    نونا پوزخندی زد:
    -پس طوفان زودتر از اون چیزی که فکر می‌کردیم قراره سر برسه.
    تانیا سری تکان داد. به جنازه غرق در خون الکس اشاره کرد و گفت:
    -هیچ ردی ازش نمونه!
    نونا با همان حالت گفت:
    - من کارم رو خوب بلندم.
    تانیا از خانه خارج شد و نونا را با جنازه الکس تنها گذاشت. نونا اما بالای سر جنازه الکس ایستاده بود و به این می‌اندیشید که روزی نیز تانیا این بلا را سر او می‌آورد. تنها یک لغزش لازم بود تا در صفحه شطرنج تانیا تبدیل به مهره سوخته شوی.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا